16 فروردین 1404
من با ارزیابیهایی که کرده بودم تصمیم گرفتم دوباره فرار بکنم و این فرار یک اعلام علنی برای ضربه زدن به روحیات دیگر نظامیان بود، لذا فکر کردم وقتی بنده با این شغل و با آن وضعیت از یگانم فرار کنم، این از صد تا بخشنامه و اعلامیه اثرش بیشتر است و زودتر منتشر میشود و به گوش همه میرسد و همه علناً میفهمند که در بین همینهایی که در یگانها خدمت میکنند، معلوم نیست این یکی که حالا فرار کرده فردا کی بماند؟ احتمال داشت که دیگران هم فرار بکنند. از طرف دیگر با توجه به شرایط من، به عنوان یک افسر مؤمن نمازخوان و روزهگیر معروف بودم. یعنی در کل با تیپی که خدمت میکردم به این چهره من را میشناختند. لذا گفتم وقتی بشنوند یک نفر فرار کرده و یک چنین سابقهای داشته، اثر مثبت میگذارد. یعنی این پاسخی بود برای یک عده زیادی که سئوال میکردند ما چه کار باید بکنیم؟ این عملاً پاسخ آنها بود. شاید اگر من زبانی میگفتم فرار بکنید، میگفتند خودش اینجا ایستاده، خیالش راحت است میگوید فرار بکنید؛ ولی وقتی خودم این کار را کردم، یعنی خودم خطر را به جان خریدم اثرش بیشتر بود. شخصاً به این نتیجه رسیدم که این کار را انجام بدهم، منتهی میبایست مقدماتی فراهم میشد. فکر میکنم ۱۲ دی بود. مرخصی گرفتم و در منزل با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم چنین تصمیمی دارم و میدانم چه خطراتی هم دارد، منتهی علت اینکه تا حالا فرار نکردهام، رعایت حال شما بوده است. پدرم آن موقع هشتاد و خردهای سن داشت و مادرم هم مریض بود. با آنها مسئله فرار را مطرح کردم و گفتم چنین تصمیمی دارم، ولی به خاطر شما تا کردهام. میخواستم با شما مطرح کنم ببینم نظرتان چیست؟ اگر شما راضی باشید، من این کار را انجام میدهم تا این را مطرح کردم دیدم هر دو خوشحال شدند. خیلی برایم جالب بود که هر دو قریب به این مضمون را مطرح کردند که واقعیت اینکه ما قبلاً میخواستیم به شما بگوییم که جای ماندن نیست ما برای تو زحمت کشیدیم، نان حلال به تو دادهایم، راضی نیستیم در این وضعیت بمانی و خدای نکرده با مردم بخواهی برخورد بکنی و روبهرو شوی حالا که خودت تصمیم گرفتی دیگر چه بهتر. ما دیدم هر دو بسیار راضی هستند و خوشحال شدند؛ لذا فرار کردم و آمدم تهران. در تهران تماسی با شهید کلاهدوز برقرار کردم و شهید کلاهدوز مرا به مدرسه رفاه و دیگران معرفی کردند. یادم میآید ۱۷ بهمن خودم را به مدرسه رفاه معرفی کردم و آنجا کارتی به نام حسین نیستانی به من دادند. یادم هست که نظامیها از سرباز درجهدار و افسر خودشان را آنجا میرساندند لباسشان را در میآوردند و می گذاشتند داخل کیسه و میگفتند لباس شخصی به ما بدهید و در مدرسه رفاه هم لباس شخصی داشتند. میگفتند هر کدام که اندازهتان هست، بپوشید. آنهایی که لباس شخصی نداشتند خلاصه لباسی را میپوشیدند و لباس نظامی و اسلحه را تحویل مدرسه رفاه میدادند و میرفتند. خانهها، چون آنجا نبود، خیلی شلوغ بود. این صحنههایی بود که هر روز ما شاهد بودیم. یادم هست شهید بهشتی برای گروه گروه اینها که میآمدند، و لباس شخصی میپوشیدند و میخواستند بروند، صحبت میکرد توصیه میکرد و انقلاب را معرفی میکرد و میگفت که چگونه بروید که برایتان اتفاقی نیفتد و آنها خداحافظی میکردند و میرفتند.
تاریخ شفاهی ارتش در انقلاب اسلامی، تدوین حشمتالله عزیزی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1386، ص 159 - 161.
تعداد بازدید: 113