انقلاب اسلامی :: بعدازظهر بيست و يكم بهمن ماه 57

بعدازظهر بيست و يكم بهمن ماه 57

21 بهمن 1392


ـ نه این وضع دیگر نمی‏تواند ادامه پیدا کند.

این جمله از دهان همه شنیده می‏شد. طاقت‏ها طاق شده بود. همه از کوره دررفته بودند. همه یقین پیدا کرده بودند انقلابی در راه است. انقلابی بزرگ به بزرگی تمام دنیا. در بیشتر شلوغی‏های جلو دانشگاه تهران بودم. آن‏قدر جلو می‏رفتم که باتوم نظامی‏ها به پر و پایم می‏خورد. تو کوچه‏ها می‏دویدم و دوباره برمی‏گشتم سر جایم. تا آسمان سیاه نمی‏شد و تیر درنمی‏کردند به خانه نمی‏رفتم. تو خانه‏ای در خیابان میامی نرسیده به میدان منیریه ساکن شده بودیم. دیوار به دیوار دانشکده افسری. آبِ فرمانفرما از کن سرازیر می‏شد تو دانشکده و از زیر خانه ما می‏گذشت. سر و صدای آب را می‏شد شنید. آهنگی موزون داشت. در گرمای تابستان خنکای آن را حس می‏کردیم.

بعدازظهر بیست و یکم بهمن ماه 57 بود. صدای نامجو(1) از پشت دیوار سیمانی و بلند دانشگاه شنیده می‏شد. چنان هوار می‏کشید که گفتم الان است گلو پاره کند. پله‏ها را چند تا یکی کردم و دویدم رو پشت‏بام. داشت با چند افسر نگهبان صحبت می‏کرد. تند بود و عصبانی. برخلاف همیشه موقع صحبت‏کردن راه می‏رفت. انگار یادش رفته بود که تو پادگان است. افسرها با چشم‏های گشادشده نگاهش می‏کردند. از بله بله گفتن‏هایشان می‏شد فهمید ترسیده‏اند. یکهو انگار که آب رو آتش ریخته باشند؛ آرام شد. طوری که دیگر صدایش را نمی‏شد شنید. برگشتم خانه. دمر افتادم رو کاناپه جلو تلویزیون. با چشم هال و اتاق‏ها را زیرورو کردم. خانم و دخترها خانه نبودند. بی‏اختیار نفسی از سرآسودگی کشیدم. انگار از نبودنشان خوشحال بودم. غلت خوردم به پشت. دست‏هایم را پس سرم قفل کردم. یکهو دلم آشوب شد، ذهنم رفت به دانشکده و حرف‏های نامجو. پاشدم و رفتم پای تلفن. دودل نگاهش کردم. مانده بودم شماره بگیرم یا نه؟ کسی تو سرم گفت نه! برگشتم نشستم رو مبل. کیهان روز گذشته را از تو جا روزنامه‏ای کنار مبل برداشتم و گرفتم جلو چشم‏هایم. خبرها بیات بود. خیلی از خبرها را جلوجلو شنیده بودم. تلفنی و گذری. بر و بچه‏های مسجد امام موسی بن جعفر علیه‏السلام چهارراه لشکر بی‏خبر نمی‏گذاشتنم. سر چسباندم به پشتی مبل و چشم‏هایم را بستم. صدای زنگ تلفن بلند شد. پریدم و گوشی را برداشتم. نامجو بود. نفس‏نفس می‏زد انگار تمام دانشکده افسری را کلاغ‏پر برده بودندش.

ـ دستم به دامنت ... مهندس ... باید کمک کنی ... قراره یک عده منافق حمله کنند به دانشکده ... تنها هستیم. دانشکده را سپرده‏اند به من ...

مانده بودم چه جوابی بدهم ... من که به تنهایی کاری از دستم برنمی‏آمد. چند لحظه‏ای بی‏حرف به صدای نفس‏های همدیگر را گوش کردیم.

ـ ها، چه شد؟ کمک می‏کنی یا نه؟ باید زود تکلیفم را روشن کنم.

ـ چرا که نه ... فقط مانده‏ام چه‏طوری بچه‏های مسجد را جمع کنم ... آن هم این وقت روز ... همه پخش و پلا هستند.
ـ هر کاری می‏خواهی بکنی زود باش ... و گرنه انبارهای دانشکده خالی می‏شود ... حمله کنند جلودارشان نمی‏شویم‏ها.
دفتر تلفن را برداشتم. به ردیف رو اسم‏ها چشم کشیدم.اعصابم به هم ریخته بود و تمرکز نداشتم. ترسی که تو صدای نامجو بود پشتم را لرزاند. عرق سردی رو پیشانی‏ام نشست. برگ‏ها را تندتند ورق زدم. اسم‏ها جلو نگاهم تیره و تار می‏شدند. شماره برادرهای گل‏آور چند بار از جلوی نگاهم رد شد. دست بردم به شماره‏گیر و شماره علی‏اکبر گل‏آور را گرفتم.
ـ یا شانس و یا اقبال ... خدایا کمک کن ...

در آخرین زنگ گوشی را برداشتند. خودش بود. بی‏سلام و احوال‏پرسی رفتم سر اصل مطلب. خداحافظی نکرده گوشی را گذاشت. نفس راحتی کشیدم و دویدم تو اتاق کارم. تفنگ ژـ3 را تو کمد لباس‏ها جاسازی کرده بودم. دور از چشم خانم و دخترها. همیشه از این که ببینندش ترس داشتم. الم‏شنگه به‏پا می‏شد که تمامی نداشت. حتی شاید پای ساواک هم به خانه باز می‏شد. خانم با انقلاب و آدم‏های انقلابی میانه‏ای نداشت.

ـ تمام این شلوغی‏ها چند ماه بیشتر طول نمی‏کشد ... بهتر است خودت را قاطی نکنی ... به اندازه کافی گزک دستشان دادی ...

ـ این عقیده شما و خانواده‏تان است ... انقلاب شده ... آن هم چه انقلابی ... به این راحتی‏ها حریف مردم نمی‏شوند ... این دفعه را کور خوانده‏اند.

ـ به همین خیال باش ... آن همه گاردی را برای همین روزها آماده کرده‏اند ... همه‏شان جان بر کف هستند ...

ـ شاید حرف تو بشود ... معلوم است مردم را ندیده‏ای؟

ـ مردم از گوشت و استخوان هستند ... تانک که نیستند ... گلوله که نیستند ... هستند؟

ـ بله ... هزار تانک هم جلودارشان نیست ...

دستی به سروگوش تفنگ کشیدم و دویدم رو پشت‏بام. دانشکده افسری در سکوت ترس‏آوری فرورفته بود. به عمارت ماتم‏زده‏ای می‏ماند که همه صاحبانش یکجا مرده باشند. نامجو را صدا زدم. صدایم تو دانشکده چرخ زد. صدایی شنیده نشد. دست‏هایم را لوله کردم دور دهانم. با تمام صدایم فریاد کشیدم. دوباره بی‏جواب ماندم. یکهو یاد تلفن افتادم. دویدم تو ساختمان. شماره دانشکده را گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. برگشتم رو پشت‏بام. خیس عرق شده بودم. سوز سرمای زمستان لرزاندم. با آستین بلوزم عرق سر و صورتم را گرفتم. خم شدم تو خیابان و دانشکده. به شکارچی‏ای می‏ماندم که دنبال شکار می‏گشت. موتورسواری با تمام سرعت‏اش از جلو ساختمان گذشت. ترکش جوان موبلندی سوار بود. تیپ هیپی‏ها را داشت. پاچه گشاد شلوار جین‏اش مثل دو گوش بزرگ بال بال می‏زد. تا آخر دیوار دانشکده رفت و برگشت. انگار برای شناسایی آمده بودند. خودم را عقب کشیدم تا دیده نشوم. موتور جلو در ساختمان ما ترمز کرد و چند لحظه‏ای همان‏طور ماند. سعی کردم حرف‏هایشان را بشنوم. صدای اگزوز موتور گوش را کر می‏کرد. از خیرش گذشتم. خمیده خمیده دویدم طرف دیوار دانشکده. نامجو پشت دیوار ایستاده بود. ابروهایش گره شده بودند به هم. پیشانی‏اش پر از خط ریز و درشت بود. صورتش به کبودی می‏زد. ترسیدم سکته کند. آهسته و خفه صدایش زدم. هول سربلند کرد.

ـ کسی را فرستادم دنبال بچه‏ها ... باید الان پیداشان شود.

ـ خدا کند ... دلم شور می‏زند ... نه برای خودم ... برای دانشکده ... می‏دانی چه‏قد مهمات تو انبارها است؟ کافی است بیفتد دستشان ... آن وقت خدا می‏داند چه می‏شود ... به کسی رحم نمی‏کنند ... بیچاره مردم ...

حرف‏های نامجو می‏ترساندم. به گمانم رسید اگر جلو منافقین گرفته نشود. به جای آبِ فرمانفرما، جوی خون از زیر ساختمان‏ها رد خواهد شد. دویدم سراغ تلفن و علی‏اکبر گل‏آور. پدرش گوشی را برداشت. از آن ارتشی‏های مذهبی تیر بود. موقع صحبت با تلفن هم خبردار می‏ایستاد. گفت علی رفته دنبال بچه‏های مسجد. الان وقت بدی است. علی‏اصغر و حسن هم رفته‏اند.
پسرهایش را می‏گفت. همه‏شان پارتیرزان بودند. گوشی را تازه گذاشته بودم که صدای زنگ خانه نه یک بار بلکه پشت سرهم بلند شد. در را که باز کردم علی‏اکبر جلوتر از بقیه دوید تو، پشت‏سرش بچه‏های مسجد ریختند تو خانه. خیلی بودند. همه‏شان را می‏شناختم. بعضی‏هاشان را درس قرآن داده بودم و آموزش اسلحه.

ـ پس تفنگ کو؟ بدون تفنگ که نمی‏شود ... داش اسدالله ...

ـ تفنگ تا دل‏تان بخواهد هست ... باید از پشت‏بام بپرید تو دانشکده. سرهنگ نامجو انتظار شما را می‏کشد.

دسته‏جمعی رفتیم رو پشت‏بام. نامجو همان‏جا سرجایش ایستاده بود. بچه‏ها را دید صورتش پرخنده شد. بچه‏ها یکی یکی پریدند تو دانشکده. چنان حرفه‏ای که انگار برای هزارومین بار بود از آن‏جا داخل دانشکده می‏شدند. من و علی‏اصغر و علی‏اکبر و حسن ماندیم رو پشت‏بام. آسمان پرشده بود از ابر. اما از باران خبری نبود. خمیده خمیده پشت‏بام را دور می‏زدیم. به همه جا نگاه می‏کردیم و برمی‏گشتم به طرف دانشکده. اگر قرار بود حمله‏ای باشد از آن‏جا بود. نامجو و نیروهایش تو دانشکده پراکنده شده بودند. رگه‏های سیاه و کبود رو آسمان کشیده شده بود که صدای فریاد چند نفر تو خلوتی خیابان پیچید. با احتیاط سرک کشیدم تو خیابان. چند نفر داشتند از دیوار دانشکده بالا می‏کشیدند. به طرف‏شان شلیک کردم. گلوله کوبیده شد به لبه دیوار و سوت کشید. مردها پریدند پایین و جا عوض کردند. از داخل دانشکده صدای گلوله آمد. بعد صدای دویدن چند نفر به طرف ساختمان ما. نامجو جلوتر از بقیه بود.

ـ چند نفر هستند؟

ـ نمی‏دانم ... چند تاشان را دیدم ... باید زیاد باشند. مواظب دیوارها باشید ... می‏خواهند داخل دانشکده شوند ... فریادشان برای گول‏زدن ما بود ...

نامجو سر چرخاند طرف نیروهایش. فریاد زد:
ـ آماده!

یکهو همه دویدند سر جاهایشان. زیر لب گفتم:
ـ نبرد آغاز شد.

تاریکی در سطح زمین غلیظ‏تر شده بود که چند نفر پریدند تو دانشکده. کسی دیوار را به رگبار بست. مردها چسبیدند به زمین. رو زمین را نشانه رفتم. همه از جا کنده شدند و دویدند تو محوطه پشت درخت‏ها. یکهو در و دیوار و ساختمان‏های دانشکده گلوله‏باران شد. چسبیدم رو پشت‏بام. تمام هیکل‏ام یخ بست. سرما تو جانم چنگ انداخت. رو آرنج‏هایم بلند شدم.تیری سوت‏کشان هوای بالای سرم را جر داد. با یک خیز جا عوض کردم. چشمم افتاد به علی‏اکبر گل‏آور. در آن هوای سرد خیس عرق شده بود. صورت سیاهش را نمی‏شد دید.

ـ فکر نمی‏کردم این‏قدر جلو بیایند ... معلوم است با برنامه‏اند ...

در جوابش فقط سر تکان دادم. انگار می‏ترسیدم منافق‏ها صدایم را بشنوند. فریاد نامجو را شنیدم. نیم‏خیز شدم به طرف صدا. علی‏اصغر و حسن هم خیز برداشتند. سرهنگ دیده نمی‏شد. برای چند دقیقه گلوله‏ای شلیک نشد. نفس‏ام را تو سینه حبس کردم و زل‏زدم به محوطه دانشکده. احساس می‏کردم منافق‏ها همه جا سنگر گرفته‏اند. سکوت طولانی شد. ترس‏آور و لزج. انگار تو تله افتاده بودیم. تله‏ای به بزرگی تمام دانشکده و خانه ما. به سرم زد تیر در کنم تا از آن وحشت زجرکش رها شویم. انگشتم رو ماشه خشکیده ماند. رمق چکاندن ماشه را نداشت. سکوت مثل کسی که قرص خواب‏آور خورده باشد بیدار نمی‏شد. مانده بودم چرا کسی نمی‏شکندش. کافی بود کسی فریاد بکشد، موتورسیکلتی از تو خیابان رد شود. صدای خش‏خش در محوطه دانشکده بلند شد. چند نفر داشتند آهسته قدم برمی‏داشتند. یکهو تیری شلیک شد. بعد کسی با تمام صدایش فریاد کشید:
ـ با تیر زدندش ...

حسن بود که گفت. انگار دیده بود مرد افتاده بود رو زمین. چند نفر دویدند تو ردیف درخت‏ها. بعد جسمی روی زمین کشیده شد. صدای ناله‏های مرد به گوش می‏رسید. یکهو ردیف درخت‏ها به گلوله بسته شد. فریاد نامجو را از میان انفجارها شنیدم. در دانشکده به شدت به هم کوبیده شد. نورافکن‏های بالای در روشن شدند. در زیر نور نقره‏ای گم شد. چند نفر تو خیابان دویدند. خیابان را نگاه کردم. دسته‏ای مرد مسلح حلقه زده بودند دور لاستیک شعله‏وری. تیپ چریکی زده بودند. نورافکن‏های بالای در خاموش شدند. حیرت‏زده به دانشکده زل زدم. مانده بودم چه خبر شده. صدای کوبیده‏شدن پوتین به در ورودی دانشکده بلند شد. چند نفر به در آویزان شده بودند. با علی‏اکبر و حسن در را به گلوله بستیم. مردها بین زمین هوا نیست شدند. نگاه کردم به ساعت مچی‏ام. سه نیمه شب را رد کرده بود. از تصور این که آن همه ساعت را با منافق‏ها درگیر بوده‏ایم. قند تو دلم آب شد. مقاومت جانانه‏ای کرده بودیم. باد صدای فریاد با خود می‏آورد. آسمان پرشده بود از ستاره‏های ریز و درشت نقره‏ای رنگ. خمیده خمیده دویدم داخل ساختمان. کسی از داخل دانشکده اذان سر داده بود. شروع کردم به نمازخواندن.

خواب گیج‏ام کرده بود. صورتم را نگاهداشتم به طرف باد. سرما چشم‏هایم را سوزاند. آب رد کشید رو گونه‏هایم. با پشت دست پاکشان کردم. سینه‏خیز تا دیوار دانشکده رفتم. دو نفر از بچه‏های مسجد پشت به دیوار خوابگاه داده بودند و آسمان را نگاه می‏کردند. انگار سرپا خوابیده بودند. سرچرخاندم به طرف علی‏اکبر و حسن. درازکش خیابان را نگاه می‏کردند. سرفه کردم و زیرلبی گفتم:
ـ انگار مردش نیستند از سوراخ‏شان بزنند بیرون.

هیچ‏کدام جوابم را ندادند. دو به شک خیز برداشتم به طرفشان.

ـ خوابیده‏اید؟

ـ آره ... با چشم‏های باز!

ـ چای می‏خورید درست کنم؟

ـ آی گفتی ... تو این هوا می‏چسبد.

لیوان‏های چای را به ته نرسانده بودیم که گلوله تو دل آسمان روشن ترکید. بعد یک دسته مرد هوارکشان دویدند به طرف دانشکده. به علی‏اکبر و حسن نگاه کردم. دهان باز کردم چیزی بگویم که هر دو گفتند:
ـ ما می‏رویم تو دانشکده ...

در جوابشان سر تکان دادم و سینه‏خیز کشیدم به طرف لبه پشت‏بام. مردها پراکنده شده بودند. می‏دویدند تا نزدیکی دانشکده و بعد برمی‏گشتند سر جایشان. هول و دستپاچه به نظر می‏رسیدند. از طرف انبارها صدای چند تک تیر بلند شد. بعد رگبار گلوله ژـ3. چشمم افتاد به نامجو. به طرف در ورودی می‏دوید. قبراق و سرحال. انگار نه انگار که بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده. چند دقیقه بعد صدای علی‏اصغر را شنیدم. آمده بود پشت دیوار دانشکده. خبردار ایستاد، سلام نظامی داد. بنا کرد به تعریف‏کردن. چند نفر را دستگیر کرده بودند و جلو حمله به انبارها را هم گرفته بودند. نامجو و بچه‏های مسجد حتی خراشی برنداشته بودند.

با رفتن علی‏اصغر نفس راحتی کشیدم. به پشت دراز شدم رو آسفالت پشت‏بام. یاد روزی افتادم که امام(ره) آمد. قرار بود از سر خیابان میامی بگذرند و از آنجا به طرف میدان راه‏آهن و بعد بهشت‏زهرا بروند. دلشوره از بعد از نماز صبح تو جانم افتاده بود. همه‏اش منتظر حادثه‏ای بودم. با اسلحه‏ام تو خیابان میامی راه افتادم. نگاهم به همه جا بود. پشت‏بام‏ها، پنجره‏ها. حتی بالای درخت‏های لخت. از ترور زیاد شنیده بودم. ترس داشتم چنین حادثه‏ای برای امام(ره) بیفتد. او یک فرد معمولی نبود. نگهبانی از جان او در آن بلبشو کار آسانی نبود. خیلی‏ها قصد جانش را کرده بودند. ترور امام(ره) یعنی مرگ جمهوری اسلامی در ایران. تصور این موضوع هم برایم وحشت‏آور بود. بالاخره اتومبیل بلیزر امام(ره) از سر خیابان میامی گذشت. چند صد متری را به دنبال ماشین دویدم. بعد ایستادم تا در میان جمعیت فرو رفت.

از دورها، سرودی که از رادیو پخش می‏شد، همراه با بادی سوزدار به گوش می‏رسید. پشت از آسفالت کندم. سرما تخته‏اش کرده بود. نگاه کردم به آسمان، خورشید بی‏جان بهمن‏ماه وسط آن پخش شده بود. علی‏اصغر را صدا زدم. جوابم را ندادند. علی‏اکبر و حسن را فریاد زدم. آن‏ها هم جوابم را ندادند. یکی از افسرها که از توی محوطه نگاهم می‏کرد. با خنده گفت:
ـ گورشان را گم کردند ... همسایه ...

ـ مطمئن هستی؟ ...

ـ مطمئنِ، مطمئن ... دانشکده تو دست خودمان است. من هم خندیدم. افسر هم دهان کوچک‏اش را به خنده کش داد. تفنگ‏ام را دوش‏فنگ کردم و از جا کنده شدم. سرم گیج می‏زد. چشم‏هایم تار می‏دید. پاهایم رو زمین بند نبود. از پله‏ها پایین رفتم و خودم را رساندم به اتاق‏ام. افتادم رو تخت و همان لحظه خوابم برد.



پی‌نوشت:
1- سرهنگ موسی نامجو شهید و فرمانده دانشکده افسری ـ وزیر وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح، که در سقوط هواپیمای C-130 به همراه تعدادی از فرماندان در تاریخ 6/7/60 به شهادت رسید.




منبع: کتاب مردی که خواب نمی‏دید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی
نوشته داود بختیاری دانشور



 
تعداد بازدید: 1311


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: