انقلاب اسلامی :: مصاحبه با چارلز ناس در طرح بنیاد مطالعات ایران

مصاحبه با چارلز ناس در طرح بنیاد مطالعات ایران

27 شهریور 1403

به نام خدا

بنیاد مطالعات ایران

برنامه تاریخ شفاهی

چارلز ناس

مصاحبه‌شونده: چارلز ناس

مصاحبه‌گر: ویلیام بِر

واشنگتن دی.سی.: 13 می [23 اردیبهشت]، 31 می [10 خرداد]، 26 ژوئیه 1988 [4 مرداد 1367]، 16 اوت 1988 [25 مرداد 1367]

مترجم: ناتالی حقوردیان، پاییز 1400

 

قسمت دوم

مصاحبه‌شونده: چارلز ناس                          جلسه اول

مصاحبه‌گر: ویلیام بِر                                                    بتزدا، مریلند

13 می 1988 [23 اردیبهشت 1367]

مصاحبه ذیل با چارلز ناس را ویلیام بِر در بتزدا، مریلند در تاریخ [23 اردیبهشت 1367] انجام داد. این مصاحبه بخشی از پروژه‌ای مشترک بین دفتر تحقیقات تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا و بنیاد مطالعات ایران است.

 

چند سال در هیئت ایالات متحده در نیویورک بودید؟

n  فقط دو سال آنجا بودم. صادقانه بگویم، همین دو سال را توانستم تحمل کنم. این زمان قبل از در نظر گرفته شدن پاداشها در سازمان ملل بود و حقوق سرویس خارجی هم هرگز بالا نبود. دو سال، کل مدتی بود که توانستم با جیب خودم آنجا سپری کنم. به واشنگتن آمدم و به دوره ارشدها رفتم. این یعنی یک سال آموزش و تحصیل.

این آموزش و تحصیل در مؤسسه سرویس خارجی بود؟

n  بله. بنابراین نُه ماه یا یک سال تحصیلی را در دوره ارشدها بودم که به من و بقیه اجازه داد – فکر می‌کنم بیست یا 25 نفری در کلاس بودیم- که به اقصی نقاط ایالات متحده سفر کنیم. سخنرانیهایی دربارة فلسفه امریکایی و هنر و موسیقی داشتیم و بیشترین زمان بخش دوم آموزش به مسائل امنیت ملی سپری شد. افراد از پنتاگون و بخشهای مختلف سیستم امنیت ملی می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. با افرادی از سازمان سیا، آژانس اطلاعات دفاعی و غیره ملاقات داشتیم.

بنابراین، در این یک سال، یک بار دیگر با ایالات متحده آشنا شدیم و دید بازتری نسبت به دولت امریکا پیدا کردم. به ساحل غربی رفتم و در آنجا برای اولین بار با اِد میس[1] دیدار کردیم. به شمال‌غرب رفتیم. متوجه مشکلات رایج منطقه شدیم. خیلی محلی‌محور بود. وقتی به این نقاط می‌روید هرگز دربارة امور خارجه صحبت نمی‌کنید. متوجه می‌شوید که چه چیزی ذهن شهردار یا فرماندار را به خود مشغول کرده و این‌که مثلاً یک برنامه فدرال خاص چگونه در دیترویت پیش می‌رود؟ از نظر شهردار دیترویت مشکلات اصلی منطقه کدامند؟

در این بازدید، در آن سال، به جورجیا رفتیم و تقریباً یک ساعت با فرماندار کارتر (که در آن زمان فرماندار بود) ملاقات کردیم که باید بگویم که روی همه ما تأثیر گذاشت. در بین گروه کوچکی که ما بودیم، او بسیار فعال و پویا بود. از موضوع ایران به بعد من دیگر این حس را دربارة او نداشتم، اما از نظر من فردی تأثیرگذار بود. در حقیقت، اگر یک دستاورد وجود داشت که البته تنها نظر من نیست و تمام اعضای کلاس با من هم عقیده بودند؛ درک بهتری از عملکرد حکومتهای ایالتی بود. در واشنگتن ما بخشهای کوچکی از برخی مشکلات را می‌شنویم؛ اما در مورد تک تک آنها چیزی نمی‌دانیم. اما در پایان وقتی در کلاس با هم صحبت می‌کردیم به این نتیجه رسیدیم که تأثیرگذارترین بخش کلاس آن بود که متوجه شدیم که ایالات متحده زنده و حالش خوب است. افراد شایسته و توانمندی حاکمیت ایالات و شهرها را برعهده دارند.

برای ما، آدمهای واشنگتن، این مسئله شگفت‌انگیز بود و از نظر فکری رضایت‌بخش‌ترین سالی بود که بعد از مدتها تجربه کردم.

چه زمانی کار روی ایران را شروع کردید؟

n  درست پس از دوره ارشدها در سال 1974[1353] مدیر میز ایران شدم. ژوئن سال 1974 [خرداد 1353] بود که جک میکلوس به‌عنوان معاون سفیر به ایران رفت. 

چطور شد که شما به‌عنوان مدیر مسئول یا مدیر دفتر انتخاب شدید؟

n  در این زمان، من کارشناس رده دوم بودم و مدیر مسئول هم تقاضای یک کارشناس رده دوم یا ارشد کرده بود. در آن زمان تنها دو جای خالی در سازمان در سطح مدیریتی بود که یکی مربوط به ایران به‌عنوان مدیر کشوری و دیگری مدیر کشوری امور منطقه‌ای می‌شد. از من پرسیدند که کدام را ترجیح می‌دهم و من سِمت مدیر میز ایران را انتخاب کردم. گفتم که کارشناس ایران نیستم؛ اما بارها به این کشور سفر کرده افرادی را در آنجا می‌شناسم.

روش کار وزارت امور خارجه چنین است که وقتی مقامی در سفارت، تلگرامی کلی می‌نویسد، با مقامهای نزدیک نیز به اشتراک گذاشته می‌شود. بنابراین اکثر تلگرامهای کلی تهران به آنکارا، کابل و کراچی هم ارسال می‌شد. این امر باعث شده بود که به مرور سالها آشنایی خوبی با ایران پیدا کنم. نه تخصص، بلکه آشنایی با مسائلی که دغدغه ایرانی‌ها بود.

با اشاره کوتاه به شرایط افغانستان، من همکاری نزدیکی با [محمود] فروغی داشتم که در آن زمان سفیر ایران بود. برخی مسائل وجود داشت که سعی کردیم با هماهنگی یکدیگر پیش ببریم تا بتوانیم به نوعی تأثیرگذار باشیم. یکی از این مسائل مربوط به اختلافات با افغانستان بر سر آب رودخانه هیرمند بود. برخی مسائل تجاری کوچک هم وجود داشت و برخی مسائلی که بعدها پیش آمد و سفیر و من سعی کردیم در این زمینه همکاری کنیم. علی‌رغم این‌که من مشاور سیاسی بودم، سفیر احساس می‌کرد که چون من آشنایان افغانستانی زیادی در سطح خودم داشتم، در برخی موارد بهتر از سفیر می‌توانم نقش میانجی را بازی کنم. سفیر می‌توانست در سطح وزرای امور خارجه یا پادشاه رایزنی کند و من در سطح متفاوتی فعالیت می‌کردم و سعی می‌کردم بفهمم که داستان از چه قرار است و دیدگاه‌های مختلف را منعکس کنم. خیلی از او خوشم آمد. فکر می‌کنم که محمود فروغی[2] احتمالاً نماد یک دیپلمات ایرانی عالی‌رتبه است. بسیار دانا، منعطف و هوشمند بود. از خانواده سرشناسی هم بود. فکر می‌کنم که پدرش وزیر امور خارجه یا نخست‌وزیر بوده است. الآن درست خاطرم نیست.

بنابراین، همان‌طور که گفتم، آشنایی کلی داشتم. بنابراین، بدون دانش وارد مدیریت نشدم؛ اما بدون داشتن تجربه واقعی یک دوره یا چند دوره حضور در ایران، وارد این شغل شدم. الآن که به گذشته نگاه می‌کنم شاید که در مقام مدیر کشوری هند یا پاکستان یا ترکیه می‌توانستم مؤثرتر باشم. این مشاغل در آن زمان آزاد نبود. در آن زمان من تنها کسی بودم که از درجه و مقام مناسب برخوردار بودم (چون این مأموریتها دو یا سه ساله بود و بعد افراد از کشور خارج می‌شدند). همین‌طور، من تنها کسی بودم که تجربه لازم را داشتم و از افغانستان تا پاکستان و ترکیه و غیره سفر کرده بودم.

بنابراین، در سال 1974 [1353] این شغل را پذیرفتم و در ماه می 1978 [اردیبهشت 1357] به‌عنوان معاون سفیر به ایران رفتم.

مسئولیتها یا نقش شما در میز ایران چگونه بود؟

n  کار اصلی نماینده کشوری برابر با سفیر خارج از کشور است. مفهوم اصلی این بود: تیم کشوری را تأیید می‌کرد و فرد رابط کشوری در وزارت امور خارجه در واشنگتن بود. این بخش در حقیقت خیلی کارآمد نبود. از نظر ساختار اداری همیشه معاون دستیار دبیر، دستیار دبیر و سلسله مراتب بالاتر را دارید. البته، هر معاون دستیار دبیر خوبی، دوست دارد که در عملیات مشارکت داشته باشد. این را از نظر انتقادی نمی‌گویم.

اما وقتی این شغل را گرفتم، تا جای ممکن، اصرار کردم که نقش من اساساً این خواهد بود و تا حد زیادی هم توانستم این چنین عمل کنم. اغلب شغل مدیر کشور را به‌عنوان مجری ارشد سیاست‌گزاری قلمداد می‌کنم یعنی کسی که روزانه سیاستهای تعیین شده بالادستی را اجرا می‌کند. همچنین، در این شغل در آخرین مرحله فرایند سیاست‌گزاری قرار دارید، در این سطح می‌شود سیاستهایی را طرح کرد و برای این سیاستها مبارزه کرده در زنجیره بوروکراسی راه به بالا پیدا ‌کنند. اما سیاست ما نسبت به ایران تا حد زیادی بسیار سخت و کاملاً تغییر ناپذیر بود که نقش من در ابتدای زنجیره سیاست چندان اجرا نمی‌شد. من اغلب شغل خودم را مانند پلیس راهنمایی رانندگی می‌دیدم که برخی مسائل را در فرایند بروکراسی پیش برده یا می‎توانست برخی چیزها را در فرایندهای سیاسی به تأخیر بیندازد.

اما مدیر کشوری – اگر فرد منتخب درست عمل کند- فرد ارشدی است که اطمینان حاصل می‌کند که وزارت امور خارجه و سایر بخشهای این وزارت و سایر بخشهای دولت واقعاً کاری را که باید انجام می‌دهند. با توجه به دیدگاهی که نسبت به این شغل داشتم – و به هر حال هم این اتفاق می‌افتاد- شدیداً درگیر ماجرای فروش تسلیحات به ایران شدم. تأکید کردم که از هیچ‌کدام از مذاکرات و تصمیم‌گیریها در این رابطه بی‌اطلاع نباشم. این اتفاق همیشه نیفتاد اما هر طور بود خودم را جا می‌کردم تا نمایندگان کارخانجات سازنده تسلیحات در واشنگتن را بشناسم.

بنابراین، فکر نمی‌کنم که جک میکلوس زیاد در این ماجرا درگیر بود. در حقیقت، وقتی این کار را گرفتم، تنها به مدت چند هفته بود که کارم را شروع کرده بودم که بازرسی معمول وزارتخانه انجام شد. بازرسان – این یکی از آن شرایط مطلوبی بود که همه چیز بسیار خوب پیش رفت و حتی پس از سه هفته آغاز به‌کار، من خیلی خوب جلوه کردم با این‌که هیچ نقشی در آنچه قبل از من در وزارتخانه گذشته بود نداشتم- احساس کردند که یکی از نقطه ضعفهای وزارتخانه در این است که رهگیری درستی از تاجران تسلیحات در آن انجام نمی‌شود.

بنابراین با همکاری، یعنی همکاری تمام و کمال آژانس همکاریهای امنیت دفاعی در پنتاگون، با تمامی تاجران تسلیحات آشنا شدم. یکی از نقشهای من که از نظر بازرسان یک نقطه ضعف بود، خدا به داد برسد، این بود که اصرار کنم که سازندگان بزرگ مانند هلی‌کوپتر بِل و دیگران، برنامه آموزشی برگزار کنند. نشانه‌هایی از برخی مشکلات در این حوزه دیده می‌شد زیرا بعضی از افراد خوب جا نیفتاده و بعضی مسائل فرهنگی را خوب هضم نکرده بودند. بنابراین، این یکی از مسئولیتهای مهم بود. (ویلیام) میلر[3] که در نهایت وزیر خزانه‌داری شد، مدیر هلی‌کوپتر بِل نه، اما شرکتی که هلی‌کوپتر بِل از آن جدا شد.

تکسترون؟

n  بله. دائم از افراد واشنگتن می‌شنید که من چقدر از عملکرد هلی‌کوپتر بِل ناراضی هستم. بنابراین فکر می‌کنم از نیویورک آمد – یا کنتیکت بود؟ ما ناهاری طولانی با هم خوردیم و من مشکلات را به او گوشزد کردم. البته تصور نمی‌کنم که چندان مؤثر واقع شد. تا همانجا هم به‌اندازة کافی مشکل بزرگی شده بود. افراد زیادی با پیشینه‌های مختلف وارد داستان شده بودند. اما این یکی از چیزهایی بود که از نظر من خیلی اهمیت داشت. صادقانه بگویم، نمی‌توانم ادعا کنم که موفق شدم یکی از این شرکتها را متقاعد کنم که این برنامه آموزشی را برگزار کند. فکر می‌کنم، در نهایت، گرومان[4]، سازنده هواپیماهای اف-14 یک برنامه آموزشی مختصری برگزار کرد. من همیشه به افراد متخصص مانند جیم بیل و ماروین زونیس و دیگران- که موقعیتی برای چنین کاری داشتند، توصیه می‌کردم که این کار لازم است. البته این یک موضوع جانبی است زیرا من هرگز نمی‌خواهم به شما یا اشخاص دیگر این را بفهمانم که من نسبت به رویدادهای ایران علم غیب داشتم. این مسئله به‌صراحت یک معضل و مشکل بود.

باید بگویم که طی این چهار سال دولت جمهوری‌خواه حاکم، بیشترین زمان من روی موضوع برنامه فروش تسلیحات متمرکز بود تا موضوع دیگری سپری شد. در آن زمان خاص، توجه کمی به مسئله حقوق بشر می‌شد. این مسئله در برخی سازمانهای حقوق بشری در نیویورک و جاهای دیگر مثل عفو بین‌الملل جریان داشت. گفتگو با این افراد و پاسخ به نامه‌هایی که به رئیس‌جمهور یا وزیر امور خارجه ارسال می‌کردند، زمان زیادی می‌برد. تصور نمی‌کنم اغلب مردم متوجه این موضوع باشند که وقتی رئیس‌جمهوی یا وزیر امور خارجه یا هر کسی دیگر چنین نامه‌ای دریافت می‌کند، این نامه وارد سیستم کاغذبازی اداری شده در نهایت به مسئول دفتر می‌رسد و او به نامه پاسخ می‌دهد که شاید وزیر، نامه را امضاء کند. یا این‌که ممکن است خودتان این نامه را بنویسید و در آن قید کنید که وزیر از من خواسته تا به نامه جالب شما مورخ فلان تاریخ پاسخ دهم. فعالیت زیادی روی این نامه‌ها انجام می‌شود.

برای فروشنده تسلیحات برون سازمانی این مسئله خیلی ساده است. در روزنامه می‌خوانند که ایالات متحده توافق کرده تا فلان قدر هواپیما یا تانک به فلان کشور بفروشد. کاغذبازی قبل از اتخاذ چنین تصمیمی خیلی زیاد است تا همه به توافق برسند. عموماً تصور می‌شود که وزارت دفاع مسئله فروش تسلیحات را پیش می‌برد. حداقل با توجه به تجربه خودم، این برداشت الزاماً درست نیست؛ بعضی افراد محافظه‌کار نسبت به فروش تسلیحات، در وزارت دفاع شاغلند. اما بعد از سفر نیکسون و کیسینجر به تهران در سال 1972[1351]، که شما با کلیات یادداشت تصمیمات صادره از سوی کیسینجر در آن زمان آشنا هستید، سیاست کلی ما این بود که هر چه شاه می‌خواهد به ایران بفروشیم. در زبان این تفاهم‌نامه- که البته در حال حاضر کلمه به کلمه آن خاطرم نیست- برخی خلاءهایی وجود دارد که می‌شود از آنها استفاده کرد. اما نیت کلی صریح و واضح بود. اما باز هم، علی‌رغم بیان صریح، هنوز فرایندهای بوروکراتیک زیادی برای رساندن یک تفاهم‌نامه خاص به‌دست وزیر وجود داشت. فروش بسیاری از تسلیحات به ایران به‌هیچ‌وجه بدون قید و شرط و مخالفت در دولت ایالات متحده نبود و کشمکش زیادی بر سر فروش بسیاری از این تسلیحات وجود داشت.

بعد از آن نوبت به نوشتن بیانیه وزیر برای عرضه به کنگره می‌رسید- چیزی که ما آن را سؤال و جواب می‌نامیم و شما باید با گروهی از افراد بنشینید و به هرگونه سؤال احتمالی که ممکن است مطرح شود، فکر کرده جوابی در مقابل آن برای وزیر یادداشت کنید. عموماً افراد بالادستی در این کار مهارت زیادی دارند. پیشاپیش می‌توانند مسائل را پیش‌بینی کنند. اگر دستیاران را بشناسید و با آنها تماس گرفته مثلاً بپرسید که لی همیلتون[5] به چه مسائلی در شهادت پیش رو علاقه دارد؟ آنها به شما خواهند گفت. بنابراین، بعد از مدتی متوجه شرایط می‌شدند و نیازی نبود توضیح دهید. بنابراین، هدف ما پاسخ‌گویی به دغدغه‌های نمایندگان و سناتورها بود. به چه مطالبی علاقه دارند؟ که دور نچرخیم. یعنی، مسائل زیادی بود، جواب همه سؤالها را نمی‌دانستیم، اما عمدتاً یک کتابچه 15 تا 20 سانتی‌‌متری برای هر جلسه استماعی بود که در آن هر سؤال و جواب احتمالی ذکر می‌شد. البته زمانی که به فروش تسلیحات می‌رسید، تمام اینها باید با وزارت دفاع هماهنگ می‌شد تا نماینده وزارت دفاع هم همین کار یا چیزی شبیه به آن را می‌کرد. این هماهنگیها زمان زیادی می‌برد.

من کمی بیشتر به جزئیات این موضوع پرداختم چون در سخنرانیهای خودم در دانشگاه و گاهی هم در مؤسسه سرویس خارجی در واشنگتن هم همین کار را می‌کنم و این امر به‌هیچ‌وجه در جهت توجیه ناتوانی‌ام در پیش‌بینی نیست- صرفاً این‌که آن‌قدر مشغول انجام الزامات بوروکراتیک بودم و ایران هم آن‌قدر میز فعالی بود که اغلب، صراحتاً بگویم، وقت زیادی می‌گرفت، چون هر کسی که تلگرامهای ارسالی را می‌دید می‌گفت که در این بخش یا آن بخش مشکلی پیش آمده است. به این ترتیب، مدیر کشوری باید دور می‌چرخید و هماهنگ کننده ارشد می‌شد، جمع و جور کننده اوضاع از نظر این‌که پاسخ ایالات متحده نسبت به شرایط در حال شکل‌گیری چه خواهد بود.

اما در طول آن چهار سال، هیچ‌کسی حس یک بحران قریب‌الوقوع را نداشت. بنابراین، زمان زیادی را روی مسئله فروش تسلیحات سپری کردم. شاید مشکل ما اگر خاطرتان باشد، سر فروش  [هواپیمای] آواکس[6] باشد.

می‌خواستم در این‌باره از شما بپرسم.

n  من همیشه وقتی به خانه بر می‌گشتم از خودم می‌پرسیدم: آیا پس از آواکس، زندگی جریان خواهد داشت. هیچ موضوع به‌اندازة فروش این هواپیما وقت من را نگرفت. همان‌طور که می‌دانید دولتیها به‌شدت با آن مخالف بودند. در زمانی مجبور شدیم که تقاضای فروش را پس بگیریم و بعد دوباره مطرح کنیم، یعنی زمانی که تضمین لازم را برای پنج یا شش موضوع گرفتیم، تضمیمن‌هایی خاص، در مورد برخی مسائل امنیتی مورد نظر دولتیها که در جلسه‌ها مطرح شده بود.

کار روی این موضوع یکی از طافت‌فرساترین کارهایی بود که در آن مشارکت داشتم. تمامی نداشت. باید با دولت ایران و بویژه با شاه رایزنی می‌کردید. رایزنی با شاه از راه خیلی دور از طریق تلگرامهایی که باید پیش‌نویس می‌شد و اطمینان دادن به او که این عقب‌نشینی موقت بوده و در آینده دنبال خواهد شد و این‌که دولت همواره معتقد است که او به آواکس نیاز دارد. آرام نگاه داشتن شاه یا حداقل پیش‌گیری از هرگونه اقدام احمقانه لازم بود. در زمانی شاه اعلام کرد که ایران درخواستش را پس می‌گیرد. ما متقاعدش کردیم که این کار را نکند. شاید بهتر بود می‌گفتیم باشد.

اما بعدها، در تابستان همان سال – یا شاید هم پاییز- مجوز صادر شد البته بعد از این‌که او شخصاً برخی از شروط ضمن فروش را قبول کرد.

از دیگر موضوعاتی که بسیار وقت‌گیر بود و از نظر من هیچ ارزشی هم نداشت، کمیسیون اقتصادی مشترک ایران و امریکا بود. این کمیسیون قبل از سر کار آمدن من تشکیل شده بود. کیسینجر اولین اقدامات را انجام داده بود. او دستور داد و ما یک کمیسیون مشترک با عالم و آدم ایجاد کردیم. از نظر من تشکیل کمیسیون مشترک با برخی کشورها منطقی بود. اما برخی از این کمیسیونها هم منطقی نبود. از نظر من، در مورد ایران، این کمیسیون اصلاً معنی و مفهومی نداشت. این یکی از چیزهایی بود که با پیش‌بینی من جور درآمد. هنگامی که من سر کار آمدم، همه گزارشها و ارتباطات را مرور کردم و به همکارم گفتم: برای اجتناب از آزار گوش کسانی که مجبور شده‌اند این کاغذها را تایپ کنند شاید نباید این حرف را بزنم؛ اما شما هم می‌دانید که این کاغذها یک مشت چه هستند! گفتم که شناخت چندانی از ایران ندارم؛ اما می‌دانم که وزیر فلان یا فلان هیچ تصمیم خاص چشمگیری نخواهد گرفت. این کمیسیون فقط یک نمایش است و هیچ موضوعی در ارتباط با ایران وجود ندارد که نشود در نشستهای دوجانبه بین فلان وزارتخانه ایران که درگیر موضوع است به توافق رسید، حالا چه در مورد کمکهای فنی که باید هزینه آن را بپردازند یا هر موضوع دیگری.

مطمئن نیستم که ایرانی‌ها اعتقادی صادقانه داشتند؛ اما امیدوار بودند که این کمیسیون مشترک در دستیابی و واردات برخی فناوری پیشرفته به ایران از طریق تولید مشترک و غیره تأثیرگذار خواهد بود. باز، رهبری سیاسی ما هم مثل همیشه بی‌خود خوش‌بین بود. اما کل داستان رسید به هلیکوپتر بل که به‌خاطر منافع شرکت، خودش تصمیم گرفت که یک پایگاه هلیکوپتر یا هر چیزی بسازد. این موضوع تمامی سطوح را در برگرفت. شرکت جنرال الکتریک و شرکت قدیمی هووارد هیوز[7]- اسمش چه بود؟ اسمش را به‌خاطر نمی‎آورم. مشکل پیری این است.

اما این شرکتها تنها به‌خاطر منافع خود وارد جریان شدند. البته در برخی موارد برای انتقال فناوری باید از دولت ایالات متحده اجازه می‌گرفتند؛ اما به‌شکلی نمی‌توانستیم به آنها بگوییم و ایرانی‌ها هم به‌شکلی انتظار نداشتند یا حداقل نمی‌توانستند درک کنند که دولت ایالات متحده نمی‌تواند به شرکتی دستور تأسیس یک تسهیلات الکترونیکی خاص را در ایران بدهد.

من انرژی زیادی صرف این موضوع کردم. نمایندگان این شرکتها صلاحیت لازم را داشتند و در صورت تمایل می‌توانستند با ارتشبد طوفانیان یا شاه یا هر کسی یا دریادار اردلان و دیگران صحبت کرده کارهای ضروری را انجام دهند. جزئیات این موضوع را مطرح کردم، چون ما جلسه سالیانه‌ای با وزیر امور خارجه و انصاری، وزیر دارایی داشتیم که باز هم شامل کارهای زیادی می‌شد. پنج یا شش کمیته فرعی هم داشتیم. یکی مربوط به انرژی هسته‌ای بود. از این شکل کمیته‌ها بودند. باز هم به‌عنوان مدیر کشوری اگر می‌خواستید در بازی مشارکت داشته باشید باید همیشه در بازی شرکت می‌کردید. نمی‌توانستید به برخی از جنبه‌ها و موضوعها بی‌توجه باشید.

برای شرکت در برخی از این جلسات و آماده‌سازی برای جلسات در واشنگتن، چند بار به ایران سفر کردم. بعد از همه اینها سال 1976[1355] رسید- شاید یک سال اشتباه گفته باشم- همان ابلاغیه میلیارد دلاری که قرار بود در قالب تبادلات اقتصادی صورت گیرد. این اعداد و ارقام از هوا آمده بود و برای بعضی بسیار دلچسب بود. فردی به نام راد پوتز[8] با ما کار می‌کرد که کارشناس زبده‌ای بود و با وزیر امور اقتصادی کار می‌کرد. مرا کناری کشید و گفت: چگونه می‌شود این رقم را توجیه کرد؟ این اطلاعیه، وزیر را آزرده خاطر کرده و او هم با من در میان گذاشته است. من هم گفتم: نمی‌توانی توجیه کنی. این رقم را از هوا آوردی و حالا هم توجیهش کن. هیچ راهی وجود ندارد که ما بتوانیم به چنین سطحی برسیم مگر این‌که شانس بیاوریم و سر همکاریهای هسته‌ای به توافق برسیم و بتوانیم قراردادی برای یک رآکتور بزرگ ببندیم یا روی کمکهای نظامی کار کنیم. البته قصد و هدف اصلی تشکیل کمیسیون مشترک این بود که مفاد این اطلاعیه محدود به مسائل اقتصادی و تجاری بماند.

جدای از صادرات تسلیحات؟

n  در این ارقام، صادرات تسلیحات دیده نشده بود. موضوع اصلی در ابعاد گسترده از نظر دولت این بود که همه بیشتر بر بخش روابط نظامی با ایران تمرکز داشتند. برای همین ما به توافقی از جانب دیگر نیاز داشتیم که بیانگر بخش مدنی ارتباط بزرگ بین کشورها و عوایدی باشد که ایالات متحده می‌توانست از نظر اقتصادی در رابطه با ایران کسب کند. البته از سوی جامعه لیبرال دیکته شده بود که نشان دهد همه چیز به مسائل نظامی ختم نمی‌شود و ما روابط گسترده‌ای داریم که تمامی جوانب فعالیتهای انسانی را در بر می‌گیرد. فکر می‌کنم از این نظر، رونمای خوبی بود؛ اما همه‌اش دهکده پوتمکین[9] بود. مفهوم زیادی نداشت. من مستقیماً با یکی از معاونتهای امریکا با دفتر کل جاده‌های عمومی، یک سری فعالیتهایی انجام دادم و در نهایت یک قرارداد بسته شد. قرار بود که برای طراحی جاده‌ها و این مسائل کمک کنیم. واقعاً مسائل کوچک و پیش پا افتاده‌ای بود که اهمیت زیادی هم نداشت؛ اما از جهاتی هم مفید بود. وقتی ابلاغیه منتشر شد، آن را به‌عنوان یکی از دستاوردهای موفق کمیسیون مشترک ارائه کردیم؛ اما در اصل ارتباطی هم به آن نداشت.

این هم یکی از جنبه‌هایی بود که از شخص من و کارمندانم وقت زیادی گرفت.

از طرفی هم شاید بشود گفت که این کمیسیون مشترک، در مراحل اولیه، سرپوشی برای مذاکرات بر سر توافقات انرژی هسته‌ای با ایران بود. بخشی از کارگروهی بود که شورای امنیت ملی تشکیل داده بود تا به تمامی مسائل و جزئیات مربوط به این توافق خاص بپردازد و من تقریباً در تمامی نشستهای مذاکرات بر سر این توافق‌نامه حضور داشتم. در نهایت توافق زمانی حاصل شد که من در ایران بودم. البته در آن زمان توافق‌نامه در اینجا تایپ شد و تمامی یادداشتهای مربوط به آن تهیه و به کاخ سفید ارسال شد، اما زمانی که کاخ سفید آن را دریافت کرد شرایط داخلی ایران باعث نگرانی شد و این توافق‌نامه تعلیق و به دولت ارسال شد. این مشکل‌ترین مذاکره‌ای بود که من در آن حضور داشتم. تخصصی در مسائل هسته‌ای نداشتم.

البته بعد از تنظیم توافق‌نامه احساس می‌کردم که چیزهای زیادی دربارة توافقات انرژی هسته‌ای یاد گرفته‌ام. با این حال در تمامی جلسه‌های فکر بین جلسه‌های مذاکره هم حضور داشتم. زمان و تلاش زیادی صرف این مذاکرات شد که البته نتیجه خاصی هم نداشت.

بنابراین، فروش تسلیحات، کمیسیون مشترک و بویژه توافق انرژی هسته‌ای کارهای اصلی مدیر کشوری بود. البته، دو ملاقات با شاه در زمان حضور من در اینجا انجام شد و صد البته این‌که هیچ چیزی مثل یک بازدید دولتی نمی‌تواند این همه کاغذبازی ایجاد کند: گزارشهای توجیهی برای تمامی حضار، سخنان افتخاری، سخنرانیها و غیره. این اولین ملاقات – یعنی اولین ملاقات کوتاه من با شاه و ملکه بود. بنابراین فکر می‌کنم یکی از پاداشهای مدیر کشوری، پس از بازدید دولتی این است که در نهایت برای جشن بعد از شام به کاخ سفید دعوت می‌شود. یعنی ورود از سوراخ موش و پیوستن به گروه سرمستانی که شامشان را خورده و برنامه‌های مفرح را تماشا کرده‌اند. نوشیدن چند نوشیدنی و تماشای چند برنامه مفرح.

البته، در آن سالها همکاری نزدیکی با سفیر [اردشیر] زاهدی و کارمندانش در اینجا داشتم. نظر مردم نسبت به سفیر زاهدی بسیار متفاوت و متمایز است. از نظر من او سفیر بسیار مفید و مؤثری بود. او تلاش زیادی کرد تا سیمای ایران و شاه را درخشان جلوه دهد و کارش هم همین بود. او احتمالاً به‌اندازة وزیر امور خارجه ایالات متحده در امریکا آدم می‌شناخت. یعنی همه جا حضور داشت. نمی‌دانم در گفتگوهای فرد به فرد چقدر کارآمد بود. فکر می‌کنم تاحدی مهارت داشت. البته، شامهای مجلل سفارت ایران همیشه بسیار هیجان‌انگیز بود. به هر حال هر جور آدمی آنجا حضور داشت که ملاقات با آنها بسیار جالب بود.

این برخی پاداشهایی بود که من در این شغل دریافت کردم.

 

مصاحبه با چارلز ناس در طرح بنیاد مطالعات ایران-بخش اول

 

ادامه دارد...

 

پی‌نوشت‌ها:

 

[1] - Ed Meese

[2]ـ محمود فروغی، فرزند محمدعلی فروغی است که مدتی نخست‌وزیر ایران در دوره پهلوی بود.ویراستار

[3] - William Miller

[4] - Grumman

[5] - Lee Hamilton

[6] ـ سیستم کنترل و هشدار زودهنگام هوابرد

[7] - Howard Hughes’s

[8] - Rudd Poats

[9] - عبارت دهکده‌های پوتمکین در اصل برای توصیف دهکده‌ای غیرواقعی به کار می‌رفت که فقط برای تحت تأثیر قرار دادن ساخته شده است. بنا بر روایت، گریگوری پوتمکین در جریان سفر کاترین دوم به کریمه در ۱۷۸۷ تأسیساتی غیرواقعی در کرانه‌های رود دنیپر ساخت تا او را گول بزند. امروزه این عبارت نوعاً در سیاست و اقتصاد برای توصیف هر سازه (حقیقی یا مجازی) به کار می‌رود که فقط برای فریب دیگران ساخته شده تا فکر کنند وضعیت از آنچه واقعاً وجود دارد بهتر است. بعضی مورخین اصل داستان را مبالغه‌آمیز می‌دانند.



 
تعداد بازدید: 76


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: