06 تیر 1401
بعد از انقلاب مدتی خانهنشین بودم. بیست روزی گذشت تا اینکه از رادیو اعلام کردند نیروهای گارد، هشت صبح فلان روز در ستاد فرماندهی نیروی زمینی حاضر باشند. آن شب را با خوشحالی خوابیدم و صبح زود لباسم را اتو زدم و پوتینهایم را به دقت واکسخور کردم و راهی لویزان شدم. بیخبر از اینکه با پای خودم به طرف دام میروم.
نیروهای گردان ما به جز تعداد انگشتشماری حاضر شده بودند. به دستور در میدان صبحگاه تشکیل صفوف منظم دادیم. ناگهان صحنه عوض شد. دو جیپ جنگی وارد میدان شد و افراد ناشناسی با لباس شخصی از آنها پیاده شدند و به سرعت در چهار طرف ما موضع گرفتند. افرادی هم که سر و صورتشان را محکم با چفیه فلسطینی بسته بودند در دکلهای نگهبانی حضور داشتند که معلوم شد با خودشان تیربار ژ3 بالا بردهاند. لوله مسلسلها به طرف ما نشانه رفت. از فرط حیرت بر جایمان خشک شده بودیم. مشخص بود منتظر هستند یک فرمان از منبعی که نمیدانستیم کیست و کجاست برسد و آتش کنند و یک گردان سرباز را قتلعام کنند. کل پادگان در دست عناصری ناشناس و غیرارتشی بود که معلوم نبود چه کسی هستند و از کجا دستور میگیرند. در حالی که ما حیران و وحشتزده، مثل چوب خشک آنجا ایستاده بودیم، پشت پرده وقایعی در جریان بود که ما بیخبر بودیم و بر سرنوشت ما تأثیر قطعی داشت. گویا در همان بامداد توسط فردی که هرگز او را نشناختیم، خبر این ماجرا به آیتالله سیدمحمود طالقانی میرسد و آن روحانی شریف و پارسا به سرعت دست به کار شده و به اسیرکنندگان ما میگوید اگر این کار را بکنید، از نظر شرعی قاتل هستید و هیچ فرقی با جنایتکاران عادی ندارید. کار شما آدمکشی است و هیچ ارتباطی با انقلاب اسلامی ندارد.
توجیه آنها این بود که نیروی گارد جاویدان، نظامیهای وفادار به شاه هستند و وجودشان برای انقلاب خطرناک است. به هر حال آیتالله طالقانی با امام تماس میگیرد و موضوع را اطلاع میدهد. امام دستور قاطع میدهند که همه عناصر گارد جاویدان مانند بقیه ارتشیها آزاد هستند و فقط کسانی که در سرکوب و کشتار مردم دست داشتهاند، باید تحویل دادگاه انقلاب شوند. سه ساعت در لبه مرگ ایستاده بودیم و وقتی رهایمان کردند برویم. حس میکردم که از تشنگی دارم هلاک میشوم. وحشت و اضطراب، آب بدن را خشک میکند و بعد از آن سه ساعت جهنمی حالت کسی را داشتم که چند روز در بیابانی داغ سرگردان و تشنه بوده است. عجیب این بود که آن روز بعد از آزادی شاید ده لیتر آب خوردم و باز تشنه بودم. انگار تمام ذرات بدنم داغ شده بود و آب را به بخار تبدیل میکرد. همچنان عطش داشتم.
یکراست به طرف خانه رفتم. از تاکسی که پیاده شدم، دیدم خانمم بچه به بغل به همراه مادرش سر کوچه ایستادهاند و چشم به خیابان دوختهاند. نمیدانم از کجا به گوششان رسیده بود که دارند گاردیها را در لویزان اعدام میکنند! سعی کردم لبخند بزنم و خودم را سر حال و قبراق نشان بدهم. به محض اینکه من را دیدند هر سه نفر زدند زیر گریه و آمدند دورهام کردند. در حقیقت من آدمی بودم که از آن دنیا آمده بود!
منبع: گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجفقلی اسکندری، تهران، انتشارات روایت فتح، 1400، ص 75 - 77.
تعداد بازدید: 569