انقلاب اسلامی نتایج جستجو

ادب و هنر

حماسه بی‌انتها

قیصر امین‌پور، دوم‌ اردیبهشت‌ ماه‌ ۱۳۳۸ در گُتوند از توابع‌ شهرستان‌ دزفول‌ به‌ دنیا آمد. او تحصیلات‌ خود را در رشته‌ زبان‌ و ادبیات‌ فارسی‌ دنبال‌ کرد و در بهمن‌ ماه‌ سال‌ 1376 با دریافت‌ مدرک‌ دکترای‌ زبان و ادبیات‌ فارسی‌ از دانشگاه‌ تهران‌ فارغ‌التحصیل‌ شد. امین‌پور از زمرهِ‌ شاعرانی‌ بود‌ که‌ از همان‌ آغاز فعالیت‌های‌ حوزه‌ هنری‌ به‌ جمع‌ گروه‌ شعر آنجا پیوست‌ و همگام‌ با سایر شاعران‌ فعال‌ حوزه‌ هنری‌ در بسیاری‌ از شب‌های‌ شعر برگزار شده‌ در جبهه‌های‌ دفاع‌ مقدس‌ شرکت‌ کرد و در مناطق‌ مختلف‌ عملیاتی‌ به‌ شعرخوانی‌ پرداخت. او در سال‌ 1378 از سوی‌ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌ به‌ عنوان‌ یکی‌ از شاعران‌ برتر دفاع‌ مقدس‌ در دهه‌های‌ 60 و 70 برگزیده‌ شد. دکتر قیصر امین‌پور 8 آبان ماه 1386 درگذشت. آنچه در پی می‌آید دو غزل مشهور او درباره امام خمینی(ره) و رهبری ایشان در نهضت و انقلاب اسلامی ایران است. حماسه بی‌انتها آغاز شد حماسه بی‌انتهای ما پیچیده در زمانه طنین صدای ما آنک نگاه کن، که ز خون نقش بسته است بر اوج قله‌های خطر جای پای ما ماندند همرهان همه در وادی نخست جز سایه‌ها نماند کسی در قفای ما ما رو به آفتاب سفر می‌کنیم و بس زین روی در قفاست همه سایه‌های ما دردا و حسرتا که ز بیگانه هم ربود در این میانه گوی ستم آشنای ما بنگر چگونه عاطفه از دست می‌رود ای وای اگر ز پای نشینیم وای ما از خار راه و ظلمت وادی غمین مباش خضر است در طریق طلب رهنمای ما عمر قصیده‌گوی جماران دراز باد کوتاه کن دگر غزل ماجرای ما خلاصه خوبی‌ها لبخند تو خلاصه خوبی‌هاست لختی بخند، خنده گل زیباست پیشانیت تنفس یک صبح است صبحی که انتهای شب یلداست در چشمت از حضور کبوترها هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست رنگین کمان عشق اهورایی از پشت شیشه دل تو پیداست تو امتداد کوثر جوشانی سرچشمه تو سوره اعطیناست فریاد تو، تلاطم یک توفان آرامشت تلاوت یک دریاست با ما بدون فاصله صحبت کن ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست* *شعر انقلاب(گزیده اشعار درباره انقلاب اسلامی)، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1365، صص38 -41

داستان: شب‌های انقلاب

شب بود. تاریکی و سرما، شهر را در سکوت عمیقی فرو برده بود. گاه‌گاهی صدای شلیک رگبار و یا تک‌تیر، به گوش می‌رسید. در کوچه‌های باریک و خلوت شهر، صدای قدم‌های سنگین نظامیان، طنین می‌انداخت. از پنجره‌های بسته از سرما، نور کمرنگی به کوچه‌ها پاشیده می‌شد. سعید بسته‌ای اعلامیه را در دست گرفته بود و در تاریکی قدم برمی‌داشت. قشر نازک برف کوبیده شده و لایه‌های یخی شیشه مانند، زیر پایش فشرده می‌شد و صدا می‌کرد. یک ماه از حکومت نظامی ازهاری(1) می‌گذشت. نظامیان همچنان بر شهر حکومت می‌کردند. هر روز، خودروهای ارتشی، زره‌پوش‌ها و تانک‌ها، در خیابان‌ها رژه می‌رفتند و به این وسیله می‌خواستند مردم را بترسانند. سعید آهسته و با احتیاط از کوچه‌های تاریک می‌گذشت. جلو هر خانه‌ای که می‌رسید، یک اعلامیه تا می‌زد و از لای در، یا از زیر آن، به داخل خانه می‌انداخت. ناگهان فریادی سکوت را در هم شکست: ـ الله‌اکبر؛ مرگ بر شاه خائن! سعید سراسیمه شد و پشت درختی گوش به زنگ ایستاد. باید خیلی دقت می‌کرد، اگر او را دستگیر می‌کردند... از این فکر، لرزشی در اندام‌های خود حس کرد. صدای پاهایی که می‌دویدند، به همراه صدای تک تیر و رگبار به گوش می‌رسید. فرمانده گشتی‌های ارتشی فریاد می‌زد و دستور می‌داد: «فرار نکنید. مواظب باشید... !» این فریادها به گوش سعید آشنا بود. او با خود فکر کرد: «باز هم آمده‌اند مبارزی را دستگیر کنند.» در یک لحظه، به فکر خودش افتاد. به اطراف نگاه کرد. دنبال راه فرار می‌گشت. با خود گفت: «همین الان منطقه را محاصره می‌کنند. اگر با این اعلامیه‌ها دستگیر شوم، خیلی بد می‌شود؛ ممکن است برای ماه‌ها در زندان بمانم.» بالای سرش، پنجره نیمه روشن چند اتاق باز بود و چهره‌های نگران و کنجکاو ساکنان آنها بیرون را نظاره می‌کردند. سعید می‌لرزید. قلبش به شدت می‌زد؛ آن‌قدر شدید که می‌ترسید صدای آن شنیده شود. با این همه، به خود جرات داد و به راه افتاد. فکر کرد: «باید از این محل بروم و از دست گشتی‌ها فرار کنم.» هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که دید یک جیپ ارتشی، از دور به طرفش می‌آید. نگران و دستپاچه، کنار ماشینی که جلو خانه‌ای پارک شده بود، نشست. در همین لحظه، مردی با پیراهن و زیرشلوار، از کنار او گذشت. مرد، پابرهنه بود و به سرعت می‌دوید. سعید نتوانست چهره او را ببیند. در دل گفت: «حتماً همان کسی است که می‌خواهند دستگیرش کنند.» صدایی از بلندگوی جیپ بلند شد: «به تو اخطار می‌کنیم خودت را تسلیم کنی؛ وگرنه به طرفت شلیک می‌کنیم!» سعید، با شنیدن این حرف، ترسش بیشتر شد. لرزشی در تیره پشتش پیدا شد. همان‌طور که نشسته بود، چهاردست و پا به راه افتاد. شلیک تیر و هیاهو و فریاد گشتی‌ها، آرامش شهر را بر هم زده بود. مردم به پشت‌بام‌ها رفته بودند و نگران کسی بودند که قرار بود دستگیر شود. پسربچه‌ای، از دور دست فریاد زد: «الله‌اکبر!» و جوانی، از کوچه پایینی جوابش را داد: «الله‌اکبر!» کم‌کم نوای شبانه‌ مردم، محله به محله گذشت و همه شهر را در بر گرفت. با بالا گرفتن شعارها، نظامیان بیشتر عصبانی شدند و شلیک‌ها شدیدتر شد. انگار از صدای مردم وحشت داشتند و بی‌هدف شلیک می‌کردند. صدای زوزه جیپ گشتی‌ها، هر لحظه شدیدتر می‌شد. نورافکنی که بر بالای آن نصب شده بود، کوچه را روشن کرده بود. سعید به خیابان رسید. آن طرف خیابان، کوچه باریکی بود. سعید بلند شد تا عرض خیابان را طی کند و به آن کوچه وارد شود. همان‌طور که در پناه ماشینی نشسته بود، دو طرف کوچه را نگاه کرد و در یک لحظه، بلند شد و به سرعت دوید. چند سرباز که پیاده به دنبال جیپ می‌دویدند، او را دیدند و فریاد زدند: «ایست!» صدای پشت سر هم چند شلیک شنیده شد. چند پنجره به شدت به هم کوبیده شد. زنی جیغ زد و مردی فریاد زد: «مرگ بر شاه خائن! مرگ بر حکومت نظامی!» سعید بر سرعت قدم‌هایش افزود و تندتر دوید. سربازان به سر کوچه رسیده بودند. یک‌بار دیگر فرمان ایست دادند و بعد شلیک کردند. سعید، حس کرد که ضربه محکمی به دستش خورد. بی‌اختیار دستش بالا آمد. حس کرد که آتش گرفته است. از دستش، چند قطره خون روی آسفالت کوچه چکید. در انتهای کوچه، سعید به طرف راست پیچید. جلو رویش کوچه‌ای باریک و دراز قرار داشت. صدای قدم‌های سربازها شنیده می‌شد. او نگران، به رو به رو و به در و دیوار خانه‌ها نگاه می‌کرد و می‌دوید. در یک لحظه در خانه‌ای باز شد و کسی او را صدا کرد: ـ بیا اینجا! سعید ایستاد و به سرعت خودش را به داخل خانه انداخت. پشت سر او، در، بی‌صدا بسته شد و مرد میانسالی، دست او را گرفت و سرش را به سینه خود چسباند. مرد به چند نفری که در کنارش ایستاده بودند،‌ گفت: «چراغ‌ها را خاموش کنید. باید کاری کنیم که فکر کنند کسی توی خانه نیست.» پسری که هم سن و سال سعید بود و بالای پله‌ها ایستاده بود، به سرعت پایین دوید و تند تند چراغ‌ها را خاموش کرد. تاریکی غلیظی همه‌جا را دربر گرفت. سعید کسی را نمی‌دید. همه گوش به زنگ ایستاده بودند و انتظار می‌کشیدند. صدای قدم‌های چند سرباز که می‌دویدند، شنیده شد. سربازان با شتاب از مقابل دری که سعید پشت آن ایستاده بود، گذشتند. آنها فریاد می‌زدند و بی‌هدف شلیک می‌کردند. فرمانده، با بلندگو دستور می‌داد: «بی‌عرضه‌ها! پدرسوخته‌ها! پوست‌تان را می‌کنم! تو چنگتان بود و فرار کرد...» افکار گوناگونی، از مغز سعید می‌گذشت. هر لحظه بر ترس و نگرانی‌اش افزوده می‌شد. صدای شلیک تیرها و همهمه سربازان بیشتر شده بود. گشتی‌ها چندین بار از ابتدا تا انتهای کوچه را به سرعت پیمودند. فرمانده باز هم فریاد می‌زد و تهدید می‌کرد: «خودتان را به جای او اعدام می‌کنم...» یکی از سربازها، گفت: «قربان، باید همین‌جاها باشد؛ تو یکی از همین خانه‌ها. اجازه می‌دهید خانه‌ها را بگردیم و...» فرمانده، با عصبانیت فریاد زد: «همین‌جاها! همین‌جاها! زود کوچه را محاصره کنید. اگر زیر سنگ هم رفته باشد، او را بیرون می‌آورم. زود باشید!» در فضای نیمه روشن زیرزمین، سعید توانست مرد را به خوبی ببیند. چهره‌ مهربان و موهای جوگندمی او، سعید را به یاد پدرش انداخت. مرد، با هر کلمه حرفی که می‌زد، لبخندی روی لب‌هایش می‌شکفت و باعث آرامش سعید می‌شد. وقتی که دست زخمی سعید را دیده بود، رنگ از چهره‌اش پریده بود. فوراً بازوی او را گرفته بود و او را به زیرزمین برده بود. چند لحظه بعد، زنی که سخت ترسیده بود و به تندی نفس‌نفس می‌زد، با یک جعبه سفید رنگ به دنبال آنها وارد شد. جعبه را کنار مرد بر زمین گذاشت و به دست زخمی سعید نگاه کرد. خطوط چهره‌اش در هم رفت و گفت:‌ »الهی خدا جزایشان را بدهد. ای بی‌دین‌های کافر! دیگر چه از جان این مردم می‌خواهید! طفل معصوم...» مرد، با احتیاط زخم دست سعید را شُست و آن را بست. زن که با نگرانی به شیشه‌های پنجره زیرزمین زل زده بود، پرسید: «زخمش خیلی ناجور است؟» مرد لبخندی زد و گفت: «نه؛ الحمدلله، تیر از بین دو انگشتش گذشته، زخم سطحی است.» بعد رو به سعید کرد و با لبخند گفت: «معلوم است که خدا خیلی تو را دوست دارد؛ خیلی کمکت کرده. اگر تیر جای دیگری خورده بود...» سعید از درد و سوزش به خود می‌پیچید و لب‌هایش را به دندان می‌گرفت. نمی‌توانست به حرف‌های مرد گوش دهد. می‌خواست مقاومت کند و به روی خود نیاورد. زن، دوباره به پنجره زیرزمین نزدیک شده بود و به سر و صداهای بیرون گوش می‌داد. چند لحظه بعد، سروکله دختر جوانی پیدا شد. او در حالی که یک سینی چای در دست داشت، به داخل زیرزمین آمد. به همه سلام کرد؛ سینی را به دست مادرش داد، و آهسته گفت:‌ «سربازها کوچه را محاصره کرده‌اند. می‌خواهند خانه‌ها را بگردند.» زن، برای شوهرش و سعید، چای ریخت و جلو آنها گذاشت. بعد، در حالی که دست‌هایش را به هم می‌مالید،‌ دوباره به پنجره‌های زیرزمین نزدیک شد. سکوتی سنگین فضای زیرزمین را در بر گرفته بود. مرد رو به دخترش کرد و گفت: ‌«حالا چه کار می‌کنند؟» دختر به پدرش نزدیک‌تر شد و گفت: «با بی‌سیم از مرکزشان کمک خواسته‌اند. تهدید کرده‌اند که اگر همسایه‌ها خودشان آن خرابکار را تحویل ندهند، در خانه‌ها را می‌شکنند و خانه‌ها را می‌گردند. همه روی پشت‌بام‌ها هستند.» زن، با نگرانی به مرد نگاه کرد. مرد لبخندی زد و گفت: «خدا خودش کارها را درست می‌کند.» بعد رو به سعید کرد و گفت: «اصلاً ترس نداشته باش. اگر به فرض محال، خواستند خانه را بگردند. از راه پشت‌بام همسایه‌ها فرار می‌کنی. خودم همراهت می‌آیم و کمکت می‌کنم. آنها هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند؛ خدا با ماست.» همه با هم از زیرزمین خارج شدند. وقتی به حیاط رسیدند، صدای کشیده شدن گلنگدن تفنگ‌ها شنیده می‌شد. سربازان تفنگ‌های خود را آماده می‌کردند. زن، سعید را به اتاق گرمی برد و او را زیر کرسی نشاند و برایش میوه آورد. همه او را دلداری می‌دادند. پسری که هم‌سن و سال سعید بود، دوان دوان آمد و گفت: «جعفرآقا در را به روی سربازها باز نمی‌کند؛ گشتی‌ها فکر می‌کنند او کسی را توی خانه‌اش مخفی کرده. می‌خواهند در خانه‌اش را بشکنند.» مرد به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد، رو به پسر کرد و گفت: «باید کاری کرد، احمد جان. برو بالا، چند نفر از دوستانت را جمع کن و با هم شعار بدهید. باید محله‌های دیگر را خبر کنیم. بله، زود بروید و الله‌اکبر بگویید. اینها با اللهُ‌اکبر، مثل جن و بسم‌الله هستند.» احمد به سرعت از اتاق خارج شد. مرد هم بلند شد و به دنبال او به پشت‌بام رفت. بعد از او، زن و دختر هم رفتند، و سعید تنها ماند. نوای الله‌اکبر، با شلیک تیرها درهم آمیخته بود. شهر، یکپارچه شعار بود. فریاد الله‌اکبر مردم به سعید قوّت قلب می‌داد. او دیگر نمی‌ترسید. حس می‌کرد که نیرویی منظم و قوی در کار است؛ نیرویی که شب و روز تلاش می‌کند و با حکومت نظامی می‌جنگد؛ نیرویی که چرخ‌های انقلاب را به حرکت درمی‌آورد. سعید خوشحال بود که او هم جزء کوچکی از این نیروست و پا به پای مردم، برای پیروزی انقلاب کار می‌کند. کم‌کم صدای تیراندازی قطع شد. سربازان، عقب‌نشینی کردند و رفتند. برای چند لحظه، صدای شعارهای مردم بلند و بلندتر شد و این پیروزی را به همه خبر داد. بعد،‌ کم‌کم، آن هم فروکش کرد و سکوت ملایمی برقرار شد. اولین نفری که مژده رفتن سربازان را برای سعید آورد، احمد بود. همه خوشحال و خندان پایین آمدند. احمد می‌خندید و می‌گفت: «چطور فرار کردند! خون بر شمشیر پیروز شد...» مرد رو به زنش کرد و گفت: «من می‌دانستم اینها از الله‌اکبر، بیشتر از توپ و تانک می‌ترسند. همین که این شعار را شنیدند، در رفتند.» از این حرف همه خندیدند. بعد مرد رو به سعید کرد و گفت: «می‌بینی! همه محله به خاطر تو بلند شدند. تو فسقلی، شهر را به هم زدی. خوب، بگو ببینیم، کجا می‌رفتی و چه کار می‌کردی؟ چرا می‌خواستند دستگیرت کنند؟» سعید، با دست چپش که سالم بود، از زیر کتش، بسته اعلامیه را بیرون آورد. احمد خندید و گفت: «به! اعلامیه! رفته بودی عملیات! خیلی خوب؛ بده به من همین الان می‌روم و کارت را تمام می‌کنم!» و به دنبال آن، بی‌آنکه منتظر جواب بماند، اعلامیه‌ها را از دست سعید بیرون کشید و از خانه بیرون دوید...* پی‌‌نوشت‌: 1ـ ازهاری: نام یکی از افسران رژیم شاه که نخست‌وزیر دولت نظامی او در دوره‌ای از انقلاب نیز بود. *قصه‌های انقلاب(کتاب اول)، به کوشش رضا رهگذر، تهران، 1365، صص53-61

نگاهی به چند نقاشی متاثر از کشتار حجاج

پرده‌های حج، روایت تصویری اتصال به حق ارنست فیشر در کتاب «ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی» درباره ویژگی‌های هنرمند می‌نویسد: «هنرمند بودن مستلزم این است که انسان احساس را بگیرد، نگه‌دارد، به خاطر بسپرد و خاطره را به قالب بیان و ماده را به جامه شکل درآورد. عاطفه برای هنرمند کافی نیست، او باید پیشینه خود را بشناسد و قواعد، فنون، اشکال و قراردادهای مربوط به حوزه مورد علاقه را بشناسد.» از منظر فیشر، از آنجا که هنر یک واقعیت اجتماعی است، جامعه به هنرمند نیازمند است و حق دارد از وی بخواهد که از نقش ویژه اجتماعی خود آگاه باشد. این حق هرگز در هیچ جامعه‌ای مورد تردید قرار نگرفته است. از گذشته‌های دور، معمولا هنرمندان برای خود رسالت اجتماعی دوگانه‌‌ای قایل می‌شدند: اول، رسالت اجتماعی مستقیم که از جانب شهر یا یک گروه اجتماعی به وی محول می‌شد و دوم، رسالت اجتماعی غیرمستقیم که از احساس پراهمیت شخصی وی، یعنی از آگاهی اجتماعی هنرمند مایه می‌گرفت. بروز احساس رسالت اجتماعی هنرمند طی چهار دهه اخیر از سوی بخشی از هنرمندان ایرانی به مناسبت‌ها و رخدادهای مختلف به کرات دیده شده است. همبستگی و همراهی آنها با مردم از قبل از انقلاب، طی نهضت و خصوصا طی سال‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران زمینه خلق آثار هنرمندانه بسیاری شده که تاریخ هنر معاصر ایران را به گونه‌ای از هنر اجتماعی پیوند زده است و آن را از هنر مناسبتی و سفارشی دور می‌کند؛ هنری که با مطالعه آن می‌توان به شناختی نسبی راجع به جامعه معاصر ایران دست پیدا کرد. یکی از رخدادهایی که طی سال‌های گذشته دست‌مایه خلق اثر از سوی هنرمندان ایرانی شده، مراسم حج سال 1366 است. شهید شدن بیش از 270 ایرانی در مراسم «برائت از مشرکین» یکی از برگ‌های تلخ تاریخ ایران و برگ سیاهی در روابط بین دو کشور ایران و عربستان سعودی است. در روز ششم ذی‌الحجه سال 1407، مصادف با نهم مرداد 1366، حجاج در زمان و مکانی که خون ریختن و جنگ حرام است، از سوی ماموران سعودی مورد حمله واقع شدند و ده‌ها نفر زخمی شده و عده زیادی نیز به شهادت رسیدند. عنوان برائت از مشرکان در آیات متعدد قرآن و در سوره‌هایی مثل نساء، انعام، یونس، حجر، قصص، روم، فصلت، توبه، بینه و احزاب آمده و این عمل ریشه در سنت ابراهیمی دارد. برابر با مفاد آیات سوره ممتحنه برای اولین بار حضرت ابراهیم(ع) بیزاری خود را از مشرکان و بت‌هایی که مورد پرستش قرار می‌دادند، اعلام کرد. این حرکت همچنان در دوران پیامبر(ص) و ائمه(ع) دیده شده است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) با استناد به این سیره علوی، طی پیامی موقعیت خطیر جهان اسلام را متذکر شدند و از حجاج بیت‌الله الحرام خواستند در همایشی بزرگ، مسائل و مشکلات جهان اسلام را بازگو کنند: همایش اعلام برائت از مشرکین. اما اجرای این درخواست امام(ره)، از همان ابتدا با واکنش‌های مختلف دولت آل‌سعود مبنی بر ممانعت از آن مواجه بوده است؛ مثل درگیری‌هایی که طی سال‌های نخستین دهه 1360 با حجاج ایرانی صورت گرفت تا قراردادن بمب در چمدان آنها و در نهایت کشتار تاریخی حجاج در سال 1366. اخبار و اسناد به جا مانده از ششم دی‌الحجه سال 1407 هجری، حاکی است که آل‌سعود به دنبال نارضایتی از راهپیمایی حجاج ایرانی در اعلام برائت از مشرکین، آن سال از قبل خود را آماده مقابله کرده بود. پشت بام بناهای نزدیک به محل راهپیمایی حجاج که انباشته از کپسول‌های خالی، سنگ‌، آجر و ابزارآلات از کار افتاده برای پرتاب به سمت حجاج بوده است، یکی از این نشانه‌هاست. برخی از صاحبان این خانه‌ها ابراز داشته بودند که این وسایل از چند روز قبل از سوی حکومت سعودی به بام خانه آنها منتقل شده بود. یا گفته می‌شود یک روز پیش از واقعه، بیمارستان‎ها و سازمان‌های بهداری عربستان اعلام کرده بودند که هیچ مراجعه کننده ایرانی را برای درمان در روز ششم ماه نخواهند پذیرفت. در مطلب حاضر نگاهی به بازتاب این اتفاق بر پرده‌های نقاشی سه هنرمند ایرانی داریم: بیعت سرخ (1366) اثر حبیب‌الله صادقی، کبوتران حرم و طواف خونین (1366) اثر مصطفی ندرلو و ششم ذی‌الحجه (1366) اثر ایرج اسکندری. حبیب‌الله صادقی که از بنیانگذاران نقاشی انقلاب و از هنرمندان فعال در عرصه هنر دفاع مقدس و مقاومت است، نگاه منتقدانه‌ای دارد. هر موضوعی که کرامت انسانی را خدشه‌دار کند، به انسان ظلمی روا دارد یا هشدار و آگاهی به انسان دهد بر پرده‌های صادقی نقش می‌بندد. این نگاه منتقدانه او، خلق آثاری متاثر از رخداد حج سال 1366 را نیز به دنبال داشته است. در بیعت سرخ، پرده سیاه رنگ کعبه از بالای کادر گشوده شده و تصویر را به دو نیم کرده است و در میانه آن مردی با لباس احرام پشت به بیننده ایستاده است. سفیدی لباس احرام در حرکتی مواج نیمه پایینی پرده را فراگرفته است. سر انگشتان دست راست مرد خونین است و انگار تلاش می‌کند تا دست‌های خود را از هلالی حجرالاسود به درون خانه خدا داخل کند. انگار می‌خواهد با خدا بیعت کند، دست در دستش بگذارد و از او بخواهد تا شهادتش را بپذیرد. از دیوار شکافته خانه خدا و پیرامون حجرالاسود، پروانه‌های سفید بال به پرواز درآمده و به سوی مرد پر می‌گشایند. پروانه در باور سنتی جهان به معنای بی‌مرگی و تولد دوباره است و صادقی با پروانه‌هایی که بر سر و شانه مرد به پرواز درآورده، بر تولد دوباره او که نمونه‌ای از همه آنهایی است که در جریان کشتار حجاج به شهادت رسیده‌اند، تاکید کرده است. البته صادقی پیش از این نیز پرده رمی جمرات را در سال 1363 و بعد از تشرف به مکه مکرمه خلق کرده بود. چنانچه پیشتر گفته شد، درگیری‌های عربستان سعودی که با ایران از بعد از انقلاب شروع شد، با پیام امام(ره) مبنی بر صدور انقلاب اسلامی به جهان بالا گرفت. برای همین برخورد میان ایرانیان و مسئولان سعودی در سال ۱۳۶۶ امری بدیع نبود و در طول سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۶ بارها ایرانیان به جرم بیان شعار بر ضد امریکا و اشغالگران قدس دستگیر، زندانی و شکنجه شده بودند و در پی آن، منازعاتی بین مسئولان دو کشور برخاسته بود. صادقی که نگاهی منتقد به اوضاع و احوال روزگار دارد، در سفر خود به مکه مکرمه شاهد درگیری بین حجاج و ماموران سعودی بوده است. برای همین در بازگشت پرده رمی جمرات را خلق می‌کند. جمرات، سمبل شیطان است و سنگ زدن به آن نوعی نفرت و انزجار از شیطان به حساب می‌آید. چنانچه در دعای رمی جمرات به این معنا اشاره شده است: «الله اکبر، اللهم ادحر عنی الشیطان (خدایا شیطان را از من دور گردان.)» صادقی در این پرده، مردی با لباس احرام و سر تراشیده را تصویر کرده است. مردی که یک دست خود را مشت کرده و حالت شعار دادن یا پرتاب سنگ را القا می‌کند و دست دیگر را در مقابل خود گرفته است. بر سینه وی کعبه کوچکی با پرده‌های سیاه خانه خدا در میان سفیدی لباس احرام توجه را به خود جلب می‌کند. انگار خانه خدا را در قلب خود دارد و یادآور آیه شریفه «الا به ذکر الله تطمئن القلوب» است. برای همین با وجود افراد نظامی مسلح که کلاه خود بر سر دارند و ماسک نظامی به صورت زده‌اند و مغلوب عناصر زر و زور و تزویر، سکه‌های طلا و اسکناس‌ها شده‌اند (فیگورها و عناصری که صادقی پشت سر مرد ترسیم کرده است)، با قدرت قدم برمی‌دارد و با ایمان بر شیطان سنگ می‌زند. صادقی با الهام از آثار بروگل، نقاش هلندی سده شانزده و از تاثیرگذاران دوره رنسانس در شمال اروپا، چهره منحوس مردی را بر بدنه دیوار رمی جمره تصویر کرده و برای تاکید بیشتر بر وجه شیطانی وی، کتابی در مقابل او گشوده و عقاب سیاهی در کنار آن نشانده است. صادقی در خصوص این فیگور می‌گوید: «شیطان با کلام و با رندی مخاطب خود را پیدا می‌کند، شیطان ساحر است. برای همین چهره این فیگور را در نهایت زشتی خلق کردم و در مقابل او کتابی گشودم تا نشان دهم که شیطان با استفاده از کلام زیبا، انسان را فریب می‌دهد. در مقابل اما، مردی با لباس احرام تصویر کردم تا نشان دهم کسی که خدا را در قلب خود داشته باشد، فریب هیچ زر و زوری را نمی‌خورد و شیطان با کلام زیبایش نمی‌تواند او را بفریبد.» صادقی برای تاکید بیشتر بر شیطان‌صفت بودن «عده‌ای» در اطراف خانه خدا، افراد نظامی را در دو گروه و به جای ستون‌هایی که حجاج سنگ بر آنها می‌زنند، نشانده است. از میان این ستون‌ها، قرص ماه، نماد بی‌مرگی و ابدیت بر پهنه آسمان آبی که به غروب می‌نشیند، می‌درخشد. مصطفی ندرلو، از نقاشان حوزه هنری که در کارنامه هنری‌اش، آثاری در خصوص جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یا موضوع‌های مذهبی دیده می‌شود و بیشتر رویکردی نمادین دارد، نیز با خلق دو اثر نمادین با عناصر و نشانه‌های مشابه نسبت به اتفاقات حج 1366 واکنش نشان داده است: کبوتران حرم و طواف خونین. در پرده کبوتران حرم، زنی با چادر و مقنعه سفید و چشمانی نگران، خود را بر یک دیوار نیمه سیاه با تاش‌های قرمز و آبی رنگ چسبانده است. سایه یک مرد مسلح بر سیاهی دیوار نقش انداخته است. کبوتر سفیدی که نامه قرمز رنگی به منقار دارد، بر لبه دیوار نشسته است. در پلان آخر، کعبه بر خلاف معمول که پرده‌ای سیاه دارد، با پرده آبی بر پهنه آسمان آبی خودنمایی می‌کند. طواف خونین نیز مثل پرده کبوتران حرم از دو بخش سیاه و سفید که تصویر را به دو بخش تقسیم می‌کند، تشکیل شده است. در نیمه پایینی که همچنان سیاه است، مردی با لباس احرام به دیوار تکیه داده است. در نیمه بالایی نیز کعبه با پرده آبی بر پهنه آسمان می‌درخشد. کبوتر سفید و سایه مرد مسلح از این تصویر حذف شده است، اما تاش قرمز رنگ نامه کبوتر بر احرام مرد نقش بسته است. ندرلو با ترسیم زن و مرد وحشت‌زده در هر دو این پرده‌ها، به ترسیم موقعیت حجاج در آن سال پرداخته و به نظر می‌رسد قصد داشته با نامه سرخ رنگ کبوتر، خبر شهادت فرد یا افرادی را بدهد. چنانچه گفته شده است نماد کبوتر سفید به حضرت نوح(ع) و کشتى مشهور او باز مى‌گردد. در روایات آمده است پس از توفان سهمگین، نوح(ع) از پرندگان خواست هر کدام به سمتى پرواز کنند و براى او از خشکى‌هاى اطراف خبر آورند. بعد از مدتی، کبوتر سفید در حالى که یک شاخه زیتون را با نوک خود حمل مى‌کرد، بازگشت و از وجود زمینى سبز خبر داد. پس از جنگ جهانى دوم نیز پابلو پیکاسو از طرح کبوتر سفید براى نشان دادن صلح و دوستى به عنوان نشان کنگره جهانى صلح در پاریس، در سال ۱۹۴۹ استفاده کرد. اما کبوتر پرده ندرلو، نامه سرخی به منقار گرفته و انگار می‌خواهد به زمینیان خبر شهادت و فنای فی‌الله بدهد. به نظر می‌رسد با تقسیم پرده به دو بخش سیاه و سفید، هنرمند قصد داشته همه سیاهی و تاریکی را به زمین، نماد حیات خاکی انسان و هبوط روح بدهد که زن و مرد با احرام سفید بر آن می‌درخشند و پاکی و معصومیت را با نگاه نگرانشان منتقل می‌کنند. ندرلو، نور و روشنایی را به نیمه بالایی که کعبه در آن قرار دارد، داده و این حس را با پوشاندن کعبه با پرده آبی در پهنه آبی آسمان تاکید کرده است. کبوتران حرم و طواف خونین که متاثر از کشتار حجاج در سال 1366 خلق شده‌اند، بدون هیچ نشانه و المان خاصی به زمان این رخداد تلخ، می‌توانند معنای جهان شمول‌تری از شهادت حجاج داشته باشند. شاید بتوان آنها را نمادی از هبوط انسان به زمین و مسیر او که باید سیر الی‌الله باشد، تعبیر کرد؛ هرچند در این مسیر متحمل سختی‌ها و ظلم‌های فراوان شود. ایرج اسکندری نیز از نقاشان دفاع مقدس است که پرده‌هایی ساده، با حداقل عناصر و رنگ خلق می‌کند. وی نیز در پرده ششم ذی‌الحجه نسبت به این اتفاق واکنش نشان داده است. اسکندری با ترسیم خانه خدا درون مکعب شیشه‌ای که حجاج بر گرد آن در حال طواف هستند، لحظه‌ای از اعمال حج را به تصویر کشیده است. اسکندری بیرون از فضای مکعب با تاش‌های سیاه رنگ، فضایی سوررئال ایجاد کرده است و به نظر می‌رسد هنرمند قصد داشته فضای رعب، وحشت و ظلمی را که از سوی آل‌سعود بر حجاج رفته، منتقل کند. مکعب شیشه‌ای که از سمت راست شکسته، تاکید بر تعرض آل‌سعود به حجاج است. در عین حال اسکندری ادامه خانه خدا را با رنگ سبز به آسمان وصل کرده است تا تاکیدی بر اتصال و ارتباط همه کسانی باشد که به طواف کعبه مشغولند. تفاوت یک هنرمند با یک انسان عادی شاید در همین باشد. هنرمند از حادثه الگو می‌گیرد، آن را با عواطف بسیار رقیق و احساسات و مکنونات قلبی خود پرورش می‌دهد و داستان یا تصویری از آن می‌سازد که وقتی آن را می‌خوانیم یا می‌بینیم، همان احساس را تجربه می‌کنیم. از این منظر، هنر تابعی از شرایط اجتماعی جامعه‌ای می‌شود که در آن خلق شده است.

داستان انقلاب

نفتی علی‌ آقاغفار خیابان از جمعیت موج می‌زد. در میان هیاهوی مردم، صدایی در بلندگو پیچید: «این آخرین اخطار است، هرچه سریع‌تر متفرق شوید... زودتر متفرق شوید.» صدای شعارهای مردم بلندتر شد: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه.» حسن، با زحمت زیاد، خود را از لابه‌لای جمعیت جلو برد. دیگر چیزی به صف اول نمانده بود. «گارد»ی‌های مسلح را دید. چند تن از آن‌ها، روی زانو نشسته و لوله سیاه اسلحه‌شان را به طرف قلب‌های مردم نشانه گرفته بودند. فرمانده گاردی‌ها یک‌بار دیگر بلندگوی دستی‌اش را به طرف دهانش برد و غرید: «متفرق شوید... متفرق شوید.» مردم، همچنان در مقابل گاردی‌ها صف بسته بودند. فرمانده، به یکی از گاردی‌ها، حرفی زد و بعد دستش را بلند کرد. گاردی‌ها، چشم به دست فرمانده دوخته بودند. لحظه‌ها به کندی می‌گذشتند. نگاه فرمانده، به حسن افتاد؛ دانش‌آموزی کیف به دست، با کفش‌های کتانی و لباسی ساده. با خشم و عصبانیت غرّید: «دیگر بچه مدرسه‌ای‌ها هم، اهل سیاست شده‌اند.» بعد، دستش را با سرعت پایین آورد. این علامتی بود برای شروع تیراندازی. ابتدا، چندین گاز اشک‌آور به طرف مردم پرتاب شد. حسن، سوزش شدیدی را در چشم‌ها و گلوی خود احساس کرد. مردم به داخل کوچه‌ها دویدند. حالا از هر کوچه، صدای شعار به گوش می‌رسید: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه... این شاه آمریکایی، اعدام باید گردد...» گاردی‌ها، شروع به تیراندازی کردند. حسن، کیفش را زیر بغل زد و دوید. اشک از چشمانش راه افتاده بود. همه گلویش می‌سوخت. نفسش تنگ شده بود. آن‌قدر دوید تا به خیابان خلوتی رسید. به کنار دیوار رفت و تکیه داد. نفسش به سختی بالا می‌آمد. آرام آرام نشست. بخار گرمای نفسش، از جلوی چشمانش رد می‌شد و به طرف آسمان می‌رفت. صدای «ریو»ی گاردی‌ها، از دور شنیده می‌شد. حسن، آرام سرِ خود را از کنار دیوار بیرون آورد و به خیابان نگاه کرد. ماشین پیچید به داخل خیابان. حسن تند و سریع سر خود را کنار کشید و از جا جست. دوباره کیفش را در بغل فشرد و دوید. خیابان طولانی و بدون درخت بود. حسن، لحظه به لحظه سرعتش را بیشتر می‌کرد. صدای ماشین، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دلهره به جان حسن افتاد: «اگر دستگیرم کنند، چی؟ جواب بابایم را چی بدهم؟ اولین باری است که بابا اعلامیه‌ها را به دست من داده... نه، نباید به دست گاردی‌ها بیفتد... باید خوب ازشان مراقبت کنم.» به اولین خیابان فرعی که رسید، پیچید و دوید. به پشت سرش نگاه کرد. از ماشین گاردی‌ها خبری نبود. نفس راحتی کشید و کنار دیواری نشست. نفسش به سختی بالا می‌آمد. چشمش به جوی آب افتاد. با دیدن آبِ روان، یک دفعه فکری به خاطرش رسید: «بهتر است اعلامیه‌ها را در آب بریزم. این‌طوری بهتر است. اگر دستگیرم کنند، هیچ چیز در کیفم پیدا نخواهند کرد.» اما خیلی زود خود را سرزنش کرد و زیر لب گفت: «نه...نه، این کار درست نیست. من به بابا قول داده‌ام که اعلامیه‌ها را بین هم‌کلاسی‌هایم پخش کنم. اگر بپرسد که اعلامیه‌ها را چه کار کردم، چی بگویم؟ دروغ... نه.» صدای تیراندازی از خیابان‌های دیگر، رشته‌ افکار حسن را پاره کرد. از جا بلند شد. دوباره شروع به دویدن کرد. به چهارراه کوچکی رسید. ایستاد. در حالی که سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان بدهد، آرام آرام از چهارراه رد شد. زیرچشمی نگاهی به خیابان مقابل انداخت. یک جیپ گاردی‌ها به طرف چهارراه می‌آمد. حسن پیچید به داخل خیابان و شروع کرد به دویدن: «چقدر گاردی در خیابان‌ها ریخته. خدایا کمک کن که اعلامیه‌ها به دستشان نیفتد.» جیپ، به چهارراه که رسید، ایستاد و گاردی‌ها از آن بیرون پریدند و وارد خیابان‌های اطراف شدند. حسن به پشت سرش نگاه کرد. در همان وقت، دو گاردی وارد خیابان شدند. تپش قلب حسن تندتر شد. نبش‌ کوچه‌ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. می‌ترسید که رفتارش گاردی‌ها را به شک بیندازد. می‌خواست حرکت کند که چشمش به دانش‌آموزی افتاد که داشت از کنار خیابان به طرف حسن می‌آمد. دانش‌آموز، با تعجب به چهره عرق کرده و رنگ پریده حسن نگاه کرد. حسن سر خود را پایین انداخت. دانش‌آموز، از کنار حسن رد شد و رفت. دیدن آن دانش‌آموز، حسن را به یاد مدرسه انداخت. با خود گفت: «ساعت چند است؟ حتماً کلاس شروع شده است. شاید هم مثل دیروز، بچه‌ها شعار داده‌اند و از کلاس‌ها بیرون ریخته‌اند. راستی، الان در کدام خیابان هستم؟» از چهره دانش‌آموز غریبه‌ای که از کنارش رد شده بود، فهمید که خیلی با محله‌شان فاصله گرفته است؛ خانه‌های بزرگ، ماشین‌های خارجی و دیوارهای بی‌شعار و کوچه‌های خلوت. با محله حسن، خیلی تفاوت داشت. حسن از فکر بیرون آمد و دوباره به پشت سرش نگاه کرد. دلش ناگهان فرو ریخت. گاردی‌ها، کیف دانش‌آموزی را که از کنار حسن رده شده بود، ‌بازرسی می‌کردند. دلهره دوباره افتاد به جان حسن: «خدایا، این اعلامیه‌ها را چه کار کنم؟» دیگر معطل نکرد. وارد کوچه‌ای شد و دوید. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که بی‌اختیار ایستاد. خشکش زد. با ناامیدی، زمزمه کرد: «خدایا... کوچه بن‌بست است.» به درِ خانه‌ها نگاه کرد. هیچ دری باز نبود. به دیوار تکیه داد. تکه ابری، آرام آرام جلوی خورشید را گرفت. آفتاب، پشت ابر پنهان شده بود. حسن کیفش را محکم‌تر در بغلش فشرد. تصمیم گرفت که کیفش را به داخل خانه‌ای پرتاب کند؛ اما دوباره منصرف شد. دلهره و اضطرابش، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دیگر از پخش کردن اعلامیه‌ها ناامید شده بود. پاهایش سُست شد. می‌خواست کنار دیوار بنشیند که ناگهان درِ یکی از خانه‌های بزرگ کوچه باز شد. ماشین بزرگ و گران‌قیمتی از خانه خارج شد و بدون توجه به حسن، به طرف خیابان اصلی رفت؛ فکری به ذهنش حسن رسید: «بهتر است تا در را نبسته‌اند،‌ داخل حیاط شوم. شاید کمکم کنند.» هنوز چند قدم به طرف خانه برنداشته بود که دید پیرمردی از داخل حیاط همان خانه، با چرخ‌دستی‌اش خارج شد. چرخ‌دستی پر از پیت‌های نفت بود. در حیاط، بلافاصله پشت سر پیرمرد بسته شد. حسن وسط کوچه ایستاد و به پیرمرد خیره شد. خورشید از پشت ابر بیرون آمد و دوباره، کوچه پر از آفتاب شد؛ چقدر نگاه‌هایشان آشنا بود! انگار با یکدیگر حرف می‌زدند. حسن کیف را در بغلش فشرد و به سر کوچه نگاه کرد. صدای پای گاردی‌ها می‌آمد. پیرمرد، با دستان چروکیده‌اش، کلاه بافتنی‌اش را جابه‌جا کرد و خندید. بعد، چند تا پیتِ نفت را حرکت داد و به حسن اشاره کرد. حسن، بدون معطلی کیفش را میان پیت‌های نفت گذاشت و کنار دست پیرمرد ایستاد. هر دو، چرخ‌دستی را به طرف سر کوچه هُل دادند. گاردی‌ها به کوچه رسیدند. پیرمرد، تا چشمش به گاردی‌ها افتاد؛ با صدای بلند، طوری که آن‌ها نیز صدایش را بشوند، رو به حسن کرد و گفت: «زود باش بچه... حیف از نانی که می‌خوری... زود باش، چرا معطلی؟ برو در آن خانه را بزن... بدو... بگو که نفتی آمده... زود باش.» حسن، با تعجب به چهره‌ پیرمرد نگاه کرد. چشمک پیرمرد، حسن را متوجه نقشه‌اش کرد. بعد، لبخندی زد و به طرف خانه‌ای که پیرمرد گفته بود، رفت. گاردی‌ها که سر کوچه ایستاده بودند، چند قدم جلوتر آمدند و به حسن و پیرمرد نگاه کردند. پیرمرد، بی‌اعتنا به آن‌ها، پایش را به لبه چرخ‌دستی تکه داد و دستش را به کمرش زد و گفت: «درس که نخواندی... اهل کار هم که نیستی... نمی‌دانم، پس تو به چه دردی می‌خوری؟ شانس مرا ببین! همه شاگرد دارند، من هم شاگرد دارم. عجب شاگردی! عوض اینکه کمکم کند، از صبح که می‌آید سر کار، دردسر درست می‌کند تا شب... کارش شده اینکه زحمت منِ پیرمرد را بیشتر کند... چقدر تنبل.» گاردی‌ها نگاهی به یکدیگر کردند و رفتند. حسن دستش را از کنار زنگ خانه برداشت و نفسش را، که در سینه حبس کرده بود، بیرون داد و با لبخند به صورت مهربان پیرمرد خیره شد. چند لحظه بعد، حسن به طرف خیابان رفت و از کنار دیوار کوچه سرک کشید و به گاردی‌ها نگاه کرد. گاردی‌ها، وارد خیابان دیگری شدند. حسن، به سرعت به طرف پیرمرد و چرخ‌دستی‌اش دوید. از او تشکر کرد و کیفش را از لای پیت‌ها برداشت و به طرف خیابان راه افتاد. اما قبل از اینکه از کوچه خارج شود، صدای پیرمرد، او را میخکوب کرد. صدایش گرم و ملایم بود: «پسر جان... پس دستمزد من چه می‌شود؟» ـ دستمزد؟ اما من که پول ندارم! پیرمرد که با چرخ‌دستی‌اش به نزدیکی حسن رسیده بود، خندید و گفت:‌ «می‌دانم که پول نداری. بچه محصل‌ها، پولشان کجا بود. اما از پول بهتر داری. ببینم، چرا از کیفت این‌طوری مراقبت می‌کنی، هان؟ زود باش پسرم، یکی هم به من بده. فکر کردی که خیلی زرنگی! من شما بچه‌های جنوب‌ِ شهری را خوب می‌شناسم. بی‌خود نیست که گاردی‌ها از دست شما کلافه شده‌اند. زود باش پسر.» حسن، باز هم به صورت مهربانِ پیرمرد نگاه کرد. بعد، دست در کیفش کرد و یکی از اعلامیه‌های «آقا» را به دست او داد. چشمان پیرمرد درخشید. لبخند بر گوشه لبش نشست. حسن از پیرمرد خداحافظی کرد و به طرف خیابان رفت تا زودتر خودش را به مدرسه برساند. پیرمرد، اعلامیه را با دقت، تا کرد و بوسید. بعد آن را در جیب پیراهنش گذاشت؛ همان جیبی که روی قلبش بود. نگاه پیرمرد، از روی زمین حرکت کرد و بر آسمان صاف و آفتابی افتاد. زیر لب، خدا را شکر کرد و دوباره فریاد زد: «نفتی، نفتی... نفت.»* *قصه‌های 57(گزیده داستان‌های انقلاب)، به اهتمام علی‌الله سلیمی،1391، صص 193 - 197

در سوگواری امام حسین(ع): ای دیده خون ببار که ماه مُحرّم است...

سروش اصفهانی از شعرای مشهور ایران در دوره بازگشت ادبی است. بیش‌از همه در غزل‌سرایی به سبک عراقی توانا بوده است. وی در قرن سیزده می‌زیسته و دیوان وی بارها چاپ شده است. از آثار و تألیفات و منظومه‌های سروش می‌توان به شمس‌المناقب در مدح پیامبر اسلام(ص) و ائمه اطهار(ع) و نیز روضةالانوار که دربارۀ حماسۀ کربلا است، اشاره داشت. سروش در تهران درگذشت و در شهر قم او را به خاک سپردند. از جمله اشعار او چنین است: ماه پر ملال ای دیده خون ببار که ماه مُحرّم است نزد خُدای دیدة گریان مُکرّم است فرمود شاه دین که منم کُشته سرشک بر زخم‌های شاه سرشک تو مرهم است بی دیدة پر آب و نفس‌های آتشین گر لاف مهر شاه زنی نامسلّم است بر یاد نور چشم پیمبر ز آب چشم بالله اگر جهان همه دریا کنی کم است بشناس در مُصیبت سُلطان کربلا قدر سرشک خویش که اکسیر اعظم است بی‌شرم دیده‌ای که نگرید در این عزا خالی جهان از آنکه دلش خالی از غم است جایی که سَروِ قامتِ اکبر فتد ز پای شرمنده باد سَرو که سرسبز وخرّم است بر صورت هلال در این ماه پُر ملال کاهیده جسم حیدر و پشت نبی خم است موسی شکسته‌خاطر و عیسی فسرده‌دم یوسف ز تخت سیر و سُلیمان ز خاتم است آمیخته به اشک خلیل و سرشک خضر امروز آب چشمه حیوان و زمزم است پیش از شهادت شه لب‌تشنگان رُسل بگریستند بَر وِی و مظلومیش به کل کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی در اواسط نیمه اول قرن دهم در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. بعد از فراگیری مقدمات علوم ادبی، از بافق به یزد و از آنجا به کاشان رفت و مدتی را در آن شهر به مکتب‌داری مشغول بود. بعد از مدتی، به یزد بازگشت و در همانجا ساکن شد. دوره کمال در شاعری را در یزد گذراند و در سال 991 هجری درگذشت. از جمله اشعار او چنین است: مظلومیت امام حسین(ع) یا حضرت رسول حسین تو مُضطر است وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است یا حضرت رسول میان مخالفان بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است یا مرتضی حسین تو از ضرب دشمنان بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو امروز دست و ضربت تو سخت درخور است یا حضرت حسن ز جفای ستمگران جان بر لب برادر با جان برابر است ای فاطمه یتیم تو خفته ا‌ست و بر سرش نی مادر است و نی پدر و نی برادر است زین‌العباد ماند و کسش همنفس نماند در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند * * گلاب اشک(گلچین مراثی حضرت سیدالشهدا(ع) در قالب ترکیب‌بند)، مقدمه دکتر سیدیحیی یثربی، نشر شاهد، 1380، صص194 و 268

داستان انقلاب: این و آن

از سر خیابان می‌گذرند. می‌بینمشان که لابه‌لای جماعت می‌دوند. یا شاید هم جمعیت می‌دوند از پی آن‌ها. تعدادشان زیاد است و هرچه باشد، از صد فرسخی هم می‌شود تشخیصشان داد با آن سر و وضعشان! آخر، یکی نیست به این دختر بگوید: «توی این هیروویر، چه وقت عروسی گرفتن است؟» دارند مردم را توی کوچه پس کوچه‌های این شهر قتل‌عام می‌کنند، آن‌وقت خانم برای من دستور چراغانی در و دیوار خانه را می‌دهد. مردم چه می‌گویند؛ نمی‌گویند ما داریم خون می‌دهیم و این فقط به فکر زندگی خودش است؟ دلم نمی‌آید دلش را بشکنم؛ وگرنه می‌زدم زیر همه چیز و پایم را می‌کردم توی یک کفش که الا و بلا عروسی بی عروسی. یک مراسم ساده و بی‌سرو صدا می‌گرفتیم و تمام. مادر صد بار گفت: «نمی‌خواد الان عروسی بگیرید. من باید آرزوی داماد شدن پسرم را داشته باشم که می‌گم نه. شما حرف حسابتون چیه؛ مادر خودشم حرفی نداشت بنده خدا، اما ملیحه...» سر کوچه ما ایستاده‌اند. یک نفر که نمی‌توانم ببینمش، داد می‌زد: «این سربازها از پادگان فرار کردن. لباس می‌خوایم.» یکی‌شان هولکی به آن که داد زد، می‌گوید: «اعلامیه آقا را که دیدم، دیگه معطلش نکردم. یه ندا دادم به بچه‌ها. تا سرشون گرم بود، از پادگان زدیم بیرون. نمی‌دونم کدوم نامردی راپورت داد. تا اینجا دنبالمون اومدن.» آن‌قدر شلوغ است که راه بسته شده. نمی‌توانم بگذرم. ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم. در خانه همسایه‌ها باز می‌شود و یکی کفش به دست، دیگری پیراهن، یکی کلاه و شال گردن، و از پنجره طبقه دوم خانه حسن آقا این‌ها هم، دو تا شلوار سرمه‌ای و مشکی، باد می‌خورد و چند متر آن طرف‌تر، روی سر جمعیت می‌افتد. آن‌ها را دوره می‌کنند و وقتی کنار می‌روند، از لباس‌های نظامی و پوتین‌ها و سر کچلشان خبری نیست. راه باز می‌شود و می‌آیم که بروم. مادر کلی سفارش کرده: «رفتی کت و شلوارت رو از اتوشویی بگیری، مواظب باش، بگو خوب اتو کنه.» دستم را بالا گرفته‌ام. سر جالباسی توی دست راستم است و کت و شلوار را مثل یک نوزاد تازه به دنیا آمده، نرم توی دست چپم گذاشته‌ام. پاچه‌های شلوار از دستم آویزان است. جماعت که پراکنده می‌شوند، صدای صوت بلند و گروپ گروپ چکمه‌های ارتشی‌ها که روی زمین می‌کوبند، از دور به گوش می‌رسد. صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. دل آدم هُری می‌ریزد پایین. آدم دل‌شوره می‌گیرد. یکی از آن‌ها مستأصل مانده. انگار لباسی هم اندازه او پیدا نشده است. سراسیمه دوروبرش را نگاه می‌کند و نمی‌داند توی کدام سوراخ موش فرار کند. من هم که ریگی به کفشم نیست، دلم می‌خواهد تا در خانه بدوم و از جلوی چشم این‌ها فرار کنم، از بس که نامردند. دیده‌ام چطوری آدم می‌کشند و مهم نیست برایشان. همین چند روز پیش، از بالای پشت‌بام دیدم رگبار گلوله را توی تن آن جوان بخت برگشته خالی کردند. اگر لخت هم که بشود، باز با آن سر کچلش آن‌قدر انگشت‌نما هست که یک بچه هم می‌تواند بفهمد او سرباز فراری است. هنوز دارد دور خودش می‌چرخد و نمی‌داند کجا فرار کند. صدای انفجار و تیراندازی، هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شود. نگاهمان به هم قفل می‌شود. کت و شلوارم را برانداز می‌کنم. الان وقت استخاره نیست. اصلا وقت هیچ چیز نیست. جلو می‌روم و کاور روی کت و شلوار را با عجله می‌کشم و پاره می‌کنم. فریاد می‌کشم و مردم را دور خود جمع می‌کنم. لباس‌هایش را در می‌آورد و همان‌طور که مشغول پوشیدن کت و شلوارم است، می‌گوید: «خیلی مردی!» نمی‌دانم توی این شلوغی، کی کلاه سرش بود یا کی کلاه آورد؟ اما وقتی این لابه‌لای جمعیت دورشدنش را نگاه می‌کنم، با خود می‌گویم: «این کت و شلوار نو کجا و آن کلاه رنگ و رو رفته کجا؟‍‍‍» سلانه سلانه به طرف ته کوچه می‌روم. جواب این همه آدم را که الان منتظرم هستند، چه بدهم؟ مخصوصاً ملیحه. خودش را می‌کشد. می‌رود بست می‌نشیند توی اتاق و عروسی را عزا می‌کند. داماد بدون کت و شلوار هم نوبر است‌ها! اصلا می‌گویم: «هنوز حاضر نشده.» یا می‌گویم: «اتوشویی لباسم را گم کرده.» در خانه نیمه باز است و سر و صدا بلند. در را که باز می‌کنم، همه می‌دوند به طرفم. مادر اول از همه می‌رسد و در حالی که چشم‌هایش از تعجب گرد شده، می‌گوید:«این‌ها چیه؟!» تازه یادم می‌آید که لباس‌های آن سرباز و پوتینش توی دستم مانده است.* *قصه‌های 57(گزیده داستان‌های انقلاب)، به اهتمام علی‌الله سلیمی،1391، صص 179 - 181

شور انقلاب

حسینعلی بیهقی، محقق و پژوهشگر زبان و ادب فارسی و فرهنگ عامه خراسان در 29 مرداد 1380 دیده از جهان فروبست. وی در 1327 خورشیدی در شهرستان سبزوار زاده شد و به دلیل دلبستگی به کارهای میدانی در عرصه جامعه و توجه به رفتارها و باورهای مردم خراسان، گرایش به حوزه مردم‌شناسی و فرهنگ عامه یافت. مدتی هم به سمت معاون فرهنگی اداره کل ارشاد اسلامی خراسان انجام وطیفه می‌کرد. او چند ماه پیش از فوتش موفق به دفاع از رساله دکتری زبان و ادبیات فارسی خود از دانشگاه فردوسی مشهد شد. از آثار چاپ شده وی این کتاب‌هاست: 1 - مفاهیم و ویژگی‌های فرهنگ مردم 2 - خوزستان، جنگ و زندگی(گزارش سفر) 3 - یادنامه سومین کنگره شعر و ادب و هنر 4 - پژوهش و بررسی فرهنگ عامه ایران 5 - حکمت عامیانه در کلام مولانا، بحثی پیرامون فرهنگ عامه و مردم‌شناسی آثار مولوی 6 - چهل افسانه خراسان. شعر «شور انقلاب» را از حسینعلی بیهقی بخوانید. شهید! جاری جاوید در زلال زمان! ز نقش خون تو خورشید التهاب گرفت ز آتشی که به جان زد شرار آگاهی درون مردم ما شور انقلاب گرفت غبار ز آینه عدل و اعتقاد زدود ز روی تیره اهریمنان نقاب گرفت غریو و غرش مردان رزم، دشمن را ز دیده خواب ربود و ز پا شتاب گرفت رسید مژده پیروزی و ظفر، ٱری چنین ز وعده حق می‌توان جواب گرفت! همیشه زنده بود ملتی که از سر صدق به خود رسید و بجا راه انتخاب گرفت ز شوق فتح و رهائی به آسمان برخاست خروش خلق، تو گویی که آفتاب گرفت!* * کتاب شعر انقلاب(گزیده اشعار درباره انقلاب اسلامی)، وزارت ارشاد اسلامی، 1365، ص 69

5