انقلاب اسلامی :: کوکب حاتمی و فعالیت‌های انقلابی او

کوکب حاتمی و فعالیت‌های انقلابی او

30 آبان 1402

«به راهنمایی دبیرم مسئولیت کتابخانه دبیرستان را بر عهده‌ام گذاشتند و من پس از تمام شدن کلاس‌ها ساعاتی را در آنجا می‌گذراندم. روزی با دختری به نام فاطمه سیدی آشنا شدم که بعد از چند جلسه گفت‌وگو پی بردم با او از نظر فکری دارای اشتراکات زیادی هستم. روزهای بعد او برایم جزوه‌های دست‌نویسی را می‌آورد که مطالب زیادی در مورد ظلم و ستم رفته بر مردم داشت. آن شب آن را با اشتیاق فراوان خواندم و طبق قرار در پاکتی درون سطل، زباله قرار دادم. شاید لازم باشد توضیح بدهم که سطل زباله خانه‌های شرکت نفت از درون دریچه‌ای با طناب به پایین رفته، تخلیه می‌شد و دوباره به آشپزخانه واحد مسکونی برمی‌گشت. قرار بود بعد از پایین رفتن سطل خودشان پاکت را برداشته و ببرند. تا مدتی کم و بیش از همین طریق مکتوباتی به دستم می‌رسید، تا اینکه پایم به جلسات آنها نیز باز شد و در آنجا و طی گفت‌وگوهایی که صورت می‌گرفت با شخصیت امام خمینی و اهداف عالیه ایشان آشنا شدم. اگر تا آن روز ذره‌ای شک و تردید در دلم راه یافته بود، پس از شنیدن نام امام هرگز تکرار نشد. باید مصمم‌تر به پیش می‌رفتم. پس از آن رأس ساعت 10 هر شب داخل سطل زباله شب‌نامه‌ای با امضای «موحد» به دستم می‌رسید.»

در همین ایام خانم حاتمی برای ادامه تحصیل در رشته پرستاری و استخدام در بیمارستان شرکت نفت اقدام نموده، با نمره خوب امتحانات را پشت سر می‌گذارد و پذیرفته می‌شود، اما همزمان، رابطی با وی تماس گرفته، درخواست می‌کند برای پیشبرد اهداف اسلامی گروه، وارد ارتش شود.

«ارتش در همان منطقه قصد راه‌اندازی تشکیلاتی را داشت و برای جذب نیرو اعم از زن و مرد اعلام نیاز کرده بود. دانشکده پرستاری را رها کردم و برای ورود به ارتش آماده شدم و اقدام به ثبت‌نام نمودم. در مرحله اول بخاطر فعالیت‌هایم در دبیرستان، مثل انشایی که بر علیه رژیم شاه نوشته و توسط یکی از همشاگردی‌هایم که پدرش ساواکی بود، موضوع لو رفته و کار به دفتر کشیده بود، از ورودم ممانعت شد. اما چندی نگذشته بود که با ورود بازرسان شاهنشاهی به مسجد سلیمان از طرف گروه نامه‌ای از زبان من مبنی بر ندامت و پشیمانی از اعمال گذشته و وفاداری‌ام به شاه و رژیم سلطنتی نوشته شد. با این نامه دوباره تقاضای ورود به ارتش را کردم که خوشبختانه پس از بیست روز، پاسخ مثبت به دستم رسید و البته این کار منوط به قبولی در امتحانات ورودی شد. امتحان را در پادگان عباس‌آباد تهران به عمل آوردند و من قبول شدم.

وظیفه‌ای که از طرف گروه در ارتش بر عهده‌ام گذاشته بودند، خارج کردن اطلاعات، گزارش وضعیت داخلی ساختمان و رفت‌وآمدها، عضوگیری و گزارش نحوه برخورد و ارتباط افسران با دختران بومی بود که به استخدام ارتش در آمده بودند.

هفت ماه در میان غریبه‌ها، کسانی که در نقطه مقابل اعتقادات و گرایش‌هایش بودند، هفت ماه در میان دشمن دوام آورد و آنچه را که لازم بود به دوستانش منتقل کرد. هفت ماه دندان تیز بر جگر نهاد تا اهداف دوستان مسلمان و معتقدش را محقق سازد... اما بالاخره منش و رفتارش که از اصل با دیگران متفاوت بود، شک و تردید را نسبت به او بنیان نهاد، تا اینکه...

احساس کرده بودم نسبت به من ظنین شده‌اند. طبیعی بود که رفتار و حساسیت‌هایم با دیگران متفاوت باشد. مطمئن بودم که تعقیبم می‌کنند. با خانم سیدی تماس گرفته و خواستم امکانات فرار را در اختیارم بگذارند. تقاضایم مورد پذیرش واقع شد و قرار گذاشتیم جلوی سینمای شهر مبلغی را در اختیارم بگذارند و ترتیب فرارم را بدهند، اما...

احساس بدی داشتم یک نوع احساس عدم امنیت، چاره‌ای نبود باید می‌رفتم و کار را یکسره می‌کردم. امکان بازگشت به ارتش وجود نداشت، چون مطمئن بودم که دستگیرم می‌کنند. در محل قرار که حاضر شدم تا آمدم به خود بیایم، ماشینی به سرعت جلوی پایم ترمز کرد، دو مرد پیاده شدند و با تحکم گفتند: سوار شو. اول به روی خودم نیاوردم، گفتم: چه می‌خواهید؟ البته کمی هم تردید داشتم که مأمورین ساواک باشند، شاید هم به خودم دلخوشی می‌دادم که مزاحمند و الان می‌روند. اما وقتی یکی از آنها با دستش محکم عضله‌ شانه‌ام را گرفت و درد در تمام تنم پیچید، فهمیدم که کار تمام است...

عرق سردی بر بدنش نشست. وحشت روبه‌رویی با شکنجه‌های ساواک، هراس لو رفتن گروه، نگرانی برای خانواده، پدر و مادرش و... برای او که حدود 18 سال داشت، بار سنگینی بود...

سه روز اول را در بازداشتگاهی در اهواز بودم. مفصل کتک خوردم، می‌ترسیدم. در این زمینه آموزشی ندیده بودم و برای اینکه اصل ماجرا را لو ندهم، پیش هر بازجویی چیزی می‌گفتم. همین باعث شد که بفهمند دروغ می‌گویم و بر شدت آزار و اذیت بیفزایند.

بعد از آن به تهران منتقل شدم، به محلی که آن زمان به زندان پشت آگاهی معروف بود. در تهران وضعیت آزار و شکنجه خیلی بدتر بود. قبلاً به ما گفته بودند که اگر به سه زندان بیفتید، دیگر بازگشت ندارید. یکی زندان عادل‌آباد شیراز، یکی زندان فلک‌الافلاک خرم‌آباد و یکی هم همین زندان پشت آگاهی... و حالا من در اینجا بودم.

ماه‌های اول مرا در سلول انفرادی انداختند. آنچه بر من گذشت اکنون پیش رویم محو و چون غباری بیش نیست. فقط می‌دانم خیلی سخت بود و تزریق آمپول‌های فراموشی را هم از همان‌جا آغاز کردند. این داروها باعث شد که بعدها مدت طولانی را در فراموشی کامل به سر برم و حتی خود و خانواده‌ام را نشناسم... به آنها آمپول‌های خوره‌ای می‌گفتند. پشت سرمان ورم می‌کرد و همزمان با آن مرفین تزریق می‌کردند. تا مادامی که سر ورم داشت، کاری نداشتند و به محض اینکه ورم می‌خوابید دوباره آمپول دیگری تزریق می‌کردند. اثرات آن نوعی گیجی همراه با فراموشی بود.»

 

منبع: ابتهاج شیرازی، فریبا، از حماسه برترید، تهران: دبیرخانه کنگره بررسی نقش زنان در دفاع و امنیت، 1376، ص 20 - 23.



 
تعداد بازدید: 159


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: