انقلاب اسلامی :: رفتار بازجویان ساواک با دختر نوجوان در زندان

رفتار بازجویان ساواک با دختر نوجوان در زندان

19 خرداد 1403

خانم پوران بازرگان، مدیر مدرسه رفاه پس از اعدام همسرش محمد حنیف‌نژاد، یکباره ناپدید شد. ساواک با سرنخ‌هایی که داشت به دنبال ایشان می‌گشت که در جریان آن گروهی از دانش‌آموزان و معلم‌های رفاه را در مرداد ماه 1352 دستگیر کردند. ساواک شبی که برای دستگیری من [سوسن حداد عادل] آمده بود،‌ عکسی به همراه داشت، مرا با خودشان بردند. وسط راه ماشین را نگه داشتند و چشم‌های مرا بستند. هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندادم. در حالی که مأمورها انتظار داشتند من گریه و زاری و داد و فریاد راه بیندازم. مرا پس از دستگیری به زندان کمیته مشترک منتقل کردند، از زیر چشم‌بند سعی می‌کردم شرایط و مکان را ببینم. ابتدا من را وارد اتاقی کردند که لباس‌هایم را باید تعویض می‌کردم. هر چقدر گشتند لباس اندازه من پیدا نکردند. در نهایت لباس‌هایی که از خودم بسیار بزرگ‌تر بود را تنم کردند و مستقیم به اتاق بازجویی بردند. ساعت حدود 11:30 شب بود. فضای تاریک اتاق بازجویی و تهدید و ارعاب بازجو، جو سنگینی را ایجاد کرده بود،‌بازجو کُلتی توی دستش بود که مدام این طرف و آن طرف می‌انداخت تا این جو را برای من رعب‌انگیزتر کند. بازجو مرتب و پشت سر هم سئوال می‌کرد و از من می‌خواست اسم دوستان و معلم‌ها را بنویسم و جزوه‌ای را نشان می‌داد و می‌گفت بگو این مال چه کسی است؟

من که در نهایت، جسارت خاصی پیدا کرده بودم، به جای آن که بیشتر بترسم، بدون ناراحتی و با خونسردی به حقارت آنان فکر می‌کردم. آن شب با تهدید و ارعاب شکنجه، گذشت و من تا صبح بیدار ماندم و همین بی‌خوابی موجب شکنجه روانی من شده بود.

بازجوهای من افرادی مانند سعیدی و منوچهری و هوشنگ سیاه و محمدی بودند که در دفعات متعدد از من بازجویی می‌کردند. مرا به یکدیگر پاس می‌دادند تا بتوانند حرف بکشند؛ یکی با محبت و یکی با ضرب و شتم و الحمدالله هیچ کدام موفق نشدند. علی‌رغم هیکل درشت و تنومند آنها و اندام کوچکم، نیروی درونی خود را بسیار پر قدرت‌تر از آنان می دانستم. یک‌بار که سعیدی از من بازجویی می‌کرد، شیشه مشروبش را روی میزش گذاشته بود، به او گفتم:‌ شما این مزخرفات را می‌خورید که این‌طوری فکر می‌کنید و باید هم این حرف‌ها را بزنید، اصلاً سلول‌های مغز شما در اثر این مواد، زایل شده است. یک دفعه غش‌غش خندید و گفت تو فسقلی چطور جرأت کردی به من چنین حرفی بزنی و به بازجوی همکارش گفت! ببین به من میگه تو همین‌ها را خوردی که این طوری شدی. در هر حال این جسارت و شجاعت من در برخورد با بازجوها، منجر به آن شد که به جای این که یک هفته در بند باشم، شش ماه به درازا کشید. بعد از بازجویی، شب اول مرا به یکی از سلول‌های بند یک آوردند. در سلول، خانم منظر خیّر، (از معلم‌های مدرسه رفاه بود) و خانم رؤیا زمردیان نیز آنجا بودند. خانم گل‌افشانی را فردا آزاد کردند. دو نفر دیگر هم در سلول، غریبه بودند که یکی از آنها به نام خانم بهجت ایپکچی بود.

وقتی خانم خیّر را در سلول دیدم، احساس امنیت کردم و به واسطه صدمه‌های روحی و روانی که شب گذشته بر من وارد گردیده بود، احساس خوبی پیدا کردم. صحبت‌ها و خنده‌ها و شوخی‌های ایشان در آن محیط رعب و وحشت، التیام‌دهنده جراحت‌های روحی من در آن سن و سال کم بود.

در هنگام شب،‌ محیط سلول به واسطه گرمی هوا بسیار طاقت‌فرسا شده بود. صبح که از خواب بیدار شدم همه می‌خندیدند. پس از اینکه گفتم چی شده که می‌خندید؟ گفتند: تو تا صبح می‌گفتی سرکار جون هوا به خدا خیلی گرم است، ‌این پنجره را باز کن. سلول دریچه‌ای کوچک داشت و من آن‌قدر احساس می‌کردم هوا گرم است و نم دارد؛ لباسی هم که به من داده بودند، با این که بیش از حد برای اندام کوچک من گشاد بود،‌ خیس شده بود.

منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 91 - 93.



 
تعداد بازدید: 76


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: