انقلاب اسلامی :: مبارزات مخفی

مبارزات مخفی

18 مهر 1402

راوی صدیقه امیر شاه‌کرمی: دو خواهر و سه برادر بودیم که در زمان شاه مبارزات مخفی را علیه رژیم شروع کردیم و به علت اینکه به دست ساواک نیفتیم در سال‌های 52 و 53، زندگی مخفی داشتیم.

مهدی و محمدامیر شاه‌ کرمی در ابتدا، عضو گروه سازمان مجاهدین بودند. اما پس از مدتی، متوجه انحراف عقیده‌ آنها شدند و پس از مخالفت‌های ایدئولوژیک با آنها، از آن گروه جدا شدند. آن دو راه دیگری را انتخاب کردند و با عضوگیری بچه‌های مذهبی و روشنفکر یک سازمان مستقل و پابرجا که با امام خمینی، به‌طور غیر مستقیم در تماس بودند و در بسیاری از مسائل از ایشان دستور می‌گرفتند، راه‌اندازی کردند.

البته ساواک شدیداً در تعقیب مهدی و محمد بود و حتی برای دستگیری آنها جایزه تعیین کرده بود. به همین علت، منزل مسکونی ما که در خیابان شریف اصفهان واقع شده بود تحت کنترل مأموران ساواک بود. مرتب به منزلمان سرکشی می‌کردند و پدر و مادرم را که بی‌خبر بودند مورد شکنجه و آزار قرار می‌دادند و از آنها می‌خواستند جای آن دو را نشان بدهند.

مادرم که زن بسیار آگاه و شجاعی بود با آنها مقابله می‌کرد و به نوعی همیشه درگیر بود. طوری که در مقابل شکنجه‌های آنها می‌ایستاد.

مهدی و محمد هر دو از دانشجویان آریامهر (شریف) بودند و جزو دانشجویان رتبه اول دانشگاه. دوستانشان می‌گفتند آنها در دانشگاه فعالیت سیاسی داشتند و به همین خاطر هم تحت تعقیب ساواک بودند.

بالاخره آنها مجبور شدند که دانشگاه و خانه پدری خود را رها کنند و به زندگی بسیار سخت و مشقت‌آور مخفی روی آورند. ما را هم با آنکه بسیار مشکل‌ساز بودیم با خود بردند و مخفی کردند. به همین خاطر، ساواک پدر و مادر و یکی از برادرانم که بزرگتر از همه‌ ما بود را اذیت می‌کردند و از آنها سراغ ما را می‌گرفتند. علاوه بر آن، رفت ‌و آمد دوستان و فامیل را هم زیر نظر داشتند و آنها را مورد بازجویی قرار می‌دادند. هر هفته دو سرباز به منزل ما حمله می‌کردند و شب و نصف شب روی پشت‌بام‌ها راه می‌رفتند و خانه را زیر نظر داشتند. مادرم خیلی اذیت می‌شد. او واقعاً زن شجاع، صبور و از خود گذشته‌ای بود. گاهی اوقات هم که صبرش تمام می‌شد با سنگ به سوی آنها حمله می‌کرد.

پدرم را چند وقت یک‌بار، ساواک می‌برد و شکنجه می‌کرد و در مورد برادرانم اطلاعاتی می‌خواست. ولی پدرم در جواب می‌گفت:

ـ شما بچه‌های منو فراری دادید. معلوم نیست کجا هستند. با من هم که این‌طور رفتار می‌کنید. شما چی از جون ما می‌خواهید؟

سال 1354 بود که دوستان مهدی (شهید مرتضی و ابراهیم جعفریان) در تبریز در درگیری با ساواک با همسرانشان شهید شدند. مهدی هم در اصفهان، مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. آنها خواستند او را زنده دستگیر کنند. مهدی با موتور پا به فرار می‌گذارد اما با تیراندازی مأمورین به شهادت می‌رسد.

جنازه او را هم تحویل خانواده ندادند و در جواب رفت ‌و آمدهای والدین و شکنجه و آزارشان به آنها گفتند او را در رودخانه انداختیم.

بعد هم اجازه هیچ‌گونه مراسمی به آنها داده نشد و گفتند اگر برای مهدی مراسم بگیرید تمام افرادی که در آن شرکت می‌کنند را دستگیر می‌کنیم و با گذاشتن مأمورین زیاد در محل، مانع رفت ‌و آمد مردم شدند.

در همان سال 1354، چند ماه بعد محمد در یک عملیات تحت تقیب ساواک قرار گرفت. به او فرمان ایست دادند ولی او با اطلاعات زیادی که داشت و جزء افراد اصلی گروه بود؛ نمی‌خواست زنده به دست آنها بیفتد و فرار می‌کند. ساواک به پای او شلیک می‌کند و او همچنان با پای زخمی به فرار ادامه می‌دهد و مسافت زیادی را طی می‌کند. خونریزیش شدید می‌شود و در یکی از کوچه‌های بهارستان تهران مأمورین او را محاصره می‌کنند و نیمه‌جان او را به کمیته می‌برند. سرانجام پس از شکنجه‌ زیاد، در حالی که هیچ‌گونه اطلاعاتی از او به دست نمی‌آورند او را هم به شهادت می‌رسانند. جنازه‌اش را هم به ما ندادند. پس از انقلاب، از طریق پرونده‌اش فهمیدیم که او را در بهشت زهرا(س) دفن کرده‌اند. در همان سال 54 بعد از چند ماهی، به علت شهادت مهدی و محمد و چند نفر دیگر از آنها که در تبریز اتفاق افتاد، کمی وضع گروه نابسامان شد و به علت فرار عده‌ای از بچه‌ها و لو رفتن خانه ما، من و همسرم و یکی از دوستانم «شهید زندی‌زاده» را در منزل دستگیر کردند. چهار ماه در یک سلول انفرادی از ما بازجویی کردند و با نقشه‌هایی که ساواک برای آزادشدن‌مان ریخته بود. ما چند نفر را آزاد کرد (البته من و زندی‌زاده و همسران‌مان). خواهرم دستگیر نشده بود و در اصفهان مخفی و فراری بود. هدف ساواک از آزادی ما این بود که در رفت ‌و آمدمان با بقیه‌ اعضای گروه آنها را هم دستگیر کند.

آنها یک مسافرت مشهد برایمان در نظر گرفتند. هدفشان این بود تا ما را از سر راه بردارند که تقریباً موفق شدند و در راه اصفهان، مشهد برنامه ساختگی تصادف را به وجود آوردند و با تریلی به ماشین ما زدند و آن را سرنگون کردند که در آن سانحه، دو نفر یکی مادرم و دیگری زهرا زندی‌زاده شهید شدند که ما سه نفر را هم به بیمارستان بردند و بعد از مدتی مرخصمان کردند. ولی باز هم تحت تعقیب ساواک بودیم و رفت ‌و آمدهایمان را زیر نظر داشتند.

در سال‌های 56 و 57 که سخت‌گیری رژیم کمتر شد، من به اتفاق همسرم و عده‌ای دیگر اعلامیه‌های امام را تایپ و پخش می‌کردیم تا اینکه دوباره به منزلمان حمله کردند و بچه‌ام را با زور و شکنجه از من گرفتند و من را مورد شکنجه قرار دادند. آنها خواهرم را از من می‌خواستند که او هم مخفی و پنهان بود و من اطلاعی از او نداشتم.

دوباره من و همسرم را بردند و در یک سلول انفرادی زندانی کردند و بسیار شکنجه‌مان کردند و اجازه ملاقات هم ندادند. تا اینکه بالاخره به کوری چشم دشمن آرزوی آنها هم به گور رفت و انقلاب به پیروزی رسید و ما آزاد شدیم.

 

منبع: کیانی، طیبه، همدوش: خاطرات زنان ایثارگر استان اصفهان از هشت سال دفاع مقدس، اصفهان، گفتمان اندیشه معاصر، 1388، ص 135 - 139.



 
تعداد بازدید: 224


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: