انقلاب اسلامی :: انتقال به زندان وكیل‌آباد

انتقال به زندان وكیل‌آباد

14 اردیبهشت 1394

یك روز اعلام كردند باید آماده‌ شوی، شما را می‌خواهند منتقل كنند به زندان دیگری. تقریباً مهرماه 1357 بود. دقیق یادم نیست. شاید 20 یا 25مهرماه 1357 بود. آماده شدم. من را سوار ماشینی كردند و آوردند به زندان عمومی شهر كه زندان وكیل‌آباد مشهد است. آن زمان زندان وكیل‌آباد را ندیده بودم و از نزدیك نمی‌‌دانستم كه موقعیتش دقیقاً كجاست. من را پیاده كردند و آداب معمول زندان را در مرحلة ورود انجام دادند. لباسها را گرفتند، سرم را تراشیدند و لباسی به من دادند و انگشت‌نگاری کردند. همة این كارها را انجام دادم. نمی‌گفتند تو را كجا می‌بریم و چه وضعی خواهی داشت.

واقعاً من بی‌خبر بودم، نمی‌دانستم چه خواهد شد تا اینكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. یك در كوچكی را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خیلی تاریك و تنگ بود. گفتم خدایا اینجا كجاست؟ این دخمه كجاست؟ جلو رفتم. دیدم فضا باز شد، جمعیتی در آنجا بود، اول وارد اتاقكی شدم كه گویا رئیس آن بخش زندان در آنجا مستقر بود. استواری بود سیه‌چرده و خیلی خشن و عصبانی. رفتم پیش او. نام من را ثبت‌ كرد و تختی به من نشان داد و گفت این تخت شماست. نگاه كردم دیدم فضا خیلی كثیف و آلوده است. بعداً متوجه شدم این زندان همان بند پنج زندان وكیل‌آباد مشهد است كه زندان اعدامیها و حبس ابدیهاست. آنها را در این بند نگهداری می‌كردند، بند عجیبی بود یعنی همه آدمهایی بودند كه امیدی به این دنیا نداشتند یا محكوم به اعدام بودند یا محكوم به تحمل حبس ابد. در این محیط قیافه‌ها را كه نگاه می‌كردی از جاسوس شوروی بین‌شان پیدا می‌شد تا قاچاقچی، قاتل و معتاد و هروئینی و غیره. من هم كه زندانی تازه‌وارد بودم، اصلاً به این مجموعه نمی‌خوردم. قیافه‌ها وحشتناك و ترسناك بود. به استوار رئیس بند مراجعه كردم و گفتم: «نمی‌شود جای مرا عوض كنند؟ اصلاً تا چه زمانی من در اینجا هستم؟ او هم با لحنی توأم با عصبانیت و بی‌حوصلگی مرا به كلی ناامید كرد.

با خودم گفتم خدایا این چه داستانی است؛ چرا من را ‌آورده‌اند و قاطی اینها كرده‌اند! اینجا جای من نیست. از راه هم كه رسیدم برخی زندانی‌ها دور من را گرفتند و گفتند كه پول داری؟ با خود گفتم نكند این هم مرحله جدیدی است از آزار دادن من. شب اول كه گویی یك عمر بود كه گذشت. به یاد سلول انفرادی افتادم و آرزو كردم ای كاش به آنجا برگردم. به‌قدری آن شب و روز بعدش به من سخت گذشت و از نظر روحی در فشار بودم كه هیچ‌وقت یادم نمی‌رود برای اولین بار در عمرم به فكر خودكشی افتادم. ابزارش هم بود.

دیدم قاشقهایی را تیز می‌كنند. معمولاً می‌گفتند تیزی، از اینها استفاده می‌كردند خود زندانیان نیز با یكدیگر از این ابزار علیه هم استفاده می‌كردند. اما با خودم گفتم: «ما مسلمانیم، و خودكشی گناه است.» خلاصه مانده بودم. در عالم خودم بودم و غم شدیدی بر من حكم‌فرما بود. نه غذا می‌خوردم نه میل به چیزی داشتم و دعا می‌كردم كه مرا مجدداً برگردانند به همان تك‌سلولی كه بودم. آن‌چنان این محیط برای من آزاردهنده بود كه به انفرادی راضی‌تر بودم تا این محیط. فكر می‌كنم یكی دو روز گذشته بود كه در محوطه سالن بند قدم می‌زدم، یك‌دفعه دیدم پشت یك ستونی آیات و روایاتی نوشته شده است و توصیه‌هایی درباره صبر و استقامت آنجا دیده می‌شود. این جملات برای من تازگی داشت. اینها در این محیط؟! این آدمها كه متوجه چنین مطالبی نمی‌شوند، چه خبر شده؟ متوجه شدم كه احتمالاً اینجا زندانیان دیگری و از جمله زندانیان سیاسی را هم می‌آورده‌اند یا می‌آورند و پس از فشارها و سختیها پناه می‌برند به این گونه آموزه‌های دینی و مذهبی كه بتوانند در واقع نیروی مقاومت خود را در این محیط افزایش دهند. فهمیدم تنها من نیستم كه این محیط بر او فشار روحی وارد می‌کند؛ مثل اینكه بر دیگران هم این فشارهای روحی وارد شده است. بعدها از آقای جواد منصوری دربارة این بند پرسیدم. گفت: «در همان بند پنج من را یك شبانه‌روز بیشتر نگه نداشتند بعد منتقل كردند به بند دیگر.[1] » مرا چند روزی آنجا نگه داشتند دیدم قابل تحمل نیست. رئیس بند هم آدم خیلی خشن و بداخلاقی بود. باز هم از او پرسیدم: «من چند وقت باید اینجا باشم؟» گفت: «معلوم نیست ممكن است تا آخر عمرت اینجا باشی!» این مثل پُتكی بود كه بر سر من زدند اصلاً امید مرا ناامید كرد.

او گفت: «بعضی آدمها هفت‌ ماه اینجا می‌مانند و بعد می‌روند دادگاه و در دادگاه تكلیفشان مشخص می‌شود.» با خود گفتم: «خدایا پس هر چه زودتر برای من جلسه دادگاه تشكیل شود تا از این محیط نامناسب نجات پیدا كنم». یك هفته گذشت و این وضع را هر طوری بود تحمل كردم. تا اینكه جوانی را وارد بند پنج كردند. جوانی دانش‌آموز و اهل تربت‌جام. اسمش هم مجید رضائیان [2] بود.

او را به جرم پخش‌ كننده اعلامیه یا برگه‌های تبلیغاتی در شهر مشهد دستگیر كرده بودند. از قضا مثل اینكه در بندهای دیگر جا نبود، او را آورده بودند به بند پنج. من خوشحال شدم كه یك هم‌نفس بین آدمهایی پیدا كردم كه اصلاً به همدیگر نمی‌خوردیم. من از تنهایی درآمدم و شروع كردیم به صحبت كردن. من از بیرون خبر نداشتم. او اطلاعات خیلی خوبی از بیرون داشت. فكر كردم كه این اولین فرصت و شاید آخرین فرصت برای من باشد كه من بتوانم اطلاعات بیرون را بگیرم. از سویی هم فرصتی بود تا آنچه را در این چند ماه بر سر من آمده بود از روز اول تا الان خصوصی با او درمیان بگذارم چون تا به‌حال به كسی نگفته بودم كه چه پیش آمده و چه گذشته است. چه اوضاع و احوالی در دوران بازجویی زندان و انفرادی داشته‌ام. اصل عملیات را هنوز كسی خبر نداشت. چیزهایی را در بازجویی گفته بودم و چیزهایی هم هنوز در دل من بود. گفتم این بهترین فرصت است ممكن است در این فاصله مرا ببرند و اعدام كنند. مطالبی را به او بگویم تا اطلاع داشته باشد. خدا رسانده است. دیدم پسر خیلی خوبی است، سرحال و سرزنده است. البته او را چند روزی آوردند و بعد هم آزادش كردند. دیگر در زندان نگهش نداشتند. خیلی از مسائل را به او گفتم. حتی او به من دلگرمی‌ داد و گفت شما ناراحت نباش درست می‌شود. گفتم به‌هر‌حال من كارم تمام شده و اینها را می‌گویم كه یك كسی باشد حداقل اطلاع داشته باشد. كم‌كم از این وضع خمودگی در بند پنج درآمدم. تا اینكه یك روز دیدم رئیس زندان كه یك سروانی بود برای بازدید آمد. من سریع رفتم پیشش. گفتم: جناب سروان من نه ابدی هستم، نه قاتل هستم، نه‌ قاچاق‌فروشم، نه جاسوس هستم، نه معتادم، نه سیگاری. هیچ كدام نیستم. شما را به‌خدا قسم اگر می‌شود مرا از این مجموعه خلاص كنید. اینجا جای من نیست. این سروان آدم خیلی متین و خوش‌اخلاقی به‌نظر می‌رسید و برخلاف رئیس بند كه خشن بود، پرونده مرا از رئیس بند گرفت و باحوصله نگاهی كرد و بعد گفت كه چشم، من بررسی می‌كنم و رفت. همان روز دیدم كه مرا از دفتر زندان صدا كردند. رفتم و گفتند شما را می‌خواهند منتقل كنند به بند دیگر. خبر بسیار خوشحال‌ كننده‌ای برای من بود. آماده رفتن شدم. مرا بردند به بند 2 زندان مشهد. بند بزرگ و وسیعی بود. انگار من اصلاً از زندان آزاد شده‌ام. دیدم افرادی در آنجا بودند كه گرایش سیاسی داشتند. همچنین كسانی را كه در مشهد دستگیر می‌كردند می‌آوردند آنجا و زندانیان عمومی و عادی نیز در آن بند زیاد بودند. بند یک (یا همان بند سیاسی) برای زندانیانی بود كه محاكمه شده بودند و در كنار بند 2 قرار داشت و تا حدّی می‌دیدم كه آنها چكار می‌كنند. گاهی اوقات به كتابخانه می‌رفتم. زندانیان بند یک هم می‌آمدند و آنها را آنجا می‌دیدم. اینجا آزادتر بودم و احساس می‌كردم كه از آن وضعیت بند پنج نجات پیدا كرده‌ام. در همین حال منتظر وضعیت خودم و آینده خودم بودم تا اینكه یك روز گفتند شما ملاقاتی دارید.

ظاهراً دیگر از ممنوع‌الملاقات بودن درآمده بودم. من هم نمی‌دانستم چه كسی به ملاقات من آمده است؟ برای اولین بار بود. رفتم پشت اتاق ملاقات كه شیشه‌های بزرگ و بسته‌ای داشت و با گوشی در آنجا صحبت می‌كردند. دیدم آقای علیرضا چایچی همان رفیق سابق كه بعدها باجناق من شد به ملاقاتم آمده است. تعجب كردم. گفتم چه جرئتی كرده و آمده است به ملاقات. اصلاً فكر می‌كردم هیچ كس جرئت ندارد به سراغ من بیاید. ایشان ظاهراً با یكی از مأموران زندان در بیرون تماس داشت و راهی پیدا كرده بود كه بیاید من را ببیند و صحبت كند. دیدم برای من یك كم پول و میوه آورده است. برایم جالب بود كه یكی پیدا شده احوال من را در پس این حادثه بپرسد. ایشان رفت و بعد از او دیدیم دیگران هم آمدند. خانمش به همراه فرزند شیرخوار خود و مادر‌زن آقای چایچی آمدند.[3] بعد مادرم برای ملاقات آمد و دیدم پشت دریچه ملاقات گریه می‌كند و می‌گوید این چه كاری بود تو كردی؟ سعی كردم به او دلداری بدهم. به او گفتم ناراحت نباش. بعد یك روز دیدم همسرم كه آن زمان در تهران برای بازجویی او را آورده بودند، همراه خواهرش برای ملاقات ‌آمد. من هم از فرصت استفاده كردم و به ایشان فقط این مطلب را گفتم كه: «شما تصمیم خود را بگیرید اگر قصد متارکه دارید من آماده هستم اینجا وکالتی بدهم و شما طلاق بگیری و فكری برای آینده خودت بكنی، به‌خاطر من شما معطل نباش، وضع من، وضع روشنی نیست كه چه خواهد شد. نباید شما منتظر من باشی. شما از حالا آزادی هر كاری برای طلاق و متارکه می‌خواهی بكن.» ایشان گویا تمایلی نداشت كه این حرفها را از من بشنود و اصلاً به این حرفم هیچ توجهی نكرد و یك ملاقات ساده‌ای انجام داد و خداحافظی كرد و رفت.

یك روز دیدم آقای حاج‌سیدعلی اولیایی[4] پسرعمه‌ام كه در تهران با هم از دوران دانشجویی دوست بودیم و خیلی آدم روشن و عاقل و فهمیده‌ای بود و بعد از انقلاب هم خیلی آدم فعالی بود به ملاقات من آمد. از تهران به قصد ملاقات من آمده بود. ایشان در همان حین ملاقات از طریق گوشی به من گفت كه من از تهران كار شما را تعقیب كردم و با یك تیمسار در تهران صحبت كردم، آنها مرا به اینجا معرفی كردند و در مشهد به دادگاه نظامی رفتم و سراغ پرونده و وضع شما را پرسیدم كه چه می‌شود؟ آنجا یك سرهنگی بود به‌‌نام سرهنگ اسماعیلی در دادگاه نظامی مشهد كه پرونده شما زیر دست او بود. اسماعیلی گفت پروندة ایشان و دادخواست و كیفرخواست او آماده است اما پرونده را ما برای یك‌سال معلق كرده‌ایم تا وضع روشن شود. فعلاً این پرونده را به جریان نمی‌اندازیم تا وضع روشن شود. این را به اصطلاح داشت خصوصی به من می‌گفت كه من خودم از یك جهت ناراحت شدم كه چرا؟ من می‌خواستم زودتر وضعم روشن شود و بالاخره از این دنیا نجات پیدا كنم. به‌هر‌حال این خبر را به من داد و من اظهارنظری نكردم و از كنار قضیه گذشتم و تشكر كردم و ایشان هم خداحافظی كرد و رفت.


پانوشت:

[1] جواد منصوری در سال 1324ش در شهر كاشان به‌دنیا آمد. وی در سنین كودكی به‌ تهران مهاجرت كرد و در جوانی به فعالیتهای سیاسی و مذهبی روی آورد.
منصوری اولین بار در مهرماه سال 1344 به‌دلیل عضویت در حزب ملل اسلامی دستگیر شد. او در سال 1347 آزاد اما در سال 1351 مجدداً دستگیر و تا ‌آذرماه 1357 در زندان ماند. وی به‌دلیل روحیه انقلابی و مبارزاتی مدتی را به زندانهای كرمانشاه و مشهد هم تبعید شد. منصوری پس از پیروزی انقلاب مدتی فرمانده سپاه بود و پس از آن عمدتاً در وزارت امور خارجه در سمتهای سفارت و معاونت وزیر به فعالیت پرداخت.
[2] رضائیان بعدها در سپاه پاسداران مشغول شد و از بچه‌های خوب سپاه بود. پس از مدتی نیز وارد كار مطبوعاتی شد و از پایه‌گذاران روزنامه‌های ایران و انتخاب بود. وی سپس در دانشكده خبر به‌عنوان استاد مشغول كار شد. وی سردبیری روزنامه جام‌ جم را نیز عهده‌دار شد.
[3] ایشان زن‌عموی من بود كه بعداً مادرزن من هم شد.
[4] او ابتدا در وزارت بهداشت و درمان و بعد در سازمان حج و زیارت به فعالیت پرداخت




منبع: کتاب خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا



 
تعداد بازدید: 1250


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: