انقلاب اسلامی :: داستان انقلاب: این و آن

داستان انقلاب: این و آن

21 مهر 1394

مریم‌ سادات زکریایی

از سر خیابان می‌گذرند. می‌بینمشان که لابه‌لای جماعت می‌دوند. یا شاید هم جمعیت می‌دوند از پی آن‌ها. تعدادشان زیاد است و هرچه باشد، از صد فرسخی هم می‌شود تشخیصشان داد با آن سر و وضعشان! آخر، یکی نیست به این دختر بگوید: «توی این هیروویر، چه وقت عروسی گرفتن است؟» دارند مردم را توی کوچه پس کوچه‌های این شهر قتل‌عام می‌کنند، آن‌وقت خانم برای من دستور چراغانی در و دیوار خانه را می‌دهد. مردم چه می‌گویند؛ نمی‌گویند ما داریم خون می‌دهیم و این فقط به فکر زندگی خودش است؟ دلم نمی‌آید دلش را بشکنم؛ وگرنه می‌زدم زیر همه چیز و پایم را می‌کردم توی یک کفش که الا و بلا عروسی بی عروسی. یک مراسم ساده و بی‌سرو صدا می‌گرفتیم و تمام. مادر صد بار گفت: «نمی‌خواد الان عروسی بگیرید. من باید آرزوی داماد شدن پسرم را داشته باشم که می‌گم نه. شما حرف حسابتون چیه؛ مادر خودشم حرفی نداشت بنده خدا، اما ملیحه...»

سر کوچه ما ایستاده‌اند. یک نفر که نمی‌توانم ببینمش، داد می‌زد: «این سربازها از پادگان فرار کردن. لباس می‌خوایم.» یکی‌شان هولکی به آن که داد زد، می‌گوید: «اعلامیه آقا را که دیدم، دیگه معطلش نکردم. یه ندا دادم به بچه‌ها. تا سرشون گرم بود، از پادگان زدیم بیرون. نمی‌دونم کدوم نامردی راپورت داد. تا اینجا دنبالمون اومدن.»

آن‌قدر شلوغ است که راه بسته شده. نمی‌توانم بگذرم. ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم. در خانه همسایه‌ها باز می‌شود و یکی کفش به دست، دیگری پیراهن، یکی کلاه و شال گردن، و از پنجره طبقه دوم خانه حسن آقا این‌ها هم، دو تا شلوار سرمه‌ای و مشکی، باد می‌خورد و چند متر آن طرف‌تر، روی سر جمعیت می‌افتد.
آن‌ها را دوره می‌کنند و وقتی کنار می‌روند، از لباس‌های نظامی و پوتین‌ها و سر کچلشان خبری نیست. راه باز می‌شود و می‌آیم که بروم. مادر کلی سفارش کرده: «رفتی کت و شلوارت رو از اتوشویی بگیری، مواظب باش، بگو خوب اتو کنه.» دستم را بالا گرفته‌ام. سر جالباسی توی دست راستم است و کت و شلوار را مثل یک نوزاد تازه به دنیا آمده، نرم توی دست چپم گذاشته‌ام. پاچه‌های شلوار از دستم آویزان است.

جماعت که پراکنده می‌شوند، صدای صوت بلند و گروپ گروپ چکمه‌های ارتشی‌ها که روی زمین می‌کوبند، از دور به گوش می‌رسد. صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. دل آدم هُری می‌ریزد پایین. آدم دل‌شوره می‌گیرد. یکی از آن‌ها مستأصل مانده. انگار لباسی هم اندازه او پیدا نشده است. سراسیمه دوروبرش را نگاه می‌کند و نمی‌داند توی کدام سوراخ موش فرار کند. من هم که ریگی به کفشم نیست، دلم می‌خواهد تا در خانه بدوم و از جلوی چشم این‌ها فرار کنم، از بس که نامردند. دیده‌ام چطوری آدم می‌کشند و مهم نیست برایشان. همین چند روز پیش، از بالای پشت‌بام دیدم رگبار گلوله را توی تن آن جوان بخت برگشته خالی کردند. اگر لخت هم که بشود، باز با آن سر کچلش آن‌قدر انگشت‌نما هست که یک بچه هم می‌تواند بفهمد او سرباز فراری است. هنوز دارد دور خودش می‌چرخد و نمی‌داند کجا فرار کند.

صدای انفجار و تیراندازی، هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شود. نگاهمان به هم قفل می‌شود. کت و شلوارم را برانداز می‌کنم. الان وقت استخاره نیست. اصلا وقت هیچ چیز نیست. جلو می‌روم و کاور روی کت و شلوار را با عجله می‌کشم و پاره می‌کنم. فریاد می‌کشم و مردم را دور خود جمع می‌کنم. لباس‌هایش را در می‌آورد و همان‌طور که مشغول پوشیدن کت و شلوارم است، می‌گوید: «خیلی مردی!» نمی‌دانم توی این شلوغی، کی کلاه سرش بود یا کی کلاه آورد؟ اما وقتی این لابه‌لای جمعیت دورشدنش را نگاه می‌کنم، با خود می‌گویم: «این کت و شلوار نو کجا و آن کلاه رنگ و رو رفته کجا؟‍‍‍»

سلانه سلانه به طرف ته کوچه می‌روم. جواب این همه آدم را که الان منتظرم هستند، چه بدهم؟ مخصوصاً ملیحه. خودش را می‌کشد. می‌رود بست می‌نشیند توی اتاق و عروسی را عزا می‌کند. داماد بدون کت و شلوار هم نوبر است‌ها! اصلا می‌گویم: «هنوز حاضر نشده.» یا می‌گویم: «اتوشویی لباسم را گم کرده.» در خانه نیمه باز است و سر و صدا بلند. در را که باز می‌کنم، همه می‌دوند به طرفم. مادر اول از همه می‌رسد و در حالی که چشم‌هایش از تعجب گرد شده، می‌گوید:«این‌ها چیه؟!» تازه یادم می‌آید که لباس‌های آن سرباز و پوتینش توی دستم مانده است.*


*قصه‌های 57(گزیده داستان‌های انقلاب)، به اهتمام علی‌الله سلیمی،1391، صص 179 - 181



 
تعداد بازدید: 1403


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: