انقلاب اسلامی :: گلدسته ناتمام مسجد

گلدسته ناتمام مسجد

09 خرداد 1402

اوایل خرداد سال 1353 به‌تدریج شاگردان مدرسه حقانی برای تعطیلات تابستانی آماده می‌شدند. من با چند نفر از دوستان طلبه صحبت کردم و گفتم: «با هم برای گردش به اردبیل و سرعین برویم.»‌ البته من هیچ اشاره‌ای به مشکلاتی که در آن شهر برایم پیش آمده بود نکردم.

اوایل تیرماه، برای یک گردش ده روزه، به همراه دوستان، از قم راه افتادیم. صبح روز هفتم تیر، پس از آنکه به اردبیل رسیدیم، به مغازه آقای لطیف نباتی رفتیم که صبحانه بخوریم. ایشان با خوشرویی از ما پذیرایی کرد. ما پشت به خیابان، در مغازه ایشان، مشغول خوردن صبحانه بودیم، که یک کسی صدا کرد: «آقای غفاری!»

وقتی سرم را به طرف صدا برگرداندم، یکی با دست اشاره کرد: «بیا اینجا!»

من به دم در مغازه رفتم، او گفت: «به آقایان هم بگو بیایند همین جا.»

همین که همگی به دم در رفتیم، همه ما را محاصره و سوار یک ریوی ارتشی کردند و به ساواک اردبیل بردند. تنها نگرانی من از بابت نواری بود که به همراه داشتم. آن نوار کاست را با زحمت فراوان در قم تهیه کرده بودم. روی آن نوار، صحبت‌های امام درباره «ولایت فقیه» را ضبط کرده، به عنوان سوغاتی برای دوستان اردبیلی آورده بودم. اگر این نوار به دست ساواک اردبیل می‌افتاد، برای من، مشکل‌ساز بود. اما بعداً مشخص شد که در بین راه یکی از دوستان می‌خواسته با ضبط صوت، این نوار را گوش دهد که اشتباهی دکمه «ضبط» را زده بود. بعد هم توی مسیر به گمان اینکه این نوار خالی است،‌ هنگامی که آقای جواد محدثی روضه خوانده است، صدای ایشان را رویش ضبط کرده بود. به محض آنکه ما را گرفتند، جیب‌هایمان را جستجو و وسایل شخصی را زیر و رو کرده و این نوار را برداشتند. وقتی به ساواک رسیدیم، آقایان را جدا نگه داشته و مرا به تنهایی به زندان بردند. مرا به داخل سلول انفرادی انداختند. سلول در زیرزمین قرار داشت،‌ و فضای آن بسیار مرطوب بود. دیوارهای کاهگلی و خیسی داشت. یک موکت معمولی هم در آنجا انداخته بودند. با این که فصل تابستان بود، تا صبح در آن زیرزمین از سرما لرزیدم. توی این زندان یک سگ قوی هیکلی هم به عنوان نگهبان زندانیان وجود داشت.

به محض ورود به زندان، ‌دچار دلهره شدم. برای اولین‌بار بود که در عمرم به زندان می‌افتادم. قبل از آن، به ساواک و کلانتری احضار شده بودم، اما به زندان نیفتاده بودم. پس از مدتی، چشم‌هایم به تاریکی اتاق عادت کرد. به دیوارها خیره شدم. بر روی دیوار یکی با میخ نوشته بود: «شجاع باش!»

داخل زندان معمولاً زندانیان از این کلمات روحیه‌بخش می‌نویسند. وقتی آن کلمه را دیدم، آرامش عجیبی پیدا کردم. با دیدن کلمه «شجاع باش!» متوجه شدم که در اینجا هم می‌شود انسان آرامش خودش را حفظ کند. در طبقه بالا، اینها برای ایجاد جنگ روانی، فریاد می‌کشیدند و صندلی‌ها را به هم می‌کوبیدند.

پس از بیست‌وچهار ساعت، مرا از سلول بیرون آوردند و برای بازجویی بردند. در حین بازجویی، متوجه شدم که اینها می‌خواستند به محض پایان دوره سربازی، مرا دستگیر کنند. منتها به دلیل آنکه من بدون تسویه حساب و با سرعت به تهران رفته بودم، غافلگیر شده بودند. بعد هم به دنبال فرصت مناسب می‌گشتند که مرا دستگیر کنند. حاج علیلو خودش از من بازجویی کرد و گفت: «تو باید اعدام شوی! دو سال تمام این شهر را به هم ریختی. فکر می‌کردی ما نمی‌دانستیم چه کار می‌کردی؟»

بعد فهمیدم که آقای بادام دوست محصل سال پنجم آن دبیرستانی که در آن تدریس می‌کردم، در ازای مثلاً ماهی صد تومان، به دلیل فقر مالی خانوادگی، خبرچین ساواک بوده و ساواک هم به‌طور کامل برایم پرونده‌سازی کرده است. او پرسید: «چه چیزهایی همراهت بود؟»

گفتم: «چند کتاب، دو سه تا جزوه درسی و یک رساله توضیح‌المسائل.»

پرسید: «رساله مال کی بود؟»

گفتم: «آقای خویی.»

ما در شهر قم با کمک دوستانمان حدود ده هزار جلد رساله امام خمینی(ره) را چاپ کرده بودیم، منتها روی آن نوشته بودیم «فتوای آیت‌الله العظمی خویی.»

فقط صفحه اول رساله مربوط به رساله آقای خویی بود و بقیه صفحه‌ها مربوط به رساله امام(ره) بود. با ثبت علایمی مثلاً پایین نام خویی یک «خ» دیگر گذاشته بودیم که مقلدین متوجه می‌شدند این رساله مربوط به امام(ره) است. گفت: «این رساله آقای خویی است،‌ تو مقلد کی هستی؟»

گفتم: «آقای خویی.»

گفت: «ولی شما روی منبر از خمینی اسم می‌بردید و می‌گفتید مقلدش هستید، توی پادگان هم همین رو گفتید.»

گفتم: «بله، مقلد ایشان هستم.» و بالاخره آنها متوجه شدند مقلد امام(ره) هستم.

او گفت: «پس چرا با خودت رساله خویی را آورده‌ای؟»

گفتم: «مردم این‌جا مقلد آقای خویی هستند و من باید برای آنها این فناوری را توضیح می‌دادم. خودم که مسائل موجود در رساله آیت‌الله خمینی را می‌دانم، اگر کسی بپرسد، به طور شفاهی پاسخ می‌دهم.

سؤال بعدی‌اش این بود که: «این نوارهای همراهت مربوط به چه چیزهایی است؟»

من در حالی که از همه جا غافل بودم، گفتم: «چه می‌دانم چی است، شاید روضه باشد.»

مدام دلهره داشتم که مسأله این نوار عاقبت چگونه حل خواهد شد، همین‌طور مبهم جواب دادم. شروع کردند به زدن من و پس از آن دوباره پرسیدند: «چه نوارهایی داری؟»

گفتم: «چند نوار روضه داشتم، نمی‌دانم کدام را به همراه آوردم، شما کدام نوار را می‌گویید؟»

دیدم که او نوار را به سوی من پرت کرد و گفت: «بیا این نوار مال خودت.»

من باز هم متوجه نشدم که مسأله چیست، بعد در هنگام انتقال به تهران و توی اتوبوس، دوستانم به من مسأله را گفتند. پس از این بازجویی، ما را به شرکت «ایران ترانزیت» در اردبیل بردند که با اتوبوس به تهران بفرستند. در گاراژ مردم متوجه شدند و سروصدا راه انداختند. اما پلیس مداخله کرد و ما را به اتوبوس سوار کردند و راهی تهران شدیم. در اتوبوس ما هفت نفر بودیم و بقیه مسافران اتوبوس از مأموران ساواک بودند. توی اتوبوس من عادی برخورد کردم و آنها اعتمادشان جلب شد. فقط به من گفتند: «آقای غفاری به فکر فرار نباش! برای ما مهم نیست، اگر بخواهی اقدام به فرار کنی تو را می‌کشیم!»

دلهره مهمی که من در سراسر این مدت داشتم آن بود که مبادا مأموران به خانه ما بریزند. چرا که در منزل،‌ کتاب‌ها و جزوه‌ها و نوارهای بسیاری داشتم که آنها می‌توانست برای من مسأله‌ساز باشد و یا موجب دستگیری پدرم شوند. در منزل، اعلامیه‌های فراوانی نیز وجود داشت که آنها نیز بسیار مشکل‌ساز بودند.

هنگامی که توی مسیر می‌آمدیم، شماره تلفن و نام خود را روی یک تکه کاغذ نوشتم و لای کاغذ هم یک اسکناس پنجاه تومانی قرار دادم و آن را مچاله کردم. در هشتپر طوالش، اتوبوس برای گازوئیل زدن توقف کرد. متوجه شدم که یکی از کارگران پمپ بنزین مرا تماشا می‌کند. دستم را با این کاغذ از پنجره بیرون بردم و کاغذ را به زمین انداختم و سپس با ابروها و دستم اشاره کردم، «منزل جارو.» و با دست به حالتی که یک اسلحه به طرف مغزم گرفته‌اند، به او فهماندم که مرا دستگیر کرده‌اند. او هم بی‌انصافی نکرد، و بلافاصله با منزل ما تماس گرفت و پیام را رساند. مادرم می‌گفت: شب تلفن زنگ زد و ما هراسان گوشی را برداشتیم. یک نفر از آن سوی خط گفت که آقای هادی را گرفته‌اند، خانه را جارو کنید.

پس از این تماس تلفنی، پدرم به سرعت همه کتاب‌هایم را به مسجد نیمه‌ساز شیخ فضل‌الله نوری برد و در گلدسته ناتمام مسجد پنهان کرد. من پس از انقلاب به آنجا رفتم و همه آنها را سالم بیرون آوردم.

 

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین هادی غفاری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، چ اول، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 71 - 74.



 
تعداد بازدید: 180


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: