انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

سگ عَلَم

سگ عَلَم از اوايل مهرماه 1347 من دبير اخبار حوادث و صفحه گزارش روزنامه اطلاعات بودم. صفحه حوادث ساعت 11 بامداد بسته مي‌شد. ساعت 11 صبح نمونه صفحه حوادث جهت مشاهده و «تأييد» نزد سردبير فرستاده مي‌شد و پس از اين كه به امضاي او مي‌رسيد هرگونه تغييري در مطالب بايد با اجازه او صورت مي‌گرفت. يك روز چند دقيقه مانده به ظهر خليل بهرامي خبرنگار صفحه حوادث از اداره پزشكي قانوني به تحريريه بازگشت و گفت سگ اميراسدالله علم را كه به طرز اسرارآميزي مرده است، جهت تشخيص علت مرگ به پزشكي قانوني آورده‌اند و در تاريخ پزشكي قانوني ما، اين نخستين سگي است كه لاشه‌اش معاينه مي‌شود و در اطراف اين موضوع حرفها، شايعات و پچ‌ و پچ‌ شنيده مي‌شود. براي اين كه اين خبر را از «كيهان» نخورده باشيم، آن را در دو سطر نوشتم و بدون اين كه جريان را به سردبير اطلاع دهم با حذف يك مطلب، اين خبر را در صفحه حوادث جاي دادم. پس از انتشار روزنامه، عباس مسعودي مدير روزنامه اطلاعات تلفن پيچ شد كه چرا اين خبر را چاپ كرده‌ايد و كسي كه آن را چاپ كرده، سوءنظر داشته است. سناتور مسعودي همان روز به من گفت كه رئيس سازمان امنيت به او گفته است كه نويسنده خبر احتمالاً وادار به اين عمل شده است و كشته شدن سگ احتمالاً يك توطئه امنيتي بوده است كه نبايد به اين سرعت افشا مي‌شد و كا.گ.ب (سازمان جاسوسي شوروي) مورد سوءظن است! همان شب من را از دبيري صفحات حوادث و اجتماعي بركنار كردند و ممنوع‌القلم شدم. با مداخله و فشار سنديكا، ممنوع‌القلم شدن من روز 11 ديماه پايان يافت و صفحه گزارش به من بازگردانده شد و روز بعد اسمم را بالاي آن چاپ كردم تا بازگشت دوباره خود را ثابت كنم ولي داستان مردن سگ همچنان ذهن مرا مشغول داشته بود. چند سال گذشت، روزي بر حسب اتفاق در مطب يك دكتر در خيابان جامي تهران با يك رفتگر بازنشسته روبرو شدم كه داستان سگ علم را براي دوستش كه هر دو در ماجرا مداخله داشتند، بازگو مي‌كرد. رفتگر گفت: فهميدي كه چرا ما را مأمور كشتن سگ زبان بسته كردند؟ دومي جواب داد: چيزهايي شنيده‌ام و... رفتگر بازنشسته گفت كه «علم» بعضي شبها پس از به خواب رفتن همسرش از خانه بيرون مي‌‌رفت و ... زنش اين سگ را آورده بود و نمي‌گذاشت كه با علم اخت بگيرد. سگ تعليم ديده بود كه به محض خارج شدن يا بازگشتن علم پارس بكند و همسرش را آگاه كند تا دعوا به راه اندازد. اين بود كه علم پس از اطلاع از نقشه، ترتيب سم خوردن سگ را به رفتگر محله داد. مطلب را به سناتور مسعودي گفتم، گفت كه اين حرفها سند نمي‌شود، ولي او قبول دارد كه علم ضعف زن‌بارگي دارد و شنيده‌ام گاهي شاه را هم قاطي اين كارها مي‌كند. حرفش را نزن، مسئله تمام شده است! سالها بعد هنگامي كه مجموعه كتاب خاطرات علم انتشار يافت، خود وي بدون اشاره به قضيه سگ اعتراف به خروج شبانه از خانه و زن‌بارگي و تحريك حسادت زنش كرده است. خاطرات مطبوعاتي، «نشر آبي» به نقل از: روزنامه ايران، شماره 1563 19 تير 1379، ص 8 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32

نگذاريد مردم بفهمند!

نگذاريد مردم بفهمند! مظفر بقايي كرماني، از جمله شخصيتهاي مرموزي بود كه طي چند دهه حضور در صحنه‌هاي سياسي، در نقش‌هاي متفاوت و متضادي ظاهر شد. او تحت تربيت پدري كه از فعالان انجمن‌هاي مخفي وابسته به «لژ بيداري ايران» و رهبر «مجمع احياء نفوس» كرمان و نيز رئيس «فرقه دمكرات» كرمان بود، پرورش يافت. با راهيابي پدرش ـ ميرزا شهاب راوري ـ به مجلس شوراي ملي در دورة چهارم، به تهران آمد و در 18 سالگي به خرج دولت، براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و پس از 9 سال اقامت در آنجا، به ايران بازگشت و فعاليت‌هاي سياسي خود را ـ صرف‌نظر از فعاليت‌هاي مدت اقامتش در فرانسه ـ با عضويت در حزب اتحاد ملي آغاز كرد. عضويت در حزب كار و در مرحله بعد نوشتن مقاله در روزنامه پند كه ارگان حزب كار بود و سپس پيوستن به حزب دمكرات قوام‌السلطنه و تأسيس شعبه آن حزب در كرمان و راهيابي به مجلس شوراي ملي در دورة پانزدهم به عنوان نماينده كرمان، از طريق آن حزب، از جمله فعاليتهاي بعدي او بود. با آنكه پيرامون شخصيت او، مقالات و كتب ارزشمندي، به رشته تحرير درآمده است(1)، پيچيدگي نقش سياسي بقايي به حدي است كه تحقيقي دقيق و مستوفي را طلب مي‌كند. زيرا كماكان چهرة مرموز اين عنصر وابسته به سياست‌هاي بيگانه در كشور ايران و در عرصه‌هاي مختلف فعاليت‌هاي سياسي، در پردة ابهام است. يكي از عرصه‌هايي كه مظفر بقايي، به صورت منافقانه در آن ظاهر شد، قيام 15 خرداد سال 1342، به رهبري حضرت امام خميني(ره) است. در جريان اين واقعه كه با سكوت بقايي همراه بود، بخشي از اعضاي حزب، زبان به اعتراض گشودند و اين استراتژي را متزلزل كننده روحية اعضاي حزب معرفي كردند. پس از اين اعتراض، مسئول تشكيلات تهران ـ سلطان محمد فريدوني ـ اعلام كرد: «مقام رهبري صلاح را بر آن ديدند كه فعلاً سكوت بنمايند.» ادامة اين ماجرا از زبان مؤلف كتاب ارزشمند «زندگينامه سياسي دكتر مظفر بقايي» به اين شرح است: «سكوت بقايي معني و مفهوم خاصي داشت. او مدعي بود كه از سه سال پيش وقوع انقلاب را پيش‌بيني مي‌كرده است، به همين دليل براي سوار شدن بر امواج انقلاب راه را در انتقال قدرت از علم به خود مي‌ديد. ولي‌الله قديمي، عضو حزب، از فريدوني خواست تا نحوة واكنش آنها در برابر روحانيون را تشريح كند. فريدوني پاسخ داد كه بقايي با روحانيان در تماس است و آنها را «رهبري» مي‌كند. قديمي به كذب اين ادعا واقف بود و مدعي شد كه اين سخن براي سرگرم نمودن اعضاست. اعتراض عليه اين سخن به حدي بود كه غضنفر يميني شريف، عضو حزب، در غياب بقايي گفت: «دكتر بيخود اين موضوع را گفته است.» بقايي براي توجيه بي‌تفاوتي خود در قبال نهضت 15 خرداد، نسبت به هدر دادن نيروها و عصبانيت «بي‌مورد» اعضا هشدار داد و از آنها خواست خود را «در خطر» نيندازند. بقايي مدعي بود كه در آن شرايط بهترين فردي است كه مي‌تواند سكّان كشتي توفان‌زده را عهده‌دار گردد... بقايي صراحتاً مي‌گفت كه تا آن روز بين مردم و هيأت حاكمه حايل بوده است، «بگذاريد نباشم تا بدن ملت را سرنيزه هيأت حاكمه سوراخ كند» اين سخنان بعد از قيام 15 خرداد 1342 گفته شد. تصور بقايي اين بود كه با ناكامي علم در آرام كردن جنبش به نخست‌وزيري خواهد رسيد... بقايي «در كليه جلسات حزبي اعلام كرده هيچ فردي از افراد حزب زحمتكشان حق ندارد در جريانات اخير شركت كند و اگر كسي از افراد دستگير يا كشته شود: هيچ‌گونه مسئولتي متوجه حزب نخواهد بود.»(25) سه روز بعد از ماجراي 15 خرداد، در جلسة مورخه 18/3/1342، بقايي با صراحت گفت: «اين انقلاب را ما سه سال پيش گفته‌ايم و تمام تلاش ما بر اين بود كه هيأت حاكمه را متوجه كنيم و نتيجه‌اش چه خواهد بود، معلوم نيست زيرا انقلاب كور است[!؟] ... ما همچنان سكوت خواهيم كرد ولي افراد حزبي بايستي تا آنجايي كه برايشان توليد خطر ننمايد با مردم همكاري و آنها را ارشاد [!؟] نمايند. اما بايستي همه افراد حزب بدانند كه اگر يكي از افراد حزبي دستگير يا زخمي شود، بنده كه رهبر حزب مي‌باشم و به همگي شما علاقمند نيز هستم، برايش فاتحه هم نخواهم خواند...»(3) اسناد زيرين، گوياي عملكرد منافقانه مظفر بقايي و اعضاي هوادار او در حزب زحمتكشان است كه بنابر اهدافي خاص كه بخشي از آن در بالا ذكر شد، دست به پخش اعلاميه زده‌اند. متن اين اسناد، چنين است: سند اول: در جلسه ديشب حزب زحمتكشان اصفهان دستورات زير به افراد حزبي داده شده است: 1ـ با شدت هر چه تمام‌تر جهت پخش اعلاميه علما فعاليت كنيد. 2ـ نگذاريد كسي بفهمد از طرف حزب اعلاميه پخش مي‌شود. 3ـ تعدادي اعلاميه در منزل همسايگان و كوچه بريزيد اگر دستگير شديد بگوييد اعلاميه‌ها را در كوچه و منزل ما و همسايگان هم ريخته بودند. 4ـ اگر بازداشت شديد بگوييد مشي و راه حزب ما با مشي علما فرق دارد و ما نسبت به اعلاميه علما بي‌طرف هستيم. 275 ـ 2/3/42 صدقي شرف‌الدين عيناً رمز و مخابره گرديد سند دوم: مدتي قبل اعلاميه‌اي بدون امضا در اصفهان چاپ گرديد كه نام آن فاجعه خونين قم نام داشت و يك نمونه آن ضميمه اين گزارش است. حزب زحمتكشان ملت ايران براي اينكه هر فعاليت سياسي را به نفع خود تفسير و تعبير كند به تمام افراد حزب دستور داد كه همه جا ادعا كنند كه اعلاميه مزبور متعلق به حزب زحمتكشان است و حتي آقاي ميرعمادي به افراد گفت اعلاميه مزبور كه بدون امضاست متعلق به حزب ماست. به همين جهت سازمان امنيت آقاي ميرعمادي را بازداشت نمود. نامبرده در سازمان امنيت اظهار داشت كه اعلاميه متعلق به حزب زحمتكشان نمي‌باشد و از محل اطلاعيه اطلاعي ندارد. آقاي ميرعمادي به حزب آمد و ماجراي بازداشت خود را براي افراد حزب شرح داد و گفت اعلاميه فاجعه خونين قم ـ متعلق به حزب ما نمي‌باشد و مقصود ما از اينكه قبلاً همه جا شايع نموديم اعلاميه مزبور متعلق به حزب ماست بدان جهت بود كه همه مردم را متوجه حزب خود كنيم و همه فعاليت‌هاي سياسي را به نفع حزب خود منصوب نماييم تا مردم به طرف حزب ما جلب شوند. مخصوص پرونده‌هاي ميرعمادي ـ پيغام دكتر بقايي وسيله آقاي ميرعمادي كه چند روز قبل از طهران آمد و گفت به هيأت حاكمه اعتراض كنيد و خود را براي مبارزه آماده نماييد. پي‌نويس‌ها: 1ـ از آن نمونه است: آباديان، حسين، زندگينامه سياسي دكتر مظفر بقايي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1377 و مظفر بقايي به روايت اسناد ساواك، دوره دو جلدي، مركز بررسي اسناد تاريخي، 1383. 2ـ آباديان، حسين، همان، صص 266 ـ 265. 3ـ همان، ص 267. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از :اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك؛ مركز بررسي اسناد تاريخي

نقد كتاب «خاطرات دو سفير»

نقد كتاب «خاطرات دو سفير» «خاطرات دو سفير» عنوان اثري است كه به بيان خاطرات «ويليام سوليوان» سفير آمريكا و «آنتوني پارسونز» سفير انگلستان در تهران در زمان شكل‌گيري انقلاب اسلامي ايران اختصاص دارد. اين كتاب قبلاً به صورت دو كتاب مجزا تحت عنوانهاي «مأموريت در ايران» به قلم سوليوان و «غرور و سقوط» به قلم آنتوني پارسونز، ترجمه و منتشر شده بود اما پس از گذشت سالها، مترجم تصميم به انتشار اين دو كتاب در يك مجموعه به همراه بخشهايي از خاطرات «جيمي كارتر»، «سايروس ونس» و «زبيگنيو برژينسكي»، رئيس‌جمهور، وزير امور خارجه و مشاور امنيت ملي رئيس‌جمهوري گرفته كه حاصل آن در قالب كتاب حاضر به بازار كتاب عرضه شده است. ويليام سوليوان پيش از آن كه به عنوان سفير آمريكا در ايران منصوب شود، به مدت 4 سال عهده‌دار پست سفارت ايالات متحده در فيليپين بود. وي در اين مدت مذاكرات دامنه‌‌داري را به منظور تجديدنظر در شرايط استفاده از پايگاههاي نظامي و همچنين انعقاد يك قرارداد بازرگاني جديد با دولت فيليپين آغاز كرده بود كه البته نتوانست به موفقيت چنداني در آنها دست يابد. سوليوان در ژوئن سال 1977 از سوي دولت جيمي كارتر كه به تازگي در انتخابات رياست جمهوري پيروز شده بود، به عنوان سفير آمريكا در ايران منصوب شد و اين در حالي بود كه پيش از آن او سابقه فعاليت ديپلماتيك در هيچ كشور اسلامي را نداشت. وي در زمان حضور خود در ايران از نزديك شاهد آغاز حركت انقلابي مردم و در نهايت پيروزي انقلاب اسلامي بود. مأموريت سوليوان در ايران به فاصله چند ماه پس از استقرار نظام جمهوري اسلامي پايان يافت و وي پس از بازگشت به آمريكا به دليل اختلاف‌نظر با دولت كارتر، از پذيرش پست ديپلماتيك جديد خودداري ورزيد و پس از 32 سال حضور در وزارت امور خارجه اين كشور و نزديك 15 سال فعاليت در سمت سفير، بازنشسته شد. آنتوني پارسونز نيز در اواخر سال 1973 به عنوان سفير انگليس در تهران منصوب شد. وي پيش از آن عهده‌دار مسئوليت معاونت قسمت امور خاورميانه در وزارت خارجه اين كشور بود. پارسونز پس از ورود به ايران با توجه به شرايط سياسي و اقتصادي موجود، عمده تلاش خود را بر توسعة فعاليتهاي اقتصادي و بازرگاني اتباع و شركت‌هاي انگليسي با ايران نهاد كه سودهاي هنگفت و سرشاري را نصيب آنها مي‌ساخت. وي در سالهاي 56 و 57 به دنبال آغاز حركت انقلابي مردم ايران، به يكي از مشاوران نزديك شاه تبديل شد به طوري كه هر يك روز در ميان به همراه سوليوان طي ملاقات با محمدرضا، به بررسي تحولات جاري و راهيابي براي خنثي كردن نهضت اسلامي مردم ايران مي‌پرداخت. پارسونز در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، تهران را ترك كرد و به لندن رفت. وي سپس به رياست هيأت نمايندگي انگليس در سازمان ملل متحد منصوب شد. پارسونز قبل و بعد از اين مسئوليت، مشاور خانم مارگارت تاچر در امور خارجي بود و در همين سمت بود كه به نخست‌وزير انگلستان توصيه كرد از پذيرفتن محمدرضا به عنوان پناهنده سياسي در اين كشور خودداري ورزد. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «خاطرات دو سفير» را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم: انقلاب اسلامي بي‌ترديد يكي از مهمترين تحولات سياسي بين‌المللي در عصر حاضر به شمار مي‌آيد كه توجه محققان و انديشمندان بسياري را به خود معطوف داشته و طي نزديك به سه دهه گذشته بحثهاي بيشماري حول آن صورت گرفته است. براي صاحبنظراني كه در اين عرصه به تفكر و تأمل پرداخته‌اند، اين سؤال محوري مطرح بوده است كه چرا و چگونه رژيم پهلوي كه بظاهر در اوج اقتدار و ثبات و پايداري به سر مي‌برد و حاكميت شاه با تكيه بر نيروهاي امنيتي و نظامي و نيز با بهره‌گيري از انبوه دلارهاي نفتي از «استحكامي پوشالي» برخوردار بود، ناگهان دستخوش چنان تغيير و تحولات سريع و شتابناكي گرديد كه دور از انتظار تمامي ناظران و سياستمداران، راه سقوط را در پيش گرفت و در اين مسير، نه تنها رژيم پهلوي كه نظام شاهنشاهي نيز به كلي از بيخ و بن بركنده شد و به جاي آن نظام نويني برخاسته از انديشه اسلامي مستقر گرديد. سؤالي كه بلافاصله در كنار اين مسئله اصلي، خود را نمايانده است اين كه آيا آمريكا و انگليس به عنوان دو قدرت با سابقه و پرنفوذ در ايران، قادر به تشخيص شكل‌گيري اين حركت و اتخاذ سياستها و برنامه‌هاي مناسب در جهت مهار آن در همان مراحل نخستين نبودند؟ آيا پس از ظاهرشدن نشانه‌هاي اعتراض و تبديل آن به حركتهاي سراسري انقلابي، اين دو قدرت غربي امكانات لازم را براي مقابله با آن در اختيار نداشتند؟ آيا شاه و رژيم او براي آمريكا و انگليس از آنچنان ارزش و سودمندي برخوردار نبودند كه براي نجاتش از سقوط، هر اقدامي به هر قيمتي صورت گيرد؟ در واقع همين‌گونه سؤالات است كه در ادامه به نوعي گمانه‌زني‌هاي هرچند نه چندان محققانه تبديل مي‌شود؛ مانند اينكه آيا در سقوط و براندازي رژيم شاه، آمريكا و انگليس خود داراي نقش نبودند؟ به هرحال مجموعه‌اي از اين دست فرضيه‌ها و گمانه‌ها را مي‌توان در اينجا و آنجا مشاهده كرد و طبعاً چنانچه پاسخهاي مستدل و منطقي براي آنها ارائه نگردد، چه بسا كه برخي اذهان را به خود مشغول دارد و دچار بدفهمي در مسائل كند. كتاب «خاطرات دو سفير» حاوي واگويه‌هاي تاريخي «ويليام سوليوان» و «سر آنتوني پارسونز»- آخرين سفراي آمريكا و انگليس در ايران در رژيم پهلوي- كه از نزديك شاهد شكل‌گيري حركت انقلابي مردم در سال 56 و سپس اوج‌گيري آن در سال 57 بوده‌اند، مي‌تواند منبع خوبي براي تأمل و يافتن پاسخ سؤالات مزبور باشد. اين كتاب كه به همراه بخشهايي از خاطرات جيمي كارتر (رئيس‌جمهور وقت آمريكا)، سايروس ونس (وزير امور خارجه) و زبيگنيو برژينسكي (مشاور امنيت ملي دولت كارتر) به چاپ رسيده، اگرچه تحليل و تفسير خاص نامبردگان را به همراه دارد، اما در مجموع حاوي اطلاعات و نكته‌هايي است كه بيش از همه، سعي و تلاش همه‌جانبه دولتين آمريكا و انگليس در حفظ رژيم پهلوي را به معرض نمايش مي‌گذارد و به تمامي خوانندگان، با هر گرايش و انديشه‌اي، اين نكته را گوشزد مي‌كند كه آنچه در آن هنگام به اين منظور «شدني» بود، صورت گرفت و در اين ميان اگر كوتاهي، تقصير، اشتباه و خطايي به چشم مي‌خورد، به دليل مجموعه شرايط و امكانات موجود در آن زمان، ناگزير و غيرقابل اجتناب بوده است. در عين حال، خاطرات سفراي مزبور به دليل سهم و نقش دولتهاي آنها در استقرار و استمرار رژيم پهلوي و موقعيت خاصي كه بدين لحاظ آنها در دستگاه حكومتي محمدرضا داشتند، حاوي نكات قابل توجه فراواني است كه مي‌تواند گوشه‌هايي از تاريخ كشورمان را بخوبي روشن نمايد. نكته‌اي كه ابتدا توجه خواننده اين كتاب را به خود جلب مي‌كند، نوع رابطه دو كشور آمريكا و انگليس- به عنوان بزرگترين مدعيان دموكراسي و حقوق بشر- با رژيم شاه است. فارغ از كارگرداني انگليس و آمريكا در طراحي و اجراي كودتاي سوم اسفند 1299 و 28 مرداد 1332، كه ديكتاتوري و اختناق را بر مردم ايران حاكم ساخت، نوع ارتباط اين دو كشور با رژيم پهلوي در دهه منتهي به انقلاب اسلامي، خود به تنهايي حاكي از بي‌توجهي به حقوق انسانها و جوامع نزد دستگاه فكري و سياسي مستقر در واشنگتن و لندن است. در مقابل، آنچه از نگاه آنها داراي ارزش و اعتبار واقعي و اهميت است، منافع كلاني است كه مي‌توان در پرتو چنين روابطي با يك رژيم وابسته و دست نشانده، به آن دست يافت. ويليام سوليوان در مورد علت انتخاب خود به سفارت آمريكا در تهران بصراحت از قول وزير امور خارجه ايالات متحده عنوان مي‌دارد: «علت انتخاب من به اين سمت اين بوده است كه براي پست سفارت ايران در جستجوي ديپلماتي بوده‌اند كه در كشورهايي كه با حكومت‌هاي متمركز و استبدادي اداره مي‌شوند تجربه كافي داشته و بتواند با يك زمامدار مقتدر و خودكامه كار كند.» (ص24) سر آنتوني پارسونز نيز با اشاره به آگاهي خود از سابقه بد رژيم شاه در مسائل مربوط به حقوق بشر(ص246)، بر آنچه همتاي آمريكايي‌اش در اين زمينه بيان داشته است، مهر تأييد مي‌زند. علي‌رغم اين همه، ايران تحت حاكميت استبدادي و سركوبگر پهلوي، بهشت بازرگانان آمريكايي و انگليسي و بزرگترين بازار فروش تسليحات براي اين كشورها به حساب مي‌آيد. به گفته سوليوان «در سال 1977 سي و پنج هزار آمريكايي در ايران زندگي مي‌كردند كه همه آنها به استثناي قريب دو هزار نفر وابسته به شركتها و مؤسسات خصوصي آمريكايي بودند.» (ص35) از سوي ديگر، پارسونز نيز به اين مسئله اذعان دارد كه عمده فعاليتهاي سفارت اين كشور در تهران، معطوف به سازمان‌دهي فعاليتهاي بازرگاني و اقتصادي انگليسي‌ها در ايران بوده و چه بسا كه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از پرداختن به امور سياسي و تأمل در لايه‌هاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مغز و كانون اصلي فعاليتهاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابسته‌هاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيئت‌هايي براي تعليم استفاده از سلاحهاي خريداري شده و مورد سفارش از انگلستان اشتغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجه دوم اهميت قرار گرفته بود.» (صص306-307) پارسونز تعداد انگليسي‌هاي ساكن در ايران را در سال 1975، بين 15 تا 20 هزار نفر تخمين مي‌زند كه شركتهاي پيمانكاري مختلفي را تشكيل داده بودند و در رشته‌هاي گوناگون از قبيل «ساختمان، نيروگاههاي برق و تأسيسات نظامي و دريايي، اسكله و كارگاه و مجتمع‌هاي ساختماني اشتغال داشتند.» (ص308-307) در اين حال اگر افزايش درآمدهاي نفتي كشور و ريخت و پاشها و فسادهاي كلان اقتصادي را- كه البته خانواده سلطنتي در مركز آن قرار داشتند و شركتها و پيمانكاري‌هاي عمدتاً آمريكايي و انگليسي به عنوان عوامل اجرايي پروژه‌هاي مختلف در گرداگرد اين مركز مشاهده مي‌شدند- در نظر داشته باشيم، آن‌گاه مي‌توان به دلايل عقب‌ماندگي كشور، علي‌رغم صرف ظاهري ميلياردها دلار در پروژه‌هاي مختلف، پي برد. براي بررسي دقيق‌تر اين مسئله، خريدهاي نظامي و تسليحاتي شاه را بايد قبل از هر موضوع ديگري مورد توجه قرار دهيم، چرا كه از نظر محمدرضا مسئله‌اي با اهميت‌تر از افزودن بر انبوه سلاحها و تجهيزات نظامي نبود. اين مسئله بيش از آن كه ريشه در واقعيتهاي ژئوپولتيك ايران داشته باشد، ناشي از نوعي عقده حقارت و ترس در وجود شاه بود كه وي را به گونه‌اي افراطي و غيرمنطقي به سمت خريد و انباشت سلاحهاي مختلف سوق مي‌داد. اين روحيه شاه بشدت مورد سوءاستفاده آمريكا و انگليس و همچنين اسرائيل نيز قرار مي‌گرفت و طبعاً منافع سياسي و اقتصادي بيكراني را براي آنها به همراه داشت. شايد بتوان گفت در كنار مجموعه‌اي از عوامل ديگر، وجود چنين روحيه‌اي نزد شاه را هم بايد يكي از عواملي به شمار آورد كه دكترين نيكسون در سال 1972 توانست بخوبي بر آن سوار شده و به كار تبديل ايران به ژاندارم منطقه بپردازد. بر اين اساس، آمريكا تمامي هزينه‌هاي حفظ منافع خود در اين منطقه استراتژيك را بر ايران و نيز تا حدي عربستان سعودي تحميل كرد و در مقابل، محمدرضا توانست با صرف منابعي كه مي‌بايست در راه عمران و آباداني كشور و پايه‌گذاري مباني توسعه ‌پايدار به كار گرفته مي‌شد، در جهت خريدهاي كلان نظامي، به تمايلات و خواسته‌هاي شخصي خود پاسخ گويد. پارسونز واقعيت مزبور را در خاطرات خود با اين بيان مورد اشاره قرار مي‌دهد: «در جريان بازديد نيكسون از ايران در سال 1972، شاه موفق شد از او براي خريد انواع تسليحات از آمريكا كارت بلانش بگيرد و بدون هيچگونه كنترل و محدوديتي هر نوع سلاح آمريكايي را به استثناي اسلحه اتمي از آمريكا خريداري كند... با خروج نيروهاي انگليسي از منطقه خليج‌فارس در سال 1971 و سلب تعهدات انگلستان براي دفاع از اين منطقه، نيكسون تصميم گرفت اين خلاء را با تقويت ايران و ساير كشورهاي منطقه پر كند. ايران مي‌توانست در اجراي دكترين نيكسون كه مبتني بر تفويض مسئوليتهاي دفاعي هر منطقه به كشورهاي آن منطقه بود، يك نقش اساسي و نمونه ايفا كند.» (ص318) واقعيتهاي تاريخي حاكي از آنند كه اين «كارت بلانش» بيش از آن كه به كار ايران بيايد، عاملي در جهت حفظ منافع آمريكا بود، چرا كه ايران در مدت زمان كوتاهي به بزرگترين خريدار سلاحهاي آمريكايي تبديل شد، تا جايي كه به گفته سايروس ونس وزير امور خارجه دولت كارتر «ايران به تنهايي خريدار نصف سلاحهاي آمريكايي بود كه به كشورهاي خارجي صادر مي‌گرديد و ارزش كل آن به هشت ميليارد دلار در سال بالغ مي‌شد.» (ص467) اما آيا اين حجم سلاح كه سالانه به بهاي توسعه عقب‌ماندگي كشور در زمينه‌هاي مختلف وارد ايران مي‌شد، براستي از كارآيي لازم در جهت مأموريتي كه برعهده شاه گذارده شده بود، برخوردار بود؟ در پاسخ به اين سؤال بايد گفت واقعيتها حاكي از آنند كه اين همه، دستاوردي جز آرايش ظاهري ارتش شاهنشاهي نداشت و طبيعتاً چنين ارتشي هرگز قادر به مقابله با تهديدات جدي نبود. ويليام سوليوان در خاطرات خود به نكته‌اي اشاره دارد كه عدم كارآمدي ارتش شاهنشاهي را علي‌رغم ظاهر فريبنده آن به خوبي بيان مي‌كند: «من احساس مي‌كردم كه مستشاران نظامي ما و پرسنل زير فرمان آنها منبعد بايد بيشتر از فروش انواع سلاحهاي تازه و انباشتن انبار‌هاي اسلحه ارتش ايران به امكانات جذب اين سلاحها در نيروهاي مسلح ايران و تربيت كادر فني ورزيده براي سرويس و نگاهداري آنها در افزايش كارآيي ارتش ايران در استفاده مؤثر از اين سلاحها بيانديشند.» (ص46) شكي در اين نيست كه اتحاد جماهير شوروي نيز از واقعيتهاي دروني ارتش شاهنشاهي مطلع بود؛ لذا واضح است كه اهداف، برنامه‌ها و عملكردهاي آنها نه در چارچوب مسائل منطقه‌اي، بلكه در قالب معادلات بين‌المللي آن هنگام قابل تجزيه و تحليل خواهد بود. در واقع از نظر آمريكايي‌ها هيچ اشكالي نداشت كه شاه برمبناي دكترين نيكسون و با خريدهاي انبوه نظامي پس از آن، تصورات خاصي از خود در ذهن داشته باشد و رفتارهاي همسايه شمالي كشورش را نيز برمبناي همين تصورات واهي، ارزيابي كند. براي مقامات سياسي و نظامي آمريكا مهم پايدار بودن روابط استعماري و سلطه‌گرانه آنها با رژيم پهلوي بود كه البته بدين منظور وجود چنين روحيات و تصوراتي نزد شاه بسيار هم به كار مي‌آمد. جالب اين كه در اين ميان نه تنها هزينه خريد و انباشت اسلحه و تجهيزات برعهده ايران گذاشته مي‌شد بلكه كليه هزينه‌هاي مربوط به استقرار نيروهاي نظامي آمريكا در ايران تحت عنوان «مستشاران نظامي» نيز از منابع مالي متعلق به مردم ايران تامين مي‌گرديد. البته بدين منظور پوشش و توجيهي به كار گرفته شده بود كه بي‌شباهت به طنز نيست. سوليوان به هنگام بازگويي ماجراي بازديد خود از يك پايگاه نظامي در تبريز، به اين نكته اشاره دارد كه به دليل ممنوعيت ورود خارجيان به محوطه‌هاي نظامي، بناچار براي فراهم آوردن امكان بازديد وي از هيئت مستشاري آمريكا در اين پايگاه، از شخص شاه مجوز دريافت مي‌شود. اين در حالي بود كه دهها هزار مستشار نظامي آمريكايي، حساسترين مسئوليتها را در مراكز مختلف نظامي كشورمان برعهده داشتند. به گفته سوليوان «براي حل اين مشكل، آمريكاييها در استخدام نيروهاي مسلح ايران بودند و ظاهراً ابوابجمعي نيروهاي مسلح ايران به شمار مي‌آمدند.» (ص82) اين كه براستي طراح اين فكر و برنامه مقامات آمريكايي بودند يا سران نظامي پهلوي، به هر حال در واقعيت استعماري آن، تفاوتي ايجاد نمي‌كند، بويژه آن كه آمريكاييها در هيچ كشور ديگري نتوانسته بودند چنين طرح پرسودي را به نفع خويش تحميل كنند و به اجرا درآورند: «تفاوت ميسيون نظامي آمريكا در ايران با هيئت نظامي در ساير كشورهاي جهان اين بود كه پرسنل نظامي آمريكا در ايران عملاً جزو نيروهاي مسلح ايران به شمار مي‌آمدند و در اواخر سلطنت شاه به استثناي شش نفر از افسران ارشد آمريكايي بقيه مستشاران و كاركنان آمريكايي نيروهاي مسلح ايران، حقوق بگير دولت ايران بودند.» (ص74) اين «ميسيون نظامي» گذشته از برعهده داشتن سكان هدايت و حركت ارتش شاهنشاهي، كليه خريدهاي نظامي ايران را نيز برمبناي اهداف و برنامه‌هاي خود تنظيم مي‌كرد. البته آنچه سوليوان در اين باره بيان مي‌كند با اظهارات برخي مسئولان اقتصادي پهلوي تفاوت دارد. به گفته سفير امريكا «روش كار بر اين منوال بود كه مقامات ايراني صورت سفارشات تسليحاتي خود را با مشورت مستشاران آمريكايي تنظيم مي‌كردند و هيئت نظامي آمريكا ترتيب خريد و تحويل اين سلاحها را مي‌داد» (ص46) اما سخنان عبدالمجيد مجيدي كه از سال 51 الي 56 رياست سازمان برنامه‌ وبودجه را بر عهده داشت، تصوير ديگري را پيش روي ما قرار مي‌دهد كه البته با توجه به مسئوليت ايشان و اطلاع از جزئي‌ترين مسائل اقتصادي كشور، قاعدتاً بايد همخواني بيشتري با واقعيت داشته باشد. وي درباره خريدهاي نظامي ايران و نحوه تصميم‌گيري در اين باره مي‌گويد: «آنها اصلاً دست ما نبود. تصميم گرفته مي‌شد... چون دولت ايران براي خريد وسايل نظامي قراردادي با دولت آمريكا داشت، [تصميم‌گيري] با خود وزارت دفاع آمريكا بود. يعني ترتيبي كه با موافقت اعليحضرت انجام مي‌شد اين بود كه آنها خريدهايي مي‌كردند كه پرداختش مثلاً ظرف پنج يا ده سال بايست انجام بشود.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص146) در اينجا جا دارد موضوع مهم ديگري را مورد توجه قرار دهيم كه حاكي از چگونگي سوءاستفاده آمريكاييها از ميل سيري ناپذير و خيال پردازانه شاه براي برخورداري از سلاحهاي نظامي، به منظور ديكته كردن سياستهاي خود به محمدرضا است. اگرچه آمريكاييها با انجام كودتاي 28 مرداد، شاه و دربار و دولت را كاملاً در اختيار داشتند، اما به هر حال وجود چنين تمايلاتي در محمدرضا آنها را در دست‌يابي به اهدافشان، بسيار كمك مي‌كرد. با در نظر داشتن اين نكته مي‌توان تحليل دقيق‌تري از ماجراي مخالفت اوليه با فروش ده فروند آواكس به ايران كه بسيار مورد توجه و تأكيد شاه قرار داشت، و سوليوان در خاطرات خود به آن اشاره دارد، ارائه داد. اين قضيه در خاطرات سفير آمريكا بدين صورت بيان شده است كه به دليل حضور «چندتن از پرحرارت‌ترين» طرفداران حقوق بشر در وزارت امور خارجه، اين مسئله از سوي آنان مطرح شد كه فروش اين نوع هواپيماها به ايران، «در حكم تأييد سياست اختناق و فشار در ايران و برخلاف وعده‌هاي انتخاباتي درباره مراعات مسائل مربوط به حقوق بشر در سياست خارجي آمريكا» خواهد بود. (ص111) سپس همين ايده و نوع نگاه موجب شد تا برخي سناتورها نيز علي‌رغم موافقت مجلس نمايندگان، به مخالفت با فروش هواپيماها بپردازند و بدين ترتيب اين مسئله متوقف شد. اما آيا مي‌توان اظهارات سوليوان را درباره دلايل توقف در فروش آواكس‌ها به ايران، پذيرفت؟ تنها با كمي دقت در روند اين قضيه و نيز با توجه به برخي وقايع تاريخي مي‌توانيم به حقيقت ماجرا دست يابيم. بنا به آنچه سوليوان مي‌گويد، در ابتدا كارتر با فروش اين هواپيماها به ايران موافقت مي‌كند. (ص111) سپس علي‌رغم برخي مخالفتها، مجلس نمايندگان نيز موافقت خود را در اين زمينه ابراز مي‌دارد، اما در آخرين مرحله برخي سناتورها به مخالفت برمي‌خيزند و علي‌الظاهر به دلايل بشر دوستانه از دستيابي شاه به اين هواپيماها جلوگيري به عمل مي‌آورند. به عبارت ديگر درست در زماني كه محمدرضا دست خود را براي گرفتن «آواكسها» دراز كرده بود ناگهان آن را پس مي‌كشند. براي آنها كه با روحيات و شخصيت شاه- در پس ظاهرسازيهاي قدرت مآبانه او- آشنا بودند كاملاً محرز بود كه بدين طريق خواهند توانست خواسته‌هاي خود را به سهولت توسط وي به اجرا درآورند، بويژه آن كه در اين زمينه تجربيات سنگيني نيز داشتند. در ماجراي تحميل امتياز كاپيتولاسيون به ايران، اگرچه عموماً حسنعلي منصور نخست‌وزير وقت به عنوان متهم اصلي در اين زمينه مطرح مي‌شود، اما علينقي عاليخاني - وزير اقتصاد در سالهاي 41 الي 48 - در خاطرات خود پرده از يك واقعيت مهم برمي‌دارد: «منصور در مورد اين امتيازي كه به آمريكاييها دادند هيچ تقصيري نداشت. يعني همه گمان مي‌كنند او بود كه به آمريكاييها اين مصونيت را داد. ولي در واقع آمريكاييها به شاه فشار آورده بودند كه اگر مي‌خواهيد كمك نظامي ما ادامه پيدا بكند مي‌بايست اين كار را بكنيد و او هم در برابر فشار آمريكاييها تسليم شده بود. شايد اگر يك نخست‌وزير ديگري بود مقاومت مي‌كرد. ولي منصور مقاومت نكرد.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، به كوشش تاريخ شفاهي بنياد مطالعات ايران، تهران، نشر آبي، چاپ دوم، 1382، ص210) آنچه آمريكاييها در قالب اين طرح به دنبال آن بودند، نه صرفاً برخورداري هيئت ديپلماتيك اين كشور در ايران از حق قضاوت كنسولي طبق معاهده وين بود بلكه آنها اين امتياز را براي كل پرسنل نظامي و همچنين اعضاي خانواده آنها كه به مرور زمان بالغ بر دهها هزار نفر شدند، مي‌خواستند. در مقابل چنين درخواست غيرمنطقي و بيسابقه‌اي، به گفته عاليخاني حتي حسنعلي منصور كه خود بركشيده آمريكاييها در قالب كانون مترقي به شمار مي‌رفت و به پشتيباني همانها، كرسي نخست‌وزيري را اشغال كرده بود نيز چندان روي خوش نشان نداده بود، لذا آمريكاييها از طريق «بازي با اسلحه» توانسته بودند به اين هدف با عامليت اصلي شخص شاه دست يابند. البته اين كه در چنين خيانت بزرگ تاريخي و تحقير ملي، «هيچ ‌تقصيري» را متوجه منصور ندانيم، با توجه به ماهيت بشدت وابسته وي به آمريكا، به هيچ وجه تحليل درستي نيست، زيرا حداقل مقاومت منفي را نيز از خود بروز نداد كه البته از وي چنين انتظاري نيز نمي‌رفت. در سال 1977 مقامات كاخ سفيد با توجه به اين تجربه، در پي حل يكي از معضلات خود به دست شاه بودند، اما آن معضل به يقين نقض حقوق بشر در ايران و حاكميت اختناق و استبداد و شكنجه در اين بخش از جهان نبود. براي آنها در آن مقطع زماني، افزايش بهاي نفت به يك معضل جدي تبديل شده بود و جلوگيري از سير صعودي قيمت در چارچوب تصميمات اوپك- كه ايران يكي از اعضاي مهم آن به شمار مي‌آمد- يك مسئله فوري و ضروري بود. سوليوان خود به اين مسئله اشاره دارد: «در تابستان سال 1977 هنگامي كه اقتصاد آمريكا يك دوران بحراني و تورمي را مي‌گذرانيد مسئله افزايش قيمت نفت به عنوان يكي از عوامل اين تورم مورد بحث قرار گرفته بود. ايران يكي از صادركنندگان عمده نفت و شاه يكي از پيشگامان افزايش قيمت نفت بود و به همين جهت روش شاه در برابر افزايش مجدد قيمت نفت كه قرار بود در سازمان كشورهاي صادر كننده نفت (اوپك) مطرح شود موضوع بحث حادي شده بود.» (ص114) البته در اين كه آيا براستي محمدرضا «يكي از پيشگامان افزايش قيمت نفت بود» يا خير، جاي بحث زيادي وجود دارد كه اينك به آن نمي‌پردازيم، اما از گفته‌هاي سوليوان كاملاً پيداست كه از نظر آنها ايران قادر بود با دخالت در مسائل اوپك دستكم از افزايش مجدد بهاي نفت جلوگيري به عمل آورد؛ بدين منظور مي‌بايست ترتيبي اتخاذ مي‌شد تا شاه به صورتي كاملاً جدي دولتمردان خود را براي تحقق اين خواسته آمريكا به كار مي‌گرفت. اگرچه سوليوان مي‌گويد: «در پايان اين گفتگوها بالاخره من شاه را قانع كردم كه بين افزايش قيمت و افزايش بهاي صادرات كشورهاي صنعتي ارتباط مستقيمي وجود دارد و هر چه كشورهاي توليد كننده نفت بر بهاي نفت خود بيافزايند كالاهاي مورد نياز خود را گرانتر خريداري خواهند كرد.» (ص116) اما بديهي است كه روند «قانع شدن» محمدرضا براي انجام اين مأموريت از طريق و مسير ديگري بوده است. در واقع رابطه مستقيم ميان بهاي نفت و كالاهاي صنعتي توليدي غرب، معادله چندان پيچيده‌اي نيست كه نياز به بحثها و گفتگوهاي زيادي داشته باشد و هر ذهن ساده‌اي نيز مي‌تواند آن را دريابد. بنابراين بايد به عامل «آواكسهاي» مورد درخواست شاه توجه بيشتري كرد. جالب اين كه تقريباً همزمان و هماهنگ با روند «قانع شدن» شاه، مسئله آواكسها نيز به نوعي حل مي‌شود. اين در حالي بود كه رژيم شاه همچنان به عنوان «يك حكومت غيردموكراتيك كه اصول حقوق بشر را نقض كرده شناخته شده بود» و حتي زماني كه در اواخر سال 1977 مسئله بازديد شاه از آمريكا مطرح شد، خاطر عده‌اي «علناً از اين كه رئيس كشوري كه اصول حقوق بشر را رعايت نمي‌كند، مهمان رسمي پرزيدنت كارتر است، ابراز انزجار مي‌كردند.» (ص118) بنابراين كاملاً پيداست كه پس كشيدن آواكسها و گرو نگهداشتن آنها، به اين علت بوده است كه شاه مأموريت خود را براي جلوگيري از افزايش قيمت نفت پذيرا شود؛ لذا پس از «قانع شدن» محمدرضا، موانع از سر راه عقد قرارداد در اين زمينه بسرعت مرتفع گرديد. اما اين تنها آمريكا نبود كه منافع و مطامع خود را در چارچوب مسائل نظامي ايران دنبال مي‌كرد. از جمله دولتهاي ديگري كه در اين زمينه كاملاً فعال بودند، رژيم صهيونيستي بود كه علاوه بر حضور در صنايع نظامي ايران و نيز فروش سلاح به آن، از طريق برقراري روابط دوستانه با «ژنرال طوفانيان» (ص81) از تمامي قابليتهاي سرزميني و مالي ايران نيز در جهت پيشبرد پروژه‌هاي نظامي خود بهره مي‌گرفت، بدون آن كه سود و منفعتي از اين طريق نصيب مردم ايران شود. به عنوان نمونه، «سهراب سبحاني» در كتاب خود به يك طرح مشترك موشكي اسرائيل با رژيم پهلوي اشاره مي‌كند كه اگرچه از سوي ايران 360 ميليون دلار هزينه شد و از سرزمين ما براي آزمايشهاي مربوط به آن نيز استفاده گرديد، اما در نهايت هيچ فايده و دستاوردي براي كشورمان در بر نداشت. (ر.ك به سهراب سبحاني، توافق مصلحت‌آميز؛ روابط ايران و اسرائيل 1988-1948، ترجمه ع.م شاپوريان، لس‌آنجلس، نشر كتاب 1371،ص272) به طور كلي صرف هزينه‌هاي كلان به انحاي گوناگون در امور نظامي و تسليحاتي بدون اين ‌كه تأثيري در بهبود وضعيت اقتصادي و رفاهي عامه مردم داشته باشد، در زمره خطاهاي استراتژيك رژيم پهلوي قرار دارد كه هر چند نقش شاه و روحيات جاه‌طلبانه وي در اين زمينه قابل انكار نيست و البته مورد توجه سفراي آمريكا و انگليس نيز واقع شده است، اما بايد گفت آنها از پرداختن به نقش كشورهاي متبوع خويش در بنيان‌گذاردن اين رويه در ايران، طفره رفته و مسئوليت دولتهاي آمريكا و انگليس را در عقب ماندگي ايران، پنهان داشته‌اند. خاطرات ابوالحسن ابتهاج - رئيس سازمان برنامه و بودجه طي سالهاي 33 الي 37 - در روشن ساختن نقش بيگانگان در پايه‌گذاري بودجه‌هاي كشور برمبناي اولويتهاي نظامي بسيار گوياست: «آنگاه با شدت از نظر رئيس‌ مستشاران نظامي آمريكا در ايران انتقاد كردم و گفتم هر سال هنگامي كه بودجه ارتش براي سال بعد منتشر مي‌شود و من با افزايش هزينه مخالفت مي‌كنم و نظر خود را به شاه ابراز مي‌دارم، شاه جواب مي‌دهد مقامات نظامي آمريكا در ايران حتي اين افزايش را هم كافي نمي‌دانند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكاپرينت، لندن 1991، ص444) اين اظهارات آقاي ابتهاج كه مربوط به اواخر دهه 30 است نشان مي‌دهد كه آمريكاييها بلافاصله پس از استحكام پايه‌هاي سلطه خود بر ايران به دنبال كودتاي 28 مرداد 32، تشويق و ترويج نظامگيري را يكي از ستونهاي اصلي سياست امريكا در ايران قرار دادند و در مراحل بعدي با ارائه دكترين نيكسون و افزايش همزمان درآمدهاي نفتي ايران، برحجم و گستره فروش ابزارآلات نظامي خود به ايران افزودند تا جايي كه آن را به بزرگترين خريدار كالاهايشان مبدل كردند؛ بنابراين جا داشت سفراي آمريكا و انگليس به نحو مشروح‌تر و موشكافانه‌تري به نقش كشورهاي خود در دامن زدن به نارضايتي‌هاي داخلي ناشي از عملكردهاي ديكته شده به رژيم پهلوي مي‌پرداختند، اما از آنجا كه چنين تجزيه و تحليلي به محكوميت دولتهاي متبوع آنان مي‌انجاميده است، ترجيح داده‌اند تا به منظور ريشه‌يابي حركتهاي اعتراضي جامعه و در نهايت شكل‌گيري جنبش انقلابي در ايران در سالهاي 56 و 57، مسائلي مانند برنامه پنجم توسعه اقتصادي و همچنين اقدامات صورت گرفته در سالهاي پاياني عمر رژيم پهلوي براي ايجاد فضاي باز سياسي را به محور اصلي بحثهاي خود مبدل سازند و آثار و تبعات اين‌گونه سياستها را به عنوان مهمترين عوامل زمينه‌ساز انقلاب اسلامي قلمداد نمايند. هر دو سفير در اين نكته متفق‌القولند كه دو برابر شدن حجم پنجمين برنامه پنجساله برمبناي نظرات شخصي شاه و فارغ از ارزيابيهاي كارشناسانه، و در نتيجه سرعت بيش از حد صنعتي شدن كشور، از جمله اشتباهات بارزي بود كه تبعات گرانباري براي رژيم پهلوي به دنبال آورد. البته در اين كه آثار تورمي اين‌گونه برنامه‌ها و سپس افزايش نرخ بيكاري در پي كاهش درآمدهاي نفتي و بروز كسر بودجه، نارضايتي‌هاي گسترده‌اي را بين مردم به وجود آورد، شكي نيست، اما تحليل انقلاب بر مبناي اين‌گونه مسائل، قطعاً دور افتادن از واقعيت‌هاي سياسي و اجتماعي ايران در آن شرايط به حساب مي‌آيد. اين اشتباهي بود كه هر دو سفير در زمان آغاز حركتهاي اعتراضي مردم مرتكب آن شدند و لذا بر مبناي تحليل غلط خود از شرايط نتوانستند راهكارهاي باز دانده‌اي را در پيش گيرند. سوليوان تحليل سفارت آمريكا را از اين‌گونه اعتراضات چنين بيان مي‌دارد: «از بررسي‌هايي كه خود ما در سفارت درباره حوادث جاري به عمل مي‌آورديم به اين نتيجه رسيديم كه شاه دچار مشكلات جدي است و يكي از عوامل عمده اين مشكلات برنامه‌هاي شتابزده او براي صنعتي كردن كشور و عوارض ناشي از آن است.» (ص134) پارسونز نيز به بياني ديگر سياست توسعه اقتصادي شاه و آثار منفي آن را مورد توجه قرار مي‌دهد: «اعتقاد من، كه در همان موقع هم ابراز نمودم اين بود كه اگر شاه به جاي تأكيد و فشار براي صنعتي كردن كشور و توسعه كشاورزي به مسائل اجتماعي و اصلاحات اداري توجه بيشتري معطوف مي‌داشت مي‌توانست بسياري از آثار منفي سياست توسعه اقتصادي خود را خنثي نمايد.» (ص282) طبعاً هنگامي كه ريشه نارضايتي‌ها در مشكلات اقتصادي ديده مي‌شد، براي رفع اين مسائل نيز راه‌حل‌هاي متناسب با آن جست و جو مي‌شد. اما اين مشكلات در واقع تنها نقش جرقه‌اي را داشتند كه انبار باروتي را منفجر كردند. هنگامي كه اين جرقه زده شد، چشمان شاه و عوامل حكومتي‌اش و نيز سفراي آمريكا و انگليس به اين حركت اوليه و ابعاد آن خيره ماند، غافل از اين كه اين جرقه نه تنها خاموش شدني نيست بلكه انباري را مشتعل ساخته است كه شعله‌هاي زبانه كشيده آن هر روز بيش از پيش فروزانتر و سوزنده‌تر خواهد شد. اين غفلت سفارتخانه‌ها از عمق قضايا از زبان سفراي دو كشور با صراحت تمام بيان شده است. سوليوان خاطرنشان مي‌سازد كه در ماههاي نخست‌ آغاز اعتراضهاي مردمي «ما اين حوادث را مقدمه انقلاب نمي‌دانستيم و بدبينانه‌ترين گزارشي كه در اين زمينه در ماه مه از طرف قسمت سياسي سفارت تهيه شد حاكي از اين بود كه شاه مبارزه سختي در پيش دارد.» (ص135) آنتوني پارسونز نيز حتي تا قبل از شهريور 57 رژيم شاه را در معرض يك خطر جدي نمي‌بيند: «من هنوز باور نداشتم كه شاه در معرض يك خطر جدي قرار گرفته باشد و اين بحران روزي به سقوط او بيانجامد.» (ص342) آنچه از ديد شاه و ديگران پنهان مانده بود و چه بسا هيچ ميلي به ديدن آن نداشتند، تحقير همه جانبه ملت ايران، به ويژه پس از كودتاي 28 مرداد و در طول بيش از سه دهه بود. حاكميت يك رژيم دست نشانده كه مأموريت نخست خود را تأمين منافع آمريكا و انگليس قرار داده بود و ضد اسلامي و ضد ملي بودن سياستها و عملكردهايش هر روز آشكارتر و صريح‌تر مي‌شد و با استفاده بي‌پروا از ابزار زور و سركوب و شكنجه، هر صداي مخالفي را در گلو خفه مي‌كرد، مسئله‌اي نبود كه از چشم مردم پنهان مانده باشد. بنابراين مردم ايران در پي بازيابي هويت مورد هجوم قرار گرفته و استقلال و آزادي به يغما رفته خود بودند. اين مفاهيم و ارزشها به حدي گرانقدر و تابناك بودند كه مظاهر غربي وارداتي هرگز قادر به جايگزيني آنها نبودند. بنابراين هنگامي كه حركت اعتراضي مردم در پي درج مقاله توهين‌آميز عليه امام و وقايع خونين قم در 19 دي آغاز گرديد، نگاه جامعه از وراي مسائلي مانند تورم و بيكاري و امثالهم به آرمانها و اهداف بلندش خيره بود و مصمم بود تا به حل مسائل اساسي و بنياني كشور بپردازد. سر آنتوني پارسونز در پايان خاطرات خود به طرح يك سؤال محوري مي‌پردازد: «آيا ما مي‌توانستيم در سالهاي قبل از انقلاب سياست هوشمندانه‌تري در ايران در پيش بگيريم، و اگر چنين مي‌كرديم و خط مشي سياسي ديگري را در ايران تعقيب مي‌نموديم آيا مي‌توانستيم در سير تحولات ايران اثر بگذاريم و منافع انگلستان را بهتر تأمين نمائيم؟» (ص414) پاسخي كه وي به اين سؤال مي‌دهد اگرچه حاوي نكات قابل تاملي نيز هست، اما در نهايت دربردارنده اصل و حاق واقعيت نيست و نشان مي‌دهد كه اين ديپلمات كهنه‌كار انگليسي علي‌رغم گذشت 6 سال از انقلاب (زمان نگارش خاطرات) و نمايان شدن بسياري از خواسته‌ها و آرمانهاي مردم ايران، همچنان نتوانسته به عمق مسائل راه يابد، يا آن كه به هر دليل از بيان يافته‌هاي خويش طفره رفته است. پارسونز در پاسخ خود، سياستها، عملكردها، رفتارها و تصميمات شاه و دربار را به عنوان نقطه مركزي مسائل و مشكلات كشور مطرح مي‌سازد. اين البته مسلم است كه مردم از شاه و دربار متنفر شده و خواستار رهايي از رژيم پهلوي بودند، اما از نگاه جامعه، اين رژيم جز يك دست‌نشانده و عامل اجرايي سياستهاي بيگانه نبود. زماني كه براي مردم ما آثار و تبعات شوم سلطه آمريكا و انگليس بر تمامي شئون مملكتشان آشكار گرديد، آزادي از زير بار سنگين و ننگين استعمار به يك هدف اصلي و غيرقابل گذشت تبديل گرديد. پارسونز و همچنين سوليوان در خاطراتشان، هنگام ريشه‌يابي علل شكل‌گيري انقلاب، اين مسئله را زير انبوهي از مسائل جزئي ديگر پنهان مي‌سازند. بنابراين اگر خواسته باشيم پاسخي به سؤال پارسونز بدهيم، بايد گفت هوشمندانه‌ترين سياستي كه واشنگتن و لندن در دوران پيش از انقلاب مي‌توانستند در پيش گيرند تا بر سير تحولات ايران اثر بگذارند، آن بود كه «خود از ميانه برخيزند». در واقع مشكل مردم ايران حضور استيلا جويانه و چپاولگرانه غربيها در اين سرزمين بود كه هويت، استقلال و امنيت آنها را به چالش كشيده بود. اما سؤال بزرگتر و اساسي‌تر اين است كه آيا آمريكا و انگليس قادر بودند به چنين سياست هوشمندانه‌اي روي آورند؟ پارسونز در جايي از خاطرات خود به صريح‌ترين شكل ممكن، چپاول اقتصادي ايران و بي‌اهميتي كامل رشد و توسعه زيربنايي و پايدار كشور ما را به عنوان اصل و اساس روابط اقتصادي توصيه شده از سوي دولت انگلستان به «بازرگانان انگليسي و كساني كه دست اندر كار تجارت و معاملات مالي با ايران بودند»، مطرح مي‌سازد: «اولين كاري كه اينجا مي‌كنيد اين است كه تا مي‌توانيد كالاهايتان را بفروشيد و فقط در صورتي سرمايه‌گذاري كنيد كه براي فروش كالاهايتان چاره‌اي جز اين كار نداشته باشيد. اما اگر مجبور باشيد در اينجا سرمايه‌گذاري كنيد به ميزان حداقل ممكن سرمايه‌گذاري نماييد و صنايعي را انتخاب كنيد كه قطعات و لوازم آن از انگلستان وارد شود. مانند صنايع مونتاژ كه در واقع سوار كردن قطعات صادراتي انگليسي در ايران است. در اين محدوده و با توجه به اين نكات من معتقدم كه ايران يكي از بهترين بازارهايي است كه شما مي‌توانيد براي مصرف كالاهاي خود در جهان سوم پيدا كنيد.» (ص275) آيا انگليسي‌ها حاضر بودند در چارچوب يك سياست هوشمندانه، به اين نحو روابط استعماري و سودجويانه خاتمه دهند و روابط اقتصادي مبتني بر منافع متقابل را پي‌ريزي و دنبال كنند؟ آيا آقاي پارسونز در خاطرات خود، دولت انگلستان را به خاطر تمامي ظلم‌هايي كه طي بيش از يك قرن گذشته در حق ملت ايران روا داشته است، محكوم مي‌سازد؟ هرگز! وي و همتاي آمريكايي او پيوسته از غرور و نخوت شاه، استبداد و ديكتاتوري شاه، برنامه‌هاي اقتصادي نسنجيده شاه، و مسائلي از اين قبيل سخن مي‌گويند، اما درباره علت‌العلل اين مسائل يا سكوت مي‌كنند يا تلاش مي‌‌ورزند به نوعي خود را در اين زمينه تبرئه سازند. مورد ديگري كه جا دارد به آن اشاره شود، اقدامات مخرب فرهنگي‌اي است كه به قصد اسلام‌زدايي از ايران و جايگزيني اخلاقيات منحط غربي صورت مي‌گرفت. نقطه اوج اين‌گونه سياستها در جشن هنر شيراز كه به رياست عاليه فرح ديبا برگزار مي‌شد، نمودار شد و هر دو سفير از اين واقعه به عنوان يكي از عوامل جدي نارضايتي و اعتراض مردم ياد كرده‌اند. آنتوني پارسونز در اين باره خاطرنشان مي‌سازد كه پس از اجراي يك نمايش مستهجن در شيراز، در يكي از ملاقاتهاي خود با شاه ضمن اشاره به آن، انجام چنين نمايشي را به طور تلويحي محكوم مي‌كند: «من به خاطر دارم كه اين موضوع را با شاه در ميان گذاشتم و به او گفتم اگر چنين نمايشي به طور مثال در شهر «وينچستر» انگلستان اجرا مي‌شد كارگردان و هنرپيشگان آن جان سالم به در نمي‌بردند. شاه مدتي خنديد و چيزي نگفت.» (ص328) بدين ترتيب وي سعي دارد مسئوليت تمامي اين مسائل را بر دوش شاه و دربار بيندازد و دولت انگليس را در وقوع چنين مسائلي كاملاً تبرئه كند. اما جا داشت كه وي به ريشه‌يابي علل واقعي وقوع چنين مسائلي نيز مي‌پرداخت و به عنوان نمونه از كاركردهاي ديرينه شبكه‌هاي فراماسونري و لاتاري و ديگر انجمن‌هاي استعماري كه برنامه‌هاي گوناگوني را در زمينه‌هاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي دنبال مي‌كردند، سخن به ميان مي‌آورد. سكوت مطلق آقاي پارسونز و همچنين سوليوان راجع به اين‌گونه محافل و انجمن‌ها كه نقشهايي اساسي را در دوران پهلوي در حوزه‌هاي مختلف برعهده داشتند، به معناي آن نيست كه مردم ايران نيز در آن هنگام نسبت به آنها بي‌تفاوت بودند. از نگاه مردم، فاجعه‌اي تحت عنوان «جشن هنر شيراز»، صرفاً به دربار پهلوي و فرح ديبا ختم نمي‌شد، بلكه اين فاجعه به عنوان ماحصل و برآيند سلطه خارجي بر ايران اسلامي به شمار مي‌آمد. به همين ترتيب، مسائلي مانند سركوبگري ساواك، اختناق، سانسور مطبوعات، فقدان آزادي انتخابات، به يغما رفتن پول نفت، نظاميگري بي‌رويه، بروز اختلافات طبقاتي در مقياس شهري و كشوري و... جملگي در يك چارچوب وسيع‌تر از صرف دربار و دولت پهلوي مورد تجزيه و تحليل قرار مي‌گرفت. سخنان كارتر در ضيافت شام شب اول ژانويه 1978 بر محور حمايت جدي و همه‌جانبه از شاه، هرچند تعجب برخي سياستمداران آمريكايي را كه معتقد به اتخاذ روشهاي حسابگرانه‌تر در اين زمينه بودند، برانگيخت، اما براي مردم ايران كه طي نزديك به سه دهه آثار و تبعات سلطه آمريكا بر كشورشان را با تمام وجود احساس مي‌كردند، جز بيان يك حقيقت آشكار نبود. شرح وقايع زمان آغاز و اوج‌گيري حركت‌ انقلابي مردم از يك‌سو و سياستهاي اتخاذ شده توسط آمريكا و انگليس در قبال اين وقايع و تحولات، از سوي ديگر، جبهه‌ متحدي را به نمايش مي‌گذارد كه همه تلاش خود را بر مهار اين حركت به خاطر دفاع از منافع مشترك گذارده است. شاه در پي حفظ مقام و موقعيت خويش است و آمريكا و انگليس در پي حفظ شاه به خاطر استمرار استيلا و سودجويي خود در ايران. جالب اينجاست كه شاه در اين مقطع بيش از هر زمان ديگري لازم مي‌بيند تا سرسپردگي خود را به حاميانش ابراز دارد و اين نكته را به آنها گوشزد كند كه هيچ فرد يا رژيم سياسي ديگري از عهده اين نحو خدمتگزاري به اربابان خويش برنمي‌آيد: «در پايان اين ملاقات شاه سئوال غيرمنتظره‌اي را مطرح كرد و گفت آيا دولت انگلستان هنوز از او پشتيباني مي‌كند؟ و در تكميل اين سئوال افزود كه اميدوار است ما اين واقعيت را دريابيم كه استقرار هر رژيم ديگري در ايران از نظر منافع انگلستان كمتر مطلوب خواهد بود. من با اشاره به مضمون پيام نخست‌وزير انگلستان كه در ابتداي ملاقات با شاه تسليم كرده بودم، اطمينان‌هاي لازم را به او دادم و گفتم مي‌تواند روي اين قول من حساب كند كه ما نه از انجام تعهدات خود طفره خواهيم رفت و نه درصدد بيمه كردن منافع آينده خود با مخالفان برخواهيم آمد.» (ص348) با توجه به سوابق رابطه ميان شاه و دولتهاي آمريكا و انگليس و با توجه به آنچه از اين پس روي مي‌دهد مي‌توان اطمينان داشت كه هر دو طرف گفتگو در اين جلسه، بناي خود را بر صداقت گذارده‌اند و مكنونات قلبي‌شان را به يكديگر بيان مي‌دارند. جلسات سه‌جانبه شاه، سوليوان و پارسونز كه به منزله يك «ستاد عالي حل بحران» عمل مي‌كرد، قرينه ديگري بر اين واقعيت است كه دو كشور مزبور تمامي توانشان را براي حمايت از عامل خود در ايران به كار گرفته بودند. البته سوليوان در تشريح‌ اين جلسات سعي كرده است تا ضمن اشاره به اصل تشكيل آن، محتواي آن و بويژه نقش هدايتي خود و سفير انگليس را در اين مقطع از زمان پوشيده دارد. به گفته وي در اين دوره با ابتكار و تمايل شخص شاه، او و پارسونز سفير انگليس يك روز در ميان با محمدرضا ملاقات مي‌كردند، اما از ادامه صحبت او چنين برمي‌آيد كه اين جلسات عمدتاً به صحبت و در واقع سخنراني شاه درباره نقشه‌ها و برنامه‌هايش براي آينده رژيم و از جمله تصميم او به حركت در چارچوب قانون اساسي مي‌گذشت. سوليوان خاطرنشان مي‌سازد كه شاه كمتر نظر او و همتاي انگليسي‌اش را در مورد مسائلي كه عنوان مي‌كرد مي‌پرسيد، ضمن آن كه آنها هم دستورالعملي از طرف دولت متبوع خود براي ارائه به شاه نداشتند. اما اين روايت از جلسات مزبور نمي‌تواند منطبق بر واقعيت باشد، چرا كه بعيد و غيرمنطقي مي‌نمايد كه شاه در كوران حوادث، هر يك روز در ميان سفراي مزبور را به كاخ دعوت كند و صرفاً براي آنها جلسه سخنراني پيرامون طرح‌ها و برنامه‌هاي خود تشكيل دهد و اين دو سفير نيز در كمال آرامش و متانت به اين سخنراني تا انتها گوش فرا دهند. بي‌شك اگر شاه توانسته بود بر حركت انقلابي مردم فائق آيد، آن‌گاه ما در خاطرات سفراي مزبور مي‌توانستيم از نقش آنها در برنامه‌ريزي و هدايت شاه و اطرافيانش اطلاعات بيشتري دريافت داريم، چرا كه در آن هنگام سعي مي‌شد تا سهم بيشتري از آن «پيروزي» را به خود اختصاص دهند، اما اينك به دلايل گوناگون، از جمله كمرنگ كردن نقش و سهم خود در «شكست»، سوليوان خود را صرفاً در نقش يك شنونده سخنرانيهاي مكرر شاه عنوان مي‌دارد. واقعيت جز اين نمي‌تواند باشد كه جلساتي در اين سطح، نه صرفاً براي سخنراني شاه بلكه به منظور تبادل نظر پيرامون مسائل جاري و راه‌يابي براي «بحران» تشكيل مي‌شد و طبيعتاً آخرين رهنمودها و توصيه‌هاي امريكا و انگليس توسط سفرايشان به شاه ارائه مي‌گرديد. البته پيداست كه سرعت تحولات از يك سو و موضعگيري‌هاي مدبرانه و قاطعانه امام خميني به عنوان رهبر حركت انقلابي مردم از سوي ديگر، تمامي طرحها و برنامه‌هاي شاه و حاميانش را در طول اين مدت بي‌نتيجه گذارد. تغيير پي‌درپي دولتها، اتخاذ برخي تصميمات اصلاحي مثل بازگرداندن تاريخ هجري شمسي، بركناري و دستگيري برخي از مسئولان مثل هويدا، نصيري، مجيدي، نيك پي و ديگران و اعلام آغاز حركت براي مبارزه با فسادهاي اقتصادي درباريان و خانواده‌ سلطنتي، هيچيك كوچكترين تأثيري در اراده رهبري و مردم براي سرنگوني رژيم شاه نداشت، چرا كه براي همگان فساد ذاتي اين رژيم محرز بود و حركاتي از اين دست جز يك فريبكاري آشكار به شمار نمي‌آمد. به عنوان نمونه، هنگامي كه شريف‌امامي با شعار «مبارزه با فساد» روي كار آمد، براي همگان بي‌بنياني و توخالي بودن اين شعار و حركت آشكار شد و نه تنها بر اعتماد مردم به رژيم افزوده نشد، بلكه بدبيني‌ها نسبت به آن اوج گرفت، چرا كه شريف امامي خود با قرار داشتن در رأس شبكه فراماسونري، يكي از اصلي‌ترين مهره‌هاي اشاعه و تعميق مفاسد و ناهنجاريهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي به شمار مي‌آمد. هوشنگ نهاوندي - رئيس دفتر مخصوص فرح ديبا - در خاطرات خود، شريف امامي را اين گونه توصيف مي‌كند: «او در تحريك و توطئه، و همچنين در آميختن سياست و كاسبي، مهارتي به نهايت داشت. به او لقب «آقاي 5%» داده بودند.» (هوشنگ نهاوندي، آخرين روزها؛ پايان سلطنت و درگذشت شاه، لس‌آنجلس، 1383، ص152) اعطاي اين لقب به خاطر آن بود كه وي به دليل مقام و موقعيت دولتي و بويژه جايگاهي كه در شبكه ماسوني كشور داشت از تمامي يا اكثر قراردادهاي پيمانكاري، 5 درصد دريافت مي‌داشت. به گفته نهاوندي «در اواخر دهه شصت [ميلادي]، با فشار شاه، مسلك‌هاي گوناگون «ماسوني» در هم ادغام و يگانه شدند و لژ بزرگ ايران را تشكيل دادند، «جعفر شريف امامي» با آن كه تازه به سلك فراماسون‌ها درآمده بود، برخلاف سنت‌هاي ماسوني به عنوان «استاد اعظم» لژ برگزيده شده و پياپي نيز به اين مقام انتخاب مي‌شد.» (همان، ص153) طبيعي است چنين افرادي هرگز قادر به ايجاد كوچكترين خوشبيني و اميدي در ميان مردم نبودند. نكته ديگري كه در خاطرات سفراي آمريكا و انگليس جلب توجه مي‌كند تلاش آنها براي ارائه يك چهره رئوف و انساني از شاه و مقاومت وي در برابر سركوب و كشتار مردم علي‌رغم فشار روزافزون نظاميان براي دست زدن به اين‌گونه اقدامات است. اما برخلاف اين ادعا بايد گفت كه رژيم پهلوي با برخورداري از حمايت همه‌جانبه آمريكا و انگليس آنچه را كه در توان داشت براي سركوب مردم به كار برد ولي موفقيتي براي آن حاصل نشد. در پي درج مقاله موهن با امضاي «رشيدي مطلق»، دستگاه سركوبگر شاه در روز نوزدهم دي معترضان به اين مقاله را در قم به خاك و خون كشيد. همين اتفاق در مراسم چهلم شهداي قم در تبريز و پس از آن در يزد و ديگر شهرهاي كشور تكرار شد. بنابراين رژيم از دست زدن به روشهاي خشونت‌آميز هيچ ابايي نداشت، اما آنچه باعث ترديد تصميم‌گيران در منحصر ساختن تمامي اقدامات به اين‌گونه روشها بود نتيجه معكوسي بود كه از آن حاصل مي‌شد. در واقع پس از هر موج سركوب و كشتار، نفرت بيشتري از رژيم شاه به وجود مي‌آمد و بخشهاي بيشتري از جامعه پاي در ميدان مبارزه و انقلاب مي‌گذاردند. آنچه در اين مقوله سفراي آمريكا و انگليس به كلي از آن غفلت ورزيده‌اند، مفهوم محوري، اساسي و بنياني «شهادت» است كه بدون توجه به آن، هرگونه تحليل و تفسيري از حركت انقلابي مردم ايران و پيروزي آن در 22 بهمن 57 ، ناقص و ابتر و بلكه گمراه كننده به نظر مي‌رسد. اوج‌گيري روحيه شهادت طلبي و فراگيري آن، بويژه در ميان قشر جوان و انقلابي، عاملي را وارد صحنه اجتماعي ايران ساخته بود كه تمامي محاسبات مبتني بر كشتار را بر هم مي‌زد. دستكم شاه خود بخوبي از اين قضيه آگاهي داشت و آن را در محاسباتش براي مواجهه با حركت انقلابي مردم دخالت مي‌داد: «شاه چنين عملي را مثمرثمر نمي‌دانست و پيش‌بيني مي‌كرد كه شدت عمل موجب آغاز مرحله‌ ديگري از انقلاب و تبديل تظاهرات به عمليات تروريستي و خرابكاري و شورش مسلحانه خواهد شد.» (ص388) با اين همه، اين بدان معنا نبود كه فرماندهان و فرمانداران نظامي تا حد ممكن از اسلحه براي فرو خواباندن اعتراضهاي مردمي بهره گيري نكنند. شهادت و جراحت هزاران نفر در طول 14 ماه حاكي از اين واقعيت است؛ بنابراين حتي اگر پاره‌اي عوارض ناشي از ابتلاي محمدرضا به سرطان را نيز در نوع تصميم‌گيري‌هاي وي دخيل بدانيم، اما با نگاهي به سير وقايع بايد گفت از اسلحه تا حد امكان بهره‌گيري به عمل آمد. كما اين كه به گفته پارسونز همزمان با آغاز ماه محرم و برخاستن فريادهاي الله اكبر از پشت بام‌ها، تنها در يك شب 500 نفر به ضرب گلوله به شهادت رسيدند. (ص391) البته در اين زمينه وضعيت و ساختار نيروي انساني بدنه ارتش و نيروهاي انتظامي را كه پيوندي عاطفي، ديني و حتي سياسي با جامعه داشتند نبايد از نظر دور داشت. همچنين هوشياري رهبر انقلاب و هدايت كنندگان تظاهرات مردمي به منظور جلوگيري از هرگونه برخورد مسلحانه با نيروهاي نظامي و انتظامي كه مي‌توانست عامل تحريك جدي آنها براي مواجهه خشونت‌آميز با مردم باشد نيز نقش بسيار مؤثري در بازدارندگي رواني نيروهاي مسلح از به كارگيري گسترده اسلحه در مواجهه با تظاهركنندگان داشت. در عين حال، اعلام حمايتهاي نامحدود و بي‌قيد و شرط دولت كارتر از «هرگونه اقدام» شاه براي مقابله با نهضت انقلابي مردم ايران، نكته‌اي است كه نبايد از آن چشم پوشيد. جيمي كارتر كه بزرگترين قهرمان شعارهاي حقوق بشري آمريكا به شمار مي‌آمد و تاكنون هم هيچيك از رؤساي جمهوري آمريكا همسان او در شعارهاي انتخاباتي خود از حقوق بشر دفاع نكرده‌اند، از همان ابتدا ماهيت اين گونه شعارهاي سياستمداران آمريكايي را برملا ساخت. دعوت از شاه براي مسافرت به واشنگتن در حالي كه شهرت او در برپايي يك حاكميت استبدادي و خفقان‌آميز، عالمگير بود و سپس بازديد از شاه در تهران و تعريف و تمجيد از او و تأكيد بر ثبات و استحكام رژيم پهلوي، نشان از اين واقعيت داشت كه حقوق انساني و سياسي مردم ايران هيچ ارزش و اهميتي براي رئيس جمهور آمريكا ندارد. اما آنچه اين مسئله را بيش از پيش آشكار ساخت، حمايت دولت كارتر از به كارگيري روشهاي سركوبگرانه براي به تسليم كشاندن آزاديخواهان ايراني بود. به گفته سوليوان بلافاصله پس از واقعه خونبار 17 شهريور، كارتر طي يك تماس تلفني حمايت خود را از شاه اعلام مي‌دارد: «... به فاصله كمي پس از اين تلفن، پرزيدنت كارتر هم به شاه تلفن كرد. از جزئيات سخنان رئيس‌جمهور در اين مكالمه تلفني اطلاع ندارم، ولي بعداً به من ابلاغ شد كه رئيس‌جمهوري در اين گفتگوي تلفني مراتب پشتيباني خود را از شاه اعلام كرده... به هر حال تلفن رئيس‌جمهوري آمريكا به شاه در آن شرايط مهمترين تقويت روحي براي او به شمار مي‌رفت...» (صص151-150) جالب آن كه اين گونه اعلام حمايتها به صورت مستمر ادامه مي‌يابد و حتي از آن پس، دولت آمريكا شاه را مؤكداً تشويق و تحريك به بهره‌گيري هرچه بيشتر از ابزار سركوب در قالب تشكيل دولت نظامي يا حتي دست‌يازيدن به يك عمليات كشتار جمعي تحت عنوان «كودتا» مي‌نمايد: «پاسخ واشنگتن اين بود كه به نظر دولت آمريكا بقاي شاه حائز كمال اهميت است و آمريكا از هر تصميمي كه وي براي تثبيت قدرت و موقعيت خود اتخاذ كند حمايت خواهد كرد. در پاسخ واشنگتن با صراحت به اين موضوع اشاره شده بود كه اگر شاه براي استقرار نظم و تثبيت حكومت خود استقرار يك دولت نظامي را ضروري تشخيص دهد آمريكا آن را تأييد خواهد كرد و از متن پيام چنين مستفاد مي‌شود كه آمريكا از هر اقدامي در جهت پايان بخشيدن به اوضاع بحراني ايران و سركوب مخالفان حمايت مي‌كند.» (ص158) محتواي اين پيام و حتي تحكم موجود در آن در قالب الفاظ و عبارات خاص براي كشتار گسترده مردم، آشكارتر از آن است كه نياز به توضيح بيشتري داشته باشد. مسئله‌اي كه در اينجا مطرح مي‌شود و در خاطرات سفير آمريكا بويژه مورد تأكيد قرار گرفته است اين كه آيا اگر چنين كشتاري در ابعاد مورد نظر كاخ سفيد اتفاق نيفتاد به دليل وجود اختلاف نظر ميان سفير آمريكا در تهران با سياستمداران آمريكايي در واشنگتن و سردرگمي شاه و اطرافيانش در اين ميان بود يا آن كه براي اين مسئله بايد به دنبال واقعيتهاي ديگري گشت؟ در اين باره بايد گفت اگرچه اختلاف نظر ميان سوليوان و غالب اعضاي دولت كارتر و شخص رئيس‌جمهور آمريكا، يك واقعيت است، اما اين اختلافات بيش از هر چيز ناشي از تفاوت مشاهدات عيني سوليوان در تهران و تصورات ذهني كارتر و مشاور امنيت ملي او در كاخ سفيد بود. به عبارت ديگر، سوليوان شخصاً در بطن قضايا قرار داشت و با جمع‌بندي كليه مسائل به اين نتيجه رسيده بود كه يك حركت گسترده نظامي سركوبگرانه، نه امكان وقوع دارد و نه در صورت وقوع قادر به فراخواباندن خشم و نفرت ميليونها ايراني از حكومت وابسته پهلوي خواهد بود، در اين حال برژينسكي با حضور در كاخ سفيد برمبناي تصورات و ذهنيات برگرفته شده از وقايع پيشين، از جمله ماجراي كودتاي 28 مرداد، مرتباً خواستار حل قضايا از طريق اعمال خشونت و در نهايت يك كودتاي خونين بود. نقطه اوج اين ذهنيت گرايي برژينسكي و دوري وي از واقعيت عيني در روز 22 بهمن مشاهده مي‌شود كه او همچنان در پي امكان سنجي براي انجام يك كودتا و نجات رژيم پهلوي از سقوط است و البته با عصبانيت غيرقابل كنترل و فحاشي سوليوان به خود كه از نزديك شاهد قضايا بود، مواجه مي‌گردد: «نهايت خشم و عصبانيت من در اين مكالمه موقعي بود كه گفته شد برژينسكي درباره امكان ترتيب دادن يك كودتا براي استقرار يك رژيم نظامي به جاي حكومت در حال سقوط بختيار از من نظر مي‌‌خواهد. اين فكر و اين سئوال در آن شرايط به قدري سخيف و نامعقول بود كه بي‌اختيار مرا به اداي يك كلمه زشت درباره برژينسكي وادار ساخت و اين فحاشي و بددهني بيسابقه، مخاطب من نيوسام را كه مرد ملايم و متيني بود تكان داد.» (ص229) به هر حال، بايد گفت چنين ذهنياتي در مراحل مختلف حتي اگر با همراهي و تأييد سوليوان نيز مواجه مي‌شدند، اساساً كارآمدي لازم را براي به سكوت كشاندن مردم نداشتند. در واقع كساني كه در متن اين موج قرار مي‌گرفتند، قادر بودند انرژي عظيم نهفته در آن را حس و درك كنند. به همين دليل سوليوان اگرچه تمامي پيامهاي حمايت آميز مقامات ارشد آمريكايي را به شاه ابلاغ مي‌كرد- و البته مقامات مزبور مستقيماً نيز در گفتگوي تلفني با محمدرضا بارها او را از حمايت همه‌جانبه‌شان مطمئن ساختند- اما به هر حال برمبناي مشاهدات مستقيم خويش، بيش از آن كه به دنبال سركوب نهضت باشد، در پي منحرف ساختن آن از مسير اصلي‌اش با بهره‌گيري از طرحهاي سياسي خاص بود، هرچند كه بايد گفت او نيز در اين زمينه از ذهنيت گرايي مصون نمي‌ماند و به طرح ادعايي مي‌پردازد كه حاكي از عدم شناخت دقيق و عميق او از رهبري انقلاب و آرمانهاي مردم مسلمان ايران در آن مقطع است: «اگر به پيشنهادات من توجه مي‌شد و امكان انتقال آرام و بدون خونريزي قدرت فراهم مي‌گرديد به منافع آمريكا در ايران لطمه زيادي وارد نمي‌آمد و آمريكاييان مقيم ايران هم مي‌توانستند به كار و زندگي خود ادامه دهند.»(ص204) البته ناگفته نماند كه سوليوان پس از پيروزي انقلاب و در زمان دولت موقت تمام تلاش خود را به كار گرفت تا همچنان حضور آمريكا در نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران نيز استمرار يابد و از اين طريق امكان تحرك و فعاليت در حساس‌ترين بخشهاي نظام نوپاي انقلابي فراهم آيد. وي بدين منظور به بزرگنمايي خطر اتحاد جماهير شوروي پرداخت تا از اين طريق زمينه‌هاي لازم را براي اجراي طرحهايش فراهم آورد: «درباره سياست كلي آمريكا در ايران من بر اين اعتقاد باقي بودم كه بايد همكاري و اعتماد متقابلي بين گروه حاكم جديد و نيروهاي مسلح ايران به وجود آورد و رهبران جديد ايران را قانع كرد كه براي مبارزه با خطر كمونيسم به يك ارتش قوي احتياج دارند.» (ص245) در نهايت وي موفق مي‌گردد تا حضور مستشاران آمريكايي در ارتش پس از انقلاب را هرچند با تعدادي كمتر، امكان‌پذير سازد: «پس از مباحثات بسيار، سرانجام ما در مورد تقليل تعداد اعضاي هيئت نظامي خود در ايران به بيست و پنج نفر به توافق رسيديم و قرار شد رئيس اين هيئت هم نسبت به رئيس فعلي درجه پائين‌تري داشته باشد.» (ص246) بي‌شك بايد حصول اين توافق ميان سفير آمريكا و دولت موقت را كه در آن هنگام مسائل مربوط به ارتش را نيز زير نظر داشت، بزرگترين موفقيت براي ايالات متحده در شرايط جديد انقلابي به شمار آورد. اين مسئله گذشته از نكات نظامي خاص خود، بيانگر بسياري از مسائل در حوزه نگرشها و تصميم‌گيريهاي دولت موقت نيز مي‌تواند باشد. در حالي كه جهت‌گيري نهضت انقلابي مردم به سوي حذف سلطه آمريكا بر ايران بود موافقت دولت موقت با استمرار حضور مستشاران آمريكايي در ارتش بدان معنا بود كه به طريق اولي مخالفتي از جانب آن دولت با استمرار حضور آمريكاييها در ديگر شئون مملكتي وجود ندارد و بديهي است چنانچه مخالفتي با اين‌گونه نگرشها و تصميمات دولت موقت به عمل نمي‌آمد، آمريكاييها از زمينه‌هاي موجود بسرعت براي تثبيت موقعيت خويش در شرايط جديد نيز بهره مي‌گرفتند. در اظهارات سوليوان مي‌توان تأسف وي را از اين كه دولت موقت داراي قدرت مطلق در اجراي سياستها و تصميماتش نيست، ملاحظه كرد: «بازرگان و اعضاي دولت او به حفظ روابط دوستانه با آمريكا علاقمند بودند ولي اداره امور كشور عملاً از دست آنها خارج بود.» (ص244) نگاهي به اظهارات مهندس بازرگان در مورد مسائل بين‌المللي در آن هنگام نيز حاكي از آن است كه ايشان بزرگترين و جدي‌ترين دشمن و خطر را براي ايران، همسايه شمالي و كمونيستها مي‌دانست، لذا حساسيتهاي ايشان در اين راستا بود. البته گفتني است با حضور نيروهاي انقلابي و روشن‌بين در ارتش، مستشاران آمريكايي امكان حضور بيشتر در موقعيت پيشين خود را نيافتند و بدين ترتيب يكي از خطرات جدي كه مي‌توانست از طريق شكل دادن و فعال ساختن شبكه كودتا، متوجه انقلاب شود، مرتفع گرديد. اگر طرح و نقشه‌هاي سوليوان آن‌گونه كه او طراحي و برنامه‌ريزي كرده بود، پيش مي‌رفت چه بسا كه امروز از وي نيز به عنوان يك «كرميت روزولت» ديگر در تاريخ ايران ياد مي‌شد و صدالبته او مي‌توانست به خاطر هوش و درايت سياسي خود در پي‌ريزي حساب شده يك كودتاي موفق، بر آقاي برژينسكي كه در انديشه طرحهاي عجولانه و احمقانه كودتايي بود، فخر بفروشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32

قيام 15 خرداد از نگاه آيت‌الله خامنه‌اي

قيام 15 خرداد از نگاه آيت‌الله خامنه‌اي بسم‌الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب‌العالمين. الحمدلله القاصم الجبارين، مبير الظالمين، مدرك ‌الحاربين، نكال الظالمين، صريخ‌المستصرخين، موضع حاجات الطالبين و معتمدالمؤمنين. و الصلاة و السلام علي سيدنا و نبينا و حبيب قلوبنا ابي‌‌القاسم محمد و علي آله الاطيبين الاطهرين المنتجبين الهداة المهديين المعصومين المكرمين، سيما بقيه‌الله في الارضين. اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات الاحياء منهم و الاموات و اغفر لشهدائنا الابرار الاخيار. اللهم صل علي ائمه المسلمين و حماه‌المستضعفين و هداه‌المؤمنين. قال الله الحكيم في كتابه: هوالذي ايدك بنصره و بالمؤمنين، لو انفقت ما في الارض جميعاً ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم. و قال تعالي «يا ايهاالنبي حسب‌الله و من اتبعك من المؤمنين.» دفعه گذشته‌اي كه پس از ماه‌ها توفيق شركت در اين اجتماع عظيم الهي و مردمي دست داد، مصادف با ‌آستانه عيد بود وخداوند آن عيد را با عيدهاي متوالي ديگر، چه در صحنه‌هاي نبرد و چه در ميدان‌ فعاليت‌هاي داخلي همراه كرد. اين دفعه مصادف با سالگرد خاطره پرشكوه نيمه خرداد است. نيمه خرداد هم اگر چه به اعتباري يك عزاي فراموش نشدني است، اما به اعتباري يك عيد فراموش‌نشدني و تاريخ‌ساز است. ماه خرداد ماه خاطره‌هاست؛ نيمه‌ي خرداد 1342، نيمه‌ي خرداد 1354 كه حادثه خونين مدرسه‌ي فيضيه براي دومين بار پيش آمد، وحوادث خرداد سال گذشته كه سرآغاز انقلاب سوم ملت ايران بود؛ كور كردن خط نفاق و التقاط و نفوذ و بيرون راندن خيانت‌كاراني كه فرصت‌طلبانه بر اين مردم جفا مي‌كردند. از تصادف‌‌هاي شگفت‌آور يكي اين است كه قيام ميرزا كوچك‌خان جنگلي در پنجاه سال قبل تقريباً كه يك قيام اسلامي و مردمي بود، در خرداد واقع شده است. همچنين درگيري غم‌انگيز ميان اسرائيل و اعراب در سال 1346، كه مصادف با 1967 مسيحي است، در خرداد واقع شد. امسال خرداد ما خاطره‌هاي ديگري هم دارد. اولاً مصادف شد طليعه‌ي خرداد با بزرگترين پيروزي‌هاي جنگ تحميلي عراق عليه ايران و فتح خرمشهر. اين خاطره هم در ليست خاطره‌هاي خرداد ثبت شد. و بالاخره خرداد امسال با سالگرد ولادت حضرت بقيه‌ا لله الاعظم حضرت مهدي «روحي فداه و عجل‌الله فرجه» مقارن و برابر است. همه اين خاطره‌ها به نحوي به يكديگر مربوط مي‌شود، اما من مايلم درباره‌ي حادثه 15 خرداد قدري صحبت كنم، چون از خاطره‌هاي بسيار مهم و تعيين كننده‌ي انقلاب ماست و بعد، مطلبي را كه در انقلاب ما و در 15 خرداد به وضوع ديده شده است و قرآن هم به اين مطلب اشاره دارد، براي شما برادران و خواهران عزيز مطرح مي‌كنم تا براي خط مشي آينده‌ي ما، ملت و هم دولت، درسي باشد. 15 خرداد يك قيام مردمي بود. علت اين قيام هم اين بود كه در روز عاشوراي آن سال كه مصادف با سيزدهم خرداد مي‌شد، امام امت حقايق افشا نشده‌‌اي تا آن روز را با مردم بي‌واسطه در ميان گذاشتند، كه درباره‌ي اين ارتباط بي‌واسطه‌ي امام و امت حرفي دارم كه عرض مي‌كنم. در اين گفتار، كه توصيه‌مي‌كنم اگر نوار قابل فهمي و سالمي از آن هست، رسانه‌هاي همگاني آن را پخش كنند تا مردم بفهمند نوزده سال قبل امام چه مي‌گفتند، حقايقي را بيان كردند كه اين حقايق آن روز براي خيلي‌ها حتي دست‌اندركاران سياست، قابل فهم نبود. اگر حافظه خطا نكرده باشد، جملات امام اين‌ها بود كه «اسرائيل مي‌خواهد در ايران قرآن نباشد. اسرائيل مي‌خواهد در ايران روحانيون نباشند. اسرائيل مي‌خواهد در ايران اسلام نباشد.» آن روز براي خيلي‌ها اين مطلب قابل فهم نبود كه اسرائيل كجا، ايران كجا؟ اسرائيل چه دشمني با قرآن و با روحانيت دارد آن هم در ايران؟ حساسيت دستگاه در مقابل اين مطالب به قدري بود كه شب بعد از اين سخنراني، يعني شب نيمه‌ي خرداد كه مصادف با دوازده محرم بود، امام را دزدانه، نيمه‌شب از منزلشان در قم ربودند و به تهران آوردند و زنداني كردند. روز نيمه‌ي خرداد مردم به مجرد اين كه فهميدند كه امام دستگير و ربوده شده است، بدون اينكه فرماندهي‌اي، رهبري‌اي از سوي شخصيتي، از سوي حزبي، گروهي وجود داشته باشد، به خيابان‌ها ريختند. در تهران، در قم، در شيراز، در مشهد، در بعضي شهرهاي ديگر و حتي در بعضي از روستاها در ورامين. و دستگاه جبار كه باور نمي‌كرد نفوذ روحانيت و مرجعيت در اين حد باشد، غافلگير شد و دست به يك عمل تند وحشيانه‌ي حساب نشده زد. مردم را در خيابان‌ها و ميدان‌ها به رگبار بستند و آن روزها رقم پانزده هزاز شهيد در زبان‌ها مي‌گشت. اين قيام يك نقطه‌ي عطف شد. اگر چه عده‌اي را مرعوب كرد، اما خط مبارزه را روشن و واضح كرد. از آن روز حركت انقلابي مردم ايران كه از تقريباً نه ماه قبل از آن يا يك سال قبل از آن به تدريج آغاز شده بود، شكل قطعي و جدي گرفت و اين قيام به انقلاب 22 بهمن منتهي شد و در مآل جمهوري اسلامي را به وجود آورد. گزارش حادثه به اجمال اين است، اما تحليل حادثه بسيار تحليل جالب و شيريني است كه بايد بنشينند آنها كه در متن واقعه بوده‌اند و با چشم تيزبين حوادث را ديده‌اند، شهادت خود را بنويسند تاتاريخ روي 15 خرداد قضاوت كند. در 15 خرداد سه عنصر وجود داشت. يكي عنصر مردم بود، يكي عنصر رهبر و امام بود و سومي عنصر انگيزه‌ي مذهبي و روح‌شهادت‌طلبي و فداكاري براي خدا بود. نطفه‌ي انقلاب ما با اين سه عنصر بسته شد. وقتي مي‌گوييم مردم بوده‌اند، معنايش اين است كه هيچ يك از احزاب و گروه‌ها و دسته‌جات سياسي و سردمداران سياسي و مدعيان مبارزه و مقاومت در اين حركت مردمي كوچكترين نقشي نداشتند. نه آن كساني كه با انگيزه ملي‌گرايي حركت مي‌كردند و نه آن كساني كه با انگيزه‌هاي مادي و ماركسيستي راه مي‌رفتند و نه حتي آن گروه‌هايي كه با انگيزه‌هاي مذهبي و اسلامي تشكلي داشتند. هيچ كدام در اين خيزش عمومي خونين پرشكوه كمترين تأثيري نداشته‌اند. چرا، تأثير منفي بعضي از گروه‌ها داشتند. فرداي 15 خرداد تحليلگران مادي معتقد به انديشه‌هاي خرافي الحادي به كمك دستگاه جبار آن روز رفتند و براي او حادثه را تحليل كردند. حادثه ديني بود، آن را طبقاتي و اقتصادي و از اين قبيل تحليل كردند و در حقيقت آب به ‌آسياب دستگاه جبار ريختند. هيچكس به كمك اين قيام نيامد جز مردم و جز رهبران ديني مردم. شكي در اين نيست كه در حادثه‌ي 15 خرداد و جريان‌هايي كه از آن منشعب مي‌شد، جز علماي اسلام، روحانيون مبارز و كساني كه آماده‌ي جانبازي براي اسلام بودند، هيچكس نقش گرداننده نداشت. 15 خرداد گذشت، اين سه عنصر در جامعه باقي ماند. حركت انقلابي ما با همين سه عنصر كه نطفه‌ي اصلي انقلاب ايران را تشكيل مي‌دادند، به راه خود ادامه داد. در طول اين مدت بيشترين كسانيكه كار فكري اسلامي و سياسي مي‌كردند و مردم را براي يك حركت عظيم عمومي آماده مي‌كردند، علماي اسلامي، طلاب جوان، گويندگان مبارز در سطوح مختلف علمي بودند. ديگران هم در بعضي از قشرها كمتر، در بعضي بيشتر، تلاش‌هايي داشتند، اما آن چه به تلاش روحانيون يك امتياز مي‌بخشيد، اين بود كه آنها با مردم روبرو مي‌شدند و ذهن مردم را آماده مي‌كردند. اگر اين كار مستمر 15 ساله در شهرها، دهات، دور افتاده‌ترين نقاط كشور نمي‌بود، انقلاب ما در 22 بهمن با پاسخ عمومي ملت روبرو نمي‌شد. مردم بدون اطلاع و شناخت حركتي نمي‌كنند. آن كه به اين مردم اطلاع و شناخت داده بود در طول پانزده سال، همان پيام‌آوران انقلاب و انديشه‌ي انقلابي از حوزه‌ي علميه‌ي مقدسه‌ي قم و بعضي از حوزه‌هاي ديگر بودند. در طول اين مدت امام رهبري كرد و در طول اين مدت فكر اسلامي به وسيله‌ي همين رُسُل انقلاب پخته شد. در 22 بهمن با آمادگي‌هاي سال 56 و 57 اين سه عنصر در حد رشد و كمال، انقلاب را به وجود آ‌وردند. پس انقلاب ما هم يك انقلابي بود كه بر مبناي اسلام، امام و امت استوار بود. چون قيام نخستين، اسلامي و مردمي بود، انقلاب هم اسلامي و مردمي شد. و چون انقلاب، اسلامي و مردمي بود، حكومتي هم كه بر مبناي آن انقلاب به وجود آمد، اسلامي و مردمي شد؛ يعني جمهوري اسلامي. و چون رهبري عظيم بصير هوشمندانه‌ي متوكلانه‌ي امام امت از آغاز با اين انقلاب و قيام همراه بود و او را تغذيه مي‌كرد، در جمهوري اسلامي رهبري آن نقشي را كه همه مي‌دانيد و لمس مي‌كنيد، به خودگرفت. بنابراين حركت طبيعي قيام 15 خرداد به آن چيزي رسيد، به آن واقعيتي منتهي شد كه امروز تمام دنياي كفر و الحاد را متوحش كرده است و سردمداران استكبار جهاني را به دفاع از خود واداشته است. ما امروز مرهون قيام 15 خرداديم. امروز جمهوري ما يك جمهوري به معناي واقعي است. يعني مردمي است. اين را شما مي‌دانيد و لمس مي‌كنيد، اما من همان دانسته‌ي شما را به زبان مي‌آورم اين برگي از تاريخ است. حقيقتي است كه بايد آيندگان هم آن را لمس كنند. جمع‌بندي كارهاي امروز ملت و دولت اين است كه جمهوري اسلامي امروز از همه جهت مردمي است، داراي جهاد مردمي است. اين جبهه‌‌هاي جنگ كه پر است از مردم غيرموظف، يعني غيرنظامياني كه به عشق فداكاري، سلاح به دست گرفته‌اند و در خدمت انقلاب مي‌جنگند. انفاق مردمي در پشت جبهه‌ها، مردم هر چه دارند مي‌دهند. خاطره‌ي آن انگشترها و دست‌بندها و گردن‌بند‌هاي طلاي زنان جوان ما كه مخلصانه و متواضعانه نثار پاي رزمندگان مي‌شود، فراموش نشدني است. خاطره‌ي پدران و مادراني كه فرزندان خود را تقديم انقلاب مي‌كنند و در مقابل اسلام و انقلاب آنها را قرباني مي‌كنند، از ياد نرفتني است. خاطره‌ي آن مرد آلاسكا فروشي كه پسرش را به قربانگاه عشق فرستاده است و بعد از شهادت اين پسر، دو هزار تومان پول باقيمانده‌ي از او را براي رد مظالم به شخص مورد اطمينانش مي‌دهد و وقتي از او مي‌پرسند تو خودت كه مستحقي، مي‌تواني برداري اين پول را، استنكاف مي‌كند و وقتي مي‌پرسند غير از آلاسكافروشي شغل ديگري هم داري؟ مي‌گويد نه، دكان آلاسكافروشي را هم چون خلاف مقررات باز شده بود، بسته‌اند. گله هم نمي‌كند. مي‌گويد دولت امروز سرگرم كارهاي بزرگ است. اگر به كار من نرسد، مهم نيست. خاطره‌ي اين انسان بزرگ و ميليون‌ها انسان بزرگ مانند او از حافظه‌ي تاريخ زدوده نشدني است. جهاد مردمي، انفاق مردمي، انتخاب مردمي، مردم انتخاب مي‌كنند، هم افراد را براي نمايندگي از خود،‌براي رياست جمهوري، هم انتخاب مي‌كنند خط مشي‌ها و راه‌ها را. به طوري كه اگر مردم براساس تحليلي كه از مجموع اوضاع دارند، به يك نتيجه سياسي و قضاوت سياسي برسند، مسئولان از آن تصميم سياسي مردم تخطي نمي‌كنند. انتخاب مردمي. اغماض و گذشت مردمي. گرفتاري‌ها را تحمل مي‌كنند، كمبودها را مي‌بينند و تحمل مي‌كنند، زيرا مي‌گويند مشغول‌اند و بايد اغماض كرد. حكومت مردمي؛ يعني مسئولان حكومت در شيوه و روش و منش با مردم يك‌سان‌اند. و اين يكي از افتخارات جمهوري ماست. يعني امروز مسئولان درجه‌ي يك كشور براي خودشان يك حيثيتي به خاطر اين مسئوليت قائل نيستند. يعني نخست‌وزير مملكت پهلوي يك كارگر يا يك پيشه‌ور يا يك دانشجوي ساده مي‌نشيند، با هم بحث مي‌كنند. نه او يادش مي‌آيد كه اين نخست‌وزير است و نه خودنخست‌وزير يادش مي‌آيد؛ مثل دو تا برادر، به شكلي كه در هيچ جاي دنيا امروز وجود ندارد با هم برخورد مي‌كنند. اين‌ها خاصيت مردمي بودن است. اين مردمي بودن توانسته است جمهوري را تا امروز نگه بدارد. بدانيد برادران و خواهران عزيز من در سرتاسر كشور كه اگر انتخاب شما و جهاد شما و انفاق شما و كمك شما و اغماض شما و حمايت شما و حضور شما در همه‌ي صحنه‌ها نمي‌بود، ما در مقابل دشمن اين قدر احساس قدرت نمي‌‌كرديم. امروز ما در مقابل قوي‌ترين قدرت‌هاي عالم، يعني در مقابل امريكا، ‌احساس قدرت مي‌كنيم. علت اين احساس قدرت اين است كه شما هستيد. يك نيروي لايزال و تمام نشدني. اگر شما بي‌تفاوت بوديد، اگر به جنگ و صلح و انفاق و آباد كردن و عمران وسازندگي بي‌اعتنا بوديد، قطعاً هيچكس نمي‌توانست از مسئولان ادعا كند كه اين تهاجم عظيم همه جانبه‌اي كه امروز از طرف قدرت‌هاي بزرگ به ما مي‌شود، قابل ت حمل است؛ حضور شماست. يك مثال جنگ امسال و جنگ پارسال را مي‌زنم برايتان. ما از امسال تا پارسال تجهيزات جنگي بيشتري نداريم،‌مهمات و ابزار و تانك و هواپيماي بيشتري نداريم، چرا ما پارسال در ميدان جنگ در فضاي حزن و اندوه به سر مي‌برديم و امسال همه جاي صحنه‌ي نبرد به ما لبخند مي‌زند؟ چرا؟ چرا پارسال خبر از پيروزي‌ها نبود يا بسيار كم بود؟ چرا پارسال براي ما خرمشهر، خونين شهر بود؟ و هويزه و ايستگاه حميدو عين‌خوش و بسياري از اين مناطق دست‌نيافتني بود؟ امسال همه‌ي اين‌ها زير پاي فرزندان عزيز اين كشور مي‌خندد، چرا؟ علت اين است كه در سال گذشته مسئولان خيانت‌كار، آنهايي كه سررشته‌ي امور در جنگ صد‌درصد به دست و تدبير آنها بود، حاضر نبودند براي نيروهاي جنگنده‌ي مردمي اعتباري قائل باشند. سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، اين نيروي جان بر كف، سال گذشته از طرف آن فراري نگون‌بخت و همكاران و هم‌فكرانش جدي گرفته نمي‌شد. اين بود كه خود را از يك نيروي عظيم محروم كرده بودند و دشمن به ما ضربه مي‌زد. امسال آنهايي كه تدبير و اداره‌ي اين حركت عظيم را در دست دارند، احساس كردند كه يك نيروي عظيم را بايد وارد كار كنند و كردند. در كنار نيروي ارتش مجهز و فداكار ما، نيروي بزرگ نيرومند سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و بسيج مستضعفان وارد كار شد. پارسال يك گلوله خمپاره براي سپاه گرفتن، به قدر يك ميدان از دشمن گرفتن زحمت داشت. امسال سپاه و ارتش در كنار يكديگر،‌ با يكديگر، با فرماندهي واحد، دوش به دوش دارند حركت مي‌كنند. وقتي نيروي مردم در جنگ دخالت داده مي‌شود، كه ما سپاه را از نيروهاي مردمي مي‌دانيم چون يك نهاد انقلابي است و همچنين بسيج، وقتي اين وارد ميدان شد، ‌وضع ميدان به اين شكل عوض شد. در همه‌ي صحنه‌هاي سياست داخلي و خارجي ما نقش مردم همين اندازه تعيين كننده است و اين جاست كه ما مي‌رسيم به مضمون آن آيه‌اي كه در طليعه‌ي خطبه تلاوت كردم كه خداي متعال به رسول اكرم (ص) مي‌فرمايد: «هوالذي ايدك بنصره و بالمؤمنين» خداوند تو را با پيروزي خودش، با ياري خودش و با مؤمنان كمك كرد. يعني پيروزي الهي و نصرت الهي در كنار مؤمنان. مؤمنان آن قدر بها داده مي‌شوند. در قرآن. «يا ايهاالنبي حسبك‌الله و من اتبعك من المؤمنين» خدا و مؤمنان تو را بس. اين حرف كوتاه انقلاب ماست. خلاصه‌ي جمهوري ما اين است؛ خدا و مردم. سياست نه شرقي و نه غربي ما بر روي اين پايه استوار است؛ خدا و مردم. ما اين دو عنصر شريف را كه مي‌توانند حركت انقلابي اسلامي مارا روز به روز گسترش و عمق بيشتري بدهند، نبايد از دست بدهيم. خدا متجلي در نظام الهي و احكام الهي است كه قانون‌گذاران و مجريان بايد آ‌ن را مراعات كنند و مردم يعني همين حضور عظيم مردم از همه‌ي قشرها و طبقات. الان شما توي اين صحنه‌ي عظيم نماز جمعه نگاه كنيد. ببينيد از همه‌ي قشرهاي مردم در كنار شما هستند. از شهري، روستايي، عشايري، پير، جوان، زن، مرد، دانشجو، كارگر، پيشه‌ور، روحاني، كشاورز، از همه‌ي قشرهاي اجتماعي، مستوره و نمونه‌اي در اين عرصه‌ي عظيم جمع‌اند. اين يك چيز استثنايي فوق‌العاده‌اي است كه دنيا نظيرش را نديده است جز در صدر اسلام. صدر اسلام هم پيغمبر اكرم (ص) با مردم سر و كار داشت و امام امت اين راز را كشف كرد. شما وقتي در روش و شيوه‌ي مبارزه‌ي امام مطالعه مي‌كنيد، اين را مي‌بينيد. اين جزو الهامات الهي است كه امام از آ‌ن برخوردار شد. با مردم كار كرد. از روز اول خطاب امام به مردم بود. تا امروز هم امام خودش را از مردم جدا نمي‌كند. قابل جدايي نيست. امام از مردم است و مردم از امام‌اند. اگر امام مثل سياست‌بازان حرفه‌اي و آنهايي كه همان روز هم اشتباه كردند و مانند آنهايي كه هنوز امروز در دنيا دارند اشتباه مي‌كنند، به سراغ برگزيدگان و زبدگان و سابقه‌داران و مدعيان مي‌رفت، يقيناً شكست مي‌خورد. اما امام اين راز بزرگ الهي تاريخي را كشف كرد. همچناني كه همه‌ي پيغمبران اين كار را مي‌كردند: «و وضعوا اجنحتهم للمؤمنين و كانوا اقواماً مستضعفين» اميرالمؤمنين در نهج‌البلاغه مي‌فرمايد: «پيغمبران در مقابل مؤمنين خاضع بودند، در حالي كه آن مؤمنين از اقوام مستعضف بودند»؛ مستكبرين و متمكنين نبودند. با همين عامه‌ي مردم و قشرهاي وسيع مردم كه اكثريت افراد يك جامعه را تشكيل مي‌دهند، انبياء سر و كار داشتند. پيغمبر ما هم سر و كار داشت، امام امت هم در اين روزگار سر و كار دارد و بايد اين رابطه بماند ميان دولت و مسئولان و مردم. بايد اين رابطه ضعيف نشود. رگ اصلي انقلاب ما همين رابطه است. و من دو نكته را اين‌جا بگويم كه در حقيقت نتيجه‌گيري از اين تحليل و نگاه به قيام و انقلاب ماست. نكته‌ي اول اين است كه مسئولان دولتي بايد بدانند، كه البته بحمدالله مي‌دانند، كه مشروعيت آنها از مردم است. فلسفه‌ي وجودي آنها مردم‌اند. تمام همت خودشان را بايد به كار ببرند براي آسايش مردم و مردم يعني اكثريت مردم. آنهايي كه احتياج به مراقبت و حمايت دارند. يعني محرومان، ستمديدگان، از پا افتادگان، محتاجان‌، اين‌ها. ما مستضعف سياسي نداريم، اين را بارها گفته‌ام، اما مستضعف مالي داريم؛ مستضعفان مالي. بنابراين اين خط اصلي دولت است.در درجات بالاي دولت اين يك واقعيت است، همان طور كه قبلاً اشاره شد،‌ اما در مسئولان دولتي در سراسر كشور، اگر چه باز هم فرهنگ غالب همين است، لكن گاهي تخلف‌هايي ديده مي‌شود. و من اين‌جا به عنوان يك برادر مسلمان و نيز به عنوان يك مسئول در جمهوري اسلامي به كليه مسئولان ادارات و سازمان‌هاي دولتي وهمه كساني كه از طريق اقتدار دولتي با مردم به نحوي سر و كار دارند، هشدار مي‌‌دهم. نبادا مردم را از خودشان برنجانند. نبادا از مراجعه مردم خسته بشوند. نبادا كار خودشان را بركار مردم مقدم بدارند. ممكن است مراجعه كننده‌اي كه مراجعه مي‌كند به يك اداره‌اي، در آن حرفي كه مي‌زند، ذي‌حق نباشد. ممكن است تندي كند. ممكن است زيادتر از حقش بخواهد. هيچ‌كدام از اين‌ها نبايد موجب آن بشود كه مسئول، مراجع مردمي را از خودش برنجاند. زيرا اصل مردم‌اند. آن كه نمي‌داند، آن كه بيش از حق مي‌خواهد، بايد او را متوجه و متنبه كرد. مطلب دوم كه بسيار مخصوصاً در اين روزها مهم است، اين است كه دشمن چون مي‌داند كه عنصر مردمي بودن نجات‌بخش اين انقلاب و تضمين كننده‌ي آن است،‌ مي‌خواهد اين را از اين انقلاب بگيرد. حواستان جمع باشد. اين ديگر خطاب به عامه‌ي مردم از همه‌ي قشرها و گروه‌هاست. حضور شما در صحنه‌ي جهاد، در صحنه‌ي انفاق، در صحنه‌ي انتخاب و در همه‌ي صحنه‌هاي ديگر در شمن اين فكر را به وجود مي‌آورد كه بايد كاري كند كه اين حضور از بين برود. و اين چند طريق ممكن است. يا شايعه‌‌پراكني مي‌كنند؛ فلان مسئول چنين گفت، رئيس جمهور چنين كرد، نخست‌وزير چنين كرد. يا تفرقه‌افكني مي‌كنند. بين گروهها اختلاف مي‌اندازند. بين قشرها، اصناف، افراد، ادارات، اختلاف مي‌اندازد. بين كارگران و مديران، بين كاركنان سازمان‌هاي دولتي و مسئولان، بين انجمن اسلامي و كاركنان، بين نهادهاي دولتي با هم، بين مردم و نهادهاي دولتي، هر جور بتواند اختلاف ايجاد مي‌كنند. اين را شما به گوش داشته باشيد. هر حرفي، هر پيشنهادي، هر اقدامي كه در آن بوي تفرقه و اختلاف هست،‌ از سوي دشمن است. چه زننده‌ي آن حرف و دهنده‌ي آن پيشنهاد خودش بداند و چه نداند. تا ديديد چنين چيزي مطرح شد، فوراً هوشيارانه آن را دفع كنيد. نگذاريد اختلاف ايجاد بشود. اختلاف از شيطان است. وحدت ميان مؤمنان از خداست. جند شيطان را از بين ببريد، اگر توانستيد اين وحدتي را كه وجود دارد، ‌حفظ كنيد، مردمي بودن اين انقلاب حفظ خواهد شد. دشمن يا به وسيله‌ي تفرقه‌افكني سعي مي‌كند مردم را از صحنه خارج كند، يا به وسيله‌ي دل سرد كردن مردم. كاري نشده، چه كردند؟ يا به وسيله‌ي شايعه‌پراكني و اشاعه‌ي دروغ. احياناً بزرگ كردن نقطه‌هاي ضعف كوچك. يا به وسيله‌ي تخريب، ارعاب، ‌توي مسجد بمب‌گذاري كردن، تا مردم بترسند، مسجد نروند. غافل از اين كه اين مردم به جبهه مي‌روند، توي مسجد كه ديگر بيشتر از جبهه انفجار نيست. دشمن، يعني به طور آشكار آمريكا، سلطه‌هاي ضد اسلامي ديگر، عوامل داخلي، گروهك‌ها، منافقين و غيرو هم همه درصدد اين هستند كه به نحوي اين حضور مردمي را از ما بگيرند. ما بايد در مقابل آنها بايستيم و اين حضور مردمي را حفظ كنيم. مردمي بودن، راز اصلي انقلاب ماست و همه از بالاترين سطوح كشور تا مردم عادي موظفند اين حضور عمومي را حفظ كنند. *** مقاله فوق سخنراني 28 سال پيش رهبر معظم انقلاب اسلامي درباره 15 خرداد سال 1342 است. اين سخنراني از سوي پايگاه اطلاع‌رساني «دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري» در آستانه 15 خرداد منتشر شد. معظم‌له در سال 1359 و در اين سخنراني با اشاره به عوامل شكل‌گيري اين واقعه تاريخي، آن را باتوجه به شرايط زماني و مكاني تحليل نمودند. پايگاه اطلاع‌رساني «آفتاب» به دليل اهميت و روايي اين سخنراني، متن كامل اظهارات حضرت آيت‌الله خامنه‌اي در نماز جمعه چهاردهم خرداد سال 61 تهران را مجدداً منتشر نمود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از :آفتاب نيوز

تحليل خاتمي از واژه‌هاي مرتجع و مترقي در قيام 15 خرداد

تحليل خاتمي از واژه‌هاي مرتجع و مترقي در قيام 15 خرداد آقاي سيد‌محمد خاتمي، ديدگاه، تحليل و ارزيابي خود را درباره قيام اسلامي 15 خرداد ارائه كرده است. با هم اين تحليل را كه در جلد هشتم مجموعه «خاطرات 15 خرداد» از انتشارات دفتر ادبيات انقلاب اسلامي منعكس شده است، مي‌خوانيم: چرا آمريكا و شاه مجبور به انجام اصلاحات ظاهري در ايران شدند؟ امريكا به عنوان پيشتاز و سردمدار جريان استعمار نو، در دنياي جديد، براي به دست آوردن اقتدار و سلطه، مجبور بود چهره‌اي، غير از آنچه كه انگلستان و فرانسه داشتند، ارائه كند. در آن زمان حركتهاي مردمي در بسياري از كشورهاي جهان، به امريكا اميد داشتند و بدبيني امروز ما را كه حاصل تجربه تلخ رابطه ما با امريكا است، آنها نداشتند. تا آنجا كه مردم بعضي كشورها براي نجات از سلطه انگلستان، اميد به امريكا بسته بودند. اما اگر در نهضتهاي مختلف ملي و انقلابي دنيا مطالعه كنيم متوجه مي‌شويم؛ هيچ ملتي و جنبشي و حركتي وجود ندارد كه توانسته باشد ذره‌اي حسن‌نيت در كار آمريكا پيدا كرده و به او اعتماد كند. چون امريكا مي‌خواست جانشين استعمار قديم شود، سعي مي‌كرد به ظاهر وجهه مردمي داشته باشد. امروز هم مي‌بينيم كه تكيه امريكا روي چيزي به نام حقوق بشر است. چون حقوق بشر براي مردم جذاب است. ولي وقتي در بحث‌ و تحليلهاي امريكا از حقوق بشر دقت مي‌كنيم مي‌بينيم آنها فقط منافع خود را مد نظر دارند،‌ نه حقوق بشريت را. مسأله ديگري كه آن روزها وجود داشت اين بود كه امريكا، ماركسيستها و كمونيستها را رقيب خود مي‌دانست. چون آنها نيز با شعارهاي به ظاهر مردمي، مثل: عدالت اجتماعي، ايجاد امكانات بيشتر براي محرومان، كارگران يا كشاورزان، براي خود تبليغ مي‌كردند و امريكا براي اينكه از آنها عقب نماند، طبعاً مي‌بايست اين بهانه‌ها را از دست رقيب خارج مي‌كرد. بخصوص در ايران كه با شوروي مرز طولاني داشت و نفوذ شوروي، به خاطر نزديكي جغرافيايي، مي‌توانست بيشتر باشد. علاوه بر اين، اسلام و تشيع عدالتخواه مطرح بود. آنها مي‌دانستند از جمله محورهاي حركت اسلامي كه مي‌توانست عامل حركت مردم شود، جنبه مردمي تشيع و اصلاحاتي بود كه تشيع مي‌توانست انجام دهد. بر اين اساس بود كه رژيم و امريكا احساس مي‌كردند كه براي ايجاد يك حكومت استوار و دايم در ايران بايد اوضاع را قدري به نفع مرم عوض كنند. به نظر من اصلاحاتي كه شاه و امريكا در پي انجام آن بودند، با اين هدف بود كه خانها و فئودالها(1) از صحنه خارج شوند و شاه بتواند تا اندازه‌اي مردم را به سمت خود جذب كند. اما از آنجايي كه حكومتهاي فاسد، حتي به طور نسبي هم نمي‌توانند به اهداف خود برسند. اصلاحات شاه و آن حركتها، وضع كشاورزان و كارگران ايراني را بدتر كرد. از طرف ديگر شاه مي‌خواست ثابت كند كه از هر نظر او محور كارها است و امريكا فقط بايد به او اتكا كند. به همين دليل فئودالها را از صحنه خارج كرد، و سعي در خنثي كردن شعار عدالت‌طلبي ماركسيستها نمود. تا آن روز پتانسيل، يا آن نيروي بالقوه اسلام هم هنوز آشكار نشده بود. شروع انقلاب اسلامي با ژستهاي اصلاح‌طلبانه شاه همزمان شد. البته امروز ما نمي‌توانيم با قاطعيت بگوييم كه اول امام خميني به صحنه آمدند و شعارهاي عدالتخواهانه را مطرح كردند و بعد از آن شاه براي خنثي كردن اين شعارها، هيئت اصلاح‌طلبان به خود گرفت. رژيم مي‌دانست كه گرايشي از اسلام كه شيعه نماينده آن بود هميشه رقيب حكومتهاي ستم‌پيشه و غير‌مردمي بوده؛ و در اسلام ايران؛ يعني اسلام تشيع، عدالت مردمي محور كارها است. اين قضايا شايد مجموعه انگيزه‌هايي بود كه عامل اصلاحات شد. به علاوه امريكا مجبور بود كه بگويد با آمدن من و رفتن رقبا، طليعه يك نوع زندگي بهتر براي همه مردم و نه فقط سرمايه‌داران، ايجاد شده است. ماهيت نهضت پانزده خرداد ماهيت نهضت پانزده خرداد را مي‌توان از زاويه ارتجاعي يا مترقي بودن نهضت اسلامي بررسي كرد. البته اين اصطلاحات كشدار هستند و ممكن است سوءتفاهمهايي هم ايجاد كنند. اما من معتقدم كه در بحثها بايد ابتدا ديدگاهها، مباني و پيش‌فرضها مشخص باشد تا جلو تأويل و تفسيرهاي مشكل‌آفرين و احياناً تأثيرات بعضي ذهنهاي اثرگرفته از جاي ديگر، گرفته شود. در ابتدا خوب است محوري را به عنوان ملاك براي يك تشخيص اطمينا‌ن‌بخش در مورد انقلاب اسلامي به دست آوريم. به نظر من بايد همه نيروهاي فكري جامعه كه اعتماد به اسلام دارند ـ آنهايي كه ندارند حرف ديگري است ـ‌ اعم از كساني كه تند مي‌روند، يا كمي كند حركت مي‌كنند، مهمترين محور را خود امام قرار بدهند. يادآوري اين نكته جالب است كه عنوانهايي مثل تحجر، واپس‌گرايي، روشنفكري و روشنفكري ديني را حضرت امام در دو سه سال آخر عمرشان به كار بردند. البته توجه داشته باشيد، وقتي ما از دين صحبت مي‌كنيم، صحبت از ديني است كه بتواند جوابگوي سؤالهاي انسان باشد و انسان و روزگار او را بشناسد. چون ما نمي‌توانيم چشمهاي خود را ببنديم و آنچه را كه در دل جوان مي‌گذرد ناديده بگيريم و به اين نكته اكتفا كنيم كه ما حكومت اسلامي داريم. ما بايد بدانيم در دل جوان ما، با توجه به ذهنيتي كه از دنيا دارد، ‌چه مي‌گذرد و او را بشناسيم تا جوابهاي مناسب پرسشهاي او را پيدا كنيم. به عقيده من يكي از آفتهايي كه در زندگي ديني وجود دارد و سبب بروز نوعي ارتجاع در دين مي‌شود خلط ميان اطلاق حقيقت دين يا نسبيت انسان است. يك انسان، حتي انسان معصوم، نسبت به خدا نسبي است. البته در مورد معصوم اين معني وجود دارد كه در انتقال حقايق هيچ اشتباهي نمي‌كند و هيچ هوي و هوسي ندارد و آنچه را كه از بالا و از منبع مطلق گرفته دقيقاً به ما منتقل مي‌كند. در اين باره اطمينان و اعتماد كامل به نظر او وجود دارد. ولي از معصوم كه بگذريم انسان است و محدوديتهاي او در زمان و مكان، و انگيزه‌‌هاي او. مي‌توانيم فرض كنيم كه يك نفر توانسته باشد بر هوي و هوس خود غلبه پيدا كند، اما انگيزه‌هاي ناخودآگاه در درون او هنوز وجود داشته محدوديتهاي ذهني او از بين نرفته است. يكي از مشكلاتي كه در زمينه دين وجود داشته و دارد اين است كه متأسفانه اطلاق قدسيت حقيقت دين به برداشتها و ديدگاههايي ـ و‌لو با حسن نيت و عالمانه ـ از اسلام و از مسائل زندگي انسان، سرايت داده شده است. در حالي كه بايد حساب اين را جدا كرد. (2) به هر صورت وقتي امام مي‌گويد كه اسلام بايد بتواند حلال مشكلات باشد به اين معني است كه اگر دين ما، يعني برداشت ما از اسلام، نمي‌تواند مشكل را حل كند، به دليل برداشت خود ما از اسلام است نه ماهيت خود اسلام. پس بايد سعي كنيم از اسلام به گونه‌اي ديگر برداشت كنيم. اصل مطلب اينجا است. اگر ما بتوانيم بپذيريم كه انسان، نسبي و بينش او مطلق نيست و بينش انسان نسبي را جايگزين اطلاق اسلام نكنيم، ديني مترقي خواهيم داشت. ديني كه قابليت انعطاف داشته و حلال مشكلات باشد. اين دين به سراغ انديشه‌ها خواهد رفت و از آنها استقبال خواهد كرد و خواهد آموخت. البته اين مسأله به صورت گزاف نمي‌شود بلكه بايد ملاك و ميزان در كار باشد و صحبتهايي هست، عقلاني و شرعي كه تا به كار نرود برداشتها اعتبار ندارد ولي وقتي كسي ملاكها را به كار بست و موازين را رعايت كرد نمي‌توانيم بگوييم همه كس بايد يك نحو بفهمند. اين دين نظريات جديد را مي‌پذيرد و البته باطلهاي آن را رد مي‌كند و به اين طريق در صحنه فكر و انديشه، پيشرفت حاصل مي‌شود. امام هم مسائل جديدي مطرح كردند. از جمله تأكيد بر دخالت زمان و مكان، عدم كفايت اجتهاد رايج در اوضاع كنوني براي اداره جامعه اسلامي و .... امام در اين زمينه نظرشان با خيلي از فقيهان و بزرگان فقه اسلامي متفاوت است. پس به صرف برداشت تازه، نبايد متفكران، متهم به بدبيني و انحراف شوند. بلكه احياگران نيز اگر تفكر تازه و بينش نو نداشته، نمي‌‌توانستند احياگري كنند. نگاه ما بايد به ‌آينده انسان باشد. زيرا اسلام را براي اداره ‌آينده بشريت مي‌خواهيم و اسلامي را كه انسان رابه دوره‌هاي گذشته برگرداند قبول نداريم. پس اگر اسلام مي‌خواهد آينده بشر را اداره كند، بايد اجازه دهد تا مسلمانان تجربه‌هاي بشر را بشناسند. از جمله تجربه‌هاي بشر در دو و سه قرن اخير ليبراليسم و سوسياليسم است. هر دو اين مكتبها جنبه‌هاي مثبت و منفي داشته‌اند. اسلامي كه مي‌خواهد جهان را اداره كند بايد تمام جنبه‌هاي مثبت را داشته باشد. ما با اين جمله كه: ليبراليسم و سوسياليسم بد است؛ نمي‌توانيم اسلام را تثبيت كنيم. انسان امروز از طريق آموزه‌هاي سوسياليستي بسياري از مسائل جهاني را حل مي‌كند. يا از ديدگاه ليبراليسم دشواريهاي زيادي از ميان برداشته مي‌شود. پس وقتي ما مي‌خواهيم اسلام را عرضه كنيم، بايد تمام جنبه‌هاي مثبت و اقناع كننده آنها را داشته باشيم و تمام جنبه‌هاي منفي آنها را هم كه به دليل نقص تمدن امروز بشري است، با ارزيابي درست، رد كنيم. اين گونه نگاه به اسلام و مسائل انسان مي‌تواند ما را به مقصد برساند. در عين حال بايد پايبند به معيارها و موازيني باشيم كه حوزه‌هاي علميه بر آنها قوام پيدا كرده و از طريق آنهاست كه ما با اطمينان به احكام و حقايق و ارزشهاي اسلامي نگاه مي‌كنيم. هر چند با وجود اين پايبندي، بايد كاري كنيم و طوري انسان را ببينيم كه ديدهاي محدود ما هر چه هم آدمهاي بزرگي باشيم به اسلام و بشريت تحميل نشود. تميز ميان اطلاق قدسيت دين و حفظ آن جهت؛ و نسبت انسان غير‌معصوم هرچه هم بزرگ باشد ـ و قابل تجديد نظر بودن آراء و نظريات آن انسان بزرگ غير‌معصوم به نظر من كليد اصلي چراغي است كه ما را در تميز ميان ديد ارتجاعي نسبت به دين و ديد مترقي نسبت به دين، هدايت و تكليف ما را روشن خواهد كرد. تحليلهاي مختلف از واقعه پانزده خرداد 1342 تكيه من بيشتر بر رويدادي است كه در سال 1342 اتفاق افتاد، و تحليلهايي كه همان سال براي اين قضيه نوشته شد. متأسفانه امروز مطالبي اظهار مي‌شود كه به گونه‌اي تأييد كننده آن سالهاست. شما مطلع هستيد كه در همان زمان، رژيم روي ارتجاعي بودن حركت انقلاب تكيه داشت و در مقابل حركت اسلامي، به اصطلاح انقلاب خود را انقلاب سفيد مي‌ناميد و به تمام حركتهاي ديگر عنوان ارتجاع و واپس‌گرايي مي‌داد. از طرف ديگر حكومتهاي غربي كه صاحبان اصلي منافع در ايران و پيشنهاد دهنده به اصطلاح اصلاحات بودند، عقيده داشتند كه حركت انقلابي پانزده خرداد يك حركت ارتجاعي است ـ و متأسفانه يا خوشبختانه ـ رژيمهاي كمونيستي، بخصوص شوروي كه در رأس آنها قرار داشت، به گونه‌اي شگفت‌انگيز روي اين حركت تكيه كرده و آن را تحليل و بر ارتجاعي بودن نهضت اسلامي تأكيد مي‌كردند. اما در اين مورد چه تحليلهايي مي‌توانيم ارائه دهيم؟ و روي چه مسائلي مي‌توانيم تكيه كنيم تا نظريات غلط آنها را نقض كنيم؟ بهترين راه اين است كه تاريخ را منصفانه بررسي كنيم. من به عنوان مثال چهار مورد را كه در انقلاب ايران وجود داشت و نشانه ترقي‌خواهي اسلام بود، عرض مي‌كنم: 1) وقتي امام به صحنه آمدند و اسلام را مطرح كردند مسأله اول استقلال بود. به نظر من مهمترين و جديدترين مسأله‌اي كه براي انسان امروز مطرح است، و حل آن حل مشكل انسان امروز مي‌تواند باشد، مسأله استقلال اوست. ما در دنيا قدرتهايي داريم كه همه امكانات را در اختيار گرفته و ملتها را زير يوغ خود آورده و به ارتجاعي‌ترين وضع سلطه‌ي خود را به صورت يك نظام بين‌المللي به بشريت تحميل كرده‌اند. در چنين شرايطي انقلاب اسلامي، به نام اسلام، محور اساسي حركت خود را استقلال‌طلبي قرار داد و نه تنها آن را شعار خود كرد بلكه در عمل هم پيروز شد. چنان كه امروز هر نقطه ضعفي براي نظام جمهوري اسلامي ـ كه زاده آن انقلاب است ـ گرفته شود هيچكس در استقلال نظام جمهوري اسلامي نمي‌تواند ترديد كند. اين مسأله كوچكي نيست چرا كه امروزه تصميمات خود امريكا هم تا حدود زيادي متأثر از تمايل و فشار گروه‌هايي مثل سرمايه‌داران، صهيونيستهاي بين‌‌المللي و احياناً فراماسونهايي است كه اهرمهاي فشار را در اختيار دارند و مي‌دانيم كه ريشه فراماسونها در جاهاي ديگر دنيا است. به همين دليل هيچ‌كس نمي‌تواند ادعا كند حكومت امريكا، سناي امريكا، كنگره آمريكا، رياست جمهوري امريكا در تصميمات خود فقط و فقط منافع ملت امريكا را در نظر مي‌گيرند. منظور اين است كه در بسياري از مواقع، منافع صهيونيستهاي بين‌المللي به منافع ملت امريكا ترجيح داده مي‌شود. با اين وضع تكليف كشورهاي جهان سوم هم معلوم مي‌شود. ولي امروز، دشمنان ما هم معترف هستند كه اسلام استقلال را به اين كشور آورده است. هر چند در مملكت حركتهاي ملي و ... هم وجود داشتند ولي نهضت امام تنها پديده‌اي بود كه توانست يك حكومت مستقل را به مردم هديه بدهد. هيچ‌كس نمي‌تواند بگويد كه تصميمهاي ما ـ‌چه غلط و چه درست ـ تحت تأثير ديگران است و ما تابع زور و فشار خارجي هستيم. البته اينكه ما بخواهيم استقلال سياسي ما، به استقلال اقتصادي و به غناي فرهنگي براي اداره مملكت منجر شود چيز ديگري است. ولي اگر به اساس معيارهاي جامعه‌شناختي نگاه كنيم؛ انقلاب اسلامي در ميان انقلابهايي كه در دويست سال اخير رخ داده، با شعار استقلال كه مهمترين مسأله بشر امروز است، شروع كرده و موفق هم شده است. پس از اين جهت مترقي است. محوريت ولايت فقيه 2) مسأله ديگر انقلاب ما، محور قرارگرفتن «ولايت فقيه» است. ولايت به معني اين است كه حقانيت حكومت در دست و اراده خدا است و از طريق رسول‌الله و ائمه اطهار (ع) آمده و حكومت با آنها است و امروز به دليل شرايط خاص به دست فقيه جامع الشرايط است. اين بينش درباره ولايت فقيه در حوزه‌ها و جامعه ديني ما هميشه وجود داشته و طرفداران آن بر اين اعتقاد بودند كه اين اصل، ريشه عميق دارد. بخصوص در بينش شيعي كه واقعاً مركز ولايت حضرت علي‌بن ابي‌‌طالب (ع) و امامان معصوم و اينك حضرت حجت‌ابن الحسن العسكري (ع) است. در اينجا براساس ولايت فقيه انقلاب شد. ولايتي كه رهبر ما مي‌گويد، من بدون اعتنا به نظر و رأي شما از كانون هستي ولايتي را كه به من تفويض شده است گرفته‌ام و حالا مي‌خواهم به عنوان نماينده خدا يكطرفه بر شما حكومت كنم. نه! بلكه در عين حال كه اين ولايت نسبتي با بالا دارد تحقق آن با رأي خود شما است. اما من وظيفه دارم تا شما را به راهي ببرم كه زير بار هيچ‌كس نرويد و خودتان بر منافع خودتان حاكم باشيد، زندگي سرافراز داشته باشيد. پيشرفت در علم، تكنيك، دانش و فهم داشته باشيد. اين انقلابي است كه براساس اين ولايت انجام شد. در مقابل، برداشت ديگري درباره‌‌ي ولايت بودكه در مقابل انقلاب قرار گرفت كه فقط به گذشته مي‌انديشد و در آينده هم مي‌گويد ما نبايد كاري انجام دهيم. امام زمان (عج) خواهد آمد و خودش هر كاري كه لازم است مي‌كند. و آن ولايت يعني تسليم دست بسته سرنوشت شوم بود. يعني ستم و سلطه را نديدن يا براي قيام عليه آن احساس تكليف نكردن. ديد اول نسبت به ولايت سبب رشد و آگاهي مردم مي‌شود. اما ديد ديگر سبب ركود و توسري خوردن مسلمانان. صاحبان اين نظر خيال مي‌كردند كه فكرشان خالص است. اما من آن را ارتجاعي مي‌دانم. اما مي‌گويند اسلام «ناب محمدي» (ص) در واقع، حقيقت اسلام همين است و غير از اين انحراف است. ما اسلام ارتجاعي و اسلام مترقي نداريم. يك اسلام است و يك حقيقت دارد و آن اسلامي است كه از طرف خدا وحي شده و البته انعطافي دارد كه مي‌تواند در زمانها و مكانهاي مختلف، انسان را اداره كند، با اين شرايط كه مسائل انسان را بشناسد. اين اسلام كه در زمان ما امام منادي آن بود و بسياري از متفكران مثل شهيد مطهري بيانگر آن بودند، ‌همان اسلام حقيقي است. در مقابل چيزي هم هست كه اسلام نام دارد ولي ربطي به اسلام ندارد. و اگر گفته شود اسلام انحرافي و اسلام امريكايي يك تسامح است. يعني در واقع اسلام وغيراسلام داريم. منتهي حقيقت اسلام مستلزم سعه صدر و منافي با تنگ‌نظري است. جايگاه مردم در تفكر ولايت 3) در بين كشورهاي جهان سوم ـ حتي كشورهاي غربي ـ انقلاب ايران، نخستين انقلاب دوران جديد است، كه كمتر از يكسال پس از پيروزي خود، به آراي مردم رجوع مي‌كند و صاحب قانون اساسي مي‌شود. با رأي مردم رئيس‌جمهوري را بر مي‌گزيند. يكسال و يك ماه پس از انقلاب نمايندگان مجلس شوراي اسلامي با رأي مردم انتخاب مي‌‌شوند. اين امر نشان دهنده آن است كه در اين انقلاب يك گام هم بدون حضور مردم برداشته نشده است. اما در مقابل، انقلابهايي در كشورهاي ديگر روي داده است كه احياناً شعار ليبراليسم هم داشته‌اند و مدعي آزادي و احترام به رأي مردم بوده‌اند ولي گروهي انقلابي وقتي مسلط شده يكطرفه آنچه را خواسته بر مردم تحميل كرده و اجازه نداده است كه جامعه به سوي قانوني شدن (قانوني مبتني بر رضايت مردم) سير كند. بعد از انقلاب همه چيز در خواست گروه به اصطلاح انقلابي خلاصه مي‌شد، قانون خود آنها بودند، حكومت و مجلس، مدعي‌العموم و قاضي و ... هم خودشان بودند و اغلب يك پايگاه نظامي هم داشتند. اگر بخواهم يكي از بهترين انقلابها را مثال بزنم مي‌توانم كوبا را بگويم. من انصافاً كاسترو را از نظر ملاكهاي انساني، آدم بزرگي ميدانم. ولي انصاف اين است كه بگويم همه چيز خود كاسترو بود. قانون، دولت، مجلس همگي تابع كاسترو بود و كسي نبود كه بپرسد پس مردم چه‌كاره‌اند؟ (3) در حالي كه انقلاب اسلامي كه مي‌گويد ريشه در ماوراي طبيعت دارم و از چشمه‌ي حقيقت مطلق قدسي سيراب مي‌شوم، حتي يك گام هم بدون حضور مردم برنداشته است. اين حركت با ملاكهاي امروز هم يك حركت مترقي است. از طرف ديگر مردم مسلمان مي‌گويند چون حكومت اسلامي است آن را قبول داريم. پايه حكومت اسلامي واقعاً بر رأي مردم استوار است و تا مردم نخواهند اين حكومت نمي‌تواند دوام يابد. بسياري از بزرگان هم معتقدند كه رأي مردم منشأ «مشروعيت» است، نه فقط «مقبوليت»، و تا رأي مردم نباشد حكومت مشروع نيست. البته در اين موارد اختلاف‌نظرهايي هم وجود دارد. ولي بايد انصاف داشت كه با ملاكهاي امروزي هم در ميان كشورهاي جهان سوم چنين حكومت متكي به رأي مردم اصلاً وجود نداشته است. حتي نسبت به پاره‌اي از كشورهاي غربي هم كه ادعاي نظام مردم‌سالار دارند ما پيشرفته‌تر هستيم و اتكاي ما به رأي مردم بيشتر بوده است. به نظر من اين استقلال و اتكاي به رأي مردم از موارد برجسته‌اي است كه با ملاكهاي امروزي هم مي‌توان آن را دليل مترقي بودن بدانيم. آزادي در انقلاب اسلامي 4) مسأله ديگر اين است كه انقلاب اسلامي با آزادي كار خود را شروع كرد. آيا شما سراغ داريد انقلابي راكه با آزادي محض شروع كرده باشد؟ يعني همه گروه‌ها، دسته‌ها، با داشتن روزنامه‌ها و مجله امكان بيان و تجمع و فعاليت گسترده داشته باشند؟ ساختمان و دم و دستگاه داشته باشند، شايد برخي بگويند كه اين حركت دوام نياورد و انقلاب ديري نپاييد كه اين آزادي را از ميان برداشت. ولي بايد توجه داشت كه بناي انقلاب بر اين بود كه آزادي باشد. در قانون اساسي ما هم اين نكته رعايت شده است. هر چند ممكن است كه ما در عمل اشتباهاتي كرده باشيم ـ و من نمي‌خواهم آن را انكار كنم ـ اما دليل اصلي از بين رفتن آن جو، سوء استفاده‌هايي بود كه همين گروه‌ها از آزادي كردند. آنها آزادي را وسيله‌اي براي ترور و تخريب جامعه و اسلام قرار دادند. طبيعي است، وقتي حكومتي با اين همه دشواري روي كار آمده باشد به يك يا چند اقليت كه پايگاهي در ميان مردم ندارند، اجازه سوءاستفاده از آزادي را ندهند و با آنها برخورد كند و البته در اين برخوردها هم ممكن است تندرويهايي ديده شود. انقلاب با نام اسلام بود و با آزادي شروع كرد و در قانون اساسي هم اين امور مورد اهتمام قرار گرفت. امروز هم آنهايي كه به انقلاب علاقه‌مند باشند ـ ‌حتي اگر مخالف حكومت باشند ولي به اساس انقلاب و مصلحت مردم دل‌بستگي داشته باشند ـ مي‌توانند از آزادي خود استفاده كنند و قانوناً محدوديتي براي آنان وجود ندارد. بايد توجه كنيم كه شروع يك انقلاب با آزادي و احترام به آزادي و اصل قرار دادن آزادي يكي از دلايل مترقي بودن انقلاب اسلامي است. اساس استقلال‌طلبي و دين‌خواهي در نهضت پانزده خرداد به نظر من مهمترين پيامد پيروزي انقلاب اسلامي ايجاد يك حكومت، بدون اتكاء به هر نوع نيروي خارجي و صرفاً با تكيه بر مردم، آن هم به نام دين و براساس دين است و اين در دوراني اتفاق مي‌افتد كه جريان روشنفكري ضد‌ديني يا بي‌ديني در تمام دنيا بر ذهن و افكار مردم غلبه نسبي دارد و اغلب خيال مي‌كنند دوران دين و دينداري به پايان رسيده است. در اين شرايط ملتي انقلاب مي‌كند و بدون اتكا به هيچ نيروي خارجي پيروز مي‌شود آن هم به نام دين و براي استقرار آن، و عاملي مي‌شود تا احساس غرور و هويت در همه مسلمانان سراسر دنيا زنده شود. خود من در غرب و نقاط مختلف دنيا بوده‌ام. امروز يك نفر مسلمان كه به صورت مهاجر در غرب زندگي مي‌كند، از اينكه مسلمان است خوشحال است. امروز مسلمانان جهان اسلام خود را بيشتر بروز مي‌ دهند و همبستگي بين مسلمانان بيشتر شده است. حتي در بعضي كشورها مسلمانان توانسته‌اند حقوقي را به نام اسلام و مسلماني به دست آورند. من معتقدم اين حركت كه براساس اسلام ايجاد شده مي‌تواند اساس جنگ با دشمنان بشريت قرار گيرد. انقلاب فلسطين به بركت انقلاب اسلامي ايران هنوز نفس مي‌كشد و اگر انقلاب اسلامي ايران نبود سالها پيش مسأله فلسطين به نفع اسرائيل و به ضرر ملت فلسطين تمام شده و نام انقلاب فلسطين از بين رفته بود. انقلاب اسلامي ايران به مسلمانان احساس هويت و افتخار دارد و مسلمانان از اينكه مسلمان هستند ديگر سرافكندگي نمي‌كنند. در بسياري از كشورهاي اسلامي مردم به فكر ايجاد يك حكومت مستقل براساس اسلام افتاده‌اند در بعضي از كشورها هم موفق شده‌اند و در بعضي كشورهاي ديگر نهضتهاي اسلامي سركوب شده ‌است، ولي اين سركوبيها نه تنها سبب از بين رفتن نهضتها نشده، بلكه به آنها عمق بيشتري نيز داده است. كشورهايي بودند كه مردم آنها از طريق شيوه‌هاي مسالمت‌آميز عمل كردند و توانستند اكثريت آراء را هم به دست آورند ولي سركوب شدند و ديگران در كشور آنها تصفيه‌هايي خونين راه انداختند با اين خيال كه اسلام را از بين ببرند در حالي كه نتيجه اين حركتها هميشه تقويت اسلام بوده است. نكته ديگر همين حضور اسلام انقلابي در صحنه‌هاي جهاني است و حرفهايي كه در مورد صدور انقلاب گفته مي‌شود. دشمنان ما، ادعا مي‌كنند ما براي صدور انقلاب افرادي را تربيت كرده به خارج مي‌فرستيم تا كودتايي، آشوبي و تخريبي طراحي كنند و حكومتها را به دست بگيرند. ولي همه مي‌دانند كه چنين نيست و ماتاكنون چنين كاري نكرده‌ايم. اما اگر منظور از صدور انقلاب اسلامي اين باشد كه ديگران از انقلاب اسلامي ما سرمشق بگيرند، اين درست است و نتيجه بزرگي است كه انقلاب اسلامي داده است. امروز بيشترين فشارها روي اسلام و اسلام انقلابي و به قول خود آنها اسلام بنيادگرا است. اما اين يك حقيقت ديگر را نشان مي‌دهد و آن اينكه، دشمن، ما را باور كرده و به حساب آورده است. همين كه آنها ما را به حساب آورده‌اند، به ما يك موقعيت برتر مي‌دهد. البته ما جنگ مي‌كنيم، دعوا مي‌كنيم، مذاكره مي‌كنيم و درگير مي‌شويم. اما هرگز ما شروع كننده نيستيم و هميشه ديگران شروع مي‌كنند. رابطه اسلام و مسيحيت بعد از انقلاب اسلامي امروز يك سلسله ديالوگ‌ها بين اسلام و مسيحيت مطرح شده است. اين در حالي است كه تا چند سال پيش مسيحيت اصلاً حاضر نبود با ما رو به رو شود و اسلام را انحرافي مي‌دانست. ولي امروز اسلام به عنوان يك طرز تفكر، در مهمترين مجامع علمي و فرهنگي دنيا، به يكي از اعضاي مذاكره كننده تبديل شده است. اين از جمله پيامدهاي انقلاب اسلامي است و يا دست كم انقلاب اسلامي در پديد آمدن اين جو تأثير داشته است و نشان دهند‌ه‌ي آن است كه آنها اسلام را باور كرده‌اند. قرن بيستم هم اسلام را باور كرده است. ما معتقديم اين باور كردنها مي‌تواند منشاء تحولات و آثار بسياري براي مسلمانان در قرن بيست و يكم باشد. البته در صورتي كه ما هم وظيفه خود راشناخته و مغرور نباشيم. اسلامي هم كه امروز عرضه مي‌كنيم بايد بتواند مشكلات قرن بيست و يكم راحل كند. خود امام هم از توطئه دشمنان، امريكا و جاسوسهاي آنها نگران بودند كه نكند آنها اسلام را به صورت بد و غلط عرضه كنند. برخورد حضرت امام با مسائل زندگي روزمره مردم امام بسياري اوقات درباره‌ي مسائل هنري يا ورزشي يا مسأله‌اي كه مربوط به زندگي روزمره مردم مي‌شود، صحبت كرده‌اند. چرا؟ زيرا در جاهايي امكان بينشهاي ارتجاعي و رشد بعضي باكتريها وجود داشته و امام با نظريات خود پيشگيري كرده‌اند. صحبت درباره مسائل هنري به اين خاطر است كه جامعه اسلامي هميشه ذهنيتي منفي نسبت به بسياري ازمسائل هنري داشته است. واقعاً هم در گذشته بد عمل شده است ولي از آنجايي كه امام اسلام زنده مي‌خواستند، روي اين مسائل اين قدر تأكيد مي‌كردند. امام مي‌دانستند كه اسلام حكومت را به دست گرفته است. ولي فقط با اثبات عينيت صفات خدا با ذات خدا مشكل حل نمي‌شود. جوان، هنر و زيبايي مي‌خواهد و حكومت بايد اين را به او بدهد. اگر ما فقط بگوييم پيامد انقلاب، حكومت اسلامي و زنده شدن احساس هويت در مسلمانان جهان است؛ و اينكه اسلام به عنوان يك واقعيت در قرن بيستم پذيرفته شده و در مجامع علمي، سياسي، و نيز مبادلات بين‌ المللي مطرح شده است حق مطلب را ادا نكرده‌ايم. چون اين اسلامي كه امروز به عنوان يك واقعيت پذيرفته شده بايد منشأ آثار اساسي و تعيين كننده در تاريخ باشد و قرن بيست و يكم ما را بسازد. البته در صورتي كه ما هم رسالت خود را بشناسيم و اسلامي را كه حلال مشكلات قرن بيست و يكم است، بتوانيم بفهميم و مطرح كنيم. ظهور آمريكا در صحنه سياست بين‌المللي در جنگ جهاني دوم اعتبار، آبرو و توان كشورهايي كه منشأ اثر در دنياي آن روز بودند از بين رفت. در ايران بعد از شهريور 1320، ‌مسأله جايگزين كردن استعمار كهنه با استعمار نو مطرح شد. هر چند ما به معناي كلاسيك استعمار، هيچ‌وقت مستعمره نبوديم. يعني درايران، مثل هند، رسماً حكومت دست نشانده انگلستان وجود نداشت. اما در عمل حكومتهاي قاجار و پهلوي توسط سفارتخانه‌هاي خارجي اداره مي‌شدند. گاهي سفارت روس و گاهي سفارت انگليس. شركت ايران و انگليس را هم داشتيم كه انگلستان از طريق آن نفت ما را مي‌برد. استعمار كهنه براي ما همين شكل بود. بعد از جنگ جهاني دوم و از دست رفتن اعتبار جهاني استعمار كهنه، در ايران هم حركتهايي براي نجات از استعمار راه افتاد. ولي يك نيروي تازه نفس بنام امريكا وارد صحنه شد. در آنزمان ملتهاي مظلوم نسبت به كشورهاي استعمارگر (مثلاً فرانسه و انگلستان) احساس نفرت داشتند. ولي امريكا هنوز شناخته نشده بود. امريكا اقتدار عظيم صنعتي داشت و پايگاه تمدن غرب از اروپاي غربي به آنجا منتقل شده بود. در نتيجه آن كشور، در ميان تمام كشورهاي جهان، از رشد صنعتي و علمي عجيبي برخوردار بود. از نظر نظامي هم امكانات فوق‌العاده در دست داشت. در جنگ دوم جهاني، امريكا با ورود به جنگ به عنوان برادر بزرگتر كشورهاي غربي، و كوبيدن ژاپن با بمب اتمي، يعني انفجار اولين بمب اتمي، اعلام كرد كه قدرت برتر دنيا است و پس از آن او بودكه مدعي حفاظت از منافع غرب در كشورهاي جهان سوم از جمله ايران شد و در نهايت توانست خود را جايگزين استعمار كهنه كند و ارباب تازه‌ي دنيا شود. اختلاف امريكا و اروپاي غربي البته يك رقابت و اختلاف جزيي بين امريكا و اروپاي غربي وجود داشت. اما همه آنها نجات تمدن را مي‌خواستند، تمدني كه در آن، سلطه فرهنگي، نظامي و اقتصادي غرب بر ديگر كشورها مداوم باشد. لذا همگي امريكا را پذيرفتند و ميدان‌داري اين صحنه، يعني نجات تمدن غرب از بحران را به امريكا دادند. استقلال ما نيز مورد تهديد امريكا قرار گرفت. در واقع مي‌توان كودتاي بيست و هشت مرداد را شروع حضور و اقتدار امريكا در ايران و تعيين ايران به عنوان پايگاه امريكا يا استعمار دانست. از آن به بعد بود كه تصميم سركوب همه مخالفتها گرفته شد. اين دوره در تاريخ ايران دوره بسيار سختي بود كه از بيست و هشت مرداد 1332 آغاز شد و تا دوران شروع نهضت اسلامي، يعني سال 1340 يا 1341 كه كنه مسائل براي همه روشن شد ادامه پيدا كرد. و در پانزده خرداد 1342 به اوج خود رسيد و از آن سال تا سال 1357 كه نهضت به پيروزي رسيد همچنان دوام داشت. احزاب سياسي و نظر مردم درباره آن از شهريور 1320، تشكلهاي سياسي سابقه‌د‌ار ميدان و فضايي براي رشد پيدا كردند. اما بايد توجه داشت كه در كشوري مثل ايران، مردم ذهنيت خوشي نسبت به تشكلها و احزاب سياسي نداشتند. وجود احزاب و تشكلهاي سياسي در خود غرب طبيعي است. چون اين گروه‌ها از متن فرهنگ، تمدن و سياست غرب برآمده و نقش خود را در صحنه‌هاي سياسي اجرا مي‌كنند و مردم هم به آنها اعتماد دارند. آنها هم نسبت خود را با مردم حفظ مي‌كنند. ولي در كشورهايي مثل ايران، اغلب، سياست سلطه و استعمار دولتها را از ملتها جدا كرده و به صورت ابزاري در دست ديگران درآورده بود و حكومتها به جاي اتكا به نيروي مردم و اخذ قدرت از مردم به يك نيروي خارجي متكي شده بودند. احزاب هم يا از اول ساخته دست قدرتهاي اجنبي مثل انگلستان، امريكا و روسيه بودند و اگر كساني بودند كه واقعاً دوست داشتند با مردم و براي مردم كار كنند و به اصطلاح ملي بودند اغلب به دليل داشتن ذهنيت غربي و آشنا نبودن با هويت فرهنگ تاريخي مردم، پايگاهي در ميان مردم پيدا نمي‌كردند. در نتيجه بسياري از اين احزاب منشأ آشفتگيها و بدبيني بيشتر مردم مي‌شدند. البته من قبول دارم كه از شهريور 1320 تا مرداد 1332 گروهها و جريانات ملي با قصد خير وجود داشتند. ولي از آنجايي كه در بين مردم ريشه نداشتند و تئوري نجاتي در بين نبود، موفقيتي حاصل نشد. در واقع آنها مي‌خواستند با زبان و الگوهاي خود غرب با غرب مبارزه كنند. وقتي نهضت پانزده خرداد شروع شد ما تجربه مبارزه ملي را داشتيم و نتايجي را كه از ‌آن به دست آمده بود مي‌دانستيم و آگاه بوديم كه اين حركتها و نهضتهايي كه بنام ملت و مردم به دست احزاب جديد صورت مي‌گيرد، چقدر ناموفق هستند. واقعيت ريشه‌دار‌تر در ملت عبارت بود از دين. واقعاً اگر ما جداي از اعتقادمان به اسلام هم صحبت بكنيم، حتي اگر روي جنبه‌هاي مردمي و ملي و انساني هم تكيه كنيم بايد بپذيريم كه در كشوري مثل ايران كه هويت ملي نيز رنگ دين دارد، جز از راه دين در عرصه اجتماعي موفقيتي به دست نمي‌آيد. منظورم اين است كه ديانت در عمق وجود ملت ما است و نقش تعيين كننده دارد. ملت ما اين را تشخيص داده است و بارها در مقابله با حكومهاي ظلم ديده است كه دين و مذهب فرياد‌رس او است و هميشه توانسته است بارهبران ديني رابطه بسيار راحت و سالمي برقرار كند و هميشه شعارهاي مردم ما مثل: شعار عدالت، از عمق جان و وابستگي ديني آنها سربرآورده است. البته عوامل ديگري هم در اختيار ما بود كه ديگران از آن عوامل بهره‌اي نداشتند. اين عوامل در بيداري وجدان مردم ما بسيار مؤثر بود. مثل عاشورا. عاشورا نقش عظيمي در استواري ريشه ‌ديني در سرزمين ما داشته است و بخشي از هويت فرهنگي مردم شده است. مردم مي‌پرسند چرا امام حسين(ع) قيام كرد؟ مگر براي سرنگوني نظام ظلم و برقراري عدالت نبود؟ با اين جنبه‌ها در دين و آزادگي ديني، مردم عدالت و نجات را در دين مي‌ديدند. بجز اينها ما به منافع اصليتر ديني كه از طرف ائمه طاهرين (ع) به دست ما رسيده دسترسي داشتيم و اين صفا و خلوص و منطق بيشتري به دين داده است. به همين دليل ما مي‌بينيم كه در صد سال اخير هر كجا دست دين در كار بوده، جنبشها به ثمر رسيده. هر چند ممكن است نتايج اين حركت بعداً منحرف شده باشد، ولي اين دليل بر بي‌نتيجه بودن حركتهاي مبتني بر دين نيست. در مقابل هر كجا دين نبوده هر ج و مرج در جامعه ايجاد شده است كه اغلب باعث سلطه بيشتر استكبار شده و حتي گاهي خود حركتهاي ملي خواسته يا ناخواسته در جهت تثبيت حكومتهاي ضد‌ملي و ضدمردمي حركت كرده است. در نهضت مشروطيت بسياري از عالمان ديني حضور داشتند. هر چند نتيجه مشروطيت حرف ديگري است ولي به هر حال مشروطيت در يك مرحله پيروز شد. قطعاً اگر دين و اعتقاد ديني و حضور عالمان ديني نبود، پيروزي در اين مرحله هم به دست نمي‌آمد. در مسأله مبارزه با انگلستان و ملي شدن نفت من نقش كساني را كه بدون انگيزه ديني ولي با قصد خدمت فعاليت مي‌كردند،‌ انكار نمي‌كنم، اما بايد بدانيم حضور عنصر ديانت در مجموعه حركت نهضت ملي، منشأ قوت و پيروزي آن بود. اگر عنصر ديانت نبود، صرف حرف ملي نمي‌توانست حاصلي داشته باشد.به دليل نقش دين، بعد از بيست و هشت مرداد، رژيم تصميم گرفت همه عوامل را از بين ببرد تكليف احزاب، گروهها و حركتهاي ملي تا حدودي معلوم‌ بود. در 1340 يعني هشت سال بعد از كودتاي بيست و هشت مرداد تقريباً هيچ حركت ملي قابل اعتنايي در ايران وجود نداشت. ماهيت حزب توده با آن همه سر و صدايي كه ايجاد كرده و به اسم حركت چپ ايران عمل مي‌كرد، كاملاً مشخص شده بود و همه مي‌دانستند كه به عنوان ستون پنجم يك قدرت بيگانه كار مي‌كند. طبيعتاً ملت ما نمي‌خواست كه از زير سلطه انگلستان بيرون آمده و تحت نفوذ شوروي قرار بگيرد. ملت ما اصلاً ارباب نمي‌خواست. آموزشهاي ديني به ما گفته بود كه جز خدا كسي ارباب شما نيست،‌ حركتهاي عدالت‌طلبانه قبلي هم به ما آموخته بود كه بايد روي پاي خود باشيم، لذا مردم كه متوجه ريشه‌ي حركت چپ و همه زايده‌ها و شاخه‌هاي آن شده بودند، و با وجود برخي عناصر صادق در ميان آنها، مردم به اصل افكار آنها پي برده بودند، به آنها اعتماد نمي‌كردند. كساني مثل آل‌احمد و ديگران هم از آنها جدا شده و به اصطلاح نيروي سوم را درست كردند. اين گروه همانهايي بودند كه اول به حركت چپ ايران دل بسته بودند ولي وقتي دانستند اين جماعت وابسته به جاي ديگري هستند راه خود را از آنها جدا كردند. عوامل بيگانه مثل فراماسونهاي وابسته به تشكيلات خارجي هم بودند. در ميان آنها هم احياناً بعضي صداقت داشتند. ولي آن افراد صادق هم حركت و تصميمات رده بالا را بي‌پايه و بي‌مايه ديده و مأيوس شده بودند. با اين تفاسير، در 1340 هيچ گونه صدايي در مقابل قدرت شاه وجود نداشت بجز يك صدا كه آن هم صداي دين بود. دليل عدم دخالت حوزه در سياست تا قبل از 1340 روحانيت و حوزه‌ها به علتهاي مختلف، قبل و بعد از بيست‌و هشت مرداد به طور رسمي در سياست وارد نمي‌شدند. البته با توجيهي كه داشتند مي‌شود گفت قصد خير در كار بوده. حركتهايي مثل حركت فداييان اسلام يا حركتهاي مسالمت‌آميز آيت‌الله كاشاني، در مجموعه حركت حوزه و يا به اصطلاح رايج، تشكيلات ديانت، نمي‌گنجيد. به طوري كه گاهي گروههايي مثل فداييان اسلام از طرف تشكيلات رسمي ديني و روحاني مورد بي‌مهري و جفا قرار مي‌گرفتند. البته دليل هم داشتند. لابد مي‌خواستند دين حفظ شود و يا احساس مي‌كردند تعادل نيروها براي ورود به صحنه سياسي آماده نيست. و يا مسائل ديگر كه بين خود و خداي خودشان ان‌شاءالله حجت بوده است. شرايط ايران براي رژيم شاه و آمريكا در 1340 شاه فكر مي‌كرد ديگر مقابله جدي در برابر تثبيت حكومت استعماري و استبدادي وابسته به امريكا و غرب و تبديل ايران به پايگاه مطمئن و پولادي منافع غرب در منطقه ـ وشايد در جهان سوم ـ وجود ندارد. حركتهاي ملي يا از بين رفته بود و يا در انزوا قرار داشتند و حتي خودشان هم براي خودشان وزني قايل نبودند. مردم هم به ‌آنها اعتماد نمي‌كردند. حركتهاي ديني هم مثل حركت آيت‌الله كاشاني و تمام كساني كه در مجلس جنبه‌‌ديني داشتند و فداييان اسلام، يا از صحنه خارج شده بودند و يا خود به خود منزوي شده و بزرگان آنها شهيد شده بودند. البته در اواخر دهه سي، كساني كه گرايش مذهبي داشتند سعي كردند از درون جنبش ملي نوعي تشكلهاي فرهنگي و سياسي ايجاد كنند. اين حركتها در جاي خود منشأ آثاري هم در دانشگاهها و ديگر محافل، قبل و بعد از 1342 بود. حتي تعدادي از آنها باقي مانده و ما در زندانها و صحنه‌هاي مبارزات آنها را ملاقات كرديم. اين افراد شايد امروز با نهضت امام‌خميني اختلاف نظرهايي داشته باشند، ولي آن‌ روزها اين جنبشهاي ديني و ملي وجود داشتند، نمونه بارز آن هم آيت‌الله طالقاني و نهضت ‌آزادي است. اين گروهها زماني مبارزه مي‌كردند و در روشنگري افكار جوانان، بخصوص در دانشگاههاي داخل و خارج از كشور نقش بسزايي داشتند. اما انقلاب اسلامي آن قدر بزرگ و طوفاني بود كه بسياري از كساني كه سابقه مبارزه و حسن‌نيت داشتند نتوانستند همراه و همگام آن در صحنه بمانند و البته كه بخاطر عظمت انقلاب نبايد به گذشتگان توهيني روا داريم و نقش بسياري از افراد و گروهها را در مبارزه عليه شاه و حتي در جهت نشر اسلام در جامعه و آشنا كردن نسل جوانمان با دين و آزادي انكار كنيم. چون اگر اين زمينه‌ها نبود، براي جا افتادن حرف امام، زمان طولاني‌‌تري بايد صرف مي‌شد. آيت‌الله العظمي بروجردي كه از مفاخر دنياي شيعه بود و واقعاً منشأ آثار بزرگي هم قرار گرفت، آخرين سد به حساب مي‌آمد. البته تشخيص ايشان نبود كه بايد در سياست دخالت مستقيم داشته باشد و مثل امام عمل كند. اصلاً آن ذهنيتي را كه امام داشتند، ذهنيت ديگري بود كه با ذهنيت خيلي‌ها تفاوت داشت. اما به هر حال آيت‌الله العظمي بروجردي انسان برجسته، مستقل و خوش‌فكري بود كه دلش مي‌خواست حوزه مقتدر بماند. در زمان ايشان هم واقعاً حوزه افتخاراتي داشت. اما آيت‌الله العظمي بروجردي در بسياري از موارد مداخله نمي‌كرد ولي رژيم هم به دليل اعتباري كه ايشان در ميان مردم داشت و آن مرجعيت تام كه در زمان ايشان تحقق پيدا كرد، در مقابل ايشان احتياط مي‌كرد چون قدرت حريف را حس كرده بود. اما وقتي در فروردين 1340 آيت‌الله بروجردي ـ قدس سره‌ ـ رحلت فرمود رژيم و امريكا احساس كردند ديگر مشكلي وجود ندارد و هيچ حركتي چه ملي و چه مذهبي آن‌طور كه بايد، نمي‌تواند كار كند. پس از آن تصميم گرفته شد محوريت تام و اراده بلامنازع شاه در مملكت تثبيت شود. به همين دليل شاه نمايش اصلاحات اقتصادي و اجتماعي را براه انداخت. در واقع مي‌خواستند طوري كار كنند كه نه تنها دل مردم با اصلاحات ظاهري به دست آيد بلكه همه بدانند كه كسي جز شاه محور كارها نيست. آغاز حركتهاي به ظاهر اصلاح‌طلبانه رژيم طرح اصلاحات از همان سال 1340، بلافاصله پس از درگذشت آيت‌الله بروجردي آغاز شد و اول آهسته آهسته و پله به پله در قالب تقسيم ‌بعضي پلاك‌هاي غصب شده از سوي رضاشاه ميان بعضي از مردم و لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي مطرح گرديد. اين لايحه چيزي بود كه روي ‌آن مانور بسياري داده مي‌شد و اميدوار بودند حركتشان عليه روحانيت تمام شود. طبق قانون اساسي قديم كه آن زمان هم مطرود مانده بود، لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي تهيه و در آن به زنان هم حق رأي داده شد. البته اين حركت صد‌درصد عمدي بود. چون آنها فكر مي‌كردند كه حتماً روحانيت با حضور زنان در جامعه مخالفت خواهد كرد. البته نمي‌شود انكار كرد كه آن روزها بينشهاي بسته‌اي وجود داشت ـ حالا هم وجود دارد ـ و بسياري به اين خيال بودند كه بزرگترين مشكل اين لايحه دادن حق رأي به زنان است. اما حركت اصيل اسلامي به رهبري امام خميني فراتر از اين حرفها بود. تعبيري كه خود امام دارند اين است: «مگر مردان ما آزادند كه مي‌خواهند زنان ما هم آزاد باشند؟!» ولي كساني بودند كه گرچه حسن نيت داشتند ولي همين حد ظاهر را مي‌گرفتند و با ديد بسته مي‌گفتند: «حق رأي دادن به زنان خيلي بد است» و مخالفت مي‌كردند. اما واقعيت اين است كه اين بينشهاي ديني نمي‌توانستند و نمي‌توانند منشأ اثري در جامعه و تاريخ اسلام باشند فقط حركت را كند مي‌كنند. حذف قسم به قرآن مجيد و تبديل آن به كتاب مقدس هم نكته ديگري بود در آن لايحه كه آغاز نوي دهن‌كجي به دين بود. البته آن زمان مسلمانان به قرآن سوگند ياد مي‌كردند و اقليتها هم به كتابهاي مقدس خودشان. اما اينكه قرآن حذف شود، شروع حركتي بود كه قدرت بلامنازع شاه را براي هميشه در ايران تثبيت مي‌كرد و هرگونه مقاومتي در مقابل غرب حذف مي‌‌شد و خيال آنها را راحت مي‌كرد. به دنبال مسأله اصلاحات شاه كه به اصطلاح انقلاب سفيد نام گرفت، آن شش اصل معروف، در بهمن ماه 1341 به آراي عمومي گذاشته شد. اما امام در صحنه بودند و با چند حركت نشان دادند كه نماينده آن فرياد عدالت‌خواهانه و استقلال‌طلبانه تشيع در طول تاريخ هستند كه براي حصول نتيجه همه مبارزاتي كه لااقل در صد‌سال گذشته براي عظمت و عزت اين ملت انجام شده، به صحنه آمده‌‌اند. نكته مهم اين است كه در نظر امام چيزي فراتر از نجات ايران وجود داشت. امام در پي دفاع از اسلام و نجات آن بودند. اما اسلامي كه امام ارائه مي‌كردند مي‌توانست يك ملت را هم نجات داده و سربلند كند. واقعاً بايد گفت كه پانزده خرداد جنگ رژيم با ملتي بود كه خواستار اسلام بودند. اسلامي مخالف سلطه اجانب؛ مشوق مبارزه با اسرائيل و ريشه‌كن كردن آن؛ اسلامي خواستار عدالت اجتماعي در جامعه و در نهايت آن اسلام اصيلي كه به هر حال وجود داشت و بايد از آن دفاع مي‌شد. حركت پانزده خرداد به قدري تند بود، كه اگر ديدگاههاي ارتجاعي بنام اسلام مطرح مي‌شد، خود به خود دفع مي‌شد. خود امام بدون هيچ جناح‌بندي كار مي‌كردند و آن روزها هر كس به امام نزديك مي‌شد‌، خطر مي‌كرد و طبيعتاًً كساني كه به خاطر دنيا تبليغ مي‌كردند، دور ايشان نبودند. وقتي امام به صحنه ‌آمدند افراد پاك، خالص و انقلابي كه بسياري از آنها اكنون در جمهوري اسلامي ايران منشاء اثر هستند و يا شهيد شده‌اند ـ و البته پاره‌اي هم به دليل اختلاف‌نظرهايي كه در طول جريان پيدا كردند، دور شدند ـ در اطراف امام جمع شدند. در مقابل، شاه مغرور، خشونت كرد و امريكا كه خيال مي‌كرد اين آخرين نفسهاي باقيمانده نيروهاي ديني و ملي است، او را تشويق به خشونت كرد در حالي كه حركت امام آغاز يك آتشفشان بود. اوضاع شهر قم بعد از دستگيري حضرت امام دوران بسيار سختي بود. آن روزها طلبه‌ شانزده، هفده ساله‌اي بودم كه تازه به قم آمده بودم. هر شب و روز براي تهيه غذا يا نان و نيز حضور در مجلس درس، از مدرسه فيضيه ـ كه در آنجا ساكن بودم ـ خارج مي‌شدم. بسياري از درسهاي حوزه علميه قبل از آفتاب يا سر آفتاب شروع مي‌شد. در اين مراجعه‌ها بيشتر اوقات با پليس رو به رو مي‌شديم كه در مقابل مدرسه فيضيه مسلحانه ايستاده بودند. بعد از دستگيري امام، آن حادثه بزرگ پانزده خرداد پيش آمد و هزاران نفر در شهرهاي قم و تهران و ورامين و ... شهيد شدند. در نتيجه بين رژيم و مردم درياي خون شهداي پانزده خرداد فا‌صله‌اي انداخت كه هيچ‌گاه پر نشد. خلاصه شرايط بسيار سختي بود و رژيم خيلي سختگيري مي‌كرد. زندانها پر بود و شكنجه به راه. حتي طلبه‌ها را به خدمت نظام مي‌بردند. خود آقاي رفسنجاني كه انصافاً از اركان انقلاب و چهره‌هاي فداكار و خوش‌فكر و بسيار زحمت‌كش اين انقلاب است آن روزها از طلبه‌هاي جوان و فعال و نزديك به امام بود. او را گرفته و به سربازي بردند. اما ايشان فرار كرد. بعدها هم هميشه درگير بود و رژيم نتوانست ايشان را نگهدارد. ما هم كه تازه به سن سربازي مي‌‌رسيديم در خوف و رجا بوديم. معافيتهاي تحصيلي لغو شده بود. در نتيجه بسياري از اوقات ما براي درس خواندن ناچار بوديم از دست مأمورين رژيم فرار كنيم. خلاصه، اين سختگيريها و زدنها و بستنها فراوان بود. بعد از پانزده خرداد تعداد كساني كه گرفتار نشده و به زندان نيفتاده بودند بسيار كم بود. البته بسياري از كساني كه زنداني شده بودند در آن حد نبودند كه پا به پاي امام بيايند. ولي عده‌ي قابل توجهي از طلبه‌هاي جوان و شخصيتهاي بزرگ پشت سر امام ماندند. در سال 1343 مواضع و اهداف واقعي نهضت آشكار شده و روشنگريهاي امام و پيروان ايشان در شهرها و روستاها مسائل را مشخص كرده بود. هر چند آن روزها اگر كسي كلمه‌اي عليه رژيم و به نفع نهضت اسلامي مي‌گفت، با برخورد بسيار بد رژيم مواجه مي‌شد.دستگيريها و دربدريها وجود داشت. اما پيروان امام، مراسم محرمها، صفرها، رمضانها و ايام فاطميه‌ها را به پايگاه روشنگري مردم و افشاگري رژيم تبديل كرده بودند. در همان سال امام آن فراز بلند مبارزه خود را اعلام كردند و به عنوان يك چهره برجسته، عليه لايحه مصونيت مستشاران امريكا در مجلس دست نشانده، اعلاميه دادند. اين يك حركت بزرگ بود. مگر بيشتر از اين مي‌شود عزت يك ملت را خواست؟ اما نكته اينجاست كه چه كسي اين كار را كرد. يك مرجع تقليد! مرجع تقليد مردم كه تكليف آنها را در دنيا و آخرت تعيين مي‌كند. اين نقش بسيار عظيمي بود كه امام بر عهده گرفتند. به اين معني كه ديگر مرجع تقليد نمي‌گفت با حكومت درگير نشويد، و فقط در فكر آخرت باشيد و همين روضه را بخوانيد و واجبات عبادي و مستحبات را عمل كنيد. البته به همه اين جنبه‌هاي معنوي و مناسكي تكيه داشتند. ولي مي‌گفتند شاه دست نشانده امريكا است،‌ اين شاه هم پيمان اسرائيل است، و سبب بدبختي كشور و سلطه اجانب شده است، تا آنجا كه مستشاران امريكايي را آورده است، و ملت ما را فروخته است و استقلال ما را لگد‌مال كرده است يعني محكمه ما حق محاكمه يك جنايتكار امريكايي را كه در ايران جنايت كرده، نداشته باشد. شاه سبب شده است تا عدالت اجتماعي به هيچ‌وجه وجود نداشته باشد و ... اين اسلامي بود كه مردم پشتوانه آن بودند و مرجعيت امام در رأس آن قرار داشت. حركتهاي مردمي از 1343 تا 1356 سالهاي بين 1343 تا 1356 شديدترين دوران براي ملت ما بود و نشانگر عمق و ريشه‌داري نهضت امام در بين مردم. در اين سالها چنان خفقاني بر اين مملكت تحميل شده بود كه واقعاً كسي در خواب هم نمي‌توانست فكر تغيير اوضاع را داشته باشد. در اين سالها، حركتها و نهضتهاي چريكي 1341 به وسيله كساني كه داعيه اسلام يا چپ داشتند به راه افتاد. اين حركتها نشان دهنده شدت فشار بود و ثابت مي‌كرد مردم هيچ اميدي براي كنترل و مهار كردن و پايين ‌آوردن رژيم، با آن قدرت جهنمي، با اعمال روشهاي مسالمت‌آميز نداشتند. به همين دليل پاره‌اي از جنبشها به حركتهاي چريكي روي آورده بودند. از طرف ديگر مبارزه مسلحانه نشان مي‌داد كه اختلاف در ايران چقدر عميق است و ملت مابه جايي رسيده است كه زير بار اين حكومت نرود. به همين جهت رو به تجربه حركت چريكي آورده است. البته بايد گفت كه اين حركتها توفيق نداشتند و پي در پي شكست مي‌خوردند. ولي ملت از يك رهبري رشيد و شجاع و بيدار دل برخوردار بود و به همين دليل همه شكستها و احياناً انحرافهايي كه در طول مسير وجود داشت، اصلاح شده و مسأله از طريق درست ادامه پيدا مي‌كرد. جايگاه مردم در تفكر امام و نحوه ارتباط امام با مردم تمام تكيه امام بر مردم بود. در طول اين سالها كساني كه براي رشد مردم كار مي‌كردند از طريق ايجاد يك ارتباط معنوي ميان امامي كه در نجف و مردمي كه در تحت شديد‌ترين تنگناها و شكنجه‌ها بودند، هدف را دنبال مي‌كردند. در آن سالها داشتن يك اعلاميه امام كافي بود تا انسان به سالها زندان محكوم شود يا دربدريها و گرفتاريهاي ديگري براي او ايجاد كنند. به همين دليل ايجاد ارتباط بسيار ظريف بود و كساني كه اين نقش را به عهده گرفتند، روحانيت مبارز ما بودند. روحانيت در تمام صحنه‌هاي قبل و بعد از انقلاب به طور فعال حاضر بودند. امام هم با توجه به ذهنيتي كه نسبت به اين مسأله داشتند، سعي در وارد كردن مردم به صحنه‌ مي‌كردند. لذا مردم مركز حركت مي‌شدند. ولي بايد توجه داشت كه تا وقتي اين مردم رشد پيدا نكرده بودند، هيچ حركتي نمي‌توانست ايجاد شود. نقش روشنفكران مذهبي در بيداري مردم در دوراني كه امام در تبعيد بودند، علاوه بر چهره‌هاي برجسته طرفدار امام، كه نقش اساسي را بر عهده داشتند، بايد از تأثير يك جريان غير‌روحاني نيز نام برد. اين جريان به دست كساني بودكه از موضع دين از حقوق مردم دفاع مي‌كردند و سعي داشتند تا دين را به نحوي مطرح كنند كه پاسخگوي جوانان باشد. زيرا نسل ما در معرض شديد‌ترين تهاجمات براي تهي كردن آن از هويت فرهنگي و ديني بود. رژيم در دانشگاهها، تئاترها، سينماها و كلاً در سراسر كشور و همه شئون جامعه يك تهاجم بزرگ را آغاز كرده بود تا نسل بعدي به هيچ يك از معيارهاي ديني و ملي خود معتقد نباشد. انصافاً سرمايه‌گذاري عظيم و برنامه‌ريزي دقيقي هم شده بود. در طرف ديگر عده‌اي تلاش مي‌كردند كه در دانشگاهها و مجامع روشنفكران، از دين و ديانت دفاع كنند. البته من نمي‌خواهم بگويم تمام كساني كه در اين مسير رفتند و هرچه گفتند درست است. چون انسانهاي معصومي نبودند تا هر چه مي‌گفتند درست باشد. اما صحبت بر اين است كه معدل كار چه بود. امروز ممكن است بسياري از آثار و آراء را بررسي كنيم و اشكالاتي بر آنها بگيريم و شايد آن آراء را در ظرف زمان حال بگذاريم و ايرادات جديدي پيدا كنيم. ولي من معتقدم كه اولاً كارها بايد به صورت مجموعه‌اي سنجيده شود تا دچار بي‌انصافي نشويم. ثانياً هر چيز را بايد در ظرف خود آن بسنجيم. چون اگر در ظرف عاطفي و جو ارزشي و فكري امروز، اتفاقات سال 1332 را ارزشيابي كنيم، ممكن است تعبيرهاي آيت‌الله كاشاني در برخوردهاشان را چيزي ببينيم كه علما امروز آن رانمي‌پسندند. به همين دليل من مي‌گويم كه حركت روشنفكري ديني يك حركت مؤثري بود و زبان نسل جوان تحصيل‌كرده را با زبان ملت يكي كرد. در نتيجه رهبري ديني امام فراگيرتر شد. البته اسلامي كه امام عرضه مي‌داشت در نيارهاي روز و مسائل امروز، ناظر بر حال ملت بود و آن اسلامي نبود كه نگاهي به مسائل امروز نداشته باشد. امام هم عدالت اجتماعي را مطرح مي‌كردند و مي‌گفتند مردم بايد بر حقوق و سرنوشت خود حاكم باشند و تكنولوژي، علم وپيشرفت بايد در اختيار ملت باشد. اين آرزوي بشر دردمند امروز است كه دين آن را مطرح مي‌كرد و يكي از رموز موفقيت امام همين بود كه دين را به زمان امروز و براي حل مسائل امروز آورد. همان‌طور كه قبلاً هم اشاره كردم دين هر چه هم محكم باشد، اگر مسائل روزگار رامطرح نكند و با مسائل زمان بيگانه باشد، مطرود خواهد ماند. صرف حقانيت فلسفي و كلامي دين باعث ماندگاري آن نمي‌شود. بخصوص ديني كه بگويد من با زندگي مردم سر و كار دارم. اگر دين بگويد كه من كاري به كار زندگي مردم ندارم و زندگي مردم به خود آنها مربوط است تكليف مردم روشن مي‌شود و آنها به دنبال تجربه، آزمايش و خطا مي‌روند و ... دين هم معنويت و آخرت مردم را مي‌سازد. اين نوع دين بايد دل مردم را به دست آورد. تا آنجايي كه لازم است و به عقل مربوط مي‌شود. استدلالهاي قوي داشته باشد تا مردم معيارهاي مافوق طبيعي و مافوق دنيايي آن را بپذيرند. اما اگر ديني مثل اسلام بگويد كه نه تنها مي‌خواهم آخرت مردم را اصلاح كنم، بلكه بگويد سياست ما با ديانت ما يكي است. يعني ديني باشد كه سرنوشت زندگي را به دست بگيرد. آن وقت حقانيت دين فقط با معيارهاي فلسفي و علمي اثبات نمي‌شود. حقانيت با زندگي پيوند مي‌خورد و دين بايد توانايي شناخت و حل مسائل زندگي را داشته باشد. امام دين را به اين صورت مطرح كردند. و اين سبب شد كه اولاً توده مردم بي‌سواد ما كه زندگي عادي خود را داشتند به مسائل كشور نزديك شده و بتوانند در مسائل روز دخالت كنند و از آن سر در بياورند و ثانياً بسياري از روشنفكران متدين و دردمند دين را بين نسل جوان به گونه‌اي مطرح كنند كه زبان روشنفكران به زبان توده مردم نزديك شود. يعني اين افتراق فكري كه جماعت روشنفكر با مردم داشت به حداقل برسد. يكي از رازهاي موفقيت تمدن غرب هم اين بود كه روشنفكران در پايان قرون وسطي و اوايل قرون جديد حرف خود را با حرف توده‌هاي مردم تقريباً يكسان كردند و در نهايت روشنفكران با تفكر، ايمان و احساس مردم و براساس خواست مردم رابطه برقرار كردند و اين تمدن به وجود آمد. حالا با غلط يا درست بودن آن كاري ندارم. جريان روشنفكري در ايرن وحركت امام در كشور ما اهل فكر دو دسته بودند. يك دسته كساني كه فكر مي‌كردند،‌ ولي فكر آنها متناسب با مسائل روز و زمان نبود. ما علماي بزرگي داشتيم كه بسيار خوب هم بودند، ولي در زمان و مكان خود فكر نمي‌كردند. بنابراين فكر آنها نمي‌توانست حلال مشكلات روز باشد. عده‌اي هم بودند كه با مسائل روز سر و كار داشتند اما با ايمان و اعتقاد آن مردمي كه مي‌بايست منشأ حركت اجتماعي باشند سر و كار نداشتند. جدايي روشنفكران يا روشنفكر نمايان از مردم در كشوري مثل كشور ايران و نيز جدايي متفكران مردمي ما از مسائل روز سبب شده بود كه يك افتراق و خلاء سياسي ايجاد شود و حكومتهاي مستبد وابسته به بيگانه بتوانند بر مردم حاكم شوند. اما نهضت امام خميني داراي يك عامل موفقيت بود كه به نظر من رمزي است كه هنوز گشوده نشده و بايد روي آن كار كرد. خود امام به عنوان يك متفكر بزرگ، فيلسوف، فقيه، عارف، زمان‌شناس و .... توانستند اسلام را آنچنان كه حلال مشكلات امروز باشد مطرح كنند. مثلاً امام از حضور زنان ما در دنيا صحنه‌هاي سرنوشت‌ساز دفاع كردند و در مقابل كساني كه بعد از انقلاب شايد با حسن‌نيت مي‌گفتند زنان نبايد به مجلس بروند، محكم ايستادند و گفتند: «زنان بايد در صحنه حاضر باشند.» خلاصه بعد از 1350 مي‌بينيم كه مسائلي مثل آزادي، عدالت، نجات از سلطه بيگانه، براي روشنفكران و جوانان ما مطرح و از طريق اصطلاحاتي نظير انتظار، شهادت، امام علي (ع) و نيايش براي حل آنها اقدام مي‌شود. زماني بود كه منظور از نيايش فقط نشستن در مسجد و يك شب خلوت كردن و دعا خواندن بود ولي زمان ديگر، نيايش با خدا به معني برقراري رابطه با مركز هستي و زيربار هيچ‌كس جز خدا نرفتن شد.يعني مبارزه با استثمار و ظلم. اين نيايش را نسل جوان ما كه نمي‌خواست زير بار ظلم برود مي‌فهميد. حالا ممكن است كسي كه اين بحث را مطرح مي‌كرده، در معني نيايش اشتباهاتي داشته است. ولي مگر انسان مصون از اشتباه است؟ چگونه مي‌شود اين حركت سازنده را نديده انگاشت؟ عاشورا مظهر معنويت و مبارزه با ظلم، نيايش مظهر بزرگترين معنويت نسبت به كانون متعالي هستي و اعتقاد به برترين مركز وجود و انتظار منشأ اميد بود و مبارزه. ولي مبارزه و اميد براي چه؟ براي سرنگوني حكومت ظلم. اين مسائلي است كه در تبيين جامعه‌شناختي و روان‌شناختي انقلاب ما بسيار مؤثر است. در نتيجه اين حركتها بود كه هر چه رژيم شاه شدت عمل بيشتري به خرج مي‌داد اثر معكوس مي‌گرفت. ريشه‌يابي انقلاب اسلامي و تفاوت آن با انقلاب مشروطيت ريشه اين انقلاب در حركتهاي حق‌طلبانه و آزاديخواهانه‌اي كه از صدر اسلام شروع شده قرار دارد ولي شروع مقطع اخير و شروع كننده آن در پانزده خرداد 1342 است. در آن سال امام با بيدار دلي و هوشياري و نيز با تكيه به اصالت اسلام و بر حجت مردم، توانستند انقلاب را آغاز و بعد از آن با گذراندن انقلاب از سنگلاخهاي بسيار سختي ـ كه هر يك از حوادث مي‌توانستند قوي‌ترين انقلابها و نهضتها را از بين ببرد ـ انقلاب را به نقطه پيروزي برسانند. فرق انقلاب اسلامي با انقلاب مشروطيت ـ‌ كه در آن انقلاب هم علماي ديني به صحنه آمده و خواستار مهار كردن استبداد وابسته به بيگانه شدند ـ اين بود كه آنها خواستند استبداد را مهار كنند، ولي امام خواستار سرنگوني استبداد و نيز استقرار حكومت ديني مبتني بر خواست مردم شد. و اين نكته مهمي است چون پيوند بين نظام اداره مردم با دين و نقش مردم در نظام مهم است نه اينكه بگويم چون من از پايگاه دين حركت مي‌كنم بايد مردم هر چه ما مي‌گوييم گوش داده و آن را بي‌چون و چرا انجام بدهند. يكي از رازهاي موفقيت امام مردمي نگهداشتن اين انقلاب بود. مگر كسي برنامه پانزده خرداد را برنامه‌ريزي كرده بود،‌ تا مردم را به خيابانها بكشاند تا آنها به نفع امام جانبازي كنند. پيوند تاريخي بين مردم و مرجع و دين و آن مواضع درست امام و نقش معنوي او، سبب شد تا مردم حركت كنند. امام از همان روزها مخاطب خود را مردم قرار دادند نه جريانات سياسي و گروههاي چريكي. حتي به بعضي از اين حركتها با بدبيني نگاه مي‌كردند و با وجود آنكه انقلاب پانزده سال طول كشيد، تمام تلاش امام اين بود كه مردم رشد پيدا كنند. در راه رشد مردم دو دسته مؤثر بودند. يكي روحانيون روشن و انقلابي و زمان‌شناس ما كه امروز هم در بسياري از زمينه‌هاي حياتي كشور مؤثر بوده و نقش دارند. اينها بودند كه سبب شدند افكار امام به ميان مردم بيايد و آن جنبه مترقي دين در بين مردم طرح شود. دوم افراد روشنفكر جوان و متدين بودند كه سعي كردند احساسات و انديشه نسل جوان را به حركت مذهبي نزديك كنند. در نهايت پيوندي كه همه اينها با هم و با محوريت امام پيدا كردند، بزرگترين نهضت مردمي زمان را به وجود آورد، كه بر مبناي دين استوار بود، و شرط بقاي اين انقلاب حفظ دو جنبه مهم دين مردمي و مردم ديني است. چون نمي‌توان بدون توجيه مردمي كه انقلاب كرده‌ند مسائل را به نام دين و به زور به آنها تحميل كرد. پس بايد قدرت روشنگري و اقناع زياد باشد. انقلاب داراي اين دو جنبه بوده است و از اين پس هم حفظ و گسترش اين دو جنبه مهمتر است. ديني و مردمي بودن؛ و اين كار مشكل است. امام در اين زمينه موفق بودند و جمهوري اسلامي را بر اين اساس مستقر كردند و قانون اساسي بر اين اساس نوشته شد. پيروان امام هم الحمدالله همين را مي‌خواهند. متفكران جامعه ما، چه در حوزه‌ها و چه در دانشگاه‌ها، بايد رمز موفقيتها و ساز و كار حفظ و بسط اين امر را پيدا كنند. البته كار دشواري است. اما به هر حال ما با تجربه‌اي كه داريم و راه كوبيده‌‌اي كه امروز هست و وجهه‌اي كه اين نظام در نظر مردم ما دارد، اين كار عملي است و بايد در اين مورد كار شود. بخصوص در حوزه انديشه، مباني نظري نهضت امام بايد شناخته و تبيين شود. به نظر من اين مباني را بايد در خود آراي امام جستجو كرد. بالاخص در آرايي كه حضرت امام در دو سه سال آخر عمرشان ابراز داشتند. چرا كه هميشه نظريات آخر هر دانشمندو متفكر و پيشوا را ملاك مي‌گيرند. چون ممكن است نظر بعدي دانشمند ناقض نظريات قبلي او باشد. اين نظريات با توجه به اينكه امام پانزده سال مهمترين انقلاب را رهبري كردند و حدود ده سال بر نظامي كه در اثر آن انقلاب به وجود آمده، حكومت كرده و در عمل با مسائلي برخورد كردند، بسيار مهم است. از طرف ديگر امام كسي بودند كه با برخورداري از مكانت والاي فقاهت و عرفان،‌ نظرياتي را ابراز كردند. به نظر من بزرگترين رسالت حوزه و مجامع فكري ما جستجوي مباني اين نظريات امام است تا مباني نظري انقلاب اسلامي بيان شود. انقلاب ما پيروز شد ولي دوام انقلاب نياز به مجاهدت دارد. آن‌ هم مجاهدت فكري براي شناخت درست اسلام. بايد سعي ما بر اين باشد كه اسلام به صورتي عرضه شود كه بتواند مشكلات مردم را حل كند. امروز ما حكومت داريم. تا ديروز مي‌گفتيم اگر حكومت به دست ما باشد، بهترين زندگي را ايجاد خواهيم كرد و امروز كه اين حكومت به دست ما است، ما بايد به تاريخ، به ملت و ملتهاي مسلمان جواب بدهيم. اينكه امام اين قدر تكيه بر توانايي اسلام براي حل مشكلات، و رعايت زمان و مكان داشتند و بر اين دو عنصر مهم تكيه مي‌كردند، خود اين امر يك اصل ارزنده‌ي اسلام است. ايشان مي‌گفتند بايد كاري كنيم كه اسلام در پيچ و خمهاي سياسي متهم به ناتواني در اداره‌ي جهان نشود. تعبيرات، تعبيرات عجيبي است. اسلام بايد بتواند مشكلات را حل كند،‌ بايد مخاطب خود را قانع كند كه مي‌تواند مشكلات او را حل كند. اين از نظر فكري، از نظر سياسي هم در مقابل طوفان عظيم و سنگين بدخواهي و توطئه دشمناني قرار داريم كه نه انقلاب ما را مي‌خواهند و نه استقلال و اسلام ما را؛ و با تمام وجود خود در صحنه‌هاي فرهنگي، نظامي و اقتصادي جهان حضور دارند. در چنين شرايطي يك لحظه غفلت و از دست دادن هوشياري به معني از دست دادن همه دستاوردهاي انقلاب است. لذا ما بايد در صحنه‌هاي سياسي، نظامي، فرهنگي و اقتصادي با همه وجود و مجاهدانه از انقلاب دفاع كنيم. در صحنه‌هاي فكري نيز بايد اسلام و اسلام امام را تبيين كنيم. اينكه مي‌گوييم اسلام امام براي اين است كه اسلامهاي متعددي وجود دارد. ممكن است صاحبان اسلام هر كدام آراء خاص خودرا داشته باشند، اما آن اسلامي كه پيروز شد و امروز مي‌تواند كارساز باشد، آن اسلامي است كه امام نماينده آن بودند، امامي كه به عنوان فيلسوف، عارف، انسان خود ساخته، سياست‌شناس، زمان‌شناس، اين انقلاب را ايجاد كرده و رهبري كردند. پس بايد اين اسلام را در مباني خود امام شناخت. و در پرتو مباني امام و حرفهاي او و دستاوردها و تجربيات اين انقلاب قبل و بعد از پيروزي، به هدف رسيد. رجوع مجدد به قرآن و احاديث و منابع فكر اسلامي براي شناخت حقيقت اسلام است كه مي‌تواند ما را در جهان سربلند كند و زندگي ما را اداره كند و اين رسالت بزرگي براي متفكران ما است و غفلت از آن عواقب وخيمي دارد. امام و كساني كه پشت سر امام بودند كار بزرگ خود را انجام دادند و امروز نزد خدا و در جوار رحمت خدا هستند. امام اين ملت بزرگ را تربيت كردند و انقلاب عظيمي را به ثمر رساندند و به جوار رحمت خداوند رفتند. امروز اميدوار هستيم ما از ميراث بزرگ امام كه انقلاب اسلامي و حكومت اسلامي است، پاسداري كنيم و سعي كنيم آنهايي را كه در راه امام بودند و قبل از انقلاب و بعد از انقلاب عملاً وفاداري خود را به امام نشان دادند، با قدرت در صحنه انقلاب نگاه داريم تا هم با نشاط در صحنه باشند و پيش از همه بكوشيم كه مباني فكري امام را بشناسيم و بقيه را هم به خدا توكل كنيم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:خاطرات 15 خرداد، انتشارات دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، ج هشتم

دستاوردهاي قيام 15 خرداد

دستاوردهاي قيام 15 خرداد براي مطالعه قيام 15 خرداد بايد به زمينه‌هاي آن و در نتيجه‌ به تحقيق در روزهاي قبل از آن پرداخت. اما از آن جا كه شرح اين مسائل صفحات كثيري طلب مي‌كند، لذا به مطالعه سالهاي بعد از 32 بسنده مي‌كنيم. كودتاي نظامي 25 ميليون توماني 28 مرداد با توافق انگليس و آمريكا و سكوت آگاهانه شوروي توسط سرلشكر خان فضل‌‌الله زاهدي، چاقوكش‌ها، فاحشه‌ها و ناآگاهان شكل گرفت. اين كودتا با استفاده از ضعف ايدئولوژيك دولت، بي‌اعتنايي مصدق به مكتب و روحانيت، عدم تشكيلات منسجم انقلابي دولتي براي مقابله با توطئه‌هاي غرب، ضربه‌هاي فراوان حزب توده و خاموشي اين حزب عليرغم توانايي مقابله با كودتا و اطلاع دقيق از وقوع آن، سرانجام پيروز شد و استبداد مجدداً تجاوز خود را شروع كرد. باحمله به مراكز و اجتماعات و انجمن‌ها وحشيانه به سلب آزادي‌ها پرداختند. زندانها از مسلمانان پُر شد. زمين دانشگاه از خون دانشجويان رنگين گشت طاق بازار را بر سر و سينه بازاريان مسلمان خراب كردند. لبه تيز خنجر دژخيمان آمريكايي رژيم شاه گلوي نواب صفوي‌ها و واحدي‌ها و ديگر فدائيان اسلام را دريد و طلسم شيطان بزرگ به سراسر ايران سايه افكند. اختناق و سركوبي شديد مبارزان، تمام فريادها را در گلوها خفه كرد و سياه چالهاي زندانها را از مخالفين راستين رژيم شاه معدوم آكنده نمود. زمان مي‌گذشت و بيدارگر قرن دست‌اندركار خلق زمينه‌اي براي مبارزه كاملاً متكي به مكتب غني اسلامي بود، به مطالعه شرايط و چگونگي آغاز جهادي طولاني مي‌انديشيد. حوزه‌هاي علميه در التهاب حركتي ديگر از سنخ‌ نهضتهاي انبياء و امامان مي‌سوخت آتش قيامي كه بزير خاكستر اختناق و كشتار مدفون شده بود اينك در معرض تندبادهاي رهايي‌بخش اسلام قرار گرفته و مي‌رفت تا بساط استكبار را در ايران برچيند. بدين دليل ترس و اضطراب ابرقدرتهاي غرب و شرق رو به تزايد گذاشت. نخست‌وزير علاء كاري از پيش نبرد و ابتدا اقبال و سپس شريف‌امامي به نخست‌وزيري رسيدند. شاه مزدور با عوض كردن نخست‌وزيرها مي‌خواست گناه اوضاع نابسامان سياسي، اقتصادي و خفقان و ديكتاتوري را به گردن دولت‌ها بياندازد. تز جدايي دين از سياست سالها بود كه غرب براي استثمار و استعمار بيشتر به كمك خاندان پهلوي و با استفاده از سكوت بعضي از روحانيون و ناآگاهي مردم، به ترويج تز جدايي دين از سياست پرداخته بود و همه اقدامات، و مخالفتهاي اصلاح‌طلبانه روحانيون را ارتجاعي، غيرمترقبانه، واپسگرا تبليغ مي‌نمود. تمام مطبوعات جهان در سالهاي 41 و 42 شاه را الگويي از ترقي و نجات؛ و روحانيت را سمبل ارتجاع و عقب‌ماندگي معرفي مي‌كردند تا جائيكه اين فكر حتي در ذهن بعضي‌از مذهبيها و گروهي از روحانيون نيز جاي گرفت و پنداشتند كه واقعاً دين از سياست جداست. امام با آگاهي و درايت خاص خود به اين دام خطرناك پي برد و به طرق گوناگون سعي كرد تا مردم و روحانيون را در امور سياسي وارد سازد و در سخن‌ها و اعلاميه‌‌ها دقيقاً ارتباط سياست را با دين تبيين كند. پس از كودتاي 28 مرداد 1332 و استقرار دوباره رژيم شاه، رفته رفته حكومت مطلقه و استبدادي شاه تحكيم و تثبيت شد. در اين رابطه، حمايتهاي بي‌دريغ آمريكا از سياستهاي ضد مردمي شاه و فشار و اختناق حاكم بر جامعه كه به وسيله ساواك صورت مي‌گرفت، نقش اساسي داشت. اما در سال 1339، همزمان با تحولاتي كه در صحنه سياست بين‌الملل رخ داد، رژيم شاه ناچار به تغيير صوري سياستهاي خود گرديد و برخلاف ميل باطني خويش و فقط براي تظاهر به دمكراسي،‌نظام فرمايشي دو حزب دولتي موافق و مخالف، يعني «مليون» و «مردم» را راه انداخت. با پيروزي «جان اف. كندي»، نامزد حزب دمكرات درانتخابات رياست جمهوري آمريكا، سياسهاي داخلي و خارجي آن كشور، در آستانه‌ي دگرگوني خاصي قرار گرفت. زيرا كندي در پي آن بود كه براي جلوگيري از قيامهاي مردمي در كشور‌هاي جهان سوم كه احتمال سرنگوني رژيمهاي وابسته به بلوك غرب، بويژه آمريكا را به دنبال داشت، رهبران اين كشورها را به اجراي برنامه‌هاي اصلاحي خود، تشويق و ترغيب نمايد. دكترين «انقلاب از بالا»ي روستو، معاون امنيت كندي، شالوده اين اصلاحات را تشكيل مي‌‌داد. همگام با كشورهاي ديگر جهان سوم، اين اصلاحات در قالب «فضاي باز سياسي كندي»! «اصلاحات ارضي»، «لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي» و «انقلاب سفيد»! در ابعاد مختلف سياسي، اقتصادي، فرهنگي، حقوقي و اجتماعي، در ايران اجرا شد. اوج اين برنامه‌هاي بنيان‌برافكن در «انقلاب سفيد» كه «انقلاب شاه و مردم»! نيز نام گرفت، تجلي يافت. اين برنامه به اصطلاح انقلابي، درصدد تخريب بنيانهاي فرهنگي ـ اجتماعي ايران و مبارزه با فرهنگ مذهبي مردم ايران و به بيان دقيق‌تر، «اسلام‌زدائي» بود. اما اين برنامه‌ها كه با شرايط داخلي ايران سازگاري نداشت، موج بي‌ثباتي، ناآرامي و اعتراض مردم مسلمان ايران به رهبري نيروهاي مذهبي كه در رأس آنها امام خميني (ره) قرار داشت را برانگيخت. اين ناآرامي‌ و اعتراض، در نهايت منجر به قيام پانزده خرداد، در شهرهاي بزرگ كشور، بويژه تهران، اصفهان، شيراز، مشهد، تبريز، و .... شد. اگر چه اين قيام از نقطه نظر نظامي بشدت سركوب شد؛ لكن زمينه‌هاي فكري ـ فرهنگي انقلاب اسلامي 1357 را فراهم نمود. خاستگاه قيام پانزده خرداد 1342 خاستگاه قيام از نقش و جايگاه روحانيت شيعه در جامعه ايران و پيروي مردم از آنها ناشي مي‌‌شود. در اينجا به چند فراز از صحبتهاي امام مي‌پردازيم: «استقلال تمام كشورها مرهون اين طايفه (روحانيون) است. اينها هستند كه تابحال از استقلال كشورهاي اسلامي دفاع كرده‌‌اند» و يا «اسلام‌ براي آنان تكليف قيام معين كرده است چنانكه قيام اخير علما يك قيام قرآني و ديني بود.» «علما با چه امر مترقيانه‌اي مخالفت كرده‌اند؟ از كدام پيشرفت و تلاشي در زمينه‌هاي مختلف علمي و صنعتي فضايي و اقتصادي و توليدي گوناگون جلوگيري نموده‌اند؟ ما مي‌گوئيم زنها را باسم آزادي و ترقي به فساد نكشيد. منحرف نسازيد. كساني كه شما از آنها تقليد كوركورانه مي‌كنيد دارند به آسمانها بالا مي‌روند، شما به زنها ور مي‌رويد» «مي‌گوييد من با آخوند كار ندارم، آخوند با تو كار دارد. نصيحت از واجبات است و تركش از كبائر». امام خميني به خاطر حركت مكتبي و نبوغ ذاتي و شم‌سياسي از جريانات و توطئه‌ها بخوبي مطلع شدند و به افشاي آن پرداختند. ايشان ابتدا سعي كردند تا از طريق نصيحت و پند و روشنگري شاه را از اجراي مقاصد آمريكا باز دارند. اما او نپذيرفت و در تاريخ 19 ديماه 1341 اصول ششگانه انقلاب سفيدش را كه در اصل به منظور تقويت سفاكي و خونريزي رژيم پهلوي بود رسماً اعلام كرد و از مردم خواست تا در رفراندوم سراسري 6 بهمن همان سال به آن رأي بدهند. از طرفي بلندگوهاي تبليغات شاهانه در داخل و خارج كشور شروع به فعاليت كردند و از طرف ديگر امام خميني و روحانيون مبارز و متعهد به افشاگري درباره ماهيت طرح انقلاب سفيد و پيامدهاي خونين ‌آن همت گماشند. امام با اعلاميه دوم بهمن 1341 و علما با صدور فتوا مردم را از خطر آن آگاه كردند،‌اعتصابات سراسري، تعطيل بازارها و مغازه‌ها به شكل گسترده‌اي به علامت مخالفت با انقلاب سفيد و حمايت از روحانيت شكل گرفت. در عيد فطر سال 1341 كه مصادف با اواخر اسفند است امام سخنراني مي‌نمايد و وظيفه شرعي مردم را مشخص مي‌كند و برنامه دراز مدت مبارزه را كه آمادگي براي كشته شدن و زندان رفتن و غارت شدن است براي آنها توضيح مي‌دهد و مردم هم به نداي او پاسخ مثبت مي‌گويند. امام مي‌فرمايد: « در مقابل كارهاي خلاف شرع و قانون اين دستگاه بايستيد. از اين سرنيزه‌هاي زنگ زده و پوسيده نترسيد اين سرنيزه‌ها به زودي خواهد شكست... خود را آماده كنيد براي تحمل مصائب كه در راه دفاع از اسلام و استقلال براي شما در پيش است و استقامت كنيد الذين قالو ربنا الله ثم استقاموا...» صرف‌نظر از تحليل اين پيام كه روحيه حماسي و عشق به اسلام و احياي اصول مقدس اسلام و شهادت و صبر و استقامت را زنده مي‌كند، مي‌توان به شيوه مبارزه‌اي كه از اين تاريخ به بعد، مرحله جديدي را در عرصه‌ي تحولات ايران آغاز كرد، توجه نمود. مرحله‌اي كه بايد جنگيد و خون داد و اسلام را نجات بخشيد. عيد نوروز 42 يا عزاي عمومي ماه‌هاي اخر سال 1341 با خون و فرياد و شور و جنبش بي‌ نظير طي شد،‌ اعتراضات و اعتصابات مؤمنين باعث شد كه زندانها پُر شود و شكنجه‌گران مشغوليتي يابند. روحانيون متعهد از ماه‌ رمضان كه با اسفند تقارن داشت بهره گرفتند و به روشنگري و ارشاد و تقويت روحيه مبارزه و ايثار پرداختند. در روز دوم فروردين ماه كه مصادف با شهادت امام صادق (ع) بود، مردم دسته دسته راهي مدرسه فيضيه مي‌شدند تا در مراسم عزاداري امام صادق شركت كنند، بي‌خبر از آنكه ساعتي بعد بايد با هزاران كوماندو و دژخيم به نبردي نابرابر بايستند. ساعتي بعد در‌ب‌هاي حرم مطهر بسته شد و مردم آزاديخواه و بي‌گناه همراه طلبه‌ها و روحانيون بيدار و آگاه قتل عام شدند و از طبقه دوم به روي آسفالت و سنگفرش مدرسه پرتاب شدند. دژخيمان شاه با حمايت مسلسل در برابر طلبه‌ها و روحانيون كه سلاحشان تنها ايمان و فرياد بود، جنگيدند و جوي خون جاري كردند. حمله به مدرسه فيضيه و كشتار طلاب و روحانيون و مردم بي‌گناه مهمترين عامل براي افشاء ماهيت ضد اسلامي شاه و همچنين بهترين مستمسك براي رو در رو قراردادن مردم با شاه بود كه به مبارزه خونين مسلمانان عمق بيشتري بخشيد و روحيه شهادت‌‌طلبي را تقويت نمود و اين حمله يكي از بزرگترين اشتباهات شاه بود. امام با استفاده از تلگراف و اعلاميه و سخنراني و پيام و نامه پي در پي به افشاي بيشتر ماهيت شاه و شناساندن راه صحيح مبارزه مكتبي همت گماشتند. بر اثر نشر خبر حمله به مدرسه فيضيه، تهران و شهرستانها اعلام عزاي عمومي كردند. بازارها تعطيل شد مردم به خيابانها ريختند. نمازهاي جماعت نيز متوقف شد و عليرغم گفتار رسانه‌هاي گروهي و مطبوعات آن زمان، ملت مسلمان به خيابانها هجوم آورد و فصل، فصل مبارزه و حركت و ايثار و فداكاري بود. محرم سال 1342 و سخنراني عاشوراي امام با فرا رسيدن محرم، شميم رهايي بخش شهداي كربلا فضا را پرساخت و دلها بسوي حسين پر كشيد و انديشه‌ها در تفكر فلسفه قيام حسين شكوفا شد. امام محرم را ماه افشاگري درباره جنايات شاه توصيف كرد و از هيئت‌ها و مجالس عزاداري خواست تا به نوبه خود سعي در شناساندن چهره پليد يزيد زمان بنمايند. پانزده خرداد و دستگيري امام ساعت سه بامداد 12 محرم 1383 مقارن با 15 خرداد 1342 مزدوران شاه امام خميني را در قم ربودند و به باشگاه افسران تهران منتقل كردند. عليرغم كوشش‌هاي رژيم بمنظور جلوگيري از نشر خبر دستگيري امام، تمامي مردم آگاه شدند و به خيابانها ريختند و سينه‌هايشان را آ‌ماج گلوله‌ها كردند. گلوله‌هايي كه از پول مردم بينوا خريداري شده بود سينه 15 هزار مسلمان برومند وآزاده را دريد و هماي شهادت، هزاران نفر را در آغوش كشيد. مردم خود را در كربلاي حسين يافته بوند و شهادت را براي استواري اسلام و احياي دستورات حيات‌بخش و تعاليم رهائي‌بخش آن پذيرا شدند. سفاكان پهلوي به قتل عام مردمي كه گناهشان تنها اطاعت از اسلام و حمايت از مرجع و رهبر و پدرشان بود پرداختند و اين چنين نقطه عطف انقلاب اسلامي در ايران ساخته و پرداخته شد و قيام 15 خرداد زمينه اصلي گشت براي انقلابي كه در 22 بهمن به پيروزي رسيد. تحليل قيام 15 خرداد براي تحليل حركتها و نهضت‌هاي اجتماعي، نمي‌توان تنها يك مقطع از زمان، آن هم زماني كه چنين حركتي در آن صورت مي‌گيرد را به عنوان زمينه و ابزار چنين تحليلي در نظر گرفت بلكه بايد زمينه‌هاي اجتماعي و فرهنگي و تاريخي را از زمانهاي گذشته در نظر داشت. هر چه عمق اين زمان بيشتر باشد. نتايج بهتري بدست مي‌آيد و تحليل قضيه سنديت و ارزش بيشتري پيدا مي‌كند. قرآن كريم وقتي كه مي‌خواهد جبهه كفر را در زمان پيامبر افشا كرده و ماهيت آن را بيان دارد كار را از گذشته‌هاي بسيار دور آغاز كرده و شواهدي از آن دوران مي‌آورد، ماجراي فرعون، بلعم باعورا، ساحران و دشمنان تمامي پيامبران نمونه‌هاي بارزي از اين روش است. و همينطور از جنبه مثبت قضيه در جبهه توحيد نمونه‌هاي تاريخي از زندگي پيامبران گذشته رامي‌آورد و بدينگونه يك اتصال تاريخي به مسأله داده بدان بعدي وسيع مي‌بخشد. حال اگر ما بر همين مبنا بخواهيم ماجراي 15 خرداد و نقش روحانيت شيعه را در آن بررسي كنيم بايد مسئله را لااقل از زماني كه اسلام وارد ايران شد تحليل نمائيم و نقشي را كه روحانيت و علماي اسلام و شيعه پس از آن در حفظ و صيانت كيان و فرهنگ اسلامي داشته‌اند بررسي كنيم. همينطور زمان را پيش بياييم تا به 15 خرداد برسيم و پس از ‌آن را نيز تحليل كنيم. علت اين امر همانگونه كه گفتيم اين است كه حركتهاي اجتماعي و نهضتهاي فكري ارتباط گسترده و عميقي باكيفيت جامعه‌اي دارند كه در آن صورت مي‌گيرند. به عنوان مثال تحولي را كه در اروپا به صورت نهضت فكري و انقلاب علمي و صنعتي به وجود آمد اگر بخواهيم تحليل كنيم بايستي تمامي قرون وسطي و وضعيت اجتماعي و فرهنگي و فكري حاكم بر آن را مطالعه كرده تا بتوانيم اين حركت جديد را در برابر آن به خوبي تشخيص بدهيم. انگيزه‌ها و اهداف پانزده خرداد منشاء و خاستگاه قيام پانزده خرداد انديشه‌هاي روحانيت مبارز شيعه، به رهبري حضرت امام خميني (ره) بود. در انديشه‌ها و تفكر آن حضرت، تشكيل حكومت اسلامي و اجراي احكام اسلام جايگاه خاصي داشت. بر اين اساس، پياده شدن قوانين اسلام در حوزه‌هاي سياست، اقتصاد، فرهنگ و اجتماع از انگيزه‌هاي اصولي نيروهاي مذهبي محسوب مي‌شد. انگيزه ديگر امام، مبارزه با صهيونيسم جهاني و عوامل داخلي آنها و صيانت از احكام اسلام و قرآن و حفاظت از استقلال كشور و جلوگيري از نفوذ بيشتر اعضاي فرقه ضاله بهائيت كه به عنوان ستون پنجم اسرائيل در ايران عمل مي‌كردند، بود. رژيم شاه در سال 1328، به طور غير‌رسمي (دوفاكتو) اسرائيل را به رسميت شناخته بود و زمينه نفوذ عوامل صهيونيسم را در ايران فراهم ساخته بود. امام خميني در پاسخ به تلگراف علماي همدان، در تاريخ 16 ارديبهشت 1342، در اين باره فرمودند: «... خط اسرائيل و عمال ننگين آن اسلام و ايران را تهديد به زوال مي‌كند. من براي چند روز زندگي با عار و ننگ ارزشي قائل نيستيم و از علماء اعلام و ساير طبقات مسلمين انتظار دارم كه با تشريك مساعي قرآن و اسلام را از خطري كه در پيش است نجات دهند...» اهداف اصلي امام خميني (ره) حاكميت قوانين اسلامي و اجراي شريعت اسلامي و قطع زنجيرهاي وابستگي بود. خلع ايادي داخلي آنها و براندازي اصل نظام شاهنشاهي و جايگزيني حكومت اسلامي براي جامه عمل پوشاندن به اهداف نهضت ضروري بود كه امام خميني تلاش براي تحقق آنها را پيشه خود ساخته بود. ماهيت قيام پانزده خرداد 1342 با توجه به اينكه، ماهيت اصلي سياستها و برنامه‌هاي رژيم شاه، مبارزه با فرهنگ مذهبي مردم ايران بود و اين مسأله با روحيه مذهبي مردم سازگار نبود،‌به طور طبيعي،‌ قيام پانزده خرداد داراي ماهيت اصيل ديني و مذهبي بود. زيرا اين قيام براي دفاع از فرهنگ اسلامي و ارزشها و هنجارهاي مذهبي مردم ايران به وقوع پيوست. عناصر اصلي اين قيام شامل نيروهاي قيام و به بيان ديگر: 1 ـ رهبري قيام و مردم است كه توسط ايدئولوژي و انديشه نهضت به همديگر پيوند خورده‌اند. 2 ـ امام خميني با نفي تز استعماري «جدايي دين از سياست» و تأكيد بر نظريه مرحوم سيد‌حسن مدرس مبني بر «ديانت ما عين سياست ما، و سياست ما عين ديانت ماست» و با صدور فرمان تحريم تقيه نقطه عطفي در فرهنگ سياسي كشور ايجاد كرد كه پايان دوران از خود بيگانگي را بشارت مي‌داد. آن حضرت با ذكر عبارات «تقيه حرام است و اظهار حقايق واجب (ولو بلغ مابلغ)»، به مثابه پيشواي روحاني و سياسي مردم ايران، «تقيه» را كه موجب خمودگي و افسردگي سياسي مردم شده بود، مطرود دانسته و نظرات سياسي ـ مذهبي خود را بيان كرد و بدينسان، عنوان بزرگترين مصلح تاريخ ايران و اسلام را به خود اختصاص داد. ويژگي‌هاي نهضت 15 خرداد عبارتند از: 1 ـ قرار گرفتن مرجعيت شيعه در سطح رهبري نيروهاي مذهبي: هنگامي كه امام خميني(ره) به عنوان يك مرجع تقليد، رهبري يك جنبش سياسي ـ ‌اجتماعي و فكري ـ فرهنگي را بر عهده گرفت‌، ديگر مراجع را نيز با خود همراه كرد. 2 ـ فراگيري و پوشش دادن به حركتهاي سياسي موجود: حضور امام خميني نيروهاي مذهبي را گرد هم آورد و از تفرقه آنها جلوگيري كرد. 3 ـ رويارويي با اصل نظام شاهنشاهي: در حالي كه، جنبشهاي پيشين داراي اين ويژگي نبودند. 4 ـ ضدامپرياليسم و ضد صهيونيسم بودن مبارزه: امام خميني (ره) از ابتداي نهضت خود قدرتهاي استعماري شرق و غرب و صهيونيسم جهاني و اسرائيل را به مبارزه طلبيد. 5 ـ ممانعت از اجراي سياست دموكراسي كنترل شده كندي كه در ديگر كشورهاي وابسته جهان سوم در حال اجرا بود. زيرا حركت امام خميني (ره)، رژيم شاه را ناگزير به اعمال خشونت كرد و بدين ترتيب، چهره واقعي اين رژيم براي جهانيان و مردم ايران روشن‌تر شد. 6 ـ آشكار شدن قدرت مذهب به وسيله بسيج گسترده مردمي و مقاومت در مقابل برنامه‌هاي نامشروع شاه. با توجه به اين خصوصيات، نتايج و پيامدهاي قيام را مي‌توان، به اختصار اينگونه برشمرد: 1 ـ افزايش رشد سياسي روحانيت و حوزه‌هاي علميه و ورود آنها به عرصه سياست؛ 2ـ الگو قرار گرفتن مذهب براي مبارزه و رويكرد بيشتر نيروهاي مبارز به مذهب؛ 3 ـ ‌رشد و آگاهي توده‌هاي مردم و تكامل مبارزات آنان؛ 4 ـ افشاي چهره‌منافقانه ورياكارانه شاه و روشن شدن ماهيت رژيم وي براي مردم؛ 5 ـ بي‌اعتبار شدن شرق و غرب، به دليل موضع‌گيري‌هاي منفي آمريكا و شوروي در مقابل قيام مذكور؛ 6 ـ تثبيت مرجعيت و رهبري امام خميني با تأييد مراجع و علما و حمايت و پشتيباني مردم؛ 7 ـ روشن شدن ماهيت گروه‌هاي سياسي وابسته به ليبرال و محو شدن جاذبه گروههاي سياسي غير‌مذهبي؛ 8 ـ توسل به شيوه مبارزه قهر‌آميز، توسط برخي گروه‌هاي مبارز؛ 9 ـ احساس ضرورت ايجاد تشكل براي ادامه مبارزه با رژيم؛ 10 ـ تبيين نظريه «ولايت فقيه» به عنوان نظام حكومتي جايگزين رژيم شاه، توسط امام خميني. نتيجه‌گيري: نهضت پانزده خرداد 1342، در كوران اقدامات سلطه‌‌جويانه آمريكا كه در پوشش يك سري اقدامات موسوم به «اصلاحات» انجام مي‌شد، به وقوع پيوست و پايه‌هاي رژيم سلطنتي پهلوي را متزلزل كرد. در همه اين جنبشهاي سياسي ـ اجتماعي روحانيت مبارز شيعه نقش اصلي را بر عهده داشت و قيام اخير، با تلاشهاي مجدانه امام خميني روي داد. امام خميني (ره) به عنوان يك مرجع و رهبر روشن‌ضمير، تهاجم فكري و فرهنگي دشمنان اسلام را در موارد گوناگون بخوبي دريافته بود وسعي در زدودن آثار آن داشت: آسيبهايي كه ناشي از تبليغات فرهنگي رژيم شاه بود: جدايي دين از سياست، ‌كوبيدن اسلام، ارائه مكتبهاي پوشالي، انحرافي و فريبنده و دعوت مردم به آنها. به طور كلي، قيام اسلامي و فراگير مردم ايران در پانزدهم خرداد 1342، باعث افزايش آگاهي سياسي مردم و حضور بيشتر آنها در صحنه شد و باتثبيت رهبري امام خميني (ره)، گروههاي سياسي غير‌مذهبي به حاشيه رانده شدند. امام خميني (ره) با بهره‌گيري از تجارب گذشته و با ارائه نظريه «ولايت فقيه» كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي، شالوده قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران شد، نظام سياسي جايگزين حكومت سلطنتي را تبيين كرد. با پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357، اين نظريه جامه عمل پوشيد و اساس نظام جمهوري اسلامي ايران را پي‌ريزي كرد. فهرست منابع 1 ـ ر. ك: بشيريه، حسين، انقلاب و بسيج سياسي، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1372، صص 11 و 15. 2 ـ خميني، امام (روح‌الله)، صحيفه نور، مجموعه رهنمودهاي امام خميني، تهران: سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، 1371، جلد نوزدهم، ص 165. 3 ـ ر. ك: علي‌ بابايي، غلامرضا. فرهنگ علوم سياسي، دو جلد، چاپ دوم، تهران: شركت نشر وپخش ويس، 1369، جلد دوم، ص 62. 4 ـ ر. ك: عنايت، حميد. انقلاب در ايران سال 1379، (تشيع، ايدئولوژي سياسي انقلاب اسلامي)، ترجمه منتظر لطف، درآمدي بر ريشه‌هاي انقلاب اسلامي، مجموعه مقالات، به كوشش عبدالوهاب فراتي، قم: معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، 1376، صص 162 ـ 144، صص 158ـ 153. 5 ـ ر. ك: خلجي، عباس. تأثير اصلاحات دوره 42 ـ 1339، بر وقوع قيام پانزده خرداد 1342، پايان‌نامه دوره كارشناسي ارشد علوم سياسي، سال تحصيلي 78 ـ 77، دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران، صص 140 ـ 139، همچنين ر. ك: صديقي اورعي، غلامرضا. انديشه امام خميني (ره) درباره تغيير جامعه، تهران: مؤسسه انتشارات سوره، 1373، صص 56 ـ 50. 6 ـ ر. ك: همان، ص 147. 7 ـ ر. ك: ازغندي، عليرضا. روابط خارجي ايران، «دولت دست‌نشانده»، 1357 ـ 1320، تهران: نشر قومس، 1376، صص 420 ـ 409. 8 ـ ر. ك: عميدزنجاني، عباسعلي. انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن، چاپ سوم، تهران: نشر كتاب سياسي، 1369، صص 448 ـ 447. 9 ـ ر. ك: روحاني، حسن. انقلاب اسلامي ريشه‌ها و چالشها، تهران، مركز پژوهشهاي مجلس شوراي اسلامي، ايران، 1376، ص 78. 10 ـ روحاني، سيد‌حميد. بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني (ره)، چاپ يازدهم، تهران: انتشارات راه امام، 1360، صص372 ـ 371. 11 ـ باقري، علي. خاطرات پانزده خرداد، تهران،‌حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1374، جلد دوم، صص 20 ـ 19. 12 ـ‌ ر. ك: پارسانيا، حميد. حديث پيمانه، پژوهشي در انقلاب اسلامي، چاپ دوم [قم] معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، 1376، صص 305 ـ 303. 13 ـ ر. ك: خلجي، پيشين، صص 174 ـ 173، در اين منبع، مشخصات بيست اثر علمي كه عامل اصلي انگيزش مردم براي قيام پانزده خرداد 1342 را دستگيري امام خميني (ره) به وسيله رژيم شاه قلمداد نموده‌اند، آورده شده است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31

گزارشي از همايش 15 خرداد

گزارشي از همايش 15 خرداد روز 12 خرداد سال جاري، همايش «15 خرداد، زمينه‌ها و بسترها» در محل تالار انديشه حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي برگزار مي‌شود. در مورد اين همايش با ‌آقاي هدايت‌الله بهبودي رئيس دفتر ادبيات انقلاب اسلامي مصاحبه‌اي ترتيب داده‌ايم كه با هم مي‌خوانيم: O آقاي بهبودي لطفاً راجع به همايشي كه قرار است روز 12 خرداد تشكيل شود و علت تصميم دفتر ادبيات براي برپايي اين همايش توضيح دهيد؟ X نام كامل اين همايش «همايش 15 خرداد، زمينه‌ها و بسترها» است. اگر بخواهم به گذشته اجرايي اين همايش اشاره كنم اين مطلب گفتني است كه از نيمه دوم سال 1385 دفتر ادبيات انقلاب اسلامي به اين نتيجه رسيد كه چنين همايشي را برپا كند. علت آن هم دو موضوع بود: 1 ـ عناوين قابل توجهي از اسنادي كه در ارتباط با 15 خرداد در سالهاي اخير منتشر شده بود و به قدر كفايت در اختيار پژوهشگران قرار داشته است. 2 ـ با بررسي اجمالي كتابهاي منتشره متوجه شديم آثاري كه درباره 15 خرداد با صبغه تحليلي و استدلالي منتشر شده فروكش كرده و عليرغم وفور منابع اسنادي، كتب جديدي كه بتواند بر مبناي اين اسناد، ديدگاههاي جديدي را سامان دهد و به جامعه پژوهشي ارائه دهد، در دست نيست. اين نكته سبب شد ابتدا برگزاري همايشي در ارتباط با 15 خرداد را مدنظر قرار دهيم به اين اميد كه چنين همايشي بتواند اين نقص را برطرف كرده و نظر پژوهشگران را به خود جلب كند. در انتخاب موضوع همه ما به بسترها و زمينه‌هاي آن علاقه‌مند شديم. ما معتقد بوديم كه اگر بتوانيم در مرحله اول علل و عوامل اصلي شكل‌گيري قيام 15 خرداد را كشف و ارائه دهيم در مرحله دوم مي‌توان به خود قيام پرداخت و در مرحله بعد، آثار، دستاوردها و نتايج آن را تبيين كرد. Oدفتر ادبيات انقلاب اسلامي چه تعداد فيش يا برگه‌هاي اطلاعاتي در رابطه با 15 خرداد جمع‌آوري كرده است؟ X شايد خوب بود جواب به اين سؤال را به عنوان دليل سوم برپايي همايش 15 خرداد مطرح مي‌كردم. واقعيت اين است كه اين صلاحيت در دفتر ادبيات انقلاب اسلامي وجود دارد كه بتواند بار علمي همايش را بپذيريد. دفتر ادبيات انقلاب از سال 1372 كه سال تأسيس دفتر بود بخشي از تتبعات تاريخي خود را به موضوع 15 خرداد اختصاص داده است. به همين دليل 250 هزار برگه اطلاعاتي يا فيش درباره 15 خرداد هست كه بر آمده از تمامي منابع موجود اعم از كتاب، اسناد، نشريات و منابع خارجي است. اين بايگاني قابل توجه، اين امكان را مي‌داد كه ما به داوطلبان اين همايش خدمات اطلاعاتي هم ارائه دهيم. فعاليتهاي ديگري كه دفتر ادبيات انقلاب اسلامي براي 15 خرداد انجام داده بود از جمله انتشار چند جلد كتاب، چه در قالب روزشمار و چه كتب ديگر، اين توان را براي دفتر فراهم كرد كه به طرف برپايي همايش 15 خرداد، حركت كند. O يك تلقي وجود دارد كه در اكثر همايش‌ها توجه به شهرت وعنوان شخصيتي افراد بيشتر از آثار رسيده مورد توجه است. آيا اين عارضه در مورد همايش 15 خرداد نيز وجود دارد؟ X اين موضوع درست است ولي ما در اين همايش اولويت شركت را برخلاف رويه جاري در ساير همايش‌ها، به نامها و عنوانها نداديم بلكه به كساني داديم كه مقالات پرباري ارائه كردند. بنابراين بعد از 88 مقاله كه به دبيرخانه همايش رسيده و كارشناسي‌هايي كه درباره آنها انجام شد، 12 مقاله براي ارائه به همايش گزينش شد و اين 12 مقاله خارج از نام و شهرت افراد بود. ما اين نتيجه‌گيري را نقص نمي‌دانيم، بلكه حسن است و معتقديم انتخاب اين 12 مقاله يكي از محسنات اين نشست علمي است چرا كه در واقع به فكرها و انديشه‌‌هاي مورخين در راه و پژوهشگران آينده امتياز داده شده است. نوع كساني كه به ما مقاله داده‌اند آدمهاي گمنام و افرادي هستند كه به تازگي وارد عرصه تحقيقات شده‌اند. در مجموع اميدواريم نتيجه اين كار بتواند سنت اتكاء به چهره و شخصيت‌‌ها را بشكند. O آيا در حاشيه برگزاري همايش فعاليت جنبي ديگري داريد؟ X بله آنچه كه در نظر گرفتيم برگزاري يك نمايشگاه عكس از حادثه 15 خرداد است. ما از روزنامه‌ها و مراكزي كه صاحبان اين عكس‌ها بودند آنها را خريداري و جمع‌آوري كرديم و به كمك خانه عكاسان حوزه هنري نمايشگاهي را در آستانه همايش در محل خانه عكاسان ايران برگزار خواهيم كرد. دومين كار به نمايش درآوردن آثار تجسمي در مورد 15 خرداد است. تعدادي كارهاي گرافيكي و تعدادي هم نقاشي كه پيش از اين توسط هنرمندان حوزه هنري ساخته و ترسيم شده بود به نمايش درخواهيم آورد و در كنار اين‌ها از مراكز پژوهشي هم تقاضا كرديم آثار مربوط به 15 خرداد خود را در نمايشگاه كتابي كه در همان روز برگزاري همايش تشكيل مي‌شود به نمايش بگذارند تا شركت‌كنندگان بتوانند آنها را ببينند و در صورت تمايل خريداري كنند. O آيا قصد نداريد مقالات ارسالي علاقة‌مندان را به كتاب تبديل كنيد؟ X اگر منظور مقالاتي است كه به دبيرخانه همايش رسيده است، بله اين كار را خواهيم كرد. كارشناسي مقالات در سه بخش صورت گرفته است: 1 ـ ‌مقالاتي كه قابليت ارائه به همايش را دارد كه تعداد آنها 12 مورد است 2 ـ مقالاتي كه قابليت چاپ را دارد كه 39 مقاله است و 12 مقاله ارائه شده به همايش هم در شمار آن است. 3 ـ مقالاتي كه شامل دو بخش فوق نيست كه طبعاً كنار گذاشته شده‌اند. O با تشكر از حضرتعالي كه دعوت ما رابراي انجام اين مصاحبه پذيرفتيد، اگر توضيح ديگري را لازم مي‌‌دانيد بفرماييد؟ X من بايد به همكاريهاي جنبي بعضي مراكز و مؤسسات فرهنگي و تاريخ پژوهشي با اين همايش اشاره كنم. اين مراكز عبارتند از: ـ مركز اسناد انقلاب اسلامي كه عكس‌هائي براي برگزاري نمايشگاه در اختيار همايش قرار دادند. ـ ‌مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني كه لوح فشرده صحيفه امام را براي گذاردن در بسته فرهنگي كه مي‌خواهيم به شركت‌كنندگان در همايش ارائه دهيم،‌ در اختيار ما قرار دادند. ـ مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي كه توانست با پشتوانه علمي خود به دفتر ادبيات كمك كند تا هر چه راحت‌تر بتوانيم اين همايش را برگزار كنيم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31

بازتاب داخلي و خارجي قيام 15 خرداد

بازتاب داخلي و خارجي قيام 15 خرداد مقاله حاضر مروري كوتاه بر واكنش شاه، دولت، احزاب و جمعيتهاي سياسي كشور و مطبوعات داخلي و خارجي سال 1342 راجع به قيام 15 خرداد است. الف ـ واكنش شاه و دولت شاه در روز 17 خرداد، دو روز پس از قيام خونين پانزده خرداد، در سخناني گفت: «بايد به شما بگويم كه متأسفانه چه كساني بساط 15 خرداد را به راه انداختند، كما اينكه در ميان كساني كه زخمي شده‌ اند يا دستگير شده‌اند خيلي از آنها مي‌گفتند كه ما چكار كنيم؟ 25 ريال پول داده‌اند و مي‌گفتند در كوچه‌ها بدويد و بگوئيد زنده باد فلاني (خميني. م) حالا مي‌دانيم اين وجوه از كجا رسيده است و به شما ملت ايران به زودي جزئيات گفته خواهد شد. فقط اين موضوع اولاً از لحاظ ايرانيت يك ايراني كه پول خارجي را بگيرد و بر ضد جامعه خودش اقدام كند، اين را چه مي‌شود گفت؟ و دوم يك نفر شيعه پول بگيرد از يك نفر مسلمان غيرشيعه (منظور جمال عبدالناصر است. م) اين چيست؟ و اين خونهايي كه در روز 15 خرداد ريخته شد به گردن كيست؟ كي مسئول اين خونهاست؟... و بايد بگويم كه كساني كه بساط پانزدهم خرداد را به راه انداخته و باعث ريخته شدن خون‌ها شده‌اند بزودي به سزاي اعمال خودشان خواهند رسيد...» (1) همچنين در كتاب خود (و يا منسوب به او) به نام انقلاب سفيد راجع به قيام خونين 15 خرداد و رهبري امام نوشت: «... اين غائله به تحريك عوامل ارتجاع توسط شخصي صورت گرفت كه مدعي روحانيت بود... در عوض مسلم بود كه اين شخص ارتباط مرموزي با عوامل بيگانه دارد، بطوريكه بعداً ديديم كه راديوهاي آوارگان بي‌وطن حزب سابق توده، يعني حزبي كه اصولاً با خداشناسي مخالف بوده از اين شخص به كرات با عنوان آيت‌الله تجليل كردند و مقام او را به اصطلاح معروف به عرش رسانيدند ولو اينكه احياناً تحريكات اين شخص از جاي ديگري آب مي‌خورد... بلواي پانزدهم خرداد 42 بهترين نمونه اتحاذ نامقدس دو جناح ارتجاع سياه و قواي مخرب سرخ بود كه با پول دسته‌اي از ملاكين كه مشمول قانون اصلاحات ارضي شده بودند انجام گرفت.» (2) بي‌پايه بودن اين اظهارات واضحتر از آنست كه نياز به استدلال داشته باشد. اسدالله علم، نخست‌وزير، نيز در مصاحبه‌اي با روزنامه نيويورك هرالد تريبون در روز 17 خرداد 42 گفت: «... 15 نفر از بزرگترين پيشوايان مذهبي كه در آشوب ضددولتي اين هفته در شهرهاي مختلف دست داشته‌اند تسليم محكمه نظامي خواهند شد و محكمه نظامي ممكن است معني مجازات اعدام را داشته باشد.» وي اضافه كرد: «در نتيجه تيراندازي مأمورين در حدود 20 نفر كشته شده‌اند. بعضي از سران آشوبگران مخفي شده‌اند ولي ما رؤساي آنها را دستگير كرده‌ايم.» (3) سرلشكر پاكروان، رئيس ساواك نيز در مصاحبه‌اي مطبوعاتي در عصر روز 15 خرداد اظهار داشت: «... اخيراًَ روش بعضي از روحانيون طوري بوده است كه اشكالات قابل ملاحظه‌اي ايجاد كرده است و اولياي امور را وادار نموده است براي حفظ مصالح عاليه كشور اقدام نمايند... اين اشخاص بدون در نظر گرفتن مصالح عاليه كشور با تمام عناصر مرتجع همدست شدند و متوالياً تحريك كردند از هيچ‌كار كوتاهي نكردند، از هيچ تهمتي خودداري نكردند و كار بجايي رسيد كه با عوامل خارجي تماس گرفتند و اگر به بعضي حرفهاي آنها توجه فرماييد خود خواهيد فهميد كه چه نقشه‌هايي داشته‌اند... يكي از خبرنگاران پرسيد از چه كشور خارجي پول وارد شده؟ پاكروان پاسخ داد در اين مورد بعداً اطلاع خواهيم داد!» وي در پايان اين مصاحبه مطبوعاتي در كمال بيشرمي اعلام داشت: «يك موضوع روشن است و آن اينكه توده مردم موافق اين جريان نبودند.» (4) اسناد صورت مذاكرات هيأت دولت علم در روزهاي 15 و 18 و 29 خرداد ماه 42 كه در سال 63 منتشر شد (5) حكايت از وحشت و سرگيجه اعضاي هيأت دولت وقت و از جمله نخست‌وزير از عمق و دامنه قيام دارد. آنها گرچه مردم و مسلك قيام را به گمان خود «ارتجاع» و «كمونيسم» مي‌دانستند (ص 7) اما اعتراف داشتند كه «حادثه بزرگي اتفاق افتاده» (ص 34) و اعلام حكومت نظامي «آخرين تيرتركش بوده است» (ص 34). در عظمت قيام همان بس كه ‌آنرا قابل مقايسه با هيچ يك از قيامهاي گذشته نمي‌دانستند: «بلواي امروز (15 خرداد) شبيه به هيچكدام [از قيامهاي گذشته] نيست. اين از ‍]قيام] سي‌ام تير هم مهمتر است.» (ص 23)، و به همين علت بود كه با وجودي كه ساواك و نيروهاي انتظامي اطلاع قبلي داشتند اما عملاً كاري نتوانستند براي پيشگيري آن انجام داده وغافلگير شدند. (ص 27). عَلَم مذبوحانه مي‌كوشد تا آنرا به عوامل خارجي و پول خارجي مثل عراق و مصر نسبت دهد (ص 22)، اما وزير خارجه اين احتمال را ـ‌ دست كم در مورد عراق ـ قبول ندارد، زيرا «دولت عراق اعلاميه‌هاي علما [ي عراق] را نگذاشت منتشر كند. دولت عراق گفته است ما با دولت ايران دوست هستيم.» (ص 6) بنابراين به ماهيت مردمي قيام و استقبال توده مردم و حتي كارمندان دستگاه‌هاي دولتي از آن تلويحاً معترف بودند، چنانكه «در روز بحران [15 خرداد] يك بعد‌از ظهر دختران [به نشانه پشتيباني از قيام] با چادر سركار آمدند.» (ص 44) لذا دولت مي‌بايست با مردم اظهار همدردي نموده و «ژست تأثرآميزي براي كشته‌شدگان گرفته شود» (ص 23). اما با اين اقدامات نمي‌توانستند مسأله را تمام شده بدانند بلكه «بايد تصميم قاطع گرفت [زيرا] اگر سست بگيريم مملكت از ميان مي‌رود» (ص 26) و بايد در جستجوي پايگاه اجتماعي مشخص در آينده مي‌بودند تا در مقابل توده‌هاي مذهبي و ناراضي از رژيم محافظت نمايند: «با زور مي‌توان مسأله را خاموش كرد، اما بايد جامعه به نيروهايي متكي بشود. والا نمي‌توان هميشه با سرنيزه و زور [كشور را] اداره كرد بنده (وزير اقتصاد) استدعايم اينست كه نبايد فكر كرد مسأله تمام شده است.» (ص 45) (سند شماره 3). روزنامه‌هاي كشور نيز كه تحت اداره و سانسور شديد ساواك قرار داشتند اخبار و گزارشاتي مطابق ميل و سياست رژيم منتشر مي‌كردند. از جمله روزنامه اطلاعات در روز 15 خرداد، تظاهر‌كنندگان روز 14 خرداد را دو گروه دويست‌نفري و يكهزار نفري «مهاجم» و «چماق‌بدست» معرفي كرد كه بدون هدف و انگيزه و تنها از سر شرارت هر آنچه را كه سر راه خود مي‌ديدند نابود مي‌كردند و ملاحظه هيچكس را نمي‌نمودند، از جمله آنكه به يك اتومبيل حامل دوشيزگان حمله كردند! و تنها در سطر آخر آمده بود كه: «در نتيجه اين حادثه و مداخله‌ي مأمورين انتظامي عده بيشماري به قتل رسيده‌اند.»(6) ب ـ نظر احزاب و جمعيت‌هاي سياسي داخلي جبهه ملي دوم به عنوان مهمترين جمعيت سياسي در طول چند سال «فضاي بازسياسي» امريكايي،‌از هرگونه موضع‌گيري تند عليه شاه و امريكا به شدت پرهيز داشت تا بدينوسيله حسن‌نيت خودرا به آنها نشان داده و زمينه را براي تشكيل دولت جبهه‌اي فراهم سازد. از همين رو بود كه به گفته يكي از رهبران نهضت آزادي، رهبر جبهه ملي در طول آن سالها مرتباً با امريكا و شاه در تماس بود. (7) طبق اسناد لانه جاسوسي، يكي از جاسوسان سفارت آمريكا كه در عصر روز 15 خرداد با دكتر مهدوي، يكي از افراد برجسته جبهه ملي، ملاقات نموده مي‌نويسد: «دكتر مهدوي گفت جبهه ملي در تدارك فعاليتهاي امروز بعد از ظهر (14 خرداد) دست نداشته است.» وي در ادامه مي‌نويسد: «مهدوي از سوي ساواك احضار گرديد و از او پرسيده شد آيا جبهه ملي در نظر دارد در تظاهرات عليه دولت در 15 خرداد شركت كند يا خير؟ مهدوي گفته بود خير. بعضي از دانشجويان جناح چپ جبهه ملي در حوادثي كه حدود ظهر آن روز در دانشگاه رخ داد و بالا بردن پلاكاردي كه نوشته بود «مرگ بر مستبد خون‌آشام» و سوزاندن يك جيپ دولتي دست داشته‌اند. به محض اينكه رهبران جبهه ملي از جمله مهدوي در اين باره آگاهي يافتند به ساواك تلفن كرده و گفتند كه مانع اين تظاهرات در دانشگاه بشوند و اين كار بعداً انجام گرفت.» (8) سرلشكر پاكروان نيز در مصاحبه مطبوعاتي خود در 15 خرداد، در پاسخ يكي از خبرنگاران، شركت اعضاي جبهه ملي را در تظاهرات روزهاي 13 تا 15 خرداد تكذيب كرد. (9) دكتر مصدق نيز كه در اين زمان در احمد‌آباد در تبعيد زندگي مي‌كردند و با رهبران جبهه ملي نيز در مكاتبه بود نسبت به اين واقعه سكوت كرد. حزب توده نيز از موضع چپ و انقلابي ضمن تأييد اصلاحات ارضي و انقلاب از بالاي شاه (انقلاب سفيد) قيام خونين و مردمي 15 خرداد را كوشش «محافل ارتجاعي» در جهت مخالفت با اصلاحات ارضي و آزادي زنان دانست و آنرا محكوم نمود. ماهنامه مردم «ارگان تئوريك حزب توده» در تيرماه 42 نوشت: «در اينكه محافل ارتجاعي كوشيده‌اند در ايام عزاداري از احساسات مذهبي عده‌اي سوءاستفاده كرده، گروهي از افراد عقب‌افتاده و متعصب را به اعمال و رفتاري جاهلانه ضد‌ترقي و برخلاف انسانيت برانگيزند و حتي شعارهايي عليه اصلاحات ارضي و آزادي [زنان] در ميان تظاهرات مردم پخش نمايند، شكي نيست.» در جاي ديگري نيز آمده است: «اجراي اصلاحات ارضي ضد‌فئودالها و اتخاذ تصميم دربارة دادن حق رأي به زنان از همان ابتدا با مخالفت شديد مالكين بزرگ و روحانيون مواجه شد كه از ملاكين پشتيباني مي‌كردند. اكنون مرتجعين سعي كردند از مرحله تبليغ وارد مرحله عمل شوند.» (10) حزب زحمتكشان ملت ايران در نامه سرگشاده‌اي خطاب به مراجع روحاني در تاريخ 15 تير 42 حمايت كامل خود را از رهبري امام كه «صلاحيت كامل مقام رياست تامة شيعيان جهان را احراز كرده‌اند» اعلام داشت و نسبت به محاكمه امام هشدار داد. اما در ضمن خواستار آن شد كه «كليه تقاضاهاي مختلفه بصورت شعار واحد يعني اجراي كامل قانون اساسي و قوانيني كه به تصويب مجلس شوراي ملي رسيده است منحصر گردد»! بديهي است كه اين خواست مخالف نظر امام بود. ج ـ واكنش رسانه‌هاي خارجي جالب آنست كه رسانه‌هاي غربي و شرقي همصدا اين قيام مردمي را محكوم كردند كه تنها به آوردن چند نمونه اكتفا مي‌كنيم: «مطبوعات ايالات متحده در خبرها و مقاله‌هاي خود قيام 15 خرداد را به باد ناسزا گرفتند و با موهن‌ترين لحني از آن ياد ‌كردند. مجله تايم در سرمقاله شماره مورخه 14ژوئن 1963 (24 خرداد 1342) نوشت: «تهران در هفته گذشته سه روز تمام ميدان نبرد بود: مردم شيون مي‌كشيدند، مسلسلها مي‌غريدند و دودي كه از آشغالهاي سوخته به هوا مي‌رفت با ابرهايي از گاز اشك‌آور در آميخته بود، طعنه روزگار را ببين كه اين نبردي بود بر ضد پيشرفت.» تايم در همين سرمقاله شاه را «آن پادشاه فوق‌‌العاده و اصلاح‌انديش» لقب داده بود و از مبارزه طولاني او در راه تبديل ملتي فئودال به كشوري مدرن سخن به ميان آورده و نوشته بود كه «مخالفان نيرومند» او متشكل‌اند از «ديوان‌سالاران فاسد» و «زمينداران بزرگ» و ملاهايي كه «برنامه او را براي اعطاي حق رأي به زنان» و اجاره‌دادن روستاهاي موقوفه به دهقانان «كفر‌آميز» مي‌دانند. يونايتدپرس اينترنشنال نيز گزارش داد: «هزاران مسلمان متعصب به قلب تهران يورش بردند.» و در گزارش ديگري اعلام كرد كه تظاهرات به تحريك شخصيت‌هاي ديني صورت گرفته است، كساني كه با اصلاحات شاه مخالفند «زيرا اصلاحات او به درآمد ايشان از زمينهايي كه اكنون به روستائيان اعطا شد لطمه زده است.» (11) جالب اينجاست كه راديو و مطبوعات شوروي كه بازگو كننده نظرات آن دولت هستند، از موضع چپ و انقلابي عيناً همان تعبير و تفسير رسانه‌هاي امريكايي و اروپايي را از قيام مردمي 15 خرداد ارائه دادند. راديو مسكو در برنامه فارسي شب 16 خرداد خود، اين قيام را چنين ارزيابي كرد: «عناصر ارتجاعي ايران كه از اصلاحات اين كشور مخصوصاً اصلاحات ارضي ناراضي هستند و افزايش حقوق اجتماعي و توسعه آزادي زنان ايران را باب ميل خود نمي‌بينند، امروز در تهران و قم و مشهد تظاهراتي خياباني برپا كردند... رهبران بلوا و محركين اصلي آن برخي از رهبران مذهبي بودند. عناصر ارتجاعي، بازار را به آتش كشيدند، چند مغازه را مورد حمله قرار داده و غارت كردند، اتومبيل‌ها و اتوبوسها را درهم شكستند و به چند اداره دولتي نيزحمله‌ور شدند.» روزنامه «ايزوستيا» ارگان دولت شوروي، درتاريخ 17 خرداد 42، از قيام چنين ياد كرد: «در تهران و مشهد و قم به تحريك عده‌اي از روحانيون مرتجع مسلمان، آشوب و بلوايي برپا شد. آشوب‌طلبان براي مبارزه عليه اصلاحات ارضي دولت از ايام سوگواري استفاده نموده و عده‌اي از جوانان متعصب عقب‌افتاده به چند مغازه حمله كرده و چند اتومبيل را واژگون كردند.» مجله روسي «عصر جديد» نيز در همين روز نوشت: «خميني و دستيارانش مؤمنين را بر عليه دولت برانگيخته، حقوق متساوي زنها را بهانه كرده و در اثر تبليغات آنان اشخاصي كه از تعصب كور شده‌اند به خيابانها ريختند و به ‌آشوب و بلوا دست زدند.» اين بود خلاصه‌اي از اظهار نظرهاي رسانه‌هاي خارجي پيرامون قيام 15 خرداد 42 . پي‌نوشت‌ها: 1 ـ محمد‌رضا پهلوي، سخنان شاهنشاه، ص 52، به نقل از بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، ص 500. 2 ـ محمد‌رضا پهلوي، انقلاب سفيد، صص 45 ـ 46، به نقل از: بررسي و تحليلي از ...، ص 507 و 508. 3 ـ روزنامه نيويورك هرالد تريبون، 8 و 9، ژوئن 1963، به نقل از تاريخ سياسي معاصر ايران، جلد دوم، ص 49. 4 ـ به نقل از: تاريخ سياسي معاصر ايران، جلد اول، ص 48. 5 ـ متن كامل مذاكرات هيأت دولت طاغوت در پانزده خرداد 1342، اسناد فاش نشده‌اي از قيام خونين پانزده خرداد، [تهران]: دفتر هيأت دولت و روابط عمومي نخست‌وزيري، [1363]. 6 ـ اطلاعات، 15 خرداد 1342، به نقل از بررسي و تحليلي از ...، ص 491 و 492. 7 ـ مهندس بازرگان در اين باره مي‌نويسد: ‌«ما مي‌دانستيم كه اللهيار صالح با آمريكايي‌ها تماس‌هايي دارد. چون آن موقع ايشان به حضور اعليحضرت مي‌رفت [لذا] ما مي‌توانسيم بعضي نقطه نظرات خود را به استحضار اعليحضرت برسانيم...» رجوع كنيد به: شريعتمداري در دادگاه تاريخ، ص 49، به نقل از: بولتن ويژه ساواك ـ درباره مصاحبه مهدي بازرگان ـ 29/6/57. 8 ـ دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، احزاب سياسي در ايران، بخش اول؛ مجموعه اسناد لانه جاسوسي آمريكا، جلد دوم، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسي، 1366، ص 362. 9 ـ روزنامه‌هاي عصر تهران، چهارشنبه 15 خرداد 42، به نقل از: بررسي و تحليلي از ...، ص 498. 10 ـ به نقل از: ايران و تاريخ، ص 123. دكتر كاتوزيان بر اين نظر است كه «جامعه سوسياليست‌ها (به رهبري خليل ملكي) رسماً و با اخذ تصميم صريحي در اين قيام شركت كرد.» وي دليل گفته خود را «اسنادي» مي‌داند كه دادستان نظامي در جريان محاكمه خليل ملكي ارائه داده بود، اما مطلب و يا مضمون سند را نقل نمي‌كند. اما جاي تعجب است كه چرا آل‌احمد، از ياران نزديك ملكي در آثار خود بويژه در كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران اشاره‌اي به اين مطلب نمي‌كند. رجوع كنيد به: خليل ملكي، خاطرات سياسي، با مقدمه محمد‌علي كاتوزيان، تهران: رواق، 1360، ص 163. 11 ـ ناصر ايراني، «تلبيس‌هاي مطبوعات امريكا»، ص 67. 12 ـ به نقل از بررسي و تحليلي از...، جلد اول، ص 514 و 515. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:زندگينامه سياسي امام خميني (ره)، از آغاز تا هجرت به پاريس، محمد‌حسن رجبي، ج 1، صص 226 ـ 217.

ريشه‌يابي مواضع حزب توده در قيام 15 خرداد

ريشه‌يابي مواضع حزب توده در قيام 15 خرداد مواضع حزب توده نسبت به رويدادها و تحولات سياسي داخل كشور بازتابي از مواضع اتحاد جماهير شوروي بود. از اين رو قبل از پرداختن به موضع حزب توده نسبت به قيام 15 خرداد، البته نگاهي مختصر به ديدگاه اتحاد شوروي نسبت به اين قيام خواهيم داشت. روابط ايران و اتحاد شوروي در پايان دهه 1330 (1950) به دليل انعقاد قرارداد نظامي دو جانبه‌ ايران و آمريكا رو به تيرگي مي‌رفت. شوروي از اين دوران به يك جنگ شديد تبليغاتي عليه ايران مبادرت ورزيده بود و راديو «صداي ملي ايران» كه براي تبليغات گسترده عليه رژيم شاه به راه افتاده بود، در اين راستا برنامه‌هاي وسيعي را تدارك مي‌ديد. روي كارآمدن دولت علي اميني و فضاي باز سياسي در ايران نيز به كاهش اين تنش كمك نكرده بود. در رسانه‌هاي اتحاد شوروي اميني نيز به دليل ارتباط نزديك با كندي موردحمله قرار مي‌گرفت و سياست همراهي و همگامي ايران با آمريكا همچنان از سوي اتحاد شوروي محكوم مي‌گرديد. اتحاد شوروي برنامه اصلاحات ارضي اميني را به شدت مورد حمله قرار مي‌داد. مجلة «آسيا و آفريقاي امروز» در ژوئن 1962 در اين مورد نوشت: «شكي نيست كه [رفرم] معروف براي حفظ منافع محفلهاي مالكين بزرگ و فئودالها و قشر كوچك كولاكها به اجرا گذارده شده است. هدف طراحان اين قانون، منحرف كردن نظر توده‌ها از مبارزه براي حقوق خود و مهمتر از آن، تحكيم پايه‌‌هاي رژيم پوسيده سلطنتي بوده است. (1) ولي با روي كار آمدن دولت علم و تعهد دولت ايران در 24 شهريور 1341 (15 سپتامبر 1962) مبني بر ندادن پايگاه موشكي در ايران به هيچ كشوري، روابط دو كشور رو به بهبود گذاشت. (2) اين مسئله نيز ارتباط مستقيم با عدم نياز ايالات متحده به خاك ايران براي حمله‌ي موشكي به اتحاد شوروي داشت. در شرايطي كه تظاهرات و اعتراضات مردم ايران به رهبري روحانيت و امام خميني (ره) عليه برنامه‌هاي «انقلاب سفيد» شاه اوج مي‌گرفت، اتحاد شوروي، معاون وزير امور خارجه‌ي خود سرگئي لاپين را در ديماه 1341 (دسامبر 1963) به تهران فرستاد تا در مورد نحوه توسعه‌ي همه جانبه‌ي روابط دو كشور در زمينه‌هاي فرهنگي‌، اقتصادي و فني به بحث و بررسي بپردازد. مهمترين توافق در اين سفر در مورد راه زميني از ايران به سوي اروپاي غربي بود كه از مسير اتحاد شوروي مي‌‌گذشت. اين توافق از آن رو كه حدود 65 درصد تجارت ايران با اروپاي غربي به عمل مي‌آمد، داراي اهميت بود. در اين زمينه استفاده از راههاي زميني از مطلوبيت بيشتري نسبت به راههاي دريايي برخوردار بود. روزنامه ايزوستيا ضمن درج مقاله‌اي توافق ياد شده و اهميت آن را براي ايران مورد تجزيه و تحليل قرار داد.(3) برگزاري رفراندوم شاه براي تأييد«انقلاب سفيد» خود، از سوي رسانه‌هاي اتحاد شوروي نيز با تأييد مواجه شد. به نظر آنها نيروهاي ارتجاعي از جمله مالكان بزرگ كه مورد حمايت روحانيون بودند، مانع اين اصلاحات تلقي مي‌شدند. از ديدگاه تحليل‌گران روس، مخالفان برنامه‌هاي اصلاحات شاه تنها نيروهاي واپسگرا بودند. اتحاد شوروي پيروزي شاه با برگزاري رفراندوم راموجب نااميدي فئودالهاي ايراني و استثمارگران غربي حاميان آنها خواند. (4) تحليل‌گران شوروي در چارچوب بهبود روابط خود با شاه، اصلاحات او را گامي در مسير انتقال از فئوداليسم به سوي سرمايه‌داري و در نتيجه، مترقي ارزيابي كردند. به نظر آنان اين تحول سبب تقويت عنصر پرولتاريا در يك جامعه‌ي روستايي مي‌گرديد و به قطبي شدن فزاينده‌ي جامعه كمك مي‌كرد. از اين ديدگاه اصلاحات شاه نفوذ سياسي مالكان بزرگ را كاهش مي‌داد و لذا براي اتحاد شوروي، پديده‌اي مثبت ارزيابي مي‌شد. (5) به هر حال، تأكيد اتحاد شوروي بر اجراي اصلاحات شاه و ابعاد مثبت آن بايد در چارچوب روابط دو ابرقدرت و تنش‌زدايي دهه‌ي 1340 (1960)، مورد توجه قرار گيرد. در ملاقات سفير شوروي در تهران با سفير آمريكا در 20 شهريور 1342 (11 سپتامبر 1963)، سفير آمريكا به سفير شوروي اطمينان داد كشورش نگران بهبود روابط شوروي و ايران نيست و سفير شوروي از «تداوم و افزايش كمكهاي آمريكا به ايران» ابراز خوشحالي كرد. (6) وي ضمن ابراز رضايت از كمك آمريكا به ايران، آن را سبب سبك شدن بار اتحاد شوروي و فراهم آوردن فرصت مناسب براي هزينه كردن كمكهاي مربوط به ايران در كشورهاي ديگر دانست. (7) سفر برژنف دبير‌كل حزب كمونيست اتحاد شوروي به تهران در آذر 1342 (نوامبر 1963) توسعه‌ي روابط دو كشور را سرعت بخشيد. طي اين سفر، توافقهاي ديگري در مورد مسايل مرزي و ترانزيتي به عمل آمد و قرارداد همكاري فني و اقتصادي نيز به تصويب رسيد.(8) اين نخستين بار بود كه يكي از رهبران بلند پايه‌ي اتحاد شوروي به تهران سفر مي‌كرد. اين سفر، تأييد كاملي بر روند توسعه‌ي روابط دو كشور در چارچوب مناسبات در حال توسعه‌ي دو ابرقدرت بود. به اين ترتيب، در اوج مبارزات مردم ايران عليه شاه و اقدامات او به دستور برنامه ريزان آمريكايي، همزمان با توسعه‌ي روابط ايران و شوروي، روند تحولات داخلي ايران نيز مورد تأييد كامل شوروي قرار گرفته بود. در اين زمينه،‌ضروري است نگاهي كوتاه به نظريه‌هاي تحول اقتصادي ـ اجتماعي در اين دوران از زاويه‌ي ديد تحليل‌گران اتحاد شوروي بيفكنيم. ماركس اساساً انقلاب سوسياليستي را در جوامع پيشرفته و تكامل يافته‌ي سرمايه‌‌داري پيش‌بيني كرده بود. وقوع انقلاب اكتبر در اتحاد شوروي در 1917 با تجديد نظر اساسي در انديشه‌هاي ماركس همراه بود، زيرا او اساساً روسيه را آماده وقوع انقلاب سوسياليستي نمي دانست. در حالي كه ماركس و انگلس بر عنصر عيني انقلاب يعني جنبش كارگري تأكيد داشتند. لنين اتكاي اصلي خود را بر نظريه حزب انقلابي نهاد. لنين براي حزب كمونيست در مسير پيروزي انقلاب سوسياليستي نقش اساسي قايل بود. تجربه‌ي انقلاب اكتبر راه رشد غير‌سرمايه‌داري را براي انقلابيون تحت تأثير لنين مطرح ساخت. ولي تعارض ميان ايدئولوژي و منافع ملي اتحاد شوروي سبب گرديد، در طول دوران اتحاد شوروي، سياستهاي گوناگون در مورد كشورهاي مورد توجه اين كشور صورت گيرد. براي مثال، در ايران در چارچوب ملاحظات داخلي و خارجي بلشويكها، روابط با دولت رضاشاه پهلوي با توجيه نقش او در توسعه‌ي سرمايه‌داري و از طريق آن، توسعه‌ي اقتصادي و اجتماعي ايران مطرح گرديد و همكاري با او بر حمايت از جنبش جنگل برتري داده شد. سفير مختار شوروي در تهران، ميرزا كوچك‌خان رهبري اين جنبش را به تسليم در برابر رضا‌شاه دعوت كرد، زيرا تندروي را مخل منافع دو كشور مي‌دانست.(9) آشكار است كه منظور از منافع دو كشور تنها ملاحظات مورد توجه اتحاد شوروي است. همين توجيه در مقاطع ضروري در زمينه توسعه روابط با رژيم شاه نيز به كار گرفته مي‌شد. رهبران اتحاد شوروي در تبيين نزديكي خود به شاه و توسعه‌ي روابط دو كشور بدون اشاره مستقيم به ملاحظات جهاني خود و منافع ناشي از اين گسترش روابط، رژيم شاه را در مسير توسعه و ترقي جامعه‌ي ايران معرفي نموده و در واقع، مخالفان او را از مرتجعان و نيروهاي واپس‌گرا معرفي مي‌كردند. البته اين سياست در مقاطع‌ تيرگي روابط به شدت تغيير مي‌يافت و رژيم شاه به عنوان رژيم كودتا مورد حمله شديد قرار مي‌گرفت. بنابراين، در طول تاريخ روابط دو كشور در دوران اتحاد شوروي،‌ همواره توجيهات ايدئولوژيك براي تبيين چگونگي روابط دو كشور و تحليل آن مورد استفاده قرار مي‌گرفت، ولي آنچه همواره اصل و اساس قرار داشت، منافع اتحاد شوروي به عنوان يك واحد سياسي در سطح نظام بين‌المللي بود. در اين راستا اتحاد شوروي از ابزار مؤثر خود در همه كشورهاي دور و نزديك، حزب كمونيست وابسته در ايران (حزب توده‌‌ي ايران) را به نحو احسن به كار گرفت.(10) حزب توده‌ي ايران كاملاً در راستاي سياستهاي تجويزي اتحاد شوروي، فعاليت خود را سازمان مي‌داد. پ ) حزب توده و قيام 15 خرداد حزب توده كه رهبران آن پس از كودتاي 28 مرداد 1332 به آلمان شرقي گريخته بودند، در راستاي سياستهاي اتحاد شوروي و در پاسخ به چگونگي روابط شاه با اين كشور، مواضع خود را نسبت به رژيم شاه تعيين مي‌ساخت. با تيره شدن روابط دو كشور پس از نزديكي ايران به آمريكا و بسته شدن پيمان همكاري نظامي، حزب توده نيز رژيم شاه را مورد حمله‌ي شديد قرار داد و «سرنگوني رژيم كودتا» را شعار اصلي خود قرار داد. با تحولات آغاز دهه‌ي 1340 (1960) در ايران كه در راستاي سياستهاي كندي و مشاوران اقتصادي او صورت گرفته بود و فضاي باز سياسي در كشور، حزب توده نيز در مواضع خود نسبت به رژيم شاه تعديل به وجود آورد. با روي كار آمدن دولت اميني كه وابستگي او به آمريكا محرز بود و روابط نزديك با كندي داشت، مجدداً موج ديگري از حملات حزب توده عليه شاه آغاز شد. روزنامه‌ي مردم، ارگان رسمي حزب پس از روي كار آمدن اميني او را به شدت مورد حمله قرار داد و با طرح وابستگي اميني به آمريكا و نقش اساسي او در انعقاد قرارداد كنسرسيوم، ضرورت ادامه مبارزه براي سرنگوني رژيم شاه را مطرح ساخت. (11) كميته مركزي حزب توده ايران، طي اعلاميه‌اي در 26 ارديبهشت 1340 (مه 1961) دولت اميني را از نوع دولتهاي گذشته معرفي كرد كه با سلسله‌اي از «مواعيد فريبنده» كار خود را آغاز كرده است. كميته‌ي مركزي حزب توده با پيش‌بيني عدم توفيق برنامه‌هاي دولت اميني كه همان سياستهاي تجويز شده از سوي آمريكا بود.(12) ضرورت مقابله با آن را مورد تأكيد مجدد قرار داد. كميته‌ي مركزي حزب توده‌ي ايران در اعلاميه‌ي خود از همه‌ي احزاب، جمعيتها و شخصيتهاي ملي دعوت كرد تا با حزب توده ايران متحد شوند و براي برچيدن «بساط حكومت كودتا» و «تشكيل حكومت ملي» تلاش كنند. (13) در واقع پذيرفتن قرارداد عدم تعرض كه از سوي شوروي پيشنهاد شده بود.(14) و انعقاد قرارداد نظامي دو جانبه با آمريكا، حزب توده را در امتداد سياستهاي اتحاد شوروي به رويارويي شديد با رژيم شاه سوق داده بود. هر چند تجربه‌ كودتاي عراق و عدم حمايت آمريكا در جنگ هند و پاكستان در سال 1344 / 1965 از پاكستان، رژيم شاه را نسبت به ماهيت پيمانهاي منطقه‌اي مانند سنتو و نقش آمريكا در آن دچار ترديد نمود. حزب توده در پاسخ به برنامه اصلاحات شاه، اجراي آن را تلاشي در مسير تأمين نيازهاي كشورهاي امپرياليستي خواند. مجله‌ي دنيا در اين خصوص نياز كشورهاي امپرياليست به محصولات كشاورزي مستعمرات و كشورهاي تحت سلطه خود را مورد توجه قرارداد و افزايش توليدات كشاورزي را به منظور رفع نيازهاي كشورهاي امپرياليست، هدف برنامه‌هاي اصلاحات شاه معرفي كرد. نظريه‌پردازان حزب توده، اجراي سياستهاي اصلاحي شاه در بافت اقتصادي و اجتماعي ايران را تلاشي براي بهبود جامعه در مسير اهداف امپرياليسم برآورد مي‌كردند. (15) اين در حالي بود كه با اجراي برنامه‌هاي ياد شده ـ حتي اگر به منظور افزايش توليدات كشاورزي صورت گرفته بود ـ كشورهاي غربي كه خود با افزايش محصولات كشاورزي مواجه بودند، دچار مشكلات بيشتري مي‌شدند. در واقع، هدف اصلي از اجراي برنامه‌هاي اصلاحي براساس پندار برنامه ريزان آمريكايي، جلوگيري از بحرانهاي اقتصادي و اجتماعي در ايران و هدف واقعي شاه، تخريب بنيانهاي فرهنگي و اجتماعي در ايران و از ميان بردن استقلال روحانيت شيعه و نفوذ مالكان بزرگ بود. در واقع، شاه براي تحكيم اقتدار خويش در داخل با وجود مخالفت اوليه در برابر برنامه‌هاي تجويزي كندي و مشاوران او، در برابر فشار شديد آنان ناچار از اجراي آن گرديد، ولي اهداف او با آمريكا دچار تفاوتهايي بود. شاه كه دردهة 1330 (1950)، بيشتر نگران تحكيم مباني قدرت در داخل بود، در دهه 1340 (1960)، به جهان خارج توجه بيشتري نشان مي‌داد. (16) او نيز پذيرفته بود كه تأمين امنيت، نه تنها با عوامل نظامي و سياسي، بلكه با مسايل اقتصادي و اجتماعي نيز ارتباط مستقيم يافته است. روند نزديكي ايران به آمريكا همان‌گونه كه اشاره شد با حملات شديد شوروي و نيز حزب توده همراه بود. تعهد ايران به عدم تبديل ايران به پايگاه موشكي عليه شوروي اين روند را به طور جدي تحت تأثير قرار داد(17) حزب توده نيز در اين دوران حملات خود را به شاه در اشكال گوناگون ادامه داد. حزب تود، برنامه‌ي اصلاحات ارضي شاه را فاقد هرگونه «محتواي جدي» و در «جهت تحكيم منافع مالكان» تلقي مي‌كرد. پس از تصويب قانون اصلاحي قانون اصلاحات ارضي در 19 ديماه 1340 «مجلة دنيا» حل مسئله‌ي ارضي و بركناري مالكين را بدون طرد امپرياليسم غير‌ممكن دانست. در هر حال، پس از تصويب لوايج ششگانه‌ي پيشنهادي شاه و رفراندوم ششم بهمن 1341 (فوريه 1963) حزب توده، اين اصلاحات را نشانه‌ي عقب‌نشيني رژيم كودتا «زير فشار محافل امپرياليستي» تلقي كرد. در واقع، رهبري حزب مواضع و تحليلهاي خود درباره‌ي سياستهاي شاه را مطابق با روابط ايران و اتحاد شوروي و فراز و نشيب در آن تغيير مي‌داد. اين سياست، همواره در طول دوران فعاليت اين حزب از تأسيس تا انحلال آن با شدت و ضعف متفاوت تداوم يافت. حزب توده در مقاله‌ي «در ميهن ما چه مي‌گذرد»، اصلاحات را بيانگر پذيرش ارايه‌ي امتيازاتي به مردم از سوي رژيم شاه براي تداوم بقاي خود تحليل كرد. در اين تحليل، حزب توده فشار آمريكا را كه متوجه «بي‌تعادلي شديد وضع اجتماعي در ايران» شده بود، ‌عامل اجراي اصلاحات معرفي كرد. از اين ديدگاه، اجراي اصلاحات در ايران هم براي تثبيت رژيم شاه و هم گسترش بازارهاي ايران براي توسعه‌ي واردات از كشورهاي سرمايه‌داري و افزايش سرمايه‌گذاريهاي آنان مورد توجه قرار گرفته بود./ تحليل‌گران حزب توده، انتقال پايه‌هاي اتكاي استثمارگران از فئوداليسم به سرمايه‌داران بزرگ را شيوه‌ي مرسوم آنان خواندند تا بتوانند بهتر حيات و فعاليت خود را تداوم بخشند. لذا تحولي كه در ايران صورت مي‌گرفت، «جانشين شدن تدريجي مناسبات سرمايه‌داري و استثمار سرمايه‌داري به جاي مناسبات فئودالي و استثمار فئودالي» تعريف گردد. (18) در چارچوب تحول در روابط ايران و اتحاد شوروي پس از شهريور 1341 (سپتامبر 1962) حزب توده كه برنامه اصلاحات شاه را فاقد «محتواي جدي» و در مسير اهداف و سياستهاي «امپرياليسم» تحليل نموده بود، به اتخاذ مواضع مثبت نسبت به آن پرداخت. مجله‌ي دنيا در تحليل جديدي از اصلاحات شاه در بهار 1344 (1965) حل مسئله ارضي را در كشورهاي تحت سيطره‌ي امپرياليسم ضرورتي انكارناپذير از نگاه امپرياليستها خواند. حزب توده نوشت: امپرياليسم مي‌داند اگر اين مسئله را حل نكند نخواهد توانست به سلطه‌ي خود ادامه دهد.(19) از ديدگاه حزب، «امپريالسم ناچار است در اين زمينه عقب‌نشيني كند و متحدين سابق خود را در كشورهاي كم رشد يعني مالكان، فئودالها، رؤساي قبايل و امثال آن را فدا كند، تا از تكرار «فاجعه‌ي چين» جلوگيري كند. حزب توده، اجراي اصلاحات در كشورهاي كم رشد را جزئي از سياست خارجي آمريكا مي‌دانست كه از لحاظ اقتصادي «يك تدبير نو استعماري» به شمار مي‌آيد، ولي رهبري حزب در ادامه‌ي اين تحليل، «همين اصلاحات ولو با رهبري امپرياليسم» را، «ضربتي بر سيستم‌‌هاي ماقبل سرمايه‌داري در دهات كشورهاي عقب مانده» خواند كه «رشد سرمايه‌داري در اين كشورها را به صورت قانوني در مي‌آورد.» حزب توده در راستاي روابط رو به توسعه‌ي ايران و اتحاد شوروي تحليل خود را از اصلاحات شاه دگرگون ساخت و اعلام كرد: «اين رفرم، با همه نيم‌بندي، موجب تضعيف فئوداليسم و مالكيت بزرگ ارضي است و به همين جهت به طور عيني مثبت است. براي عدم اجراي اين رفرم نبايد مبارزه كرد....» (20) حزب توده در ادامه‌ي اين تحليل، در نهايت اصلاحات شاه را مثبت ارزيابي كرد و وظيفه مردم ايران را «كمك به رفع جنبه‌هاي منفي» آن به شمار آورد. ايرج اسكندري نيز در مقاله‌اي تحت عنوان «وضع كنوني ايران و دورنماي آينده‌ي آن» همين تحليل را بيان كرد. او در ارزيابي حزب از اصلاحات شاه نوشت: «در ماهيت خود از نظر عيني من حيث‌المجموع جنبه‌ي مثبت دارند، زيرا به تخريب پايه‌هاي مناسبات توليدي ماقبل سرمايه‌داري كمك مي‌كنند.» رهبران حزب توده در سازگاري با تحليلهاي اتحاد شوروي از برنامه‌ هاي اصلاحي شاه در شرايطي كه روابط دو كشور توسعه‌ي همه جانبه مي‌يافت.(21) تعريف و تمجيد به عمل مي‌آوردند. لازم به يادآوري است كه در پي تشديد اختلافات اتحاد شوروي و چين كمونيست در سال 1344 (1965) عده‌اي از رهبران حزب توده به رهبري دو فرد برجسته‌ي حزب ، ـ قاسمي و فروتن‌ـ آن را ترك كردند. آنها سازمان توفان را به وجود آوردند و رهبران حزب را در راستاي حملات مائو به خروشچف، تجديد‌نظرطلب و غير‌انقلابي توصيف كردند. آنها سران حزب را به پيروي كوركورانه از اتحاد شوروي متهم كردند. از ديدگاه انشعاب‌گران حزب توده، نزديكي و همزيستي مسالمت‌آميز دو نظام سوسياليسم و سرمايه‌داري امري غير‌ممكن تلقي شد. آنان بي‌توجهي به تعاليم مائو براي تدارك جنگ مسلحانه و محكوم كردن استالين را مردود مي‌دانستند. (22) فروتن و قاسمي اتحاد شوروي را به دليل فروش اسلحه به رژيم شاه و به تأخير انداختن انقلاب در ايران مورد حمله قرار مي‌دادند. آنها معتقد بودند شوروي با انعقاد قراردادهاي پاياپاي نفت و گاز و آهن با ايران به استثمار اين كشور مي‌پردازند. (23) حزب توده در همان حال كه برنامه‌ي اصلاحات شاه را پيروي از سياستهاي آمريكا تلقي نموده و آن را گاه تأييد و گاه تكذيب كرده بود،‌ از درون، دچار تفرقه و تشتت اساسي در مورد قيام 15 خرداد و ماهيت آن بود. (24) با امضاي موافقت‌‌نامه‌هاي اقتصادي ميان ايران و اتحاد شوروي و احداث واحدهاي گوناگون صنعتي از سوي شوروي در ايران، حزب باز هم مواضع تأييد آميز خود را نسبت به رژيم شاه تقويت كرد.مجله دنيا در سال 1345 (1966) در تأييد سياستهاي اصلاحي شاه، اين سياستها را موجب «افزايش علاقه‌ي نسبي دهقانان» به ثمرات كار خود و «تسريع رسوخ سرمايه‌‌داري در ده» خواند كه براي فعاليت دهقانان در روستاها، انگيزه‌‌ي بيشتري ايجاد مي‌كند. حزب، توسعه‌ي روابط ايران و كشورهاي سوسياليستي از سوي شاه را از «بهترين تدابيري» دانست كه رژيم شاه اتخاذ نموده است. حزب توده‌ي ايران اين سياست شاه را موجب «تحكيم استقلال سياسي كشور و كسب استقلال اقتصادي» دانست. رهبري حزب، حمايت خود را از صنعتي كردن و مدرنيزه كردن ايران توسط رژيم شاه اعلام كرد. (25) در واقع، عامل نهايي و تعيين كننده‌اي در مواضع مثبت حزب نسبت به برنامه‌هاي اصلاحي شاه، ارتباط مستقيم با سطح و كيفيت روابط با اتحاد شوروي داشت. حزب توده‌ي ايران در پرتو توسعه‌ي همه جانبه‌ي روابط رژيم شاه با اتحاد شوروي، سياستهاي داخلي آن را مورد تأييد قرار مي‌داد. حزب توده مي‌كوشيد اصلاحات شاه را نتيجه‌ي مبارزات مردم و موجب پيشرفت كشور معرفي نمايد. در اين زمينه، احسان طبري در مجله‌ي دنيا نوشت: «رفرمهاي رژيم، خود محصول وضع جهان و ايران است. تحول متناسب قوا به سوي سوسياليسم و به زيان امپرياليسم، قدرت روز‌افزون سوسياليسم و ضعف فزاينده‌ي امپرياليسم، دستاوردهاي جنبشهاي رهايي‌بخش ضدامپرياليستي در كشورهاي جهان سوم، تحولات منطقه‌ي خاورميانه، مبارزات طولاني مردم ايران در دوران پس از جنگ دوم و در پيشاپيش آن حزب توده‌ي ايران،‌ هيأت حاكمه‌ي ايران را وادار كرد كه دست به رفرمهايي در جهت اصلاح ارضي و صنعتي كردن كشور و نيز بهبود در روابط با كشورهاي سوسياليستي بزند.» (26) يكي ديگر از اعضاي كميته‌ي مركزي حزب نيز اعلام كرد: «رفراندوم ژانويه 1963 (بهمن 1341) راه را براي ادامه‌ي اقدامات بورژوايي باز كرد، اقداماتي كه در خدمت محو مناسبات فئودالي قرون وسطايي بودند و راه را براي تكامل سريع سرمايه‌داري هموار ساختند....»(27) پي‌نوشت‌ها: 1. ن. نوري، روشنفكري وابسته در ايران و قضاوت تاريخ، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، بي‌‌تا، منتشر نشده، جلد هفتم، ص 60. 2. Sicker, op.Cit., p 93. 3. Izvestia, 19 Dec, 1962 in: Yodfat, op Cit., p 29. 4. K. Ivanovsky, "Blow at Feudalism", International Affairs, (Moscow) No.3, March 1963, P. 88, in: Ibid. 5. The Feudal System in Iran Will Liquidated , Pravda, 28 Feb, 1963, in Ibid. 6. اسناد لانه جاسوسي، جلد 27، ص 50. 7. اسناد لانه جاسوسي، جلد27، ص 50. 8. Sicker, Op, Cit., p 94. 9. سپهر ، ص 393. 10. براي اطلاع بيشتر، ر. ك: استالينيسم و حزب توده در ايران، بخش چهارم. 11. مردم، شماره 17، 20/2/1340، به نقل از نوري، ص 64. 12. Rouhollah K. Ramazani, "Iran and the United States: An Expriment in Enduring Friendship" , The Middle East Journal, Vol. 30, No 3, Summer 1970,p.328. 13. مردم، شماره 18، 6/3/1340، به نقل از نوري، ص 65. 14. Sepehr Zabih, "Iran's International Posture: Defacto Nonalignment Within A Pro Western Alliance: The Middle East Journal, Vol: 24, No. 3, Summer 1970, P.312." 15. دنيا، دور دوم، شماره 1، ارديبهشت 1339، به نقل از نوري، ص 66. 16. Ramazani. Iran's Foreign Policy 1941 – 73, p 313. 17. Lenczowski, op, Cit., p 31. 18. دنيا، شماره 4، زمستان 1341، به نقل از نوري، ص 68. 19. دنيا، شماره اول، بهار 1344. 20. دنيا سال ششم، شماره 1، بهار 1344، صص 57 ـ 60. 21. Lenczowski, op. Cit., p. 376, Wilber. Op. Cit., p 201. 22. Ervand Abrahamian, Iran Between Two Revolution, (New Jersey: Preinceton University Prest, 1982)., p 254. 23. Ibid., P 455. 24. Ibid. 25. ايرج اسكندري، كنگره‌ي دهم حزب كمونيست بلغارستان، مردم، شماره 69، سال 1349، به نقل از نوري، ص 73. 26. پيشين، ص 74. 27. پيشين، ص 75. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:اتحاد جماهير شوروي و انقلاب اسلامي، مركز اسناد انقلاب اسلامي

شعر گمنام

شعر گمنام شعر و شعار همزادند و اگر چه در شكل و قيافه يكسان نيستند كه از جنس همند. براي همين است كه‌: «هر شعر خوب حتماً شعار مي‌شود و هر شعار بي‌پيرايه‌اي‌، بي‌شك به شعر پهلو مي‌زند.» اشعاري كه در دوران انقلاب اسلامي‌، توسط شاعران ناشناس در راستاي حركت حضرت امام خميني (ره‌) سروده شد و سرنوشت آن به بايگاني سازمان اطلاعات و امنيت رژيم ستمشاهي ـ ساواك ـ كشيد، به حدي روان و سليس است كه ضمن آنكه مي‌توان‌، مواضع اصلي انقلاب اسلامي را به روشني در آن ديد، تاريخ اين حركت عظيم را نيز مي‌توان در آن مرور كرد. شعرهايي كه شعار مبارزه بود و حماسي و بي‌پروا بر پيكر سردمداران رژيم شاه‌، شلاق مي‌زد، در بعضي مواقع‌، خود در زير شلاق‌هاي ستم و در محبس‌هاي تنگ و تاريك سروده مي‌شد و يا سرنوشت سراينده آن‌، به زندان و شكنجه ختم مي‌گرديد. حوزه اشعار دوران انقلاب اسلامي‌، كه در برخي موارد، سراينده آن را فاقد شناخت وزن و قافيه و قواعد شعري نشان مي‌دهد، به گسترة تاريخ شاهنشاهي است‌، كه هدف‌گيري اصلي آن‌، سرنگوني محمدرضا پهلوي با رهبري حضرت امام خميني (ره‌) مي‌باشد. هرچند اين حركت به اعتبار «من سمع منادياً ينادي ياللمسلمين و لم يجبه‌ُ فليس بمسلم‌» از ظلم و جوري كه بر مسلمانان ساير بلاد هم مي‌رفت‌، غافل نبود. شاهد مثال اينكه‌، وقتي فرانسويان استعمارگر با شعار دمكراسي‌زنان و مردان مسلمان الجزايري را به خاك و خون مي‌كشيدند، فرياد هنر بلند مي‌شد كه‌: ســلام مـا به احــرار جــزاير خدا يار و مددكار جـزاير از اين غم ما همه هستيم يكسر به همدردي عزادار جزاير آنچه در اين نوشتار به آن خواهيم پرداخت‌، مروري است گذرا بر محتواي اشعاري كه در اين كتاب گرد آمده است‌. بديهي است كه از درياي بيكران و خروشان امت اسلامي در طول سال‌ها مبارزه با رژيم ستمشاهي پهلوي‌، اين مقدار، جرعه‌اي بيش نيست‌. در فروردين ماه سال 1342 شمسي‌، مدرسه فيضيه قم‌، مورد حمله نظاميان شاه قرار گرفت‌، بازتاب اين وحشي‌گري‌، بر در و ديوار شهر مراغه‌، چنين بود: ما مسلمانيم و ايران در پناه مسلم است سرپرست دولت جابر فقط ايمان ندارد كشور ايران‌، گرفتار حكومتگراني بود كه در ظلم و ستم تالي بني‌اميه بودند و براي رسيدن به هدف‌، هيچ نوع مخالفت و اعتراضي را برنمي‌تابيدند و به زنان و كودكان هم رحم نمي‌كردند. دستگيري حضرت امام خميني (ره‌) در چهاردهم خرداد 1342، حماسة 15 خرداد را به دنبال داشت كه نقطة عطف انقلاب اسلامي شد. اين واقعه‌، پيروان راستين امام را در سراسر كشور، در طريق مبارزه مصمم‌تر كرد تا هراس نداشتن در ميدان مبارزه و آرزوي لقأالله ـ كه همانا شهادت بود ـ را به رخ يزيديان زمان بكشند: عاشق حق هر كه باشد، باكي از اين و آن ندارد زآنكه در دل‌، آرزو جز ديدن جانان ندارد مظهر عشق حسيني‌، آيت‌الله خميني آنكه در ميدان قدرش‌، شير نر جولان ندارد و همچنين: شاه را گو: مرجع تقليد را آزاد كن مسلمين دلخسته را، از اين الم دلشاد كن رهبران پيشواي ملت و زندان كجا خويشتن آماده بهر كيفر ميعاد كن و يا اينكه : بنده محبوب يزدان آيت‌الله خميني رهنماي اهل ايمان آيت‌الله خميني نيست باك از زجر و زندان و جفا مردان حق را اشجع است از شير غرّان آيت‌الله خميني وابستگي محمدرضا پهلوي به بيگانگان‌، روزبه‌روز آشكارتر مي‌شد و بر اهل نظر و خبر، معلوم بود كه او، ايران را به نفع آنان به سوي ويراني سوق مي‌دهد، هر چند شعار دينداري مي‌دهد و ادعا مي‌كند كه كمر بسته حضرت عباس (ع‌) و امام رضا (ع‌) مي‌باشد: اي صبا برگو به شاه خفته دل‌، بيدار شو مست قدرت گشته‌اي‌، تا كي‌، دمي هشيار شو ظلم‌ها كردي به ملت تا به سرحد جنون گر نه‌اي مأمور دشمن‌، زين عمل بيدار شو كشتار بي‌رحمانه‌اي كه در پانزدهم خرداد، به دست شاه‌، در شهرهاي مختلف كشور صورت گرفت‌، شهداي بسياري داشت‌، ولي تقدير چنين رقم خورد تا شهيد طيب حاج رضايي ـ كه روزگاري هم‌، دل در گرو سلطنت محمدرضا پهلوي داشت و از سابقة خوبي هم برخوردار نبود ـ به اخلاص‌ِ عمل‌ِ حُرگونه‌اش‌، خورشيد شهيدان 15 خرداد شود تا امام خميني (ره‌) در مدح او بگويد: «طيب جوانمرد آزاده‌اي بود»: شهد شيرين شهادت‌، ريخت در كام تو طيب مهد اقليم سيادت‌، نقش دامان تو طيب با بزرگي در شهادت‌، خويش را پرپر نمودي ليك بر ذلت ندادي تن‌، خدا يار تو طيب نهضت 15 خرداد با كشتار سراسري‌، به ظاهر به خاموشي گرائيد و متعاقب آن‌، قانون بردگي ملت ايران ـ موسوم به كاپيتولاسيون ـ در مجلسين شوراي ملي و سنا، تصويب شد. امام خميني (ره‌) فرياد اعتراض سر داد كه حاصل آن هم‌، دستگيري و تبعيد ايشان به تركيه و سپس نجف اشرف بود. حسنعلي منصور ـ كه عامل اين حركت بود ـ به مجازات اين هتك حرمت‌، به اعدام انقلابي محكوم شد و در اولين روز بهمن ماه 1343، در موقع ورود به مجلس شوراي ملي در ميدان بهارستان‌، با گلوله‌هاي شهيد محمد بخارايي‌، از پاي درآمد. حالات و رفتار نمايندگان مجلس شوراي ملي‌، پس از شنيدن خبر اين واقعه‌، در جاي خود جالب و درخور توجه است‌: برآمد بامــدادان بانگ و آژيــر كه زد تيرافكني منصـور را تيـر ز پا افتـاده با يك تيـر نخجيــر گشايد پنجه چون صياد تقــدير در آنجا پاي هر تدبير لنگ است كلوخ‌انداز را پاداش سنگ است فرمان اعزام روحانيون به سربازي‌، ترفند ديگري بود كه رژيم شاهنشاهي‌، با هدف خاموش كردن چراغ حوزه‌هاي علميه‌، براي رهايي از روشنگري‌هاي حضرت امام و يارانش تدارك كرد: باز مي‌خـواهند از نــو فتنه‌اي بــر پا كنند بـر عليه مـا دوبـاره نقشـه‌اي اجـرا كنند زآن همه جلاد و از شلاق و زندانها بپرس‌ تا شــما را واقف از ايمان و صبر ما كنند پـس ز سـربازي كجا ترسند سربازان دين ‌فــوق سـربازي بگو، اينها كجا پروا كنند نهضت 15 خرداد، شعلة فروزاني بود كه روشن نگاه داشتن آن‌، بر همگان فرض بود. فرضي كه از جانب رهبر انقلاب‌، بر دوش تمام مكلفين قرار داده شد و اولين سالگرد آن نيز، در بيت آن حضرت برگزار گرديد: نعش صدها و هزاران بدن از جور عـدو كس ندانست كجا خاك سپرد آنان را مملكت رو بــه فنا، ملـت آن بـي‌سامان ‌دستي از غيب رسد ملت بي‌سامان را در اين موقع و موقعيت‌، مردان باهمت و غيرتمند، براي پايان دادن به اوضاع نكبت بار رژيم شاهنشاهي‌، در طريق آگاهي جامعه گام مي‌زدند و به ترويج انقلاب مي‌كوشيدند: به حفظ خويشتن اي قوم در سراسر ملك‌ به حكم عقل‌، همي انقلاب بايد كرد ولي هجر امام‌، غمي بزرگ و جانكاه بود كه امت اسلام را مي‌آزرد. طبيعي بود كه اين غم‌، در حوزه‌هاي علميه ايران‌، كه پير مراد و مرشدي بزرگ را، در بين خود نداشتند، مضاعف بود و زماني كه غم هجران‌، با محدوديت بر زبان راندن نام او نيز همراه بود، جانكاه‌تر مي‌نمود: يا ربّنا فارحم بنا اَيْن‌َ الخميني ‌واحسرتا من هجره اَيْن‌َ الخميني نام خميني بردنش زجر است و زندان‌، سهل است و آسان زندان چــه باشــد جــان به قــربان خميني اَيْن‌َ الخميني و يا اينكه‌: كجا رفتي اي شيرمــرد زمانه كه نبود مرا باري از تو به شانه تعريض نسبت به كساني كه دين به دنيا داده و با رعايت ظواهر ديني‌، به زندگي خود مشغول بودند، نيز، بخشي از نيروي محركه انقلاب اسلامي را به خود معطوف مي‌كرد. آنان كساني بودند كه به تعبير امام راحل (ره‌) «تمام همّشان‌، علفشان‌» بود: نم نمك بي‌خبري خوش به حالت خوش به حالت به خدا نه تو مكتب داري نه به آواي خبر دل داري نه غمي مي‌كشدت جنايات رژيم شاهنشاهي ـ كه در نوع خود بي‌نظير بود ـ تداعي كننده خاطرة نمرودها و عمروعاص‌ها بود. در همين راستا، تشبيه سردمداران رژيم به آنان‌، روشي ديگر براي تبيين ظلم‌ها و جنايات رژيم به شمار مي‌رفت‌. آناني كه با دين به ستيزه برخاسته بودند و با پيروي از روشنفكربازي‌هاي غربگرايانه‌، قصد حذف قرآن را داشتند: و بعد از ساعتي‌، آن روبهان با چهره‌هاي زشت خود كه گويي چهرة «عاص‌» است و «نمرود» است به سوي من همي آيند و مكارانه مي‌گويند: برون افكن ز دستت چه چيز است آن‌!؟ خرافات است و ننگين است‌! و گويي تو نمي‌داني تو اكنون نسل امروزي و پيروزي برون‌افكن ز دستت‌! رابطه مستقيم رژيم پهلوي با غاصبان سرزمين فلسطين ـ اسرائيل ـ يكي از اهداف اصلي برخورد پيروان امام با محمدرضا پهلوي بود. اين حركت‌، خصوصاً در زماني كه اشغالگران قدس‌، آتش جنگ را عليه مسلمين برافروخته بودند، بيشتر و بيشتر مي‌شد: او كه از اين نوجوانان وطن هر دم براي پيشرفت دولت جبار اسرائيل به دست سازمان ارتش و امنيتش قربانيان تازه مي‌خواهد رضاخان قلدر و به تبع او محمدرضا پهلوي‌، با دست بيگانگان به قدرت رسيده و مجري دستورات آنان بودند. از همين رو، كشور روزبه‌روز وابسته‌تر و اموال روزميني و زيرزميني آن‌، بيشتر دستخوش غارت و چپاول بود و براي آنكه كسي متوجه اين امر نشود، فرهنگ بي‌بندوبار غرب نيز، جوانان پاك اين مرزوبوم را نشانه رفته بود و يارگيري جبهه انقلاب‌، نيازمند آگاهي اين قشر عظيم بود: اي نوجوان‌! دلت ز چه تابان نيسـت‌ از چيست تو را سلامت وجدان نيست آواز در اين خــرابه چــه مي‌خواني ‌گنجــي در اين سـراچـة ويران نيست ســوغات غــرب بهــر شــما بـالله جز شهوت و جهالت و طغيان نيست و حرف اين بود كه : بپاخيزيد! با فرهنگ قرآن آشنا گرديد بپاخيزيد! بهر حق فدا گرديد با رزمندگان راه ايمان همصدا گرديد... كه تا در محيط بهتري باشيم‌... نمي‌خواهيم فرهنگي كه استعمار مي‌سازد روش‌هايش جنايت كار مي‌سازد هر صدايي كه به اعتراض برمي‌خاست‌، با حبس و شكنجه و گلوله پاسخ داده مي‌شد. ايران به زنداني بزرگ‌، مبدّل شده بود، تا شاه و اطرافيانش در كاخ‌هاي آنچناني خود به عيش و عشرت مشغول باشند: افق امروز چرا سرخ‌تر است سينه‌اش خونين است بخراشد رُخ را خون‌ها مي‌ريزد دامنش رنگين است يا رب اين منظره چيست‌؟ ديگر اين ايران نيست محبسي ويران است‌. هر چه بر عمر رژيم شاهنشاهي‌، اضافه مي‌گرديد، حركت رو به اضمحلال او نيز، سريع‌تر مي‌شد و پيروان انقلاب اسلامي نيز، در تبعيت از رهبر انقلاب‌، منسجم‌تر مي‌شدند و همگان ديده در راه او داشتند: كننـد ملـت ايــران در انتظــار خـميني ‌سرشك چشم روانه به رخ نثار خميني دلا تو جام صبوري مزن به سنگ جدايي خـزان هميشه نبايد، رسد بهار خميني آسمان كشور ايران‌، تيره و تار بود و در انتظار طلوع خورشيد خميني‌. اميد به پيروزي و بازگشت امام‌، قوّت قلب رهروان راه او بود و در طريق مبارزه‌، آنان را مصمم‌تر و پيمانشان را مستحكم‌تر مي‌كرد: همه جا تيره و تار همه جا حيله و رنگ همه جا پاي شرف خورده به سنگ ... من و پيمان‌شكني من و احساس شكست ... من و تسليم به پستي هيهات درگذشت ناگهاني دكتر علي شريعتي ـ كه با سخنان آتشين و نوشته‌هاي شاعرانه خود، در نسل جوان‌، خصوصاً در دانشگاه‌ها، توجه بسياري را به خود جلب كرده بود ـ در لندن‌، انگشت اتهام بسياري از آگاهان را متوجه رژيم پهلوي كرد، تا با ياد او بسرايند كه‌: بالهايت را شكستند، اما پروازت را هرگز دستانت را بستند، اما داستانت را هرگز پاهايت را بريدند، اما راهــت را هرگز لبانت را دوختند، اما پيامــت را هرگز و چند ماه بعد، شهادت «اميد آينده اسلام‌» حضرت آيت‌الله حاج سيدمصطفي خميني (ره‌)، در نجف اشرف‌، شعله‌هاي نهضت امام را فروزان‌تر كرد تا جنايات پنجاه ساله حكومت پهلوي‌، دستمايه شعري ديگر قرار گيرد: پنجاه سال سلطنت قتـل و ظلــم و زور پنجاه سال شاهي‌ِ از عدل و داد دور پنجاه سال تهمت و تبعيد و حبس و بند پنجاه سال ظلـم به مخلوق مستمنـد فرا رسيدن ماه عزاي حسيني (ع‌) ـ محرم‌الحرام ـ و تصادف آن با نوروز، موقع مناسب ديگري براي شوريدن به پايه‌هاي سست سلطنت پهلوي بود: عيد ما روزي بود كز ظلم آثـاري نباشد در چمن‌، درد و غم و رنج و گرفتاري نباشد عيد ما روزي بود كاندر محيط كشور ما از خيانت پيشگان سفله آثاري نباشد و يا اينكه ديگري با صراحت بيشتري بگويد: عيد ما روزي بود كز شاه آثاري نباشد پهلــوي‌ِ بي‌حـيا را كـاخ و دربـاري نباشد زادة شــوم رضاخان با رژيـم قلدرش بهر پيشرفت يهودان‌، دست در كاري نباشد و همچنين‌، غم زندانياني كه در سياهچال‌هاي رژيم شاهنشاهي‌، در زير شكنجه بودند را خوردن و سرودن كه‌: روزي كـه جــوانان سلحشــور به زنـدان‌ تبعيــد بـود رهبــر فـرزانـه ما، عيد نداريـم در روز اسفناك‌ترين فاجعه‌هاي قم و تبريز كه محو نخواهد شد از خاطره‌ها، عيد نداريم در اين زمان‌، رودررويي با دشمن تا بُن‌ِ دندان مسلح‌، كه نيروهاي نظامي و تانك‌ها را به خيابان‌ها آورده بود، قدري دشوار مي‌نمود. اينك ديگر، روحيه شهادت‌جويي بود كه كارآمد بود و الحق كه پيروان امام‌، بخوبي از اين امتحان سربلند و سرافراز، بيرون آمدند. دين به دنيافروشان كه‌، مقابله با رژيم شاه را، «مشت بر سندان كوفتن‌» مي‌دانستند و داستان «مشت و درفش‌» را مطرح مي‌كردند، خواسته يا ناخواسته‌، به تحكيم رژيم پهلوي‌، نظر داشتند و در مقابل انقلاب اسلامي ايستاده بودند: دلم تنگ است و غمگين است و روحم خسته و بيزار دلم بيزار از اين سجاده‌بازي‌ها و از معني تهي ماندن از اين الله گفتن‌هاي بي‌حاصل ... مسلمان نيست آنكو حق خود را مي‌دهد از كف و آن خوكي كه حق ديگران را مي‌خورد، او هم مسلمان نيست ره تقوي مگر در گريه و زاري است‌؟ با فرا رسيدن سال 1357 شمسي‌، طليعه‌هاي فتح و ظفر آشكارتر و رژيم پهلوي اميد ماندن را از دست داده بود و ياران امام نيز، با تلاش هر چه تمامتر، ايران را به ميدان مبارزه مبدّل كرده و مژده فتح مي‌دادند: مژده آورد پيك حق از راه‌ كه ظفر مي‌رسد به حزب‌الله وعده صبح از اين جهت دادست‌ رهبر ما خميني روح‌الله حكومت نظامي كارساز نيفتاد و كشتار وحشيانه مردم در ميدان ژاله ـ كه از همان روز ميدان شهدا ناميده شد ـ بر صحيفه حكومت وابسته محمدرضا پهلوي خط بطلان كشيد و از او چهره‌اي خونريز بر صفحات تاريخ باقي گذاشت‌: روز و شب‌، خونريزي و كشتار باشد كار شاه‌ برخلاف دين حق باشد همه كردار شاه پشته مي‌سازد ز كشــتار جــوانان ايـن لعين ‌گــوئيا پايان ندارد ايـن همه كشتار شاه و ديگر اينكه‌: گرگ عصر بيست و يك از برج شهريور بود دست وي تا مـرفق از خـون شهيدان‌تر بود مي‌خــورد انبار نفت و مـي‌رود راه سقــوط كارتر ارباب است و او بر درگهش نوكر بود 17 شهريور، كابينه جعفر شريف‌امامي ـ استاد اعظم فراماسونري ـ با عنوان «آشتي ملي‌» را كه طرح فريب ديگري بود، با شكست مواجه كرد: كابينه جعفر كه شريف است و امام است ‌اندر نظر خلق به شكل دگر آمد آشــفته مـكن زلف در اين عصر كه دنيا بر وفق مراد كچل و ميل گر آمد در اين موقع‌، محمدرضا پهلوي كه قافيه را باخته بود، با لحني حُزن‌آلود، از شنيدن صداي انقلاب مردم ايران‌، سخن گفت‌، تا مُهر تأييدي بر زودرس بودن سرنگوني او باشد: گريه كن اي شاه خائن گريه كن‌ گريه كن اي تخم شيطان گريه كن اي كه تا مرفق به خون آغشته‌اي اي كه يك عمر است آدم كشته‌اي گريه بر هر درد بي‌درمان دواست‌ گـريه‌هـاي آريامهــري ســزاست در روز چهارم آبان ـ كه هرساله به مناسبت روز تولد محمدرضا پهلوي‌، جشن‌هاي آنچناني برپا مي‌شد ـ دربار پهلوي سوت و كور بود و از آن ريخت و پاش‌ها و زرق و برق‌ها، خبري نبود. اين سكوت‌، نشانگر اتفاقات تازه‌اي بود و شاه رفتني شده بود: اگر اين سگ پدر احمق خونخوار نبود سر صدها نفر انسان به سر دار نبود اگر اين پست فرومايه كمي ايمان داشت‌ روزگار من و تو همچو شب تار نبود موقع‌، موقع همبستگي بود و مي‌بايست بنا به فرمان امام (ره‌) ارتش و ملت با هم باشند نه بر هم‌. ارتشي‌هايي كه علي‌رغم ميل باطني خود به خيابان‌ها آورده شده بودند، از اين ملت بودند و دل در گرو دين مبين اسلام داشتند: به ارتـش دارم از ملـت پيامـي ‌كه اي فرزند ملـت‌! اي نظامي‌! تو بايد كـاملاً هشيـار باشـــي‌ بصيــرت يافتــه‌، بيـدار باشي از ارتش مي‌كند شـاه استفــاده كه خاموشش كند با طرح ساده ولي اي ارتشي اي مرد جـانباز به سوي هموطن تيري مينداز چرا؟ چونكه تو هم از آن‌ِ مايي ز همكيشـان و همدينان مايي تو هم مانند مـا مظلــوم هستي ‌ز حق خويشتن محروم هستي ديگر كار تمام شده بود، ارتش به ملت پيوسته بود و مردم شريف و غيور ايران‌، فرمان عزل محمدرضا پهلوي را كه عمري در نوكري بيگانگان‌، بر آنان تاخته بود، صادر كرده بودند: اي شه قلدر! شهنشاهي سزاوار تو نيست‌ چونكه وجدان و شرافت هيچ در كار تو نيست نوكــر بيگانگــاني‌، شــاه ايــران نيستي‌ بي‌لياقــت‌! عقــل در مغــز سبكبـار تو نيست همدلي و همبستگي مردم در پيروي از منويات حضرت امام خميني (ره‌)، به بار نشست و در روز 22 بهمن ماه 1357 ـ كه روز واقعة ما بود ـ صداي انقلاب اسلامي از راديو ايران پخش شد تا موج شادي و سرور، در سراسر كشور پراكنده گردد و حكومت اسلامي آغاز شود. به اميد آنكه قدردانش باشيم‌! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:برگرفته از كتاب «هنر فرياد»، مركز بررسي اسناد تاريخي

تشريح ضعف رژيم شاه در برابر قيام 15 خرداد از زبان ارتشبد حسين فردوست

تشريح ضعف رژيم شاه در برابر قيام 15 خرداد از زبان ارتشبد حسين فردوست درباره قيام 15 خرداد 1342، نكته‌اي كه بدواً بايد متذكر شوم، ناآشنايي و بي‌اطلاعي عجيب مسئولين اطلاعاتي و امنيتي كشور و شخص محمد‌رضا از حركت‌هاي مردمي بود. در آن زمان، محمد‌رضا مسئله روحانيت را جدي نمي‌گرفت و خطر تيمور بختيار را براي سلطنت خود بيش از مردم مي‌دانست.در آن زمان محمد‌رضا به دستور كندي طرح «انقلاب سفيد» را عملي مي‌ساخت و لذا يك قالب تبليغاتي مشخص يافته بود و هر مخالفتي را با اين قالب بسادگي تحليل مي‌كرد: هر كس، حتي همه مردم، اگر مخالف ديكتاتوري او بودند مخالف اصلاحات ارضي او تلقي مي‌شدند و طبق اين قالب، فئودال بودند! كار به جايي رسيده بود كه حتي علم نخست‌وزير اعتراضات دانشجويان تهران را كار فئودالها مي‌دانست و يا به تحريكات تيمور بختيار نسبت مي‌داد. اين قالب در همه جا حاكم شده بود و محمد‌رضا درمصاحبه‌ها و سخنانش بجا و بيجا «اصلاحات ارضي» را تكيه كلام خود كرده بود. ساواك نيز طبعاً نمي‌توانست خارج از اين قالب را ببيند. ضعف و بيسوادي ساواك، و بخصوص پرسنل اداره كل سوم و رئيس آن مصطفي امجدي، اين قالب تحليلي را به شكل بسيار سطحي منعكس مي‌نمود و لذا ساواك نمي‌توانست اطلاعات و تحليل جامعي از اوضاع كشور داشته باشد. گزارشات اداره كل سوم از فعاليت‌هاي روحانيت هميشه تكرار مكرر اين مسئله بود كه روحانيون با «اصلاحات ارضي» مخالفندو در فلان نقطه فلان اقدام را كرده‌اند محمد‌رضا نيز دستور شدت عمل مي‌داد و در نتيجه سرهنگ مولوي ـ رئيس ساواك تهران ـ به مدرسه فيضيه قم حمله كرد وعده‌اي راكشت و تعدادي را زخمي نمود و تظاهرات خياباني قم و ساير شهرها با دخالت نيروهاي انتظامي متفرق مي‌شد. درباره تظاهرات وسيع 15 خرداد، حتي تا شب قبل آن، اداره كل سوم و شهرباني هيچ اطلاعي نداشت و هيچ گزارشي به دفتر نفرستاد. طبعاً اگر حركت فوق با آن وسعت، يك حركت برنامه‌ريزي شده و سازمان يافته بود، بايد اطلاعي به دفتر مي‌رسيد و براي مقابله تداركاتي انجام مي‌شد. ولي از آنجا كه اين حركت، يك حركت مردمي و طبعاً فاقد برنامه‌ريزي قبلي بود، ساواك بكلي غافلگير شد و محمد‌رضا شديداً به وحشت افتاد. صبح روز 15 خرداد 42، طبق معمول رأس ساعت 5/7 صبح به اداره مركزي ساواك رسيدم. مدير كل سوم (سرتيپ مصطفي امجدي) در اتاق انتظار من بود. بلافاصله گفت: «خبر مهم! در سطح تهران تظاهرات عظيمي است و مردم در دستجات كوچك و بزرگ از جنوب شهر به سمت شمال شهر حركت مي‌كنند.» حيرت زده شدم و تعدادتظاهر‌كنندگان را پرسيدم. گفت كه حداقل در 7 دسته اصلي هستند كه هر دسته بين 5 الي 7 هزار نفر تخمين زده مي‌شود و بعلاوه دستجات كوچك حدود 500 نفري در سطح وسيع در گوشه و كنار شهر پراكنده‌اند. پرسيدم:‌ مگر به پاكروان (رئيس ساواك) گزارش نداده‌ايد؟ پاسخ داد كه چرا و او با محمد‌رضا تلفني صحبت كرده و وي دستور داده كه اويسي مسئوليت قلع و قمع جمعيت را به عهده بگيرد و مستقيماً با وي تماس داشته باشد. در آن زمان اويسي سرلشكر و فرمانده لشكر يك گارد بود. از امجدي پرسيدم: چگونه ساواك از جريان قبلاً اطلاعي نداشت. آنطور كه شما تعريف مي‌كنيد تدارك آن حداقل يك ماه نياز به سازماندهي مستمر پنهاني داشته. چگونه طي اين مدت ساواك‌هاي مربوطه كوچكترين اطلاعي به شما ندادند؟ پاسخ داد: «خير، حتي يك كلمه درباره تدارك تظاهرات امروز به من گزارش نشده.» گفتم: عجب ساواكي! پس بود و نبودش تفاوتي ندارد؟ گفت: «شما صحيح مي‌فرماييد!» گفتم: بسيار خوب! در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته‌ايم وبايد منتظر نتيجه باشيم. به هر حال منظماً جريان را به من و تلفني به دفتر اطلاع دهيد. امجدي با گفتن «اطاعت مي‌شود» از اتاق خارج شد. گزارشات حركت تظاهر‌‌كنندگان مرتب به من مي‌رسيد و مطلع شدم كه محمد‌رضا نيز وحشتزده است و هر 10 دقيقه به اويسي تلفن مي‌كند و اوضاع را مي‌پرسد. براي مقابله با تظاهرات خياباني يك آيين‌نامه آمريكايي وجود داشت، كه تدريس نمي‌شد حتي به فارسي نيز ترجمه نشده بود. در سال 38 يا 39، من يك نسخه از آيين‌نامه را از دانشگاه جنگ گرفتم و يك مترجم از بين افسران مسلط ارتش احضار كردم ودستور ترجمه آن را دادم و پس از تصويب خودم و ستاد ارتش، كه بايد اجازه چاپ آيين‌نامه‌ها را بدهد، دستور چاپ آن را در حدود 1000 نسخه به چاپخانه ارتش دادم. آيين‌نامه مذكور به دانشكده افسري، دانشگاه جنگ و از طريق ستاد ارتش به سه نيرو و واحدهاي مربوطه هر نيرو و نيز به شهرباني و ژاندارمري و ساواك ارسال شد و ستاد ارتش طي بخشنامه‌اي دستور داد كه اين آيين‌نامه جزء آموزش مراكز آموزش نظامي و ستادها و واحدهاي ارتش و شهرباني و ژاندارمري باشد. سپس از طريق شعبه 4 دفتر كنترل كردم و معلوم شد كه كتب توزيع گرديده و جزء مواد آموزشي قرار گرفته است. آيين‌نامه فوق، متن قابل توجهي است و تصور مي‌كنم عنوان آن «كنترل اغتشاشات» است. اين ‌آيين‌نامه را چندين بار با دقت مطالعه كرده و مواد آن را به خاطر داشتم، ولي هيچگاه آموزش آن توسط فرماندهان واحدهاي نظامي و انتظامي جدي گرفته نشد. در طول تظاهرات 15 خرداد با تعجب ‌ديدم كه عملكرد مردم دقيقاً منطبق با مواد آيين‌نامه‌ است و فعاليت اويسي درست عكس آن! يك اصل مهم آيين‌نامه فوق اين است كه واحدهاي نظامي مأمور كنترل تظاهرات، بايد مردم را متفرق كنند. در 15 خرداد برعكس بود: مردم از 7 دسته اصلي يا بيشتر به دستجات كوچكتر منشعب شدند و در مسيرهاي جنبي به تظاهرات پرداختند، ولي خط شمالي اصلي تظاهرات خيابان سپه سابق بود. در مدت كوتاهي دستجات اصلي تظاهركننده به بيش از 30 دسته منشعب شد و اويسي بيسواد براي مقابله با هر دسته عده‌ اي سرباز فرستاد و در نتيجه لشكر را به بيش از 30 واحد كوچك تقسيم كرد، كه برخي از اين واحدها از 10 نفر سرباز و يك گروهبان تجاوز نمي كرد! براي هر دسته تظاهر‌كننده، كه بين 500 الي 1000 نفر را در بر مي‌گرفت، كاملاً مقدور بود كه اين واحدها را به سادگي خلع سلاح كند ومسلح شود. البته اين حادثه رخ نداد و تنها در موارد معدودي تظاهر‌كنندگان واحدهاي كوچك نظامي را خلع سلاح كردند و تعداد كمي تلفات وارد آوردند. آيين‌نامه آمريكايي صراحت داشت كه تظاهر‌كنندگان سعي در تقسيم واحدهاي نظامي دارند و اگر چنين شود. مرگ واحدهاي ضد‌اغتشاش است. فرمانده ضد اغتشاش بايد دقيقاً متوجه اين مسئله باشد و هيچگاه يك واحد نظامي‌اش نبايد از يك گردان موتوريزه كمتر شود و تنها در موارد استثنايي واحد ضد اغتشاش مي‌تواند تا يك گروهان تقويت شده تقليل يابد. كمتر از اين مفهومش خلع سلاح واحد نظامي است. آيين‌نامه صراحت داشت كه هيچ لزومي ندارد كه در مقابل هر دسته تظاهر‌كننده يك واحد نظامي قرار گيرد، بلكه مي‌توان به تعداد گردان‌هاي موتوريزه وارد عمل شد. طبق اين آيين‌نامه اگر لشكر يك گارد 9 گردان موتوريزه (براي مثال) داشت، بايد يك سوم آن را در احتياط و در اختيار فرمانده (اويسي) مي‌ماند و 6 گردان بقيه در 6 نقطه به كار گرفته مي‌شد. پس از متفرق كردن هر دسته تظاهر‌كننده، گردان آزاد شده بايد به متفرق كردن دسته ديگر مي‌‌پرداخت، زيرا دسته تظاهر‌كننده نمي‌تواند يك‌گردان را خلع سلاح كند و لذا هميشه موفقيت با واحدهاي نظامي است. اويسي اين اصول مسلم را لابد مطالعه نكرده بود و يا شايد از شدت اضطراب قدرت فرماندهي صحيح را از دست داده بود و من با حيرت عواقب خطرناكي را براي تظاهرات آن روز پيش‌بيني مي‌كردم. بالاخره اويسي ساعت 12 ظهر به من تلفن كرد و گفت: «بيچاره شدم! حتي يك گروهان در اختيار ندارم و اگر يك دسته تظاهر‌كننده به من و ستادم حمله كنند همه را از بين خواهند برد!» گفتم: وقتي يك افسر در رده شما به آموزش و‌آيين‌نامه توجهي ندارد و دائماً به دنبال كارهاي ديگر است،‌ نتيجه از اين بهتر نمي‌شود. تنها راه اين است كه هر چه آشپز و نظافتكار و اسلحه‌دار و غيره در لشكرداري مسلح كني. تلفني به يك افسر مأموريت بده كه آنها را مسلح كند و براي دفاع از خود و ستادت مورد استفاده قرار بده! اين افراد حدود يك گروهان مي‌شدند. اضافه كردم به سپهبد مالك (فرمانده ژاندارمري) هم تلفن مي‌كنم تا اگر توانست يك گروهان ژاندارم براي شما بفرستد! اويسي پاسخ داد: «خدا پدرت را بيامرزد، ‌دست علي به همراهت!» اين تكيه كلام معمولي او بود. اضافه كردم: واحدهاي خود را از نقاطي كه مي‌تواني جمع كن و اقلاً دو گردان از واحدهاي خود را در اختيار داشته باش. اويسي همه اين كارها را انجام داد. ستاد او در پارك سنگلج قرار داشت و وي مي‌توانست پس از 2 ساعت 4 گردان در اختيار داشته باشد. علت آزاد شدن اين نيروها و اشتباه بزرگ مردم اين بود كه حدود ساعت 12 از تظاهرات خسته شدند و چون برنامه براندازي سازمان يافته نداشتند براي نهار به غذاخوري‌ها رفتند و چلوكبابي‌ها نيز مردم را به نهار مجاني دعوت مي‌كردند. در نتيجه بين ساعت 12 تا 14 خيابان‌ها به كلي خلوت شد. در اين مدت اويسي توانست حدود 2000 نفر نيرو جمع كند و آماده عكس‌العمل شديد شود. او منتظر ماند تا دستجات مردم جمع شوند. بعد از ظهر تظاهرات مجدداً آغاز شد. حدود ساعت 4 يا 5 بعد از ظهر، اويسي با يك گردان موتوريزه نوهد به دسته مقابل سبزه ميدان و بازار حمله برد و هر چه تظاهر‌كننده و عابر بود را به مسلسل بست، كه همه غير‌مسلح بودند. بتدريج شب فرا رسيد و مردم خود به خود متفرق شدند و با اعلام حكومت نظامي اجتماعات ممنوع شد. بدين ترتيب تظاهرات 15 خرداد در مقابل حيرت محمد‌رضا، من و سايرين به پايان رسيد. تظاهرات 15 خرداد 42، كاملاً سازمان نيافته و از پيش تدارك نشده بود و به همين دليل ساواك از قبل اطلاعي درباره آن نداشت. اگر تظاهرات از قبل تدارك مي‌شد و دو موضوع در آن رعايت مي‌گرديد بدون هيچ ترديد به سقوط محمد‌رضا مي‌انجاميد: اگر تظاهر‌كنندگان در حد يك گردان موتوريزه مسلح بودند و يا اگر يك گردان موتوريزه از ارتش به آنها مي‌پيوست و با حدود 5000 نفر جمعيت به سمت سعد‌آباد حركت مي‌كردند، بدون ترديد زماني كه اين جمعيت به حوالي قلهك مي‌رسيد. محمد‌رضا با هليكوپتر به فرودگاه مي‌رفت. با رفتن او گارد در مقابل مردم تسليم مي‌شد و با اين اطلاع محمد‌رضا با هواپيما ايران را ترك مي‌كرد. هم حوادث 25 مرداد 32 و هم حوادث سال 1357 نشان داد كه پا به فرار محمد‌رضا بسيار خوب است لازمه اين كار اين بود كه در اين فاصله ساير مردم واحدهاي لشكر يك گارد را سرگرم مي‌كردند تا به طرف سعد‌آباد نروند. موضوع دوم، تعطيل تظاهرات بين ساعت 12 تا 14 بود. اگر تظاهرات سازمان يافته بود و بي‌وقفه تا عصر ادامه مي‌يافت، اويسي نمي‌توانست گردانهاي خود را مجتمع و مستقر سازد و سير اوضاع به خلع سلاح‌ واحدهاي نظامي مي‌انجاميد و سبب فرار محمد‌رضا و سقوط او مي‌شد. بايد اضافه كنم كه تا ظهر 15 خرداد، هم محمد‌رضا و هم آمريكايي‌ها و هم انگليسي‌ها تظاهرات را يك طرح براندازي وسيع و سازمان يافته مي‌دانستند و بشدت دستپاچه بودند. در آن زمان يك مستشار آمريكايي در ساواك بود كه در اداره كل سوم كار مي‌كرد و باهوشترين و مسلط‌‌ترين فرد هيأت مستشاري آمريكا در ساواك بود به نظر من سرهنگ ياتسويچ(رئيس «سيا»ي سفارت) و ساير عناصري كه ديده‌ام، از نظر هوش و تسلط بر امور اطلاعاتي در مقابل او ناچيز بودند. وي را بارها احضار كرده و خواهش مي‌كردم كه در مسائل مشكل عملياتي ساواك مرا مطلع كند و او نيز با من نهايت همكاري را داشت. صبح 15 خرداد، كه در ساواك بودم، افسر دفتر ويژه تلفني اطلاع داد كه مستشار فوق با يك راديو به دفتر مراجعه كرده و تقاضا دارد كه در دفتر بماند. پاسخ دادم كه مي‌تواند در اتاقي در دفتر باشد. يك مترجم نيز همراه او بود. وي تا ساعت 5 بعد‌از ظهر در دفتر ماند و با كسب اجازه از من اطلاعات واصله را از دفتر دريافت و به سفارت آمريكا ارسال مي‌داشت. به گفته افسر دفتر، مستشار فوق از وضع آن روز بسيار نگران بود و سفارت وي را كه باهوشترين مأمور آمريكايي در ايران بود، به دفتر فرستاده بود تا اوضاع را گزارش دهد. تصور سفارت اين بود كه تظاهرات يك طرح براندازي كامل است و لذا ساختمان‌هاي ساواك و اداره كل سوم را امن تشخيص نداده بود. ساعت 5 بعد‌از ظهر كه به وي اطلاع داده شد كه تظاهرات پايان يافته با خوشحالي دفتر را ترك كرد. مسئله فوق نشان مي‌داد كه سرويس‌هاي اطلاعاتي آمريكا و انگليس، كه در ارتباط مستمر بودند، نيز مانند ساواك قبلاً از تدارك تظاهرات 15 خرداد اطلاع نداشتند و كاملاً غافلگير شدند. به هر حال، قيام 15 خرداد از آنجا كه يك طرح سازمان يافته براندازي نبود، پايان خوش و باورنكردني براي محمد‌رضا داشت. او ساعت 8 شب من و اويسي را احضار كرد. با هم وارد شديم. با خوشحالي و شادي عجيبي به اويسي دست داد و از موفقيت او تمجيد كرد و از او تشكر نمود. محمد‌رضا نمي‌دانست كه اويسي با ندانم‌كاري‌اش نزديك بود تاج و تختش را به باد بدهد!‌ از ساواك بشدت ناراضي بود و تصور مي‌كرد كه عدم اطلاع ساواك توطئه هواداران بختيار در اين سازمان است. از من پرسيد: «مسئول بي‌اطلاع ماندن ساواك از اين جريان كيست؟» پاسخ دادم: هميشه رئيس (پاكروان) مسئول است. گفت: «از او انتظار نيست، بعد از او چه كسي مسئول است؟» گفتم: مدير كل اداره سوم، سرتيپ مصطفي امجدي. گفت: «او را عوض كنيد!» ولي تنبيهي براي وي قائل نشد. فرداي آن روز امجدي را بركنار و ناصر مقدم (افسردفتر) را به جاي او گذاشتم. پاكروان از اين امر به شدت گله كرد، ولي گفتم دستور است و ديگر چيزي نگفت. مقدم مأمور بود كه بي‌اطلاعي اداره كل سوم را جبران كند و ظرف چند روز علت حادثه را گزارش نمايد. او طبق قالبي كه شرح دادم با سليقه محمد‌رضا انطباق داشت، او اصولاً خارج از اين قالب ساواك نمي‌توانست فكر كند، به تحقيق پرداخت. عكسي پيدا كرد كه در بيروت، در ساحل دريا، از تيمور بختيار گرفته شده بود. عكس از پشت برداشته شده بود، ولي بختيار را مي‌شد تشخيص داد. در كنار بختيار فردي به نام موسوي (احتمالاً) قرار داشت. مقدم مدعي شد كه بختيار توسط فرد فوق 2 ميليون تومان به تهران ارسال داشته و با اين پول تظاهرات 15 خرداد سازمان داده شده است. سرهنگ مولوي (سرتيپ شد) نيز مدعي شد كه حدود 10 هزار چماق يك اندازه و محكم در قم تهيه شده و براي تظاهرات به تهران ارسال گرديده است! از فرد فوق،‌ كه به ادعاي مقدم عامل بختيار و مسئول حوادث بود، بازجويي بي‌نتيجه‌اي به عمل آمد. ادعاهايي نيز دال بر ارسال پول توسط جمال عبدالناصر عنوان شد. واضح بود كه ادعاهاي مقدم و مولوي فقط براي اين است كه ضعف خود را بپوشانند و بي‌اطلاعي ساواك را، طبق سليقه محمد‌رضا، جبران كنند. معلوم نشد كه اگر بختيار و يا ناصر پولي فرستاده‌اند، اين پول به چه اشخاصي داده شده، سازماندهي و تدارك تظاهرات چگونه انجام گرفته، چماق‌ها توسط چه كسي ساخته شده و چگونه به تهران ارسال گرديده و نمونه آن كدام است و چرا اگر بين دهها هزار نفر توزيع شده، يك نفر دريافت چماق را بروز نداده است؟! به هر حال، نه پرونده فرد فوق تعقيب شده و نه گزارش مقدم مستند گرديد. مسئله در حد تبليغات و ادعا باقي ماند و در همين حد براي محمد‌رضا كفايت مي‌كرد. واضح بود كه تظاهرات 15 خرداد كاملاً سازمان نيافته است و لذا 8 تا 10 نفر به جرم گردانندگي دستجات تظاهر‌كننده در يك دادگاه نظامي به رياست سرلشكر امين‌زاده (فوت‌شده) محاكمه شدند. پاكروان اعدام افراد را صلاح نمي‌دانست، ولي به حرف او توجه نشد و در نتيجه 2 نفر اعدام و بقيه به زندان محكوم گرديدند. در زمان تظاهرات 15 خرداد اسدالله علم ـ مهره مورد توافق آمريكا و انگليس ـ نخست‌وزير بود. ادامه نخست‌وزيري علم صلاح دانسته نشد و آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها حسنعلي منصور ـ پسر منصورالملك ـ را براي تصدي نخست وزيري با اختيارات ويژه پيشنهاد كردند. منصور نيز از مهره‌هايي بود كه توسط انگليسي‌ها به آمريكا معرفي شد و لذا حمايت هر دو قدرت را به حد كافي پشت سر داشت. من از طرح نخست‌وزيري منصور اطلاع نداشتم. حوالي بهمن 1342 بود و محمد‌رضا براي مسافرت يكماهه و بازي اسكي به سوئيس رفته بود. در اين مسافرت‌ها معمولاً جلسات ساليانه او با رئيس كل MI-6 و شاپور جي برگزار مي‌شد. روزي حسنعلي منصور براي ديدنم به ساواك آمد و پرسيد كه مگر «دفتر ويژه اطلاعات» با شاه تماس ندارد؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: «از طرف من سوال كنيد كه فرمان نخست‌وزيري من كي صادر مي‌شود؟» گفتم: من از اين موضوع بي‌اطلاع هستم. گفت: «خود ايشان مي‌‌دانند. شما كافي است تلگراف كنيد.» تلگرافي شد. پاسخ چنين بود «پس از مراجعت به تهران!» تلفني مطلب را به منصور گفت. گفت: «الآن مي‌آيم.» به ساواك آمد. پرسيد كه محمد‌رضا چند روز ديگر باز مي‌گرد؟ گفتم: حدود 20 روز ديگر. گفت: «خيلي دير مي‌شود. تلگراف كنيد فرمان را از همانجا صادر كنند.» تلگراف شد. جواب رسيد: «بگوييد چه عجله‌اي دارد. به اضافه ممكن است زودتر به تهران مراجعت شود.» منصور ديگر چيزي نگفت ولي از اين وضع ناراحت شد. به هر حال، پس از مراجعت محمد‌رضا فرمان صادر و منصور نخست‌وزير شد. منصور برنامه‌هاي مهمي به سود غرب داشت كه يكي از آنها «كاپيتولاسيون» بودكه با مقاومت جدي امام خميني مواجه شد. مخالفت ايشان با نفوذ آمريكا و غرب و اقدامات محمد‌رضا در دوران دولت منصور شدت گرفت و بالاخره به تبعيد ايشان به تركيه منجر گرديد. همانطور كه منصور به دستور آمريكا و با اختيارات ويژه به صدارت رسيد، تبعيد امام خميني نيز دستور مستقيم آمريكا بود. تصور من اين است كه شخص محمد‌رضا به اين كار تمايلي نداشت و بهتراست بگويم از انجام آن واهمه داشت. شب قبل از تبعيد امام، محمد‌‌رضا در كاخ ميهماني داشت و حدود 200 نفر مدعو شركت داشتند. منصور، نخست‌وزير، نيز حضور داشت. منصور حدود نيم‌ساعت با محمد‌رضا در وسط سالن قدم مي‌زد و من متوجه آنها بودم. استنباطم اين بود كه منصور در موضوعي پافشاري مي‌كند و محمد‌رضا موافق نيست. يكبار نيز شنيدم كه محمد‌رضا به منصور گفت: «چه اصراري داريد؟» بالاخره محمد‌رضا مرا خواست و با بي‌ميلي (چون با ژستهاي او آشنا بودم) گفت: «ببينيد نخست‌وزير چه مي‌خواهد؟» منصور مطرح كرد كه بايد هر چه سريعتر آيت‌الله خميني به تركيه تبعيد شود. گفتم: بايد به پاكروان گفته شود. گفت «تلفن كنيد!» تلفن كردم. پاكروان گفت كه آيا مي‌توانم با شاه صحبت كنم؟ به محمد‌رضا گفتم. او به اتاق ديگري رفت و با وي صحبت كرد. دستور تبعيد امام صادر شد و همان شب مولوي، رئيس ساوك تهران، به همراه نيروهايي از هوابرد به قم رفت و ايشان را به تهران آوردو صبح روز بعد با هواپيما به تركيه تبعيد شدند. مولوي بعدها به ژاندارمري رفت و يك روز كه با هليكوپتر از آبعلي به تهران مي‌آمد با كابل هوايي تصادف كرد و از بين رفت. منصور هم 2 ـ‌3 ماه بعد توسط پيروان امام ترور شد،‌كه ماجراي آن مشهور است. به هرحال، پس از 15 خرداد 1342 مسئله مبارزات امام خميني يك مسئله جدي براي محمد‌رضا شد. مقدم، برخلاف امجدي، تلاش مي‌كرد كه محمد‌رضا را از فعل و انفعالات روحانيت بي‌خبر نگذارد و علاوه بر گزارشات روزانه كه از اداره كل سوم و شهرباني به دفتر مي‌رسيد و مواضع ضد رژيم برخي روحانيون اطلاع داده مي‌شد، اداره كل سوم هر 3 ماه يكبار نيز بولتني از روحانيون مخالف سراسر كشور به دفتر مي‌فرستاد كه در آن سخنان روحانيون مخالف عليه رژيم و عكس‌العمل ساواك درج مي شد و تكراري از گزارشات روزانه بود. موارد مهم توسط دفتر به اطلاع محمد‌رضا مي‌رسيد. ساواك در بولتن خود تعداد روحانيون و طلاب سراسر كشور را حدود 350 هزار نفر تخمين مي‌زد و مرتباً به وضع بد مالي طلاب و شهريه ناچيز آنها، كه بين 300 تا 500 ريال در ماه بود، اشاره مي‌كرد. محمد‌رضا تصور مي‌كرد كه با كمك مالي و ارتباط با بعضي روحانيون مي‌تواند با نفوذ امام مقابله كند و لذا براي اين كار ترتيباتي داده شد. مقدم، كه بعد از 15 خرداد 42 تا فروردين 1350 مدير كل سوم ساواك بود، گاهي به ديدن فردي به نام آيت‌الله روحاني در قم مي‌رفت. او با خوشرويي مقدم را مي‌پذيرفت. مسائل حوزه قم را به مقدم مي‌گفت و پيشنهاداتي براي رفع كدورت ميان روحانيون و محمد‌رضا ارائه مي‌داد. مقدم معتقد بود كه اين ملاقات‌ها مؤثر‌تر از كليه اقدامات ساواك قم است. از حدود سال 1350 نيز فردي به نام آيت‌الله ميلاني با «دفتر ويژه اطلاعات» رابطه پيدا كرد. روزي افسر دفتر به من اطلاع داد كه فردي با لباس روحانيت به دفتر مراجعه كرده و خود را آيت‌‌الله ميلاني معرفي مي‌كند و مي‌گويد كه مردم شكايات زيادي به من مي‌دهند كه جواب بدهم و مي‌خواهم از اين پس اين شكايات را به وسيله‌ي فردي به دفتر بفرستم كه رسيدگي شود و به من پاسخ داده شود. به افسر دفتر گفتم: طبق معمول به شكايات ايشان رسيدگي و جواب را منظماً به وي دهيد و ضمناً تحقيق كنيد كه كدام آيت‌الله ميلاني هستند. (چون آيت‌ الله ميلاني معروف در مشهد مرجع تقليد بود). پاسخ داده شد كه ايشان مقيم تهران هستند و با آيت‌‌الله ميلاني مرجع تفاوت دارند. به هر حال شكايات را به دفتر ارسال مي‌داشت و به ترتيب فوق عمل مي‌شد. او كراراً از من ابراز تشكر كرد و يكبار نيز يك لوح برنجي برايم هديه فرستاد. فريده ديبا (مادر فرح) نيز هفته‌اي يك روز با حجاب اسلامي به ملاقات آيت‌الله خوانساري در سلسبيل مي‌رفت. ملاقات خصوصي نبود و ساير مدعوين به حضور مي‌رسيد و ارادت خود و فرح را به وي ابلاغ مي‌كرد. شكايات واصله به ايشان را نيز هر هفته با تلفن قبلي فريده به من به دفتر مي‌رسيد و هر هفته حدود 30 ـ 40 شكايت بود. فريده جواب يكايك شكايت‌ها را مي‌خواست.يك افسر را مسئول شكايات فوق كرده و او نامه جوابيه به عنوان فريده تهيه مي‌كرد و به امضاء من مي‌رساند. اين كار تا 5 ـ 6 ماه قبل از انقلاب ادامه داشت و فريده از اين بابت هميشه ممنون من بود. قبل از انقلاب نيز فرح به اتفاق پسردومش،‌ به كربلا و نجف رفت، كه در آن زمان در تلويزيون نشان داده شد. او در اين سفر تقاضاي ملاقات با آيت‌الله خوئي را كرد كه ايشان جوابي نداد. لذا فرح شخصاً با حجاب اسلامي به منزل آيت‌الله رفت. گفته مي‌شد كه برخورد مناسبي با فرح نداشته و بي‌اعتنايي كرده بود. محمد‌رضا شخصاً نيز تلاش‌‌هايي براي تحبيب برخي روحانيون سرشناس داشت و از جمله هرگاه برخي روحانيون مورد نظر بيمار مي‌شدند، وي سريعاً 2 پزشك متخصص با هواپيما براي مراجعه ارسال مي‌داشت،‌كه هميشه سبب تشكر فرد فوق مي‌گرديد. ارتباط مهم محمد‌رضا با شريعتمداري بود، كه با وي ديدارهاي پنهاني داشت. از جمله حوالي سال‌هاي 45 ـ 47 گارد به من اطلاع داد كه شريعتمداري به كاخ سعد‌آباد آمده و محمد‌رضا دستور داده كه هيچ فردي او را نبيند. او با اتومبيل وارد باغ شده و جلوي پلكان پياده شده و با محمد‌رضا درون كاخ ملاقات كرده است. تصور مي‌كنم در همان سال دو ملاقات ميان او و محمد‌رضا صورت گرفت كه مسئله كاملاً سري تلقي مي‌شد. از طريق افراد ديگر نيز بين دربار و نخست‌وزيري و ساواك تماس‌هايي با برخي افراد در حوزه‌هاي علميه جريان داشت. مجموعه اين ارتباطات ساليانه ميليون‌ها تومان هزينه بر مي‌داشت. كه توسط هويدا ـ در تمام طول نخست‌‌وزيري او ـ از بودجه سري نخست‌وزيري پرداخت مي‌شد. معهذا، هيچگاه آرامش واقعي به نفع محمد‌رضا در حوزه‌ها وجود نداشت و علت خالفت امام بود. سرهنگ بديعي،‌ رئيس ساواك قم كه فرد مطلع و فهميده‌اي بود، زماني گفت: «اگر يك مقام در قم با من همراه باشد اداره شهر قم كار آساني است.» گفتم: چه كسي؟ گفت: «آيت‌الله خميني!» گفتم: چرا تماس نمي‌گيريد؟ گفت: «به امثال ماهها اصلاً راه نمي‌دهند، مگر اينكه مريد ايشان شوم و در مدتي طولاني مطمئن گردند كه واقعاً آماده‌ام با اعتقاد در راه ايشان قدم بردارم. آنوقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذيرند. در چنين صورتي نيز من رئيس ساواك قم نخواهم بود!» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:فردوست؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج اول، صص 519 ـ 510

ماجراي عبدالقيس جوجو

ماجراي عبدالقيس جوجو يكي از زواياي مغفول در قيام اسلامي 15 خرداد، پرونده‌اي ساختگي راجع به فردي است با نام «عبدالقيس جوجو» كه به دريافت پول از جمال‌عبدالناصر و انتقال آن به ايران جهت توزيع ميان عوامل گروههاي مذهبي متهم شده است. اين جعليات از همان روز قيام 15 خرداد با هدف توجيه عمليات سركوب خونين تظاهرات مردم توسط دستگاه تبليغاتي رژيم شاه به راه افتاد. پاكروان رئيس وقت ساواك در بعد‌ ازظهر روز 15 خرداد 1342 در مصاحبه‌اي مطبوعاتي اظهار داشت: «با كمال تأسف بايد به مطلبي بپردازيم كه دردناك و مشمئز كننده است، عده بسيار معدودي از روحانيون با همدستي عناصر بسيار پليد خواسته‌اند با استفاده از نفوذ معنوي خود يك تلاش مذبوحانه به كار برند و برخلاف اراده تمام ملت، جلو اقدامات آزاديبخش اعلي‌حضرت همايوني را گرفته و اميال پليد خود را ارضا نمايند...» وي سپس به موضوع دريافت پول از يك دولت خارجي اشاره كرد. پاكروان در پاسخ يكي از خبرنگاران كه پرسيد: «ممكن است بفرمائيد از چه كشور خارجي پول وارد شده؟» چنين گفت: «جواب اين سؤال را بعداً خواهيم داد.» (1) پس از اين زمينه‌سازي بود كه دو روز بعد ـ 17 خرداد ـ محمد‌رضا پهلوي نيز در مصاحبه‌اي رسوا چنين گفت: «بايد به شما بگويم كه چه كساني بساط 15 خرداد را به راه انداختند. در ميان كساني كه يا زخمي شده‌ اند،‌يا دستگير شده‌‌اند، خيلي ازآنها مي‌گفتند كه ما چه كار كنيم به ما 25 ريال پول داده بودند و مي‌گفتند در كوچه‌ها بدويد و بگوئيد زنده باد فلاني،‌ ما حالا مي‌دانيم اين وجوه از كجا رسيده است و به شما ملت ايران بزودي جزئيات گفته خواهد شد.» (2) پس از اين دروغ‌پردازي‌ در تاريخ 26 خرداد چنين اعلام شد: «در تاريخ 11 خرداد شخصي به نام عبدالقيس جوجو از لبنان وارد فرودگاه مهرآباد تهران گرديد و چون مورد سوء ظن مأمورين گمرك قرار گرفته بود، تحت بازجوئي و وارسي قرار گرفت و مبلغي معادل يك ميليون تومان از او به دست ‌آمد كه پس از تحقيقات اعتراف كرد مبلغ مزبور را از طرف جمال عبدالناصر براي افراد معيني در ايران آورده است. تفصيل اين جريان بزودي در معرض اطلاع عموم قرار داده خواهد شد. (3) مجله الكترونيكي «دوران» با نگاهي به اين قصه تاريخي شاهانه كه مدت 45 سال از آن مي‌گذرد، خوانندگان محترم را به مطالعه بخشي از اعترافات سرتيپ منوچهر هاشمي ـ رئيس ساواك ـ كه به چگونگي ساختن و پرداختن اين داستان اشاره دارد دعوت مي‌كند. سرتيپ هاشمي در كتاب «داوري، سخني در كارنامه ساواك» چاپ لندن،‌ پائيز 1373 در اين باره چنين مي‌گويد: «در دو سه هفته بعد از تحويل گرفتن اداره هشتم، شنيدم سرلشكر پاكروان رئيس سازمان امنيت و اطلاعات كشور، مصاحبه‌اي در راديو و تلويزيون كرده و طي آن اظهار داشته است كه جمال عبدالناصر به وسيله ايادي خود، مبلغ يك ميليون تومان از لبنان به تهران فرستاده كه بين عوامل و طرفداران اوو گروههاي مذهبي تقسيم شود. طبق تبليغات منتشره تقسيم اين پول به منظور خرابكاري و تبليغات بر ضد رژيم ايران صورت گرفته است. پيك حامل پول و متهمان دستگير شده‌اند‌، بازجويي و تحقيقات از آنها ادامه دارد و نتيجه تحقيقات متعاقباً به اطلاع عموم خواهد رسيد.» همان طور كه اشاره كردم، در هنگامي كه اين مسأله در راديو و تلويزيون و مطبوعات داخلي و خارجي (غالب مطبوعات عربي) مطرح شد من چند هفته نبود كه رياست اداره ضد جاسوسي ساواك را عهده‌دار شده بودم و هنوز به موردي كه به براندازي و مداخله كشور بيگانه در امور مملكت مربوط بوده باشد، برنخورده بودم. با توجه به اين كه يك بعد ماجراي ياد شده به لبنان و جمال عبدالناصر و پيك حامل پول مربوط مي‌شد لذا مسأله قطعاً به اداره هشتم يعني اداره ضد جاسوسي ارتباط پيدا مي‌كرد. از مشاور قضايي كه يك سرهنگ بازنشسته حقوقداني بود، ماجرا را پرسيدم او گفت پرونده امر در شرف تكميل و آماده ارسال به دادستاني ارتش براي محاكمه متهمين است. ارسال پرونده پس از ملاحظه و امضاي شما صورت خواهد گرفت. پرونده را چند بار دقيقاً مطالعه كردم. داستان چنين بوده كه در گمرك مهر‌آباد مأمورين گمرك به جوان مسافري از اهالي لبنان مظنون مي‌شوند و ضمن بازرسي بدني از داخل كمربند مخصوصي كه او به كمك بسته بوده، مبلغ يك ميليون تومان پول نقد كشف مي‌كنند. جوان از جواب درست طفره مي‌رود و ماجرا به مأمورين ساواك مستقر در مهر‌آباد كشيده مي‌‌شود و شخص مظنون بازداشت مي‌شود. آنها در تعقيب ماجرا، شخصي را هم كه به استقبال آن جوان لبناني به فرودگاه آمده بود، دستگير مي‌كنند. در بازجويي اوليه معلوم مي‌شود كه شخص استقبال كننده شاگرد مغازه جواهر‌فروشي متعلق به كسي به نام نقره‌چي در بازار تهران است. در مراحل بعدي پاي خود نقره‌چي هم به وسط كشيده مي‌شود كه او را هم دستگير و هر سه نفر را به باغ مهران، كه ‌آن موقع زندان موقت ساواك بوده، اعزام مي‌كنند. همزمان هم از سوابق جوان لبناني توسط نمايندگي ساواك در بيروت تحقيقات به عمل مي‌آيد كه معلوم مي‌شود جوان داراي هيچ‌گونه سابقه‌اي از خوب يا بد نمي‌باشد. براساس بازجوييها و سؤال و جوابهاي منعكسه در پرونده كه سراپا ناقص و ساختگي به نظر مي‌رسيد، گزارش ساختگي و موهوم تهيه مي‌شود مبني بر اين كه «عوامل جمال عبدالناصر در بيروت يك ميليون تومان پول به وسيله پيك به يكي از تجار بازار تهران كه مغازه جواهر فروشي دارد، فرستاده‌اند تا به دست عوامل آنها در تهران صرف هزينه‌هاي تبليغات و عمليات خرابكاري بشود. تحقيقات از متهمين ادامه دارد. نتيجه متعاقباً به شرف عرض خواهد رسيد.» به دنبال اين گزارش شرف عرضي بوده كه اعلي‌حضرت دستور داده بود رئيس ساواك شخصاً مصاحبه كرده و مراتب را از طريق رسانه‌هاي گروهي به اطلاع مردم برساند. مضمون مصاحبه رئيس ساواك هم همان بودكه بدان اشاره شد. تنها موردي كه در پرونده قابل استناد بود، صورتجلسه تنظيمي توسط مأمورين گمرك بود كه در آن به كشف يك ميليون تومان اشاره شده بود. بقيه اوراق پرونده را اطلاعيه‌هاي بي سر و ته بازجويي از دستگيرشدگان تشكيل مي‌داد كه همه حاكي از تبليغات و تحريكات ناصر در لبنان و سوريه و كشورهاي عربي ديگر عليه ايران بود. در حالي كه اين اوراق و اعلاميه‌ها در همه جا پراكنده بود و نمي‌شد هيچ ارتباطي بين آنها و پول كشف شده برقرار كرد. از مشاور قضائي چگونگي تشكيل پرونده را سؤال كردم و به موارد نقص آن اشاره نمودم او گفت «پرونده را در اختيار من نگذاشته‌اند كه بخوانم. اطلاعات من در اين باره در حد مصاحبه رئيس ساواك است.» افسر بازجو، مترجمين و مشاورين قضائي را توأماً احضار كردم و گفتم چگونه اين پرونده را بدون مطالعه و اظهار نظر مشاور قضائي پيش من آورده‌اند؟ جواب دادند كه چون موضوع حايز اهميت بود و مي‌بايستي سريعاً به عرض رياست ساواك مي‌رسيد، مدير كل سابق بدون مراجعه به مشاور قضائي پرونده را تشكيل و گزارش آن را به رياست ساواك تسليم نموده است كه از ‌آن طريق هم به شرف عرض رسيده و دستور مصاحبه مطبوعاتي و راديو و تلويزيوني رئيس ساواك صادر شده است. مصاحبه هم بر مبناي محتويات آن گزارش صورت گرفته است. با توجه به مراتب طي شده، مصلحت نبود كه من در اين باره اظهارنظر بكنم. از افسر بازجو و دو نفر مترجم زبان عربي چگونگي تحقيقات و اعترافات گرفته شده را جويا شدم و متفقاً جواب دادند كه متهم (جوان لبناني) در بازجوييها به صراحت گفته است كه پول را ايادي ناصر فرستاده‌‌اند. با بررسي دقيقي كه روي اين پرونده صورت گرفت، معلوم شدد كه هيچ گونه دليلي كه بتوان كشف اين پول را به ايادي ناصر و يا به منظور تبليغات و خرابكاري مربوط دانست، در پرونده وجود ندارد. احتمالاً افسر بازجو بر اثر كم‌تجربگي يا هر نظر ديگر مثلاً «جوان بودن و جوياي نام بودن» در ‌آن روزها كه مبارزات ضد غربي ناصر و تبليغات او عليه رژيم ايران تمام فضاي ايران را پر كرده بود،‌ مترجمين را كه آنها هم تازه‌كار بودند،‌ تحت تأثير قرار داده و به ‌آنها تلقين كرده به اين جوان تفهيم كنند كه راه خلاصي تو از اين گرفتاري فقط در اين است كه هر كس در هر كجا از تو سؤال كرد اين پول را چه كسي و براي چه كسي و براي چه منظوري به تو داده و تو با چه منظوري آن را به ايران آورده‌اي؟ بايد جواب بدهي «اين پول را ايادي ناصر وسيله كارفرماي من براي تبليغات و خرابكاري در ايران فرستاده‌اند»! در مورد نقره‌چي هم معلوم شد كه او يك تاجر جواهرفروش معتبر در بازار تهران است و معاملاتي را با بعضي از كشورهاي عربي از جمله لبنان دارد. پولي كه جوان لبناني همراه آورده بود، بابت معامله‌اي بوده كه نقره‌چي با طرف خود در بيروت (كه ارباب آن جوان بوده) انجام داده است و آن جوان براي اين كه مشكلي در انتقال پول پيدا نكند،‌آن را در كمربند مخصوص جاسازي كرده است. اگر قرار بود ايادي ناصر پولي به ايران بفرستند راههاي متعددي وجود داشت كه بدون دردسر انجام گيرد به هر حال از مشاور قضائي خواستم پرونده را تحويل گرفته و دقيقاً بررسي نمايد و اگر لازم باشد مجدداًً از متهمين بازجويي كند تا اگر قرار شد پرونده به دادستاني ارتش برود،‌بدون نقص باشد. در عين حال موضوع را با سرتيپ محمد آيرملو معاونت ساواك در ميان گذاشتم. او كه يك افسر رك‌گو و شوخ طبعي بود، گفت «از اين قبيل پرونده‌ها زياد است من وقتي به سرلشكر فردوست مي‌گويم كار از بيخ خراب است، ناراحت مي‌شود، بهتر است خودتان جريان را به اطلاع ايشان برسانيد.» من نهايتاً از امضاي نامه براي ارسال به دادرسي ارتش خودداري نمودم و مطلب را شخصاًً با سرلشكر فردوست كه در ظاهر قائم‌مقام و در باطن همه كاره ساواك بود، در ميان گذاشتم. او گفت «چطور شد در تمام مراحلي كه اين پرونده از بازجو تا رئيس ساواك طي كرده، هيچ‌كس حتي رئيس ساواك هم نفهميده كه اين پرونده ساختگي است ولي تو كه چند روزي بيش نيست در اداره ضد جاسوسي مشغول خدمت شده‌اي، آن را ساختگي تشخيص دادي؟» گفتم چون مسأله به اداره من مربوط مي‌شود و من بايد نامه را امضا كنم چنين تشخيص داده‌ام كه جريان كار درست نيست و امضاي اين نامه براي من مسووليت خواهد داشت. به همين دليل براي كسب تكليف خدمتتان رسيده‌ام. گفت نامه را عوض كنيد و با نام و امضاي تيمسار پاكروان بنويسيد. ديدم از طرح مسأله با سرلشكر فردوست نتيجه‌اي نخواهم گرفت. تصميم گرفتم به همراه دو مترجم زبان عربي كه در بازجويي حضور داشته‌اند به دفتر تيمسار پاكروان بروم و وقايع را شرح دهم و ايشان خود ماوقع را مستقيماً از مترجمين بپرسد و به ساختگي بودن پرونده پي ببرد تا بلكه به اين ماجراي مسخره خاتمه داده شود. وقتي سرلشكر پاكروان اظهارات من، افسر بازجو و مترجمين را شنيد، ضمن اظهار تأسف گفت اشتباه بزرگي صورت گرفته است و اين تقصير خود من است. من بايد به عرض اعلي‌حضرت برسانم كه اشتباه بزرگي مرتكب شده‌ام. نامه را هم امضا مي‌كنم. مسؤول و جوابگوي نواقص پرونده هم خواهم بود. آن‌گاه تيمسار پاكروان رو به مترجمين و افسر بازجو كرد و گفت برويد و ديگر مرتكب اين نوع خيانتها شويد. پرونده با امضاي سرلشكر پاكروان به دادرسي ارتش ارسال شد آنها در شانزده مورد به پرونده ايراد گرفتند و جواب خواستند كه هيچ‌ كدام پاسخ منطقي نداشت و بالاخره ماجراي اين پرونده پس از مدت طولاني بسته و متهمين آزاد شدند و جوان لبناني كه بر اثر فشارهاي متعدد، ناراحتي روحي پيدا كرده بود، مدتي پذيرايي شد و سپس از طريق بندرعباس به دوبي فرستاده شد كه از آنجا به كشور خود برود، دستگيري اين جوان و ماجراي او مدتها سوژه مطبوعاتي عربي و اسباب تبليغات سوء عليه ايران بود. (4) پي‌نوشت‌ها‌: 1 ـ بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، ج 1، سيد‌حميد روحاني، ص 8 ـ 496. 2 ـ همان، ص 500. 3 ـ همان،‌ص 504. 4ـ به نقل از مجله تاريخ و فرهنگ معاصر‌، سال چهارم، شماره 1 و 2، سال 1374. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31

گاه شمار تحولات فروردين 1340 تا فروردين 1343

گاه شمار تحولات فروردين 1340 تا فروردين 1343 8 فروردين 1340. رحلت آيت‌الله حسين بروجردي، مرجع تقليد شيعيان 16 ارديبهشت 1340. عزل جعفر شريف‌امامي از نخست‌وزيري و انتصاب علي‌اميني به جاي وي از سوي شاه 19 دي 1340. تصويب لايحه‌ي اصلاحات ارضي در كابينه‌ي اميني به دنبال تعطيلي مجلسين 25 فروردين 1341. مسافرت شاه و فرح به آمريكا 27 تير 1341. بركناري علي اميني از نخست‌وزير و انتصاب اسدالله علم به جاي وي از سوي شاه 14 مهر 1341. تصويب لايحه‌ي انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي در كابينه‌ي علم 10 آذر 1341. لغو لايحه‌ي انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي به دنبال اعتراض و مخالفت روحانيون و بازاريان 19 دي 1341.اعلام اصول ششگانه‌ي انقلاب سفيد و تصميم براي به رفراندم گذاشتن آن. 2 بهمن 1341. تحريم رفراندوم از سوي امام خميني و تشديد دامنه‌ي اعتراضات بازاريان و روحانيون عليه رفراندوم، هتك حرمت آيت‌الله خوانساري از سوي نيروهاي امنيتي در راه عزيمت به مجلس، تجمع بازاريان در مسجد ابوالفتح جهت فراخواني عموم به اعتراض عليه رفراندوم 4 بهمن 1341. سفر شاه به قم و سخنراني توهين‌آميز وي عليه روحانيت به دنبال عدم حضور روحانيون در مراسم استقبال از او 6 بهمن 1341. برگزاري رفراندوم اصول ششگانه‌ي انقلاب سفيد با وجود تحريم و مخالفت روحانيون و بازاريان با آن 8 بهمن 1341. آغاز ماه رمضان و عزيمت طلاب به روستاها و مناطق مختلف كشور به دنبال تشديد مبارزه با نظام. 23 اسفند 1341. صدور اعلاميه‌هايي مبني بر اعلام عزاي عمومي عيد نوروز سال 1342 ه‍ . ش از سوي امام خميني و برخي ديگر از آيات، مراجع و علما 1 فروردين 1342. استقبال برخي از اقشار جامعه از جمله روحانيون و بازاريان از تصميم مراجع براي اعلام عزاي عمومي در عيد نوروز 2 فروردين 1342. هجوم نيروهاي گارد شاهنشاهي با لباس دهقاني به مجلس عزاداري منعقده از سوي آيت‌الله محمد‌رضا گلپايگاني به مناسبت سالروز شهادت امام جعفر صادق در مدرسه‌ي فيضيه‌ي قم و ضرب و شتم طلاب و تخريب بخش‌هايي از مدرسه و به آتش كشيدن وسايل طلاب. حدوث واقعه‌اي مشابه در مدرسه‌ي طالبيه‌ي تبريز به دنبال پاره نمودن اعلاميه‌ي امام خميني از سوي نيروهاي امنيتي در آن شهر و عزيمت بسياري از طلاب حوزه‌ي علميه قم به شهرهاي خود به دنبال واقعه‌ي مدرسه‌ي فيضيه قم 13 فروردين 1342. سفر شاه به خراسان و ايراد سخنراني توهين‌آميز به روحانيون در مراسم اعطاي اسناد مالكيت روستاييان 12 ارديبهشت 1342. برگزاري مراسم چهلم واقعه‌ي مدرسه‌ي فيضيه‌ي قم در برخي از شهرهاي كشور 3 خرداد 1342. آغاز محرم سال 1383 ه‍. ق و دعوت امام از وعاظ براي افشاي ماهيت نظام حاكم در منابر 6 خرداد 1342. سفر شاه به كرمان و سخنراني توهين‌آميز و هشدار و تهديد روحانيون 10 خرداد 1342. تشديد سخنراني‌هاي سياسي و انتقادي عليه نظام از سوي وعاظ بسياري از شهرها در برنامه‌اي هم‌آهنگ. 13 خرداد 1342. سخنراني تاريخي عصر عاشوراي امام خميني در مدرسه‌ي فيضيه‌ي قم و برپايي تظاهرات عظيم عاشورا با سازمان‌دهي بازاريان در تهران و برخي از شهرهاي كشور 14 خرداد 1342. تداوم راه‌پيمايي و تظاهرات سياسي با شركت دانش‌جويان در تهران و برخي از شهرهاي ديگر 15 خرداد 1342. دست‌گيري شبانه‌ي امام خميني در قم به همراه بازداشت بيش از 50 تن از علما و وعاظ و انتقال آنها به تهران ـ قيام عمومي مردم در شهرهاي مختلف كشور و سركوب آن از سوي نيروهاي امنيتي ـ تشديد مبارزات مردمي عليه نظام به ويژه اقدام بازاريان بسياري از شهرها به تعطيلي بازار و مغازه‌هاي سطح شهر. 18 خرداد 1342. سفر شاه به همدان و ايراد سخنراني توهين‌آميز عليه عاملان قيام 15 خرداد و اعلام وابستگي قيام به كشورهاي خارجي. 21 خرداد 1342. آغاز مهاجرت دسته‌جمعي مراجع، آيات و علما، از شهرهاي مختلف كشور، به تهران براي اعلام حمايت از امام خميني به دنبال اظهارات اسدالله علم ـ نخست‌وزير ـ مبني بر محاكمه و احتمال اعدام بسياري از علماي بازداشتي. 23 خرداد 1342. برگزاري مراسم هفتم شهداي قيام 15 خرداد در بسياري از شهرهاي كشور. 4 تير 1342. انتقال امام از پادگا قصر (بي‌سيم) به زندان پادگان عشرت‌آباد (ضمناً امام را در ابتداي دست‌گيري در 15 خرداد به باشگاه افسران برده و بعد از ساعاتي به پادگان قصر منتقل نموده بودند.) 23 تير 1342. برگزاري مراسم چهلم شهداي قيام 15 خرداد در بسياري از شهرهاي كشور. 29 تير 1342. آزادي علماي دستگير شده به استثناي آيات: خميني، قمي، محلاتي و دستغيب ـ تهديد علماي مهاجر از سوي نظام براي بازگشت به شهرهاي خود. 12 مرداد 1342. انتقال امام و آيات قمي و محلاتي از زندان پادگان عشرت‌آباد به منزلي در منطقه داوديه تهران با حفاظت و كنترل ساواك 15 مرداد 1342. انتقال امام از منزل مذكور به منزل آقاي روغني، يكي از تجار مشهور بازار در منطقه‌ي قيطريه 14 مهر 1342. افتتاح مجلس دوره‌ي بيست و يكم شوراي ملي پس از دو سال و اندي تعطيلي مجلس ـ بازگشت اجباري علماي مهاجر به شهرهاي خود 11 آبان 1342. اعدام طيب حاج‌رضايي و حاج‌اسماعيل رضايي 18 فروردين 1343. آزادي امام خميني و بازگشت به قم منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:نقش بازار در قيام 15 خرداد، رحيم روح‌بخش، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي

اسامي شماري از شهيدان خرداد خونين 42

اسامي شماري از شهيدان خرداد خونين 42 دربارة شمار قربانيان قيام خردادماه 42 ديدگاههاي گوناگون و متفاوتي ديده مي‌شود. رژيم شاه همة كشته‌هاي آن قيام را 86 تن و زخميها را 150 نفر اعلام كرد! برخي از خبرگزاريهاي خارجي شمار كشتگان را بيش از هزار نفر برآورد كردند.(1) مردم كوچه و بازار كه در صحنه قيام و درگيري حضور داشتند و با چشم خود ديدند كه چگونه تظاهرات‌كنندگان جان بر كف همانند برگ خزان بر زمين ريختند، شمار شهيدان آن روزهاي خونبار را بالغ بر پانزده هزار تن روايت كردند. در اسناد پشت پردة رژيم تنها نام 123 تن از كشته‌ها و زخمي‌هاي قيام خردادماه آمده است كه شمار كشته‌ها بالغ بر 53 تن مي‌باشد. در ديگر گزارشها و اسناد پراكنده، نام برخي ديگر از كشتگان آن روزها ديده مي‌شود كه در ليست 123 تن بالا نيامده است. شهرباني كل كشور شمار جنازه‌هايي را كه در تاريخ 15 و 16 خرداد به گورستان تحويل داده‌اند، 80 تن گزارش كرده، اما نامهاي آنان را نياورده است. گزارش مورخ 18/4/42 ساواك نشان مي‌دهد كه استواري به نام «رضا ديوانه» از كلانتري 6 خيابان مولوي به تنهايي 60 نفر از مردم بي‌گناه را كشته است. به رغم كنكاش و كاوشي كه تاكنون انجام شده است، آمار دقيق و درستي از شهيدان و زخمي‌هاي قيام 15 خرداد به دست نيامده و به نظر مي‌رسد كه در اسناد و گزارشهاي پشت پرده اسامي كامل آنان هرگز به ثبت نرسيده است. اين نارسايي در آمار شهيدان و زخمي‌هاي 15 خرداد و ناآگاهي و بي‌اطلاعي از نام و نشان آنان از آنجا ناشي مي‌شود كه: 1ـ رژيم شاه براي اينكه ژرفاي جنايت و قساوت خود را در كشتار بي‌رحمانة مردم در قيام خردادماه از ديد ملت ايران و جهان پوشيده نگه دارد، بسياري از كشته‌ها و حتي زخمي‌ها را كه در خيابانها افتاده بودند، پيش از آنكه به بيمارستانها و يا پزشك قانوني انتقال يابند و مورد شناسايي قرار گيرند، در كاميونها ريختند و در نقاط دوردست، در گورهاي دسته‌جمعي مدفون كردند. 2ـ برخي از خانواده‌هاي شهيدان از بيم پيگرد شديد رژيم شاه و براي اينكه گرفتار زندان، ساواك و بازجويي‌هاي آزاردهنده و شكنجه‌هاي توانفرسا نشوند، خبر شهادت بستگان خود را در قيام 15 خرداد، هرگز بازگو نكردند و مرگ آنان را به علت تصادف و ديگر رويدادهاي غيرطبيعي نماياندند. اين پنهانكاري موجب شد كه برخي از شهيدان آن قيام تا به امروز ناشناخته بمانند. 3ـ برخي از شهيدان خردادماه از اهالي شهرها و روستاهاي دوردست بودند و خانواده‌هاي آنان هرگز از سرنوشت آنان نتوانستند خبر يا نشاني به دست آورند. از اين رو، آنان را از افراد مفقودالاثر به شمار آوردند؛ و بدين گونه تنها از شهيداني نام و نشاني به جا ماند كه مردم توانستند آنان را از صحنة درگيري بيرون ببرند و به بيمارستانها برسانند و يا به گورستان تحويل دهند كه نام آنان در دفتر بيمارستان و يا گورستان به ثبت رسيد و يا برخي از خانوده‌هاي شهيد، نام آنان را اعلام كردند. اكنون نامهاي برخي از شهيدان قيام خرداد 42 كه تاكنون به دست آمده است در پي مي‌آيد، با اعتراف به اينكه شهداي آن قيام خونين به مراتب بيشتر از آن است كه در اين فراگرد نشان داده شده است: حكيمه ابوالحسني زهرا ابوالحسني جواد اجاقيان ـ شيشه بر ملكه احيائي ابوالقاسم اردستاني كهنگي ـ كشاورز شريفه ارميده علي استادهاشمي ـ نجار عبدالله اشعري ـ خياط محمود اعرابي جوشقاني ـ فروشنده بتول افخمي قمي حسين افسر ـ كشاورز عباس اقليمي ـ كارگر سكينه بديري علي‌اصغر برج عباسعلي برخورداري ـ بنا و معمار قاسمعلي برخورداري ـ بنا و معمار امرالله برزين سكينه برومند پاك كبري بهرامي بتول بيگدلي ارسلان بيگدلي ـ كشاورز باختر بيگلري ـ كشاورز حيدر بيگلري ـ كشاورز زراره بيگلري ـ كشاورز زياد بيگلري ـ كشاورز علي بيگلري ـ كشاورز نصير بيگلري ـ كشاورز محمدعلي پرمور ـ گل‌فروش اسدالله پروا (قنادي) ـ دانش‌آموز اسماعيل پروانه محمدعلي پروانه ـ دانش‌آموز مرتضي پهلواني ـ دانش‌آموز (چهارده ساله) نصرالله پهلواني محمدحسين تشكري ـ كارگر ملوك تكثيرزن عباس توانا ـ دانش‌آموز روح‌انگيز جاويدي فاطمه جدالي سلطاني عنايت‌الله جراپنان ـ كاسب فاطمه جهانگيري محمدرضا حاج آخوندي مرصع حاج قنبري اصغر حاج محمدزاده ـ مبل‌ساز اسماعيل حسني ـ درشكه‌چي سيديونس حسيني غوزيني ـ روحاني حسن خاني ـ كشاورز شكر‌الله خبازها ـ دانش‌آموز (سيزده ساله) يحيي خمسه‌اي ـ خياط عبدالرحيم خوش‌تقاضا ـ كارگر (نانوا) محمد خوش لهجه ـ دانش‌آموز احمد دسترس ـ دانش‌آموز خليل دستغيب سربي ـ دانش‌آموز صديقه دهقاني عزت‌الله رجبي اناركي ـ كشاورز كريم رحيمي ـ كارگر شهباز رسولي ـ كشاورز عبدالرحمن رسولي ـ كشاورز عبدالله رضائي نادرخاني ناصر زادقناد ـ راننده تاكسي علي زارعي احمد زالپايي سه‌گانه ـ دانش‌آموز (سيزده ساله) مولود زلفي بلگيجاني عبدالله زوارفر ـ نقاش كاظم زوارفر مسعود ستوده‌نيا كراني ـ كفاش احمد سروري رحيم سليماني محسن سليماني ـ كفاش نورالله سليماني ـ آهنگر و جوشكار سارا سياح سيدرسول شاه‌جعفري ـ عطار غلامحسين شاه‌قلندري ـ بنا و معمار مجتبي شجري ـ كارگر حسن شمشيري تهراني ـ فروشنده علي‌اكبر شير خدا ـ‌ كارگر هوشنگ صادق محمد صفائي ـ فروشنده زهرا طاهر رفتار سيدمرتضي طباطبايي رفيعي ـ كشاورز حسن طوسي ـ بنا و معمار حاج محمدرضا طيب ـ بارفروش ميدان محمدعلي عباسي ـ حلبي‌ساز محمود عباسي‌زاده ـ بنا و معمار حسن عباسي فرد ـ ريخته‌گر جعفر عرب مقصودي ـ كشاورز علي عسگريان ـ كشاورز مصطفي علي عسگري ـ كارگر صديقه فرزيني علي فرهادي بجاربنه محمدعلي فياضي نور احمد فيروزي غلامرضا قائيني ـ دانش‌آموز غلامحسين قائيني گوارشكي ـ كارمند وزارت كشاورزي رستم قاسمي ـ كشاورز ابراهيم قاسمي فخار ـ كارگر علي‌محمد قديرزاده كاشي ـ كارگر عباسعلي قراگوزلو ـ فروشنده علي‌اكبر قره‌گوزلو ابوالقاسم كاظم‌زاده فاطمه كامه ابراهيم كرماني جمكراني ـ باتري و دينام ساز رقيه كلواني حسن كلهر ـ كشاورز عباس گلرو ـ پارچه‌فروش علي‌اكبر گل‌محمدي ـ خواربار فروش صمد متحير ـ راننده رحيمه مجاهد سيدمرتضي مجتهدزاده ـ روحاني فضل‌الله محمدخاني يدالله محمدخاني ـ پلاستيك ساز مسعود محمدي ـ دانش‌آموز (7 ساله) غفار مددي امير معصوم شاهي ـ خواربار فروش قاسم مكاري ـ نجار ابوالحسن ممتازآباد ـ كفاش عادل موتعلميان مظفر موسوي لاري ـ روحاني سكينه مهابادي اسماعيل مهدويان ـ كارگر محترم مهدي ملايري فخري ميرزاحسن محمدقلي نادري ـ كارگر محمد نصيراسلامي كاظم نصيرزاده احمد نيكومظفر محمدحسين وطن‌پرست ـ كفاش خديجه وقايعي پي‌نويس: 1ـ «... در حالي كه آژانس رسمي پارس تعداد كشته‌شدگان را 20 تن و زخميها را 150 تن قلمداد كرده است، وزارت دادگستري تعداد كشته‌شدگان را 74 تن شمرده است كه 60 تن آن در تهران و 14 تن در قم كشته شده‌اند؛ اما به نظر مي‌رسد كه شمار قربانيان خيلي بيشتر باشد. دولت به خبرگزاريهايي كه تعداد كشته‌ها را يك هزار تن اعلام كرده‌اند، اعتراض كرد... بيمارستانها از دادن هرگونه اطلاعي دربارة تعداد زخميها و كشته‌ها امتناع مي‌ورزند.»، روزنامه لوموند؛ 1963/6/7م، از فصلنامه 15 خرداد، دوره سوم، سال دوم، شماره 3، بهار 1384. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31

كتاب‌شناسي قيام 15 خرداد

كتاب‌شناسي قيام 15 خرداد انقلاب اسلامي ايران يكي از موضوعات زنده پژوهشي در زمينه تاريخ معاصر است و به تبع ‌آن، قيام 15 خرداد 1342 كه نقطه آغاز اين حركت است، در خور تحقيق و ارزيابي است. پژوهش زير تلاشي است براي شناسايي منابعي كه به قيام 15 خرداد پرداخته‌اند. مركز اسناد انقلاب اسلامي در 1375 كتاب‌شناسي پانزده خرداد، شامل معرفي شناسنامه‌اي 195 كتاب و همچنين عناوين 1116 مقاله درباره اين قيام را منتشر كرد. كتاب‌شناسي زير در تكميل آن تهيه شده و تقريباً تمامي كتابهايي را كه به صورت كلي به اين قيام پرداخته و يا در فصل جداگانه درباره اين قيام سخن گفته‌اند ـ و عموماً بعد از 1375 به چاپ رسيده‌اند ـ به صورت شناسنامه‌اي معرفي كرده است. در تهيه اين فهرست ابتدا با مراجعه به آرشيو واحد تدوين تاريخ انقلاب اسلامي، كليه كتابهايي كه به اين موضوع پرداخته بودند مورد بررسي قرار گرفت. در غربال اوليه، منابعي كه در كتاب مركز اسناد معرفي شده بودند حذف گرديد و در مرحله بعد كتابهايي كه كمتر به اين قيام اشاره كرده بودند، كنار گذاشته شد. در آخرين مرحله به كتابخانه‌ها مراجعه و به تكميل فهرست نهايي اقدام شد. ـ بادامچيان، اسدالله، آشنايي با جمعيت مؤتلفه اسلامي، تهران، اماميه،‌بي‌تا. ـ آزادمرد، شهيد طيب حاج‌رضايي، به روايت اسناد ساواك، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، ص 1380. ـ آيينه آفتاب؛ (تبيين انديشه امام خميني در كلام و پيام حجت‌الاسلام حاج سيد‌احمد خميني)، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1374. ـ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 2، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1374. ـ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 3، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1374. ـ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 3، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1374. ـ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 4، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1374. ـ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 5، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1374. ـ ايران در عصر پهلوي: جنگ قدرت در ايران، (خاطراتي از دوران نخست‌وزيري دكتر اقبال، شريف‌امامي، اميني و علم)، جلد 11، به كوشش مصطفي الموتي، لندن، پكا، 1371. ـ انتقام؛ (نشريه داخلي حوزه علميه قم)، به كوشش مصباح‌يزدي، قم، شروق، 1379. ـ ميثمي، لطف‌‌الله، از نهضت آزادي تا مجاهدين؛ (خاطرات لطف‌الله ميثمي)، جلد 1، تهران، صمديه. ـ انقلاب اسلامي به روايت خاطره؛ از دوران آيت‌الله‌العظمي بروجردي تا قيام 15 خرداد، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382. ـ خلجي، عباس، اصلاحات آمريكايي 1342 ـ 1339 و قيام 15 خرداد، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381. ـ جاسبي، عبدالله از غبار تا باران؛ (خاطرات دكتر عبدالله جاسبي، سالهاي 1342 ـ 1323)، جلد 1، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1383. ـ انقلاب اسلامي و ريشه‌‌هاي آن، (مجموعه مقالات، واحد تبليغات و انتشارات سمينار انقلاب اسلامي و ريشه‌ها)، قم معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاهها، 1374. ـ شاكري، رمضانعلي، انقلاب اسلامي مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوري اسلامي، مشهد، امام، 1359. ـ آبراهاميان، يراوند، ايران بين دو انقلاب، ترجمه: احمد گل محمدي، و محمد ابراهيم فتاحي، تهران، نشر‌ني، 1377. ـ استاد شهيد مرتضي مطهري به روايت اسناد، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1378. ـ اخوان منفرد، حميد‌رضا، ايدئولوژي انقلاب ايران، تهران، معاونت پژوهشي انتشارات پژوهشكده امام خميني (ره) و انقلاب اسلامي، 1380. ـ الموتي، مصطفي، بازيگران سياسي از مشروطيت تا سال 1357، جلد 3، لندن، 1375. ـ حجتي كرماني، علي، بعثت؛ ارگان مخفي دانشجويان حوزه علميه قم در سال‌هاي 1344 ـ 1342، تهران، سروش، 1376. ـ رجايي، غلامعلي، برداشتهايي از سيره امام خميني؛ ويژگيهاي فردي، جلد 2، تهران، عروج، 1377. ـ معروفي، فاطمه سادات، بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، تهران، راه امام، 1362. ـ علوي، سيد‌محمد‌صادق، بررسي مشي چريكي در ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1379. ـ سيد‌ناصري، حميد‌رضا و امير‌رضا ستوده، پاره‌اي از خورشيد؛ (گفته‌ها و ناگفته‌ها از زندگي استاد شهيد مطهري)، تهران، مؤسسه نشر و تحقيقات ذكر، 1378. ـ پايگاههاي انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك؛ فيضيه، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1380. ـ تاريخ سياسي معاصر ايران، مركز تحقيقات اسلامي نمايندگي ولي فقيه در سپاه پاسداران، تهران، معاونت آموزش عقيدتي سياسي وزارت دفاع، 1376. ـ تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ مصاحبه با چهار تن از نويسندگان، اسدالله بادامچيان، حاتم قادري، عمادالدين باقي و صادق زيباكلام، تهران، مزامير، 1376. ـ منصوري، جواد، تاريخ قيام 15 خرداد به روايت اسناد، تهران، 2 جلد، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1377. ـ فراتي، عبدالوهاب، تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي؛ از مرجعيت امام خميني تا تبعيد، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1379. ـ بهبودي، هدايت‌الله‌، تبريز در انقلاب، تهران، عروج، 1383. ـ شيخ فرشي، فرهاد، تحليلي بر نقش سياسي عالمان شيعي در پيدايش انقلاب اسلامي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1379. ـ معاديخواه، عبدالمجيد، جام شكسته؛ (خاطرات حجت‌الاسلام عبدالمجيد معاديخواه)، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382. ـ كرمي‌پور، حميد، جامعه تعليمات اسلامي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1380. ـ انصاري، حميد، حديث بيداري؛ نگاهي به زندگي‌نامه علمي و سياسي امام خميني، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، ‌1374. ـ حديث انقلاب؛ جستارهايي درانقلاب اسلامي، جلد 1، تهران، انتشارات بين‌المللي الهدي، 1377. ـ خاطرات 15 خرداد، شيراز،‌جلد 2، به كوشش جليل عرفان‌منش، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1375. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 1؛ به كوشش علي‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1374. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 2؛ تبريز، قسمت اول، به كوشش علي‌باقري، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1374. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 4؛ بازار، به كوشش علي باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1375. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 5، به كوشش علي ‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1376. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 6، به كوشش علي ‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1376. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 7، به كوشش علي ‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1378. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 8، به كوشش علي ‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1378. ـ خاطرات 15 خرداد، جلد 9، به كوشش علي ‌باقري، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1378. ـ خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376. ـ نجاتي، غلامرضا، خاطرات مهندس مهدي بازرگان؛ شصت‌سال خدمت و مقاومت، جلد 2، تهران، رسا، 1377. ـ‌ خاطرات آيت‌الله طاهري خرم‌آبادي، جلد 1، به كوشش محمد‌رضا احمدي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1377. ـ خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1379. ـ‌ خاطرات آيت‌الله احمد ميانجي،‌تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1380. ـ خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376. ـ خاطرات آيت‌الله محمد‌يزدي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1380. ـ خاطرات آيت‌آلله مسعودي خميني، به كوشش جواد امامي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381. ـ مرادي‌نيا، محمد‌جواد، خمين در انقلاب، تهران‌، عروج، 1377. ـ يوسفي اشكوري، حسن، در تكاپوي آزادي، جلد 1، تهران، قلم، 1376. ـ نجمي، ناصر، دولتهاي ايران از كودتاي سوم اسفند 1299 تا آذر 1358؛ از سيد‌ضياء تا بازرگان، جلد 2، تهران، 1370. ـ بهنود، مسعود، دولتهاي ايران از سوم اسفند 1299 تا بهمن 1357؛ از سيد‌ضياء تا بختيار، تهران، جاويدان، 1374. ـ محمدي، علي، ديدار با ابرار، جلد 54؛ آيت‌الله طالقاني (ابوذر امام)، تهران، سازمان تبليغات اسلامي، 1373. ـ عباس‌زاده، سعيد، ديدار با ابرار، جلد 77؛ آيت‌الله ميلاني مرجع بيدار، تهران، سازمان تبليغات اسلامي، 1374. ـ بخشنده، فرهاد و مجيد محسني، روزشمار انقلاب اسلامي ايران، تهران، محيا، 1374. ـ روزها و رويدادها، جلد 1، تهران، نشر ورامين، 1376. ـ برزين، سعيد، زندگي‌نامه مهندس مهدي بازرگان، تهران، نشر مركز، 1374. ـ آباديان، حسين، زندگي‌نامه، سياسي دكتر مظفربقايي، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1377. ـ منصوري، جواد، سيرتكويني انقلاب اسلامي، تهران، مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1375. ـ ميلاني، محسن و مجتبي عطار‌زاده، شكل‌گيري انقلاب اسلامي از سلطنت پهلوي تا جمهوري اسلامي، تهران، گام‌نو، 1381. ـ بيل، جيمز. ا، شير و عقاب؛ روابط بدفرجام ايران و آمريكا، ترجمه جهانشاه فروزنده، برليان، تهران، نشر فاخته، 1371. ـ هوشنگ مهدوي، عبدالرضا، صحنه‌هايي از تاريخ معاصر ايران؛ (مجموعه مقالات)، تهران، علمي، 1377. ـ صحيفه امام، جلد 1، تهران،‌ مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1378. ـ معدل، منصور، طبقه،سياست و ايدئولوژي در انقلاب ايران، تهران، باز، 1382. ـ قيام 15 خرداد به روايت اسناد ساواك، جلد 2؛ فيضيه، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1378. ـ قيام 15 خرداد به روايت اسناد ساواك، جلد 3؛ زندان، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1378. ـ كتابشناسي 15 خرداد، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1375. ـ كاوشي درباره روحانيت، عماد‌الدين باقي، بي‌جا، بي‌تا. ـ متين، افشين و ارسطو‌ آذري، كنفدراسيون؛ تاريخ جنبش دانشجويان ايراني در خارج از كشور 1357 ـ 1332، تهران، شيراز، 1378. ـ گزارشي از حماسه پانزده خرداد اصفهان، اصفهان، بنياد تاريخ انقلاب اسلامي شيعه اصفهان، 1371. ـ جلالي، غلامرضا، مشهد در بامداد نهضت امام خميني، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1378. ـ روحبخش، رحيم، نقش بازار در قيام 15 خرداد 1342، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381. ـ‌ قاسمي طهمورث، نهضت امام خميني و مطبوعات رژيم شاه، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381. ـ بازرگان، مهدي، يادداشتهاي روزانه؛ خاطراتي از دوران زندان، جواني و حج، تهران، قلم، 1376. ـ ياران امام به روايت اسناد ساواك، كتاب پنجم؛ شهيد حجت‌الاسلام سيد‌عبدالكريم هاشمي‌نژاد، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1377. ـ ياران امام به روايت اسناد ساواك، كتاب نهم؛ زبان گوياي اسلام؛ حجت‌الاسلام محمد‌تقي فلسفي، تهران مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1378. ـ ياران امام به روايت اسناد ساواك، كتاب دهم؛ نفس مطمئنه، شهيد آيت‌ الله سيد‌عبدالحسين دستغيب، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، 1378. ـ يادنامه، (زندگي‌نامه و روزشمار شهداي انقلاب اسلامي تهران بزرگ از 15 خرداد 1342 تا پايان سال 1357)، مركز پژوهشهاي فرهنگي اداره كل بنياد شهيد تهران بزرگ، تهران، اداره كل بنياد شهيد تهران بزرگ، 1373 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31 به نقل از:فصلنامه مطالعات تاريخي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، شماره هفتم

چرا مطالعه تاريخ ارزشمند است؟

چرا مطالعه تاريخ ارزشمند است؟ چند سال پيش كتابي با عنوان چشمگير «Her Story» درباره‌ي زنان گذشته، منتشر شد. ناگهان، معني واقعي كلمه‌ي متداول بسيار روشن‌تر شد. تاريخ در واقع يك داستان است، اما نه مختص زنان يا مردان، بلكه داستان همه‌ي كساني است كه از خود اثري باقي گذاشته‌اند. تاريخ مي‌تواند به صورت خيلي ساده، به عنوان «داستان كارهاي انسان در زمان‌هاي گذشته» تعريف شود. آن اعمال، بدون توجه به اين كه ديروز يا 5000 سال پيش رخ داده‌اند، در قالب‌هاي كلي قرار مي‌گيرند. نيازهاي طبيعي، نظير آب، غذا و هواي قابل تنفس، بعضي از اعمال را تحميل مي‌كند. اعمال ديگر، مانند اعتقاد ديني يا جستجوي جاودانگي، ريشه در نيازهاي عاطفي و فكري دارد. عمل انسان بيشتر از آرزوها ناشي مي‌شود تا فقط از نيازها. برخي آرزوها، مانند آرزوهاي ادبي، كنجكاوي علمي و تلاش براي دستيابي به قدرت سياسي بيش از ديگران، چنان عادي هستند كه در هر نسلي تكرار مي‌شوند. تاريخ ثبت چگونگي موفقيت يا شكست انسان‌ها در تلاش براي رفع نيازها و يا رسيدن به آرزوهاست. نسل‌هاي زيادي از اجدادمان با آن ثبت، كه براي رهنمايي اعمالشان سودمند بودند، خو گرفتند. مطالعه‌ي اقدامات گذشته‌ي بشر، همچنين مشوق ما در ديدن توانايي‌هاي كنوني فردي و گروهي‌مان است. شايد اين بزرگ‌ترين ارزش تاريخ است و سبب جذابيت دايمي تاريخ براي زنان و مرداني كه در جستجوي يك زندگي خوب هستند، مي‌گردد. خيلي از مردم به طور طبيعي شيفته‌ي مطالعه‌ي تاريخ هستند، اما بعضي تاريخ را مشكل يا (بدتر از اين) «بي‌فايده» مي‌دانند. بعضي از دانش‌آموزان از درس تاريخ وحشت دارند. به نظر آنها نكته جالب‌توجهي در يادگيري مطالب مربوط به گذشته وجود ندارد. آنان مي‌گويند: «زندگي ما اكنون و اينجاست؛ گذشته را براي گذشته رها كن». براي توجيه مطالعه‌ي تاريخ چه مي‌توان گفت؟ بي‌خبري مردم نسبت به گذشته‌ي خود، موجب ناآگاهي آنان از زمان حال مي‌شود، زيرا رشد و ترقي يكي به طور مستقيم با رشد ديگري مرتبط است. عدم اطلاع از گذشته و فراموش كردن تجربه‌هاي پشينيانمان، از ما يك فرد مبتلا به بيماري فراموشي مي‌سازد كه هميشه از چيزهايي عادي و قابل پيش‌بيني تعجب مي‌كند. ما نه تنها نمي‌دانيم چه بايد انجام دهيم، بلكه قادر به درك توانايي‌هاي واقعي خويش هم نيستيم؛ زيرا معياري براي سنجش آنها نداريم. انديشه‌ي غيرتاريخي نمي‌داند چه چيزي را از دست مي‌دهد و ـ برخلاف سخن قديمي ـ يقيناً به شما آسيب مي‌رساند! نكته‌ي قابل‌توجه در اين‌جا، پرسش درباره‌ي «تاريخ، خود را تكرار مي‌كند» نيست. اين انديشه كه اغلب به صورت كليشه‌اي ذكر شده، از نظر تحت‌اللفظي، مسلماً بي‌معني است. تاريخ عيناً تكرار نمي‌شود، و تفاوت در جزئيات هميشه مهم است. تاريخ الگوهاي كلي را كه برخاسته از نيازها و تمايلات مشترك انسان‌ها هستند، ارائه مي‌كند. شناخت و احترام به اين الگوها، بخش مهمي از لوازم ذهني همه‌ي جوامع بشري بوده است. دليل ديگري براي دانستن گذشته ـ صرف‌نظر از دليل شخصي ـ وجود دارد. اشخاص سالخورده كه چيزي از تاريخ نمي‌دانند، واقعاً در موقعيت بچه‌ها قرار دارند. آنان، مانند كودك، بي‌اختيار هستند، براساس زور عمل مي‌كنند، دامنه‌ي عمل آنها محدود است و بر اين باورند كه كار زيادي نمي‌توانند انجام دهند و احتمالاً قادر به درك مسائل نيستند. آنها تحت‌تأثير عقايد، آرزوها و اهداف ديگران مي‌باشند. آنان تا موقعي كه از مرحله‌ي كودكي گذر نكرده‌اند، كنترل زندگي خويش را به دست نخواهند گرفت. موضوع تأسف‌بار اين است كه فرد بزرگسال بدون معلومات تاريخيف در ضمن رشد فيزيكي، كمترين رشد فكري را دارد. افراد فاقد اطلاعات تاريخي همانند كساني هستند كه داخل يك صندوق چوبي بسته‌بندي شده قرار گرفته‌اند. اينان با تولد در زمان، مكان و جامعه‌اي معين ـ در داخل اين جعبه قرار مي‌گيرند. تخته‌هاي اين جعبه مانع نگرش همه‌جانبه اين افراد مي‌شود. تخته‌ها و سطوح اين جعبه مواردي چون موقعيت اقتصادي خانواده، ظاهر فيزيكي، خون و گروه نژادي مي‌باشد. علاوه بر اين، عواملي چون تولد در جوامع شهري يا روستايي، تحصيلات در مدارس رسمي و بسياري موارد ديگر از تخته‌هاي اين جعبه به شمار مي‌آيند. براي شناخت كامل توانايي‌هاي بالقوه و مقايسه تجربيات خود با ديگر جوامع بشري، بايد حداقل تعدادي از اين سطوح و تخته‌ها كنار بروند تا زاويه ديد بيشتري به «بيرون» داشته باشيم. در اينجا «بيرون» به معناي بخشهاي معيني از تجربيات جمعي و قابل شناخت و در دسترس ديگر افراد بشر در زمان گذشته يا حال است. بنابراين توجيه واقعي مطالعه تاريخ اين است كه نگرش به بيرون از جعبه تولدمان امكان‌پذير مي‌شود و نيز از مجموعه‌ي متنوع و ارزشند زندگي و انديشه‌هاي ديگران آگاه مي‌شويم. تاريخ گامي واقعي براي اطلاع از موفقيت‌هاي گذشته بشر است؛ دامنه‌ي تنوع و پيچيدگي تاريخ وابسته به نوع آن است. اما به هر حال با مطالعه‌ي بخشي از تاريخ امكان روشن‌بيني و سنجش و مقايسه زندگي خود با ديگران وجود دارد؛ و مطالعه‌ي تاريخ ما را از سطوح نامرئي كه از لحظه تولد ما را احاطه كرده است، جدا مي‌سازد. براي بسياري از مردم، مطالعه‌ي تاريخ شكلي از آزادسازي بوده است. از طريق تاريخ، آنان از زندگي مردمان ديگر و شيوه‌ي برخوردشان با علايق، مسائل و مشكلات آگاه مي‌شوند. آنان با استفاده از تاريخ توانسته‌اند آينده زندگي خود را ـ به عنوان يك فرد يا عضوي از جامعه‌ي بزرگتر كه در آن فعاليت مي‌كنند ـ ترسيم نمايند. ممكن است آنها در به كارگيري راه‌حلهاي تاريخي موفق شده و رضايت ناشي از پاسخ درس تاريخ براي پيشرفت را تجربه كنند. بنا به تمام اين دلايل، مطالعه تاريخ حقيقتاً ارزشمند است. علاقه به گذشته، به معناي ناديده گرفتن نيروي ناشناخته و بالقوه انسان نيست. * مطلب حاضر از مقدمه اين كتاب ترجمه شده است: World Civilizations, Philip. J.Adler, West Publishing company, 1996 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از: رشد، آموزش تاريخ، شماره دوم، زمستان 1379

از طهران تا تهران

از طهران تا تهران اين اواخر ظاهراً به دستور فرهنگستان، چنين معمول شده است كه نام «طهران» پايتخت دولت شاهنشاهي را «تهران» با «تاء دو نقطه» بنويسند و چنين مي‌نمايد كه غرض كساني كه اين پيشنهاد را كرده و رأي خود را در اين مورد به كرسي قبولي نشانده‌اند، تا حدي تبعيت از حس «وطن‌پرستي جغرافيايي» و رهايي از شرّ يكي از غليظ‌ترين حروف الفباي مخصوص عربي، يعني «طاء مؤلف» بوده كه انصافاً تلفظ آن، اگر ايرانيان هم بخواهند آن را مانند قُرّاءِ حِجازي بر زبان بياورند بسيار مشكل است. در اينكه اصل نام اين شهر «تهران» با تاء «دو نقطه» بوده و اصلاً «طاء مؤلف» در زبان فارسي وجود نداشته است، شكي نيست و يك عده از جغرافيون قديم اسلامي نيز چنانكه عنقريب خواهيم گفت، نام آن را به همين وضع ضبط كرده‌اند. اعتماد‌السلطنه هم در جلد اول مرآت‌البلدان چون عجله داشته است كه زودتر معلومات خود را در باب طهران به چاپ برساند و ظاهراً اميدي به انجام اين كتاب خود نداشته (چنانكه مرآت‌البلدان نيز به جلد چهارم خاتمه پذيرفته) نام اين شهر را برخلاف سيرة همة مؤلفين معتبر از قرن پنجم به بعد با «تاء دو نقطه» آورده است. نوشتن طهران با «تاء دو نقطه» در اين اواخر تا آنجا كه به خاطر دارم بيشتر بعد از انتشار روزنامة «ايران نو» شيوع يافت، چه اين روزنامه كه جمعي از مؤسسين و نگارندگان آن از همان حس وطن‌پرستي افراطي و نظاير آن خالي نبودند همه روزه در سرلوحة خود طهران را «تهران» مي‌نوشت، كم كم جماعتي از مقلدين و تجددخواهان كه به خيال خود هر خَرقِ اِجماع و مخالفت با سُنَنِ قديمه را ممدوح و نوعي از تجدد و اصلاح مي‌پندارند، در اين شيوه از آن روزنامه پيروي كردند. نگارنده هنوز هم طرفدار نوشتن طهران با «طاء مؤلف» هستم، ولي يقين داشته باشيد كه تعصب و اصرارم در حفظ اين قاعده به اندازه تعصب و اصرار طرفداران «تهران» با «تاء دونقطه» نيست، چه مي‌دانم كه نوشتن نام اين شهر چه به اين املاء باشد چه به آن، نمي‌تواند نمايندة هيچ حس مخالف يا موافق يا نفع و ضرري باشد، و اين كيفيت در اصل مطلب، يعني در محل جغرافيايي طهران و سابقة تاريخي و شمارة جمعيت و ساير احوال آن به هيچ‌وجه اثري نخواهد داشت. فقط جاي اين سئوال باقيست كه علماي جغرافيا و انساب قديم ما با اينكه نام اين محل تا مدتي هم با «تاء دو نقطه» نوشته مي‌شده، چه علت داشته است كه آن را از حدود قرن پنجم به بعد با ‌«طاء مؤلف» نوشته و به چه دليل صورت آن را برگردانده‌اند؟ آيا محرك ايشان در اختيار اين روش برخلاف جمعي از نويسندگان خو‌ش‌باور عصر ما «عربي‌مآبي» و بي‌علاقگي به فارسي و آداب ايراني بوده، يا آنكه در اين راه مقصودي معقول‌تر داشته‌اند؟ مسامحه در ضبط املاي اعلام جغرافيايي و تاريخي به مراتب رواتر است تا در باب لغات معمولي يك زبان، آنجا كه در كلمات فارسي امثال طپيدن و غلطيدن و صد و شصت و غيرها، كه هيچ‌كدام از آنها نيز علم نيست، چنين عملي را روا دارند و صاد و طاء عربي را به جاي سين و تاء فارسي به كار برند، ديگر در مورد طهران كه از اعلام است امر سهل خواهد بود. كثرت دندانه و نقطه در الفباي عربي، مخصوصاً در ايامي كه هنوز اِعجام، يعني نقطه‌گذاري، تعميم نيافته بوده و كتاب و ناسخين هم يا به واسطة قلّت سواد يا به علت عجله‌اي كه در انجام كار داشته‌‌اند، زياد در كتابت و گذاشتن نقطه‌ها دقت به خرج نمي‌داده، براي خوانندگان ابتلاي عظيمي است و اگر خواننده غير اهل زبان باشد، ديگر اشكال كار او چندين برابر زيادتر مي‌شود. مقدار كثيري از تحريفات مضحكي كه حتي در نوشتة بزرگترين فضلاي اسلامي ديده مي‌شود، از همين كثرت دندانه در كلمات و كامل نبودن نقطه‌گذاري و سهل‌انگاري ناسخين در كتابت ناشي شده است. از اين نوع هزاران مثال مي‌توان جمع كرد و مي‌شود از آنها رساله‌اي شيرين گرد آورد، ما در اينجا فقط به ذكر سه، چهار فقره از اين تصحيفات به عنوان نمونه اكتفا مي‌كنيم: 1ـ يكي از مستشرقين در تصحيح جامع‌التواريخ رشيدي آنجا كه از رباط سَنْگبَست از منازل نزديك طوس و مشهد صحبت به ميان مي‌آيد، در متن كتاب نام اين رباط را «سنگپشت» تصحيح كرده، سپس گويا به علت آنكه خود نيز آن را نمي‌پسنديده، در حواشي كتاب در اين باب چنين نوشته: «اگر چه سنگيشب» بخوانيم، يشب همان سنگي است كه آن را يشيم (كذا؟) هم مي‌گويند و آن سنگ سبز يا سياهي است كه معروف چينيان و مغول بوده، يشيم شكل ديگر يشيل است». تمام اين تحقيقات، بي پايه و بيجاست، چه يشب و يشف و يشم (نه يشيم چنانكه مستشرق مزبور فرض كرده) همه در فارسي و عربي معمول بوده و هيچ‌گونه ارتباطي هم مابين آنها و لغت يشيل تركي نيست. به علاوه نام حقيقي آن رِباطِ سَنْگْبَست است نه سنگپشت يا سنگيشب. اگر آن مستشرق يك نظر به معجم‌البلدان ياقوت يا كتب ديگر جغرافيايي اسلامي مي‌انداخت، يا آنكه از جغرافياي حالية ايران اطلاع داشت و مي‌دانست كه سنگبست هنوز هم در همان محل به همين اسم باقيست، محتاج به نوشتن اين فرضيات بي‌اساس نمي‌شد. 2ـ مستشرق ديگري در تصحيح يكي از متون مربوط به تاريخ زنديه هر جا در نسخة خطي «طابَ ثَراه» ديده آن را «طناب براه» خوانده و چاپ كرده است. مثلاً: «... مرحمت و غفران پناه عمويم ميرمحمد اسحاق طناب براه، كه ملتزم ركاب نادرشاه بود». 3ـ شمس فخري اصفهاني مؤلف كتاب معيار جمالي در ترجمة لغت «آمار» دستخوش لغزش عجيبي شده، يعني اين كلمه را به معني «استسقاء» كه نام مرضي است گرفته و چنانكه شيوة ناخوش او بوده از خود نيز شعري به عنوان شاهد مثال براي آن ساخته است. آمار را اسدي در فرهنگ خود به لغت عربي «استقصاء» ترجمه نموده، لابد در نسخه‌اي از اين فرهنگ كه شمس فخري آن را در دست داشته، كاتب به جاي «استقصاء» «استسقاء» نوشته بوده و يا او خود به تحريف، كلمة اول را به شكل دوم خوانده و اين شعر را هم جهت شاهد آن درست كرده است: حسود جاه تو بي‌آب در تموز فتن مباد جز بيابان فتاده در آمار و به تقليد او فرهنگ‌نويسان بعد نيز اين معني غلط را براي آمار در كتب خود ضبط نموده و شعر شمس فخري را هم شاهد آورده‌اند، در صورتي كه «آمار» به مَدّ الف و «آمار» به فتح آن، چنانكه از استعمال قدما برمي‌آيد به همان معني استقصاء، يعني رسيدن به كنه هر چيزي است و مجازاً به معني رسيدن به حساب نيز آمده و مصدر آن آماردن است، سوزني گويد: تو از سر نغزي و لطيفي و ظريفي مي‌دان همه افعال من و هيچ ميامار علماي دقيق قديم مخصوصاً اصحاب كتب رجال و انساب كه در ضبط اعلام دقتي خاص به كار مي‌برده و كتبي براي جلوگيري از بروز تصحيف و تحريف و اصلاح اشتباهات به عنوان «المُشْتَبَه» و «المُشْتَرَك» و «المُؤتَلِف» و «المُخْتَلِف» و غيرها تأليف كرده بودند، جهت احتراز از ظهور اينگونه تصحيفات و تحريفات در كتابت و قرائت در ضبط اعلام غيرعربي گاهي تدابيري به كار مي‌بردند، به اين معني كه چون املاي اعلام خارجي مانند اعلام عربي در اين زبان مقيد به قيد كتابتي و ضبط علماي سابق نبوده، سعي مي‌كردند كه حتي‌المقدور آنها را به صورتي درآورند، كه حروف منقوط و دندانه‌دار در آنها كمتر پيدا شود، تا به اين شكل مجال تحريف در آنها كمتر باشد، مخصوصاً در ضبط حروفي كه براي آنها در عربي (صرف‌نظر از اندك اختلاف تلفظي) دو علامت هست، مانند «تاء» و «طاء» و «سين» و «صاد» هر جا كه قواعد عربي راه دهد و ثقلي از آن در اداي كلام حاصل نشود در نمودن اينگونه اعلام خارجي تقريباً همه وقت «طاء» را بر «تاء دو نقطه» و «صاد» را بر «سين دندانه‌دار» ترجيح مي‌دادند و در مورد اول اين قاعده مرعي‌تر بوده است. بنابر همين اصل و قاعده همان علماي رجال و انساب از قرن پنجم به بعد «تهران» را هم به شكل «طهران» نوشته‌اند، چنانكه استخر را هم اصطخر و اسپهان را، اصفهان و استنبول را اصطنبول مي‌نوشته، و غرض ايشان هم چنانكه اشاره كرديم همان احتراز از تحريف و جلوگيري از ظهور تلفظهاي غلط در اين كلمات بوده است. پيش از مرسوم شدن اين املاي جديد براي طهران، مؤلفين كتب جغرافيايي در قرن چهارم مانند اصطخري و ابن حوقل و مقدسي، نام اين محل را كه در آن تاريخ يكي از قراي ري محسوب مي‌شده، به شكل «تهران» ضبط كرده بوده‌اند، و همين شكل بر آن باعث شده است كه در نسخ خطي اين سه كتاب، اين كلمه به اشكال تهران و بهزان و نهران و نهنان درآمده و طابع هلندي اين كتاب با اينكه خود حدس زده كه بايد صحيح اين كلمه «تهران» باشد باز بر طبق ضبط نسخه‌هايي كه در دست داشته آن را بهزان چاپ كرده است و ياقوت در معجم‌البلدان هر دو صورت «بهزان» و «طهران» را يادداشت نموده، ولي چون در عهد او ديگر املاي طهران عموميت پيدا كرده بود، همه مطالب راجع به اين شهر را در ذيل همين وجه اخير مي‌آورد و در ذيل «بهزان» كه وجود خارجي نداشته و لابد ياقوت آن را به اين شكل تحريف شده در كتابي ديده بوده، فقط به نقل قولي كه خود نيز آن را ضعيف مي‌شمرده اكتفا مي‌‌كند. تمام اين مقدمات براي بيان اين نكته است كه اگر قدما املاي تهران را از اين صورت به شكل طهران درآورده‌اند، فقط براي اجتناب از تحريفاتي بوده كه به علل مذكور در فوق در املاي آن راه يافته بوده والا غرض و مرض ديگري در اين كار نداشته‌اند. با اين تدبير، يعني تبديل «تاء منقوط» تهران به «طاء مؤلف» عربي، لااقل از يك قسمت مهم از تصحيفاتي كه ممكن بوده در آن بروز كند جلوگيري شده، چه ديگر هيچ‌كس طهران را بهزان و نهران حتي نهزان، كه از چسبيده نبودن دو نقطه «تاء» به يكديگر ناشي است، نخواهد خواند. منشيان فارسي زبان بعدها در بعضي از كلمات اين زبان هم كه با صورتهاي متشابه بوده‌اند، يا حروف دندانه‌دار و منقوط در آنها زياد ديده مي‌شده، دست به دامان همين تدبير زده‌اند، و سبب وجود بعضي از حروف عربي مانند «طاء» و «صاد» در ميان پاره‌اي از لغات فارسي نيز همين است. با نوشتن «طپيدن» به اين صورت به جاي «تپيدن» هم از شرّ يك حرف نقطه‌دار خود را خلاص مي‌كرده و هم از مشتبه شدن آن به «تنيدن» كه مصدر ديگري است احتراز مي‌جسته‌اند. «صد» شماره را با صاد نوشته‌اند تا با «سد» عربي مشتبه نشود ولي در نوشتن «سده» كه از همين «صد» شماره گرفته شده چون ديگر مورد اقتباس و خلطي در ميان نبوده آن را همچنان با سين كتابت كرده‌اند. شست در فارسي به معني دام ماهيگيري و نيشتر و زه كمان و انگشت مهين و عدد شصت همه هست، آن را در مورد اخير با صاد نوشته‌اند تا دست كم در يك مورد از ملاحظة آن فوراً به معني آن پي ببرند و در تشخيص آن كه كدام يك از معاني آن منظور است، به تأمل و تفكر زياد محتاج نشوند. در ساير موارد هم همينگونه ملاحظات در پيش بوده است. از اين عجيب‌تر آنكه علماي لغت حتي در بعضي از لغات عربي هم كه املاي آنها به اصطلاح توقيفي است و تصرف در آنها جايز شمرده نشده، براي احتراز از بعضي تصحيفات مضر در املاي آنها به عمد دست برده‌اند، و اين كار بيشتر در املاي لغات طبي و دارويي شده، چه اگر پرستار يا داروفروشي كلمه‌اي را در نسخه‌اي به تصحيف بخواند و دوائي ديگر به جاي دوائي كه طبيب نوشته بدهد، براي مريض احتمال خطر جاني در پيش خواهد بود. نظر به همين ملاحظه در كتب ادويه هميشه «سَعْتَر» را كه نوعي از نعناع كوهي و فارسي آن آويشن است به شكل «صَعْتَر» مي‌نوشتند تا در صورت نداشتن نقطه با «شَعير» به معني جو اشتباه نشود. اگر اتخاذ همين تدبير در مورد همة حروف خارجي در برگرداندن آنها به عربي ميسر بود، قطعاً از بسياري از تصحيفات عجيبي كه پيش آمده جلوگيري مي‌شد، اما چون اين كار در باب كلية آن حروف امكان نداشته، علماي لغت فقط تا آنجا كه مقدور بوده به اين كار دست زده‌اند، مثلاً در نقل كلمة «هَپْتَل» كه نام قومي است از اقوام زردپوست، كه قبل از اسلام مكرر به مملك ايران و روم هجوم مي‌كرده و يونانيان و روميان ايشان را به همين اسم و به املاي هپتال(1) مي‌خواندند، مسلمين تاء منقوط اين كلمه را به طاء مؤلف مبدل ساخته و آن را «هَبْطَل» گفته‌اند اما نساخ به تدريج هَبْطَل را «هَيْطَل» كرده و آن را بر هَياطِلَه جمع بسته‌اند. استعمال غلط منجنيق به جاي ميخنيق(2) يوناني و «فيلفوس»(3) و »«ماليخوليا» به جاي «مالنخوليا»(4) و امثال آنها همه از همين قبيل است. پي‌نويس‌ها: 1- Heptal. 2- Mekanikos. 3- Philippos. 4- Melancholia. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از:مجموعه مقالات عباس اقبال آشتياني، انجمن آثار و مفاخر فرهنگي 1382

صداقت قضات متفقين!

صداقت قضات متفقين! از اواسط جنگ دوم جهاني كه دولت‌هاي متفقين تصميم به تشكيل يك دادگاه بين‌المللي براي محاكمه آغازگران جنگ گرفتند، موضوع اين دادگاه و يكسونگري بانيان آن، دستمايه‌اي براي نگارش هزاران مقاله و طنز و رمان و گزارش در مطبوعات جهان گرديد. مقاله حاضر نمونه‌اي از اين آثار است. از مهمترين مباحث مطروحه در اين آثار نگاه يك سويه و مشترك متفقين بود كه بر مشخص بودن آراء محكومين قبل از محاكمه گواهي مي‌داد. در بسياري از اين مقالات نتيجه آراء دادگاه عليه محاكمه شوندگان حاصل تباني دولتهاي تشكيل دهنده محكمه و نه قضاوت بيطرفانه قضات آنان وانمود شده بود. يكي از آن مقالات طنزگونه در آذر 1323 دو سال قبل از تشكيل دادگاه در مجله خواندنيها به چاپ رسيد. با هم اين مقاله را مي‌خوانيم: ... متهمين همه در جايگاه‌هاي خود قرار گرفته بودند منشي‌ها همه قلم به دست منتظر ورود رئيس محكمه بودند. گردن‌ها دراز شده و همه متوجه دري بودند كه رئيس محكمه بايد از آن در وارد محكمه شود. دو سه دقيق گذشت رئيس محكمه نيامد؛ كم‌كم صداي پچ‌پچ بلند شد و دو نفر دو نفر با هم نجوي مي‌كردند، بيشتر حرفها درباره غيبت رئيس محكمه بود. يكنفر مي‌گفت رئيس محكمه بلشويك شده و ديگر به محكمه نمي‌آيد. ديگري مي‌گفت ديشب خواب ديدم كه به دستور خداوند رئيس محكمه را (به جرم بلشويك شدن) توقيف كرده‌اند؛ يكي از متهمين آلماني به رفيق پهلو دستيش مي‌گفت: به نظرم رئيس پشت در اطاق محكمه با يك روح انگليسي خلوت كرده است. هر چه غيبت رئيس بيشتر طول مي‌كشيد اظهار عقيده‌ها بيشتر مي‌شد يكنفر مي‌گفت من حاضرم با شما شرط ببندم كه رئيس محكمه با يك روح انگليسي و يك روح روسي خلوت كرده‌اند و درباره محكوميت آلمانها دارند گفتگو مي‌كنند. در وقتي كه متهمين با كمال بي‌‌صبري منتظر ورود رئيس محكمه بودند يكي از ارواح در محلي كه نشسته بود دستهايش را روي گوشهايش گذاشته بود وقتي خوب نگاه كردم ديدم از موي ريش و سبيل يك كشيش رشته‌اي ترتيب داده كه يكسر آن رشته از زير نيمكت‌ها به طرف اطاقي كه رئيس خلوت كرده رفته و يكسره ديگرش را به دو قسمت نموده و هر قسمت را به گوش‌هاي خود اتصال داده و گويا با اين اسباب و دستگاهي كه اختراع نموده بود تمام گفتگوهائي كه رئيس با ساير اعضا محكمه در اطاق خلوت مي‌نمودند مي‌شنيد. همان اوقاتي كه متهمين با كمال بي‌صبري منتظر ورود رئيس و هيئت قضات بودند رئيس محكمه در اطاق خلوت با آقايان قضات مشغول مذاكره بود. رئيس محكمه ـ آقايان قضات! همكاران محترم! تاچند هفته ديگر محاكمه ما تمام مي‌شود؛ ما مسئوليت بزرگي به عهده داريم و بايد با كمال عدل و انصاف بين آنها قضاوت نمائيم؛ من از شماها تمنا دارم پرونده‌هاي امر را با دقت مطالعه نمائيد كه هنگام رأي دادن دچار ترديد نگرديم. يكي از قضات ـ در اينكه ما بايد عدل و انصاف را در همه جا و همه وقت مراعات نمائيم حرفي نيست ولي اشتباه نشود كه گاهي هم پيش مي‌آيد كه قضات مجبور مي‌شوند برخلاف عقيده حكمي بدهند و اين در موارد استثنائي و درموقعي است كه مصالح عاليه! يا سفارش‌هاي مافوق! يا پاي زور در ميان باشد. يكي از قضات ـ من با عقيده همكار عزيزم موافقم و تصديق مي‌كنم كه يكي از آن موارد همين محاكمه فعلي است؛ زيرا در اين محاكمه كه بين چهار ملت بزرگ (امريكا، انگليس،‌ روس، آلمان) شروع كرده‌ايم بايد توجه داشته باشيم كه سه ملت بزرگ مانند امريكا و انگليس و روس بر عليه آلمان قيام نموده است و البته اگر محكمه بخواهد بر خلاف مصالح عاليه حتي در يكي از موارد كوچكترين حقي براي آلمان قائل شود اشتباه خواهد كرد ولو اينكه واقعاً هم حق با آلمان باشد. رئيس محكمه ـ در اين صورت به عقيده شما ما بايد آلمانها را محكوم كنيم؟ يكي از قضات ـ بدون ترديد بايد محكوم كنيم همانطور كه فعلاً در دنيا هم آنها را محكوم كرده‌اند. رئيس محكمه ـ پس از اگر ما بخواهيم واقعاً احقاق حق كنيم و اگر برسيم به موردي كه بايد در يك قسمت حق را به جانب آلمان بدهيم چه بايد كرد؟ يكي از قضات ـ در اين صورت هم نبايد به آلمان حق داد و بايد به خاطر مصالح عاليه پا روي حق گذاشت. رئيس محكمه ـ اگردر تمام موارد ما آلمانها را محكوم كنيم و فقط در يك قسمت به آنها حق بدهيم چه خواهد شد؟ يكي از قضات ـ آن وقت ما محكوم به فاشيستي بودن خواهيم شد. دنيا ما را طرفدار ديكتاتور خواهد شناخت؛ ما را هو خواهند كرد و شايد همه ما را از محكمه خارج كنند. يكي از قضات ـ چرا نمي‌گويد و شايد به زندان بياندازند. يكي از قضات ـ آقايان!‌ من صريحاً به شما مي‌گويم اگر ما اين اشتباه را مرتكب بشويم چون متفقين از حيث پول و اسلحه و نفر فوق‌العاده غني هستند ما را به جرم ديكتاتور‌پرستي و ارتجاع و ستون پنجم نابود خواهند كرد. رئيس محكمه ـ اگر اينطور است با كمال تأسف بايد بگويم ما هم مانند قضات دنيا نمي‌توانيم حقيقت را در نظر بگيريم و بايد تابع مقتضيات روز باشيم. يكي از قضات ـ اشتباه شما در همين جا است كه خيال مي‌كنيد غير از مصالح عاليه! غير از مقتضيات! و غير از زور و اعمال قدرت حقيقتي هم در خارج وجود دارد! بله كساني كه اينطور خيال مي‌كنند در اشتباه هستند و دير يا زود جريمه اشتباه خود را مي‌دهند! آقاي رئيس محكمه شما كه بهتر از ما مي‌دانيد! شما كه پرده اسرار را بالا زده‌ايد! شما بايد بهتر بدانيد كه اصولاً نه زشت هست نه زيبا، هيچ وقت ديده نشده گرگي براي سعادت گرگ ديگر خودش را فدا كند؛ آقاي رئيس از مقررات طبيعت جدا نشويم؛ انسان به مزيت هوش و خرد امتياز دارد. آنها كه مي‌گويند از تميز نيك و بد فارغ ننشينيد، حق را ناحق نكنيد چشمشان به فقرا و پابرهنگان است؛ اين حرفها براي آن زده مي‌شود. اينجا حمالها بايدكاركنند و آقاها راحتي داشته باشند. رئيس محكمه ـ مقصودت چيست؟ قاضي ـ مقصود اين است كه ما بايد در قضاوت اشتباه نكنيم؛ ما بايد حق را از ناحق تميز بدهيم ما بايد بدانيم كه حق با متفقين است زيرا آنها پيش بردند. رئيس محكمه ـ اينطور كه شما مي‌گوئيد اگر آلمانها پيش برده بودند حق به جانب آلمانها بود؟ قاضي ـ از من توضيح واضحات مي‌خواهيد؟ البته اگر آلمانها پيش برده بودند حق به جانب آنها داده مي‌شد ولي حالا كه مثل روباه شل از مقابل شير‌هاي قوي پنجه فرار مي‌كنند حق با شيرهاست. رئيس محكمه ـ ببخشيد آقايان قضات محترم. وقت گذشت و بايد برويم به محكمه بقيه صحبت‌ها باشد براي بعد. يكي از قضات ـ اگر اجازه دهيد محكمه را هم تنفس بدهيد زيرا وقت گذشته و بايد ما قبلاً تصميم خود را بيريم. يكي از قضات به سالن محكمه آمده و اطلاع داد كه محكمه درحال تنفس باقي خواهد بود و امروز تشكيل نخواهد شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از:«خواندنيها»، شنبه 11 آذر 1323

امان از دست انگليسي‌ها...

امان از دست انگليسي‌ها... فرياد روزنامه‌هاي ايران از دست انگليسي‌ها بلند است. انگليسي‌ها از وقتي كه ديدند نفوذ روس در ايران دارد نقصان مي‌يابد و ممكن است ايران سر و صورتي گرفته و درصدد پرداختن خانه‌ي خود از بيگانه برآيد بر شدت عمليات خود افزوده و چنان مي‌نمايد كه حزم و احتياط معمولي خود را كنار گذاشته و درصدد باشند كه از گيرودار اين معركه‌ي جهانگير، كه هر چه باشد عمر كوتاهي خواهد داشت، استفاده نموده و تا حد مقدور نفوذ خود را درجنوب ايران جايگير نمايند، كه اگر فردا در موقع صلح بنا شد دستشان از مداخله‌‌هاي نامشروع در جنوب ايران كوتاه گردد، اقلاً ميخ خوبي در آن سرزمين كوبيده باشند. براي اين مقصود از همان اوايل جنگ در صفحه جنوب ايران شروع به يك رشته عملياتي نمودند كه كم كم دامنه‌ي آن به ايجاد پليس جنوب كشيد، كه در حقيقت ساخلو دادن دسته‌ي مهم قشون مسلح و منظم انگليسي است در ايالات جنوب ايران. انگليسي‌ها تا كنون مشغول انجام نقشه‌ي ديرينه‌ي خود هستند و آن نقشه عبارت است از تسلط بر خليج فارس و ايالات مجاور آن، تاريخ دو قرن اخير، ايالات جنوبي ايران نموداري است از پخت و پزهاي سياسي و نظامي انگليس در راه اجراي مقصود فوق. ايران كه به قول خود انگليسيها «جا‌ده‌ي ملل» است مخوفترين وآسانترين راه حمله به هند است. سيروس (1142 ـ 1106 قبل از هجرت) و اسكندر (950 قبل از هجرت) و نادر (1151 ه‍ ) در چندين قرن فاصله از همين راه بر هند تاخته بودند و ناپلئون نيز عبور از همين راه را براي شكست دادن عظمت انگليس در ديگ كله‌ي خود مي‌پخت. انگليسيها از همان وقتي كه با شاه عباس بزرگ همدست شده و پاي پرتغاليها را پس از بيشتر از يك قرن تسلط در جزيره‌ي هرمز (913 تا 1032 ه‍ )، در سال 1032 بريدند در خيال دست يافتن به خليج فارس و سرزمينهاي مجاور آن بودند و اين مسئله را نوشتجاتي كه از آن تاريخ در دست است تأييد مي‌نمايد، چنانكه يكي از وكلاي معتبر شركت هند شرقي در موقع عهدنامه با شاه‌عباس (1030ه‍ ) براي بيرون نمودن پرتغاليها از جزيره‌ي هرمز كه انگليسيها را در خليج فارس داراي بعضي حقوق مي‌نمود نوشته: «فتح هرمز براي انگليس مترتب فايده نمي‌شود مگر آنكه جزيره‌ي مذكور بكلي در تصرف انگليس آيد، مخصوصاً كه شاه‌عباس مانع است كه ما در هرمز و در ساير بنادر خليج فارس استحكامات برپا كنيم.» تا وقتي كه پادشاهان صفويه را اقتداري بود، انگليسيها را ميسر نگرديد كه در ايران قدي علم نمايند و دوره‌ي قتل و غارت افغان (1135 ـ1143) و جهانگيري نادر (1148 ـ 1160) تقريباً پاي آنها از ايران بريده بود، ولي در دوره‌ي سلطنت كريمخان زند (1162 ـ 1193) از نو پروپائي گرفتند، و فرمانهاي تجارتي به دست آوردند و دوباره بازارشان رواجي گرفت، ولي عمده‌ي پيشرفت سياست و نفوذ انگليس را بايد در ايران عموماً و در جنوب خصوصاً، از دوره‌ي پادشاهان قاجاريه دانست، كه جلوي سيل روسها را نتواستند بگيرندو لشكرهاي اولاد رومانوف به رهنمايي پطركبير مانند بهمنهاي خزاني و گردبادهاي بهاري از دامنه‌هاي اورال و دشتهاي روسيه به طرف جنوب سرازير شدند و كم‌كم تمام صفحات شمالي ايران را از منتهاي نقطه‌ي غربي ماوراء ارس تا بحر خزر و تركستان فراگرفتند و انگليسيها را بيش از پيش مضطرب و ملتفت خطري كه متوجه هند بود، نمودند. از همان وقت كه پطركبير در سال 1135 دربند را كه به قول مورخين دروازة ايران است در ساحل غربي بحرخزر تسخير نموده كم‌كم بر باكو و گيلان نيز دست يافته بود و در 1138 ضعف و ناتواني شاه طهماسب دوم صفوي را غنيمت شمرده و با عثماني عهدنامه‌اي براي قسمت نمودن ايران مي‌بست و جانشين وي كاترين در سال 1198، در اشرف تجارتخانه برپا مي‌نمود، و خيالات تصرف و تسخير مي‌پخت، انگليسيها هراسناك گشته و بر توسعه‌ي نفوذ خود در ايران به هر ترتيبي كه باشد كمر بستند، از اينرو كم‌كم چه با بهانه‌‌ها و دست‌آويزهاي گوناگون و چه به وسيلة قراردادها و عهدنامه‌ها بر اغلب جزاير مهم خليج فارس و سواحل جنوبي و غربي آن دست يافتند، و يا آنها را در زير حمايت خود كشيدند، چنانكه مثلاً در سال 1236 به اسم جلوگيري از دزدان دريائي، در جزيره‌ي قشم ساخلوئي اقامت دادند كه كم‌كم صاحب اختيار جزيرة مذكور گرديد. ولي عمده‌ي پيشرفت نفوذ انگليسيها را در ايران بايد از آن وقتي دانست كه ناپلئون را خيال هند به سر افتاد و در 25 صفر 1232 با فتحعلي‌شاه عهدنامة اتحاد و مودت معروف را بست و با فعاليت مخصوصي شروع به انجام مقصود نمود. انگليسيها سراسيمه شده و در آن واحد دو سفير يكي از هند و يكي از انگلستان با هزاران وعده‌هاي چرب و نرم به ايران گسيل داشتند و چندان نمودند تا در 12 ذي‌‌الحجه‌ي 1229 عهدنامه‌اي با ايران بستند كه فصل اول بخوبي ترقي ناگهاني فوق‌العاده‌ي سياست انگليس را در ايران مي‌رساند و فصل مذكور از اين قرار است: «اولياي دولت عليه‌‌ي ايران برخورد لازم داشتند كه از تاريخ اين عهدنامه‌ي فيروز هر عهد و شرطي كه هر يك از دولتهاي فرنگ، كه با دولت بهيه‌ي انگريز در حال نزاع و دشمني باشد بسته‌اند، باطل و ساقط دانند، لشكر سيار فرنگيان را از حدود متعلقه‌ي به خاك ايران راه عبور به سمت هندوستان و طرف بنادر هند ندهند و احدي از اين طوايف را كه قصد هندوستان و دشمني با دولت بهيه‌ي انگريز است نگذارند كه داخل مملكت ايران شود». انگليسيها پس از اين نمايش اخير نمايش تاريخي ديگري كه در ايران دادند در سال 1255 ه‍. در موقعي بود كه محمد شاه هرات را پس از 10 ماه، كه از 23 شعبان 1254 تا 17 جمادي‌الاخر 1255 باشد، محاصره نموده بود و نزديك بود شهر تسليم شود كه انگليسيها در جزيره‌ي خارك قشون وارد نمودند و محمد‌‌شاه را مجبور نمودند كه دست از محاصره بردارد. نيرنگهاي انگليسيها در اين موقع نمونه‌اي است از سياست و حيله‌گري آنها وانگهي انگليسيها در اين موقع رسماً نقض عهد نمودند،‌ چنانكه فصل نهم عهدنامه‌اي كه در 12 ذي‌‌الحجه 1229 ه‍ با ايران بسته بودند، دليل اين مدعي است و فصل مذكور از اين قرار است: «اگر جنگ و نزاعي فيمابين دولت عليه‌ي ايران و افغان اتفاق افتد اولياي انگريز را در آن ميان‌كاري نيست و هيچ طرفي را كمك و امداد نخواهند كرد، مگر آنكه به خواهش طرفين واسطه‌ي صلح گردد.» خلاصه آنكه در اين مورد انگليسيها موقعي براي آشنا شدن به اوضاع جنوب ايران به دست آوردند ولي آشنائي عمده‌ي آنها با مردم جنوب ايران چند سالي ديرتر در 1273 به عمل آمد كه قشون ناصرالدين شاه در تحت فرمان سلطان مرادميرزاي حسام‌السلطنه پس از محاصره‌ي هرات، در 25 صفر سال مزبور، شهر را به تصرف در آورد. در اين موقع باز انگليسيها به جنوب ايران قشون كشيدند و پس از تصرف جزيره‌ي خارك قريب پنج‌هزار قشون در بوشهر پياده كردند و شهر را در تحت اختيار خود قرار داده و در آن واحد به طرف شمال و مغرب رانده محمره را نيز گرفتند و بالاخره ايران را مجبور به عهدنامه‌ي ننگين 8 رجب 1273 ه‍. نمودند كه مطابق فصل ششم آن: «اعليحضرت پادشاه ايران قبول مي‌فرمايند كه از هر نوع ادعا به سلطنت شهر و خاك هرات و ممالك افغانستان صرف‌نظر نموده و هيچ‌وقت از رؤساي هرات و ممالك افغانستان هيچگونه علامت اطاعت از قبيل سكه و خطبه يا باج مطالبه ننمايند... و قول مي‌دهند كه هرات و تمام افغانستان را مستقل شناسند.» «برار»(1) نويسنده‌ي معروف فرانسوي در اين موضوع مي‌نويسد: «اين مسئله ديگر وحدت ايران را يكباره از ميان برد.» از اين تاريخ به پس انگليسيها گاه و بيگاه به وسايل و بهانه‌هاي بوقلموني مشغول گربه رقصاني در ايالات شمالي خليج ‌فارس گشته و مشغول چيدن بساط اقتدار و نفوذ معنوي و مادي خود گشتند. يك قسمت مهم سيستان و بلوچستان را از ايران مجزي نموده و در تحت حمايت و اداره‌ي خود آوردند، جزاير و سواحل جنوب و غربي خليج‌فارس، مانند عمان و بحرين و مسقط و غيره را كم‌كم در زير نفوذ و اقتدار يا حكومت و حمايت خود درآوردند، با شيوخ و رؤساي آن صفحات مثل شيخ محمره مستقيماً داخل مذاكرات و معاملات شده و بدينگونه در جنوب ايران مي‌خواهند ايجاد يك دسته مملكتهاي كوچك نيم‌مستقلي بنمايند كه براي دولت ايران نهايت اسباب زحمت و دردسر است هر چند به چند هم دسته‌هاي كشتيهاي جنگي آنها در خليج‌فارس، كه كم‌كم حكم يك درياچه‌ي انگليسي را پيدا نموده، وارد شده و با دبدبه و شكوه مخصوصي نمايش داده، چند نفر شيوخ ساده‌لوح را با لقب و نشان و حمايل فريفته و همي ميخ خود را در آن نقاط محكمتر و پايه‌ي اقتدار دولت ايران را سست‌تر مي‌نمايند. انگليسيها به عمليات در حوزه‌ي خليج‌فارس قانع نشده و كاروان طمع را كم‌كم به داخل خاك ايران نيز رانده و مخصوصاً در ايالات جنوبي سخت دست به كار گرديدند. پس از كسب آزادي رودخانه‌ي كارون (1306 ه‍. ) كشتيهاي شركت لينچ انگليسي آن را تقريباً منحصر به عمليات خود نمودند. چون راه بين بوشهر و شيراز معروف به راه قشقائي سخت بود و مناسب با توسعه‌ي تجارت هند و بريتانياي كبير نبود، شركت لينچ در حوالي 1318 ه‍ . مشغول ساختن راهي بين اهواز و اصفهان گرديد كه به ر اه بختياري يا راه لينچ مشهور است و به توسعه‌ي تجارت انگليس در ايران مركزي كمك بسيار نموده و مي‌نمايد. شركت تلگرافات هند و اروپا نيز در سال 1320 ه‍. خط تلگرافي در آن راه نصب نموده است. براي ترويج زبان انگليسي خيلي اقدامات نمودند و از آن جمله «هيأت كليسائي»(2) و هيئت «انجمن لندن» در طهران و اصفهان و جلفا (نزديك اصفهان) و شيراز و يزد و كرمان مدارس متعدده باز نمودند. در اين راه هيأتهاي شرقي و غربي كشيشان امريكايي در ايران(3) كمك بسيار به انگليسيها نمودند. و مخصوصاً در ايالت فارس هميشه اسباب‌چينيها نموده‌اند كه دست نشاندگان خود را به حكومت برسانند و حتي به قصد آنكه ايالت مزبور را تا به حد مقدور از حكومت مركزي مستقل نگاه دارند درصدد برآمدند كه حق‌الحكومه و مخارج حكومتي آن ايالت به عنوان مخصوص در بانك انگليس (شاهنشاهي ايران) گذاشته شود و در تحت امر و نظارت مستشار بلژيكي ماليه (مرنارد) باشد كه در حقيقت دست نشانده‌ي انگليسيها بود. انگليسيها معادن نفت بختياري را كه يكي از پرپشت‌ترين معادن نفت دنياست(4) در مقابل مبلغ ناقابلي (20000 ليره‌ي انگليسي نقد و 20000 سهام) به دست آوردند و در تأديه‌ي مبلغ قليلي هم كه ساليانه بايد از بابت صدي 19 منافع خالص به ايران بپردازند هزار گربه مي‌رقصانند، چنانكه به عنوان جبران خسارتي كه در اواسط ربيع‌الثاني 1333 ه‍. به مناسبت زد و خورد انگليسيها و عثمانيان به شركت نفت رسيده از دولت ايران ادعاي 614000 ليره‌ي انگليسي مي‌نمايند. انگليسيها همين كه جنگ شروع شد، در اوايل سال 1333 با وجود بيطرفي ايران چند نفر تبعه‌ي آلمان را دستگير نموده و در 26 رمضان 1333 هم در بوشهر قشون پياده نموده شهر را تصرف كردند و بيرق خود را به جاي بيرق شير و خورشيد برفراز دارالحكومه برافراشتند و به پاكتهاي پستي منگنه‌ي انگليسي زدند. انگليسيها در 11 محرم 1333 فاتحه‌ي استقلال ايران را خواندند و با تسار روس بقيه‌السيف ايران را نيز، كه عهدنامه‌ي 1325 ظاهراً خارج از دايره نفوذ آنان گذاشته بود، بين خود قسمت نمودند و در 4 شوال همان سال يادداشت معروف راجع به امور قشوني و مالي(5) را به دولت ايران فرستادند، كه سرچشمه‌ي بدبختيهاي امروزه‌ي ايران عموماً و ايالات جنوبي خصوصاً گرديده است. انگليسيها جواب شخص رئيس‌‌الوزراي وقت، وليخان سپهسالار اعظم را، با آنكه بهتر از همه كس مي‌دانند كه در غياب مجلس ملي و بي‌خبر از اعليحضرت شاه و حتي خود اعضاي هيئت وزراء بوده و با وجود تكذيبهاي رسمي دولت ايران در روزنامه‌هاي داخله و خارجه (6) سند قرار داده و مشغول تشكيل قشون در ايالات جنوب گرديده‌اند. مسئله‌ي تشكيل اين قشوني كه حالا به پليس جنوب مشهور گرديده است، يكي از بزرگترين خدشه‌هايي است كه انگليسيها به استقلال ايران وارد آورده‌اند. صاحب‌منصبي كه از طرف دولت انگليس مأمور اين كار است سرتيپ پرسي‌سايكس است كه در قشون هند سمت صاحب‌منصبي داشته و در ممالك شرق و مخصوصاً ايران سياحت و سير بسيار نموده است. مشاراليه مدتها نيز در ايران قنسول بوده و نظر به اطلاعات و معلومات زيادي كه درباره‌ي ايران دارد گمان نمي‌رود كه براي اجراي مقاصد انگليس، بهتر از او كسي را مي‌توانستند اختيار نمايند. مقصود انگليسيها از تشكيل چنين قشوني اين است كه سياست خدعه و نيرنگ خود را در آن صفحات با يك قوه‌ي منظمي توأم نمايند كه مثل قزاقخانه‌ي ايراني مشهور، افراد آن ايراني باشند، ولي با ليره‌ي انگليسي و صاحب‌منصبان انگليسي تربيت شوند و در جنوب ايران حكم همان قزاقخانه را در صفحات شمالي ايران پيدا نمايد، بلكه صد‌ درجه بدتر، چونكه قزاقخانه‌ هر چه بود و باشد در تحت نظر دولت ايران بود و پولش را دولت ايران مي‌‌داد، در صورتيكه پليس جنوب بكلي حكم دسته‌ي قشون اجنبي را دارد كه در خاك مملكت ديگري ساخلو داده شده باشد و مأمور سركوبي يك دسته مردمان بي‌گناه و بي‌پناهي باشد. رفتار انگليسيها در اين اواخر در جنوب رفتار قزاقهاي روس را در شمال در سال 1330 ه‍ به ياد مي‌آورد و مانند روسها، انگليسيها هم دهات و قصبات چند را تنها محض گرفتن زهره‌ي چشم اهالي فلك‌زده‌ي جنوب به توپ مي‌بندند، چنانكه در اواخر سال گذشته ده تونيريزك را و دهج يزد (نزديك قصبه‌ي انار) و فتح‌آباد كرمان (وسط راه كرمان و بندرعباس) و ده چا‌ه‌فارس (در شمال قصبه‌ي ني‌ريز) را به توپ بستند و شرح اين واقعات در ستونهاي روزنامه‌هاي ايران انسان را متحير مي‌نمايد. انگليسيها در ممالك بي‌طرف ايران اداره‌ي تفتيش مكاتيب برپا نموده‌اند، در سر‌حد سيستان استحكامات ساخته و مي‌سازند، از بندر‌عباس به كرمان تلگراف مي‌كشند، به زور ليره، گندم و حبوبات را، باوجود قحط و غلائي كه در سرتاسر ايران حكمرو است، انبار نموده و در اين راه اقتدا به سياست ديرينه‌ي خود در هند نموده و براي سير داشتن شكم سربازان خود هلاكت رعيب بيچاره را فراهم مي‌آورند، كه با عرق پيشاني خود آن گندم را آبياري نموده‌است. انگليسيها به قول يكي از روزنامه‌هاي ايران،‌با پنجه‌اي كه به اسم پليس جنوب مسلح است، رگ حيات فارس را گرفته و مي‌خواهند ايران را خفه نمايند. پي‌نوشت‌ها: 1-Revolution de la Perse. Victore Berard (p.188). 2-Church Mission. 3-Western and Eastern Persian Mission. كه قريب يك قرن است در ايران تأسيسات دارند (1251) و اكنون در اروميه و تبريز و كرمانشاه و طهران و رشت و قزوين مدارس چند دارند چنانكه در سال 1325 روي هم رفته 129 باب مدرسه در ايران داشته‌اند. 4 ـ رجوع شود به كتاب گنج شايگان (صفحات 70 و 71 و107 و 108 و 109). 5 ـ رجوع شود به شماره‌ي 20 كاوه. 6 ـ‌ رجوع شود به شماره‌ي 16 كاوه. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از:مجموعه مقالات، عباس اقبال آشتياني، ج 1، انجمن آثار و مفاخر فرهگي، 1382

اخراج آخرين بازمانده قاجار

اخراج آخرين بازمانده قاجار اخراج تحقير‌آميز محمد‌حسن ميرزا وليعهد رژيم قاجار توسط رضاخان در آبان 1304 آخرين پرده از سقوط مرحله به مرحله دودماني است كه 5/1 قرن پيش از آن توسط آقامحمد‌خان قاجار در ايران پايه‌ريزي شده بود. محمد‌حسن ميرزا در هفتم شهريور 1288 در سن 9 سالگي و در شرايطي كه برادرش احمد‌شاه هنوز به سن قانوني براي سلطنت نرسيده و كشور توسط «نايب‌السلطنه» اداره مي‌شد، به وليعهدي انتخاب شده بود. اين انتصاب 40 روز پس از خلع محمد‌علي شاه و جايگزيني احمد شاه پسر 13 ساله‌اش به سلطنت صورت گرفت. محمد‌حسن ميرزا تا زمان اخراج از ايران به مدت 16 سال وليعهد بود. اخراج وي در سن 25 سالگي و در شرايطي به وقوع پيوست كه برادرش در سفري بدون بازگشت در اروپا به سر مي‌برد و وي قائم‌مقامي شاه جوان را در ايران بر عهده داشت. اين زماني بودكه نزديك به 4 سال ازكودتاي رضاخان و 2 سال از نخست‌وزيري وي مي‌گذشت و احمد شاه آخرين پادشاه سلسله قاجار از بيم رضاخان جرأت بازگشت به ايران را نداشت. قصر محمد‌حسن ميرزا از آذر 1302 كه احمد شاه تحت فشار رضاخان تهران را به قصد اروپا ترك كرد، همواره تحت نظر مأموران شهرباني بوده و همه روزه از ورود و خروج كساني كه به آنجا تردد مي‌كردند. گزارش‌هائي تهيه مي‌شد و از طريق محمد‌خان درگاهي رئيس شهرباني به اطلاع رضاخان مي‌رسيد. از روز هفتم آبان 1304 و در آستانه تشكيل نشست ويژه مجلس براي انقراض قاجاريه نيز بر تعداد پليس‌هاي مخفي و حتي نظاميان در اطراف قصر افزوده شده بود. روز نهم آبان پس از تصويب لايحه انقراض سلسله قاجار و به محض آنكه شليك چندين توپ،‌خلع اين سلسله 150 ساله را اعلام كرد رفت و آمد به داخل قصر محمد‌حسن ميرزا ممنوع شد. دو ساعت بعد عبدالله خان امير‌طهماسبي فرماندار نظامي تهران كه سابقاً رياست گارد سلطنتي احمد شاه را بر عهده داشت، به اتفاق سرتيپ مرتضي خان يزدان پناه فرمانده لشكر مركز و سرتيپ محمد‌خان درگاهي رئيس امنيه (شهرباني) مأمور تحويل گرفتن قصرهاي قاجار و ابلاغ دستور اخراج وليعهد، بالاترين مقام بازمانده قاجاري در ايران شدند. آنان وارد قصر محمد‌حسن ميرزا شده، درهاي عمارت،‌انبارهاي سلطنتي و ساير اماكن مهم قصر را مهر و موم و اثاثيه و اموال داخل آن را تماماً ضبط و توقيف كردند و به وليعهد اخطار كردند كه طبق دستور شاه (رضاخان) هر چه زودتر بايد از ايران خارج شود. وليعهد در پاسخ ابتدا خواستار ملاقات با رضاخان شد كه اين درخواست، رد شد. سپس گفت مذاكراتم دوستانه خواهد بود. امير طهماسبي در پاسخ گفت هيچگونه مذاكره دوستانه‌اي ميان ما و شما نبوده و نيست ولي اگر عرايضي داشته باشيد به اطلاع شاه خواهد رسيد. وليعهد سپس خشمگينانه گفت پولي براي رفتن به خارج ندارد و مدعي شد كه چهل هزار تومان از دولت طلب دارد كه اگر آن را دريافت كند، بار سفر خواهد بست. پيام محمد‌حسن ميرزا بلافاصله به اطلاع رضاخان رسيد و او درستي اين ادعا راتأييدكرد ولي گفت تنها 5 هزار تومان در اختيار وليعهد قرار گيرد! خبر اعطاي اين 5 هزارتومان كه در 20 كيسه 250 توماني در اختيار وليعهد قرار گرفت طوري در شهر منتشر شد كه گوئي رضاخان از كيسه خود مقدار زيادي پول به وليعهد بذل و بخشش كرده است. به وليعهد اخطار شد كه تا ساعات شب بايد قصر را تخليه كند و به سوي بغداد به حركت درآيد. يك اتومبيل حامل نظاميان رضاخان در جلو و يك اتومبيل نظامي در عقب، خودروهاي حامل وليعهد و همراهانش را كه توسط جاسوسان رضاخان همراهي مي‌شد اسكورت مي‌كردند. وليعهد مجبور به استفاده از لباسهاي غيررسمي و شخصي شده بود و از پوشيدن البسه تشريفاتي يا نظامي منع شده بود. اين كاروان از تهران به طرف كرج، قزوين، همدان، كرمانشاه، قصرشيرين و از آنجا در معيت مأموران عراقي به طرف بغداد به را ه افتاد. وي در بغداد از طرف فرستادگان ملك فيصل پادشاه آن كشور مورد تجليل قرار گرفت. او چندي بعد رهسپار فرانسه شد و به برادرش پيوست. پس از مرگ احمد شاه وي خودرا پادشاه قانوني ايران خواند (تير 1309) اما كمي بعد به انگلستان بازگشت و اغلب از يكي از روستاهاي اطراف لندن كه محل زندگيش بود خارج نشد و با عايدي مختصري كه به موجب وصيت برادرش به او مي‌رسيد با عسرت معيشت مي‌كرد. در اواخر عمر خود درصدد كسب اجازه براي مراجعت به ايران برآمد ولي توفيق نيافت و در 1321 ش. در لندن درگذشت. منابع: ـ داير‌ه‌المعارف فارسي، غلامحسين مصاحب، ج دوم (م تا ي) ـ تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، ج سوم منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30

دولتي شدن كشت ترياك!

دولتي شدن كشت ترياك! دقيقاً مشخص نيست كه ترياك چه زماني و توسط چه كسي به ايران وارد شد، ولي همه محققين بر اين اعتقادند كه كشت ترياك در دوران قاجاريه گسترش بي‌سابقه‌اي يافت و مريدان زيادي پيدا كرد. از زماني كه ايرانيان با اروپا حشر و نشر پيدا كردند بي‌آنكه به علم و هنر و دانش و صنعت غرب بينديشند به ظواهر دلفريب فرنگ دل باختند و در لباس و غذا و اثاثيه منزل و كالاهاي موردنياز زندگي به فرنگ روي آوردند و به دنبال بنجل‌هاي فرنگي رفتند و سال به سال بر ميزان واردات آن افزودند. بي‌آنكه در مقابل اين واردات از مرزهاي بي در و پيكر، فكر صادرات باشند. اين در حالي است كه كارگاههاي پارچه‌بافي ايران مثل مخمل كاشان و شال كرمان و ابريشم گيلان در برابر سيل پارچه‌هاي فرنگي تعطيل شد و صنعت ملي ناديده گرفته شد. در عوض دولت به فكر كشت و صدور ترياك افتاد. به ويژه كه اين محصول از يك سو كم زحمت و زود ثمر بود و از جانب ديگر مورد نياز و رغبت اروپائيها، كه از آن در جهت استفاده از خواص طبي‌اش سود مي‌جستند. بدين شكل بود كه همه روي به ترياك آوردند و تجار ايراني در هنگ‌كنگ و شانگهاي دفاتر خريد و فروش ترياك باز كردند. در سال 1278 هجري شمسي درآمد ايران از محل فروش ترياك به 00/900/1 تومان رسيد در حالي كه كل صادرات ايران 000/400/7 تومان بود. در 1297 زراعت خشخاش توسعه يافت و ميزان ترياك توليد شده در سال 1302 به 12 هزار تن رسيد. تجارت ترياك چنان توسعه يافت كه پير و جوان به دام اين ماده افتادند و حتي بعضاً براي آرام كردن اطفال و خواباندن آنان بدانها ترياك مي‌خوراندند. در سال 1307 ه‍ ش، تازه دولت وقت به صرافت افتاد كه بايد براي حل اين معضل دست به كاري زند و از توسعة اين امر جلوگيري كند؛ چنين بود كه قانون انحصار ترياك از مجلس گذشت. البته نبايد تصور كرد كه دولت براي نجات مردم از چنگ اعتياد به مواد مخدر، دست به چنين كاري زد. بلكه نظر دولت در طرح اين لايحه، گرفتن تجارت ترياك از دست تجار داخلي بود براي تقويت بنية مالي خود. به اين معني كه چون ترياك ايران از لحاظ كيفيت نسبت به ترياك تركيه يا افغان، مشتريان نقد و پابرجايي داشت؛ دولت مي‌خواست كه عوايد آن منحصراً به امور ماليه دولت اختصاص يابد؛ كمااينكه چندي بعد، موضوع انحصار دخانيات پيش آمد و كليه كساني كه به صورت صنعت خصوصي سيگار تهيه مي‌كردند، مجبور شدند كار سيگار را رها كنند و به دست دولت بسپارند؛ و اين كار را نه براي جلوگيري از اشاعة سيگار بلكه اخذ كلية عوايد حاصل از ساخت و توزيع فروش سيگار بود. چنان كه دولت انواع و اقسام سيگارهاي بي‌كيفيت و نامرغوب به بازار عرضه كرد كه بعضي از آنها مثل «فومن» و «اشنو» چنان تند و بدبو بود كه مردم، به حق آنها را به شوخي «سيگارهاي ديزلي» مي‌گفتند يعني دارندة دودي به تندي و بدبويي دود كاميونهاي ديزلي. از مادة اول اين قانون، نظر دولت در مورد استفادة منحصر از تجارت ترياك روشن مي‌شود: ماده 1ـ از تاريخ تصويب اين قانونف كليه معاملات و نگاهداري و انبار كردن و حمل و نقل و صدور ترياك و شيره و چونه، اعم از مصرف داخلي يا خارجي منحصر به دولت است اين انحصار موسوم به «انحصار دولتي ترياك» خواهد بود. اما موقع طرح اين ماده، عده‌اي از وكلا، پيشنهادهايي در مورد تقليل تدريجي مصرف ترياك داخله دادند كه در نهايت به كاهش مصرف و جلوگيري از اعتياد بيشتر انجاميد و وزير دارايي در كل، آنها را پذيرفت ولي اظهار داشت كه مجموع نظرات وكلاي مجلس را به صورت ماده‌اي جداگانه (نه همراه مادة اول) در قانون خواهد گنجاند و در نتيجه، مادة 15 قانون مزبور، بدين صورت طرح و تصويب شد: مادة 15 ـ دولت مكلف است از تاريخ تصويب اين قانون تا ده سال، وسايل ترك استعمال ترياك را در داخلة مملكت (طبيب و دواي مجاني) تهيه و در دسترس معتادين قرار دهد و اعتبارات لازمة اجراي اين منظور را به مجلس ملي پيشنهاد نمايد و مصرف داخلي را از 1308، در هر سال، يك عشر كسر كند تا اين كه در انقضاي مدت مزبوره، استعمال ترياك در غير موارد طبي، در تمام مملكت متروك و ممنوع گرديده و فروش ترياك در موارد طبي به موجب نسخه طبيب به عمل آيد. تبصره ـ مؤسسه انحصاري براي ورود ترياك از خارجه، هيچ اجازه نخواهد داد مگر آن كه اطمينان حاصل نمايد كه به مصرف داخلي نخواهد رسيد. اين قانون، در سه‌شنبه 26 تيرماه 1307 به تصويب رسيد و شروع مذاكرات مجلس و متن پيشنهادهاي نمايندگان در روزنامة اطلاعات،‌ به تفصيل آمده است. اما كدام معتادي است كه به يك سخن دولت، ديگر دست به اين كار نزند. مردمي كه نزديك به يك قرن، بدين مادة خطرناك، آلوده شده بودند و گاه از آغاز كودكي ناخواسته با بوي ترياك خو گرفته بودند، چگونه مي‌توانستند به محض آن كه قانون انحصار ترياك از مجلس گذشت، اعتياد خود را رها كنند، آن هم بدون داشتن حداقل بيمارستان و دوا و دكتر و تبليغات صحيح و تعليمات كافي. از اينها گذشته، از لحاظ گردش كار هم دشواريهاي فراوان پيش آمد كه در هنگام وضع قانون، اصلاً بدان نينديشيده بودند. از جمله اينكه: 1ـ جمعي از تجار، از ماهها قبل از تصويب قانون، سفارشهايي قبول كرده بودند و مي‌بايست در مدت معين، به تعهد خود وفا مي‌كردند و جنس را در موقع تحويل مي‌دادند، ولي پس از تصويب قانون، ديگر دستشان بسته مانده بود و نمي‌توانستند اقدامي كنند. درست است كه در قانون مقرر شده بود، جواز بدهند به چنين افرادي، اما مقررات آن قدر دست و پا گير و جواز گرفتن به حدي سخت و وقت‌گير بود كه تجاز نمي‌توانستند به موقع تعهد خود را در مقابل مشتريان خارجي خود به انجام برسانند. 2ـ مردمي كه به اين سمّ جانسوز معتاد شده بودند و تا ديروز همه نوع ترياك را در دسترس داشتند، نمي‌توانستند گرفتن جيرة روزانه را تحمل كنند، آن هم جيرة مختصري كه روزي به دست مي‌آمد و روزي نمي‌آمد! لاجرم اينان به آه و ناله پرداختند و با عريضه و شكوائيه به در خانة مير و وزير و سلطان رفتند و دست به دعا و نفريت برداشتند. 3ـ در قانون پيش‌بيني شده بود كه اگر معتادين، در مهلت مقرر، ترك اعتياد نكردند جريمه نقدي شوند و اگر جريمه را نپرداختند به زندان افتند؛ اما نه جايي در ادارات نظميه (شهرباني) براي اين زندانيان انبوه داشتند نه بودجه‌اي براي شام و ناهار آنان منظور شده بود، نه شمار پليس براي جلب اين «زندانيان اعتياد» كفايت مي‌كرد. 4ـ بر اثر كشت مداوم و توسعة روزافزون ترياك و تفنن افراد در استعمال مواد مخدر بر حسب ذوق و سليقة خود، مصرف اين ماده به صورت كشيدن و خوردن تداوم يافت و خانه‌دار و قهوه‌چي و خرده‌فروش و تاجر؛ و جمع كثيري در اين راه كار مي‌كردند و خانواده‌هاي فراواني از اين قبل نان مي‌خوردند. بديهي است كه با تصويب قانون، همه اين افراد، كار خود را هر چند كه شايسته و محترم نبود، از دست مي‌دادند و در نتيجه، زنان و فرزندان آنان گرسنه مي‌ماندند و چون كار ديگري نداشتند و حرفه‌اي نمي‌دانستند، به تلاش و تكاپو و نامه‌پراكني افتادند و عرصه را بر دولت و دولتيان تنگ كردند. بسياري از آنان، دست به گدايي ودزدي زدند و جمع‌آوري اين گدايان و دزدان، خود شكل تازه و عمده‌اي شد كه بلديه (شهرداري) و وزارت داخله (كشور) از فيصله كار آنان، عاجز ماندند. اينها و بسياري از مشكلات ديگر موجب شد كه امر انحصار و تقليل و تحديد و منع ترياك و مواد مشتق از آن به جايي نرسد و دولتها براي تحقق اين امر، به ناچار، هر چند سال يك بار، به تغييراتي در قانون از لحاظ مقدار جيرة ترياك و مهلت و مجازات دست مي‌زدند اما با هر تغييري، اشكالاتي تازه پيدا مي‌شد و صداهاي تازه‌تر؛ و اين قصه پرغصه، ساليان دراز ادامه يافت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از:گنجينة اسناد، فصلنامه تحقيقات تاريخي، شماره 16 زمستان 1373

24 ساعت از زندگي رضاخان

24 ساعت از زندگي رضاخان زندگاني خصوصي رضاشاه به قدري نظم داشت كه حتي آب خوردن و سيگار كشيدن وي از روي ساعت و دقيقه بود. مثلاً هر وقت به ساعت خود نگاه مي‌كرد، پيشخدمت مي‌فهميد كه در اين دقيقه گيلاس آبخوري يا فنجان مخصوص چاي را بايد بياورد. او چهار ساعت بعد از نصف‌ شب بيدار شده و لباس پوشيده آماده مي‌شد قبل از سلطنت به وسيله اسب يا درشكه و بعد از سلطنت (كه قدري پير و شكسته شده بود) سوار اتومبيل شده و هر روز به يكي از سربازخانه‌ها و مؤسسات ارتش سركشي مي‌كرد و آخرين مؤسسه‌اي را كه بازديد مي‌نمود دانشكده افسري بود. بعضي از اوقات سرزده وارد طويله‌هاي ارتش شده و با دستمال خود به پشت اسبها كشيده اگر خوب تيمار و شستشو نشده بودند مهترها را با دست خود شلاق مي‌زد. وقتي از بازبيني‌هاي نظامي فراغت حاصل مي‌كرد ساعت پنج و نيم بعد از نصف شب بود آن وقت سيني ناشتائي و يك منقل پر از آتش در جلو او حاضر و پس از صرف صبحانه همانطور با لباس ساعتي استراحت مي‌نمود. ساعت هفت صبح رئيس شهرباني را مي‌پذيرفت و در همين ساعت بود كه پايه‌‌هاي ديكتاتوري خود را قدري مستحكم‌تر مي‌نمود. گزارشهاي جنايتكارانه در همين ساعت به عرض مي‌رسيد و اوامر سهمگين كه احياناً متضمن نابود ساختن عائله‌ها و افراد بيگناه بود در همين ساعت صادر مي‌گرديد. من مي‌گويم كه منشاء آن اعمال خونين از همان گزارش‌ها سرچشمه مي‌گرفت ديگران مي‌گويند كه آن اعمال خود ناشي از (اوامري) بود كه در همين ساعت صادر مي‌گرديد. من مي‌گويم گناهكار شهرباني بود مردم مي‌گويند رضاشاه ـ ولي آينده نزديك كه تاريخ قضاوت عادلانه خود را آشكار خواهد ساخت گناهكار حقيقي به چنگ خواهد آمد. ساعت هشت، آن ساعت شوم و سبعيت را پشت سر گذاشته، شاه در پشت ميز خود قرار مي‌گرفت در اين ساعت رئيس ستادو سران لشگر بار مي‌يافتند. در اين ساعت يك سرباز خشك با زيردستان خود تماس يافته و هر روز يك دستور جديدي براي تكميل قدرت نظامي ايران صادر مي‌شد... ساعت نه يا هيئت‌وزرا و يا يكي دو نفر وزير در دفتر شاه حضور مي‌‌يافتند بيشتر از همه، وزير دارائي و راه و پيشه و هنر و كشاورزي احضار و كمتر روزي مي‌گذشت كه يكي از اين وزرا مورد عتاب و فحش‌كاري قرار نگيرند. چه فرقي مي‌كند... ‌آن روز اين وزراء كار نمي‌كردند و از شاه فحش مي‌خوردند ولي امروز نيز كار نمي‌كنند و از ملت «جرائد» فحش تحويل مي‌گيرند. ساعت ده رئيس د فتر مخصوص شرفياب و گزارشات و عريضه‌هاي واصله را به عرض مي‌رسانيد. رئيس‌دفتر مخصوص نيز مي‌دانست كه از «ياسا» و قواعد مخصوصي كه شاه براي جميع امور وضع كرده است نبايد تجاوز نمايد. او مي‌دانست كدام يك از عريضه‌هاي واصله را بايد تماماً به عرض رسانيده وكدام يك را به طور خلاصه گزارش داده و به مراجع مربوطه به امضاء‌خودش ارسال دارد. بعضي از اين مراسلات مايه خوش‌بختي يك خانواده شده و برخي از آنها دودمان يك عائله را به باد مي‌داد ‌ولي براي رئيس دفتر مخصوص تفاوتي نداشت او مثل يك ماشين بي‌روح وظيفه خود را با نهايت درستي و بي‌نظري انجام مي‌داد. ساعت 11 شاه به دفتر حسابداري املاك و اموال شخصي خود مي‌رفت... واي به حال اين دفتر اگر يك روز چكهائي به مبلغ كلان به عرض نرسانيده و در حساب مخصوص نمي‌گذاشت و واي به حال آن دفتر كه اگر يك روزي كمتر از روز قبل چك تحويل مي‌داد! هيچ دفتر حسابداري بدين نظم و ترتيب و سادگي و كم‌خرجي در ايران وجود نداشت! درآمد اين دفتر كمتر از نصف ماليات ايران نبوده ولي عده اعضاي آن تقريباً يك هزارم اعضا وزارت دارائي بود! سرساعت دوازده كه شاه به ساعت خود نگاه مي‌كرد، سفره ناهار او كه از هر فرد عادي‌ ساده‌تر بود حاضر و شاه بلادرنگ در سر ميز خود نشسته و تنها ناهار صرف كرده و پس از مختصر تفريح بعد از غذا و دو ساعت استراحت دوباره ساعت چهار بعد از ظهر در باغ قصر سلطنتي قدم زده و مشغول رتق و فتق امور كشور مي‌گرديد. ساعت شش بعد از ظهر سه دست تخته نرد با سرلشكر نقدي بازي مي‌كرد و به او متلك مي‌گفت ساعت هشت شام مي‌خورد و ساعت 9 مي‌خوابيد. در تمام دوره بيست ساله خداوندگاري رضاشاه زندگاني خصوصي وي بدون ذره‌اي تغيير و تبديل بدين منوال گذشت. گويا از يگانه چيزي كه اين مرد تاريخي لذت مي‌برد كار و ثروت بود و بس. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30 به نقل از:«خواندني‌ها» شنبه 22 مهر 1323

نقد كتاب «يادداشتهاي علم»

نقد كتاب «يادداشتهاي علم» مجموعه 5 جلدي «يادداشتهاي علم» از جمله آثاري است كه به شرح خاطرات وزير دربار محمد‌رضا پهلوي طي سالهاي 1345 تا 1356 اختصاص دارد. جلد اول اين مجموعه: خاطرات علم از 24/11/47 الي 29/12/48، جلد دوم از1/1/49 الي 21/12/51، جلد سوم از 24/1/52 الي 21/12/52، جلد چهارم از 2/1/53 الي 29/12/53 و جلد پنجم از1/1/54 الي 30/12/54 را در برمي‌گيرد و مسئوليت ويراستاري، تدوين، مقدمه‌نويسي و پاورقي‌هاي آن را علينقي عاليخاني، از دوستان نزديك علم و وزير اقتصاد دولتهاي علم، منصور و هويدا در دهه 40 برعهده گرفته است. به نوشته وي «از فحواي نوشته نخستين جلد يادداشتها بر مي‌آيد كه جلد ديگري نيز پيش از آن نوشته شده كه متاسفانه به بانك سپرده نشده است. در هيچ كجا نيز علم گفتگويي در باره از ميان بردن آن نمي كند.» همچنين گفتني است علم در سال 1350 نيز به سبب برعهده داشتن مسئوليت برپايي جشنهاي 2500 ساله، از نگارش خاطرات روزانه خود باز مانده است. نكته ديگر آن‌ كه اگرچه عاليخاني در مقدمه‌اي كه بر اين مجموعه نگاشته آخرين خاطره علم را مربوط به زمان كناره‌گيري وي از وزارت دربار (يعني اواسط مرداد 1356) عنوان مي‌دارد ، اما آنچه تا كنون از اين خاطرات به چاپ رسيده از آخرين روز سال 1354 پيشتر نمي‌رود. خاطرات علم، نخستين بار در سال 1371 در دو جلد با عنوان «گفتگوهاي من با شاه» به چاپ رسيد كه متن ناقصي بود. چاپ دوم اين خاطرات (متن كامل) در سال 1380 به صورت مشترك توسط انتشاراتي‌هاي مازيار و معين در شمارگان 2200 نسخه صورت گرفت. مجموعه 5 جلدي «يادداشت‌هاي علم» را بايد يكي از مهم‌ترين و روشنگرانه‌ترين منابع براي مطالعه و درك ماهيت رژيم پهلوي و ويژگي‌ها و خصايص آن دوران به شمار آورد و علت را در جايگاه و شخصيت نگارنده آن، يعني وزير دربار مقتدر محمدرضا، جستجو كرد كه شاه، او را از آشكار و نهان خويش آگاه مي‌ساخت. اگر از فردي به نام «ارنست پرون» كه از دوران تحصيل محمدرضا در سوئيس با وي صميميت يافت و سپس به ايران آمد و از محارم «شاه جوان» گرديد، بگذريم، قطعاً هيچ فرد ديگري را نمي‌توانيم به نزديكي و محرميت علم به شاه بيابيم؛ البته تفاوت ميان پرون و علم آن است كه اولي خاطره مكتوبي از دوران صميميت خود با محمدرضا بر جاي نگذارد تا آيندگان را از مسائل پشت پرده سياست رژيم پهلوي آگاه سازد، اما دومي با نگارش خاطرات روزانه‌اش به مدت چند سال، دريچه‌اي به روي بسياري از واقعيات براي آيندگان گشود تا اهل تحقيق و كشف واقعيات، با در دست داشتن سرنخ‌هاي فراواني كه در اين خاطرات برجاي گذارده شده است، به تعقيب مسائل و موضوعات بپردازند و به عمق حقايق دست يابند. اين سخن شايد در ابتداي امر بر كساني گران‌ آيد؛ چرا كه از وزير دربار محمدرضا كه خود از خانداني وابسته به انگليس و سرسپرده رضاخان برخاسته و دوران رشد جسمي و فكري¬اش را در خدمتگزاري به پهلوي و اربابان انگليسي و آمريكايي آن سپري كرده است، جز بيان مشتي مجيز و مداهنه در حق شخص اول اين رژيم انتظاري نمي‌رود و اتفاقاً ادبيات درباري به كار گرفته شده در نگارش اين خاطرات نيز در نگاه اول چيزي جز همين تصور را به ذهن خواننده متبادر نمي‌سازد، اما با تأمل در متن، لايه‌هاي زيرين آن كه حاوي انتقادات بعضاً تند و تيزي نيز است، رخ مي‌نمايد و اين علامت سؤال بزرگ را پيش روي ما قرار مي‌دهد كه چرا علم چنين نيشدار و گزنده، بر وضعيت موجود دوران خويش نقد مي‌زند و در خلال آنها حتي شخص شاه را هم- هرچند در قالب الفاظ و عبارات رنگ و لعاب زده- بي‌نصيب نمي‌گذارد و نسبت به آينده اظهار نااميدي و يأس مي‌نمايد. پيش از پاسخ‌گويي به اين سؤال كه مستلزم كنكاش در متن خاطرات علم خواهد بود، جا دارد نگاهي به مقدمه نسبتاً طولاني ويراستار اين اثر، آقاي علينقي عاليخاني بيندازيم و برخي نكات و مسائل مندرج در آن را مورد بررسي قرار دهيم. از جمله نكاتي كه در همان بادي امر جلب توجه مي‌كند، تصريح ويراستار بر حذف بخش‌هايي از اين خاطرات است كه هرچند برخي مواردش پذيرفتني است، اما در پاره‌اي موارد، اين حذف‌ها سبب تاريك ماندن گوشه‌هايي از تاريخ كشورمان شده است؛ به عنوان مثال حذف «نام برخي كسان كه در ايران هستند و آوردن نامشان ممكن است براي آنان موجب دردسر شود» يا «قضاوت‌هاي بيش از اندازه تند و بي‌رحمانه شاه يا علم درباره چند تن از اطرافيان شاه كه با بازماندگان علم رفت و آمد دارند»(ص16)، حال آن كه همگان مي‌دانند در شرايطي كه سال‌ها از پيروزي انقلاب گذشته و اساساً دوران محاكمه وابستگان به رژيم پهلوي خاتمه يافته و حتي برخي از آنان نيز به كشور بازگشته و چه بسا درصدد بازپس گيري اموال مصادره‌اي خود برآمده‌اند ديگر اشاره به نام برخي افراد در خاطرات علم- كه هيچ‌گونه حجيت قضايي و حقوقي عليه آنها نمي‌تواند داشته باشد- مشكل و مسئله‌اي ايجاد نخواهد كرد، الا اين كه به لحاظ تاريخي، نقش و ماهيت آنها در آن دوران- البته مستند به خاطرات و نوع نگاه علم- روشن خواهد شد؛ بنابراين حذف نام اين اشخاص نه از بابت نگراني قضايي راجع به آنها، بلكه به احتمال زياد بايد بر مبناي ارتباطات دوستانه و سياسي ميان ويراستار و افراد مزبور صورت گرفته باشد. همچنين حذف نام اشخاصي كه با خانواده علم رفت و آمد دارند نيز چيزي جز مكتوم نهادن بخش‌هايي از تاريخ كشور به بهاي حفظ روابطي كه معلوم نيست تا چه حد وجود خارجي دارد، مسلماً نمي¬تواند يك اقدام موجه به شمار آيد. از طرفي ويراستار «مسائلي كه جنبه كاملاً شخصي و خصوصي دارند» را نيز از خاطرات علم حذف كرده است؛ چراكه به عقيده وي اين مسائل «كمكي به درك تاريخ اين دوره نمي‌كند»(ص16) در حالي كه اتفاقاً اين نكات از قابليت بالايي براي درك تاريخ دوراني برخوردارند كه شاه در اوج ديكتاتوري به سر مي‌برد و كليه منابع كشور به مثابه مايملك شخصي وي و درباريان به حساب مي‌آمد. در واقع از آنجا كه در اين دوران، اراده شخص شاه و جمع بسيار محدودي از اطرافيانش، سرنوشت سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور را در چارچوب رسمي آن رقم مي‌زند، بسيار مهم و حياتي است كه از خصوصيات و ويژگي‌هاي روحي و اخلاقي اين افراد آگاهي‌هايي داشته باشيم تا بتوانيم به نحو بهتري راجع به برهه مزبور قضاوت نماييم؛ البته علم در خاطرات خود اشارات متعددي به اين‌گونه موارد دارد كه حذف نشده‌اند و در مجلدات چاپ شده به چشم مي‌خورند، اما از سخن ويراستار كتاب چنين برمي‌آيد كه نكات خاص و ويژه در اين زمينه، حذف شده‌اند و بدين ترتيب امكان شناخت بهتر و عميق‌تر محمدرضا و درباريان، از مردم كشورمان گرفته شده است. طبعاً جاي اين سؤال باقي است كه در حالي كه علم شخصاً به ثبت مسائل خاص رفتاري و اخلاقي خود و شاه مبادرت كرده و در وصيت به خانواده‌اش براي چاپ و انتشار اين خاطرات، كوچكترين اشاره‌اي به حذف اين موارد نداشته، چرا ويراستار كتاب، «كاسه داغ‌تر از آش» شده و به ناقص ساختن خاطرات مزبور اقدام نموده است؟ موضوع ديگري كه در مقدمه ويراستار جلب توجه مي‌كند، تلاش جدي وي براي تطهير خاندان علم و در رأس آن امير شوكت‌الملك علم- حاكم بيرجند و قائنات- است؛ البته از آنجا كه وابستگي اين خاندان به انگليسي‌ها از مسلمات تاريخي است، ويراستار ناگزير به اين‌گونه ارتباطات اشاره مي‌كند، اما در عين حال سعي دارد تا آن را در حد و حدود خاصي تعريف نمايد: «رابطه امير با انگليسي‌ها- از راه هندوستان- نزديكتر و صميمانه‌تر بود. انگليسي‌ها ايالت‌هاي خاوري ايران را حريم هند در برابر خطر روسيه مي‌شمارند و به هيچ رو اجازه نمي‌دادند كسي كه با آنان مخالف است، در سيستان يا قائنات حكومت كند. اميرشوكت‌الملك به اين نكته آگاهي داشت و با توجه به ضعف دولت مركزي چاره‌اي جز اين نمي‌ديد كه با نمايندگان دولت زورمند انگلستان كنار بيايد و چه بسا كه اختلافات خانوادگي او و پيشينيان او با مداخله كنسول انگلستان حل مي‌شد. ولي ترديدي نيست كه از اين وضع خرسند نبود و... آرزو داشت تا آن جا كه شدني بود از حيثيت ملي خود دفاع كند.»(ص26) البته برخلاف آنچه آقاي عاليخاني از مكنونات قلبي و دروني شوكت‌الملك بيان مي‌دارد، جهت‌گيري‌هاي سياسي و سلوك شخصي وي، حاكي از آن است كه حاكم نامدار قائنات همواره در مسير مورد نظر انگليسي‌ها گام برداشت و از اين راه كوچك‌ترين تخطي‌اي نداشت. پيوند عميق و ناگسستني شوكت‌الملك علم با رضاخان كه توسط انگليسي‌ها بركشيده و سپس بر تخت شاهي نشانده شد، نشانه‌ بارز سرسپردگي وي به انگليسي‌ها محسوب مي‌شود و ويراستار محترم نيز آن را به صراحت بيان داشته است: «امير شوكت‌الملك از هواخواهان و پشتيبانان رضاشاه بود و پسر او نيز با همان اعتقاد پر و پا قرص نسبت به دودمان پهلوي بار آمد.»(ص30) به واسطه همين پيوستگي به سياست‌ها و مهره‌هاي انگليسي، شوكت‌الملك در سال 1316 به استانداري فارس انتخاب شد و از 1317 تا پايان دوران رضاشاه در مقام وزارت پست و تلگراف باقي ماند و به تعبير آقاي عاليخاني «همواره مورد محبت رضاشاه بود.»(ص27) نكته جالبي كه در اينجا بايد متذكر شويم، تلاش ويراستار محترم براي تطهير رضاخان از وابستگي به انگليس و نماياندن وي به عنوان فردي استقلال‌طلب و بلكه مخالف بيگانگان است؛ طبيعي است كه بدين ترتيب اطرافيان و عناصر مورد محبت رضاخان نيز از اين بدنامي رهايي مي‌يابند. آقاي عاليخاني براي اثبات اين مدعاي خود خاطرنشان مي‌سازد: «[اسدالله] علم پس از پايان تحصيلات متوسطه به تهران آمد و مي‌خواست براي تحصيل در رشته كشاورزي به يكي از دانشگاه‌هاي اروپا برود. امير شوكت‌الملك به سبب نزديكي با رضاشاه و در ضمن از راه احتياط در اين زمينه از شاه اجازه خواست و رضاشاه بيزار از بيگانگان و مغرور به ايران در پاسخ مي‌گويد چرا به دانشكده كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) نمي‌رود.»(ص30) اما آقاي عاليخاني گويا فراموش كرده است كه فرزند ارشد رضاخان كه در آينده مي‌بايست بر تخت پادشاهي بنشيند، كمابيش مقارن همين ايام در اروپا و نزد بيگانگان علي¬الظاهر مشغول تحصيل بود و جالب اين كه هنگام بازگشت از فرنگ، با خود يك سوغات ويژه به نام «ارنست پرون» را به همراه آورد كه يار غار وليعهد گردد و با آزادي كامل در دربار رفت و آمد كند و «رضاشاه بيزار از بيگانگان» گويي جرئت و اجازه هيچ‌گونه مخالفتي را با حضور اين جاسوس بيگانگان در كنار محمدرضا نداشت. مسلم اين است كه اگر ملاك ارائه شده توسط ويراستار محترم را درباره استقلال‌طلبي و بيگانه‌ستيزي رضاشاه بپذيريم، اين ملاك قبل از همه مي‌بايست در مورد فرزند خود وي اعمال مي‌شد. به هر حال بايد گفت آقاي عاليخاني به منظور چهره‌سازي براي رضاخان، به هيچ وجه راه درستي را برنگزيده و در واقع قصد و نيت خود را براي تطهير چهره رضاخان به هر قيمت، براي خوانندگان برملا ساخته است. كما اين كه در مورد شوكت¬الملك علم نيز به نوعي دچار همين اشتباه گرديده است. ايشان در نوشتار خود سعي دارد تا شوكت‌الملك را به مثابه حاكمي خدمتگزار مردم و منطقه بيرجند و قائنات نشان دهد، اما در جايي به ناچار به توصيف زندگي و سلوك شخصي اين حاكم مقتدر مي‌پردازد: «امير محيط بسيار مدرني در بيرجند در پيرامون خود به وجود آورد. بازي تنيس را متداول كرد و به بريج و شطرنج علاقه فراوان داشت... به مناسبت جشن‌هاي اروپاييان بالماسكه ترتيب مي‌داد و هفته‌اي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشت. در اين مهماني‌ها كنسرو خرچنگ و شراب كه به فوشون (Fauchon)، معروف‌ترين اغذيه فروشي پاريس، سفارش داده مي‌شد، سرميز بود. سامان دادن چنين زندگي پرظرافتي در شهري كوچك و دور افتاده كه گرداگرد آن را بيابان‌هاي خشك و بي‌آب و علف پوشانده است، كم هنري نيست.»(صص28-27) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه حتي در حال حاضر يعني با گذشت بيش از 70 سال از مقطع زماني مورد اشاره، علي‌رغم كارهاي بسياري كه بويژه پس از انقلاب در منطقه بيرجند صورت گرفته، مردم برخي مناطق و روستاهاي اين منطقه همچنان در «فقر مطلق» به سر مي‌برند، آن‌گاه مي‌توانيم با ويراستار محترم همزبان شويم كه ترتيب دادن چنين زندگاني و اسراف‌كاري‌هايي در آن هنگام، به راستي كم ‌هنري نبوده است! و مي‌توان تصور كرد بابت آن كه امير قائنات بتواند هفته‌اي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشته باشد و از ميهمانان فرنگي خود با انواع و اقسام مشروبات و اغذيه فرانسوي پذيرايي كند، چه فشار مالي سنگيني بر گرده اهالي فقير بيرجند و مناطق اطراف آن وارد مي‌آ‌مده است و چه بسا كه يكي از علل و عوامل مهم نهادينه شدن فقر و توسعه نيافتگي در اين مناطق را بايد ظلم فاحشي دانست كه از سوي حاكم كل منطقه و نيز حاكمان محلي بر روستاييان و كشاورزان اعمال مي‌شده است. بي‌ترديد آقاي عاليخاني كه خود سال‌ها مسئوليت وزارت اقتصاد و دارايي پهلوي دوم را عهده‌دار بوده بهتر از هركس به اوضاع و احوال منطقه بيرجند و اطراف آن و ريشه‌ها و علل و عوامل اين وضعيت آگاه است، اما در اين مقدمه، به جاي آن كه قلم را در خدمت بازگويي حقايق به كار اندازد، در مسير توجيه ناموجه و ناجوانمردانه رفتار بيگانه‌پرستانه و ضدمردمي شوكت‌الملك علم به خدمت مي‌گيرد و مي‌نويسد: ‌«از آن چه گفتيم نبايد گمان گرايشي به تن آسايي برد. امير شوكت‌الملك مرد با انضباط و سخت‌كوشي بود و اين‌گونه تفريحات، زندگي او و اطرافيانش را از حالت يك نواختي و بي‌رنگي بيرون مي‌آورد و امكان زيستن در آن منطقه را آسان‌تر مي‌كرد.»(ص28) آيا اگر اندكي از آن هزينه‌هاي گزاف كه صرف خوشي و سرمستي خاندان علم و حاميان اروپايي آنها مي‌شد، مصروف ايجاد و احداث زيرساخت‌هاي كشاورزي و صنعتي منطقه مي‌گرديد مردم فقير و محروم آنجا نيز تا حدي از زير فشار سهمگين فقر و تنگدستي رهايي نمي‌يافتند و به حداقل‌هاي لازم براي زندگي دست پيدا نمي‌كردند؟ به هر حال، اسدالله علم در چنين خانواده‌اي رشد مي‌كند و از همان دوران نوجواني ضمن آشنايي با سلطه‌گري‌هاي بيگانگان، به نوعي در ارتباط با دربار پهلوي قرار مي‌گيرد، حتي ازدواج‌ وي با دختر قوام‌الملك شيرازي نيز به دستور رضاشاه صورت مي‌پذيرد. اسدالله علم اگرچه پس از ازدواج، به دليل آن كه همسرش خواهر شوهر اشرف پهلوي بود، در ارتباط تنگاتنگ‌تري با دربار پهلوي قرار مي‌گيرد و با محمدرضا نيز كه کمابيش همسن خودش بود، مستقيماً آشنا مي¬شود، اما آنچه به ارتباط آن دو انسجام و صميميت بالايي مي‌بخشد، نقشي است كه وي سال‌ها بعد در مقام نخست‌وزير در ماجراي 15 خرداد 1342 داوطلبانه برعهده مي‌گيرد و اقدام به صدور فرمان قتل‌عام تظاهر كنندگان در اين روز مي‌كند. علم بارها در طول خاطراتش به اين ماجرا اشاره دارد و از جمله در صحبت‌هاي خود با شاه اين موضوع را پيوسته به وي خاطر نشان مي‌سازد. به عنوان نمونه، در خاطرات روز 2/11/51، علم از آن واقعه طي گفت‌وگويي دوجانبه با محمدرضا، سخن به ميان مي‌آورد: «...مگر وقتي غلام نخست‌وزير بود و آن همه اغتشاشات داشتيم و بلواي تهران سه روز طول كشيد، ما آنها را و آخوندها را براي هميشه له نكرديم؟ غير از اعليحضرت همايوني كه مرا تقويت مي‌فرموديد، ديگر چه كسي بود؟ فرمودند، هيچ‌كس... عرض كردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارك هست كه من در دفترم نشسته بودم و خميني را گرفته بوديم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرموديد كه چه مي‌كني؟ عرض كردم، مي‌زنم و جسارت كردم، براي اين كه اعليحضرت را قدري بخندانم، عرض كردم اول و آخر آنها را پاره مي‌كنم، چون راه ديگري نيست... اگر كار من احياناً پيش نرفت، مرا به جرم آدم‌كشي بگيريد و محاكمه كرده و دار بزنيد، تا خودتان راحت بشويد و راه نجاتي براي اعليحضرت باشد و اگر هم پيش رفت، براي هميشه پدرسوختگي و آخوندبازي و تحريك خارجي را تمام كرده‌ايم... فرمودند، من هم خدمات تو را هرگز از ياد نمي‌برم.»(ص437) بي‌ترديد پس از ماجراي 15 خرداد، روابط علم با شاه وارد مرحله جديدي مي‌شود و به ويژه با انتصاب وي به وزارت دربار در آذر 1345، هيچ شخص ديگري را نزديكتر از وي به محمدرضا نمي‌توان يافت. از سوي ديگر اين نكته را نبايد فراموش كرد كه علم از اين پس با به دست‌گيري سكان دربار پهلوي و داشتن روابطي فراتر از يك وزير دربار با شاه، از مخفي‌ترين مسائل و اسرار شاه و خاندان پهلوي و نيز مسائل و موضوعات ريز و درشت كشور آگاه مي‌گردد؛ به عبارت ديگر، حوزه اطلاعات علم به حدي وسيع و شامل مسائل متنوع مي‌شود كه يقيناً دانسته‌هاي هيچ‌يك از مقامات سياسي و نظامي پهلوي قابل مقايسه با آن نمي‌تواند باشد، به همين دليل اين خاطرات جايگاهي برجسته در شناخت دوران پهلوي دارد. همان‌گونه كه در ابتداي اين مقال اشاره شد، خاطرات علم برخلاف ظاهر تملق‌گويانه آن از شاه، نگاهي انتقادي به وضعيت آن دوران، حتي شخص محمدرضا دارد. براي بررسي چون و چرايي اين مسئله- كه خلاف انتظار به نظر مي‌رسد- جا دارد ابتدا اين موضوع را مورد لحاظ قرار دهيم كه نگاه علم به خودش چگونه بوده است. به عبارت ديگر بايد ديد علم كه با يك خانواده اشرافي و وابسته ديگر وصلت كرده، سپس وارد دربار شده و به بالاترين مقام آن دست يافته و در اوج استبداد و غرور و خودبزرگ‌بيني محمدرضا در دوران حكمراني‌اش، نزديك‌ترين يار و همدم او بوده است، چه شناختي از خود- يا به عبارت ديگر چه احساسي نسبت به خود- دارد. شايد چنين به نظر رسد كه علم با نگاهي كاملاً مثبت، خود را در اوج كاميابي، موفقيت و خوشبختي مي‌بيند و صددرصد از گذشته، حال و اعمال و رفتار و موقعيتش راضي و خشنود است، در حالي كه در خاطرات اثري از اين نوع نگاه نيست. در واقع نگاه علم به خود- و همتايانش- به شدت منفي و بلكه سياه است. وي در سراسر خاطرات با ناسزاگويي و دشنام به طبقه حكومت‌گر- كه بر تعلق خود به اين طبقه تأكيد مكرر دارد- توجه مخاطبان را به خود جلب مي‌كند. عبارات و واژه‌هايي كه وي براي توصيف خود و ديگر عناصر حكومت‌گر به كار مي‌گيرد به گونه‌اي است كه اگر به طور مستقل و جدا از كتاب خاطرات وي به چشم بخورند، چه بسا كه به عنوان اظهارنظر سرسخت‌ترين مخالفان پهلوي درباره اين رژيم به حساب آيند. نمونه‌هايي از اين عبارات، گوياي عمق تنفر نهفته در روح و روان علم از دربار است: «26/11/47: واي كه طبقه حاكمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق مي‌كند، و وقت انسان بي‌نتيجه به اين شيطنت‌ها و پدرسوختگي‌ها صرف مي‌شود.»، «1/12/53: صبح ملاقات‌هاي منزل جانكاه بود، چون همه از طبقه لاشخور حاكمه (طبقه خودم) بودند و هركس به منظور جلب منفعتي آمده بود، واقعاً كسل شدم»، «15/12/53: صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند كه از سفره گسترده تازه متمتع باشند. واقعاً جانكاه است. اين مردم چقدر رنگ عوض مي‌كنند و به اين مقام‌ها چسبيده‌اند!»، «20/12/53: مطابق معمول، منزل من پر از ارباب رجوع و به خصوص طبقه خودم يعني لاشخورها بود.»، «19/9/53: هيئت حاكمه كه خودم هم باشم، واقعاً گُه است»، «12/10/53: طبقه به اصطلاح ممتازه يا به قول من فاسده، كه خودم هم جزء آنها هستم، از روي طمع‌ورزي تقاضا دارند و بي‌حد و حصر!»، «1/11/53: واقعاً تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است! به قدري افراد كوچك فكر مي‌كنند و به قدري در همه كارها قصد ريا و تظاهر در بين است كه تمام محور چرخ كارهاي كشور اين است... هميشه بايد بگويم كه من خودم را در همين رديف همين كاركنان شاه مي‌دانم، يعني خودم هم مسخره هستم.»، «31/4/54: لاشخورها كه در اطراف ما هستند، براي بلعيدن اين كار بزرگ دهن باز كرده‌اند و از طرق مختلف حمله مي‌آورند.» بنابراين واضح است كه علم در طول زمان دچار نوعي بدبيني ريشه‌دار به طبقه حاكمه شده كه در يك نظام ديكتاتوري سلطنتي قاعدتاً تمامي امور مملكت در انحصار آنان است و از آنجا كه خود را نيز عضوي از اين طبقه مي‌داند، همان احساس منفي را نسبت به خويش نيز دارد؛ لذا به حدي از وضعيت موجود ناراضي و سرخورده و نااميد از بهبود آن است كه وقتي احساس مي‌كند به واسطه بروز بيماري سرطان ممكن است در انتهاي زندگي خويش باشد، احساس شادماني مي‌كند: «13/12/53: احساس غده‌اي در زير بغل كردم كه بي‌شباهت به غده سرطاني مرحومه خواهرم زهره علم نبود. خيلي خوشحال شدم كه شايد عمر من نزديك به پايان باشد.» (ج4،ص399) چرا علم كه در واقع دست راست شاه در اين دوران به شمار مي‌آيد و از تمام مواهب قدرت و ثروت نيز برخوردار است، اين‌گونه به لحاظ دروني آشفته و بدبين مي‌شود و مرگ را بر زندگي ترجيح مي‌دهد؟ مگر نه اين كه در سال‌هاي نخست ‌دهه 50 به دنبال افزايش درآمدهاي نفتي ايران، دستگاه تبليغاتي شاه با سر و صداي زياد وعده گذشتن از دروازه‌هاي تمدن بزرگ را به مردم ايران ‌داد؟ مگر نه اين كه برخي كسان، اين دوران را ايام رسيدن به اوج توسعه صنعتي و اقتصادي ايران به شمار مي‌آوردند و در تحليل‌هاي خود چنين مي‌نماياندند كه امريكا و انگليس به دليل برداشته شدن گام‌هاي بلند توسط شاه و ترس از قدرت‌يابي بيش از حد وي، زمينه‌هاي سرنگوني رژيم پهلوي را فراهم آوردند؟ پس چرا علم كه ازجمله آگاه‌ترين افراد به مسائل كشور بود، نه تنها به تعريف و تمجيد از بلندپايگان سياسي و مديران ارشد اقتصادي كه طبعاً آنهمه پيشرفت و ترقي(!) محصول و مرهون تدابير و تلاش‌هاي آنها عنوان مي‌شد نمي‌پردازد بلكه تا آنجا كه توان قلمي‌اش و واژه‌ها و عبارات اجازه مي‌دهند، به بدگويي از اين قشر مي‌پردازد و خود را نيز به هيچ‌وجه از اين طيف مستثني نمي‌داند. براستي چه مسائلي او را به سمت اين نوع نگاه سوق داده است؟ براي پاسخ‌گويي به اين سؤال بايد ديد كه نگاه علم به شخص شاه چگونه است؛ اين موضوع از اهميت ويژه‌اي برخوردار است، چرا كه او شاه را حاكم بر كليه مقدرات كشور مي‌داند و حتي به صراحت از حاكميت ديكتاتوري‌اش در يك مجلس شام نزد خارجي‌ها سخن به ميان مي‌آورد: «شام هم به سفارت واتيكان رفتم. در آن جا مهماني كوچك خصوصي به افتخار من داده بودند. بعد از شام، صحبت از رژيم و وضع اجتماعي ايران شد و من به صراحت گفتم كه من مي‌دانم به يك ديكتاتور قدرتمند خدمت مي‌كنم.»(ج 2، ص 416) در سرتاسر خاطرات علم نيز مي‌توان جلوه‌هاي مختلف اين ديكتاتوري را مشاهده كرد. شاه با دخالت در تمامي امور ريز و درشت مملكت، فرمانهاي رنگارنگ صادر مي‌كند و هيچ‌كس نيز حق مخالفت با آنها را ندارد، هرچند كه فرمان صادر شده از كمترين پايه‌هاي عقلاني و كارشناسي برخوردار نباشد. نمونه بارز و مثال زدني از اين دست فرامين را بايد تأسيس حزب واحد رستاخيز در اسفند 53 و صدور فرمان عضويت اجباري تمامي مردم ايران در اين حزب دانست كه تعجب و حيرت تمامي كساني را كه اندك بهره‌اي از هوش و عقل داشتند برانگيخت، اما در عين حال هيچ‌يك از آنان نه تنها جرئت كوچكترين مخالفتي نداشتند، بلكه در تعريف و تمجيد از اين فرمان ملوكانه! سنگ تمام هم گذارند؛ لذا با توجه به حكومت فردي شاه و تعطيلي كامل مشروطه، تمامي امور كشور بر محور تصميمات شخص محمدرضا مي‌چرخد. در چنين شرايطي پرواضح است كه از نگاه علم، اگر شاه داراي تدبير و هشياري در اداره امور مملكت باشد، دستكم مي‌توان اميدي به آينده داشت و در غير اين صورت، كشور با مسائل و مشكلات سياسي و اقتصادي فراواني مواجه خواهد گشت. به طور كلي قضاوت علم درباره شاه، به مثابه «يكي به نعل، يكي به ميخ» است. طبيعتاً تعريف و تمجيدهاي فراواني از شاه و هوشمندي و درايت وي در اين خاطرات به چشم مي‌خورد و گاه چنين به نظر مي‌رسد كه از نگاه علم تنها يك فرد عاقل، مدبر و دلسوز در ميان هيأت حاكمه رژيم پهلوي وجود دارد و آن شخص محمدرضاست. در واقع در كل اين خاطرات نمي‌توان از شخص ديگري به جز شاه، تعريفي مشاهده كرد و بارها علم بر اين نکته تأكيد مي‌ورزد كه اگر «اعلي‌حضرت» و هوشمندي‌هاي وي نبود، معلوم نبود چه بر سر كشور مي‌آمد؛ بنابراين از يك‌سو ملاحظه مي‌شود كه در اين خاطرات، محمدرضا در اوج قرار دارد، اما اين تمام ماجرا نيست و بايد از زواياي ديگري نيز به بررسي شخصيت شاه در خاطرات علم توجه كرد. اولين نكته جالب توجه در اين بررسي، تعريفي است كه علم از «هيأت حاكمه» مي‌دهد و آنها را - كه خودش را نيز جزو همان‌ها به شمار مي‌آورد- به لاشخورها و مفت‌خورها و امثالهم تشبيه مي‌كند. چرا علم بارها سعي مي‌كند تا سه واژه «هيأت حاكمه»، «لاشخورها» و «خودم» را به صورت مترادف يكديگر به كار گيرد؟ آيا نمي‌توان پنداشت كه وي قصد القاي مطلب خاصي را فراتر از آنچه از ظاهر اين واژه‌ها و عبارات به نظر مي‌رسد داشته است؟ آيا جز اين است كه شاه در رأس اين هيئت حاكمه قرار داشت و تمامي اين لاشخورها تنها در صورتي مي‌توانستند جايي در اين مجموعه داشته باشند كه عنايات ملوكانه شامل حال آنها مي¬شد؟ به علاوه، مگر نه اين كه علم، نزديكترين فرد به شاه محسوب مي¬شد و دوستي و رفاقت صميمانه‌اي فراتر از مسائل اداري و حكومتي بين آنها برقرار بود؟ پس اصرار علم بر اثبات اين واقعيت به تمامي خوانندگان خاطراتش كه او نيز يك لاشخور است كه البته در خلوت و جلوت شاه حضور دارد، آيا جز اين است كه بر طبق قاعده «كبوتر با كبوتر، باز با باز - كند همجنس با همجنس پرواز»، پرده از ماهيت محمدرضا نيز بر‌دارد؟ آيا واقعاً علم بدان حد ناهشيار و پريشان فكر است كه نمي‌داند تبعات منطقي اين‌گونه قضاوت‌ها و توصيفات مكرر درباره هيئت حاكمه و خودش چيست يا آن كه دقيقاً به خاطر آگاهي از اين مسئله، اصرار بر تكرار آن دارد؟ آيا مي‌توان پنداشت كه در يك حكومت فردي استبدادي، كليت هيئت حاكمه - آن‌گونه كه علم مي‌گويد - از جنس لاشخورها باشند، اما ديكتاتور در رأس آنها، واجد اين خصوصيت نباشد؟! بي‌شك علم با زيركي خاصي، آنچه را كه در بن ذهن خويش داشته، بدين طريق به خوانندگان اين مجموعه خاطرات منتقل كرده است. گذشته از اين، علم در جاي جاي خاطراتش با به كارگيري ادبيات خاصي، در قالب تعريف و مدح از محمدرضا، به تنقيد و ذم وي مي‌پردازد. اين شيوه باعث مي‌شده است تا علم ضمن بيان مكنونات قبلي خويش، از خطرات ناشي از مطلع شدن مقامات رسمي از متن خاطراتش، در امان بماند. در واقع علم در برخي از بخش‌هاي اين خاطرات به نوعي سخن مي‌گويد كه يادآور حرفهاي پرنيش و كنايه «تلخك‌هاي دربار» در ازمنه پيشين است. به عنوان نمونه در خاطرات روز 15/6/48 مي‌گويد: «سر شام شاهنشاه فرمودند بانك مركزي گزارش مي‌دهد 22% رشد اقتصادي در سه ماهه اول سال بالا رفته است. از من تصديق خواستند. فرمودند آيا واقعاً تعجب نمي‌كني؟ عرض كردم تعجب نمي‌كنم [و] باور [هم] نمي‌كنم. اين گزارشات دروغ است. چون در حضور ديگران بود، ‌شاهنشاه خوششان نيامد. من هم فهميدم جسارت كرده‌ام، ولي دير شده بود! ماشاالله شاه آن قدر علاقه به پيشرفت كشور دارد كه در اين زمينه هر مهملي را به عرض برسانند، قبول مي‌فرمايند و به همين جهت گاهي دچار مشكلات مالي و مشكلات ديگر مي‌شويم.»(ج1، ص 257) اگرچه علم به مناسبت‌هاي مختلف از هوش و درايت محمدرضا تعريف مي‌كند و حتي بعضاً او را در رده بزرگترين صاحب‌نظران مسائل سياسي و اقتصادي بين‌المللي نيز به شمار مي‌آورد، اما هر چه را در اين فرازها رشته است با بيان مسائلي از اين دست، پنبه مي‌كند. از سخن علم چنين برمي‌آيد كه شاه ادعاي رشد اقتصادي 22 درصدي مطرح شده از سوي مسئولان بانك مركزي را پذيرفته و خواستار تأييد آن از سوي وزير دربار خود نيز است. بديهي است هر كسي كه تنها اندكي از اقتصاد و مسائل آن بداند، به وضوح متوجه اين مطلب مي‌شود كه دستيابي به رشد اقتصادي 22 درصدي نه تنها براي كشوري مثل ايران در سال 48، بلكه براي پيشرفته‌ترين كشورهاي صنعتي نيز چيزي در حد غيرممكن است. علي‌رغم اين مسئله هنگامي كه شاه به اين موضوع با ديده قبول مي‌نگرد، سطح دانش و بينش وي براي مخاطب معلوم مي‌گردد. اتفاقاً نكته ديگري كه در اين بخش از خاطرات علم نهفته است آن‌ كه مسئولان اقتصادي وقت از آنجا كه به اين سطح بينش محمدرضا واقف بودند، بي‌هيچ واهمه‌اي چنين مهملاتي را تحويل وي مي‌دادند و طبعاً انتظار تشويق و تقدير نيز داشتند. نمونه‌ ديگري از اين دست، گوشزد كردن اين نكته است كه شاه به هيچ وجه اهل شور و مشورت با كارشناسان نبود و لابد از آنجا كه خود را عقل كل به حساب مي‌آورد و تملق‌گويي‌هاي درباريان نيز وي را بر اين اعتقاد استوار ساخته بود، در تمامي زمينه‌ها شخصاً تصميم مي‌گرفت و لذا خسارات و خرابي‌هايي به بار مي‌آمد: «15/3/48: ...فرمودند يك ربع است مي‌خواهم يك شماره تلفن آزاد بگيرد، ممكن نمي‌‌شود! عرض كردم، وضع تلفن هم به علت بي‌حساب بودن كار، { و هم به سبب} توقعات زياد مردم بد است... متأسفانه بعضي از كارهاي ما چون مطالعه نمي‌شود، و شاهنشاه هم كه ماشاءالله از مشاور خوششان نمي‌آيد، قضاوت و مطالعه صحيحي در بعضي كارها نيست و اغلب به اين روز مي‌افتد. اتفاقاً فرمودند صحيح مي‌گويي.»(ج1، ص210) اين‌گونه اظهارات بيانگر آن است كه شاه، نه خودش از دانش و آگاهي لازم براي سامان بخشيدن به امور برخوردار است، نه اهل مشورت با كارشناسان است و نه كارشناسان صديق و امين و دلسوزي براي كشور و مردم، در اطراف اويند، بلكه به تعبير علم كساني كه گرداگرد محمدرضا را گرفته‌اند، مشتي لاشخورند كه بيش از هر چيز به منافع خود مي‌انديشند. البته شايد چنين پنداشته شود كه اين ارجاعات به خاطرات علم، مربوط به سال 48 است و بتدريج در طول زمان، شاه با كسب تجربيات بيشتر،‌ به اصلاح روش‌هاي خود و همچنين تصفيه اطرافيان اقدام كرده است. در پاسخ به اين اشكال محتمل، بايد گفت با توجه به آغاز سلطنت محمدرضا در سال 1320، هنگامي كه از مسائل سال 1348 سخن به ميان مي‌آيد، 28 سال از دوران پادشاهي وي گذشته است و اين زمان، طبعاً فرصت خوبي بوده است تا حتي به روش «آزمايش و خطا»، تجربيات لازم را فراگيرد و به حد قابل قبولي از درايت و كارداني لازم براي «شاهي» رسيده باشد، اما هنگامي كه پس از نزديك به سه دهه از تكيه زدن بر تخت سلطنت، نزديكترين و بلكه وفادارترين فرد به وي، خاطرنشان مي‌سازد كه او هر مهملي را كه تحويلش دهند، مي‌پذيرد طبعاً ديگر انتظار تحول چنداني را در ادامه کار وي نبايد داشت. اما نكته ديگري كه بر اين برداشت ما، مهر تأييد مي‌زند، آخرين بند از خاطرات علم در مجموعه 5 جلدي حاضر است، يعني آنچه وي در روز 30/12/1354 نگاشته و از خود به يادگار گذاشته‌ است: «جمعه، ديروز، در خصوص نرخ گندم به شاهنشاه عرض كردم كه خيلي ارزان است و كشاورزي صرف نمي‌كند. فرمودند، ابداً چنين چيزي نيست. با جايزه‌اي كه از لحاظ كود و مساعده و غيره مي‌دهيم، صرف مي‌كند و حتي از قيمت آمريكا هم گرانتر است. عرض كردم برداشت در هكتار آمريكا بيشتر است، ممكن است قيمت پايين‌تر براي آنها صرف كند. اما مطلب بر سر اين است كه گندمي كه از آمريكا مي‌خريم، در ايران براي ما سه برابر قيمت گندم ما تمام مي‌شود و به هر حال خيال مي‌كنم حضور شاهنشاه خبرهاي صحيح عرض نشده باشد.»(ج5، ص579) ضعف‌ها و كاستي‌هايي كه محمدرضا در سال 48 دارد، در سال 54 نيز دقيقاً در عملكرد وي مشاهده مي‌شود، از جمله دانش نازل اقتصادي، ارائه اطلاعات كاملاً غلط به وي و عدم توانايي او براي درك اين مسائل. البته ناگفته نماند كه اين، خوشبينانه‌ترين و بلكه جانبدارانه‌ترين توجيه و تفسيري است كه مي‌توان در چارچوب و قالب آنچه توسط علم به رشته تحرير در آمده، از اين مسئله داشت. در واقع، علم همان‌‌گونه كه در سال 48 معتقد است اطرافيان محمدرضا با سوءاستفاده از ناآگاهي و كم‌دانشي وي، مهملاتي را تحويل او مي‌دهند، در سال 54 نيز اعتقاد دارد در بر همان پاشنه مي‌چرخد و به هر حال، اگرچه در قلب و باطن خود اعتقاد ديگري داشته باشد، حاضر نيست آن را براي تاريخ به يادگار بگذارد. البته بديهي است كه براي خوانندگان اين خاطرات و پژوهندگان تاريخ، الزامي به مقيد ماندن در همين چارچوب و تحليل قضايا از اين زاويه وجود ندارد. بر اين اساس مي‌توان گفت اگر گندم آمريكايي به قيمت سه برابر گندم داخلي خريداري مي‌شود، صرفا به ناآگاهي شاه از مسائل اقتصادي باز نمي‌گردد بلكه به طرحها و برنامه‌هايي مربوط مي‌شود كه هدف نهايي آن، انهدام كامل زيربناهاي كشاورزي ايران و وابسته‌ سازي مطلق كشور در عرصه محصولات كشاورزي و دامپروري به آمريكا و وابستگان آن بود، كما اين كه در ديگر حوزه‌هاي صنعتي و نظامي و حتي فرهنگي نيز همين‌گونه سياست‌ها و برنامه‌ها،‌ از سوي رژيم پهلوي پيگيري مي‌شد. باقر پيرنيا - استاندار استان‌هاي فارس و خراسان كه دو استان حاصلخيز كشور به شمار مي‌آمد- نيز تأكيد مي‌كند، قانون و برنامه‌اي كه براي اصلاحات ارضي تنظيم شده بود «نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.»(باقر پيرنيا، گذر عمر، تهران، انتشارات كوير، 1382، ص 276) لذا بايد گفت طبق برنامه‌اي كه شاه مجري آن گرديد، بزرگترين ضربات در قالب «اصلاحات» بر كشاورزي به عنوان گسترده‌ترين بخش اقتصادي در كشور ما وارد آمد. بنابراين علم از يك سو با درك عميق اين نكته كه رژيم پهلوي، يك رژيم كاملاً ديكتاتوري است و از سوي ديگر مشاهده كم‌دانشي، بي‌تدبيري و عدم توان مديريتي شاه، طبيعي است كه در درون خويش دچار يأس و نا اميدي شود، هرچند كه علي‌الظاهر با شاه و رژيم فاسد او همراه است و اتفاقاً به اين نكته اذعان دارد كه خودش نيز در اين فساد غرق شده است. اينك پس از روشن شدن نوع نگاه علم به طبقه حاكمه، خود و شاه، جا دارد به سر فصل‌هاي موضوعي متعددي پرداخت كه مي‌توان از دل خاطرات علم بيرون كشيد و به عنوان شاخصه‌ها و ويژگي‌هاي رژيم پهلوي مورد بررسي قرار داد. نخستين موضوعي كه در اين راستا جلب نظر مي‌كند، آشفتگي مديريتي كشور است و اين آشفتگي تأثيراتش را در زمينه‌هاي مختلف بر جاي مي‌گذارد. يكي از اين زمينه‌ها، حوزه اقتصاد است: «17/9/48: صبح بنا به تعيين وقت قبلي وزير اقتصاد هوشنگ انصاري ديدنم آمد...مي‌گفت وضع مالي وحشتناك است، پول كه نيست، تعهدات سنگين است، تمركزي در خصوص تصميمات اقتصاد هم نيست... چهار مركز اخذ تصميم اقتصاد داريم: شوراي پول و اعتبار، شوراي عالي سازمان برنامه، هيئت وزيران و بالاخره شوراي اقتصاد كه در پيشگاه شاهنشاه تشكيل مي‌شود. هيچ هماهنگي بين اينها‌ نيست. نمي‌دانم چه خاكي بر سر بريزم و با چه جرأتي اين مطلب را به عرض برسانم.»(ج1، ص313) جالب اين كه حدود 6 سال پس از اين نيز مجدداً هوشنگ انصاري در مقام وزارت امور اقتصادي و دارايي مسائلي را با علم در ميان مي‌گذارد كه نه تنها بهبود وضعيت را نشان نمي‌دهد بلكه حاكي از وخامت بيشتر اوضاع است: «19/6/54: ديشب [هوشنگ انصاري] وزير اقتصاد [و دارايي] پيش من بود. شرح عجيبي از عدم هم‌آهنگي دستگاه‌هاي دولت و برنامه‌هاي اقتصادي و به هم ريختگي كارها و خريد‌هاي عجيب و غريب بدون مطالعه مي‌گفت. منجمله اين كه هميشه به علت نبودن بندر در حدود يكهزار و پانصد ميليون دلار كالا در وسط دريا مدت سه تا چهار ماه معطل است. كرايه كشتي‌ها و زيان ديري تخليه يك رقم عجيبي تشكيل مي‌دهد. چون دوست من است به او گفتم مگر شما وزير كرات ديگر هستيد كه اقدامي نمي‌كنيد و يا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نمي‌رسانيد؟ مي‌گفت نخست‌وزير نمي‌گذارد، چون مي‌ترسد شاهنشاه نسبت به او متغير شوند. دائماً مشغول ماست‌مالي هستيم.»(ج5، ص 255) البته نبايد چنين پنداشت كه شخص شاه، خود قواعد و ضوابط اداري و سازماني را مراعات مي‌كند، اما ديگران از تن دادن به اين ضوابط و هماهنگي‌ها سر باز مي‌زنند. در واقع اين خود شاه است كه پيش‌ و بيش از همه، ضوابط اداري را زير پا مي‌گذارد و هيچ حوزه خاصي براي مسئوليت‌ها قائل نيست. نمونه بارز آن، نخست‌وزير و حوزه مسئوليتي اوست كه بويژه پس از استقرار هويدا در اين مقام، به كلي مخدوش شد و چه بسا گزافه نباشد اگر بگوييم در طول دوران سيزده ساله مسئوليت وي، اساساً مقامي به عنوان نخست‌وزير در كشور وجود نداشت و اين وضعيت، البته كاملاً مطلوب محمدرضا بود: «من مكرر نوشته‌ام كه الملك عقيم، كافر و گبر و يهود بايد بداند كه در اين ملك رئيس فقط يكي است.»(ج3، ص237) در چنين شرايطي، گاهي حوزه مسئوليت‌ها به حدي به واسطه دستورات و فرامين شاهانه بي‌معنا و پوچ مي‌شود كه حتي آه از نهاد علم نيز بر مي‌آيد: «26/2/52: مي‌خواستم سر شام عرض كنم، ممكن نشد چون دكتر اقبال رييس شركت ملي نفت ايران حضور داشت و نمي‌شد در حضور ايشان صحبت كرد! واقعاً كارهاي كشور ما نوع خاصي است و شاهنشاه در اداره كشور نوع مخصوص خودشان را دارند كه ملائك آسمان هم نمي‌توانند سر درآورند. مثلا رييس شركت نفت چرا نبايد در مذاكرات نفت وارد بشود؟ خدا مي‌داند و شاه و بس!»(ج3، ص41) و گاه دستورات و فرامين محمدرضا به اين و آن، تبعاتي دارد كه خود شاه را به اعتراض وامي‌دارد و علم چاره‌اي جز اين كه در مقام پاسخ گويي بر آيد و شاه را متوجه اشتباهات خود كند، پيش روي نمي‌بيند: «26/2/49: بعدازظهر... شاهنشاه تلفني فرمودند، اين چه مزخرفاتيست كه خواهرم درباره حقوق زن و تغيير قوانين اسلام درباره ارث و غيره گفته است... عرض كردم، «از خودتان سؤال بفرماييد. وقتي شاهنشاه به طور متفرق به اين يكي [و] آن يكي دستورات مي‌فرماييد، آنها هم عمل مي‌كنند و كنترل كار از دست خارج مي‌شود. بعد از من مسئوليت مي‌خواهيد»(ج2، ص51) موضوع ديگري كه در ادامه بحث فوق بايد مورد توجه قرار گيرد- هرچند اشاراتي به آن شد- نگاه تحقيرآميز شاه به دولتمردان خود است. در واقع شاه براي هيچ‌يك از آنها- از نخست‌وزير گرفته تا وزرا و نمايندگان و ديگر مسئولان- هيچ شخصيتي قائل نيست. علم در فرازي ازخاطراتش به وضوح اين نكته را مورد اشاره قرار مي‌دهد: «4/12/53: ترتيب سفر پاكستان و الجزاير و ملتزمين ركاب. عرض كردم بايد در الجزاير هيئت مطلعي مركب از وزير اقتصاد، رئيس بانك مركزي، دكتر فلاح، وزير كشور (مسئول اوپك) و يك عده كارشناس همراه باشند. فرمودند اين خرها فايده دارند؟ عرض كردم خر و هر چه باشند لازم است باشند. فرمودند، بسيار خوب بگو باشند.»(ج4، صص387-386) طبيعي است هنگامي كه شاه به وزرا و كارشناسان عالي رتبه حكومت خود، به چشم دراز گوشهايي بي‌فايده و بي‌خاصيت مي‌نگرد، ديگر شأن و اعتباري براي هيچ‌يك از آنها قائل نيست و لذا گاهي رفتارهايي از وي درباره آنها سر مي‌زند كه گذشته از مخدوش ساختن حوزه‌هاي مسئوليت و ضوابط اداري، بي‌احترامي محض به آنان محسوب مي‌شود، طوري كه علم براي اين افراد دل مي‌سوزاند و با لحني ترحم‌آميز از آنها ياد مي‌كند: «10/8/53 در مذاكرات شاه، كيسينجر و سفير آمريكا، هلمز رئيس سابق‌سيا، شرفياب بودند، دلم به حال [عباس خلعتبري] وزير خارجه بدبخت خيلي سوخت. معني عدم شرفيايي او يا هر كس ديگر از دولت اين است كه شاهنشاه به اينها اعتقاد ندارد. ياللعجب از اين معما!»(ج4، ص274) اين در حالي بود كه شاه تلاش مي‌كرد تا تمامي مجاري امور به شخص وي منتهي شود هرچند كه در پاره‌اي موارد به بركناري وزرا و نخست‌وزير از روند امور تحت مسئوليت خويش بينجامد: «15/12/52: دستوراتي فرمودند كه به وزارت خارجه بگويم. فرمودند به وزارت خارجه گفته‌ام كه هيچ مقامي غير از خود من حق ندارد در كارهاي وزارت خارجه مداخله كند. حتي گفته‌ام برادر هويدا كه نماينده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخست‌وزير گزارش دهد. حتي تلفني كند. او را توبيخ كردم كه چرا به برادرت گزارش‌هاي وزارت خارجه را مي‌دهي؟»(ج3، ص314) و بدين ترتيب است كه مسئولان مملكتي و بويژه نخست‌وزير به عنوان عالي‌ترين مقام اجرايي كشور، چنان به حضيض ذلت مي‌افتند كه هيچ خاصيت و فايده‌اي بر حضور آنان مترتب نيست و صرفاً به چهره‌هايي نمايشي و فرمايشي مبدل مي‌گردند، طوري كه علم با به كارگيري زبان نيش و كنايه و تمسخر، به توصيف اين وضعيت مي‌پردازد و البته عصبانيت او را مي‌توان در واژه‌هاي به كار گرفته شده، مشاهده كرد: «19/8/52: نخست‌وزير هم در ركاب بود. جاي تعجب است كه نخست‌وزير ابداً در جريان اين امور نيست. از جمله اين كه من امر شاهنشاه را ابلاغ كرده بودم كه وزير دارايي بايد براي بردن پيام همايوني پيش ملك فيصل برود و وقتي نخست‌وزير امروز صبح وزير دارايي (آموزگار) را در فرودگاه ديد، از او پرسيد كه شما براي چه به فرودگاه آمده‌ايد؟ و او گفت بر حسب امر همايوني و دستور وزير دربار، و خودم نمي‌دانم براي چه؟ باري بگذرم از اين كه نخست‌وزير چه قدر ناراحت بود و حق هم داشت...المك عقيم است و خدا و شاه بايد يكي باشد، هر چه اعضاء و زيردستان هم پست‌تر و مخذول، همان بهتر است.»(ج3، صص239-238) آنچه علم در اين‌باره مي‌گويد به حدي آشكار و عيان است كه لازم نبود كسي وزير دربار باشد تا از آنها مطلع گردد، بلكه در كتب تاريخي به كرات به اين مسئله اشاره گرديده است. از جمله دكتر عباس ميلاني در كتاب «معماي هويدا» به صراحت اين نكته را بيان مي‌دارد: «دوران دوم صدارت هويدا از نوعي ديگر بود. روحيه تسليم و بدبيني در برابر واقعيات موجود بر او چيره شده بود. گويي پذيرفته بود كه واقعيات ايران تغيير ناپذيراند. به جاي مبارزه عليه اقدامات غيرقانوني، حال ديگر به حفظ و نگهداري پرونده‌اي از موارد فساد و اقدامات خلاف قانون بسنده مي‌كرد و انگيزه‌اش از گردآوري اين پرونده نيز چيزي جز حفظ منافع و موقعيت شخصي خودش نبود... در واقع حتي سرسخت‌ترين مدافعان هويدا هم بر اين قول متفق‌اند كه او در اين دوران دوم شيفته و معتاد عوالم و لذات جنبي قدرت شده بود. براي حفظ مقامش به هر خفتي تن در مي‌داد. يك‌بار در عين صداقت و واقع بيني‌ي نقادانه گفته بود: «بعضي‌ها ترياكي‌اند؛ بعضي ديگر به مال دنيا دل مي‌بندند، بعضي هم معتاد قدرت‌اند.» مرادش از معتادان قدرت قاعدتاً بيش از هر كس خودش بود.»(عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر آتيه، چاپ چهارم، 1380، ص 275) اين «اعتياد» البته هويدا را به چنان ذلتي رساند كه شاه كمترين احترامي براي او قائل نبود و گاه سخيف‌ترين اهانت‌ها را به وي روا مي¬داشت: «18/3/54: رئيس دانشگاه تهران [هوشنگ نهاوندي] كاغذي به من نوشته بود كه چون استادان شكايت كمي حقوق خود را به پيشگاه همايوني تقديم داشته‌اند، نخست‌وزير گله‌مند است. فرمودند نخست‌وزير گُه خورده كه گله‌مند است، همين طور بگو.»(ج5، ص132) اين‌گونه رفتار شاه با مرئوسان خويش، گذشته از آن كه موجبات اختلال امور را در سطوح عالي فراهم مي‌آورد، يك اثر مخرب ديگر نيز داشت. در واقع طبقه حاكمه‌اي كه خود چنين توسط شاه تحقير مي‌شد سعي مي‌كرد تا عقده حقارت خويش را با حقير كردن طبقات پايين دستي التيام بخشد و به اين ترتيب اين جريان انحرافي و مخرب تا اعماق جامعه ادامه مي‌يافت. علم با اشاره به آنچه در جريان برگزاري يك كنفرانس آموزشي در رامسر اتفاق افتاد، اين مسئله را براي مخاطبان خويش مي‌شكافد. به گفته وي، قطعنامه پاياني كنفرانس مزبور كه توسط كميته اجرايي اين كنفرانس نگاشته مي‌شد، تنها به رؤيت نخست‌وزير و وزراي آموزش عالي و آموزش و پرورش ‌رسيد و علي‌رغم اين كه فرصت براي طرح آن نزد استادان و صاحبنظران شركت كننده در كنفرانس وجود داشت اقدامي در اين باره صورت نگرفت. ارزيابي علم از اين نحوه عملكرد و ديگر رفتارهاي مشابه دولت، چنين است: «13/6/53: اين است ترتيبي كه دولت حتي با طبقه [زبده] Elite عمل مي‌كند. آن وقت مي‌خواهند اين مردم خودشان را در كار ما شريك و سهيم بدانند و به كشور و به كارشان علاقه‌مند باشند. اين تاره طرز عمل با طبقه ممتاز است (يعني ممتاز از لحاظ دانش)، واي به حال مردم... با مردم به صورت دولت غالب با مردم كشور مغلوب عمل مي‌كنند. راستي عجيب است. در مجلس هم هر وزيري حاضر مي‌شود فقط تكيه كلامش اين است كه به عرض رسيده و تصويب شده است. ديگر شما غلط زيادي نكنيد. تازه اين را به اعضاء حزب اكثريت مي‌گويند، تكليف اقليت كه معلوم است. با اين صورت مي‌خواهند حس احترام به كشور و علاقه به سرنوشت خود در مردم به وجود آورند. ياللعجب.»(ج4، صص 217-216) موضوع ديگري كه در ادامه مبحث فوق مي‌توان از خاطرات علم دريافت، روحيه خاص شاه در قبال كشورهاي آمريكا و انگليس و نيز در عرصه بين‌المللي است. براي پي بردن به اين مسئله، بايد دستكم سه موضوع را توأمان در نظر داشت: اول تصوري كه شاه راجع به خودش داشت. دوم، اظهار نظرهاي شاه درباره آمريكا و انگليس در حرف و سوم، اقدامات عملي شاه در قبال آمريكا و انگليس. در مورد تصورات شاه راجع به خودش بايد گفت كه وي به دليل حاكميت ديكتاتوري بر كشور و مواجه بودن با دولتمردان ترسو، متملق و بي‌شخصيت، دچار نوعي توهم قدرت و اقتدار فوق‌العاده در مورد خويشتن شده بود. علم بارها از تملق‌گويي درباريان و دولتمردان نسبت به شاه سخن مي‌گويد و البته اين را نيز مي‌افزايد كه شاه از چنين تملق‌هايي كاملاً خشنود بود و بلكه آن را يك رسم و سنت ملي به شمار مي‌آورد. به عنوان مثال هنگامي كه علم به شاه خاطرنشان مي‌سازد زانو زدن اردشير زاهدي- وزير امور خارجه وقت- به هنگام دست دادن با شاه، انتقادهاي برخي ناظران اروپايي را از اين رفتار نوكرمآبانه به دنبال داشته است، با رفتار و پاسخ سرد شاه مواجه مي‌گردد: «شاهنشاه از اين عرض من خوششان نيامد، فرمودند، «بايد مي‌گفتي اين يك تراديسيون ملي است». ياللعجب كه تملق، بزرگترين و باهوش‌ترين و بزرگوارترين مردان را هم گمراهي مي‌دهد!» (ج2، ص16) علم در جاي ديگري نيز از اين كه تملق‌گويي اطرافيان، موجب رضايت خاطر شاه مي‌شود سخن به ميان آورده است (ج4، ص60) و حتي خاطر نشان مي‌سازد كه در گفت‌گوي خصوصي خود با محمدرضا، دربارة اين كه در تبليغات دولتي «به وضع ناهنجار تملق‌آميزي از اعليحضرت همايوني تعريف مي‌كنند» و اين گونه عملكردها چه بسا تأثيرات منفي در پي داشته باشد، هشدار مي‌دهد.(ج4، ص77) اوج‌‌گيري روحيه تملق‌گويي نسبت به شاه و افراط در اين كار، وضعيت را به جايي مي‌رساند كه حتي «سگ شاه» نيز مشمول اين گونه تملقات مي‌شود: «16/12/ 54: سر شام رفتم، مطلب مهمي نبود. فقط علياحضرت شهبانو جلوي شيطنت‌هاي سگ بزرگ شاهنشاه را جداً گرفتند كه سر به بشقاب همه مي‌زند. شاهنشاه فرمودند، چرا اين طور مي‌كني؟ جواب دادند همه به اين سگ هم تملق‌ مي‌گويند، تنها من نمي‌خواهم اين كار را كرده باشم.»(ج5، ص555) نكته جالب آن كه نمايندگان سياسي و اقتصادي آمريكا و انگليس هم كه به فكر پيش بردن طرح‌هاي خود و كسب منافع هنگفت از اين سرزمين هستند، از آنجا كه به خوبي از روحيه تملق پذيري شاه واقفند، ابايي از اين كار ندارند. سناتور «جرج ماك گاورن» ازجمله سياستمداران آمريكايي است كه براي يك دوره نامزدي حزب دموكرات براي رياست‌جمهوري را به عهده داشته و به هنگام حضور در ايران، در ميهماني سفير آمريكا تلاش مي‌كند تا مطالبي را به علم بگويد كه اطمينان دارد از اين طريق به گوش شاه مي‌رسد: «18/1/54: بعد از شام مرا به گوشه[اي] كشيد و صحبت مفصل درباه شاهنشاه كرد كه من هر وقت شرفياب مي‌شوم به وسعت نظر اين شخص و بزرگي و همت والاي ايشان براي ملت ايران بيشتر واقف مي‌شوم به علاوه ايشان در اين منطقه دنيا اميد ما و كشورهاي آزاد هستند. اي كاش ليدرهاي ديگري در جهان نظير ايشان بودند و خيلي خيلي [ستايش] eloge كرد... واقعاً كشور شما و ليدر شما [يكتا]unique است... صبح شرفياب شدم. صحبت‌هاي ديشب با ماك‌گاورن را عرض كردم. شاهنشاه خيلي به دقت گوش دادند.»(ج5، صص36-35) به هر حال بر مبناي اين گونه تملقات داخلي و خارجي، شاه دچار نوعي توهم شخصيتي شده بود و همان گونه كه علم اشاره مي‌كند وضعيت به جايي رسيده بود كه در ايران «خدا و شاه بايد يكي باشد»(ج3، ص239) اين توهمات «خدايگاني» بعلاوه سطح فكر نازل شاه كه تمام قدرت و حشمت خود را در عرصه‌‌هاي داخلي، منطقه‌اي و بين‌المللي، بر مبناي قدرت نظامي مي‌دانست باعث شد كه وي در رويكردي افراطي به سمت تقويت نيروهاي نظامي از طريق خريدهاي كلان و سرسام‌آور تجهيزات و تسليحات از آمريكا و انگليس سوق يابد و بر اين مبنا خود را بتدريج در نقش يك قدرت منطقه‌اي فائقه تصور نمايد تا بدان جا كه اقيانوس هند را نيز در حوزه مسئوليتش براي استقرار امنيت منطقه‌اي و بين‌المللي به شمار مي‌آورد. البته بايد گفت در اين زمينه نقش سياست‌ها و سياستمداران آمريكايي و اروپايي را كه با اهداف خاص سياسي و اقتصادي‌شان، شاه را ملعبه دست خويش قرار داده بودند، نبايد ناديده انگاشت. اما موضوع دوم، نحوه برخورد شاه با آمريكا و انگليس و مأموران سياسي و اقتصادي آنها در «حرف» و بويژه در گفتگو‌هاي دو جانبه خويش با وزير دربارش است. در خاطرات علم به كرات ملاحظه مي‌شود كه شاه در حرف‌هايش كاملاً از موضع قدرت برابر و بلكه بالاتر، به طرح‌ها، درخواست‌ها و اقدامات آمريكا و انگليس، واكنش نشان مي‌دهد و گاهي نيز حتي در صحبت‌هاي خويش با علم، موهن‌ترين عبارات و توصيفات را درباره آنها به كار مي‌گيرد: «15/5/48: يك نفر پيامي از انگلستان آورده بود، كه خلاصه آن اين است: در ملاقات نيكسون - ويلسون در مورد ايران، اين نظر قاطع است كه اگر غرب بخواهد با شوروي معامله بكند، ايران وجه‌المصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، «گُه خوردند، چنين حرفي زدند. مگر ما خودمان مرده‌ايم [كه آنها بتوانند ما را معامله كنند؟] قبل از آن كه چنين كاري بكنند، مگر ما نمي‌توانيم هزار زد و بند با روس و غيره بكنيم؟ به علاوه قدرت ما طوري است كه آن قدر هم ديگر راحت‌الحلقوم نيستيم.»(ج1، ص233) يا به عنوان مثال در جاي ديگر در واكنش به موضع‌گيري سفير انگليس راجع به جزاير سه‌گانه اين‌گونه مي‌گويد: «19/8/48: صبح شرفياب شدم. مطالب ديشب مذاكره با سفير انگليس را عرض كردم. راجع به جزاير خيلي برآشفتند. فرمودند مال ماست، چه گُهي مي‌خورد؟»(ج1، ص292) حتي شاه گاهي در گفتگوهاي خود با مقام انگليسي يا آمريكايي نيز به ابراز وجود و اظهار قدرت در برابر آنها مي‌پردازد، كما اين كه طي صحبت با وزير امور خارجه انگليس از رفتار غير دوستانه اين كشور با ايران گلايه مي‌كند و سپس با لحني تهديدآميز به وي خاطر نشان مي‌سازد: «ظرف ده سال ما از شما قوي‌تر خواهيم شد و آن وقت فراموش نخواهيم كرد كه شما با ما چه رفتاري مي‌كرديد.»(ج2، ص315) همچنين نمونه ديگري از اين نحو ابراز قدرت در مقابل «اربابان» را مي‌توان در اين فراز از خاطرات علم مشاهده كرد: «17/3/52: در خصوص سفر آمريكا عرض كردم، چون statevisit [است] بايد [با تشريفات كامل] full ceremony باشد و ضمناً گفتم خوب است شب آخر توقف شاهانه، پرزيدنت به سفارت ما بيايد. فرمودند خوب است يعني چه؟ بايد بيايد، چرا اين طور گفتي؟ و عصباني شدند. حق با شاهنشاه بود. ولي عجيب است كه تا عرايضم كه دو ساعت طول كشيد چندين دفعه اين مطلب به ذهن شاهنشاه گذشت و باز عصباني شدند.»(ج3، ص70) البته آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها با اين‌گونه موضع‌گيري‌ها و درخواست‌هاي «ملوكانه» مشكلي نداشتند و به شاه اجازه مي‌دادند تا اين مقدار ابراز وجود كند كما اين كه پس از طرح درخواست مزبور با سفير آمريكا، بلافاصله با آن موافقت به عمل آمد. در مجموعه 5 جلدي خاطرات علم، موارد متعددي از اين دست موضع‌گيري‌ها مي‌توان يافت كه اگر در عرصه عمل نيز اقداماتي متناسب و هماهنگ با آنها مشاهده مي‌شد، طبعاً قضاوتي جز استقلال طلب بودن محمدرضا را به دنبال نداشت، اما آنچه عملاً در كشور ما جريان داشت و گوشه‌هايي از آن نيز در اين مجموعه منعكس شده است، حكايت از واقعياتي بسيار تلخ دارد. در واقع اگرچه محمدرضا دچار توهماتي درباره شخصيت و اقتدار خويش گرديده بود و عمدتاً در گفتگو با علم نيز براي مقامات و سياستمداران آمريكايي و انگليسي، شاخ و شانه مي‌كشيد اما عملكردهاي او چيزي جز تأمين حداكثر منافع سياسي، نظامي و اقتصادي براي اين كشورها نبود؛ اين در حالي است كه شاه و علم، هر دو به وضوح تسليم قدرت‌هاي مسلط غربي بودند و ادامه حيات رژيم پهلوي را در گرو اين وابستگي مي‌دانستند. علم كه محرم اسرار شاه و رابط مخصوص وي با سفراي آمريكا و انگليس بود و بيش از همه از چگونگي روابط ايران و كشورهاي مزبور آگاهي داشته، خود در جايي خاطرنشان مي‌سازد: «19/2/51: صبح خيلي زود كاردار سفارت آمريكا به من تلفن كرد كه كار فوري دارم... پيام نيكسون را براي شاهنشاه آورد، كه تصميم خودش را در مورد مين‌گذاري آب‌هاي ويتنام شمالي و قطع مذاكرات پاريس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض كردم، شاهنشاه بايد جواب مثبتي مرحمت فرماييد. فرمودند آخر همه جا گفته‌ايم بايد مقررات كنفرانس ژنو اجرا شود... چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض كردم، با كمال تأسف شيشه عمر ما هم در دست آمريكاست، يعني اگر آمريكا اين جا شكست بخورد، ديگر فاتحه دنياي آزاد خوانده شده»(ج2، ص252) هرچند علم در اينجا سخن از «دنياي آزاد» به ميان مي‌آورد، اما همان‌گونه كه پيش از اين نيز بيان شد وي به صراحت اعتقاد خود را بر ديكتاتوري بودن نظام سياسي حاكم بر ايران ابراز مي‌دارد و حتي گاهي نيز انتقادات جدي خود را متوجه دموكراسي‌هاي غربي مي‌سازد: «17/8/51: اگر دموكراسي نداريم، به جهنم كه نداريم، مگر دموكراسي‌هاي غربي چه مي‌كنند و چه گلي به سر مردم خود زده‌اند؟ جز آن که يك عده معتاد و بلاتكليف و بي‌علاقه بي‌تفاوت دارد در كشورهاي غربي بار مي‌آيد.»(ج2، ص376) بنابراين پر واضح است كه منظور علم از اين نوشته، دقيقاً انتقال همان مفهوم وابستگي مطلق رژيم پهلوي به آمريكاست. اين مسئله‌اي بود كه شاه عميق‌تر از علم بدان اعتقاد داشت و حيات و ممات رژيم خود را در كف حاكمان كاخ سفيد مي‌ديد: «17/3/52: يادداشت ديگري سفير آمريكا راجع به يونان داده بود...فرمودند، سفير آمريكا را بخواه و به او بگو ما اين بي‌تفاوتي شما را قبول نمي‌كنيم و به شما [هشدار] warning مي‌دهيم كه در اين جا هم اگر سلطنت را از بين برديد، مثل ايتاليا و عراق پشيمان خواهيد شد»(ج3، صص71-70) اين البته بزرگترين اشتباه شاه بود كه ادامه حيات رژيم خود را وابسته به خواست و اراده آمريكا و انگليس مي‌دانست؛ چرا كه بدين ترتيب جهت‌گيري سياست‌هاي كلان كشور را به جاي تأمين منافع ملي و مردمي، در راستاي تأمين منافع اجانب قرار داده بود و همين اشتباه موجبات سرنگوني او را فراهم آورد. اما گذشته از اين‌گونه اعترافات، وجه بارز وابستگي شاه و رژيم او به آمريكا و انگليس را در خاطرات علم، مي‌توان از رهگذر مبادلات نظامي و اقتصادي ميان ايران و كشورهاي مزبور مشاهده كرد. براي ورود به اين موضوع، ابتدا لازم است به اين نكته توجه كنيم كه شاه- آن‌گونه كه در اين خاطرات نيز پيوسته مورد اشاره قرار گرفته- سعي وافري داشت تا بتواند درآمد ارزي كشور را از طريق فروش نفت افزايش دهد. اين مسئله سرانجام در پي افزايش چشمگير بهاي نفت از اواسط سال 52 محقق شد و شاه به يكي از آرزوهاي خود دست يافت. طبعاً حجم انبوه دلارهاي نفتي، اين امكان را به وجود آورد كه در قالب برنامه‌هاي اقتصادي سنجيده و دقيق، حركت قابل قبولي در جهت رفع عقب‌ماندگي‌هاي اقتصادي، صنعتي و كشاورزي ايران آغاز شود و كشور ما در مسير توسعه پايدار قرار گيرد. اما فارغ از وجود يك «هيأت حاكمه لاشخور» كه آفتي بزرگ و خانمان‌سوز براي اين كشور به حساب مي‌آمد، جنون نظامي‌گري شاه از يك‌سو و دكترين نيكسون مبني بر واگذاري بخشي از مسئوليت ژاندارمي منطقه بر دوش رژيم پهلوي از سوي ديگر، باعث بازگشت بخش عمده‌اي از درآمدهاي ايران به جيب مجتمع‌هاي بزرگ نظامي- صنعتي آمريكايي و انگليسي ‌گرديد. در خاطرات بسياري از مسئولان بلندپايه رژيم پهلوي به هزينه هنگفت خريد تسليحات از خارج به ويژه از سال 50 به بعد اشاره شده و عموماً نيز نگاهي انتقادي به اين قضيه داشته‌اند. توضيحات عبدالمجيد مجيدي - رئيس سازمان برنامه و بودجه در سال‌هاي 50 الي 56 - درباره مكانيزم و حجم خريد‌هاي نظامي از خارج گوياي بسياري از واقعيات در اين زمينه است. وي با اشاره به افزايش در آمدهاي نفتي ايران مي‌گويد: «قبل از اين كه ما اصلا مطلع بشويم كه درآمد نفت دارد بالا مي‌رود، مقدار زيادي تعهدات شده بود. خوب، از قبيل همين كه مي‌گوييد، مسئله خريد كنكورد، مسئله خريدهاي نظامي كه تعهدات خيلي عمده‌اي بود... اينها همه يك اطلاعات بود و برنامه‌هايي بود كه تصميماتش گرفته شده بود.»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي دانشگاه‌ هاروارد، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص141) مجيدي سپس يك نكته بسيار مهم و اساسي را درباره خريدهاي تسليحاتي ايران از خارج خاطرنشان مي‌سازد. وي در پاسخ به اين سؤال كه «در مورد خريد وسائل و تجهيزات چه طور؟ آيا در موقعيتي بوديد كه بررسي كنيد؟» پاسخ مي‌دهد: «نه، نه، نه آنها اصلاً دست ما نبود. تصميم گرفته مي‌شد... چون دولت ايران براي خريد وسائل نظامي قراردادي با دولت آمريكا داشت، [تصميم‌گيري] با خود وزارت دفاع آمريكا بود. يعني ترتيبي كه با موافقت اعليحضرت انجام مي‌شد اين بود كه آنها خريدهايي مي‌كردند كه پرداختش مثلاً ظرف پنج يا ده سال بايست انجام بشود. به هر صورت، قرارهايشان را با آنها مي‌گذاشتند. به ما مي‌گفتند اثر اين در بودجه سال آينده چيست؟ به اين جهت ما رقمي كه مي‌بايست در سال معين در بودجه بگذاريم مي‌فهميديم چيست. توجه مي‌كنيد؟ اما اين به اين معني نيست كه ده تا هواپيما خريدند يا بيست تا هواپيما خريدند. با خودشان بود. به ما مي‌گفتند كه شما در سال آينده بابت خريدهايي كه ما مي‌كنيم، قسطي كه براي سال آينده در بودجه بايد بگذاريد، [فلان] مبلغ است كه ما اين مبلغ را مي‌گذاشتيم توي بودجه.»(همان، ص 146) شايد واضح‌تر و گويا‌تر از اين سخن رئيس سازمان برنامه و بودجه در سال‌هاي وفور دلارهاي نفتي نتوان سخني براي نحوه هزينه‌ شدن اين دلارها يافت. بر اين اساس كاملاً مشخص است كه علي‌رغم تصورات و توهماتي كه شاه درباره خود دارد و رجزخواني‌هايي كه عمدتاً در فضاي سر بسته عليه آمريكا و انگليس مي‌كند، عملاً مقدرات بخش قابل توجهي از بودجه كشور در دست تصميم گيران آمريكايي قرار دارد و البته در نحوه هزينه شدن مابقي اين بودجه در امور صنعتي و عمراني نيز شركت‌ها و شخصيت‌هاي غربي، سهم عمده و بلكه اصلي را نصيب خويش مي‌سازند. نكته‌اي كه در اين زمينه بايد به آن توجه كرد، هم جهت بودن تمايلات و تصميمات شاه با منافع بيگانگان بود و لذا مشكلي براي جذب مجدد دلارهاي ايران از سوي آمريكا و انگليس وجود نداشت. نمونه‌هايي از ميل مفرط شاه به خريد انواع و اقسام تسليحات جنگي كه طبعاً در پيوند تنگاتنگ با سياست‌هاي آمريكاست در خاطرات علم به چشم مي‌خورد و البته پاره‌اي مطالب در اين زمينه، كاملاً قابل توجهند: «15/7/53: چندي قبل فرمانده نيروي هوايي به من گفته بود به عرض برسانم اين همه خريد هواپيما را نمي‌تواند جذب كند، يعني به اين تناسب امكان تربيت پرسنل و خلبان نداريم و كيفيت كار آنها كم مي‌شود. منتها جرئت نمي‌كند اين مطلب را به شاه عرض كند، در صورتي كه خودش شوهر خواهر شاه است.»(ج4، ص253) علم در جاي ديگري از خاطراتش به خريد تعداد زيادي جنگنده‌هاي اف-14 اشاره دارد كه شاه بر اساس مسئوليتي كه در قبال «خليج فارس و اقيانوس هند» براي خود تصور مي‌كرد، اقدام به خريد آنها كرده بود: «22/12/53: در مورد قواي نظامي و اين كه ما 80 هواپيماي 14F خريده‌ايم در صورتي كه خود آمريكا فقط 300 عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند من ناچارم خودم را قوي كنم چون در خليج فارس و اقيانوس هند مسؤليت دارم.»(ج4، ص413) اما جالب‌تر از اين مسئله، اظهار نگراني برخي مقامات خارجي درباره خريدهاي هنگفت نظامي مورد درخواست شاه است كه اگرچه نفع اقتصادي فراواني نيز براي آنها دارد، اما چه بسا تبعات آن را منافي منافع درازمدت خود در ايران تشخيص مي‌دهند: «17/3/52: صبح زود سفير انگليس ديدنم آمد كه مطلبي را كه سِر الك وزير خارجه مي‌خواهد با شاهنشاه صحبت كند به من بگويد... در آخر ملاقات گفت مي‌خواهم يك حرفي به تو بزنم و آن اين است كه با آن كه كشور من و دولت من و نخست‌وزير من همه ميل دارند اين معامله تانك‌هاي چيفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحويل بدهند، چون براي مردم ما كار پيدا مي‌شود و براي خزانه ما پول، ولي من ترس دارم كه هشتصد تانك به اين بزرگي بار سنگيني بر دوش شما بگذارد،‌ چه از لحاظ [تعميرات] و چه از لحاظ تهيه افراد فني، و تازه اينها در كشوري كه نقاط سوق‌الجيشي آن يا كوه و يا زمين‌هاي رودخانه‌اي و باتلاقي است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خيلي قابل استفاده نباشد و اين مسئله مآلاً روابط بين ما را كه حالا در نهايت خوبي است به هم بزند. من از اين صراحت و صداقت او لذت بردم.»(ج3، صص 70-69) البته در وراي اين‌گونه اظهارات، به هر حال انگليسي‌ها از اين كه حداكثر منافع را از داد و ستدهاي نظامي يا بازرگاني با ايران تحت حاكميت شاه كسب كنند، غفلت نمي¬كردند تا جايي كه بعضاً دست نشانده آنها را نيز ناچار از گلا‌يه‌هايي- هرچند بي‌خاصيت- مي‌كرد: «25/12/53: فرمودند، به انگليس‌ها هم بگو كه تانك‌هاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمده‌اي كه مي‌خواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپ‌هاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نمي‌دهيد؟ ما كه پولش را نقد مي دهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحه‌اي كه به ما پيشنهاد كرده‌ايد از سال گذشته 200% اضافه شده است.»(ج4، ص415) جاي گفتن ندارد كه نه تنها در حوزه امور نظامي، بلكه در ساير عرصه‌هايي كه به نحوي شركت‌هاي غربي در ايران مشغول كار بودند، چپاول و تاراج اموال و منابع ايرانيان با شدت تمام ادامه داشت. نمونه‌اي از اين تاراج را در خاطرات روز 21/10/54 علم مي‌توانيم مشاهده كنيم: «عرض كردم، قرارداد شركت انگليسي كاستين، در چاه‌بهار، براي ساختمان‌هاي عادي، غارت است، كه ما با آنها منعقد مي‌كنيم. يعني آنها ما را غارت مي‌كنند. به دقت گوش دادند، ولي چيزي نفرمودند... فرق معامله در حدود 600 ميليون دلار است. شايد چون انگليسي‌ها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شده‌اند و شاهنشاه فكر مي‌فرمايند كه در اين جا كمك بكنند، مي‌خواهند اين لقمه را به آنها بخورانند.»(ج5، ص421) شكي نيست كه علم خود بخوبي از كنه واقعيت مطلع است، اما همان‌گونه كه در برخي موارد از گفتن پاره‌اي مسائل خودداري مي‌ورزد، در اينجا نيز مطلب را درز گرفته و خود را به تغافل زده است. در واقع مسئله صرفاً محدود به نقش انگليسي‌ها در افزايش استخراج و فروش نفت و تلاش شاه براي جبران اين خدمت آنها نبود، بلكه ماجرا از اين قرار بود كه شاه علي‌رغم احساس «خدايگاني» در مقابل دولتمردان داخلي و ابراز وجود كردن‌هاي آشكار و پنهان در مقابل آمريكا و انگليس، عملاً و عميقاً دچار ضعف نفس بود و شيشه نازك عمر خود را در دست آنها مي‌ديد، بنابراين چاره‌اي جز اين پيش ‌رويش نمي‌ديد كه با بازگذاردن دست آنها و نيز ديگر كشورهاي غربي در غارت ايران، رضايت خاطر آنها را جلب كند و به خيال خويش، استمرار و بقاي رژيم وابسته‌اش را تضمين نمايد. بنابراين در دوران مزبور، به ويژه پس از افزايش در آمدهاي نفتي كشور، ايران به بهشت بازرگانان و شركت‌هاي گوناگون و متنوع آمريكايي، انگليسي و ديگر كشورهاي غربي مبدل گرديد. به گفته ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در تهران «در سال 1977 سي‌ و پنج هزار آمريكايي در ايران زندگي مي‌كردند كه همه آنها به استثناي قريب دو هزار نفر وابسته به شركت‌ها و مؤسسات خصوصي آمريكايي بودند.»(خاطرات دو سفير، ويليام سوليوان و سِر آنتوني پارسونز، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص35) آنتوني پارسونز كه آخرين سفير انگليس در رژيم پهلوي به حساب مي‌آيد نيز معترف است كه شرايط سياسي و اقتصادي حاكم بر ايران موجب شده بود تا عمده فعاليت‌هاي سفارت اين كشور در تهران، معطوف به سازمان‌دهي فعاليت‌هاي بازرگاني و اقتصاد انگليسي‌ها در ايران شود و بلكه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از پرداختن به امور سياسي و تأمل در لايه‌هاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مغر و كانون اصلي فعاليت‌هاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابسته‌هاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيئت‌هايي براي تعليم استفاده از سلاح‌هاي خريداري شده و مورد سفارش از انگلستان اشغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجه دوم اهميت قرار گرفته بود.»(همان، صص 307-306) در خاطرات علم مي‌توان شاهدي بر درستي اين سخن پارسونز يافت: «6/5/53: صبح سفير انگليس را پذيرفتم و به جاي مذاكرات سياسي، تمام صحبت [معامله business ] كرد كه گرچه اقلام بسيار مهمي است، ولي ابداً ارزش ذكر ندارد. ازجمله طرح شهرسازي عباس‌آباد است كه به انگليس‌ها واگذار شده بود و طرح بسيار بزرگي است، حدود يك ميليارد پوند. حالا مثل اين كه نمي‌توانند چنان كه تعهد كرده بودند، پول تهيه كنند. مي‌گويند پول را دولت ايران به شهردار تهران بدهد، ما هم شريك مي‌شويم.» (ج4، ص198) اگرچه صرف معاملات بازرگاني و تجاري مي‌توانست سودهاي مناسبي براي غربي‌ها در بر داشته باشد، اما آنچه موجب شده بود تا ايران به «بهشت» اين سوداگران تبديل شود، باز بودن «دروازه‌هاي سوءاستفاده» به روي آنان بود. اين مسئله گاه به حدي شكل مفتضحانه و رسوايي به خود مي‌گرفت كه حتي نگراني سفير آمريكا را به لحاظ پيامد‌هاي آن، به دنبال داشت. سوليوان با اشاره به ديدار خود با قريب سي‌تن از مقامات ارشد شركت‌ها و مؤسسات آمريكايي كه در ايران فعاليت مي‌كردند يا منافعي داشتند، مي‌گويد: «من از مجموع سخناني كه در اين جلسه رد و بدل شد دريافتم كه سرمايه‌گذاري و مشاركت اين مؤسسات در ايران بر مبناي عدالت و تساوي حقوق استوار نيست. بيشتر اين شركت‌ها بدون اين كه سرمايه‌اي در ايران به كار بياندازند قراردادهاي خدماتي با دولت و مؤسسات ايراني داشتند و بعضي از آنها هم به جاي سرمايه‌گذاري، سرويس و خدمات خود را مبناي مشاركت در سود حاصله قرار داده بودند. نظر به اين كه من تازه از فيليپين آمده بودم و در آنجا مشكلات حاد ناشي از عدم تعادل بين سرمايه و نيروي كار را به چشم خود ديده بودم نمي‌توانستم در خوش‌بيني ديگران نسبت به آينده اقتصاد ايران شريك باشم.»(همان، ص37) طبعاً شرايط حاكم موجب شده بود تا سيل دلالان و مقاطعه كاران بين‌المللي كه به ويژه در پي كسب سودهاي هنگفت از طرق فسادآميز بودند، راهي ايران شوند و به خواسته خود دست يابند. «پرنس برنهارد» شوهر ملكه هلند ازجمله اين افراد بود كه به نوشته عاليخاني - ويراستار اين مجموعه خاطرات- «به آلودگي در معاملات گوناگون شهرت داشت»(ج5، ص 47) و علم نيز به اشتهاي مفرط او در سوداگري اشاره مي‌كند: «26/1/54: به استقبال پرنس برنهارد شوهر ملكه هلند رفتم كه عازم نپال است. ماشاءالله سيل [سوداگر] buisinessman همراه دارد. به محض پياده شدن از هواپيما شروع به [معامله] business كرد!» (ج5، ص48) به هر حال، بايد گفت خاطرات علم ازجمله بهترين منابعي است كه پژوهندگان تاريخ مي‌توانند با مطالعه آن، پرده نازك ادعاها و خودستايي‌هاي محمدرضا را كنار بزنند و پشت صحنه واقعي و عيني آن دوران را به نظاره بنشينند. اما موضوع ديگري كه در خاطرات علم به شدت جلب توجه مي‌كند، عدم توانايي شاه حتي براي «نمايش دموكراسي» در كشور است. همان‌گونه كه مي‌دانيم پس از تشكيل كانون مترقي در سال 39 توسط حسنعلي منصور و سپس تبديل آن به حزب ايران نوين- به عنوان حزب اكثريت- قرار بر آن شد تا حزب «مردم» كه علم رهبري عالي آن را به دست داشت، نقش اقليت را ايفا نمايد؛ به اين ترتيب دستكم نمايشي به راه مي‌افتاد تا در عرصه بين‌المللي فشارها از روي رژيم شاه كاسته شده و ضمناً در داخل نيز اقشاري را به خود مشغول دارد. قاعدتاً براي شخص شاه و اطرافيان او مسلم و محرز بود كه اين كار چيزي جز يك بازي نيست و هيچ آسيبي نيز به پايه‌هاي ديكتاتوري محمدرضا وارد نخواهد ساخت، غافل از آن كه حتي مسخره‌ترين و بي‌محتواترين نمايش‌ها و بازي‌ها نيز قواعد خاص خود را دارند و چنانچه اين قواعد رعايت نشوند، اساس بازي زير سؤال خواهد رفت و تمام زحماتي هم كه براي فريب ديگران كشيده شده است، بي‌فايده خواهد گشت. آنچه علم را بشدت در اين دوران رنج مي‌دهد و كلافه مي‌كند اين است كه شاه با وجود تمايل به اجراي چنين نمايشي حاضر به رعايت قواعد آن نيست. اين كه اين تناقض رفتاري شاه از ناداني و نفهمي اوست يا از غلظت بالاي روحيه استبدادي و طينت ديكتاتوري وي، تفاوتي در اصل ماجرا به وجود نمي‌آورد. علم بارها سعي مي‌كند به شوخي و جدي، اين نكته بسيار ساده را به شاه بفهماند كه حداقل به حزب اقليت بايد اجازه سخن گفتن و انتقاد در يك محدوده كوچك داده شود، اما موفق نمي‌شود. وي گاهي در صحبت‌هاي خود با شاه، از حزب اقليت تحت عنوان «شير بي‌يال و دم و اشكم» ياد مي‌كند‌(ج2، ص229) و گاهي نيز صريحاً به محمدرضا خاطرنشان مي‌سازد كه تا اقليت «اجازه حرف زدن و انتقاد كردن نداشته باشد، فايده ندارد».(ج2، ص241) و جالب اين كه شاه هنگامي كه با چنين سخناني مواجه مي‌شود، ظاهراً آنها را مي‌پذيرد و خود بر لزوم سخن گفتن و انتقاد كردن حزب اقليت تأكيد مي‌كند، اما به محض اين كه حزب مذكور در اين مسير گام بر مي‌دارد، خشم و عصبانيت وي را به دنبال دارد: «31/4/51: يك دفعه برگشتند، فرمودند اين دكتر كني- رئيس و دبيركل حزب مردم- چه غلط‌هايي كرده است؟ عرض كردم نمي‌دانم. فرمودند، بلي در اصفهان ميتينگ داده و گفته است، اين دولت يك دولت ارتجاعي است و به علاوه اگر انتخابات شهرداري‌ها و انجمن‌هاي ولايتي آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چه طور به خود جرأت داده است بگويد دولت من دولت ارتجاعي است، ثانياً چه‌طور ممكن است تفوه به اين حرف بكند كه انتخابات در سلطنت من آزاد نيست؟ عرض كردم من كه خبر نداشتم چه گفته است، ولي رئيس حزب اقليت يك چيزي كه بايد بگويد. هر چه مي‌گويد، اگر شاهنشاه [بردباري] (tolerance) نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروي يار برمي‌خورد.»(ج2، ص303-302) با تعويض دبيركل اين حزب و جايگزيني ناصر عامري به جاي كني نيز تغييري در وضعيت به وجود نمي‌آيد و كوچكترين سخنان انتقادي يا حتي پيشنهادهاي اصلاحي اين دبيركل نيز با خشم و عصبانيت شاه مواجه مي‌شود: «27/8/52: صبح زود ناصر عامري دبيركل حزب مردم كه جاي دكتر كني است، با سبيل‌هاي آويزان پيش من آمد كه از نطق‌هاي من در گرگان كه گفته‌ام بايد تحصيلات و معالجه براي مردم مجاني باشد، شاهنشاه عصباني شده‌اند... حالا هم اجازه شرفيابي خواسته‌ام به من نمي‌دهند. چه خاكي به سر بريزم؟ در دلم خيلي خنديدم... در دلم گفتم...كجايش را خوانده‌اي؟ به اين صورت حكومت دو حزبي محال است و لازم هم نيست. نمي‌دانم چرا شاهنشاه اين قدر اصرار مي‌فرمايند.»(ج3، ص244) گاهي نيز علم به خاطر رفتارهاي كاملاً خلاف قواعد بازي با حزب اقليت، كلافه و تا حدي عصباني شده و با دلخوري موضوع را با شاه در ميان گذاشته است: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض مي‌كند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند، البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا مي‌كنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم، بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نمي‌تواند بكند، دست كسي را هم كه نمي‌تواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟»(ج4، ص 207) از لحن كلام علم بخوبي مي‌توان فهميد كه در دل علاوه بر خنديدن به حال و روز عامري، به حماقت و ناداني «اعليحضرت» نيز مي‌خندد كه اگرچه خود دستور تشكيل حزب اقليت را داده، اما گويي الفباي اين كار را هم نمي‌داند و با به فراموشي سپردن روند قضايا، اينك مي‌گويد حزب اقليت هزينه¬هاي خود را از مردمي كه هيچ نقشي در تشكيل و اداره آن نداشته‌اند، بگيرد! توصيفي كه علم از زبان حال دبيركل حزب مردم راجع به اين حزب بيان مي‌دارد، در عين كوتاهي، بسيار گوياست:«11/12/53: بيچاره ناصر عامري دبيركل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس مي‌كرد: يا بكش، يا چينه‌ده، يا از قفس آزاد كن».(ج4، ص397) نبايد پنداشت كه اين گونه مسائل تا هنگامي كه به اصطلاح دو حزب اكثريت و اقليت در كشور فعاليت مي‌كردند وجود داشت و تشكيل حزب رستاخيز در اسفند ماه 1353، به مرتفع شدن چنين مشكلاتي انجاميد. حقيقت آن است كه روحيه استبدادي به حدي در وجود شاه رخنه كرده و نهادينه شده بود كه تحمل كوچكترين انتقادي را در وي باقي نگذارده و حتي در زمان استقرار سيستم تك حزبي در كشور نيز اين روحيه، مشكل آفرين ‌گرديد. هنگامي كه علم پس از انتشار اساسنامه حزب رستاخيز، در روز 23/1/54 به محمدرضا خاطرنشان مي‌سازد اشكالاتي در اين اساسنامه وجود دارد و منظورش آن است تا اجازه داده شود راجع به مشكلات در مطبوعات صحبت شود و پيشنهادهاي اصلاحي مطرح گردد، شاه اجازه طرح انتقادها را مي‌دهد: «بگو ايرادها را بگويند و در جرايد بنويسند، عيبي ندارد.»(ج5، ص 41) اما تنها دو روز پس از صدور اين «فرمان همايوني»! به محض آن كه كوچكترين انتقادي در مطبوعات درج مي‌گردد، آتشفشان استبداد شاهانه فوران مي‌كند: «25/1/54: فرمودند، همين حالا كه مرخص شدي به روزنامه كيهان به مصباح‌زاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مي‌نويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي مي‌كند، مي‌نويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامه حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كرده‌ايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقه قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.»(ج5، ص 46) گذشته از مخالفت صريح و آشكار اين اظهار نظر شاهانه با نص قانون اساسي مشروطه، چنين تغيير رفتارها و موضع‌گيري‌هايي كاملاً مبين همان سخن علم است كه «تمام كارها مسخره‌ اندر مسخره‌ اندر مسخره است.»(ج4 ص378) حال اگر به اين مسئله، نحوه انتخابات مجلس نيز اضافه شود، آن‌گاه عمق مسخرگي امور سياسي و حزبي و انتخاباتي در آن هنگام مشخص مي‌شود. علم بارها از عدم آزادي انتخابات، بي‌ارزش بودن حقوق سياسي مردم و دخالت‌هاي گسترده بيگانگان و دربار و دولت در انتخابات سخن به ميان مي‌آورد. وي آن‌گونه كه مدعي است بارها نيز در اين‌باره با خود شاه نيز صحبت كرده است: «19/9/48: فرمودند نمي‌دانم اين مردم كي تربيت خواهند شد و چه طور مي‌توان آنها را تربيت كرد. من جسارت كردم و عرض كردم متأسفانه در آن راه هم نيستيم، زيرا اولين قدم در راه تربيت اجتماعي احترام گذاشتن به حقوق ديگر مردم است و ما در جهت اين كه اين اولين قدم را برداريم نيستيم.»(ج1، ص316) علم در جاي ديگري با صراحت بيشتر از بي‌اعتنايي به حقوق مردم و بي‌محتوايي انتخابات سخن مي‌گويد: «17/6/52 : دولت خود را در پناه اين مرد بزرگ قرار مي‌‌دهد و طرز رفتاري كه با مردم دارد مثل دولت غالب به مردم كشور مغلوب است، بي‌اعتنا و گاهي هم [خشونت‌آميز] انتخابات را كه Aggressive مداخله مي‌كند و انگشت مي‌برد. انگشت كه چه عرض كنم؟ به مردم حقنه مي‌كند، حتي انتخابات ده و شهر را براي مردم و براي علاقه مردم چيزي باقي نمي‌ماند، همه بي‌تفاوت مي‌شوند.»(ج3، ص135) جالب اين كه حتي در يادداشت‌هاي سال 54 علم كه وي مدعي است وضعيت برگزاري انتخابات بهتر از گذشته شده و با يك آزادي نسبي برگزار مي‌شود، ناگهان به موردي برمي‌خوريم كه نقص اين‌گونه ادعا‌ها را آشكار مي‌سازد: «15/1/54: مطلبي نخست‌وزير در كيش به من گفت كه خيلي جالب بود و فهميدم عنوان رشوه را دارد. آن اين بود كه گفت هر كسي را از هر جا بخواهي من وكيل خواهم كرد. هر كس باشد، هيچ فكر نكن، به من بگو تمام مي‌كنم.»(ج5، ص27) به راستي وقتي هويدا به عنوان بي‌خاصيت‌ترين و بي‌شخصيت‌ترين عنصر سياسي رژيم پهلوي از چنين نفوذي در انتخابات مجلس برخوردار باشد، تكليف آن انتخابات معلوم است. البته اين مطلب را نيز بايد گفت كه علم در بيان نقش سفارت‌خانه‌هاي خارجي در انتخابات مجلس امساك به خرج داده و جز اشاره‌ به اصرار حسنعلي منصور بر ارتقاي موقعيت خود در فهرست منتخبان به پشتگرمي روابط صميمانه‌اش با سفارت آمريكا(ج2، ص152) نكات ديگر را در اين زمينه ناگفته گذارده است. اما در اين خاطرات وقتي مي‌خوانيم كه آمريكايي‌ها نوكر خود يعني «حسنعلي منصور» را به عنوان نخست‌وزير به شاه تحميل مي‌كنند، قاعدتاً بسادگي مي‌توان نتيجه گرفت كه آنان دست بسيار بازتري در نشاندن افراد مورد نظر خود بر كرسي‌هاي مجلس داشته‌اند: «2/11/51: من عرض کردم ... پدرسوخته راكول، وزير مختار وقت آمريكا، نوكر مي‌خواست و من نوكر نمي‌شدم. به اين جهت بي‌علاقه به سقوط من نبود و حتي خيلي علاقه هم داشت و حسنعلي منصور را هم كه در جيب خودش داشت، كه بعد هم آمد. ديگر شاهنشاه هيچ نفرمودند؛ مثل اين كه من قدري فضولي كردم.»(ج2، ص438) منظور علم از «فضولي» آن است كه به تلويح اطاعت شاه از سفارت آمريكا را براي نشاندن يك مهره آمريكايي بر كرسي نخست‌وزيري كشور، به وي گوشزد كرده است. علاوه بر آنچه بيان گرديد، مسائل و موضوعات متنوع ديگري نيز در خاطرات علم به چشم مي‌خورد که اگرچه هر يک از آنها در جاي خود داراي اهميت هستند، اما به لحاظ پرهيز از تطويل بيش از حد بحث، به ناچار بايد اشاره‌وار از آنها گذشت. ريخت و پاش‌ها و اسراف‌هاي خاندان سلطنتي و درباريان و صرف هزينه‌هاي هنگفت، ازجمله مواردي‌اند که به شدت جلب توجه مي‌کنند. مسافرت‌هاي شاه و خانواده¬اش به سن‌موريتز و اقامت يکي دو ماهه در آنجا، ساخت کاخ‌هاي متعدد، هزينه‌هاي هنگفت مسافرت‌هاي خارجي اعضاي خانواده سلطنتي، سوءاستفاده‌هاي کلان توسط اطرافيان و آشنايان اين خانواده، خريد لوازم لوکس و تجملاتي و برداشت‌هاي مستمر از خزانه دولت به همراه انبوهي از موارد ديگر، در حالي که عامه مردم بويژه در شهرستان‌ها و روستاها در فقر و فاقه به سر مي‌بردند، بخوبي مي‌تواند روشنگر وضعيتي باشد که علم بارها از آن تحت عنوان «رفتار دولت غالب با مردم مغلوب» ياد مي‌کند. در اين ميان کنايه‌هاي شاه به همسر و مادر همسر خود که در عين ولخرجي‌هاي هنگفت قصد ظاهرسازي نيز دارند، جالب توجه است، به طوري که شاه لقب «درويش خانم» را به کنايه براي مادرزن خويش-فريده ديبا- برگزيده است و از اين طريق به تمسخر ظاهرفريبي‌هاي وي مي‌پردازد. اين در حالي است که به نظر مي‌رسد علم نيز در برخي از فرازهاي خاطراتش از اين که شخص محمدرضا را مورد طعنه قرار دهد، کوتاهي نمي‌کند. به عنوان نمونه در حالي که در جاي جاي اين خاطرات، خوانندگان مي‌توانند از هزينه‌هاي سرسام‌آور براي راحتي و تعيش شاه مطلع شوند، علم مي‌نويسد: «14/6/52: چاي خواستند. فرمودند پيشخدمت چاي با کشمش بياورد. فرمودند حالا که دستور {ساده زندگي کردن}Austerity داده‌ايم ، بايد خودمان سرمشق هم باشيم. من لذت بردم. ولي افسوس که همه ما پيروي از اين روح بزرگ نمي‌کنيم که هيچ، او را گمراه هم مي‌کنيم. افسوس!»(ج3،صص 134-133) بي‌شک براي علم که شاهد و ناظر مخارج سرسام‌آور دربار است، صرفه‌جويي «شاهنشاه» با پرهيز از خوردن يک حبه قند و مصرف کشمش به جاي آن، کمال مسخرگي به شمار مي‌آيد. فساد اخلاقي و هرزگي شاه و علم، موضوع ديگري است که در اين خاطرات به چشم مي‌خورد. از مجموع آنچه در اين زمينه علم نگاشته است مي‌توان به صحت ادعاي علي شهبازي - محافظ مخصوص شاه- پي‌برد كه از نقش محوري علم در فراهم آوردن بساط عياشي شاه سخن مي‌گويد: «وقتي اعلم [علم] وارد دربار شد و تيمسار ارتشبد هدايت را از گردونه خارج کرد و به شاه نزديک شد، شروع به سرگرم کردن شاه در خارج از کاخ کرد تا اين که وزير دربار شد. در وزارت دربار تشکيلاتي ويژه براي سرگرم کردن شاه درست کرده بود... عده زيادي در اين باند فساد فعاليت مي‌کردند، از جمله سيروس پرتوي که از اسرائيل خانمهاي زيبا مي‌آورد که اينها در حقيقت جاسوسه‌هايي بودند.»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي، تهران، انتشارات اهل‌قلم، 1377، ص80) البته گفتني است طبق آنچه در خاطرات علم آمده دختراني كه براي شاه مهيا مي‌گرديدند از کشورهاي مختلف اروپايي بودند که طبعا مي‌توان وجود جاسوسه‌ها را نيز در ميان آنها پذيرفت. بويژه اگر به اين نكته توجه كنيم كه دكتر محمدعلي مجتهدي در بيان خاطرات خود، از علم به عنوان «جاسوس» ياد مي‌كند (خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد، تهران، نشر كتاب نادر، 1380، ص190) که حداقل ده محل براي عياشي شاه تدارک ديده بود (همان،ص 226)، آن‌گاه بهتر مي‌توانيم وجود اين جاسوسه‌ها را در ميان زنان سفارشي براي محمدرضا پذيرا باشيم. به هر حال، گرچه علم خود مدير برنامه‌هاي عياشي شاه بود و شخصاً نيز در فساد اخلاقي دست و پا مي‌زد، اما گاهي از افراط محمدرضا در اين زمينه نگران مي‌شد: «22/3/54: فرمودند... بعدازظهر گردش مي‌رويم. من حالت تعجب به خود گرفتم و حق هم داشتم که اگر بعدازظهر تشريف مي‌بريد به سد فرحناز ،کي گردش تشريف مي‌بريد؟ فرمودند يک ساعتي وقت دارم، مي‌خواهم به اين صورت بگذرانم ولي خيال ديگري ندارم. عرض كردم نبايد هم‌ خيال ديگري بفرمائيد، چون به شاهنشاه صدمه وارد مي‌آيد.» (ج5،ص 137) ماجراي کشته شدن ارتشبد خاتمي طي يک سانحه نيز موضوع قابل توجهي در خاطرات علم است که البته وي خود را از بيان آنچه درباره اين واقعه مي‌داند، معذور دانسته است: «3/7/54: راجع به ارتش و همچنين ارتشبد خاتمي مسائلي فرمودند که به نظرم ديگر خيلي زياد محرمانه است و بايد با من به خاک برود.»(ج5، ص291) البته با توجه به قرائني که در همين خاطرات وجود دارد، مي‌توان به حقيقتي که علم با خود به زير خاک برد، نزديک شد. سانحه‌اي كه منجر به مرگ خاتمي گرديد روز 21/6/54 روي داد. از آنجا كه خاتمي شوهر خواهر محمدرضا و فرمانده نيروي هوايي بود، طبعا اين واقعه - چنانچه به صورت طبيعي رخ داده بود - مي‌بايست موجبات غم و اندوه شاه را فراهم مي‌آورد، اما تنها دو روز پس از اين واقعه، شاه از علم مي‌خواهد که بساط عياشي او را فراهم آورد: «23/6/54: فرمودند، فردا بعدازظهر گردش مي‌رويم. من خيلي خوشحال شدم که سانحه ارتشبد خاتمي باعث شکستگي شاه نشده است.»(جلد5، ص267) در واقع نه تنها اين سانحه موجب شكستگي شاه نشده، بلکه گويا وي در شرايط روحي نشاط‌آور و مفرحي نيز به سر مي‌برد كه قصد «گردش» داشت. اين مسئله در كنار مطلبي كه چند روز بعد شاه به وزير دربار خود مي¬گويد و علم آن را «خيلي محرمانه» و غير قابل نگارش عنوان مي‌دارد، مي‌تواند گوياي ماهيت واقعي سانحه‌اي باشد که منجر به مرگ ارتشبد خاتمي گرديد. در اين زمينه نبايد فراموش کنيم که شاه همواره در هراس از اين بود که مبادا موقعيت خود را از دست بدهد و لذا ظهور شخصيت‌هاي سياسي و نظامي مقتدر و باقابليت را به هيچ وجه نمي‌توانست تحمل کند. علم در خاطرات خود مسئله بحرين و روند جدايي قطعي آن از ايران و نقش انگليسي‌ها در اين زمينه را نيز پيوسته مورد بحث قرار داده و البته جالب‌ترين بخش آن، نوع موضع‌گيري سياسي و تبليغاتي رژيم پهلوي در قبال اين واقعه است: «22/2/49: شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال كامل تصويب كرد. نماينده ايران هم فوري آن را پذيرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوينده راديوي تهران طوري با غرور اين خبر را مي‌خواند، كه گويي بحرين را فتح كرده‌ايم.»(ج2، ص48) روابط نيمه رسمي و نيمه آشكار با اسرائيل، رقابت‌هاي شاه و فرح با يكديگر، چگونگي تربيت وليعهد، سوءاستفاده‌هاي كلان اعضاي خانواده سلطنتي و اطرافيان آنها، تأكيد شاه بر برخورد با عوامل ناآرامي‌ها در محيط‌هاي دانشگاهي و ده‌ها موضوع ديگر، بخش‌هاي ديگر خاطرات علم را تشكيل مي‌دهند. اما نكته مهمي كه در وراي تمامي اين مسائل به چشم مي‌خورد آن است كه علم به وضوح رژيم پهلوي را علير‌غم تعريف و تمجيد‌هاي فراواني كه از شاه و تدابير شاهانه مي‌كند و البته در مواردي نيز نيش و كنايه‌هاي خود را متوجه وي مي‌سازد، در حال اضمحلال و فروپاشي مي‌بيند. وي در مرداد سال 52، با توجه به اوضاع وخيم اقتصادي مردم، به صراحت مي‌نويسد: «من وضع را قابل انفجار مي‌بينم و بسيار نگرانم».(ج 3، ص 111) قاعدتاً اگر مشكلي كه در اين سال علم را نگران ساخته بود، صرفاً ناشي از كمبود درآمد‌هاي كشور و تبعات آن بود، با افزايش چشمگير درآمدهاي نفتي كشور از اواسط همين سال، مي‌بايست وضعيت كشور در تمامي زمينه‌ها رو به بهبود مي‌گذاشت و نگراني علم نيز از اين بابت مرتفع مي‌گرديد، اما نه تنها چنين نمي‌شود بلكه وي در يادداشتهاي دو سال بعد خود- كه به ظاهر شاه در اوج اقتدار سياسي، اقتصادي و نظامي قرار داشت- به نحو جدي‌تري نسبت به ادامه حيات اين رژيم ابراز ترديد مي‌كند و آن را در آستانه فروپاشي توصيف مي‌نمايد: «3/11/54: افكار پيچيده دور و درازي مي‌كردم، ولي مطلبي كه مرا بيشتر تحت تأثير داشت مداكراتي بود كه ديشب با [عبدالمجيد] مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چندتا پروژه مورد علاقه شاهنشاه را بايد با او مذاكره مي‌كردم. ديشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناكي از كمي پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن مي‌گفت كه بي‌نهايت ناراحتم كرد. يعني وضع به طوري است كه قاعدتاً بايد به انقلاب بيانجامد.»(ج5، ص452) به هر حال، خاطرات علم به دليل برخورداري از انبوه اطلاعات و سرنخ‌هايي كه در آن وجود دارد، ازجمله منابعي به شمار مي‌آيد كه حتي‌ ارزش مطالعه بيش از يك بار را دارد، به شرط آن كه از ظاهر عبارات و واژه‌ها عبور كرد و به عمق حقايق نهفته در آن دست يافت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30

عملكرد انگلستان در عصر قاجار و پهلوي اول و دوم

عملكرد انگلستان در عصر قاجار و پهلوي اول و دوم قبل از ظهور ايالات متحده به عنوان يك ابرقدرت در صحنه جهاني و قدرت مسلط در خاورميانه و خليج فارس در بعد از جنگ جهاني دوم، انگلستان در ايران حضور و نفوذي قوي داشت. انگلستان قادر بود بخش مهمي از ساختارها و فرآيندهاي سياسي و اجتماعي ايرانِ آن زمان را مطابق منافع و خواسته‌هاي خود شكل دهد. اين كشور به روش‌هاي متعدد از جمله تشكيل لژهاي فراماسونري، شبكه‌هاي نفوذ را در جامعه سياسي ايران شكل مي‌داد، به طوري كه هنوز هم در بين مردم عادي كساني بر اين باورند كه «در پسِ هر تحولي در ايران، انگليس‌ها حضور دارند.» هر چند بستر‌هاي روابط دو كشور به طور بنيادي ـ پس از پيروزي انقلاب اسلامي ـ متحول شده است، اما انگلستان همچنان در پي حضور و نفوذ در ايران است. در مقابل ج.ا. ا نيز در پي حفظ مناسبات خود با اين كشور است؛ اما براي كسب منافع خود در عرصه بين‌الملل. روابط ايران و انگليس به چند قرن پيش بر مي‌گردد. اولين هيأت نمايندگي بين دو كشور در اوايل قرن هفدهم مبادله شد، اما روابط ديپلماتيك بين دو كشور، به طور جدي، در اوايل قرن نوزدهم و به دنبال حضور بريتانيا در شبه‌قاره هند ‌آغاز شد. از آن دوره تا وقوع جنگ جهاني اول، منفعت اصلي بريتانيا در ايران، «امنيت استراتژيك» بود. بريتانيا،‌ايران و در واقع خاورميانه را بخشي از شاهراه امپراتوري خود مي‌دانست. انگليسي‌ها تلاش مي‌كردند تمام راههاي ممكن منتهي به شبه‌قاره هند را كنترل كرده و از نفوذ ساير قدرت‌ها جلوگيري كنند. البته در آن دوره، ايران، نه تنها از لحاظ سياسي و استراتژيك،‌كه، از لحاظ تجاري و اقتصادي نيز براي بريتانيا اهميت وافري داشت. مهمترين مشكل بريتانيا در ايران دورة قاجار، همساية شمالي اين كشور، روسيه بود. اين مشكل در موافقتنامه 1907 دو كشور به طور موقت حل شد؛ بدين صورت كه روسيه و انگلستان حوزه‌‌هاي نفوذ خود را در ايران تقسيم كردند. مناطق شمالي تحت كنترل روسيه و مناطق جنوبي تحت كنترل انگليس درآمد. پس از جنگ جهاني اول و به دنبال انقلاب روسيه، بريتانيا تلاش كرد تا با تصويب توافقنامه ايران و انگليس (1919) كه بسياري از ايرانيان آن را كاهش جايگاه ايران تا حد يك تحت‌الحمايه، مي‌دانستند، سلطه سياسي خود را در ايران تحكيم بخشد. هنگامي كه اين تلاش به شكست انجاميد، انگلستان به شبه كودتايي در سال 1921 (سوم اسفند 1299) دست زد كه منجر به تأسيس و تداوم خانواده پهلوي تا بيست و دوم بهمن 1357 شد. در ادامه اين بحث حضور و نفوذ انگلستان را در دوره حكومت پهلوي خواهيم آورد. البته ‌آنچه در پي خواهد آمد، تنها فهرست بخشي از اقدامات و تدبيرهاي انگلستان براي كسب منافع بيشتر با تكيه بر سلطه‌طلبي‌ها و خوي استعماري‌اش است. شرح اقدامات انگلستان، و حتي ذكر فهرست‌ اقدامات اين كشور در ايران دوره پهلوي خود مجلدات بسيار مي‌طلبد. براي ارايه روشنتر فهرست‌ها، حضور انگلستان در ايران دورة پهلوي به سه بخش الف : پهلوي اول ب ـ پهلوي دوم تا 28/5/1332 و ج ـ پهلوي دوم از كودتاي 28 مرداد 1332 تا پيروزي انقلاب اسلامي تقسيم شده است. شايان گفتن است كه به عنوان مقدمه نيز چند اقدام اين دولت دردوره قاجار فهرست شده است. دوره قاجار 1 ـ انگلستان كه حسب ظاهر هم‌پيمان حكومت قاجار به حساب مي‌آمد،‌در تحميل هر دو قرارداد استعماري گلستان (1804 م ) و تركمانچاي (1828 م ) بر ايران، نقش اساسي داشت. 2 ـ جزيره خارك در 1838 م به دست انگلستان اشغال شد. 3 ـ در سال 1838 م انگلستان مانع از تصرف هرات به دست سپاهيان ايران شد و در 1853 م اين منطقه را از ايران منفك كرد. پهلوي اول 1 ـ‌كودتاي سوم اسفند 1299 ـ در پي ناكامي انگلستان در دوام قرارداد 1919،‌ اين كشور در پي تغيير سلسله شاهنشاهي در ايران برآمد. اين كودتا با دو بال سياسي و نظامي، صورت گرفت و نهايتاً با غلبه بخش نظامي توسط رضاخان ميرپنج و با تمهيدات سياسي، حكومت از قاجار به پهلوي منتقل شد. هر چند وابستگي رضاخان به انگلستان نكتة پوشيده‌اي نيست، اما نقل چند جمله خالي از لطف نمي‌باشد: ـ‌ لرد كرن (وزير امور خارجه بريتانيا) در تاريخ 19/2/1302 ش خطاب به وزير مختار انگلستان در ايران مي‌نويسد: «بايد به رضاخان تفهيم كرد كه وي نمي‌تواند سياست تمركز خود را تا نقطه‌‌اي تداوم دهد كه مستقيماً بر خلاف منافع بريتانيا گردد. وي نهايتاً به ما وابسته است،‌ زيرا بدون حمايت مالي كه تنها ما امكان فراهم ساختن ‌آن را داريم، نه مي‌تواند براي مدت نامعيني مخارج ارتش را تأمين كند و نه بر اهداف خود نائل آيد.» ـ البته يك هفته بعد رضاخان نيز در 26/2/1302 ش خطاب به سفير بريتانيا مي‌‌گويد: «تا زماني كه هم سفارت و هم شركت نفت رضايت خود را از اقداماتي كه براي حفاظت از منافع در نظر گرفته شده است، ‌اعلام نكند، ما به خوزستان نخواهيم رفت.» 2 ـ حضور نظامي ـ بريتانيا از زمان ظهور در ايران، از ابزارهاي معيني براي تعقيب سياست‌ها و منافع خود بهره‌ مي‌جست. يكي از اين ابزارها، حضور نيروهاي انگليسي در ايران بود. پس از جنگ جهاني اول، نيروهاي نظامي از ايران خارج شدند، اما انگلستان بخشي از نيروهاي نظامي خود را در جنوب ايران براي محافظت از منافع نفتي و حفظ منافعش در ايران نگه داشت. 3 ـ‌ نفوذ در خانواده‌هاي قدرتمند و اقوام مختلف ـ انگلستان سرمايه‌گذاري بسياري بر روي گروههاي حامي در ميان اقوام ايران و خانواده‌هاي قدرتمند انجام مي‌داد. هر از گاهي عشاير بختياري تحريك مي‌شدند و يا در نقطة ديگري حضور و نفوذ انگلستان به چشم مي‌خورد. اين سياست در دوره پهلوي دوم هم كماكان ادامه داشت. 4 ـ تاراج آثار باستاني فرهنگي ـ دوره پهلوي اول مملو از گزارشات داخلي و خارجي مبني بر خروج ميراث فرهنگي كشور به دست عوامل انگلستان است. در يك مورد با موافقت شخص رضاخان اموال فرهنگي ايران توسط «سر اورل اشتاين» مأمور موزه لندن و هربرت مارشال از مأموران انگلستان به بريتانيا برده شده است. 5 ـ سانسور محموله‌هاي پستي ـ در دوره ‌پهلوي اول كه پست در اختيار انگلستان بود،‌گزارشات فراواني مبني بر سانسور محموله‌ها توسط انگليسي‌ها وجود دارد كه حتي ارباب حكومت نيز از آن ناراضي بودند. 6 ـ نفت ـ هر چند نفت سال‌ها پيش از حكومت پهلوي اول كشف شده بود، اما رضاخان در آذر 1311 با سوزاندن پرونده قرارداد نفت با انگلستان كه تنها چند سال به پايان آن باقي نمانده بود، و با انعقاد قرارداد جديد در 9/2/1312 كه به مراتب از قرارداد پيشين خفت‌بارتر بود، بار ديگر منافع حامي اصلي‌اش را تداوم بخشيد. 7 ـ توطئه براي تجزيه ايران ـ‌ به طور نمونه انگلستان بر خلاف قوانين موجود، از بهمن 1301، ايراني‌هائي را كه قصد ورود به بحرين داشتند، وادار به ارائه گذرنامه مي‌كرد؛ در حالي كه بحرين در آن دوره جزو خاك ايران محسوب مي‌شد. گفتني است،‌چمبرلن نيز در 1306، مالكيت ايران را بر بحرين انكار كرد. در واقع انگلستان مقدمات جدايي بحرين را از ايران از همان اوايل قرن 14 شمسي فراهم مي‌كرد. 8 ـ اقدامات تبليغي و فرهنگي مخرب ـ مي‌توان به يك مورد اشاره كرد. در بهمن سال 1319، انگلستان نقشه‌اي چاپ كرد كه در آن بندر جاسك ايران، جزو مستملكات انگلستان آورده شده بود. پهلوي دوم: بخش اول (1332 ـ 1320 ) 1 ـ اشغال ايران: در شهريور 1320 انگلستان به همراه ساير دولتهاي متفق ايران را به اشغال خود درآوردند. گزارشاتي وجود دارد كه درد و رنج ناشي از اين اشغال به ويژه از سوي انگلستان را به خوبي نشان مي‌دهد. 2 ـ تداوم سلسله پهلوي: پس از اشغال ايران توسط متفقين و عزل و تبعيد رضاخان، تنها قدرت حامي سلسله پهلوي انگلستان بود و رايزني‌هاي عوامل اين دولت باعث شدند تا يك بار حكومت پهلوي بر اين كشور مسلط شود. 3ـ نخست‌وزيران وابسته: در اين دوره همه نخست‌وزيران كشور، از نيروهاي انگلستان به شمار مي‌آمدند. اقدامات همه دولتها در مسير حفظ منافع انگلستان بود. به طور نمونه، در گزارشي از وزارت خارجه ايران آمده است انگليسي‌ها كه خود يكي از عوامل كمبود مايحتاج عمومي در ايران دوره اشغال بودند، به ظاهر در پي كمك به مردم ايران برآمدند، اما در واقع كيسه‌هاي آرد به ايران هديه مي‌كردند كه درون ‌آنها مملو از خرده شيشه‌هاي ريز است! و يا اين كه: در گزارشي آمده كه انگليسي‌ها اقدام به خريد مستقيم كالا و مايحتاج از بازار كشور مي‌كنند كه به كمبودها و قحطي‌ها دامن مي‌زند؛ هر چند دولت ايران نيز با آن مخالف بود. و يا: مشكلات اخلاقي و اجتماعي بسياري از حضور نيروهاي نظامي انگليسي در ايران و عدم رعايت اصول اوليه انساني وجود دارد. و يا: حتي دردوره اشغال نيز گزارشاتي از غارت ميراث فرهنگي به دست اشغالگران انگليسي به چشم مي‌‌خورد. 4 ـ حضور نظامي: حضور نظامي و لشكر كشي به خليج فارس و ايران از گزينه‌هايي است كه دولت انگلستان بارها و به راحتي از ‌آن استفاده كرده است. در قضيه ملي شدن صنعت نفت هم يكي از اقدامات و تهديدات اساسي انگلستان حضور نظامي در خليج فارس بود. 5 ـ سركوب: انگلستان براي حفظ منافع استعماري‌اش در ايران از هيچ اقدامي پروا نداشت. يكي از نمونه‌ها در 23/4/1325 روي داد. در اين روز تعدادي از كاركنان شركت نفت در آبادان اعتصاب كردند. اين اعتصاب با يورش نيروهاي نظامي انگلستان به كارگران و كشته شدن 47 نفر و زخمي شدن 173 نفر در هم شكسته شد. پهلوي دوم، بخش دوم (1357 ـ 1332) 1 ـ مقابله با دولت مصدق: هر چند دولت مصدق، هم به واسطه اعتقاداتش و هم نيروهايش، ره به خطا پيمود و از مردم و رهبر مذهبي قيام فاصله گرفت و پايه‌هاي حكومت خود را متزلزل ساخت، اما اين انگلستان بود كه هم با نفوذ دادن نيروهاي وابسته به خود در درون حكومت و اطرافيان مصدق و هم با بزرگنمايي حركت كمونيست‌ها و حزب توده و در نهايت با اعمال يك جنگ تبليغاتي تمام عيار عليه دولت مصدق، مقدمات جدايي مردم و علما از دولت و كودتا را فراهم آورد. شاهد اين مدعا،‌ پيشنهاد سفارت انگلستان در بيروت است كه معتقد است بايستي مصدق تبعيد شود و دكتر حسين فاطمي نيز اعدام گردد. پيشنهادي كه در نهايت نيز به اجرا درآمد. 2 ـ كودتاي 28 مرداد 1332: كودتاي انگليسي ـ‌ امريكايي 28 مرداد 1332 در پي قطع عوايد انگلستان از نفت ايران انجام شد. صرف نظر از ضررهاي اقتصادي اين اقدام و نقض حاكميت ملي ايران، اين كودتا باعث شد كه محمد‌رضا پهلوي كه از پيش از كودتا حداقل براي حفظ ظاهر هم كه شده بعضي شرايط سلطنت مشروطه را در ملأ عام رعايت مي‌كرد، پس از كودتا به سان يك مستبد در نظام سياسي ايران ظاهر شد و اختناق روزافزون در كشور حاكم گرديد. 3 ـ‌ نفوذ در اركان حاكميت: انگلستان از كودتاي 28 مرداد 1332 به سايه رفت. اين دولت سايه‌نشين در بالاترين رده‌‌هاي حكومت نفوذ داشت. علم و فردوست تنها نمونه‌هايي از اين نفوذ به شمار مي‌روند. هر چند قدرت مسلط در اين دوره ايالات متحده امريكاست،‌اما هيچكدام از اقدامات ايالات متحده در مقابله با منافع انگلستان نبود. به عبارت بهتر، انگلستان براي تداوم منافع خود بايستي بخشي از آن را به قدرت برتر جهان غرب تقديم مي‌كرد تا به يكباره از منافعش در ايران محروم نگردد. اين نقش انگلستان تا پيروزي انقلاب اسلامي نيز ادامه يافت. 4 ـ كنسرسيوم نفتي: هر چند به ظاهر نفت ايران ملي شد، اما اقدامات پس از نهضت ملي شدن صنعت نفت ايران،‌ بار ديگر انگلستان را بر 40% نفت اين كشور مسلط كرد و اين بار بخش ديگري از نفت به كنسرسيوم بين‌المللي واگذار شد. 5 ـ نفوذ نظامي،‌اقتصادي: انگلستان با شركت در پيمانهاي منطقه‌اي همچون سنتو، سيتو، عقد قراردادهاي فروش تسليحات نظامي به ايران، عقد قراردادهاي بازرگاني و تجاري و ساير اقدامات، همچنان تا سالهاي پيروزي انقلاب اسلامي، منافع سرشاري در ايران دوره پهلوي داشت. 6 ـ نهادهاي امنيتي: مشهورترين نهاد امنيتي حكومت پهلوي كه در 1335 ش تأسيس شد، ساواك بود. انگلستان از مراحل طراحي، تأسيس، تنظيم آئين‌نامه‌ها، آموزش، تشكيلات و ... از همكاران اصلي ساواك به شمار مي‌رفت. فراتر از ساواك، دفتر ويژه اطلاعات كه هماهنگ كننده نهادهاي امنيتي حكومت پهلوي دوم و مسير اصلي تغذيه اطلاعاتي شخص محمد‌رضا بود، در دست انگلستان بود. تيمسار حسين فردوست در رأس اين دفتر قرار داشت و همه آموزش هاي اطلاعاتي خود را در انگلستان گذرانده بود. 7 ـ تجزيه خاك ايران: در اين دوره نيز انگلستان سياست خود را پي گرفت. جدايي بحرين در سال 1349 ش. و مشكلات به وجود آمده براي جزاير خليج فارس در 1350 ش. از اين دست اقدامات انگلستان به شمار مي‌روند. 8 ـ اقدامات مخرب فرهنگي و سياسي: به رغم رابطه به ظاهر بي‌رونق بين رژيم پهلوي و انگلستان در اين دوره، بسياري مردم رابطه نزديكي را بين شاه و انگلستان مي‌ديدند. مجموعه فعاليتهاي فرهنگي و سياسي انگلستان در اين دوره و رونق فعاليتهاي لژهاي فراماسونري وابسته به گراندلژ انگلستان از اين دست اقدامات است. اين فعاليت‌ها، پاي محمد‌رضا پهلوي را نيز به فراماسونري كشيد؛ هر چند گفته مي‌شود شاه از گسترش اين فعاليت‌ها نگران بود و براي تحت كنترل در‌آوردن آنها لژ بزرگ ايران را تأسيس كرد. 9 ـ مقابله با رشد حركت‌هاي اسلامي: انگلستان از ديرباز تاكنون، به ويژه در قرن 19، در پي بازسازي چهره استعماري خود در جهان برآمده است. ابزار اصلي بريتانيا در آن دوره استفاده از امواج راديويي به ويژه بنگاه سخن‌پراكني بي.بي.سي بود. انگلستان در ظاهر بي‌طرف، اما در واقع با نحوه گزينش، نحوه ارايه اخبار و ساير فنون تبليغات رسانه‌اي در پي مقابله با انقلاب اسلامي برآمد. سياست انگلستان در ماهها و روزهاي اوج‌گيري انقلاب اسلامي، منحرف كردن مسير حركت مردم به سوي «شريعتمداري»، اعضاي جبهه ملي و اين قبيل افراد بود تا رهبري انقلاب از دايره نفوذ رهبران اصلي و رأس آن امام خميني (ره) خارج شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29

درباره استاد

درباره استاد مرتضي مطهري در قرية فريمان‌، در دوازده فرسنگي مشهد مقدس كه اكنون به شهرستاني بدل شده است‌، ديده به جهان گشود: «تولد اينجانب در 12 جمادي‌الاولي / 1338 قمري مطابق 13 بهمن / 1298 شمسي بوده است‌.»(1) پدرش حاج شيخ محمدحسين مطهري بود كه سالها در نجف اشرف به تحصيل علوم اسلامي پرداخت و پس از مدتها سير و سفر در شهرهاي عراق‌، عربستان و مصر به زادگاه خويش ـ فريمان ـ بازگشت و تا پايان‌ِ عمرِ بيش از صد سال خود، در آنجا ماند. مادرش بانو سكينه دختر آخوند ملاجعفر روحاني بود كه يك سال پيش از امضاي مشروطيت با حاج شيخ محمدحسين مطهري ازدواج كرده‌، حاصل اين پيوند پنج پسر و دو دختر بود و مرتضي چهارمين فرزند خانواده بود. مرتضي اولين گامهاي آموزشي خود را به سوي مكتبخانه شيخ علي‌قلي و نيز نزد پدر برداشت و به يادگيري قرآن و خواندن و نوشتن پرداخت‌. او به سال 1313 و در سن پانزده سالگي براي ادامه تحصيل به مشهد مقدس شتافت و دو سال در مدرسه ابدال‌خان مشهد مقدمات علوم اسلامي را فراگرفت و در پي تخريب منزل پدري در فريمان توسط عمال رضاخاني مجبور به ترك مشهد و بازگشت به موطن شد و در فريمان و قلندرآباد با مطالعه كتب پدر روزگار گذراند. او خود به تشريح اوضاع نابسامان آن سالها مي‌پردازد و مي‌نويسد : «من كه بچه بودم در حدود سالهاي 1314 و 1315 در خراسان زندگي مي‌كردم‌. افرادي اگر يادشان بيايد و در منطقه خراسان بوده باشند، مي‌دانند كه در تمام خراسان‌، دو يا سه معمم‌ّ بيشتر پيدا نمي‌شد. پيرمردهاي هشتاد ساله و ملاهاي شصت يا هفتاد ساله‌، مجتهدها و مدرس‌ها، همه كلاهي شده بودند.» درِ تمام مدرسه‌هاي [ديني] بسته شده بود و تقريباً درِ مسجدها به يك معني بسته بود و هيچ كس به ظاهر باور نمي‌كرد كه دين و مذهب دوباره زنده شود. «در آن هنگام كه پانزده ـ شانزده ساله بودم‌، درباره هر چيزي فكر مي‌كردم و راضي نمي‌شدم الاّ تحصيل علوم ديني‌. آن وقتها فكر نمي‌كردم كه با اين اوضاع و احوال اين چه فكري است ! .... به مشهد رفتم‌(2) بعد دوباره به محل خودمان برگشتم‌. در آنجا هم وضع‌، سخت‌تر از جاهاي ديگر بود. پدرم را كه روحاني و پيرمردي هفتاد ـ هشتاد ساله بود، به زور كشيدند بردند و مكلاّيش كردند. او هم از پشت بام برگشت‌. و چون لباس روحانيت به تن مي‌كرد، از خانه بيرون نمي‌آمد. اما من پاهايم را در يك كفش كرده بودم كه بايد به قم بروم‌. در آن وقت قم‌، مختصر طلبه‌اي داشت كه حدود 400 نفر بودند. مادر ما اصرار داشت كه به قم نروم‌؛ چون فكرهايي داشت‌(3) و مي‌خواست ما را نگه دارد. به همين جهت‌، دايي‌(4) را كه خود اهل علم بود و ده بيست سالي از من بزرگتر بود، مأمور كرد تا مرا از رفتن منصرف سازد. در سفري كه با هم رفتيم‌، هر چه او مي‌گفت‌، من جواب منفي مي‌دادم‌... مطهري در سال 1315 ـ چند ماه پس از ارتحال آيت‌الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي مؤسس حوزه علميه ـ وارد قم شد و در ضلع شمال شرقي در دالان شرقي مدرسه فيضيه مسكن گزيد. در بدو امر كتاب مطول را كه در معاني‌، بيان و بديع است نزد استاد خوش سخن آن روز حوزه شهيد آيت‌الله شيخ محمد صدوقي و شرح لمعه را نيز از محضر مرحوم آيت‌الله حاج آقا شهاب‌الدين نجفي مرعشي فرا گرفت‌. استاد مطهري در طول دوران تلمذ از محضر امام به غير از درس اخلاق‌، فلسفه ملاصدرا و عرفان را نيز از آن حكيم الهي فرا گرفت و در درس منظومه او نيز شركت مي‌كرد. اسفار را نيز به طرز خصوصي از ايشان فرا گرفت و افزون بر آنها يك دوره خارج اصول را هم از محضر ايشان بهره‌مند شد. مطهري در جاي ديگر از حضور خود در درس حكمت الهي در محضر امام خميني چنين ياد كرده است : «آن ايام‌، تازه با حكمت الهي اسلامي آشنا شده بودم و آن را نزد استادي كه‌... الهيات اسلامي را واقعاً چشيده و عميق‌ترين انديشه‌هاي آن را دريافته بود و با شيرين‌ترين بيان آنها را بازگو مي‌كرد، مي‌آموختم‌. لذت آن روزها و مخصوصاً بيانات عميق و لطيف و شيرين استاد از خاطره‌هاي فراموش ناشدني عمر من است‌.»(5) قدرت استعداد و فراگيري او در مورد شخصيت و ميزان توان و فراگيري مطالب علمي خود مي‌گويد : «افراد از نظر استعداد و ياد گرفتن و فراگيري مطالب علمي بر دو گونه‌اند برخي در سنين جواني از قدرت فوق‌العاده‌اي برخوردارند و تا چند سال مي‌توانند به شدت بياموزند ولي وقتي به اصطلاح پا به سن مي‌گذارند، ديگرگويي استعداد آنها خشك مي‌شود و فقط به هر آنچه كه تا آن موقع آموخته‌اند اكتفا مي‌كنند و به اصطلاح از كيسه مي‌خورند. عموم افراد و دانشمندان از اين سنخ‌اند اما در مورد برخي مطلب طور ديگري است‌. يعني هميشه داراي قدرت فراگيري‌اند. من از اين دسته‌ام‌، من امروز بيشتر از گذشته در خودم آمادگي براي آموختن احساس مي‌كنم‌. من امروز دلم مي‌خواهد كه دائماً مطالعه كنم و بياموزم و تدريس كنم و بياموزانم‌. يكي از تفضلات الهي اين است كه در حالي كه بسياري از دانشمندان اهل نظر هر چند سال يك بار در نظريات خود تجديد نظر مي‌كنند و به اصطلاح تغيير رأي مي‌دهند و گاه تا آخر عمر به چندين عقيده متناوب و متضاد گرايش پيدا مي‌كنند، من از ابتداي جواني تا حال‌، حتي يك سطر هم ننوشته‌ام كه بعداً ببينم غلط بوده است‌. بحمدالله هر چه از همان روزهاي اول تا حالا نوشته‌ام و انديشيده‌ام‌، هنوز هم بر همان عقيده‌ام‌. گاه به نوشته‌هاي سي سال پيش خودم نگاه مي‌كنم‌، مي‌بينم كه البته تكامل پيدا كرده يعني نظري اجمالي داشته‌ام كه اكنون آن را تفصيل داده‌ام و پخته‌تر شده‌; يا يك دليل براي مطالبي داشته‌ام به دليل و دلايل ديگر رسيده‌ام‌; ولي اين طور نيست كه ببينم چيزي گفته‌ام يا نوشته‌ام كه اكنون به آن معتقد نيستم و نظرم چيز ديگري است‌. من اين را يكي از الطاف بزرگ الهي به خودم مي‌دانم‌.»(6) و كساني كه از نزديك با او محشور بوده و خدمات علمي گسترده او را ديده و به شخصيت علمي و روحيات معنوي وي آشنايي داشته‌اند، او را به صفاتي چون «جامعيت‌، حضور در صحنه‌هاي سياسي‌، نشر آثار گسترده و ابداع در تدوين‌، نثر روان‌، روح لطيف و شعر شناس‌، اهتمام فراوان به قرآن و نهج‌البلاغه‌، شناخت دقيق سيره نبوي اطلاع از احوال عالمان پيشين‌، شناخت تحليلي از تاريخ اسلام‌، خوي علمي‌، عبادت و تهجد، حريت فكري و شناخت مباحث اقتصادي زمان ستوده‌اند.(7) روز شخصيت علمي او به‌گونه‌اي بود كه در يكي از معدود ملاقاتهاي او با آيت‌الله خويي، معظم‌له او را بحر موّاج ناميد. سهم او را در پيدايش انقلاب اسلامي نيز مي‌توان به‌طور خلاصه بدين شرح طرح نمود : طرح ايدئولوژي اسلامي آثار گسترده او در طرح و بحث موضوعات مختلف خود گواه اين نقش بياد ماندني است‌. او خود در زمينه آثار قلمي خويش چنين مي‌نويسد : «.... اين بنده از حدود بيست سال پيش[1332 شمسي‌] كه قلم به دست گرفته‌، مقاله يا كتاب نوشته‌ام‌، تنها چيزي كه در همة نوشته‌هايم آن را هدف قرار داده‌ام حل مشكلات و پاسخگويي به سؤالاتي است كه در زمينة مسائل اسلامي در عصر ما مطرح است‌. نوشته‌هاي اين بنده‌، برخي فلسفي‌، برخي اجتماعي‌، برخي اخلاقي‌، برخي فقهي و برخي تاريخي است‌. با اينكه موضوعات اين نوشته‌ها كاملاً با يكديگر مغاير است‌، هدف كلي از همة اينها يك چيز بوده و بس‌. دين مقدس اسلام يك دين ناشناخته است‌. حقايق اين دين تدريجاً در نظر مردم‌، واژگونه شده است‌، و علت اساسي گريز گروهي از مردم‌، تعليمات غلطي است كه به اين نام داده مي‌شود. اين دين مقدس در حال حاضر بيش از هر چيز ديگر از ناحية برخي از كساني كه مدعي حمايت از آن هستند ضربه و صدمه مي‌بيند. هجوم استعمار غربي با عوامل مرئي و نامرئيش از يك طرف‌، و قصور يا تقصير بسياري از مدعيان حمايت از اسلام در اين عصر از طرف ديگر، سبب شده كه انديشه‌هاي اسلامي در زمينه‌هاي مختلف‌، از اصول گرفته تا فروع‌، مورد هجوم قرار گيرد. بدين سبب اين بنده وظيفة خود ديده است كه در حدود توانايي در اين ميدان انجام وظيفه نمايد. ...اين بنده هرگز مدعي نيست كه موضوعاتي كه خودش انتخاب كرده و دربارة آنها قلمفرسايي كرده است لازمترين موضوعات بوده است‌; تنها چيزي كه ادعا دارد اين است كه به حسب تشخيص خودش از اين اصل‌، تجاوز نكرده كه تا حدي كه برايش مقدور است در مسائل اسلامي «عقده گشايي‌» كند و حتي‌الامكان حقايق اسلامي را آن چنان كه هست ارائه دهد; فرضاً نمي‌تواند جلو انحرافات عملي را بگيرد، باري حتي‌الامكان با انحرافات فكري مبارزه كند و مخصوصاً مسائلي را كه دستاويز مخالفان اسلام است روشن كند، و در اين جهت «الاهَم‌ُّ فالاهَم‌ُّ» را لااقل به تشخيص خود ـ رعايت كرده است‌...»(8) تنوع مطالعات وي سبب شده بود كه او دائماً نيازهاي جامعه خود را بشناسد و به فراخور موضوع در صدد حل شبهات برآيد. مطهري پس از اندي كفايه‌الاصول را نزد مرحوم آيت‌الله سيد محمد محقق داماد و خارج فقه و اصول را نيز در محضر آيات‌الله سيد محمد حجت كوه‌كمره‌اي و سيد محمدتقي خوانساري آغاز كرد و به سال 1319 به درس خارج امام خميني (ره‌) كه خود بنيانش را نهاده بود راه يافت و به گفته خويش دوازده سال از خرمن فياض آن انسان كامل بهره خاص برد. آشنايي با نهج‌البلاغه مطهري در مورد آشنايي خود با نهج‌البلاغه مي‌گويد: «از كودكي با نهج‌البلاغه آشنا بودم و آن را در ميان كتابهاي مرحوم پدرم ـ اعلي‌الله مقامه ـ مي‌شناختم‌. پس از آن‌، سالها بود كه تحصيل مي‌كردم‌، مقدمات عربي را در حوزة علميه مشهد و سپس در حوزة علميه قم به پايان رسانده بودم‌، دروسي كه اصطلاحاً «سطوح‌» ناميده مي‌شد نزديك به پايان بود و در همه اين مدت نام نهج‌البلاغه‌، بعد از قرآن‌، بيش از هر كتاب ديگر به گوشم مي‌خورد، چند خطبه زهدي تكراري اهل منبر را آن قدر شنيده بودم كه تقريباً حفظ كرده بودم اما اعتراف مي‌كنم كه مانند همة طلاب و همقطارانم با دنياي نهج‌البلاغه بيگانه بودم‌. بيگانه‌وار با آن برخورد مي‌كردم‌، بيگانه‌وار مي‌گذشتم‌. تا آنكه در تابستان سال 1320 پس از پنج سال كه در قم اقامت داشتم‌، براي فرار از گرماي قم به اصفهان رفتم‌. تصادف كوچكي مرا با فردي آشنا با نهج‌البلاغه آشنا كرد، او دست مرا گرفت و اندكي وارد دنياي نهج‌البلاغه كرد. آن وقت بود كه عميقاً احساس كردم اين كتاب را نمي‌شناختم و بعدها مكرر آرزو كردم كه‌اي كاش كسي پيدا شود و مرا با دنياي قرآن آشنا سازد...»(9) «...در سال بيست [1320] كه براي اولين بار به اصفهان رفتم هم مباحثة گرامي‌ام كه اهل اصفهان بود و يازده سال تمام با هم‌، هم مباحثه بوديم به من پيشنهاد كرد كه : در مدرسة صدر، عالم بزرگي است كه نهج‌البلاغه تدريس مي‌كند بيا برويم به درس او. اين پيشنهاد براي من سنگين بود. طلبه‌اي كه كفاية‌الاصول مي‌خواند، چه حاجت دارد كه به پاي تدريس نهج‌البلاغه برود؟! نهج‌البلاغه را خودش مطالعه مي‌كند و با نيروي «اصل برائت و استصحاب‌» مشكلاتش را حل مي‌نمايد! چون ايام تعطيل بود و كاري نداشتم و به علاوه پيشنهاد از طرف هم مباحثه‌ام بود، پذيرفتم‌. رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پي بردم‌، دانستم كه نهج‌البلاغه را من نمي‌شناخته‌ام و نه تنها نيازمندم به فراگرفتن از استاد، بلكه بايد اعتراف كنم كه نهج‌البلاغه، استاد درست و حسابي ندارد.»(10) در تابستان سال 1322 مطهري آوازه حضور بيت مرحوم آيت‌الله بروجردي را كه در بروجرد ساكن بود، شنيد بدان ديار شتافت و به استفاده از محضر پرفيض او روي آورد.او سال ديگر را نيز بدين منوال به بروجرد سفر كرد و با شيوة علمي او بيشتر آشنا شد و اين آشنايي به صورتي شد كه وقتي آيت‌الله بروجردي با تلاش علماي وقت از جمله حضرت امام رحل اقامت در قم افكند، مطهري از ملتزمين ركاب علمي او گرديد. به‌گونه‌اي كه اگر روزي او در درس حاضر نمي‌شد استاد در ميان خيل شاگردان غيبت او را حس مي‌نمود و حتي نقل است كه روزي آيت‌الله بروجردي از گذر معروف «خان‌» براي تدريس به طرف صحن مطهر، حضرت معصومه (س‌) مي‌رفت از دور ملاحظه كرد كه استاد مطهري به طرف ديگري مي‌رود، بلافاصله از اطرافيان سؤال كردند آقاي مطهري كجا مي‌رود الان وقت درس است‌.(11) آيت‌الله خميني در مورد هجرت آقاي بروجردي به قم به مطهري گفته بود : آقاي بروجردي سي سال دير به قم آمد و اگر سي سال قبل‌، آمده بود، حوزه قم از لحاظ علمي وضعي ديگر داشت‌.(12) چرا كه او براي اولين بار اذهان را متوجه روش علمي و فقهي قدماي اماميه از قبيل صدوقين‌، شيخ مفيد و شيخ طوسي و امثال آنان كرد. او مردي حّر و آزاديخواه و مانند همة فقهاي وارسته‌، مخالف ستمگران و جباران بود و آرزوي عظمت اسلام و ايران و استقلال و آزادي همه مسلمين را در سر داشت‌. اين خصايل‌، مطهري جوان را هر چه بيشتر به سوي او جذب مي‌كرد و او را شيفته منش علمي و اخلاقي او مي‌ساخت‌. آشنايي با مكاتب مادي جديد «تحصيل رسمي علوم عقلي را از سال 23 شمسي آغاز كردم‌. اين ميل را هميشه در خود احساس مي‌كردم كه با منطق و انديشه ماديين از نزديك آشنا گردم و آرا و عقايد آنها را در كتب خودشان بخوانم‌. دقيقاً يادم نيست‌، شايد در سال 25 بود كه با برخي كتب ماديين كه از طرف حزب توده ايران به زبان فارسي منتشر مي‌شد و يا به زبان عربي‌(13) در مصر مثلاً منتشر شده بود آشنا شدم‌. كتابهاي دكتر تقي اراني را هر چه مي‌يافتم به دقت مي‌خواندم و چون در آن وقت به علت آشنا نبودن با اصطلاحات فلسفي جديد، فهم مطالب آنها بر من دشوار بود، مكرر مي‌خواندم و يادداشت برمي‌داشتم و به كتب مختلف مراجعه مي‌كردم‌، بعضي از كتابهاي اراني را آن قدر مكرر خوانده بودم كه جمله‌ها در ذهنم نقش بسته بود...»(14) آشنايي با علامه طباطبائي علامه سيد محمدحسين طباطبايي (ره‌) در سال 1325 به قم مهاجرت كرد و در اين شهر گوشه انزوا طلبيده و تنها به بحث مختصري در زمينه فلسفه اكتفا كرده بود. در اين زمان مطهري نيز در طبقه فوقاني مدرسه فيضيه مطول تفتازاني را كه از استادش‌، شهيد صدوقي فرا گرفته بود تدريس مي‌كرد و چون ادبياتش مورد ستايش بود، درسش نيز مورد استقبال قرار گرفت‌. بعدها شرح مطالع در منطق و شرح تجريد در علم كلام و رسايل و كفايه در علم اصول و مكاسب در فقه و شرح منظومه و اسفار در حكمت را نيز تدريس كرد. به‌گونه‌اي كه از اساتيد برجسته حوزه به شمار مي‌رفت‌. او در قبال پيشنهاد يكي از دوستانش مبني بر شركت در درس شفاي بوعلي كه توسط علامه طباطبائي آغاز شده بود با بي‌اعتنايي‌، مي‌گويد : «تدريس كتاب شفا از عهدة هر كسي برنمي‌آيد. اين آقا هم گمان نمي‌كنم بتواند «شفا» را درس بدهد.»(15) اما با اصرار دوستش در سال 1329 به درس علامه مي‌رود و در همان جلسه اول مجذوب او مي‌شود و بعدها مي‌گويد: علامه صاحب كشف و شهود است و خيلي از مسائل را از طريق كشف به دست مي‌آورد.(16) او علاوه بر شركت در درس عمومي علامه در جلسه درس خصوصي ديگر استاد نيز كه شبهاي پنج‌شنبه و جمعه تشكيل مي‌شد شركت مي‌جست كه حاصل اين درس تدوين كتاب ارزشمند اصول فلسفه و روش رئاليسم است‌. اين جداي از شركت در جلسه تفسير قرآن بود كه در آن روزگار مرسوم نبود و حاصل آن جلسات هم كتاب تفسير الميزان بود كه به تعبير استاد مطهري : «اصولاً بيشتر مطالبي را كه در كتابها و نوشته‌هاي خودم دارم ريشه‌هايش را از علامه طباطبائي و خصوصاً از الميزان گرفته‌ام‌.»(17) و البته اين ارادت به علامه ـ كه بعدها در پي ذكر نامش كلمه روحي فداه را مي‌افزود ـ مانع از آن نبود كه به نقد نظريات استاد بپردازد و با صراحت بگويد كه من اين مطلب را از علامه طباطبائي نمي‌پذيرم و در اينجا نظر خودم چنين است‌.(18) حضور استاد مطهري در درس استاد علامه طباطبايي (رض‌) حضوري عالمانه و بسيار مفيد و سازنده بود و دقت و هوش و زيركي او نه تنها حاضران را به وجد و حال مي‌آورد بلكه خود استاد علامه را آن چنان بر سر شوق مي‌آورد كه مي‌گويد : «... مخصوصاً مرحوم مطهري يك هوش فوق‌العاده‌اي داشت و حرف از او ضايع نمي‌شد. حرفي كه مي‌گفتيم مي‌گرفت و به مغزش مي‌رسيد. علاوه بر مسأله تقوا و انسانيت و جهات اخلاقي ـ كه انصافاً داشت‌. يك هوش فراواني هم داشت و هر چه مي‌گفتيم هدر نمي‌رفت‌، مطمئن بودم كه هدر نمي‌رود. اين عبارت‌، عبارت خوبي نيست‌، بنده وقتي كه ايشان به درسم مي‌آمدند حالت رقص پيدا مي‌كردم از شوق و شعف‌، به جهت اينكه انسان مي‌داند هر چه بگويد هدر نمي‌رود و محفوظ است‌...»(19) ازدواج مطهري تابستان سال 1331 به مشهد مقدس مشرف مي‌شود و سپس راهي فريمان؛ او پس از مشورت با والدين با دختر آيت‌الله روحاني كه از علماي وارسته خراسان بود ازدواج نموده‌، به اتفاق همسر جوان خود به قم باز مي‌گردد. سپس در خانه‌اي اجاره‌اي و با فروش كتاب و شهريه خيلي ناچيز زندگي جديدي را آغاز مي‌كنند. مهاجرت به تهران حمايتهاي بي‌دريغ او از امام خميني كه طرح اصلاحي براي سامان دادن به سازمان روحانيت را ارائه كرده و با شكست مواجه شده بود همراه با عامل فقر در زندگي‌، استاد را مجبور به جلاي موطن علمي و تحقيقي خود كرد. او خود نزدِ يكي از دوستانش چنين درد دل كرده است: «براثر شكست طرح آقاي خميني براي اصلاح حوزه كه من هم از فعالان آن و شاگرد ايشان بودم‌، از اطرافيان آيت‌الله بروجردي ضربه خوردم‌. اطرافيان‌، طوري مرا از نظر آقاي بروجردي انداخته بودند كه هر چه كردم مرا احضار كند تا حضوراً عرايضم را عرض كنم‌، نتيجه‌اي نگرفتم‌. حتي روزي نامه‌اي نوشته و در آن عرض كرده بودم در كجاي دنيا رسم است كه درباره كسي حكم غيابي صادر كنند؟ چيزهايي كه به شما گفته‌اند، بنده را احضار كنيد كه توضيح بدهم تا رفع هرگونه سوءتفاهم شود. نامه را دادم به آقاي منتظري كه هم مباحثه بوديم او نزد آيت‌الله بروجردي آمد و رفت داشت و گفتم در يك فرصت مناسب به دست ايشان بدهد. آقاي منتظري گفت : «دادم نگرفت‌» ناچار به تهران آمدم‌... علت بيرون آمدنم از حوزه اين بود و از آن موقع تاكنون به جرم ارادت به آقاي خميني نزد خودي و بيگانه صدمه ديده‌ام و مي‌بينم‌. تا وضع ما روحانيان و آقايان مراجع چنين باشد، اين قضايا هم هست بايد تحول اساسي در حوزه به وجود بيايد كه چهار نفر كم مايه نتوانند اين طور با سرنوشت افراد بازي كنند و سد راه خدمات ارزنده به اسلام و مسلمين باشند.»(20) شركت در امتحان دورة مدرسي معقول و منقول پس از ورود به تهران در امتحانات اولين دورة مدرسي معقول و منقول شركت كرد. او با ورود به تهران ابتدا در مدرسه مروي به تدريس شرح منظومه‌، شرح اشارات و شفا رو آورد و حدود بيست سال در اين مدرسه به تربيت طلاب و محققين علوم و فرهنگ اسلامي توفيق يافت‌. اولين اثر علمي او نيز در سال 1332 با نام اصول فلسفه و روش رئاليسم شكل گرفت كتابي كه به تعبير علامه طباطبائي : «مجملات‌... و مقاله‌هاي فشرده بود و ما مي‌خواستيم باز شود مطلب روشن شود و كسي كه اين معني را بتواند برعهده بگيرد مرحوم آقاي مطهري بود. شروع كرد و به بهترين وجهي هم از عهده برآمد. اين است كه ما دو دستي به او مي‌داديم كه حل كند و حل هم كرد. آن مقداري كه نوشته قابل توجه است و خودش هم صاحب نظر بود.»(21) تدريس در دانشگاه سال 1333 آغاز تدريس آزمايشي او بود كه خوش درخشيد و سرمنشأ خيرات و بركات فراواني براي عرصه اصول فلسفه و معارف اسلامي شد. مقالات او در مجلات و نشريات توجه هر خواننده‌اي را به خود جلب مي‌كرد از آن جمله همكاري او در نشريه وزين مكتب تشيع كه در آن روزگار به همت چند طلبه آگاه و مبارز راه‌اندازي شده بود و البته براثر فشار رژيم دوام نياورد و عمري كوتاه داشت‌. نقل است كه او براي هر جلسه تدريس و منبر خود ساعتها مطالعه مي‌كرد و اگر ندرتاً موفق به مطالعه نمي‌شد در آن روز بر كرسي تدريس نمي‌نشست و يا از پله منبر بالا نمي‌رفت‌. اولين جلسه تفسير قرآن او نيز در همان سالهاي اوليه ورود او به تهران و در انجمن اسلامي دانشجويان آغاز شد. از سال 1337 با شركت در جلسات انجمن اسلامي پزشكان و ايراد بحثهاي اعتقادي حساس‌، به پاسخگويي نسل تحصيل كرده توفيق يافت و از اين ره‌گذر و در طول بيست سال موضوعاتي چون توحيد، نبوت‌، معاد، مسأله حجاب‌، بردگي از نظر اسلام‌، صلح امام حسن (ع‌)، امام صادق (ع‌) مسأله خلافت‌، مسأله ولايتعهدي امام رضا(ع‌)، پرورش جسم و استعداد عقلاني‌، عوامل تربيت اسلامي‌، فطرت‌، ربا، بانك و بيمه و... را در آن انجمن به بحث گذاشته‌، به پرورش نفوس مستعده در آن جمع همت گماشت‌. در عين تدريس اسفار و ارائه بحثهاي كلامي كلان در پي اطلاع از نياز جوانان و نوجوانان در سال 1339 جلد اول داستان راستان را منتشر كرد و جلد دوم آن نيز در سال 43 با استقبال مواجه شد و بعدها نيز از طرف يونسكو جايزه‌اي بدان تعلق گرفت‌. سفرهاي تبليغي همزمان با تحصيل در ايام تبليغي به همراه ساير همراهان دست به سفرهاي تبليغي زده راهي مناطق مختلف كشور مي‌شد. سفر به اراك‌، همدان‌، اصفهان و نجف‌آباد از آن جمله بود. تابستان سال 1326 كه براي زيارت پدر و مادر به فريمان رفته بود از حسن اتفاق‌، استادش امام خميني نيز به مشهد مشرف شد و اين بهانه مي‌شد كه وي را به فريمان دعوت كند و چند روزي در خانه پدري از استاد خود پذيرايي كرده و محبت قلبي خويش را به او بيش از پيش بنماياند. مجله زن روز استاد مطهري در سال 1345 ابراهيم مهدوي در مجله زن روز مطالبي در مورد حجاب و زن نوشت كه استاد بدون پروا از اينكه ديگران چه خواهند نوشت و چه خواهند گفت با انتشار يك سلسله مقالات در همان مجله پاسخ ياوه‌گوييهاي آن فرد را داد و بعدها همان مقالات را با عنوان «نظام حقوق زن در اسلام‌» منتشر كرد كه بسيار مورد استقبال قرار گرفت‌. مقابله با ناسيوناليسم منفي در موقعيتي كه رژيم شاهنشاهي بيشترين تكيه را بر رواج ناسيوناليسم داشت و ارزشهاي ناسيوناليستي را در كشور از سطح خانواده تا دانشگاه رواج مي‌داد و گروههاي چپ هم بر اين مسئله تكيه مي‌كردند و در اين زمينه نقطه مشتركي با رژيم شاهنشاهي داشتند، او متوجه خطرات رشد اين احساسات ناسيوناليستي شد و كتاب «خدمات متقابل اسلام و ايران‌» را نوشت و نشان داد كه اسلام و ايران در فرهنگ ملي و اسلامي ما دو مقوله جدا از هم نيستند و همه چيزهايي كه ما به آنها افتخار مي‌كنيم‌، نشأت گرفته از اسلام است‌.(22) فعاليت‌هاي سياسي ـ مبارزاتي فدائيان اسلام با سقوط ديكتاتوري رضاخاني و فرار او از كشور در شهريور 1320 ايران چونان زمين خلاصي يافته از زمستان سرد، تنفس بهاري خويش را آغاز كرد و موج آزاديخواهي در كشور دوباره نضج گرفت و بارزترين و شورانگيزترين حركت سياسي توسط جواناني مخلص كه بعدها نام فدائيان اسلام بر خود نهادند صورت گرفت و مطهري هم دور و نزديك اين حركت را دنبال مي‌كرد و گاه از آنان پشتيباني و زماني به نقد برخوردهاي تند آنان مي‌نشست و آنان را به تسليم و خضوع در برابر مرجعيت بزرگ شيعه فرا مي‌خواند. دعوتنامه شاه شاه گفته بود كه اساتيد دانشگاه جمع بشوند و راجع به مواد انقلاب سفيد نظرياتي بدهند و اگر انتقاداتي دارند بكنند، در همين رابطه هم آقاي مطهري را دعوت كرده بودند و نامه تهديدآميز بود كه اگر نياييد چنين و چنان مي‌شود، و ايشان گفتند من نمي‌روم هر چه مي‌خواهد بشود.(23) با شروع نهضت روحانيت در سال 41 به رهبري امام خميني مطهري نيز از جان و دل به تقويت مواضع امام پرداخت و بهاي آن را نيز در شب عاشوراي سال 42 پس از بازگشت از سخنراني در خيابان پيروزي پرداخت و به اسارت عوامل رژيم شاه درآمد. همسر استاد مي‌گويد : «شب عاشورايي بود كه ايشان سخنراني عجيبي كرده بودند و به منبريها گفته بودند كه بايد واقعيت را بگوييد و در مقابل هر نوع حادثه و گرفتاري بايستيد. بعد از سخنراني بود كه نيم ساعت بعد از نيمه شب ايشان به منزل آمدند. منزل ما يك حياط 100 متري در كوچه دردار بود. آن روز بچه‌اي دوماهه نيز داشتم ايشان طبق معمول كه يك ذرّه پنير يا كره مي‌خوردند همان شام مختصر را از من طلب كردند و من رفتم شام بياورم‌. در زدند و استاد براي باز كردن در به طرف حياط رفتند. آنها دائم مطهري را مي‌كشيدند و ايشان مي‌خواستند لباس عوض كنند ولي اجازه نمي‌دادند. من آمدم جلو ايشان به من گفتند : «لباسهاي مرا بياور» در جيب قباي ايشان پُر بود از اعلاميه و دفتر تلفن و مدارك من فوراً رفتم و قباي ديگري براي ايشان آوردم‌. آن شب ايشان را دستگير كردند و نزديك به دو ماه زنداني بودند. وقتي آزاد شدند در اولين ديدار با من‌، خنديدند و گفتند : اگر كار تو نبود و آن قبا را عوض نكرده بودي رازهاي ما كشف شده بود. تو خيلي زرنگي كردي‌.» پاكروان رئيس وقت ساواك‌، در مورد بازداشت استاد، خطاب به دادستان ارتش مي‌نويسد : «مرتضي مطهري فرزند محمد حسين‌... در تاريخ 15/3/42 به اتهام اقدام بر ضد امنيت داخلي مملكت دستگير و در حال حاضر در زندان شهرباني كل كشور بازداشت مي‌باشد. عليهذا خواهشمند است دستور فرماييد نسبت به صدور قرار بازداشت مشاراليه اقدام مقتضي معمول و نتيجه را به اين سازمان اعلام نمايند.» عليرغم جو موجود، تنگي جا در زندان و شرايط غيرقابل تحمل فضاي حاكم بر بازداشتگاه 65 زنداني كه همه از علما و مبلغان برجسته كشور بودند روزگار را بر خود تنگ نكرده و با تشكيل نشست‌هاي دوستانه علمي و فكاهي اوقات زندان را برخود گوارا مي‌نمودند. فشار مردم و مهاجرت علماي درجه اول بلاد ايران به تهران سبب شد كه روحانيون زنداني پس از تحمل 40 روز حبس از زندان آزاد گردند. استاد مطهري روز 26 تير 1342 آزاد گرديد. همكاري با هيئتهاي مؤتلفه اسلامي مشاركت او در شكل‌گيري هيئت‌هاي مؤتلفه كه در آن روزگار نقش چشمگيري در سازماندهي تظاهرات و فعاليتهاي سياسي و پخش اعلاميه‌هاي امام در سراسر كشور را داشت قابل توجه است و به فرمان رهبري نهضت استاد مطهري به همراه دكتر بهشتي و حجج اسلام انواري و مولايي و غفوري شوراي فقهاي مؤتلفه را تشكيل داده و در تدوين ايدئولوژي گروه نقش اساسي را ايفا مي‌نمايند. كتاب «انسان و سرنوشت‌» او محصول تدريس در اين جمع است‌. ساواك در 20/4/1344 و در بازجويي از يكي از اعضاي هيئتهاي مؤتلفه از تدوين جزوه‌اي تحت عنوان انسان و سرنوشت كه جهت تدريس در هيئت‌هاي مؤتلفه تنظيم شده بود آگاه مي‌شود. پس از تبعيد رهبري نهضت مسئوليت مطهري صد چندان شد و لذا در دوران 16 ساله مبارزات روحانيت به جوابگويي به شبهات و سمپاشيهاي دو جبهة راست (سلطنت طلب‌) و (چپ‌) و جلوگيري از ايجاد يأس در مبارزات طلاب و دانشجويان و ساير مبارزان پرداخت‌. حسينيه ارشاد بنيان نهادن حسينيه ارشاد در سال 1346 نيز از جمله شيوه‌هاي نوين مبارزه فرهنگي او در اوج غربت دين و دينداري بود كه البته براي او پايان غم‌انگيزي داشت : «مرحوم استاد بنيانگذار حسينيه ارشاد بودند. در آن روزي كه تبليغ اسلامي جز روضه‌خواني‌ها آن هم به صورت ناقص وجود نداشت و مركزي هم براي تبليغ اسلام به صورت صرفاً تبليغ و با توجه به انگيزه‌هاي تازه اسلامي يافت نمي‌شد، ايشان به اين فكر افتادند كه مركزي براي اين گونه تبليغات بايد بوجود بيايد. و چون فردي بود كه شديداً معتقد به اهل بيت بود و علاقه‌مند به نام و ياد خاندان پيامبر اسلام نام آنجا را حسينيه گذاشت‌.»(24) در پي برخي خودسريهاي مدير داخلي حسينيه ارشاد، استاد مطهري در سال 1349 مجبور به ترك حسينيه گرديد. بخشي از پايان غم‌انگيز ماجراي حسينيه ارشاد را بخوانيد : «در سال 49 يك مسئله‌اي پيش آمد، بين آقاي مطهري و آقاي ميناچي و آن به اين صورت بود كه آقاي ميناچي كه به عنوان مدير داخلي حسينيه انتخاب شده بود، عملاً دست آقاي مطهري و ديگران را از همه كارهاي داخلي حسينيه كوتاه كرده بود. انتخاب سخنران‌، انتخاب مجلس‌، جلسات گوناگون و چاپ و نشر. آقاي مطهري مي‌گفت خوب اينكه نمي‌شود، ما يك مؤسسه را بوجود آورده‌ايم مردم اينجا را متعلق به ما مي‌دانند ما ندانيم اينجا كي سخنراني مي‌كند يا مثلاً چه موقع كتابش مي‌خواهد چاپ بشود يا چه مطالبي گفته مي‌شود. استاد مطهري جزء هيئت امناي سه نفره بود و در مقابل‌، ميناچي به اعتراضهاي ايشان اعتنايي نمي‌كرد. اين بود كه عملاً آقاي مطهري فريادش به جايي نمي‌رسيد... آقاي مطهري به عنوان اعتراض گفتند تا وقتي كه ايشان خودسرانه در حسينيه كار بكند من نمي‌توانم در حسينيه باشم و من عملاً كناره‌گيري خودم را از حسينيه اعلام مي‌كنم تا همه بدانند كه من نيستم‌...»(25) مطهري در اوج اختناق حاكم بر كشور در پاسخ مراجعين براي امر تقليد همگان را به تقليد از امام ارجاع مي‌داد. او در جايي گفته بود : «ايشان از لحاظ علمي ابتكاراتي در فقه دارند كه مخصوص خودشان است‌. اگر تا ده سال ديگر خداوند اين آقا را زنده نگه دارد، تحولي در ايران به وجود خواهد آمد.»(26) يا در پاسخ ديگري گفته بود : «در درجه اول آقاي خميني‌. به نظر من در بودن آقاي خميني بي‌انصافي است كه از كس ديگري تقليد كنيد... تقليد از حاج آقا روح‌الله لذت ديگري دارد.»(27) وكالت از سوي امام خميني در سال 1347 استاد مطهري از سوي امام خميني اجازه در امور حسبيه شرعيه را دريافت نمود. متن اين اجازه نامه بدين شرح است : «بسم‌الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين‌، والصلوه والسلام علي محمد و آله الطاهرين و لعنة‌الله علي اعدائهم اجمعين‌. و بعد، جناب مستطاب عماد العلمأالاعلام و حجت‌الاسلام آقاي حاج شيخ مرتضي مطهري ـ دامت افاضاته ـ مجازند در امور حسبيه و شرعيه كه در عصر غيبت ولي امر ـ عجل‌الله تعالي فرجه ـ از مختصات فقيه جامع‌الشرايط و منوط به اذن اوست : «فله‌التصدي لما ذكر مع مراعاة الاحتياط» و نيز مجازند در اخذ سهم مبارك امام ـ عليه‌السلام ـ و صرف نصف آن را در مواردي كه براي علو اسلام و ترويج احكام مقدسه و تشييد مباني دين حنيف مفيد است و ايصال نصف ديگر را نزد حقير براي صرف در حوزه‌هاي مهمه اسلاميه‌. و وكيل هستند در دستگردان نمودن و امهال به مقدار صلاح و اخذ و صرف و ايصال به نحوي كه مذكور گرديد. «و اوصيه ـ ايده‌الله تعالي ـ بما اوصي به السلف الصالح من ملازمة التقوي و التجنب عن‌الهوي و التمسك بعروة‌الاحتياط في‌الدين و الدنيا و ارجو من جنابه ان لاينساني من صالح دعواته‌» والسلام عليه و علي اخواننا المؤمنين و رحمة‌الله و بركاته‌. به تاريخ 24 شهر ذي‌الحجة الحرام 1388 روح‌الله الموسوي الخميني‌»(28) كمك به فلسطين در سال 1349 به خاطر صدور اعلاميه‌اي با امضاي ايشان و حضرت علامه طباطبائي و آيت‌الله حاج سيد ابوالفضل مجتهد زنجاني مبني بر جمع اعانه براي كمك به آوارگان فلسطيني و اعلام آن طي يك سخنراني در حسينيه ارشاد به ساواك احضار شد. اين در حالي بود كه ساواك چند روز پس از اطلاع از صدور اين بيانيه دستور كنترل 24 ساعته و شنود تلفن استاد را صادر كرده بود.(29) در سندي از ساواك چنين مي‌خوانيم: از : 316 تاريخ : 3/9/49 گزارش درباره : شيخ مرتضي مطهري شغل واعظ محترماً معروض مي‌دارد : به‌طوري كه خاطر عالي مستحضر است چندي قبل سه نفر از روحانيون افراطي تهران و قم به اسامي شيخ مرتضي مطهري‌، سيد ابوالفضل موسوي زنجاني و محمدحسين علامه طباطبائي با انتشار اعلاميه‌هايي از مردم درخواست كردند به منظور كمك به آوارگان فلسطين كمكهاي نقدي خود را به حسابهايي كه از طرف آنان در بانكهاي ملي ايران‌، صادرات و بازرگانان باز شده واريز نمايند. در اجراي اوامر صادره چندين بار با شيخ مطهري تماس حاصل و به وي توصيه شد با توجه به اينكه وجوه مذكور از طريق سفارتخانه‌هاي عربي فرستاده مي‌شود به مصرف حقيقي نمي‌رسد. اصلح است در ايران صرف كارهاي خير از قبيل تأسيس مدرسه‌، مسجد و مؤسسات خيريه برسد يا در اختيار جمعيت شيروخورشيد سرخ قرار گيرد تا از اين طريق در امور عام‌المنفعه خرج شود : نامبرده اظهار داشته وظيفه شرعي آنان حكم مي‌كند وجوهي كه از طرف مردم به عنوان امانت در حسابهاي آنان واريز شده به فلسطين فرستاده شود و چنانچه در جايي غير از محل مورد نظر مردم صرف شود متهم به خيانت در امانت خواهند شد لذا از اجراي خواسته ساواك معذور است‌. چون مشاراليه در دفعات قبل با جسارت تمام از انجام دستور سرپيچي مي‌كرد لذا در آخرين بار شديداً به وي اخطار شد چنانچه اين وجوه به خارج از كشور فرستاده شود به اتهام خيانت به مملكت تحت پيگرد قرار خواهد گرفت لذا قول داد از ارسال پول مذكور به عنوان آوارگان فلسطين خودداري نمايد. با عرض اينكه مراتب به ساواك تهران اعلام گرديد و خواسته شد با تمام امكانات از مطهري و ابوالفضل موسوي مراقبت نمايند كه چنانچه قصد ارسال وجوه موصوف را به فلسطين دارند قبل از اجراي تصميم خود مراتب را اعلام نمايند تا تصميم مقتضي اتخاذ شود. مراتب جهت استحضار معروض گرديد. رونوشت به پرونده‌هاي ابوالفضل زنجاني و محمدحسين علامه طباطبايي ضميمه شد. در پرونده مرتضي مطهري بايگاني شود. 5/11/49 برابر نظريه اقدام شود. 20/10 در سندي ديگر با عنوان : «جمع‌آوري وجه جهت سازمان الفتح‌» اداره كل سوم در تاريخ 31/2/49 با تنظيم خلاصه سابقه استاد مطهري چنين مي‌نويسد : «الف ـ شيخ مرتضي مطهري فرزند حسين شغل استاد دانشكده الهيات‌، از روحانيون افراطي و طرفدار نهضت به اصطلاح آزادي است كه در تاريخ 15/3/42 به اتهام اقدام بر ضد امينت داخلي كشور دستگير و در تاريخ 26/4/42 از زندان آزاد و سرانجام قرار منع پيگرد درباره وي صادر شده است‌. شخص مذكور مدتي بجاي سيد محمود طالقاني در مسجد هدايت نماز جماعت برگزار مي‌نموده و همواره در گفتار و مذاكرات خود مطالب تحريك آميز و انتقادي بيان مي‌نمايد كه از جمله در تاريخ 31/4/43 به طور خصوصي اظهار داشته مردم بس كه مبارزه كردند و نتيجه نگرفتند خسته شدند و همگي مأيوسند مخصوصاً جبهه ملي كه روي همين اصل عقب نشيني كرد و سران نهضت آزادي هم تنها روي ايمان آنها بود كه ايستادگي كردند. وظيفة ما روحانيون و وعاظ است كه نگذاريم مردم از مبارزة خود نااميد شوند بلكه بايد آنها را اميدوار سازيم و روحية آنان را تقويت كنيم‌. مشاراليه روز 17/7/48 ضمن سخنراني در حسينيه ارشاد مطالبي در مورد نهضت آزاديبخش اسلام ايراد و افزود: با شعار زنده باد و مرده باد نمي‌توان آزاد شد و آزادي معنوي با آزادي اجتماعي همراه است‌. اسلام گفته است هيچ‌كس در اجتماع نمي‌تواند برتر و بهتر از ديگري باشد و قرآن اين حق را داده كه اگر كسي داراي قدرت شد و بر ضعيف ستم نمود و قوانين اسلامي را ناديده گرفت او را از مقام خود به زير بكشند و حق خود را از وي بگيرند. سپس اضافه كرده چرا مردم از يك مقامي كه در رأس قرار دارد با نام و القاب ستايش كننده او را صدا مي‌كنند؟ فقط خداست كه بايستي مورد ستايش قرار گيرد. نامبرده روز 10/9/48 در سالن امتحانات كوي دانشگاه تهران تحت عنوان انسانيت در مكتب علي صحبت و اظهار نموده‌: استعمارگران غربي مي‌كوشند تا ما را در قيد و بند اسارت نفس خود نگهداشته و حس آزاديخواهي و آزادي طلبي را از ما سلب كنند.» و لذا سپهبد ناصر مقدم ذيل اين خلاصه سابقه مي‌نويسد : «صلاحيت استادي ندارد به اداره كل 4 منعكس گردد. 3/3/49» گزارشگران ساواك از شركت او در سمينار دبيران علوم ديني كه از تاريخ 11/5/49 به مدت پنج روز در باشگاه فرهنگيان مشهد تشكيل شده بود جلوگيري كرده و اظهارات او را تحريك‌آميز و برخلاف مصالح كشور دانسته مي‌نويسند : «او اظهار داشته كه اين سمينار جنبه تشريفاتي دارد نه جنبه ديني براي اينكه تمام دستگاههاي دولت در اين مملكت با دين مبارزه مي‌نمايند و مردم را به بي‌ديني دعوت مي‌كنند. [مطهري‌] نسبت به نثار تاج گل بر پيكر رضاشاه اعتراض كرده و گفته آيا دبيران علوم ديني هم بايد بت‌پرست باشند.» پس از ارسال اين گزارش به مركز كه طي آن خبر از اقدام جهت بركناري شهيد مطهري از سمت استادياري دانشكده الهيات مي‌دهد، ناصر مقدم مقام عالي امنيتي ذيل گزارش مي‌نويسد : «تحت مراقبت قرار گيرد.»(30) رد صلاحيت او توسط ساواك علاوه بر شنود تلفني منزل استاد، خشم ساواك از اقدام او براي كمك به فلسطينيان‌ِ فروكش نكرده‌، با ارسال چند نامه به مراكز ذيربط از جمله دانشگاه تهران مي‌نويسد: «آقاي شيخ مرتضي مطهري دانشيار دانشگاه تهران صلاحيت تدريس در دانشكده الهيات و ساير دانشكده‌ها را ندارد. 9/7/49»(31) ساواك تمامي منابر وعظ و خطابه‌هاي استاد را هر چه بيشتر تحت نظر گرفته‌، با گماشتن منابع متعدد آني از فعاليتهاي او چشم نمي‌پوشيد: «بعدازظهر روز 18/5/50 در مسجد هدايت ... شيخ مرتضي مطهري بالاي منبر رفت و ... گفت : «بايد از ايمان مثل جواهر مواظبت نمود اگر غرب صنعت و پول دارد كشور ما هم معنويات دارد شما جوانها فكر مي‌كنيد خارجيان فقط در فكر بردن نفت و ذخاير زيرزميني ما هستند اما آنها با معنويت شما نيز سرو كار دارند وقتي كه ملتي ايمان نداشته باشد غالب شدن بر آن ملت آسان است و سپس درباره علت شكست اسپانياي مسلمان كه بر اثر عياشي ملت اسپانيا در زمان قديم به وقوع پيوسته صحبت كرد.»(32) با ارسال گزارش سخنراني او در مسجد الجواد كه پيرامون تقيّه بحث كرده و گفته بود : «تقيّه در اسلام يعني مبارزه زيرزميني نه اينكه طوري عمل كنيد كه باعث راحتي شود.» بلافاصله ناصر مقدم عكس‌العمل نشان داده‌، به ساواك تهران دستور مي‌دهد كه فعاليتهاي او را تحت نظر بگيرند و مسافرتهاي تبليغي او را اطلاع دهند و اعمال و رفتارش تحت مراقبت كامل باشد.(33) فشار ساواك به گونه‌اي افزايش مي‌يابد كه دستور مراقبت از سخنراني او در دانشكده الهيات مشهد كه به دعوت رئيس دانشكده صورت گرفته بود نيز صادر مي‌شود.(34) سال 1352 را نيز استاد مطهري با فشار عناصر ساواكي و كنترل منابع ساواك پشت سر مي‌گذارد حتي از سخنرانيهاي او در مسجد جاويد نيز مورد حساسيت ساواك قرار گرفته و دستور بررسي مجدد داده مي‌شود و از ساواك تهران و شميرانات خواستار مراقبت بيشتر از او مي‌شوند. با اطلاع از انتشار كتاب عدل الهي استاد مطهري‌، خواستار ارسال يك نسخه از آن كتاب براي اداره كل امنيت داخلي مي‌شود.(35) سخنراني به شرط احضار منابع ساواك به اطلاع مقامات عاليرتبه ساواك مي‌رسانند كه به دعوت دانشجويان قرار است مرتضي مطهري در روزهاي 5 و 6 و 7 و اسفند ماه 1352 در مسجد دانشگاه ملي به ايراد سخن پردازد. ثابتي كه اينك پست سابق ناصر مقدم را اشغال كرده و مديركل اداره سوم شده است در پاسخ اين استعلام مي‌نويسد: «سخنراني نامبرده بالا در مسجد دانشگاه موصوف مشروط به احضار و توجيه مشاراليه مبني بر اينكه از اظهار مطالب تحريك‌آميز خودداري نمايد، مي‌باشد.»(36) مراقبت از استاد در سال 53 نيز ادامه مي‌يابد. و كمترين موضعگيري او نيز به مركز گزارش مي‌شود: به سند زير توجه بفرماييد : «تاريخ : 18/1/53 موضوع : مرتضي مطهري ياد شده از اينكه نماز جماعت سيد علي خامنه‌اي را در مشهد تعطيل كرده‌اند به شدت ناراحت شده و اظهار داشته همه مراكز حساس را كه اثري دارد مي‌بندند ... انسان متحير مي‌ماند چه كند و چه بگويد وي گفت سيد علي خامنه‌اي از نمونه‌هاي ارزنده‌اي است كه براي آينده موجب اميدواري است و در اين مدت كوتاه در مشهد كارهاي پرثمري انجام داده كه يكي از آنها جمع كردن جوانان روشنفكر و بيدار بوده و به همين جهت وي مورد توجه خميني هم واقع شده و خميني دستور داده كه هواخواهان وي خامنه‌اي را حمايت كنند.» موسي صدر پايگاه اميدبخش گزارشگران ساواك در خرداد 53 گزارش دادند كه مطهري در دانشكده الهيات از سيدموسي صدر تمجيد و از اينكه در مصاحبه‌هاي خود اوضاع ايران را براي روزنامه‌هاي معروف جهان تشريح كرده او را شجاع و آزادمرد مي‌خواند وي گفت : «صدر اكنون يكي از پايگاههاي اميدبخش است زيرا جواناني كه از ايران خود را نجات مي‌دهند مي‌توانند به وي پناه ببرند و نيز واسطه‌اي مورد اعتماد است براي رساندن پول به خميني‌. مطهري افزود : اكنون تمام راهها را به روي ما بسته‌اند بايد براي بيداري افكار و هدايت جوانان راههاي ديگري انتخاب كنيم و نگذاريم جوش و خروشها يك‌باره خاموش شود و من فكر مي‌كنم كه چه راهي را بايد در پيش بگيريم و هنوز فكرم به جايي نرسيده است‌!»(37) سخنراني در جندي شاپور ممنوع در مهرماه سال 1353 بود كه دانشجويان دانشگاه جندي شاپور آبادان استاد مطهري را براي سخنراني دعوت مي‌نمايند؛ ليكن پرويز ثابتي دستور مخالفت با برپايي سخنراني او را مي‌دهد.(38) مدتي كوتاه از اين ماجرا نگذشته كه ثابتي نامه زير را به ساواك تهران ارسال داشته كه حاكي از نگراني شديد ساواك و دلخوري از فعاليتهاي استاد مطهري مي‌باشد: «تاريخ : 9/8/53 گزارشهاي واصله حاكي از آن است كه نامبرده بالا از مدتي قبل فعاليتهاي خلافي را از جمله ايراد مطالب نامناسب و تحريك‌آميز در محافل دانشجويي مشهد و سمپاشي در بين پاره‌اي از معاشرين خويش دنبال مي‌نمايد. عليهذا خواهشمند است دستور فرماييد ياد شده را احضار و ضمن دادن تذكرات شديد، به وي تفهيم نمايند در صورتي كه به رويه كنوني خود ادامه دهد، علاوه بر آنكه صلاحيت تدريس در دانشگاه را نخواهد داشت‌، تصميمات شديدي درباره‌اش اتخاذ خواهد شد. به علاوه كماكان از اعمال و رفتار و منابر مشاراليه مراقبت به عمل آورده نتايج حاصله را مرتباً اعلام دارند. مديركل اداره سوم ـ ثابتي‌» حادثه فيضيه در سال 1354 در پي تظاهرات طلاب علوم دينيه در 15 خرداد ماه 1354 در مدرسه فيضيه قم كه به پاسداشت قيام 15 خرداد 1342 انجام يافته بود ساواك در روز 17 خرداد با اعزام گارد شاهنشاهي و يورش مسلحانه به مدرسه فيضيه به سركوب شديد طلاب پرداخته جمع كثيري را شديداً زخمي و تمامي طلاب حاضر در مدرسه را كه حدود 400 نفر مي‌شد پس از ضرب و شتم شديد به زندان اوين منتقل و مدرسه فيضيه را نيز تعطيل نمود. از سوي ديگر درصدد شناسايي عاملين و محركين برآمد در اين راستا استاد مطهري را نيز مورد مراقبت بيشتر قرار داده و او را نيز جزء محركين اين واقعه قلمداد مي‌نمايد:(39) او مدت كوتاهي در زندان انفرادي بسر برد. از سال 1349 تا 1351 برنامه‌هاي تبليغي مسجدالجواد را زير نظر داشت و غالباً خود سخنران اصلي بود تا اينكه آن مسجد و به دنبال آن حسينيه ارشاد تعطيل گرديد و بار ديگر استاد مطهري دستگير و مدتي در بازداشت قرار گرفت‌. پس از آن استاد شهيد سخنرانيهاي خود را در مسجد جاويد و مسجد ارك و غيره ايراد مي‌كرد. بعد از مدتي مسجد جاويد نيز تعطيل گرديد و در حدود سال 1353 ممنوع‌المنبر گرديد و اين ممنوعيت تا پيروزي انقلاب اسلامي ادامه داشت‌. فراخوان به ساواك در ارديبهشت سال 1349 و به دنبال نشر اعلامية «گامي ديگر در راه تشديد غارتگري‌» كه عليه سرمايه‌گذاري خارجي‌ها منتشر شده بود، عوامل ساواك در منطقه‌اي خلوت از استاد مي‌خواهند كه جهت انجام پاره‌اي مذاكرات همراه آنان به ساواك برود. استاد از رفتن استنكاف كرده‌، مي‌گويد : فقط مأمورين انتظامي مي‌توانند وي را جلب نمايند. نيروهاي ساواك با دستپاچگي اعلام مي‌دارند كه هدف آنها جلب و بازداشت او نيست بلكه منظور انجام مصاحبه‌اي است در محيطي كاملاً دوستانه‌. باز استاد از همراهي با آنان سرباز مي‌زند. لذا فرداي آن روز ساواك با منزل استاد تماس تلفني گرفته و چون استاد در منزل نبوده است‌، پيام مي‌دهند كه به ساختمان شماره 6 ساواك مراجعه كند. استاد باز از مراجعه به آن محل خودداري مي‌كند. در شهريورماه همان سال مجدداً اسناد ساواك خبر از احضار او به ساختمان شماره 6 جهت اداي پاره‌اي توضيحات مي‌دهد. در حالي كه پيش از آن مقدم رئيس امنيت ساواك به رئيس ساواك تهران اعلام كرده بود: «چون در نظر است كه جهت نامبرده تضييقاتي فراهم گردد، عليهذا خواهشمند است دستور فرماييد با تمام امكانات موجود از مشاراليه مراقبت و نتايج حاصله را مستمراً به اين اداره كل اعلام دارند تا به موقع درباره‌اش تصميم مقتضي اتخاذ گردد.» در ابتداي سال 1350 و پس از تعطيلات اولية سال نو، ساواك تهران از ساواك شميران چنين مي‌خواهد: «چون تيمسار رياست معظم ساواك مقرر فرموده‌اند اعمال و رفتار نامبردة بالا دقيقاً تحت مراقبت قرار گيرد، عليهذا دستور فرماييد ضمن مراقبت از منابر وي تا حدود امكان در جريان كليه فعاليتهايش بوده و هر وقت قصد خروج از تهران را داشت مراتب را با تعيين تاريخ حركت و مقصد مشاراليه سريعاً گزارش نماييد كه چگونگي به ستاد منعكس شود.» جشنهاي 2500 ساله در جريان برگزاري جشنهاي 2500 ساله كه طي آن رژيم شاه به ترويج ناسيوناليسم منفي همت گمارده و مبلغ هنگفتي براي برگزاري آن هزينه كرده بود، ساواك مركز با ارسال عكسي از استاد مطهري دستور تكثير آن را داده و از ساواك تهران خواسته بود كه در طول برگزاري جشن با تمام امكانات از قبيل كنترل مكاتبات و تلفن و ايجاد تيم تعقيب و مراقبت نسبت به مراقبت از استاد مطهري دستور اكيد صادر مي‌كند.(40) آزار و اهانت در ساواك در پي تظاهرات اعتراض‌آميز جوانان مسلمان در حسينيه ارشاد در روز 26/8/1351 ساواك اقدام به بازداشت استاد مطهري و محمد همايون به عنوان اعضاي هيئت مديره حسينيه ارشاد كرد. در سندي از ساواك چنين آمده است : «نامبرده بالا (شيخ مرتضي مطهري‌) تعريف كرده است كه بعد از دستگيري عده‌اي از دانشجويان در جلوي حسينيه ارشاد، مأمورين ساواك او را نيز بازداشت كرده و در زندان لباسهايش را در آورده و به او ناسزا گفته و فوق‌العاده بدرفتاري كرده‌اند و به مدت 40 ساعت نور پروژكتور به چشمهايش انداخته و او را بي‌طاقت ساخته و سرانجام سؤال كرده‌اند : شما چرا اجازه مي‌دهيد در حسينيه ارشاد چنين برنامه‌هايي اجرا شود؟ مطهري در پاسخ گفته است من مدت سه سال است كه هيچ‌گونه مداخله‌اي در امور حسينيه ارشاد ندارم و اصلاً به آنجا نمي‌روم‌. سپس وي را آزاد ساخته و گفته‌اند حق نداريد از اين جريان با كسي صحبت كنيد. نظريه يكشنبه : همان طور كه قبلاً به استحضار رسيده است‌، شيخ مرتضي مطهري مدتي است به حسينيه ارشاد نمي‌رود و تاكنون چندين جلسه با شركت او و دكتر محمد جواد باهنر، سيد محمدحسيني بهشتي و شيخ علي‌اكبر هاشمي رفسنجاني و بعضاً سيد ابوالفضل موسوي زنجاني با عده‌اي از گردانندگان حسينيه انجام شده ليكن طرفين براي بازگرداندن مطهري و ساير روحانيون مزبور به توافق نرسيده‌اند و با توجه به افكار آنها به مصلحت هم نيست مجدداً آنان در حسينيه نفوذ بكنند.» در اين سند و ماجراي بازداشت استاد مطهري نكات ابهامي وجود دارد كه قابل بررسي و تأمل است: 1ـ عليرغم اينكه ساواك از جدايي استاد از حسينيه ارشاد مطلع بوده است اقدام به بازداشت و آزار و اهانت به او نموده و اين مطالب مي‌رساند كه ساواك پس از تهديدهاي مربوط به ماجراي جشن‌هاي 2500 ساله و تهيه اعلامية كمك به مردم فلسطين و حادثه پخش اعلاميه عليه كنسرسيوم سرمايه‌گذاري در ايران به دنبال بهانه‌اي براي مرعوب نمودن استاد بوده‌، لذا از بهانة عضويت او در هيئت مديره حسينيه ارشاد استفاده كرده و او را مورد آزار قرار داده است‌. 2ـ فراز نهايي نظريه يكشنبه هم اين احتمال را رد نمي‌كند كه ماجراي جدا كردن استاد از حسينيه ارشاد يك طرح از پيش تعيين شده ساواك بوده است‌. چرا كه نظريه‌دهنده مي‌نويسد: «با توجه به افكار آنها (مطهري و...) به مصلحت نيست مجدداً آنان در حسينيه نفوذ بكنند.» احضار مجدد يك سال بعد ساواك مركز طي نامه‌اي از ساواك تهران خواستار مراقبت از سخنرانيهاي او در محافل مذهبي و دانشجويي مي‌شود. اين در حالي است كه ساواك‌، مسجد الجواد را نيز به اوقاف سپرده و عملاً از فعاليت استاد مطهري در آن مسجد نيز جلوگيري نموده است و در سال بعد هم ساواك مركز از ساواك شميرانات مي‌خواهد كه : «چون گزارشهاي واصله حاكي از آن است كه نامبرده فعاليتهاي خلافي را از جمله ايراد مطالب نامناسب و تحريك‌آميز در محافل دانشجويي مشهد و سم‌پاشي پاره‌اي از معاشرين خويش را دنبال مي‌نمايد، لذا او را احضار كرده و ضمن دادن تذكر شديد به وي تفهيم نمايند در صورتي كه به اين رويه خود ادامه دهد علاوه برآنكه صلاحيت تدريس در دانشگاه را نخواهد داشت‌، تصميمات شديدي درباره‌اش اتخاذ خواهد گرديد.» به دنبال پيگيريهاي ساواك شميرانات پس از شش ماه در تاريخ 14/2/1354، استاد به ساواك احضار و مفاد امريه مركز به او ابلاغ مي‌گردد. پس از اين احضاريه امنيت داخلي با تنظيم يك بولتن سه برگي خطاب به نصيري رئيس ساواك‌، ضمن ارائه شرح مختصري از فعاليتهاي استاد در پايان چنين اعلام نظر مي‌كند : نظريه : با عرض مراتب بالا و اينكه اولاً دستگيري روحاني ياد شده موجبات بزرگ شدن وي و بالا رفتن وجهه او در بين عناصر متعصب مذهبي و دانشجويان افراطي خواهد شد. ثانياً قرار گرفتن اين شخص در رأس گروه فلسفة دانشكده الهيات‌، و اصولاً وجود وي در دانشگاه‌، با توجه به مقاصد سوء اين شخص‌، به هيچ‌وجه به مصلحت نمي‌باشد. ثالثاً ادامه سخنرانيهاي مشاراليه در محافل مذهبي صحيح نيست‌، عليهذا مستدعي است در صورت تصويب: اولاً : به اداره كل چهارم اعلام شود كه ادامه خدمت نامبرده در دانشگاه تهران به مصلحت نيست‌. ثانياً : با همكاري شهرباني كشور از ادامه سخنرانيهاي وي مخالفت به عمل آيد و مراقبت از او كماكان ادامه يابد. موكول به رأي عالي است‌.» اين پيشنهاد در تاريخ 20/3/54 به رؤيت نعمت‌الله نصيري رئيس وقت ساواك مي‌رسد و او در ذيل نامه مي‌نويسد: «موافقت مي‌شود حضوراً در مورد اين قبيل افراد مذاكره نماييد.» سپس پرويز ثابتي مقام عالي امنيت به حضور رئيس ساواك شتافته و او را متقاعد به انجام تصميمات فوق مي‌نمايد و در تاريخ 22/3/54 يعني دو روز بعد ذيل نامه دستور زير را صادر مي‌كند: «مذاكره شد طبق نظريه اقدام شود ثابتي 22/3/54» از اين تاريخ استاد مطهري ممنوع‌المنبر شده و جهت پايان خدمت او در دانشگاه نيز اقداماتي به عمل آورده مي‌شود. ممنوعيت خروج از كشور استاد مطهري كه از قبل پيش‌بيني اتخاذ چنين ترفندي را از سوي ساواك كرده بود از فرصت استفاده كرده و جهت سفر به كشورهاي اسلامي به‌عنوان فرصت مطالعاتي درخواست مرخصي و گذرنامه مي‌نمايد كه در تاريخ 18/10/54 ثابتي ضمن نامه‌اي چنين مي‌نويسد : «صدور گذرنامه جهت نامبرده بالا به مقصد كشورهاي عربي از نظر اين اداره كل به مصلحت نمي‌باشد. ثابتي انجمن فلسفه ايران در تاريخ 19/2/1355 انجمن شاهنشاهي فلسفه ايران با حضور فرح پهلوي افتتاح مي‌شود. متوليان انجمن به احترام وثاقت علمي و تفوق فلسفي استاد مطهري از ساواك جهت شركت استاد در اين مراسم استعلام به عمل مي‌آورند كه با مخالفت ساواك مواجه مي‌گردند.(41) محرم و صفر آن سال كه مصادف با خردادماه 1355 بود نيز ساواك به شهرباني و ژاندارمري و كليه ساواك‌ها طي نامه‌اي ممنوع‌المنبر بودن استاد را اعلام و درخواست جلوگيري و مراقبت از منبر وي را نمود.(42) سازمان دادن به مجامع روشنفكري حضور مستمر او در مراكز علمي دانشگاهي از قبيل انجمن اسلامي پزشكان‌، انجمن اسلامي دانشجويان و ايراد سخنرانيهاي علمي و نشر مقالات وزين و... گواه صادقي بر اين ادعاست: «مرحوم مطهري در دانشكده با استادان‌، بسيار خوب رفتار مي‌كردند و حتي به آنهايي كه معلوم بود با ايشان دشمني دارند، احترام مي‌گذاشتند. مرحوم مطهري سعي داشتند آنها را ارشاد كنند و هيچ وقت در برابرشان نمي‌ايستادند، مگر در يك مورد كه در سال 55 اتفاق افتاد و ايشان مجبور شدند در برابر آريانپور بايستند و چهرة منافقانه او را آشكار كنند او خود را به عنوان چهره‌اي علمي و محبوب دانشجويان جا زده بود. كه استاد دانشكده الهيات است‌، وقتي سر كلاس مي‌رود، مرام كمونيستي و نقض تعاليم ديني را به دانشجويان القا مي‌كند. من هم سر كلاس در رّد او صحبت مي‌كنم‌. يك روز به او گفتم : «اين روش شما غلط است‌. اگر شما خودتان را در اين قضيه قوي مي‌دانيد، من حاضرم در يك ميزگرد تلويزيوني با هم بنشينيم و در اين خصوص مناظره كنيم‌.»(43) جريان آريانپور اين بود كه او ـ به عنوان يك فرد معتقد به ماركسيسم ـ در دانشكده الهيات مدرس بود و اين جزء شگفتي‌هاي آن زمان بود كه در دانشكده الهيات و علوم اسلامي كسي تدريس مي‌كرد كه اسلام را مطلقاً قبول نداشت‌. مرحوم مطهري مي‌گفت كه من بارها با آريانپور راجع به مسائل اسلامي صحبت كردم‌. آريانپور مي‌گفت كه آقا بيخود مي‌گويند. بنده معتقد به اسلام هستم‌.» ايشان مقابل آقاي مطهري كه مي‌رسيدند با قاطعيت و با جرأت مي‌گفتند كه خلاف مي‌گويند. من همان وقتها اين را به بعضي از شاگردان آريانپور گفتم اينها از تعجب شاخ در مي‌آوردند كه چطور اين آدمي كه اين طور ضد اسلام در كلاس هست پيش آقاي مطهري كه مي‌رسد آن طور صحبت مي‌كند. در داخل دانشكده الهيات مسئله‌اي راجع به سر كلاس و مسائلي كه ايشان گفته بود و اعتراض بچه‌ها به آريانپور مسئله‌اي پيش آمد كه موجب شد كه آقاي مفتح يك روزي فرياد و اعتراض كند در صحن دانشكده الهيات‌; مرحوم مطهري مي‌گفت كه من داخل اطاق نشسته بودم يك وقت ديدم صداي داد و فرياد بلند شد. رفتم بيرون ديدم آقاي مفتح دارد همين طور فرياد مي‌كشد و داد مي‌زند كه بعد البته آقاي مطهري به عنوان اعتراض گفتند آريانپور بايد در اين دانشكده نباشد و اگر باشد ما بيرون خواهيم رفت‌. البته آريانپور را يك مدت كوتاهي گفتند كه نيايد. و بعد از آن مدت كوتاه برايش درس گذاشتند. بعد آقاي مطهري اعتراض كرد و به عنوان اعتراض از دانشكده خارج شد و كسي هم از دانشكده به سراغ ايشان نيامد. به هر حال دستگاه آن وقت آريانپور كمونيست را حاضر بود تحمل كند و آقاي مطهري را نه [!] استاد بارها مي‌گفتند : دانشگاه به منزله مسجد است‌. سعي كنيد بدون وضو وارد دانشگاه نشويد. من هيچ وقت بدون وضو وارد كلاس نمي‌شوم‌.(44) «استاد مطهري براي ايجاد ارتباط با جامعه‌، در قم‌، مركزي به نام «انتشارات صدرا» به وجود آوردند تا بتوانند بيش از پيش با جامعه ارتباط برقرار كنند.»(45) ايستادگي در برابر التقاط دوره مشخصي از فعاليتهاي او در زمينه ايدئولوژيك نيز وجهه خاصي دارد و آن بعد از ظهور گرايشهاي ماركسيستي در سازمان مجاهدين خلق و انتشار آن بيانيه كذايي است كه گروهي رسماً ماركسيست شدند. البته در بقيه هم گرايشهاي التقاطي وجود داشت‌. بلافاصله شهيد مطهري به شدت شروع به فعاليت كرد و كتابها و جزوات دو سال آخر حياتش را تدوين كرد... كتابهايي درباره توحيد، نبوت‌، قيام حضرت مهدي‌، فلسفه تاريخ‌، اقتصاد و... او به تمام شبهاتي كه آن جزوات و آن گرايشها به وجود آوردند تك تك پاسخ داد... اگر به فعاليتهاي ايدئولوژيك سالهاي گذشته برگرديم‌، خواهيم ديد كه بدون كتابها و فعاليتهاي او، دچار خلأ ايدئولوژيكي بزرگي بوديم و چه بسا انحرافات بزرگي در جامعه ما پديد مي‌آمد.(46) سازمان دادن به روحانيت مبارز در جريان انقلاب اسلامي تشكيلات روحانيت مبارز در هشت منطقه تهران فعاليت مي‌كرد و هر منطقه زير نظر دو نفر از روحانيون آگاه و متعهد اداره مي‌شد. كل اين تشكيلات داراي دو ـ سه نفر مشاور عالي بود كه مخصوص منطقه خاصي نبودند و خط اصلي كارها را تعيين مي‌كردند و به مناطق مي‌دادند. شهيد مطهري و شهيد بهشتي جزو اين مشاوران عالي بودند. بسياري از اعلاميه‌ها به قلم استاد مطهري بود. پيش‌نويس اساسنامه روحانيت مبارز را ايشان تنظيم كردند كه بعد از شهادت ايشان در مجمع عمومي كه به همت شهيد بهشتي در كرج برگزار شد. تصويب گرديد.(47) رابط بين امام و گروههاي مبارز سابقه 35 ساله او با رهبري نهضت و اعتماد كامل امام به او وي را به صورت يكي از اصحاب سِر و رازدار انقلاب و امام تبديل كرده بود و اين ارتباط حتي پس از تبعيد امام به وسيله پيك و نامه نيز برقرار بود تا اينكه در سال 1355 استاد مطهري به عتبات مشرف شد و به ديدار استاد خويش شتافت‌. در اين ديدار امام فرمودند : «مسائل روز را بررسي كنيد و جواب بدهيد. مسائلي از مكاتب چپي يا مكاتب ديگر را كه انحرافي است جواب بدهيد.»(48) پيش از آن نيز امام به او توصيه كرده بود كه رابطه خود را با حوزه علميه قم بيشتر كند و لذا او از سال 1351 تا 1357 هفته‌اي سه روز به قم مي‌رفتند و در حوزه علمية قم‌، دروس مهمي مانند شناخت اصل غائيت‌، فلسفه هگل‌، معارف قرآن‌، ماركس و ماركسيسم‌، منظومه‌، نجات و اسفار را تدريس مي‌كرد. تلاش در جهت پيشبرد اهداف انقلاب به دنبال هجرت تاريخي امام به پاريس‌، مطهري نيز شتابان بدان ديار شتافت‌. وي در بازگشت از سفر پاريس طي سخناني در وصف امام مي‌گويد : «من كه قريب دوازده سال در خدمت اين مرد بزرگ تحصيل كرده‌ام‌، باز وقتي كه در سفر اخير به پاريس به ملاقات و زيارت ايشان رفتم‌، چيزهايي از روحية او درك كردم كه نه فقط بر حيرت من‌، بلكه بر ايمانم نيز اضافه كرد. وقتي برگشتم‌، دوستانم گفتند : «چه ديدي‌؟» گفتم چهار تا «آمَن‌َ» ديدم‌. آمن بهدفه ـ به هدفش ايمان دارد. دنيا اگر جمع بشود، نمي‌تواند او را از هدفش منصرف كند. آمن بسبيله ـ به راهي كه انتخاب كرده‌، ايمان دارد. امكان ندارد بتوان او را از اين راه منصرف كرد. شبيه همان ايماني كه پيغمبر به هدفش و به راهش داشت‌. آمن بقوله ـ در ميان همة رفقا و دوستاني كه سراغ دارم‌، احدي مثل ايشان به روحية مردم ايمان ندارد. به ايشان نصيحت مي‌كنند كه : «آقا! كمي يواشتر. مردم دارند سرد مي‌شوند، مردم دارند از پاي در مي‌آيند.» مي‌گويد : «نه‌. مردم اينجور نيستند كه شما مي‌گوييد. من مردم را بهتر مي‌شناسم‌.» و ما مي‌بينيم كه روز به روز صحت سخن ايشان بهتر آشكار مي‌شود. و بالاخره‌، بالاتر از همه‌؛آمن بربّه ـ در يك جلسة خصوصي‌، ايشان به من مي‌گفت : «فلاني‌! اين ما نيستيم كه چنين مي‌كنيم‌. من دست خدا را به وضوح حس مي‌كنم‌.» آدمي كه دست خدا و عنايت خدا را حس مي‌كند و در راه خدا به وضوح قدم برمي‌دارد، خدا هم مصداق «اِن تَنصُرُوااللهَ يَنصُركُم‌» بر نصرت او اضافه مي‌كند.(49) بي‌شك از جان گذشتگي و مبارزة خستگي‌ناپذير با ظلم و ظالم و دفاع سرسختانه از مظلوم و صداقت و صراحت و شجاعت و سازش‌ناپذيري اين رهبر، در انتخاب او به مقام رهبري نقش داشته‌. اما مطلب اساسي چيز ديگري است و آن اين كه نداي امام خميني از قلب فرهنگ و از اعماق تاريخ و از ژرفاي روح اين ملت برمي‌خاست‌. مردمي كه در طول چهارده قرن‌، حماسة محمد، علي‌، زهرا، حسنين‌، سلمان‌، ابوذر و... صدها هزار زن و مرد ديگر را شنيده بودند و اين حماسه‌ها با روحشان عجين شده بود، بار ديگر همان نداي آشنا را از حلقوم اين مرد شنيدند. علي را و حسين را در چهرة او ديدند. او را آيينة تمام نماي فرهنگ خود كه تحقير شده بود، تشخيص دادند. امام چه كرد؟ او به مردم ما شخصيت داد. خود واقعي و هويت اسلامي آنها را به آنان بازگرداند. آنها را از حالت «خودباختگي‌» و... خارج كرد. اين بزرگترين هديه‌اي بود كه رهبر به ملت داد. او توانست ايمان از دست رفته مردم را به آنها بازگرداند و آنها را به خودشان مؤمن كند.»(50) هيئت نفت وشوراي انقلاب پيشنهاد هيئت اعزامي به رياست مهندس مهدي بازرگان براي راه‌اندازي نفت مصرف داخلي از ابتكارات او بود. شوراي انقلاب تشكيل شوراي انقلاب و عضوگيري براي آن نيز از جمله فعاليتهاي او در جهت پيشبرد اهداف انقلاب بود نقش مؤثر او در اين شورا از بسياري از اتفاقات ناگوار و سوءاستفاده عوامل مخالف نهضت جلوگيري كرد. «آن وقتي كه (شاپور) بختيار پيشنهاد كرده بود برود خدمت امام برسد يك شرحي (اعلاميه‌اي‌) را داده بود به يكي از آقايان وابسته به جبهه ملي كه بياورد شوراي انقلاب كه بختيار مايل است اگر شما موافقيد و اگر امام هم قبول مي‌كند اين اعلاميه را صادر كند ! اين اعلاميه مي‌توانست وجهه‌اي براي بختيار درست كرده و كار را عقب بيندازد. لكن در آن جمع ما، دو نفر قاطعاً مخالفت كردند !يكي مرحوم شهيد مطهري بود و ديگري مرحوم شهيد بهشتي‌. اين دو نفر هر كدام يك نكته‌اي را به عنوان ايراد، در اين اعلاميه ذكر كردند كه اگر آن نكته اصلاح مي‌شد نظر بختيار برآورده نمي‌شد. لذا بود كه وقتي اين دو نفر اصلاحات خود را ذكر كردند و آن اعلاميه برگشت‌، بختيار مايل نشد كه آن را پخش كند چرا كه برايش فايده‌اي نداشت‌.»(51) تحصن دانشگاه تهران تحصن در دانشگاه تهران يكي از مهمترين عوامل تسهيل در ورود به موقع رهبر انقلاب به وطن و خنثي شدن توطئه‌ها گرديد و نقش استاد مطهري در اين تحصن تأسيسي بود. «آقاي مطهري در تحصن دانشگاه نيز نقش اساسي داشتند. يادم مي‌آيد شبي كه در مدرسه رفاه جمع شده بوديم كه چه بايد بكنيم و چه نبايد بكنيم‌. پيشنهاد يك تحصن مطرح شد. دكتر بهشتي و آقاي مطهري‌، آقاي خامنه‌اي و خيلي‌هاي ديگر بودند. بعضي از دوستان اعتقاد داشتند تحصن در مسجد امام فعلي (مسجد شاه سابق‌) كنار بازار باشد. اما آقاي مطهري گفتند كه تحصن در دانشگاه باشد و بالاخره هم همان شد. آقاي مطهري از در جلو مسجد دانشگاه وارد شدند و گفتند : ما آمده‌ايم تحصن كنيم تا امام بيايند و تا وقتي كه امام نيايند، ما نمي‌رويم‌.»(52) كميته استقبال رياست كميته استقبال از رهبر انقلاب را شخصاً عهده‌دار شده و با كمك مردم و نيروهاي مخلص به احسن وجه مراتب استقبال از امام خميني را به عمل آورد و سپس چونان مشاوري دلسوز پروانه‌وار گرد شمع وجود استاد خويش مي‌چرخيد. ترور قره‌ني با ترور ناجوانمردانه سپهبد شهيد ولي‌الله قره‌ني او گفته بود : «به نظرم مي‌رسد شخصيت مذهبي و روحاني كه در برنامه گروه فرقان است‌، من باشم‌. يقين دارم‌، آنهايي كه از استقلال فرهنگ اسلامي مي‌ترسند و هراس دارند كه اين فرهنگ غني اسلام گسترده شود، با كسي كه بسيار دشمني دارند و بغض او را در اين زمينه دارند منم‌. من آرزو دارم كه اگر مي‌ميرم‌، مرگي در راه عقيده‌ام داشته باشم‌، اگر مرا بكشند، يقين دارم كه در راه اعتقادم و در راه آنچه سالها برايش قلم زده‌ام و فرياد كشيده‌ام كشته مي‌شوم‌.»(53) خواب عجيب نيمه‌هاي شب دهم ارديبهشت مطهري پيش از موعد قيام هميشگي‌اش براي تهجد بامدادي از خواب برمي‌خيزد و پاي بر زمين مي‌كوبد به‌گونه‌اي كه همسرش بيدار مي‌شود و او را در حالتي خاص مي‌يابد. از او مي‌پرسد اين چه حالت است‌؟ مي‌گويد : من الان خواب عجيبي ديدم‌، ديدم كه من و امام دو تايي در مسجدالحرام هستيم و در بيت شريف باز شد. پيغمبر از آنجا آمد پايين و آمد طرف من و مرا بوسيد من خدمت امام بودم‌، قدري دستپاچه شدم و گفتم : «يا رسول‌الله ايشان فرزند شما هستند، پسر شما هستند.» حضرت فرمودند : «بله‌» و رفتند طرف امام و امام را نوازش كردند و امام را بوسيدند و مجدداً برگشتند به طرف من و لبهايشان را بر روي لبهاي من گذاشتند و الآن من گرمي لبهاي پيامبر را روي لبهايم احساس مي‌كنم‌. به او گفتم : اين خواب را چگونه تعبير مي‌كني‌؟ گفت : تغيير بزرگي در زندگي من بوجود مي‌آيد.(54) سرانجام ساعت 30/22 سه‌شنبه يازدهم ارديبهشت ماه سال 1358، هنگام بازگشت از جلسه شوراي انقلاب آن گاه كه صدايي جز صداي بالهاي ملائكي كه براي پرواز روح پاك مطهري به زمين هبوط كرده بودند شنيده نمي‌شد، او از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت‌. گلوله‌اي آتشين از زير لاله گوش راست داخل و از بالاي ابروي چپ خارج شد. گواهان بسياري مراتب تهجد و نيايش‌هاي شبانه او را از سالهاي نوجواني به شهادت نشسته‌اند و آخرين گواه او ساعت كوكي اطاق استراحت او بود كه رأس ساعت 2 بامداد روز دوازدهم ارديبهشت زنگ بيدارباش هميشگي‌اش را نواخت و پيوسته نواخت غافل از اينكه اين بار مطهري پيش از سرعت زمان عروج عارفانه خود را آغاز كرده بود. و فرداي آن روز پيكر مطهر او بر روي دستهاي مردم از تهران تا قم تشييع شد و در جوار بارگاه ملكوتي كريمه اهل بيت حضرت معصومه (ع‌) به خاك سپرده شد. امام در غم او دست به محاسن كشيد و گفت : مطهري‌، مطهري مطهري‌... پي‌نوشت‌ها: 1ـ ر. ك : سرگذشت مطهّر، به كوشش محمدعلي دهقاني (دانا). ص 6. 2ـ در مدت اقامت خود در مشهد مقدس تحصيلات سطح از قبيل ادبيات‌، منطق و فقه را فراگرفت‌. 3ـ مادر قصد داشت كه او را داماد كند. 4ـ مرحوم حاج شيخ محمدعلي روحاني قلندرآبادي 5ـ عدل الهي صص 111 ـ 113. 6ـ پاره‌اي از خورشيد، صص 359 ـ 360 به نقل از دكتر حسين غفاري‌. 7ـ ر. ك : سپيده باوران‌، استاد محمدرضا حكيمي‌، ص 79. 8ـ «عدل الهي‌»، صص 8 ـ 10. 9ـ «سيري در نهج‌البلاغه‌»، استاد مطهري‌، صص 9 ـ 10. 10ـ ويژنامه استاد مطهري،حزب جمهوري اسلامي به نقل از آيت‌الله فاضل لنكراني ص 203. 11ـ سيري در نهج‌البلاغه، همان، ص 12 ـ 10 12ـ يادنامه استاد شهيد مرتضي مطهري‌، ج اول‌، ص 237. 13ـ از جمله كتاب «علي‌اطلال مذهب‌المادي‌» (بر ويرانه‌هاي ماديگري‌) را كه به اتفاق شهيد دكتر بهشتي به بحث گذاشته بودند. 14ـ علل گرايش به ماديگري‌، ص 11 ـ 12. 15ـ پاره‌اي از خورشيد، صص 81 ـ 82. 16ـ پاره‌اي از خورشيد ص 362 به نقل از دكتر حسين غفاري 17ـ همان 18ـ ويژه نامه استاد مطهري‌، حزب جمهوري اسلامي‌، ص 188، به نقل از آيت‌الله خزعلي‌. 19ـ همان منبع‌، صص 27 ـ 28. 20ـ پاره‌اي از خورشيد ص 320 به نقل از حجة‌الاسلام والمسلمين علي دواني‌. 21ـ ويژه‌نامه استاد مطهري، حزب جمهوري اسلامي، ص 125 به نقل از آيت‌الله جوادي آملي، ص 28 22ـ پاره‌اي از خورشيد، ص 424. 23ـ ويژه‌نامه ششمين سالگرد شهادت آية‌الله مرتضي مطهري‌، حزب جمهوري اسلامي‌، ص 41 24ـ يادنامه ششمين سالگرد شهادت آيت‌الله مرتضي مطهري ص 302 به نقل از آيت‌الله خامنه‌اي‌. 25ـ همان منبع‌، ص 315. 26ـ پاره‌اي از خورشيد. به نقل از حجة‌الاسلام محمد محدثي ص 389. 27ـ همان منبع‌، ص 170 و 175. 28ـ صحيفه امام جلد 2، صفحه 221. 29ـ ر. ك‌: سند شماره 14793/20 ه‍مورخه 26/2/49 30ـ ر. ك : سند مورخه 14/6/49 31ـ ر. ك : اسناد مورخه 22/4/49 با شماره 1937/316 و 22/5/49 با شماره 25897/421 و 29/5/49 با شماره 2639/316 و 8/6/49 با شماره 26078/421 و 17/6/39 با شماره 2820/316 32ـ ر. ك : سند شماره 13632/20 ه‍12 مورخ 27/8/50 33ـ ر. ك : سند شماره 10305/20 ه‍12 ـ 22/1/51 و سند شماره 1631/312 مورخه 25/2/51 34ـ ر. ك : سند شماره 10309 مورخ 18/9/52 35ـ ر. ك : سند شماره 34006/20 ه‍ 14 مورخه 15/8/52 و سند شماره 9528/312 مورخه 17/9/52 و سند شماره 11653/312 مورخه 22/11/52 36ـ ر. ك : سند شماره 7886/323 مورخه 30/11/52 37ـ ر. ك : سند شماره 4017/9 ه‍مورخ 26/3/53 38ـ ر. ك : سند شماره 2342/312 مورخ 24/7/53 39ـ ر. ك سند شماره : 26755 / ه‍ 12 به تاريخ 25/3/54 40ـ ر. ك : سند شماره : 10950 / ه‍ 12 مورخه 30/5/50 41ـ ر. ك : سند مورخه 18/2/2535 [1355] 42ـ ر. ك : سند شماره 4069/312 / 26/5/35 43ـ همان منبع‌، ص 381 به نقل از مرحوم آيت‌الله فلسفي‌. 44ـ پاره‌اي از خورشيد ص 455، به نقل از دكتر علي مهديزاده‌. 45ـ همان منبع ص 333، به نقل از مرحوم حجة‌الاسلام والمسلمين مصطفي زماني‌. 46ـ همان منبع‌، ص 443. 47ـ پاره‌اي از خورشيد، ص 404 به نقل از شهيد حجة‌الاسلام محلاتي‌. 48ـ پاره‌اي از خورشيد، ص 297 به نقل از آيت‌الله خزعلي 49ـ پيرامون انقلاب اسلامي‌، صص 21 ـ 22 50ـ همان‌، صص 119 ـ 120 51ـ ويژنامه استاد مطهري‌، ص 282 به نقل از حضرت آيت‌الله سيد علي خامنه‌اي رهبر انقلاب اسلامي‌. 52 ـ پاره‌اي از خورشيد صص 352 ـ 353 به نقل از آيت‌الله سيد حسن طاهري خرم‌آبادي‌. 53ـ پاره‌اي از خورشيد، ص 400 به نقل از حجة‌الاسلام والمسلمين سيد مصطفي محقق داماد. 54ـ همان منبع‌، ص 447، به نقل از آيت‌الله سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي‌. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29 به نقل از:استاد مطهري به روايت اسناد ساواك مركز بررسي اسناد تاريخي

آشنايي با رجال عصر پهلوي اردشير زاهدي

آشنايي با رجال عصر پهلوي اردشير زاهدي زاهدي ـ پسر و پدر ـ دوچهرة وابسته از رجال عصر پهلوي بودند. فضل‌الله زاهدي نظامي رضاخاني و نخست‌وزير كودتاي سيد ضيأ در سال‌هاي 1305 ـ 1306 حاكم و فرماندة قشون رشت بود. سابقة وي در اين دوره بسيار زشت است‌; تعدّي‌، تجاوز، غارت اموال‌مردم و.... سرتيپ فضل‌الله‌خان‌، تحت امر رضاخان بود و از ابتداي جنگ جهاني اول به قزاق‌ها پيوست و در سال 1308 فرماندهي ژاندارمري را به عهده داشت‌. در سالهاي جنگ جهاني دوم به جرم جاسوسي براي آلمان دستگير شد. وي نيز از گروهي بود كه نعل وارونه مي‌زد، چرا كه وابستگاني به انگليس در بين آنها بودند. البته شايد اين امر نيز طرحي در ذهن انگلستان بود. بعد از سال 1324، زاهدي سعي داشت چهرة مستقلي از خود نشان دهد. در كودتاي 28 مرداد 1332 زاهدي‌، نخست‌وزير مورد تأييد آمريكا و انگليس بود. عمر حكومت كوتاه‌مدت او در 17/1/1334 به پايان رسيد و آمريكايي‌ها حسين علا را به جانشيني او تعيين كردند و زاهدي پس از بركناري‌، به ظاهر در كسوت سفارت و در واقع براي عياشي به ژنو رفت‌. دوستان زاهدي در سال‌هاي 1336 تا 1337 منتظر فعاليت مجدد وي بودند، زيرا هنوز به همه اهداف خود نرسيده بودند و در درون نظام درگيري نامرئي ميان آمريكا و انگليس در جريان بود. به قدرت رسيدن منوچهر اقبال‌، فعاليت اسدالله علم‌، روي كار آمدن دكتر علي اميني‌، اصلاحات ارضي‌، كاپيتولاسيون‌، همه جزو برنامه و اهداف آمريكا بود. به هر حال زاهدي هنگام مرگش در شهريور 1348، سفير كبير شاه و نماينده دائم ايران در سازمان ملل و ژنو بود. غلامرضا علي‌بابائي در كتاب فرهنگ تاريخ سياسي‌; از وي چنين ياد مي‌كند: اين افسر همداني كه بيشتر اهل بزم بود تا رزم‌، بيشتر سياسي و پشت سرهم انداز بود تا نظامي‌، پس از زندگي پرحادثه‌اي خود را به صدارت رساند. او از بسياري جهات شبيه هم‌دوره‌اي خود، رزم‌آرا بود و همچون او با بزرگان وصلت كرد تا بتواند جاه‌طلبي‌هاي سياسي خود را ارضا كند. زاهدي دختر مؤتمن‌الملك پيرنيا را داشت كه از خوشنام‌ها و وجيه‌المله‌هاي روزگار پس از مشروطيت بود. زاهدي با تحقيق و كتاب بيگانه بود و از عياشي‌هاي او داستانها گفته‌اند. انگليسي‌ها وقتي پس از شهريور 1320 به دفترش در اصفهان ريختند، كتابچه‌اي در آن يافتند كه تصوير و نشانه‌ها و آدرس تمام روسپيان اصفهان در آن بود. پس از كودتاي 28 مرداد، دولت كودتا با نزديك‌شدن تاريخ برگزاري انتخابات (زمستان 1332) اختناق را شدت بخشيد. دولت سه روز مانده به نوروز 1333 از مجلس با اكثريت قاطع (تنها سه رأي مخالف‌) رأي اعتماد گرفت‌. با آمدن زاهدي كه در غياب مجلس و زير فشار انگلستان مجبور به تجديد روابط با آن كشور شده‌ بود تبعيد، شكنجه‌، اعدام و .... شروع شد و سلطة آمريكائيان روز به روز بيشتر مي‌گرديد. شاه و زاهدي از قرارداد نفت 17 ميليون دلار رشوه گرفتند. زاهدي پس از 19 ماه حكومت اختناق و فشار، و دارا شدن 70 سال سن احتياج به استراحت داشت‌! بخصوص كه نخست‌وزير جديد (حسين علا) مورد تأئيد كامل آمريكائي‌ها بود. زاهدي به دستور شاه روانة اروپا شد. در پايتخت سوئيس يك كاخ مجلل خريد و ملكة زيبايي آن سال كشور سوئيس را با حقوق بسيار گزاف استخدام كرد كه كنار او زندگي كند. مرگ زاهدي در اثر هيجان زياد و در آغوش يك زن زيباروي سوئيسي رخ داد. اردشير زاهدي اردشير زاهدي در ميان درباريان از سه ويژگي برخوردار بود: 1ـ پسر فضل‌الله زاهدي 2ـ داماد محمدرضا پهلوي و مورد تأئيد دربار. 3ـ وابسته به «سيا» و معروف به «پسر خوب واشنگتن» اردشير زاهدي در مهرماه 1307 در تهران به دنيا آمد و تحصيلات مقدماتي را در تهران و اصفهان به پايان برد. مدتي در دبيرستان اسلاميه بيروت تحصيل كرد و سپس راهي آمريكا شد. در سال 1338 گواهي‌نامة كشاورزي را از كالج كشاورزي ايالت «يوتا» امريكا دريافت كرد كه معادل مدرك كارشناسي در ايران بود. اردشير زاهدي كمتر از يك سال در لبنان تحصيل كرد و هنگامي كه اصل 4 ترومن مطرح شد، وارد كشور گرديد و سمت خزانه‌دار كميسيون مشترك ايران و آمريكا و معاونت اصل 4 ترومن را به عهده گرفت‌. دربارة فعاليتهاي سياسي وي در اسناد ساواك آمده‌است‌: در جريان 28 مرداد، جناب آقاي زاهدي با پدر فقيد خويش همكاري مؤثري به عمل آورد و در چهارم آبان 1332 به سمت آجودان كشوري شاهنشاه آريامهر نائل آمد. در آبانماه 1335 مراسم نامزدي وي با شهناز پهلوي ـ دختر فوزيه ـ اعلام شد و در سال 1336 عروسي انجام گرفت‌. زاهدي مدتي سرپرستي عالي دانشجويان ايراني در خارج را به‌عهده داشت‌. و در سال 1338 به سفارت ايران در واشنگتن منصوب شد. وي تا سال 1341 در اين سمت باقي ماند و در نهايت به سفيركبيري ايران در لندن برگزيده شد. در سال 1345 وزير امورخارجة كابينة اميرعباس هويدا شد. وي در طول مدت خدمتگذاري به رژيم پهلوي نشان‌هاي بسياري كسب كرد كه از جمله‌اند: مدال درجه دوم تاج‌، درجه يك همايون و رستاخيز 28 مرداد. همچنين زاهدي از كشورهائي چون آلمان‌، اردن‌، ژاپن‌، ايتاليا، چين و عراق به مناسبتهاي مختلف نشان‌هايي گرفت‌. عده‌اي بر اين باورند كه ارتباط وي با سازمان «سيا» از دوران تحصيل در بيروت و آمريكا آغاز شده و عده‌اي اين وابستگي را به دورة كودتاي 28 مرداد ربط مي‌دهند. ازدواج زاهدي با شهناز كمتر از ده سال دوام نياورد و در سال 1343 به طلاق انجاميد. اسناد ساواك اين جدايي را چنين گزارش مي‌دهد: موضوع جدايي بين والاحضرت شهناز پهلوي و آقاي اردشير زاهدي مورد گفتگو در بين طبقات مختلف مردم قرار دارد. در هر طبقه‌اي از طبقات مختلف از نجابت و حسن خلق والاحضرت شهناز بحث و گفتگو مي‌كنند و عقيده و افكار عمومي بر اين است كه عياشي‌هاي آقاي اردشير زاهدي كه نتوانسته است خود را لايق همسري دختر شاهنشاه نشان دهد عامل اصلي اين جدايي بوده‌است و روي اين اصل ارزش و احترام اردشير زاهدي حتي در بين دوستان او از بين رفته است‌. پس از جدايي از اردشير زاهدي‌، مدتها شايعة ازدواج شهناز با برادر شاه مراكش و يا پسر محمود زنگنه مطرح بود، اما سرانجام وي با خسرو جهانباني از اعضاي خانوادة درباري جهانباني ازدواج كرد. در سال‌هاي 1346 ـ 1347 چندين اعلاميه عليه اردشير زاهدي منتشر شد كه بعضي از آنها مربوط به درباريان بود. در متن اعلاميه‌ها بيشتر به بزهكاري‌، دزدي‌، تجاوز و عياشي‌هاي اردشير اشاره شده‌ بود. در گزارش 21/5/1346 ساواك آمده ‌است‌: تعداد هفت پاكت محتواي اعلاميه خطي عليه آقاي مهندس اردشير زاهدي وزير امورخارجه توسط پست شهري به آدرسهاي اشخاص مختلف ارسال شده‌، كه از توزيع آن جلوگيري به عمل آمده‌است‌. در اين اعلاميه‌ها به آقاي اردشير زاهدي شديداً حمله شده و پدرش را دزد نفت قلمداد نموده‌اند. ضمناً اضافه شده كه آقاي زاهدي در وزارت امورخارجه به كارمندان عالي‌رتبه اهانت نموده و نسبت به آنها فحاشي مي‌نمايد. در خاتمه والاحضرت شاهدخت شهناز پهلوي را كه حاضر به آشتي با مشاراليه نمي‌باشد محق دانسته‌اند. رئيس ساواك در پي‌نوشت سند مي‌نويسد: نامه كه با خط قرآني است‌، نويسنده را پيدا كنيد. نويسندة اين نامه با تمسك به كلام حضرت امير(ع‌) در مورد ميدان‌ داشتن اراذل و اوباش براي فعاليت و در مقابل محدوديت افاضل و انديشمندان مي‌نويسد: امروز فقط راجع به وزارت خارجه صحبت مي‌كنم‌. وقتي يك پسر بدسابقه‌، بي‌سواد و پسر دزد نفت سپهبد زاهدي معروف از آن بي‌شرفها و بدسابقه‌ها كه تمام همداني‌ها سوابق آن بي‌شرف دزد را خوب اطلاع دارند، دزديهاي نفت و رياست وزرايش معروف عام و خاص است‌، وقتي پسر يك چنين آدمي را وزير خارجه مي‌كنند، پسرة بي‌سواد كه در آمريكا مدرسه (يوتا) را مي‌گويد: تمام كرده است‌، بايد او هم اعضاي وزارت خارجه را ... خطاب كند. چون خودش از ...ان بوده و تمام عمر با ...ـان سر و كار و حشر و نشر داشته و از پدر جز دزدي و بي‌ناموسي ارث ديگري نبرده است‌. بدسابقه و جاسوسي را هم خوب ياد گرفته حالا اعضاي وزارت خارجه را مثل خودش .... مي‌نامد. خاك بر سر اين وزارت خارجه كه همه با هم متفقاً دست از كار نكشيدند و فحش و ناسزاگوئي اين پسرة بدسابقه را شنيدند و بدون جواب گذاشتند. بيهوده نيست كه والاحضرت شهناز ابداً حاضر نيست با اين پسر آشتي كند. معلوم مي‌شود در اين وزارتخانه بي‌غيرتي اعضا يكي از صفات برجسته است‌. وقتي كه در يك وزارتخانه اراذلي چون اردشير در رأس قرار گيرد و اشخاص فاضل باسابقه در كنار باشند واي به حال اين مملكت‌. در اين مختصر بيش از اين نتوانستم بگويم حالا اشخاص خود تعمق نموده تشخيص دهند علاوه بر اردشير كي‌ها ... هستند.....) اختلافات در ميان انبوه اسنادي كه از ساواك دربارة اختلافات اردشير زاهدي با رجال سياسي به جاي مانده است‌، به اختصار به چند نمونه اشاره مي‌كنيم‌: 1/12/1347 علم و اردشير زاهدي‌: اخيراً در نخست وزيري شايع شده‌است كه بين آقايان زاهدي و علم اختلافات شديدي بوجود آمده و آقاي علم براي شرفيابي حضوري به اروپا رفته است‌. ضمناً اين اواخر آقاي زاهدي چنان اعمالي انجام مي‌دهد كه باعث رنجش نخست‌وزير و تيمسار سپهبد نصيري گرديده است‌. 26/3/1347 وزارت امورخارجه‌: در چند شب پيش در منزل يكي از كارمندان وزارت امورخارجه عده‌اي از صاحبان مشاغل مختلف دولتي حضور داشتند. بحث‌هاي مفصلي به ميان كشيده‌شد منجمله اوضاع وزارت امورخارجه و اين كه وزير فعلي آن (آقاي اردشير زاهدي‌) مرد بددهن و فحاشي است و بحث‌هاي زيادي نمودند و براي مثال گفتند چندي پيش آقاي احمد اقبال را مأمور سفارت ايران در مراكش نمودند ايشان به علت پيش‌آمد جنگ اعراب و اسرائيل در رفتن به مأموريت مسامحه و تعلل بخرج دادند و آقاي زاهدي وزير امورخارجه روي يادداشتي به قسمت مربوطه نگاشتند حال كه اين ... (احمد اقبال‌) به مأموريت مراكش نرفت ... ديگري اعزام نمائيد كه آقاي اقبال جريان را به اطلاع آقاي دكتر منوچهر اقبال رئيس هيأت مديره شركت ملّي نفت رسانيده و ايشان هم مراتب را در تركيـه به عرض شاهنشاه آريامهر رسـانيده كه آقـاي احمـد اقبال معروض مي‌دارد تصور مي‌كنم سفير شاهنشاه آريامهر هيچوقت ... نخـواهدبود !!! يا اينكه آقاي زاهدي به معاونان خود در اتاق وزارت حرفهاي بسيار ركيك و مستهجن نثار مي‌كند و آنها نيز مستأصل و از اين قسمت عصباني و ناراحتند، عقيدة حاضرين بر اين بود كه مسلماً اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر خود از اين وضع ناراضي و از آقاي زاهدي خوششان نمي‌آيد ليكن روي قدرتهايي كه معلوم نيست و ايشان (آقاي زاهدي‌) بدان بستگي دارند در پست خود باقي مانده‌اند و چون نه اطلاعات سياسي دارند و نه اطلاعات اداري‌، حتي مهندس كشاورزي نيستند، ديپلمه كشاورزي هستند. وزير امورخارجه يك دفعة ديگر به خود او مي‌گويد .... چون كلمات خلاف اخلاق بود حذف شد.. را ... گزارش 29/11/1347 ساواك‌: در ميهماني منزل اميرسليماني كه عده‌اي نيز حضور داشتند اميرسليماني اظهار مي‌داشت‌: پس از بازگشت شاهنشاه‌آريامهر به كشور اردشير زاهدي نخست‌وزير خواهد شد و در دوران نخست‌وزيريش خيلي‌ها را منكوب خواهد نمود و نخست‌وزير باقدرتي خواهد بود. چون در حال حاضر اغلب رجال مملكتي را بطور علني فحش و ناسزا مي‌دهد و از كسي هم نمي‌ترسد و اكباتاني و خليلي نيز كه در ميهماني شركت داشتند اضافه نمودند آقاي اردشير زاهدي بر اثر اختلاف با آقاي علم حتي سيلي نيز به صورت وي زده است و شايع است كه آقاي علم با حالت قهر به اروپا رفته بوده‌اند و همچنين گفته مي‌شود كه بين آقاي نخست‌وزير و آقاي دكتر اقبال اختلافاتي وجود دارد و آقاي نخست‌وزير بي‌ميل نيست كه براي آقاي اقبال پرونده بسازد ... گزارش 14/1/1348 ساواك‌: مي‌گويند امير اسدالله‌خان علم وزير دربار در يكي از سفرهاي خارج از كشور گزارشي خواسته است و آن سفير ضمن ارسال گزارشي براي جناب آقاي علم رونوشت آن را براي وزارت امورخارجه ارسال مي‌دارد و آقاي اردشير زاهدي وزير امورخارجه از اين اقدام امير اسدالله‌خان ناراحت مي‌شود و تلفني با آقاي امير اسدالله‌خان علم مي‌گويد: بهتر بود كه چنانچه به چنين گزارشي احتياج بود از طريق وزارت امورخارجه اقدام مي‌كرديد اين جمله به آقاي امير اسدالله‌خان علم ناگوار مي‌افتد كه منجر به نزاع لفظي فيمابين آقايان مي‌شود به‌طوري كه آقاي علم چند روزي در حالت قهر بسر مي‌برده‌اند. گزارش 12/5/1348 در اسناد ساواك‌: چند روز قبل دكتر صادق برزگر در مجلس اظهار مي‌داشت بطوري كه شنيده‌ام چندي قبل بين آقايان هويدا و زاهدي اختلافي روي داده و تصور مي‌رود يكي از علل تعويض زاهدي نتيجه اين اختلاف باشد. 7/5/48 مذاكرات احسان نراقي و دكتر شهنواز: احسان نراقي رئيس مؤسسه مطالعاتي و تحقيقات اجتماعي دانشگاه ضمن مذاكره با شخصي بنام دكتر شهنواز اظهار نموده كه با مهندس قطبي رئيس تلويزيون ايران صحبت كرده و قرار شده ترتيب مصاحبه‌اي با شهرداري تهران داده شود تا نامبرده در تلويزيون طي مصاحبه‌اي راجع به تعريض خيابان ولي عصر توضيحاتي بدهد. دكتر شهنواز با اشاره به اينكه مطالب راجع به تعريض خيابان مزبور در جرايد چاپ نشده اضافه كرد كه چند روز قبل آقاي اردشير زاهدي در جاده نياوران راننده‌اي را كه آهسته مي‌رانده و به بوق زدن‌هاي او توجّه نكرده بقصد كشت كتك زده و بعد چون حالش بد شده وي را شخصاً به بيمارستان رسانده و بعد به سازمان امنيت تلفن كرده و از طرف سازمان شخص مضروب جلب گرديده‌است‌. سپس شهنواز گفت‌: پزشك قانوني يك ماه و نيم به وي استراحت داده‌.... دكتر شهنواز در خاتمه اين مطلب به دكتر نراقي توجيه كرده كه به آقاي نخست‌وزير بگويد كه‌: ما به دورة احمدشاه برگشته‌ايم‌. گزارش 20/6/50 ساواك‌: محمّد پورسرتيپ رئيس اداره هشتم سياسي وزارت امورخارجه طي مذاكرات دوستانه‌اي در منزل خود اظهار داشت چند روز است كه مهندس اردشير زاهدي به وزارت امورخارجه نمي‌آيد و ظاهراً در نتيجه اختلافي است كه با نخست‌وزير پيدا كرده است و استعفا نموده و به قرار معلوم استعفاي يادشده مورد قبول شاهنشاه آريامهر واقع نگرديده‌، ولي آقاي هويدا شديداً پافشاري مي‌نمايد كه زاهدي از سمت وزارت امورخارجه بركنار گردد. گزارش 4/5/1350 ساواك‌: آقاي مجيد سرتيپي مديركل امور اداري وزارت آموزش و پرورش در يك صحبت دوستانه كه در امور مختلف به عمل آمد اظهار داشت قريب دو هفته قبل بين اردشير زاهدي وزير امورخارجه و امير اسدالله علم وزير دربار شاهنشاهي گفتگو و مشاجره‌اي بر سر مسئله‌اي رخ داده و آقاي اردشير زاهدي خطاب به آقاي علم گفته است كه در اين مملكت يا جاي من است يا جاي تو و موضوع به استحضار اعليحضرت همايوني رسيده و متعاقب آن آقاي زاهدي مراتب را معروض مي‌دارد و استدعاي راه چاره و حل قضيه مي‌نمايد نتيجتاً شاه موقتاً مي‌فرمايند آقاي علم به جاي آقاي منصورالملك به عنوان سفير تعيين و به خارج اعزام و آقاي عباس آرام وزير اسبق امورخارجه به وزارت دربار منصوب گردد. بعد از مطالعة اسنادي چند از ساواك دربارة اردشير زاهدي‌، نظر «احمد سميعي‌» را به نقل از كتاب «در سي و هفت سال‌» در خصوص اختلافات وي با هويدا ذكر مي‌كنيم‌: هنگامي كه دشمني هويدا و اردشير زاهدي به اوج مي‌رسد و عموم در پيش‌بيني عاقبت كار و تعيين برندة منازعه انگشت به دهان مي‌مانند و مخصوصاً بعد از غروب روزي كه اردشير زاهدي در روي پله‌هاي زيرزمين خانة هويدا به او فحش ركيك مي‌دهد، عاقبت به گفتة مرحوم كاظم‌زاده رئيس دفتر معينيان‌، در پايان يكي از شرفيابي‌هاي معمول‌، وقتي كه معينيان مي‌خواهد از اتاق كار شاه در كاخ نياوران خارج شود، شاه او را مخاطب قرار مي‌دهد و مي‌گويد: ضمناً به زاهدي بگوييد به خانه‌اش برود. معينيان بلافاصله بعد از ترك دفتر متوجه مي‌شود كه منظور از زاهدي هم مي‌تواند اردشير زاهدي وزير امورخارجه باشد و هم حسن زاهدي وزير كشور، اما جرأت نمي‌كند دوباره به اتاق كار شاه برود و توضيح بخواهد. فرداي آن روز از طريق فرح درمي‌يابد كه منظور اردشير زاهدي بوده‌است‌. عصر همان روز براساس برنامة قبل قرار بوده‌است اردشير زاهدي بي‌آنكه از مغضوب‌شدن خود آگاهي داشته‌باشد با شاه در سعدآباد ملاقات كند. معينيان سرهنگ بازنشسته‌، فرخنده‌كيش رئيس انتظامات دفتر مخصوص را به درب بزرگ اصلي ورودي سعدآباد مي‌فرستد تا منتظر زاهدي شود و او را لدي‌الورود نزد معينيان ببرد. زاهدي مي‌آيد و يكسره به اتاق معينيان مي‌رود. هنوز چند دقيقه از ورود اردشير زاهدي به اتاق معينيان نگذشته بود كه صداي او شنيده شد كه بلند و با عصبانيت مي‌گفت‌: اي مادر ...! اي مادر...! نشانهاي دريافتي از افتخارات دورة پهلوي دريافت نشان بود. كساني كه داراي نشان‌هاي بيشتري بودند، محترم‌تر مي‌نمودند. اردشير زاهدي داراي نشان‌هاي بسياري بود كه اولين آن‌، «رستاخيز» ـ به مناسبت به اصطلاح قيام 28 مرداد 1332 ـ بود. اين نشان به فعاليت وي در كنار پدرش به عنوان‌، رابط سازمان «سيا» و انگليس تعلق گرفت كه طي نامه‌اي توسط سرتيپ سيامي در صورت جلسة 25 به وي اهدا شد. در نامة تيمسار رياست وقت ستاد ارتش آمده‌است‌: نظر به اين كه آقاي اردشير زاهدي چه قبل از روز فرخندة رستاخيز 28 مرداد و چه در روز 28 مرداد ماه قدم به قدم در معيت تيمسار سپهبد زاهدي فعاليت‌هاي شاياني نموده كه كاملاً هماهنگي با عمليات نظامي داشته‌است لذا كميسيون پيشنهاد مي‌نمايد كه به يك قطعه نشان درجه 1 رستاخيز مفتخر گردد. همانگونه كه پيش از اين نيز آمد، اردشير زاهدي از دولتهاي بيگانه نيز نشان‌هايي دريافت كرده‌است‌. اردشير زاهدي در نگاه مورخين احمدعلي مسعود انصاري انصاري كه خود از نزديكان شاه و فرح بود، در بارة چندگانگي‌ِ شخصيت چهرة زاهدي چنين مي‌نويسد: دستگيري هويدا: ظاهراً و آن طور كه شنيدم امير عباس هويدا به توصيه و اصرار اردشير زاهدي دستگير شد و سايرين را تنها به توصيه فرح و براساس نظرات ياران او دستگير كردند. ثروت اردشير در آمريكا: خود اردشير هم دائماً در حال درگيري مالي با ساير وراث است و اغلب كار به شكايت و شكايت‌كشي مي‌رسد. از آن جمله اردشير مدعي بود كه به سفارش شاه فقيد دو دستگاه اتومبيل بنز ضدگلوله نيز براي گارد خريده است و بعد از انقلاب كسي حاضر نبود طلب او را بپردازد و بالاخره تهديد كرد كه با اسناد و مداركي كه در دست دارد به دادگاه شكايت خواهد كرد كه براي گريز از دادگاه خانوادة پهلوي بالاخره ششصد هزار دلار پول اتومبيل‌ها را به او دادند. اما دعواي اساسي او با وراث بر سر ارثيه همسر سابقش شهناز و دخترش همچنان باقيست‌. در وصيتنامه شاه براي شهناز 8% و براي مهناز زاهدي 2% ارث درنظر گرفته شده‌ است‌. عياشي‌هاي اردشير: رضاپهلوي از هم‌نشيني اردشير و سليقة او در خوشگذراني‌ها لذت مي‌برد، اما با انديشة سياسي او همراهي نداشت‌. تاحدي كه با وجود اطلاع از روابط وسيع و سطح بالاي او با مقامات «سيا» و ديگر سازمانهاي امنيتي جهان و با نفوذ او نزد مقامات آمريكائي و پاره‌اي از كشورهاي اروپائي هيچ استفاده‌اي از وي نمي‌كرد و در حالي كه اردشير زاهدي با بسياري از شيوخ عرب دوست بود و بخصوص شيوخ بحرين‌، كه حكومت خود را مديون تلاش او براي جدائي بحرين از ايران ـ در زماني كه وي وزير امورخارجه بود ـ مي‌دانستند ولي رضا هيچگاه اجازه نداد كه اردشير بطور جدي براي برقراري رابطه پا در ميان بگذارد. البته يكي از مشكلات رضا در همكاري با اردشير و رجالي در رديف او آن است كه آنها شرط و شروط مي‌گذارند. رضا به طور كلي نسبت به رجال دوران پدرش بدبين و آنان را دزد و بيگانه با ايران مي‌داند. و براي آنها ارزشي قائل نيست‌. حسين فردوست‌: حسين فردوست در كتاب ظهور و سقوط پهلوي‌، مطالب بسياري در بارة زاهدي‌ها آورده است كه در اين فرصت فقط به گوشه‌اي از آنها اشاره مي‌كنيم‌: ظاهراً در اين زمان 40 ـ 1339 محمدرضا پهلوي با هدايت شاپورجي و علم قصد داشت كه از ارتباطات اردشير زاهدي با سازمان «سيا» در جهت تحكيم موقعيت خود سود جويد. اردشير در دوران دولت اميني سفير ايران در آمريكا بود و از طريق دوستان آمريكائي خود در جهت حذف اميني به نفع شاه تلاش مي‌كرد. سفارت زاهدي ديري نپائيد كه به تهران فراخوانده‌شد. افشاگريهاي دانشجويان ايراني ساكن آمريكا عليه زاهدي و ديگر ترس و بيمي كه دكتر اميني از ماندگار شدن اردشير داشت‌، دليل اين فراخواني بود. در دولت علم‌، اردشير راهي لندن شد. و در دولت اميرعباس هويدا وزير امورخارجه گرديد. محمدرضا پهلوي طي حكمي پيرامون اردشير زاهدي در وزارت امورخارجة وي مي‌نويسد: نظر به پيشنهاد جناب آقاي امير عباس هويدا نخست وزير بموجب اين دستخط جناب اردشير زاهدي را به سمت وزارت امورخارجه منصوب و مقرر مي‌داريم كه در انجام وظايف محوله اقدام نمايد ـ كاخ سعدآباد 4 دي 1345 اردشير زاهدي در ميان مقامات انگليسي وآمريكائي دوستان زيادي پيدا كرد و با بالاترين مقامات رفت‌وآمد داشت‌. ولي در سياست موفقيتي كسب نكرد... آنچه مسلم است اردشير نه يك سياستمدار زبده بود و نه يك انديشمند ژرف‌انديش‌. فقط بدليل انتصاب به پدر و بخاطر خوش‌خدمتي سپهبد زاهدي به مقامات رسيده بود. «سيا» و «اينتليجنت سرويس‌» از وي براي مقاصد و اهداف خود سود مي‌بردند و او را عموماً «پسر خوب‌» خطاب مي‌كردند. اردشير تا سال 1351 بر مسند وزارت امورخارجه ماندگار شد. در اسفند 1351 به عنوان سفير ايران عازم واشنگتن شد و مسلماً شاه براي استفاده از وجود وي در آمريكا چنين مأموريتي را به او محول كرده‌ بود. در گزارش ساواك آمده‌است‌: در محافل مختلف سياسي شهرت يافته است كه در جريان مبارزات انتخاباتي آمريكا، اردشير زاهدي حدود 12 ميليون دلار صرف فعاليت تبليغاتي به نفع كانديداتوري «فورد» كرده‌است‌.!! اردشير تا روي كار آمدن دولت شاپور بختيار سفير ايران در آمريكا بود و در دي ماه 1357 از اين سمت بركنار شد. غلامـرضـا نجـاتـي وزيران هويدا، اغلب از او حساب نمي‌بردند و خود را منصوب شاه مي‌دانستند. به روال معمول حتي مانند نخست وزيران بعد از كودتا هم نبود، به‌طوري كه گاه وزيران در حضور او در جلسات هيأت وزيران ضمن مشاجره با يكديگر فحاشي مي‌كرد، حتي در يك مورد اردشير زاهدي ـ وزير خارجه ـ در حضور ديگر وزيران‌، هويدا را به باد دشنام گرفت‌. مهمترين مركز فعاليتهاي تبليغاتي رژيم‌، سفارت ايران در واشنگتن بود. در مدت سفارت اردشير زاهدي‌، بين سالهاي 1973 ـ 1979 تعداد كاركنان سفارت دو برابر و نيم شد. زاهدي در دوران تصدي سفارت ايران در بارة امور سياسي و تصميم‌گيريهاي مهم‌، با شاه ارتباط مستقيم داشت و از او دستور مي‌گرفت و به نخست وزير هويدا و وزراي خارجه اعتنا نمي‌كرد و با بسياري از مقامات سياسي آمريكا دوستي و مراوده داشت‌. وي در محل سفارت‌، و نيز عالي‌ترين هتلهاي واشنگتن ميهماني‌هاي باشكوه و پر زرق و برق‌، برپا مي‌كرد. در ميان شخصيتهاي سياسي‌، روزنامه‌نگاران و صاحبان ... به آنها هدايايي از قبيل جواهرات‌، خاويار، شامپاين‌، قاليچه‌، گل و ... مي‌داد و مسلماً اين فساد كمتر از مفاسد ديگر و اين تكروي‌، كم اهميت‌تر از درگيريهاي درون رژيم نبود. زاهدي در دوران اوج‌گيري حركتهاي مردمي و پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت اردشير زاهدي در سال‌هاي 1356 و 57 افزايش يافت‌. در سفر شاه به آمريكا، به دستور زاهدي‌، اعتبار نامحدودي براي جمع‌آوري ايرانيان‌، از ايالات مختلف اين كشور و اعزام آنها به واشنگتن براي شركت در تظاهرات به نفع شاه اختصاص داده‌شد. كراية هواپيما و هزينة هتل و غذاي اين قبيل افراد نيز پرداخت شد، اما همه چيز بر عليه شاه بود. پس از كشتار 17 شهريور 1357، اردشير زاهدي به واشنگتن سفر كرد و با «وارن كريستوفر» معاون وزارت امور خارجه ملاقات كرد و درخواست كرد كه دولت آمريكا از ايران حمايت كند، زيرا زاهدي مدعي بود كه كمونيستهاي سازمان يافته‌، تظاهرات را ترتيب مي‌دهند. در يازدهم آبانماه 1357، كميتة هماهنگي در كاخ سفيد تشكيل شد. زاهدي با برژينسكي ملاقات كرد و حمايت علني كاخ سفيد را از شاه خواستار شد. اما نظريات «كريستوفر» معاون امورخارجه ايالات متحده‌، خلاف نظريات زاهدي بود. روابط اردشير زاهدي با برژينسكي در ايجاد روابط واشنگتن ـ تهران تأثير مهمي داشت‌. زاهدي‌ِ سفير، رابط شاه و برژينسكي بود، اما وزارت امورخارجة آمريكا چندان به اين روابط اهميت نمي‌داد. اردشير كه همچون پدر مي‌انديشيد، هنوز در حال و هواي كودتاي 28 مرداد و همان شيوة كار بود. حتي در موردي پس از گفتگوي شاه و «سوليوان‌»، زاهدي با شاه تلفني سخن گفت و روش جمع‌آوري افراد به طرفداري از شاه را مطرح نمود، ولي محمدرضا حرف او را قطع كرد و گفت‌: اوضاع نه تنها مانند سال 1953 نيست بلكه با دو هفته پيش هم تفاوت دارد. در 27 آبانماه 1357 اردشير زاهدي با پيامي از كارتر براي شاه عازم ايران شد. در اين پيام «كارتر» پشتيباني كامل كاخ سفيد را از شاه مطرح ساخت‌. سوليوان در بارة عملكرد اين دورة اردشير چنين مي‌نويسد: من بارها زاهدي را مي‌ديدم و لااقل هفته‌اي يك بار، مرا به منزلش دعوت مي‌كرد. در آنجا گروههاي مختلف هم‌عقيده‌، شامل بازاريان و افسران ارتشي حضور داشتند. در ميان افسران‌، ژنرال منوچهر خسروداد، فرماندة نيروهاي هوابرد نيز ديده مي‌شد. زاهدي اميدوار بود با استفاده از نفوذ چند تن از روحانيون وابسته به دربار و كمك مالي و پشتيباني تجار و بازارياني كه ثروت و دارائي خود را مديون رژيم پهلوي مي‌دانستند همراه با ياري نظاميان ستيزه‌جو، ائتلافي شبيه آنچه پدرش در سال 1332 ايجاد كرده بود، سازمان دهد. وي سعي داشت روزنامه‌نگاران آمريكايي را كه به ديدنش مي‌آمدند ـ برخي از آنها تظاهر به روزنامه‌نگاري مي‌كردند ـ قانع كند كه در ايران يك «اكثريت خاموش‌» وجود دارد كه قريباً از رخوت بيرون مي‌آيد و مقابل انقلاب قرار خواهد گرفت‌. شاه با افكار و اعمال زاهدي توافق نداشت‌. در 26 دي 1357 شاه بجاي عزيمت به آمريكا راهي مصر و مراكش شد. زاهدي آن شب به برژينسكي اطلاع داد كه شاه پس از مشورت با سادات و حسن‌، عازم آمريكا نشود. ولي زاهدي همچنان مصرّ بود كه بايد كودتايي نظير آنچه در سال 1332 به وقوع پيوست‌، به اجرا درآيد. برژينسكي طي ملاقاتي با كارتر از وي خواست تا شاه را كه متحد آمريكا بود، پناه دهد. كارتر از اين پيشنهاد خشمگين شد و گفت‌: مايل نيست شاه در ايالات متحده تنيس‌بازي كند و آمريكائيها در تهران ربوده شوند و به قتل برسند! اردشير در واپسين روزهاي حيات شاه بيشترِ اوقات بر بالين وي بود. پس از ترك ايران زاهدي همواره مورد سرزنش شاه قرار مي‌گرفت‌. زيرا وي بخشي از نافرجامي‌هاي گذشته را ناشي از توصيه‌ها و اعمال او مي‌دانست‌. بيش از يك سال زاهدي بيهوده تلاش كرده بود توجه شاه را نسبت به خويش جلب كند. شاه طي اقامت در پاناما و سپس در مكزيك او را طرد كرده بود و مي‌گفت‌: «اين مرد ديوانه است‌» با اين حال زاهدي پس از اطلاع از بحراني شدن وضع جسماني شاه‌، خود را به مصر رسانيد. در اين هنگام محمدرضا كه مي‌دانست تنها چند هفته ديگر از زندگي‌اش باقي است‌، او را پذيرفت‌. پس از مرگ شاه‌، زاهدي تنها شد. فقط داريوش همايون ـ داماد سپهبد فضل‌الله زاهدي و شوهر هما زاهدي ـ با اردشير ارتباط داشتند. مرد عياش عصر پهلوي در كاخ پدر و با ثروتي كه از ايران به غارت برده بود همچنان در عيش و نوش است‌. در طي بيست سال گذشته تنها دوبار مطالبي چند از وي انتشار يافته است و اينك غروب عمر را در ذلت و سرگرداني مي‌گذراند. منــابــع ـ اسناد ساواك ـ خاطرات فردوست / ظهور و سقوط پهلوي / ج 1 و 2 ـ جستارهايي از تاريخ ايران ـ 37 سال / احمد سميعي ـ تاريخ 25 سال / ج 1 و 2 / سرهنگ نجاتي ـ از سيد ضيأ تا بختيار / مسعود بهنود ـ فرهنگ سياسي ـ تاريخي / غلامرضا بابايي / ج 4 ـ من و خاندان پهلوي / احمدعلي مسعود انصاري ـ خاطرات فردوست / ظهور و سقوط سلطنت پهلوي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29

مطبوعات در عصر رضاخان

مطبوعات در عصر رضاخان كودتاي سوم اسفند 1299 كه به حمايت و دستياري بيگانگان شكل گرفت نقطه آغاز دوره‌‌اي بود كه تا شهريور 1320 ادامه يافت؛ اين دوره را مي‌توان عصر رضاخان دانست. اصلي‌ترين خصيصه اين عصر، نوعي استبداد و ديكتاتوري است كه نه در ادوار سابق تاريخ ايران و نه پس از آن نمي‌توان به شدت و گستردگي آن دوره‌اي را سراغ كرد. زيرا ديكتاتور تنها به تسلط بر دستگاه سياسي و نظامي بسنده نكرد، بلكه كوشيد تا فكر، فرهنگ و سنتهاي جامعه را تحت سلطه و كنترل درآورد و آن را بگونه‌اي مطابق ميل خود شكل دهد. اين حركت از لباس و كلاه آغاز و تا رفع حجاب و منع مجالس وعظ و خطابه و عزاداري پيش رفت. در اين دوره گرچه دولت ايران مشروطه به شمار مي‌آمد، اما از مشروطيت چيزي جز صورت و ظا هر باقي نمانده بود و مجلس آن دوره را بايد مضحكترين نمايشات سياسي به شمار آورد. طبيعي است كه در چنين فضايي مطبوعات نيز از معني و محتوي خالي و جز تبليغ و نشر افكار مورد حمايت دولت استبدادي نقشي بر عهده نداشته باشند. در اين دوره آن دسته از مطبوعات نيز كه به خود جرأت انتقاد از عملكرد هيأت حاكمه مي‌دادند مشمول سانسور و توقيف مي‌گرديدند. مسلم است كه اين سانسور و توقيف همانند ساير مظاهر ديكتاتوري رضاخاني يك دفعه بوجود نيامد. بلكه سيري تدريجي را طي نمود. اين سير از دوران وزارت جنگ ديكتاتور آغاز و همراه با رشد قدرت او، شديدتر گرديد. در اينجا به طور مختصر به جو حاكم بر مطبوعات در دوره وزارت جنگي، رياست الوزرايي و سلطنت رضاخان مي‌پردازيم: الف ـ دوره وزارت جنگ رضاخان از فرداي كودتاي سوم اسفند 1299، كليه مطبوعات پايتخت توقيف شدند و بجز روزنامه‌ ايران هيچ يك از آنها اجازه انتشار نيافتند. پس از خروج سيد‌ضياءالدين طباطبايي از صحنه و قدرت‌يابي گام به گام سردار سپه، نخستين برخورد وي با مطبوعات در قضيه تعيين مسبب كودتا پيش آمد.بحثها و مقالات جرايد در اين خصوص بشدت رضاخان را عصباني كرده و او را ودار نمود كه در سوم اسفند 1300 و در سالگرد كودتا اعلاميه‌اي منتشرو خود را مسبب اصلي كودتا بخواند.در قسمتي از اين اعلاميه كه راجع به روزنامه‌نگاران است وي آنها را «دست‌اندركار واژگون جلوه‌دادن مسئله كودتا مي‌داند و به آنان توصيه مي‌كند كه بيشتر بينديشد.» 1 اگر چه التيماتوم سردار سپه جرايد را در اين موضوع وادار به سكوت كرد ولي «من‌من‌» هاي او در اين ابلاغيه آنها را به انتقادهاي ديگري واداشت و همين كار سبب شد كه سردار سپه بوسيله حكومت نظامي در 17 اسفند اخطاريه شديد‌اللحني بر ضد روزنامه‌نگاراني كه عمليات تجاوزكارانه او را انتقاد مي‌كردند منتشر نموده آنها را به زندان و اذيت تهديد نمايد. پس از نشر اين ابلاغيه، حكومت نظامي شروع به سختگيري كرد و بر خلاف قانون تعدادي از مديران جرايد را مورد ضرب و شتم قرار داد. اين ابلاغيه و فشارهاي ديگر كه بر مطبوعات وارد مي‌شد كار را بدانجا كشانيد كه فرخي يزدي، مدير روزنامه طوفان، و مدير روزنامه حيات جاويد و چند نفر ديگر از مديران جرايد‌، تصميم گرفتد كه ديگر خاموش ننشسته و از هرگونه تهديد و توقيفي نهراسند و به دولت و سردار سپه سخت اعتراض و حمله كرده و از آزادي زبان و قلم دفاع نمايند. 2 بنابراين تصميم، در 18 اسفند 1300 فرخي در روزنامه خود مقاله شديد‌اللحني نوشت و بي‌قانوني سردار سپه را متذكر شد. عصر همان روز حكومت نظامي براي جلب فرخي دو سه نفر قزاق را مأمور مي‌نمايد كه او را دستگير نمايند. ولي فرخي و چند نفر از دوستانش كه موضوع را دريافته بودند بلافاصله در سفارت دولت شوروي متحصن شدند. دو روز بعد از اين واقعه، روزنامة حيات جاويد ملي در مقاله شديد‌اللحني نسبت به سردار سپه انتقاد نمود و پس از آن مدير اين روزنامه نيز همراه عده‌اي ديگر در زاويه حضرت عبدالعظيم تحصن اختيار كردند كه بعداً متحصنين حرم عبدالعظيم نيز به تحصن‌كنندگان سفارت روس پيوستند. به اين ترتيب عده زيادي از مديران جرايد، آزاديخواهان و مخالفين سردار سپه در سفارت روس جمع شده و بر عليه وي شروع به فعاليت كردند . آنها خواستار لغو حكومت نظامي، عزل سردار سپه و اجراي قانون اساسي شدند. 3 اين تحصن گرچه به نتايج مورد نظر دست نيافت اما رضاخان را نسبت به قدرت مطبوعات هشيار كرد. او كوشيد با استفاده از حربه تطميع، تعدادي از مديران جرايد را به سوي خود جلب نموده و از آنها در راه هدفش كه قبضه كردن قدرت بود استفاده نمايد. با توجه به همين نكته از اين پس مطبوعات به دو دسته تقسيم مي‌شدند: مطبوعات طرفدار سردار سپه همچون كوشش، تجدد، ناهيد، گلشن و مطبوعات مخالف سردار سپه چون تازه بهار، شهاب، سياست، نسيم صباء و آسياي وسطي. اين صف‌بندي مطبوعات همچون ادوار قبلي مشروطيت در واقع انعكاسي از جناح‌بندي سياسي آن دوره مي‌باشد. مظهر اصلي آن جبهه‌گيري نمايندگان مجلس بود كه با قدرت‌گيري تدريجي سردار سپه به دو دسته اصلي موافق و مخالف وي تقسيم مي‌گرديدند. در اين ميان رهبري اصلي جريان مخالف با سردار سپه در دست مرحوم سيد‌حسن مدرس متمركز بود. با افزايش فشار بر مطبوعات و آزاديخواهان كه با توقيف و سركوب جرايد مخالف همراه بود، عده‌اي از آزاديخواهان تصميم به تحصن در مجلس شوراي ملي گرفتند. اين عده به رهبري موسوي‌زاده يزدي مدير روزنامه پيكار، سيد‌مهدي نبوي تفرشي مدير روزنامه تنبيه درخشان به مجلس آمده و پس از نطقي اجراي قانون اساسي و عزل سردار سپه را خواستار شدند. 4 اين دومين تحصن مديران جرايدو ‌آزاديخواهان در طول 2 ماه اسفند 1300 و فروردين 1301 شمسي بود. از جمله وقايعي كه در اين دوره حساسيت رضاخان نسبت به مطبوعات را نشان مي‌داد واكنش وي به مندرجات روزنامه حقيقت درباره اختلاس‌هاي سردار اعتماد، رئيس قورخانه و انتقاد و اعتراض به سوءاستفاده افسران از موقعيت خود بود. با توجه به اين اعتراض و انتقاد، رضاخان از رئيس‌الوزراء خواستار توقيف روزنامه مزبور شد. او به مشيرالدوله (رئيس‌الوزراء) پيغام داد كه يا روزنامه حقيقت را توقيف كنيد يا مي‌سپارم كه ديگر به دربار راهتان ندهند. مرحوم مشيرالدوله هم كه بجز كناره‌گيري راهي را در مقابل خود نمي‌ديد، استعفا داد.5 رئيس‌الوزراي بعدي (قوام‌السلطنه) در واكنش به اين بي‌نظمي‌ها در كار مطبوعات، ضمن نطقي كه در مجلس شوراي ملي براي معرفي برنامه كابينه خود ايراد كرد از نمايندگان خواست براي جلوگيري از هرج و مرج مطبوعات، هر چه زودتر قانون هيأت منصفه را به تصويب رسانند كه وسايل محاكمه مطبوعات مطابق قانون فراهم گردد. وي سپس طي بيانيه‌اي خطاب به مديران جرايد از آنها خواست كه رويه سابق را ترك نمايند و تهديد نمود كه در غير اين صورت تا تشكيل محكمه صالحه روزنامه‌هاي خاطي را تعطيل مي‌نمايد. 6 هدف قوام‌السلطنه از اين اقدامات پيشگيري و مقابله با مطبوعات طرفدار رضاخان بود كه در دوره قبلي نخست‌وزيري‌اش موجبات سرنگوني وي را فراهم آورده بودند. با افزايش مداخله رضاخان و امراي منصوب در ايالات در امور كشوري و مالي، از جمله واريز نمودن عوايد ناشي از ماليات و خالصه‌جات به حساب وزارت جنگ بدون دخالت ماليه،‌اعتراض مطبوعات بار ديگر نسبت به او شروع شد؛ كه اين اعتراضات به كتك خوردن مديران جرايد و تعطيل شدن روزنامه‌هاي آنان منجر گرديد. رضاخان دندان «فلسفي» مدير حيات جاويد را با مشت شكست و او را همراه با سردبير روزنامه مزبور در دژباني زندان كرد؛ پاي حسين صبا‌، مدير ستاره ايران را در ميدان مشق به جرم انتقاد از وزير جنگ به سه‌پايه بست و هاشم خان محيط، مدير روزنامه وطن را در محل اداره روزنامه توسط عده‌اي قزاق به شدت مضروب كرد و سپس در قزاقخانه حبس نمود. 7 اين اقدامات و ساير قلدري‌هاي رضاخان برخي از نمايندگان مجلس را به وحشت انداخت و زمينه را براي انتقاد از اعمال وزير جنگ در مجلس فراهم آورد. نطق معتمد‌التجار، نماينده آذربايجان در 13 مهر 1301 شمسي واكنشي به اين مسائل بود. او در اين نطق ضمن اشاره به خلافكاريهاي سردار سپه در مورد مطبوعات چنين مي‌گويد: «بدون مجوز قانون جرايد را مي‌بندند و مديران ‌آنها را توقيف، حبس، تبعيد و زجر مي‌كند و مي‌زنند. چرا؟»8 اين سخنان نطق تاريخي مرحوم مدرس راجع به قدرت مجلس مبني بر عزل پادشاه و رئيس‌الوزراء و وزير جنگ را در پي داشت. كه هر دو اين نطق‌ها بار ديگر به مطبوعات مخالف جرأت داد تا حمله خود را به رضاخان از سر گيرند. اين وقايع منجر به استعفاء سردار سپه از وزارت جنگ گرديد. سردار سپه بعد از استعفاء دست به يك سلسله اقداماتي زد تا مردم و مجلس را مرعوب كرده و وجود خود را در رأس وزارت جنگ عامل ثبات و امنيت جلوه دهد. از جمله اين اقدامات ايجاد نا امني مصنوعي در تهران و مانور نظامي در مقابل مجلس بودكه با توجه به اين اقدامات محمد‌حسن ميرزا وليعهد و قوام‌السلطنه از رضاخان خواستند كه در مجلس حاضر شود و متعهد گردد كه بعد از اين بر طبق قانون اساسي رفتار نمايد. به اين ترتيب براي نخستين بار سردار سپه در تاريخ 24 مهر ماه 1301 در مجلس حاضر و ضمن نطقي به خواسته‌هاي نمايندگان مبني بر عدم مداخله وزارت جنگ در دواير مالياتي و خالصجات تن در داد. 9 اين شكست رضاخان كه وي آن را از تحريكات قوام مي‌دانست منجر به تحولاتي در سياست‌هاي وي گرديد. از آن جمله، كنار آمدن با فراكسيون سوسياليست‌ مجلس به رهبري سليمان‌ميرزا اسكندري بود. اين تاكتيك در ايجاد رخنه در صفوف مخالفين و نهايتاً سلطنت وي تأثير بسزايي داشت. نخستين تأثير اين اتحاد هماهنگي و همدستي جرايد سوسياليست‌ها و طرفداران سردار سپه در حمله به حكوم قوام و سقوط دولت وي بود. 10 چنانچه پيش از اين ذكر شد، قوام در ابتداي دوره صدارتش در پي آن بود كه قانون هيئت منصفه مطبوعات را در مجلس طرح و تصويب نمايد. با شدت گرفتن حملات روزنامه‌هاي طرفدار سوسياليست‌ها و سردار سپه،‌قوام بار ديگر بر طرح اين قانون در مجلس پافشاري نمود؛ اما برغم تلاش دولت در اين زمينه، مجلس در اين باره جديتي بخرج نمي‌داد. تا اينكه در اواخر مهر 1301 زمزمه‌هايي از طرف جمعي از وعاظ و علماي روحاني در تهران بر عليه جرايد و هتاكي آنها به عمل آمد كه عاقبت به بستن دكاكين و اجتماع عده‌اي از روحانيون در مسجد جامع منجر گرديد. با توجه به اين امر بالاخره در روز شنبه 10 آ‌ذر 1301 قانون هيئت منصفين مطبوعات در مجلس شوراي ملي در چهار ماده به تصويب رسيد. 11 يكي ديگر از نتايج تحصن علماء در مسجد جامع تعيين مميز مطبوعات در وزارت معارف بود كه در كليه مطبوعات، مراقب و ناظر مسائل مربوط به مذهب باشد. هر چند كه در دوره رضاشاه هيچ يك از اين قوانين رعايت نشد، قانون هيئت منصفين عوض گرديد و مندرجات مطبوعات بر عليه مذهب، نه تنها متوقف نگرديد بلكه تشويق شد. در هر صورت رضاخان به استفاده از مطبوعات براي تحريك بر عليه قوام ادامه داد و كوشش كرد كه اذهان عمومي را بر عليه كابينه قوام تحريك نموده و مقدمات نخست‌وزيري خويش را فراهم آورد. وي هم‌چنين از طريق مطبوعات وابسته به خود شروع به انتقاد از قاجاريه كرد و سعي نمود به تدريج افكار عمومي را بر عليه احمد شاه تحريك نمايد. از آن جمله مي‌توان به مقاله روزنامه قيام در سوم بهمن 1301 ه‍.ش اشاره كرد كه تحت عنوان «وضعيت پوشالي» به شدت به شاه حمله و انتقاد كرده بودكه چرا وي كابينه را بركنار نمي‌كند. 12 با توجه به اين زمينه چيني‌ها، كابينه قوام در بهمن 1301 ه‍.ش سقوط كرد. با سقوط قوام‌السلطنه، رياست وزراء نصيب مستوفي‌الممالك گرديد و پس از او نيز مشيرالدوله عهده‌دار اين سمت گرديد؛ كه هر دوي اين كابينه‌ها با زمينه‌چيني و اقدامات سردار سپه مواجه و ساقط گرديد. بدين گونه رضاخان يك قدم ديگر در راه كسب قدرت پيمودو در آبان 1302 ه‍.ش فرمان نخست‌وزيري خود را از احمد‌شاه دريافت كرد. ب : دوره نخست‌وزيري از نخستين اقدامات سردار سپه در زمان تصدي رياست وزراء، گذراندن تصويب‌نامه‌اي در هيأت وزيران بود كه به موجب آن هر تظلمي كه در مطبوعات و جرايد چاپ مي‌شد، بي‌جواب مي‌ماند و بدان رسيدگي نمي‌شد. اين تصويب‌نامه بر خلاف اصل بيستم متمم قانون اساسي بود و از نخستين اقدامات رسمي براي محدود كردن مطبوعات در دوره رضاخان به حساب مي‌آمد. صدور اين تصويب‌نامه در جرايد مزدورو طرفدار رضاخان با حسن‌نظر تلقي گرديد ولي در روزنامه‌هاي مخالف به شدت از آن انتقاد شد. رضاخان در زمان نخست‌وزيري هم‌چنان از مطبوعات وابسته براي وصول به اهداف خويش استفاده نمود. از جمله براي خارج ساختن نظميه از دست سوئدي‌ها، تعدادي از جرايد وابسته را وادار به حملات شديد به نظميه كرد و آنها نيز از هيأت دولت خواستند كه هر چه زودتر توجهي به اوضاع نظميه كرده و شخص لايقي را در رأس اين اداره قرار دهد. بدين ترتيب سردار سپه توانست بدون هيچ اشكالي با اين زمينه‌سازي‌ها «وستداهل» سوئدي را از رياست نظميه برداشته و محمد‌خان درگاهي را به رياست آن منصوب نمايد. 14 تسلط رضاخان بر اين اداره داراي اهميت زيادي است و پاره‌اي معتقدند كه اگر نظميه در اختيار رضاخان قرار نمي‌گرفت رسيدن وي به مقام سلطنت ناممكن بود. از پيامدهاي سلطه رضاخان بر نظميه، عدم رعايت قانون در مورد مخالفين و موافقين سردار سپه بود. مخالفين دچار تهديد، شكنجه و حبس شدند و موافقين درارتكاب هرگونه اعمال خلاف مقررات آزاد ماندند. نخستين پيامد اين واقعه تبعيد فرخي يزدي، مدير روزنامه طوفان و عده‌اي ديگر از روزنامه‌نگاران به علت اعتراض به حكومت سردار سپه بود. رضاخان پس از دستيابي به مقام صدارت با توجه به تجربيات قبلي خويش دريافته بود كه هرگونه اقدام براي تغيير اوضاع بايد از طريق مجلس و با تصويب آن صورت گيرد. بنابراين تمام سعي و تلاش خود را بكار برد تا اكثريت مجلس را بدست آورد. او با استفاده از نظميه و فرماندهان نظامي در ايالات در اين طريق هم موفق شد و در مجلس پنجم تقريباً اكثريت نماينده‌ها را طرفداران سردار سپه تشكيل دادند كه عمدتاً به وسيله امراي لشكرها انتخاب شده بودند. مجلس پنجم در بهمن 1302 افتتاح شد، و از اولين پرده‌هايي كه قرار بود توسط اين مجلس بازي شود غوغاي جمهوري بود. سردار سپه طبق عادت از طريق جرايد وابسته به خويش مبارزه تبليغاتي گسترده‌اي را بر عليه احمد‌شاه آغاز كرد و از طريق تحصن و تلگرافهاي جعلي از ايالات به مجلس اين‌گونه وانمود مي‌كرد كه مردم خواهان بركناري قاجاريه و تأسيس جمهوري هستند. از داخل مجلس نيز وكلاي طرفدار رضاخان با رهبري تدين و سليمان‌ميرزا اسكندري در پي آن بودند كه تا عيد نوروز 1303 ه‍.ش كلك قاجاريه را كنده و جمهوري اعلام نمايند. با طرح پيش‌رس قضيه جمهوري، ماهيت افكار رضاخان به خوبي بر اهل بصيرت روشن شد. در مقابل آن، مرحوم مدرس از طريق بسج اقليت در داخل مجلس و مردم و روحانيون در خارج از مجلس، شروع به مقابله با جريان جمهوري‌طلبي نمود و توانست در اين دوره از مبارزه، پشت سردار سپه را به خاك رساند. 15 در اين ميان، بار ديگر جرايد نيز به دو دسته تقسيم شدند، يك گروه آنها كه از ترس زور طرفدار سردار سپه و جمهوري قلابي او بودند و دسته ديگر آنها كه به جان خود رحم نكرده و با اقليت مجلس و مرحوم مدرس در مبارزه بر عليه جمهوري متفق بودند. يكي از جرايد مخالف جمهوري و سردار سپه روزنامه فكاهي قرن بيستم به مديريت ميرزاده عشقي بود و عشقي با آنكه آزادي خواه و شخصاً طرفدار رژيم جمهوري بود،‌با اين وجود با جمهوري مصنوعي و اجباري رضاخان مخالف بود. به گونه‌اي كه در شماره اول روزنامه خود، چند كاريكاتور و همچنين اشعار و مقالاتي تند بر عليه جمهوري و جمهوريخواهان منتشرنمود كه بلافاصله از طرف شهرباني شماره‌هاي اين روزنامه جمع و سانسور گرديد و خود ميرزاده عشقي هم چند روز بعد از انتشار روزنامه بدستور رضاخان ترور گرديد. ترور ميرزاده عشقي، در حكم هشداري بود به همه مخالفان و خصوصاً مطبوعات، كه از آن پس حداقل كيفر مخالفت با رضاخان مرگ است. پس از واقعه قتل عشقي، مرحوم مدرس به روزنامه‌نويساني كه خود را طرفدار وي مي‌شمردند پيشنهاد نمودكه در مجلس شوراي ملي تحصن اختيار نمايند و براي كسب امنيت و مصونيت قانوني مداخله مجلس را تقاضا كنند. در نتيجه عده‌اي از روزنامه‌نگاران كه دل به وعده‌هاي سردارسپه نداده بودند در مجلس تحصن كردند و بقيه روزنامه‌هاي آن زمان از رياكاري‌هايي كه براي كسب وجاهت ملي بكار مي‌بردند چشم پوشيده و علناً به هواخواهي سردار سپه پرداختند. در حقيقت در اين زمان روشن گشت كه كدام يك از مطبوعات طرفدار رژيم ديكتاتوري و كداميك آزادي خواهند. اين تحصن مدتي نزديك به سه ماه طول كشيد تا اينكه با ورود تيمورتاش به كابينه، وي با زعماي اقليت مجلس در خصوص پايان تحصن وارد مذاكره شد و در پايان كار نيز سردار سپه خود شخصاً به مجلس آمده و با مديران جرايد به گفتگو نشست. رحيم‌زاده صفوي نيز به نمايندگي از جانب مديران جرايد خواسته‌هاي آنان را كه اكثراً در ارتباط با امنيت جاني و حقوقي و مصونيت قانوني بود به تفصيل بيان نمود. هر چند تحصن پايان يافت ولي سه روز بعد از آن رحيم‌زاده صفوي دستگير گرديد و چون فراكسيون اقليت تهديد به استيضاح دولت نمود، با مداخله تيمورتاش آزاد شد. 16 يكي از رويدادهايي كه پس از واقعه جمهوري‌‌خواهي اتفاق افتاد قتل ماژور ايمبري، كنسول آمريكا در تهران بود. گرچه هنوز ريشه‌هاي اين حادثه در پرده ابهام است؛ اما آنچه كه مشخص است استفاده رضاخان از اين حادثه براي مبارزه و دفع مخالفين خود مي‌باشد پس از قتل ايمبري در تهران‌، به رياست سرتيپ مرتضي يزدان‌پناه حكومت نظامي اعلام شد و بلافاصله دستگيري مخالفين كه از طرفداران مرحوم مدرس و اقليت مجلس بودند آغاز شد؛ به طوري كه زندان نظميه مملو از آزاديخواهان و طرفداران مدرس گرديد. جرايد طرفدار رضاخان نيز با استفاده از اين واقعه، اقليت مجلس و مخالفين خود را هدف قرار داده و سعي داشتند گناه اين قضيه را به گردن آنها بيندازند و اين در شرايطي بود كه جرايد اقليت همه در توقيف و مديران آن در تحصن بودند. در مجلس نيز طرفداران سردار سپه با جار و جنجال مانع استفاده اقليت از تريبون مجلس جهت دفاع از خويش مي‌شدند. حسين مكي در تاريخ بيست ساله در اين باره چنين مي‌گويد: «تنها چيزي كه همواره سردارسپه از آن مي‌ترسيد يكي انتقاد در جرايد بود و ديگر انتقاد در مجلس، جرايد اقليت را يكباره توقيف و از قلم آنها راحت شده بود. در مجلس هم كه مي‌خواستند انتقاد يا حمله شديدي به او بنمايند طرفدارانش با جار و جنجال نمي‌گذاشتند اقليت حرفهاي خود را بزند.» 17 با توجه به اين وضعيت مرحوم مدرس اقدام به استيضاح دولت رضاخان نمود. هر چند كه اين استيضاح با توجه به اختلالاتي كه در مجلس پيش‌آمد انجام نگرفت ولي بار ديگر جرايد طرفدار رضاخان را به حمله شديد به مرحوم مدرس واداشت. از آن جمله، روزنامه ستاره ايران در تاريخ 8 مرداد 1303 با عنوان «استيضاح، افتضاح» ضمن حملات شديد به مدرس و اقليت و رضاخان را ستود. در واقع هرگاه كه اقليت مجلس مي‌خواست كه از حقوق قانوني خود استفاده نمايد، جرايد طرفدار دولت آنها را به باد ناسزاگويي مي‌گرفتند. 18 در هر صورت پس از واقعه قتل عشقي و جريانات حكومت نظامي (پس از قتل ايمبري) پرونده جرايد اقليت و اصولاً پرونده آزادي كلام تا پايان دوه سلطنت رضاخان بسته شد و از اين پس كمتر كسي جرأت انتقاد را به خود راه داد. ج ـ دوره سلطنت با توجه به اقدامات رضاخان در دوره تصدي وزارت جنگ و نخست‌وزيري، پس از دستيابي به سلطنت ديگر اثري از مطبوعات مخالف باقي نماند. اما حساسيت وي نسبت به مندرجات و مطالب روزنامه‌ها افزون،‌و با تحكيم بيشتر پايه‌هاي قدرتش، افزونتر شد. در اين دوره، نظارت بر امور مطبوعاتي به شهرباني واگذار گرديد. رضاخان براي اعمال كنترل بيشتر بر مطبوعات شروع به كاستن از تعداد آنها در تهران و شهرستانها نمود. همزمان با كاهش تعداد روزنامه‌ها و مجلات، بر حيطه موضوعات مورد سانسور نيز افزوده شد. در ابتدا، سانسور مطبوعات به عهده مديران و سردبيران بود و آنها با سپردن تعهدنامه، خود اين كار را بر عهده داشتند. 19 اما پس از مدتي شهرباني خود رأساً كار سانسور را بر عهده گرفت و كليه مديران جرايد مجبور شدند براي درج هرگونه مطلبي، ابتدا اجازه بازرس مطبوعات را كسب نمايند. 20 سانسور كه در آغاز منحصر به مقالات و اخبار بود، به تدريج به آگهي‌ها و اعلانات و سپس به كلمات نيز تسري يافت. 21 در اين دوره بسياري از جرايد به دليل چاپ شعر و يا حديثي، كه احياناً از آن معناي مخالفي برداشته مي‌شد،‌ تعطيل شدند. 22 بهمين دليل كمتر روزنامه‌اي را مي‌توان سراغ گرفت كه در اين دوره حداقل يكبار توقيف نشده باشد. سايه توقيف و تعطيل نه تنها روزنامه‌هاي غير رسمي، بلكه روزنامه‌هاي نيمه‌رسمي و كثيرالانتشاري چون ايران، شفق سرخ و اطلاعات را نيز در بر مي‌گرفت. 23 كناره گرفتن رهنما از روزنامه‌نگاري و توقيف و زنداني شدن علي دشتي،‌كه هر دو طرفدار رضاخان و از زمينه‌سازان سلطنت او بودند، بخوبي نمايانگر فشار و اختناق حاكم بر مطبوعات در عصر سلطنت رضاشاهي است. در اينجا اين سؤال مطرح مي‌شودكه در شرايطي كه تقريباً همه مطبوعات مخالف از ميان رفته و جز عده‌اي روزنامه‌هاي طرفدار رژيم كه عمدتاً در جريانات قبل از سلطنت وابستگي و حمايت خود را اثبات نموده بودند روزنامه‌اي باقي نمانده بود‌، دليل اين همه سوءظن رضاخان نسبت به مطبوعات چه بود؟ پاسخ اين سؤال را بايد در طبيعت پر سوءظن و پيشينة رضاخان جستجو كرد. او كه خود دست نشانده بيگانگان بود، درهر كلام و سخن و حركت رجال هم عصر خويش گمان توطئه و يا طعنه و خطايي بر عليه خود مي‌برد و بهمين دليل به سرعت واكنش نشان مي‌داد. البته اين حساسيت تنها نسبت به مندرجات مطبوعات داخلي نبود، بلكه وي از طريق نمايندگان سياسي ايران در كشورهاي مختلف مضامين روزنامه‌‌هاي خارجي در مورد ايران و سلطنت پهلوي را همواره تحت كنترل داشته و در صورت مشاهده سخني برخلاف ميل و منافع خويش، از پيگيري مسئله چه در قالب تكذيب و يا تقاضاي توقيف و محاكمه مدير روزنامه و يا حتي قطع روابط كوتاهي روا نمي‌داشت. چنانچه به دليل مندرجات مجله فكاهي «اكسلسيور» فرانسه، رابطه ايران را با آن كشور قطع نمود. 24 رضاخان كه در پي كسب قدرت مطلقه در ايران بود، پس از سركوب مخالفين و از ميان برداشتن رجال قدرتمند و با نفوذ كشور، روحانيت و نفوذ مذهب در ميان مردم را اصلي‌ترين مانع در راه وصول به اهداف خويش ديد. به همين دليل در كنار اقدامات عملي چون بركنار داشتن روحانيون از اداره امور مردم از طريق ايجاد و توسعه سازمان‌هايي چون عدليه، ثبت اسناد و محاضر دولتي طلاق و ازدواج، كاستن از تعداد معممين يا استفاده از وحدت لباس و سرانجام ايجاد منع و محدوديت در برگزاري مراسم مذهبي، كوشيد با بهره‌گيري از روشنفكران غربزده، و از طريق ترويج و نشر مظاهر پوسته‌اي تمدن غرب در قالب ادبيات، مطالب درسي، و يا از طريق ترويج لباس و مد غربي، بتدريج سنتهاي فكري و رفتاري جامعة ايران را كه براساس مذهب شكل گرفته بود متحول سازد، زيرا انتظار داشت با رنگ باختن و سست شدن اعتقادات مذهبي جامعه، از نفوذ و قدرت حاملان و مروجين مذهب نيز در جامعه كاسته شود. اين هدف نهائي سياست فرهنگي رژيم پهلوي چه در دوره رضاشاه و چه در دوره محمد‌رضا شاه بود. به همين دليل يكي از اصلي‌ترين محورهاي تبليغاتي مطبوعات اين دوره همگامي با سياستهاي دولت درمبارزه با فرهنگ و سنتهاي اسلامي بود. 25 در راستاي اين سياست، مطبوعات مي‌كوشيدند با تأكيد بر فرهنگ و تمدن ايران باستان، ميراث‌هاي فرهنگي تمدن ايران بعد از اسلام را به تدريج كم‌رنگ نمايند. گرايش به بزرگ‌نمايي تاريخ ايران پيش از اسلام اگر چه ريشه در افكار روشنفكران ابتداي مشروطه داشت، اما رضاخان با تقويت اين گرايش از آن به عنوان محمل ايدئولوژيك و مبناي مشروعيت رژيم بهره مي‌برد. در هر صورت رژيم رضاخان، برغم هيبت و صلابت ظاهري و با وجود هزينه‌هاي هنگفت كه صرف ايجاد ارتش و نيروي پليس نموده بود، به دليل عدم پشتيباني مردمي در برخورد با نخستين بحران خارجي در شهريور 1320 فرو ريخت. با فروپاشي رژيم، زنجيرهاي سانسور و فشار از دست و پاي مطبوعات باز شد و پس از بيست سال بار ديگر مطبوعات ايران توانستند در محيط نسبتاً آزادتري انتشار يابند. اين آزادي تا تحكيم قدرت محمد‌رضا و شروع سانسور، بطور نسبي تداوم يافت. پي‌نوشتها: 1. حسين مكي، تاريخ بيست ساله، ج2 (تهران: اميركبير، 1359)، صص 34 ـ 40. 2. همان، ص 43. 3. همان، ص 44. 4. همان،‌ص 55. 5. ملك‌الشعراء بهار. تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران. انقراض قاجاريه، ج 1 (تهران: شركت سهامي كتابهاي جيبي، 1375)، ص 209. 6. حسين مكي، پيشين، ص 84 ـ 85. 7. ملك‌‌الشعراء بهار، پيشين، ص 225. 8. حسين مكي، پيشين، ص 143. 9. ملك‌الشعراء بهار، پيشين،‌ص 241. 10. همان، ص 246. 11. همان، ص 259. 12. حسين مكي، پيشين، ص 224. 13. همان،‌ص 443. 14. همان، ص 446. 15. همان، ص 448 ـ 519. 16. همان، ص 72. 17. همان، ص 125. 18. همان، ص 128. 19. ن . ك. سند شماره 17. 20. ن . ك . سند شماره 1 /8. 21. عبدالرحيم ذاكر حسين، مطبوعات سياسي ايران در عصر مشروطيت، چاپ دوم، (تهران: دانشگاه تهران، 1371)، ص 119. 22. ن. ك. سند شماره 9. 23. ن. ك. سند شماره 6. 24. عبدالرضا هوشنگ مهدوي، سياست خارجي ايران در دوران پهلوي( 1375 ـ 1300)، چاپ اول، (تهران: نشر البرز، 1373)، ص 46. 25. ن . ك . سندهاي شماره 21، 22 و 23. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29 به نقل از:گنجينه اسناد، فصلنامه تحقيقات تاريخي، شماره‌هاي 29 و 30، بهار و تابستان 1377

حمايت روسيه و انگليس از محمد‌‌علي شاه در آستانه به توپ بستن مجلس

حمايت روسيه و انگليس از محمد‌‌علي شاه در آستانه به توپ بستن مجلس درتاريخ چنين آمده است كه حمله نظامي به ساختمان مجلس شوراي ملي در 1287 توسط نظاميان روسيه و به خواست مؤكد محمد‌علي شاه قاجار صورت گرفته و هدف سركوب جنبش مشروطه بوده است. براساس آنچه كه در تاريخ آمده، انگليسي‌ها در ‌آن زمان خود را حامي مشروطه‌طلبان وانمود ساخته و سفارت خود را مأمن و پناهگاه آنان براي در امان ماندن از گزند نيروهاي دولتي محمد‌علي شاه و نظاميان روس حامي وي قرار داده بودند ولي اسنادي كه از وزارت خارجه بريتانيا به دست آمده حاكي از آن است كه محمد‌علي شاه در آن زمان مورد حمايت مشترك روسيه و انگلستان قرار داشته و به ويژه در روزهاي قبل از به توپ بستن ساختمان مجلس شوراي ملي، شاه از حمايت وزيران مختار بريتانيا و روسيه در تهران برخوردار بوده است. در اينجا توجه خوانندگان گرامي را به گوشه‌هائي از چند سند كه گواه اين مدعاست جلب مي‌كنيم: در سند شماره 291 به تاريخ 16 ژوئن 190 / 26 خرداد 1287 ـ يك هفته قبل از به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس به سرادوارد گري وزير خارجه كشورش صحبت از يك توافق مشترك با روسيه بر سرحكومت سلطنتي ايران را مطرح كرده مي‌نويسد: «به عقيده اينجانب وزير مختار روس سعي مي‌كند تنها ورق برنده خود يعني شاه را با تن دادن به هر خطري حفظ كند. او در صورت امكان اين كار را با همكاري ما انجام خواهد داد. طرح موضوع هواداري ظل‌السلطان از آلمان نيز بهانه‌اي است تا دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان رادر مورد انتشار يك اعلاميه مشترك جلب كند.» در سند شماره 308 به تاريخ 20 ژوئن 1908 / 30 خرداد 1287 ـ 2 روز قبل از به توپ بستن مجلسف سر ادوارد گري وزير خارجه انگيس در پاسخ به تلگرام «هيوا وبيرن» كاردار كشورش در روسيه كه موضاع دولت روسيه در قبال شاه ايران را به اطلاع وزارت خارجه انگلستان رسانده بود گفت در كشور بريتانيا و روسيه بايد به محمد‌علي شاه توصيه كنند براي حفظ سلطنتش از هر اقدام خصمانه‌اي عليه مشروطه‌خواهان امتناع ورزد. در سند شماره 310 به تاريخ 21 ژوئن 1908 / اول تير 1287 ـ يك روز قبل از به توپ بستن مجلس چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس به سرادوارد گري وزير خارجه كشورش نوشت: «هرگونه پيشنهاد مشترك از سوي روسيه و انگليس به محمد‌‌علي شاه نبايد مخفي بماند و بايد متن آن اعلام شود زيرا ممكن است به عنوان حمايت مشترك از شاه جلوه كند.» وي افزود: «وزير مختار روسيه به من پيشنهاد كرده كه بها تفاق رفتار صيمانه و آشتي جويانه‌اي در قبال شاه در پيش بگيريم». در سند شماره 312 به تاريخ 22 ژوئن 1908 / دوم تير 1287 ـ صبح روز جمله به مجلس، مستر «هيوا وبيرن» كاردار انگلستان در روسيه در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه انگليس از ملاقات خود با ايزولسكي وزير خارجه روسيه سخن به ميان آورد. وي گفت ايزولسكي در اين ملاقات پيشنهاد نماينده كشورش در ايران را پذيرفته كه نمايندگان دو كشور بايد در تهران طي يادداشتهائي براي وزيران ك ابينه ايران، نمايندگان مجلس و شخص شاه، تأكيد كنند كه دو دولت روسيه و انگلستان حفظ دودمان سل طنت كنوني را تعهد كرده‌اند. ايزولسكي در اين ملاقات به نقل از نماينده كشور خود در تهران تصريح كرد اين اقدام تنها راه مؤثر براي جلوگيري از خلع سلاح شدن شاه در برابر مخالفان است و افزود در غير اين صورت شاهد سقوط محمد‌علي شاه خواهيم بود. كاردار انگلستان در ادامه اين نامه براي وزير خارجه كشورش نوشت: «دولت روسيه مي‌خواهد شاه كنوني (محمد‌علي شاه) را حفظ كند ولي ما از هر دولتي ولو ظل‌السلطان به شرط آنكه تحت‌الحمايه ما بايد حمايت خواهيم كرد.» وي افزود: «من منتهاي كوشش خود را به كار بردم تا ايزولسكي را از اين اشتباه بيرون آورم. در عين حال تأكيد كردم كه دولت انگلستان هيچ علاقه‌اي ندارد كه محمد‌علي شاه سرنگون شود و كس ديگري را جايگزين وي كند. اما عقيده من اين است كه وي تصور مي‌كند به قدرت رسيدن هر فرد ديگري به جاي محمد‌علي شاه به منزله پيروزي سياست انگلستان در ايران است و طبعاًَ از آن احتراز مي‌كند» وي گفت ايزولسكي مايل است دو دولت بريتانيا و روسيه، وليعهد ايران را به عنوان وارث تاج و تخت به رسميت بشناسند ولي متعهد به دفاع از تاج و تخت پدرش باشند و در هر حال روش منفي در برابر شاه در پيش نگيرند. در سند شماره 327 به تاريخ 23 ژوئن 1908 / سوم تير 1287 ـ فرداي روز به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه كشورش ضمن اشاره به حوادث ديروز (حمله به مجلس) تأكيد كرد به وابسته نظامي سفارت دستور داده‌ام از ورود احتمالي اشخاصي كه بخواهند در سفارت بست ؟؟ بنشينند و يا پناهنده شوند، ممانعت كند. در سند شماره 339 به تاريخ 25 ژوئن 1908 / 5 تير 1287 ـ 3 روز پس از به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگلستان در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه كشورش با اشاره به حوادث روز مله، تأكيد كرد شاه دليل موجهي براي اتخاذ اقدامات شديد عليه مخالفين داشت زيرا حمله ابتدا از ناحيه مجاهدين به سپاهيان روس و قواي دولتي صورت گرفت. در اين نامه به غارت خانه‌هاي مخالفين، بازداشت نمايندگان مجلس، بازداشت رئيس مجلس و موارد متعدد اعدام اشاره شده است. به اين ترتيب از مكاتبات سفارتخانه روس و انگليس در تهران، لندن و مسكو چنين بر مي‌آيد كه هر دو كشور حامي رژيم سركوبگر محمد‌علي شاه و مخالف نهضت مشروطه بوده‌اند. ذكر اين نكته ضروري است كه محمد‌علي شاه يكسال پس از حادثه به توپ بستن مجلس تحت تأثير خشم مردم در شهريور 1288 به كمك نظاميان روس از كشور گريخت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29 به نقل از:مجله «خواندنيها» سال 1330، شماره‌هاي 26 و 27

آزاد شدن اسناد جاسوسي در انگليس

آزاد شدن اسناد جاسوسي در انگليس 139 پرونده از اسناد سازمان‌هاي امنيت داخلي و خارجي بريتانيا (m.i.6 m.i.5) از جمله همكاري آنها با شبكه‌رسانه‌اي بي‌. بي. سي، از طبقه‌بندي آزاد و در روز سه‌شنبه 21 اسفند 1386 در اختيار عموم محققان قرار گرفت. پرونده ‌ها بيشتر شامل فعاليت‌هاي جاسوسي و امنيت مأموران بريتانيايي در حدود سال‌هاي جنگ جهاني دوم و عمدتاً عليه افراد يا مؤسسات مظنون به همكاري‌با حكومت آلمان نازي يا نيروهاي كمونيست متمايل به دولت اتحاد جماهير شوروي است. بسياري از پرونده‌ها به تعقيب و تجسس سياستمداران، هنرمندان و نويسندگان چپگراي متمايل به كمونيسم در دهه‌هاي 50 ـ 1940 اختصاص دارد. براساس اين اسناد، دواير امنيتي بريتانيا، به شركت‌هاي نفتي فعال در روسيه نيز مظنون بوده و اين شركت‌ها را پوششي براي فعاليت‌هاي جاسوسي كارمندانش مي‌دانستند. پرونده‌ها و اسناد ديگري نيز درباره همكاري‌هاي نهادينه مؤسسه بي. بي. سي با دستگاههاي امنيتي بريتانيا وجود دارد كه از آن جمله مي‌توان به همكاري راديوي «بي‌. بي. سي» با دواير امنيتي بريتانيا براي شناسايي، دستگيري و بازجويي «همايون فرزاد» برادر «مسعود فرزاد» يكي از كاركنان سرشناس بخش فارسي آن به اتهام همكاري با نيروهاي امنيتي آلمان نازي اشاره كرد. مسعود فرزاد يكي از ادباي سرشناس تاريخ معاصر ايران، يكي از حافظ‌پژوهان به نام و همكار و نسل صادق هدايت، بزرگ علوي و پرويز ناتل خانلري است. اين پرونده‌ها نشانگر نكات مهمي از روند فعاليت‌هاي جاسوس و امنيتي در بريتانيا، اروپا، خاورميانه و جنوب شرقي آسيا هستند. فعاليت‌هايي كه گاه به تعقيب و ايجاد محدوديت طي چندين دهه براي افراد بي‌گناه و عاري از هر خطاي سياسي منجر مي‌شده است. آرشيو ملي بريتانيا پيش از اين و در فاصله بين مه 2001 تا سپتامبر 2007 دهها پرونده امنيتي مرتبط با تحولاتي كه به نوعي با رخدادهاي ايران و ايرانيان در سال‌هاي 1953 ـ 1914 مربوطند را از طبقه‌بندي خارج كرده و در اختيار پژوهشگران تاريخ معاصر قرار داده است. موضوعات شماري از پرونده‌هاي آزاد شده قبلي درباره ايران از اين قرارند: فعاليت‌هاي جاسوسي ديپلمات‌هاي اروپايي در تهران در طول و فاصله بين دو جنگ جهاني، چند دهه تعقيب و مراقبت «تئودور روتشتين» نخستين وزير مختار شوروي در تهران و خانواده وي در بريتانيا، فعاليت‌هاي جاسوسان آلماني و روسي در ايران، ورود چتربازان جاسوس آلماني به ايران، فعاليت‌هاي ضد انگليسي و آلمان دوستانه ملك منصور و محمدحسين‌خان دو پسر «اسماعيل‌خان صولت‌الدوله» ايلخان سابق ايل قشقايي و مراقبت جاسوسان بريتانيايي از آنان و فعاليت‌هاي ضد بريتانيايي و آلمان‌دوستانه بازرگانان ايراني مقيم خارج از كشور. پروفسور آندرو از دست‌اندركاران اين پرونده‌ها درباره اسناد امنيتي مربوط به ايران به خصوص درباره دو واقعه كودتاي 1299 (1921) و 1332 (1953) مي‌گويد به نظر نمي‌رسد امكان آزادسازي اين اسناد حتي در چند دهه آينده وجود داشته باشد. با اين همه پروفسور اندرو با تأكيد گفت: «هر چند خود من هم با وجود خودي و محرم بودن و قبول عضويت كامل و رسمي در سازمان ام. آي. فايو امكان دسترسي آزادانه به همه اسناد امنيتي كشورم را ندارم، ولي در كتاب در دست تأليف خود، فصلي را به تاريخچه دخالت دواير امنيتي بريتانيا در امور ايران اختصاص داده‌ام.» برخلاف اسناد ديگر دواير دولتي، براي آزادسازي يا انتشار اسناد امنيتي در بريتانيا هنوز قانون قطعي و ضمانت اجرايي مشخصي وجود ندارد و پرونده‌ها صرفاً براساس صلاح ديد و سليقه مسئولان ناشناخته دواير امنيتي به آرشيوهاي عمومي سپرده مي‌شوند . مساله آزادسازي اسناد امنيتي در بريتانيا براثر فشار افكار عمومي پس از پايان دوران جنگ سرد و فروپاشي حكومت شوروي به صورت محدود و تدريجي از ابتداي قرن بيست و يكم آغاز شده و با وجود روند كند آن به نظر مي‌رسد در سال‌هاي آينده به تدريج آهنگ سريع‌تري به خود گرفته و سال‌هاي پس از جنگ جهاني دوم را نيز شامل شود. اسناد آزاد شده توسط دواير امنيتي بريتانيا شامل فعاليت‌هاي غيرقانوني مأموران انگليسي نيست و حتي در بين پروند‌ه‌هاي آزاد شده پس از شش دهه، اوراقي خارج و يا سطوري از آن‌ها تعمداً محو و ناخوانا شده‌اند. سنت آزاد نكردن اسناد امنيتي در بسياري از كشورها وجود دارد، ولي اين كشورها مدعي داشتن قانون دسترسي آزادانه به اسناد نيستند و ادعا ندارند كه پس از مدتي مشخص همه اسرار خود را براي مردم خود برملا مي‌سازند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 29

...
105
...