انقلاب اسلامی :: اولین کمیته انقلاب مشهد

اولین کمیته انقلاب مشهد

05 دی 1402

کرامت کجا بود؟

مسجد کرامت، پایگاه روزهای نخست انقلاب بود. به این معنا که همه بچه‌های انقلابی در مسجد کرامت جمع و متمرکز بودند و همه امور مثل دستگیری متهمان همکاری با رژیم گذشته را انجام می‌دادند. من مستقیم توی دستگیری‌ها شرکت نداشتم. چون صبح‌ها سر کارم بودم و عصر به مسجد کرامت می‌رفتم. با توجه به سابقه زندانم، مراقبت از دستگیرشدگان به من واگذار شد. در طبقه بالای مسجد کرامت، ساختمانی شبیه مسافرخانه بود و اتاق و تخت داشت. چون هیچ جایی برای نگهداری متهم‌های دستگیرشده نبود، آنها را به اتاق‌های طبقه بالای مسجد کرامت می‌بردیم. البته امکانات امنیتی‌اش خیلی کم بود، اما با وجود این، هفته اول مشکلی نداشتیم. من ابتدا دفتری تهیه کردم و آمار بازداشتی‌های هر اتاق را گرفتم. از هفته دوم کم‌کم مشکلات بروز پیدا کرد. مسجد جای نماز بود، ولی ما تمام فرش‌های طبقه همکف را جمع کرده و همه اتاق‌هایش را هم اشغال کرده بودیم. به این دلیل در کرامت جا خیلی تنگ بود. از طرفی تعداد دستگیرشده‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شد. دیگر توی مسجد کرامت جا برای نگهداری نبود و باید فکر دیگری می‌کردیم.

مسجد کرامت تبدیل به اولین مقر کمیته انقلاب شده بود. تقریباً هر روز افراد جدیدی را بازداشت می‌کردند و به کمیته انقلاب می‌آوردند. یکی از شب‌ها که مشغول آمارگیری از اتاق‌ها بودم، به اتاقی رسیدم که چند نفری در آن بودند و اسامی‌شان را نوشتم. دیدم یک نفر روی تخت خوابیده و پتو را هم روی سرش کشیده است. پرسیدم: «این کیه؟» معرفی‌اش کردند. رفتم پتو را کنار زدم و او را شناختم. همان افسر نگهبان و کارمند ساواک مشهد بود. خاطرات کمک‌هایی که به زندانی‌ها کرده بود از ذهنم گذشت. بسیار متعهد و باتقوا بود. می‌دیدم که برخلاف بقیه کارمندان ساواک که شب خوش‌گذرانی می‌کنند، ساعت دوازده برای نماز بلند می‌شد. درد ما را می‌فهمید و همه زندانی‌ها به او حس برادری داشتند. وقتی شیفتش بود، اول می‌آمد یکی‌یکی از سلول‌ها خبر می‌گرفت و می‌پرسید: «چه کار داری؟» یکی می‌گفت: «من میوه می‌خوام.» به سرباز دستور می‌داد: «ازش پول بگیر، برو براش میوه بخر.» یا مثلاً صابون یا چیزهایی را که آزاد بود و نیاز داشتیم، می‌گفتیم و او در تهیه‌اش کمک می‌کرد.

این خاطرات به سرعت از ذهنم گذشت. رفتم جلو با روی باز با او احوالپرسی کردم و گفتم: «بلند شو بریم.» گفت: «نه بذار من بخوابم.» کارم را رها کردم و فوری به اتاقی رفتم که آقای هاشمی‌نژاد و طبسی و محامی بودند. گفتم: «آقایان این آقا غیر از افراد دیگه‌ست. من می‌خوام تقاضا کنم که اونو همین الان ‌آزادش کنین.» گفتند: «نمی‌شه که!» گفتم: «با بقیه فرق داره. من خودم دیدم که وقتی تو زندان بودیم، محبت‌های زیادی به بچه‌ها می‌کرد.» رو به آقای محامی کردم و گفتم: «حاج آقای محامی یادتون رفته وقتی شما سلول عمومی رفته بودین، همین آقا اومد چراغش رو براتون عوض کرد؟» حاج آقا محامی کمی فکر کرد و گفت: «چرا درسته. یادمه.» گفتم: «هر چی نیاز داشتیم بهمون نداد؟» گفت: «چرا.» بالاخره حرف مرا قبول کردند و گفتند: «تو با مسئولیت خودت آزادش کن» و دستور آزادی‌اش را دادند. برگشتم پیشش و گفتم: «پاشو بریم.» خیلی خجالت می‌کشید. خودم وسایلش را برداشتم و رفتیم بیرون. به همه معرفی‌اش کردم و گفتم: «ایشون تو ساواک مشهد حداکثر خدمت رو به ما کرده.» همان‌جا بود که من تازه فهمیدم او پیش از انقلاب هم مقلد امام بوده است. بعد از آن من دیگر هرگز او را ندیدم و حتی اسمش را هم فراموش کردم.

 

منبع: ظریف کریمی، نوید، خاطرات شفاهی محمدرضا شرکت توتونچی، تهران، راه‌یار، 1399، ص 241 - 243.



 
تعداد بازدید: 95


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: