انقلاب اسلامی :: چرا از کلمه خدایگان استفاده کردی؟

چرا از کلمه خدایگان استفاده کردی؟

23 فروردین 1404

بنده دو بار در فسا دستگیر شدم: بار اول هنگامی بودکه در زادگاهم بعد از اقامه‌ نماز ظهر و عصر به منزل برمی‌گشتم و قبل از اینکه به منزل برسم، مأمورین رژیم بدون هیچ دلیل و بهانه‌ای مرا دستگیر کردند و ابتدا به منزل کدخدای ده بردند و سپس به شهربانی فسا فرستادند. آنجا بدون اینکه قرار بازداشتی صادر کنند، از من خواستند که فسا را ترک کنم. این بود که خودشان مرا آوردند و با اتوبوسی که به شیراز می‌رفت به شیراز و سپس به قم برمی‌گرداندند.

در سال 1350 یا 1351 و در ایام تابستان در یکی از سخنرانی‌ها در مسجد جامع فسا به مناسبت موضوع بحثم که توحید و شرکت بود، قصه‌ حضرت موسی (علیه‌السلام) و فرعون را مطرح کردم و گفتم فرعون ادعای خدایی می‌کرد و می‌گفت من خدایگان شما هستم و این کلمه را طی پانزده دقیقه از سخنرانی‌ام، بارها تکرار کردم. روز بعد دوباره در روستای زادگاهم دستگیر شدم و تصور می‌کردم این‌بار هم رهایم کنند؛ ولی این‌طور نشد و مرا با تعدادی از مأموران شهربانی از فسا به شیراز بردند و تحویل کمیته‌ مشترک دادند. آنها هم مرا در سلولی زندانی کردند.

دست‌هایم را از جلو با دستبند، بسته بودند که در درازمدت خسته‌کننده و آزاردهنده بود. لذا نشستم و پاها را بالا آوردم و از بین دست‌ها رد کردم و به این ترتیب دست‌ها را به پشت سرم بردم. وقتی مأمور به سلولم آمد گفت تا آنجا که به یاد دارم دست‌هایت را از جلو دستبند زده بودم. چطور شد که الان دست‌هایت پشت سرت است؟ من هم سربه‌سرش گذاشتم و گفتم اشتباه می‌کنی، وضعیت من تغییر نکرده است و دست‌هایم از اول پشت سرم بود! حدود یک هفته در این سلول بودم تا اینکه یک روز دیدم صدای من پخش می‌شود. متوجه شدم که صدای مرا موقع سخنرانی ضبط کرده‌اند. چند دقیقه‌ای این نوار پخش شد. سپس مأموری آمد و چشم‌هایم را بست و مرا به اتاق دیگری برد. وقتی چشم‌بند را از روی چشم‌هایم برداشت دیدم دو سه نفر بازجو روبه‌رویم نشسته‌اند. یکی‌شان گفت: این کلمه‌ خدایگان را شما به کار برده‌اید گفتم: بله! گفت: چرا از این واژه استفاده کردی؟ گفتم: درباره فرعون و ادعایش که من خدا هستم حرف می‌زدم و برای تنوع در گفتار، از کلمه‌ خدایگان استفاده کردم. گفت: تو نمی‌دانستی که این لقب شاهنشاه آریامهر است؟ گفتم: عجب! نمی‌دانستم لقب شاهنشاه هم خدایگان است! بعد مثل اینکه حرف مرا باور نکرده باشد گفت: قبل از سخنرانی با چه کسی ملاقات کردی و کی بود که تو را تحریک کرد این کلمه را در سخنرانی‌ات به کار ببری؟ گفتم: مطمئن باشید که هیچ‌کس در این زمینه با من صحبت نکرده و مرا تحریک نکرده است و این روال معمولی و طبیعی سخنرانی من بوده است. پرسید: آیا آن روز از دست کسی ناراحت و عصبانی شده بودی؟ گفتم: خیر! گفت: به نظر می‌رسد جواب‌های شما درست باشد، حالا من از شما درخواستی دارم. فرزندم مریضی سختی دارد و من قصد دارم که برای شفا گرفتن او را به مشهد ببرم؛ اما اگر شما چند بار آیه «امّن یجیب المضطر...» را برای شفایش بخوانید و برایش دعا کنید و این دعا اثر کند من فردا تو را آزاد می‌کنم. گفتم: حالا ببینم چه می‌شود؛ اما دعا نکردم و از او هم خبری نشد.

سه روز بعد مرا به زندان معروف «عادل‌آباد» در بیرون شیراز بردند و در سلولی انداختند. سلول‌های این زندان خیلی به هم نزدیک بود، به طوری که ارتباط برقرار کردن و حرف زدن زندانی‌ها با یکدیگر مقدور بود. در کنار سلول من تعدادی جوان زندانی بودند که با هم صحبت کردیم و از احوال هم جویا شدیم. بعد مأموری آمد و مرا به اتاقی که آرایشگاه زندان بود برد. آرایشگر گفت: به من دستور داده‌اند که موهای سر و ریش تو را بتراشم. گفتم: سرم را بتراش ولی به ریشم حق نداری دست بزنی! گفت: به من دستور داده‌اند که ریشت را هم بتراشم. گفتم: من هم از شرع و دینم دستور دارم که ریشم را نزنم که بالاخره پذیرفت و فقط موهای سرم را کوتاه کرد. بعد مرا به بند شش که مخصوص زندانی‌های سیاسی بود بردند. در این بند، اتاق‌های مختلفی قرار داشت و در هر اتاقی تعدادی از زندانیان حضور داشتند و رفت‌وآمد بین اتاق‌ها هم آزاد بود. بنده را به اتاقی بردند که دست برقضا آیت‌الله حائری شیرازی هم در آنجا بود و این باعث خوشحالی من شد. در اندک مدتی خیلی با هم مأنوس شدیم. آن بزرگوار هر روز، روزه می‌گرفت و شب‌ها هم شب‌زنده‌داری می‌کرد. چند روزی که در آنجا بودم او از خاطرات زندان وشکنجه‌هایی که مأموران ساواک برای اعتراف گرفتن اعمال می‌کردند برایم گفت.

در اتاق ما چند تن از افسران توده‌ای هم حضور داشتند که در زمان مصدق و بعد از کودتای 28 مرداد دستگیر شده بودند. عمده افسران بازداشت‌شده در آن دوره به اعدام یا به حبس ابد محکوم شده بودند. مشکل بنده و آقای حائری با اینها مسئله‌ طهارت و نجاست بود که به ناچار احتیاط و حتی‌الامکان سعی می‌کردیم ظروف آب و غذایمان را جدا کنیم.

هفت هشت روز بعد مرا به دادگاه نظامی بردند. سرهنگی در اتاق بود که متن پیاده‌شده‌ نوار سخنرانی‌ام جلویش بود و هر از گاهی به ورقه‌ها نگاهی می‌کرد و سئوالی می‌پرسید. سئوال‌ها تقریباً تکراری بود و جواب من هم همین‌طور! در پایان گفت: استدلال‌های شما اصلاً قانع‌کننده نیست، اما شما یک دلیل محکم دارید که خودتان هم خبر ندارید. گفتم: آن چیست؟ گفت: شما در این سخنرانی شانزده بار کلمه‌ خدایگان را به کار برده‌ای، این نشان می‌دهد که غرضی نداشته‌اید وگرنه یکی دو بار بیشتر از این کلمه استفاده نمی‌کردید. گفتم: من هم به سهم خود از استدلال شما تشکر می‌کنم. گفت: من دیدگاه خودم را به دادستانی منعکس می‌کنم. بعد گفت: اگر بخواهم شما را آزاد کنم می‌توانید وثیقه بگذارید؟ گفتم: بله. سپس زنگ زدم و یکی از بستگان، وثیقه‌ای آورد و آزاد شدم.

بعد از آزادی به فسا برگشتم. یکی از دوستان گفت: مردم خیلی دوست دارند شما را ببینند؛ خواهش می‌کنم در منزل جلوس کنید تا مردم و دوستداران شما بیایند و دیداری تازه کنند. گفتم: مانعی ندارد. اتفاقاً در منزل خود ایشان نشستیم و جمع زیادی آمدند و با بنده ملاقات کردند.

