انقلاب اسلامی :: وضعیت زندانیان سیاسی خرم‌آباد در دوران پهلوی

وضعیت زندانیان سیاسی خرم‌آباد در دوران پهلوی

24 بهمن 1402

در تاریخ 1/3/1355 در بازگشت از حضور شهید مدنی، توسط ژاندارمری در «گچساران» کنار جاده‌ «اهواز» دستگیر شدم. آنها از داخل ساکم یک نوار کاست از پیام‌های شهید مدنی که برای طلاب حوزه‌ کمالیه خرم‌آباد بود و یک نوار کاست از سخنرانی حجت‌الاسلام فلسفی بیرون آوردند. پنج روز در ساواک گچساران بودم. در بازجویی از هر دری سؤال کردند. آنها حتی از شهادت شهید «شمس‌آبادی» که آن روزها در اصفهان روی داده بود، از من سؤال‌هایی کردند. تا توانستند به من اتهام زدند. چند روز بعد با هماهنگی که با خرم‌آباد کردند مرا توسط دو ژاندارم با اتوبوس راهی خرم‌آباد کردند. ژاندارم‌ها راه را بلد نبودند. در خرم‌آباد مرا تحویل ساواک دادند و رفتن. در ساواک از من بازجویی کردند. بعد از بازجویی به جستجوی منزلم رفتند. در خانه نزدیک به سی جلد کتاب و تعداد زیادی اعلامیه به دست آوردند. اعلامیه‌ها لابه‌لای کتاب‌ها بود. در هنگام جستجوی خانه‌ام یکی از مأموران ساواک به مادر پیرم گفت: «مواظب پسرت نبودی، به همین خاطر منحرف شده!» مادرم هم در جوابش گفت: «با وجود اینکه همین یک پسر را دارم، حاضرم او را در راه خدا و امام حسین(ع) بدهم.» دوباره مرا به ساواک برگردانده و به زندان انفرادی بردند. روز و شب از من بازجویی می‌کردند. سؤال‌های مختلفی می‌پرسیدند: «چه کسی به شما پول داد تا برای آقای مدنی ببرید؟ برای حوزه خرم‌آباد چه دستوراتی به شما دادند؟ با آقای خمینی چه رابطه‌ای دارید؟ اعلامیه‌ها را چه کسی به شما داد؟» و سؤال‌هایی از این قبیل. در بین بازجویی از مرجع تقلیدم پرسیدند. با آنکه مقلد امام بودم در بازجویی‌ها یکی دیگر از مراجع را که وابسته به رژیم بود معرفی می‌کردم. اما هر وقت این را می‌گفتم آنها با تندخویی و اهانت به من، آن را دروغ می‌شمردند. مرا مقلد امام می‌دانستند و راست هم می‌گفتند. نزدیک به ده روز در ساواک بودم. بعد به زندان شهربانی منتقل شدم. بعد از ورود به زندان چند کار باید انجام می‌دادند. یکی گرفتن عکس با لباس زندانی و پلاک نمره‌ای و دیگری انگشت‌نگاری بود.

در یک اتاق سه در پنج شهربانی که معتادان را در ‌آن نگهداری می‌کردند، زندانی شدم. داخل اتاق دو دیوار از سیم‌ها و نرده‌های فلزی برای محل ملاقات ساخته بودند. با انتقال محل ملاقات به ساختمان جدید، این قسمت را به قرنطینه و زندان انفرادی اختصاص داده بودند و فضایی در حد نود سانتیمتر در دو مترونیم به من اختصاص داشت. حتی برای سجده‌ نماز جا نداشتم. از باب اضطرار جمع‌تر سجده به جا می‌آوردم. جای کثیفی بود. آنقدر کثیف که از در و دیوارش، شپش‌ها بالا می‌رفتند. معتادان روی دیوارش ادار کرده بودند. بوی تعفن و کثافت همه جا به مشام می‌رسید. یک ماه‌ونیم در آنجا زندانی بودم. سرگرمی خاصی نداشتم. گاهی تکه روزنامه‌ای به دستم می‌افتاد. بارها و بارها آن را می‌خواندم. با خواهش زیاد و با اجازه‌ ساواک برایم از کتابخانه‌ زندان چند جلد کتاب آوردند. از جمله آن کتاب‌ها «قصص‌الانبیاء» بود؛ با آن قلم سنگین و اسم‌های ناآشنا. شاید اگر آن موقع زندانی نبودم هرگز آن را نمی‌خواندم. رفت و آمد با زندانیان معتاد، باعث شد تا مطالب زیادی از آنها یاد بگیرم. از جمله تقاضای پرونده‌خوانی بود. آنها می‌گفتند که بهتر است وکیل تعیینی نگیرم، بلکه وکیل تسخیری انتخاب کنم. بالاخره بعد از دو ماه زندان مرا به دادسرای نظامی بردند. در آ‌نجا بعد از بازجویی تقاضای پرونده‌خوانی کردم. آنها هم قبول کردند. در دو جلسه تمام پرونده را خواندم. در این رفت و آمدها در دادسرا بود که با دادستانی آشنا شدم که سُنی بود. او بسیار باادب و بانزاکت بود. از اتفاقاتی که برایم پیش آمد برخورد با شخصی به نام استوار «رضا» بود. استوار مأمور همراه زندانی بود و معروف بود کارش این است که بر علیه زندانیان پیش دادستان از خود سخنی بگوید. آن روزها سیگاری بودم. سیگار هُما فیلترداری روشن کردم. استوار رضا تا دید سیگار می‌کشم به دادستان گفت: «در زندان هم سیگار می‌کشد.» در جوابش گفتم: «به شما ربطی ندارد. شما مأمور حفاظت هستید. این کارها به شما مربوط نمی‌شوند.» دادستان هم او را از این کار منع کرد.

 

منبع: تیموری، رمضان، روزهای روشن: زندگینامه و خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدمهدی روشن، تهران، سوره مهر، 1394، ص 68- 72.



 
تعداد بازدید: 125


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: