انقلاب اسلامی :: شب را نهایت است...

شب را نهایت است...

01 شهریور 1391

این اثر خاطراتی را در دل جای داده است، خاطراتی از دوران سیاه و مخوف حکومت پهلوی، زمانی که نفس کشیدن در آن سخت و سهمگین بود. این خاطرات از آن مردان و زنانی است که حتی با گذشت بیش از سی سال از زمان مبارزات هنوز حرف هایی دارند که هرگز فراموش نمی شوند و در دل و قلب کسانی که اتفاقات آن دوران را روایت کرده اند مانند زخم‌های کهنه ای هستند که با یادآوری آنها دردی را در سینه احساس کرده اند. چه کسی می تواند با دردها و رنج‌های مبارزان آن دوران همدردی و بخشی از زحمات آنان را جبران کند؟

یعقوب لطفی در کتاب «شب را نهایت است...» خاطرات کسانی را که شب‌ها و روزهای تنگ و نفس‌گیری را در سلول‌های تاریک و نمدار و ترسناک آن دوران تحمل کرده اند، از مجموعه‌های مفصل خاطرات‌شان گردآورده است. کسانی که شکنجه هایی را به جان خریدند و لب از لب وانکردند. در دل ایمان داشتند به کاری که کرده اند و تا پای جان برای هدف‌شان محکم و استوار ایستادند.


این خاطرات ما را به خود می آورد و تلنگری است برای بیدار شدن‌مان که این انقلاب به راحتی به دست نیامده است. اتحاد و مقاومتی که مبارزان انقلاب داشته اند همه عوامل رژیم پهلوی و ساواک را به تعجب وا می‌داشته است و در مقابل دردها برای آرام کردن دل‌هایشان گاه گاهی بر روی دیوارهای زندان می‌نگاشتند:
این ذره ذره گرمی خورشید واره ها
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و
خورشید می شود
و یا:
مکن کاری که بر پا سنگت آیو
جهان با این بزرگی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو را از نامه خواندن ننگت آیو
و یا:
درد و رنج تازیانه یک دو روزی بیش نیست
رازدار خلق اگر باشی همیشه زنده ای

کتاب «شب را نهایت است...» با 111 خاطره از سوی موزه عبرت ایران در بهار 1391 با تیراژ 3000 نسخه به چاپ رسیده است.

در این کتاب و در خاطره «قرآن مایه آرامش» آمده است: «نکته دردناک تر در زندان کمیته مشترک دیدن شکنجه های فرزندم رضوانه بود و صدای ناله او پریشان ترم می ساخت. ساواک دخترم را به خاطر فعالیت های مختصری که کرده بود، دستگیر کرده بود و من وقتی صدای فریاد یا صاحب الزمان او را زیر شکنجه می شنیدم و از این که می دانستم به حریم او هم حرمت شکنی می کنند هزار بار می مردم و زنده می شدم. یادم هست وقتی فرزندم رضوانه را شکنجه کردند، جسم نیمه جان او را آوردند و وسط راهرو انداختند. من با قدرت تمام به دیوار مشت می کوبیدم و از دریچه کوچک سلول داخل راهرو را نگاه می کردم. بسیار بی تاب و طاقت شده بودم. ناگهان صدای محزون و زیبای آقای ربانی شیرازی را شنیدم که شروع به خواندن این آیه کردند: "واستعینوا بالصبر و الصلاه انها لکبیره الا علی الخاشعین" اینجا بود که آرام تر شدم و یادم می آید که آقای ربانی شیرازی را در سلول کنار دستشویی جا داده بودند که بیشتر زجرشان بدهند. بعد از این صحنه دلخراش، رضوانه را با جسم نیمه جان به سلولم آوردند... (کتاب: آن روزهای نامهربان- خاطرات خانم مرضیه دباغ)


مهری ایرانی



 
تعداد بازدید: 1012


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: