22 خرداد 1403
حدود ساعت 9 صبح [دوازدهم بهمن 1357] بود. یک هواپیما در نزدیکترین فاصله از سطح زمین از بالای سر ما رد شد و مردم تا هواپیما را دیدند، تکبیر گفتند و شادمانی کردند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. احتمال میدادیم که این همان هواپیمای حامل امام خمینی باشد. آنقدر پایین بود که میتوانستیم نوشتههای روی بدنه هواپیما را ببینیم. از آن لحظه به بعد دقیقهشماری میکردیم که الان امام وارد قطعه هفدهم میشود؛ الان میآید. وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو، تلویزیون هم نداشتیم که اخبار و وقایع را رصد کنیم؛ بنابراین فقط انتظار میکشیدیم. شرایط هم اضطرابآور بود. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. کنترل این جمعیت و برقراری نظم و امنیت واقعاً سخت بود. حدود دو ساعت از عبور هواپیما گذشت که سروصدای هلیکوپتر به گوشمان رسید. ابتدا یک هلیکوپتر آمد، ولی در جای مورد نظر ننشست، رفت و گوشهای دیگر فرود آمد. بعد هم بلافاصله بند شد و پرواز کرد و رفت. چند لحظه بعد هلیکوپتر دیگری آمد. این یکی هم گوشهای فرود آمد و دوباره بلند شد و رفت. من ابتدا گمان می کردم رژیم برای ارعاب یا ایجاد اتفاقی ناگوار قصد دخالت دارد تا اینکه بعد از چند بار تکرار متوجه شدم خلبان هلیکوپتر یکی به دلیل عادیسازی نشست و برخاست، یکی هم از این جهت که موقعیت زمانی و مکانی مناسبی بیابد و امام را سالم پیاده کند، چنین کاری انجام میدهد. پیش از آن شنیده بودیم که ماشین امام در نزدیکیهای بهشت زهرا از کار افتاده و دیگر روشن نشده و از اینرو ایشان را با هلیکوپتر به محل استقرار منتقل کردهاند.
من نمیدانم هر یک از این دو هلیکوپتر چند دفعه بر زمین نشست و برخاست، اما در یکی از همین نشست و برخاستها یکی از دوستان کمیته استقبال به من گفت: «به این خبرنگاران خارجی بگو امام درون آن هلیکوپتر است تا اینجا کمی خلوت شود.» من هم اولین هلیکوپتری که بر زمین نشست صدا زدم: «Imam is there» و خبرنگاران تا صدای مرا شنیدند، به سمت هلیکوپتر دویدند. آنها تجهیزات و دستگاههای فیلمبرداری و میکروفنهای نصب شده بر میلههای بلند داشتند و این جابهجایی برایشان کمی مشکل بود.
به هر نحوی، بالاخره هلیکوپتر حامل امام نشست. قرار شده بود هیئتی از علما و روحانیان به استقبال امام بروند و ایشان را تا جایگاه همراهی کنند. آقایان انواری، مفتح، صدوقی و آقای مطهری به سمت هلیکوپتر رفتند. من نیز حضور داشتم. در آن شرایط کسان دیگر را به یاد نمیآورم، اما این را خوب یادم هست که دیدن امام در آن لحظات برایم همچون افسانه بود. باورم نمیشد او که به استقبالش میرویم، امام خمینی است. با اینکه همه شواهد و قرائن از حقیقت و واقعیت سرچشمه میگرفت، باز از خودم میپرسیدم: «خدایا! آیا این امام است که اینجاست و ما او را میبینیم؟!»
خیلی هیجان داشتم، خیلی. اصلاً قابل وصف نیست. نمیدانم چگونه! اما یک لحظه خودم را جلوی در هلیکوپتر دیدم. در باز شد. اول حاج احمد آقا از آن پیاده شد و بعد امام. ایشان اصلاً به چپ و راست نگاه نمیکرد، نگاهش فقط روبهرو بود. انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده است؛ بیهیجان و بدون اضطراب. از نگاه من چهرهشان جذابتر و خواسستنیتر شده بود؛ یک چهره تودلبرو! ارتفاع هلیکوپتر تا سطح زمین کمی زیاد بود. آقای انواری به امام عرض کرد: «آقا دست شما را بگیرم؟» ایشان گفتند: «نه! نه!» و هر چه اصرار کردند، نپذیرفتند. هر چند که موقع پیاده شدن ناخواسته دستشان را گرفتند و ایشان به سمت جایگاه راه افتادند و من هم پشت سرشان. نعلین پایشان بود. به جایگاه که نزدیک شدیم، پیش خودم گفتم: «الان اگر امام بخواهد در جایگاه قرار بگیرد، چگونه بالا برود؟» به همین خاطر سریع پریدم قبلا جایگاه و همان صندلی را که قرار بود امام رویش بنشیند، پایین آوردم و زیر پایشان گذاشتم و ایشان پا روی آن گذاشت. من زیر بغلش را گرفتم و وارد جایگاه شد و تا بخواهد به ابراز احساسات پاسخ دهد، من صندلی را سر جایش قرار دادم. خیلی دوست داشتم دستشان را ببوسم، اما احساس کردم خستهاند؛ شانههایشان را به احترام بوسیدم. جمعیت سر از پا نمیشناخت. جایگاه از بس شلوغ شده بود، نمیشد چهره امام را یک دل سیر نگاه کرد. پس به اتفاق یکی از دوستان در فاصله چند متری از جایگاه، درست روبهروی امام،بر زمین نشستیم. تا امام بخواهد شروع به سخنرانی کند، من از شوق فقط گریه کردم.
قرآن خوانده شد. پسر مرحوم حاج صادق امانی، قاسم، که الان مرد میانسالی شده و آن زمان نوجوان بود، دکلمهاش را خواند. دور تا دور جایگاه، جوانان قویهیکل و پهلوان مثل زنجیر دست به دست هم داده بودند و از جایگاه و امام محافظت میکردند.
صحبت امام که شروع شد، همه ساکت شدند. لحظات مهم و حساسی بود. من در درونم میگفتم الان امام چه خواهد گفت! چون به عقیده من مهمترین لحظه انقلاب بود و الحق امام به مردم روحیه امید داد و از آن لحظات بهترین بهرهبرداری را نمود. انصافاً معجزه بود. اصلاً صحبتهای حضرت ا مام گویی همهاش الهام خدایی بود. عکسالعمل مردم هم جالب بود. جمعیت یک لحظه در تأیید سخنان امام که گفتند: «من دولت تعیین میکنم. من توی دهن این دولت میزنم؛ من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم...»، شروع به دست زدن کردند. دستزدن در بهشت زهرا(س) با شرایطی که آنجا حاکم بود، همخوانی نداشت، اما مردم از فرط هیجان این کار را کردند. برای همین آقای مرتضایی یک دفعه فریاد زد: «اللهاکبر! اللهاکبر!» و جمعیت یکباره شروع به گفتن تکبیر کرد.
صحبت امام ظاهراً تمام شده بود که آقای مفتح رو به ایشان گفت: «آقا! دیگر صحبت نمیفرمایید؟» امام گفتند: «نه! دیگر خسته شدم!» و سخنرانی تمام شد و من دوباره به جایگاه برگشتم. سختی کار از اینجا آغاز میشد. امام چگونه باید از جایگاه به سمت هلیکوپتر میرفت؟! مردم هیجانزده بودند و دور تا دور جایگاه ازدحام کرده بودند و نمیشد کنترلشان کرد. هلیکوپتر دو بار که فرود آمد، امام عزم رفتن کرد. در این میان یکی از دوستان به من گفت: «شما روحانی هستید، پس جلو بروید و راه را باز کنید.» تعدادی از جوانان ورزشکار قویهیکل مردم را کنترل میکردند تا امام آرامآرام به هلیکوپتر برسد. از جایگاه تا هلیکوپتر راه زیادی نبود. اما تراکم جمعیت به قدری بود که اگر کسی قد کوتاهی داشت، به گمانم حتماً خفه میشد؛ مثل کسی که در دریا گرفتار شده باشد.
حالا در چنین شرایطی من جلو افتاده بودم و خواهش میکردم تا جمعیت کنار برود و هر چند قدم، به پشت سرم نگاه میکنم ببینم امام میآید یا نه! این ورزشکارها که از امام محافظت میکردند، پا به پای امام جلو میآمدند؛ اما هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودم که سر چرخاندم دیدم نه امام هست و نه جوانان ورزشکار دوروبر امام. یک لحظه راه کور شده بود و من فقط خود را در میان امواج جمعیت میدیدم که این طرف و آن طرف میرود. هیچ کدام از آن علائمی که نشان میداد امام در حال حرکت به سمت هلیکوپتر است،دیده نمیشد.
در یک لحظه هزار فکر و خیال به سرم افتاد. شاید قابل باور نباشد، اولین فکر و خیالی که به سرم زد، مرا به گذشتهها برد. با خودم میگفتم اصلاً ورود امام به کشور در خیالاتم بوده و ایشان هنوز نیامده است! شاید اتفاقی پیش آمده و امام دوباره پرواز کرده و رفته است! و هزار و یک داستان و خیال که همهاش با نگرانی و استرس همراه بود. در عین حال خودم در دلداری میدادم: مگر میشود؟ همین چند لحظه پیش من شانههای امام را بوسیدم! بعد به جایگاه نگاه میکردم باز به خودم میگفتم همین جا بود که من شانههایشان را بوسیدم! در آن هیاهو و در آن فکر و خیال دائم چشم میچرخاندم، شاید یکی از آن علامتها را که مرا به امام میرساند، پیدا کنم. خبری نبود. با هر مصیبتی بود، خودم را به پای جایگاه رساندم. احمدآقا با چشمانی وحشتزده، بالای جاسگاه ایستاده بود و به جمعیت خیره شده بود. به او گفتم: «امام را میبینی؟!» گفت: «نه!» این را که گفت، نزدیک بود قالب تهی کنم. وقتی کسی از بالای جایگاه نمیتواند امام را ببیند، من که جای خود دارم.
پیش خودم میگفتم اگر در این هیاهو امام افتاده باشد زیر دست و پای مردم، دیگر هیچ. خیلی نگران بودم. آن لحظات سختترین لحظات زندگیام بود. واقعاً شیرینی چند لحظه پیش در کامم زهر شده بود. اکنون که به آن زمان فکر میکنم، با اضطرابی که در آن لحظات داشتم، خودم را به حضرت هاجر تشبیه می کنم که بین صفا و مروه هروله میکرد. من با فشار، جمعیت را میشکافتم و جلو میرفتم و دوباره سر جایم بازمیگشتم و بار دیگر به سمتی دیگر؛ اما بیفایده بود. زیر لب میگفتم: خدایا چه کار باید بکنم؟ این چه بلایی بود که سرمان آمد؟ این چه اتفاقی بود که افتاد؟ حیران شده بودم.
یک دفعه به خودم آمدم. از سر و صدای اطرافم میشنیدم که برخی نالان میگفتند: «آقا افتاد! آقا افتاد!» من وحشتزده از این اتفاق، فکر کردم اگر چنین شده باشد که اینها میگویند، خدا میداند که چه خواهد شد و چون دوست نداشتم اتفاق بدی بیفتد، چند بار تشر زدم: «هیس، هیس! حرف نزن! نگو آقا افتاد! نه! اتفاقی نیفتاده است»، اما اتفاق افتاده بود. عمامه از سرشان و عبا بر زمین افتاده بود. در یکی از همان هرولهها که درون جمعیت میرفتم و میآمدم، یک لحظه توجهم به پیرمردی جلب شد که زیر بغلش را گرفته بودند و به سمت جایگاه میبردند. با خودم گفتم: در این شلوغی برای هر کسی ممکن است چنین اتفاقی بیفتد و این پیرمرد هم یکیشان است، اما خوب که دقت کردم، دیدم ای داد بیداد؛ ایشان امام است.
در یک لحظه هم خوشحال شدم، هم نگران. خوشحال شدم که بالاخره امام را پیدا کردم و از آن مهمتر جمعیت دور ایشان را گرفته؛ همچون نگینی بر انگشتر؛ و متعجب و نگران که: چرا چنین شده است؟ این چه وضعی است؛ خدایا! سر امام غرق عرق شده بود و من در آن هیاهو نگران سرما خوردن امام بودم. شاید احمدآقا بود که گفت عبا و نعلین امام را بیاورند. عبا را آوردند و رویشان انداختند. من دیدم امام عمامه بر سر ندارد، برای همین عمامهام را روی سرشان گذاشتم. بیشتر نگران سرماخوردنشان بودم؛ اما ایشان عمامه مرا پس داد و گفت:«لازم نیست!» و در زمانی بسیار کوتاه عمامه خود را پیچید و بر سر نهاد.
حالا همه چیز مهیای سوار شدن بر هلیکوپتر بود، اما تراکم جمعیت اجازه نمیداد. امام دوباره راه افتاد. تا پای هلیکوپتر هم رفت، ولی خلبان از ترس اینکه مردم به هلیکوپتر آویزان شوند و حادثهای پیش بیاید، از زمین بلند شد. بالاخره تصمیم گرفته شد امام را به آمبولانسی که در آن نزدیکی پیشبینی شده بود، سوار کنند و بعد از طی مسافتی ایشان را به هلیکوپتر منتقل نمایند؛ این چنین کردند و امام را بردند. بعد از آن را دیگر در جریان نبودم تا اینکه شنیدم چه اتفاقی افتاده است.
بعد از رفتن امام من همچنان ناراحت و نگران بودم که نکند برای ایشان اتفاقی بیفتد و دائم زیر لب نگرانیام را زمزمه میکردم؛ حتی موقعی که برای بازگشت از بهشت زهرا(س) سوار ماشین شدیم، آنقدر نگران بودم و ابراز ناراحتی میکردم که آقای انواری گفت: «بابا بس کن! امام سالم است. اینقدر نگران نباش. امام حالش خوب است.»
با این حال حاضر نبودم بپذیرم. باورم نمیشد،تا اینکه شب خوابیدیم و صبح وقتی دوباره امام را دیدم، حالم روبهراه شد.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 577 - 583.
تعداد بازدید: 86