انقلاب اسلامی :: تغییر فرماندار

تغییر فرماندار

15 اسفند 1401

سال 57 در ماه رمضان مرا به دانشگاه تبریز دعوت کردند. ابتدا یکی از آقایان انجمن اسلامی، آقای مهندس احمد خرم از من [حجت‌الاسلام حسن حسن‌زاده کاشمری] دعوت کرد، قصد داشتم در مسجد آقای قاضی منبر بروم که ساواک نگذاشت. ناچار برای سخنرانی به دانشگاه تبریز رفتم، گفتند: شما باید از آقای شریعتمداری نامه بیاورید. بعد یک جلسه خصوصی با بچه‌های مسلمان دانشگاه تبریز گرفتیم، گفتیم: حالا که نمی‌گذارند صحبت کنیم،‌چه کار کنیم؟ دانشجویان اردبیلی گفتند: شما به اردبیل بروید. آن سال ماه رمضان به اردبیل رفتم. تأثیر ماه رمضان در جلسات این طور بود که اگر کسی اهل بزم هم بود به این جلسات می‌آمد. مردم آمدند و تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بگویم در همان جلسه گفتم.

گفتم: می‌گویم و می‌روم. فکر کردم اینجا هم مثل تبریز است. در جلسه اول که حرف‌هایم را زدم جمعیت کم بود. فردا جمعیت ریختند توی مسجد و گفتند: آقا صبر کنید. شب بعد به مسجدی در اطراف اردبیل رفتم، دیدم جمعیتی حدود 5 یا 6 هزار نفر آمده است؛ این هم شب دوم. شب بعد جمعیت به ده هزار نفر هم رسید. با اتوبوس از مشکین شهر و حتی از تبریز به اردبیل می‌آمدند. جمعیت جوان، پرشور و پر حرارت بود. پنج، شش شب در اردبیل صحبت کردم که نوارهایش موجود است. روز اول متأسفانه نوارش نیست. در اردبیل اوضاع جور دیگری شد که شهر عملاً در اختیار ما قرار گرفت.

یک شب فرماندار به من تلفن کرد و گفت: فلانی اینجا لب مرز است، چنین و چنان است و به اعلی‌حضرت اهانت نکن. گفتم مسأله اصلی فعلاً اعلی‌حضرت است و شما چه کاره هستی؟ گفت: من فرماندار هستم. گفتم فعلاً من فرماندار هستم. اگر می‌خواهی، بگویم تو را از اینجا بردارند. واقعاً این طوری بود. در ماه رمضان آن سال که در اردبیل بودیم احساس می‌کردم اینجا عملاً در اختیار انقلاب است؛ یعنی گروه ضد انقلاب در مقابل این جمعیت هیچ بود. خلاصه آن شب اردبیلی خیلی پرشور بود. شب ششم مرا دستگیر کردند و به تبریز بردند. در بین راه همه جا تظاهرات بود. با اینکه ماه رمضان بود مردم شب‌ها می‌آمدند و تظاهرات و راهپیمایی برپا می‌کردند؛ یعنی جلسات ماه رمضان برای کسانی که اهل انقلاب بودند و فکر انقلابی داشتند خیلی مناسب بود و استقبال می‌کردند. زن و مرد به خصوص جوان‌ها برای فعالیت‌های انقلابی و اندیشه‌های امام و منتقل کردن این اندیشه‌ها به مردم تلاش می‌کردند و آن سال بستر خوبی برای این کارها و خیلی هم توفیق داشت.

در تبریز مرا یک شب نگه داشتند. در آنجا خودم را به اسم مستعار «حسن‌پور» معرفی می‌کردم. آنها با مرکز تماس گرفتند تشخیص بدهند؛ وقتی سن مرا پرسیدند و عکس مرا مخابره کردند، مرا به تهران بردند و تا 22 بهمن زندانی بودم شاید آخرین زندانی سیاسی رژیم شاه، بنده بودم. یعنی امام آمده بود ایران و مستقر شده بود ولی من هنوز زندانی بودم. تعجب می‌کردم که چطور اینها آمده‌اند و ما هنوز زندان هستیم.

 

منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسن‌زاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، ‌مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، عروج، 1387، ص 44 - 45.



 
تعداد بازدید: 200


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: