03 بهمن 1390
ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشتزهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلاً ماشین امام در میان جمعیت دیده نمیشود. این همه نیرو که کمیته استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلاً ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که همدیگر را هل میدادند.
امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت میکرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک میشدند. آقای رفیقدوست میگفت که در آن هنگام امام میخواست از ماشین پیاده بشود، ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم هر چه امام تلاش میکرد در ماشین را باز کند، نمیتوانست. هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا این که شما را روی کاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.
در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمیخورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمیشد ماشین را هل داد. اصلاً سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدیم یک هلیکوپتر آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته استقبال بحث آماده کردن هلیکوپتر مطرح بود، لذا من منتظر بودم که هلیکوپتر بیاید و در واقع هلیکوپتر جزو برنامه بود. فاصلهی ماشین امام تا هلیکوپتر حدود 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلی کوپتر رسید. علت آن هم این بود که به پشتسریها داد میزدیم که به جلو هل بدهند جلوییها هم به عقب هل میدادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمد طالقانی از کشتیگیران خوب در این موقع آنجا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم.
نکته جالب این بود که من روی بلیزر بودم و پروانهی هلیکوپتر هم کار میکرد. هیچ حواسم نبود که ممکن است هلیکوپتر سرم را ببرد. به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلیکوپتر، در سمت راننده بغل هلیکوپتر واقع شد.آقای رفیقدوست در را که باز کرد در اثر ضربهای که خورد بیهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیقدوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمیشد که پیاده بشود، لذا پریدم داخل هلیکوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همینطوری امام را کشیدم به داخل هلیکوپتر و گفتم: «ببخشید آقا چارهای دیگر نیست.» احمد آقا هم پرید داخل هلیکوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی امام را تنها نمیگذاشت. آقای محمد طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند که سوار شوند که نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را میشناختیم، نه او ما را میشناخت. به این دلیل که هلیکوپتر جزو برنامه بوده است، مطمئن بودیم.
هلیکوپتر میخواست بپرد، اما مردم به آن آویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناک بود خلبان گفت: ممکن است هلیکوپتر منفجر بشود، نمیتوانم بپرم، اما مگر میشود بگویی مردم آویزان نشوید.» گفتم: «آقا ببین هر کاری که خودت میخواهی بکن ما که بلد نیستیم.» خلاصه با زحمت هلیکوپتر پرید امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلیکوپتر بودیم. بعد از این که آمدیم روی آسمان، نمیدانستیم چه کار کنیم و برنامهای هم نداشتیم. خلبان یک دوری بالای قطعه 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمیشود بنشینم. میشود به مدرسه رفاه برویم.» گفتم: «آقا امام اصلاً از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور این جا را انتخاب کرده، حالا تو میگویی نمیتوانم بنشینم برویم رفاه! چارهای دیگر نیست باید بنشینی.» چند بار دور زد و مردم هم نگاه میکردند و نمیدانستند که چه کسی داخل هلیکوپتر است.
سرانجام هلیکوپتر در محوطهای باز نشست. به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالی که نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: «یک جو غیرت میخواهم، غیرت به خرج دهید. دستهایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست.» در همین لحظه در هلیکوپتر باز شد یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم میشدیم لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چارهای نداریم.»
موقع ورود امام (ره) به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. البته قبل از ایشان پسر شهید امانی آیاتی از قرآن تلاوت کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش میکردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمدآقا گفت: «بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی، بد است. گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.»
آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند. سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.» هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامهی امام از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از این جا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است و بنده میفهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود.
آقای رفیقدوست میگفت که در مسیر فرودگاه تا بهشتزهرا در اثر ازدحام جمعیت حساس از بس که مردم را هل میدادم مچهای دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد میکشیدم: «رها کنید، امام را کشتید.» کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعاً عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت!
خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده شاید 20 دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد، عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهد.» عبای امام را زیربغل گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو.» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشتزهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتیم: «بروید کنار حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه میکردند.
از بهشتزهرا که بیرون آمدیم بدنهی ماشین از بس که به این نرده و سنگها خورده بود له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلیکوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعاً گِل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلیکوپتر رساندیم. مجدداً جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیم، کجا برویم؟ و احمد آقا گفت: «برویم جماران.» چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلیکوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «میخواهی ما را داخل لانهی زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم.
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد میتوانی بیمارستام هزارتختخوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین میروم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقاً این بیمارستان به اسم خود آقاست.»
گوینده خاطره: علیاکبر ناطق نوری
زمان: 12 بهمن 1357
اشخاص ذکر شده در خاطره: امام خمینی(ره)، سید احمد خمینی، محسن رفیقدوست، آیتالله مطهری
منبع: کتاب خاطرات علیاکبر ناطق نوری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385
تعداد بازدید: 1178