بعد از چند روز به قم آمدم و مشغول درس و بحث و کارهای روزمره‌ خودم شدم. دو سه ماه بعد، اخطاری آمد که شما کلمه‌ خدایگان را با قصد و نیت سیاسی به کار برده‌اید. چون شما در دبیرستان تدریس می‌کنید به خوبی می‌دانید که لقب خدایگان برای شاهنشاه استفاده می‌شود؛ لذا باید محاکمه شوید و دادگاه شما در فلان تاریخ در شیراز برگزار می‌شود. به ناچار دوباره عازم شیراز شدم. گفتند: باید وکیل بگیرید. گفتم: من برای وکیل هزینه نمی‌کنم. گفتند: پس باید به سراغ وکیل تسخیری بروید. با وکیلی به نام سرهنگ قلم‌فرسا که بازنشسته‌ ارتش بود صحبت کردیم گفت من به طور افتخاری می‌آیم و وکالت شما را می‌پذیرم. در روز محاکمه، قبل از اینکه بنده دفاعیه‌ام را بخوانم ایشان برخاست و درباره‌ آثار قلمی بنده و مراتب علمی‌ام حرف زد و گفت من افتخار می‌کنم که وکیل چنین فردی هستم. ایشان اگر جرمی مرتکب شده بود من هرگز وکالتش را قبول نمی‌کردم. شما می‌دانید که بنده در دوره‌ دادستانی‌ام در شیراز نامه‌ای به مرکز نوشتم و گفتم برای اهانت‌کنندگان به شاهنشاه، دو سال زندانی‌شدن خیلی کم است و این افراد حداقل پانزده سال باید زندانی شوند! حالا با این حساسیتی که بنده نسبت به مقام و منزلت شاهنشاه دارم اعلام می‌کنم که موکل من هیچ اهانتی نسبت به شخص اول مملکت روا نداشته است و من خواستار تبرئه و آزادی ایشان هستم. دادگاه نیز مرا با توجه به دفاعیات وکیل مدافعم تبرئه کرد؛ اما دادیار دادگاه در غیاب دادستان که آدم خوبی بود و در آن ایام به حج رفته بود به حکم اعتراض کرد. طبق مقررات، کار به دادگاه تجدیدنظر کشیده شد.

بنده برای ادامه‌ درس و بحثم به قم آمدم و منتظر اخطاریه‌ دادگاه شدم. یکی دو ماه بعد اخطاریه آمد و من به شیراز رفتم، دادگاه تجدیدنظر با حضور پنج قاضی ارتش برگزار می‌شد در حالی که دادگاه قبلی را سه قاضی قضاوت کرده بودند. طبق اطلاعاتی که به بنده رسیده بود یکی از قضات دادگاه، افسری به نام زبرجد و از خانواده‌ای روحانی، اصیل و معتبر بود. قرار شد به همراه باجناقم آقای سیدجلال هاشمی که روحانی و محضردار است و دوست دیگری به سراغ آقای زبرجد برویم و با ایشان صحبت کنیم. شبی که به دیدن ایشان رفتیم دیدیم مشغول تلاوت قرآن است. قضیه را گرفتیم و خواستیم در حد امکان از ما حمایت کند. با دل و جان پذیرفت و گفت اتفاقاً بنده و برخی دیگر از دوستان و هفکرانم تلاش می‌کنیم مشکل افراد بی‌گناهی مثل شما را رفع کنیم تا کسی بدون دلیل، گرفتار زندان و پیامدهای دیگر نشود؛ مثلاً مدتی پیش یکی از نیروهای سپاه دانش گزارش داده بود که دختری روستایی به شاهنشاه اهانت کرده و گفته است «مرده‌شور شاهمان را ببرد». ژاندارمری دختر را که هیجده سال بیشتر نداشت، دستگیر کرد و تحویل دادگاه داد. ما با دوستان مشورت کردیم که برای خلاصی این دختر چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ در نتیجه بعد از بازجویی و کارهای مقدماتی، در رأی صادره نوشتیم آن سپاهی دانش اشتباهی شنیده و در واقع این دختر ساده‌دل روستایی بر اثر ناراحتی گفته است مرده‌شور شانس‌مان را ببرد! و با این ترفند آن بنده‌ خدا را آزاد کردیم. پرونده‌ شما هم همین‌جور است و ما سعی می‌کنیم شما را هم تبرئه کنیم. روز بعد، دادگاه تشکیل شد و پنج قاضی ارتشی با لباس نظامی در جایگاه مستقر شدند. بعد از قرائت کیفرخواست، وکیل تسخیری بنده به دفاع از من پرداخت و خودم هم مطلبی که به عنوان دفاع نوشته بودم خواندم و نهایتاً، تبرئه شدم. منتهی رئیس دادگاه هنگام ابلاغ حکم حرفی زد که ناراحتم کرد او گفت ما به احترام برادرتان که از قضات برجسته است شما را تبرئه کردیم ولی دیگر از این کارها نکنید. گفتنی است که آقای زبرجد به خاطر سوابق خوبش بعد از پیروزی انقلاب به عنوان دادستان دادگاه انقلاب شیراز برگزیده شد.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله دکتر احمد بهشتی، تدوین سیدمصطفی سیدصادقی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1401، ص 196 - 201.



 
تعداد بازدید: 35


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: