انقلاب اسلامی :: چارچوب را درست نگه‌دار

چارچوب را درست نگه‌دار

28 آذر 1402

من [محمدحسین مطیعی] همراه دوستانم در کار تکثیر اعلامیه فعالیت داشتم. طبق جزوه‌های ضد ساواکی که آقای غلام‌رضا مالک از کارکنان کارخانه ماشین‌سازی [اراک] برای مطالعه به ما داده بود تعداد افراد برای انجام این کار باید کم می‌بود تا اگر شخصی لو می‌رفت توانایی لو دادن بقیه را نداشته باشد. برای همین از اواخر سال 56 و اوایل 57 بشیتر با صمد، عباسعلی هاشمی همافر نیروی هوایی و محمود صوفیان کار می‌کردم. محمود صوفیان یک سال از من بزرگتر و عید قربان به دنیا آمده بود به همین علت به او «حاجی» می‌گفتیم. او در آن زمان معلم شیمی بود. برنامه‌ریزی و هماهنگی کارها با من بود و بقیه از جزئیات فعالیت‌های هم خبر نداشتند. در این زمان پدرم فوت کرده و بی‌بی را پسرش نزد خودش برده بود. من در منزل تنها بودم از این جهت خانه من برای انجام فعالیت‌ها مناسب بود. برای احتیاط به دوستانم مثل حاجی و صمد کلید خانه را داده بودم تا اگر اتفاقی برای یکی از ما افتاد دیگری سریع بیاید و منزل را پاک‌سازی کند.

طبق دستورالعملی که از تهران آوردیم دستگاه چاپ را که شامل چارچوب، پارچه ململ، کاغذ، قلم استنسیل و غیره بود آماده و از آن به بعد از طریق آن اعلامیه‌ها را چاپ و تکثیر می‌کردیم. بیشتر اعلامیه‌ها متعلق به حضرت امام بود. هنگام تکثیر آنها را می‌بوسیدیم و به سر و صورتمان می‌کشیدیم. اعلامیه‌ ها و نوارها را از کانال‌های مطمئن تهیه می‌کردیم؛ مثلاً برخی را آقای وفایی که همراه با استاد آل‌اسحاق به اراک می‌آمد به ما می‌داد. در خانه اعلامیه‌ها را من و حاجی از ساعت 10 تا 2 شب یکی یکی تکثیر می‌کردیم. یکی از ما چارچوب را نگه می‌داشت و دیگری برگه استنسیل را برمی‌گرداند و با کارتک جوهر را می‌کشید. هر شب تقریباً 50 اعلامیه چاپ می‌کردیم چون یکی‌یکی باید می‌زدیم خسته کننده بود،‌ تازه بعد از آن، باید اعلامیه‌ها را روی زمین می‌چیدیم تا خشک شوند. سایز برگه‌های اعلامیه آ4 سفید بود. کاغذها را بسته‌ای از کتابفروشی تهیه می‌کردیم و جوهرهایمان هم مشکی بود.

یک شب که داشتیم اعلامیه تکثیر می‌کردیم من دوستان به حاجی گفتم: «چارچوب را درست نگه‌ دار!» یک ذره که تکان می‌خورد دو خطی می‌شد و دیگه قابل خواندن نبود. چون یک‌بار ساواک حاجی را گرفته و شکنجه جسمی و روحی کرده بود زود عصبانی می‌شد برای همین با دلخوری گفت: «خوب نگه‌اش داشتم!»

گفتم: «نه درست نگه نداشتی!»

گفت: «خُب خودت نگه‌ دار» و با هم جر و بحث کردیم. حاجی قهر کرد و گفت: «اصلاً می‌خواهم بروم!»

گفتم: «پاشو برو!» فکر نمی‌کردم ساعت دو نصف شب برود. صدای در حیاط آمد. فکر کردم در را به هم کوبیده تا من فکر کنم رفته است! مدام می‌گفتم: «حاجی بیا، حاجی بیا کار را تمام کنیم،» اما از حاجی خبری نشد. به دنبال او رفتم دیدم نیست! مات و مبهوت شدم. حاجی رفته بود. جرأت نمی‌کردم در را باز و به کوچه نگاه کنم! روبه‌روی خانه ما بانک صادراتی بود که به آن حمله می‌کردند و شیشه‌هایش را می‌شکستند برای همین شب‌ها، دو مأمور موتورسوار برای مراقبت جلوی خانه همسایه ما آقای محمدی ایستاده و کشیک می‌دادند. با خودم می‌گفتم حاجی رفته و اینها دنبالش کردند، الان از حاجی سوال می‌کنند و سراغ من هم می‌آیند، هزار فکر و خیال کردم. یک ظرفشویی فلزی داشتیم که توی راهرو، نزدیک در ورودی نصب بود و آب لوله آن به جوب داخل کوچه می‌ریخت. می‌خواستم دستم را که جوهری بود بشویم اما جرأت نمی‌کردم، با خودم می‌گفتم اگر دستم را که رنگش مقداری مشکی است بشویم و آب آن از جوی رد شود موتورسوارها می‌بینند و به سراغم می‌آیند. با عجله وسایل را جمع و مکان را تمیز کردم. دستگاه تکثیر را هم که اندازه برگه A4 بود در زیرزمین لابه‌لای کتاب‌های مدرسه‌ام که همه داخل صندوق‌های چوبی بودند قایم کردم. آن شب تا صبح کلافه بودم. حاجی چند روز بعد آمد و دوباره کار تکثیر را شروع کردیم.

ماجرای دستگیری حاجی به اوایل سال 57 برمی‌گشت. گاهی روزنامه‌ها به دروغ می‌نوشتند سخنران‌های مشهور در فلان جا در فلان ساعت سخنرانی دارند. این شگرد رژیم بود برای اینکه افراد انقلابی به محل اعلام شده بروند و بعد دستگیرشان کنند. یک بار که چنین ترفندی زده بودند عباسعلی و محمود در تهران به همان مکانی که روزنامه‌ها نوشته بودند می‌روند و گرفتار می‌شوند. وقتی مأموران از آنها می‌پرسند: «آمدید اینجا چه کار؟» چون قبل از آن به خانه فامیلِ محمود به نام نعمت‌الله رفته بودند، می‌گویند: «رفته بودیم خانه عمو نعمت. می‌خواستیم برای خواندن نماز به مسجد برویم که ما را گرفتند.» از عباسعلی می‌پرسند: «تو چه کاره هستی؟» می‌گوید: «همافر.» از او کارت شناسایی می‌خواهند عباسعلی هم کارتش را نشان می‌دهد. از محمود می‌پرسند: «تو چه کاره هستی؟» می‌گوید: «دانشجو.» او را می‌گیرند و بقیه را رها می‌کنند. عباس تعریف می‌کرد تا دیدم محمود را گرفتند چون قبلاً از خیابان دانشگا چند کتاب از جمله کتاب‌های آیت‌الله مطهری و دکتر شریعتی را خریده و داخل کیف محمود گذاشته بودیم با لهجه اراکی به او گفتم: «کیف مُنو بده!» و کیف را از وی گرفتم. صمد خبر دستگیری حاجی را به من داد من هم بلافاصله خانه‌ام را از همه وسایل مربوط به فعالیت‌هایمان اعم از اسپری، اعلامیه و غیره تخلیه کردم. جعفرآقا، برادر بزرگ حاجی و پدرش هم کتاب‌های او را از خانه‌یشان بیرون بردند اما بحمدالله اتفاقی نیفتاد. بعد از اینکه محمود آزاد شد مدتی سختش بود فعالیت انجام دهد ولی بعد دوباره وارد فعالیت‌ها شد. خاطرات تلخی از زندان و شکنجه‌های روحی زندانیان برایم بیان کرد مثلاً می‌گفت: «دست و پای ما را می‌بستند و خانم‌های متدین را پیش روی ما کتک می‌زدند. آنها می‌گفتند: برادرها کمک کنید! اما ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم. بعد ساواکی‌ها به طعنه به ما می‌گفتند کمکشان کنید. وقتی کسی عکس‌العملی نشان می‌داد با باتوم به سرش می‌زدند. زندانی‌ها را دو نفره به دستشویی می‌بردند. شیر آب نداشت و پیت آب و یک ظرف کوچک گوشه دستشویی می‌گذاشتند تا زندانی‌ها را عذاب دهند. وقتی حاجی خاطراتش را تعریف می‌کرد هر دو گریه می‌کردیم.

گاه اعلامیه‌ها را با دست‌خط خودمان با قلم استنسیل می‌نوشتیم و تکثیر می‌کردیم. وقتی در هنرستان استخدام شدم کار تکثیر راحت‌تر شد زیرا از دستگاه چاپ آنجا استفاده می‌کردیم. نوارها را نیز گوش می‌دادیم و پیاده و تکثیر می‌کردیم. نوارهای تکثیری متعلق به امام، دکتر علی شریعتی و سخنرانی‌هایی بود که به حمایت از امام انجام می‌شد مانند سخنرانی‌های آقای خلخالی و شیخ گلسرخی؛ البته جذاب‌ترین و داغ‌ترین سخنرانی‌ها نیز متعلق به آقای گلسرخی و آقای خلخالی بودند.

 

منبع: انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم، ج 2، مصاحبه و تدوین مریم حاجی‌زاده و ساره مشهدی میقانی، قم، اندیشه صادق، 1397، ص 142 - 146.



 
تعداد بازدید: 185


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: