شب سیاه من با حسن ناهیدی
شب بود که سوار ماشین از زندان به طرف اداره ساواک راه افتادیم. توی ماشین سرم را بین پاهایم گذاشته و کتم را روی سرم انداخته بودند. من به قدری مضطرب بودم که صدای ضربان شدید قلبم را میشنیدم. خیلی نگران بودم چون میشد حدس زد چه اتفاقاتی در انتظارم است. در این میان، مسئله مهم و نگرانکنندهای وجود داشت و آن این بود که من قبلاً در بازجوییها از حسن خامنهای، طاها عبدخدایی و حسن جامهداری هیچ حرفی نزده بودم. حالا حسن و بقیه دستگیرشدهها در آن روز، سه ماه بعد از سکوت من لو رفته بودند.