انقلاب اسلامی :: نامه‌های دردسرساز

نامه‌های دردسرساز

18 فروردین 1403

در شهریور 1350 ساواک در یک یورش شبانه بیش از 90 درصد از اعضای سازمان مجاهدین خلق را دستگیر کرد. بقیه هم تقریباً در ماه‌های مهر و آبان همان سال دستگیر شدند. بنابراین در سال 50 سازمان مجاهدین خلق ضربه سختی از ساواک خورد. وقتی که این خبرها در جامعه منعکس می‌شد به‌طور طبیعی واکنش‌های زیادی را به همراه داشت. در آن زمان اعضای سازمان مجاهدین مورد احترام جدی غالب مبارزان (به ویژه مبارزان مذهبی) بودند. در داخل انجمن اسلامی مهندسین هم بسیاری افراد همین علاقه را به سازمان داشتند و در مورد لزوم کمک به آنها صحبت‌هایی مطرح شد.

شاید اولین کسی که این موضوع را به‌طور جدی در جلسه انجمن اسلامی مهندسین مطرح کرد،‌محمدعلی رجایی بود. او علاوه بر این که در دبیرستان کمال و هنرستان کارآموز تدریس می‌کرد، عضو هیئت مدیره مدرسه رفاه نیز بود. مدرسه رفاه را خانم پوران بازرگان (همسر حنیف‌نژاد) اداره می‌کرد و آقای دکتر باهنر و خیلی از شخصیت‌هایی که در هنرستان کارآموز نام بردم در آنجا نیز فعال بودند. ارتباطی که بین خیرین مالی که عمدتاً چهره‌های مذهبی و بازاری بودند با نیروهای متخصص متدین و مذهبی که در این مدارس شکل گرفته بود، موجب شد تا برخی افراد اقدام به جمع‌آوری کمک‌های مالی برای سازمان مجاهدین کنند. علاوه بر این پیشنهادی مطرح شد که باید از طریق فشار افکار عمومی در خارج از کشور، از سازمان مجاهدین حمایت کرد. طبیعتاً این کار نیز باید از سوی دوستان خارج از کشور، از سازمان مجاهدین حمایت کرد. طبیعتاً این کار نیز باید از سوی دوستان خارج از کشور انجام می‌شد. مهندس عزت‌الله سحابی نامه‌ای برای دوستان خارج از کشور تهیه کرد و چون من چند سال در خارج از کشور بودم و با دوستان خارج از کشور ارتباط داشتم، نامه را به من دادند که برای آنها بفرستم. من نامه را از طریق برادرم (عبدالله توسلی)‌به مسافری که عازم آلمان بود، دادم که او به آدرس صادق قطب‌زاده پست کند. آقای هاشمی رفسنجانی نیز همزمان نامه مشابهی نوشتند که از طریق صادق قطب‌زاده به آقای خمینی در نجف ارسال شود. بعداً متوجه شدیم که این نامه‌ها از صندوق پست آقای قطب‌زاده لو رفته است. ساواک نمی‌دانست چه کسی نامه‌ها را فرستاده اما در همان مرحله اول به دنبال من آمدند.

در 19 مهر 1350 تعدادی از افراد ساواک وارد منزل ما شدند و مرا دستگیر کردند و به اوین بردند. من در قسمت غربی مجموعه‌ای از زندان اوین که امروز «صد و بیست‌وپنج» نامیده می‌شود، بازداشت بودم. این قسمت در آن زمان تازه ساخته شده بود و سلول‌های خیلی مرطوبی داشت. من این احتمال را می‌دادم که بابت نامه بازداشت شده باشم اما هنوز مطمئن نبودم. در چند جلسه اولیه، دکتر منوچهری بازجوی من بود. البته این اسم مستعارش بود و بعدها فهمیدم اسم واقعی او ازغندی است. ایشان دو سه جلسه راجع به نامه و ارسال آن از من بازجویی کرد و من اظهار بی‌اطلاعی ک رده ووانمود کردم اصلاً در جریان نیستم.

بعد از این که مطمئن شدند نمی‌توانند از من اعترافی بگیرند، به طوری که بعداً متوجه شدم آقای اسدالله خالدی را گرفتند. ایشان تازه از آلمان برگشته بود و تصور می‌کردند که شاید او خبر داشته باشد. در حالی که او اصلاً در جریان نبود. از آن‌جا که برای این بازداشت، آمادگی روحی نداشت خیلی دچار سختی شد و مشکلاتی پیش آمد که به شدت زیر فشار قرار گرفت و دوره سختی را گذراند.

بعد از این که فعمیدند از او هم چیزی دستگیرشان نمی‌شود، آقای مهندس سحابی را دستگیر کردند. ایشان تصور کرده بود به دلیل اعتراف من بازداشت شده است، بنابراین در همان بازجویی اول مطلب را گفت و توضیح داد که ما برای کمک به مجاهدین، نامه نوشتیم و نامه را به فلانی دادیم و ارسال شد. این توضیحات را بعداً که با ایشان هم‌سلول شدیم برایم گفتند.

یک روز صبح که هوا خیلی هم سرد بود، حسینی که در واقع رئیس زندان و شکنجه‌گر آنجا بود، ‌مرا با خشونت از سلول بیرون کشید و به طرف اتاق بازجویی برد و گفت: مگر تو نامه را نفرستادی؟

گفتم: نه! نامه کدام است؟

گفت: نفرستادی؟

گفتم: نه!

بعد مرا به طرف زیرزمینی کشاندند که در قسمت مقابل واقع شده بود و روی تخت خواباندند و دست و پایم را بستند و حسینی شروع به شلاق زدن کرد. شلاق قطر زیادی داشت و خیلی سنگین بود. شاید من از چهار یا پنج ضربه بیهوش شدم و در حالت اغما قرار گرفتم. گفته می‌شد این یک روش علمی بود که به کار می‌بردند و در همان حالت اغما، همان سئوال را تکرار می‌کردند: آیا تو نامه را نفرستادی؟ آیا تو نامه را نفرستادی؟ تا به‌طور ناخودآگاه آنچه که در ذهن است، بیرون آید.

من نیز در آن حالت پاسخ دادم: بله، من فرستادم و به این ترتیب، بعد از اعتراف مرا در حالی که بیهوش بودم به اتاق بازجویی بردند.

بعد از به هوش آمدن، دوباره از من خواستند که اعتراف را تکمیل کنم.

گفتم: بله، من از طریق برادرم آقای عبدالله توسلی فرستادم. اما نمی‌دانستم نامه درباره چیست؟ نامه‌ای به من دادند و من هم آن را فرستادم، اما فکر نمی‌کردم همان باشد که شما مورد نظرتان است.

وقتی من اعتراف را کردم، پرونده‌ام کامل شد و دیگر بازجویی را تمام کردند و پرونده سیر طبیعی اداری خودش را طی کرد تا در دادگاه اول به 3 سال و در دادگاه دوم به علت شرایط خاصی که به وجود آمده بود به یکسال زندان محکوم شدم و به هر حال یکسال را در زندان گذراندم.

بعد از این که از من اعتراف گرفتند مرا به سلول‌های 125 بردند و دیگر شکنجه ندادند؛ شکنجه برای این بود که از فرد اعتراف بگیرند. پس از گرفتن اعتراف، دیگر شکنجه موضوعیت نداشت. مدتی در سلول‌های دو نفری و سه نفری با بعضی از همین افراد سازمان مجاهدین بودم.

مدتی بعد آقای هاشمی رفسنجانی را هم دستگیر کردند، ایشان را به همان سالنی که ابتدا ما بودیم آوردند. آنجا نگهبان‌ها طوری رفتار می‌کردند که کسی جرأت نداشت صدایش را بلند کند. خیلی هم سختگیری می‌کردند. برای کسی که به آنجا آشنایی نداشته باشد وحشت‌آور بود. اما آقای هاشمی را که آوردند ایشان نام خودش را فریاد می‌زد. من در سلول بودم که شنیدم کسی فریاد می‌کند: «من هاشمی رفسنجانی هستم، من هاشمی رفسنجانی هستم.» نگهبان مرتب به ایشان اخطار می‌داد ولی آقای هاشمی این جمله را پشت سر هم تکرار می‌کرد.

من کاملاً متوجه شدم که آقای هاشمی دستگیر شده است. بعدها که با آقای هاشمی بودیم، توضیح دادند که نامه‌شان را همان آقای منوچهری یا ازغندی به دفعات جلویش گذاشته که آیا این خط شما است؟ ایشان پاسخ داده بود: خیر! حتی وادارش کردند که بنویسد ولی طوری می‌نوشته که با خط نامه هماهنگ نباشد. در هر حال نتوانستند از آقای هاشمی اعتراف بگیرند به همین مناسبت آقای هاشمی را بدون این‌که محاکمه کنند، بعد از 6 ماه آزاد کردند.

این جسارت آقای هاشمی و اطلاع‌رسانی به من و آقای سحابی که آن زمان در سلول‌های همان بند بودیم خیلی مفید بود، زیرا باعث شد ما بدانیم آقای هاشمی را هم دستگیر کرده‌اند. همان‌طور که توضیح دادم این نامه‌هایی که برای آقای قطب‌زاده پست شده بود، بدون آدرس فرستنده ارسال شده بودند. بعدها متوجه شدیم صندوق پستی ایشان را ساواک کنترل می‌کرده و از آنجا به دست ساواک افتاده است، بنابراین چون ساواک نمی‌دانست چه کسی نامه‌ها را فرستاده و آدرس فرستنده روی آن نبوده، خیلی کور دنبال این قضیه بودند.

 

منبع: شصت سال ایستادگی و خدمت خاطرات مهندس محمد توسلی، تهران، نشر کویر، 1398، ص 141 - 144.



 
تعداد بازدید: 88


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: