22 خرداد 1391
رفته بودم مغازه برای خرید که سروصدایی از گوشه میدان راهآهن تهران بلند شد. ترسیدم. همهمه به فریاد وشعار تبدیل شد و صدای شکسته شدن شیشهها و آژیر ماشین پلیس بلند شد. وحشت کرده بودم. شنیدم که یک پیرمرد میگوید: خرابکارها بودند! بعدها فهمیدم که انقلابیون و مبارزان از سوی بلندگوی تبلیغاتی رژیم، خرابکار نامیده میشوند. این اولین آشنایی و تصویری بود که تابستان 57 از آغاز انقلاب به چشم دیدم.
مهر ماه شد و رفتم کلاس اول؛ تمام فکر و حواس ما بچهها به خطوط عجیب و غریبی بود که قرار بود با آن آشنا و باسواد شویم! همان زمان بحث آتشسوزی سینما رکس هم بود و هر کس شایعهای از بزرگترها شنیده بود را یک کلاغ چهل کلاغ میکرد و به سمع و نظر بینندگان و شنوندگان عزیز میرساند!
آبان 57 با دو خواهر بزرگترم رفتیم به یک امامزاده؛ جمعیت بیشماری جمع شده بودند و صلوات میفرستادند و بعد کمکم شعاری گفته شد و مردم شور گرفتند و بعد یکی فریاد زد: مرگ بر شاه! و بعد همه فریاد زدند: مرگ بر شاه!
حیرت کرده بودم. آنها داشتند به شاهی بد و بیراه میگفتند که تصاویرش همیشه از تلویزیون پخش میشد.همان شاهی که به ما یاد داده بودند بگوییم: خدا، شاه، ملت! همان شاهی که عکس خودش با آن تاج گنده و زر نشان به همراه یک مشت زن و بچه و خواهر و مادر ترگل ورگل با خندههای مصنوعی اول کتابهای درسیمان دیده میشد.
همان شاهی که مجسمههایش در میدانهای اصلی شهرها بود و ما باید او را پدر تاجدار خطاب میکردیم.
ناگهان صدای شلیک گلوله و بگیر و ببند بلند شد وملت مثل گله گرگ زده حب جیم بالا انداخته و الفرار! منم گریان و ترسیده میان شلوغی گم شدم و از ته دل شروع کردم به جیغ زدن و گریستن. دمپاییهایم گم شده. پابرهنه دویدم. خواهرانم را گم کرده بودن. چند ساعت بعد، پابرهنه و ترسیده و نالان به خانه رسیدم. این اولین تجربه مبارزاتیام بود!
پس از آن بازار شایعه داغ شد. ما بچهها هم که از مدرسه و درس و مشق بیزار بودیم خدا خدا میکردیم اوضاع قاراشمیشتر شود تا مدارس تعطیل و ما به بازی و زندگیمان برسیم. خدا را شکر که این اتفاق افتاد و مدارس در عین ناباوری و خوشبختی ما، تعطیل شدند! دیگر خدا را بنده نبودیم. گلهای میدویدیم و شعار میدادیم: مرگ بر شاه، دورد بر خمینی! در حالی که شاه را بیشتر میشناختیم و بهش فحش میدادیم و با امام خمینی تازه آشنا شده بودیم و قربان صدقهاش میرفتیم! خودمان هم شعار انقلابی ساخته بودیم که: ای شاه خائن تو پینهدوزی، کفش امام پاره شده باید بدوزی! اگر ندوزی از شهر بیرونت میکنیم، و...الخ.
و بعد به یک همسایه گیر میدادیم که شاهدوست و ساواکی است! و واویلا! پدر آن همسایه و شخص نگونبخت درمیآمد! اول بسمالله با سنگ و پارهآجر شیشههای منزلشان پایین میآمد! بعدهم شعارهای در پیت و وحشتانگیز و خوفناک و تهدیدکننده روی دیوار خانه طرف مینوشتیم و براش شعار میساختیم و خلاصه بدبخت و بیچاره میشد و از هر چی شاه و شاهدوست و مبارز و انقلابی متنفر میشد!
در مرحله بعدی نخود هر آش شده و در تظاهرات و شلوغیها نقش مهمی به ایفا گرفته و میشدیم سرعتگیر بزرگترها! چون زیر دست و پا میماندیم و باعث میشدیم صفوف مرتب جمعیت به هم بخورد و هرج و مرج راه بیفتد. چه میدانستیم که با این کار بیشتر داریم به عوامل رژیم کمک میکنیم تا به مبارزان؟!
سپس موج شعارنویسی با اسپری روی دیوارها شروع شد. دیگر جای سالم و خالی روی دیوارها نمانده بود. همسایهها و به خصوص شاهدوستان دچار جنون شده بودند. جون دیوار منزلشان مثل تخته سیاه به خطوط هیروگلیف و خرچنگ و قورباغهای تبدیل شد و معلوم نبود روی دیوار شعار انقلابی نوشته شده یا دشنام خواهر و مادر!
تازه داشتیم در آن هرج و مرج مثلاً مبارزات انقلابی از نظر کودکان و نوجوانان غیور ایران زمین، لذت میبردم که پدرم کلید کرد و مرا به یک سفر اودیسهوار برد. اولین مقصد بندرعباس بود. نمیدانم چند روز گذشته بود که ناگهان ملت قاطی کردند و ریختند تو خیابان و بساط ماچ و بوسه و بوق و جیغ و خنده و گریه به راه شد! سپس به سختی از میان خندههای نزدیک به جنون فهمیدم که شاه حب جیم را بالا انداخته و تف به پاشنهپا و زده به چاک محبت! 26 دی 1357 وبد. کلی شیرینی و شکلات خوردیم و در فرار شاه سرود پیروزی خواندیم و این شد آش پشت پای آن فراری از وطن!
بعد از آن سر از شیراز درآوردم. روزهای تیراندازی و بگیر و ببند و گاز اشکآور. یکی از همان شبها تصویر امام خمینی را از تلویزیون دیدیم که داشت از پلههای هواپیما پایین میآمد. 12 بهمن 57 بود.امام به میهن بازگشت. دوباره شربت و شیرینی و خنده و شادی و گلوله و حکومت نظامی!
تا ده روز بعد اوضاع وحشتناک قاراشمیش بود. کور شوم اگر دروغ بگویم. حتی دزدها و اشخاص که به عمرشان نه اسم امام را شنیده و نه میدانستند انقلاب و اسلام چیست، انقلابی دو آتشه شده و با ساختن کوکتل مولوتف و تهیه چماق با مأموران رژیم مبارزه میکردند.
تا اینکه 22 بهمن شد و پیروزی انقلاب، جشن و شادی و شیرینی و شربت و ملت هنوز گیج و خمار پیروزی بودند. از هر گوشه سرود انقلاب و ایران ایران رضا رویگری پخش میشد. تصاویر برچسبی امام به پنج ریال و یک تومان فروخته میشد. من هم دو، سه تا برچسب خریدم و چسباندم به سینهام.
وقتی به خانه برگشتیم فهمیدم که مدارس یک هفتهای میشود که باز شده. فکر کنم اوایل اسفند بود.
برادر خدابیامرزم اول بسمالله تصاویر شاه و اهل و عیالش را از ابتدای کتابهای درسیام پاره کرد.
من و دوستانم که هنوز در حال مزهمزه کردن شیرینی تعطیلی مدارس بودیم با اوقات تلخی برگشتیم به مدرسه تا دوباره درس و املاو مشق شب شروع شود. سال 57 برای من اینگونه شروع و پایان یافت.
منبع: مجله کتاب هفته نگاه پنجشنبه - شماره اول
تعداد بازدید: 1308