25 اردیبهشت 1403
مدتی از نصب پرده اول گذشته بود ولی موضوع نصب پرده برای من تمام نشده بود و میتوانم بگویم که همه چیز تازه از پرده دوم شروع شد. من شب عاشورای همان سال، باز پردهای را آماده کردم؛ اما اینبار پردهای هشت متری که رویش نوشته بودم: «در عاشورای حسین از آن جهت محزونیم که چرا ملتها با ظلم و فساد مبارزه نکرده و مسیر حقیقت را نمیپویند.» باز هم در قسمت امضا اضافه کرده بودم اصناف بازار رنجیر. بعد از تجزیه نصب پرده اول، در نظر داشتم باز هم پردهای با مضمون دینی و ظلم ستیزانه در کوچه یا بازار بزنم و محرم و عاشورا بهترین بهانه شد. بازار خودمان، یعنی بازار رنجیر هم مکان خوبی بود و فردای آن شب، عزاداران میتوانستند پردهام را ببینند. متن پرده دوم را خودم پیدا کرده بودم. البته یک روز قبل از اینکه متن را به پردهنویس بدهم، روز چهارم یا پنجم ماه محرم بود که دیدم آقای طبسی دارد به طرف مسجد گوهرشاد میرود. من هم رفتم جلو و گفتم: «آقای طبسی این متن از نظر شرعی درسته؟ اشکالی نداره؟» او نگاه کرد و گفت: «نه، خوبه.» گفتم: «من میخوام بزنم به جایی، عیبی نداره؟» گفت: «نه، بزن.» این تقریباً اولین برخوردی بود که من با آقای طبسی داشتم ولی او مرا نمیشناخت. بعد من آن متن را دادم و حاج آقای خالقی نوشت.
بالاخره روزی که منتظرش بودم فرا رسید. اتفاقاً جلسه آقای نجفزاده که پیشتر اشاره کردم، در شب عاشورا به خانه ما افتاده بود. آن شب، جلسه حدوداً تا ساعت یازده و نیم طول کشید. وقتی مهمانها رفتند، من و حمید ژیان هم راه افتادیم و به طرف بازار رنجیر رفتیم. من پرده و نردبان را از توی مغازه برداشتم و دو نفری رفتیم پرده را نصب کنیم. حدود ساعت دوازده شب بود که ما رفتیم و پرده را نصب کردیم. کار تمام شد و داشتیم برمیگشتیم که دیدیم پرده صاف نیست. دوباره بالای نردبان رفتم و داشتم چروکش را صاف میکردم که در این اثنا پلیس گشت شب آمد، ولی با اینکه ما را دید چیزی نگفت و رفت. اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: «این پرده رو جمع کنین.» گفتیم: «چرا؟» گفت: «من به کلانتری بیسیم زدم، اونا گفتن بردار بیارشون.» بین گفتوگو، یک دفعه پلیس ما را شناخت و فهمید که از بچههای بازار رنجیر هستیم. گفت: «چرا خودتونو به من معرفی نکردین؟ اگر معرفی میکردین من تماس نمیگرفتم.» گفتیم: «ما که نمیدونستیم تو میخوای بری بیسیم بزنی. تو چیزی نگفتی ما هم چیزی نگفتیم.» کمی فکر کرد و گفت: «فعلاً پرده رو باز کنین.» من و حمید هم با اینکه پرده را به سختی زده بودیم، مجبور شدیم بازش کنیم. بعد پلیس گفت: «حالا من یه کار میتونم بکنم؛ اینکه از شما دو نفر یکی رو ببرم.» من و حمید نگاهی به هم کردیم. گفتم: «میری یا برم؟» حمید گفت: «رضا میدونی من نمیتونم، شرایطشو ندارم. وضعم ناجوره. مشکلاتم زیاده. من نمیتونم. تو برو.» با خودم فکر کردم و دیدم که حمید امشب به خواست من آمده است و گفتم: «باشه من میرم.» پرده را که خیلی بزرگ هم بود جمع کردم و زیر بغلم زدم، سوار ماشین پلیس شدم و رفتم. بین راه نگران مادرم بودم و یادم آمد همان شب وقتی که داشتم از خانه بیرون میآمدم، ازم پرسیده بود: «کِی برمیگردی خونه رضا؟!» من هم خوشخیالانه جواب داده بودم: «تا دو ساعت دیگه برمیگردم»؛ ولی از آن ساعت به بعد اتفاقات و سرنوشت به شکلی که من فکر میکردم پیش نرفت و واقعیت این است که رفتم پرده نصب کنم، چهار سال طول کشید.
شاید اشتباه من و حمید این بود که آن شب فرار نکردیم. البته شاید کار بدی کردیم، ولی فدائیان اسلام هم تزشان همین بود. آنها وقتی کاری انجام میدادند، فرار نمیکردند؛ میایستادند و اذان میگفتند. به هر حال آن شب اول مرا به کلانتری شماره 4 طبرسی بردند و بعد از یک ساعت، شبانه از آنجا به شهربانی در میدان عدل پهلوی، منتقل کردند. شب را تا صبح در سلول گذراندم و صبح مرا به اتاقی در طبقه بالا بردند. من هم طبق معمول نماز صبحم را خواندم. بعد از نماز هم دیگر خوابم نبرد و بیدار بودم. تا ساعت هفت - هشت صبح هیچ خبری نبود، ولی از ساعت هشت به بعد گاهی میآمد و در را باز میکرد، نگاهی به من میانداخت ورانداز و براندازی میکرد و میرفت. هیچ چیزی به زبان نمیآوردند و من هم نمیدانستم آنها کی هستند. مدتی که در شهربانی بودم، از من بازجویی کردند. روز عاشورا، یعنی فردای شب دستگیری، حدود ساعت سه بعد از ظهر مرا به اداره ساواک در خیابان کوهسنگی بردند.
از وقتی وارد ساواک شدیم، مرا سرپا نگه داشتند تا اینکه زنگ در اداره ساواک را زدند و یکی از مأمورها رفت و با شخص قدبلند و سیاهچردهای برگشت تو. همه بلند شدند و به حالت خبردار احترام گذاشتند. او پرسید: «چه خبر؟» گفتند: «هیچ خبری نیست. امن وامان بوده.» ناگهان چشمش به من افتاد و پرسید: «این کیه؟» گفتند: «دیشب دستگیرش کردیم.» پرسید: «برای چی؟» گفتند: «داشته یه پرده نصب میکرده که گرفتنش.» گفت: «پرده رو بیارین ببینم.» پرده را به حیاط کوچک اداره ساواک بردند. حدود هشت متر بود و مأمورها به نوبت قسمتی از آن را باز میکردند و او میخواند، دوباره تا میکردند تا آخر متن پرده. همان طور که گفتم، جمله روی پرده این بود: «در عاشورای حسین از آن جهت هم محزونیم که چرا ملتها با ظلم و ستم مبارزه نکرده و مسیر حقیقت را نمیپویند.» من از داخل ساختمان میدیدم وقتی که آن شخص سیهچرده به «ظلم و ستم» رسید، خیلی عصبانی شد. انگار این ظلم و ستم برایش خیلی سنگین آمده بود. از حیاط به داخل ساختمان برگشت. نگاهی به من کرد و با خشم گفت: «چه ظلمی؟! چه ستمی؟!» فصت نداد جوابی بدهم و بیهوا شروع کرد به سیلی زدن. شاید حدود پنجاه تا سیلی به صورتم زد. مکث نمیکرد و دستی را که خسته میشد داخل جیب شلوارش میکرد و با دست دیگر میزد. باز در میآورد و دستش را عوض میکرد. من میدیدم دستش از سیلیهایی که میزند میسوزد؛ به همین دلیل گاهی هم با پشت دست میزد. شدت ضربهها به قدری زیاد بود که گوش چپم مدتها سنگین بود و اصلاً نمیشنیدم.
بعد پرسید: «چی کارهای؟» گفتم: «توی بازار کار میکنم.» پرسید: «مغازه داری؟» گفتم: «نه، من شاگردم.» از آنجا که این موضوع برایشان خیلی مهم بود که من از کجا این پرده را آوردهام و با چه کسی رابطه دارم، پرسید: «متن پرده رو کی داده؟» گفتم: «از اعلامیههایی خوندم که توی خیابون به دیوار زده بودن.» پرسید: «پولشو از کجا آوردی؟» گفتم: «قیمتی نداره. ده تومن پارچهشه. ده تومن هم دادم نوشتن.» پرسید: «کی نوشته؟» گفتم: «آقای خالقی. کارش اینه. پول میگیره و مینویسه. هر چیزی بدم مینویسه. اون دیگه عقلش نمیرسه که این درسته یا غلط.» گفت: «زبون درازی میکنی؟ میفرستمت بری سربازی.» من هم با خونسردی گفتم: «من معافیت گرفتم.» چند سؤال دیگر هم کرد و باز هم با خون سردی جواب دادم. بعد از اینکه او رفت، یکی از مأمورها آمد و گفت: «میدونی این کی بود؟» گفتم: «نه، من چه میشناسم.» گفت: «این شیخان بود؛ رئیس اداره ساواک! استانداری جلوی این تعظیم میکنه، اونوقت تو اینقدر بیادبانه باهاش صحبت کردی؟» واقعیت این بود که من اسم شیخان را زیاد شنیده بودم و میدانستم سرهنگ شیخان، رئیس ساواک مشهد است، ولی گفتم: «من طرز صحبت کردنم همینه، با همه همینجور صحبت میکنم، فرقی هم برام نمیکنه.»
بعد از رفتن شیخان مرا سوار لندرور کردند. خواستند کتم را در بیاورم و روی سرم بیندازم. بعد وادارم کردند سرم را بین زانوهایم خم کنم. مجبورم کردند دستهایم را روی سرم بگیرم و کت را نگه دارم، طوری که دیگر نمیتوانستم جایی را ببینم. هر چند آن لحظه گیج شده بودم و این جابهجایی برایم مجهول بود، اما طولی نکشید که فهمیدم در راه زندان ساواک بودم.
منبع: ظریف کریمی، نوید، خاطرات شفاهی محمدرضا شرکت توتونچی، تهران، راهیار، 1399، ص 72 - 77.
تعداد بازدید: 112