انقلاب اسلامی :: گلوله‌هایی که جوانان را نشانه گرفت

گلوله‌هایی که جوانان را نشانه گرفت

09 اسفند 1400

ماه رمضان سال 57 یک روز خبر آمد که آقای «هاشمی‌نژاد» فردا می‌خواهد در مدرسه «نواب» سخنرانی کند، روز بعد من هم رفتم مدرسه نواب. وارد مدرسه که شدم دیدم روبه‌روی در اصلی، توی حیاط منبری گذاشته‌اند و مردم هم دورتادور حوض نشسته‌اند. طلبه‌ها هم داخل حجره‌ها نشسته بودند. سخنرانی‌های هاشمی‌نژاد، همیشه هیجانی و کوبنده بود. با تشر صحبت می‌کرد. همین به مردم انرژی می‌داد. آن روز یک ساعتی پای سخنرانی‌اش نشستم. حرف‌های تندی زد و به نظام خیلی توپید.

سخنرانی‌ هاشمی‌نژاد که تمام شد، جمعیت خودبه‌خود با شعار آمد بیرون و به طرف حرم امام ‌رضا(ع) سرازیر شد. افراد نیروی انتظامی روبه‌روی مدرسه، کنار خیابان قدم می‌زدند. تعدادی از نیروهای ویژه هم توی اتوبوس‌های آبی نشسته بودند. وقتی رو به گنبد امام رضا (ع) حرکت می‌کردیم، خیلی حس مظلومیت داشتیم. انگار یک حامی پیدا شده بود. برای همین داد می‌زدیم و سر و صدای بیشتری می‌کردیم. دور حرم فضای سبز بود. همین‌طور که حرکت می‌کردیم، نزدیکی‌های حرم نرسیده به بست، نیروهای ویژه ما را به طرف فلکه «طبرسی» منحرف کردند و نگذاشتند داخل حرم برویم. آنها نمی‌خواستند زائران امام رضا(ع) جمعیت را ببینند، چون وقتی برمی‌گشتند شهرهایشان، خبر تظاهرات مشهد را هم می‌دادند. ما با شعار رفتیم طرف میدان طبرسی که میدان کوچکی بود. دور میدان یک زیل ارتش ایستاده بود و سربازها هم پایین آن، کنار فرماندهانشان بودند. چند نفر از بچه‌ها از سمت کوچه تَپُل‌محله که کوچه کجی هم بود، به طرف ارتشی‌ها سنگ پرتاب می‌کردند. ما هم که این طرف چند صد نفری می‌شدیم، می‌خواستیم دوباره به طرف حرم حرکت کنیم، اما سربازها هی می‌گفتند نیایید جلو و جمعیت را عقب می‌راندند.

همین که کمی از میدان طبرسی به سمت منطقه طلاب عقب رفتیم، چند نفر از بچه‌ها به طرف سربازها سنگ انداختند. سربازها اول دو سه تا تیر هوایی زدند، اما پرتاب سنگ‌ها که زیاد شد، اسلحه‌ها را گرفتند پایین و مستقیم تیراندازی کردند. توی همان شلوغی یکی داد زد «زدند، زدند!» من عقب بودم. تا برگشتم دیدم به سینه جوانی تیر خورده است. بچه‌ها جسد خونی‌اش را روی دست بلند کردند و دوباره به طرف حرم راه افتادیم. این اولین شهیدمان بود و همه داغ بودیم. نزدیک میدان یکی از فرماندهان، مرتب پشت بلندگو می‌گفت «جلوتر نیایید! تیراندازی می‌کنیم!» ما هم محل نمی‌دادیم و همین‌طور می‌رفتیم به سمت میدان طبرسی. نرسیده به میدان دیدم یک نفر از ما جدا شد. هیکل درشتی داشت و پیراهن سرمه‌ای آستین کوتاهش را روی شلوارش انداخته بود. رفت روبه‌روی سربازها ایستاد و شروع کرد به حرف زدن که یک دفعه صدای تیر بلند شد و او با پشت آمد روی آسفالت. در فاصله دو سه متری من بود، آن‌قدر نزدیک که من اولین نفری بودم که رسیدم بالای سرش. دست بردم زیر کتف‌هایش. دیدم مثل شلنگ آب از پشتش خون می‌آید. نگو که گلوله ژ3، از عقب دهان باز کرده بود. سرشانه‌هایش را گرفتم تا بقیه هم بیایند و بلندش کنیم. گریه‌ام گرفته بود و در همان حال به سربازی که او را زده بود فحش می‌دادم. فرمانده‌اش هم سر او داد می‌زد که چرا زدی؟ اما سرباز داشت دنبال پوکه فشنگش می‌گشت، چون هر تیری که می‌زدند، باید پوکه را هم تحویل می‌دادند. این دومین شهید آن روز بود که بلندش کردیم روی دستمان. حال خودمان را نمی‌فهمیدیم و ناراحت و عصبانی، شعار می‌دادیم و می‌رفتیم طرف حرم. مغازه‌های اطراف همه بسته بودند و به غیر از ما کسی توی خیابان نبود. فقط چند تا زن از پشت پنجره‌های یک مسافرخانه ما را نگاه می‌کردند و گریه می‌کردند. کمی که جلوتر رفتیم. نزدیکی‌های حرم دیدم نیروهای ویژه با کلاه و باتوم دارند می‌آیند جلو و پشت‌سرشان هم نفربرها و تانک‌های ارتش می‌آید. دو تا جسد روی دستمان بود و با این وضع نمی‌شد جلوتر برویم. برگشتیم عقب و شهدا را پشت یک وانت گذاشتیم و به راننده‌اش گفتیم برو جلوی خانه «آیت‌الله شیرازی». خودمان هم رفتیم توی کوچه تپل‌محله. آن روز برای اولین‌بار دو تا شهید داده بودیم و همه ناراحت بودیم. دو سه نفر از گروه ما در همان کوچه تپل محله، اولین بانک را با کوکتل مولوتف آتش زدند. بعد سی چهل نفر از بچه‌ها با هم جمع شدیم و گفتیم برویم جلوی خانه آقای شیرازی ببینیم چه خبر است. نزدیکی‌های چهارراه باغ نادری که رسیدیم، دیدیم سر چهارراه، ارتش و آن طرف‌تر جلوی منزل آقای شیرازی دو سه تا اتوبوس شهربانی ایستاده است. گویا قبل از آمدن ما درگیری شده بود، چون در خیابان کسی نبود. جلوتر که رفتیم، دیدم جنازه اولین شهیدمان، جلوی خانه آقای شیرازی لُخت روی زمین افتاده و فقط یک شورت پایش است. عجیب بود. نمی‌دانم چرا لخت! من آنجا خیلی منقلب و ناراحت شدم. به همین خاطر با سرعت با چند تا از بچه‌ها رفتیم کنار جسد، در بیت آیت‌الله شیرازی بسته بود. چند نفری جسد را بلند کردیم و آن را بردیم وسط خیابان، روبه‌روی اتوبوس سربازها نگه داشتیم، حال خودمان را نمی‌فهمیدیم. چند تا از بچه‌ها شعار می‌دادند و من هم گریه می‌کردم و داد می‌زدم «بی‌شرف‌ها! ببینید جوان مردم را چه کار کردید.»

سربازها نگاهمان می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. در همان حال دو سه تایی از آن‌ها را دیدم که اشک توی چشمانشان جمع شده بود. منقلب شدند و رفتند توی اتوبوس. چند لحظه‌ای که گذشت، دوباره جسد را برگرداندیم جلوی بیت و پشت سر هم شروع کردیم به در زدن تا در را باز کنند. نمی‌خواستیم جنازه روی زمین بماند و دست نظامی‌ها بیفتد. سربازها هم منتظر بودند که ببینند ما چه کار می‌کنیم. بالاخره بعد از مدتی در بیت را باز کردند. جنازه را دادیم داخل و افراد بیت هم بلافاصله در را بستند. همین که در بسته شد، سربازها چند تا گاز اشک‌آور به سمت ما پرتاب کردند. انگار که فقط منتظر بودند جسد برود داخل خانه.

 

منبع: انقلاب رنگ‌ها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 64 - 69.

 



 
تعداد بازدید: 425


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: