31 شهریور 1403
کارکنان استانداری خراسان هم برای اعلام همبستگی با انقلاب تحصن کرده بودند. آن زمان هر ادارهای که تحصن میکرد، احتمال میدادیم ارتش با متحصنانش برخورد کند؛ به همین خاطر برای پشتیبانی از آنها میرفتیم آنجا. یکی از عوامل تظاهرات روز 9 دی مشهد هم همین بود. قرار بود خودمان را برسانیم جلوی استانداری که ارتش بداند با مردم طرف است و از آن طرف هم به کارکنان بگوییم که ما با شما هستیم. تظاهرات آن روز از طرف خیابان تهران بود، اما من در مغازه بودم و کمی دیرتر راه افتادم. اول آمدم از چهارراه خسروی، چهار پنج حلقه فیلم خریدم و بعد از خیابان اَرگ به سمت استانداری رفتم. توی مسیر، خیلیها همینطوری متفرقه، به طرف استانداری که در خیابان ششم بهمن بود میرفتند. آنجا که رسیدم، دیدم جمعیت خیلی زیادی از آقایان جلوی استانداری جمع شدهاند و خانمها هم کمی عقبتر سر چهارراه «لشکر» ایستادهاند. مردم تانکهای ارتش را که جلوی استانداری مستقر شده بودند، دوره کرده بودند و بعضیها هم روی آنها سوار شده بودند، آنقدر که تانکها اصلا دیده نمیشدند. ارتشیها هم دیگر نمیتوانستند کاری بکنند و حالت همبستگی بین ارتش و مردم ایجاد شده بود. البته این کارها علتش این بود که از مدتی قبل بین مردم شایعهای افتاده بود که ارتش اعلام همبستگی کرده و کار دیگر تمام است.
روی همین حساب، مردم آن روز با خیال راحت روی تانکها رفته بودند. اوج تجمع، جلوی استانداری بود. کمکم به آن طرف رفتم تا از صحنههای آنجا فیلم بگیرم. جمعیت طوری فشرده شده بود که اصلاً نمیشده راه بروی. صدای شعارها هم بلند بود. میگفتند: »به گفته خمینی/ ارتش برادر ماست». به هر سختیای که بود خودم را رساندم روبهروی نردههای استانداری. نبش کوچه «سردادور» ایستادم، اما از جلوی استانداری چیز دیده نمیشد؛ فقط هلیکوپتری را که بالای سرمان دور میزد میدیدم. توی همین گیرودار اسماعیل افشار که دیده بود دوربین دستم است، آمد جلو و معرفتگری کرد. گفت: «علیرضا بیا برو روی دوش من!» قد بلندی داشت. رفتم روی دوشش و از آنجا قشنگ به اوضاع جلوی استانداری مسلط شدم. هاشمینژاد و آیتالله نوغانی رفته بودند روی یکی از تانکها. آن تانک هم داشت یواش یواش از بین مردم به سمت چهارراه لشکر حرکت میکرد. صحنه قشنگی بود. سریع از آن فیلم گرفتم. بعضیها سربازهای روی تانک را میآوردند پایین و تند تند ماچشان میکردند و به آنها دلداری میدادند تا ناراحت نباشند. بعضیها بین مردم شیرینی پخش میکردند. من چون فیلم کم داشتم، کمی که از این صحنهها فیلم گرفتم، از روی دوش افشار پایین آمدم تا از گوشه و کنار و از همه زوایای مختلف فیلم بگیرم. کنار خیابان دو تا زیل ارتش ایستاده بود که سربازهایش خیلی راحت یکی یکی پایین میآمدند. تا میآمدند پایین، برای اینکه شناخته نشوند، مردم کاپشنی، کتی یا هر چه که لازم داشتند به آنها میدادند و سربازها هم خیلی زود لای جمعیت گم میشدند، در یک لحظه اسلحهها رفت و دیگر هیچ سربازی نماند. یکی از زیلها هم آتش گرفته بود و در همان حال چند نفر رفته بودند بالای اتاقش و داشتند تیربارش را میکندند. کمی آنطرفتر یکی از سربازها که فرار نکرده بود. به در مغازهای تکیه داده بود و گریه میکرد. من رفتم جلو تا از این صحنه فیلم بگیرم. دیدم مردم همینطور به زور ماچش میکنند و میخواهند لباس برش کنند، اما او ترسیده بود و میگفت: «اسلحه مرا بدهید، میخواهم برگردم پادگان.» از دهانش هم خون میآمد. همانطور که یک چشمی به دوربین نگاه میکردم و داشتم فیلم میگرفتم، یک دفعه یک دست از عقب آمد روی دوربینم. میخواست دوربین را بگیرد. شاید فکر کرده بود من از عوامل ساواکم. همین که دوربین را کشید به طرف خودش، صدای تیراندازی شدیدی از وسط جمعیت بلند شد. آن دست دوربین را رها کرد و همه پخش و پلا شدند. من هم با دوربینم که میکروفنش هم کنده شده بود، توی جوی آن دراز کشیدم. آنجا دیگر نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد، اما بعدها از چند نفری که آن روز جلوی استانداری بودند، شنیدم که یک جیپ ارتشی از طرف تقیآباد میآید و به سمت مردم تیراندازی میکند. همان موقع یک نفر بالای جیپ میپرد و با تبر، آن فرمانده را میزند. وقتی جنازهاش روی زمین میافتد، مردم هم طنابی به پایش میبندند و با همان جیپ جسدش را روی زمین میکشند که من خودم این صحنه آخر را دیدم، اما دیگر فیلم نداشتم که بگیرم. صدای تیراندازی که خوابید، صدای اللهاکبر مردم بلند شد. جلوی استانداری را که نگاه کردم، دیدم چند نفری روی زمین افتادهاند و همه چیز به هم ریخته است. مردم ناراحت و عصبانی بودند و شعار میدادند: «برادر ارتشی/ چرا برادرکُشی؟» من آنجا حالتی داشتم که هی میرفتم و میآمدم و از این طرف و آن طرف خیابان خبر میگرفتم. حلقههای فیلمم هم تمام شده بود. برگشتم به طرف چهارراه لشکر که بروم فیلم بگیرم. نرسیده به چهارراه، همینجوری که از داخل پیادهرو تو حال و هوای خودم میرفتم و ناراحت بودم، دیدم یک تانک، از آن تانکهایی که وسط جمعیت گیر کرده بود، از عقب، از طرف استانداری دارد به سمت چهارراه لشکر فرار میکند. خیابان پر جمعیت بود. مردم با جیغ و داد از جلویش فرار میکردند؛ یک عده به چپ، یک عده سمت راست. سر چهارراه لشکر عدهای از زنها ایستاده بودند و یک پیکان سبزرنگ هم دقیقاً سر پیچ، کنار خیابان پارک کرده بود. تانک با همان سرعتی که میآمد، یک دفعه به طرف خیابان پهلوی پیچید و ماشین پیکان سر نبش خیابان را با فشار از بغل انداخت داخل جوی آب. سریع از توی پیادهروی آن طرف خیابان خودم را رساندم جلو. راننده میخواست با عقب و جلو کردن تانک از توی پیادهرو در بیاید که چند تا از خانمها جیغ زدند «نگهدار! جلو نیا. کسی گیر کرده اینجا. برو عقب!» تانک کمی خودش را عقب کشید و همان جا ایستاد. رفتم جلو دیدم سه تا زن بین ماشین و تانک گیر کرده و افتادهاند. خانمها هر چقدر تکانشان میدادند فایدهای نداشت و هیچ تکان نمیخوردن. فشار تانک آن وسط لهشان کرده بود و سر تیر مُرده بودند. مردم با عصبانیت به جان تانک افتادند. با سنگ و چوب به آن ضربه میزدند و نمیگذاشتند برود. چند تا کوکتل مولوتوف هم زدند که آتش بزنند. آخر هم آتش گرفت، حالا کامل نه ولی یک مقدارش آتش گرفت. خانمهایی که آنجا بودند میگفتند تانک آنقدر با سرعت پیچید که اصلاً ماشین را ندید. حتی آن زنهایی هم که کنار پیکان بودند، نتوانستند فرار کنند و بین ماشین و تانک ماندند. زنها دلشان نمیآمد که به جنازهها دست بزنند. من و چند نفر از مردها، سر چادر جنازهها را گرفتیم و هر سه تایشان را روی هم عقب یک لندرور اداره برق گذاشتیم که آنها را ببرد بیمارستان. درگیریها ادامه پیدا کرد و از آنجا عدهای با ناراحتی رفتند طرف استانداری. من هم رفتم از چهارراه خسروی چند حلقه فیلم خریدم و دوباره خودم را رساندم آنجا. وقتی که رسیدم، خیابان استانداری خلوت شده بود، اما مثل شهری جنگزده، شلوغ و به هم ریخته و پر از آشغال و خرتوپرتهای شکسته و سوخته بود. همینطور لنگه کفش و لباس میدیدم که کف خیابان افتاده بود.
منبع: انقلاب رنگها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 126 - 130.
تعداد بازدید: 60