12 آبان 1403
صحنه خیلی جالب دیگر عید فطر بود. اعلام کرده بودیم که روز عید فطر در حسینیه جمع میشویم و میرویم نماز را در بیابان میخوانیم. ساواک و شهربانی به تقلا افتاده بودند. شب با تهدید، وعده، وعید، خواهش و تمنا به وسیله ایادیشان، تجار بازار را میدیدند که بیایند با ما صحبت کنند. یکییکی تبعیدیها را میدیدند که این نماز برگزار نشود. صبح آمدم حسینیه؛ دیدم که آقای شیخ علی تهرانی آماده است که همانجا به نماز بایستد. من بلافاصله دویدم خانه آقای فهیم گفتم: که آقا، شیخ علی میخواهد آنجا نماز بخواند پس چرا شما نمیآیید، گفتند: ما دیدیم آقایون هستند نیامدیم، گفتم: نه بیایید. گفتند: تو برو آقایون دیگر را خبر کن. من رفتم چند جا آیتالله نوری را دیدم، آقای احمدی خمینی شهری را سوار کردم، آمدم حسینیه. خلاصه بین روحانیون بحث و گفتگو در گرفت؛ آنها میگفتند: برویم صحرا شیخعلی میگفت: نه. تجار آنجا که شیعه بودند و ساواک تهدیدشان کرده بود هم میگفتند در حسینیه بخوانیم. بحث طول کشید. آیتالله نوری آمدند رفتند جلو. تکبیرگویان رو به خیابان، ماها هم دنبال ایشان، ولی شیخعلی نیامد. پلیس ما را محاصره کرد، ما رفتیم تا قبرستان کنار شهر؛ افرادی دنبال ما راه افتاده بودند ولی مأمورین شهربانی نمیگذاشتند به ما ملحق شوند. اینها رفتند آن طرف روی تپه مقابل ایستادند برای تماشا. نماز خیلی با صلابت و زیبایی انجام شد و متفرق شدند. با تبعید این افراد صدای نهضت به گوش مردم رسید. تظاهرات آن شب نشان داد که جوانان کُرد به شیعهها ایمان دارند. بعداً کمونیستها هم شبها یک حرکتهایی را شروع کردند خلاصه سد شکسته شده بود برای مبارزه. من هر چند که روحانی و سخنران نبودم ولی هر کجا که میرسیدیم، کار خودم را میکردم و ضربه به رژیم میزدم.
منبع: کلباسی، مجتبی، خاطرات مرحوم عبدالرزاق شیخ زینالدین پدر شهیدان مهدی، مجید زینالدین، قم، انتشارات شهیدین زینالدین، 1391، ص 38 - 39.
تعداد بازدید: 41