22 اردیبهشت 1403
آن زمان یکی از کارهایی که برای ما اهمیت داشت، سر زدن به خانواده زندانیان و دلجویی از آنها بود. معمولاً وقتی کسی را میگرفتند، برادرانی که در مدرسه رفاه بودند، نشانی آن فرد را پیدا میکردند و به ما میدادند که به خانوادهاش سر بزنیم و اگر لازم بود کمکی هم میکردیم. گاهی اوقات هم، خود ما این خانوادهها را جلوی زندان شناسایی میکردیم و اگر وضعیت مالی خوبی نداشتند، به آقایان معرفی میکردیم تا کمکشان کنند. البته من فقط دو سه مورد به آقایان معرفی کردم. اکثر اوقات از درآمد شخصی خودم به این خانوادهها کمک میکردم؛ چون حقوقم خوب بود. آن موقع علاوه بر حقوق دولتیام که حدود دو هزار تومان بود، از دبیرستان رفاه هم مبلغی به عنوان حقالتدریس میگرفتم. حقوقی که از دو جا میگرفتم، مبلغ زیادی بود و به نظرم میآمد خیلی پول دارم. واقعاً هم زیاد میآوردم؛ چون نه اهل تشریفات بودم که بخواهم مدام زندگیام را تغییر بدهم و نه ما امیدی داشتیم که زنده بمانیم و حالا بخواهیم پولی جمع کنیم؛ بچهها هم کوچک بودند و خرج آنچنانی نداشتند.
ما برای کمک به خانواده زندانیان، کاری نداشتیم آن فرد مبارز، مسلمان است یا کمونیست! البته نسبت به خانوادههای مبارز مذهبی، مسلماً حساسیت دیگری داشتیم؛ اما غیر مذهبیها را هم رها نمیکردیم، چون میدیدیم بعضی از آنها چقدر فقیرند و چقدر در معرض انحطاط!
یکی از این خانوادهها نزدیک مدرسه رفاه زندگی میکرد. مرد خانه کارگر بود و در نبودش، زن و دو فرزندش در یک اتاق اجارهای زندگی میکردند. اتاقی که در زمستان، مدام آب از سقفش چکه میکرد. این زن هیچکس را نداشت؛ نه پدری، نه پدرشوهری و نه هیچ قوم و خویشی!
یادم میآید یک روز درباره کمک به این خانواده با آقای باهنر صحبت کردم و گفتم: «آقای باهنر! این خانواده گرایشهای مذهبی ندارند، ضد مذهب و کمونیستاند؛ ولی از نظر مالی وضعشان بد است و احتیاج به کمک دارند. زن تا حالا با عفت زندگی کرده؛ اما اگر به او نرسیم... پناه بر خدا! ممکن است در معرض انحطاط قرار بگیرد و سر از ناکجاها در آورد!» آقای باهنر، خوب به حرفهایم گوش دادند و گفتند: «اشکالی ندارد! شما حتماً بروید و کمکش کنید. کاری نداشته باشید که آن فرد مسلمان است یا نه! به دید انسانی کمکش کنید. اگر خبر دارید هر کدام از این خانوادهها احتیاج به خوراک و لباس دارند یا زن خانواده ممکن است خدایی نکرده به مفسده بیفتد، حتماً بروید و کمکش کنید.» خود آقای باهنر هم، هزار تومان به من دادند و گفتند: «این را هم از طرف من به آن خانم بدهید.»
من هر بار به آن خانواده سر میزدم علاوه بر پول، مقداری آذوقه هم برایشان میبردم. البته تنها میرفتم و نمیگذاشتم کسی بفهمد؛ چون اگر کسی متوجه میشد، ممکن بود مشکل درست شود.
ما برای پشتیبانی از چنین خانوادههایی، گاهی حتی ممکن بود دو سه روز پشت سر هم، به آنها سر بزنیم. در واقع هرچه خانواده فقیرتر بود و آگاهی کمتری داشت، این نیاز بیشتر بود؛ چون واقعاً بعضی از خانوادهها نمیدانستند فرزندشان به چه راهی رفته یا برای چه رفته! آنها وقتی میدیدند وضع زندگی خودشان چندان مناسب نیست و حالا که پسرشان به سن و سالی رسیده و جایی مشغول است؛ مثلاً کارگر یا کارمند است، وارد مبارزه شده و به زندان افتاده، میگفتند: «خب، خود ما که اولیتریم، برای خودمان باید کار کند نه اینکه خودش را اینطور گرفتار کند!» ما هم میگفتیم: «ببین بچه شما چقدر خوب بوده که فقط خانوادهاش را در نظر نگرفته و برای کل فقرای جامعه خود را فدا!»
سر زدن به خانواده زندانیان مسلمان کرده و کمونیست و دلجویی از آنها برای جوانهایی که تازه میخواستند وارد مبارزه شوند، خیلی امیدوارکننده بود. متوجه میشدند عدهای از خانمها از هر لحاظ در خدمت خانوادهشان هستند؛ هم به آنها روحیه میدهند و هم اگر مشکل اقتصادی داشته باشند، کمکشان میکنند. در واقع خیالشان راحت میشد که نه تنها خانوادهشان د رجامعه طرد نمیشوند؛ بلکه احترام و جایگاه اجتماعی هم پیدا میکنند و با دلگرمی بیشتری وارد مبارزه میشدند.
منبع: گوهر صبر: گوهرالشریعه دستغیب، تدوین طیبه پازوکی، تهران، سوره مهر، 1398، ص211 – 209.
تعداد بازدید: 182