انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

مدرس:ما قدرت داريم رضاخان را عزل كنيم از هيچ‌چيز واهمه نداريم

مدرس:ما قدرت داريم رضاخان را عزل كنيم از هيچ‌چيز واهمه نداريم سيد‌حسن مدرس از علما و نمايندگان برجسته، مبارز و ضداستبدادي مجلس شوراي ملي ايران در قرن چهاردهم هجري است. وي در 1287 در سرابه اردستان به دنيا آمد. پدرش سيد‌اسماعيل از سادات طباطبايي بود. در شش سالگي به همراه پدرش به قمشه رفت و نزد پدربزرگش ميرعبدالباقي درس خواندو پس از درگذشت ميرعبدالباقي در شانزده سالگي براي ادامه تحصيلات به اصفهان رفت. بعد از گذراندن مقدمات، به فراگيري دروس سطح پرداخت و در ضمن معقول را نزد ميرزا جهانگيرخان قشقايي آموخت. دروس خارج فقه و اصول را نيز نزد استاداني چون شيخ مرتضي ريزي و آقا سيد‌محمد‌باقر دُرچه‌اي خواند و سپس براي تكميل تحصيلات خود در 1311ق‌ عازم نجف اشرف گرديد و در مدرسه صدر ساكن شد. سيد‌‌حسن مدرس در طول دوران تحصيل در نجف روزهاي پنجشنبه و جمعه كارگري مي‌كرد و از آن راه امرار معاش مي‌نمود. وي به مدت هفت سال از محضردرس آخوند خراساني و سيد‌محمد‌كاظم طباطبايي يزدي استفاده كرد و به درجه اجتهاد نايل شد و در 1324 ق، در سي و هفت سالگي از راه اهواز و بختياري، به اصفهان وارد شد و در آن شهر در منزلي محقر سكونت گزيد. مدرس به زودي در ميان مردم اصفهان مشهور گرديد. بزرگترين عامل اشتهار وي، ساده‌زيستي، صراحت كلام و مبارزه آشتي‌ناپذير وي با متنفذان و مالكان بزرگ اصفهان بودكه همواره منافع خود را بر همه چيز ترجيح مي‌دادند. او در جريان جنبش مشروطيت به حمايت از آن برخاست و در دوران استبداد صغير با كمك حاج‌آقا نورالله اصفهاني، انجمن مخفي بر ضدمستبدان را تشكيل داد و با مشروطه‌خواهان بختياري مخفيانه در تماس بود و همكاري داشت. با دعوت و همكاري مدرس، نيروهاي مشروطه‌خواه بختياري به رهبري صمصام‌السلطنه، قواي دولتي را در اصفهان شكست دادند و حكومت آن شهر را در دست خود گرفتند و به عنوان غرامت خسارات خود، درصدد گرفتن ماليات از مردم برآمدند كه اين امر با انتقاد و اعتراض شديد مدرس مواجه شد. صمصام‌السلطنه نيز وي را دستگير و تبعيد نمود اما به خاطر اعتراض علما و مردم او را به شهر بازگرداند و در وضع ماليات تجديد نظر نمود، اما آنان همچنان توطئه مي‌كردند و دوبار به او سوءقصد نمودند كه مدرس از آنها جان سالم به در برد. همزمان با تشكيل دوره دوم مجلس شوراي ملي، مدرس از سوي آخوند خراساني و شيخ‌عبدالله مازندراني ـ مطابق اصل دوم متمم قانون اساسي ـ به عنوان يكي از مجتهدان طراز اول به مجلس شوراي ملي معرفي گرديد و از سوي مجلس نيز پذيرفته شد و به ناچار اصفهان را به قصد تهران ترك گفت. در ذيحجه 1329 ق دولت روسيه تزاري به بهانه‌ي حضور شوستر امريكايي ـ كه امور ماليه كشور را بر عهده داشت ـ به دولت ايران اولتيماتوم داد و متعاقب آن، قشون روس وارد بندر انزلي شد و تا قزوين پيشروي كرد. گرچه دولت اين اولتيماتوم را پذيرفت لكن مجلس به شدت با آن مخالفت كرد. در رمضان 1332 ق كه جنگ جهاني اول شروع شد، دولت ايران رسماً اعلام بي‌طرفي كرد اما قواي روسيه، انگليس و عثماني، بدون توجه به اين بي‌طرفي وارد كشور شدند و به زد و خورد با يكديگر پرداختند. در محرم 1334 ق بيست و هفت نفر از نمايندگان مجلس و گروهي از رجال سياسي و مردم عادي به منظور مقابله با تجاوزات روس و انگليس به ايران، به طرف قم حركت كردند و در آن شهر «كميته‌ي دفاع ملي» را تشكيل دادند و يك هيأت چهارنفري را براي اداره امور برگزيدند كه مدرس يكي از آنان بود. قواي روس، مهاجران را تعقيب كرد و آنان ناگزير به غرب كشور رفته و از راه كرمانشاه، كرند و قصر شيرين خود را به اسلامبول رساندند. در همه مسيرهاي داخل ايران، نيروهاي روس مهاجران را تعقيب مي‌كردند و زد و خوردهايي نيز ميان آنان در مي‌گرفت. مهاجران در تبعيد، دولتي به رياست نظام‌السلطنه تشكيل دادند كه در آن مدرس، وزير عدليه و اوقاف بود. مدرس در اسلامبول، در مدرسه ايرانيان آن شهر به تدريس پرداخت و اعضاي دولت در تبعيد نيز با سلطان عثماني ملاقات كردند. در شعبان 1336 ق و با پايان يافتن جنگ جهاني اول، مدرس به همراه ديگر مهاجران به تهران بازگشت و در مدرسه ديني سپهسالار ـ‌كه نيابت توليت آن را داشت ـ به تدريس پرداخت و در نظام اداري و آموزشي آن، تحولي به وجود آورد. در ذيقعده 1337 ق، وثوق‌الدوله قرارداد ننگين 1919 را با انگلستان منعقد ساخت كه براساس آن اختيار امور مالي و نظامي دولت ايران در دست مستشاران انگليسي قرار مي‌گرفت. وثوق‌الدوله تصميم داشت تا اين قرارداد را در مجلس به وسيله‌ي طرفداران و دست‌نشاندگان خود به تصويب برساند اما بر اثر مخالفت‌هاي مدرس در مجلس و افكار عمومي، مجلس قرارداد مذكور را رد كرد و وثوق‌الدوله به ناچار از كار بركنار گرديد. پس از كودتاي سوم اسفند 1299 كه توسط رضاخان و سيد‌ضياءالدين طباطبايي صورت گرفت، بسياري از آزاديخواهان دستگير شدند كه از جمله‌ي آنان مدرس بود كه به قزوين تبعيد و در آنجا زنداني گرديد. وي بيش از سه ماه در حبس بود و پس از عزل سيد‌ضياء آزاد شد. مدرس در انتخابات دوره چهارم مجلس شوراي ملي كه در 1339 ق برگزار گرديد، به نمايندگي مردم تهران انتخاب شد و در رأي‌گيري ميان نمايندگان به نايب رييسي مجلس نيز رسيد. وي در آغاز اين دوره با تصويب اعتبارنامه نمايندگان موافق قرارداد 1919 و همكاران وثوق‌الدوله مخالفت كرد و مانع تصويب اعتبارنامه آنان شد. مدرس در اين دوره از رضاخان، سردار سپه، عامل كودتا كه پست وزارت جنگ را داشت و پايه‌هاي ديكتاتوري خود را مستحكم مي‌ كرد به شدت انتقاد نمود و گفت: «عجالتاً امنيت در دست كسي است كه اغلب ماها خوشوقت نيستيم. شما مگر ضعف نفس داريد كه اين حرف‌ها را مي‌زنيد و در پرده سخن مي‌گوييد؟ ما [نمايندگان] بر هر كس قدرت داريم. از رضاخان هم هيچ ترس و واهمه نداريم. ما قدرت داريم پادشاه را عزل كنيم، رئيس‌الوزرا را بياوريم سؤال كنيم، استيضاح كنيم، عزلش كنيم و همچنين رضاخان را استيضاح كنيم، عزل كنيم. مي‌روند در خانه‌شان مي‌نشينند. قدرتي كه مجلس دارد هيچ‌چيز نمي‌تواند در مقابلش بايستد...» مدرس با دولت مستوفي‌الممالك به دليل عدم قاطعيت كافي او، نقص برنامه‌هايش و وجود رضاخان در پست وزارت جنگ مخالفت كرد و در خرداد 1302 دولت مستوفي‌ را استيضاح نمود. مدرس در انتخابات دوره پنجم مجلس شوراي ملي كه در اواخر 1302 برگزار شد، عليرغم اِعمال نفوذ نظاميان و مأموران شهرباني، به نمايندگي مردم تهران انتخاب گرديد واز طرفي رضاخان به فرمان احمد‌شاه به نخست‌وزيري منصوب شد. طرفداران رضاخان در داخل و خارج براي برچيدن رژيم قاجار و روي كار آمدن رضاخان، زمزمه ايجاد جمهوري در كشور را سردادند. مدرس كه به نيت اصلي رضاخان و طرفدارانش پي برده بود با تغيير رژيم به مخالفت برخاست، اما همچنان نمايندگان هوادار رضاخان بر آن امر اصرار داشتند و به منظور خاموش ساختن و عقب نشاندن مدرس، يكي از نمايندگان به او سيلي زد. خبر سيلي خوردن مدرس به بيرون از مجلس نيز كشيده شد و بلافاصله بازار تهران به عنوان اعتراض بسته شد و گروه وسيعي از مردم و روحانيون به تظاهرات پرداختند. در 2 فروردين 1303 تظاهرات ديگري در طرفداري از مدرس و مخالفت با جمهوري در اطراف مجلس شوراي ملي برپا شد. رضاخان كه مخالفت شديد مدرس و نگراني و اعتراض بسياري از علما را از ايجاد جمهوري مشاهده كرد طي اعلاميه‌اي در فروردين آن سال، انصراف خود را از ايجاد جمهوري اعلام كرد، و براي اطمينان دادن به علما به قم رفت و با علماي آنجا ديدار نمود. مدرس كه در مجلس در اقليت قرار داشت از هر فرصت جهت افشاي شخصيت ديكتاتوري رضاخان استفاده و مخالفان مدرس نيز از ايراد نطق وي در مجلس جلوگيري مي‌كردند. سرانجام در روز 7 مرداد 1303، مدرس به همراه شش تن ديگر از نمايندگان مخالف، رضاخان رئيس‌الوزراء را به دليل سوء سياست داخلي و خارجي، قيام و اقدام بر ضد قانون اساسي وحكومت مشروطه استيضاح نمودند. رضاخان با تهديد و تطميع و تزوير، همه را به همكاري و يا سكوت و انفعال كشانده بود و ديگر امكان موفقيت براي مدرس نمانده بود. مدرس اين نكته را به خوبي دريافته بود و در پاسخ اين سؤال كه آيا از اين پس در مبارزه‌ي خود اميد موفقيت دارد،‌ گفت: «من در اين كشمكش، چشم از حيات پوشيده و از مرگ باك ندارم. آرزو دارم اگر خونم بريزد، فايده‌اي در حصول آزادي داشته باشد. منِ تنها، از دستگاه سردار سپه نمي‌ترسم،‌اما او با تمام قدرت و جلال سلطنتش از من مي‌ترسد.» در دوره ششم مجلس با وجود آنكه تحت نظر كامل رضاخان و دخالت صريح نظاميان در سراسر كشور برگزار شد بار ديگر مدرس و تعداد ديگري از نمايندگان مستقل و مخالف رضاخان به مجلس راه يافتند. اندكي بعد به اشاره رضاخان، مدرس در 7 آبان 1305 موردسوء قصد قرار گرفت اما به نحو معجزه‌آسايي نجات يافت و مدرس آن اقدام را تلويحاً به تحريك رضاخان دانست. او به مدت دو ماه بستري بود و در دي ماه آن سال در مجلس شركت نمود. در آبان 1306، حاج‌آقا نورالله اصفهاني، عالم مجاهد و متنفذ اصفهان همراه عده‌اي روحانيون آن شهر در اعتراض به برخي از برنامه‌ها و اقدامات رضاخان به قم مهاجرت كرد و از علماي سراسر كشور خواست تا به منظور اعلام همدردي و اعتراض به رضاخان به قم مهاجرت كنند. مدرس نيز طي تلگرافي كه به حاج‌آقا نورالله مخابره نمود اقدام آنان را تأييد و اظهار همدردي و همكاري نمود. در انتخابات دوره هفتم كه بار ديگر تحت نظارت شديد مأموران نظامي برگزار شد، اعلام گرديد كه مدرس حتي يك رأي نيز نياورده است و او با اشاره به تقلب وسيع در انتخابات به طنز گفت كه لااقل يك رأيي را كه به خودم دادم مي‌خونديد! مدرس كه امكان ورود به مجلس را از دست داده بود، ديگر امكاني براي ابراز مخالفت نداشت و از مصونيت پارلماني نيز برخوردار نبود. رضاخان كه مترصد چنين فرصتي بود دستور دستگيري او را صادر كرد. رئيس شهرباني وقت و چند تن ديگر از افسران و درجه‌داران در نيمه شب 16 مهر 1307 به منزل وي يورش برده و او را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند و سپس به اتومبيلي منتقل كرده و بدون درنگ به يكي از روستاهاي اطراف مشهد و سپس به شهر كوچك و دورافتاده كويري خواف تبعيد نمودند. وي به مدت نُه سال در آنجا تحت نظر شديد مأموران امنيتي قرار داشت و ممنوع‌الملاقات بود. در آبان‌ماه 1316، مدرس به دستوررضاخان به كاشمر انتقال يافت و در روز 10 آذر 1316 توسط چند تن از مأموران رژيم به شهادت رسيد. مدرس، مردي پرهيزگار، شجاع، عالم و وارسته بود و در بيان حقايق از هيچ‌كس پروا نداشت. امام خميني(ره) در بيانات خود مدرس را به دليل صفات مذكور بيش از هر عالم ديگر مي‌ستود و او نقش عمده‌اي در تكوين شخصيت سياسي امام داشت. اوراقي كه از دست نوشته‌هاي او باقي‌مانده گواه آن است كه وي آثاري در زمينه فقه و اصول و تفسير قرآن نيز داشته كه به دليل غارت منزلش و انتقال كتاب‌ها و دست‌نوشته‌هايش به شهرباني، اثري از آنها بر جاي نمانده است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:علماي مجاهد، محمد‌حسن رجبي، مركز اسناد انقلاب اسلامي

نيم‌نگاهي به كتاب «زرد» مدرس

نيم‌نگاهي به كتاب «زرد» مدرس در آن باغي كه دارد جلوه‌ي طاووس هر زاغي همان بهتر كه زير بال و پرباشد سربلبل «به استثناي 684 نفر كه اصولاً و فروعاً، عملاً، قاصراً و مقصراً يا سياستاً يا كتباً در تمام مملكت ايران موافقت با قرارداد كردند باقي تمام ملت ايران يا قالاً ياحالاً مخالف با قرارداد بودند. 684 نفر بودند در تمام ايران كه در كتاب بنده اسامي و عملياتشان ثبت است.» (نقل از نطق تاريخي مدرس در جلسه‌ي 5 يكشنبه 25 ذيقعده 1335 مطابق با 9 اسد 1300 دوره‌ي‌ پنجم) (من گويم اسامي اين 684 نفر را با عملياتشان ضبط كرده‌ام كه اگر يك مجلس شوراي ملي برپا شود و يك حكومت ملي پيدا شود اين‌ها را محاكمه كند و ...» (نقل از همان نطق) «آنچه من توانستم تعداد كرده و ضبط كنم در تمام ايران كاركن‌هاي قرارداد (1919) هشتصد‌نفر بودند كه در كتاب زردي كه بعد از مردن من منتشر مي‌شود اسم آنها نوشته شده است.» 1 (نقل از نطق تاريخي مدرس در دوره‌ي ششم مجلس شوراي ملي) «تمام شبها وقتي آقا فراغتي پيدا مي‌كرد، با هم به تنظيم و تدوين كتاب زرد مي‌پرداختيم، گاهي آقا محمد‌حسين مدرسي هم در اين كار شركت داشت.» 2 (نقل از يادداشتهاي دكتر سيد‌عبدالباقي مدرس به نام «همراه پدر» «... شما وظيفه و قدرت داريد كه جريان كتاب زرد جدتان را پي‌گيري كنيد و اين كتاب را هر كجا هست پيدا كنيد. حقير اطلاع كامل از تحرير و تأليف اين كتاب دارم چون در كار آن بوده‌ام. امروز همه فاميل چشم اميدشان به شما است و شما در اين مورد مانند ديگر كارهايتان موفق خواهيد بود.» (نقل از نامه‌ي دكتر محمد‌حسين مدرس3 به نگارنده،‌ مورخه‌ي مهرماه 1351) «به طوري كه آقاي حائري‌زاده نماينده‌ي مجلس شوراي ملي و آقاي رسا كه مدير روزنامه قانون و از طرفداران مدرس بود اظهار مي‌دارند وجود چنين كتابي مسلم است و بارها آقاي دكتر (م) اظهار مي‌داشتند كه آن را يكي از مأمورين شهرباني به ايشان فروخته است.» 4 (نقل از صفحه‌ي 358 كتاب مدرس شهيد نابغه ملي ايران) نگاه كنيد به مقدمه‌ي كتاب زرد، ژرف نگران انديشمند را توان ديگر داد تا در عمق علم تاريخ بيانديشند و اين مرآت حيات انسانها را در مقام و قراري ديگر بازيابند. 5 بصيرت در تاريخنگاري «مورخ تا بصيرت پيدا نكند اگرهم تاريخ بداند از جزر و مد آن درك صحيحي ندارد، تاريخ علم است و هر علمي بدون تعمق در فلسفه آن اگر خطرناك نباشد، حداقل بي‌حاصل و معيوب است، سزاوار نيست كه بدون فهم و درك قابل يقيني از تاريخ درباره آن قضاوت و اظهار نظر كنيم، مفاسد و معايب اجتماعي در ميدان حيات و روابط جوامع، عوامل نوعي دارند. اين عوامل نوعي را تاريخ بما مي‌شناساند تا در راه حيات از مفاسدشان برحذر و از محاسنشان بهره‌مند گرديم.» 6 به عقيده مدرس تاريخ علمي است كه داراي اصول و قوانين دقيق و غير قابل تغيير است. او درك نادرست از تاريخ را براي مورخ و در نتيجه جامعه بسيار خطرناك مي‌داند. اعتقاد او بر اين است كه عدم شناخت نوع مفاسد اجتماعي و عوامل پديد‌آورنده‌ي آن براي حيات هر جامعه‌اي خاموش نمودن چراغ راه آحاد آن جامعه است، وقتي سعي شود از رهروان راه زندگي نور و روشنايي را بگيريم، نبايد انتظار داشته باشيم در گودال و چاه نيفتند. درك تاريخ «اگر وعاظ، معلمان، اساتيد، نويسندگان، مورخان مي‌خواهند خدمت به ملتشان بكنند و از روي هوي و هوس عمل ننمايند و نسلهاي آينده را گرفتار نگراني و گمراهي نكنند، صريح مي‌گويم ضروري است كه تاريخشان را درك كنند و خود درباره‌اش سخن بگويند و بنويسند. آخر ما تاريخ‌نويس و تاريخ فهم نداشته‌ايم كه هرودوت با چنان ديدي تاريخ ما را تحرير نموده كه كمترين اعتمادي به گفته‌هايش نيست. 7 در جنگ ماراتون عامل اصلي شكست سپاه ايران، شجاعت و تهور يونان و اسپارت نبود، برعكس ايرانيان يك ميليون سپاهي را تا درون مرز آنان با نظم و انضباط فوق‌العاده برده بودند، گذراندن چنين عسكري از كوه و بيابان و دريا، عقلاً تدبير و درايت مي‌خواهد و اين بوده است. منتهي در اين ميان هدف گم شده و آنان در موقعيتي بوده‌اند كه نمي‌دانسته و نمي‌فهميده‌‌اند براي چه مي‌جنگند، بي‌هدفي است كه فاجعه‌انگيز است، وگرنه شجاعت و هنر جنگ‌آوري و جنگجويي كه بالذات و بالطبيعه براي دفاع از حيات خود فضيلتي است به معني كامل، وجود داشته است. ‌نگاه كنيد به تواريخ دقيق و مورد اطمينان در كليه جنگهايي كه بدون يك هدف متعالي به وقوع پيوسته شكست حتمي بوده است. سپاه اسلام چون هدف مشخص و بزرگ دارد با وجود بي‌برگي كامل همواره موفق است. در جنگ صفين تا زماني كه هدف مشخص بود پيروزي بود ولي وقتي هدف اصلي را با حيله در ميان عسكريان مولا بزير پرده كشيدند چنان شد كه مي‌دانيد. اين اصل را در كار آتيلا،8 بوناپارت، و بسياري ديگر مي‌بينيم. امپراطوري عثماني هم با همين بيماري تورم كبدي متلاشي و جزءجزء خواهد شد،‌ چون به جائي رسيده كه براي هدف متعالي عظمت اسلام نمي‌جنگد بلكه براي توسعه‌طلبي و متلاشي نمودن حاكميت و استقلال همسايگان خود محاربه مي‌كند، اين مطلب را به چند نفر از حكومتيان عثماني در نجف گفتم و متذكر شدم كه شما از مردم مسلمان عسكر اجباري مي‌گيريد و آنان را براي قدرت و سلطه خود به جنگ كساني كه با شما كاري ندارند مي‌بريد‌، اينها به كارشان ايمان و اعتقاد ندارند و بالاخره شما را به شكست و زوال مي‌كشانند و اين بدنامي اسلام و مسلمانان است. ما صد سال جنگيديم و در جنگهاي صليبي كه در حقيقت هجوم همه اروپا بود بر حيات اسلام، غلبه كرديم بر دول اروپا و حالا اينها از اين راه شما را به دام انداخته‌اند، تجزيه امپراطوري عثماني يعني نخ نخ نمودن طناب اسلام و به آساني پاره كردن و بريدن آن. گفت سيد اين حقايق را براي سلطان بگو درست همين است كه گفتي در پاسخ او اظهار داشتم همين نظر را دارم.» 9 بهره‌گيري از تاريخ مدرس نه علم غيب دارد و نه معجزه مي‌كند، كتابهاي جفر و طلسمات را هم نخوانده و نداشته، ولي اظهار نظر او درباره‌ي امپراتوري عثماني در ذيقعده‌ي 1322 (ه‍. ق) مطابق با (اسفند 1283 شمسي) يك پيشداوري دقيق و صحيح تاريخي است. بايد پرسيد و جاي سؤال هم هست كه او از كجا به اين واقعيت كه تقريباً تاريخ 20 سال بعد در جنگ بين‌المللي اول اتفاق مي‌افتد واقف بوده است. چاره نداريم جز اينكه بگوييم او به قول خودش مفاسد نوعيه را به خوبي مي‌شناخته، فلسفه‌ي تاريخ،‌روابط پديده‌ها، علل، معلول، عوامل و عناصر، در نزد او كاملاً شناخته شده و در مجموع، جريان حاكم بر روند تاريخ را به خوبي دريافته است، نظير اين پيشگويي را باز هم در جاي ديگري دارد: «از مذاكرات با سردارسپه بر من مسلم شده است كه در رژيم ‌آينده بنياد معيشت ايلياتي را خواهند برانداخت، شايد در نظر اول اين قضيه به نظرهاي سطحي پسنديده آيد وليكن شايان دقت است، مسئله‌ي تخته قاپو يعني در تخته شدن و ده‌نشين شدن ايلات يك چيزي نيست كه تازه ما اختراع كرده باشيم، بلكه از آ‌غاز خلقت بشر، راحت‌طلب بوده چون ده‌نشيني راحت‌تر از كوچ‌كردن دائم و نقل و انتقال هميشگي است. ولي چون در كشور ايران هميشه بهار نيست كه در يك جا بقدر كفايت براي رمه علف پيدا شود ناگزير مردم حشم‌دار بايد تدريجاً دنبال علف رو به كوه و بيابان برند و بدين طريق همواره تابستان در سردسير و زمستان را در گرمسير بگذرانند، و براي احشام خود علوفه تهيه نمايند، لذا پيوسته بر اين شعبه فلاحت كه يكي از پربركت‌ترين چشمه‌هاي ثروت مملكت است افزوده مي‌شود چون معيشت همه ايلات و عشاير ما از اين راه تأمين مي‌گردد، سلاطين وقتي نسبت به يك ايل خشم مي‌گرفتند آنوقت دستور مي‌دادند آن ايل را تخته‌قاپو كنند يعني دچار فقر و گرسنگي سازند، زيرا همينكه ايل در تخته شد ناچار حشم گرسنه و بي‌علف خود را به قيمت نازل مي‌فروشد و پس از دو سه سال به نان شب محتاج مي‌گردد. افراد چنين ايلي هم چون به حركت و قشلاق و ييلاق عادت كرده و هواي لطيف و غذاي طبيعي لبنيات خورده‌اند در اثر توقف در يك‌جا و كمبود غذا آهسته آهسته ضعيف و بيمار مي‌شوند، يا مي‌ميرند و يا به شهرهاي بزرگ براي مزدوري مي‌روند اين است سرنوشتي كه امروز براي ايلات رقم زده‌اند، ما بايد سعي كنيم ايل و عشاير اين مملكت گرفتار بليه نگردد براي آن مدارس سيار با برنامه‌هاي مناسب درست كنيم اصول وطن‌دوستي و مسائل صحي و بهداري و مسائل ضروري فلاحت را به آنان بياموزيم و امنيت و محفوظ ماندن احشام و اغنام آن را تأمين كنيم، اين كارها بسيار آسان است اما طرح دولتهاي بزرگ اين است كه ايلات ايران را تخته‌قاپو كند تا گوسفند و اسب ايراني كه براي تجارت تا قلب اروپا انتقال مي‌يابد و سرچشمه عايدات هنگفت اين كشور است رو به نابودي گذارد و روزي برسد كه براي شير و ... پشم و پوست و حتي ده‌نار (دو سير و نيم) پنير گردن ما به جانب خارجه كج باشد و دست حاجت به سوي آنان دراز كنيم.» 10 آينده در آيينه تاريخ «در رژيم تازه كه نقشه آن را براي ايران بي‌نوا طرح كرده‌اند نوعي از تجدد به ما داده مي‌شود كه تمدن مغربي را با رسواترين قيافه تقديم نسل‌هاي آينده خواهد نمود، تقريباً چوپان‌هاي فراعيني و كنگاور با فكل و كراوات خودنمائي مي‌كنند و سيل‌ها از رمان‌ها و افسانه‌هاي خارجي كه در واقع جز حسين كرد فرنگي و رموز حمزه‌فرنگي چيزي نيست به وسيله مطبوعات و پرده‌هاي سينما به اين كشور جاري خواهد گشت.» 11 اين‌ پيش‌‌بيني مدرس است در سال 1303 هجري شمسي درست ده سال پيش از ‌آغاز انجام اين طرح به وسيله‌ي دول استعمارگر در ايران. او از كجا و به چه وسيله‌اي چنين مسئله‌اي را كه امروز ما شاهد و ناظر ادامه بقاياي آنيم مطرح مي‌كند، با چه نيرويي درك مي‌نمايد كه آينده‌ي كشور ايران چنان است كه براي همه‌ي آنهايي كه دارد و مازاد آن را صادر مي‌كند نيازمند خواهد شد،‌ كلي‌گويي هم نيست دقيقاً جزء جزء و طبقه‌بندي شده است، گروهي معتقد بوده‌اند و هنوز هم معتقدند كه از عوالم غيب خبر داشته و اين تواناييها امدادهاي غيبي است، ولي ما مطلقاً اين نظر را نمي‌پذيريم، چه خود او هم به مناسبتي مي‌گويد: «چرا مي‌گوئيد مدرس نائب امام زمان (ع) است كه نتوانيد ثابت كنيد، بگوئيد مدرس نايب و وكيل مردم است كه ثابت كردنش برايتان آسان باشد.» 12 ناچاريم بپذيريم كه مدرس مسير تاريخ و واكنش برخوردهاي سياسي و شيوه‌ي ملل قدرتمند را در رابطه با ملل ضعيف به خوبي از سينه‌ي تاريخ استخراج نموده و مي‌شناسد. توجه كنيد: تاريخ و اقتصاد «همه ساله هزاران كارگر ايراني در خارجه مزدوري كرده با اندوخته خود به داخله بر مي‌گشتند و نيز بازرگانان ايراني در كار صادرات و واردات دخالت داشتند و منافعي كه تحصيل مي‌كردند در واقع به كشور ايران عايد مي‌شد و طبعاً از اين قبيل راهها كسري صادرات نسبت به واردات تا حدي جبران مي‌شد. اما از زماني كه صرفاخانه‌ها و تجارتخانه‌هاي ايراني غفلتاً طي چند ماه يكي پس از ديگري ورشكست شدند درآمدهاي كشور نيز رو به تنزل رفت و تنگدستي عمومي با شدت آغاز شد. همان سياستي كه باعث ورشكستگي تجارتخانه‌هاي ايراني شد امروز مي‌كوشد كه آخرين رشته‌هاي بازرگاني و اقتصاد ما را واژگون سازد.» وقتي اين مرد از مسائل اقتصادي سخن مي‌گويد و به تشريح اقتصاد پرداخته مسائل توسعه و مخصوصاً بانك و بانكداري را تشريح مي‌كند، آيتي از اطلاعات وسيع و گسترده در قلمرو اين علم است. سخن او است: تلاش براي درك تاريخ «وقتي به اصفهان رسيدم و خواندن تاريخ هند و چين را علاقمند شدم. در اين‌باره كتاب و نوشته‌ بسيار كم بود. ناچاراً سراغ كساني رفتم كه در اين مملكت‌ها بوده‌اند و چيزهائي از آنجا مي‌دانند. تاجري در اصفهان بود. يك هندي به نام سردار [يك كلمه ناخوانا] مي‌آمد و برايم آنچه از تاريخ هند مي‌دانست مي‌گفت كتابهائي هم از هند برايم مي‌خواند و گاهي ترجمه مي‌كرد فهميدم كه هند زماني از دست رفت كه از لحاظ اقتصادي به زانو درآمد و امپراطوري انگليس دو چيز را با تأسيس شركت تجارتي از آن گرفت اول مالش را و دوم حالش را و هند شد قلمرو انگليس.»13 اين مال و اين حال چيست كه ذهن روشن مدرس انگشت روي آن مي‌گذارد؟ مال را كمابيش از نظر او مي‌شناسيم كه همان نهادهاي اقتصادي و روابط مابين آن نهادهاست، ولي حال ظاهراً مي‌بايستي نيروو توانايي كار و فعاليت باشد، چون مدرس خود در جايي مي‌گويد امروز حال ندارم يعني بيمارم و كسلم، قدرت و توان ندارم. و باز در جايي ديگر عنوان مي‌كند: «در جريان تأسيس بانك ملي در بسياري از شهرهاي كوچك زن‌ها براي خريد سهام شركت زيورآلات خود را از سر و گردن گشودند و در همان زمان رجال جهان ديده گيتي‌شناس14 گفتند چشم بد دور. محال است مستعمره جويان اجازه بدهند چنين حال و احساسات و چنين ايماني در يك ملت شرقي رشد و نمو نمايد.» زمان و گستره‌ي تاريخ به هر صورت چنين به نظر مي‌رسد كه «حال» در بيان مدرس به جاي آگاهي و توانايي و نيروي فعاله در سير تكامل جامعه است، استعداد، سرزندگي و سوز و شور و حركت در كلمه‌اي كه با لفظ حال به كار مي‌برد نهفته است و او در بسياري از اوراق كتاب خود بررسي مي‌كند كه چرا مردم ما حال تاريخ فهمي و عبرت از آن راندارند. بايد اين حال را در وجودآنان ايجاد كنيم كه سياست فهم گردند، هر ايراني از طبابت درك صحيح دارد كه راهي علمي است براي رفع مرض و بيماري ولو اطلاعاتش ناچيز و كم باشد. اگر به همين اندازه هم بتوانيم اين ملت را نسبت به گذشته خود دلبسته نماييم كه بداند در گذشته چه كرده است كه بايد در آينده فاعل آن فعل نباشد قدمي مؤثر در راه خير و صلاح او برداشته‌ايم. «خواندن و شنيدن تاريخ برايم اين مطلب را روشن كرد كه بايد به علم سياست بيشتر فكر كنم، خوشبختانه در اين مورد كتابهاي زيادي در دسترس بود در نجف بود در اصفهان هم بود. كتابهائي كه علماي ما براي سلاطين نوشته‌اند، نصيحه‌الملوك ـ قابوس‌نامه‌ـ اخلاق ناصري ـ چيزهائي دارد و فارابي، غزالي، افلاطون، ارسطو اينها هم عقايد وافكاري در مورد سياست و اداره جامعه نوشته‌اند. اينها را بايد خواند و با شيوه سياست امروز تطبيق داد اين مطالب گرچه خوب و مورد نياز است ولي روش سياسي امروز مسئله ديگري است. تخصيص دادن به اين متفكران و گفتارشان را اصل مسلم دانستن نفي غير است. كتاب سياست در زمان ما داراي چندين هزار فصل است و آنچه آنان نوشته‌اند صد يك آن هم كمتر است، بايد راهي را انتخاب كنيم و سياستي را اتخاذ نموده و بخوانيم و بدانيم كه تنها در محدوده اصلاح جامعه ومملكت نباشد و به فكر بقاي آن هم باشيم، وظيفه مهم هر سياستمداري در اين ر وزگار انديشه بقاي كشور و ملت خويش است چون در اين دوران تا پنجاه شصت سال ديگر بقاي جوامع كوچك در خطر جدي است، وقتي بقاي اجتماع تضمين و تأمين بود اصلاح ‌آن ميسر است زميني كه وجود ندارد چگونه تبديل به باغ و كشتزار مي‌شود. نگهداشتن اين زمين و تبديل آن به كشتزار و مصون داشتنش از تجاوز همسايه و غيره با تدبير و سياست ميسر است، بايد ملتي در مملكت بوده،‌زندگي كند تا بتوان با اتكا به دلبستگي‌هاي مذهبي و ملي و وطني، آنان را براي حفظ و ‌آبادي زمينشان و خانه‌شان و ايمانشان تشويق و ترغيب كرد.» بقاي ملت، صلاح ملت «در مملكتي كه اشرار و قطاع‌الطريق‌ تا پشت دروازه اصفهان را چاپيده‌اند، و حسين كاشي مال اهالي كاشان واعراض مردمرا برده و قشون متمردين شكست خورده تعاقبي نشده و در حالي كه شيراز در انقلاب است و هر جا حكومت دارد حكومت چنگيزي است هر جا كه حكومت ندارد آكل و مأكول است،15 اين جامعه بقايش در خطر است، بايد بقايش در درجه اول مد نظر باشد بعد صلاحش را مورد نظر قرار داد.» نوگرايي سلطه «امروز دول قدرتمند فقط با سرزمين‌ها كاري ندارند، با منافع سرزمين‌ها كار دارند، در سالهاي آينده سياست اشغال و تجاوز و زير سلطه گرفتن نوعي ديگر مي‌شود. به كشورهاي ضعيف مي‌‌گويند مملكت آب و خاك مال خودتان ولي حاصل آن از ما، در مقابل ما هم از شما حمايت مي‌كنم تا همسايه‌هاي شما فكر بدي براي بلعيدنتان نكنند. روسيه ما را از انگلستان مي‌ترساند و انگلستان ما را از روسيه، آنان قفقاز را خورده‌اند و اينها بحرين و معادن جنوب را. شايد روزي هم برسد كه بگويند اينها مال خودتان، به شرطي كه نفتش و سنگ‌آهن و مس و موار ديگر صنعتي‌اش مال ما باشد، ما هم استقلال شما را مي‌شناسيم. روز ششم ذيقعده 1324 (ه‍ . ق) در اولين جلسه انجمن ملي اصفهان كه اغلب علما و ظل‌السلطان هم بود، به اين تعبير سياست اشاره كردم. جلسه را در عمارت چهلستون تشكيل داده بودند،‌ گفتم «اين كاخ پايه شكسته و اين باغ بي‌حاصل چه به درد مي‌خورد جز اينكه مستلزم مخارج سنگين براي تعمير و نگهداري آن باشد، ولي اگر همتي در كار باشد كه اينجا را آباد كند دارالعلم كند، موزه اشياء كند،‌ باغ تفرج و سياحت كند، يا محل مطالعه و تحقيق كند، اينجا آباد مي‌شود، درآمد هم پيدا مي‌كند،‌ آن وقت شما مي‌آئيد و ادعاي مالكيت مي‌كنيد و حاصلش را مي‌بلعيد، ‌شاهزاده ظل‌السلطان هم باديه‌هاي اطراف اصفهان و زمين‌هاي پر درآمد همين كار را كرده‌اند، مردم ‌آمده‌اند آنجا را آباد كرده‌اند به محصول نشانده‌اند و ايشان با يك فوج سرباز و يك كاغذ تيول از شاه‌بابا آنجا را تصاحب كرده و محصول آن را به نام سهم‌الارباب يا سهام‌المالك يا حق تيول مي‌برند بدون اينكه يك پاپاسي خرج آن كنند. عقل دول قدرتمند كه كمتر از عقل حضرت والا نيست آنها هم با كشورها چنين خواهند كرد. شما بدانيد استعمار در حال ديگر ارخالق [لباسي از كت معمولي بلندتر] نمي‌پوشد، لباس نو رنگين و فكل دارد، براي اين جريان نو آمده بايد سياستي و تدبيري انديشيد. شاهزاده اگر به اميد اين‌جا آمده كه او را اين انجمن به سلطنت برساند فكر بيهوده‌اي است و اگر واقعاً اين طوري كه وانمود مي‌كنند علاقمندند به درد مردم برسند بايد همه اينها را كه از مردم گرفته‌اند به آنها بازگردانند و اينهمه قشون را كه دور خودجمع كرده و موجب آزار مردم‌اند رهايشان كنند تا بروند به كار كشاورزي و دامداري برسند، اين تفنگها را هم بدهند به كساني كه مي‌خواهند با زورگويان بجنگند سلطنت را از همين جا شروع كنند آن وقت خود مردم او را به سلطنت مي‌رسانند. 16 اينجا معلوم نيست مي‌خواهيد چه كنيد و چه برنامه‌اي داريد من از اين جلسه اينجوري مي‌فهمم حضرات علما هم همين عقيده را دارند. همه مي‌گويند شاهزاده ظل‌السلطان به همه ستم مي‌كند، بسيار خوب همه بايد به او ستم كنند چه مانعي دارد. ستم يك تن به آحاد مردم، جرم و مجازات دارد، مجازاتش هم اين است كه آحاد مردم به اين فرد كه مي‌خواهد حاكم و فرمانروا باشد بگويند ما نمي‌خواهيم تو فرمانرواي ما باشي سياست امروز و فردا ايجاب مي‌كند كه ما زمين باير و ده خراب خود را نگهداريم و بعد آ‌ن را آباد كنيم.حاكم مستبد مردم را از همين خرابه‌ها هم با ستم خود بيرون مي‌كند، مردم هم به جاهاي ديگري مي‌روند. سرزمين كه خالي از نيروي كار و فعاليت و جوش و خروش زندگي شد تصاحبش آسان است، و بردن منافعش هم آسانتر. بعد از حرفهائي كه زده شد جز 2 نفر از علما [ظاهراً بايد اين دو نفر شادروانان كلباسي و حاج‌آقا نورالله باشند] بقيه يا سكوت كردند و يا اعراض. بسياري خود را باخته بودند و ترس از ظل‌السلطان رگ و ريشه بدنشان را مي‌بريد، اينها اسبها و درشكه‌هايشان از اموال شاهزاده بود و اين حرفها پياده‌شان مي‌كرد جلسه به هم خورد، ‌حضرت والا هم عبوس برخاستند و رفتند تا آمدم به مدرسه جده برسم اصفهان پرصدا شد. پيشنهاد اسب، درشكه و ده و خانه و پول بود كه قاصدهاي حضرت والا برايم مي‌آورند. ديدم تمكن و ثروت پيدا كردن چقدر راحت است، به همه گفتم به شاهزاده بگويند من طبق وصيت جدم اول خدا را شناختم و بعد قرآن را خواندم. اگر همه دنيا را به من ببخشند همين حرفها را كه مي‌دانم حق است باز هم مي‌زنم. به همكار معمم و با قدرت شما هم گفته‌ام.» آغاز پيكار «جلسه انجمن پايه‌گذار طبقه مخالف حاكميت زور شد. حاج‌آقا نورالله و كلباسي با عقيده من موافقت داشتند. كوشش مي‌كرديم كار به جنگ و نزاع نكشد. در جلسات ديگر انجمن تصميم گرفته شد تا كليه اهالي اصفهان و حومه مراقب باشند طغياني ايجاد نشود.آدم‌هاي ظل‌السلطان در طي چهار ماه 16 نفر را سخت مضروب كردند بسياري هم محبوس گرديدند تا آنكه بالاخره در محرم 1325 طغيان و شورش شروع شد و ظل‌السلطان حاكم قدرتمند و مستبد اصفهان از كرسي اقتدار بزير افتاد و روانه طهران شد. انجمن ملي موفقيت بزرگي به دست آورده بود، خانه حاج‌آقا (حاج‌آقا نورالله) مركز دادخواهان گشت، و او الحق شجاعانه كار مي‌كرد، با رفتن شاهزاده و تلاش حاج‌آقا به جمعيت ملي ولايتي قدرت استبداد ايشان قدم در طريق زوال گذاشت،‌و حاصل موقوفات مساجد متعدد و بزرگ اصفهان صرف حفظ قدرت و جمع‌ اوباش مي‌شد‌، تا بلكه در، شكسته قدرت باز تعمير يا تغيير يابد و سيل به درون رخنه نكند ولي اين تلاش بي‌حاصل بود.» پويايي و تحرك اجتماعي «بار ديگر پس از واقعه دخانيات در اصفهان انقلابي ايجاد شد، و حركتي براي بقا و صلاح مملكت بوجود آمد. انجمن ملي هم باني اين خير بود، چند نفر از علما عقيده داشتند كه اين اقدام را بايد مديون علما و اهل ديانت بدانيم، من عقيده‌ام غير از اين بود، محصور كردن يك برپائي اجتماعي براي احقاق حقوق ملي و اجتماعي در چهارديواري يك دسته و گروه كاري غلط است. در اين صورت كل جامعه تحت‌الشعاع يك عده قرار مي‌گيرد و بعد همين عده مغرور و بحقوق ديگران متجاوز مي‌شود. جامعه بايد بداند خودش متحرك و عامل است، حسنات و سيئات عملش هم مربوط به خود اوست. به همه اعضا و بزرگان انجمن جد و جهد نمودم كه نهضت اصفهان را به وجود آمده از فعاليت همه مردم بدانند، در مدرسه و در جاهاي ديگر هم همين عقيده را اظهار كردم كه ما نمي‌توانيم خودمان، خودمان را منشاء عزل حاكم مستبد بدانيم اگر بگوئيم ما حاكم را با مبارزه كنار زديم شايد بسياري بگويند اين حاكم براي ما خوب بود شما براي چه توكيل نموديد خودتان را براي خودتان؟ توكيل نمودن خود براي خود محال است، فاصله هست ميان كار غلط و كار محال. آنان نظرشان آن بود و من نظرم ثبت تلاش مردم به نام مردم بود. تا حالا هم باني عزل ظل‌السلطان خود مردم قلمداد شده‌اند، به مدير روزنامه (روزنامه انجمن مقدس اصفهان) هم نوشتم چرا مي‌‌گوئي مدرس ظل‌السلطان را از اصفهان بيرون راند، او از مردم ترسيد و رفت غير از اين كه نبود. تا بود مفاسد عظيمي مترتب مي‌شد و حالا كه رفت اگر اصلاح نشود آن مفاسد هم بوجود نمي‌آيد اين را مردم فهميدند و يكي كه حرف زد بقيه هم جرأت پيدا كردند و شاهزاده منعزل شد و با احترام به پايتخت رفت اگر آنجا شاه شد پايتختي‌ها و قدرتمندها شاهش كرده‌اند. مردم هم وظيفه خود را مي‌دانند، خير و صلاح خود را تشخيص مي‌دهند. ايرانيان صبور و متحمل‌اند صد سال بيشتر و كمتر با اقوام مهاجم ساخته‌اند و عاقبت در فرهنگ خود آنان را حل نموده و محوشان كرده‌اند. مهالك و مفاسد را رفع نموده‌اندتا حالا به مشروطه و دارالشورا رسيده‌اند. معايب اين حكومت را هم رفع مي‌كنند، صلاح مملكت و ديانتي ما نيست كه در همه امور خود را وكيل ملت بدانيم. اگر توانستيم برايشان كاري انجام مي‌دهيم چون وظيفه شرعي ما است كه به آنان خدمت كنيم و اگر نتوانستيم آنها خودشان مي‌دانند كه چه بكنند و چه نكنند.» 17 مطالب ياد شده سخنان مدرس در صحن مدرسه‌ي جده‌ي بزرگ براي طلاب و ديداركنندگان خود است كه ظاهراً براي قدرشناسي به او مراجعه نموده‌اند، كليه مطالب را خواهرزاده‌ي مدرس مرحوم (دكتر محمد‌حسين مدرسي) كلمه به كلمه يادداشت نموده و اين نطق مهم را بدين وسيله حفظ كرده است. نسخه‌‌ي اصلي آن موجود است و مي‌رساند كه او براي حركت و جنبش مردم چه ارجي قائل بوده و هيچ‌گاه نمي‌خواسته خود را مطرح نمايد. تا آخرين لحظات مبارزه هم كه طبعاً همراه آخرين نفس‌هاي اوست همين عقيده را دارد. درباره‌ي قرارداد 1919 و لغو آن هم كه به تصديق همه‌ي مورخان، مدرس قهرمان بلارقيب آن بود، مي‌گويد: «به توفيق خداوند و بيداري ملت ايران از چنگ قرارداد هم خلاصي پيدا شد.» (نطق مدرس جلسه‌ي 284 دوشنبه 21 جوزا 1302، 25 شوال 1341) «اگر كسي غوررسي مي‌كرد و روح آن قرارداد را مي‌فهميد، دو چيز استنباط مي‌كرد و آن اين بود كه تمامش مال ايراني است‌،مالش، حالش، جنبشش و همه چيزش متعلق به ايراني است. فقط اين قرارداد در دو چيزش ديگري را شركت مي‌داد يكي پولش، يكي قوه‌اش،‌ اين روح قرارداد بود اختصاص به ما هم ندارد، متحدالمال در تمام دنيا است... اهل ايران مخالف بودند، نه اينكه زيدي مثلاً بگويد من مخالف بودم، من مخالفت كردم، حسن مخالفت كرد،‌حسين مخالفت كرد، خير عمده طبيعت ملت بود كه مقاومت كرد، قوه طبيعت ملت است كه مي‌ تواند با هر تهاجمي مقابله كند.» (نطق مدرس چهارم ربيع‌الثاني 1343 و دهم عقرب 1303 مجلس پنجم) كارگزاران و سياست جامعه «در نجف پيشنهاد و اصرار مي‌شد براي مرجعيت شيعيان و به عقيده خودم مسلمانان به هند بروم و به كار تشكيل حوزه و مجامع اسلامي بپردازم. گفتم فيه لايخفي (فيه مالايخفي) ملت ايران متحمل هزينه سنگين شده و مرا براي خدمتگزاري در اين مرتبه ‌آورده است،‌حالا كه نياز دارد‌، آنان را رها نمي‌كنم، در ايران هم «كل‌الصيد في جوف‌الفرا» صادق است. 18 خدمتگزار بايد بومي باشد كه درد مخدوم را بفهمد، خادم و مخدوم را همدلي،‌همزباني و همدردي در اصلاح امور قدرت و همت مي‌دهد، هيچكدام از حكامي كه از مملكتي به مملكت ديگر فرستاده شدند و يا تسلط يافتند براي ملت آن كشور نتوانستند كاري انجام دهند. در تاريخ نمونه‌هاي زيادي هم داريم ـ در مصر ـ در ايران و هند و بسيار جاهاي ديگر، همه ممالك اسلامي خانه من است ولي در ميان اين كشورها من ايران را بيشتر علاقمندم و در ايران هم سرابه و اسفه19 را. شايد در آينده جائي در خراسان هم خانه من گردد ولي اين خانه دومي است كه حال و هواي اولي‌ها را ندارد. آنجا با فضايش اخت گرفته‌ام مي‌دانم كجايش خراب است كجايش آباد است چه دارد و چه ندارد آبش از كجاست نانش از كجاست،‌ باغش، زمينش، محصولش چيست و از كيست. براي خراب كردن و آباد كردن اطلاعاتم زيادتر و حاصل كار رضايت بخش‌تر است، فلسفه به هند و جاهاي ديگر رفتن براي كساني خوبست كه تعين و دسبوسي را كه خلاف شئون انساني و شيوه‌ي اسلامي است مايلند.» سه اصل مهم در تاريخ در خلال اين سطور، يكه و تنها مردي را مي‌بينم كه در پهنه‌ي قرن خودآگاهانه به سه اصل مهم مي‌انديشد: دين ـ ‌وطن ـ ملت و براي اينكه خادم اين سه باشد به سه ركن از علوم مسلط و در آن متبحر است: علم دين ـ علم تاريخ ـ علم سياست. افكار و انديشه‌هاي خود را منظم به مرحله عمل مي‌گذارد و گاه تحرير مي‌ كند، داشتن علم و انديشه را براي رسيدن به منظور كافي نمي‌داند، بازو مي‌گشايد و عمل مي‌كند،‌گرم و پرشور وارد ميدان مبارزه مي‌گردد، تدريس مي‌كند، بدون اينكه در موفقيتها به خود ببالد مردم را عامل اصلي پيروزي‌ها مي‌شمارد، تاريخ مي‌نويسد، اصول عقايد مي‌نگارد، حتي كار خود را خود انجام مي‌دهد، ‌به پاره‌ناني قانع است، يك روز در هفته مزدوري مي‌كند و از حاصل آن روزها و شبهاي يك هفته را مي‌گذراند. بي‌نيازي و آزادگي «در نجف روزهاي جمعه كار مي‌كردم و درآمد آن روز را نان مي‌خريدم و تكه‌هاي نان خشك را روي صفحه كتابم مي‌گذاشتم و ضمن مطالعه مي‌خوردم، تهيه غذا آسان بود و گستردن و جمع كردن سفره و مخلفات آن را نداشت، خود را از همه بستگي‌ها آزاد كردم.» معلوم است اين بي‌نيازي از همه كس و همه چيز چه قدرتي در وجود انسان مي‌آفريند، پروازي بلند،‌و روشني هدف، صراحت و تهور خارج از تفكر ما، آن‌‌هم در راهي متعالي، هدفي كه نقطه‌ي انتهايي ديد پيامبران است. شيوه‌ي تفكر او چنان است كه آشتي دهند‌ه‌ي دين ـ‌ فلسفه و سياست است، هر سه را در يك مسير به حركت در مي‌آورد و در راه آنها را به هم نزديك و به صورت سه رشته‌ي به هم پيچيده وسيله كشش انسانها به اوج آزادگي قرار مي‌دهد. جمله از اوست: «تلاش و حركت جامعه براي رسيدن به كمال انساني و آزادگي، زماني بهترين نتيجه را به بار مي‌آورد كه با عقل و تدبير آغاز و به آزادي ختم شود.» مي‌بينيم كه در اينجا مجتهد جامع‌الشرائطي كه نشسته و فقه و اصول درس مي‌دهد نيست، فيلسوف با قدرتي است كه بسيار كم از جزء در مي‌گذرد و كل را مورد تفكر قرار مي‌‌دهد، در سير تفكر خود طبيعت كه مبناي كلي و اصيل آفرينش است جاي مهمي را اشغال مي‌كند. طبيعت، انسان، خدا «خداوند پيامبران را به عنوان ارشاد و راهنمائي انسان‌ها فرستاده تا مسير زندگي را گم نكنند، همين وظيفه را كه طبيعت به عهده دارد، ولي كمتر كسي زبان اين مخلوق در كل، پيامبر را مي‌شناسد. كدام جزئي از طبيعت است كه ما را براي شناختن آفريننده هستي آگاه نسازد و كدام نمائي از آن است كه درس زندگي كردن را به ما نياموزد. جاي تأسف است كه انسان پيامبركشي را حالا در اثر جنگ به طبيعت‌كشي تبديل نموده. جنگ و تجاوز نه تنها اخلاق مردم را در امور به فساد و تباهي مي‌كشد بلكه طبيعت را هم كه منشاء زندگي‌هاست تباه و نابود مي‌كند.» (نقل از نامه‌اي كه ظاهراً به شيخ عيسي لواساني نوشته شده) او تهاجم تمدن و صنعت را به عرصه‌ي مقدس طبيعت ناديده نمي‌گيرد. از شهرهاي ويران و غارت شده، از ملتهاي نابود و پراكنده گشته،‌از زنان و مردان بي‌آزار و معصوم در خون نشسته و از بهترين قسمت‌هاي طبيعت كه به خاطر مطامع بشر از حيات افتاده، با غمي آكنده با عقل سخن به ميان مي‌آورد و براي جلوگيري از آن چاره مي‌جويد: «لولا مطامع والاحقاد لاتسفك دماءالاف الانسان» معلوم نيست اين جمله غني زاييده از يك تفكر ضد انگيزه‌ي جنگ و خونريزي از خود اوست و يا از كسي نقل نموده. از قراين چنين بر مي‌آيد كه نقل قول است، چون تا آنجا كه مطالعه و بررسي كرديم 439 جمله‌ي عربي در كتاب زرد به كار رفته كه اكثراً آيه‌ي از قرآن و يا حديث و گاهي هم ضرب‌المثل است، تقريباً 381 مطلب را منابع و مآخذ آن را پيدا كرده‌ايم و «لولا مطامع ...» را هنوز در جايي نيافته‌ايم از اصل مطلب دور نگردم: «طبيعت و عقل بشر براي تعظيم و تسليم خلق نشده است اگر زانوها خم مي‌شوند مسلماً از عقل سرپيچي كرده‌اند. انسان درست طبيعت كوچكي است، طبيعت حركت و سير منظم و هم‌آهنگي دارد اگر ما با طياره و كشتي از حركت و موانع آن عبور مي‌كنيم آن را مسخر خود نكرده‌ايم ماهيت آن همان است كه هست. اينكه بعضي مي‌گويند انسان طبيعت را مقهور خود ساخته غلط و محال است طبيعت و انسان هيچگاه مقهور نمي‌شود. طبيعت كل است، انسان كل است، و هر دو اصول اساسي معرفت‌اند.» (سخنان مدرس در خانه‌ي تدين، نقل از خاطرات فرزندش) 20 اعتقاد او بر اين است كه كوچكترين تجاوز به حريم طبيعت و انسان تجاوز به ناموس خلقت است: «جنگ فاجعه بزرگي است كه ما براي دفاع از حرمت و اعتقادات خود گاهي مجبوريم آن را به‌پذيريم. جز پيامبر و امام معصوم هيچكس صلاحيت ندارد اذن جنگ بدهد.» مدرس، براي انسان عظمتي فوق تصور قايل است، او طبيعت و انسان را دو ركن معرفت پروردگار مي‌داند و رساندن كوچكترين آسيبي به اين دو را گناهي نابخشودني مي‌شمارد. كمتر متفكر و فيلسوفي است كه در تلفيق دين، سياست و تاريخ به چنين نكته‌ي ظريفي برخورد و اشاره كرده باشد، وقتي از مقدمه‌ي كتاب زرد مي‌گذرد و وارد متن مي‌شود اولين جمله اين است: «اين كتاب روح فلسفه‌ي تاريخ و دين و سياست است.» هم در مقدمه و هم در متن زماني كه از فساد اخلاق جوامع متمدن سخن مي‌گويد با حسرتي تمام مي‌نويسد: «در زمان لوئي‌ها، در سينه و قلب اروپا مردم را قتل عام مي‌كردند، زير پايشان آتش مي‌افروختند تاراج اموال مردم كاري عادي و روزمره بود، افراد را به جرم مخفي نمودن طلاهاي خود از شست پا آويزان مي‌كردند در جنگهاي تن به تن (دوئل) يكديگر را مي‌كشتند خيانت و جنايت از رويدادهاي عادي بود با آهن گداخته روي تن و پيشاني انسانها علامت مي‌گذاشتند،‌و عجب كه صوامع كوچكترين اعتراضي نسبت به اين وحشي‌گري و توهين به مقام انساني نداشتند. همه اينها وجود داشت ودر كنارش علم و صنعت و تمدن پيش مي‌رفت، هيچ جامعه‌اي حق ندارد خود را مبرا از تجاوز به حقوق انساني بداند. چنگيز و تيمور در همه اعصار و قرون در همه جا وجود دارد، تنها لباس و رنگ و پوست و زبان آنها با هم فرق مي‌كند، چنگيزهاي اروپا به مراتب از چنگيز آسيا وحشي‌تر و خطرناكتر بوده‌اند.» در بحثي مفصل برتري اصولي اخلاقي و نگهداري حرمت انساني مسلمانان را بدون قضاوت يكطرفي و تعصب مسلماني شرح مي‌دهد و خاطرنشان مي‌سازد كليه‌ي مللي كه با جامعه‌ي مسلمان به صورتي ارتباط پيدا كردند چه به وسيله‌ي تجارت و چه به وسيله‌ي جنگهاي مذهبي و يا به وسايل ديگر به عظمت انديشه و حسنات اخلاقي پيروان اسلام واقف گشتند و خصوصاً نمونه‌هاي متعددي از تاريخ ارائه مي‌دهد كه سپاهيان اسلام اكثراً قرآن را حفظ داشتند و به مناسبت آيات را از بر مي‌خواندند و باتلاوت آن نيرو و توان مي‌گرفتند، و از اين نمي‌گذرد كه: «اگر تركان عثماني به نام اسلام مسيحيان رابه اسارت نمي‌گرفتند و در بازارها به صورت برده نمي‌فروختند رونق اسلام فراگير‌تر مي‌شد ولي با اين همه باز هم از مسيحيان كه تمام ساكنان افريقا را مانند حيوانات شكار نمودند و با كمال شقاوت و ظلم آنان را مي‌كشتند و مي‌فروختند مي‌توانستند بهتر باشند.» بازسازي تاريخ «بايد تاريخ همه سرزمين‌هاي تاريخ‌دار را بازنويسي كرد،‌ كمتر سرزميني است كه لايه ضخيمي از گوشت و استخوان انسانهائي نداشته باشد كه تاريخ نمي‌فهميده‌اند ولي قرباني تاريخ‌سازان خون‌آشام گشته‌اند. آن روزها كه كودك بوديم قبرستاني را ويران مي‌كردند،‌صدها جمجمه از خاك بيرون مي‌آفتاد كه ميخي بزرگ كه در ولايت ما ميخ طويله مي‌گويند در آن كوبيده شده بود، هيچ سند و كاغذي هم در دست نيست كه معلوم كند گناه اينها چه بوده و به چه جرمي چنين مجازاتي درباره‌شان معمول گشته است، در حالي كه براي قليان كشيدن و نكشيدن فلان سلطان صدها نقش و شعر و سند به جاي مانده است، تاريخ سجل زورگويان و ظالمان است، بايد سجل احوال كساني باشد كه تاريخ را نفهميده مي‌سازند.» شرافت انساني در تاريخنگاري دوراني كه نويسنده‌ي كتاب زرد در اصفهان به سر مي‌برد اوج بدبختي و فلاكت انسانيت است، بهترين موقع بر انديشيدن به سرنوشت سياه و فاجعه‌بار انسان است، زمستاني است سرد و سخت همراه با فقر و بيماري، همه ديده به روند تحولي دوخته‌اند كه بايد بر اين دوران محنت‌بار چيره گردد، ‌قدرت اداره‌ي مملكت هيچ‌گونه مركزيت و پايگاه قابل اطميناني ندارد، احكام قتل و غارت به وسيله‌ي دو قدرت سلطه‌گر در هر محلي صادر مي‌شود، حيثيت و شرافت انساني كه حفظ آن موجب بقاي اقوام و ملل است به سختي آسيب مي‌بيند، حاكم براي ديدن تهور و شجاعت فرد ستمديده‌اي سينه او را مي‌شكافد و قلبش را بيرون كشيده و به تماشاي آن مي‌نشيند، آن ديگر در لباس و كسوت مذهب مخالفين خود را با اتهام مرتد و بابي به دست اصحاب اوباش و سفره‌نشينان خود در روز روشن در معابر قطعه قطعه مي‌كند،‌ و درآمد موقوفات را به اجرت آدم‌كشي آنان مي‌دهد،‌و از همه‌ي اينها معلوم بودكه همسايگان زورمند اختلاف بر سر تقسيم سرزمينها را هنوز ميان خودحل و فصل نكرده‌اند. كتابهاي متعدد شرح وصف مداين فاضله را در شكمهاي خود وديعت دارد و در روي سكوهاي سنگي بيكاران بي‌درد، براي عده‌اي كه بي‌مغزترين موجودات‌اند بازگو مي‌كنند، و دزدان در كمين نشسته‌اند به اين نقش‌بازي بي‌خردانه مي‌خندند. زمان، مكان، فضا حاكميت زور و تزوير هر دو با هم خوب مي‌ساختند ما شنيده بوديم احدي نمي‌تواند مال عموم را اصلاً و منطقاً به كسي بلاعوض بدهد ولي وقتي ايندو مي‌آمدند و روي اموال دولت يا ملت دست مي‌گذاشتند گفته مي‌شد پيشكش خانه، دكان، آسيا، تفرجگاه هر چه مي‌خواهيد بنا كنيد،‌ ماليات آنهم ختنه‌سوران آقازاده‌ها.» مسلم است كه روح آزاده و حساس انساني بشر دوست، روحاني متفكر و فيلسوف، تاريخ‌داني ژرف‌نگر، مسلماني خداشناس در چنين حال و هوائي، نفسش به شماره مي‌‌افتد، آنها كه تاريخ آن زمان و نشريات آن روزگار را ديده و خوانده‌اند با اينكه فصلي از هزار فصل تلاش و عصاي مدرس منعكس شده، باز در مي‌يابند كه اين مرد از اصفهان پيكاري را آغار كرد كه به مراتب سخت‌تر از مبارزات او در تهران و مركز ثقل سياست بوده است، پايداري و استقامت اودر مقابل حكامي خونخوار، مثل ظل‌السلطان از يك طرف و بانفوذترين قدرت مذهبي كه حتي حاكم وقت هم از او واهمه داشته از طرف ديگر عظمت او را به خوبي آشكار مي‌سازد. حركت‌، پويايي «در اصفهان با تبعيد و دوبار حمله براي قتلم اطمينان پيدا نمودم كه هر دو قدرت به قوه مردم به خطر افتاده‌اند، با اينكه خانه‌ام در انتهاي بازار كنار چارسوق ساروتقي چنان مخروبه بود كه ويراني آن آباديش محسوب مي‌شد از سنگباران آن كوتاهي نمي‌كردند و روزها با جمع نمودن سنگ‌ها قسمتي از حياط را كه موقع باران گل مي‌شد شن‌ريزي مي‌نمودم.» 25 «در اصفهان بعضي از اساتيد سابقم هنوز حيات داشتند تحسينم مي‌كردند ولي در عمل ياريم نمي‌نمودند حق هم داشتند چون روزگاري دراز را به گوشه‌گيري و درس و عبادت گذرانده و لذت آ‌رامش را چشيده بودند، آنان موجوداتي بودند مقدس و قابل احترام همانند قديسين درون كليسا و صوفيان غارنشين. ولي براي خلق خدا بي‌فايده، مخزن علم كه هر روز از دريچه‌اي مقداري از آن هديه اصحاب بود. در اين ميان روحاني و عالم رباني كه خدايش محفوظ دارد، مرد اين راه بود،26 با او مشورت‌ها داشتم. وقتي با خلوص نيت و پاك‌دلي كامل مي‌گفت «سيد‌ به اصفهان جان‌ دادي» شرمنده مي‌شدم مي‌گفت مشكل و دشمن اسلام و ايران نه سلاطين‌اند و نه حكامي مثل ظل‌السلطان، مشكل مهم جامعه ما سلطانها و ظل‌‌السلطانهائي مي‌باشند كه با عبا و عمامه و در خدمت دربارند. مولا (ع) قرباني جهل همين‌ها شد و فرزندش به فتواي همينان شهيد گرديد. مطمئن باش سيد فردا تو را هم مانند آنان قرباني مي‌كنند و كوچكترين صدائي از اينان فضاي تختگاهشان را متأثر نمي‌كند. در زمان تحصيل، حكيم بزرگ كه به حق تالي بوعلي بود جهانگيرخان قشقائي هم با اندك تغييري چنين مطالبي را گفته بود، كه سيد‌حسن سرسلامت بگور نمي‌بري ولي شفاي تاريخ را موجب مي‌گردي، جسم و جانم از اين اظهارنظرها گرم و جوشان بود.» 27 همه‌ي اين اظهار نظرها برايم نه بيان‌المراد بود نه لاينفع الايراد را به دنبال داشت.» «در طي روزهائي كه به مطالعه اوضاع زمان و وضع اسف‌بار ملت ايران مي‌انديشيدم در يكي از مجالس انجمن ولايتي بحث چه كنيم و چه نكنيم بود، هم متوجه ماهيت قانون نبودند، هم متوجه مواد عادي، سخن من اين بود كه فلسفه ماهيت و اصول قوانين به واسطه پيغمبر (ص) رسيده آنچه بايد درباره آن انديشه و بحث شود مواد اجراي آن ماهيت و اداره امور با اعمال آن قوانين است. آنچه متعلق به اداره كردن مواد امور سياسي مملكت است بحث و اجتهاد و انتخاب اصلح مي‌خواهد، اگر اصل را به صورت اركان بپذيريم و در فلسفه ثاني يعني اداره امور اجتماعي و سياسي تصميم صحيح و عاقلانه بگيريم قوانين ما مرتباً و منظماً بدون هيچ محظوري تدوين و عملي مي‌شود،‌ در اينجا نكته‌اي هست كه به منافع خود دلبند نباشيم، درآمد موقوفات و تعيني كه بدينوسيله داريم دست و پايمان را نبندد. شما متوجه باشيد زعيم يك قوم خادم آن قوم است، اقوام و ملل جان و مال نمي‌دهند كه براي خود فرمانروا و ارباب درست كنند، ‌اگر شما به كسي مسكن بدهيد پول زياد بدهيد، كه بيايد و به شما فرمان بدهد و ارباب شما باشد، كمتر كسي است كه عقل شما را تصديق كند. ملت اينقدر عاقل و با تدبير هست كه براي خود بت و سلطان و فرمانروا استخدام نكند، اگر چنين ارباباني وجود دارند به زور خود را به مردم تحميل كرده‌اند، چرا علماي اسلام نمي‌خواهند اين حقيقت را بفهمند. حيف. هر چه در اين جلسات مي‌گفتم، بسياري را در بهت و حيرت مي‌كشيد، در حقيقت نجف را به اصفهان منتقل كرده بودم. اما همين مطالب را زماني كه در مجلس درس براي علم آموزان و يا در مجامع عمومي براي مردم بيان مي‌كردم به خوبي مي‌فهميدند، و همه همراهيم مي‌كردند. مادرم از سرابه پيغام داده بود كه سيد‌حسن سعي كن تا من نمرده‌ام تو را نكشند.» 28 از خودگذشتگي، صلح و آرامش «از همين زمان قبول نمودم كه بايد هر لحظه براي رفتن آماده باشم، وارد شدن در امور اجتماعي آن هم در آن شرايط تبحر و تهور مي‌خواست، ولي بهترين نفعش اين است كه به اهلش فرصت بخود انديشيدن نمي‌دهد، اگر جنبه‌هاي كوشش براي زندگي فردي را فعاليت منفي ندانيم، بايد اعتراف كنيم كه در طول تاريخ تكامل انسان زائيده‌ فعاليت‌هاي اجتماعي او است، علم در فرد مي‌ميرد، ولي در اثر انتقال آن از نسلي به نسل ديگر تكامل مي‌يابد. براي همين منظور دو كار مهمي كه در زمينه انتقال ميراث بزرگ انساني به آيندگان و در مركز تدريس علوم و مدارس انجام نشده بود به مورد اجرا گذاشتم. تدريس نهج‌البلاغه و تاريخ را در حوزه درس خود گنجانيدم و حتي اينجا هم براي خود معاند ومخالف درست كردم. آنان مي‌گفتند بدعت است ولي معتقد بودم اگر هم اين كار بدعت باشد جهتي است به سوي تكامل اجتماعي. برتري ابداع بر تقليد برايم روشن بود. استنباط حركت تاريخ از متن نهج‌البلاغه،‌تاريخ را از مسير تباهي و ويرانگري جدا و به راه ساختن و پرداختن مي‌كشانيد، ثمره عقل و درك صحيح در اين آزمايشگاه به خوبي آشكار مي‌شد و تاريخ موقعيت و جايگاه حقيقي خود را به دست مي‌آورد.» «در نظرمن نبايد از تاريخ خواست كه انسان در چه سالي يا زماني با شكار زندگي مي‌كرد و چه زماني با كشاورزي و گله‌داري، و اعصار حجر كهنه و نو چند‌هزار سال پيش بوده، بايد از تاريخ خواست كه بگويد چرا انسان از كار شكار به زراعت و از زراعت به صنعت و از زمين به دريا و از دريا به هوا و شايد از هوا به ستارگان پرداخت. اين سير براي چه پيش آمد و نتايج مثبت و منفي آن چه خواهد بود،‌ غار بديل به ده و ده به شهر شدن و پيدايش تمدن در اثر اين سر نتايج تلاش منورالفكرهاي جوامع انساني بود، اين منورالفكرها از آسمان آمده بودند؟ يا همان زميني ها بودند؟ اين معضلات را تاريخ بايد براي همه بگويد. جامعه در پناه صلح و آرامش پيروزيهاي بزرگي را به دست مي‌آورد كه در نتيجه جنگ نابود مي‌شود، كليه عوامل فساد اخلاق، از كار افتادن نيروهاي فعال و خلاق،‌ از هم گسيختي شيرازه حيات جامعه و فقر و جهل اجتماعي نشاني از پيدايش جنگهاست،‌ تاريخ با بيان اين فجايع هيچگاه نمي‌تواند براي انسان تسلي‌خاطر باشد. جز اينكه بياض عبرتش بدانيم. تا اين اندازه كه نگذاريم ديگران به خانه ما وارد شوند و حافظ سلامت و امنيت حريم زندگي خود باشيم، تاريخ را خوب وصحيح و سالم نوشته‌ايم. اگرخانه و كاشانه ديگران را محترم شمرديم آنان هم محيط زندگي ما را محترم مي‌شمارند. همسايگان ما يك تزار و دو امپراطور است،‌ هر سه هم چشم طمع به خانه ما دارند درجنگ و خشونت يك لقمه لذيذ آنان مي‌شويم ولي با اخلاق و حسن برخورد كه لازمه آن تدبير وحسن سياست است بايد خود را حفظ كنيم، همسايه ما در كنار خانه‌مان شرور، متجاوز و طمعكار است بايد شب و روز بيدار باشيم و خانه خود را مواظبت كنيم، ‌با حسن سلوك و دقت عمل و عقل و تدبير. بزرگان دين ما گفته‌اند تا به شما حمله نكنند حتي به دشمن حمله نكنيد آغازگر جنگ شما نباشيد ـ‌ جنگ بد است ـ .» مفهوم ارزشها (پرورش و به‌كارگيري استعدادها) «روزهاي كودكي من ساعات و دقايق پربار و آموزنده‌اي بود، بخصوص سفر از كچو به قمشه گذشتن از اردستان و زواره و ديه‌هاي اصفهان و ديدن فقر و ذكاوت مردم اين نواحي شوق زندگي را در كالبدم بيدار مي‌كرد، پدر و جدم هر دو در قمشه زاهدانه زندگي محترمانه‌اي داشتند، آنان قناعت را بجد، كمال ركن زندگي خود قرار داده بودند. روزهاي پنجشنبه با او پياده به اسفه مي‌رفتيم و در خانه اسفنديار كه او هم كودك بود وارد مي‌شديم، پدرم در آنجا عيالي اختيار كرده بود، منهم با اسفنديار به سير باغ و صحرا مي‌رفتم در اسفه مرد وارسته و ملائي با فراغت مي‌زيست كه اهالي او را ملا و بعدها كه من به اصفهان آمدم به ملانجات علي مشهور شد، اين مرد همه آداب و رسوم دست و پاگير را شكسته و هيچ قيد و بندي را نپذيرفته بود و خودش و عيالش در فقر مفرط و اوج آزادگي بسر مي‌بردند، هميشه دم در خانه گلي كه آن هم متعلق به خودش نبود مي‌نشست و يا در صحرا به جمع‌آوري خوشه گندم و باقي‌مانده زردك و چغندر مي‌پرداخت از كسي چيزي نمي‌خواست، گاهي با پدر و جدم در اسفه به مباحثه مي‌نشست و هر دو اعتقاد داشتند عالمي متبحر ودر علوم عقلي و نقلي شاخص و بي‌نظير است، روزي از من سؤال كرد سيد‌حسن در اين ده از چه چيز تعجب مي‌كني، من هم با كمال سادگي همانطوري كه فكر مي‌كردم گفتم جناب ملا از شخص شما، نه آخوند دهي،‌نه رعيتي ونه آدم ده هستي و نه فقيري، نه چيز داري نه مثل مائي نه مثل ديگراني نه از كسي مي‌ترسي و نه به همه اينها بي‌توجه‌اي به همه سلام مي‌كني به همه خدمت مي‌كني. آن مرد بزرگ در مقابل اين حرفهاي كودكي نه ساله يكباره از جا جست پيشاني مرا بوسيد و گفت درست است درست است همين‌طوركه گفتي من هيچ نيستم و هر هيچ بودن مايه تعجب است، بعد رو كرد به پدرم و گفت تنها كسي كه در تمام عمر دانست من كيستم اين پسر شما است. به عقيده من كه اين بچه هم از همان هيچ‌ها خواهد شد سپس او و پدرم بحثي را درباره هيچ آغاز كردند كه هيچ برايم يك دنيا شد،‌ ملاء آن روز ملانجات علي فعلي آزادگي را به من آموخت. در 9 سالگي مفهوم هيچ بودن را كه بالاخره در بحث او و پدرم به وارستگي رسيده بود آموختم. همه چيز داشتن و هيچ نداشتن و به اوج بي‌نيازي رسيدن آفريننده قدرت و تهور است. ملانجات‌علي ما به اين مقام رفيع رسيده و هنوز هم درحالي كه اهالي اسفه كما و بيش قدرش را نمي‌دانند مقام و منزلت خود را در دنياي آزادگي حفظ نموده است، او آزاد، سرفراز، مؤمن زندگي مي‌كند و آزاد هم مي‌ميرد، وجود او و چند نفر ديگر در ديه اسفه موجب شده كه اين ده داراي مردماني آزادمنش، با ايمان، فعال و طالب علم باشد. اين‌ها براي جامعه بركت و موجب اعتلاي روح‌اند، حالا به خوبي متوجه مي‌شويم كه ارزش وجودي ملاي گرانقدر اسفه، به مراتب بالاتر و ارزشمند از مدعيان متشرع و صاحب قدرت زمان است.» ارباب علوم «اهل علم ومخصوصاً لباس پوشان دين بايد يا شيوه زندگي مولا (ع) را انتخاب كنند تا مردم ارزشهاي والاي اسلام و ايمان را بفهمند و ببينند و يا اينكه لباس خود را بركنند، تا زماني كه به من مي‌گويند آخوند و منهم اعتراف دارم كه آخوندم، بايد اسمم با مسمي باشد،‌يا بايد بما بگويند شيخ كه با كثيرالمال، كثيرالاولاد، كثيرالادعا، كثيرالبيان و به طور نادر كثيرالعلم درست درآيد، حالا كثيرالاشتها و كثيرالطمع را ديگر مردم بي‌انصافي مي‌كنند بهتر است ناديده بگيرند.» انسان و عظمت ارزشهاي او اين قسمت را به هيچ‌عنواني نمي‌خواستم مطرح كنم، ولي به‌خاطر اينكه مشخص شود چرا به انتشار كتاب زرد رضا نمي‌دهم گوشه‌اي از نظرات كسي را كه به حق بايد انسانهاي قرون معاصر از داشتنش به خود ببالند با ساده نمودن مطالب آوردم. واقعيت اين است كه انتشار كتاب زرد غربالي به دست اسلاميان، و خصوصاً شيعيان مي‌دهد كه اهل مذهب را غربال كنند و مي‌ترسم متوجه گردند كه دانه‌اي چند آن هم بدون نيروي نما در درون آن نمانده است، و بشنويد از سخن ارباب كيخسرو و رئيس تداركات مجلس زردتشتي مذهب. من اين حكايت را از زبان شيخ‌الاسلام ملايري و بدون هيچ‌گونه تغييري از زبان حائري‌زاده و در اين روزگار از زبان فرزند مدرس نقل مي‌كنم. دكتر مدرس در خاطرات خود همين مطلب را از قول خود ارباب كيخسرو آورده است و به اصطلاح شما حديث متواتر است، خود ارباب ظاهراً آن تهور را نداشته كه در خاطرات خود بنويسد يا فراموش نموده ولي در نامه‌اي كه فعلاً موجود است از طرف خواهرزاده مدرس از او كه دوران انزوا و مغضوب بودن را مي‌گذرانده سئوال شده و او چنين رويدادي را صحيح و عنوان نموده، براي آقاي سيد جلال تهراني يادم هست كه نقل كرده‌ام، به هر حال قصه چنين است. مقام و عظمت مدرس در عالم روحانيت به طور واقع و يقين در جهان علم و سياست پراكنده شد، و روحانيت اسلام را به درجه‌اي رسانيد كه خود من ناظر صحنه‌اي از آن بودم كما اينكه اين مرد بزرگ پاك‌دل را در محدوده‌ي كارهايش مي‌شناختم و از نظرات علمي و سياسي او فقط در كار نمايندگيش مطلع بودم. زماني كه براي مطالعه‌ي مجالس اروپا و تهيه لوازم مجلس شوراي ملي به اروپا رفتم، نمايندگان مجلس آن زمان فرانسه و بسياري از بزرگان علم و سياست را ملاقات نمودم. در يكي از جلسات يكي از اعضاي مجلس كه ترديد دارم رئيس مجلس بود يا نايب او طي نطقي مفصل و در اشاره به روابط تاريخي ايران و فرانسه عين اين جمله را بيان داشت كه نمايندگان مجلس ما بايد افتخار كنند كه زماني پارلمانترند كه سياستمداري توانا و فيلسوفي سياست‌شناس به نام «ال سيد‌ مدرس» در ايران عضو برجسته پارلمان است و تصادفاً لفظ ال سيد كه همان السيد در زبان اروپاييان است، به معني قهرمان و بزرگترين مرد برجسته معني مي‌ دهد،‌و من تازه در آنجا فهميدم كه مدرس چه شخصيت بي‌همتا و بي‌نظيري است. شايد همين مطلب هم رضاخان را به سختي آشفته و چندين بار به بهانه‌ي چاپ نطقي غير رسمي در روزنامه‌هاي فرانسه با اين كشور اظهار ناخشنودي نمود.اين يك رويداد تاريخي است و به احتمال قوي اسناد آن موجود است كه اگر محققي وقت صرف كند آنها را خواهد يافت و شايد در تاريخ همه پارلمان‌ها چه در گذشته و چه در آينده بي‌سابقه باشد. 29 فرازي ديگر از كتاب زرد نويسنده‌ي اين كتاب اصلي ديگر از تعليم و تربيت را مورد توجه و تحليل قرار مي‌دهد. او معتقد است: «استعداد آموختن و فضليت‌هاي متعالي انسان در وجود همه كس به وديعت نهاده شده بايد اين استعدادها را شناخت و به كار گرفت جامعه بايد بداند در هر زمينه‌اي به چه علمي و چه تعدادي نيازمند است و طبق نياز خود جوانان خود را تربيت كند، اينكه ما راهها را براي آموختن محدودكنيم و تنها براي افرادي معين ميدان تعلم را باز گذاريم به حقوق انساني در جامعه اسلامي ستم كرده‌ايم. دولتها مسئول فراهم نمودن وسايل كلي تعلم فرزندان جامعه‌اند چون آنان را براي حفظ موقعيت و اجراي برنامه‌هاي خود به خدمت مي‌گيرند، كليه برنامه‌هاي علمي كه امروز در دارالعلم و مراكز علمي جهان تدريس مي‌شود بايد در مدارس قديم و جديد ما هماهنگ تدريس شود، مي‌گويند مدارس و علوم قديمه يا عتيقه و مدارس جديد، اين جدا نمودن در حقيقت پاره پاره نمودن ريسمان علم است كه همه را به يك نقطه مشخص مي‌رساند و آن از ميان برداشتن جهل و در نتيجه فقر است، بزرگترين بلاي جوامع بشري هم همين فقر و جهل است، حالا دعواي ما بر سر اين است كه علوم جديد و مدارس جديد اشاعه كفر است و بدين وسيله نفي علم مي‌كنيم كه فراگيري آن در دين ما صريحاً مورد تأكيد قرار گرفته. طلاب علوم مدارس عتيقه و محصلين مدارس جديده بايد همه علوم را بخوانند، طلبه و آخوند ما اگر چند زبان خارجي را بلد نباشد علمش ناقص است، من هم مي‌دانم علمم ناقص است، زبان عربي زبان قرآن و دين من است زبان اعتقادي من است بايد بلد باشم،‌حسرت مي‌خورم كه چرا يكي دو زبان خارجي را تحصيل نكردم، علمم ناقص است بايد بفهمم آنها چه مي‌گويند، هر بار با سران تركان عثماني كه الحق در حق ما بدي كردند در نجف صحبت مي‌كردم مترجم نه مقصود آنان را به من حالي مي‌كرد و نه مي‌توانست مقصود مرا به آنان بفهماند، ‌علم همه ملل به درد ما مي‌خورد همه جا يك خانواده مي‌شود من صداي همه بزرگان دانش جهان را مي‌شنوم و يا خواهم شنيد بايد الفاظ آنان را بفهمم شايدحرفشان برايم سودمند باشد، بدش را رها مي‌كنم و خوبش را مي‌پذيرم، حالا اگر كسي بگويد آخوند را چه به دانستن لسان انگليس و يا فرانسه ويا جاي ديگر من قبول نمي‌كنم، لباس من مربوط به انتخاب من و عقيده من و فرهنگ مذهبي من است اين برايم امتيازي و عزت شوكتي نيست لباس سلطان و هر سپاهي ديگر تعين او نيست لباس حرفه او است، با همين لباس كارگري و عملگي و هياري (روزمرد)‌ كرده‌ام و خدشه‌اي هم به اسلام و مقام علمي طلبگي وارد نشده است. زماني كه مردم با ظل‌السلطان اختلاف داشتند و من هم يكي از آنان بودم سه نفر در مدرسه روزي در درس حاضر شدند، رفتار و نشست و برخاست طلبه‌ها معلوم است و ما آخوندها به خوبي مي‌توانيم طلبه را از غيرطلبه تشخيص بدهيم، اين سه نفر آمدند و نشستند و با لباس نو و تميز وقتي از در مدرسه وارد شدند متوجه شدم كه بلد نيستند با نعلين تازه خريده و نو خود راه بروند، با اينكه به خوبي برايم روشن بود فرستادگان حاكم‌اند و يكي هم ذوالمأموريتين بود بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم در هشتي (دالان) نشستم نان و دوغ خورديم گفتم مأموريت شما به جاي خود خوب است يا بد من كاري ندارم، مربوط به خود شما است ولي حالا كه اينجا آمده‌ايد سعي كنيد چيزي هم ياد بگيريد. آنقدر ساده بودند كه خيال كردند من غيب مي‌دانم، گفتند چه كنيم ظل‌السلطان ما را مي‌كشد بايد به او از شما خبر بدهيم،‌ گفتم من هم خوشحالم ولي بايد مطالب مرا كه مي‌گويم بفهميد تا بتوانيد به او خبر بدهيد. اينها كه من گويم چيزهائي است كه اگر درست به او بگوئيد او هم چيزي مي‌فهمد و به شما مرتبه و مقام مي‌دهد هر روز صبح بيائيد مي‌گويم برادرم و خواهرزاده‌ام به شما درس بدهند اينكه بد نيست كار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهيد مقداري هم برايم خريد كتاب و وسائل لازم ديگر مي‌گويم از موقوفات مدرسه به شما بدهند. توي انجمن ولايتي هم بيائيد آنجا هم چند نفر همقطار داريد، اينها مي‌آمدند و صبح در حجره سيد‌علي‌اكبر و ميرزا حسين درس مي‌خواندند و در پاي درس هم مي‌نشستند كم‌كم ظل‌السلطان را ول كردند و به درستي طلبه شدند روضه‌خوان شدند چيزهائي ياد گرفتند ايام محرم آنان را به جرقويه و ديه‌هاي اطراف مي‌فرستادم و كارو بارشان گرفت از خبرچيني به روضه‌خواني رسيدند آدمهاي خوبي شدند. انسان انسان است، ‌خوب است! نيازمندي و بدي‌ها او را از كار راست و درست منحرف مي‌كنند، خودخواهي آدم را مي‌بلعد، بهترين انسانها از بازار آشفته براي مردم استفاده مي‌كنند و بدترين مردم براي خود همين‌ها در كار ساختن آسياب، حمام، كاروانسرا و ديگر بناهاي ديه اسفه مؤثر واقع شدند. يكي از آنها بناي خوبي بود ودر وقت طاق زدن هم عمامه‌اش را از سر بر نمي‌داشت مي‌گفت آقا شما گفتيد اين لباس، لباس كار و زحمت كشيدن است و اضافه اينكه اگر پاره آجري بر سرم خورد عمامه نمي‌گذارد سرم را بشكند.» مدرس، از خبرچين و جاسوس دستگاه خون‌آشام ظل‌السلطان و از قمه كش شرور، با دقت و برخورد اسلامي و انساني آدم مي‌سازد، او قابليت را در همه باور دارد. از نجف‌علي تفنگچي گردنه بند آدمي درست مي‌كند امانت‌دار كه نامه‌هاي او را هر زماني ودر هر لباسي با پاي پياده و نيم من نانخشك به اقصي نقاط كشور مي‌رساند. حالا توجه به اين مرد را به حيوانات ملاحظه كنيد: «روزي كه ساختن آسياب و حمام و كاروانسراي اسفه را شروع كردم قرار گذاشتم از 5 رأس الاغ و 2 قاطر و يك اسب گاري روزي بيش از 7 ساعت كار نكشند، 4 ساعت صبح و سه ساعت بعد‌از ظهر، بار آنها هم بيش از 15 من نباشد، هر شب به هر كدام پنجاه (ده سيرجو) همراه با علف تازه بدهند كسي به آنها چوب نزند درون پالانشان را كه با پشت آنها تماس دارد نمد بدوزند كه نرم و گرم باشد و پوست آنها را نيازارد.» واقعاً انسان با خواندن اين مطالب در اين مجموعه از خود شرمنده مي‌شود و به اين اعجوبه‌ي دوران تحسين مي‌كند، انصاف بدهيد، در همه‌ي طول تاريخ چنين انساني سراغ داريد؟ «قرار گذاشتم به ملاحيدر علي‌ تأكيد كردم از كليه كساني كه هر سال 5 بار گندم آرد مي‌كنند مطلقاًً كارمزد نگيرند، و درآمد آسياب را هم پس از مخارج لازمه آسياب و مزد آسيابان به مستحقان بدهند،‌ آسيابان به اندازه احتياجش آرد بردارد و هر فقيري به در آسياب آمد محروم برنگردد، حق كاروانسراداري و شترخوان موقوف به كاروانها و شترداران است چيزي از آنها طلب نكنند.» اين مرد همان مردي است كه در وصيت‌نامه‌ي خود مي‌گويد زن و دو فرزند من حق ندارند ماهي دو تومان بيشتر خرج كنند و اگر زيادتر شد من راضي نيستم و به ملا حيدر علي كه وصي او است تأكيد مي‌كندكه به هيچ عنوان زياد از اين در اختيارشان نگذاريد. شيوه‌ي زندگي اين را هم بشنويد، حاجي اسفنديار متقي مرد اسفه كه در اوراق گذشته نامي از او به ميان آمده گفت آقا وارد اسفه شد، در دروازه نشست. حسين دروازه‌بان آنجا نشسته بود، كت كرباسي پروصله و گيوه‌هاي پاره و تخته رفته پايش بود. آقا قباي كرباسي خود را از تن بيرون ‌آورد و به او داد و كت او را گرفت و جيبهاي آن كه يك زنجير و چپق و كيسه توتون بود خالي كرد و پوشيد و نعلين خود را هم به او داد و گيوه‌هاي او را در پا كرد و مدت 7 روزي كه در اسفه بود با همان گيوه‌ها و كت رفت و آمد مي‌كرد و به ملاحيدرعلي هم گفت دادا حسين (داداش حسين) را به حالش توجه كنيد،‌ ملاحظه كنيد اين مرد در 400 يا 300 يا 500 يا ده قرن پيش زندگي نمي‌كرده كه بگوييم در آن زمانهاي دور چنان بود. اين انسانها در زمان ما است. بسياري كه او را ديده‌اند هنوز زنده‌اند در زمان او همه اينها كه حالا نيست با اندك دگرگوني وجود داشته، هواپيما بوده، ماشين بوده و لباس فاخر و تعيش و مخصوصاً براي يك مجتهد جامع‌‌الشرايط مشهور همه امكانات مي‌توانسته وجود داشته باشد. حقوق جامعه «روزها بعد از درس به انجمن ولايتي مي‌رفتم و علما و مردم جمع مي‌شدند و در زمينه‌هاي مذهبي صحبت مي‌كردند، گاهي صحبت‌ها بيهوده و بي‌حاصل بود براي اين مجالس برنامه‌اي تعيين شد، مسائل مذهبي و مسائل اجتماعي سياسي. اكثر وقت را براي بحث و تبادل‌نظردرباره اداره امور و اصلاح حال و كار مردم گذاشتيم،‌تمام كوشش ما اين بود كه جامعه حقوق قانوني ـ اجتماعي و سياسي خود را بشناسد، سياست بد را از سياست خوب تميز دهد، اين‌ها لازمتر از اين بود كه در تكيه‌اي يا مسجدي بنشيند و بعد از شنيدن انواع غسل به زور اشكي بر امامي كه نه خودش را مي‌شناسد و نه هدفش را، توي دستمال قايم كند كه روز قيامت يك عمر گناهش را با همين دو سه قطره اشك بشويد.» اراده‌ي شخصي، اراده‌ي اجتماعي «تمام همت خود را براي بيان تاريخ بكار گرفتم به عقيده‌ي خودم به آنها تذكر مي‌دادم كه اين وضعيات حاليه كه شما تنها در شهر خودتان يعني اصفهان مي‌بينيد سرتاسر مملكت همين وضع را دارد كه از 600 تا 700 سال پيش همچون وضعي را نداشته است. يك دوراني اين مملكت و سراسر ممالك دنيا با اراده شخصي اداره مي‌شد و عقيده و اراده يك نفر در همه‌ي امور نوعي و اجتماعي حكمفرما بود. آن فرمانروايان هم مختلف الحال و غالباً عياش و فارغ‌البال بودند، گاهي سليم‌النفس،‌گاهي بي‌تفاوت و گاهي قسي‌‌القلب و زماني هم سليم و خوش‌طينت، بعضي در فكرحال و كار ملتشان بودند و بعضي هم به فكر خودشان. مقدس‌ها از مقدس‌ها راضي بودند و لااباليها از حكام لاابالي. يكي از مدح و تملق وچاپلوسي خوشش مي‌آمد اين دسته مردم خوش بودند، يكي كه اهل غارت بود، چپاولگران دور او را مي‌گرفتند و مي‌بردند و مي‌خوردند، اين وضعيات گاهي غير ارادي و طبيعي هم بود چون مردم هوشيار و زيرك ايران خيلي زود روحيات و اخلاقيات ملوك خود را مي‌شناختند و طبق آن رفتار مي‌كردند، شما هيچ تاريخي نداريد كه در زمان سلطاني يا فرمانرواي عمومي و خصوصي نوشته شده باشد و از عدالت‌پروري و علم دوستي و رعيت‌نوازي او دو سه من كاغذ را سياه نكرده باشد، و بعد هم كه او مرده و رفته قضايا برعكس شده و همان فرشته ديو مازندران شده است، اين وضعيات مردم و تاريخ مملكت در همه زمانها بوده اكثر مردم فقير و بي‌چيز بوده‌اند و عده كمي غني. تهاجم اقوام و ملل ديگر هم بلايي براي همان مردم فقير بوده. حتي وبا و طاعون هم فقيران را مي‌كشته و اغنيا از شهري به شهري مي‌گريخته‌اند، عده‌اي كه در تاريخ ابصرند اين‌ها را بهتر مي‌دانند. من آنچه دركتابها من‌باب اتفاق و مسموعات خوانده و شنيده‌ام و در اين صدو پنجاه سال اخير اوضاع و امورات از همه زمانها بدتر گشته امروز در تمام ايران علي نهج‌الواحده هيچ كس راحتي و آرامش ندارد، تاريخ داريم، اوضاع داريم، جنگ داريم، دعوا و فقر و جهل داريم، و حال عده‌اي از منورالفكرهاي ما آمدند و به خيال افتادند كه امورات اجتماعي اين مملكت از راه شخصي خارج شد و مملكت تحت اراده اجتماعي و اين براي هر انسان با انصاف و عاقلي اقوي و امتن است. حالا بايد همه شما بدانيد كه اراده شخصي در اداره امور با اراده اجتماعي با هم تناسب ندارد كه گفته شود اين بهتر است. يا آن، كه اين يك تباين است و تباين ضدباضد نمي‌شود، انتظار هم نبايد داشته باشيد كه يكباره به اصلاح همه امور برسيم، سالها بايد بگذرد كه امورات فاسد شده هزار ساله را درست كنيم و آن هم شرطش اين است كه اين هميسايه‌هاي دلسوز ما راحتمان بگذارند و اين خاك خراب را برايمان باقي بگذارند و امنيت آن را هم به هم نزنند. بايد در فكر اين باشيم كه ملت ما از حكومت نترسد و حكومت از ملت وحشت نداشته باشد و هر دو به هم اطمينان داشته باشند و ايران‌خواه و اسلام‌خواه باشند، سلطان حرف مجتهد را قول كند و مجتهد سياست سلطان را ناشي از اراده اجتماعي بداند. تا راه هم پيدا نشود امورات ما اصلاح نمي‌شود. رسيدن به اين هدف هم اراده قوي و وقت زيادي مي‌خواهد. بالاخره ما بايد در ميان دول جهان بيدار شويم و هوشيار شويم، تا جامعيت خود را كه از دست داده‌ايم باز به آن دست يابيم و آن را با همان صفات خلقي خود حفظ كنيم. هر ملتي و قومي به همان اندازه كه جامعيت خود را محترم بدارد و از آن صيانت كند بقاي خود را تضمين كرده است.» جامعيت و قوميت يك امتيازي كه مقدمه تهديد استقلال ايران و اسلاميت آن بود در زمان ناصرالدين شاه و در اثر جهالت رجال آن روز يا سياست نداني شاه آن روز به ما تحميل شد و براي آن چهار كرور رشوه به رجال ايران دادند تا در 28 رجب 1307 به امضاء رسيد و انگليسي‌ها هم دسته دسته وارد ايران شدند. ولي همه ملت جامعيت و همدلي خود را حفظ كرد و از بزرگان خود اطاعت كرد و همه امضاهاي زير قرارداد را با آب كر شست و ناصرالدين شاه را هم اگر شعور داشت سرافراز كرد كه چنين ملتي دارد و بر چنين مردمي سلطان است، خود او هم مي‌گويند از ته دل به اين امر راضي بود از قرائن هم چنين معلوم است كه چندان دور از حقيقت هم نيست چون خيلي زود تسليم خواسته ملت شد، جامعيت هميشه فتح و موفقيت به همراه دارد مهم اين است كه ما بتوانيم اين جامعيت و قوميت را حفظ و زنده نگهداريم. من بعد از واقعه دخانيه كه به نجف رفتم عظمت ملت ايران را در كان‌لم يكن نمودن اين قرارداد فهميدم و همه جا معروف بود كه هيچ‌ كس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباكو نمي‌رساند. در اصفهان هم بهترين جواب را به ظل‌السلطان دادند و در پاسخ او كه بايد همه محصول را به كمپاني انگليس تحويل دهند، همه را در بيابان آتش زدند و براي اولين بار آسمان اصفهان غليان پردود سيري كشيد و به جان شاهزاده‌ دعا كرد. از همين جا مأموران آشكار و مخفي امپراطوري چند برابر شدند كه قدرتي كه قرارداد را بر هم زده بشناسند و معلوم بود كه از آن پس روحانيت اسلام مورد غضب انگليس‌ها قرار خواهد گرفت و كمر به نابودي و تضعيف آنان خواهند بست. من خود وقتي در نجف با ميرزا صاحب فتوي اين مطلب رادر ميان گذاشتم تصديق كرد و قطرات اشك را در چشمانش ديدم و اين گريه در زماني بود كه انقلاب تنباكو به موفقيت و پيروزي رسيده بود، گفت سيد تو نگذار چنين اتفاقي بيفتد و با بيان او كارم سخت و صعب‌تر شد، بخاطر عظمت كار او سخنش برايم مهم بود وگرنه تكليف شرعي از طرف او برايم ساقط بود پيشنهاد مرجعيت راهم نپذيرفتم چون وظيفه شرعي خود را حفظ عظمت علماي اسلام تشخيص داده بودم.» نگاه به افق آينده «اعماق فضا و اقيانوسها محل توجه و هدف اصلي آينده خواهد شد، بشر آينده همه هم وغم خود را متوجه اين دو فضاي خالي خواهد كرد، ما بايد خود را براي چنين روزگاري آماده كنيم. نوشتن تاريخي براي بشر كه بتواند چنين مسئله‌اي را به او تفهيم كند و مسير او را در اين راه مشخص نمايد ضروري‌ترين كاري است كه به اندازه تمام كوششهاي بشر براي نگاشتن همه كتابهاي فلسفي ارزش دارد. بايد اين تهور را داشته باشيم كه نگذاريم انسانها فريب تحريكات خودخواهانه جاه‌طلبان را خورده در گرداب مهالك آن سرنگون گردند.» نويسنده از آنچه گذشته كمتر به حيرت و تأسف و شيون مي‌نشيند، نگران آينده و فريادگر فرداي انسانهاست، او معتقد است در سايه‌ يك نظم و آزادي انساني خلاقيهاي فرهنگي و فضيلتهاي انساني جلوه‌ي حقيقي خود را باز مي‌يابد. او تلاش براي آگاه ساختن جامعه را مؤثرتر و برتر از جدال وجنگ براي نجات او مي‌شمارد. «ملتي كه جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعي خودشناختي ندارد با هر انقلاب و جنگي از سلطه آزادش كني باز اندك زماني ديگر بخاطر جهلي كه نسبت به وضعيت زمان دارد خود را بزير سلطه مي‌كشد كودكي كه از تاريكي مي‌ترسد خود را در پناه هر راهگذري قرار مي‌دهد بايد ترس را از اعماق دلش زايل كرد.» آگاهي جامعه بنابر همين اصل زندگي خود را در اصفهان با مبارزه در راه آگاه نمودن مردم وشناختن حقوق سياسي ـ اجتماعي خودشان آغاز كرد. و متأسفانه نطقهاي مدرس در اصفهان چه در انجمن ولايتي و چه در ميان مردم و مجالس درس با اينكه بسياري از آنها در دست است هنوز در يك مجموعه گرد نيامده و پراكنده است. در اين زمان است كه او مي‌كوشد براي خود حتي يك سرسوزن از جاه و مال و اعتبار نخواهد، هر چه مي‌خواهد محبت و مبارزه براي بازگرداندن ارزشهاي والاي آنان باشد. در همه‌ي فعاليت‌هاي او كمترين نقطه‌ي ابهامي در راه وفاداري و فداكاري براي ملت و مملكت وجود ندارد. هيچ مجتهدي تا آن زمان به اندازةي مدرس در آگاه كردن مردم به حقوق اجتماعي، سياسي خودشان نكوشيده است. او در سياسي نمودن عامه‌ي مردم تلاش خستگي‌ناپذير دارد و در اين راه هيچ فرصتي را از دست نمي‌دهد، مجالس درس و به بحثهاي تكراري فقه و اصول اكتفا نمي‌شد، ميدان مباحث فقهي، مذهبي‌، سياسي ـ اجتماعي بود‌، گواه آن هم همه‌ي شاگردان او هستند. از مسائل فقهي برداشت‌هائي داشت كه شركت‌كنندگان در جلسات درس را به حقوق و تواناييهايشان واقف مي‌كرد. براي او همه جا حوزه‌ي درس و بحث بود و به همين لحاظ هم مدرس شد. توضيحات: 1. در مجموعه‌ي سخنراني‌هاي مدرس در مجلس شوراي ملي غالباً تعداد عوامل دست‌اندركار قرارداد (1919) 684 نفر قلمداد شده و در يكي از نطقهايش كه آخرين اشاره‌ي او به قرارداد است 800 نفر عنوان شده. در كتاب زرد هم به همين ترتيب به مناسبتهاي مختلف از 684 نفر شروع و به 800 نفر مي‌رسد. اضافه شدن 116 نفر بر عده‌ي اوليه به علت تحقيقات و مطالعاتي است كه نويسنده‌ي كتاب به مرور زمان انجام داده و افراد اضافه شده بر تعداد اوليه را شناسايي كرده است. در مجلس ششم زماني كه در مورد وثوق‌الدوله سخن مي‌گويد به 18 نفر از اين تعداد اشاره مي‌كند كه به عنوان نماينده از نقاط مختلف انتخاب شده‌اند، ولي به علت حفظ حيثيت آنان نامشان را نمي‌برد. اگر اختلافي مابين تعداد عوامل قرارداد در دو بخش از سخنان مدرس (دوره‌ي پنجم و دوره‌ي ششم) ملاحظه مي شود به خاطر آن است كه در طي تدوين كتاب خود 116 نفر اضافه شده بر عده‌ي اوليه را بازشناخته و در مورد آنان سخن گفته است. 2. در طي دوران 40 سال معاشرت دائم با فرزند مدرس مرحوم دكتر سيد‌عبدالباقي مدرس تقريرات ايشان را، مخصوصاً روزهاي جمعه براي كليه‌ي افرادي كه از او ديدار مي‌كردند خاطرات خود را بيان مي‌نمودند. من يادداشت مي‌كردم، و هر زمان كه مي‌خواستند شروع نمايند قسمتي از گفته‌هاي گذشته نزد ايشان بازخواني و سپس از آن مقطع ادامه داده مي‌شد. در نوروز سال 1360 كه مجموعه تا حد قابل توجهي حجيم و نزديك به اتمام بود، گفتند نام كتاب را عوض كنيد و از «خاطرات» به «همراه پدر» تغيير دهيد. تأكيد ايشان روي نام «همراه پدر» حتي در فصل‌بندي كتاب هم مورد تأييد بود كه به صورت همراه پدر 1 و همراه پدر 2 و ... درآيد و به همين ترتيب هم عملي گرديد. اميد است روزي توفيق انتشار آن را بيابم. 3. مرحوم دكتر محمد‌حسين مدرس خواهرزاده مدرس از مردان صاحب فضل و مجتهد و پزشك و داراي تأليفات متعدد است. براي اطلاع بيشتر از شرح حال و تأليفات ايشان به كتاب مدرس، جلد اول، انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، نوشته‌ي نگارنده مراجعه شود. 4. روزنامه‌ي قانون به مديريت مرحوم رسا يكي از روزنامه‌هاي وزين و از طرفداران نهضت فكري مدرس بود، مرحوم رسا تا پايان عمر دوستي خود را با مدرس حفظ نمود و اين اواخر كه نگارنده بارها به ديدار ايشان در منزل مسكوني آن مرحوم به نام باغ رسا در خيابان قاسم‌آباد بالاتر از بيمارستان بهرامي مي‌رفتم، براي گفتن بسيار سخن داشت كه در ميان يادداشتهاي پراكنده‌ي من موجود است. از تدوين خاطرات خود هم گاهي اشاره‌اي داشتند. مرحوم رسا به همان اندازه كه از لحاظ جسمي ثمين بود از لحاظ تفكر سياسي هم عميق و قابل اطمينان بود. بعد از فوت ايشان ظاهراً خواهران آن مرحوم كتابخانه و اسناد و مدارك باقي مانده از آن مرد مبارز را محفوظ و به قولي در اختيار يكي از محققان و مورخان نامدار و تلاشگر معاصر گذاشته‌اند. جامعه‌ي تاريخنگاران طبعاً در انتظار آنند كه روزي همت والاي در اختيار دارندگان اين اسناد انتشار آنها را مژده دهد و ما ناظر مجموعه‌ي روزنامه‌ي قانون و خاطرات شادوران رسا و اسناد و مدارك او باشيم. بايد اضافه نمايم كه نامه‌ي انتشار يافته‌ي مدرس خطاب به مرحوم حاج‌آقا نورالله و مجموعه علماي متحصن در قم، كه اصل آن در ميان اسناد آن مرحوم است براي ديدن و يادداشت متن از من گرفتند و در نزد ايشان بازماند كه طبعاً اگر در ميان اسناد آن مرحوم باشد متعلق به آرشيو اينجانب است. 5. انتشار گذري بر مقدمه‌ي كتاب زرد در شماره‌ي 14 فصلنامه ياد بسياري از تاريخنگاران معاصر را به هيجان آورد و مخصوصاً عده‌اي از اساتيد اظهار محبت و لطف نمودند و نويسنده را مورد تشويق و ترغيب قرار دادند كه از ابراز محبت آنان نهايت تشكر را دارم. 6. مدرس اولين نطق خود را هم در دوره‌ي مجلس شوراي ملي چنين آغاز مي‌كند:‌«عاقل تا بصيرت پيدا نكند...» خردگرايي و ژرف‌انديشي در مجموعه‌ي سخنان مدرس ارزش و مقام والايي دارد. 7. چنان به نظر مي‌رسد كه نويسنده‌ي كتاب زرد تاريخ هرودوت، مورخ يوناني، را كه به پدرتاريخ شهرت دارد به خوبي مطالعه نموده و ايرادي كه به آن مي‌گيرد كاملاً به جا و نظر بسياري از مورخان بزرگ است. اما،‌ ماراتون نام دشتي است كه در آنجا يونانيان بر سپاه ايران پيروز شدند. مسئله جالب توجه اين است كه اين نبرد از آن زمان تاكنون به ابراز تبليغاتي ويژه‌اي تبديل شده است. از افسانه‌سرايي يونانيان قديم كه تنها راويان اين جنگ هستند تا فردي چون دورانت كه در ج 2، ص 256 تاريخ تمدن خود مي‌گويد بر سپاه عظيم ايران شكست سختي وارد مي‌آيد كه در تاريخ نظير ندارد، در حالي كه براساس آمار او تنها 3 تا 4 درصد و يا 6 درصد نيروي ايران از بين رفت بدون آنكه اسيري بر جاي بگذارند. (براي بررسي بيشتر اين نبرد به جلد اول تاريخ مردم ايران نوشته‌ي دكتر عبدالحسين زركوب مراجعه كنيد.) اما يكي از جالب‌ترين بخشهاي اين تبليغات وجود يك آتني است كه خبر اين پيروزي را از يك فاصله‌ي 42 كيلومتري در مدت زماني كه بين 24 تا 42 دقيقه تفاوت روايت دارد به آتن مي‌رساند، در حالي كه ركورد 2 ساعت براي قهرمانان كنوني جهان ركودي دست نيافتني مي‌نمايد. بررسي امكان عقلي و پزشكي اين روايت را به عقلا و پزشكان متخصص واگذار مي‌كنيم و تا آنجا كه شور و شوقي براي ارضاي غرور يونانيان باشد نيز قابل گذشت است، اما آنجا كه اين افسانه تبديل به مسابقه‌اي سمبليك در مسابقات جهاني و المپيك مي‌شود كه يادآور مژده‌ي پيروزي آزادي و تمدن بر استبداد و توحش!! كه همانا پيروزي غرب بر شرق باشد و ما نيز ناآگاهانه به دنبال قدم گذاشتن در اين مسابقه و احياناًٌ رسيدن به مقام آن يوناني هستيم،‌با دست خود بر اين افسانه و جريان آوازه‌گري پنهان آن مهر تأييد زده‌ايم،‌ كاري كه جاي تأمل و دقت بيشتري دارد. 8. آتيلا سردار متهور و جنگجوي خونخوار كارتاژ،‌ سپاهي عظيم را از كوههاي پربرف آلپ به مرز روم كشيد و با قساوت و بي‌رحمي به كشتار و تخريب نواحي مرزي روم قديم پرداخت و در پايان با شكست و خواري كارش به پايان رسيد، عمل او را بسياري ديگر به صورت مختلف از جمله ناپلئون در روسيه تكرار كرد و به همان سرنوشت گرفتار آمد و چه بسياري از فرمانروايان ديگر كه به قول مدرس به همين بيماري تورم كبدي گرفتار آمدند و به آنان همان رسيد كه به نظاير آنان رسيد، شعور تاريخ‌فهمي سعادت مي‌خواهد و لازمه‌ي داشتن آن ارادت به فهميدن است. 9. مدرس در سفر مهاجرت و ايام اقامت در اسلامبول مركز حكومت عثماني همين مطالب را به سلطان عثماني مي‌گويد. براي اطلاعات بيشتر مراجعه نماييد به كتاب مدرس شهيد نابغه ملي ايران نوشته‌ي نگارنده و زندگي احمدشاه قاجار نوشته‌ي حسين مكي و بازكتابي به همين نام نوشته‌ي رحيم‌زاده صفوي. 10. مدارك و مآخذ نامبرده شده در شماره‌ي 9. 11. مدرس، ج 1، نوشته‌ي علي مدرسي، انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، بخش خاطرات. 12. همان مأخذ. 13. نام اين مرد تاريخ‌خوان در متن نوشته ناخوانا و كلمه‌اي نزديك به (ميتراد يا مهرداد و يا متراد است و متأسفانه به علت ريختن مركب موفق به خواندن درست آن نشديم. طبعاً در تلاش آنيم كه چگونگي نام و كارا و را در اصفهان بيابيم و در تصحيح نسخه‌ي اصلي به توضيح ‌آن بپردازيم. 14. مدرس در متن كتاب خود در بسياري از جاها گيتي‌شناس و دنياشناس را براي كساني به كار برده كه به امور و جريانهاي سياسي ـ ‌اقتصادي ـ اجتماعي جهان آگاه‌اند، ولي در همه‌ي متن و حتي نطقهاي او در مجلس منورالفكر را بر اصطلاح روشنفكر ترجيح داده است. 15. عين اين مطالب در يكي از نطق‌هاي مدرس در مجلس شوراي ملي آمده است. در اين نطق مدرس شديداً به اعمال و رفتارنايب حسين كاشي اعتراض مي‌كند و او را راهزني مي‌داند كه مال اهالي و اعراض (آبروي و حيثيت) مردم را برده است و عجب كه در كتاب طغيان نايب تأليف محمد‌رضا خسروي بدون ارائه هيچ‌گوه سند و مأخذي تنها گاهي از قول ملك‌المورخين سعي شده نايب حسين و فرزندش ماشاءالله خان را از ياران مدرس تلقي نمايد و چنان وانمود شود كه مدرس از آنان حمايت مي‌نموده و اين پدر و پسر را كه اعمالشان مورد اعتراض تاريخ است مريد و مقلد مدرس قلمداد كند. حالا اگر عين مطالب اعتراض‌آميز مدرس را در نطق تاريخي او نداشتيم و در صورت مذاكرات مجلس ثبت نبود ستمي را كه به آن مرد بزرگ تاريخ روا داشته‌‌اند مي‌توانستيم تا اندازه‌اي ناديده بگيريم،‌ ولي زماني كه چنين سند غيرقابل ترديدي وجوددارد خلاف انصاف است كه دامان پاك و عظمت انسان والايي را با چنين شيوه‌اي بيالاييم. براي آنكه در اين مورد اطلاعات بيشتري به دست آريد و ضمناً مشخص گرديد كه چگونه بي‌رحمانه كوشش شده است كه بدون هيچ گونه سند و مأخذي نايب حسين كاشي و ماشاءالله خان را به مدرس بچسبانند نگاه كنيد به كتاب طغيان نايبيان در جريان انقلاب مشروطيت ايران، نوشته‌ي محمد‌رضا خسروي، به اهتمام علي دهباشي، انتشارات نگار، تهران، 1368. 16. مسعود ميرزا ملقب به ظل‌السلطان فرزند ارشد ناصرالدين شاه و عفت‌الدوله در سال 1266 (ه‍. ش) متولد شد، ‌مادرش از دودمان سلاطين قاجار نبود، لذا به وليعهدي برگزيده نشد. او در ده سالگي به حكومت مازندران و 4 سال به پيشكاري بهاءالملك بر مازندران،‌ تركمن‌صحرا، سمنان و دامغان حكومت كرد. پس از ازدواج با همدم‌السلطنه دختر ميرزا‌تقي‌خان اميركبير به حكومت فارس و سپس اصفهان رسيد، در مدت 35 سال حاكميت مطلقه‌ي خود در اصفهان از هرگونه تجاوز به جان و مال مردم خودداري ننموده و چنان قدرتي به هم رسانيد كه ناصرالدين شاه را به وحشت انداخت تا عاقبت در اثرقيام مردم اصفهان به تهران فراخوانده و مدتي خانه‌نشين گرديد. ظل‌السلطان داراي پسراني به نامهاي بهرام‌ميرزا، اكبرميرزا، فريدون‌ميرزا، همايون‌ميرزا، اسماعيل ميرزا و ... بود كه هر كدام با القابي خاص مشهور بودند و حكومت بعضي از نواحي ايران را داشتند. عده‌اي از مورخان معتقدند ظل‌السلطان براي رسيدن به سلطنت تلاش مي‌كرد و براي اين منظور به مشروطه‌خواهان از لحاظ مادي و اسلحه كمك مي‌نمود، ولي اين نظريه سند صحيحي ندارد. 17. عقيده مدرس در اين مورد در سخنان او كه در ادوار مجلس شوراي ملي (2 تا 6) بيان داشته به همين سياق و بدون تغيير آمده است. 18. ضرب‌المثل مشهوري است در زبان عرب كه به صورت كل الصيد في بطن الفرا هم آمده است و به معني آن است كه همه‌ي شكارها در شكم گورخر است. شايد او با آوردن اين ضرب‌المثل مي‌خواسته برساند كه ايران در تمام ابعاد مورد تهاجم و صيد شدن است و جمله فيه مالايخفي به حدس و قياس بايد همان مخفي نماند كه ... باشد. 19. سرابه محلي از روستاي كچو مثقال اردستان زادگاه او و اسفه روستايي است كه زيستگاه مدرس بوده است. 20. خاطرات مرحوم دكتر سيد‌عبدالباقي مدرس به نام «همراه پدر» (نسخه خطي) در حال آماده‌سازي براي انتشار، نزد نگارنده است. 21. اين قبرستان در شهرضا (قمشه)، ‌ظاهراً بايد همان گورستان مشهور به حسن‌شاه باشد كه بعدها هموار و تبديل به دبيرستاني شد كه پيش از انقلاب به نام نظام وفا نام‌گذاري شد. تخريب و تسطيح اين گورستان و تبديل به يك مؤسسه بزرگ آموزشي در سالهاي 1328 تا 1330 انجام گرفت، اين گورستان در شهرضا نزديك خانه مسكوني مدرس بوده و تخريب آن را در آن زمان ظاهراً بايد موضعي محسوب داشت، از اينكه شهرضا در طول تاريخ سه بار محل وقوع جنگهاي نسبتاً شديد بوده ترديدي نيست و احتمالاً مردگان مورد اشاره با بقاياي آن جنگها يا يادگاري از فجايع سلطان يا خان و يا حكام محلي بوده است، به هر حال در اين گورستان چنين مردگاني در سالهاي تخريب كامل آن هم ديده مي‌شود. اين مجموعه (دبيرستان ـ بيمارستان) واقع در بخش مياني و شرقي خيابان به نام بوستان بود كه طبعاً مي‌بايد فعلاً نامهاي ديگري داشته باشد. 22. اشاره به كار فجيع و شرارت منحصر به فرد ظل‌السلطان است كه مردي از اصفهان به علت ظلمي كه به او شده بود به تهران آمد و طي عريضه‌اي از حاكم اصفهان (ظل‌السلطان) شكايت نمود. ناصرالدين شاه ذيل همان نامه از فرزندش خواست كه از آن مرد رفع ظلم نمايد. وقتي شاكي نامه را در اصفهان به ظل‌السلطان داد، آن مرد سفاك گفت اين مرد دلي قوي و تهوري عظيم دارد سينه‌اش را بشكافيد و دلش را بيرون آوريد تا ببينم چگونه دلي است و چنين كردند، شاهزاده هم ملاحظه نمود كه دل آن مرد مانند قلب ديگران است. 23. نقل متن به مضمون ـ عين متن را خلاصه و از تندي آن كاسته‌ايم. 24. اين دو جمله كه حاكي از زبان تند و روح بي‌پرواي نويسنده است، سياق كلام و آهنگ نطق معروف او را در مجلس شوراي ملي دوره‌ي چهارم دارد كه به همين قدرت به رضاخان سردار سپه كه فرمانده كل قواست پرخاش مي‌كند ـ براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به دو كتاب مدرس شهيد نابغه‌ي ملي ايران و مدرس جلد 1 نوشته‌ي نگارنده. 25. ظاهراً جمله اغراق‌آميز به نظر مي‌رسد ولي با اندك توجهي مشخص مي‌گردد كه نويسنده با به‌كارگيري فن اغراق از بزرگي و دلهره‌ي حمله‌هاي شبانه به خانه‌اش كه طبعاً براي ارعاب و ترس او انجام مي‌شد كاسته و آن را عملي كودكان قلمداد كرده و از طرفي نهايت خونسردي و عدم توجه خود را نسبت به خطراتي كه در مسير حركتش وجود داشته تصوير نموده است. 26. اين روحاني وعالم رباني را كه مدرس در چندين بخش از سخنانش با همين احترام نام مي‌برد و از آوردن نام او خودداري مي‌كند دقيقاً نمي‌شناسيم، مرحوم دكتر مدرس فرزند مدرس و مرحوم دكتر محمد‌حسين مدرسي خواهرزاده‌ي مدرس هر دو معتقد بودند كه اشاره به مرحوم آيت‌الله كلباسي است، ولي نويسنده را عقيده بر آن است كه بايد اين بزرگ مرد فرد ديگري غير از مرحوم كلباسي باشد، چه مدرس در چند جاي كتاب از مرحومين حاج‌آقا نورالله و كلباسي با احترام به نام ياد مي‌كند و براي هيچ كدام لفظ عالم رباني به كار نمي‌برد. احتمال قريب به يقين اين است كه اين مرد بايد يكي از اساتيد دوران تحصيلي او در اصفهان باشد. به هر حال اميدواريم در تحقيقات آينده نام و مشخصات اين بزرگوار را بيابيم. 27. حكيم بزرگ ميرزا جهانگيرخان قشقائي يكي از اساتيد مدرس و در حكمت و فلسفه از اجله‌ي علماي روزگار بوده است،‌مدرس براي اين حكيم متأله احترام خاصي قايل است و همه جا از او ياد مي‌كند. ميرزا جهانگيرخان در تمام عمر به طور مجرد در حجره‌ي كوچكي واقع در يكي از مدارس اصفهان با آزادگي و بي‌نيازي زيست. اين بزرگ مرد در سال 1243 در دهاقان از روستاهاي اصفهان متولد و در سال 1328 (ه‍. ق) درگذشت و در تخت فولاد مدفون گرديد. 28. مادر مدرس از بانوان متدين، متقي و منزوي بودكه همراه شوهر و فرزند خود (سيد‌حسن مدرس) از سرابه به شهرضا (قمشه) مهاجرت نمود و تا زمان انتخاب مدرس به عنوان طراز اول علما در مجلس شواري ملي حيات داشت و در همين زمان در سرابه وفات يافته همانجا مدفون گرديد. پدر مدرس از عيال دوم خود كه در روستاي اسفه بود صاحب دو فرزند شد كه نام سيد‌علي‌اكبر و زهرا بيگم را بر آنان نهاد، مادر مدرس به اصطلاح تك‌ اولادي و تنها فرزندش همان سيد‌حسن مدرس است. 29. هنوز براي ما مسلم نيست كه رضاخان از چاپ و انتشار چنين بياناتي راجع به مدرس آشفته و ناخشنود شده باشد. اختلاف و ناخشنودي رضاخان از دولت فرانسه كه واقعيت تاريخي دارد و اعتراض دولت ايران تا آنجا كه مي‌دانيم علل ديگري داشت. 30. يك «من» در اسفه و آن نواحي 6 كيلوگرم است و غالباً آن را «يكمن شاه» مي‌گويند و غالباً هر «بار» عبارت از 20 من است كه 120 كيلوگرم باشد. در اينجا 15 من وزني معادل 90 كيلوگرم مي‌شود كه از يك بار معمولي 30 كيلوگرم سبكتر است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:فصلنامه «ياد» ارگان بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، سال پنجم، شماره 20

مدرس و كميسيون دفاع از حرمين شريفين

مدرس و كميسيون دفاع از حرمين شريفين از روزي كه سيد‌حسن مدرس براي عضويت در هيأت نظارت بر قوانين دوره دوم مجلس شوراي ملي برگزيده شد. 1 تا 16 مهر 1307 ش / 1347 ق كه دستگير و از تهران تبعيد شد،‌2 تحولات فراواني در تاريخ سياسي ايران به وقوع پيوست كه مطالعه و بررسي اين رويدادها بدون توجه به نقش اين شخصيت مبارز كاري عبث و بيهوده است. در اين مختصر ما به دنبال ارزيابي عملكرد سياسي او در صحنه جهان اسلام هستيم. اگر چه امروزه آثار متعددي در خصوص شخصيت مدرس انتشار يافته و نام‌آوراني كه خود برخي از حوادث آن عصر را درك كرده‌ اند پيرامون او سخن گفته‌اند، ليكن از بررسي اين آثار مي‌توان پي‌برد كه هنوز ناگفته‌هاي فراواني درباره سيد‌حسن مدرس باقي مانده است. علت اين امر چه بوده؟ آيا بايد آن را دليل بي‌توجهي پژوهشگران حوزه تاريخ معاصر دانست؟ ياكمبود اسناد و مدارك را بايد به عنوان دليل برشمرد؟ در تلاشي كه نگارنده، به منظور تهيه اين پژوهش به عمل آورد، معتقد شد كه صرفنظر از كم‌دقتي برخي وقايع‌نگاران، عواملي نيز در كار بوده تا به نحوي مانع از انعكاس ويژگي‌هاي خاص مدرس در بعضي مقاطع تاريخ معاصر شود. از آن جمله كم‌توجهي به نقش او در كميسيون دفاع حرمين شريفين است. اگر براي بررسي و مطالعه مشروح مذاكرات دوره ششم مجلس شوراي ملي به يكي از كتابخانه‌هاي مجلس يا ملي ايران مراجعه كنيد، در مي‌يابيد كه جلد نخست مشروح مذاكرات اين دوره از سي و پنجمين جلسه (8/9/1305 ش / 24 جمادي‌ الاول 1345) آن عهد آغاز مي‌شود.3 اين در حالي است كه نخستين جلسه اين دوره مجلس در 19 تير 1305 ش / 30 ذيحجه 1344 ق به رياست سني سيد‌حسن مدرس افتتاح شد. 4 علت چنين امري آيا مي‌تواند يك اشتباه ساده باشد؟ براي پاسخ به سئوال فوق بايد نخست به بعضي حوادث و وقايع مجلس پنجم بپردازيم كه سيد‌حسن مدرس يكي از 160 نماينده منتخب آن بود. 5 در اواسط عمر مجلس پنجم مردم قفقاز با ارسال عريضه‌اي از تفليس براي نمايندگان مجلس شوراي ملي از ايشان خواستند كه با توجه به «جسارت و بي‌ادبي‌هايي كه طايفه ضاله وهابي‌ها و رئيس مردود و ملعون آنها ابن سعود نسبت به اماكن متبركه و مراقد مقدسه نموده است.» 6 از رئيس «دولت اسلامي ايران» بخواهند كه «پيشقدم شده به ساير دول اسلامي هم كه البته وظيفه خود راخوب مي‌دانند، كمك فرموده اين منبع فساد و دشمن حق و انصاف را ريشه‌كن و خاك پاك را از لوث وجودشان تطهير فرمايند.» 7 در پاسخ به اين عريضه، سيد‌حسن مدرس با بيان مطالبي اهميت خطري كه جهان اسلام را تهديد مي‌كند تشريح كرد: «امروز از اين واقعه‌هايي كه استماع فرموده‌ايد، اگر چه به آن درجه كه بايد اطمينان پيدا شود، نشده است كه حادثه از چه قبيل است و تاچه مرتبه است، البته دولت مكلف است تحقيقات كامل بكند و به عرض مجلس برساند ليكن عرض مي‌كنم امروز اهل ايران يك قسمت از قسمتهاي دول اسلامي است، بلكه مي‌توان گفت كه قسمت بزرگ دول اسلامي است. بايد امروز اين جامعه در تمام دنيا خودشان را معرفي كنند ما ملت و دولت ايران قدم بر مي‌داريم كه اين جامعه را حفظ كنيم و خودمان را به بركت اين جامعه نگاهداري كنيم... به عقيده بنده تمام فكر را بايد صرف اينكار كرد و بايد يك قدمهايي كه مقتضاي حفظ ديانت و حفظ قوميت و حفظ مليت خودمان است در اين مورد برداريم و هيچ‌كاري و هيچ چيزي را مقدم بر اين‌ كار قرار ندهيم... مبادا يك ضرر عظيم‌تري بر ما مترتب گردد و خداي نخواسته ... از اين روزي كه هستيم بدتر شود. زياده بر اين چيزي عرض نمي‌كنم.» 8 هدف از اين بيانات در حقيقت، تشريح وضعيت حجاز آن زمان بود. در آن هنگام جنبش وهابي به رهبري ابن سعود كه خود را «ملك نجد و حجاز» مي‌ناميد براي تصرف شهرهاي مقدس مكه و مدينه به محاصره اين دو شهر پرداخته بودند و حتي با زير پا نهادن حرمت اماكن مقدس و حرمين شريفين، به سوي اين اماكن مقدس در جهان اسلام تيراندازي كردند، به حدي كه بعضي از مقابر صحابه رسول خدا و مساجد و مقابر ائمه شيعه ويران شده بود. 9 سيد‌حسن مدرس در اين جلسه با پيش كشيدن بحث قوميت و عوامل بقا، شرافت و ترقي اقوام، با مخاطب قرار دادن جهان اسلام گفت: «از امروز بهتر كيست كه آن لواء را بردارد و بگويد، در اين موقع من لواء اسلام را بر مي‌دارم و اين قوم (مسلمان) را در تحت قوميت و تحت جامع ديانت اسلاميه، قوميتشان را ترقي مي‌ دهم و حفظ مي‌كنم.» 10 مدرس آنگاه پيشنهاد مي‌كند كه مجلس ايران با تشكيل كميسيوني اين موضوع را دنبال كند. 11 از سوي ديگر چون ‌آيت‌الله سيد‌ابوالحسن اصفهاني به آيت‌الله شيخ‌محمد خالصي در كاظمين تلگرافي مخابره نمود، او نيز موضوع غارت وهابي‌ها را به اطلاع مدرس رساند،12 آنچنانكه آيت‌الله سيد‌‌ابوالقاسم كاشاني مي‌گويد، مدرس در جواب نوشت: «اگر لازم باشد اطلاع دهيد من با گروهي از مردم ايران حركت خواهيم كرد.» 13 انتشار پاسخ مدرس سبب شد تا «در عراق نيز شايع شد كه مدرس از تهران حركت كرده در نتيجه مردم تشجيع شدند و حدود 000/200 نفر نيرو آماده شد و بر قواي وهابي تاختند»14 صرفنظر از واكنش مردم عراق به سخنان مدرس مسلمانهاي تمام جماهير متحده يعني آذربايجان ـ ازبكستان ـ تركمنستان ـ قزاقستان ـ تاتارستان ـ باشقيرستان،‌قزاقان كريمه و اتباع دول ايران ـ تركيه ـ افغانستان ـ چين ـ مغولستان هم با ارسال تلگرافي اعلام نمودند كه، «چون مكه معظمه و مدينه منوره با يادگارهاي مقدس خود متعلق به تمام مسلمين» مي‌باشد پس بايد تمام دول جهان اسلام بر حفظ و حراست اين اماكن مقدس بكوشند. 15 كوتاه زماني پس از اين، مدرس با اعلام عزاي عمومي در شنبه 16 صفر / 15 شهريور از مردم خواست تا در اجتماعاتي كه به همين مناسبات در اين روز تشكيل مي‌شود شركت جويند. به همين منظور در ساعت9 صبح آن روز مجلسي در مسجد شاه (امام فعلي) بازار تهران تشكيل شد و در بعد‌از ظهر همان روز تظاهرات باشكوه و گسترده‌اي در چهارراه صنيع‌الدوله تهران برگزار گرديد. خبرنگار ديلي تلگراف كه آن روز در اين مراسم حضور داشته گزارش مي‌دهد كه در وسط چهارراه يك برج چوبي6 گوش به ارتفاع 30 پا كه با فرش پوشيده شده و بالاي آن پرچم سياهي در اهتزار بود برپا گرديد... در حدود 25 هزار نفر از مردان سالخورده تا كودكان خردسال پشت سر هم رج بسته چهارزانو در حال انتظار نشسته بودند... ورود مدرس ... با كف زدن و فرياد مسرت مردم اعلام شد... مشاراليه از جمعيت تشكر نمود و در ميان علما و نمايندگان مجلس قرار گرفت جمعيت منتظر سردار‌سپه بود ولي از او خبري نشد... ميرزا عبدالله، واعظ معروف كلام خود را با نعت پيغمبر و درود بر ائمه شروع كرد ولي ناگهان صداي آرام و آهسته‌اش صورت جدي به خود گرفت... گفت اگر شما علما اعلام جهاد كنيد، (مردم) با سر و پاي برهنه و بدون سلاح به مرقد پيغمبر اكرم شتافته با دندان و ناخنهاي خود دشمنان خدا را قطعه قطعه مي‌كنند... بيشتر جملات حماسي او با گريه و زاري توأم بود. 16 سردارسپه رضاخان در عكس‌العمل نسبت به اين واكنش‌ها در مجلس قول داده بود كه شخصاً به اين موضوع رسيدگي خواهد كرد،17 اما آنچنان كه از اسناد و مدارك بر مي‌آيد هيچ اقدامي صورت نپذيرفته بود، چرا كه براي مثال سيد‌محمد‌علي شوشتري نماينده گرگان در جلسه 198 مجلس پنجم بيان مي‌دارد: «اخيراً بي‌سيم از قول نماينده ابن سعود يك چيزهايي توي اين مملكت منتشر كردند اگر حقيقتاً اصل قضايا واقع نشده است كميسيون محترمي كه رئيس محترم دولت (سردار سپه) آمده است اظهار كرده است و مجلس معين كرد، كميسيون محترم اين قضيه را تكذيب بفرمايند و اگر واقع شده است و براي نظريات سياسي براي آن احساسي كه در مسلمانان ديگر توليد شد كه دست هيچ متجاوز و متجاسري نبايد به مكه و مدينه دراز شود.» 18 تقريباً مقارن همين ايام تلگرافي از مدينه براي علماي عراق رسيد و در آن خبر هدم اماكن متبركه مدينه را مي‌داد. 19 آيات عظام در عراق درس و نماز جماعت خود را تعطيل كرده و در هيجانات بر ضد وهابي‌ها شركت جستند. انعكاس وقايع مجلس ايران در هند نيز مؤثر واقع شد. شوكت علي‌ منشي افتخاري كميته مركزي خلافت هند در مراسله‌اي براي زعماي ايران چنين نگاشت: «اينك در هر كشوري اسلامي مرد تواناي نيرومند شجاع متديني سكان كشتي ملك را در كف گرفته و آنرا به سوي مقصد جلال و شكوه سوق مي‌دهد. واقعاً وقتي كه چنين مطالب و تفاصيل خوبي راجع به برادران ايراني خود مي‌شنويم و مشاهده مي‌كنيم كه رخوت ديرين را از سربرون نموده و حاضر شده‌اند براي ترقي وطن به هرگونه فداكاري قيام نمايند، مسرت و خوشوقتي ما به وصف نمي‌گنجد... عنقريب... كنفرانسي از مسلمين دنيا تشكيل خواهيم داد و براي اينكه حجاز مقدس سرچشمه نور و تربيت اسلامي گردد و آخرين علائم و امارات نفوذ غير اسلامي از آن محو شود ازجميع ممالك اسلامي دعوت خواهيم كرد كه نمايندگان مسؤول خود را براي حضور در آن گسيل دارند... ما مي‌خواهيم يك جمهوري اسلامي از حجازيان منتخبه با كمك ومساعدت و مشورت موتمر (كنفرانس) اسلاميه اداره امور داخلي عادي را بچرخاند.» 20 اما متأسفانه پيش از آنكه اين تلاش همه جانبه به نتيجه منتهي گردد، وهابي‌هاي نجد پيشدستي كرده به منظور كاستن از عواقب اعتراضات مسلمانان پيشنهاد تشكيل كميسيوني را براي تعيين امور سياسي ـ ديني حجاز دادند، «از قرار نشريات تمام جرايد عربي امير نجد از دولت عليه ايران و علماي ايران دعوت نموده است كه براي شركت در تعيين امور حكومتي سياسي و ديني حجاز نماينده گسيل دارند.» 21 نماينده سياسي ايران كه براي ارزيابي اوضاع سياسي حجاز عازم آن سرزمين مي‌شود در گزارش خود براي مقامات مافوق، به حضور نمايندگان ايران در اين كنفرانس نظر مساعد مي‌دهد. حبيب‌الله هويدا، عين‌الملك ـ كه پدر اميرعباس هويدا و از مبلغين مذهب بهايي بود ـ مي‌نويسد: «هر چند فرستادن نمايندگان براي دولت مخارج زيادي دارد وليكن اين مخارج در مقابل منافع معنوي و مادي دولت عليه [!] كه بايستي محفوظ بماند قابل ذكر نيست.» 22 او ظاهراً باب گفتگو را نيز با سلطان نجد عبدالعزيز هموار مي‌سازد،23 به طوري كه عبدالعزيز طي نامه‌اي براي نماينده‌اش در شام، از او مي‌خواهد كه به دولت ايران اطلاع دهد: «حكومت نجد تصديق مي‌نمايد كه آينده حجاز به دست عالم اسلامي بايد تصفيه گردد و اميدوار است حكومت ايران عضو مهم مجلسي خواهد شد كه براي اينكار منعقد خواهد گرديد.» 24 دو ديدگاه مشخص در ميان رجال سياسي آن عهد ايران به چشم مي‌خورد. گروهي كه سيد‌حسن مدرس در رأس آنها است خواهان اجتماع نمايندگان دول مسلمان به منظور حفظ حرمين شريفين و مقابله با اقدامات وهابي‌ها در حجاز هستند و گروه دوم كه در رأس اركان اداري ـ سياسي كشور قرار داشتند از نظر هويدا به جهت اعزام نماينده‌اي به كنفرانس خلافت اسلامي كه توسط وهابي‌ها برگزار مي‌شد، جانبداري مي‌نمودند. گروه اول حتي حاضر به شناسايي وهابي‌ها نبودند در حالي كه دسته دوم باب مكاتبه و مراوده با ايشان را نيز گشوده بودند. اين رويارويي مي‌رفت تا آشكارا به نفع مجلسيان تمام شود ليكن متأسفانه دوره پنجم قانونگذاري در ساعت 5/3 بعد‌از ظهر پنجشنبه 22/11/1304 به اتمام رسيد و روزنامه ناهيد درباره‌ي پايان اين دوره‌ي مجلس نوشت: «.... انالله و انااليه راجعون ... در و دولان و اثاثيه و مخازن مرحوم مطابق وصيت از طرف متولي باشي دوم آقاي ارباب كيخسرو مهر و موم شد. رحمة‌الله عليه برحمة واسعه»25 اين حادثه سبب شد تا عملاً از امكان فعاليتهاي مدرس كاسته شود و متأسفانه به دليل سانسور شديد مطبوعات و فقدان اسناد و مدارك لازم طي اين دوره فترت، ارزيابي و قضاوت آن چه رخ داده است با مشكل روبرو مي‌گردد. پاره‌اي اسناد پراكنده موجود در آرشيو وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران مبين اين واقعيت است كه ظاهراً مخالفت مدرس با حضور در كنفرانس خلافت اسلامي شدت گرفته و همين امر سبب ترديد شيعيان برخي از كشورهاي ديگر نيز گشته بود. 26 با انتشار فتواي جمعي از علماي وهابي داير بر وجوب ويراني قبور و عدم زيارت اماكن مقدسه و27 انعكاس آن به ايران28 موجي از خشم و نفرت جهان اسلام را فراگرفت و سبب شد تا بسياري از كشورهاي مسلمان به دعوت مدرس‌ از حضور در كنفرانس چشم بپوشند. «بنده تصور نمي‌كنم كه اجتماع حقيقي از طرف ملل و دول اسلامي بشود مثلاً از سوريه تا به حال هنوز جواب به او (ابن سعود) نداده‌اند و گمان نمي‌رود كسي برود مگر اينكه از سوري‌هايي كه در مكه هستند در انجمن حاضر شده ... از عراق و فلسطين و الجزاير و ريف و تونس و تركيه و افغان و غير هم هيچ‌آثاري نيست.» 29 ولي با تلاش‌هايي كه صورت گرفت كنگره خلافت در اول ذيقعده 1344 ق / 13 مه 1926 با حضور گروهي اندك آغاز شد. 30 در جلسه دوم شيخ خليل خالدي قاضي القضاة سوريه پيشنهاد كرد در خصوص ارتباط و اتصال با ساير كشورهاي مسلمان خصوصاً ايران مذاكره شود. 31 اما هنوز كنگره در جريان بود كه علماي نجف اطلاع دادند وهابيون به بقيع حمله نموده‌اند، «منبعد معلوم نيست چه شده با حكومت مطلقه چنين زنادقه وحشي به حرمين اگر از دولت عليه و حكومت اسلاميه علاج عاجل نشود علي‌الاسلام السلام».32 در نتيجه اين خبر جمعي از علماي تهران از جمله مدرس با تشكيل جلسه‌اي در منزل امام‌ جمعه خوي تصميم گرفتند تا كميسيوني براي رسيدگي به وقايع پيش آمده در محل مجلس با حضور سيد‌حسن مدرس، امام جمعه خوي، امام جمعه تهران، بهبهاني، آيت‌الله‌زاده خراساني، حاج‌ميرزا محمد‌رضا كرماني، مستوفي‌الممالك، وثوق‌الدوله، محتشم‌السلطنه، مشيرالدوله و احتشام السلطنه تشكيل شود و با بررسي پرونده‌هاي موجود در وزارت خارجه و دفتر شاه تصميمات لازم در اين خصوص اخذ شود. 33 نخستين جلسه اين كميسيون روز بعد تشكيل شد. 34 و در اين جلسه است كه مدرس به مستوفي‌الممالك پيشنهاد مي‌كند تا در اين شرايط حساس عهده‌دار مقام رياست وزراء گردد. 35 تصميم مهم ديگر كميسيون تكليف صدور ابلاغيه‌اي به وزارت دربار بود كه تمام بخشهاي وزارت امور خارجه را مكلف مي‌كرد تا تمام امور مربوط به حرمين را تنها پس از اطلاع كميسيون مجري دارند. 36 همچنين مقرر شد تا نام كميسيون به كميسيون دفاع از حرمين شريفين تبديل شود و از مخبرالسلطنه، مستشارالدوله و ممتازالدوله نيز براي حضور در جلسات دعوت به عمل آيد. 37 دولت وهابي در واكنش نسبت به اقدامات كميسيون فعاليت گسترده‌اي را آغاز كرد. «شيخ رشيد رضا صاحب امتياز مجله المنار شرح مفصلي در روزنامه‌هاي مصر منتشر و از دولت عليه ايران به زندقه ياد كرده و در مقابل اين خدمت 4000 ليره طلا دريافت نموده به مكه معظمه متوجه شد و الان مجلس درس مفصلي در صحن كعبه معظمه داير كرده اراده‌ي ابن سعودرا به دست گرفته است.» 38 روي تند اين تبليغات بيشتر متوجه جناح مذهبي ايران به رهبري مدرس بود چرا كه بررسي اسناد نمايانگر اين حقيقت است كه روابط دربار پهلوي و ابن سعود كاملاً دوستانه بوده است، «در موقع تاجگذاري بندگان اعليحضرت قوي شوكت همايون شاهنشاهي ابن سعود تلگراف تبريك عرض نموده بود اولياي دولت عليه به جاي اينكه جواب آن را توسط وزارت جليله امور خارجه يا به توسط دربار به سلطان نجد مخابره فرمايند، آقاي عين‌الملك (هويدا) را با مأموريت رسمي به مكه اعزام فرمودند كه مراتب محظوظيت خاطر مهر مظاهر همايوني را به ابن سعود ابلاغ نمايد.» 39 ترديد در بين رجال سياسي ايران براي اتخاذ يك موضع اصولي پيرامون اين واقعه هر آن شدت پيدا مي‌كرد. كميسيون به رهبري مدرس با تحت فشار قرار دادن مستوفي‌الممالك رئيس‌الوزراء او را واداشت تا به انتشار اعلاني تحت عنوان «به اهالي مملكت و عموم مسلمين اعلام مي‌شود اعتراض رسمي دولت خود به اقدامات وهابي‌ها را آشكار نمايد. دولت در اين اعلاميه از تمام ملل اسلاميه تقاضا مي‌كند كه در يك تجمع عمومي ملل اسلامي مقدرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند.» 40 هيأت علميه نجف كه به موازات كميسيون حرمين شريفين تشكيل شده بود در اين زمان با ارسال تلگرافي براي سيد‌حسن مدرس و ديگران ضمن انزجار از عمليات وهابيان آمادگي خود را براي حفظ نواميس اسلام اعلام مي‌نمايد. 41 مدرس در پس اين وقايع با برگزاري مجلسي در مسجد مروي تهران بر منبر رفته شرح مبسوطي از فجايع و عقايد سخيفه وهابي‌ها داده خواهان اتحاد جامعه اسلامي مي‌شود. 42 با افتتاح دوره ششم قانونگذاري و عليرغم مشكلات داخلي موجود كماكان فكر و ذهن مدرس و اطرافيانش پيگيري موضوع حرمين شريفين مي‌باشد. بهبهاني در سخنان پيش از دستور خود با اشاره به بي‌توجهي ملل مسلمان نسبت به تهديدات كفار چنين نتيجه مي‌گيرد: «تا كي بي‌حالي، تا كي بي‌اعتنايي، تا كي مسامحه ... قلوب هر يك از مسلمانان ايراني را مملو از خون (كرده‌اند)... مي‌خواهند يك صفوف جديدي به ملل اسلامي .... بيفزايند... ايران كه هم از نقطه نظر سياسي و هم از نقطه‌نظر مذهبي از جميع فرق اسلام بايستي علاقمند‌تر باشد در چه حال است؟ آقا بالاسرها،‌ قيم‌ها، ‌متولي‌ها، سياست‌مدارها، صاحب‌اختيارها، بالاخره آنها كه هميشه خود را همه چيز و ديگران را ناچيز مي‌شمارند در اين موقع مهم سياسي و ديانتي، در اين موقع حياتي در اين مدت مديد (تقريباً يكسال) چه كرده‌اند؟ جمعي مشغول تكذيب، جماعتي بي‌خيال، چند نفر مشغول كار، ولي چه كار؟ نشستند و گفتند و برخاستند از هر كس پرسيدم گفتند مشغول مذاكره هستيم خلاصه تاكنون چه كرده‌اند؟ حرف زده‌اند. حرف خالي و بي‌فايده»43 او سپس پيشنهاد مذاكره با نمايندگان كشورهاي اسلامي را براي انعقاد يك كنفرانس بين‌المللي مي‌دهد تا در آن آينده سياسي حجاز مشخص شود، و پيشنهادي با قيد 2 فوريت را تقديم مجلس مي‌كند. اين پيشنهاد در واقع قانوني كردن كميسيون، دفاع حرمين شريفين است. ليكن پيشنهاد او با عكس‌العمل شديد رئيس‌الوزرا و بعضي از نمايندگان روبرو مي‌شود. بررسي نسخه منحصر به فرد دستنويس مذاكرات مجلس روشن مي‌سازد كه در اين زمان سانسور شديدي بر مطبوعات اعمال مي‌شده است، «... نظميه حتي نطق وكلا را سانسور مي‌كند و نمي‌گذارد در روزنامه‌ها نوشته شود نظميه فقط كارش اين است كه اداره سانسور درست كند كه هر چه نوشته مي‌شود سانسور بكند.»44 سرانجام بر اثر «تعقيب مذاكرات قبل از دستور» و پافشاري اعضاي كميسيون، پيشنهاد بهبهاني با امضاي 22 تن از جمله مدرس به عنوان ماده واحده در مجلس مطرح مي‌شود، عليرغم مخالفت بعضي نمايندگان كه آيا كميسيون توانايي انجام اقدامي عملي را داريد يا خير؟ مدرس در دفاع از ماده واحدي مي‌گويد: «عقيده ما اين است، كه از براي مملكت ايران خيلي نافع است سياستاً و عظمتاً، و بايد درصدد انجام آن مسأله برآييم كه به عبارت اخري مركزيت دادن ايران است به جهت اين مسأله ما همه شركت داريم لكن ايران كه دولت بزرگ اسلام است براي مركزيت دادن به اين مسأله كه منظور نظر تمام است، البته مجلس شوراي ملي آن احق و اولي است كه در اين مسأله شركت كند... اما نمي‌توانم بگويم اين مسأله به اين بزرگي نتيجه‌ اش يك ماه دو ماهه يك ساله مي‌شود، مسأله به قدري بزرگ است كه بايد يكسال و دو سال هم تعقيب كرد تا انشاءالله الرحمن (نا اميد نيستم) نتيجه خوبي بگيريم.» 45 اسناد و مدارك ناقص موجود حكايت از آن دارد كه اين ماده واحده به تصويب رسيد اما ظاهراً فشار زيادي بر اين جناح مجلس وارد آمد به طوري كه تقريباً يكماه پس از اين مدرس در راه مدرسه سپهسالار [شهيد مطهري] ترور شد. [7/8/1305] و اگرچه از اين توطئه جان سالم به در برد اما نتوانست لااقل در 10 جلسه مجلس حضور يابد. 46 پس از اين واقعه متأسفانه فقدان اسناد و مدارك سبب شده تا ديگر اطلاعي از نتيجه اقدامات كميسيون و فعاليتهاي مدرس در اختيار نداشته باشيم. تنها يك سند كه تاريخ تقريبي آن سال 1345 ق / 1305 ش است تا حدي فشار حاكم بر جناح مدرس را روشن مي‌كند. در اين سند ميرزا مهدي زنجاني از يكي از تجار (تهران) مي‌خواهد تا پيام او را به مدرس ابلاغ كند كه، «چنانچه يك اقدامي از طرف دولت ايران نشود اسباب سرشكستگي مسلمين و موجب توليد مفاسد خواهد شد اين كاغذ را به شما محرمانه نوشتم ... شهدا... تعالي مي‌ترسم اين قضيه (حمله وهابي‌ها) تعاقب شود و بالمره موجب تباهي مسلمين شود».47 مدرس در حاشيه اين نامه تنها به نگارش بيتي بسنده مي‌كند كه خود نشانگر دشواري‌هاي موجود و مسايل پشت پرده مي‌باشد؛ «از قيامت خبري مي‌شنوي/ دستي از دور بر آتش داري»48 فصلنامه تاريخ روابط خارجي نشريه مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران، سال دوم،‌شماره 9 يادداشت‌ها: 1. در اين خصوص نگاه كنيد به: ‌مدرس و مجلس، مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي 1373، صص 21 ـ 22 و علي مدرس، از پنجره اسناد بر منظر تاريخ، مجله مجلس و پژوهش، سال 2، شماره 13، دي و بهمن 1374، صص 163 ـ 164. 2. محمد گلبن، مدرس در تاريخ و تصوير، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1367، ص 104. 3. در اين خصوص نگاه كنيد به: مدرس و مجلس، مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي 1373، صص 21 ـ 22 و علي مدرس، از پنجره اسناد بر منظرتاريخ، مجله مجلس و پژوهش، سال 2، شماره 13، دي و بهمن 1374، ص 163 ـ 164. 4. اسامي نمايندگان مجلس شوراي ملي از آغاز مشروطيت تا دوره 24 قانونگذاري و نمايندگان مجلس سنا در 7 دوره تقنينيه،‌ به كوشش عطاءالله فرهنگ‌قهرماني، بي‌جا، بي‌تا، ص 75. 5. بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1302 ش، كارتن 230، دوسيه 1. 6. پيشين، سال 1304ش، كارتن 30، دوسيه 1/1. 7. پيشين، همانجا. 8. مشروح مذاكرات مجلس مورخ 8 شهريور 1304 ش. 9. در خصوص چگونگي قدرت يافتن وهابي‌ها نگاه كنيد به: صلاح‌الدين المختار، تاريخ المملكۀ العربيه السعوديه في ماضيها و حاضرها، دارالمكته الحياه بيروت، ج 2، صص 143 ـ 157. 10. مشروح مذاكرا مجلس مورخ 8 شهريور 1304 ش. 11. پيشين،‌همانجا. 12. عبدالعلي باقي، مدرس مجاهدي شكست‌ناپذير، انتشارات گواه قم، 1370، ص 78. 13. باقي، همان كتاب، ص 129. 14. ايضاً، همانجا. 15. تلگراف 6/9/1925 م به وليعهد،‌ مجلس شوراي ملي و... بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1304 ش، كارتن 30، دوسيه 3/1. 16. مقاله ايران امروز مشاهد مقدسه اعتراض شديد ملت، مندرج در ديلي تلگراف مورخ 22 دسامبر 1925، به نقل از : رستاخيز ايران، گردآورنده فتح‌ الله نوري اسفندياري، سازمان برنامه، صص 233 ـ 234. 17. ر. ك به مشروح مذاكرات مجلس مورخ 8 شهريور 1304 ش. 18. مشروح مذاكرات مجلس مورخ 23 شهريور 1304 ش. 19. بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1304، كارتن 30، دوسيه 2/1. 20. مراسله 14 سپتامبر 1925، كميته مركزي خلافت، پيشين، دوسيه 3/1. 21. گزارش فوري نمره 126، مورخ 20 عقرب 1303، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه،‌سال 1303ش، كارتن 65، دوسيه 14. 22. پيشين. 23. صلاح‌الدين المختار، همان كتاب، ج 2، صص 325 ـ 326. 24. مراسله 31 جمادي‌الاول 1343 ق سلطان نجد، سند شماره 2. 25. روزنامه ناهيد، سال 5، شماره 46، مورخ 24/11/1304، ص 2. 26. عريضه 27 اسفند 1304 به نمره 462 انجمن شيعيان هند، ‌بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1305، ش،‌كارتن 30، دوسيه 4/3. 27. روزنامه ام‌القري، مكه، مورخ 17 شوال 1344ق. 28. مراسله فوري سفارت ايران در مصر به نمره 362، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1305 ش، كارتن 30، دوسيه 6/3. 29. گزارش نمره 19 مورخ 8/2/1305، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، پيشين، همانجا. 30. بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، ايضاً. 31. روزنامه السياسته 8 ذيقعده 1344 ق. 32. حميد نيري، زندگينامه مستوفي‌الممالك، انتشارات وحيد، 1369، ص 440. 33. پيشين، همانجا. 34. روزنامه شفق سرخ، شماره 521، مورخ 13/3/1305، ص 2. 35. حسين مكي،‌ تاريخ بيست ساله ايران، نشر ناشر، 1362، ج4، ص 95. 36. مراسله نمره 1296 مورخ 16 خرداد 1305 ش، وزارت دربار پهلوي، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1305، كارتن 30، دوسيه 305، سند 3. 37. روزنامه شفق سرخ، شماره 523، ص 2، مورخ 16/3/1305. 38. گزارش نمره 4 مورخ 31/4/1305، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه سال 1305 ش، كارتن 30، دوسيه 6. 39. پيشين، همانجا. 40. اعلاميه اول تيرماه رئيس‌الوزراء، سند 4. 41. تلگراف 31/5/1305 ضميمه راپورت 1/6/1305، نمره 311، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه سال 1305،‌كارتن 30، دوسيه 7/3. 42. روزنامه خلق (ناهيد)، سال اول مورخ 10/6/1346، ص 3. 43. نسخه دستنويس مشروح مذاكرات دوره ششم قانونگذاري موجود در اداره قوانين و مقررات مجلس شوراي اسلامي، جلسه 31/6/1305 دراينجا لازم است از همكاري‌هاي صميمانه آقايان بندعلي و قره‌باغي مسئولين كتابخانه شماره 2 و اداره قوانين و مقررات مجلس شوراي اسلامي سپاسگزاري نمايم و از خداوند متعال توفيق خدمت هر چه بيشتر اين عزيزان را مسأله نمايم. 44. پيشين،‌جلسه مورخ 5/7/1305ش. 45. پيشين، جلسه مورخ 10/7/1350ش. 46. محمد گلبن، همان كتاب،‌صص 86 ـ 88. 47. مدرس و مجلس، همان كتاب، صص 172 ـ 173 و مدرسي، همان مقاله، صص 172 ـ 175. 48. پيشين‌، ‌همانجا. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22

آخه حالا چه وقت نماز بود؟!

آخه حالا چه وقت نماز بود؟! در دوره پنجم مجلس ليدر اكثريت، مرحوم مدرس بود. مرحوم مدرس به طوري كه همه او را مي‌شناسند يكي از شخصيت‌هاي ممتاز و بازيگران بسيار ماهر و زبردست در دنياي سياست بود. اين سيد به طوري رولهاي خودش را در سياست خوب و ماهرانه بازي مي‌كرد كه تمام رجال سياسي عصر خودش را مات و متحير ساخته بود و با آنكه هم دوره‌اي هاي او رجال باهوش و زبردستي مانند نصرت‌الدوله، قوام‌السلطنه، سردار معظم خراساني كه بعدها به تيمورتاش معروف شد و دادگر و بسياري از رجال كاري آن زمان بودند دست همه را در سياست بسته و تمام آن‌ها ناچار بودند در مقابلش سر تعظيم فرود آورده و زير بار آقائي و رياست او با كمال مباهات بروند. مدرس علاوه بر حفظ مقام رياست و آقائي خودش حركاتي انجام مي‌داد كه جالب نظر و مورد گفتگوي مردم بود. به اين جهت مخصوصاً طرز رفتارش با رجال عصر خود، با قوام‌السلطنه كه رئيس‌الوزراء بود، با نصرت‌الدوله كه خودش وزير و وزير تراش بود، با قوام‌الدوله و با تمام اشخاصي كه در سياست حكومتي كار مي‌كردند اهانت آميز بوده و با شوخي‌‌ها و عبارت‌هاي مخصوص اصفهاني‌ها آنها را غالباً در انظار مسخره و تحقير مي‌كرد. دوره‌ي پنجم كابينه قوام‌السلطنه بر سر كار بود، مدرس ليدر اكثريت و سليمان‌ميرزا ليدر اقليت بودند. هر يك با نهايت جديت در كار خود مشغول و نطق‌هاي مهيجي مي‌كردند و مردم با كمال علاقه و ميل متوجه كارهاي اين دو ليدر بودند. سليمان‌ميرزا دولت را استيضاح كرد و قوام‌السلطنه هم به پشتيباني مدرس و دسته‌اي كه او را روي كار آورده بودند با كمال شهامت براي استيضاح حاضر شد. بند و بست‌هاي سياسي در آن چند روزي كه براي استيضاح مهلت بود با كمال شدت شروع و قوام‌السلطنه كه قطع نظر از دسته مدرس و حمايت كنندگان او خودش از پاچه‌ورماليده‌هاي سياست و پشت هم اندازهاي درجه اول است و در بخشيدن از كيسه خليفه و وعده دادن به وكلاء مجلس معروف است نيز به كار افتاد، پاشنه‌هاي كفشها ور كشيده شد و ملاقات‌هاي شبانه‌روزي شدت گرفت و با كمال اطمينان براي استيضاح حاضر شد ولي با وجود تمام زرنگيهاي قوام‌السلطنه دولت او متزلزل بود زيرا چون كابينه مدتي دوام يافته بود و وكلاء را خسته كرده بود، به تعداد ناراضي‌ها دائماً افزوده شده بود. از اتفاقات نادر‌‌الوقوع آنكه در اين جلسه موافقين و مخالفين دولت كه كاملاً شناخته شده و طرفين اسامي آنها را ضبط و علامت‌هاي مخصوص فيمابين رد و بدل كرده بودند كاملاً مساوي بود و فقط بقا و فناي كابينه موقوف به يك رأي بود. به اين معني كه اگر مدرس و طرفداران كابينه مي‌توانستند يكي از مخالفين كابينه را جزو موافقين بكنند و يا اقلاً طوري كنند كه يكي از عده مخالفين در جلسه و يا در موقع رأي حاضر نشود كابينه سقوط نمي‌كرد و اكثريت داشت ولي در اين موقع حساس پيدا كردن آن يك نفر كار مشكلي بود زيرا هر يك از دو دسته قبلاً صف خود را طوري مرتب كرده بود كه ممكن نمي‌شد رخنه‌اي در آن حادث شود. جلسه تشكيل شد. هيئت دولت وارد مجلس گرديد و مدرس با هوش نگاهي به جبهه نمود و صف خودرا مرتب كرد و دريافت كه هر چه در اين چند روزه رشته است ممكن است در چند دقيقه پنبه شده و دولت سقوط كند. اگر آن يكنفر وكيل را كه تا امروز نتوانسته با خود و رفقايش همراه كند به دست نيايد سليمان‌ميرزا كار خود را خواهد كرد ممكن است يك رأي از يك وكيل احمق بي‌شعوري باشد كه خودش قيمت آن را نفهمد ولي به قيمت بقاء يا سقوط يك دولت ارزش دارد. قوام‌السلطنه حاضر بود اين يك رأي را به ده هزار تومان بخرد ولي وقت گذشته و بازار تعطيل شده و موقع خريد و فروش نيست. قلبهاي طرفداران كابينه در ضربان، حواس آنها پرت و مأيوسانه به يكديگر نگاه مي‌كنند و در مقابل آنها سليمان‌ميرزا و دسته‌اش خوشحال با دمشان گردو مي‌شكنند. در اين اثنا فكري از ذهن مدرس تراوش كرد كه مانند صاعقه‌اي به جان مخالفين كابينه افتاد و با يك تردستي ماهرانه و حيرت‌انگيز دولت را از سقوط نجات داد. د‌ر آن دوره وكيل اراك «بيان‌الملك» بود. اين شخص، پيرمرد بيچاره فلكزده‌اي بود كه فقط با صدو پنجاه رأي از شهر اراك وكيل شده بود، به اين طريق كه حاج‌آقا عبدالعظيم پسر حاج‌آقا محسن اراكي وكيل بود و بيان‌الملك شخص بعد از او بود كه با 150 رأي اكثريت داشت. اين وكيل ساده لوح و دست شكسته در تمام دوره مجلس فقط تسبيه مي‌گرداند و صلوات مي‌فرستاد و چون قوام‌السلطنه، به او اعتنائي نمي‌كرد در اين موقع در صف مخالفين دولت با جديت نام‌نويسي كرده بود. موقع عصر بود استيضاح شروع شد دولت هم به سئوالات نمايندگان جواب داد. وقت رأي گرفتن نزديك شد. در اين اثنا مدرس از جا برخاست و با اشاره به بيان‌الملك گفت كه مي‌خواهد براي اداي نماز عصر برود ـ بيان‌الملك هم براي آنكه مبادا جلسه طول بكشد و وقت نماز بگذرد براي نماز خواندن بيرون رفت. مدرس كمي زودتر بيرون آمد و بلافاصله قفلي تهيه كرد و سپس با بيان‌الملك به يكي از اطاقهاي زيرين مجلس براي اداي نماز رفتند ـ مدرس كه مقصودش نماز نبود و فقط مي‌خواست بيان‌‌الملك را مشغول نموده و شاهكار خود را به خرج دهد دقيقه به دقيقه از وضع مجلس توسط پيشخدمت مطلع مي‌شد. همين كه فهميد بفاصله چند دقيقه ديگر رأي گرفته مي‌شود فوراً در اطاقي را كه بيان‌الملك در آن نماز مي‌خواند بدون آنكه وي متوجه شود قفل كرد و كليدش را درجيب گذاشت. اين اطاق فقط يك در به بيرون داشت. مدرس در مجلس براي شركت در رأي حاضر شد. مؤتمن‌الملك رئيس مقتدر مجلس كه به هيچ وجه نظامات مجلس را از دست نمي‌داد رأي گرفتن را شروع نمود ـ مخالفين ديدند بيان‌‌الملك نيست و اگر او نباشد دولت اكثريت خواهد داشت. هر چه توانستند او را صدا كردند و جوش زدند ولي فائده نداشت و اگر يكي از آنها بيرون مي‌رفت ممكن بود همان دقيقه رأي گرفته و بدتر شود. نماز بيان‌الملك تمام شد. يكي از پيشخدمتها با كمال عجله پيغام سليمان‌ميرزا را خواست به او برساند ولي در قفل بود. آن بيچاره كه نمي‌دانست در توسط چه كسي قفل شده، هر چه سعي كرد نتوانست از اطاق بيرون آيد. دويدند در جلسه‌ي مجلس كه كليد را از مدرس بپرسند. مدرس با ايماء و اشاره به آنها جواب داد كه كليد نزد او نيست. در اين اثنا رأي اعتماد گرفته و دولت با تفاوت يك رأي اكثريت داشت و باقي ماند ـ سپس مدرس به عجله بيرون آمد و طوري كه كسي متوجه نشود كه كليد در جيب او بوده در را به روي بيان‌الملك باز كرد و صورت او را بوسيد و با لهجه‌ي اصفهاني گفت: «جونم، مرد سياسي! آخر حالا چه وقت نماز بود؟!» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:خواندنيها، شنبه 8 مهر 1323

10 جمله قصار از مدرس

10 جمله قصار از مدرس عاقل تا بصيرت پيدا نكند، سزاوار نيست صحبت كند. 1    خداوند دو چيز را به من نداد يكي ترس و ديگري طمع، هركس با مصالح ملي و امور مذهبي همراه باشد، من هم با او همراهم و الا فلا. 2    فردي چون من كه عمامه‌اش بالش و عبايش روانداز او است و به لبي نان قانع است هر كجا رود به راحتي زندگي برايش ميسر و راحت است. 3    براي پيشبرد مقاصد خودمان نبايد از سلاح برنده دين و تبليغات مذهبي استفاده نمود. چون اگر با شكست مواجه شويم، ‌اعتقادات مردم متزلزل مي‌شود. 4    رضاخان به وسيله‌ي مأموري پيغام داده بود كه من دخالت در سياست نكنم و به عتبات بروم. گفتم: به رضاخان بگو، مدرس گفت: من وظيفه خود را دخالت در سياست مي‌دانم اينجا هم جاي خوبي است و به من خوش مي‌گذرد. ترا روزي انگليسي‌ها كنارت گذاشته و به جايي پرتاب مي‌كنند، اگر قدرت داشتي و توانستي بيا همين‌جا هر چه باشد بهتر از تبعيد‌گاهها و زندانهاي خارج از ايران است ولي مي‌دانم كه من در وطنم به قتل مي‌رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهي مرد. 5    اختلاف من با رضاخان بر سر كلاه و عمامه و اين مسائل جزئي نيست. من در حقيقت با سياست انگلستان كه رضاخان را عامل اجراي مقاصد استعماري خود در ايران قرار داده مخالفم. من با سياستهائي كه آزادي و استقلال ملت ايران و جهان اسلام را تهديد مي‌كند مبارزه مي‌كنم و راه و هدف خود را هم مي‌شناسم. در اين مبارزه هم پشت سر خود را نگاه نمي‌كنم كه شما يا كسان ديگري مرا همراهي مي‌كنند يا نه، لازمه‌ي مبارزه در اين راه از خودگذشتگي و فداكاري است. 6    اگر واقعاً غرض اين است كه چيزي كه مملكت ما را خراب كرد، مسلمين را كم كرد، فواحش را زياد كرد، فقير را در مملكت ما زياد كرد را مي‌‌خواهيد بيائيد و رفع كنيد و مي‌خواهيد خدمت به ملتتان بكنيد ببينيد كجا عيب دارد همان جاي معيوب را رفع كنيد. مفاسد نوعيه رافع نوعيه مي‌خواهد. كتك زدن و جريمه كردن رافع فساد نمي‌شود. 7    دولتهاي مستعمره جوي اروپا از سه قرن پيش براي استعمار ممالك شرق كمر همت بستند و اكثر ملل شرق را خواه از لحاظ سياسي و اقتصادي و خواه از لحاظ اجتماعي به اسارت درآوردند و از ميانه‌ي ملت‌هاي آسياي وسطي قومي كه در مقابل بيگانه مقاومت ورزيد و خود را لقمه‌ي چرب اما پر از خار و خس نشان داد ملت ايران بود. 8    «هي به من گفتند جهت مخالفت شما (با قرارداد 1919) چيست؟ كدام يك از موادش بد است ما آن را تغيير بدهيم. من گفتم من سياسي نيستم، نمي‌دانم. ما رجال سياسي خيلي داريم، بايد به آنها رجوع كرد... ليكن اگر كسي خوب بررسي مي‌كرد و روح قرارداد را مي‌فهميد، دو چيز استنباط مي‌كرد و آن اين بود كه ايران تمامش مال ايراني است... فقط اين قرارداد در دو چيزش ديگري را شركت مي‌داد: يكي پولش، يكي قوه‌اش. اين روح قرارداد بود و اختصاص به ما هم ندارد، متحد‌المال تمام دنياست.» 9    در رژيم نوي كه نقشه آن را براي ايران بي‌نوا طرح كرده‌اند نوعي از تجدد به ما داده مي‌شود كه تمدن غربي را با رسواترين قيافه تقديم نسل‌هاي آينده خواهند نمود. مدنيت مغرب و معيشت ملل مترقي را در رقص و آواز و دزدي‌ و بي‌عفتي‌ و مفاسد اخلاقي ديگر خواهند شناخت، مثل آنكه آن چيزها لازمه متمدن بودن است. 10    پانوشت‌ها: 1. از اظهارات مدرس در اولين نطق او در مجلس، صورت مذاكرات مجلس شوراي ملي، دوره دوم. 2. مدرس شهيد، نابغه ملي ايران، علي مدرسي، انتشارات بدر، اصفهان 1357. 3. مدرس قهرمان‌ آزادي، حسين مكي، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1358. 4. مدرس، بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، علي مدرسي، تهران 1366، ج 1. 5. همان مآخذ، بخش خاطرات 6. مآخذ شماره 2 و 4. 7. صورت مذاكرات مجلس شوراي ملي ـ دوره ششم. 8. مختصري از زندگاني سلطان‌احمد شاه قاجار، حسين مكي و زندگي احمد شاه قاجار، رحيم‌زاده صفوي و مأخذ 2 و 4. 9. صورت مذاكرات مجلس شوراي ملي، ‌دوره پنجم 10. مآخذ شماره8. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:برگزيده‌اي از «ياد» فصلنامه بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران،‌شماره 24، سال ششم، پائيز 1370

سه خاطره آموزنده از مدرس

سه خاطره آموزنده از مدرس مدرس و روستائي نابينا در سفري كه پدرم (مدرس) به اصفهان داشت همراه او بودم، به اسفه رفتيم تا از دو مجتمع مسكوني كه به همت او براي زارعين ساخته شده بود بازديد نمائيم. اهالي ديه‌هاي اطراف گروه گروه در مسجد به ديدارش مي‌آمدند، در ميان آنان پيرمرد نابينائي وجود داشت كه به علت كهولت و ناتواني قادر به نوشيدن فنجان چاي مقابل خود نبود، مدرس از جاي خود برخاست، در كنارش نشست از حال و روزگارش پرسيد. با دست خود قند را در دهان او گذاشت و چاي را در نعلبكي ريخته خنك نمود و آرام آرام به او نوشانيد،‌ درست مانند پدري كه كودك عزيز خود را غذا مي‌دهد، روز بعد به عيادتش رفتيم زندگيش را سر و سامان داد، با تمام اعتقاد مي‌گويم مدرس در تمام طول تاريخ اين مملكت بي‌نظير است. در شهر، خانه و در روستا، زمين فراموش نمي‌كنم گروهي از مردان سياست به مناسبت يكي از اعياد به ديدار مدرس آمده بودند، و لاجرم از هر دري مي‌گفتند وقتي من با سيني چاي و مقداري خرما وارد اطاق شدم آقا اين جمله را بيان مي‌نمود: كساني كه در شهر زندگي مي‌كنند بايد خانه بسازند و آناني كه در ده بسر مي‌برند بايد زمين كشاورزي داشته باشند، بزرگترين آفت براي فلاحت مملكت همين شهرها است كه روستائيان را مي‌بلعد. اگر امكاناتي كه در شهرهاست براي روستائيان فراهم شود در محل خود مي‌مانند و به شهرها هجوم نمي‌آورند‌، در آينده فلاحت و زراعت ما مواجه با اين آفت بزرگ است. ايراني بچه ترس شده است! خانه ما غالباً پربود از كساني كه سياسي بودند! يا مي‌خواستند سياسي شوند! و اگر هيچ‌كدام نبودند به سياستبافي مي‌پرداختند، روزي اطاق آقا پربود از چنين افرادي كه وصفشان را شنيديد از سياست و قدرت انگلستان صحبت بود و اينكه بايد از مكر و حيله و قدرت انگليس خود را مصون داشت، ‌مدرس از آن همه بحث و جدل حوصله‌اش به سر آمد و در ميان سخن آنان گفت: ايرانيان مخصوصاً رجالشان بچه ترس شده‌اند؛ كسي پرسيد آقا بچه‌ترس چگونه است!؟ مدرس پاسخ داد: هرگاه ديده باشيد وقتي كلاغي از بالاي سر مرغ و خروس مي‌پرد، آنها به سر و صدا مي‌افتند مشهور است كه يكي از خروس بزرگ و نيرومندي پرسيد، با اين همه صلابت و قدرت چرا وقتي كلاغ را مي‌بيني از ترس سر و صدا مي‌‌كني، خروس پاسخ داد بخاطر اينكه در روزگار كودكي زماني كه مادرم كلاغي مي‌ديد فوراً ما را زير بال و پر خود پنهان مي‌كرد و ناله سر مي‌داد؛ لذا امروز هم كه با يك حمله مي‌توانم هر كلاغي را فراري دهم به علت سابقه ترس و ترسيدن در ايام كودكي از كلاغ مي‌ترسم. نكته مهم اين است كه ما را هم از انگلستان و يا دول قدرتمند ديگر ترسانده‌اند و در حقيقت ايرانيان بچه ترس شده‌ اند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22

مدرس از منظر امام خميني

مدرس از منظر امام خميني از زمان نهضت مشروطه تا پيروزي انقلاب اسلامي تعداد قابل توجهي از مراجع، روحانيون برجسته سياسي و عالمان نامدار ظهور كرده و هر يك در عصر خود تأثيرگذار بوده‌اند. بسياري از اين مراجع و علما الزاماً ديدگاههاي يكساني نيز در قبال تحولات سياسي روز نداشته‌اند براي مثال آيت‌الله شيخ فضل‌الله نوري نگاه يكساني با آيات عظام بهبهاني و طباطبائي راجع به تحولات مشروطه نداشته‌اند مع‌الوصف امام خميني از همه اين روحانيون برجسته به نيكي ياد كرده‌اند. با اين حال نگرش مثبت امام نسبت به بعضي از اشخاص به مراتب پررنگ‌تر از ديگران بوده است. براي مثال وقتي گفتار امام را در مجامع مختلف پي‌مي‌گيريم ملاحظه مي‌كنيم كه نام مرحوم مدرس، از نظر تعداد يادآوري، بسيار بيش از ديگر روحانيون سياسي و نامدار قرن معاصر آمده است. اين نكته در نگاه اول پيداست، اما براي اينكه مطلب با دقت بيشتري ارائه شود بخشي از سخنان امام از اين جهت مورد بررسي قرار گرفت و معلوم شد در گفتارها و نوشته‌هاي ايشان از ابتداي شكل‌گيري انقلاب تا شهريور 1361، تا آنجا كه برخورد كرده‌ايم، حداقل 26 بار از مدرس نام برده شده است در حالي كه جمع يادآوريهاي ايشان از حضرات آيات ميرزاي شيرازي، آخوند خراساني، سيد‌يزدي، نوري، نائيني و كاشاني ـ‌ رضوان‌ الله عليهم ـ بر روي هم به تعداد مزبور نمي‌رسد،‌ و اين در حالي است كه حضرات نامبرده همگي از مراجع تقليد بوده‌اند. اين آمار از مجلدات صحيفه‌نور،جلد يك تا شانزده، برآورد شده، يعني شامل سخنان ايشان پس از شهريور 61 و قبل از شروع نهضت نمي‌شود، نيز اگر گفتاري به صحيفه راه نيافته باشد از اين محاسبه بيرون است. البته تذكر اين نكته لازم است كه نام نبردن از كسي دليل بر رد يا تعريض نسبت به او نيست، و اين معني ـ‌به ويژه ـ در حق امام، مؤكد است، زيرا شيوه ايشان مبني بر احترام گذاشتن و حريم نگه‌داشتن نسبت به مراجع است. بنابراين مي‌توان به طور قطع گفت به ياد نياوردن يا كمتر به يادآوردن افرادي كه نام برديم به هيچ وجه دليل بر كم بودن ارادت امام نسبت به ايشان نيست اما، از سوي ديگر، هيچ شكي نيست كه يادآوري مكرر سيد مدرس در گفتارهاي مختلف و در خطاب و با گروههاي متنوع، در شرايط گوناگون و با كيفيتي كه تشريح خواهد شد دليلي قطعي بر ارادت خاص و حساب شده‌ي امام خميني نسبت به مدرس است. يادآوري امام از روحانيان ـ غير از مدرس ـ معمولاً با يك مناسبت ويژه است، مثلاً اينكه «در مسأله حجاب فلان كس اينطور گفت». گاهي نيز فراتر از اين است مثلاً از اين قبيل كه «فلاني هدفش عمل به اسلام بود». اما در يادآوري‌هاي ايشان از مدرس معمولاً تكيه بر اين نكته است كه مدرس يك انسان تمام عيار و يك الگوي قابل تبعيت، و بالاخره يك اسوه بود. به تعبير ديگر مي‌توان گفت: هريك از روحانيان غير از مدرس در سخن امام فقط از جهتي ستايش شده‌اند ولي وقتي نوبت به مدرس كه مي‌رسد ستايش از همه جهت است و مدرس الگوي تمام عيار يك روحاني سياسي شناخته مي‌شود. اين كيفيت كه شرح داده شد ويژه‌ي مدرس است و درباره هيچ كس، اعم از روحاني و غير روحاني، در سخنان امام، ديده نشده است. حال، با توجه به مقدمات فوق به چند نمونه از قضاوتهاي امام درباره‌ي مدرس توجه مي‌كنيم، اين قضاوتها معمولاً كلي و راجع به تمام شخصيت مدرس است. الف ـ سرسختي مدرس: قديم‌ترين اظهار نظري كه از امام، درباره مدرس، در اختيار داريم چند موردي است كه در كتاب معروف كشف اسرار آمده است. اين نوشته مربوط به سالهاي بعد از استعفاي رضاشاه است، و در آن ذيل عنوان «چرا رضاخان با علما بد بود؟» چنين مي‌خوانيم: ... او با مرحوم مدرس، روزگاري گذرانده بود و تماس خصوصي داشت. فهميد كه با هيچ چيز نمي‌توان او را قانع كرد. نه با تطميع و نه با تهديد و نه منطقي صحيح داشت كه او را قانع كند. (رضاخان) از او حال علماي ديگر را سنجيد و تكليف خود را براي اجرا كردن نقشه‌هاي اربابهاي خود، فهميد. 1 قطعه فوق را از كتاب زندگينامه پيشوا، نقل كرديم، زندگينامه پيشوا نام جزوه‌اي در شرح زندگي امام و پاره‌اي از سخنان و نقطه نظرهاي ايشان است كه قبل از پيروزي انقلاب توسط انتشارات 15 خرداد جمع‌آوري و چاپ شده است. ب ـ تبلور استقلال روحانيت شيعه در وجود مدرس: در تاريخ 18/6/1343، در حالي كه حدود يك سال و سه ماه از واقعه پانزده خرداد 1342مي‌گذشت، امام خميني ضمن يك سخنراني مفصل و تحليلي، در مسجد اعظم قم، چند جمله‌اي درباره مدرس گفته‌ اند كه هم اكنون در دسترس و قابل مطالعه است و عيناً نقل مي‌شود. در اين جملات به حيثيت استقلالي روحانيت تشيع اشاره، و مدرس به عنوان يك نمونه بارز ذكر شده است: «... شما خيال مي‌كنيد كه روحانيت اسلام را مي‌شود مثل روحانيت مسيح كرد، هيچ امكان ندارد. روحانيت شيعه مستقل است، اتكاي به هيچ كس ندارد بيائيد بگوئيد يكي اتكاء دارد اين روحانيت مستقل كه اتكاء ندارد به هيچ جا اين طلاب محترمي كه با سي چهل تومان در ماه ساخته‌اند و زحمت مي‌كشند نمي‌ترسيم كه طرفدار يك مملكتي و يك دولت ديگري باشند، اينها مستقلند در افكار خودشان، از اينها آدم در مي‌آيد، از اينها مدرس بيرون مي‌آيد، از اينها سيد‌حسن مدرس در مي‌آيد...» 2 درباره‌ي «نظر امام نسبت به مدرس» نمونه ديگري كه مربوط به قبل از انقلاب باشد به دست نياورديم. ج ـ تأثير يك انسان مسلمان: در تاريخ 31/2/58 در حالي كه حدود سه ماه از پيروزي انقلاب اسلامي گذشته بود دانشجويان دانشكده حقوق ملاقاتي با امام داشته‌اند. ايشان ضمن هشدار نسبت به نقشه‌هاي اجانب در مورد مؤسسات آموزشي و تربيتي مسلمانان به خواسته اساسي اسلام در امر تربيت اشاره كرده، فرمودند: اسلام مي‌خواهد انسان درست كند، مي‌خواهد آدم درست كند. يك آدم اگر موافق تعليم قرآن درست شود يك وقت مي‌بينيد كه يك مدرس از كار در مي‌آيد. يك مدرس مثل يك گروه است جلوي قدرت رضاخان را، آن قدرت شيطاني مي‌ايستد، مي‌ايستد تنها. با پيرمردي خودش مي‌ايستد جلويش را مي‌گيرد و جلوي شوروي كه مي‌خواستند به ايران حمله كنند مي‌گيرد. 3 د ـ يك مجلس و يك مدرس: درتاريخ 16/3/58 طي ديدار دانشجويان دانشگاه شيراز با امام، ايشان پيرامون شخصيت مدرس و نفوذ او در مجلس، گفتند: ... آنها از مدرس مي‌ترسيدند. مدرس يك انسان بود. يك نفري نگذاشت پيش برود كارهاي او راتا وقتي كشتندش، يك نفري غلبه مي‌كرد بر همه‌ي مجلس، بر اهالي كه در مجلس بودند غلبه مي‌كرد، يك نفري، يك نفري تا توي مجلس نبود ( من آن وقت مجلس رفتم، ديدم، براي تماشا، بچه بودم، جوان بودم، رفتم) مجلس آن وقت تا مدرس نبود مثل اينكه چيزي در آن نيست، مثل اينكه محتوا ندارد. مدرس با آن عباي نازك و با آن ـ عرض بكنم ـ‌ قباي كرباسي وقتي وارد مجلس مي‌شد ـ ‌يك مجلس ـ طرحهايي كه در مجلس داده مي‌شد،‌آن كه مخالف بود مدرس مخالفت مي‌كرد و مي‌ماساند مطلب را. 4 ه‍ ـ وارستگي و آزادگي در تاريخ 7/6/61 اعضاي هيأت دولت با امام ديدار داشتند. در گفتار مفصلي كه در اين ديدارتوسط امام ايراد گرديد، شمه‌اي از حالات و وضع زندگي مدرس و چگونگي برخورد او با صاحبان قدرت بيان گرديد و آثار وجودي اين روحيه در زندگي شخصي و اجتماعي مردم و اهل سياست، تشريح شد. متن اين گفتار را ـ كه خيلي خودماني و صميمي بيان شده ـ به دليل اهميت محتوا و جامعيت سخن و موقعيت مجلس و مخاطب ـ تقريباً ـ به طور كامل مطالعه مي‌كنيم: 5 شما ملاحظه كرده‌ايد، تاريخ مرحوم مدرس را ديده‌ايد كه يك سيد خشكيده‌ي لاغر ـ عرض مي‌كنم ـ لباس كرباسي (كه يكي از فحشهائي كه آن شاعر به او داده بود، همين بودكه تنبان كرباسي پوشيده) يك همچو آدمي در مقابل قلدري كه هر كس آن وقت را ادراك كرده مي‌داند كه زمان رضاشاه غير زمان محمد‌رضا شاه بود، آن وقت يك قلدري بود كه شايد تاريخ ما كم مطلع بود، در مقابل او همچو ايستاد، در مجلس، در خارج ـ فلان ـ كه يك وقت گفته بود سيد چه از جان من مي‌خواهي؟ گفته بود كه مي‌خواهم تا تو نباشي. مي‌خواهم تو نباشي. اين آدم كه ـ مي‌آمد ـ‌ (من درس ايشان يك روز رفتم)‌ مي‌آمد در مدرسه سپهسالار كه مدرسه شهيد مطهري است حالا، درس مي‌گفت. من يك روز رفتم درس ايشان، مثل اينكه هيچ‌كاري ندارد، فقط طلبه‌اي است دارد درس مي‌گويد. اينطور قدرت روحي داشت. در صورتي كه آن وقت در كوران آن مسائل سياسي ـ و چيز ـ بود كه بايد حالا بروند مجلس و آن بساط را درست كند. از آنجا، پيش ما، رفت مجلس. آن وقت هم كه مي‌رفت مجلس، يك نفري بود كه همه از او حساب مي‌بردند. من مجلس آن وقت را هم ديده‌ام، كأنه مجلس منتظر بود كه مدرس بيايد.با اينكه با او بد بودند ولي مجلس كأنه احساس نقص مي‌كرد وقتي مدرس نبود. وقتي مدرس مي‌آمد مثل اينكه يك چيز تازه‌اي واقع شده. اين براي چه بود؟ براي اينكه يك آدمي بودكه نه به مقام اعتنا مي‌كرد و نه به دارائي و امثال ذالك. هيچ اعتنا نمي‌كرد، نه مقامي اورا جذبش مي‌كرد. ايشان وضعش اينطور بود براي اينكه وارسته بود، وابسته به هواهاي نفس نبود. «اتخذ‌ هوي الله» نبود. اين،‌هواي نفساني خودش را اله خودش قرار نداده بود، اين اله خودش را خدا قرار داده بود. اين براي مقام و براي جاه و براي وضعيت كذا نمي‌رفت عمل بكند، او براي خدا قرار داده بود. اين براي مقام و براي جاه و براي وضعيت كذا نمي‌رفت عمل بكند، او براي خدا عمل مي‌كرد. كسي كه براي خدا عمل مي‌كند، وضع زندگيش هم ‌آن است. ديگر از آن وضع بدتر كه ديگر نمي‌شود برايش. براي چه ديگر چه بكند، از هيچ كس نمي‌ترسيد. وقتي كه رضاشاه ريخت به مجلس فرياد مي‌زدند آن قلدرهاي اطرافش كه زنده باد كذا و زنده باد كذا، مدرس رفت ايستاد گفت كه مرده باد كذا. زنده باد خودم. خوب، در مقابل او شما نمي‌دانيد حالا، در مقابل او ايستادن يعني چه و او ايستاد، براي اين بود كه از هواهاي نفساني‌آزاد بود، وارسته بود، وابسته نبود. 6 پانوشت‌ها: 1ـ زندگينامه پيشوا، ص 33. 2 ـ صحيفه‌‌ي نور، ج 1، ص 97. 3 ـ همان، ج 6، ص 231. 4 ـ صحيفه‌ي نور، ج 7 ، ص 63. 5ـ سخنان امام در صحيفه نور بدون تصرف و اصلاح نقل شده و در اينجا نيز از همين شيوه ـ جز در مورد علامت‌گذاري ـ تبعيت شده است. 6 ـ صحيفه‌نور، ج 16، صص 268 و 269. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:زندگي‌نامه سياسي مدرس، سيد‌صدرالدين طاهري، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا

شهادت مدرس

شهادت مدرس روز سوم مرداد 1321 اولين جلسه محاكمه متهمين به قتل شهيد سيد‌حسن مدرس در تهران آغاز شد. سرپاس ركن‌الدين مختار، پاسيار منصور وقار، ياور جهانسوزي، پاسيار راسخ، ياور مقدادي، پاسيار نيرومند و پزشك احمدي متهمين رديف اول پرونده به شهادت رساندن مدرس بودند. محاكمه متهمين 50 روز به طول انجاميد. سرانجام ركن‌الدين مختار به 8 سال زندان با اعمال شاقه محكوم شد و بقيه متهمين هر يك از 10 سال تا يك سال محكوم شدند. مطلب زير ماحصل اعترافات متهمان است. در يكي از روزهاي آغازين ماه آذر 1316 سرپاس مختار رئيس كل شهرباني پاكت سربسته و لاك و مهر شده‌اي را به پاسيار منصور وقار داد و گفت آن را در مشهد به ياور جهانسوزي بدهد، سرپاس مختار به وي گفت پاكت دستور انجام مأموريت قتل مدرس است. وي (منصور وقار) همچنين موظف شد به جهانسوزي بگويد يا به آن مأموريت برود و يا به تهران بازگردد. وقار در مشهد دستور رئيس شهرباني را به اطلاع ياور جهانسوزي رساند. جهانسوزي پاكت را باز كرد دستور را خواند و آن را داخل بخاري انداخت و گفت بايد به اتفاق حبيب خلج به مأموريت جنوب خراسان براي بازرسي بروم. اين دو در حقيقت براي قتل مدرس رهسپار كاشمر شدند. آنان عصر ششم آذر 1316 وارد كاشمر شدند. در چهارچوب همين مأموريت «اقتداري» رئيس شهرباني كاشمر نيز جداگانه مأموريت يافته بودكه به «خواف» رفته، مدرس را با خود به كاشمر بياورد. او اين مأموريت را انجام داد و مدرس را به منزل خود در كاشمر آورد. اقتداري سپس درنزديكي شهرباني خانه‌اي اجاره كرد و مدرس را در آن اسكان داد. در مرحله بعد، اقتداري طي دستوري رمزي كه به وسيله جهانسوزي دريافت كرده بود، موظف به كشتن مدرس شد. اما چون از اين دستور استنكاف ورزيد به مشهد احضار شد. وي از آنجا به شهرباني همدان اعزام شد در آنجا با سم به قتل رسيد. شهرباني كاشمر نيز به محمود مستوفيان واگذار شد. وي ابتدا دو مأمور محافظ خانه مدرس به نامهاي پاسبان ذوالفقاري و پاسبان ابراهيمي را ترخيص كرد.سپس همراه با جهانسوزي و حبيب‌الله خلج، در شب عمليات مشروب فراواني خورده و در حالت مستي وارد خانه مدرس شدند. مرحوم مدرس براي آنان چاي ريخت و دقايقي بعد مستوفيان از مدرس پرسيد اجازه مي‌دهيد مجدداً چاي بريزم. پس از كسب موافقت مرحوم، در چاي او در فرصتي سم ريخته و جلوي او گذاردند. اما وقتي ديدند كه با خوردن چاي، مسموم نشد، مستوفيان در نقشه‌اي برنامه‌ريزي شده از اتاق خارج شد و جهانسوزي و خلج برخاسته عمامه مرحوم مدرس را از سرش برداشته در دهانش كردند و دور گردنش پيچيدند. او را خفه كردند و در همان شب وي را دفن كردند. مستوفيان به مأموران محافظ منزل مدرس گفت آقا سكته كرده است. وي آنان را تهديد كرد كه اگر در مورد مرگ آقا دليل ديگري غير از سكته را مطرح كنيد، زبانتان را مي‌بُرم. پاسبان ابراهيمي محافظ شهيد مدرس هنگام محاكمه به بازپرسان دادگاه گفت: شب حادثه در ساعات غروب از شهرباني كاشمر مرا احضا كردند، فوراً رهسپار شهرباني شدم تقريباً سه ساعت مرا معطل كردند و سؤالهاي بي‌موردي راجع به سابقه كار، محل خدمت، محل زادگاه، آدرس منزل و از اين گونه پرسشها را از من پرسيدند سپس اجازه مرخصي دادند. وقتي به درب منزل آقا رسيدم ديدم درب منزل باز است و رئيس شهرباني كنار درب ايستاده. او مرا كه ديد گفت به اتاق آقا نرويد. من به انتظار ماندم تا اينكه رئيس شهرباني رفت و موسي‌خان شجاعي سرپاسبان آمد. او از من پرسيد آقا كجاست؟ گفتم در اتاق خودش است. به اتفاق او وارد اتاق آقا شديم ديديم خواب است هر چه او را صدا زديم جواب نداد. عبايش روي صورتش بود و شال و عمامه‌اش هم باز كنار سرش افتاده بود. فهميدم مرده است. من با شجاعي از اتاق آقا خارج شديم. 20 دقيقه بعد رئيس شهرباني بازگشت و به شجاعي گفت آقا سكته كرده است. مبادا غير از سكته دليل ديگري براي فوت آقا مطرح كنيد. سپس گفت برو تابوت بياور...» همچنين خانم عشرت همسر اقتداري رئيس شهرباني كاشمر در دادگاه چنين گفت: در آذر 1316 مرحوم اقتداري كه رئيس شهرباني كاشمر بود، ‌در مأموريتي به مشهد حركت كرد. بنده هم با او همراه شدم. در مشهد، شوهرم را مأمور كردند كه برود خواف مرحوم مدرس را به كاشمر بياورد، بنده از آنجا رفتم به كاشمر و مرحوم اقتداري به خواف رفت. تقريباً ساعت ده، يازده بود كه مرحوم اقتداري آمد و مرحوم مدرس هم با ايشان بود با يكنفر مأمور وارد شد به منزل. مرحوم مدرس در منزل ما بود. مرحوم اقتداري نزديك شهرباني يك خانه اجاره كرد و مرحوم مدرس را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداري آمد منزل ديدم اوقاتش خيلي تلخ است و گرفته است گفتم چه خبر است؟ ابتدا چيزي نگفت چون خيلي اصرار كردم اظهار كرد دستوراتي راجع به اين سيد بيچاره و از بين بردن او رسيده است كه نمي‌دانم چه كنم. مي‌گفت من اين كار را بكنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نكنم در دست اين شيرهاي درنده چه كنم كه خودم را ممكن است از بين ببرند. من گفتم ممكن است استعفا بدهيد. گفت همين خيال را دارم و استعفا داد. اين استعفا در زمان سرهنگ وقار رئيس شهرباني خراسان بوده است، استعفاي او قبول شد و دستور داد شهرباني را تحويل مستوفيان بدهيد. ايشان شهرباني را تحويل داد به مستوفيان ولي چون دستوري راجع به تحويل مدرس نرسيده بود از تحويل دادن او خودداري كرد و مستوفيان هم هميشه اصرار مي‌كرد كه مدرس را هم تحويل بگيرد. در اين بين ياور جهانسوزي آمد به كاشمر به اتفاق حبيب‌الله خلج پاسبان كه مأمور مشهد بود. جهانسوزي آمد به منزل مرحوم اقتداري گفت كه اقتداري چرا حركت نمي‌كني؟ مرحوم اقتداري گفت معطلي من راجع به اين حبسي است كه او را چه كنم. گفت او را هم بايد تحويل محمود‌خان مستوفيان بدهيد. ايشان هم مدرس را تحويل مستوفيان داد و فرداي آن روز حركت كرديم مشهد و همان روزي كه جهانسوزي آمد و اين صحبت‌ها اقتداري كرد گفت كه من مي‌روم. يك روز مأموريتي دارم انجام مي‌دهم و بر مي‌گردم شما نبايد اينجا باشيد.بعد از دو روز گويا روز سوم بود، يكروز اقتداري به من گفت: ديدي خدا با ما بود كه اين كار را نكرديم. گفتم چه شده است؟ گفت: همان شب كه ما حركت كرديم جهانسوزي از مأموريت كاشمر بر مي‌گردد و با حبيب‌الله خلج و محمود مستوفيان مشروب زيادي مي‌خورند و مي‌روند با مدرس سماوري آتش مي‌كنند و چاي مي‌خورند و دواي سمي در استكان مدرس مي‌ريزند چون مدتي مي‌گذرد و مي‌بينند اثري نبخشيده جهانسوزي از اطاق بيرون مي‌رود و مستوفيان هم عمامه سيد را كه سرش بود برداشته مي‌كند توي دهانش تا خفه مي‌شود و همان شبانه هم دفن مي‌كنند... دستوري كه براي از بين بردن مدرس از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده ... به امضاي سرهنگ وقار... مرحوم اقتداري آن تلگراف را كه رمز بود با كشف آن كه در خارج كشف كرده بود به من نشان داد،‌ نوشته بود بايد به طوري كه هيچ كس حتي قراول درب اطاق مدرس هم نفهمد او را از بين ببريد. در جواب بازپرس كه سؤال كرده است «مدرس را كه از خواف آوردند حالش چطور بود» گفته است «سالم بود... مريض نبود.» مرحوم اقتداري از مشهد به شهرباني همدان منتقل شدند و پس از بيست روز از ورود به همدان مريض شد... او بر اثر دواي عوضي كه داده بودند مرحوم شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:مدرس، قهرمان آزادي، حسين مكي، بنگاه ترجمه و نشر كتاب،‌ج 2

تعمير و بازسازي آرامگاه مدرس

تعمير و بازسازي آرامگاه مدرس امام خميني (ره) در 28 شهريور 1363طي پيامي به آيت‌الله حاج‌شيخ عباس واعظ طبسي توليت آستان قدس رضوي از ايشان خواست ‌آرامگاه مرحوم سيد‌حسن مدرس را تعمير و بازسازي كند. متن پيام امام به شرح زير است: بسم‌‌الله الرحمن‌ الرحيم در عصر شكوفايي انقلاب اسلامي، بزرگداشت مجاهدي عظيم‌الشأن و متعهدي برومند و عالم بزرگواري كه در دوران سياه اختناق رضاخاني مي‌زيست لازم مي‌باشد. زيرا در زماني كه قلمها شكسته و زبانها بسته و گلوها فشرده بود، او از اظهار حق و ابطال باطل دريغ نمي‌كرد. در آن روزگار، در حقيقت حق حيات از ملت مظلوم ايران سلب شده بود، و ميدان تاخت و تاز قلدري هتاك در سطح كشور باز، و دست مزدوران پليدش در سراسر ايران تا مرفق به خون عزيزان آزاده‌ي وطن و علماي اعلام و طبقات مختلف آغشته بود. اين عالمِ ضعيف‌‌الجثه، با جسمي نحيف و روحي بزرگ و شاداب از ايمان و صفا و حقيقت و زباني چون شمشير حيدر كرار، رويارويشان ايستاد و فرياد كشيد و حق را گفت و جنايت را ‌آشكار كرد، و مجال را بر رضاخان كذايي تنگ و روزگارشان را سياه كرد. و عاقبت جان طاهر خود را در راه اسلام عزيز و ملت شريف نثار كرد. و به دست دژخيمان ستمشاهي در غربت به شهادت رسيد،‌و به اجداد طاهرينش پيوست. در واقع شهيد بزرگ ما، مرحوم مدرس، كه القاب براي او كوتاه و كوچك است، ستاره‌ي درخشاني بود بر تارك كشوري كه از ظلم و جور رضاشاهي تاريك مي‌نمود و تا كسي آن زمان را درك نكرده باشد، ارزش اين شخصيت عاليمقام را نمي‌تواند درك كند. ملت ما مرهون خدمات و فداكاريهاي اوست. و اينك با سربلندي از بين ما رفته است، بر ماست كه ابعاد روحي و بينش سياسي و اعتقادي اورا هر چه بهتر بشناسيم و بشناسانيم؛ و با خدمت ناچيز خود مزار شريف دور افتاده‌ي او را تعمير و احيا نماييم. مناسب ديدم كه اين خدمت را در اختيار جناب مستطاب حجت‌الاسلام آقاي حاج شيخ عباس واعظ طبسي ايده‌‌الله تعالي ـ قرار دهم. مردي خدمتگزار به اسلام و آستان قدس رضوي كه در مدت تصدي كوتاهش خدمات شايان تقديري به آستان ملكوتي حضرت رضا ـ سلام‌الله عليه و علي آبائه ـ نموده است،‌ و پرده از چپاولگريهاي پنجاه ساله‌ي رژيم ستمگر پهلوي برداشته است ـ جزاه‌الله عن الاسلام خيراً ـ اميد است ايشان به وجهي مناسب با شخصيت آ‌ن بزرگوار اين خدمت را همچون خدمتهاي ارزشمند ديگرشان به اتمام برسانند، و موجبات رضايت خداوند متعال و خشنودي حضرت رضا ـ سلام‌الله عليه ـ و فرزند عزيزش حضرت بقيه‌الله ـ ارواحنا‌المقدمه الفداء ـ را فراهم نمايد. از خداوند متعال رحمت در جوار قدس خود براي آن بزرگمرد تاريخ، و عظمت براي اسلام، و سعادت براي ملت غيور، و پيروزي براي مجاهدين اسلام بر سپاه ظلم و كفر، و غفران براي شهداي در راه خدا، خصوصاً شهداي جنگ تحميلي، و صحت براي آسيب‌ديدگان و رهايي براي اسرا و مفقودين و صبر و اجر براي بازماندگان آنان را خواستارم. والسلام علي‌عبادالله الصالحين و رحمت‌آلله و بركاته. روح‌‌الله الموسوي الخميني منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:صحيفه امام، ج 19، ص 73

اولين روز تبعيد گزارش لحظه به لحظه تبعيد امام خميني

اولين روز تبعيد گزارش لحظه به لحظه تبعيد امام خميني روز 13 آبان 1343 امام خميني متعاقب نطق كوبنده‌اي كه 9 روز پيش از آن عليه لايحه كاپيتولاسيون ايراد كردند، بازداشت و به تركيه تبعيد شدند. مقاله حاضر، گزارش لحظه به لحظه تبعيد حضرت امام است. در لحظات اوليه بامداد روز 13 آبان 1343 صدها كماندو و چترباز مسلح حكومت شاه منزل امام را در قم محاصره كرده از بام و ديوارها وارد منزل شدند و براي بازداشت امام به جستجوي خانه پرداختند. امام كه در آن لحظه در يكي از اتاقهاي اندروني به نماز و دعا مشغول بود از سر و صداها و جست و خيزها دريافت كه به منزل وي يورش آورده‌اند. او بيدرنگ لباس بر تن كرد. اما پيش از آنكه كليد درب اتاق را بياورند، مأموران تلاش كردند با لگد درب را شكسته و وارد اتاق ايشان شوند. امام بانگ زد «وحشيگري در نياوريد الآن در را باز مي‌كنم» مأموران بي‌اعتنا به اين هشدار در را شكستند و وارد اتاق شدند. امام مهر امضاي خود را به بانو خميني سپرد و فرمود شما را به خدا مي‌سپارم. مأموران مسلحي كه سراسر كوچه را اشغال كرده بودند 400 نفر بودند. آنان امام را به داخل يك اتومبيل فولكس انتقال دادند و تا سر خيابان بردند و از آنجا ايشان را به يك شورلت كه در سرخيابان ايستاده بود، منتقل كردند. وقتي امام از فولكس به شورلت منتقل مي‌شد با مشاهده صدها نظامي رو به فرمانده آنان كرد و با لبخند گفت «اين همه قوا لازم نبود». اتومبيل شورلت مسير 140 كيلومتري قم به تهران را در 90 دقيقه طي كرد. در اين مسير اتومبيل فقط يك بار به خواست امام براي انجام فريضه نماز صبح ايشان كنار جاده توقف كرد. پس از آن مستقيماً رهسپار فرودگاه مهرآباد تهران شد. در باند فرودگاه يك فروند هواپيماي سي ـ‌130 با موتورهاي روشن آماده پرواز بود. يكي از مأموران امنيتي در فرودگاه گذرنامه امام را به دست ايشان داد و گفت: جنابعالي اكنون به تركيه مي‌رويد و خانواده شما نيز به زودي به شما ملحق خواهند گرديد. امام با هدايت سرهنگ افضلي كه قرار بود ايشان را تا تركيه همراهي كند، از پلكان هواپيما بالا رفتند و در جاي مخصوصي كه براي ايشان در نظر گرفته شده بود نشستند. سرهنگ افضلي نيز در كنار امام نشست. هواپيما علاوه بر اين دو، 7 خدمه نيز داشت كه عبارت بودند از: 1ـ سرگرد محمد‌علي اروندي 2ـ سروان جواد حسيني 3ـ ستوان يار سوم امين‌الله طلوع بديعي 4ـ ستوان يكم احمد خزري 5ـ ستوان يكم نصير بكلي 6ـ استوار عبدالله محمد‌تقي 7ـ گروهبان دوم عباس خالدي وقتي هواپيما به هوا برخاست هنوز خورشيد طلوع نكرده بود. به دنبال اوج‌گيري هواپيما امام به سرهنگ افضلي كه در كنارش نشسته بود رو كرد و گفت: «آيا شما مي‌دانيد كه من به جرم دفاع از حيثيت ارتش و استقلال وطنم تبعيد مي‌شوم؟» (نزديك به اين مضمون) گويا امام مي‌دانست كه ساواك سرگرم تنظيم اطلاعيه‌اي است مبني بر اينكه: «... چون رويه‌ي آقاي خميني و تحريكات مشاراليه بر عليه منافع ملت و امنيت و استقلال و تماميت ارضي ايران بود، لذا در تاريخ 13 آبان ماه از ايران تبعيد گرديد.» امام مخصوصاً بر كلمه‌ي «استقلال» تكيه مي‌كند و به سرهنگ افضلي مي‌گويد: «من به جرم دفاع از استقلال وطنم تبعيد مي‌شوم.» آقاي سرهنگ افضلي كه گويا انتظار روبرو شدن با چنين سؤالي را نداشت، بي‌اختيار جابجا شد و با صدايي گرفته پاسخ داد: «تا روزي كه به امريكا احتياج داريم ناچاريم يك سري آوانسهايي به آنها بدهيم.»! امام بي‌درنگ پاسخ داد: «يعني حتي نواميس مملكت خود را نيز در اختيار آنان قرار دهيم؟» (نزديك به اين مضمون) سرهنگ افضلي پاسخي نتوانست بدهد، ليكن با حركت سر گوئي به اين پرسش پاسخ مثبت داد! سرهنگ افضلي در گزارش خود به تهران تنها به آوردن اين جمله بسنده كرده است كه: «... اولين صحبت ايشان خطاب به اينجانب در هواپيما اين بود كه من براي دفاع از وطنم تبعيد شدم...». پس از اين صحبت يكي از گارسون‌ها به حضور ايشان آمد و اظهار داشت كه: اجازه مي‌فرمائيد براي شما چاي بياوريم؟! امام خميني رو كرد به سرهنگ افضلي كه در كنار ايشان نشسته بود و پرسيد كه ايشان (اشاره به گارسون) مسلمانند؟! پيش از آنكه او چيزي بگويد گارسون مزبور به حرف آمد كه «اختيار داريد من از خانواده‌ي روحاني و ...» و پدر بزرگ خود را كه يكي از علما بوده است معرفي كرد؟ امام خميني با آوردن چاي موافقت نمود. پس از نوشيدن چاي سرهنگ افضلي پيشنهاد داد كه اگر مايل باشيد به داخل كابين هواپيما برويم تا از نزديك دستگاه حركت و فرود آمدن و اوج‌گيري و ... را مشاهده كنيد. قائد بزرگ با اين پيشنهاد نيز موافقت كرده به اتفاق سرهنگ افضلي به داخل كابين رفتند و تا فرودگاه تركيه در كابين هواپيما نشستند و از بعضي وسايل و لوازم هواپيما ديدن كردند و پرسشهائي درباره‌ي دستگاه‌هاي مربوطه و نحوه‌ي عمل آنها نمودند. هواپيماي نظامي حامل امام پس از سه ساعت و سي‌ دقيقه پرواز، در ساعت 30/11 در فرودگاه آنكارا بر زمين نشست. در سالن فرودگاه، مأموران امنيتي تركيه كه به استقبال آمده بودند، پس از گفتگو با سرهنگ افضلي، امام را به اتفاق نامبرده سوار اتومبيل كردند و پس از طي 35 كيلومتر مسافت فرودگاه تا آنكارا، امام را مستقيماً به هتل بلوار پالاس، طبقه چهارم، اطاق شماره 514، كه قبلاً آماده شده بود، بردند. از آنجا كه اين هتل در مركز شهر قرار داشت و مخبرين داخلي و خارجي در آن كشور براي به دست آوردن صحت و سقم شايعه‌ي تبعيد امام سخت كنجكاو شده بودند. امام تنها يك شب را در اين هتل ماندند. سپس مأموران امنيتي تركيه، به منظور هر چه بيشتر پوشيده نگهداشتن محل سكونت امام، در ساعت 2 بعد‌از ظهر روز پنج‌شنبه 14 آبان ماه (30 جمادي‌الثاني) با مراقبت كامل و طرح پيش‌بيني شده، او را به يكي از ساختمان‌هاي فرعي خيابان آتاتورك به نام fotoetem منتقل كردند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21 به نقل از:نهضت امام خميني، سيد‌حميد روحاني

جدا شدن بحرين از ايران و نقش انگلستان

جدا شدن بحرين از ايران و نقش انگلستان در دهه‌ي 1350 انگلستان كه بساط خود را از خليج فارس برچيده بود، برپايه‌ي سياست هميشگي خود و يارانش هوادار تكه‌تكه شدن سرزمين‌هاي پهناور و بزرگ، و تشكيل دولت‌ها و اميرنشين‌هاي كوچك بود، كه نتوانند دردسرهايي در آينده، براي آنها پديد آورند. اين بود كه انگليسي‌‌ها تصميم گرفتند كار بحرين را كه سالها مانند استخواني در گلوي ايشان گير كرده و برپايه هيچ قرارداد و پيمان رسمي از ايران جدا نشده بود و حتي در دوران نخست‌وزيري دكتر اقبال در لايحه بودجه كل كشور، آن جا را « استان چهاردهم!» ناميده بودند يكسره كنند، و يك شيخ‌نشين كوچك و بظاهر مستقل ولي زير سلطه خود، پديدآورند. تا آن زمان، معمولاً رفت و آمد ايرانيان به بحرين و بحريني‌ها به ايران، نيازي به گذرنامه نداشت و رواديد نمي‌خواست و حتي بهاي تمبر پست از ايران به بحرين نيز همانند بهاي تمبر پست براي پاكت‌‌هاي شهري داخلي ايران حساب مي‌شد. اسفنديار بزرگمهر دركتاب خود مي‌نويسد: «... نظر انگليسي‌‌ها از روز اول راجع به بحرين اين بود كه بحرين مستقل شود ولي ايران بحرين را استان چهاردهم مي‌خواند، و سالها ادعا مالكيت آن را داشت. انگليسي‌ها كه تازه به دليل همكاري با امريكايي‌ها نفوذ خود را در خليج فارس كم كرده بودند، نمي‌خواستند ايران كه كرانه وسيعي در خليج فارس دارد، در اين طرف خليج هم نفوذي داشته باشد. براي اينكه صورت قانوني به اين جدايي بدهند، «سرويليام لوس» Sir William Loos مأمور بلندپايه وزارت خارجه انگلستان چندبار بي‌سر و صدا به ايران آمد، و با مقامات گوناگون از جمله محمد‌رضا شاه ديدار كرد. از سوي دولت ايران «خسرو افشار» مأمور گفتگوها و برنامه‌ريزي با او شد، و به زودي مسئله بسيار ساده و آسان توسط رده‌هاي بالاي هر دو كشور حل شد! دشواري مهم آن بود كه چگونه صورت ظاهر داستان را به شيوه‌اي بيارايند و سر و سامان دهند كه هنگامي كه مسئله آفتابي شد، مردم ايران از جدا شدن بخشي از خاك كشورشان دچار شوك و ناراحتي نشوند و نگويندكه چگونه شد كه «استان چهاردهم» را از دست داديد؟ زيرا همانگونه كه آمد، هيچ پيمان‌نامه و قراردادي داير جدا شدن بحرين در طول تاريخ وجود نداشت كه بدان استناد كنند و مي‌بايست راهي را مي‌يافتند كه يك چهره‌ي قانوني بي‌دردسر به اين تجزيه داده شود. در اينجا نيز انگليسي‌ها كه هميشه مشكل‌گشاي فرمانروايان ما بودند!‌راهنمايي جالبي كردند. بدينسان كه دولت ايران انجام و نتيجه‌ي يك «همه‌پرسي» در بحرين را بپذيرد، و در صورتي كه در اين همه پرسي مردم بحرين خواهان استقلال باشند، ‌ايران از ادعاي مالكيت بحرين چشم بپوشد‌،و اين چشم‌پوشي را به مجلس شوراي ملي ببرد، و در آنجا يكي از وكلاي مجلس با آموزش‌هاي از پيش داده شده، دولت را استيضاح كند، و دولت هم يك پاسخ سطحي به ‌آن بدهد، آنگاه برابر با آئين‌نامه‌هاي موجود، دولت درخواست رأي اعتماد از مجلس مي‌كند. رأي اعتماد حاصل مي‌شود و بحرين هم بي‌دغدغه از ايران جدا مي‌شود. بزرگمهردركتاب خود از اين كه چگونه «دنيس رايت» با محمد‌رضا شاه مسئله را حل كرد چنين مي‌نويسد: «.... او (دنيس رايت) در سن موريتس نزد شاه رفته و با عوض كردن بعضي جملات مختلف توافق نامه‌اي راجع به بحرين (را) به پاراف و امضاي شاه رسانيد...» روشن است كه نمايندگان رأي اعتماد به دولت خواهند داد، و زماني كه رأي اعتماد داده شد، مفهومش آن است كه مجلس نظر دولت را داير بر انجام و نتيجه‌ي همه‌پرسي در بحرين و نتيجه حاصل از آن پذيرفته است. كار مسخره‌اي كه در هيچ جاي جهان پيشينه ندارد اين است كه ناگهان و بي‌ هيچ مقدمه و درگيري‌اي با يك همه پرسي بخواهند بخشي از پيكر يك كشور كهن را از سرزمين اصلي جدا كنند. براي نمونه، بيايند و از مردم خراسان يا كرمان بپرسند كه آيا مي‌خواهيد جزيي از خاك ايران باشيد،‌ يا نه؟! در دي ماه 1347 محمد‌رضا شاه سفري به هندوستان داشت، و در فرودگاه دهلي به خبرنگاراني كه در اين زمينه از او سؤال كرده بودند گفت: اگر انگليسي‌ها از در جلو خارج مي‌شوند، نبايد از در عقب وارد شوند و ما نمي‌توانيم قبول كنيم كه جزيره‌اي كه توسط انگلستان از كشور ما جدا شده توسط آنها ولي به حساب ما، به ديگران واگذار شود! (مفهوم اين سخن را هيچكس نفهميد) او سپس گفت: سازمان ملل متحد سه پرسش را براي مردم بحرين مطرح كرده است. 1ـ رأي به باقي ماندن در چارچوب مرزهاي ايران؛ 2ـ رأي به باقي ماندن در تحت‌‌‌ الحمايگي انگلستان و 3ـ رأي به استقلال بحرين. و زماني كه خبرنگاري از او پرسيد كه اگر مردم بحرين رأي به جدا شدن از ايران بدهند،‌ آيا مي‌پذيريد؟ پاسخ داد: ‌من كه نمي‌توانم در كنار هر يك از مردم بحرين يك سرباز بگمارم كه شورش نكنند!! و ... شاه بدينگونه راهنمايي شايسته را به نمايندگان مجلس كرد. باري، برنامه‌ريزان پشت پرده تصميم گرفتند به همان گونه كه گفته شد عمل كنند و هنگامي كه گزارش دولت به مجلس داده شد، يكي از نمايندگان مجلس، دولت را استيضاح كند. براي اينكار «محسن پزشكپور» را كه در آن زمان از خرمشهر به مجلس فرستاده شده بود برگزيدند. زيرا در ظاهر آنكس كه هوادار «ايران بزرگ» بود و خود را «پان ايرانيست» مي‌ناميد بايد به چنين كاري دست بزندكه طبيعي‌‌تر جلوه كند. منتها گفتند كه چون او پيوسته مست است،‌ اگر بگوييم كه خودش نطق استيضاحيه‌اش را بنويسد، چه بسا كه در زير تأثير الكل، پرت و پلاهايي بگويد كه با برنامه‌ريزي‌هاي ما جور در نيايد، و كار را خراب كند. بر اين پايه، بر آن شدند كه نطق وي را بنويسند و به دستش بدهند! در آن روزها «محمود اسفندياري» معاون اطلاعات و مطبوعات وزارت خارجه بود و دستور داد زير نظر كارشناساني كه درجريان بودند (مانند رضا قاسمي معاون اداره نهم) نطق مذكور تهيه شود. و بگونه‌اي ظاهراً با جدايي بحرين مخالفت و دولت را استيضاح كند. اين نطق تهيه و چند روز بعد، جلسه مجلس تشكيل مي‌شود و اردشير زاهدي گزارش كار را در زمينه‌ي بحرين و همه‌پرسي از مردم آنجا به مجلس مي‌دهد و پزشكپور كه مي‌داند اكنون هنگام بازي اوست، پشت تريبون مي‌رود و مانند هنرپيشه‌اي كاردان نقش خود را در زمينه مخالفت با نظر دولت، و جدايي بحرين از ايران، به خوبي بازي و دولت را استيضاح مي‌كند. اسدالله علم كه خود عاملي از عوامل بيگانه بود، در خاطرات خود مي‌نويسد: «به شا ه عرض كردم ما نگران چه هستيم؟ اجازه بدهيد صداي اقليت شنيده شود، حتي توصيه مي‌كنم اجازه بفرماييد نطق پزشكپور به طور كامل پخش شود.» طبق آيين‌نامه و قانون‌هاي آن زمان، هنگامي كه دولتي از سوي يكي از نمايندگان مجلس استيضاح مي‌شد، مي‌بايست پس از دادن پاسخ،‌درخواست رأي اعتماد دوباره مي‌كرد و براي تهيه پاسخ، ‌چند روز وقت به دولت داده مي‌شد. چند روز بعد، (24 ارديبهشت 1349) موضوع «اعتماد به دولت» به رأي گذارده مي‌شود، و مجلس با اكثريت به دولت رأي اعتماد مي‌ دهد. (187 رأي موافق در بربر 4 رأي مخالف) و مفهوم اين رأي آن بود كه مجلس شوراي ملي (بي‌آنكه مسئله‌ي بحرين به بحث گذاشته شود) نظر دولت را پذيرفته و با انجام همه‌پرسي در بحرين، و پذيرش نظر اكثريت مردم آنجا، موافق است! اردشير زاهدي در دوران وزير خارجه بودن خود تنها دوبار به مجلس رفته بود (كه يكبارش همان روزي بودكه مسئله را مطرح كرد، ولي به هنگام استيضاح،‌ عباس خلعتبري، را به جاي خود به مجلس فرستاده بود) ولي از آنجا كه هيچ حقيقتي در پشت پرده نمي‌ماند،‌ به ويژه آنكه برنامه‌ريزان آدمهاي ناشي‌اي باشند،‌در وزارت خارجه يك اشتباه بزرگ مي‌شود، كه موضوع را دست كم براي بسياري از كاركنان آنجا فاش مي‌كند. و آن اين است كه در اين وزارتخانه اداره‌اي بود به نام «اداره نشريات» كه به دستور اردشير زاهدي قرار شده بود نشريه يا بولتني (ماهانه ـ يا دو هفتگي) اخبار وزارت خارجه، و خبرها و رويدادهاي مهم ديگر را چاپ و براي آگاهي كاركنان و يا مردم پخش كنند. از آنجا كه اردشير زاهدي آدمي بسيار سختگير و تندخو بود، دست‌اندركاران نشريه ياد شده را تهديد كرده بود كه اگر ماهنامه يا بولتن ياد شده، درست در همان روزي كه مي‌بايد چاپ نشود، و حتي يك روز از زماني كه مي‌بايد پخش شود، ديرتر انجام شود همه‌ي دست‌اندركاران نشريه را از كار بركنار مي‌كند. ايرج پزشكزاد از دست‌اندركاران نشريه مي‌گويد: روزي كه قرار بود پزشكپور در مجلس سخنراني و دولت را استيضاح كند،‌درست روز انتشار اين نشريه نيز بود و ما ناگزير بوديم تا يك شب پيش از روز انتشار همه‌ي مطالب را به چاپخانه بفرستيم. مانده بوديم معطل كه چه كنيم؟ زيرا متن سخنراني را پيش از اينكه در مجلس خوانده شود،‌به اداره نشريات فرستاده بودند و آن را در دست داشتيم. ولي آيا مي‌شد كه در همان هنگامي كه او در مجلس است، ولي هنوز نطق خود را نخوانده ما نشريه را چاپ كرده به همه جا بفرستيم و نطق پزشكپور هم در آن باشد؟! اگر اين كار را بكنيم، مشت برنامه‌ريزان باز مي‌شود،‌و همه مي‌دانند كه متن ياد شده در وزارت خارجه تهيه و آمده شده است. و اگر هم صبر كنيم تا نطق خوانده شود،‌ و سپس چاپ كنيم، كه از روز انتشار، يكي دو روز مي‌گذرد و مورد مواخذه اردشير زاهدي كه خيلي بددهن بود و پيوسته ناسزا مي‌گفت واقع مي‌شديم. اگر هم چاپ نمي‌كرديم موضوع به اين مهمي (مسئله همه‌پرسي در بحرين) تا شماره‌ي بعدي نشريه كهنه مي‌شد و ارزش خبري خود را از دست مي‌داد. اين بود كه دل به دريا زديم و نطق پزشكپور را پيش از ايراد در مجلس در نشريه اخبار و اسناد وزارت خارجه (در فروردين 1349) چاپ كرديم. پس از انجام وظيفه از سوي دولت ايران! (سال 1349 خورشيدي) «ويتوريو گيچاردي» (رييس دفتر اروپايي سازمان ملل متحد) به نمايندگي از سوي دبير كل آن سازمان به بحرين مي‌رود و در آنجا هم ضمن يك نمايشنامه از پيش نوشته شده، و يك نظرخواهي ساختگي (نه از يكايك مردم . بلكه از رؤساي قبيله‌ها و سرپرستان گروهها و شيخ‌هاي بحريني، كه همه سرسپرده‌هاي بريتانيا بودند) مسئله را حل مي‌كند. بدينگونه كه از آنها مي‌پرسيد: آيا مي‌خواهيد مستقل شويد؟! و آنها هم،‌ هماواز مي‌گفتند به! به! چه بهتر از اين كه ما مستقل شويم. ناگفته نگذاريم كه بهنگام سفر «گيچاردي» دو باشگاه فرهنگي «نادر» و «فردوسي» را بستند و شمار چشمگيري از مردم آن جزيره را كه هوادار ايران و ايراني مانده بودند، به زندان افكندند و تني چند از آنها را كشتند و يك جو خفقان و ترس در آن منطقه پديد آوردند. بر اين پايه، چون گيچاردي، تنها با تني چند از گردانندگان حكومتي، آن هم به گونه‌اي كه از پيش تعيين شده ديدار و نظر ايشان را به نام «نتيجه‌ي همه‌پرسي» اعلام كرد، روشن است كه از لحاظ حقوق بين‌الملل و حقوق سياسي مسئله استقلال بحرين به علت مراجعه نكردن به يكايك مردم آن جزيره و برگذار نكردن «همه‌پرسي كامل» از مشروعيت و قانوني بودن برخوردار نيست. گزارش نماينده اعزامي سازمان ملل متحد به بحرين، به دبيركل آن سازمان داده شد و آقاي «اوتانت» دبير كل سازمان چنين اظهار نظر كرد كه: «نتايج حاصله مرا متقاعد كرد (!) كه اكثريت قريب به اتفاق مردم بحرين مايلند كه آن سرزمين رسماً به صورت كشوري كاملاً خودمختار و مستقل شناخته شود!» آنگاه آقاي دبيركل ضمن سپاسگزاري از دولت‌‌هاي ايران و انگليس كه راه حل مسالمت‌آميز (!) در مورد بحرين را برگزيدند، گزارشي به شوراي امنيت داد و در تاريخ 11 ماه مي 1970 شوراي امنيت به اتفاق آراء اين گزارش را تصويب كرد. سپس نتيجه همه پرسي (!) و گردش كار در سازمان ملل متحد از سوي آقاي «اوتانت» به دولت ايران ابلاغ شد و از سوي دولت به آگاهي مجلس رسيد و مجلس ايران نيز در ارديبهشت 1349 آن را تصويب كرد و به خجستگي!! و فرخندگي! يك صندلي در سازمان ملل متحد به دولت! بحرين داده شد و ايران نخستين كشوري بود كه استقلال بحرين را به رسميت شناخت. در نتيجه آب‌ها از آسياب‌ها فرو افتاد و برگ سياه ديگري بر تاريخ كشورمان افزده شد. بدين ترتيب جزيره‌اي كه هميشه ايراني بود، از پيكر خاك اصلي ميهن جدا شد. بزرگمهر در كتاب كاروان عمر مي‌نويسد: «... در بحبوحه جريان بحرين در سال 1970، ماه آوريل، من (بزرگمهر) در تهران بودم، و به عنوان وزير مشاور خدمت مي‌كردم. روزي نخست‌وزير (هويدا) مرا خواست و گفت: تو كه از همه ايراد مي‌گيري و وزير و غيروزير را نمي‌شناسي، حاضري انجام خدمت لازمي را به دولت برعهده‌بگيري؟ گفتم تا مأموريت چه باشد؟ گفت: ميداني كه موضوع بحرين در جريان است. آنچه كه من مي‌‌خواهم، چون هنوز روابط سياسي با بحرين رسماً‌ به انجام نرسيده، چند روزي به بحرين برو،‌ و غيررسمي تحقيقاتي بكن، ببين اوضاع آنجا در رابطه با ايران چگونه است ولي شرط دارد‌،كه اين مسئله خصوصي باقي بماند، و كسي از اين موضوع باخبر نشود.. ... با هواپيماي «ايراينديا» به بحرين رفتم ... در شهر با كمال تعجب ديدم كه تمام مغازه‌دارها فارسي صحبت مي‌كنند. و چون سيگار برگ مي‌كشيدم، در مغازه (با زبان فارسي) سيگار به من تعارف مي‌كردند. همه ايراني‌الاصل بودند و بسيار خونگرم و مهربان. با چند نفر از تجار كه دفاتر معتبري داشتند مذاكره كردم. همه نسبت به ايران و ايراني نظرات بسيار قابل توجه داشتند...» ولي، سران دولت ايران براي اينكه آواي اعتراض ميهن‌دوستان را طبق خواست انگليسي‌ها خاموش و دهن‌ها را متوجه جاي ديگر كنند،‌ ناگهان شروع به تبليغات گسترده‌اي در زمينه تصرف سه جزيره (تنب كوچك و تنب بزرگ و ابوموسي) كردند و در راديوها و نشريات دولتي چنان سر و صدايي راه انداختند كه آواي خشم ايران دوستان مخالف جدايي بحرين در آن گم شد! گرچه فتحعلي شاه هفده شهر قفقاز را از دست داد، ‌و ناصرالدين شاه استانهاي فرارود (ماوراءالنهر) را به روسها بخشيد و آبرويي براي‌شان نماند و نام‌شان در اين زمينه به لجن آلوده شد ولي مانند اين دو نفر را باز هم داريم،‌كه از ياد تاريخ نمي‌روند. زيرا تاريخ حافظه‌ي ملت‌ها است، و اگر هم گهگاه قرار باشد نام چنين كسان فراموش شود، خود ايشان با ندانم كاري‌هاي‌شان، شيوه‌اي را بر مي‌گزينند كه ملت ايران خيانت آنها را فراموش نكند. براي نمونه «رضا قاسمي» معاون اداره نهم وزارت خارجه به هنگام جدايي بحرين از ايران، در ماهنامه «نيما» (شماره 68 و 69، بهمن و اسفند 1378) چاپ پاريس مي‌نويسد: «در دوره پهلوي اول (رضاشاه) كه حكومت مركزي قدرت يافت، ضمن گفتگوي طولاني با دولت انگليس، بعضي از جزاير جنوبي ايران كه پايگاه انگليسي‌ها بود، مانند سيري و قشم، هنگام تخليه به ايران واگذار شد. اما انگلستان بحرين را به عنوان پايگاه دريايي خود حفظ كرد تا اينكه در ژانويه 1968 دولت كارگري انگلستان اعلام داشت كه تا آخر سال 1971 نيروهاي خود را از شرق سوئز و خليج فارس فراخواهد خواند. دولت ايران ضمن استقبال از تصميم دولت انگليس اقداماتي براي اعاده بحرين و جزاير سه‌گانه‌ي تنب و ابوموسي آغاز نمود. اما با بررسي جوانب امر (!!!) دريافت كه طي اين يكصدو پنجاه سال در تركيب جمعيت و ‌آداب و عادات و ساير مظاهر زندگي مردم بحرين دگرگوني اساسي روي داده است،‌و براي استرداد آن بايد با جنگ و اشغال نظامي متوسل شد كه اين اقدام درجامعه بين‌المللي مطلوب و مقبول نبود (!) و بايد وضع موجود را حفظ كرد.» نوشته اين ديپلمات شاهنشاهي، آدم را به ياد ميرزا آقاخان نوري مي‌اندازد كه هنگامي كه فرخ‌خان امين‌الملك نماينده ايران در امضاي قرارداد ننگين پاريس از او (ميرزا‌آقاخان) كسب تكليف كرد و نوشت: «انگليسي‌‌ها، حرفهاي نپذيرفتني مي‌زنند. آنها مي‌گويند: بايد به افغانستان و هرات استقلال بدهيم. من چه كنم؟‌تا چه اندازه اجازه دارم؟» ميرزا آقاخان نوري (اعتمادالدوله) در پاسخ فرخ‌خان نوشت: «... چاره‌اي بجز قبول نداريم. ما نمي‌توانيم هفت هشت ماه طول بدهيم،‌ قوه نداريم. پول نداريم.» آقاي رضا قاسمي هم عيناً همان استدلال ميرزا آقاخان نوري را در نوشته خود آورده است. به دنبال نوشته‌او در ماهنامه «نيما» مي‌نگريم: «... بايد توجه داشت كه نمايندگان ايران هر جا اسم بحرين به ميان مي‌آمد و در هر مجمعي كه نماينده‌ بحرين حضور داشت،‌صحنه را به عنوان اعتراض ترك و خالي مي‌كردند و با اين ترتيب در خانواده‌ي ملل كه بحرين را به عنوان واحد مستقل پذيرفته بود منزوي مي‌شديم. به ويژه با كشورهاي عربي كه حامي موجوديت بحرين به عنوان واحد مستقل بودند درگير مي‌شديم (استدلال آقاي ديپلمات را بنگريد. كه به خاطر عدم درگيري با ديگر كشورهاي عربي،‌ معتقد به از دست دادن بحرين شده است) اين ديپلمات در دنباله مطلب خود به سخنان شاه در دهلي اشاره مي‌‌كند و مي‌نويسد: «... شاه فقيد در اين مصاحبه (كه با حضور خبرنگاران برپا شده بود) يادآور شد كه: ايران مايل نيست براي حل مسئله به زور توسل جويد. و اگر مردم بحرين نخواهند به ايران ملحق شوند، ما، اعمال زور نخواهيم كرد(!)» سخنان محمد‌رضا شاه مرا به ياد ناصرالدين شاه مي‌‌اندازد كه در در «خاطرات خود» در زمينه از دست دادن سرزمين‌هاي ماوراءالنهر و «مَرو» و ديگر سرزمين‌هاي آنجا و تحويل آنها به روسها چنين مي‌نويسد: «... روس‌ آمد (آخال) را گرفت. چه مي‌كرديم؟ همانطور كه آخال را تصرف كرد، بالطبيعه «مرو» را هم تصرف مي‌كرد. ما چطور مي‌‌توانستيم بگوييم: «مرو نرو» و تصرف نكن (!). اگر از اين ممانعت‌ها مي‌‌كرديم، جز اينكه روسها را با خودمان دشمن بكنيم هيچ فايده‌اي نداشت(!)...» رضا قاسمي در بخشي ديگر از نوشته خود مي‌‌گويد: «... حيثيت و غرورملي ما هنگامي لكه‌دار مي‌شد كه براي اين مسئله به زور متوسل مي‌شديم و جامعه بين‌المللي در قبال كاري كه با صرف بودجه گزاف و اتلاف منابع ملي و نيروي انساني صورت مي‌گرفت، و تازه سرانجام آن نامعلوم بود، ما را محكوم مي‌كرد(!) ». اين آقاي ديپلمات، تلاش براي گرفتن بحرين را كه جزئي از خاك ايران بود «اتلاف منابع ملي و نيروي انساني» خوانده است. ولي از آن همه سرمايه و نيروي انساني كه دولت ايران، بدون منطق و بي‌دليل در «ظفار» تلف كرد سخن به ميان نمي‌آورد، و نمي‌پرسد كه دخالت در جنگ داخلي «ظفار» به ما چه مربوط بود. او سپس مي‌نويسد: به علاوه دعوي كهن و ديرپاي ايران در مورد حاكميت بر بحرين كم كم خالي از محتوا شده بود(!) و جنبه طنز (!) بخود گرفته و برخي را به اين فكر انداخته بود كه به اين ترتيب بدنيست هفده شهر قفقاز را هم از روسها مطالبه كنيم و افغانستان و ساير سرزمين‌هايي را كه در طول تاريخ از ايران جدا شده است ادعا نماييم(!!)...» ناگفته نگذاريم كه رضا قاسمي به انگيزه‌ همين خوش خدمتي‌ها، پس از جدا شدن بحرين از ايران به سمت سفير ايران در كويت برگزيده شد و پاداش خود را گرفت. و هم اكنون نيز دركنار رودخانه‌ي «تايمز» زير سايه‌ي سرو حقيقي!! خود، روزگار مي‌گذراند. غير از بحرين، سه جزيره تنب بزرگ و تنب كوچك و ابوموسي نيز كه شاه همزمان با از دست دادن بحرين آنها را پس گرفت از آن ملت ايران بوده است و در هيچ رويداد تاريخي و هيچ برگه و پيماني ديده و نوشته نشده است كه نشان دهد اين جزيره‌ها به صورت قانوني يا با جنگ و يا غرامت جنگي از ايران جدا شده باشد. انگليسي‌ها از سالهاي پيش، از ناتواني دولت‌هاي فرمانروا بر ايران سود برده و در اين سه جزيره كه گلوگاه تنگه هرمز است، بنام شيخ‌هاي جنوب خليج فارس‌، خودسرانه و بدون درگيري، نيرو پياده كرده و پايگاه داشته‌اند. زماني كه شيرپير بريتانيا ناگزير شد پاي خود را از خليج فارس كنار بكشد، بر آن شد كه از كيسه‌ي خليفه ببخشد و بحرين را به صورت شيخ نشين استقلال بدهد و ضمناً براي خاموش كردن آواي ملت ناخشنود ايران، اين سه جزيره را به ايران بازپس بدهد. سه جزيره‌اي كه دو جزيره آن (تنب بزرگ و كوچك) اصولاً در خور زيستن نيستند و مردم جنوب به انگيزه مارهاي فراوان در آنها،‌ آنجا را «مارستان!» مي‌نامند. (ولي به هر روي از ديدگاه استراتژيكي داراي اهميتي در خور نگرش هستند). «دريابد فرج‌الله رسايي» در زمينه تصرف!! جزيره‌هاي ياد شده در ماهنامه «ايرانيان واشنگتن» چنين مي‌نويسد: «... اعليحضرت شاه، ‌روزي به من گفت: بالاخره انگليسي‌ها موافقت كردند كه سه جزيره متعلق به ايران را كه در گذشته به نام شيوخ سواحل جنوبي خليج فارس تصرف كرده بودند، به دولت ايران پس بدهند!!...» نيك بينديشيد اين موافقت انگليسي‌ها بود كه تصميم گرفتند سه جزيره ايراني تنب بزرگ و كوچك و ابوموسي را به ما پس بدهند. وگرنه دولت ايران هرگز به يادش نبود كه اين سه جزيره با اين نامها از آن اوست. به گفته «رضا قاسمي» ادعاي مالكيت ايران بر آنها «خالي از محتوا شده و جنبه طنز!! به خود گرفته بود.» «دريابد فرج‌الله رسايي» سپس به گونه‌اي گسترده شرح مي‌دهد و مي‌نويسد كه شاه مرا مأمور تصرف جزيره‌هاي ياد شده كرد و به ويژه چندين بار سفارش كرد كه اين كار بايد كاملاً محرمانه بماند و هيچ‌كس حتي رييس ستاد مشترك ارتش! و ديگر اميران ارتش كوچكترين خبري در اين زمينه نشوند تا من (يعني محمد‌رضا شاه) تاريخ تصرف! جزيره‌ها را به تو (دريابد رسايي) ابلاغ كنم. در اينجا اين پرسش پيش مي‌آيد كه اگر انگليسي‌ها موافقت كرده بودند كه سه جزيره را به ايران پس بدهند، ديگر لشكركشي و محرمانه بودن و اين‌گونه بازيها براي چه بود؟ مگر نه اينكه فرمانده انگليسي پرچم خود را پايين مي‌كشيد، و نيروهاي ايران پرچم ما را بالا مي‌بردند. آيا اين كار يك پيروزي جنگي براي ايران بود؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21

تحريف تاريخ معاصر ايران

تحريف تاريخ معاصر ايران 1ـ ارزش ديدگاههاي تاريخي توجه به تاريخ امروز در كليه‌ي زمينه‌ها و رشته‌هاي علمي سكه‌ي رايج زمان شده است. تاريخ عقايد اقتصادي، تاريخ انديشه‌هاي سياسي، تاريخ جنبشها و انقلاب‌هاي معاصر، تاريخ علم و فلسفه و دهها عنوان ديگر بخوبي مؤيد اين نكته است كه توجه به سرچشمه‌ها و پيشينه‌هاي تاريخي نه تنها نقطه‌ي شروع و هسته‌هاي اوليه هر علمي را معلوم مي‌دارد بلكه اين توجه سير تحولات و كاستيها و فزونيهاي موضوعي و علمي و مسئله‌سازيهاي بعدي را در هر رشته تا دوران ما مبرهن و معلوم مي‌دارد. البته هر چه در تاريخ علوم مختلف به طرف علوم انساني به طوراعم وعلوم اجتماعي به طور اخص نزديكتر شويم، صورت مسئله حساس‌تر و ظرافت‌كار بيشتر و عوامل تحريف و اختلاف افزونتر مي‌گردد. يك علت مهم اين امر اين است كه بعد از انقلاب مشروطيت كه دو نيروي سكولار و غير‌سكولار در اين جنبش اجتماعي و سياسي شركت داشتند، با توجه به عوامل مختلف سياسي و اجتماعي، نيروهاي مذهبي و انديشه‌هاي ديني بعد از دو دهه مجبور به عقب‌نشيني شده و در غالب سنوات دوران پهلوي اول و دوم از نظر حاكميت سياسي ( و نه تأثير اجتماعي و سياسي) در حاشيه قرار گرفتند، اين امر يعني حاكميت رسمي فرهنگ غير ديني باعث شد حوادث دور و نزديك تاريخ تحولات ايران براساس ديدگاهي غير ديني و به عبارت ديگر نظريه‌هاي سكولار نوشته شود و سه طيف ماركسيستها و ليبرالهاي غربگرا و مدعيان نگارش تاريخ علمي براساس نوعي جهان‌بيني مادي و غير الهي و با توجه به تحليلهاي دنيوي و در چارچوب تك‌بعدي ديدن انسان به تاريخ‌نگاري دست‌ يازيدند. در اين كتب، به ميزان علائق و يا منافع و گاه تقرب به قدرت حاكمه وفرهنگ سكولار آن، حوادث در التقاطي آشكار و پنهان، تحريفي ظريف و سانسوري مرموز به روح و جهتي پيش‌مي‌رفت كه به جهان‌بيني‌ها و ايدئولوژي‌ها و شناخت شناسي‌هاي سه طيف و منشعبين آنها ربط داده مي‌شد. از نظر موضوع‌شناسي براي هر يك از اين ديدگاهها و جريانات مسائلي خاص حساس شده و برعكس مسائلي ديگر در حاشيه قرار مي‌گرفت، هر چند در مقاطعي تاريخي مانند انقلاب مشروطيت و يا برخي تحولات مهم مانند سقوط قاجار و يا شهريور 1320 و تحولات سنوات 1320 تا 1332 لااقل از جنبه‌ي موضوعي قدرت مشترك و علائق مرتبط بين همه‌ي اين طيفها محسوب مي‌‌گشت. 2ـ مشخصات تاريخ ايران در كتب ايران‌شناسي (شرق‌شناسي غربيها، ايران‌شناسي روسي) از نظر تاريخي شايد بتوان كمي به عقب برگشت و ريشه‌ي برخي از اين نوشتارهاي تاريخي را در جريانات و شاخه‌هاي ديگر در خارج از مرزهاي ايران جستجو كرد. در اين مورد مي‌توان به دو ديدگاه عمده‌ي ايران‌شناسي با دو گرايش غربي و شرقي اشاره داشت، دو ديدگاهي كه عليرغم اختلاف نظرات زياد لااقل از جنبه‌ي موضوعي و طرح مسئله يعني نگارش تاريخ و سير حوادث ايران داراي اشتراكاتي بوده‌اند هر چند اين دو جريان امروز كاملاً از بين نرفته است ولي بهر‌حال صورت مسئله تماماً مانند قرن 19 و اوايل قرن 20 هم نبوده، كاستيها و فزونيهاي قابل توجهي هم يافته است چرا كه با برخي نحله‌ها و مكاتب و ديدگاههاي فكري و سياسي جديد ممزوج شده و در شاخه‌ها و فروعاتي افتاده است كه براي يك قرن و يا حتي دهه‌هاي پيشين قابل تصور و طرح نبوده است. با توجه به تمهيدات فوق مناسب است اين دو ديدگاه ايران شناسانه را با مشخصات كلي آن به بحث بگذاريم تا با رويكردي تاريخي به سراغ متون تاريخ‌نگاري معاصر رفته باشيم. 3ـ سياست ايران‌شناسي غربي ( شاخه‌اي از شرق‌شناسي غرب) در تاريخ سدة اخير، كتابهاي متنوعي بويژه در زمينه‌ي تاريخ، سياست و جامعه‌شناسي ايران نوشته شده است كه نويسندگان آنها بطور عمده ايران‌شناسان غربي بوده‌‌اند. ايران‌شناسي، شاخه‌اي خاص است كه در زمان قاجاريه از سوي دولتهاي اروپايي براه افتاده و قسمتي از مطالعات آنها را شامل مي‌شد. نكته‌ي مهمي كه در مورد ايران‌شناسي بايد توجه داشت،‌اين است كه اين مطالعات كاملاً در جهت سياست استعماري اروپا بوده است و ايران‌شناساني كه روي تاريخ ايران مطالعه كرده‌اند، به طور قطع با سياست و مسائل سياسي كار داشته‌اندو معمولاً با انگيزة سياسي به اين تحقيق دست مي‌زده‌اند. از طرف ديگر، ايران‌شناسي، شاخه‌اي از شرق‌شناسي در غرب محسوب مي‌شده است. بجز ايران‌شناسي، سه جريان ديگر در تاريخ‌نگاري ايران در دوره‌ قاجاريه وجود داشته است كه تاريخ را با آن ملاكها مطالعه مي‌كرده‌اند؛ و اينها عبارتند از: 1ـ تاريخ‌نگاري ماركسيستي، 2ـ تاريخ‌نگاري ناسيوناليستي، 3ـ تاريخ‌نگاري علمي. 3ـ الف : مشخصات استعمار در تاريخ ايران بطور كلي تاريخ حضور مرئي و نامرئي استعمار دركشورهاي مختلف، به يك شكل، با يك سطح و در يك زمينه نبوده و آنچه در اين باره در ايران قابل تحقيق و بررسي است، ويژگيهايي به شرح زير دارد: الف‌ـ صدمات فراواني از ناحيه‌ي استعمار به ايران وارد شده است. ب ـ ايران مستقيماً تحت سلطه‌ي استعمار قرار نگرفت؛ به عبارت ديگر، استعمار در ايران نفوذ داشته،‌اما اين نفوذ، هيچگاه به صورت سلطه‌ي مستقيم سياسي غرب نبود و ايران هرگز به صورت مستعمره‌ي رسمي در نيامد. از اين رو كمتر رابطه و وضعيت ما نسبت به غرب در تاريخ سنجيده شده است و يا دست كم نفوذ فرهنگي غرب، كمتر از نفوذ سياسي و اقتصادي آن به بحث گذاشته شده است. ج ـ برخي روشنفكران ما در برابر استعمار، دچار نوعي تناقض بوده و هستند. اين تناقض به سبب كين و مهر ايشان به غرب بوده است: كين به استعمار غربي و مهر به انديشه‌هاي غربي. ايران از استعمار ضربه خورد؛ اما هيچگاه همانند الجزايرو مصر و عراق به اشغال خارجي در نيامد. لذا ايران‌شناسي كه شاخه‌اي از شرق‌شناسي بوده،‌با مصر‌شناسي كه آن هم شاخه‌اي از شرق‌شناسي بوده، فرق مي‌كرده است؛ يعني ديدگاه افراد در ايران درباره‌ي استعمار، با ديدگاه مردم كشوري مثل الجزاير تفاوت داشت و رو شنفكري در ايران با تجدد‌‌خواهي و فرنگي‌مآبي مترادف شد. در ايران چون استعمار بطور رسمي وجود نداشت، روشنفكران روابط معنوي ـ فرهنگي خود را با غرب نسنجيدند (مثل پناهنده شدن مشروطه‌خواهان به سفارت انگلستان). البته اشغال ايران در جنگ بين‌المل اول و دوم، تا حدودي برهوشياري ملي ايرانيان افزود؛ به عبارت روشنتر، آزاديخواهان ايران تا حدودي احساس خطر كردند و فهميدند كه خارجيان وقتي منافع خود را بدست آوردند، خيانت مي‌كنند. شرق‌شناسي در مورد ايران زماني شروع شد كه در اروپا و جريان پوزيتيويسم و پراگماتيسم غلبه داشت. به اين مطالب مي‌توان چند مورد و مشخصه‌ي ديگر هم افزود: الف ـ تجدد‌ و ترقي و فرنگي‌مآبي با هم در ايران رواج يافتند و مترادف همديگر خوانده شدند. ب ـ در رابطه فرهنگي ومعنوي با غرب، تفكر و تعمقي نمي‌شد. ج ـ انحطاط عصر طلايي ايران، با انقلاب صنعتي اروپا مصادف شد. ايرانيان در جنگ جهاني اول و دوم كه ايران مستقيماً اشغال شد، متوجه استعمار شدند. 3 ـ ب ـ منابع ايران‌شناسي 1ـ ديپلماتها (كارمندان دولتي)، 2ـ تجار، 3ـ افراد ماجراجو، 4ـ ثروتمندان جهانگرد، 5ـ ميسيونرهاي مذهبي. 3ـ ج ـ عيوب شرق‌شناسي (ايران‌شناسي) در كتابهايي كه ايران‌شناسان غربي نگاشته‌اند، بطور عمده معايبي به شرح زير مشاهده مي‌شود: 1ـ در اين كتابها، ديدگاه غربي و غير ايراني بوده است؛ كه از يك جنبه ممكن بود خوب باشد، زيرا اين امكان وجود داشت كه مجموعه‌ي مسائل سياسي و فرهنگي بدون تعصب و ديدگاه ايراني تجزيه و تحليل شود. اما عيب آشكارش اين است كه شناختش سطحي بود و مجموعه‌ي مسائل ايران در كل بطور ريشه‌اي شكافته نمي‌شد و روابط درون آن بخوبي درك نمي‌شد. 2ـ ايران‌شناسي غربي با نوعي غرور و تكبر اروپايي همراه بوده؛ در كتابهاي غربي، ايجاد و ترويج تفكر برتري ابدي غرب بر شرق دنبال مي‌شده و اين مسئله غربيان را تا حدودي از درك حقايق تاريخ ايران محروم مي‌‌كرده است. 3ـ ايران‌شناسي چون با استعمار همراه بود، مي‌كوشيدند كه در آن اقليتهاي مذهبي و ملي ايران را تحريك كنند تا در مواقع لزوم، آنان را در جهت منافع خود سوق دهند؛ مثلاً حتي در كتابهايي مثل «يكسال در ميان ايرانيان» نوشته‌ي ادوارد براون، مطالب دروغ و مظلوم‌نمايي‌هاي كاذب زيادي در مورد بهائيت، بابيت و غيره نوشته شده است. اينان نقش اقليتها را مهم جلوه مي‌دادند و تعداد و تأثير آنان را بيشتر از حدي كه بوده بيان مي‌كردند. 4ـ براي سست كردن رابطه‌ي ملي و مذهبي، بخصوص در چند مورد زير، بر عناصر غير‌مذهبي و ملي و ناسيوناليستي تأكيد مي‌كردند: الف ـ رابطه دين و سياست، ب ـ ‌وحدت فرهنگي ملتها، ج ـ رابطه‌ي هر يك از كشورهاي اسلامي با كل جهان؛ و لذاگاه اين ديدگاه باعث مي‌شده است كه شرق‌شناسان روز جزئيات خاصي دست بگذارند. 5 ـ از درك كليت تاريخ ايران عاجز بودند و به همين دليل،‌بسياري از نقاط كليدي را درك نكردند. 6 ـ سياست ايران‌شناسي غربي با سياست اسلام‌شناسي مخلوط شد. غربيها بيشتر سني‌‌شناس بودند تا شيعه‌شناس؛ بنابراين، چون مطالعه‌اي درباره‌ي شيعه نداشتند، نمي‌توانستند مفاهيم و عمق مفاهيم مذهب شيعه را از مذهب سني تشخيص دهند و مفاهيمي چون توكل، تقيه و انتظار هرگز براي آنها تبيين نشد. شرق‌شناسان بعدها فهميدند كه شيعه، فرقه‌ اي عدالت‌طلب و عقلگرا بوده و در بسياري از جنبشهاي اسلامي نقشي مؤثر داشته است. آنچه در كتابهاي ايرا‌ن‌شناسي از ديد غربيها درباره‌ي ايران نوشته شده است را مي‌توان به طور كلي در موارد زير خلاصه كرد: 1ـ ايرانيان از انديشه و انديشيدن محرومند، 2‌ـ ايرانيان خاموشند و مطيع حاكمان، 3ـ ايرانيان، چاكر منش و متملق‌اند، 4 ـ ايرانيان از نقد، اجتهاد و انتخاب محروند، 5 ـ ايرانيان، ملتي مرده‌اند. پس در كل مي‌توان نتيجه گرفت كه كتابهاي ايران‌شناسي غربي غير قابل اعتماد، تحقير كننده و تحريف‌آميز بوده‌اند و هستند؛ بنابراين كساني كه مي‌خواهند از اين كتابها استفاده كنند،‌ حتماً بايد منابع ديگر را هم مدنظر داشته باشند. موارد غير قابل اعتماد ، در خصوص نتايج دور‌ه‌ي قاجار، بيشتر محسوس است. 4ـ‌ايرا‌ن‌شناسي روسي (شرق‌شناسي ماركسيستي) در كتابهاي ايران‌شناسي روسي، جنبه‌هاي مثبت كمتر و جنبه‌هاي منفي زيادتر بوده است؛ كه به چند مورد اشاره مي‌شود: 1ـ از ويژگي‌هاي اين كتابها اين است كه به ريشه‌هاي اقتصادي و اجتماعي ايران، توجهي جدي دارند. از طرفي روسها در همان فضاي فكري غربيان سير نمي‌كردند. آنها به روستاها مي‌رفتند و يا از جاهايي ديدن مي‌كردند كه نگاه غربي معمولاً به دنبال آن نبود؛ منتها اين مطلب را به افراط مي‌كشاندند، چنانكه بررسي ريشه‌هاي اجتماعي و اقتصادي به طور افراطي و يك بعدي صورت مي‌گرفت، مثلاٌ نقش تجار تنباكو را در نهضت تحريم بسيار برجسته و در نهايت، طبقه‌ي تجار را موجد و رهبر اين نهضت معرفي كردند و دست آخر هم گفتند طبقه‌ي تجار بود كه نهضت تنباكو را بوجود آورد؛ و با همين نتيجه‌گيري، كل حركت تنباكو در كتابهاي ايران‌شناسي روسي نفي مي‌شود. 2ـ ويژگي ديگر اين كتابها اين است كه نقش توده‌ي مردم در انقلاب و جنبش مخالفت آنان با قدرتهاي زمان برجسته مي‌شود (بعنوان مثال، به مبارزات مردم عليه سلاطين بيشتر توجه مي‌شود تا شرح سلطنت حاكمان). 3ـ ويژگي سوم عبارت است از: مناقشه، مخالفت و زير سؤال بردن ايران‌شناسي غربي؛ كه اين تا حدودي از محاسن اين كتابها است. در اين كتابها، به روايتهاي رسمي ايرانشناسهاي غربي به ديده‌ي ترديد نگريسته مي‌شود. و اما از عيبهاي جدي اين مطالعات، عبارت است از: 4ـ ديدگاه در اين مطالعات، غير ايراني و ماركسيستي بود. ماركسيستها در مطالعات تاريخي، دو گروه بوده‌اند و هستند: الف ـ ارتدوكس به معناي جزم‌گرا و بي‌انعطاف؛ كه ماركسيستهاي متعصب در اصول ماركسيسم ـ لنينيسم، در اين گروه قرار مي‌گرفتند. ب ـ چپ جديد كه طرفداران آن بعضي مفاهيم ماركسيستي را حفظ كردند اما خود را به همة اصول ماركسيسم پايبند نمي‌دانستند و نمي‌دانند. بنظر مي‌رسد بررسي تاريخ ايران از ديدگاه هر دو گروه، اشتباهات و انحرافات جدي تاريخي و فكري داشته است. دههاكتاب و مقاله‌ي چپهاي قديمي مانند توده‌اي و يا چپهاي جديد در قالب جامعه‌شناسي سياسي و غيره، بدون در نظر گرفتن واقعيات تاريخي و مبتني بر ذهنيات كليشه‌اي است (تحميل ذهنيات طبقاتي و ماركسيستي به تحولات و واقعيات تاريخي). 5 ـ از ايرادهاي ديگر شرق‌شناسي روسي اين است كه همة فجايع را به گردن سرمايه‌داران غربي مي‌انداختند و وقتي مي‌خواستند بدبخيتهاي تاريخ ايران را بشناسانند، مي‌گفتند همه‌ي بدبختيها از اشراف و سرمايه‌داران بوده است. و اين ديدي يك بُعدي و اقتصادي صرف است كه از درك بسياري از ظرايف و اصالتها عاجز است؛ مثلاً يك تاجر اصفهاني كه دوازده هزار كيسه تنباكوي خود را در راه استقلال كشور و مبارزه با امتياز رژي و عمل به حكم تحريم، آتش مي‌زند، با اينكه از تجار سرمايه‌دار است، ديد طبقاتي و منافع اقتصادي خود را كنار مي‌گذارد و با نوعي احساس تكليف شرعي، به استقلال كشور كمك مي‌كند. اينگونه ايثارها و فداكاريها را نمي‌توان با تحليل ماركسيستي درك كرد. 6ـ ديدگاه شرقي (روسي)، نوعي دگماتيسم افراطي بوده است؛ به عبارت ديگر، اين ديدگاه، با نگرش تك‌بعدي و تك‌عاملي پيش مي‌رود و با تعصب شديد انحرافي همراه است ( اين است و جز اين نيست). طرفداران اين ديدگاه در پي آن بودند كه بينش جدلي ديالكتيك را از نظر فلسفي، معيار سنجش تاريخي قرار دهندو براساس تز، آنتي تز و سنتز، تاريخ ايران را شرح دهند. به همين دليل بود كه اين معيار، ايرانشناسيهاي شرقي را به «جزميت» مي‌رساند واين ايراد،‌به ديدي تك‌بعدي، آن هم در بعد مادي منجر مي‌شد و طرفداران اين ديدگاه بيشتر ارزشها را در تاريخ ذبح مي‌كردند يا در جايگاه خود قرار نمي‌دادند. 7ـ موضوعهايي كه طرفداران اين ديدگاه بيشتر به آنها علاقه داشتند، عبارت بودند از: مشروطيت، قيام جنگل و توطئه‌ي پيشه‌وري و نيز وقايعي كه به نحوي به منافع روسيه مربوط مي‌شد. 8 ـ در حمله به تزار در وقايع ايران، در نوشته‌هاي روسي قصد اين بود كه به نوعي خود را از مظالم تزاري تبرئه كنند (البته اين تبرئه تا آنجا پيش نمي‌رود كه اشغالگران غنايم تزارها رابه صاحبانش برگردانند). 9ـ ديدگاه ماركسيستي، همانند ديدگاه ليبراليستي،‌ در نهايت مادي و منفعت‌طلبانه و بدور از تحليل ارزشها و عوامل غير‌مادي بوده است؛ و طرفداران اين ديدگاه هيچگاه نتوانسته‌اند ارزشها و عواملي را كه در لابلاي سطور تاريخ ايران هميشه زنده بوده و باعث حيات ايران و ايراني مي‌شده است، ببينند. بنظر مي‌رسد آنچه در تاريخ‌نگاري‌هاي امروز در مورد دو دهه‌ي اخير انجام مي‌گيرد، نه تنها تلفيق دو جريان مزبور است، بلكه به نوعي برداشتهاي تاريخي با ديدگاههاي غربي چپ جديد و يا راست جديد و يا نوعي تفسيرهاي جامعه‌شناختي در تاريخ است؛ كه البته در اكثر اين نوشته‌ها، تاريخ نه موضوعيت بلكه به نحوي طريقت اين نكته را دارد كه نظريه‌ها و قالبهاي از پيش تعيين شده‌ي نويسندگان مزبور را اثبات كند. بنظر مي‌رسد هر چندكه ارتباط تاريخ سياسي با انديشه‌ي سياسي و يا جامعه‌شناسي سياسي و ساير مباحث جديد ممكن است در فهم تاريخي و يا تاريخ‌فهمي امروز ما بسيار مؤثر باشد و در اين داد و ستد و رفت و برگشت، روشناييهاي مفيدي هست، اين مهم نبايد باعث شود كه تاريخ فقط وسيله‌اي براي اثبات فرضيه‌ها و يا نظرياتي باشد كه بيش از آنكه در حوزه‌ي تاريخي باشند، ‌در حوزه‌ي سياست و يا حوزه‌هاي غير‌تاريخي ديگر قبلاً تكليفشان معلوم شده باشد. 5 ـ جزء و كل عقلانيت در سه گرايش و سطح بررسي تاريخي (نقلي، تحليلي، فلسفه تاريخ) اما تأثير ايران‌شناسي غربي و شرقي به نظر مي‌رسد در دو جهت هم در متن و ماده‌ي تاريخي و هم در صورت تاريخ و تحليل آن در مقاطعي خود را نشان داده است از اين جهت براي روشن شد ن مسئله مناسب است با ديدگاه و تقسيم‌بندي استاد متفكر و فيلسوف اسلامي معاصر مرتضي مطهري بسراغ مسئله رفته و از مطلب ايشان به عنوان تمهيدي براي ورود به بحث خودمان استفاده نمائيم. استاد در مباحث خود ضمن تقسيم‌بندي تاريخ به سه شاخه و زير مجموعه‌ي تاريخ نقلي، تاريخ تحليلي و فلسفه‌ي تاريخ معتقدند كه: تاريخ را سه گونه مي‌توان تعريف كرد. در حقيقت سه علم مربوط به تاريخ را مي‌توانيم داشته باشيم كه با يكديگر رابطه نزديك دارند. 1ـ علم به وقايع و حوادث و اوضاع و احوال انسانها در گذشته، در مقابل اوضاع و احوالي كه در زمان حال وجود دارد. هر وضع و حالتي و هر واقعه و حادثه‌اي تا آنجا كه به زمان حال، يعني زماني كه درباره‌اش قضاوت مي‌شود، تعلق دارد، «حادثه روز» و «جريان روز» است. اما همين كه زمانش منقضي شد و به گذشته تعلق يافت جزء تاريخ مي‌گردد و به تاريخ تعلق دارد. پس علم تاريخ در اين معني يعني علم به وقايع و حوادث سپري شده و اوضاع و احوال گذشتگان. زندگينامه‌ها، فتحنامه‌ها، سيره‌ها، ‌كه در ميان همه ملل تأليف شده و مي‌شود، از اين اين مقوله است. علم تاريخ، در اين معني، اولاً جزئي يعني علم به يك سلسله امور شخصي و فردي است نه علم به كليات و يك سلسله قواعد و ضوابط و روابط، ثانياً يك علم «نقلي» است نه عقلي، ثالثاً علم به «بودن» ها است نه علم به «شدن»‌ها. رابعاً به گذشته تعلق دارد نه به حاضر. ما اين نوع تاريخ را «تاريخ نقلي» اصطلاح مي‌كنيم. 2ـ علم به قواعد و سنن حاكم بر زندگي‌هاي گذشته كه از مطالعه و بررسي و تحليل حوادث و وقايع گذشته بدست مي‌آيد. آنچه محتوا و مسائل تاريخ نقلي را تشكيل مي‌دهد، يعني حوادث و وقايع گذشته، به منزله «مبادي» و مقدمات اين علم به شمار مي‌روند. و درحقيقت آن حوادث و وقايع براي تاريخ به معني دوم، در حكم موادي است كه دانشمند علوم طبيعي در لابراتوار خود گرد مي‌آورد و آنها را مورد تجزيه و تركيب و بررسي قرار مي‌دهد كه خاصيت و طبيعت آنها را كشف نمايد و به روابط علي و معلولي آنها پي‌ببرد و قوانين كلي استنباط نمايد. مورخ به معني دوم، در پي كشف طبيعت حوادث تاريخي و روابط علي و معلولي آنها است تا به يك سلسله قواعد و ضوابط عمومي و قابل تعميم به همه موارد مشابه حال و گذشته دست يابد. ما تاريخ به اين معني را «تاريخ علمي» اصطلاح مي‌كنيم. هر چند موضوع و مورد بررسي تاريخ علمي حوادث و وقايعي است كه به گذشته تعلق دارد، اما مسايل و قواعدي كه استنباط مي‌شود اختصاص به گذشته ندارد، قابل تعميم به حال و آينده است. اين جهت تاريخ را بسيار سومند مي‌گرداند و آن را به صورت يكي از منابع «معرفت» «شناخت» انساني در مي‌آورد و او را بر آينده‌اش مسلط مي‌نمايد. فرقي كه ميان كار محقق تاريخ علمي با كار عالم طبيعي هست اين است كه مواد بررسي عالم طبيعي، يك سلسله مواد موجود حاضر عيني است و قهراً بررسي‌ها و تجزيه و تحليلهايش همه عيني و تجربي است. اما مواد مورد بررسي مورخ در گذشته وجود داشته و اكنون وجود ندارد، تنها اطلاعاتي از آنها و پرونده‌اي از آن‌ها در اختيار مورخ است. مورخ در قضاوت خود مانند قاضي دادگستري است كه براساس قرائن و شواهد موجود در پرونده قضاوت مي‌كند نه براساس شهود عيني. از اين رو تحليل مورخ، تحليل منطقي و عقلاني است كه در لابراتوار عقل با ابزار استدلال و قياس انجام مي‌دهد نه در لابراتوار خارجي و با ابزاري از قبيل قرع و انبيق. لذا كار مورخ از اين جهت به كار فيلسوف شبيه‌تر است تا كار عالم طبيعي. تاريخ علمي مانند تاريخ نقلي به گذشته تعلق دارد نه به حال و علم به «بودنها» است نه علم به «شدنها» اما بر خلاف تاريخ نقلي، كلي است نه جزئي، عقلي است نه نقلي محض. تاريخ علمي در حقيقت بخشي از جامعه‌شناسي است، يعني جامعه‌شناسي جامعه‌هاي گذشته است. موضوع مطالعه جامعه‌شناسي اعم است از جامعه‌ هاي معاصر و جامعه‌هاي گذشته. اگر جامعه‌شناسي را اختصاص بدهيم به شناخت جامعه‌هاي معاصر، تاريخ علمي و جامعه‌شناسي دو علم خواهند بود اما دو علم خويشاوند و نزديك و نيازمند به يكديگر. 3ـ فلسفه تاريخ، يعني علم به تحولات و تطورات جامعه از مرحله‌اي به مرحله ديگر و قوانين حاكم بر اين تطورات و تحولات. به عبارت ديگر: علم به «شدن» جامعه‌ها نه «بودن» آنها. 6ـ نقد تاريخ‌نگاري معاصر با تقسيم‌بندي ماده و صورت تاريخي با توجه به تقسيم‌بندي مورد بحث كه توسط استاد مطهري انجام شده مي‌توان اذعان داشت كه در هر سه مورد و فراز مورد تقسيم در تاريخ‌نگاريهاي سده‌ي اخير تفكرات و ايدئولوژي‌ها و ايسم‌‌هاي سكولار، خود را بر تاريخ‌نگاري در ايران تحميل و گاه حاكم گردانيده‌اند. بخصوص اين مهم در صورت تاريخ و يا به اصطلاح استاد در تاريخ‌علمي و تحليلي بيش از ماده‌ي تاريخ خود را نشان مي‌دهد و معمولاً جهان‌بيني‌ها و شناخت‌شناسي‌هاي مكاتب و علوم اجتماعي با حضور در صورت تركيبي تاريخ، ماده‌ي تاريخ و جزئيت تاريخ را جهت خاصي مي‌دهند. اين دو مهم در قسمت سوم بحث يعني فلسفه‌ي تاريخ بسيار مهمتر و داراي ابعاد وسيع‌تري شده و روح حاكم بر تاريخ، قوانين و سنن و قواعد حركت و تكامل، علل تحولات و فلسفه‌ي تطور و حركت جامعه و تاريخ را به گونه‌اي تفسير و آرايش و جهت مي‌دهد كه ماده‌ي تاريخ و صورت آن در قالب تاريخ نقلي و تاريخ تحليلي و يا علمي بعنوان اجزاي كوچك آن فضا و روح كلي جهت و تبيين مي‌شوند و از اين نظر بايستي به جرأت ادعا نمود كه سكولاريزم حاكم بر ايران در بعد از انقلاب مشروطه، بخصوص در دانشگاهها و رشته‌هاي علوم اجتماعي شامل تاريخ، علوم سياسي و جامعه‌شناسي در اين سير و فضا و روح كلي، به قالبها و ديدگاهها و جهت‌سازيهايي رسيده‌‌اند كه هر يك درجاي خود قابل نقد و بررسي مي‌باشند و اما درباه‌ي تاريخنگاري سده‌ي اخير ايران و تاريخنگاري بعد از انقلاب بايد اين نكته را يادآوري نمود كه تاريخنگاري بعد از انقلاب از اين جهت ارزش دارد كه يك تاريخ براي عامه‌ي مردم بوده است و طبعاً همه مردم به جهت مشاركت در انقلاب اسلامي علاقه داشته و دارند تا حوادث را دقيق‌تر و محسوس‌‌تر از قبل بدانند و بشناسند و گذشته‌ي خود را بهتر تحليل كنند. بعد از انقلاب اسلامي، اين ذوق و شوق در مردم بيشتر شد، چرا كه اين احساس در وجدان ملي پديد‌آمد كه تاكنون حقايق زيادي درباره‌ي رژيم شاهنشاهي و حكومت پهلوي وجود داشته كه از مردم مخفي مانده است هر چند بخشي از اين حقايق، در اول انقلاب بر‌ملا شد و مردم احساس نمودند مطالب زيادي در گذشته‌‌ي آنها وجود داشته كه نمي‌‌دانند و بايد بدانند و اين خود عامل مضاعفي در ميل به دانستن هر چه بيشتر تاريخ گرديد. اما از بعد دانشگاهي و تاريخ علمي، بنظر مي‌رسد محدوده‌ي رشته‌ي تاريخ و علم تاريخ، به درسي به نام تاريخ محدود نمي‌شود؛ بلكه در اكثر رشته‌هاي علوم انساني، ‌تاريخ نقش مؤثري دارد و رشته‌هاي علوم سياسي، علوم اجتماعي و حتي فلسفه، رشته‌هايي هستند كه به اين رشته مربوط مي‌شوند؛ يعني در همه‌ي اينها، تاريخ نقش مؤثري دارد يا دست كم «ماده‌ي» آن از تاريخ گرفته شده است و «صورت» مسئله در حوزه‌‌ي همان علوم و رشته‌ها به بحث گذارده مي‌شود. بنابراين، تاريخ در بعضي رشته‌هاي علوم انساني مانند علوم سياسي و جامعه‌شناسي، جزو شاهراهها و گذرگاههاي اصلي است و در برخي مواقع، تنها گذرگاهي است كه بعنوان ماده‌ي كار، مي‌توان از آن استفاده كرد. اين مسئله بعد از انقلاب، بيشتر شناخته شده و مورد توجه قرار گرفته است. با توجه به بحث استاد مطهري و مطالبي كه عنوان نموديم وقتي از تاريخ نقلي و تحليلي صحبت مي‌كنيم، تاريخ نقلي و تحليلي، همان ماده‌ي تاريخ و صورت تاريخ هستند. ماده‌ي تاريخ، همان اصل واقعه است كه معمولاً هم نبايد در آن اختلاف باشد. مثلاً اينكه آقامحمد‌‌خان قاجار در چه سالي به سلطنت رسيد، قيام مشروطيت در چه سالي واقع شد، و انقلاب اسلامي در چه سالي پيروز شد، اينها همه ماده‌ي تاريخ است. به طور حتم تحليل اين وقايع، بحث ديگري است كه معمولاً وقتي به آن قسمت مي‌رسيم، اختلافات شروع مي‌شود. منتها در تاريخ ايران، بخصوص بعد از مشروطه، در همان ماده‌ي تاريخ هم اختلاف بوده و به عبارت ديگر، در اصل بعضي از وقايع، مشكل و اختلاف نظر جدي وجود دارد. امام خميني(ره) معتقد بودند كه انقلاب مشروطيت را مردم و علما انجام دادند ولي تاريخ آن را امثال «كسروي»‌ها نوشتند. اين بزرگترين دشواري تاريخ‌نويسي ايران طي دهه‌هاي اخير بوده است؛ چون فضاي سكولار به نحوي است كه مي‌خواهد انقلاب مشروطه و به طور كلي تحولات سده‌ي اخير ايران را براساس قالبهايي كه خود دارد، تحليل نمايد. بسياري از تاريخنگاران دهه‌هاي قبل و مورخان بعد از انقلاب، يا تاريخ‌نويساني كه به نحوي غير‌ديني فكر مي‌كنند، چنين اظهار مي‌دارند كه ما فقط اسناد چاپ مي‌كنيم و مي‌خواهيم تاريخ علمي بي‌خط و بدون قضاوت بنويسيم. بنظر مي‌آيد اين حرف وقتي خوب تحليل شود، تنها شعاري بيش نيست؛ چرا كه اينان در همان اسناد منتشر كردن‌ها و در همان ماده‌ي تاريخ بحث كردن‌ ها، دستبردهايي در متن انجام مي‌دهند به چند عنوان از اين دستبردها و كوتاه و بلند‌‌كردنهاي تاريخي اشاره مي‌نمائيم: اولاً در برخي كتب تاريخي وقتي مي‌خواهند اسناد ارائه دهند، اسناد را گزينش كرده و مي‌كوشند اسنادي را بدست دهند كه خودشان مايل به چاپ آن هستند. ممكن است راجع به يك شخص يا يك جريان ده سند و يا بيشتر وجود داشته باشد و همه‌ي آنها هم سند باشد؛ ولي در اين كتب فقط سندي خاص را ارائه مي‌دهند. چرا؟ چون نكاتي در ساير اسناد و مدارك مكمل سند اول وجود دارد كه جريانات تاريخنگار نمي‌خواهند منتشر شود. از طرفي، گاه همين اسناد گزينش شده را هم تماماً ارائه نمي‌دهند؛ از جمله كسروي در تاريخ مشروطيت نامه‌اي از مرحوم شيخ فضل‌الله نوري را به مرحوم آقانجفي اصفهاني نقل مي‌كند، اما عجيب اينجاست كه قسمتي از آن نامه را مي‌آورد. بعضي از اسناد مرحوم شيخ‌فضل‌ا لله نوري در دوره‌هاي بعد به اين دسته از تاريخنويسان منتقل شد و به دست امثال كسروي و سناتور ملك‌زاده افتاد. ولي مي‌بينيم بعضي از اين اسناد، قبل و بعد دارد؛ يعني حتي آن اسناد نقل شده، سانسور شده است و اين شگفت‌انگيز است؛ زيرا اگر آنان خودشان را بيطرف معرفي مي‌كردند، چرا همه‌ي سند را ارائه نداده‌‌اند؟ از سوي ديگر در برخي كتب تاريخي بعضي وقتها اسناد را با زمينه‌هايي خاص منتشر مي‌كنند و در جايگاهي قرار مي‌دهند كه در آن زمينه و جايگاه، سند بزرگ يا كوچك مي‌شود. مورخ مي‌تواند با شگردهاي علمي و فوت و فني كه در اين كار دارد، يك سند بسيار حساس را مثلاً در پاورقي و حاشيه‌ي متن بياورد كه اصلاً ارزش آن مشخص نشود؛ به عبارت ديگر، مي‌تواند اسناد را بزرگ و كوچك كند و در جاهايي قرار بدهد كه ارزش آن آنطور كه بايد و شايد معلوم نشود و وقتي هم اعتراض شود كه اين سند مهم و با اين محتوا، چرا در اينجا قرار داده شده است، اين پاسخ شنيده مي‌شود كه اصل سند آورده شده است و قضاوت به عهده‌ي خواننده خواهد بود در حاليكه اصل واقعه و حركت اينطور بوده است. مورخ مي‌تواند عين سند و متن تاريخ را بي‌آنكه در آن دستي ببرد، در جايي در كتابش قرار دهد كه القاي نظر كند. مطلب ديگري كه متأسفانه قبل از انقلاب بطور مطلق مطرح بوده ولي بعد از انقلاب به صورت نسبي درآمده، اين است كه بسياري از اسناد در انحصار بعضي افراد است؛ يعني برخي از افراد و خانواده‌ها، اين اسناد را در انحصار خودشان گرفته‌اند و اصل اسناد بسياري از وقايع را منتشر نمي‌كنند. البته بعد از انقلاب، مراكز اسنادي در ايران پاگرفت و متكفل اينگونه امور شدو اسنادي از خانواده‌ي رژيم پهلوي و فراريان در خارج نشسته بدست آمد ولي به دليل اينكه در برخي سنوات در اين مراكز از مورخان مسلمان يا مسئولان متعهدي كه تاريخ‌شناس باشند، كمتر استفاده شد، بعد از مدتي دوباره از همان طيف ذينفع غيرديني دعوت گرديد تا اين اسناد را طبقه‌بندي كنند و اين خود براي مدتي به صورت مسئله‌‌اي تأسف‌انگيز درآمد؛ تا حدي كه امروزه شاهديم در برخي از اين مراكز،‌همان مورخان سابق فعاليت مي‌كنند و يا از مورخاني استفاده مي‌شود كه به‌نحوي به انحطاط گذشته جامعه‌ي ايران وابستگي و يا ارادت دارند؛ در نتيجه اگر عين اسناد را هم منتشر كنند، گزينش و كم و زياد كردن مطالب و در جايي خاص قرار دادن اسناد، همچنان وجود دارد و اينان در واقع اسناد تاريخي را در آن جايگاه اصيل خود مطرح نمي‌كنند. 7ـ جابجايي سرفصل‌ها، رجال‌شناسي و تقسيم ادوار و موضوعات تاريخي بحث جالب ديگري كه درخصوص مورخان و تاريخنگاريهاي سده‌ي اخير ايران وجود دارد و بعد از انقلاب توجه به ‌آن رايج گرديد و اولين كسي هم كه جامعه را متوجه كرد، امام خميني بودند، اين است كه جريان تاريخنگاري سكولار ايران، تحولات و سرفصلهاي تاريخ ايران را مطابق آنچه خود مي‌خواسته، تحليل كرده‌اند. يعني وقتي مي‌خواستند تاريخ را تقسيم‌بندي و سرفصلهاي هر مقطع از تاريخ را مشخص كنند، علايق و سلايق شخصي خود را نيز دخالت مي‌دادند؛ مثلاً تاريخ صفويه، قاجاريه و وقايع دوره‌ي پهلوي‌ را چنان تقسيم‌‌بندي كردند كه با دستگاه فكري، حُب و بغض‌ها، سود و زيانها خود آنها كاملاً همساز باشد. راجع به رجال سياسي كشور هم مي‌كوشيدند براساس كليشه‌ها و علائقي كه خود دارند،‌نظر بدهند، چه مثبت و چه منفي. به عنوان مثال بعد از انقلاب، رجال دوره‌ي پهلوي اغلب منفور بودند و انقلاب هم روي آنها حساسيت قابل توجهي نشان مي‌داد. در مقابل علماي آن دوره، همچون مرحوم مدرس، مثبت ارزيابي مي‌شدند. اما اگر قدري عقب‌تر برويم، مي‌بينيم كه اين حساسيت ديگر وجود ندارد. يعني به شاهان قاجار هنوز از ديده مورخ دوره‌ي پهلوي نگاه كرده مي‌شود؛ و به صفويه و شاه عباس يا شاه طهماسب، باز هم از ديد مورخان غربي نظر افكنده مي‌شود. از اين مورد مي‌توان به عنوان نمونه تحليل شخصيت مذهبي و سياسي شاه طهماسب نظر كرد كه بخاطر عدم قبول درخواست فرستادگان اروپايي در دربار قزوين و تحقير آنان در كتب مورخين غربي و يا غربگرا مورد طعن و تخفيف و تحريف شخصيت واقع مي‌شود. به رجال مثبت آن ادوار هم گاه به همين صورت نگريسته مي‌شود؛ مثلاً وقتي كسي بخواهد به جنبه‌هاي مثبت شخصيت مرحوم قائم‌مقام فراهاني و اميركبير و سيد‌جمال‌ الدين اسد‌آبادي و امثال آنها اشاره نمايد، روي همان زاويه‌هايي دست مي‌گذارد كه جريان يكسويه تاريخ‌نگار روي آن دست مي‌گذاشتند؛ در حاليكه بعضي از آن زوايا ممكن است از نظر واقعيت منفي باشد و زواياي ديگري در اين رجال براي جامعه ارزش بيشتري داشته باشد. شايد امروز براي جامعه ما اين يك ارزش باشد كه فرزند يك فرد از قاعده‌ي هرم و از متن مردم فرزند يك آشپز ـ يعني مرحوم اميركبير‌ـ‌به پست صدرات رسيده است. اما مورخان دوره‌ي پهلوي نمي‌خواستند به آن ابعاد بها بدهند كه چطور قاعده‌ي بسته دوره‌ي قاجار تحمل نمود كه يك بچه‌آشپز به صدراعظمي برسد؟ از آنجا كه قصد و نيت مورخ دوره‌ي پهلوي اين بودكه دوره‌ي قاجاريه و صفويه را سياه نشان دهد و بگويد همه‌ي پيشرفتهاي ايران مربوط به دوره‌ي رضاخان و محمد‌رضا است، با اين نگرش بسياري از جنبه‌هاي تاريخ گذشته را خراب مي‌كند. اين مورخان بر روي كمتر نكته و نقطه‌اي كه كليت تحليل آنها را بر هم بزند، دست مي‌گذارند. البته در تاريخنگاري دوره‌ي پهلوي و نيز سكولاريسم تاريخنگاري معاصر چند استثنا هم وجود دارد، غير از يك دوره، يعني دوره‌ي هخامنشيان و دوره‌‌ي ايران قبل از اسلام؛ چون مي‌خواستند از هزار و چهارصد سال اسلامي بگذرند و با نوعي جهش به دوره‌ي ايران باستان برسند. متأسفانه بعد از انقلاب، تاريخنگاريهاي آن دوره، در قالبهاي ديگري زنده شد. در دوره‌ي قبل از انقلاب و دراوايل انقلاب، فقط نام دو تن از رهبران مشروطه و عكس دو نفر از آنها، يعني مرحوم آيت‌الله بهبهاني و طباطبايي كه هر دو از بزرگان بودند،‌در كتابهاي درسي انعكاس قابل توجه يافت. ولي امروز مي‌دانيم كه در مشروطه،‌رهبراني كه مؤثرتر بوده‌اند و در انديشه‌هاي سياسي و اجتماعي عميق‌تر از اينها مي‌باشند هم وجود داشته است. در اينكه آيت‌الله بهبهاني و طباطبايي هر دو از رجال بزرگ تاريخ ايران بوده‌اند، شكي نيست؛ اما انقلاب مشروطه ارزشهاي ديگري هم داشته؛ از جمله جنبه‌ي ضدغربي و ضد‌استعماري آن كه اين در لايه‌ي دوم رهبران انقلاب مشروطه بوده است، مطلبي كه همه‌ي رهبران مشروطه به آن پي نبرده بودند. مرحوم شيخ فضل‌الله نوري و مرحوم آخوند ملامحمد‌كاظم خراساني و يا مرحوم حاج‌آقا نورالله اصفهاني و برخي علماي نجف از آن افرادي بودند كه متوجه اين لايه‌ي دوم شدند. بسياري از رهبران محلي و منطقه‌اي مشروطه هم اينچنين‌اند. مورخان سكولار، دوره مشروطه را منحصراً به دو جناح تقسيم مي‌كردند: جناح آزاديخواه ضد محمد‌عليشاه ضد استبددي طرفدار انگليس و جناح استبداد وابسته به روس؛ يعني در تقسيم‌بندي آنها، هر كس مشروطه‌خواه و انگليسي نبود،حتماً متمايل به روسها و طرفدار استبداد بوده است. امروز به طور علمي مي‌توانيم بگوييم كه ما آن قالب‌ها را مورد نقد قرار مي‌دهيم. با نگاه دقيقتر به اين قالبها، متوجه مي‌شويم كه در جناح مستبدين اشخاصي مختلفي بوده‌‌اند و در جناح مشروطه‌خواهان هم چهار پنج خط و تفكر فقط در گروه روحانيت مي‌توان تحقيق و رده‌بندي نمود. در بين اين دو جناح روحانيت و روشنفكران، دهها حزب و گروه و شخص هم مي‌توان يافت كه جنبه‌هاي بينابيني‌شان خيلي زياد بوده است. در همان قالبهاي دوره‌ي مشروطه هم مي‌توان جناح‌هاي اصيل مشروطه‌خواه، آزاديخواه ضد‌استبدادي و ضد استعماري را شاهد بود، مثل مشروطه‌ي نجف كه در كمتر كتابي به طور جدي و در موضع اصيل ديني و ضدغربي و با گرايشهاي مردمي، اسمي از آنها برده شده است. در جنگ جهاني اول، ورود اكثر روزنامه‌هايي كه در كربلا و نجف عليه انگلستان و استبداد همزمان و توأمان مطلب مي‌نوشتند، به ايران ممنوع مي‌شود و انگليس‌ها وقتي وارد عراق مي‌شوند، دنبال گردانندگان اين جرايد بوده‌اند؛ ولي از طرفي، در همان زمان جناحهاي مشروطه‌خواه طرفدار خودشان را در ايران تقويت و تأييد مي‌كنند. به عنوان مثال: وقتي مي‌خواهند امثال تقي‌زاده را بزرگ كنند،‌ مي‌گويند ضد روس و ضد استبداد است؛ در صورتي كه در همان زمان، رجالي بودند كه ضد روس و در عين حال ضد‌انگليس و ضد غربي و ضد استبدادي هم بوده‌اند. و اينها اگر مطرح مي‌شدند، امثال تقي‌زاده‌ها آنطور در تاريخ بزرگ نمي‌شدند. مورخان آن دوره، اين جريانهاي اصلي مشروطيت را به عمد فراموش كردند و برخي مورخان دوره‌ي بعد از انقلاب هم به دليل اينكه وامدار آن جريانات غرب‌گرا بودند، حاضر نشدند به اينها بها بدهند. 8 ـ نقدي بر مأخذشناسي و ارجاع‌نويسي تاريخي كتابهايي كه در اوايل انقلاب اسلامي نوشته شده، كتابهايي را ماده‌ي تاريخ قرار دادند كه تحليل تاريخي بودند، نه ماده‌ي تاريخي. بعنوان مثال، كتاب حيات يحيي نوشته يحيي دولت‌آبادي را نمي‌توان ماده‌ي تاريخ قرار داد، چرا كه يحيي دولت‌آبادي منسوب به فرقه‌ي بابيه و نويسنده‌ي آن جزو رؤساي فرقه‌ ضاله‌ بوده و كتابش هم كتابي با ديدگاه سكولار و نه تنها غير ديني كه ضد شيعي است. اين كتاب بعد از انقلاب، تجديد چاپ شد. در اول كتاب عكس يحيي دولت‌آبادي با لباس روحانيت مشاهده مي‌شود و وقتي كتاب را مورد دقت قرار مي‌دهيم، مي‌بينيم به ميرزاي شيرازي و مدرس و شيخ فضل‌الله نوري و سيد‌محمد‌كاظم يزدي و بسياري از علما، اهانت كرده و ناسزا مي‌گويد. به كتاب چنين شخصي قطعاً نمي‌توان استناد كرد. دولت‌آبادي كه خود در وقايع آن زمان درگير بوده و موضع داشته نمي‌تواند منبع استناد تاريخي قرار گيرد. دختر او جزو اولين بانوان بي‌حجاب و مناديان كشف حجاب در ايران بوده است. وي از افرادي بود كه به شدت از اصلاحات رضاخان تمجيد كرد؛ و وقتي به اروپا ‌رفت در كنگره‌ي صهيونيستها شركت نمود. با اين سابقه‌‌ي خرابي كه اين فرد داشته، چگونه مي‌توان پذيرفت كه كتاب او، امروز ماده‌ي تحليل تاريخي قرار بگيرد؟ اين كتاب نه يك سند تاريخي است و نه نويسنده‌ي آن فردي بوده است كه وضع و سوابق خوبي داشته باشد. متأسفانه الآن اينطور رايج شده است كه معمولاً در آخر هر مقاله‌اي، نام دهها كتاب را در پاورقي عنوان مي‌كنند و خوانندگان كم اطلاع فكر مي‌كنند اينطور استناد دادن دليل بي‌شبهه بودن مطالب و محتواي آنهاست و ذكر پاورقيهاي متعدد را دليل بر صحت استنادهاي نويسنده مي‌گيرند، در حاليكه كه خود صورت مسئله اشكال دارد. نكته‌ي مهم ديگر كه بايستي در نقد كتب تاريخي بخصوص بعد از انقلاب مورد توجه قرار گيرد شاخه‌ها و فروعاتي است كه در تاريخ‌نگاري سكولار پيدا شده است. بعنوان مثال: الآن جريان چپ و ايران شناسي غربگرايانه شايد به آن صورت سابق نباشند؛ ولي بنظر مي‌رسد كه گروهي از روشنفكران، التقاطي از مواد تاريخي آن دو گروه را انتخاب كرده‌اند و سعي مي‌كنند اينها را در قالبها و نظريات جامعه‌شناسي و نظريه‌ها و انديشه‌هاي سياسي جديد و بصورت تحليل پيچيده‌تري ارائه دهند و تاريخ ما را به نحو متجدد‌مآبانه‌ تحليل كنند و همان حرفهاي سابق را در قالبهاي جديد دوباره مطرح كنند و اين مسئله البته فريبنده و گمراه كننده است. امروز در مباحث «نوسازي و توسعه»، اين انحراف دقيقاً به همان صورت و با همان مواد كار، قابل بررسي و دقت است. مورخين و اشخاص دقيق با تعمق جدي تاريخي در اين قسمت بايد نقدي جدي داشته باشند. متأسفانه اين جريان در دانشگاههاي ما در رشته علوم سياسي و علوم اجتماعي و حتي تاريخ، كم‌كم رشد نموده است. اين نوشته‌ ها، ‌نسبت به متون قبلي پيچيده‌تر و با التقاطهاي ظريفتري همراه است و كمتر مي‌توان به اشكالات آن پرداخت. اين جريان همچنين از طريق مطبوعات جديد پخش شده و متأسفانه بعضي از اينها در مجموعه‌هاي تخصصي تاريخي ما كه از مراكز و بنيادهاي رسمي تاريخنگاري منتشر مي‌شوند حضور فعال داشته‌اند. دانشگاهها در مقاطع تحصيلات تكميلي پايان‌نامه‌هاي دانشگاهي كارشناسي ارشد و رساله‌هاي دكترا گاه از اين جريان‌‌ها اثر مي‌پذيرند؛ اينها بعداً منشاء يك سلسله كج‌فهمي‌ها و سردرگمي‌هاي فكري و اجتماعي خواهند شد تشخيص و كالبدشناسي اينها هم بعدها بسيار مشكل خواهد بود. بنظر مي‌رسد كه بايد اين جريان را به صورت منطقي، هم در ماده‌ي تاريخ، ‌هم در صورت تاريخ و هم در فضاهاي جديدي كه ايجاد مي‌كنند، نقد نمود و با آن برخورد علمي داشت. بايد به بعضي از مراكز اسناد رسمي كشور، هشدار داد كه بجاي ترويج اين خط و مسير تحميلي، بهتر است سنتهاي تاريخي اصيلتري را كه ما خود دارا هستيم، بررسي و تفسيركنند و صرفاً به شعار تاريخ علمي اكتفا نكنند، بلكه با يك نوع محاوره عميقتر، اين حركت را كه امروز به صورت پيچيده‌اي از سوي غرب و تحصيلكردگان غرب ترويج مي‌شود، نقد كنند. امروزه در نوشته‌هاي تاريخي جديد شاهديم كه در آنها از برخي از جريانات سكولار غربي اعاده‌ي حيثيت مي‌شود. اين افراد، اين روزها اين بحث‌ها را در دانشگاهها بخصوص در رشته‌هاي علوم سياسي و تاريخ مطرح مي‌كنند كه نمي‌توان ملاكي به نام خدمت و خيانت داشت؛ بلكه هر رژيم و هر دستگاهي، ‌ملاك خدمت و خيانت را خود تعيين مي‌كند به نظر، اين شعارها و خط تحليلي ترويج، «نسبيت ارزشها» است. نسبيت ارزشها در حوزه‌ي تاريخ‌نگاري، خطر بزرگي است كه ما را از داشتن «وجدان تاريخي» محروم مي‌كند و باعث مي‌شود كه بسياري از سياستمداران و كساني كه در پست‌هاي اجرايي امور بوده و هستند، به ذهنشان بيايد كه مفهوم خدمت و خيانت در آينده به نحوي لوث مي‌شود، پس مي‌شود با دقت و ظرافت حركت ننمود. با توجه به اين خط سير بايد تاريخ آينده را علاقه‌ مندان و دردمندان بنويسند، نه آن جريان سكولار و التقاطي و جريانهايي كه مي‌خواهند خود را به غرب نزديك كنند و ارزشهاي ملي و مذهبي و استقلال‌خواهانه و هويت‌زا را كم‌رنگ كرده در پرتو مسائل فرعي از بين ببرند در تاريخ‌نگاري و وجدان تاريخي ما بايد به نقطه‌اي برسيم كه تيغ تند انتقاد نيروهاي مسلماني كه به غرب و به استعمار حساسيت دارند، در قالب تاريخ‌نگارهاي آينده، بر نوشتارها و اعوجاجات و التقاطات آنان فرود خواهد آمد. متأسفانه در بسياري از مسئولين و مديران اجرايي كشورمان بخصوص در دانشگاهها، ترس و وحشتي را مي‌بينيم؛ به عبارت ديگر، اينها احساس مي‌كنند كه تاريخ آينده را روشنفكران يا سكولارها مي‌نويسند و از اين رو مي‌خواهند در تاريخ آينده‌اي كه آنها مي‌نويسند، خود را آدمهاي موجهي جلوه دهند،‌ يعني مي‌كوشند به گونه‌اي عمل كنند كه خودشان را از تيغ تند انتقاد و نيش قلم آنها در امان دارند و در منظر آيندگان كه حوزه خطاب مورخان سكولار است و آنان فكر مي‌كنند همان وجدان ملي است، موجه باشند. اين يك اشتباه بزرگ است. انشاءالله جريان تاريخنگاري اصيل اسلامي در اين انقلاب رشد مي‌‌كند و قضاوت نهايي را در وجدان عمومي جامعه‌ي شيعه، مورخان مسلمان خواهند كرد. همانطوري كه اين جريان در بطن حوزه‌ها و محافل مردمي و ديني طي ساليان حاكميت استبدادي پهلوي نگذاشت اصالتها و ارزشها و جايگاه‌هاي حقيقي به طور كلي به دست تطاول و غبار نسيان سپرده شود و زحمت و كنايه و رمزهاي نوشتاري آنان بعد از انقلاب سرنخ‌هاي مهمي را به ما در ارائه فصول جديد ارزياني داشت. 9ـ تكوين افق‌هاي جديد و آزمونهاي علمي در سنت اسلامي تاريخ‌نگاري ايران به صورت علمي اگر بخواهيم يك جريان اصيل و بومي در سنت تاريخ‌نگاري معاصر داشته باشيم و اگر بخواهيم درست جلو برويم، تكليف نخست ما اين است كه ماده‌ي تاريخ خود را اصلاح و اسنادي را كه در اين مقاطع زماني هست درست ارائه دهيم، طبقه‌بندي علمي و حقيقي كرده و از عوامل تحريف، پالايش خود را براساس مقاطع مهم بومي و ارزشي خود، شناسايي كرده و به مواردي كه در آن دوره به آنها توجهي نداشتند و مورخان غير ديني اصلاً به آن توجه نمي‌كردند، عنايت جدي داشته باشيم. در شناسايي سرفصلها، امام راحل انديشه‌هاي زيادي دارند و حتي اظهار داشته‌اند كه اگر مي‌‌خواهيد تاريخ سده‌ي اخير ايران را بخوانيد،‌ از ميرزاي شيرازي شروع كنيد. اين درسي است كه امام بعنوان يك متفكر تاريخ‌شناس و با تجربه‌ي سياسي و تاريخ فهم و جريان‌شناس اظهار مي‌دارند و مي‌خواهند اصالت‌ها را به ما گوشزد كنند. امام همچنين از جريانات، خطوط و ظرافتهايي صحبت مي‌نمايند كه از نظر تاريخي قابل توجه است. اما الآن جرياني هست كه تاريخ معاصر ايران را از مرحوم سيد‌جمال‌الدين اسد‌آبادي شروع مي‌كنند. شخصيت سيد‌جمال‌ علي‌رغم ارزشهاي زيادش، در مقابل شخصيت ميرزاي شيرازي، در خيلي از مواقع محو است. مرحوم شيخ‌ فضل‌الله نوري، يكي از سرفصلهاي مشروطه است و امام هم روي ارزشهاي ايشان دست مي‌گذارد؛ يا در دوره‌ي رضاخان اسم تعدادي از علما و بزرگان را مي‌آورند و روي آنها تأكيد مي‌كنند. از آيت‌الله حائري مؤسسه حوزه گرفته تا مرحوم مدرس و حاج‌آقا نورالله اصفهاني و شيخ محمد‌تقي بافقي و سيد‌صادق تبريزي و علماي ديگر كه هنوز ابعاد شخصيت و ارزشهاي تاريخي آنان به درستي نوشته و منتشر نشده است. امروز قيامها و نهضتهايي مطرح هستند كه قبلاً مطرح نبودند. امروز وقتي كه به قضيه‌ي «گريبايدوف» نگاه مي‌كنيم، با توجه به قضيه‌ي 13 آبان و اشغال لانه‌ي جاسوسي، ارزشهايي را در آن مي‌بينيم. در واقع، يك روز مردم تهران بر اثر فشاري كه قرارداد تركمن چاي برآنها وارد آورده بود و به جهت نفرتي كه از رفتار متكبرانه‌ي سفير روس داشتند و مسأله ناموس كه بهانه‌اي در اين ماجرا شد، به سفارت روس ريختند و همه مأموين سياسي روس را كشتند. برخي مورخان دوره‌ي بعد سعي كردند از اين كار، اعلام برائت كنند و بگويند كه اين، حركت كوري بود كه تعدادي متعصب آن را انجام دادند. اما امروز مي‌توانيم آن را يك حركت مثبت و با ابعاد ملي ارزيابي كنيم. البته نقطه ضعف هم در هر حركتي وجود دارد كه شايد در مقايسه با قيام تنباكو بتوان آن را شورش به حساب آورد؛ ولي به هر حال، وقتي اين وقايع را پشت سر هم مي‌گذاريم، تصور روشني از تاريخ ايران بدست مي‌آيد. با مراجعه به عصر بي‌خبري، پي‌مي‌بريم كه مورخان سكولار، مرحوم حاج‌ملاعلي كني را كه از علماي بزرگ و ضد فراماسون و ضد قرارداد رويتر بوده است، فردي فناتيك و متعصب مطرح مي‌كنند. مرحوم سيد‌ شفتي از علماي بزرگي است كه در قضيه‌ي هرات و در قضاياي ضد انگليسي، نقش مهمي داشته؛ اما برخي مورخان سكولار در كتابهاي شهريور 1320 به بعد، به ايشان حمله مي‌كنند و به ايشان مي‌گويند «سيد خونريز» چرا كه او به خاطر نفوذ ديني وغير اسلامي اجراي حدود شرعي مي‌نمود. ما امروز به ايشان به آن ديد منفي و ضد ديني نگاه نمي‌كنيم. همين موارد و مشابه آن، درباره‌ي نقش ساير علما در جنبش مشروطه، عنوان شده است و با مواد تاريخي ضعيف دست چندم به مرحوم حاج‌ملاعلي كني و مرحوم سيد‌شفتي و آقانجفي اصفهاني و بسياري از علما و بزرگان حمله مي‌شود. مرحوم آقاي دكتر عبدالهادي حائري نيز عليرغم نوشته‌هاي محققانه خود، در اين خصوص داراي نقاط ضعف علمي بسيار است و ديدگاه يك‌طرفه و متأسفانه گاه مغرضانه‌ي وي باعث نوعي آشفتگي جدي در شناخت نقاط عطف تاريخي و ارزشهاي ملي و ديني شده است. بايد در اين زمينه، هوشياري زيادي به خرج دهيم تا دوباره تاريخ گذشته‌ي ما را با ملاكهاي بيگانه ننويسند؛ و به هر حال بايد قالبهاي انديشه‌ي سياسي و نظريه‌هاي جامعه‌شناختي بومي و ملي و مذهبي خود را در اين تحليل‌ها بكار ببريم. روشي كه متفكر مسلمان ابن خلدون بكار گرفته بود، شايد با قدري وسعت ديد، براي امروز جامعه‌ي اسلامي و تمدن جديد اسلامي مفيد باشد. يعني در مرحله‌ي اول خود تاريخ را در شرايطي كه هست، بررسي كنيم. در مرحله‌ي دوم به نقد تاريخ بپردازيم و سره را از ناسره تشخيص بدهيم و لااقل آن قله‌هاي اصلي را بشناسيم. و در مرحله‌ي سوم، با استفاده از اين عناصر، به نوعي «انديشه‌ي تاريخي»‌ در قالب «فلسفه‌ي تاريخ» برسيم؛ و قالب‌بنديهي تاريخي خود را براساس «اعتلا و انحطاط» شكل دهيم و حتي اين مباحث جديد مثل تجدد، سنت، نوسازي، توسعه و مدرنيسم و بسياري از اين مفاهيم رادر قالب آن انديشه‌ي تاريخي اسلامي، در يك نگرش جديد، بازيابي كنيم. اما در ايران به فلسفه‌ي تاريخ بهاي زيادي داده نمي‌شود و اين مبحث در خود رشته‌ي تاريخ هم ارزش زيادي ندارد و عقلانيت و قانون‌مندي در نزديكي بين فلسفه و تاريخ به درستي وجود ندارد. روح پوزيتيويستي و سطحي‌نگري ايران‌شناسان و تحصيلكردگان از فرنگ برگشته همچنان حضور خود را در ادامه‌ي اين سطحيت تاريخ‌نگاري بطور محسوس نشان مي‌دهد الآن ادعاي فضل و برتري در كارهاي تاريخ به اين صورت بروز كرده است كه مرتباً پاورقي و ارجاعات بيشتري مي‌دهند. گاه در يك صفحه‌ي كتاب، پنجاه ارجاع داده مي‌شود. ارجاع دادن، كار بسيار درستي است؛ ولي ارجاع، زماني ارزش بيشتري پيدا مي‌كند كه ابتدا نقدي بر منابع صورت گيرد و در يك زمينه‌سازي كلي‌تر، حرف اصلي مطرح شود، و الان اين ارجاعات، مشكلي را حل نمي‌كند. زيرا در بعضي اوقات، مواد يك طرفه و غير مستند كتب تحليلي دهه‌هاي قبلي تاريخي ممكن است همه چيز را به هم بزند ولي محقق متوجه نشود كه در كجا اشتباه كرده است. امروز مي‌توان حالت بين رشته‌اي جديدي از تاريخ، علوم سياسي و جامعه‌شناسي بوجود آورد. يعني مي‌توان كاري را كه ابن خلدون در چندين قرن پيش شروع كرد، به نحوي، دوباره در تاريخنگاري و مباحث علوم اجتماعي آغاز كرد. بنظر مي‌رسد در اين زمينه كارهاي مفيد و در خور توجهي هر چند كم‌صورت گرفته است؛ از جمله استاد مطهري، فتح بابي در فلسفه‌ي تاريخ داشتند و به رگه‌هايي از فلسفه‌ي تاريخ اسلامي از ديدگاه فلسفي هم رسيده‌اندكه امروزه مي‌تواند شروع مناسبي باشد. در هر حال، گرايشهاي بين رشته‌اي و تجارب علمي تاريخ تمدن اسلامي مي‌تواند آغاز خوبي باشد؛ ولي همه‌ي اينها تا زماني ثمر‌بخش خواهد بود كه در نگرشي جديد و تفسيري نوين در دستگاه ذهني منسجم و منظم بتواند پاسخگو و بارورنده‌ي بخشهايي از علوم اجتماعي و علوم سياسي و تاريخي ما باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21 به نقل از:فصلنامه انتقادي ـ‌ فلسفي، فرهنگي «نقد» شماره13

تاريخ از نگاه علامه طباطبايي

تاريخ از نگاه علامه طباطبايي تاريخ نقلي يعني ضبط حوادث كلي و جزئي، از چيزهايي است كه انسان از قديمي‌ترين ادوار زندگي خود بدان اهتمام داشته است و در هر عصري از اعصار عده‌اي حافظ و نويسنده و مؤلف در آن فن وجود داشته، و عده‌ي ديگري آنچه را ايشان ضبط كرده و به عنوان تحفه نگهداري كرده بودند دست به دست مي‌گردانده‌اند. انسان در زندگي از جهات مختلفي از تاريخ استفاده مي‌كند. مانند: پند گرفتن، داستان‌سرائي، مزاح و تفريح و همچنين در امور اجتماعي و سياسي و اقتصادي و صنعتي و غيره. ولي تاريخ با همه شرافت و منافع زيادي كه دارد همواره دو عامل فساد در آن تأثير كرده و آن را از جاده راستي و درستي به سوي دروغ و نادرستي منحرف ساخته و مي‌سازد: نخست آنكه در هر عصري محكوم حكومت وقت بوده. همان حكومتي كه قدرت و قوت را در دست داشته است،‌ و حكومتها پيوسته مايل بوده و هستند اموري را كه براي خودشان سودمند است اظهار و چيزهايي كه برايشان زيان‌آور است اخفاء گردد. شكي نيست كه حكومت‌هاي مقتدر در هر عصري مي‌كوشند مطالبي را كه به نفع خودشان است انتشار دهند و در مقابل، مطالبي را كه موجب زيانشان است بپوشانند يا به صورتي جلوه دهند كه به سودشان تمام شود و از اين رو دروغها و باطل‌هائي را به صورت راست و درست در مي‌آورند و اساساً فطرت هر فرد يا جمعيتي است كه منفعت را به هر نحوي ممكن باشد جلب، و ضرر را از خود دفع نمايد و هر كس كمترين ادراكي داشته باشد و اوضاع كنوني دنيا را بنگرد و در تاريخ پيشينيان تأمل كند در اين امر ترديدي برايش نخواهد ماند. دوم آن كه ناقلين اخبار تاريخي و مؤلفين در آنچه نقل و يا قضاوت كرده‌اند از اعمال احساسات دروني و عصبيت‌هاي قومي خودداري ننموده‌اند، زيرا در اعصار پيشين كه حكومت، ‌حكومت ديني بوده هر كدام از ناقلين داراي كيش و آئين ويژه‌اي بوده‌اندو عصبيت‌ها و احساسات مذهبي در ايشان قوت داشته است، و چون اخبار تاريخي مشتمل بر احكام و قضاوت‌هائي بوده ناچار با احساسات آنان آميخته شده است، چنانكه عصبيت‌‌هاي مادي و احساسات ضد ديني امروز موجب اين شده كه در اخبار تاريخي دخالت‌هائي نظير دخالت گذشتگان بشود، و بهترين شاهدش اين است كه اهل هيچ دين و مذهبي نيست كه مطلبي مخالف با اصول مذهب خود نقل كرده باشد، و همچنين هيچ كلمه‌ي تاريخي نيست كه امروز نقل شود و در آن تأييد مذهب مادي نباشد. علاوه بر اين دو عامل مهم، عوامل ديگري نيز به فساد تاريخ كمك كرده است مثلاً در سابق وسائل ضبط و نقل و تأليف بسيار ناقص بوده و از اين رو قضاياي تاريخي از تغيير يافتن و مفقود شدن مصون نبوده است،‌اين نقيصيه گرچه امروز تا حدي برطرف شده و شهرها با هم نزديك و وسائل تماس گرفتن و نقل و انتقال فوق‌العاده آسان شده است ليكن يك بلاي عمومي ديگر دامنگير تاريخ گشته، و آن اينكه دست سياست در جميع شؤون انساني دخالت كرده و طوري شده كه دنياي امروز با فن سياست مي‌گردد و با تغيير يافتن روشهاي سياسي، اخبار نيز تغيير پيدا مي‌كند. اين بليه هرگونه اطميناني را از تاريخ سلب، و آن را به مرحله‌ي سقوط كلي نزديك كرده است. اين نواقص به اضافه‌ي تناقضاتي كه در نتيجه‌ي آنها در تاريخ نقلي پيدا شده است موجب گشته كه دانشمندان امروز از آن صرفنظر كرده و درصدد برآمده‌اند كه قضاياي تاريخي را براساس آثار ارضي تأسيس كنند و اين روش گرچه از پاره‌اي اشكالات مصون است ولي در ساير اشكالات با تاريخ نقلي شركت دارد و عمده‌اش مداخله احساسات و عصبيتهاي مورخين و تصرف سياستها در افشاء و كتمان يا تغيير و تبديل مطالب است. اين حال تاريخ و جهالت فساد اصلاح‌ناپذير آن است. از اينجا روشن مي‌شود كه هرگاه قرآن داستاني را برخلاف تاريخ نقل كرده ميان آنها معاوضه واقع نمي‌شود، زيرا آن وحي الهي و منزه از هرگونه خطاء و دروغ است ولي تاريخ ابداً از خطاء و كذب مصونيت ندارد، و اغلب داستانهايي كه قرآن نقل كرده مانند همين داستان طالوت با نقل كتب عهدين مخالف است، و آنها هم، چون دستخوش تحريفات و تغييرات واقع شده بر كتب تاريخ برتري ندارد، و اساساً نويسنده‌ي اين داستان كه در كتاب عهدين به نام داستان «صموئيل و شارل» ناميده شده معلوم نيست، و در هر صورت مخالفت قرآن با كتب تواريخ و به ويژه با كتب عهدين توليد اشكالي نمي‌كند. زيرا قرآن كلام حق و از طرف حق است. بايد در نظر داشت كه قرآن كتاب تاريخ نيست و منظورش از نقل داستانها بيان و ضبط تاريخ نمي‌باشد بلكه قرآن كلام الهي است كه در قالب وحي ريخته شده تا خدا به واسطه‌ي آن كساني را كه دنبال خشنودي باشند به راه‌هاي سلامت رهبري نمايد، از اين رو هيچ داستاني را با تمام خصوصيات نقل نمي‌كند و در هر مورد نكات مخصوصي را كه بايد مورد دقت و توجه قرار گيرد و از آنها پند و اندرز گرفته شود اخذ كرده و همانها را گوشزد مي‌كند، چنانكه در همين داستان طالوت و جالوت ملاحظه مي‌شود كه داستان را با اين جمله شروع مي‌فرمايد «ألم تر الي الملأ من بني‌اسرائيل...» بعد مي‌فرمايد «و قال لهم نبيهم ان‌الله قد بعث لكم طالوت ملكا....» باز مي‌فرمايد «ان آيه ملكه...» و بعد مي‌فرمايد «فلما فصل طالوت..» و سپس مي‌فرمايد «و لما بروز الجالوت...» در صورتي كه اگر مي‌خواست اتصال مطالب را حفظ كند بايد يك داستان طولاني نقل نمايد. مانند اين مطلب در سوره‌ي بقره نيز وجود دارد. و اين نكته در تمام داستانهايي كه قرآن نقل مي‌كند موجود است كه فقط از جهات و خصوصيات قصص آن را كه مشتمل بر پند يا حكمت يا روش الهي نسبت به ملل پيشين است ذكر مي‌نمايد، در آيه (111) از سوره‌ي يوسف مي‌فرمايد «لقد كان في قصصهم عبره‌ لاولي‌الالباب»1 و در آيه (24) از سوره‌ي نساء مي‌فرمايد «يريد‌الله ليبين لكم و يهديكم سنن الذين من قبلكم»2 و در آيه‌ي (137) از سوره‌ي آل عمران مي‌فرمايد «قد خلت من قبلكم سنن فسيروا في‌الارض فانظروا كيف كان عاقبه‌ المكذبين هذا بيان للناس و هدي و موعظه للمتقين».3 به نقل از: الميزان، ج 2، تهران، بنياد علمي و فكري علامه طباطبايي ترجمه استاد محمد‌تي مصباح يزدي، صص 434ـ 431. پانوشت‌ها: 1ـ همانا در داستانهايشان پندي براي خردمندان است. 2ـ خدا مي‌خواهد براي شما بيان كند كه به روش‌هاي كساني كه پيش از شما بودند راهنمائيتان نمايد. 3ـ‌پيش از شما جرياناتي گذشته است پس در زمين گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان چگونه بوده است. اين بياني براي مردم و هدايت و اندرزي براي پرهيزكاران است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21 به نقل از:رشد، آموزش تاريخ، سال اول، بهار 1379

تيرباران سرهنگ پولادين

تيرباران سرهنگ پولادين در سحرگاه روز 24 بهمن 1306 به حكم دادگاه نظامي سرهنگ محمود‌خان پولادين در باغشاه و در حضور رضاشاه به جوخه آتش سپرده شد. اتهام وي «تلاش براي سوء قصد به رضاشاه و به دست گرفتن قدرت» اعلام شد. به موجب اين اتهام چند نظامي ديگر در اين عمليات قرار بود با پولادين مشاركت داشته باشند كه همگي دستگير شدند. مجله خواندني‌ها پس از سقوط رضاشاه در يكي از شماره‌هاي خود گزارشي از مراسم اعدام سرهنگ پولادين را به چاپ رسانده كه با هم مي‌خوانيم: در يكي از روزهاي مهر ماه 1305 جلوي يكي از اطاقهاي زندان شهرباني تهران افسري كه با تكبر دستها را به پشت سر و پاها را چپ و راست نهاده بود با شخصي كه از اطاق زندان خارج گرديد مشغول به صحبت شدند افسر اولي سرهنگ درگاهي رئيس شهرباني و ديگري سرهنگ پولادين افسر ژاندارمري است كه حسب‌الامر رضاشاه 27 ماه است در زندان بلاتكليف مي‌باشد. براي اين كه قارئين محترم به سوابق ايشان آشنا گردند مختصراً تذكر مي‌دهم زماني كه اداره ژاندارمري تحت اوامر افسران سوئدي در ايران تشكيل شد درگاهي زير امر «پولادين» در رژيمان 1 (يوسف‌آباد) مشغول به خدمت بوده و بيشتر اوقات توبيخ و تنبيه مي‌گرديد. حال آن دو نفر با آ‌ن سابقه درخشان روبروي يكديگر واقع شده‌ اند. درگاهي متكبرانه سئوال كرد حال شما چطور است! پولادين موقرانه جواب داد اوقات را به انتظار سپري مي‌نمايم. رئيس شهرباني با آهنگ سختي گفت سرهنگ خلعت‌بري دادرس ارتش پرونده‌ي شمار را به نظر ملوكانه رسانيده به شما مژده مي‌دهم به زودي انتظار شما پايان مي‌يابد. پولادين متهورانه جواب داد با سوابق لطفي كه نسبت به من داشته و داريد به محض ديدارتان يقين حاصل نمودم كه حامل مژده بزرگي برايم مي‌باشيد! درگاهي از اين بيان متهورانه عصباني شد و گفت مي‌داند سرهنگ خلعتبري نظر مساعدي با خائنين نداشته و منتهاي ارفاقش صدور حكم اعدام است كه از خاكپاي همايوني مي‌نمايد! پولادين با تبسم تلخي جواب داد آقاي رئيس شهرباني نه تنها به عقيده‌‌ي خوب ايشان بلكه به عقايد بيشتر آنهائي كه مسئوليت فداكاري براي افراد وطن‌پرست را عهده‌دار هستند آشنا هستم و با نظر عميقي كه در عملياتشان داشته و دارم، به منوياتشان نزديك مي‌باشم... رئيس شهرباني از اين جواب متهورانه متغير و از حياط زندان خارج شد. موقعي كه رئيس شهرباني در حياط زندان تهران مژده صدور حكم اعدام آن افسر رشيد را ابلاغ مي‌كرددر ابتداي جاده‌ي مخصوص شميران چند نفر بانو با يك زن جوان كه معلوم بود به زودي مادر مي‌گردد، با دو پسر كه يكي 7 و يكي 9 ساله بودند انتظار رسيدن موكب همايوني را داشتند. به محض رسيدن ماشين شاه، زن جوان در حالي كه مؤدبانه پاكتي روي دست گرفته بود، پيش رفته، پس از تقديم پاكت با جملات متين گفت: اعليحضرتا اطفال بيگناه، خانواده بي‌سرپرست سرهنگ پولادين است كه عاجزانه استدعاي عفو... رضاشاه به محض شنيدن اين نام متغيرانه پياده شد و به افسران اسكورتي كه حضورش ايستاده بودند امر به زدن آن خانواده محترم و نجيب داد و شخصاً با عصائي كه در دست داشت به قدري اطرافيان آن زن و اطفالش را زد كه آن زن جوان سقط جنين كرد. يكي از بانوان و اطفال بيگناه هم در اثر ضربه‌هاي سخت به زمين افتاده و ضعف نمودند. اين زن حامل پاكت، خواهر سرهنگ پولادين بود كه بر خلاف رضاي برادر خواسته بود حس ترحم شاه را جلب نمايد. او نه تنها موفق به اينكار نشد بلكه جان خود را هم روي اين كار گذاشت و پس از چند روز از واقعه بدرود زندگاني گفت. يك ساعت بعد از نصف شب سرتيپ كريم آقاي بوذرجمهري و سرتيپ درگاهي در حياط زندان تهران انتظار رسيدن پولادين را دارند همين كه پولادين رسيد سرتيپ بوذرجمهوري متبسمانه گفت حسب‌الامر جهان مطالع ملوكانه من و رئيس شهرباني مأموريم شما را به خاك پاي اعليحضرت اقدس همايوني ارواحنا فاه معرفي نمائيم؟ پولادين پس از تبسم تلخي كه روي قيافه‌اش را پوشانيد جواب داد انتظار رسيدن شما را داشتم. زيرا ساعتي قبل در خواب ديدم مورد حمله چند سگ وحشي گرديده و بالاخره مغلوب شدم. ايشان از شنيدن اين خواب نگاه تغير‌آميزي به او انداخته پس از سوار شدن در ماشيني كه جلو شهرباني انتظار ايشان را داشت به طرف باغشاه روانه شدند. در محلي كه براي تيراندازي افراد تيپ آتشبار در باغ شاه تخصيص گرديده بود بوذرجمهوري به اتفاق درگاهي با يكديگر مشغول به صحبت بودند. پولادين تنها در فاصله كوتاهي وسط حلقه بزرگي كه يكصد نفر نظامي مسلح از هر جهت او را محصور نموده بودند. متوقف بود. پس از ساعتي انتظار سرهنگ زاويه با قدمهاي بلندي رسيده و در حال خبردار آهسته با بوذرجمهوري مشغول صحبت شد سرتيپ كريم آقا پس از استماع بيانات سرهنگ زاويه خود را به پولادين رسانيده و با شفقت زيادي در حالي كه متكبرانه روي جمله تكيه مي‌كرد گفت: حسب‌الامر بندگان اعليحضرت اقدس همايوني ارواحنافداه شماه محكوم به اعدام بوده و من حاضر به انتقال وصاياي شما هستم! پولادين نگاه نافذش را متوجه اطراف كرد شاه را ديد كه شنل خود را جلو دهان گرفته و زير سايه درختان پنهان شده است. با تبسم محزوني جواب داد «براي پاس احترام پاگون و سابقه همقطاريست كه وصاياي خود را مي‌نمايم. ولي يقين داريم عرايض مورد توجه قرار نمي‌گيرد فقط مي‌گويم به شاهنشاه محبوب خود بگوئيد: اعدام من و ساير بيچارگان وطن‌پرست باعث بقاي ستمكاري تو نگشته و سلطنت تو را مستدام نمي‌سازد. از غارت رعاياي بدبخت جز نفرين خدا و لعنت مخلوق استفاده نبرده از شكنجه‌ي آزاديخواهان و اعدام اشخاص منورالفكر در گوشه‌هاي تاريك زندان نتيجه‌اي حاصل نمي‌شود! استحكام زمامداري بر پايه شرافت ـ عدل ـ ترويج ديانت دوام يافته و ادامه فرمانروائي روي حمايت مظلومان و وطن‌پرستي استقرار مي‌يابد. تو خواه از سخنم پندگير و خواه ملال... اما راجع به خودم چون در اين مدت 25 سالي كه مشغول به انجام وظيفه‌ي مقدسه سربازي بودم در سايه صحت و شرافت، اندوخته‌اي نداشته و خانواده بدبختم نه محلي براي اقامت و اطفال بيگناهم نه سرمايه‌اي براي كسب دانش و تحصيل دارند تقاضا دارم آن يتيمان بي‌گناه را در دبستان نظام يا يكي از مدارس دولتي مجبور به تحصيل كرده و در صورت امكان مخارجي براي امرار حيات آن بيچارگان منظور گردد. ديگر زحمتي نداشته انتظار اجراي اوامر شاهانه را دارم!.» بعد از اين بيانات مانند اشخاصي كه مي‌خواهند خود راحاضر براي گرفتن عكس نمايند دست چپ را روي قلب و دست راست را به پهلو نهاده روي هر دو پا محكم ايستاده و حاضر به اعدام گرديد. صداي سرهنگ زاويه براي فرمان آتش به سربازان خواست بلند شود. سرهنگ پولادين با كمال وقار گفت: جناب سرهنگ براي فرمان آتش جهت تيرباران كردن محكوم، با صدا فرمان نمي‌دهند و بايد با حركت شمشير فرمان بدهند. اين درس نظامي غضب سرهنگ زاويه را زيادتر و بر خلاف اين درس فرمان آتش داده، افسر شرافتمند رشيد با 21 تير كه به او اصابت كرد از پا درآمد ولي چون تيرها به مواضع حساس او اصابت ننموده بود بوذرجمهوري شخصاً تيري به سر او زده و سرش را متلاشي نمود و جان داد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21 به نقل از:«خواندني‌ها» شنبه 6 آبان 1323

كتابخانه‌هاي عمومي تهران در 63 سال پيش

كتابخانه‌هاي عمومي تهران در 63 سال پيش ماهنامه ادبي، علمي و تاريخي «يادگار» به مديريت عباس اقبال‌آشتياني در شماره دي‌ماه سال 1323 خود گزارشي تحت عنوان «كتابخانه‌هاي عمومي در طهران» به چاپ رسانده كه به دليل جذابيت آن، ذيلاً از نظر خوانندگان گرامي مي‌گذرد: غرض ما در طي اين مقاله شرح و تفصيل آن كتابخانه‌هاي عمومي نيست كه سابقاً در ايران در مدارس و مساجد شهرهاي بزرگ مثل ري و ساوه و بلخ و بخارا و هرات وسمرقند و امثالها وجود داشته و طلاب علم و ادب بدون مزد و منت از آنها استفاده و استنساخ مي‌كرده و به روان واقفين و بانيان اين مؤسسه‌هاي پرخير و بركت رحمت مي‌فرستاده‌اند بلكه مقصود ما در اينجا اشاره به وضع ناگوار كتابخانه‌هائي است كه امروزه در ايران بخصوص در طهران به نام كتابخانه‌هاي عمومي موجود است و به علت مغشوش بودن وضع اداري و خودخواهي بعضي از متصديان آنها چنانكه بايد قابل انتفاع نيستند و از هيچ جهت به امثال خود در ممالك متمدنه‌ي امروزي عالم شباهت ندارند. مهمترين كتابخانه‌هاي عمومي كه در شهر طهران موجود است و كم و بيش مردم مي‌توانند تحت شرايط و قيودي از آنها استفاده كند عبارت است از كتابخانه‌ي ملي و كتابخانه‌ي مجلس و كتابخانه‌ي مدرسه‌ي سپهسالار جديد يا به اصطلاح جديد‌تر كتابخانه‌ي دانشكده‌ي معقول و منقول. اول مانع عمده در راه كسي كه بخواهد از اين كتابخانه‌هاي عمومي استفاده كند آنكه هيچ يك از آنها فهرست جامع و كاملي از كتب خطي و چاپ ندارند و آنچه نيز تاكنون به نام فهرست براي اين سه كتابخانه به طبع رسيده كامل و تمام نيست حتي صورت صحيحي از آنها به شكل اوراقي متحرك و مرتب به ترتيب الفبا در اين كتابخانه‌ها به وضع كتابخانه‌هاي عمومي دنيا وجود ندارد كه طالب كتاب پس از يأس از مراجعه به فهرستهاي منظم چاپي لااقل از روي آنها نام مؤلف يا كتابي را كه به مطالعه‌ي آن محتاج است آن را در روي ورقه‌اي يادداشت كند و بر طبق آنها آن را از مأمورين تهيه كتب بخواهد. از اين گذشته غالب متصديان نقل و تحويل كتب آن ممارست و اطلاع وسيع را كه لازمه‌ي مأموريتشان است ندارند تا لااقل به قدرت حافظه و كثرت تمرين، كار فهرست و اوراق نماينده كتب موجود را بكنند و اگر دلشان خواست كتابي را كه طالب آن مي‌خواهد و در فهرستهاي ناقص يا اوراق نماينده نمي‌يابد فوراً بياورند و به او تحويل دهند و موجب سرگرداني و اتلاف وقت او نشوند. مضحك‌تر اينكه گاهي در بعضي از اين كتابخانه‌ها نام و نشاني كتابي در فهرست يا اوراق نماينده هست ولي چون طالب آن را مي‌طلبد كتاب را به اين عنوان كه نيست يا روي ميز مطالعه رئيس يا به امانت پيش فلان كس است به او نمي‌دهند. پس از تحقيق معلوم مي‌شود كه يا كتاب واقعاًً مفقود شده يا آنكه به علت بي‌نظمي در محلي كه جاي آن نبوده است رفته و به همين جهت بازيافتن آن مشكل شده است. همه مي‌دانيم و در ممالك ديگر دنيا كه كارهاي آن براساس و نظمي متين مبتني است و كار به كاردان سپرده شده است ديده‌ايم كه قصد اصلي و نيت واقعي دولتها و خير‌خواهاني كه به تأسيس كتابخانه‌هاي عمومي اقدام كرده‌اند هيچ چيز ديگر نبوده است جز تهيه وسائل سهل و ارزاني جهت تعميم معرفت و برداشتن بار گران مخارج و زحمت از دوش كساني كه به كتاب و مطالعه علاقه دارند و به علت دست تنگي يا محال بودن تهيه همه‌ي كتب و اسناد قديمي و منحصر به فرد، فراهم آوردن همه‌ي اسباب كار براي ايشان مقدور نيست. اگر كتابخانه‌‌هائي به نام كتابخانه‌هاي عمومي در محلي وجود داشته باشد و به علت بي‌نظمي يا اشكال‌تراشي يا حسادت متصديان كسي نتواند به سهولت و بي‌زحمت از آنها فايده بردارد و كتابخانه جزء جلال و از اسباب تعينات و خودفروشي كساني باشد كه از طرف دولت يا متوليان وقف به اداره‌ آنجا گماشته شده‌اند كتابخانه از جنبه‌ي عمومي مي‌افتد و آن خير و بركتي كه دولت يا واقف از تأسيس و اهداء آن به عموم منظور داشته است به عمل نمي‌آيد. از عجايب كار متصديان اين كتابخانه‌ها مقرراتي است كه اين آقايان براي مطالعه و استنساخ از پيش خود وضع كرده و با اعمال آنها تا حدي سد راه افاده و استفاده‌ي عمومي شده‌ اند مثلاً در يكي از اين كتابخانه‌ها از هر كس كه آنجا براي مطالعه مي‌رود «گواهي‌نامه‌ي حسن اخلاق» مي‌خواهند. معني اين كار اين است كه بيچاره محصل يا طالب علم كه مي‌‌خواهد براي مراجعه به يك كتاب يا برداشتن يك يادداشت به آنجا رجوع كند بايد يكي دو روز عمر خود را دركلانتري يا اداره‌ي آگاهي يا جائي ديگر تلف نمايد تا آن ورقه را كه آقايان مي‌خواهند تحصيل نمايد. اين عمل علاوه بر آنكه موجب تلف كردن وقت مردم و سرگرداني ايشان است توهيني است نسبت به اخلاق عمومي. اگر آقايان از آن بيم دارند كه كسي كتب نفيسه‌ي كتابخانه را بربايد بايد بر مراتب مواظبت و دقت خود در نظارت بيفزايد و بي‌سبب كسي را كه براي مطالعه به مؤسسه‌ ايشان مراجعه مي‌كند ذاتاًً نادرست نپندارند مثل اينكه هر كس آن ورقه‌ي كذايي حسن اخلاق را نداشت نادرست است و هركس كه آن را با وسايلي كه مي‌دانيم به دست آورد معصوم و ازهرگونه دست‌درازي و تخطي مصون خواهد بود. عجيب‌تر از اين شرحي است كه كتابخانه‌ي مجلس چاپ كرده و در پشت نسخه‌هاي خطي خود چسبانده به اين مضمون كه رونويسي كردن و يادداشت برداشتن از روي اين نسخه‌ها براي همه كس ممنوع است! نمي‌دانم اين آيين زشت از دماغ عليل چه كسي تراويده و چرا تاكنون هيچكس به فكر برداشتن آن نيفتاده است. پس كتابخانه عمومي يعني چه؟ اگر كسي نتواند كتابي خطي را استنساخ كند يا از آن يادداشتهائي بردارد يا آن را به چاپ برساند پس فايده‌ي اين نوع كتاب چيست و دانشمندي كه مي‌خواهد كتابي را تصحيح و مقابله و طبع كند و راهي جز مراجعه به كتابخانه‌هاي عمومي ندارد بايد چه راهي اختيار نمايد؟ تمام كتابها از نوع قصه و داستان نيست كه تنها به يك خواندن بيرزد يا همه كس آن حافظه را ندارد كه از خواندن يك كتاب به يك بار آن را به حافظه بسپارد و همه وقت از محفوظات خود استمداد كند وانگهي به حافظه چه اطمينان است و كسي كه با تحقيقات و تتبع سر و كار داشته است مي‌داند كه گاهي براي يافتن صورت حقيقي يك كلمه بايد عين چندين نسخه را دم دست داشت و مدتها همه‌ي اشكال آن را با يكديگر مقابله كرد تا به نتيجه‌ي مثبتي رسيد و اين كار اگر شخص عين نسخه‌ها ياعكس آنها يا سواد دقيقي از آنها را پيش چشم خود نداشته باشد ممكن نيست. نه اينكه اين قبيل مقررات در هيچ يك از آن كتابخانه‌هاي عمومي دنيا معمول و مرعي نيست بلكه در اين مؤسسه‌ها هر چه را خلاف آن است مجري داشته‌اند تا كار مطالعه كنندگان و مراجعين به كتاب آسان‌تر شود. در اين كتابخانه‌ها نه تنها استنساخ و يادداشت برداشتن از روي نفيس‌ترين و نادرترين نسخه‌ها كاملاً آزاد است بلكه هر مطالعه كنند‌ه‌اي با اينكه «ورقه حسن اخلاق» نيز به كسي ارائه نداده مي‌تواند به عكاس مخصوص كتابخانه نمره‌ي كتاب را بدهد و بعد از دو سه روز عكس يك كتاب خطي دويست سيصد صفحه‌اي را با قلّ قيمتي كه ممكن باشد (صفحه‌اي يك ريال و نيم الي دو ريال) از او تحويل بگيرد. بالاتر از اين بگوئيم اگر مثلاً شما كه در پاريس در كتابخانه‌ي ملي آن روزها به كار مطالعه و تحقيق مشغوليد فلان نسخه‌ي خطي منحصر به فرد كتابخانه‌ي ملي آلمان يا انگليس يا هلند را براي كار خود بخواهيد درخواستي در اين باب به عنوان رياست كتابخانه‌ي پاريس مي‌نويسيد و او آن نسخه‌ي عزيز نادر را با اعتبار خود از برلين يا لندن يا ليدن به امانت مي‌خواهد و هر چند روز كه مورد احتياج شما باشد تحت اختيار شما قرار مي‌دهد يا اينكه به خرج شما عكسي از آن را مي‌خواهد و به شما مي‌دهد. لابد اعمال و رعايت اين قبيل مقررات و نظامات مستحسن است كه فضلاي اروپا را درراه تحقيقات و تتبعات خود معاونت مي‌كند و اسباب كار ايشان را به آسان‌ترين و ارزانترين وجوه در اختيار آنان مي‌نهد و ايشان هم بالنتيجه به انجام دادن آن همه كارهاي دقيق و كامل توفيق حاصل مي‌كنند. وقتي نگارنده‌ي اين سطور با يكي از همكاران محترمم به يكي از رساله‌هاي خطي محفوظ در كتابخانه‌ي مدرسه‌ي عالي سپهسالار احتياج پيدا كرديم و دستور داديم كه از روي آن براي ما در همان محل كتابخانه كسي نسخه‌اي بردارد و مي‌دانستيم كه اين كار صدها سابقه نيز داشته است، ‌كتابدار مدرسه نمي‌دانم به چه علت پس از آنكه فهميد كه اين كتاب براي ما استنساخ مي‌شود از اين كار جلوگيري كرد. علت را از او پرسيديم به هزار و يك بهانه‌ي نامربوط توسل جست، با اينكه در رفع همه معاذير و بهانه‌هاي مشاراليه كوشيديم عاقبت نگذاشت اين كار صورت عمل بگيرد، پس از آنكه به اولياي امور اداري آنجا گله‌اي از اين بابت كرديم ايشان در طي نامه‌اي به اين شكل مضحك جواب نوشته‌اند:‌ «بايد خاطر شريف مستحضر باشد بعضي نسخه‌هاي ناياب منحصر را خود جنابعالي هم داشته باشيد به كسي نخواهيد داد نسخه بردارند زيرا ارزش انحصاري خود را از دست مي‌‌دهد و ديگر نمي‌توان گفت اين كتاب نسخه‌ي منحصر به فرد مخصوص است به كتابخانه. هر گاه كتابي كه مي‌خواستيد نسخه برداريد از اين قبيل بود البته تصديق مي‌فرمائيد حق داشته‌اند مطابق نظامات كتابخانه مانع شوند...» نگارنده هنوز نمي‌دانم كه چنين قيد و شرطي در وقفنامه‌ي مرحوم سپهسالار كه اين مدرسه و كتابخانه را براي خير عموم بجا گذاشته هست يا نيست ولي ظن غالبم اين است كه چنين شرطي در آن وقفنامه نباشد واين نظامات كتابخانه ساخت خود ‌آقايان است و هر جا و به هر شكل هم كه بخواهند آن را تفسير و تعبير خواهند كرد. اينكه مي‌گويند كه نگارنده هم اگر نسخه‌هاي ناياب داشته باشم به كسي نخواهم داد ا زروي آنها نسخه‌بردارند نسبت ناروائي به من داده‌اند كه به هيچ وجه حقيقت ندارد زيرا امثال نگارنده كه عمر خود را در راه طبع و نشر و اشاعه‌ي همين قبيل نسخه‌هاي نادر ناياب گذرانده‌ايم از راه تفنن يا جلب منفعت يا خودنمائي به اين كار علاقه نداريم بلكه غرض اصلي ما اين است كه اين قبيل نسخ نادر ناياب كه ملك من و اولياي كتابخانه‌ها نيست بلكه ملك حقيقي مؤلفين آنها و جزء سرمايه‌ي معنوي قوم ايراني خصوصاً و عموم افراد حقيقت‌طلب در دنياست تا در زواياي فراموشي و گمنامي نماند، حال كه يكي تصادفاً به وجود و اهميت يكي از آنها پي برده در معرفي يا طبع و نشر آن اقدام كند تا هم مجهولي معروف و مشخص شود و هم خير آن به همه برسد و با اين عمل از زوال آن كه به علت انحصار نسخه و بي‌نظمي كتابخانه‌هاي عمومي ما هميشه بيم آن باقيست جلوگيري شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21

نقد كتاب: داوري ساواك به روايت يكي از رؤساي ساواك

نقد كتاب: داوري ساواك به روايت يكي از رؤساي ساواك كتاب داوري (سخني در كارنامه ساواك) كه به خاطرات منوچهر هاشمي رئيس اداره هشتم ساواك اختصاص دارد، در 1373 توسط انتشارات «ارس» در لندن در 643 صفحه به چاپ رسيد. منوچهر هاشمي در مقدمه‌اي بر اين كتاب مي‌نويسد: «بحث و اظهارنظر درباره ساواك آسان نيست. من عليرغم سابقه طولاني خدمت در اين سازمان، به جهت وجود سيستم حيطه‌بندي در آن، شايد صلاحيت كافي در اظهار نظر درباره همه ارگانهاي اين دستگاه را نداشته باشم. بخصوص اينكه اين كار، پس از گذشت شانزده سال دوري از خدمت و عدم دسترسي به اسناد و مدارك و مآخذ صورت مي‌گيرد.» نويسنده در اين مقدمه هيچگونه اشاره‌اي به زمان آغاز تدوين خاطرات و اينكه چه كساني به وي در اين زمينه ياري داده‌اند، نمي‌كند. منوچهر هاشمي در سال 1298 در خوي و در يك خانواده ملاك متولد شد. به دليل از دست دادن والدين در طفوليت سرپرستي وي را پدر بزرگش كه به دفعات با مشروطه‌خواهان مسلحانه درگير شده بود بعهده گرفت. بعد از اخذ مدرك ششم ابتدايي در خوي در سال 1312 راهي تهران شد و در مدرسه نظام ادامه تحصيل داد. در مهر 1318 وارد دانشكده افسري شد و دو سال بعد رسماً به ارتش پيوست و روز سوم شهريور 1320 به رضائيه (اروميه) اعزام گرديد. در سال 1321 مامور به خدمت در كردستان شد اما پس از مدتي به لشكر لرستان انتقال يافت. در اين استان ابتدا به عنوان فرمانده آموزشگاه گروهباني و سپس به عنوان رئيس ركن 2 ستاد لشكر لرستان ده سال اقامت گزيد. در نيمه سال 1335 از لشكر لرستان به سپاه فارس منتقل و با سمت رئيس ضد اطلاعات مشغول به كار شد. چند ماه بعد به دنبال تشكيل ساواك به اين سازمان مخفي انتقال يافت و به عنوان رياست ساواك استان فارس راهي اين خطه شد. در نيمه اول سال 1340 به رياست ساواك استان خراسان برگزيده شد. دو سال بعد يعني در تابستان سال 1342 به مركز فرا خوانده شد و مديركلي اداره هشتم ساواك به وي محول گرديد. منوچهر هاشمي تا ماههاي پاياني رژيم پهلوي در اين سمت باقي ماند. اما همزمان با بحراني شدن شرائط وابستگان به محمدرضا پهلوي از قبول مسئوليت در دوران رياست سپهبد مقدم بر ساواك سر باز زد و به خارج كشور گريخت. در سالهاي بعد از سقوط رژيم پهلوي اين عضو موثر ساواك ظاهراً در انگليس اقامت گزيده است اما از ادامه فعاليتهاي مخفي وي با موساد و اينتليجنت سرويس در خارج كشور اطلاع دقيقي در دست نيست. كتاب «داوري» دومين اثري است كه توسط عضوي از ساواك در خارج از كشور به نام اصلي عضو منتشر شده است، چرا كه اعضاي اين سازمان به دليل محفوظات ذهني جامعه و حتي جامعه جهاني از عملكردهاي آن ترجيح مي‌دهند همواره گمنام و ناشناخته بمانند و تا پايان عمر با استفاده از نامهاي مستعار و هويتهاي متفاوت به سر برند. اولين اثر از اين دست توسط منصور رفيع‌زاده منتشر شد؛ كسي كه به صراحت به مامور دو جانبه بودن خويش اذعان دارد و معترف است كه بعد از پذيرش مسئوليت نمايندگي ساواك در آمريكا به عضويت «سيا» نيز درآمده است. تفاوت عمده اثر اول با كتاب «داوري» در آن است كه نويسنده‌اش مستقيماً در شكنجه و جنايات پرآوازه ساواك درگير نبوده و تمام ايام ارتباط خود با ساواك را در آمريكا گذرانده، در ضمن داراي سابقه عضويت در حزب زحمتكشان مظفر بقايي بوده است (هرچند حزب زحمتكشان، ظاهري موجه و باطني وابسته داشت). بنابراين اثر دوم را بايد اولين در نوع خود ارزيابي كرد؛ زيرا صاحب اين خاطرات از ابتداي فعاليت اجتماعي‌اش در مراكزي بوده كه به طور مستقيم در سركوب و شكنجه نيروهاي منتقد به استبداد داخلي و معترض به سلطه بيگانگان بر كشور نقش داشته‌اند. منوچهر هاشمي سالها در ركن 2 ارتش كه قبل از تشكيل ساواك بخش عمده وظايف آن را به عهده داشت اشتغال داشته، نزديك به ده سال مسئول ركن 2 لشكر لرستان بوده، از ابتداي تشكيل ساواك به ترتيب رياست ساواك دو استان مهم كشور (فارس و خراسان) كه منشأ خيزشها و مبارزات مهمي بوده‌اند به وي واگذار مي‌شود و ... با در دست داشتن چنين مشخصه‌هايي از نويسنده است كه انتشار چنين خاطراتي تأمل برانگيز مي‌شود. هر چند از فحواي كلي كتاب برمي‌آيد كه هدف آشكار آن دعوت مخاطب به «داوري» جديد درباره مولود امنيتي و پليسي كودتاي 28 مرداد 32 (يعني ساواك) و تلاش براي واداشتن جامعه به تجديد نظر در مورد آن است، اما اين منظور با توجه به حملاتي جدي كه كتاب به ساواك دارد به عنوان هدف اصلي نمي‌تواند قابل قبول باشد؛ زيرا بدنامي منوچهر هاشمي هر چه در آينه ابعاد جنايت ساواك بيشتر مكشوف شود، هزينه پذيرش آن براي وي زيادتر خواهد بود. بايد اذعان داشت پس از گذشت سه دهه از برچيده شدن بساط چنين سازمان مخوفي، هنوز بسياري از مسائل و عملكردهاي آن كه بيش از دو دهه نقش بازوي مطلق‌العنان اجرايي بيگانگان مسلط بر ايران و استبداد داخلي را ايفا مي‌كرد بر ملت آشكار نگشته است. در نگاه اول به كتاب «داوري» خواننده انتظار رويارويي با واقعيتهاي نامكشوف و پنهان مانده اين سازمان پليسي را دارد، اما پس از مطالعه اثر، چيزي جز قضاوتهاي كلي و اظهارنظرهاي بسيار متناقض در مورد ماهيت ساواك، برخي روايتهاي نه چندان مهم و تكراري در زمينه مقابله با سيستم اطلاعاتي بلوك شرق (همچون چگونگي دستگيري مقربي) و اظهاراتي مجمل پيرامون فعاليتهاي دول غربي در ايران (البته همراه با رعايت كامل مصالح بيگانگان) دريافت نمي‌كند. به اين ترتيب اولين سؤالي كه در ذهن خواننده شكل مي‌گيرد دربارة هدف اصلي منوچهر هاشمي از انتشار چنين اثري است كه به تبع آن نام خويش را به عنوان عضو موثري از يك سازمان جهنمي (آن‌گونه كه خود بعضاً به آن اذعان دارد) بر سر زبانها مي‌اندازد. هر چند در اين كتاب بعضاً تلاش شده كه عملكرد ساواك مثبت ارزيابي شود، اما انتقادات بسيار تندي نيز متوجه آن مي‌شود كه قطعاً با هدف ظاهري كتاب تطبيق ندارد و اين احساس را در مخاطب ايجاد مي‌كند كه راوي دچار تناقض‌گويي آشكار است؛ لذا به نظر مي‌رسد كه در اين زمينه مي‌بايست تأمل بيشتري كرد. براي تشخيص هدف اصلي از نگارش «داوري» ابتدا بايد ديد اهداف اوليه از تشكيل ساواك چگونه عنوان مي‌شود: 1- هدف اصلي تشكيل ساواك: از آنجا كه تشكيل ساواك توسط آمريكا و به كمك اسرائيل و انگليس بعد از كودتاي 28 مرداد امري غيرقابل كتمان است در اين اثر تلاش شده است هدف اوليه از تشكيل ساواك ايجاد دمكراسي؟! عنوان گردد: «افسوس كه آن تركيب ايده‌آل نخستين ساواك ديري نپائيد و ساواك در مسيري قرار گرفت كه با هدف‌هاي اصلي آن فاصله داشت... و از اين سازمان كه با هدف استقرار تدريجي حاكميت ملي و دموكراسي حساب شده در كشور پا به ميدان گذاشته و در جبهه‌هاي مختلف وارد مبارزه شده بود، يك چهره ضدملي و ضدمردمي برجاي ماند.» (ص209) علي‌القاعده تدوين كننده اثر مي‌خواهد اين گونه عنوان دارد كه آمريكايي‌ها بعد از نقض حاكميت ملي ايران، از طريق تشكيل ساواك مجدداً به دنبال «استقرار تدريجي حاكميت ملي و دموكراسي» بوده‌اند، اما اين هدف مقدس!! آنها، توسط برخي از دست اندركاران ساواك بعدها مسير انحرافي پيموده است: «افسران تشكيل دهنده سازمان اطلاعات و امنيت كشور، تقريباً به دو گروه با خصوصيات ذهني و بينش‌هاي سياسي متفاوت تقسيم مي‌شدند. يك گروه از آنها كه مستقيماً از فرمانداري نظامي تهران به ساواك منتقل شده بودند، داراي روحيه‌اي نسبتاً خشن و در برخورد با گروههاي مخالف بدون انعطاف بودند... افسران گروه دوم، افسران امنيتي با سوابق خدمت طولاني در ركن 2 ستاد ارتش، برعكس گروه قبلي، داراي روحيه معتدل بودند. آنان با هر نوع عملكرد مستقيم ساواك و روياروئي آن با مردم مخالف... بودند.» (صص115-114) و در فرازي ديگر در اين زمينه مي‌افزايد: «دو طرز تفكر متفاوت با هم در تضاد بود. چكيده طرز فكري كه توسط سرلشكر پاكروان و سرتيپ علوي‌كيا و حاميان آنها ارائه مي‌شد، اين بود كه اولاً به كليه احزاب و جمعيت‌هاي ملي آزادي عمل مشروط داده شود تا فرصت فعاليت براي علاقمندان به سرنوشت مملكت و مسايل سياسي، بخصوص جوانان و دانشجويان ايجاد... شود... بدين ترتيب، هم نظر عامه مردم نسبت به رژيم و حاكميت كه بعد از واقعه 28 مرداد 1332 و رفتار نسبتاً خشن فرمانداري نظامي قضاوت بدبينانه‌اي پيدا شده بود، تعديل شود و هم بتدريج الگوهاي دموكراسي با شرايطي، در كشور مورد عمل قرار بگيرد.» (ص9-118) و در ادامه جريان طرفدار خشونت را در درون ساواك عامل انحراف آن از اصول اوليه‌اش عنوان مي‌دارد: «در روند فعاليت‌هاي ساواك، متاسفانه طرز تفكر دوم بتدريج غالب آمد و بدانگونه كه غايت اين راه و روش است، كم‌كم تصميمات و جهات عملكرد ساواك در انحصار فرد يا افراد بخصوص درآمد و نظرگاه و سليقه آنها جاي اصول و اهداف اوليه سازمان را گرفت.»(صص20-119) ساواك ابداعي آقاي منوچهر هاشمي! اولاً بعد از كودتا براي ايجاد دمكراسي از سوي آمريكا، اسرائيل و انگليس به وجود مي‌آيد. ثانياً بعد از راه‌اندازي، اين كشورها هيچ‌گونه نقشي در آن نداشته‌اند. ثالثاً رأس استبداد داخلي نيز در آن نقش تعيين كننده‌اي نداشته است، بلكه اين افرادي از داخل ساواك بوده‌اند كه آن را به سوي سركوب ملت ايران، سلب هرگونه آزادي و در نهايت ايجاد «خفقان سياه» سوق داده‌اند. با ارائه اين تحليل سطحي از چگونگي شكل‌گيري استبدادي كه در تاريخ ملتها نظير ندارد، در مرحله اول آمريكا، اسرائيل و انگليس تبرئه مي‌شوند و در مرحله دوم پهلوي‌ها و اين پاسخي است كه خواننده به سهولت به پرسش خود بعد از مطالعه كتاب مي‌يابد؛ به عبارت ديگر، انگيزه اصلي از نگارش كتاب برايش روشن مي‌شود. همان‌گونه كه اشاره شد، خاطرات منصور رفيع‌زاده اولين كتابي بود كه توسط يك عضو ساواك به رشته تحرير درآمد. رفيع‌زاده در كتابش با اذعان به ارتباط دوجانبه با ساواك و سيا تلاش مشابهي مي‌كند تا آمريكا را به كلي از ددمنشي‌هاي ساواك مبرا سازد. هر چند رئيس اداره هشتم ساواك از ارتباط احتمالي خود با ساير سازمانهاي مرتبط با ساواك همچون موساد، MI6 و سيا سخني به ميان نمي‌آورد، اما در صورت برخورداري از ارتباطات مشابه با آنچه منصور رفيع‌زاده بعد از انحلال ساواك داشت، جهت‌گيريهاي «داوري» كاملاً قابل درك خواهد بود. رئيس شعبه ساواك در آمريكا در زمينه وابستگي خود به سيا مي‌گويد: «بعضي از كارمندان ساواك و برخي مقامات دولتي، علت طولاني شدن ماموريت مرا اين مي‌دانستند كه من آدم سيا هستم. طي دوران خدمتم من سه رئيس ساواك و آمدن و رفتن هشت سفير را ديدم.» (خاطرات منصور رفيع‌زاده، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص496) رفيع‌زاده در ادامه گرچه مدعي است بدون هماهنگي با سيا خاطرات خويش را منتشر ساخته است ،اما اين عبارت بخوبي مسائل پشت پرده انتشار آن را روشن مي‌سازد: «سپس به معلم خودم، دكتر بقايي (رئيس حزب زحمتكشان) كه خوشبختانه در آن زمان به آمريكا سفر نموده بود، تلفن و وي را به خانه‌ام دعوت كردم... به وي توضيح دادم: من دو راه روشن پيش رو دارم يا پول كلاني بگيرم و اجازه دهم آنها هر چقدر دلشان مي‌خواهند آن را سانسور كنند، يا خطر به قتل رسيدن توسط سيا را پذيرا شوم» (همان، ص438) اينكه اين مأمور دو جانبه كدام راه را در پيش رو گرفته خواننده به خوبي مي‌تواند از محتواي كتاب دريابد: «بعد از كمك سيا براي تاسيس ساواك در سال 1957، اين دو سازمان تا اواخر دهه 1960 روابط خوبي با هم داشتند تا اينكه شاه تصميم گرفت براي پنهان نگه داشتن حقايق ايران از آمريكايي‌ها، روابط ساواك با سيا را قطع نمايد» (همان، ص301) وي در فراز ديگري مدعي مي‌شود كه سيا همه گزارشهاي دروغ ساواك را باور مي‌كرد و به اين ترتيب در جريان واقعيتهاي ايران قرار نمي‌گرفت: «يكمرتبه گفتم: مسئله اين است كه شما آمريكايي‌ها دروغهاي ما را پخش مي‌كنيد، هر دروغي به شما بگوييم زود باور مي‌كنيد!» (همان ص170) بدين ترتيب حكم تطهير سيا و آمريكا از عملكرد و طرحهاي دوران حاكميتشان بر ايران صادر مي‌شود: «سيا در مورد واقعيات کشور در بي اطلاع باقي مي ماند» (همان، ص 405) اين گونه بي اطلاع نشان دادن آمريکا از مسائل و فعل و انفعالات جاري ايران دوران پهلوي، در حالي که بزرگترين پايگاههاي منطقه‌اي «سيا»، «موساد»، «اينتليجنت سرويس» در تهران استقرار يافته بودند و بيش از پنجاه هزار مستشار اقتصادي، نظامي و سياسي آمريکايي همه شئون جامعه را در کنترل داشتند، به طور قطع خدمتي بزرگ (البته قابل جبران) به قدرتهايي است که تلاش دارند چهره مثبتي از خود به ساير ملتها و حتي نسلهاي آينده ملت ايران ارائه کنند. براي نيل به اين هدف يعني تطهير حاميان خارجي محمدرضا از پلشتيهاي دوران پهلوي مي‌بايست آنان را از مشارکت و هر نوع دخالت در عملکرد مولود کودتا يعني ساواک بري كرد. اين خط مشي را کتاب «داوري» نيز به طور کامل پي گرفته است و حتي مدعي مي‌شود که ساواک در ابتداي تاسيس، مرکز توليد دمکراسي؟! بوده است. يعني آمريکاييها، صهيونيست‌ها و انگليسي‌ها نه تنها به دنبال سرکوب نيروهاي خواهان استقلال ملت ما نبوده‌اند، بلکه با تشکيل ساواک زمينه‌هاي لازم را براي فعاليت اين قبيل دلسوزان کشور و استقرار دمكراسي فراهم مي‌آوردند. البته وابستگان به آمريکا همه نوع توانمندي‌اي براي اين کشور برشمرده بودند، الا اينکه واشنگتن بتواند آزادي و دموکراسي را از طريق مشتي قاتل بالفطره آن هم در چارچوب يک سازمان «مخوف» پليسي گسترش دهد. از اين رو خواننده در پس اين گونه تاريخ پردازيها مي‌تواند اراده و تأمين نظر تشکيل دهندگان و هدايت کنندگان ساواک را بخوبي ببيند. 2- ماهيت ساواک از نظر «داوري»: رئيس اداره هشتم ساواک بعد از منفک کردن حساب عملکرد ساواک از قدرتهايي که هم اکنون نيز بسياري از عوامل آموزش ديده اين سازمان منحله را به خدمت گرفته‌اند، انتقادات محدود و کلي‌اي را متوجه ساواک مي کند. نويسنده در واقع با توسل به شيوه يک گام به پيش، دو گام به پس با طرح برخي ايرادات، از يک سو سعي در ارائه چهره‌اي منصف از خود دارد و از سوي ديگر زمينه را براي پذيرش اين نظر فراهم مي‌كند که ساواک ناگزير از شکنجه نيروهاي مبارز و استقلال طلب ايران بود، در غير اين صورت کشور در كام اتحاد جماهير شوروي فرو مي‌رفت. به منظور هدايت خواننده به اين جمع‌بندي، انتقاد از ساواک بسيار ظريف و حسابگرانه صورت مي‌گيرد: «ساواک بجاي اينکه از خود يک تصوير ملي ارائه بدهد... از خود يک چهره مخوف و وحشت آور آنهم در رويارويي با ملت نشان مي‌داد و به اين عمل خود افتخار هم مي‌کرد و مي‌کوشيد تا به آن شهرت هم بدهد.»(ص111) گويي ساواک به ظاهر براي ايجاد رعب و وحشت، از خود چهره‌اي مخوف ارائه مي‌داد، نه اينکه اعمال ضد انساني‌اش چهره‌اي کريه از آن ترسيم کند و موجب وحشت همگان شود (!) نويسنده در فراز ديگري ساواک را همتراز ساير سازمانهاي اقتصادي و سياسي مرتبط با يک رژيم استبدادي قلمداد مي‌کند که به دليل حاکميت استبداد در کليه اين سازمانها انحرافاتي شکل مي‌گيرد. در حاليکه ساواک سازمان رشد دهنده استبداد و خفقان بود و در رأس استبداد قرار داشت، نه همتراز با اداره آب و فاضلاب و غيره: «در ذات غالب نظام‌هاي استبدادي و ديکتاتوري فساد است, انحراف از اصول و عدول از قانون است. آلودگي و زياده طلبي هست. زور است، تجاوز به حقوق ديگران است و بالاخره مجموعه‌اي از آنچه به آن در عرف سياسي انحطاط گفته مي‌شود, هست. سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي در اين قبيل رژيم‌ها اگر هموار کننده راه اين انحرافات و آلودگيها نباشند حداقل در جريان آنها قرار مي‌گيرند.» (ص110) ارائه چهره اطلاعاتي و امنيتي از ساواک نيز با واقعيت تطبيق ندارد، زيرا شاکله اين تشکيلات، از ابتدا پليسي بود، منتها پليس مخفي، البته در دهه دوم حيات اين سازمان (همان گونه كه رئيس اداره هشتم ساواك معترف است) برخي وظايف اجرايي اطلاعاتي و امنيتي سرويسهاي غربي در ايران به آن محول شد كه اين مأموريت خوشحالي زايدالوصف و ساده لوحانه عواملش را به دنبال داشت. احسان نراقي - مشاور خانم فرح ديبا- در اين زمينه مي‌گويد: «ساواكي‌ها از اينكه افسران اطلاعاتي غربي، يعني معلم‌هايشان، اغلب جهت كسب اطلاعاتي كه خود موفق به كسب آنها نمي‌شدند، به افراد ساواك رجوع مي‌كردند، به خود مي‌باليدند. با شنيدن حرفهاي اين افراد، انسان‌هائي را شناختم كه قبلاً، برايم كاملاً بيگانه بودند. متوجه شدم، تخيلات در گفته‌هاي ايشان به همان ميزان واقعيات جاي دارند. اينها اكثراً مانند آن روستائياني بودند كه وقتي به هنگام تعطيلات تابستاني با خانواده به كوهستان مي‌رفتيم آنها را در حال شكار كبوتر مشاهده‌شان مي‌كرديم.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري انتشارات رسا، چاپ اول، سال 1372،ص338) هاشمي همچنين در فراز ديگري ضمن پذيرش وجود شكنجه در ساواك، علت آن را در خطر بودن حيات و استقلال و تماميت ارضي كشور عنوان مي‌كند: «اگر محكوميت و اتهامي متوجه ساواك باشد، كه هست، در مقابله با عوامل براندازي نبوده، بلكه در ارتكاب به اعمالي بوده كه با استفاده از قدرت و خارج از وظايف خود انجام مي‌داده، والا شكنجه دادن، گرچه از نظر انساني و اخلاقي و وجداني و غيره محكوم و برخلاف موازين حقوق بشر است، ولي شيوه‌اي است كه اگر حيات و استقلال و تماميت ارضي مملكت در بين باشد، در تمام كشورها و جوامع بكار گرفته مي‌شود.» (ص160) بعد از طرح اين قبيل انتقادات جزئي، منوچهر هاشمي بتدريج زاويه‌اي را براي دفاع از عملكرد ساواك مي‌گشايد: «ساواك هم از درون همين جامعه‌اي كه به تصديق دوست و دشمن به فساد و بي‌قانوني و كژ روي‌هاي گوناگون آلوده بود، برخاسته بود. جامعه‌اي كه در آن فضيلت‌ها رنگ باخته بود و اعتبار اشخاص بر حسب ارقام مورد عمل در مقاطعه‌ها، معاملات خارجي، بساز و بفروشي، شهرك‌سازي و ده‌ها و صدها مورد مشابه سنجيده مي‌شد. در جامعه‌اي كه عزت يك مقاطعه كار بيسواد بر دهها قاضي و استاد دانشگاه و معلم و پزشك و افسر و امثالهم برتري داشت، چگونه مي‌توان انتظار داشت كه سازمان با قدرتي مثل ساواك، از همه آلودگيها و بيماريهاي جامعه به دور باشد.» (ص168) منوچهر هاشمي سعي دارد اين‌گونه بنماياند كه ساواك در رنگ باختن فضيلت‌ها در جامعه، همچنين در حاكميت افراد بيسواد بر آن هيچ نقشي نداشته و بدترين شكنجه‌ها را بر منتقدان افراد بي‌سواد و به دور از فضائل انساني اعمال نمي‌كرده است. ظاهراً دژ دفاعي دربار كه ويليام شوكراس در مورد انحطاط اخلاقي آن اين‌گونه مي‌گويد سازمان ديگري بوده است: «از دربار ايران بوي تعفن سكس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفت‌گو مي‌كردند كه آخرين معشوقه سوگلي شاه كيست... دلالي محبت يكي از اشكال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار مي‌رفت. يكي از درباريان جوان و پشتكاردار كه در حال حاضر در محله بلگر يوياي لندن زندگي مي‌كند، مي‌گويد: «براي پيشرفت مي‌بايست پااندازي كرد.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص443) همچنين آيا بساز و بفروشهاي بي‌سواد اصلي، جز درباريان بودند؟ و اگر كساني كه زمينهايشان توسط اشرف يا ساير وابستگان به محمدرضا پهلوي غصب مي‌شد، اعتراضي مي‌كردند چه سازماني معترضان به عملكرد درباريان را تحت بدترين شكنجه‌ها قرار مي‌داد. سپهبد پاليزبان درباره تصاحب اموال مردم توسط اشرف و ساير درباريان مي‌گويد: «خواجه‌نوري با اشرف پهلوي شريك بود و به كليه مالكين اراضي شرق تهران پارس و حتي برخي صاحبان خانه‌ها ابلاغ نموده بودند كه املاك شما در طرح مجتمع ساختماني قرار گرفته است و قيمت ملك شما ارزيابي و پرداخت مي‌شود كه در فلان تاريخ بايد تخليه كنيد و برويد. معلوم نبود مطابق چه قانوني به اين اجحاف دست زده بودند. اين اراضي از شرق تهران پارس شروع مي‌شد منهاي قريه جواديه تا رأس گردنه جاجرود هزارها هكتار را در بر مي‌گرفت... منزل من كه متري هشت تومان آنرا خريداري نموده بودم... همه با يك چشم به همزدن بلعيده مي‌شد... خوب ملاحظه فرمائيد من يك سپهبد بودم طرز رفتار اين بود واي بحال ديگران. البته قانون جنگل است.» (خاطرات سپبهد پاليزبان، لس‌آنجلسNaragestan publishers ، اول دسامبر 2003، ص470) سازمان مخوفي كه موجب مي‌شد سپهبد پاليزبان با همه قدرتش جرئت نكند در برابر اشرف بايستد آيا جز ساواك بود؟ همان گونه كه اين عضو بلندپايه ارتش شاه اذعان دارد مردم عادي از ترس جنايات اين سازمان پليسي هرگز جرئت كوچكترين اعتراضي به پيروي درباريان از قانون جنگل نداشتند. در واقع ساواك اين جسارت را به درباريان مي‌داد كه به ملت ظلم كنند، در حالي كه اگر مردم مي‌توانستند به محاكم مراجعه و اعتراض خود را از كانالهاي قانوني پيگيري كنند ديگر اشرف و امثال او نمي‌توانستند حقوق اوليه مردم را از بين ‌ببرند. در تمام دوران حاكميت استبداد سازماني كه هر نوع اعتراضي را به درباريان با خشونت آميز‌ترين اشكال در نطفه خفه مي‌كرد ساواك بود؛ بنابراين نمي‌توان گفت در جامعه‌اي كه كژرويهاي گوناگون وجود دارد از ساواك هم نمي‌توان انتظار آلودگي نداشت. ساواك به عنوان بازوي اجراي استبداد در واقع منشأ آلودگي بود كه در اين زمينه‌ مي‌بايست به روشن كردن نحوه عملش پرداخت. مسئول اداره هشتم ساواك بعد از اين مقدمه‌چيني، اعضاي اين سازمان را كه صرفاً در خدمت قدرت فائق آمده بر ايران بعد از كودتاي 28 مرداد و استبداد داخلي بودند خدمتگزاران وطن!؟ مي‌نامد: «بدتر از آن قضاوت آلوده به غرض و مقاصد خاص بود كه درباره اين خدمتگزاران وطن صورت گرفت و طي آن مرز حق و ناحق بهم آميخت، و در چيرگي كينه و عداوت و مقاصد خائنانه سياسي و بالاخره غلبه هيجان كور بر خرد و منطق، كه از ويژگيهاي انقلاباتي از نوع انقلاب ايران است، از سازماني كه سهم قابل ملاحظه‌اي در حفظ استقلال و امنيت كشور در يكي از بحراني‌ترين ادوار تاريخ معاصر، به عهده داشت، يك گشتاپو يا كي‌جي‌بي ساخته شد.» (صص7-136) هرچند گشتاپو و كي جي بي نسبت به ساير ملتها ظلم بسياري روا داشته‌اند، اما در داخل كشور خودشان عليرغم داشتن چهره خشن بشدت حافظ منافع ملي بوده‌اند، و از حقوق كشورشان در برابر ساير كشورها مراقبت مي‌كردند اما ساواك به اعتراف صريح جناب رئيس اداره هشتم در مقابل مردم ايران و در خدمت بيگانه بود: «ساواك بايد ضمن قدرداني از كمك‌هاي علمي و فني كشورهاي ياد شده، در مواردي كه هدف‌هاي مشترك در بين بود با آنها همكاري مي‌كرد و در عين حال استقلال و هويت خود را حفظ مي‌نمود. نه اينكه تحت اراده چند مستشار آمريكائي كه در مواردي دانش و هوش و كارائي آنها به مراتب از كارمندان و افسران ايراني كمتر بود و عمدتاً ماموريت داشتند در راه منافع كشور خودشان انجام وظيفه بكنند، قرار گيرد. ولي اعتقاد بي‌چون و چراي مقامات بالاي مملكتي به كارائي‌هاي سيا و اينتليجنت سرويس بريتانيا، بيشتر مواقع موجب مي‌شد كه ابتكار عمل از ساواك سلب شود.» (صص4-403) منوچهر هاشمي به اين ترتيب مي‌پذيرد در بعد مسائل اطلاعاتي و امنيتي نه از ديدگاه پهلويها و نه حاميان بيگانه آنها ساواك اعتباري نداشته و تشكيلات عريض و طويل آن صرفاً در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بيگانه بوده ‌است. آنچه به نظر مي‌رسد به عهده ساواك گذاشته مي‌شود آنهم با نظارت، آموزش و هدايت آنان، امور پليسي در امر سركوب مخالفان كودتاگران بوده است. نكته حائز اهميت اينكه در اين فراز نيز مسئول اداره هشتم حاضر نيست واقعيتي را كه موجب آشكار شدن ماهيت محمدرضا پهلوي مي‌شود، بيان دارد. بطور مسلم تنها كسي كه مي‌توانست به ساواك دستوري بدهد شخص شاه بود. هيچ مقام ديگري حدفاصل وي با ساواك نبود كه بتواند به آن امر و نهي كند. اما براي آن كه بي‌هويتي اعليحضرت!؟ در برابر بيگانگان مشخص نشود، در اين فراز ترجيح داده مي‌شود «مقامات بالاي مملكتي» عامل تبديل ساواك به مجري اهداف بيگانه ذكر شوند. اينگونه به نظر مي‌رسد كه دفاع از مفاسد سياسي، اقتصادي و اخلاقي دربار آنچنان با وجود عناصر ساواك عجين شده كه حتي سالها بعد از سرنگوني رژيم پهلوي توسط ملت ايران، هنوز نمي‌توانند سخني در تعارض با دربار (بربادرفته) به زبان آورند. 3- ماهيت عناصر تشكيل دهنده ساواك: همانگونه كه اشاره شد در اين كتاب منوچهر هاشمي تلاش دارد قتل و خشونت را در ساواك به افسراني نسبت دهد كه از فرمانداري نظامي به اين سازمان راه يافتند و طرفداري از آزادي و تز تعامل با جريانات سياسي و جوانان را مربوط به كساني قلمداد كند كه از ركن 2 به آن منتقل شدند. از همين زاويه و از موضع يك فرد با سابقه در ركن 2، وي از اينكه نيروهاي طيف اول بر ساواك حاكم ‌شدند، تأسف مي‌خورد و مي‌گويد: «اعمال اين شيوه‌ها و ايجاد خفقان و سانسور و سلب آزادي از مردم و احزاب به صورت افراط و جلوگيري از فعاليت‌هاي معقول سياسي و اجتماعي بود كه بطور طبيعي، مردم بخصوص جوانها را بطرف عصيان مي‌كشانيد و بهانه به دست مخالفان داخلي و خارجي حكومت مي‌داد كه آنرا رژيم سفاك و ضد حقوق بشر معرفي كنند. در حالي‌كه اگر به مردم فرصت ابراز عقايد و اجازه تشكيل سازمانها و احزاب و اجتماعات داده مي‌شد، نه از عصيانها و خرابكاريها نشاني باقي مي‌ماند و نه فعالان‌ سياسي داخل و خارج كشور بهانه‌اي براي حمله به حكومت به دست مي‌آورند. (ص3-403) علي‌القاعده استنباط خواننده از اين اظهارنظر اين است كه اولاً آقاي منوچهر هاشمي و جرياني در ساواك موافق احقاق حقوق مردم بودند و به شكنجه و سركوب اعتقادي نداشتند. ثانياً جناح مقابل اين جريان آنچنان سبوعانه و جنايتكارانه حقوق اساسي مردم را نقض مي‌كردند كه رژيم پهلوي سفاك جلوه‌گر مي‌شد. ثالثاً امكان فعاليتهاي سياسي معقول مي‌توانسته به‌ وجود آيد و ابراز عقايد و تشكيل اجتماعات هيچگونه خطري!؟ نمي‌توانسته براي امنيت!! كشور داشته باشد. رابعاً ساواك بايد نوعي عمل مي‌كرد كه حتي آثار جنايات فرمانداري نظامي بعد از كودتاي 28 مرداد را از بين مي‌برد و نظر مردم را نسبت به دولت كودتا عوض مي‌كرد: «تا بدين ترتيب هم نظر عامه مردم نسبت به رژيم و حاكميت كه بعد از واقعه 28 مرداد 1332 و رفتار نسبتاً خشن فرمانداري نظامي قضاوت بدبينانه‌اي پيدا شده بود، تعديل شود و هم بتدريج الگوهاي دموكراسي با شرايطي، در كشور مورد عمل قرار بگيرد.» (صص9-118) تا اينجاي بحث، رئيس ركن 2 در لشكر لرستان و رئيس اداره هشتم ساواك مي‌پذيرد كه عده‌اي در ساواك سفاكانه عمل مي‌كردند و همه حقوق مشروع مردم را به بد‌ترين شكل نقض مي‌كردند. اكنون با استناد به مطالب «داوري» در مورد جناح ديگر كه ظاهر طرفدار دمكراسي بوده‌اند!! تامل بيشتري مي‌كنيم تا ادعاي نويسنده را محك زنيم: «گرچه تعدادي از افراطيون اين حركت (مذهبي) در بعد از وقايع مرداد سال 1332 به مجازاتهاي سنگين رسيدند، ولي عدم قاطعيت كافي در قلع و قمع آنها و بالاتر از آن، اهميت ندادن به فعاليت‌هاي زيرزميني و پشت پرده اين گروه كه ظاهراً براي محدود كردن حركت‌هاي چپ نديده گرفته مي‌شد، در بوجود آمدن حوادث وحشتبار سالهاي بعد، يعني حادثه خرداد 1342 و سپس واقعه بهمن 1357 نقش عمده‌اي داشت. اصولاً به نظر من، كه نظر بسياري از افراد آگاه هم در مورد پيچيدگي و كيفيت بافت اجتماعي و ساختار سياسي ايران است، بازي دستگاه با جناح روحانيت اشتباه بود.» (ص76) اين طرفدار دمكراسي كه قبلاً سركوب فرمانداري نظامي را غلط عنوان كرد و خواستار تصحيح و برطرف كردن تأثيرات آن در ميان مردم بود در اين فراز به يكباره ماهيت خود را روشن ساخته و از اينكه بعد از كودتا سركوب گسترده‌اي صورت نگرفته و جمعيت بيشتري قلع و قمع نشده‌اند آشكارا ابراز ناراحتي مي‌كند. ظاهراً اعدامهاي وسيع و كشتار خياباني توسط اراذلي چون شعبان جعفري كه سياهي آن از تاريخ معاصر ايران هرگز پاك نخواهد شد نتوانسته عطش آدمكشي اعضاي ساواك را در كه آن زمان يا در ركن 2 يا در فرمانداري نظامي فرو نشاند: «روزولت مي‌بايست چند هزار دلار از بودجه سري كه سازمان سيا در تهران داشت به دو مامور خود بپردازد. اين پول را مي‌بايست به چاقوكشان و اراذل زورخانه و افراد فقير زاغه نشين جنوب شهر بپردازند تا به تظاهرات به نفع شاه تشويق شوند.» (آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، نشر البرز، سال 69، ص75) جنايات فراموش نشدني كه دار و دسته چاقوكشان در خيابان‌هاي تهران صورت دادند و كشتار بيرحمانه‌اي كه در زندانهاي فرمانداري نظامي صورت گرفت دستكم به اعتراف همين آقاي رئيس اداره هشتم بايد به نوعي از اذهان مردم پاك مي‌شد. جناياتي چون زنده زنده سوزاندن روزنامه‌نگاران (كريم‌پور شيرازي) و شكنجه‌هاي سبوعانه مخالفين سلطه‌ آمريكا و صهيونيسم بر ايران كه براي نمونه آنان را عريان در بشكه‌هاي حاوي شيشه‌هاي خرد شده قرار مي‌دادند و سپس آن را به گردش در مي‌آوردند و... عرق شرم بر پيشاني هر ايراني مي‌نشادند چرا كه اين جنايات به صورت آشكار و پنهان به دست يك سري ايراني‌نما صورت گرفت. اين حجم از جنايات فقط براي قاتلان بالفطره مي‌تواند كم جلوه‌گر شود و از اينكه در آن فرصتهاي استثنايي!! بعد از كودتا نتوانسته‌اند بيشتر خون بريزند سالها بعد تأسف بخورند. براي بيشتر روشن شدن ماهيت عناصري كه از ركن 2 و فرمانداري نظامي جذب ساواك شدند بهتر است اولين رياست ساواك كه منوچهر هاشمي به وي ارادت ويژه‌اي دارد؛ «سپهبد بختيار به نظر من يكي از شجاع‌ترين و ميهن‌پرست‌ترين افسران ارتش بود» (ص289) را به خوبي بشناسيم: «ماموران ساواك به وسيله موساد و سيا و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بين‌المللي» تربيت مي‌شدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درنده خوي وفاداري نبود...» (آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص198) همچنين در مورد قسي‌القلبي وي در كشتن افراد در سمت فرمانداري نظامي تهران آمده است: «سيف‌پور فاطمي: دكتر حسين فاطمي چندي مخفي بود و بعد از آنكه دستگير شد، مريض بود در داخل شهرباني يك عده‌اي از طرف اشرف و شاه مامور كشتن او شدند و در داخل شهرباني شعبان بي‌مخ او را با چاقو مجروح كرد به طوري كه مجبور شدند او را به بيمارستان بردند مدتي در بيمارستان بود و بعد از آنكه او را محاكمه كردند محاكمه‌اش هم كاملاً سري بود محكوم به اعدام شد و با حال تب‌ روي برانكارد او را اعدام كردند...و يكي از اشخاصي كه در زندان بود دكتر شايگان- [مي‌گفت] دكتر حسين فاطمي را [تيمور] بختيار و نصيري همان طور كه روي برانكارد بود با سه تير از بين بردند». (تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش عمادالدين باقي، نشر تفكر، سال 73، ص129) فردوست نيز روايتي مشابه ديگران در مورد تيمور بختيار دارد: «... (بعد از كودتاي 28 مرداد) تيمور بلافاصله به دستور آمريكايي‌ها فرمانداري نظامي تهران را ايجاد كرد و قدرت واقعي را به دست گرفت... در مقام فرمانداري تهران بيدادها كرد و هر كس را كه آمريكا و انگليس و محمدرضا مي‌خواست از دم تيغ گذراند. توده‌اي‌ها را قلع و قمع كرد. فدائيان اسلام را به طرز فجيعي به جوخه اعدام تحويل داد. پادگان مركز 2 زرهي را به يك شكنجه خانه تمام و كمال تبديل كرد و به جان دختران و زنان خرس انداخت.» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، حسين فردوست، انتشارات موسسه اطلاعات، ج1، ص417) نكته جالب توجه اينكه رئيس اداره هشتم علي‌رغم انتقاد از جنايات تيمور بختيار در مقام فرمانداري نظامي در تناقضي آشكار، از كسي كه به روايت همگان از شكنجه انسانها لذت مي‌برده و در درنده‌خويي زبانزد عام و خاص بوده است به عنوان «يكي از شجاع‌ترين و ميهن‌پرست‌ترين افسران ارتش» ياد مي‌كند. (ص289) بنابراين از يك سو ارادت ويژه منوچهر هاشمي به تيمور بختيار و از سوي ديگر عملكرد وي در دوران تصدي‌اش در ركن 2 به خوبي روشن مي‌سازد كه نمايش تفكيك نيروهاي ساواك به دو جريان درنده‌خو و نرمخو اصولاً مبنايي ندارد. مروري بر عملكرد نويسنده كتاب «داوري» در دوران تصدي رياست ركن 2 لشكر لرستان، دستكم از زبان خودش درنده‌خويي همه نيروهاي گزينش شده براي ساواك را اثبات مي‌كند: «فروغ [رئيس اداره هواشناسي استان لرستان] در مراحل اوليه بازجوئي در داخل شهرباني هم از اعتراف خودداري مي‌كرد ولي با فشار روحي و جسمي كه در بازجويي...» (ص41) «پسر [مبل فروش بروجردي] تحت بازجويي و بازپرسي قرار گرفت كه بالاخره با اعمال فشار و كاربرد روش‌هايي كه آن روزها براي گرفتن اعتراف به كار مي‌رفت، ناچار به اعتراف شد... روش‌هاي معمول بازپرسي براي وادار كردن مسئول كميته شهرستان بروجرد به اعتراف، به نتيجه نرسيد و پس از تحمل فشار روحي و جسمي زياد به زندان تن داد. او 18 سال داشت و پسر رئيس اداره پست و تلگراف شهرستان بروجرد بود و از اعضاي بسيار مهم حزب توده به شمار مي‌رفت... مقاومت و سرسختي آن جوان در برابر آنهمه اعمال فشار تعجب‌انگيز بود» (صص5-44) جالب اينكه نويسنده كتاب، حتي سالها بعد از سقوط پهلوي خود را نتوانسته از آموزشهاي كودكانه مبني بر اين كه «هركس كمترين مخالفتي با دربار و سلطه آمريكا بر ايران كرد وابسته به شوروي است» رها سازد، لذا براي رهايي از عذاب وجدان به سبب اعمال سخت‌ترين شكنجه‌ها بر يك جوان 18 ساله، او را «از اعضاي بسيار مهم حزب توده» مي‌خواند. البته اين گونه سخنان، بخوبي ميزان فهم و درك حتي كساني را كه در پستهاي بالاي ساواك بودند روشن مي‌سازد. اگر عقل منفصل ساواك يعني سيا، موساد و اينتليجنت سرويس نبود، بايد اذعان داشت بازوي سركوب استبداد را يك مشت قاتل بالفطره كه جز اعمال زور كار ديگري بلد نبودند، تشكيل مي‌داد. البته آقاي منوچهر هاشمي در مدت اقامتش در اروپا بعد از انقلاب، علاوه بر آموزه‌هاي ضدكمونيستي، موضوعاتي را نيز در مورد دمكراسي به طور طوطي‌وار آموخته است و از آميختن اين آموزه‌ها ملغمه‌اي پديد آورده كه شمه‌اي از آن را در كتاب «داوري» مي‌توان خواند: «معتقدم كه سر و شور جواني و سياست‌بازي و خود قهرمان بيني و چريك‌بازي، بخشي از طبيعت جواني، آن هم در جوامعي كه فرصت و امكان ابراز عقيده در قالب راستين خود نيست، مي‌باشد و در شرايطي كه جامعه‌اي، با نابرابري‌هاي آشكار، تبعيض، فردمداري، فساد، عدم امنيت حقوقي و قضائي و غيره و غيره گرفتار است بسيار طبيعي است كه حركت‌هاي افراطي حتي با هدف براندازي رژيم، به ظهور بپيوندد. اين حق، حتي در مقدمه منشور حقوق بشر، براي مردمي كه گرفتار اين مسائل هستند. شناخته شده است. اما اين حركت‌ها زماني مشروعيت و موضوعيت پيدا مي‌كند كه آگاهانه بوده و در راستاي هدف‌هاي ملي و مردمي و در جهت استقلال، آزادي، حاكميت مردم و بالاخره دموكراسي، با آن مفهوم كه در جوامع آزاد وجود دارد شكل بگيرد...» (ص48) رئيس اداره هشتم ساواك تحت تاثير آموزه‌هاي شعاري محيط جديد مي‌پذيرد كه در دوران پهلوي، كشور، استقلال و آزادي نداشته و ايران فاقد حاكميت ملي بوده است، منتها به زعم ايشان كساني كه براي دستيابي به اين ارزشها قيام كرده بودند حركتشان آگاهانه نبوده است. حتي اگر بپذيريم خيزش سراسري ملت ايران عليه سلطه آمريكا و ديكتاتوري شاه بر كشور آگاهانه نبوده است، آيا شكنجه‌گر جوانان كشور (كه اعمال وحشيانه‌اش به مرگ بسياري از آنان منجر شده) از اينكه در كنار يك ديكتاتور ايستاده، از سلطه بيگانگان بر كشور دفاع كرده و جواناني را كه حقشان بوده قيام كنند وحشيانه زير چكمه‌هاي خود قرار داده، نبايد احساس ندامت كند ولو اينكه معتقد باشد جوانان داراي حق اعتراض، چندان آگاه نبوده‌اند؟ اما خصلت درنده‌خويي زماني به اثبات مي‌رسد كه حتي علي‌رغم اين اعترافات، منوچهر هاشمي حاضر به ابراز ندامت از عملكردهاي خويش نيست: «پس از چهل سال خدمت در ارتش و طي مدارج مختلف آن، هنوز بر اين باورم آنچه را طي خدمتم در ارتش و سپس در سازمان امنيت و اطلاعات كشور، در مقابله و مبارزه با حزب توده، عامل شناخته شده‌ي بيگانه و نيز با گروههاي افراطي و تروريستي كه باز هم نام و نشاني مشخصي از بيگانگان داشتند و يا حتي خود ندانسته در خدمت بيگانگان درآمده بودند، كرده‌ام، درست بوده است. من راه و روش و مقاصد آنها را هميشه خلاف مصالح ملت و ميهنم مي‌دانستم و هنوز هم مي‌دانم. بعلاوه وظيفه شغلي و سازماني من ايجاب آن اقدامات و خدمات را مي‌كرده است.» (ص47) حتي اگر درستي ادعاهاي منوچهر هاشمي را در مورد وابستگي همه گروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه (كه سهم اندكي در مبارزات ملت ايران به خود اختصاص مي‌دهند) بپذيريم، وي بيش از ديگران مي‌داند كه در سالهاي 55-54 گروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه كاملاً درهم شكسته شدند و جز عده‌اي – كه آن هم زنداني بودند - در جامعه هيچ‌گونه حضوري نداشتند و جريان اصلي انقلاب- ملت ايران- نه به مبارزه مسلحانه رويكردي نشان داده بود و نه هيچ‌كس مي‌تواند آن را وابسته به كشور بيگانه‌اي قلمداد كند. مهمترين گواه بر اين مدعا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي علي‌رغم همه فشارهاي غرب بر ايران زمينه هيچ‌گونه وابستگي‌اي فراهم نشد، حتي در سخت‌ترين شرايط جنگ تحميلي كمترين تمايلي براي پذيرش چتر حمايتي روسها در حاكميت كشور بروز نكرد؛ بنابراين انتساب عملكرد همه مبارزان به بيگانه و ناآگاه تصور كردن همه ملت ايران مي‌تواند تراوش يك مغز كوچك باشد. شايد تعريف سعيده پاكروان دختر دومين رئيس ساواك از نيروهاي اين سازمان، تا حدودي گوياي واقعيت باشد: «... از نظر ساواك همه بالقوه كمونيست بودند. اگر مي‌گفتيد فلان جاده چهار تا چاله دارد، در حالي كه بيش از سه تا نداشت، كمونيست تلقي مي‌شديد. كمونيسم مقوله‌اي بود كه ساواك صبح را با آن شروع مي‌كرد... مرام ساواك اين بود كه اگر آزادي بدهيد كمونيسم مي‌آيد، همچنان كه شب به دنبال روز مي‌آيد، بنابراين اگر اجازه دهيد كه روشنفكران آزد بچرخند، ايران اجباراً به دامن شوروي سقوط مي‌كند.» (توقيف هويدا، سعيده پاكروان، ترجمه نيما همايون‌پور، نشر كتاب روز، سال 78، ص41) سعيده پاكروان حتي پدرخويش را نيز از اين قاعده مستثني نمي‌بيند و اين بيماري كژ فهمي را مبتلا به كليت ساواك مي‌پندارد. البته عامل اصلي اين محدود انديشي را شايد سفير آمريكا دريافته باشد. او توان فكري رئيس ساواك را اين‌گونه تشريح مي‌كند: «رئيس ساواك ژنرال نعمت‌الله نصيري فرد زيرك و كارداني نبود. او مردي كم‌اطلاع و كند ذهن بود كه فقط به خاطر وفاداري به شاه و جلب اعتماد وي هنگاميكه فرمانده گارد سلطنتي بود ترقي كرد.» (خاطرات دو سفير،ويليام سوليوان، آنتوني پارسونز، نشر علم، چاپ سوم، سال 1375، ص302) تمامي مردم ايران را كه به دليل داشتن اعتقادات قوي ديني در تاريخ معاصر هرگز روي خوش به عقايد‌ الحادي نشان ندادند متمايل به ماركسيسم خواندن، در واقع به همان «كند ذهني» نيروهاي ساواك باز مي‌گردد. البته همين ويژگي نيز موجب مي‌شد كه تنها به اعمال زور رو مي‌آوردند. گزينش افراد قسي‌القلب كه كارنامه درخشاني از خود در اين زمينه در ركن 2 و فرمانداري نظامي تهران ارائه كرده بودند در واقع ساواك را در وادي به سقوط كشاندن رژيم پهلوي قرار داد. افرادي كه به خاطر يك شبنامه جواني را زير شكنجه به قتل مي‌رساندند زمينه رويكرد برخي از جوانان كشور را به قوه قهريه فراهم كردند. البته با پيدايش اين گروههاي مسلح، ساواك به وحشت‌ افتاد و قاتلان بالفطره آن، خشونت خود را به حد غيرقابل تصوري رساندند كه حتي مربيان آمريكايي آنها نيز از آن ميزان خشونت‌ تبري جستند. سفير آمريكا در اين زمينه مي‌گويد: «متاسفانه بايد بگويم كه روابط ما با ساواك در زمينه مبادله اطلاعات هم خيلي ثمربخش نبود و ما فقط بدنامي رابطه با ساواك و عواقب ناگوار آن را تحمل كرديم» (همان، ص97) در واقع آش به حدي شور مي‌‌شود كه آشپز نيز معترض مي‌گردد. حتي اسرائيلي‌ها نيز كه بعد از آمريكائيها بيشترين نقش را در تربيت اين قاتلين بالفطره داشتند به نوعي در خاطرات خود از آنان تبري مي‌جويند: «همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است! به من گفته بودند هركسي كه به دفتر تيمسار بختيار فرمانده ساواك مي‌رود (دو هفت‌تير پر در دو سوي ميزش بود!) بايد بالاي پانزده دقيقه خاموش و دست به سينه بايستد تا دلهره‌اش هزار چندان شود تا كمر خم شود و بي سر سوزني پايداري همه آنچه را كه مي‌شنود، بپذيرد.» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000 ميلادي، صص3-82) آنچه موجب مي‌شود امروز تمامي حاميان رژيم پهلوي از عملكرد ساواك تبري جويند بي‌اطلاعي ديروز آنان از اين جنايات نيست بلكه در آن زمان تصورشان اين بود كه جنايات عده‌اي شكنجه‌گر آنچنان وحشتي در ميان ملت ايران ايجاد خواهد كرد كه هرگز به سمت مخالفت با سلطه آنان بر كشورشان سوق نيابند، اما ديدند كه محاسباتشان دربارة ملت ايران اشتباه بود. جالب اينكه مقاومت قابل ستايش مردم حتي قاتلين بالفطره را نيز به خضوع وا مي‌دارد: «من شاهد درجات استواري ايمان و اعتقاد بسياري از جوان‌ها و مردان و زناني كه صادقانه و پاكبازانه گام در راه آرمان خود نهاده، بوده‌ام و شخصيت آنها را ستوده‌ام... مايلم در اين مورد به يكي دو نمونه اشاره بكنم...» (ص52) منوچهر هاشمي سپس به شهادت جواني به نام «محمد» زير شكنجه ساواك اشاره مي‌كند: «با تحقيقاتي كه درباره دستگيري محمد به عمل آوردم، معلوم شد در پي سؤظني كه به او پيدا شده او را با مدارك و وسايل خطرناك دستگير كرده‌اند... چون بنا بر اصل حيطه‌بندي در وظايف ادارات كل ساواك، دخالت من در كار اين جوان نمي‌توانست عملي باشد، مادر او، ناچار به برادر خود كه درجه سپهبدي داشت و از امراي شاخص ارتش بود، توسل جست... دايي آن جوان اين پيشنهاد را مي‌پذيرد و در كميته مشترك ساعت‌ها با او به صحبت و بحث مي‌نشيند، ولي جوان به دائي خود روي خوش نشان نمي‌دهد... ولي دائي، يعني سپهبد با اسم و رسم ارتش، با پريشاني و عصبانيت سلول خواهرزاده‌اش را ترك مي‌كند و به بازجويان مي‌گويد هر كاري را صلاح مي‌دانيد بكنيد مجاز هستيد. و آن‌ها كاري كه لابد به نظر خودشان صلاح بوده مي‌كنند و روز بعد شنيده شد كه آن جوان در بازداشتگاه كميته درگذشته است.» (ص55) مسلماً جواني كه مقاومت و استواري‌اش در راه استقلال ميهن، منوچهر هاشمي را تحت تاثير قرار داده (هرچند كه هيچ‌گونه اقدامي براي رهايي وي از شكنجه نمي‌كند) گرايش ماركسيستي نداشته و عضوگروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه نيز نبوده است، وگرنه براي كاستن از ابعاد جنايت شكنجه‌گران علت دستگيري «محمد» قيد مي‌شد، در صورتي‌كه حتي نام فاميل وي ذكر نمي‌شود تا جامعه امكان تحقيق در اين باره را پيدا نكند. البته جرم رايج آن ايام، تايپ و تكثير اطلاعيه‌اي توسط جمعي از جوانان بود. دانشجوياني كه همه زمينه‌ها و راههاي مشاركت در سرنوشت جامعه را به روي خود بسته مي‌ديدند، دستگاه تايپي تهيه و نظرات اعتراضي خود را به وسيله آن نوشته و تكثير مي‌كردند. اينگونه منتقدان بعد از دستگيري زير شكنجه قرار مي‌گرفتند تا مشخص شود دستگاه تايپ را از چه طريقي به دست آورده‌اند، با مشاركت چه كساني به تهيه اطلاعيه مبادرت كرده‌اند و در نهايت مي‌بايست افراد تكثير كننده اطلاعيه را تك‌تك معرفي مي‌نمودند. طيعاً فرد تحت شكنجه، در صورتي كه حاضر نمي‌شد به دوستان خود خيانت كند و به معرفي آنان بپردازد، سرنوشت «محمد» در مورد او رقم مي‌خورد. تناقض‌گوئيهاي منوچهر هاشمي دربارة شكنجه جواناني كه به ستايش آنان مي‌پردازد دامنه وسيعي در اين كتاب مي‌يابد، گاهي حق اعتراض را براي جوانان در محيطهاي ديكتاتوري كه همه حقوق ملت ضايع مي‌شود به رسميت مي‌شناسد، گاهي انگ توده‌اي به پيشاني آنها مي‌زند و شكنجه‌گران را در نابود ساختن آنان محق مي‌داند؛ گاهي شخصيت و استواري اين جوانان را مي‌ستايد و گاهي عملكرد آنان را عامل تسلط بيگانه بر كشور اعلام مي‌كند (گويي آمريكا، اسرائيل و انگليس بر همه‌شئون كشور مسلط نبودند) و... جالبتر آنكه گاهي نيز اصولاً شكنجه را نفي مي‌كند و اعلام مي‌دارد برخي عملكردهاي نيروهاي ساواكي در جامعه شكنجه تلقي مي‌شده است: «طبيعي بود كه شدت عمل به خرج داده مي‌شد و حتي بعضي از ماموران در اين مورد افراط هم مي‌كردند كه در مجموع شكنجه تلقي مي‌شد ولي آن مبالغه‌هائي كه كرده شده و اتهاماتي كه وارد آورده شده پايه و اساس درستي نداشت. مگر در موارد استثنائي، معمول‌ترين فشارها، بيخواب نگاهداشتن، گرسنگي دادن، سرپا نگهداشتن و نظاير آنها بود.» (ص145) همواره خلاف واقع‌گو، كم‌حافظه نيز مي‌شود. منوچهر هاشمي قبل از اين اعلام موضع قاطع در مورد عملكرد اداره سوم ساواك كه شكنجه‌گري حرفه اصلي‌اش بود، اعلام مي‌كند از آنچه در آنجا مي‌گذشت بي‌اطلاع بوده است: «من عليرغم طول خدمتم در ساواك؛ از ابتداي تشكيل تا انتهاي آن، با وجود همكاريهاي نزديكي كه، در سمت‌هاي مختلف، از جمله مديريت اداره كل هشتم به مدت پانزده سال، با ساير ادارات كل، از جمله اداره كل سوم داشتم، اطلاعاتم از عملكرد اين اداره، محدود به اخبار منتشره در بولتن‌هاي ادواري داخلي كه مخصوص مقامات سازمان تهيه مي‌شد، بود. در اين بولتن‌ها هم، معمولاً اخبار عمومي و بعضاً نتايج پاره‌اي از عمليات كه سرزبانها مي‌افتاد درج مي‌شد، نه بيشتر. بنابراين اظهارنظر من درباره همه فعاليت‌هاي اين سازمان، بجز اداره كل هشتم، يعني اداره كل ضدجاسوسي، نمي‌تواند از جامعيت كامل برخوردار باشد.» (ص129) اگر منوچهر هاشمي از شكنجه رايج در اداره سوم اطلاع چنداني نداشته پس چگونه با قاطعيت آن را رد و فشار وارد بر دستگيرشدگان را محدود به بيخواب نگه داشتن، گرسنگي دادن و سرپا نگه داشتن افراد عنوان مي‌كند؟ لابد «محمد» نيز يكشبه بر اثر گرسنگي و بيخوابي (!) به شهادت رسيده است. نويسنده كتاب «داوري» پارا از اين نيز فراتر نهاده و بدون ذكر منبع ماخذ، سخناني را به افراد مختلف نسبت مي‌دهد تا نتيجه بگيرد كه شكنجه‌اي در كار نبوده است: «بهزاد نبوي از بلندپايگان حكومت جمهوري اسلامي و وزير كابينه ميرحسين موسوي، در مصاحبه‌اي در اوايل سال 1372، كه متن آن در روزنامه‌هاي داخل كشور چاپ شد، گفت: «بسياري از آن شكنجه و عذاب‌ها و ناخن‌كشيدن‌ها و غيره را كه به ساواك نسبت مي‌دهند، از بنياد دروغ بود، و زندانيان سياسي، از بسياري از امكانات، كه حتي در بيرون از زندان هم فراهم نبود استفاده مي‌كردند». (ص47) از آنجا كه درباره اين ادعا ذكر ماخذ نشده است و مدعي مشخص نمي‌سازد كه اين سخن به نقل از آقاي بهزاد نبوي در كدام روزنامه به چاپ رسيده، صاحب اين قلم براي روشن شدن ادعاي مزبور با آقاي نبوي تماس گرفت و ايشان ضمن تكذيب اين مطلب عنوان داشت سالها قبل من در مصاحبه‌اي گفتم شكنجه ناخن كشيدن در مورد من اعمال نشد. ضمن اينكه شكنجه با آپالو به مراتب كشنده‌تر از ناخن كشيدن بود. اگر آقاي نبوي اعلام مي‌دارد كه اين نوع شكنجه در مورد شخص ايشان صورت نگرفته، نشان از صداقت نيروهاي مبارزه قبل از انقلاب دارد كه واقعيتها را بدون كم و كاستي بيان مي‌دارند، اما متأسفانه در كتاب «داوري» از اين صداقت سؤاستفاده شده تا وانمود شود كه شكنجه وجود نداشته است. حال آنكه اين نوع شكنجه در مورد آقايان علي‌محمد بشارتي و ضياء طباطبايي اعمال شده و در خاطرات آنها منعكس گرديده است. همچنين ويليام شوكراس نيز در كتاب خود به صراحت از اين نوع شكنجه به همراه ديگر انواع شكنجه‌‌ها ياد مي‌كند: «در نظر شاه هر كس با حكومت او مخالفت مي‌كرد «ماركسيست»، «تروريست» يا «ماركسيست اسلامي» بود كه از آنچه او «اتحاد نامقدس بين سرخ و سياه» مي‌ناميد ناشي مي‌شد...به شهادت زندانيان سابق، ابزارهاي شكنجه ساواك معمولاً عبارت بود از شلاق،‌ كتك،‌ شوك برقي، كشيدن ناخن و دندان،‌ تنقية آب‌جوش، آويختن وزنه‌هاي سنگين به بيضه‌ها، بستن زنداني به يك تخت آهني كه بتدريج داغ مي‌شد،‌ فرو كردن بطري شكسته در مقعد، تجاوز به عنف.»( آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص254) در ذكر مصداق ديگري، منوچهر هاشمي اين‌گونه وانمود مي‌سازد كه گويا فوت مرحوم دكتر شريعتي نيز به ساواك نسبت داده شده است، اما اكنون احسان فرزند ايشان اين موضوع را تكذيب مي‌كند: «در مورد علي شريعتي، پسر او احسان، در نامه‌اي كه در تاريخ 10 مرداد 1370 در كيهان لندن چاپ شد، رسماً اعلام كرد كه «پدرم را ساواك نكشت، آنها كشتند كه در به قدرت رسيدن جمهوري اسلامي موثر بودند.» (ص148) احسان شريعتي كه در يادداشت اشاره شده، تحت تاثير تحليل سلطنت‌طلبان در مورد علل سقوط شاه قرار دارد به صراحت از سازمان اينتليجنت سرويس انگليس و سياي آمريكا به عنوان عاملان سقوط شاه و به شهادت رساندن پدرش ياد مي‌كند، اما منوچهر هاشمي با حذف نام اين دو سرويس اطلاعاتي مرتبط با ساواك، به نوعي جمله‌سازي مي‌كند تا اين‌گونه استنباط شود كه آنها كه در به قدرت رسيدن جمهوري اسلامي موثر بودند شريعتي را به شهادت رساندند. البته وقتي شكنجه گران به تاريخ‌پردازي رو مي‌آورند جز اين هم نبايد انتظار داشت كه با جعل مطالب مكتوب، سعي در قلب واقعيتها داشته باشند. منوچهر هاشمي همچنين در مورد گسترش ابعاد جنايات ساواك به دنبال خيزش سراسري ملت ايران به منظور ايجاد رعب در مردم، ضمن انتقاد از «بزرگ علوي» كه ساواك را عامل كشتار مردم بي‌گناه در سينما ركس معرفي مي‌كند مدعي است: «شيخ علي تهراني، يكي از سران انقلاب به اصطلاح اسلامي؛ كه فعلاً جزو مغضوبين رژيم و مقيم بغداد است، اخيراً در يك مصاحبه‌ راديوئي صراحتاً اذعان كرده است كه تصميم به آتش زدن سينما ركس آبادان در قم و با حضور سه تن از مجتهدان، از جمله آيت‌الله منتظري اتخاذ شد.» (ص150) همان‌گونه كه مشاهده مي‌شود اين ادعا نيز بدون ذكر ماخذ و تاريخ مطرح مي‌شود تا تحقيق در مورد صحت و سقم آن ميسر نشود. جنايت سينما ركس از جمله اقدامات گسترده ساواك براي ايجاد وحشت در مردم بود. آتش زدن فروشگاهها و بمب‌گذاري در جاهاي مختلف را مي‌توان از ديگر جنايات ساواك براي بازداشتن ملت از ادامه مبارزه برشمرد. عبدالمجيد مجيدي رئيس جناح پيشرو حزب رستاخيز در اين زمينه مي‌گويد: «روزي شنيديم كه بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدايت‌الله متين دفتري و آن يكي ديگر هم دكتر سامي بود كه بعداً وزير بهداري همين انقلابيون شد. به هر صورت چهار تا بمب در پشت در خانه آنها گذاشتند كه به هيچ كس هم آسيبي نرسيد فقط يك سروصدايي كرد و نمي‌دانم، مثلاً بمبي بود كه [اگر تا در خانه يك كسي [منفجر مي‌شد] ممكن [بود] لطمه بزند. بعداً مقداري تراكت پخش كرده بدند كه من [مجيدي] بودم كه دستور داده‌ام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار خود ساواك بود.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام‌نو، سال 1381، ص179) نماينده ساواك در آمريكا نيز در مورد جنايات اين سازمان در اوج خيزش مردم ايران مي‌گويد: «بعداً تيمسار اويسي به من گفت كه شاه او را محرمانه به حضور پذيرفت و به وي گفت كاري كند تا سربازانش آتش‌سوزيهايي را كه توسط نيروهاي ويژه ساواك ايجاد مي‌شوند خاموش ننمايند.» (خاطرات منصور رفيع‌زاده، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص366) آتش‌سوزي آبادان به دليل نزديكي ايستگاه آتش‌نشاني به سهولت قابل مهار بود، اما به دلايلي كه در دستور مستقيم شاه با اويسي آمده براي خاموش كردن آن اقدامي نشد تا هزينه تحول سياسي در نظر مردم بسيار زياد آيد و از ادامه خيزش خود درگذرند. منوچهر هاشمي كه به صراحت عنوان كرده از فعل و انفعالات در ساير قسمتهاي ساواك اطلاعي نداشته است براي تطهير چهره منفور اين سازمان ضد مردمي كه در واقع خود او نيز در آن ذي‌نفع است به عنوان فردي كاملاً مطلع ظاهر شده و سري‌ترين دستورات شاه را به ساواك تكذيب مي‌كند، در حاليكه ساير عناصر مطلع از اين جنايات، به آن اذعان دارند. واقعيت آن است كه در گزينش نيروهاي ساواك از ركن 2 و فرمانداري نظامي، افرادي مدنظر قرار مي‌گرفتند كه كشتن و شكنجه‌دادن برايشان يك كار عادي باشد. اين واقعيتي است كه در خاطرات منوچهر هاشمي نيز بخوبي متجلي است. صرفاً يك قاتل بالفطره مي‌تواند از حجم عظيم جناياتي كه طي 22 سال توسط ساواك صورت گرفت احساس شرم نكند و نه تنها در مقام پوزش از ملت ايران بر نيايد، بلكه بر صحت عملكرد خود و ساير همنوعان خويش تأكيد ورزد. 4- ارتباطات ساواك با سرويسهاي بيگانه: با وجود رياست منوچهر هاشمي بر اداره هشتم ساواك كه مسئوليت مستقيمي در اين زمينه داشته است، خواننده كتاب از چگونگي روابط پليس مخفي ايران با سيا، موساد، اينتليجنت سرويس، اطلاعاتي كسب نمي‌كند. به ويژه در مورد روابط گسترده با صهيونيستها، نويسنده كتاب «داوري» ترجيح مي‌دهد كاملاً سكوت كند و اطلاعاتي به خواننده ندهد. البته گاهي ترسيم برخي صحنه‌هاي برخورد با كارشناسان سيا به گونه‌اي صورت مي‌گيرد كه لبخند بر لب مي‌نشاند؛ زيرا آقاي منوچهر هاشمي به عنوان يك وطن‌پرست ظاهر مي‌شود و آمريكائيان را از حوزه رياست خود اخراج مي‌كند، اما اندكي بعد خواننده متوجه مي‌شود طرح استقرار جداگانه كارشناسان سيا به منظور عدم شناسايي آنها از سوي سرويسهاي شوروي بوده و ربطي به وطن‌پرستي!؟ مدعي نداشته است. به ويژه اينكه خود به ميزان باز بودن دست آمريكاييها در ساواك به گونه‌اي اذعان دارد كه هيچ شان و جايگاهي براي مسئولان آن باقي نمي‌ماند: «ارتشبد نصيري مرا به ايوان خانه دعوت كرد كه بطور خصوصي صحبت كنيم. وقتي تنها شديم بدون مقدمه گفت اعليحضرت امر فرمودند هر اطلاعي كه آمريكائي‌ها و انگليسي‌ها درباره مسائل جاسوسي و ضد جاسوسي مربوط به شوروي و كشورهاي اقمار و همچنين فعاليت كمونيست‌ها خواستند در اختيارشان بگذاريد... گفتم ما در چارچوب توافق و برنامه‌هاي مشتركي كه داريم همين كار را انجام مي‌دهيم... بعلاوه بعضاً مواردي پيش مي‌آيد كه مقامات ايراني از جمله وزير امور خارجه يا وزير دربار و يا حتي اعليحضرت با مقامات اتحاد شوروي مذاكراتي درباره مسائل في‌مابين دو كشور، با تلفن انجام مي‌دهند كه شايد از لحاظ مصالح عاليه كشور صلاح نباشد نوار مذاكرات تلفني آنها در اختيار خارجيان قرار بگيرد... جوابي كه ارتشبد نصيري در مورد توضيحات مفصل من داد، بدين خلاصه بود كه «اوامر اعليحضرت بايد اجرا شود شما مسئول اين كار هستيد. من نمي‌خواهم از جزئيات مطلع شوم». (صص5-404) در حالي‌كه ساواك كاملاً در خدمت آمريكايي‌ها، انگليسي‌ها و صهيونيستها قرار داشت اين تصوير كه رئيس اداره هشتم، كارشناسان آمريكايي را از اداره خود بيرون مي‌كند بيش از حد مضحك به نظر مي‌رسد، به ويژه آنكه منوچهر هاشمي حتي معترف است كه رياست ساواك نيز با نظر آمريكائيها تعيين مي‌شده است (صص7-406) كه در ادامه بحث به آن خواهيم پرداخت. همكاريهاي سرويسهاي بيگانه براي سركوب نيروهاي به زعم ساواك كمونيست ايران هر چند به هيچ وجه مورد اشاره منوچهر هاشمي قرار نمي‌گيرد، اما برخي آثار مربوط به محافل صهيونيستي به آن پرداخته‌اند، از جمله كانديداي ايپاك (AIPAC ) براي نخست‌وزيري رژيم آينده ايران، يعني آقاي سهراب سبحاني در كتاب خود مي‌نويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سالهاي اول 1970 كه مخالفت با برنامه‌هاي نوسازي شاه شدت گرفت سازمان موساد اطلاعات ارزنده‌اي از فعاليت پارتيزانها از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب آنها اعلام داشت.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م شاپوريان، نشر كتاب، لوس‌آنجلس، 1989، صص9-178) مئير عزري سفير اسرائيل در ايران دوره پهلوي نيز در اين زمينه مي‌نويسد: «در ژوئيه 1995، پيرو يادداشتها و يادنامه‌هايي كه از سرهنگ ابراهام تورجمان دريافت داشتم به گسترش روزافزون همكاريهاي پليس ايران و اسرائيل پي بردم... روزوليو، سرهنگ تورجمان را همراه سرهنگ دوم گيرئيل كهن، كارشناس نظامي در خرابكاري و مهندس جنگي به ايران فرستاده بود. روزوليو با چنين برنامه‌اي مي‌خواست بر آگاهيهاي افسران پليس ايران در رويدادهاي خرابكاري بيافزايد و شيوه‌هاي پيشرفته سازماندهي‌ي نيروها و كارزار را به آنان بياموزد... سي تن از ورزيده‌ترين آزمودگان پليس براي دوره‌اي ويژه به اسرائيل رفتند تا براي درگيري با گروههاي خرابكار كه رو به فزوني بودند آماده شوند... روزي ارتشبد نصيري از من خواست در نشست ويژه‌اي كه از افسران بلندپايه شهرباني برپا شده بود شركت كنم... ارتشبد نصيري در پي آن نشست از من خواست چند تن از افسران كارگشته پليس اسرائيل را كه در پيكار با خبرابكاران آزموده شده‌اند به ايران بياورم.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخالي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، ص146) در حالي‌كه اطلاعاتي از اين دست، فراوان در اختيار محققين قرار دارد، منوچهر هاشمي در مورد كارهاي مشترك اسرائيل و ساواك از جمله راه‌اندازي يك راديو مشترك در خوزستان و... سكوت مي‌كند و كمترين اطلاعي به خواننده نمي‌دهد. به جاي آن، وي ترجيح مي‌دهد اطلاعات تكراري در مورد چگونه دستگيري مقربي را ارائه كند. در پايان اين مبحث بايد گفت دفاع سخاوتمندانه منوچهر هاشمي از پهلوي اول و اعطاي عنوان «ديكتاتوري منورالفكرانه» به وي البته مي‌تواند زمينه بحثي مستقل باشد، اما به نظر مي‌رسد اگر قرار بر تطهير رضاخان در تاريخ ايران باشد بهتر است اين ماموريت به نيروهاي خوشنامتري محول شود. حمايت نيروهاي ساواك از منتخب آيرونسايد صرفاً همگوني‌اي را در ذهن مخاطب تداعي مي‌كند كه از قضا با واقعيت نيز منطبق است و با افزودن واژه «منورالفكرانه» به ديكتاتوري رضاخان چيزي عوض نمي‌شود؛ زيرا عنواني كه به هيچ وجه نمي‌توان به پهلوي اول نسبت داد همان «منورالفكري» است. البته كسي كه از سواد خواندن و نوشتن بي‌بهره بوده و دائم‌المخمري و افيون زدگي (ر.ك به اين سه زن، نوشته مسعود بهنود، ص25 و ص14) از ويژگيهاي بارز وي بوده است، صرفاً از سوي عنصري از ساواك مي‌تواند به اين لقب مفتخر شود. در آخرين فراز از اين نوشتار اشاره به دو نكته ضروري مي‌نمايد، هرچند نكات فراوان ديگري نيز در كتاب «داوري» وجود دارد كه در فرصت مبسوطتر ‌بايد به آنها پرداخت. اما نكته اول: با عنايت به روايت منوچهر هاشمي در مورد انتخاب مستقيم سپهبد مقدم به رياست ساواك توسط آمريكائيها در صورت صحت (كه به نظر نمي‌رسد انگيزه‌اي براي خلاف واقع‌گويي در اين زمينه وجود داشته باشد جز گرايش وي به سرويسها اطلاعاتي انگليس) يكي از مواضع اصولي و تعيين كننده امام و حلقه نزديك به ايشان در فراز و فرودهاي پيچيده انقلاب شفافتر مي‌شود. همان‌گونه كه در روايتهاي مختلف دست‌اندركاران و نيروهاي درگير در تحولات سياسي دوران پيروزي انقلاب منعكس است سپهبد مقدم در ماههاي پاياني رژيم پهلوي توانست طي ملاقاتهاي مختلف با طيف مليون و نهضت آزادي تا حدي اعتماد آنان را به سوي خود جلب كند. اين اعتماد تا آنجا بسط يافت كه اظهار اطمينان از عدم توسل ارتش به كودتا در روزهاي 19 و 20 بهمن 57 از سوي اين نيروها پذيرفته شد؛ از همين رو نيز تلاش بسيار شد تا امام از مردم بخواهد براي جلوگيري از خونريزي، افزايش ساعات حكومت نظامي را بپذيرند و در منازل خود بمانند. علي‌رغم اصرارهاي زياد، امام اين درخواست را نپذيرفت بلكه به عكس، ايشان طي اطلاعيه‌اي از مردم خواستند به مقررات حكومت نظامي وقعي ننهند و به خيابانها بريزند. بعدها مشخص شد افزايش ساعات حكومت نظامي بخشي از طرح به اصطلاح كودتاي ارتش و دستگيري گسترده رهبران انقلاب و در راس آن امام بوده است. دستگيري مقدم بعد از پيروزي انقلاب تبديل به يكي از چالشهاي آشكار بين نيروهاي دولت موقت (كه اين آقاي سپهبد را به كار گرفته بود) و حلقه نزديك به امام شد. معاون نخست‌وزير وقت در اين زمينه مي‌گويد: «سپهبد ناصر مقدم به ديدنم آمد تا در جلسات متوالي، بخشي از اسرار پشت پرده ساواك را براي دولت انقلاب بازگو كند. آنچه را كه او براي من تعريف كرد پيرامون ماجراي تيمسار مقربي بود... مقدم رئيس ساواك پس از ترك اتاق من در راهروي نخست‌وزيري توسط عوامل دادستاني دستگير و به زندان قصر منتقل شد. نخست‌وزير پس از اطلاع از اين اقدام دادستاني، نامه‌اي با خط خود نوشت و جان خود را در گرو جان تيمسار مقدم قرار داد و بدين وسيله مي‌خواست از مرگ اين بانك اطلاعات ايران جلوگيري نمايد.» (آنسوي اتهام- خاطرات عباس اميرانتظام، نشرني، صص30-29) اهميت مقدم براي آمريكائيها و اين كه با دخالت مستقيم، جلوي انتصاب معتضد را به رياست ساواك مي‌گيرند و به شاه از طريق اردشير زاهدي دستور مي‌دهند تا مقدم را به اين سمت بگمارد (صص7-406) داراي نكته‌هاي بسيار براي محققان است. اما نكته دوم: آنچه موجب مي‌شود كه عناصر برجسته ساواك نيز انگيزه ورود به عرصه روايتگري تاريخ را بيابند گويا وضعيت نابسامان حاكم بر اين عرصه است. حتي اگر اين جماعت با انگيزه مادي پاي در اين وادي نهاده باشند، لابد احساس مي‌كنند كه بدون كمترين هزينه‌اي، دسترسي به منافعي براي آنان امكان‌پذير است. قاتلان بالفطره‌اي كه به احدي رحم نمي‌كردند، چه فضايي در پيش روي خود مي‌بينند كه از پستوها و كنج انزوا بيرون آمده‌اند و خودنمايي مي‌كنند؟ شايد خاطرات خانم آذر آريانپور (همسر دكتر شيخ‌الاسلام‌زاده) از دوران بازداشت همسرش در دوران محمدرضا پهلوي به حد كفايت گوياي وضعيت آنان در آن دوران باشد: «در كنج ديگر اتاق مردي را ديدم كه با چشم‌هاي سردبار به من خيره شده بود. از قيافه تكيده و بيمارگونش حدس مي‌زدم كه معتاد است. طاقت نگاه وقيح‌اش را نياوردم و سرم را برگرداندم... ناگهان مرد از كمين‌گاه خود بيرون آمد و ساك را از دستم ربود... آمد و مقابل‌ام ايستاد و به من زل زد. در نگاهش تمنايي حيواني بيدار شده بود كه مرا به وحشت مي‌انداخت. به سرعت به طرف در خيز برداشتم. با يك حركت دستم را گرفت و مرا به جاي اولم برگرداند. از شدت ترس زبانم بند آمده بود و قدرت فرياد كشيدن نداشتم.» (پشت ديوارهاي بلند، آذر آريانپور، نشر آتيه، چاپ چهارم، سال 81، ص46) اين روايت مربوط به همسر وزير بهداري دوران پهلوي است كه مدتي به اتهامي در بازداشت ساواك بود. خانم آريانپور وقتي براي ملاقات همسرش به زندان مراجعه مي‌كند اينچنين مورد استقبال ناصري – همكار منوچهر هاشمي- قرار مي‌گيرد. خانم آريانپور در ادامه خاطراتش مي‌افزايد: «امروز پس از مدتي موفق به ديدار مجدد شجاع (شيخ‌الاسلام‌زاده) شدم. خوشبختانه از ناصري (عضدي) اثري نبود و ملاقات به آرامي گذشت. مي‌گفتند كه شكنجه‌گر مخوف ساواك به كشور اسرائيل فرار كرده است تا گرفتار خشم انتقام‌جويانه انقلابي‌ها نشود.» (همان، ص74) مي‌توان حدس زد افرادي كه با نيروهاي وابسته به دربار اينچنين رفتار وحشيانه و غيرانساني داشته‌اند بر مخالفان دربار و سلطه آمريكا چه روا داشته‌اند كه شرم مانع از بيان آن مي‌شود. آنچه موجب مي‌شود چنين عناصر پليد، امروز پا در ميدان تبرئه مربيان خويش (سيا، اينتليجنت سرويس و موساد) در مرحله اول و سپس دفاع از امثال عضدي‌ها بگذارند، كمي توجه دلسوزان اين مرز و بوم به تاريخ كشور است. غفلت از اين مهم موجب خواهد شد تا برخي جاذبه‌ها مجدداً مارهاي هفت سر را از لانه‌هاي خود در اسرائيل، انگليس و آمريكا بيرون كشد. دختر پاكروان (دومين رئيس ساواك) در اين زمينه مي‌نويسد: «آيا شاه فكر مي‌كرد كه مردم از دست دادن آزاديشان را براي هميشه تحمل خواهند كرد؟ او اجازه داد كه ساواك به همه سطوح جامعه رخنه كند. ساواك ديگر يك سازمان امنيتي با صلاحيت و با حسن نيت نبود، بلكه چون ماري هفت سر به هر سوراخي سر مي‌كشيد.» (توقيف هويدا، سعيده، پاكروان، ترجمه نيما همايون، انتشارات كتاب روز، سال 78، ص19) هرچند مواجهه محققان و تاريخ‌پژوهان با آثاري چون «داوري» موجب تأسف و تأثر آنان خواهد شد، اما با اين وجود مي‌تواند توجه دهنده اين طيف به خلأهايي شود كه فضاي مناسب و كم هزينه‌اي براي عناصري كه از هيچ جنايتي عليه نخبگان و فرهيختگان اين ملت دريغ نكردند فراهم آورده است. اين جماعت براي تحميل ديكتاتوري و وابستگي به بيگانه تحت آموزش مربيان خود برنامه‌اي را در كشور به اجرا مي‌گذاشتند كه بخش مهمي از تاريخ اين مرز و بوم به حساب مي‌آيد. تدوين دقيق چگونگي تشكيل ساواك و هدايت آن توسط نيروهاي فائق آمده و مسلط شده بر ايران در كودتاي 28 مرداد ضرورتي است كه از يك سو مي‌تواند به روشن شدن تاريخ كمك كند و از سوي ديگر مانع از فراموشي ميزان منفور بودن بازوي اجرايي كودتاگران شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21

سه‌تا شوخي

سه‌تا شوخي عبدالرحمن فرامرزي زماني نماينده چند دوره مجلس بوده و سالها مديريت روزنامه كيهان را عهده‌دار بود معمولاً عادت داشت تابستانها به اوين و دركه برودو در آنجا مدتي اقامت كند. نقل مي‌كنند زماني يكي از رجال حكومتي به آنجا نزد وي رفت تا چند روزي دور از مركز شهر باشد و چون محيط را خيلي دور افتاده ديد، از فرامرزي پرسيد در اين نواحي امنيت هست؟ فرامرزي جواب داد اينجا حتي يك ژاندارم هم نيست. طرف احساس كرد مقصود فرامرزي نبود امنيت است. با اين حال براي اطمينان خودش مجدداً پرسيد: مقصودم اين است كه انسان در اينجا تأمين دارد يا نه؟ فرامرزي اين بار جواب داد: مطمئن باش حتي از وجود يك پاسبان هم خبري نيست. پاسخ‌هاي فرامرزي بر نگراني دوستش افزود. به همين دليل وقتي ميهمان سؤال فوق را براي بار سوم تكرار كرد، فرامرزي از كوره در رفت و گفت: آقاجان چرا اينقدر سئوال مي‌كني. معلوم است كه جائي كه پاسبان و ژاندارم حكومتي نباشد آنجا امن خواهد بود. بيچاره ميهمان ديگر دم نزد. * * * روزي در مجلس شوراي ملي ميان ارسلان خلعتبري و يكي ديگر از نمايندگان به نام هزيمه علم كه از كم‌حرف‌ترين وكلاي مجلس بود، گفتگوئي درگرفت. ارسلان به هزيمه گفت: من در اين چند ماه حتي يكبار هم نديدم كه شما در مجلس دهان باز كنيد... هزيمه بلافاصله و به شوخي به ارسلان كه خيلي پشت تريبون حرف مي‌زد، گفت: اتفاقاً شما اشتباه مي‌كنيد. هروقت شما پشت تريبون مجلس آغاز سخن مي‌كنيد تا پايان سخنراني‌تان من در حدود يكصد‌بار خميازه مي‌‌كشم، خُرخُر مي‌كنم و دهانم باز است. * * * احمد قوام نخست‌وزير اسبق، در تهران داراي چندين خانه بود ولي بيش از همه، به خانه خود كه در خيابان قوام‌السلطنه (سي‌تير) قرار داشت، علاقمند بود. زماني يكي از دوستانش به نام عميد‌نوري كه قصد مسافرت داشت به منزل قوام رفت و در ضمن سخنانش به وي گفت نامه‌هايم را به چه آدرسي برايتان بفرستم. قوام با خنده گفت: بنويس: خيابان قوام، كوچه قوام، منزل قوام. البته پس از آنكه نامه‌ات خوب قوام آمد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 21 به نقل از:كتاب «شوخي در محافل جدي» انتشارات كومش

نايب رئيس مجلس شوراي ملي فاش مي‌كند: كاپيتولاسيون چگونه تصويب شد؟

نايب رئيس مجلس شوراي ملي فاش مي‌كند: كاپيتولاسيون چگونه تصويب شد؟ از مهر 1343 كه قرارداد ننگين كاپيتولاسيون در مجلس ايران تصويب شد، 43 سال مي‌گذرد. درباره محتواي اين قرارداد، فشار آمريكا براي تصويب آن، بازتاب تصويب آن در جامعه به ويژه عكس‌العمل امام خميني در برابر اين مصوبه، فراوان سخن به ميان آمده است. اما اينكه فضاي داخل مجلس شوراي ملي به هنگام تصويب اين قرارداد چگونه بود و كاپيتولاسيون تحت چه شرايطي به تصويب رسيد، خود موضوعي خواندني است. توضيح اينكه قرارداد كاپيتولاسيون در 13 مهر 1342 در كابينه اميراسدالله علم و در سوم مرداد 1343 در مجلس سنا و در 21 مهر 1343 در بيست و يكمين دوره مجلس شوراي ملي تصويب شد. امام خميني در چهارم ‌آبان آن سال به افشاء ماهيت قرارداد پرداخت و در 13 آبان همان سال توسط دولت حسنعلي منصور تبعيد شد. منصور نيز 2 ماه و نيم بعد در اول بهمن 1343 ترور شد. در اين رابطه آقاي حسين خطيبي نايب رئيس وقت مجلس شوراي ملي خاطرات خود را چگونگي تصويب كاپيتولاسيون در مجلس را تشريح كرده است. باهم اظهارات ايشان را مي‌خوانيم: شب هنگام مهندس رياضي [رئيس مجلس] به من تلفن كرد كه فردا جلسه را بايد شما اداره كنيد... دستور جلسه را پرسيدم، معلوم شد چند لايحه عادي و كم اهميت است... فكر مي‌كنم مهندس رياضي كه از جريان امور اطلاع داشت شايد نمي‌خواست خودش جلسه را اداره كند. از اين رو تمارض كرده بود. اين استنباط من است كه بعد از روشن شدن قضايا... بر من معلوم شد... . آن طور كه مي‌دانم اين لايحه را ابتدا در كابينه علم پيشنهاد كرده بودند و فكر مي‌كنم علم جرأت نكرد آن را مطرح كند. بعداً هم كه من اين لايحه را خواندم ديدم يك موضوع بي‌ربطي بود كه امريكايي‌ها براي تصويب آن به كابينه علم فشار زياد آوردند تا در دوره فترت مجلس به تصويب برسد و خيلي علني نشود. گو اين كه بعداً مي‌بايست به مجلس بيايد. اما علم زير بار نمي‌رفت. ‌او و خانواده‌اش از قديم به انگليسي‌ها وابسته بودند. علم يا نمي‌خواست يا عقيده‌‌اي به آن نداشت يا آن كه مي‌ديد چون بايد كنار برود، تصويب آن را به صلاح خود ندانست... . به هر صورت جلسه آن روز تشكيل شد ... . يكباره ديدم منصور با كليه وزيران كابينه وارد مجلس شدند، تعجب كردم زيرا لوايح موجود اهميتي نداشت كه همه كابينه درجلسه حاضر شوند. پس از لحظاتي بي‌مقدمه دكتر ناصر يگانه كه وزير مشاور در امور پارلماني بود برخاست و با قيد سه فوريت تقاضا كرد اين لايحه در دستور قرار گيرد. غافلگير شدم... بر طبق آيين‌نامه مجلس، اگر هيأت دولت با قيد فوريت؛ تقاضاي تغيير دستور جلسه مجلس را مي‌‌كرد مي‌بايست در مورد آن رأي‌گيري شود و اگرتصويب مي‌شد، دستور جلسه تغيير مي‌كرد و تقاضاي دولت مقدم بود. رأي گرفتم اكثريت موافقت كردند؛ چون اكثر نمايندگان عضو حزب ايران نوين بودند و به اين ترتيب لايحه مطرح شد. پس از آن كه كليات لايحه مطرح شد مخالفان كه تعدادشان زياد بود يكايك پشت تريبون آمدند و به تفصيل بر ضد اين لايحه صحبت كردند... و من به خاطرم هست كه صادق احمدي يكي از دوبيتي‌‌هاي باباطاهر را خواند كه گفته است: مكن كاري كه بر پا سنگت آيد جهان با اين فراخي تنگت آيد چو فردا نامه‌خوانان نامه خوانند تو از اين نامه خواندن ننگت آيد در اينجا بود كه من به اهميت اين لايحه پي‌بردم و خودم هم مخالف شدم. تنها كاري كه از دست من بر مي‌آمد اين بودكه با استفاده از اختيارات خود و يا رأي گرفتن از نمايندگان، به مخالفان اجازه دادم بيش از مدت مقرر در آيين‌نامه صحبت كنند تا موضوع بيشتر روشن شود. البته رأي مي‌گرفتم و مجلس هم رأي مي‌داد. محيط مجلس بسيار متشنج بود و پيدا بود كه اكثريت با اين لايحه مخالف است. تعداد موافقان اندك و سخنانشان هم كوتاه و بي‌محتوا بود. دفاع از اين لايحه را احمد ميرفندرسكي، معاون وزارت خارجه به عهده داشت و چنين استدلال مي‌كرد كه اين ماده واحده... چيز مهمي نيست و كشورهاي ديگري مثل تركيه آن را به تصويب پارلمان‌هاي خود رسانده‌اند و كوشش مي‌كرد كه از اهميت موضوع بكاهد ولي مجلس زيربار نمي‌رفت... و هنوز كه فكر مي‌كنم نمي‌فهمم چرا دولت وقت اين اندازه ناشيانه و باعجله تسليم خواست امريكايي‌ها شد. زمان جلسات عادي مجلس 4 ساعت بود. از ساعت 9 تا يك بعد‌از ظهر. وقت جلسه تمام شد. 15 نفر از اعضاي حزب ايران نوين پيشنهاد دادند كه 4 ساعت ديگر جلسه تمديد شود. طبق آيين‌نامه رأي گرفتم. اكثريت موافق بودند. جلسه تمديد شد و باز هم مخالفان به تفصيل در رد اين لايحه سخن گفتند. در ميان مخالفان يكي مهندس بهبودي بود كه پدرش رئيس تشريفات و معاون وزارت دربار بود. وكلا چنين مي‌پنداشتند كه چون او مخالفت مي‌كند با وابستگي كه به دربار دارد شايد اين مخالفت به اشاره شخص شاه باشد. من شنيده بودم كه مهندس بهبودي و تعدادي ديگر از مخالفان تصويب لايحه به علت گرايشات ديرينه خود نسبت به انگلستان نمي‌خواستند نظر مساعدي نسبت به تحكيم و تثبيت بيشتر قدرت امريكا در ايران از خود نشان دهند. به طوري كه گفته مي‌شد سيد‌ضياءالدين طباطبايي ضمن ملاقاتي با شاه از او خواسته بود از دولت بخواهد لايحه را پس بگيرد. شاه كه تحت فشار امريكا بود، توضيحاتي مي‌دهد و سيد‌ضياءالدين نهايتاً از شاه درخواست مي‌كند اجازه دهد مخالفان لايحه بتوانند نظرات خود را در مجلس بيان كنند و اين نكته كه نطق بعضي از مخالفان لايحه به اشاره و توصيه سيد‌ضياء بوده است شايد مبنايي هم داشته باشد بخصوص كه بعد از نطق مهندس بهبودي شنيدم پدرش مورد غضب شاه قرار گرفت و از دربار طرد شد. به هر حال در اين باب مخفي‌‌كاري به حدي بود كه من هم جريان را نمي‌دانستم. شاه هم در اولين سلامي كه پس از اين جلسه كه تصور مي‌كنم در چهارم آبان برقرارشده بود سخت به نمايندگان پرخاش كرد. همان‌طور كه قبلاً هم نوشتم قرار بود اين لايحه دركابينه علم مطرح شود و او لايحه را به مجلس تقديم كند ولي دست به دست كرد چون مي‌دانست كابينه او دوام نخواهد يافت و كميسيون‌هايي تشكيل داد كه لايحه را مطالعه كنند و نظر بدهند. شنيدم در تمام اين كميسيون‌ها، نظر مخالف داده شد و پس از خواندن اسناد لانه جاسوسي پي بردم كه تا چه حد امريكايي‌ها براي تصويب لايحه فشار مي‌آوردند. نحوه تصويب لايحه ... به هر حال پس از يك جلسه طولاني، پانزده تن از نمايندگان مجلس كه از موافقان بودند پيشنهاد دادند كه به اين لايحه با ورقه رأي داده شود... رأي با ورقه را موافقان به اين جهت پيشنهاد كردند كه پس از رأي‌گيري، نام موافقان ومخالفان معلوم باشد. طبق آئين‌نامه وقتي چنين پيشنهادي مي‌رسيد رئيس جلسه موظف بود رأي با ورقه بگيرد. مخالفان لايحه وقتي موضوع را فهميدند بلافاصله براي خنثي كردن اين پيشنهاد، پيشنهاد دادند كه رأي مخفي گرفته شود. تا هر كس بدون آن كه شناخته شود بتواند نظر خود را بدون ترس ابراز كند. طبق آيين‌نامه پيشنهاد مخفي هميشه مقدم بود. در اين صورت به پيشنهاد دوم رأي گرفتم و تصويب شد... . نكته ديگر آن كه رسم بر اين بود كه رئيس مجلس معمولاً رأي نمي‌داد. من بدون آن كه خواسته باشم خودستايي كنم مي‌نويسم كه به اين لايحه رأي منفي دادم. پس از آن كه آراء خوانده شد تفاوت آراء مخالفت و موافقت چند رأي بيشتر نبود، يعني آراء موافق تقريباً چند رأي بيشتر از آراء مخالف بود. 1 ولي معلوم نبود كه چه كسي موافق يا مخالف رأي داده است و اگر اين چند رأي نبود لايحه تصويب نمي‌شد. به اين ترتيب لايحه با اكثريت بسيار ضعيفي به تصويب رسيد و اين بسيار موجب خشم رئيس دولت شد. اين روز مصادف با روزي بود كه شاه در دانشگاه در مراسمي شركت داشت و هيأت دولت نتوانسته بود به موقع در آنجا حاضر شود. اين موضوع هم خشم شاه را برانگيخت چون از نظر او تصويب لايحه نمي‌بايست اينقدر طول مي‌كشيد و به زعم او مي‌بايست زود تصويب مي‌شد. نكته مهم ديگري كه در اينجا سؤال برانگيز است تصويب اين لايحه در سنا است كه قبل از مطرح شدن لايحه در مجلس شورا صورت گرفت. رسم بر اين بود كه دولت لوايح را بر حسب تشخيص خود، ابتدا به مجلس شورا مي‌فرستاد بخصوص لوايح مالي را كه تصويب آن ازمختصات مجلس بود. ولي اين لايحه را اول به مجلس سنا فرستاد شايد به اين دليل كه در آن مجلس با بودن مهندس شريف‌امامي ممكن بود به آساني به تصويب برسد چنان كه رسيده بود احتمال مي‌رفت وقتي به مجلس شورا بيايد با مخالفت كمتري رو به رو شود و چنان كه ديديم، نشد... چند روز پس از تصويب لايحه در مجلس شورا،‌ شنيدم مهندس شريف‌امامي رئيس سنا گفته بود كه فلان كس يعني من تجربه كافي در اداره مجلس نداشت. اگر من به جاي او بودم تقاضاي جلسه سري مي‌كردم و موضوع را در آن جلسه مطرح مي‌كردم و سپس با جلب موافقت نمايندگان آن را به جلسه علني مي‌آوردم... . من تصور مي‌كنم حتي احمد ميرفندرسكي معاون سياسي وزارت خارجه هم (كه اين لايحه را از طرف دولت به مجلس آورد و از آن دفاع كرد) باطناً با تصويب اين لايحه مخالف بود چون دفاعش از لايحه بسيار ضعيف بود وهمواره قرارداد وين را مطرح مي‌كرد... . بنا به آنچه اشاره كردم با سياست‌هاي منصور و تصويب لايحه مصونيت مستشاران نظامي امريكايي مخالفت كردم و تصور مي‌كنم منصور بر سر تصويب اين لايحه جان خود را فدا كرد. پانوشت‌ها: 1ـ از 136 رأي مأخوذه لايحه مورد نظر با 74 رأي موافق و 61 رأي مخالف تصويب شد (بنگريد: مشروح مذاكرات مجلس شوراي ملي دوره بيست و يكم، جلسه 102، سه‌شنبه 21 مهر 1343، ص 64.) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:نشريه «ايام» (جام جم) ويژ‌ه تاريخ معاصر، شماره 10، آبان 1384. به نقل از رنج رايگان؛ خاطرات سياسي، فرهنگي و اجتماعي دكتر حسين خطيبي، به كوشش مرتضي رسولي‌پور، (تهران: 1382، نشر نوگل، صص 312 ـ 300)

انگليسي‌ها چگونه هرات را از ايران جدا كردند؟

انگليسي‌ها چگونه هرات را از ايران جدا كردند؟ دوره قاجاريه از شگفت‌انگيزترين ادوار تاريخ ايران است. دوره‌اي است كه قدرتهاي بزرگ جهان از اقصي نقاط دنيا به علل گوناگون چشم به آن داشتند. ايران مركزي شده بود كه تمام قدرتها دور آن دايره زده بودند ـ دايره‌اي بي‌ثبات و ناآرام كه هرگوشه‌اش ميل به درون داشت، به عبارت روشن‌تر به صورت طعمه‌ اي درآمده بود كه كركسان هزار هزار گرد او را گرفته بودند و بر سر استفاده از موقع جغرافيائي و منابع طبيعي آن بر يكديگر منقار مي‌زدند، تا سرانجام هر يك قطعه‌اي ربودند و آنچه كه براي ما باقي ماند منحصر به يك نوار كوهستاني شد در حاشيه كوير مركزي. متأسفانه فصل مربوط به تاريخ قاجار هنوز به طور كامل بررسي نشده و اين فصل كه بدون ترديد پردامنه‌ترين و مفصل‌ترين فصول تاريخ ايران و عبرت‌انگيزترين و پند‌آموزترين فصول تاريخ جهان است، هنوز ناشناخته مانده است. همچنان كه خوانندگان گرامي مي‌دانند پس از قتل نادر سرداران او كه بيش از بيست سال در ركاب او جنگيده بودند و فن كشورگشائي را ياد گرفته بودند هر يك به گوشه‌اي رفتند و براي خود بساط حكومت چيدند. در ميان اين سرداران نامجو، موفق‌تر از همه «احمد‌خان ابدالي» بود كه به سمت قندهار رفت و براي خود حكومتي ترتيب داد. احمد‌خان علاوه بر اينكه خود سردار لايقي بود اوضاع زمان نيز با او مساعدت كرد. زيرا پس از آن كه كريمخان زند بر ساير سرداراني كه مدعي پادشاهي بودند پيروز شد پاس حقوق نادر را نگه داشت و متعرض «شاهرخ» نوه او كه حكومت مشرق ايران را داشت نشد. شاهرخ نيز شاهزاده‌اي ناتوان و بي‌ اراده بود و نتوانست به حكومت خود سر و ساماني دهد. مضافاً به اينكه كور شده بود و حوصله انجام اقدامات حاد و مهم نداشت. بنابراين احمدخان با فراغ خاطر و بي‌آنكه قدرتي مزاحم او گردد ميدان را براي خود باز ديد و سرزمينهاي وسيعي را از ايران و هندوستان به حوزه حكمراني خود درآورد. با اينكه احمد‌خان ابدالي هيچ‌گاه درصدد نبود كه افغانستان از ايران جدا سازد اما عملياتي كه در دوره حكومت خود انجام داد، ‌مقدمه‌ي جدائي افغانستان را از ايران شد. پس از آن كه آغامحمد‌خان روي كار آمد در سال آخر عمر به قصد سر و سامان دادن به ولايات شرقي ايران عازم خراسان شد اما لشكر كشي ناگهاني «كاترين» ملكه روسيه اورا از اجراي نقشه‌اش بازداشت و براي مقابله با روسها عازم قفقاز شد. فتحعليشاه نيز تقريباً در تمام دوره‌ي سلطنت گرفتار روسها بود و جز اقدامات ناچيز و بي‌اثر و چند لشكر‌كشي كه به تحريك نمايندگان سياسي انگلستان براي مشغول ساختن افاغنه و جلوگيري از تاخت و تاز آنان به ولايات شمالي هندوستان صورت گرفت كار مهمي انجام نداد. تنها در سالهاي آخر عمر كه از گرفتاري روسها فراغتي حاصل كرده بود عباس‌ميرزا را مأمور رسيدگي به اوضاع مشرق و سر و سامان دادن به امور آن نواحي نمود. محمد‌شاه و هرات پيش از آنكه قضاياي هرات را در زمان سلطنت محمد‌شاه شرح دهيم لازم است مختصر اشاره‌اي به سياست آسيائي دولتهاي انگلستان و روس بنمائيم تا بسهولت به علل مخالفت دولت انگلستان نسبت به اقدامات دولت ايران در هرات و افغانستان پي ببريم. در اوايل سلطنت محمد‌شاه سياست اين دو دولت در كشور ما مشخص و معين بود. زيرا حركت دائمي روسها به سمت هندوستان و جلوگيري انگليسي‌ها از نزديك شدن آنان به سرحدات هندوستان در اين هنگام به اوج شدت رسيده و عكس‌العمل اين دو سياست در ايران به خوبي نمايان بود. پيشرفت روسها در ناحيه تركستان و بخارا و بسط نفوذ روزافزون آنان در ايران پس از انعقاد معاهده‌ي تركمانچاي سياستمداران انگليسي را به وحشت انداخته بود ـ بخصوص كه زعماي انگلستان متوجه شده بودند كه محمدشاه و عمال دولت ايران براي جبران شكست از روسها توجه خود را به سمت مشرق ايران و افغانستان معطوف ساخته‌اند. به طوري كه «لرد كرزن» در جلد دوم كتاب خود راجع به روابط سياسي دولت انگليس با ايران مي‌نويسد: «در سال 1833 ما فوق‌العاده در اضطراب بوديم كه مبادا از حركت قشون ايران به طرف هرات خطري متوجه ما شود.» سياستمداران دولت انگلستان از سياست دولت روسيه تزاري در مشرق ايران فوق‌العاده مضطرب و متوحش بودند. در اين مورد «سرجان كاپيل» در گزارش رسمي خود در ژوئن 1835 به «لردپالمرستون» خاطرنشان مي‌سازد كه «حركات نظامي و نقشه‌هاي دولت روسيه تزاري به منظور بسط و توسعه نفوذ خود در مشرق ايران ـ چنانكه در گزارشات قبلي خود مفصلاً شرح داده‌ام ـ روز افزون مي‌باشد.» پس از جنگهاي دوره‌ي دوم ايران و روس و انعقاد عهدنامه تركمانچاي در خراسان اغتشاشات مهمي بروز كرد و فتحعليشاه عباس ميرزا نايب‌السلطنه را مأمور انتظام امور آن سرزمين نمود. عباس ميرزا پس از آنكه به اغتشاشات و ناامني ناحيه خراسان خاتمه داد براي مدت كوتاهي به تهران بازگشت، ضمناً به كامران ميرزا حاكم هرات دستور داد به دولت ايران ماليات بپردازد.در برابر پاسخ نامساعدي كه از طرف كامران ميرزا رسيد، ‌عباس‌ميرزا مصمم شد هرات تسخير نمايد و به همين مناسبت بار ديگر عازم خراسان شد و با اينكه پزشكان دربار مسافرت وي را به علت كسالت او صلاح نمي‌دانستند، انديشه نكرد و روي به خراسان نهاد. در بين راه به فرزند خود محمد‌ميرزا فرمان داد كه راه هرات را پيش گيرد و به محاصره آن شهر اقدام نمايد. متعاقب آن قائم‌مقام را با سپاهي مأمور به كمك به محمد‌ميرزا نمود و خود به سمت مشهد كوچ كرد. محاصره‌ي هرات به طول انجاميد و متأسفانه بيماري عباس ميرزا در مشهد شدت يافت. قائم‌مقام و محمد‌ميرزا مشغول محاصره‌ي هرات بودند كه خبر فوت عباس‌ميرزا در مشهد در تاريخ 26 اكتبر 1833 به اردوگاه رسيد. قائم‌مقام پس از شنيدن خبر فوت نايب‌السلطنه با كامران ميرزا صلح كرد و مقرر گرديد كامران ميرزا هر سال 15 هزار تومان پول نقد و پنجاه طاقه شال كشميري به دربار ايران بفرستد و سكه به اسم شاه ايران ضرب نمايد و استحكامات «غوريان» را خراب كند. ولي در نتيجه تغييرات و تحولاتي كه در آغاز كار محمد‌شاه در ايران رخ داد كامران ميرزا حاكم هرات علاوه بر اينكه به وعده‌هاي خود عمل ننمود حتي شروع به دست‌اندازي به نواحي سيستان نيز كرد و اموال سكنه آنجا را به تاراج برد، و هر چه مي‌توانست در نواحي خرسان دست به خرابي زد. در اين مورد «مستر اليس» نماينده‌ي دولت انگلستان درتهران در گزارش شماره 14 مورخ 4 فوريه 1836 به «ويكونت پالمرستون» رفتار بد تركمانان را در ايالات شرقي ايران و به اسارت درآوردن ايرانيان را شرح داده خاطر نشان مي‌سازد شاه براي ختم غائله تركمانان اقدام خواهد كرد؛ ضمناً مستر اليس به وزارت خارجه انگلستان اطلاع داد كه اخبار رسيده حاكي است شاهزاده كامران نامه‌هاي متعددي به رؤساي افغان نوشته و همكاري آنان را براي مقابله با شاه ايران خواستار شده است؛ در همين گزارش گوشزد مي‌كند كه «يارمحمد‌خان» وزير كامران ميرزا مردي است جسور و با ذوق و قريحه. 1 محمد‌شاه در نتيجه مذاكرات با «سرهانري اليس» نماينده مخصوص انگلستان و «كاپيتان ماكدونالد» كه براي تبريك جلوس محمد‌شاه به تهران آمده بود و حامل نامه مورخ 21 اكتبر 18352 «لرد پالمرستون» داير به تبريك و تهنيت جلوس و تاجگذاري محمد‌شاه بودند متوجه شده بودكه دولت انگلستان با اقدامات و برقراري نفوذ دولت ايران در هرات مخالف است. از طرفي واضح بود كه خودسري‌هاي حاكم هرات در نتيجه اقدامات و تحريكات عمال انگليسي است كه بر خلاف مواد عهدنامه‌هاي منعقده با دولت ايران رفتار مي‌كردند. علاوه بر اينكه مأمورين انگليسي تمام مساعي خود را براي عقيم گذاردن نقشه‌هاي دولت ايران براي لشكركشي به سمت مشرق به كار مي‌بردند حاكم هرات را نيز از هر حيث پشتيباني مي‌كردند. چنانكه مستر اليس نماينده دولت انگلستان در تهران طي نامه مورخ فوريه 1836 به شاهزاده كامران ميرزاي هرات نوشته متذكر شده است: «دولت بريتانياي كبير مايل است و نفوذ خود را به كار خواهد برد كه صلح را در آ‌ن ناحيه حفظ كند. دولت بريتانيا به علت مراوده و تجارت با افغانستان همواره آرزو داشته كه اوضاع آن سامان مرفه و آسوده باشد. من به شما يادآور مي‌شوم و موقع تبريك جلوس شاه تذكر دادم كه بايستي صلح را در قسمت مشرق ايران حفظ كند و از جنگ پرهيز نمايد و در اين مورد مسئولان ايران به ما وعده داده‌اند.» 3 چنانكه مي‌بينيم عمال انگليسي مايل بودند كه آرامش در مشرق ايران برقرار باشد و تمام مساعي خود را نيز به كار مي‌بردند كه از لشكركشي محمد‌شاه به سمت هرات جلوگيري نمايند در صورتي كه خود انگليسي‌ها معترف بودند كه هرات متعلق به ايران است و تمام مأموران انگليسي اين نظريه را تأييد مي‌نمودند؛ چنانكه «مستر مك نيل»4 وزير مختار انگلستان در ايران در گزارش مورخ 24 نوامبر 1837 خود چنين مي‌نويسد: «صرف‌نظر از ادعاي دولت ايران راجع به تملك هرات اگر موضوع اختلاف را بين دو دولت مستقل فرض نمائيم اينجانب معتقد است كه حق با دولت ايران است و هرات در اين مورد تقصير دارد.در موقع مرگ عباس‌ميرزا كه شاه فعلي از محاصره‌ي هرات دست كشيد و مراجعت نمود مذاكرات طرفين به عقد قرارداد منتهي شد كه خطوط سرحدي در ‌آن تعيين گرديد و طرفين نيز تعهد كرده بودند كه از حملات خصمانه نسبت به همديگر اجتناب نمايند. از آن تاريخ تاكنون دولت ايران به خاك افاغنه هيچ دست اندازي نكرده در حالي كه پس از مرگ شاه سابق، حاكم هرات با تركمن‌ها و ايل هزاره همدست شده و به خاك ايران تجاوز نموده و رعاياي آن مملكت را به غلامي برده بودند و افاغنه هرات اين مشي تجاوزكارانه را لاينقطع ادامه مي‌د‌هند و ايران براي جلوگيري از اين دست‌اندازيها به عمليات خصمانه مبادرت نورزيده است مگر اينكه تصميم اخير تصرف هرات چنين تلقي شود. بنا به مراتب فوق شاه در حمله به قلمرو كامران ميرزا و بي‌اعتنائي به يادآوري داير به عدم مبادرت به چنين اقدامي محقق و ناگزير مي‌باشد.» 5 در نتيجه‌ اقدامات و بدرفتاري‌هاي كامران‌ميرزا و دست‌اندازي‌هاي وي به نواحي سيستان، محمد‌شاه تصميم گرفت به هرات لشكر‌كشي نمايد به طوري كه اقدامات نمايندگان دولت انگليس براي جلوگيري و ممانعت از تصميم محمد‌شاه به نتيجه نرسيد؛ زيرا از يكطرف محمد‌شاه شخصاً مايل بود كار هرات رايكسره نمايد از طرف ديگر نمايندگان دولت روس محمد‌شاه را به اين لشكركشي ترغيب مي‌كردند؛ اين موضع از گزارش مورخ 8 ژوئيه مستراليس به لرد پالمرستون روشن مي‌گردد، ـ‌ در اين گزارش نماينده‌ي بريتانيا اظهار مي‌دارد كه: «دولت روسيه و نماينده آن دولت شاه را به قشون‌كشي به سمت هرات تشجيع مي‌كنند. در گزارشات قبلي راجع به تذكرات خود به دولت ايران براي حفظ صلح نوشتم ولي اصرار روسها بالاخره منجر به جنگ خواهدشد. در آخرين مذاكره كه با حضور حاج‌ميرزا‌آقاسي و ميرزا مسعود وزير خارجه ايران داشتم به آنان تذكر دادم كه اقدام دولت ايران به لشكر‌كشي افغانستان عدم توجه دولت ايران را به عدم تمايل دولت انگلستان نشان خواهد داد. ميرزاآقاسي تذكرداد كه افغان‌ها در معيت تركمانان اراضي ايران را غارت كرده رعاياي ايران را به اسارت برده‌اند. اطلاعات رسيده دال بر اين است كه ميرزا مسعود وزير خارجه ايران پروژه دولت روسيه را پشتيباني مي‌كند.» 6 در تعقيب همين گزارش دو روز بعد يعني در دهم ژانويه 1836 مستراليس به لردپالمرستون از طرز رفتار مأموران دولت روس نسبت به انگليسي‌ها شكايت كرده اظهار مي‌دارد: «نفوذ روسها در دربار ايران روزافزون است و به نظر مي‌آيد روسها ايران را به يك لشكركشي به طرف شرق تشويق مي‌كنند. منظور روسها از تعقيب اين سياست اين است كه «خيوه» را تصرف كند و توجه ايران را به سمت افغانستان معطوف سازند.» 7 در دنبال همين گزارش در تاريخ 15 ژانويه 1836 مستر اليس به لرد پالمرستون طي گزارش مبسوطي مي‌نويسد: «من دولت ايران را به معاهده‌ي ايران و انگليس متوجه ساختم و تذكر دادم كه اين اقدام دولت ايران منافع و امنيت امپراطوري هند انگليس را به خطر مي‌اندازد و به اولياي ايران اخطار كردم كه دولت انگلستان نمي‌تواند به عمليات لشكر‌كشي ايران به سمت افغانستان نظاره كند ودر نتيجه نفوذ دولت روس به سمت هندوستان توسعه يابد. سفارت ما در تهران در مقابل نفوذ فوق‌العاده قوي روسها در دربار ايران وضع بدي دارد.» يك ماه بعد يعني در 15 فوريه 1836 در مورد اقدامات روسها در مشرق ايران مستر اليس در گزارش شماره 18 خود به لرد پالمرستون چنين بيان مي‌كند: «در اينجا از نظريات روسها درباره خيوه صحبت مي‌كنند و مي‌گويند براي حفظ تجارت و اتباع روس دولت تزاري روسيه مشغول تهيه استحكامات مي‌باشد. من بايد متأسفانه به لرد بگويم كه شاه ايران باز از لشكركشي به سمت هرات صحبت مي‌كند.» 8 كاپيتان هنت در كتاب جنگ ايران و انگليس در اين مورد چنين مي‌نويسد: «در آن اوان مأموران انگليسي جهد داشتند كه شاه جوان ايران را به هر ترتيبي كه هست از قشون‌كشي به هرات منصرف نمايند و سعي كنند قضايا به وسيله مذاكرات دوستانه حل و تصفيه شود ولي «كنت سيمونتيچ»9 وزيرمختار روس به پادشاه ايران توصيه كرد كه تسخير هرات كه فعلاً با ده‌هزار نفر مرد جنگي امكان‌پذير مي‌باشد به طور قطع بعدها با چندين برابر اين عده هم ممكن‌الحصول نخواهد بود. اسناد پارلماني كه حاوي نكات مهمي راجع به ديپلماسي روسيه است حركات عجيب و غريب دولت روس را به خوبي روشن مي‌سازد. اجمالاً اقدامات «كنت سيمونتيچ» به قدري برخلاف مواعيد دولت روس بود كه لرد پالمرستون بالاخره در 1837 به «اورل اودرهام»10 وزير مختار بريتانيا مقيم «سن‌پطرزبورگ» نوشت و به مشاراليه دستور داد كه اقدامات خلاف «كنت سيمونتيچ» را به دولت روس خاطر نشان سازد. وزير مختار بريتانيا بر طبق دستور با دولت مشاراليه وارد مذاكره شد و «كنت‌نسلرود»11 در جواب اظهار داشت معلوم مي‌شود بعضي حوادث موجبات سوء تفهام براي «كنت سيمونتيچ» فراهم كرده والا به مشاراليه دستور صادر شده است كه شاه رادر موقع و نسبت به هر موضوعي از جنگ منصرف نمايد. ولي با اين وصف نه فقط «سيمونتيچ» شاه را به تسخير هرات تشويق و ترغيب مي‌نمود بلكه حاضر شد كه خود نيز شخصاً در بعضي از خدمات نظامي شركت نمايد.» 12 در اين مورد مستراليس در گزارش شماره 35 مورخه 16 آوريل 1836 به لرد پالمرستون چنين مي‌نويسد: «اطلاعات رسيده مشعر بر اين است كه همكاري نزديك بين روسيه و ايران در قضاياي هرات موجود است. از طرف حاج‌ميرزا آقاسي اطلاع داده شده روسها وعده داده‌اند در لشكركشي هرات همكاري كرده و كمك مستقيم يا غير مستقيم نظامي خواهند نمود.» 13 درتاريخ 13 فوريه 1836 طي نامه‌اي لردپالمرستون «مارك نيل» را از طرف پادشاه انگلستان مأمور دربار ايران نمود. 14 و در مرحله بعد حاج‌ميرزا آقاسي ضمن نامه‌اي تعيين نمود مستر ماك‌نيل را به عنوان وزير مختار انگلستان در تهران به مستراليس اطلاع داده و وي را از ورود ژنرال «لندزي»15 باخبر كرده است. 16 تلاش و كوشش نمايندگان دولت بريتانياي كبير براي ممانعت از اجراي نقشه محمد‌شاه به نتيجه نرسيد، اين بودكه براي منصرف نمودن شاه از قشون كشي به هرات و متوجه ساختن افكار زمامداران دولت ايران به مسائل ديگر، درصدد ايجاد شورش و انقلاب در داخله‌ي ايران برآمدند و با تحريكاتي در نقاط مختلف ايران دست زدند. شورش «آقاخان محلاتي» را در كرمان، غوغاي كتك خوردن «سيد‌هندي» در بوشهر، قتل و غارت ايرانيان را به دست عثماني‌ها در خرمشهر و آزار زوار ايراني رادر اماكن متبركه دامن زدند و براي فيصله دادن به اختلاف و حل مسائل «غوريان» به طور دوستانه و اجتناب از جنگ، «فتح‌محمد‌خان» از طرف كامران ميرزا به تهران آمد و با حضور ماك‌نيل پيشنهاد نمود قراردادي به مضمون زيرا به امضاء برسد: «1ـ حاكم هرات تعهد مي‌كند كه حملات خصمانه و دست‌اندازي به خاك ايران را ترك گفته رعاياي ايران را به اسيري نگرفته و نفروشد. 2ـ اگر شاهنشاه ايران قصدحمله به تركستان داشته باشد و از كامران شاه استمداد نمايد مشاراليه متعهد مي‌شود به قدر مقدور عده‌اي را به كمك بفرستد و آنها را براي حمله به تركستان در اختيار والي خراسان گذارد و اگر براي فرستادن به آذربايجان نيز مورد احتياج باشد كامران شاه رضا مي‌دهد كه آن عده به سرحدات آذربايجان گسيل شوند. 3ـ كامران شاه تعهد مي‌كند كه مبلغي پول به عنوان خراج ساليانه در عيد نوروز به پادشاه ايران پيشكش كند. 4ـ حمايت تجاري را كه به هرات و توابع مي‌روند با حسن وجه تعهد نمايد. 5ـ يكي از بستگان بلافصل كامران‌شاه و يكي از منسوبين نزديك يار‌محمد‌خان و شيرمحمد‌خان براي مدت دوسال به طور گروگان در مشهد اقامت گزينند و پس از انقضاي آن مدت اگرامراي هرات تعهد خود را ا جرا نموده و نقض عهد نكرده باشند اشخاص فوق به هرات باز فرستاده شوند و در هر صورت بيش از دو سال در مشهد مجبور به توفيق نباشند و اگر يكي از تعهدات هرات نقض گرديد و موقوف‌الاجرا ماند آن اشخاص را تا حين انجام تعهدات مزبور توقيف نمايند. 6ـ يك نفر وكيل از طرف كامران‌شاه در دربار شاهنشاه ايران اقامت نمايد. و اجراي تعهدات فوق از طرف كامران شاه منوط به اجراي تعهدات ذيل از طرف ايران مي‌باشد: 1ـ شاهنشاه ايران كامران شاه را مثل برادر خود دانسته با او به طور احترام رفتار نمايد. 2ـ‌حكام و مأمورين دولت ايران در موضوع جانشين كامران شاه بوجه من‌‌‌الوجوه مداخله ننمايند و مقابل هر يك از اعقاب و فرزندان وي كه به جاي او تعيين شود تعهدات فوق را اجرا كنند. شاهنشاه ايران نيز اين تعهدات را معتبر بشناسد و بدون تغيير انجام نمايد. 3ـ شاهنشاه ايران به مستملكات كامران شاه سپاهي نفرستد و از جنگ و دست‌اندازي و به اسير گرفتن اتباع او خودداري نمايد و مأمورين شاهنشاهي نيز در امور داخلي هرات مداخلاتي نكنند بلكه موجبات انجام تعهدات شاه كامران را فراهم نمايند. 4ـ دولت انگليس واسطه و شاهد بين طرفين تعهدات خواهد بود تا هرگاه هر يك از طرفين تعهدات خود را نقض نمايند طرف متخلف را به اجراي تعهد خود وادار نمايد.»17 نمايندگان ايران پس از آنكه از مفاد پيشنهاد نماينده هرات اطلاع حاصل نمودند مبهوت و متعجب شدند زيرا با امضاء‌چنين قراردادي دولت ايران در واقع تجزيه و استقلال هرات را قبول مي‌كرد و در نتيجه تمام اقدامات نمايندگان دولت روس بي‌نتيجه مي‌ماند و بازي به نفع دولت انگلستان خاتمه مي‌يافت. ولي نظر به نفوذي كه دولت روس در دربار محمد‌شاه داشت به فكر افتاد از امضاي چنين قراردادي جلوگيري به عمل آورد. ماك‌نيل در گزارش مورخه 30 دسامبر 1836 به لرد پالمرستون درباره‌ي اقدامات سفير روسيه مي‌نويسد: «چند روز قبل نخست‌وزير در برابر بيش از 20 نفر كه يكي از آنان مطلب را به من رسانيد اظهار داشت كه وزير مختار روسيه تمام وسايلي را كه در اختيار و قدرت داشته به كار برده است براي اينكه شاه را تحريك كرده و براي رفتن امسال به هرات وادار نمايد. سيمونتيچ به زعماي دولت ايران گوشزد كرده است كه اگر از اين فرصت استفاده ننمايند دولت بريتانيا تمام وسايل را فراهم خواهد كرد كه از اقدامات ايران جلوگيري نمايد.» 18 پنجاه روز بعد باز ماك‌نيل ضمن گزارش مورخ 20 فوريه 1837 خود به لرد پالمرستون از وضع و رفتار سيمونتيچ در دربار ايران شكايت كرده و اظهار مي‌دارد اخذ نتيجه در چنين وضعي بسيار دشوار است و جاي تعجب است كه دربار سن‌پطرزبورگ تاكنون تعليمات لازم را به تهران نداده است. 19 ولي به هر صورت وسايل و تحريكات دولت انگلستان و اقدامات نماينده كامران‌ميرزا در اراده‌ي محمد‌شاه خللي وارد نياورد و بالاخره اعليحضرت شهريار غازي به جانب هرات و ممالك مشرق زمين لشكر كشيده و از تهران روانه شدند.» 20 در دهم اكتبر «كاپيتان ويكوويچ»21 به اردوي ايران آمد و رسماً اطلاع داد كه مأموريت دارد ورود سپاه روس را به استرآباد و اشتراك مساعي آنان را با سپاهيان ايران در تصرف هرات به عرض شاه برساند. در اين مورد ماك‌نيل در گزارش ديگري به لردپالمرستون اطلاع مي‌دهد كه لشكريان ايران هرات را محاصر كرده‌اند و «كاپيتان ويكوويچ» به عمليات نظامي لشكريان ايران كمك مي‌كند. 22 «در اين اوان مأمورين ايران و روس براي پيشرفت منظور خود با سران و سركردگان افاغنه به دسيسه و مواضعه مشغول بودند.» 23 راجع به ورود سپاهيان روس به استرآباد و شركت آنان در جنگ در كتابها و مدارك ايراني اشاره‌اي نشد ولي راجع به علاقه دولت روس به مسئله‌ هرات در «مرآت‌البلدان» چنين مسطور است: «هم در اين اوان توقف اعليحضرت محمدشاه در بسطام‌نامه از اعليحضرت امپراطور روس رسيد كه عزيمت زيارت اوچ كليساي ايران فرموده و نظر به قربت جوار با مملكت ايران خواهشمند ملاقات اعليحضرت پادشاهي در آن سرمد شده‌ اند. چون اعليحضرت محمد‌شاه عزيمت يورش خراسان داشته حضرت وليعهد را كه نفس نفيس سلطنت بودند از تبريز به ملاقات اعليحضرت امپراطور روس فرموده و محمد‌طاهر خان وكيل قزوين را از اردو به دارالخلافه فرستاد. بيست طاقه شال افغاني كشميري اعلي و پنج رشته تسبيح مرواريد غلطان و چهارده رأس اسب عربي و تركمني مصحوب او ايصال تبريز داشته با محمد‌خان اميرنظام و حاج ملامحمود نظام‌العلماء معلم حضرت وليعهدي و عيسي‌خان خال آنحضرت و ميرزا محمد‌تقي مستوفي فراهاني و دبير نظام و ميرزا محمد‌حكيم‌باشي و ساير ملازمان و خدام آن آستان ملزم ركاب حضرت وليعهدي شاه عزيمت ايروان فرمودند.» 24 در اين ملاقات كه در ماه اكتبر 1836 انجام گرفت «نيكلا» تزار روس وعده داد كه در قضاياي هرات از مساعدت به محمد‌شاه كوتاهي نخواهد كرد. در اين مورد ماك‌نيل نماينده انگلستان در گزارش شماره 52 مورخه 12 دسامبر خود به لرد پالمرستون اطلاع مي‌دهد كه «امپراطور روس در ايران با يك نفر از وزراي ايران و نمايندگاني كه اعزام مي‌شود ملاقات خواهد كرد.» 25 در سال 1254 ميرزا حسين‌خان مقدم آجودان باشي از طرف محمد‌شاه مأموريت يافت كه به سفارت اطريش و انگلستان و فرانسه رفته و ضمن ملاقات با رؤساي دولت انگلستان در لندن مداخلات ناروا و بدرفتاري‌هاي مستر ماك‌نيل را به سمع اولياي دولت بريتانيا برساند. آجودان باشي در 13 سپتامبر 1838 از تبريز26 عازم اروپا شد و از راه آسياي صغير به اطريش و ازآنجا به پاريس رفت و پس از ملاقات با سران دولت فرانسه و تقديم تحف و هدايا به پادشاه فرانسه27 چون دولت انگلستان حاضر نشد وي را به عنوان سفير رسمي بپذيرد مانند يكنفر مسافر عادي به انگلستان حركت كرد. در اين مورد لردپالمرستون طي يادداشت شماره 19 مورخ 31 اوت1838 به وزارت خارجه انگلستان چنين مي‌نويسد:«شنيده شده است كه حسين‌خان سفير ايران براي تبريك جلوس ملكه انگلستان مي‌آيد. وضع موجود ميان دو كشور ايجاب مي‌كند كه ملكه نبايد اين سفير را بپذيرد. سفير ايران از طريق استانبول، وين يا پاريس مسافرت خواهد كرد. درباره‌ي وي نبايد احترامات يك نفر سفير را به جاي آورد.» 28 در تعقيب مسافرت‌ آجودان‌باشي ميرزا مسعود وزير دول خارجه طي نامه مورخ 22 ماه مه 1839 ضمن دادن تعليمات به آجودان باشي چنين مي‌نويسد: «انگليسي‌ها نمي‌خواهند باب مراوده و دوستي را مفتوح كنند شما جديت نمائيد در هر صورت به لندن مسافرت كنيد.» 29 در يادداشت مورخ اول ژوئن 1839 كه در آرشيو وزارت خارجه فرانسه موجود است از طرف مأموران وزارت خارجه به دوك دالماسي30 وزيرامور خارجه آن دولت اطلاع داده شده كه «روز دوم ژوئن حسين‌خان به سمت لندن حركت مي‌كند بي‌آنكه سند رسمي داشته باشد.» 31در اين مورد ناسخ‌التواريخ چنين مي‌نويسد: «مع‌القصه چون سفارت حسين‌خان در دولت انگريز پذيرفته نبود چنانكه مرقوم افتاد احمال و اثقال خود را در پاريس گذاشته مسيو جبرئيل ترجمان خود را برداشته به قانون تماشائيان راه لندن برگرفت و از پاريس تا سرحد فرانسه كه هفتاد و يك فرسنگ است طي مسافت كرده به شهر كالي32 درآمد و از آنجا به كشتي تجارتي نشسته به جزيره دور33 كه اول خاك انگليس است در رفت و روز ديگروارد لندن شد. سر گوراوزلي كه سفارت ايران كرده بود او را منزل به نمود و چهل روز اقامت جست شرحي به لرد پالمرستون وزيردول خارجه نگاشت كه مدتي مي‌گذرد كه با نامه دوستانه و هديه‌ي شاهانه از جانب شاهنشاه براي تعزيت پادشاه وليم چهارم34 و تهنيت جلوس ملكه انگستان مأمورم و نيز سور سلوك مستر مكنيل را بايد شرح دهم تا ايلچي ديگر به جاي او تعيين شود. اكنون كه سفارت من پذيرفته نيست، نامه شاهنشاه ايران را تسليم كردن شايسته نباشد.» 35 قبل از حركت محمد‌شاه به هرات انگليسي‌ها شجاع‌الملك دشمن ديرينه امير دوست محمد‌خان اميركابل را كه در هندوستان در حبس مي‌زيست آزاد كرده مورد محبت قرار داده و مقرري براي وي تعيين نمودند. امير‌دوست‌محمد‌خان از اين عمل انگليسي‌‌ها ناراحت شده به تصور اينكه خيال دارند شجاع‌الملك را به امارت كابل برگزينند نماينده‌اي به نام حسينعلي خان به خدمت محمد‌شاه فرستاده و به پادشاه ايران پيشنهاد كرد پيمان اتحادي بر ضد كامران ميرزا منعقد نموده و پس از شكست وي قلمروش را بين خود تقسيم نمايند. همين هنگام يعني در سال 1252 فرستاده‌اي نيز به نام عزيزخان از طرف كهن‌دل‌خان و شيردل‌خان برادران دوست‌محمد‌خان كه در قندهار امارت داشتند به تهران آمدو به نام امراي باركزاني اتحادي با محمد‌شاه منعقد ساخت. محمد‌شاه نيز استقلال امراي مزبور را به رسميت شناخت. در اين مورد مستر ماك‌نيل در گزارش شماره 10 مورخه 20 فوريه 1837 به لردپالمرستون اطلاع مي‌دهد كه: «دولت ايران اتحادي با دوست‌محمد‌خان منعقد نموده و قرار است وي پسر خود را به دربار ايران بفرستد و سه هزار اسب تحويل ايران نمايد.» 36 راجع به آمدن نماينده دوست‌محمد‌خان به ايران و اتحاد امراي باركزاني قندهار و نقشه ‌آوردن شجاع‌الملك از هندوستان براي امارت كابل و اعزام قوا از طرف دولت بريتانيا به سواحل جنوبي ايران و اشغال جزيره خارك و سياست دولت روسيه تزاري در آسياي مركزي و افغانستان و ايران نامه محرمانه‌اي به تاريخ 14 اكتبر 1838 از مركز هند شرقي در لندن به فرمانفرماي كل هندوستان ارسال شد. كامران ميرزا و يارمحمد‌خان به تحكيم برج و باروي هرات پرداخته و بيش از 22 هزار سپاهي در آن شهر تجهيز كردند. پوتينجر37 از اعمال سياسي انگليس به عناوين ساختگي تاجر اسب و سيد‌ علوي و پزشك خود را به هرات رساند و با كامران ميرزا و يارمحمد‌خان در تعمير حصار هرات و دفاع از آنجا شركت جست. در مورد وسايل دفاعي هرات مستر اليس در گزارش شماره 27 مورخ اول آوريل 1836 به وزارت خارجه انگلستان مي‌نويسد: «وسايل دفاعي كامران ميرزا اضافه شده ولي دليلي در دست نيست كه تصور شود بتواند در برابر حمله شاه ايران و همكاري رؤساي قندهار مقاومت كند.» 38 لشكريان ايران ابتدا به محاصره قلعه‌ غوريان كه از دروازه‌هاي هرات محسوب مي‌شود پرداختند دفاع از اين قلعه از طرف كامران ميرزا به شير‌محمدخان برادر يار‌محمدخان واگذار شده بود. محاصره قلعه سه روز طول كشيد و در تاريخ 24 نوامبر 1836 غوريان فتح شد و «حكم پادشاهي به هدم بنيان قلعه شده، قلعه را از بيخ و بن كنده اردوي همايوني به سمت هرات در حركت آمد.»39 اعتماد‌السلطنه در كتاب مرآت البلدان پس از فتح غوريان چنين مي‌نويسد: «توضيح آنكه بعد از وصول خبر فتح غوريان به دارالخلافه نخست جان مكنيل صاحب وزير مختار انگليس و پس از او وزير مختال دولت بهيه روسي غراف سيمونيچ صاحب به هرات رفتند و در حضرت پادشاهي اقامت گزيدند.» 40 محاصره هرات ده ماه به طول انجاميد زيرا «حاج ميرزاآقاسي صدراعظم درويش مآب ايران سوء تدبير به خرج داده و شهر را از سه طرف در محاصره نگهداشته بود و براي اين كار چنين دليل مي‌آورد: اشخاصي كه در محاصره ناراضي و ناراحت باشند از شهر خارج مي‌شوند درنتيجه قواي دفاعي شهر از بين مي‌رود.» 41 در مدت محاصره هرات چندين بال كامران ميرزا خواست كه تسليم محمد‌شاه شود ولي از يكطرف نسبت به جان خود اطمينان نداشت از طرف ديگر مسترماك‌نيل وزير مختار انگليس مقيم تهران كه به اردوي محمد‌شاه آمده بود و متوجه بود كه كنت سيمونتيچ وزير مختار روسيه در تحريص شاه به گرفتن هرات پافشاري مخصوص دارد،‌ به طور محرمانه به وسيله ايادي خود در هرات از تسليم كامران ميرزا به پادشاه ايران جلوگيري مي‌كرد و مي‌كوشيد به هر نحوي كه شده هرات را از تسلط محمد شاه مصون نگهداشته و از ورود لشكريان ايران به آن سامان جلوگيري كند. عللي كه بتوان براي مخالفت دولت بريتانيا و نمايندگان آن دولت براي تسلط ايران به هرات ذكر نمود به قرار زير است: 1ـ دولت بريتانيا مي‌دانست تا حدي لشكركشي ايران به طرف هرات از طرف روسها پشتيباني مي‌شود. 2ـ دولت انگلستان توجه داشت كه نفوذ دولت روس پس از انعقاد معاهده تركمنچاي در دربار ايران فوق‌‌العاده زياد شده و تمام مواد اين عهدنامه به نفع روسها است و هرگاه دولت ايران به هر عنواني در هر ناحيه‌اي از افغانستان يا هرات مستقر شود دولت روس نيز در همان نواحي امتيازات سياسي و اقتصادي را كه بر طبق معاهده منعقده پس از جنگ دوم ايران و روس در ايران تحصيل كرده است در اين نواحي كه سر راه هندوستان است به دست خواهد آورد. 3ـ بالاخره چون دولت ايران حاضر نشده است امتيازاتي را كه مطابق معاهدات تركمنچاي به روسها داده است به انگليسي‌ها نيز بدهد سياستمداران دولت بريتانيا از اولياي دولت ايران نگران و ناراضي بودند. در ماه مارس 1838 مستر ماك‌نيل به عنوان اينكه واسطه صلح بين كامران‌ميرزا و محمدشاه شود به اتفاق مهدي‌خان قره‌پاپاخ از صاحب‌منصبان ايران و چهارنفر سوار داخل هرات شد. ماك‌نيل برخلاف وعده وساطت صلح كه داده بود، كامران‌ميرزا را با پول و وعده به پايداري و ادامه‌ي جنگ تشويق كرد و حتي طرح معاهده‌اي كه در آن تمام درخواستهاي محمدشاه از طرف كامران ميرزا مورد قبول واقع شده و به اساس اختلاف و اصل مطلب يعني تسليم هرات اشاره نشده بود با صلاح ديد ماك نيل به وسيله يارمحمد‌خان وزير كامران‌ميرزا تهيه شد. اين معاهده به وسيله سفير انگليس در شب 25 محرم 1254 به حضور محمد‌شاه تقديم شود و مورد قبول نگرديد. محاصره هرات كه دفاع آن از داخل به وسيله «پوتين‌جر» اداره مي‌شد و از خارج نيز مستر ماك‌نيل براي شكست و عدم موفقيت لشكريان ايران از هيچ اقدامي فروگذار نمي‌كرد،‌ به طول انجاميد و وضع محمد‌شاه روز به روز سخت‌تر و مشكل‌تر مي‌شد و در واقع جنگ بين سيمونتيچ وزير مختار روسيه و ماك‌نيل وزير مختار انگلستان جريان داشت. علاوه بر ماك‌نيل «سرهنگ استوارت» وابسته نظامي دولت انگليس نيز در ايران دائماً در اردوي محمد شاه بود و عجيب‌تر اينكه پورتني جر «هميشه با لباس مبدل به اردوي شاه ايران رفت و آمد مي‌نمود و با كلنل استووارت ملاقات و مشورت مي‌كرد و حتي به وسيله كلنل استوارت با حاجي‌ميرزا آقاسي ملاقات نمود.» 42 ماك‌نيل چندبار به عنوان وساطت و برقرراي صلح بين كامران‌ميرزا و محمد‌شاه مداخله كرد و هر بار صورت قراردادي به محمد‌شاه تسليم نمود ولي نه شاه و نه حاجي‌ميرزا آقاسي حاضر نبودند پس از آن همه معطلبي و محاصره هرات دست خالي و بي‌اخذ نتيجه ترك مخاصمه نمايند و تصميم داشتند لااقل پولي از دولت انگليس دريافت دارند. ولي ماك‌نيل چون از يك طرف مي‌دانست محمد‌شاه ديگر قادر به ادامه محاصره و تسخير هرات نيست و از طرف ديگر حاكم بوشهر نسبت به نماينده‌ي بريتانيا آزرده خاطر بود،‌از طريق ديپلماسي به دولت ايران فشار وارد مي‌آورد و به هيچ وجه حاضر نمي‌شد به درخواستهاي محمد‌شاه ترتيب اثر دهد. بالاخره پس از مدتها مذاكره ميان محمد‌شاه و ماك‌نيل، محمد‌شاه كه از تحريكات سفيرانگليس در هرات و تقويت و تحريص و ترغيب كامران‌ميرزا از طرف عمال انگليسي براي پايداري در مقابل لشكريان ايران كاملاً اطلاع داشت، وقعي به پيشنهاد و اقدامات ماك‌نيل نمي‌نهاد به طوري كه بالاخره سفير انگلستان به عنوان اعتراض و تهديد در تاريخ 14 ربيع‌الاول 1254 مطابق 7 ژوئن 1837 اردوي محمد‌شاه را ترك گفت و از راه مشهد عازم تهران گرديد. در شاهرود از طرف دولت انگلستان به ماك‌نيل دستور رسيد كه وي اعتراض و عدم موافقت دولت خود را به اقدامات دولت ايران جداً به اطلاع محمد‌شاه و اولياي دولت ايران برساند و به همين مناسبت سرهنگ استوارت از شاهرود به اردوي محمد‌شاه اعزام شد كه به پادشاه ايران پيغام دهد كه دولت انگلستان عمليات بر ضد هرات را به منزله تهديد هندوستان تلقي كرده و تذكر مي‌دهد كه اين اقدام مخالف مواد عهدنامه مودتي است كه ميان دولتين ايران و انگلستان منعقد شده. در همين موقع نماينده دولت انگلستان يادآوري كرد كه پنج فروند كشتي انگليسي به عنوان اعتراض به آبهاي خليج فارس آمده و جزيره خارك نيز از طرف قواي انگليسي اشغال شده است. ماك‌نيل در ضمن از همانجا نامه‌اي به كامران ميرزا فرستاد و به وي توصيه كرد كه تسليم نشود تا او به لندن برسد واز اقدامات و زحماتي كه تاكنون در اين راه متحمل شده نتيجه‌اي بگيرد. سپاهيان ايران در 17 ربيع‌‌الاول 1254 عمليات خود را آغاز كردند و حصار هرات را گلوله‌باران نمودند و پس از شش ‌روز بمباران برج و باروهاي شهر به حمله مبادرت كردند و تا كنار خندق رسيدند و بعضي هم از خندق عبور كردند ولي به علت مقاومت سرسختانه افاغنه وآب خندق و تلفات زياد نتوانستند داخل شهر شوند و در همين حمله كه بزرگترين حادثه محاصره ده ماه هرات مي‌باشد سرتيپ بروكلي از اميرزادگان مهاجر لهستان كه در خدمت نظام ايران بود به قتل رسيد. نقشه حملات را كنت سيمونتيچ وزير مختار روسيه كشيده بود و چون دولت انگلستان از اقدامات و اعمال وزير مختار روسيه به دربار پطرزبورگ شكايت كرد،‌ وزارت امور خارجه روسيه هم براي نشان دادن اينكه كارهاي سيمونتيچ بي‌اجازه دولت مركزي بوده وي را احضار نمود. سرهنگ استوارت در سپتامبر 1837 به اردوي محمد‌شاه رسيد. قبل از رسيدن وي سپاهيان ايران حمله سخت ديگري به هرات كرده بودند و نزديك بود كامران ميرزا تسليم شود ولي نظر به اينكه استوارت محمد‌شاه را تهديد به جنگ نمود و روس‌ها نيز در سخت‌ترين و حساس‌‌ترين لحظات از كمك و مداخله و حمايت ايران دست برداشته بودند،‌ محمد‌شاه ناچار در 8 سپتامبر 1838 بي‌ اخذ نتيجه از محاصره هرات دست برداشت و كليه تقاضاهاي دولت انگلستان را پذيرفت و به اين ترتيب دولت ايران عملاً از تصرف هرات چشم پوشيد و انگليسي‌ها آن شهر را تسخير و اشغال كردند. پانوشت‌ها: 1. گزارش شماره 14 مورخ 4 فوريه 1835 مستراليس به ويكونت پالمرستون London. Public Record Office. Foreiny Office. 2. نامه 21 اكتبر 1835 لرد پالمرستون Records Parsia Fo. 60 T. 40 3. نامه مورخ فوريه 1836 مستراليس به كامران ميرزا London. P.R.O.P. Fo 60 T. 40. 4. M.C. Neill 5. كتاب جنگ ايران و انگليس تأليف كاپيتان هنت، ص 8 تا 10 ـ ترجمه حسين ـ سعادت نوري. 6. گزارش مورخ 8 ژانويه 1836 مستراليس به لرد پالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.40. 7. گزارش مورخ 10 ژانويه 1836 مستر اليس به لرد پالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.40. 8. گزارش مورخ 10 فوريه 1836 مستراليس به لردپالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.40. 9. Conte Simonitch 10. Eurle Uderham 11. Conte Nesselroode. 12. كتاب جنگ ايران و انگليس ص 6 ـ 7 ترجمه حسين سعادت نوري 13. گزارش شماره 35 مورخه 16 آوريل مستراليس به لرد پالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.40. 14. نامه مورخه 23 فوريه لردپالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.42. 15. Lindsay 16. نامه مورخه 1252 حاج‌ميرزا آقاسي به مستراليس London . P.R.O.P. Fo. 60 T.41. 17. كتاب جنگ ايران و انگليس ص 10 ـ 11 ترجمه فارسي. 18. گزارش 30 دسامبر ماك‌نيل به لردپالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.43. 19. گزارش 20 فوريه 1837 ماك‌نيل به لردپالمرستون. London . P.R.O.P. Fo. 60 T.43. 20. منتظم ناصري، جلد سوم، ص 167. 21. Captain Wicovich 22. گزارش آوريل 1837 ماك‌نيل به لردپالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.43. 23. كتاب جنگ ايران و انگليس، ص 11 و 12. 24. مرآت‌البلدان جلد اول ص 574 ،‌منتظم ناصري جلد سوم، ص 169، تاريخ نو، ص 26. 25. گزارش شماره 52 مورخ دسامبر ماك‌نيل به پالمرستون London . P.R.O.P.Q.P Fo. 60 T.48. 26. ناسخ‌التواريخ، جلد دوم، ص 73. 27. نامه مورخ آوريل 1839 آجودان باشي به پادشاه فرانسه Paris: Arckives du Mistere des Affaires Etranjeres danier N. 19 – P.23. 28. نامه شماره 19 مورخه 31 اوت 1838 لرد پالمرستون به وزارت امور خارجه انگلستان London . P.R.O.P. Fo. 60 T.48. 29. نامه مورخ 7 ربيع‌الاول 1255 ميرزا مسعود وزير دول خارجه به حسين‌خان آجودان‌باشي London . P.R.O.P. Fo. 60 T.48. 30. Duc de Dalmasie 31. يادداشت مورخ اول ژوئن وزارت خارجه فرانسه Paris. A.E.P . dos .N.19. 32. Caleh 33. Douvre 34. William IV 35. ناسخ‌التواريخ، جلد دوم، سلطنت محمد‌شاه، ص 97. 36. نامه شماره 10 مورخ 20 فوريه 1837 ماك‌نيل به لرد پالمرستون London . P.R.O.P. Fo. 60 T.47. 37. Pothinger 38. گزارش شماره 27 مورخ اول آوريل هانري اليس به لرد پالمرستون London . P.R.O.P. Fo. bo T.42. 39. تاريخ نو، ص 262. 40. منتظم ناصري، جلد سوم، ص 171. 41. تاريخ نو، ص 264. 42. محمود محمود، ص 268. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:«بررسيهاي تاريخي» سال چهارم، شماره يك،‌ فروردين و ارديبهشت 1348

تاتارستان، گنجينه كتابهاي قديمي فارسي و عربي

تاتارستان، گنجينه كتابهاي قديمي فارسي و عربي جايگاه ويژه‌اي كه ملت تاتار در تقاطع فرهنگهاي گوناگون احراز مي‌نمايد، موجبات تركيب ويژه و زيست دايمي آنان را در حوزه‌ي رود ولگا، به ويژه در عرصه‌ي معنوي فراهم آورده است. بدون شك عامل مهم در گفتگوي تمدنها با كشورهاي اسلامي را نقش وحدت‌بخش اسلام و زبان عربي ـ كه در كتب مذهبي و عرفي حتي از دوران پذيرش اسلام از سوي بلغارهاي حوزه‌ي ولگا گسترش يافته است ـ تشكيل مي‌دهد. اجداد ملت تاتار با پذيرش خط عربي امكان همگرايي با تمدن اسلامي را به دست آوردند. تاجران عرب، فارس و بلغار و نيز بلغارهايي كه در كشورهاي اسلامي تحصيل كرده بودند، كتابهايي را در زمينه‌ي ادبيات و فولكلور عربي و فارسي به حوزه‌ي رود ولگا آوردند. در اين دوره موج كاملي از ادبيات وساير ارزشهاي فرهنگي اعراب و ايرانيان به سوي تاتارستان جريان داشت كه روابط خوب بازرگاني و اقتصادي به ميزان زيادي عامل آن مي‌گرديد. ضمناً اثربخشي فرهنگي جنبه‌ي متقابل داشت. در مخطوطات ملل مسلمان نام دهها تن از دانشمندان بلغاري و آثار آنها پيرامون موضوعات گوناگون فلسفه، طب، الهيات، فقه و اخلاق به ثبت رسيده است. مهاجران عرب و ايراني درمدرسه‌ي بلغار وبعدها در مدرسه‌ي سراي به تحصيل اشتغال داشتند. زبان عربي اساساً زبان الهيات و علوم بود و فارسي، در قلمرو گسترده‌اي مشتمل بر ايران، افغانستان، قفقاز، فرارود و تا حدي هند، زبان ادبيات بود، يعني به مراتب از محيط صرفاً فارسي‌زبانان فراتر مي‌رفت. آثار برجسته‌ي شاعراني مانند رودكي، فردوسي، نظامي، خيام، سعدي، حافظ، جامي، ‌عطار و بسياري ديگر به اين زبان نوشته شده‌اند. آثار اين اساتيد سخن را در منطقه‌ي پاولژميانه (حوزه‌ي رود ولگا) به خوبي مي‌شناختند و ترجمه مي‌كردند. تأثير ادبيات كلاسيك فارسي بر ادبيات بلغاري، تاتاري و مناطره‌ي معيني بين آنها آشكار است. ارتباط با ادبيات عربي و فارسي در امر تجربه‌اندوزي،‌ اقتباس موضوعات و فراگيري سبكهاي شعري خود را نشان مي‌داد. در منطقه‌ي تاتارستان سبك ادبي خاصي شكل گرفت كه در نگارش «نظيره»، تقليد آزادانه‌ي تركي با پردازش خلاق آثار مؤلفان فارسي با حفظ تسميه آنها،‌ بازتاب مي‌يافت. منطقه‌ي پاولژ و خوارزم ضمن شمول در تركيب كشوري واحد در سده‌ي هفتم هجري داراي حيات فرهنگي مشتركي بودند. طي سده‌هاي هشتم و نهم هجري ارتباط ادبيات تاتاري با فارسي جنبه‌ي تنگاتنگ و فعالتري پيدا كرد. ادبيات تاتاري سده‌هاي نهم و دهم هجري نيز در زادگاه خود محصور نماند و با رشته‌هاي محكمي با جهان ادبي عرب و ايران پيوند داشت. ادبيات عربي و فارسي به زبانهاي اصلي و يا به صورت ترجمه مورد مطالعه قرار مي‌گرفت. ادبيات تاتاري با وجود چنين پيوندي غناي بيشتري پيدا كرد. ضمن گفتگو پيرامون سطح عمومي فرهنگ تاتاري طي سده‌هاي يازدهم و دوازدهم هجري بايستي متذكر شد كه بيشتر تاتارهاي روسيه با سواد بودند و افزون بر تاتارهاي بسياري به خوبي با عربي و فارسي نيز آشنا بودند. آشنايي با عربي و فارسي در ميان تاتارها نشانه‌‌ي فرهيختگي به شمار مي‌آمد. آثار برجسته‌ي ادبيات فارسي، مانند:‌ گلستان و بوستان سعدي، مثنوي مولوي و ديوان حافظ طي زمان متمادي بخشي از برنامه‌ي آموزشي مدارس ديني را تشكيل مي‌داد. همچنين دولت روسيه از برخي تاتارها به عنوان مترجم در روابط خارجي با كشورهاي مسلمان استفاده مي‌كرد. در اين دوره، تاريخ‌نگاري ايران در سده‌هاي پيشين از سوي مؤلفان تاتار فعالانه مورد تحليل و پردازش قرار مي‌گيرد. اشعار عرفاني تاتاري بر مبناي سنن غني اشعار عارفانه‌ي فارسي بارور شده است. آثار ديگر ملل مسلمان بر اثر ترجمه‌ي آزاد و اقتباس دستخوش تغييراتي گرديد و رفته رفته به ثروت معنوي ملت تاتار مبدل شد. بدين گونه روابط معنوي ملت تاتار با ايران امري پايدار بوده و ريشه در ژرفاي سده‌هاي دور دارد. شايان ذكر است كه مدرسه‌ي ايرانشناسي قازان در سده‌ي نوزدهم ميلادي ايجاد شده است. امروزه در دانشگاه قازان افزون بر آموزش زبان فارسي، درس ايرانشناسي در بخش خاورشناسي دانشگاه مورد تدريس قرار مي‌گيرد. همچنين در اين دانشگاه از سال 1994 شعبه‌ي قازان انجمن دوستي روسيه و ايران فعال شده است. قازان ايرانشناسان برجسته‌اي مانند: اردمان، برزين و گوتوالد را در خود پرورده است. در ميان نسخ خطي موجود در قازان كتبي از ايرانشناساني مانند: شامُف، مازيتووا، ولي اُف، ارسالان اُف و ديگران نيز يافت مي‌شود. هدف اصلي از معرفي نسخ خطي و كتب چاپي عربي و فارسي موجود در قازان، نشان دادن پيوند فرهنگي تاتارها با سنت ادبي مكتوب ايران از سده‌هاي پيشين تا مرحله‌ي كنوني است. در اين گزارش برخي از نسخ خطي و كتب چاپي قديم ـ‌كه در كتابخانه‌ها و مراكز علمي قازان موجود است ـ معرفي مي‌‌شوند. مهمترين مراكز نسخ خطي تاتارستان از اين قرارند: 1ـ دانشگاه دولتي قازان؛ 2ـ انستيتوي زبان،‌ ادبيات و تاريخ ابراهيم اُف فرهنگستان علوم جمهوري تاتارستان؛ 3ـ آرشيو ملي جمهوري تاتارستان؛ 4ـ كتابخانه‌ي ملي جمهوري تاتارستان؛ 5ـ موزه‌ي ملي جمهوري تاتارستان؛ 6ـ اداره‌ي روحانيت مسلمانان جمهوري تاتارستان. قازان از گذشته‌هاي دور از لحاظ مجموعه‌هاي نسخ خطي غني بوده است. هم اكنون در اينجا پنج مجموعه‌ي قابل توجه نسخ خطي با الفباي عربي موجود است. بزرگترين مجموعه متعلق به دانشگاه دولتي قازان است. دومين مجموعه با مجموعه‌ي نسخ خطي انستيتوي زبان، ادبيات و هنر ع. ابراهيم اُف فرهنگستان علوم تاتارستان تشكيل مي‌دهد. شمار نسخ خطي موجود در مجموعه‌هاي آرشيو ملي، موزه‌ي ملي و كتابخانه‌ي ملي جمهوري تاتارستان بسيار كمتر است. با اينحال فقط بخشي از اين مجموعه‌ها در فهرست‌هاي چاپي معرفي شده است. دانشگاه دولتي قازان دانشگاه دولتي قازان كه از بزرگترين مراكز خاورشناسي به شمار مي‌‌آيد، بزرگترين مجموعه‌ي نسخ خطي عربي و فارسي و تاتاري و ساير زبانهاي شرقي در جمهوري تاتارستان شناخته مي‌شود. اين مجموعه در بخش شرقي شعبه‌ي نسخ خطي و كتب كمياب، بيش از ده‌هزار جلد كتاب خطي با خط عربي دارد. گردآوري اين مجموعه از نسخ خطي شرقي در كتابخانه‌ي دانشگاه‌ قازان در 1815 م توسط پرفسور ف. اردمان آغاز شد. در 1855 م همزمان با انتقال بخش شرقي به دانشگاه پترزبورگ، ‌تقريباً همه‌ي نسخ خطي به استثناي چند مجلد، به ‌آنجا برده شد. در 1895م پروفسور اي. ف. گوتوالد، كتابدار دانشگاه، مجموعه‌ي شخصي خودرا مشتمل بر 95 نسخه‌ي خطي، به دانشگاه بخشيد و از اين راه مجموعه‌ي نسخ خطي شرقي را از نو بنياد نهاد. بخش عمده‌ي ذخيره‌ي كنوني نسخ خطي دانشگاه را مجموعه‌اي تشكيل مي‌دهد كه دانشمندان تاتار، به ويژه ع. عليم جان البارودي (1922 ـ 1857 م) و س . ع. وحيدي (1938 ـ 1887 م) آن را تنظيم كرده‌اند. كتب خطي و چاپي بخش شرقي شعبه‌ي نسخ خطي و كتب كمياب از نظر موضوعي اين علوم را در بر مي‌گيرند: تاريخ، فلسفه، فقه،‌ زبان‌شناسي شرقي، الهيات، تاريخ اسلام، رياضيات، اخترشناسي، شيمي، جغرافي، طب، فرهنگ لغات و منشآت. شعبه‌ي مزبور نسخ خطي آثاري از سده‌هاي ششم و هفتم هجري گرفته تا آثار نويسندگان معاصر را در اختيار دارد. كهن‌ترين نسخ خطي دانشگاه قازان، فهرست بخش نخست آثار ابوحامد الغزالي، مورخ (درگذشت: 503 ق) و «تقويم‌اللسان»، نوشته‌ي ابومحمد عبدالله الدينوري، مورخ (درگذشت: 560 ق) مي‌باشد. از سده‌ي هشتم هجري به بعد فهرست آثار اوليه افزايش چشمگيري دارد. براساس فهرست در كتابخانه‌ي علمي دانشگاه دولتي قازان موسوم به لوباچفسكي 733 نسخه‌ي خطي فارسي نگهداري مي‌شود. با اين حال تعيين دقيق شمار نسخ خطي فارسي اين دانشگاه به سختي ممكن است، زيرا اين موضوع به كيفيت بسيار پايين تنظيم فهرستها از حيث الفبايي و موضوعي مربوط مي‌شود، به ويژه كه در برخي موارد به زبان نسخه‌ي خطي اشاره نشده است. افزون بر اين فهرستها مجموعه‌ي اول گوتوالد (شامل 98 اثر) را در بر نمي‌گيرد. در ميان نسخ خطي فارسي، كتب عربي ديده مي‌‌شود و برعكس. در نسخه‌ هايي كه در برگيرنده‌ي چند اثر به زبانهاي گوناگون هستند، فقط به يكي از اين زبانها اشاره شده است. همچنين با مراجعه به فهرست موضوع مشاهده مي‌شود كه در تعيين موضوع بسياري از نسخه‌ها اشتباه رخ داده است. افزون بر اين در فهرستهاي متنوع يك اثر در بخشهاي گوناگون آمده است، در نتيجه تعيين شمار دقيق نسخ خطي فارسي دانشگاه قازان فقط در نتيجه آشنايي با هر نسخه‌ي خطي به صورت de vis 4 و نيز با تنظيم كامل و جامع فهرست براساس موازين علمي، با احتساب آثار تازه رسيده ممكن خواهد بود، زيرا كرسي تاريخ ملت تاتار در دانشگاه دولتي قازان با مأموريتهاي علمي و باستان‌نگاري (آرشيو گرافيك)، پيوسته مجموعه‌ي نسخ خطي را كامل‌تر مي‌كند. هم اينك در مخازن كتابخانه‌ي علمي لوباچفسكي اين مجموعه‌ها نگهداري مي‌شود: نسخه خطي تركي و تاتاري (6382 نسخه)؛ نسخ خطي عربي (5714 نسخه)؛ نسخ خطي فارسي (733 نسخه)؛ اسناد به زبانهاي شرقي (163 نسخه)؛ ذخيره‌ي گوتوالد (98 نسخه)؛ ذخيره‌ي ميرحيدر فيضي (256 نسخه). مخزن نسخ خطي فرهنگستان علوم تاتارستان. هم اكنون اين مجموعه بيش از 6200 نسخه به زبانهاي عربي، فارسي و تاتاري كهن در بردارد. اين مجموعه در سالهاي 3 ـ 1972 كه 120 نسخه از كتابخانه‌ي فتيكفن شوروي به انستيتوي زبان، ادبيات و هنر ابراهيم اُف سپرده شده، ايجاد گشت. مجموعه‌ي مزبور شامل كتب خطي مخزن 39 (6112 نسخه) و چند نسخه‌ي خطي از آرشيوهاي شخصي ش. مرجاني و س. وحيدي است. همچنين در اين مخزن 100 كتاب چاپ قديم و 256 مجلد ليتوگرافي وجود دارد. به موجب اين آمار اوليه مي‌توان چنين برآورد كرد كه بيش از دو سوم مجموعه را آثار عربي تشكيل مي‌دهد. افزون بر اين در انستيتو كتابهايي به زبانهاي تاتاري و فارسي نيز نگهداري مي‌شود، به گونه‌اي كه حدود 200 نسخه‌ي خطي و 200 مجموعه شامل آثاري به زبان فارسي است. كهن‌ترين آثار به سده‌هاي هفتم و هشتم هجري تعلق دارد. فهرست فرهنگ مصادر عربي ـ فارسي، يعني «كتاب تاج‌المصادر»، نوشته‌ي ابوعبدالله الحسين بن احمد بن الحسين الزوزني (درگذشت: 486 ق)ـ كه در 669 ق توسط عبدالمحسن بن محمود بن عبدالمؤمن الدوالي نگاشته شده ـ متعلق به سده‌ي هفتم هجري است. برخي نسخ خطي با ذكر تاريخ و بدون تاريخ به سده‌ي هشتم هجري تعلق دارد. در ميان نسخ خطي علماي تاتار به زبان عربي، آثاري از ع. اوتيز ايمني، ع. كورساوي و ش.مرجاني نيز وجود دارد. آرشيو ملي جمهوري تاتارستان اين مجموعه از لحاظ زمان تشكيل، جايگاه دوم را پس از دانشگاه احراز مي‌كند و شامل نسخ خطي مجموعه‌ي آكادمي ديني قازان و كتابخانه‌هاي شخصي ن. ف. كاتانُف و قيوم نصيري مي‌باشد. نسخ خطي آكادمي ديني قازان ـ كه شامل هجده نسخه بود ـ در سال 1922 وارد بايگاني شد. در ميان اين نسخ فقط شمار اندكي نسخه‌ي خطي شرقي به چشم مي‌خورد. هم‌اكنون آرشيو ملي تاتارستان حدوداً 32 نسخه‌ي خطي به خط عربي دارد. ذخيره‌ي آكادمي ديني شانزده نسخه‌ي خطي دارد و ذخاير ن.ف. كاتانف و قيوم نصيري نيز هر يك هشت نسخه‌ي خطي به زبانهاي تاتاري و فارسي را در بر مي‌گيرد. از كهن‌ترين نسخ خطي مجموعه كتابي است كه درباره‌ي دستور زبان، نوشته‌ي ابوالبشر عمر بن عثمان بن قنبر سياويحي كه بر روي پوست نوشته شده و تاريخ سده‌هاي ششم و هفتم هجري را برخود دارد. موزه‌ي ملي جمهوري تاتارستان بخش نسخ خطي موزه‌ي ملي جمهوري تاتارستان ـ كه پيش از انقلاب اكتبر 1917 ايجاد شد ـ شامل 400 نسخه به زبانهاي عربي، فارسي و تاتاري است. بيشتر اين نسخه‌ها مربوط به سده‌هاي يازدهم و سيزدهم هجري هستند. اين مجموعه حدود هزار كتاب چاپ قديم را نيز در بر مي‌گيرد. اين نسخه‌ها در مخزن كتاب، مخزن اسناد،‌و بخش مجموعه‌ي شخصي رجال فرهنگي تاتار نگهداري مي‌شوند. كهن‌ترين نسخه‌ي خطي اين موزه جلد چهارم تفسير قرآن به زبان تركي قديم، در فهرست تنظيم شده از سوي محمد‌بن يوسف پيرزنجي‌زادهه در 913 ق مي‌باشد. كتابخانه‌ي ملي جمهوري تاتارستان اين مجموعه يكي از جديد‌ترين مجموعه‌هاي ايجاد شده است. كتابخانه به صورتي منظم مأموريتهاي باستان‌نگاري را در تاتارستان سازماندهي مي‌كند. از 1992 تا 1999 بيش از 2000 نسخه‌ي خطي و 6000 كتاب با خط عربي و شمار زيادي اسناد گوناگون گردآوري شده است. نسخ خطي اين مجموعه مربوط به سده‌هاي نهم تا چهاردهم هجري است و كهن‌ترين نسخه‌ي خطي آن، مجموعه‌اي است با آثاري از سده‌هاي نهم و دهم هجري. نسخه خطي به زبان تاتاري شامل دوازده فهرست منظومه‌ي قل علي به نام «قصه‌ي يوسف»، فهرست منظومه‌ي قسام كتاب، «جمجمه سلطان»، فهرست «داستان آقساق تيمور» و فهرست «قصه‌ي آئوك» است. فهرستهاي منظومه‌هاي پيشتر ناشناخته‌ي مولاقلي، نويسنده‌ي مشهور تاتار سده‌ي يازدهم هجري در زمره‌ي مهمترين يافته‌ها تلقي مي‌شود. مجموعه‌ي نسخ خطي كتابخانه‌هاي قازان و فهرست‌هاي مربوطه، اين مجموعه‌ها را در رديف بزرگترين مجموعه‌هاي روسيه قرار مي‌دهد. اين نسخه خطي بيشتر به زبان عربي ودر حد كمتري به زبان تاتاري و فارسي هستند. از لحاظ موضوعات آثار عربي تقريباً تمامي عرصه‌هاي علوم سنتي اسلامي را در بر مي‌گيرد. آثار فارسي و تاتاري در حوزه‌ي ادبيات و شعر است. گزيده‌اي از نسخ خطي، كتب چاپي قديم و اسناد عربي، فارسي و تاتاري جمهوري تاتارستان الف ـ نسخ خطي فارسي: 1. شماره‌ي ف ـ 166، گلستان، نوشته‌ي سعدي شيرازي، 690 بايگاني، موضوع: شعر، داراي 180 صفحه، قطع جلد 16 در 21 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي ف ـ 169 ـ سبحه‌الابرار، نوشته‌ي عبدالرحمان جامي، 690 بايگاني، موضوع: شعر، داراي 180 صفحه، قطع جلد 16 در 21 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي ف ـ 69، مسلك‌‌المتقين، مربوط به سده‌ي سيزدهم هجري، نوشته‌ي صوفي الهيار‌ابن‌الله قلي، موضوع: تصوف، منظومه‌ي مذهبي و اخلاقي، سال نگارش ناشناخته است، داراي 718 صفحه، قطع جلد 13 در 24 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي ف ـ 60، حيرته الفقهه و محبت الفضاله، سال نگارش: 1194 ق، موضوع: فقه‌، داراي 106 صفحه، قطع جلد 15 در 20 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي ف ـ 40، تيمورنامه‌،نوشته‌ي عبدالله جامي (متخلص به هاتفي)، موضوع: تاريخ مسجع تيمور، داراي 321 صفحه، قطع جلد 14 در 21 سانتي‌متر. 6. شماره‌ي ف ـ42، تاريخ اعصم الكوفي، سال نگارش: 1293ق، نوشته‌ي ابومحمد احمد ابن اعصم الكوفي، موضوع: تاريخ خلافت، ترجمه از عربي به فارسي، داراي 315 صفحه، قطع جلد 16 در 5/27 سانتي‌متر. 7. شماره‌ي ف ـ 306‌ـ مكتوبات قدسي، سال نگارش: 1232 ق، نوشته‌ي احمد الفاروقي، موضوع: تصوف، داراي 492 صفحه، قطع جلد 13 در 27 سانتي‌متر. 8. شماره‌ي ف ـ 241 ، نفحات الانس، كتابت عبدالغفور لاري، سال نگارش ناشناخته است، موضوع: تصوف، شرح حال بزرگان صوفيه، داراي 725 صفحه، قطع جلد 12 در 21 سانتي‌متر. 9. شماره‌ي ف ـ 354 ،‌تفسير حسيني، موضوع: تفسير، سال نگارش ناشناخته است، داراي 122 صفحه، قطع جلد 15 در 26 سانتي‌‌متر. 10. شماره‌ي ف ـ 57، نزهت‌‌القلوب، نوشته‌ي حمدالله ابن ابوبكر المستوفي القزويني، سال نگارش: 1122 ق، مضوع:اخترشناسي، جغرافيا، فلزات، دامپروري و غيره، داراي 223 صفحه، قطع جلد 18 در 5/25 سانتي‌متر ب ـ نسخ خطي عربي 1. شماره‌ي 3765 ع، قرآن، فهرست آغاز سده‌ي دوازدهم هجري،‌ آستراخان، داراي 470 صفحه، قطع نسخه، 5/21 در 5/35 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي 2998 ع، فوائد وفيه به حل مشكلات القافيه، زمان نگارش: سده‌هاي دوازدهم يا سيزدهم هجري، موضوع: دستور زبان، نوشته‌ي ابن الحاجب، ناسخ ناشناخته است. داراي 378 صفحه و چهارده صفحه‌ي غير‌اصلي، قطع جلد 5/16 در 5/27 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 1852 ع، شرح كتاب الاسباب و السلامات، نوشته‌ي عود الكرماني، سال نگارش: 1015 ق، موضوع: پزشكي، طومار به زبان فارسي، داراي 332 صفحه و پنج صفحه‌ي غيراصلي، قطع جلد 6/17 در 28 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي 1074 ـ 1067 ع، مجموعه (مجموعه‌ي نسخ خطي)، موضوع: اخترشناسي؛ 41069، طوالي‌الانوار (عروج آفتاب و كواكب)، زمان نگارش: آغاز نيمه‌ي دوم سده‌ي سيزدهم هجري، داراي 283 صفحه، قطع جلد 57/17 در 5/22 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 1121 ـ 1120 ع، مجموعه شامل: اشكال التأسيس، نوشته‌ي شمس‌الدين محمدبن اشرف السمرقندي، مربوط به سده‌هاي هفتم و هشتم هجري، سال نگارش: 738 ق؛ شرح مختصر مبادي هندسه براساس كتاب مبادي هندسه‌ي اقليدس، مؤلف تحليلي از 35 فرضيه. ارائه مي‌د هد، داراي 172 صفحه، قطع جلد 3/8 در 2/14 سانتي‌متر. 6. شماره‌ي 3243 ع، كتاب وقايه‌الروايه في مسائل الهدايه، نوشته‌ي محمد صدرالشريعه‌ الثاني، زمان نگارش، سده‌هاي دوازدهم يا سيزدهم هجري، موضوع:‌ فقه، داراي 170 صفحه، قطع جلد 17 در 1/22 سانتي‌متر. ج ـ نسخ خطي تاتاري: 1. شماره‌ي 1115 ت، تواريخي بولگاريه، نوشته‌ي حسام‌الدين بن شرف‌الدين مسلمي البوگاري، سال نگارش: 1248 ق، داراي 143 صفحه، قطع جلد 17 در 22 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي 2053 ت، فقهه كتابي، زمان نگارش: سده‌ي سيزدهم هجري، داراي 10 صفحه، قطع جلد 10 در 17 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 3673 ت ، قصه‌ي يوسف، نوشته‌ي قل‌علي، زمان نگارش: سده‌ي سيزدهم هجري، داراي 123 صفحه، قطع جلد 5/9/ در 4/16 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي 2366 ت، معشوق‌نامه، زمان نگارش: نيمه‌ي دوم سده‌ي سيزدهم هجري، داراي 51 صفحه، قطع جلد 5/11 در 5/17 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 107 ت، جغرافياي كبير، نوشته‌ي قيوم ناصري، قازان 1893، داراي 150 صفحه، قطع جلد 19 در 30 سانتي‌متر. ليتوگرافي تاتاري: 1. شماره‌ي 472 گوتو، كاتب چلبي، داراي 90 صفحه، قطع جلد 17 در 5/25 سانتي‌متر. 2. مناجات لر، نوشته ‌وايسي بهاءالدين، قازان 1874، داراي 88 صفحه، قطع جلد 6/15 در 5/22 سانتي‌متر. كتب چاپي تاتاري: 1. شماره‌ي 234 ت، اسلام فيلسوف لري، نوشته‌ي گابده موسي، قازان 1912، داراي 42صفحه، قطع جلد 8 در 15 سانتي‌متر 2. شماره‌ي 428 گوتو، منتخبات، نوشته‌ي آنتون موفلينسكي، منتخبات عثماني براي تدريس در دانشگاه، بخش دوم، سن‌پترزبورگ، 1859، داراي 176 صفحه، قطع جلد 15 در 5/24 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 54 گوتو، محمديه، قازان 1845، چاپخانه‌ي ليودويگ شويتسا، داراي 300 صفحه، قطع جلد 21 در 29 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي 810 ت،‌البولگاري الماگاري، نوشته‌ي رضاءالدين فخرالدين، 1908، داراي 72 صفحه، قطع جلد 5/14 در 24 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 812 ت، ابن‌گارابي، نوشته‌ي رضاءالدين فخرالدين، قازان 1912، داراي 148 صفحه، قطع جلد 5/15 در 23 سانتي‌متر. 6. شماره‌ي 813 ت، ابن تيميه، نوشته‌ي رضاءالدين فخرالدين، قازان 1911، داراي 74 صفحه، قطع جلد 5/15 در 23 سانتي‌متر. 7. شماره‌ي 801 ت، اللزوميات، نوشته‌ي موسي بيگي، قازان، 1907، داراي 104 صفحه، قطع جلد 16 در 5/23 سانتي‌متر. 8. شماره‌ي 989 ت، يوآنيچ، نوشته‌ي گ. توكايف، قازان، 1908، داراي هفت صفحه،‌ قطع جلد 5/16 در 23 سانتي‌متر. 9. شماره‌ي 30783ت ، حسن خط ناموناسي، نوشته‌ي گ . احمرف، قازان، 1911، داراي 11 صفحه، قطع جلد 18 در 5/22 صفحه. 10. كيراكله خطبه لر، قازان، 1912، داراي 20 صفحه، قطع جلد 5/14 در 5/21 سانتي‌متر. 11. شماره‌ي 24ـ 1، شورا، 1909، داراي 872 صفحه، قطع صفحه 20 در 5/30 سانتي‌متر. 12. شماره‌ي 12 ـ 3، اقتصاد، 1910، داراي 424 صفحه، قطع صفحه 17 در 26 سانتي‌متر. 13. شماره‌ي 4 ـ 1، سويمبسيكا، 1916؛ شماره‌ي 18ـ 5، 1917، داراي 340 صفحه، قطع صفحه 18 در 5/25 سانتي‌متر. 14. شماره‌ي 15 ـ 1، مكتب، 1913، داراي 480 صفحه، قطع صفحه 5/17 در 5/25 سانتي‌متر. 15. تفسير نعماني، قازان، 1911، داراي 407 صفحه، قطع كتاب 5/26 در 5/18 سانتي‌متر. 16. اِ. ن. برزين، سياحت در شمال ايران، قازان، 1852 درااي 347 + 72 صفحه، قطع كتاب 16 در 24 سانتي‌متر. 17. ف. اِردمان، هرودوت حماسه‌ي خود را در مورد تاريخ ايران قديم از منابع فارسي اقتباس كرده است، قازان، 1840، داراي 41 صفحه، قطع جلد 17 در 26 سانتي‌متر آرشيو نسخ خطي اسلامي انستيتوي زبان،‌ادبيات و هنر ع. ابراهيمف فرهنگستان علوم تاتارستان 1. شماره‌ي 5067 ـ 39 ـ‌Kol، گلستان، نوشته‌ي شيخ سعدي، زمان نگارش: سده‌ي دوازدهم هجري، داراي 84 صفحه، قطع جلد 5/16 در 21 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي 3391 ـ 39. Kol، قصه‌ي يوسف، نوشته‌ي جامي، زمان نگارش: 1259 ق، داراي 99 صفحه، قطع جلد 5/17 در 5/22 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 3614 ـ 39 Kol، حميد بيحد، نوشته‌ي عطار، زمان نگارش: سده‌ي دوازدهم هجري، داراي 70 صفحه، قطع جلد 16 در 5/20 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي 5778 ـ 39. Kol، عطار، 1898، داراي 8 صفحه، قطع جلد 11 در 5/17 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 5071 ـ 39. Kol، گلستان، نوشته‌ي شيخ سعدي، زمان نگارش: سده‌ي دوازدهم هجري، داراي 65 صفحه، قطع جلد 5/15 در 20 سانتي‌متر. 6. شماره‌ي 13 ـ 45. Kol، شرح گاينل گيلم، موضوع: منطق، زمان نگارش: نيمه‌ي دوم سده‌ي سيزدهم هجري. 7. شماره‌ي 19 ـ 45. Kol، قصه‌ي سيد‌بطال، زمان نگارش: سده‌ي سيزدهم هجري، داراي 302 صفحه، قطع جلد 15 در 33 سانتي‌متر. آرشيو ملي جمهوري تاتارستان 1. شماره‌ي ف 10، آپ 6، د 15، الوافيه في شرح القافيه، تفسير ركن ‌الدين الحسن‌بن محمد الاسترآبادي (درگذشت: 715 ق)، پيرامون دستور زبان ابن الحاجب (درگذشت: 646 ق)، فهرست سال 877 ق، داراي 191 صفحه، قطع نسخه‌ي خطي 17 در 25 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي ف 10، آپ 6، د 9، شرح عبدالله، كتاب درسي دستور زبان عربي به فارسي، فهرست سال 1788 م، داراي 112 صفحه، قطع نسخه‌ي خطي 17 در 22 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي ف 10، آپ6، د 49، مجموعه‌، موضوع، بيشتر درباره‌ي منطق به عربي و فارسي، تاريخ دو اثر چنين است: 994 ق و 996 ق، داراي 112 صفحه، قطع نسخه‌ي خطي 17 در 22 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي ف 10، آپ، 55، د 55، مجموعه، آثار اول و سوم درباره ‌تصوف به فارسي، داراي 154 صفحه، قطع نسخه‌ي خطي 14 در 19 سانتي‌متر. اسناد 5. شماره‌ي ف 1186، سندي از ذخير‌ي شخصي ا. ك. كاظم بيك، حاوي نسخ خطي چاپ نشده‌ي اين دانشمند: زبان و ادبيات ايرانيان پيش از اسلام، ادبيات فارسي، حماسه‌ي ايران، داستانهاي حماسي ايرانيان قديم، اسطوره‌ي ايرانيان. 6. شماره‌ي ف 977، آپ، سوويت، د 1443، ل ل 20 ـ 9، سندي از دانشگاه قازان، حاوي متن سخنراني ا. ك. كاظم بيك به فارسي در مورد زيبايي شعر فارسي كه در مجلس باشكوهي در دانشگاه قازان در 5 ژوئيه 1829 ايراد شده است. 7. شماره‌ي ف 977، آپ. سوويت،‌د 2798، سندي درباره‌ي اجازه دادن به يك ايراني از اهالي مازندران به نام حاي ميرابوطالب ميرمؤمن اف، استاد زبان فارسي دانشگاه قازان از سال 1839 تا 1846 م و به همين گونه به كاظم بيگ مبني بر پوشيدن لباس مخصوص متشكل از قفطان ابن سيمدوزي شده يا شمشيري به كمر. 8. شماره‌ي ف 139، آپ 1، د 33 و34، اسنادي درباره‌ي ميراث و تقسيم دارايي ميرمؤمن اُف، استاد دانشگاه قازان. 9. شماره‌ي ف 977، آپ. ف ف ي، دي 388، آپ سوويت،‌ د 9245، سندي درباره‌ي اعزام فارغ‌التحصيلان دانشگاه قازان. ا‍ِ.ن. برزين و و.ف. ديتل به سياحت در عثماني، ايران، ‌شام و مصر براي تكميل زبانهاي عربي و فارسي و تركي. 10. شماره‌ي ف . ر ـ 100، آپ 1، د 650، ل 219، آپ، سندي مبني بر اعطاي كمك زحمتكشان جمهوري تاتارستان در سال 1923 به ملت ايران كه در ناحيه‌ي تربت حيدريه بر اثر زلزله زيان ديده بودند. مبلغ دو هزار روبل از وجوه شوراي اتحاديه‌هاي صنفي تاتارستان براي اين منظور اختصاص يافت. 11. شماره‌ي ف 139، آپ 1، د 43، ل ل 69، آپ 70، درخواست نامه‌ي بيوه‌ي ميرمؤمن اُوا، سروجمال بنت وليد به استاندار نظامي قازان درباره‌ي ارث، مورخه 2 آوريل 1863. 12. شماره‌ي ف 139، آپ 1، د 33، ل 316، وكالت نامه‌ي وراثت ميرمؤمن اُوا (به فارسي)، سال نگارش: 6 اكتبر 1854 م. 13. شماره‌ي ف 1186، آپ 1، د 14، ل ل 38 ـ 1، نسخه‌ي خطي 1.ك. كاظم‌بيك،‌ موضوع: ادبيات فارسي، زمان نگارش: نيمه‌ي سده‌ي 19 م. كتابخانه‌ي ملي جمهوري تاتارستان الف‌ـ نسخ خطي 1. شماره‌ي 11 ف (4)،‌شرح مشكوة في‌المناسك، سال نگارش: 1101ق، موضوع: مذهب، داراي 237 صفحه، قطع جلد 21 در 5/30 سانتي‌متر. 2. شماره‌ي 143 ف (27)، لغات فارسي، نوشته‌ي نعمت‌الله رومي، زمان نگارش: آغاز سده‌ي دوازدهم هجري، داراي 328 صفحه، قطع جلد 14 در 5/20 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 122 ف (25)، تفسير القرآن به فارسي، زمان نگارش: 1214 ق، داراي 380 صفحه، قطع جلد 5/20 در 31 سانتي‌«تر. ب ـ كتب چاپي 4. شماره‌ي 1524436 ت و، ديوان حافظ شيرازي، عثماني، 1883، داراي 259،‌ صفحه، قطع كتاب 15 در 5/23 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 92 ـ ب ، فريد‌الدين عطار، پندنامه، قازان 1899. موزه‌ي ملي جمهوري تاتارستان 1. شماره‌ي 67 ـ 18369، مثنوي جلال‌الدين رومي (به فارسي)، فهرست در آغاز سده‌ي سيزدهم هجري تدوين شده است. رونويسي توسط اوتيز ايمني انجام گرفته. داراي 349 + 8 صفحه، ‌(اصل و رونوشت). 2. شماره‌ي 61 ـ 18369، عطاءالله كورساوي، شرح العقائد،‌ (به عربي) فهرست سال 1880، داراي 284 صفحه، قطع صفحات 17 در 22 سانتي‌متر. 3. شماره‌ي 34 ـ 18369،‌ امام غزالي، كتاب مشكات‌الانوار (به عربي)، فهرست سده‌ي سيزدهم هجري، توسط عبدالمجيد بن عبدالمنان كتابت شده،‌داراي 646 صفحه، قطع جلد 17 در 21 سانتي‌متر. 4. شماره‌ي 33 ـ 18369، عبدالرحمان جامي،‌ نفحات‌الانس (ترجمه از فارسي به ترك)، قطع جلد 17 در 27 سانتي‌متر. 5. شماره‌ي 13، 22507، كتابي به عربي در مورد قوانين شريعت، فهرست سال 1244 ق/ 1829 م، داراي 389 صفحه، قطع جلد 23 در 35 سانتي‌متر. 6. شماره‌ي 5757، نشان صاحبگيري خان (رونوشت)، به تركي، زمان نگارش، سده‌ي دهم هجري، داراي يك صفحه، قطع 17 در 75 سانتي‌متر. 7. شماره‌ي 5758،‌نشان تُقتَمِش خان (رونوشت)، به تركي، سده‌ي هشتم هجري، داراي يك صفحه، قطع صفحه 25 در 110 سانتي‌متر. 8. رضاءالدين فخر ‌الدين اُف، جوامع گل كاليم شرحه، چاپ اورنبورگ 1916، داراي 552 صفحه، قطع جلد 16 در 25 سانتي‌متر. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:تاريخ روابط خارجي نشريه مركز اسناد و خدمات پژوهشي وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران، سال سوم، ‌شماره 12

انگليس و امريكا تكيه‌گاه‌هاي كميته تروريستي مجازات

انگليس و امريكا تكيه‌گاه‌هاي كميته تروريستي مجازات در ميان اوراقي كه در لابلاي كتابهاي خطي آيت‌الله محدث قمي به دست آمد، يكي هم نوشته كوتاهي است كه از طرف افراد «كميته مجازات دموكرات مشهد» بعنوان تهديد وي از سخناني كه در انتقاد از امريكائي‌ها در منبر ايراد كرده بود، برايش ارسال داشته‌ اند. عين آن نوشته اين است: «آقاي آقا شيخ عباس قمي! پدر سوخته! شنيدم كه در منبر از امريكائي‌ها حرف بد مي‌زنيد،‌ اگر شنيده شد كه دومرتبه از اين گونه مزخرفات بگوييد و تكذيب نكنيد همين دوشنبه به ضرب گلوله شكمت را مثل سگ پاره پوره خواهيم كرد. كميته مجازات دموكرات مشهد» اين در وقتي بوده كه مرحوم حاج شيخ عباس در مشهد اقامت داشته،‌ و ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد ياجائي ديگر منبر مي‌رفته است. آن مرحوم در حاشيه‌ي همان دستخط با مركب قرمز نوشته است: «در چند سال قبل در ماه رمضان احقر منبر مي‌رفتم. در اواخر ماه اين كاغذ را براي من فرستادند، و آن روز دوشنبه كه موعد بود روز يك‌شنبه آن، من به ديدن حاجي‌ها رفتم... مبلغي دفعتاً براي من رسيد از حاجي‌ها، همان وقت من هم به حج مشرف شدم و دموكرات هم از بين رفت.» مي‌بينيم كه مرحوم حاج شيخ عباس بر اثر سخناني كه زمان اقامت مشهد درمنبر راجع به نفوذ و خطر امريكائي‌ها گفته است، از طرف «كميته‌ي مجازات دموكرات مشهد» كه يك انجمن سري بوده است، تهديد به قتل مي‌شود و روز قبل از موعد، كه به ديدن حاجي‌ها رفته بود، وجهي في‌الحال به او مي‌دهند، و او نيز همان روز عازم حج مي‌شود، دموكرات هم از بين مي‌رود و قضيه منتفي مي‌گردد. اين حج،‌ حج سوم آن مرحوم در سال 1341 ه‍ بوده كه از مشهد عازم شده است. براي آگاهي از كار دموكراتها در دفاع از امريكائي‌ها و نقشي كه در كميته‌ي مجازات داشته‌ اند، از نويسنده‌ي پژوهشگر آقاي عبدالله شهبازي خواستيم كه در اين خصوص ما را مطلع كنند، و ايشان هم لطف كردند، نوشته‌ي ايشان را در اين مورد عيناً مي‌آوريم كه گوياي اندكي از بسيار است: بسمه‌تعالي حسب‌الامر جناب آقاي دواني مطالب زير درباره‌ي فعاليت‌ كميته‌ي مجازات و نامه آن دال بر تهديد به قتل مرحوم حاج شيخ عباس قمي، به دليل اظهارات ضد ‌آمريكايي ايشان، به استحضار مي‌رسد: ريشه‌هاي تهديدات تروريستي عليه علما به دوران مشروطه باز مي‌گردد و در اين دوران نام دو تن از تشكيل‌دهندگان كميته مجازات، كه بعدها علني شد، به چشم مي‌‌خورد: ابوالفتح‌زاده و منشي‌‌زاده. سابقه فعاليتهاي تروريستي اسدالله خان و سيف‌الله خان ابوالفتح‌زاده، و ميرزاده ابراهيم خان سرتيپ (منشي‌زاده) حداقل به سال 1324 و فعاليت در «انجمن غيرت» باز مي‌گردد كه به رياست ميرزاابراهيم‌آقا تبريزي، نماينده‌ي تبريز و عضو لژماسوني بيداري ايران، تشكيل شده بود. فعالين اين انجمن گردانندگان كميته مجازات بعدي هستند: سرتيپ اسدالله خان ابوالفتح زاده نايب اول انجمن و ابراهيم منشي‌زاده نايب دوم انجمن بودند. محمد‌نظر خان مشكوه‌الممالك، صندوقدار لژ بيداري ايران، نيز از پايه‌گذاران انجمن غيرت بود. ابوالفتح‌زاده به همراه دو برادرش حاجي خان و نصرالله خان از بريگاد قزاق مستعفي شده و به مشروطه‌خواهان پيوستند. پس از انحلال مجلس، او به همراه منشي‌زاده با لباس مبدل به تنكابن گريخت و از آن جا رهسپار رشت و مازندران شد و در ماجراي قتل آقابالاخان سردار و شورش گيلان شركت داشتند. به نوشته ملك‌زاده، آنها پنهاني به تهران آمدند و در خانه‌اي در قلهك (يعني منطقه تحت نفوذ سفارت انگليس) مستقر شدند و «با ساير مشروطه‌خواهان كه به آن جا پناهنده شده بودند به تشكيل مجامع و مسلح كردن افراد براي جنگ نهايي با استبداد پرداختند.» چون مجاهدين به رشت نزديك شدند، «ابوالفتح‌زاده و برادران و پيروانش» به آنها پيوستند و در تمام جنگها شركت كردند. منشي زاده نيز كه در جنگ مجلس از فرماندهان نظامي بود، به همراه ابوالفتح زاده به گيلان رفت و «يك سال تمام با آزاديخواهان آن سامان همقدم بود.» و بعد به تهران آمد و در خفا عده‌اي را مسلح كرد. (ملك‌زاده، 4، 742) ابوالفتح‌زاده به همراه برادرانش در فتح تهران نقش داشت و همو بود كه قواي مشروطه‌خواه را براي نخستين بار به حمله به خانه‌ي مرحوم حاج شيخ فضل‌الله نوري ترغيب كرد: «دو ساعت به غروب مانده، نصرالله خان،‌ برادر ابوالفتح‌زاده، خسته و فرسوده وارد مسجد سپهسالار شد و از طرف ابوالفتح‌زاده به سرداران ملي اطلاع داد كه در حدود دو هزار نفر از اتباع حاجي شيخ‌فضل‌الله و شيخ محمود وراميني و آخوند آملي به سركردگي صنيع حضرت و شيخ محمود و سيد‌جمال ما را از پشت سر مورد هجوم قرار داده‌اند و اگر آنها را متفرق نكنند موقعيت ما در خطر خواهد افتاد.» بدين ترتيب، سالار فاتح مازندراني و افرادش و جمعي از گرجيان با پرتاب بمب و تيراندازي «رشته انتظام قشون حاجي شيخ‌فضل‌الله را از هم پاشيدند»!! (ملك‌زاده، 6، 1205) در ترورهاي مرموز زمان محمد‌علي شاه و پس از آن، سرنخ سرانجام به همين هسته تروريستي وصل مي‌شود. مثلاً در قتل اتابك (21 رجب 1325) برادر عباس آقا، قاتل اتابك، به نام حسن‌آقا در خانه حاجي‌خان، برادر فطن‌الملك، پنهان بوده و سپس ابراهيم منشي‌زاده او را در خانه‌ي خود پنهان مي‌كند. (نوايي، فتح تهران، صص 131 ـ 13 ) در ماجراي ترور نافرجام محمد‌علي شاه (25 محرم 1326) حيدرخان عمواوغلي شش نفر تروريست خود را به خانه‌ي ابوالفتح‌زاده مي‌برد. (رائين، حيدرعمواوغلي، صص 92‌ـ 93) در ترور نافرجام مرحوم حاج شيخ‌فضل‌ الله نوري (16 ذيحجه 1326) عامل اصلي كريم دواتگر، تروريست معروف بعدي در كميته مجازات است، و در اين ماجرا عوامل سرشناس سفارت انگليس، چون ميرزا محمد‌نجات خراساني، شركت دارند و مستر اسمارت، نماينده‌ي سفارت انگليس، در محل بازجويي متهمين حاضر مي‌شود تا به قول تقي‌زاده كسي نتواند به تروريستها «زور بگويد.» (تقي‌زاده زندگي طوفاني، ص 142)، مي‌دانيم كه حسين‌خان‌الله نيز در قتل مرحوم سيد‌عبدالله بهبهاني شركت داشت. (فخرايي، گيلان، 198، ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيت، ج7، ص 1336) اين گروه تروريستي و مخفي، پس از خلع محمد علي‌شاه در كنار محافلي كه بعداً «حزب دمكرات» را تشكيل دادند فعاليت مرموزي داشت. در اين زمان حيدرعمواوغلي از فعالين حزب دموكرات بود و تحت امر هسته بالاتري مركب از ابوالفتح‌زاده، منشي‌زاده و مشكات‌الممالك قرار داشته كه مي‌توانند هسته مسئولين گروه تروريستي مخفي تشكيلات فرقه باشند. در اين دوران است كه ماجراي ترور مرحوم سيد‌ عبدالله بهبهاني پيش مي‌آيد (9 رجب 1328) عاملين اين ترور، رجب سرابي، علي‌اصغر ژاندارم و حسين‌خان‌لله بودند. سرابي در محرم يا سفر 1330 در تبريز كشته شد. علي‌اصغر ژاندارم بعدها به اتهام خيانت تيرباران شد و حسن خان‌لله در واقعه كميته‌ي مجازات درتهران مصلوب شد. (فخرايي، گيلان، 198؛ ملك‌زاده تاريخ انقلاب مشروطيت‌،ج 7، ص 1336) بنابراين، دست تقدير هر يك را به سزاي خود رسانيد. ابوالفتح زاده نيز در اين ترور نمايان است. سران كميته مجازات (1335 ق./ 1295 ـ 1296 ش.) به ويژه اسدالله خان ابوالفتح‌زاده، ابراهيم‌خان منشي‌زاده و محمد‌نظرخان مشكات الممالك،‌ بهايي بودند و به تبليغات بهاييگري شهرت داشتند. ‌(بامداد، ج 1، ص 112؛ تبريزي، اسرار تاريخي، 23). تبريزي مي‌نويسد كه آنان به بهائي بودن شهرت كامل داشتند. (تبريزي، ص 36) عمليات كميته‌ي مجازات تقريباً پنج ماه بود. از آخر دلو 1295 تا اول اسد 1296 . با ترور ميرزا اسماعيل خان شيرازي، رئيس انبار غله دولتي، آغاز و با قتل رضا منتخب‌الدوله ختم شد. ابوالفتح‌زاده، منشي‌زاده و مشكات‌الممالك تا پايان كار كميته مجازات هسته اصلي آن محسوب مي‌شدند و جلسات سه نفره خود را داشتند مشي كميته را تعيين مي‌كردند. (تبريزي، اسرار تاريخي كميته‌ي مجازات، ص 31) لبه تيز حمله اين گروه تروريستي و مرموز، كه به غلط به عنوان يك گروه انقلابي معروف شده، عليه علما بود. مستشارالدوله صادق مي‌نويسد: «آقايان علما براي جان خود خوفناك و از طرف ديگر بدون حق و حساب متوقع بودندكه هيئت دولت تازه روي كار‌آمده معجلاً قاتلين و محركين را دستگير كند.» (اسناد مستشارالدوله صادق، ص 117) يكي از اقدامات آنها قتل ميرزا محسن مجتهد، فرزند محمد‌باقر صدرالعلما و برادر ميرزا جعفر صدرالعلما، بود، زيرا به گفته مهدي بامداد، «پيش از كشته شدنش به واسطه هر جهتي كه بود عنوان و نفوذ زيادي در تهران و بلكه ايران پيدا كرده بود». (بامداد،‌ شرح حال رجال ايران، ج 1، ص 113) و اما چرا بايد كميته مجازات مخالف سخنان مرحوم حاج شيخ عباس قمي عليه آمريكاييها باشد؟ در اين دوران از سوي محافل ماسوني وابسته به لژ بيداري ايران و سازمانهاي علني آن، مانند فرقه دمكرات، تلاش وسيعي براي جلب آمريكائيان به ايران در جريان بود. گفته مي‌شود كه اين اقدام خيرخواهانه و براي كشيدن پاي نيروي سومي در مقابل روسيه‌ي تزاري و استعمار انگليس بوده كه چنين نيست. در واقع، در اينجا ما با آمريكا دقيقاً به عنوان يك نيروي استعماري تازه نفس روبرو هستيم. در همين دوران بود كه توسط سران حزب دمكرات تقي‌زاده ـ نواب در زمان وزارت خارجه حسينقلي خان نواب، طرح استخدام مورگان شوستر آمريكايي به تصويب مجلس رسيد(11 اوت 1910) و حسينقلي خان نواب در 22 ذيحجه / 1328 / 25 دسامبر 1910، دو روز قبل از استعفاي اجباري‌اش از وزارت خارجه، دستور استخدام مستشاران آمريكايي را به نبيل‌الدوله، شارژدافر ايران در واشنگتن، صادر كرد(مك‌دانيل، شوستر، 114) زماني كه تلگراف نواب به نبيل‌الدوله رسيد، او وقت را تلف نكرد و به گفته‌ي مكدانيل «آمادگي» داشت. او قبلاً ويليام مورگان شوستر را يافته بود. همان روز نبيل‌الدوله با شوستر مذاكره كرد و شوستر با ويليام تافت، رئيس‌جمهور آمريكا، ملاقات نمود. و بدينسان، به سرعت كار خاتمه يافته تلقي شد. (مكدانيل، شوستر، 115). بنابراين، حسينقلي خان نواب را بايد طراح اصلي استخدام مستشاران آمريكايي در ايران دانست. در اين ماجرا، بهاييان نقش مهمي داشتند كه تاكنون مورد بررسي دقيق قرار نگرفته. نبيل‌الدوله از سران بهائيت و از دوستان عباس افندي بود. او از خانواده‌ي لسان‌الملك سپهر است و به گفته رائين، در فراماسونري امريكا مقام شامخي داشت. (رائين، فراموشخانه، ج 2، 152). نبيل‌‌الدوله به محفل بهائيان ايران نامه‌اي ‌نوشت و از آنها تقاضا كرد كه در روز ورود شوستر از وي استقبال شايان به عمل آوردند. بهائيان دو نفر از افراد انگليسي‌دان خود را به استقبال شوستر به انزلي فرستادند و هنگام ورود شوستر به تهران قريب به صد نفر از بهائيان تهران به قريه مهر‌آباد به استقبال شوستر رفتند. «هنگام ورود شوستر به تهران، هيچ يك از مأمورين دولتي به استقبالش نرفت ولي در عوض بهائيان از او استقبال كرند.» (شوستر، اختناق ايران، مقدمه‌ي اسماعيل رائين، ص 10 ـ 11) پس از ورود شوستر به ايران با حمايت دموكراتها، مجلس دوم قانون 23 جوزا (15 جماد‌ي‌الثانيه 1329) را گذرانيد و به او اختيارات تام داد. مرحوم مدرس بعدها در مجلس سوم، گفت: «در دوره‌ي سابق يك قانون كه از مجلس گذشت اسمش قانون 23 جوزا بود، و بدبختانه از روزي كه از مادر متولد شد اسباب زحمت شد.» (مذاكرات مجلس سوم، 7 جمادي‌الثانيه 1333، ص 89) درست در همين زمان بود كه محافل مرموزي عباس افندي را به اروپا و آمريكا دعوت كردند و در اين سفر سه ساله وي با تبليغات جديد در رسانه‌هاي غرب معرفي شد و در مجامع فراماسونري سخنراني‌هاي مفصل كرد و از «مذهب انسانيت» و «تجدد در دين» سخن گفت. سرانجام شوستر به علت اولتيماتوم روسها، كه حضور آمريكاييها در ايران را تحمل نمي‌كردند، از كار بركنار شد، ولي تلاش براي نفوذ كانونهاي معين از آمريكاييان در ايران ادامه يافت. با اين توضيحات، رابطه مرموز و پنج جانبه‌اي ميان آمريكاييها، بهاييان، فراماسونري، حزب دموكرات و كميته مجازات مشاهده مي‌شود و در اين چارچوب است كه سخنان مرحوم حاج شيخ عباس قمي عليه آمريكاييان و علت تهديد او توسط كميته مجازات روشن مي‌گردد. والسلام عبدالله شهبازي 29/10/1375 پس از واقعه بيرون كردن مورگان شوستر امريكائي، و اعدام سران كميته‌ي مجازات وابسته به حزب دموكرات در تهران، باز هم فعاليت «كميته‌ي مجازات حزب دموكرات» به طور پنهاني در ايالات ادامه داشته، و آنها كه تز جدائي روحانيت را از سياست دنبال مي‌كردند و تحت حمايت غرب بودند دست از شرارت بر نمي‌داشتند. در همين زمانها بوده كه محدث قمي با اطلاع از نفوذ امريكائي‌ها و فعاليت ميسيون تبشيري آنها در بعضي از شهرهاي ايران و از جمله مشهد، علناً در منبر از آنها انتقاد مي‌كرده و همان نيز باعث نوشتن آن نامه‌ي تهديد آميز شده بود. سران كميته‌ي مجازات حزب دموكرات توسط وثوق‌الدوله اعدام شدند،‌ ولي بقيه تا مدتي بعد در تهران و مشهد و نقاط ديگر به طور پنهاني فعاليت داشته‌اند. در كتاب «تقويم تاريخ خراسان ـ از مشروطيت تا انقلاب اسلامي» از جمله‌ي حوادث سال 1337 قمري را «تصويب مواد تشكيلاتي و شرح وظايف كميته‌هاي محلي و اعضاي حزب دموكرات خراسان توسط مجلس محلي مشهد» نوشته است و اين همان زمان تهديد محدث قمي در مشهد توسط حزب دموكرات چند سال بعد بوده است. ميسيون امريكائي در آن موقع در مشهد تبليغات وسيع تبشيري داشته‌اند و مبلغان آنها سعي در گمراه ساختن افراد و مسيحي كردن آنها داشته‌اند. همين معني موجب مي‌شود كه محدث قمي در منبر علناً از آنها نام ببرد و خطر وجود آنها را از نظر سياسي و ديني در مشهد و جاهاي ديگر، و راهي كه پيش گرفته بودند به مردم گوشزد كند. اين تهديد كميته مجازات دموكرات هم يا واقعيت داشته و يا عوامل امريكائي به نام آنها كه سابقه تروريستي داشته‌اند، او را تهديد كرده بودند. هر چه بود پس از سفر حج او كه گفتيم بايد حج سوم او در سال 1341 باشد، حزب دموكرات مشهد هم منحل مي‌شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:به نقل از «مفاخر اسلام»، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، ج 11

روابط فرهنگي تهران و تل‌آويو در دوره‌ي پهلوي

روابط فرهنگي تهران و تل‌آويو در دوره‌ي پهلوي با پايان جنگ جهاني دوم و برقراري نظام قيموميت، انگلستان بر بخشهايي از امپراتوري عثماني و از جمله سرزمين فلسطين، چيرگي يافت. در طي دوره‌ي قيموميت انگلستان، شرايط و زمينه براي تقويت حضور صهيونيست‌ها و سلطه‌ي آنها بر فلسطين بيش از پيش فراهم شد و با تصويب طرح تقسيم در سازمان ملل متحد در سال 1948، صهيونيست‌ها تأسيس كشوري جعلي به نام اسرائيل را اعلام كردند. به اين ترتيب، مسلمانان در مقابل عملي انجام شده قرار گرفتند كه تا به امروز باعث بروز جنگهاي متعدد منطقه‌اي ميان مسلمانان و دولت غاصب اسرائيل شده است. روابط ايران و رژيم اشغالگر قدس كه از سال 1328 به صورت «دوفاكتو» شروع شد نه تنها برخلاف مصالح ملي بود بلكه احساسات مردم نيزدر آن ناديده گرفته شده بود. در اين نوشتار به بعُد فرهنگي اين روابط مي‌پردازيم و مي‌كوشيم كه براساس اسناد موجود در آرشيو وزارت امور خارجه، به توضيح مسائلي كه در اين زمينه وجود داشته است‌، بپردازيم. البته رعايت اختصار در نوشتن مطالب رعايت شده است و ترتيب طرح موضوعات نيز دليل بر اهميت بيشتر يا كمتر موضوع نيست. 1ـ جهانگردي يكي از زمينه‌هاي همكاري فرهنگي بين دو كشور، جهانگردي بوده است. در اوايل دهه‌ي 40، اسدالله علم، ‌نخست‌وزير وقت،‌ از دولت اسرائيل خواست تا براي توسعه‌ي جهانگردي در ايران طرحي را تنظيم كند. تدي كولك، 1 رئيس اتحاديه‌ي جهانگردي اسرائيل، ‌به رياست هيئت اسرائيلي جهت برنامه‌ريزي براي توسعه‌ي صنعت جهانگردي ايران برگزيده شد. 2 وي به اتفاق دو نفر ديگر بنا به دعوت علم در روز 4 مردادماه 1341 به تهران عزيمت كردند و طي 10 روز توقف در ايران، با علم وبعضي مقامات ديگر ملاقاتهايي انجام داده و در 14 مرداد به اسرائيل بازگشتند. 3 وي در اين ملاقاتها با اشاره به راهكارهاي توسعه‌ي جهانگردي در ايران از جمله تأسيس اداره‌اي به اين منظور و همچنين تبليغات مناسب و اصلاح وضع هتلها و تربيت كادر گمركي، اظهار داشت كه مهمتر از همه‌ي اينها، همكاري‌اي است كه در اين زمينه بايد بين ايران، اسرائيل تركيه به عمل آيد.4 كولك در اين سفر همچنين توصيه كرد كه ضمن تأسيس هتلها، جاده‌هاي جديد و وسايل نقله‌ي مدرن در تخت جمشيد، ايران بايد واقعه‌ي مهمي برپا كند تا توجه خارجيان را به اين تسهيلات جهانگردي جديد جلب كند.بعدها كولك اعتراف كرد كه هرگز تصور نمي‌كرد كه اسرافكاري‌اي كه در جشنهاي بيست و پنجمين قرن بنيانگذاري امپراتوري ايران پيش آمد، هماني بودكه او توصيه كرد. 5 وي همچنين به مقامهاي ايراني يادآور شد كه فعاليت و همكاري در زمينه جهانگردي چيزي نيست كه بتوان آن رابه صورت محرمانه انجام داد و در اين زمينه مي‌بايستي در همه جا آشكارا به تبليغاتي دامنه‌دار دست زد. اين هشدار وي به اين دليل بود كه مقامات ايران در دوره‌ي پهلوي هميشه روابط عميق موجود ميان دو كشور را انكار مي‌كردند و اصرار داشتند كه اسرائيلي‌ها نيز سطح مناسبات موجود را محرمانه نگه دارند. علم، نخست‌ وزير وقت نيز دستور داد كه جلسه‌اي مركب از وزيران دارايي، كشاورزي و بازرگاني تشكيل گردد و مسائل مورد علاقه‌ي دو طرف را مورد رسيدگي قرار دهد. 6 مسئله‌ي توسعه‌ي جهانگردي ميان دو كشور در سالهاي بعد نيز دنبال شد. در آبان‌ماه سال 1342 دكتر ولف تصيگلي، مشاور بين‌المللي روتاري در خاورميانه، براي يك مصاحبه‌ي حضوري نزد شاه رفت. در اين مصاحبه مسئله‌ي مبادله‌ي جهانگردان بين كشورهاي اسرائيل، يونان، تركيه و ايران را مطرح ساخت و از تصيگلي خواست تا در مورد توسعه‌ي جهانگردي بين انجمنهاي روتاري در اين منطقه اقدام نمايد. 7 اقدامات انجام شده در اين زمينه در سال 1343 به نتيجه رسيد و در پنجم فروردين آن سال، نخستين گروه جهانگردان اسرائيلي توسط مؤسسه‌ي جهانگردي «اشل» به مديريت شخصي به نام «اشل» و با همكاري شركت هواپيمايي «ك.ال. ام» وارد تهران شدند. رئيس وقت دفتر نمايندگي ايران در اسرائيل نيز در نامه‌اي به وزارت امور خارجه، خواستار همكاري با اين گروه و فراهم شدن حداكثر تسهيلات براي آنها مي‌شود. وي مي‌نويسد: «... در اين صورت مؤسسات فوق‌الاشاره تشويق خواهند شد كه در عرض يك سال چندين هزار نفر را براي آمدن به ايران آماده سازند.» 8 2 ـ جشنهاي 2500 ساله مسئله‌ي قابل توجه ديگر، ‌نقش اسرائيلي‌ها در طراحي و برگزاري جشنهاي 2500 ساله است. همچنان كه گفته شد، اسدالله علم درسال 1341 از تدي كولك دعوت كرد كه به ايران بيايد. در اين سفر وي راجع به برگزاري جشنهاي 2500 ساله با مقامات ايراني مذاكره كرد. وي بعدها گفته بود كه تز اصلي برگزاري اين جشنها را او ارائه داده و با علم در ميان گذارده است. 9 وي با مسئولان اين جشنها همكاري و همفكري وسيعي داشت وده سال بعد؛ يعني در سال 1350، كه جشنها برگزار شدند، وي از اينكه به اين مراسم دعوت نشده بود، به پرويز راجي گله‌گذاري كرد. 10 مطبوعات اسرائيلي در طي دهه‌ي 40، مطالب و مقالات متعددي درباره‌ي جشن‌هاي 2500 ساله وسالگرد تأسيس پادشاهي ايران نوشتند و تبليغات وسيعي در اين باره به راه انداختند. 11 البته هدف آنها از اين همه، بهره‌برداري از اين تبليغات به نفع خود بود. آنها با اين تبليغات و به ويژه در خصوص اقدام كوروش در آزاد كردن يهود از زير يوغ پادشاه بابل، سعي داشتند پيوندهاي باستاني بين ايران و قوم يهود به وجود آورند. نشريه‌ي هپوعل هتصاعير، چاپ اسرائيل در 1964، در مطلبي نوشت: «جشنهاي شاهنشاهي ايران نه تنها از طرف كليه‌ي كشورهاي جهان بلكه به خصوص از طرف يهوديان مورد توجه قرار خواهد گرفت. ملت يهود در موطن خود ... احساسات ستايش‌آميز خود را نسبت به انساني كه يكي از بزرگترين شخصيتهاي عالم انساني است [كوروش] تقديم خواهد داشت. همه‌ي ما از وي به عنوان شخصي كه بازگشت يهوديان را به وطن ممكن ساخت، ياد خواهيم كرد.» 12 يهودي‌هاي جهان حتي پيش از آنكه در ايران تصميم به برگزاري يادبود دوهزار وپانصدمين سال بنيادگذاري شاهنشاهي اين كشور به دست كوروش گرفته شده باشد، يادبودي به اين مناسبت و آزادي قوم يهود به دست كوروش وبازگشت به فلسطين برگزار كردند. 13 در مرداد ماه 1338 / اوت 1959 كنگره‌ي بين‌المللي يهود كه هر پنج سال يك‌بار تشكيل مي‌شود، با شركت نمايندگان اعزامي يهوديان پنجاه كشور مختلف جهان در استكهلم (پايتخت سوئد) برگزار گرديد. اين كنگره داراي مراكز جداگانه‌اي در نيويورك، لندن، ژنو، ريودوژانيرو، الجزاير و يك اداره‌ي انتشارات و اطلاعات مركزي در لندن است. در اجلاسيه‌ي كنگره‌ي بين‌المللي يهود كه از دهم تا بيستم مرداد ماه 1338 / دوم تا دهم اوت 1959 در شهر استكهلم تشكيل گرديد، در تعقيب گزارش هيئت نمايندگي يهوديان، قطعنامه‌ي زير در جلسه‌ي 19 مرداد / 11 اوت اين كنگره به اتفاق آرا به تصويب رسيد: «مجمع عمومي كنگره جهاني يهود توسط هيئت نمايندگي يهوديان ايران در كنگره اطلاع يافت كه اعليحضرت همايون شاهنشاه ايران و دولت آن كشور مقرر داشته‌اند مراسم يادبود دو هزار و پانصدمين سال تأسيس شاهنشاهي ايران به دست كوروش كبير، برگزار گردد. شوراي اجراييه، كنگره را مأمور مي‌كند كه به نوبه‌ي خود اين يادبود بزرگ را در زمينه‌ي بين‌المللي آن مورد تجليل قراردهد و از تمام سازمانها و جوامع يهودي در سراسر جهان خواستار است كه طي باشكوه‌ترين مراسم، حق‌شناسي خود را نسبت به خاطره‌ي اين قهرمان بزرگ تاريخ كه در كتاب آسماني تورات از بزرگواري او نسبت به ملت يهودسخن رفته است، ابراز دارند.» 14 در اورشليم نيز مركزي براي پيگيري اين امر تشكيل گرديد و فعاليتهاي فراواني در اين زمينه انجام داد. 15 صهيونيستها در تبليغات خود از كوروش به عنوان «اولين صهيونيست» و از اعلاميه‌ي كوروش با عنوان «بالفور باستاني»16 نام مي‌بردند. وقتي كه در سال 1350، جشنهاي 2500 ساله بدون دعوت از اسرائيلي‌ها انجام شد، موجبات رنجش خاطر آنها فراهم شد و مطبوعات اسرائيلي، شاه را به خاطر ولخرجي‌ها و بعضي نيز مستقيماٌ به دليل دعوت نكردن از اسرائيلي‌ها مورد مذمت قرار دادند. 17 3 ـ صهيونيسم و باستان‌گرايي در ايران بدون ترديد ايران باستان داراي تمدن شكوفا، فرهنگي زنده و ديني پرجاذبه بوده است و همچنين تاريخ ايران باستان و قبل از اسلام نيز مي‌بايستي مطالعه و نوشته شود و چنانچه شاهديم مورخان بزرگ مسلمان مانند طبري در تاريخ طبري، دينوري در الخبارالطوال، ابن مسكويه در تجارب‌الامم و بسياري ديگر از مورخان مسلمان در تأليفات خود، تاريخ پيش از اسلام ايران را به گونه‌اي مشروح و جالب نوشته‌اند. ليكن مسئله اين است كه رژيم پهلوي و باستان‌گرايان وابسته به دربار و غربزده سعي داشتند با استفاده‌ي ابزاري از باستان‌گرايي، دين اسلام را از صحنه‌ي جامعه خارج كنند. 18 اين حركتي بود كه در دوره‌ي پهلوي توسط آمريكا و عوامل داخلي آن گسترش يافت و صهيونيست‌ها نيز آن را با منافع خود همسو مي‌ديدند. صهيونيست‌ها پس از تشكيل رژيم صهيونيستي و به دنبال تلاش جهت نزديكي به ايران، سعي كردند با بزرگنمايي و تحريف تاريخ باستان، پيوندهاي باستاني بين ايرانيان و قوم يهود به وجود آورند. در اين راستا آنها سعي كردند با توجه به زمينه‌‌ي مساعد موجود در ميان حاكمان، باستان‌گرايي افراطي را جهت بهره‌برداريهاي بعدي خود ترويج كنند. دكتر زوي دوريل، رئيس نمايندگي اسرائيل در تهران در رابطه با شيفتگي بخشي از روشنفكران و تحصيل كردگان نسبت به اين مسئله مي‌گويد: «... وقتي براي افراد تحصيل‌كرده‌ي ايراني صحبت مي‌كنم كافي است اظهارات خود را از داستان استر19 شروع كنم تا فوراً از علاقه و توجه آنها برخوردار شوم.» 20 و اين شيوه به الگويي براي تمام مقامات و شخصيتهاي اسرائيلي تبديل شد كه در هر محفل و مراسم ايراني، شروع سخن خودرا توصيف و تقدير از كوروش و داستان استر و مردخاي قرار مي‌دادند و البته شنوندگاني نيز بودند كه به گفته‌ي دوريل شوق زيادي به شنيدن اين حكايات داشتند. طبق افسانه‌هاي يهودي، خشايارشا پادشاه ايراني تحت نفوذ زن يهودي خود به نام «استر» و مردي يهودي به نام «مردخاي»21 كه سمت مشاور او را داشت، از توطئه‌ي وزير اعظم خود به نام هامان جلوگيري كرد،‌ كه طبق نقشه‌ي وي، مي‌بايست كليه‌ي يهوديان قلع وقمع مي‌شدند. از آن تاريخ تاكنون، همه ساله يهوديان به اين مناسبت جشني به نام «پوريم» برپا مي‌سازند. 22 همچنين در متن‌هاي يهودي با اشاره به اقدام كوروش، عمل وي را در آزادسازي يهوديان بابل آغاز دوره‌اي مي‌دانند كه شاهان ايراني نسبت به يهوديان با دوستي و مودت رفتار كردند و بدين جهت يهوديان ايران ترقي كردند؛ چنانچه نحميا از مقربان درگان شاه ايران گرديد. 23 در حالي كه بعضي نويسندگان باستان‌گراي ايران عقيده دارند كه دليل اين كار كوروش را مي‌بايست در سياست او جست‌و جو كرد. دكتر هادي هدايتي در كتاب كوروش كبير مي‌نويسد: «كوروش پس از فتح بابل به فكر تسخير مصر بود. فتح مصر بعدها در زمان پسرش كامبيز24 تحقق يافت، ولي كوروش قبلاً مقدمات آن را فراهم كرد و در نزديكي دره‌ي نيل، متحدان باوفا و حق‌شناسي براي خود ايجاد كرد. سپاه پارس ناچار بود براي حمله به كشور فراعنه، از فلسطين عبور كند و بنابراين لازم بود در بيت‌المقدس كه محل توقف و پايگاه حمله‌ي سپاه بود، پشتيباني محكم و يا لااقل بيطرف وجود داشته باشد.شايد علت واقعي رفتار كوروش همين بوده است كه با استقرار كانون ملي يهود در ميان راه بابل و تِب،25 خدمتي به خاندان خود كرده باشد...» 26 شايد بتوان گفت كه نفوذ خزنده‌ي صهيونيسم در فرهنگ ايران از دوران رضاشاه آغاز گرديد و در واقع يكي از اهداف باستان‌گرايي فروغي، القاي پيوندهاي كهن دو قوم ايراني و يهود در قبال «توحش!!» اعراب بود. 27 بدين‌سان علي‌رغم فرهنگ اسلامي مردم ايران كه همبستگي امت اسلامي را در چهارچوب تمدن واحد اسلامي توصيه مي‌نمود، و پابه پاي اسلام‌زدايي و سركوب خشن روحانيت، ترويج فرهنگ پيش از اسلامي در دستور كار قرار گرفت و چنين القا شد كه گويا بين آيين كهن ايرانيان و دين يهود وجوه مشترك فراواني بوده است و همان‌گونه كه كوروش كبير منجي «قوم ستمديده‌ي يهود» بود، ايران كنوني نيز بايد حامي و نجات‌بخش قوم آواره‌ي يهود باشد. واضح است كه اين تبليغات هدفي بجز جدايي مردم ايران از مردم مسلمان منطقه و ايجاد همدردي با مهاجرين يهودي در فلسطين و يا حداقل بي‌تفاوتي را پي نمي‌گرفت. 28 در نيمه‌ي دوم دهه‌ي 1330 و آغاز دهه‌ي 1340، با برنامه‌‌ريزي موساد و نقش فعال روشنفكران وابسته به ساواك، ترويج «مدينه‌ي فاضله‌ي اسرائيل» به شكلي بي‌سابقه و بي‌پرده در مطبوعات آغاز شد. در اين زمان با يك برنامه‌ي سنجيده، هيئتهاي مختلفي از ايران به اسرائيل اعزام گرديدند و از جمله تعدادي از روشنفكران طرفدار آرمان سوسياليسم و صاحب قلم چون خليل ملكي، جلال آل‌احمد و داريوش آشوري عازم فلسطين اشغالي شدند كه در بازگشت خليل ملكي و داريوش آشوري و همفكرانشان «سوسياليسم كيبوتصي» را نمونه‌اي پيشرفته از سوسياليسم دانستند،29 ولي مرحوم جلال‌ آل‌احمد با نگارش مقالاتي به افشاي ماهيت اسرائيل پرداخت. 30 4 ـ دعوت از مقامات و روشنفكران به اسرائيل يكي از اقدامات ماهرانه و برنامه‌‌ريزي شده‌ي اسرائيلي‌ها براي بسط نفوذ خود، چه به لحاظ سياسي و چه از لحاظ فرهنگي، فراهم كردن زمينه‌ي مناسب براي سفر مقامات، فرهنگيان، تحصيل‌كردگان، روشنفكران و اصحاب مطبوعات به اسرائيل و تسهيل و تشويق اينگونه سفرها بود. مايراميت، رئيس سازمان اطلاعات ارتش اسرائيل در سال 1341، پس از سفر خود به ايران، طي گزارشي به مقامات اسرائيلي متذكر شد كه اسرائيل در ميان مردم ايران منفور است. وي اضافه كرد كه در خلال چند سال آينده نيروهاي جديدي در ايران سربلند خواهند كرد كه در حال حاضر اسرائيل هيچ تماسي با آنها ندارد. اميت توصيه كرد كه سعي شود با دانشگاها و روزنامه‌ها و شخصيتهاي مخالف رژيم تماس برقرار شود. اين تيز جديد نقطه‌ي آغاز روند جديدي از سوي اسرائيل جهت برقراري ارتباط با مطبوعات و روشنفكران شد. 31 اين‌گونه سفرها در ابتدا مدتي با اطلاع وزارت امور خارجه انجام مي‌گرفت، ولي به لحاظ اينكه وزارت امور خارجه در اين‌گونه موارد با رعايت جوانب مختلف و مصلحتها رفتار مي‌نمود و گاهي نيز اجازه‌ي انجام چنين سفرهايي را نمي‌داد، پس از مدتي چنين سفرهايي بدون اطلاع وزارت امور خارجه انجام مي‌شد. اسرائيلي‌ها با شگردهاي خاصي از راههاي خارج از وزارت امور خارجه، اين گونه سفرها را پيگيري مي‌نمودند. مثلاً در سال 1344 تعداد 25 نفر از بانوان فرهنگي بدون اطلاع و وزارت امور خارجه و به دليل اجازه‌اي كه خانم بن‌صوي، مدير مركز آموزش بين‌المللي حيفا در سفرش به تهران از اشرف پهلوي گرفته بود، به اسرائيل سفر كردند. 32 اسرائيلي‌ها در ايام عيد نوروز هر سال برنامه‌اي جهت دعوت از مقامات ايراني جهت گذراندن تعطيلات در اسرائيل داشتند. بعضي از مدعوين سال 1342 عبارت بودند از: 1ـ دكتر شيفته، معاون نخست‌وزير و همسرش؛ 2ـ مهندس شريف‌امامي و همسرش؛ 3ـ جمشيد آموزگار و همسرش؛ 4ـ دكتر گودرزي و همسرش؛ 5ـ آقاي خديوي و همسرش؛ 6ـ دكتر جهانشاه صالح و همسرش؛ 7ـ دكتر سياح، رئيس دانشكده‌ي دندانپزشكي؛ 8ـ پرويز نقيبي از مجله‌ي اطلاعات هفتگي و همسرش؛ و بالاخره علي‌اصغر اميراني از مجله‌ي خواندنيها. 33 در نوروز 1343 نيز اسامي زير در بين مدعوين به چشم مي‌‌خورد: 1ـ دكتر رمضاني،‌ معاون وزارت فرهنگ و همسرش؛ 2ـ مهدي خواجه‌نصيري، معاون وزارت كشورو همسرش؛ 3ـ سرهنگ ايزدي رئيس دفتر تيمسار نصيري؛ 4ـ دكتر فاروقي از دانشگاه اصفهان؛ 5 ـ دكتر حافظ فرمانفرمائيان، رئيس اداره‌ي روابط عمومي دانشگاه تهران، 6ـ هوشنگ پيرزاد از اداره‌ي راديو؛ 7ـ دكتر جلال و دكتر سهراب‌زاده از وزارت كشور. 34 به دليل تعداد زياد اين‌گونه سفرها به همين دو نمونه اكتفا مي‌كنيم. گفتني است كه مقامات اسرائيلي نيز سفرهاي اينچنيني به ايران داشتند؛ چنانچه در شهريور سال 1345 تعداد 11 تن از مقامات و نمايندگان مجلس اسرائيل به ايران سفر كردند. 35 سفرهاي بسياري نيز در قالب شركت دركنگره‌هاي علمي و دانشجويي نيز انجام مي‌شد؛ مانند سفر ابراهيم پورداوود در خرداد 1340، جهت شركت در كنگره‌ي جهاني علوم يهود36 و همچنين سفر احسان يارشاطر در ارديبهشت 1357 جهت شركت در چهارمين اجلاس كميته‌ي بيت‌المقدس.37 ابوالحسن بني‌صدر و خانم آشوري نيز جزو مدعوين بودند كه اسرائيل از آنها براي شركت در سمينار بين‌المللي دانشجويان دعوت به عمل آورده بود. 38 5 ـ تاراج ميراث ملي ايران يكي از زواياي پنهان روابط ايران و اسرائيل كه نتيجه‌ي حضور وسيع و جدي اسرائيلي‌ها در ايران بوده، تاراج ميراث ملي ايران است كه اين غارت اشياي باستاني و عتيقه در دوره‌ي اقتدار حكومت باستان‌پرست پهلوي انجام گرفت. آثار باستاني ايران كه به ميزان زياد از كشور خارج مي‌شد، به اسرائيل منتقل شده و در موزه‌هاي دولتي آنجا، يا مجموعه‌هاي خصوصي نگهداري مي‌شد و يا به موزه‌هاي بزرگ جهان در اروپا و آمريكا راه مي‌يافت. در اين زمينه مطلبي كه در يكي از نشريات اسرائيلي به نام داوار، مورخ 6/12/1963 به چاپ رسيد، بسيار گويا و تأسف‌انگيز است: «اسرائيل به صورت يكي از مراكز بين‌المللي خريد و فروش آثار باستاني ايران درآمده است. به همين علت تجار خارجي عقيده دارند كه‌آثار باستاني ايران را مي‌توان به قيمت مناسب در اسرائيل خريداري نمود... طي دو سال اخير در حدود 2000 ظرف سفالي املش به اسرائيل وارد شده و اين مقدار 80% كليه آثار املش را كه به معرض فروش گذارده شده است، تشكيل مي‌دهد. ولي بسيار جاي تأسف است كه آثار مزبور از كشور خارج مي‌شود و ما اين موقعيت بزرگ را براي گردآوري يك مجموعه‌ي هنري از دست مي‌دهيم، در حالي كه موزه‌هاي بزرگ فرانسه، انگلستان و آمريكا و نيز موزه‌هاي بسيار ديگر، مساعي فراواني براي خريد آثاراملش به كار مي‌برند.» 39 چنانچه در اين سند ديديم، اسرائيلي‌ها از خروج اشياي باستاني ايران از اسرائيل اظهار تأسف كرده‌اند، اما در داخل ايران به دليل بي‌خبري يا بي‌توجهي در مقابل اين مسئله هيچ عكس‌العملي ديده نشد؛ و اين واقعيتي است كه هيچ توجيهي براي آن نمي‌توان يافت. اسرائيلي‌ها حتي دركاوشهاي باستان‌شناسي در مناطق مختلف ايران نيز حضور داشتند و اشخاصي چون ايوب ربانو در طي دهها سال يكي از بزرگترين مجموعه‌هاي آثار باستاني ايران را گردآوري كرد كه برخي از آثار آن در جهان بي‌نظير بودند. 40 در ميان اين آثار باستاني و اشياي عتيقه كه در موزه‌ي «تبصئيل» اسرائيل به نمايش گذاشته شدند،‌ آثار مربوط به دوره‌اي شامل قرن چهارم پيش از ميلاد تا نيمه‌ي قرن 18به چشم مي‌خورد. 41 در گزارش نمايندگي ايران در اسرائيل در مورد اين اشياء آمده است: « در اين كلكسيون آثاري وجود دارد كه بهايي براي آنها نمي‌توان تعيين كرد، زيرا در جهان منحصر به فرد مي‌باشند... در ظرف دو سال، كلكسيوني كه در اورشليم متمركز گرديد شامل آثاري 3000 ساله از دوران ماقبل تاريخ تا قرن شانزدهم بود...» 42 اخبار مربوط به خروج اشياي باستاني و به خصوص نسخ خطي به گوش بعضي از مسئولين رسيد؛ چنان كه در بهمن ماه سال 1347، وزير امور خارجه‌ي وقت43 طي نامه‌اي به وزارت فرهنگ و هنر مي‌نويسد: «... در مورد نحوه‌ي خروج اين اشياء از ايران اطلاعي در دست نيست،‌ ولي مرتباً در چمدان‌هاي يهودياني كه به اسرائيل مي‌روند اشياء عتيقه‌ي ايراني، ‌به خصوص نسخ خطي كتب مختلف مخفي شده و بدون جلوگيري پليس وارد اسرائيل مي‌شود..» 44 اين ديگر نشان‌دهنده‌ي اوج بي‌خبري و بي‌توجهي مقامات حكومت در قبال حفاظت از ميراث ملي است. نكته‌ي قابل توجه ديگر اين است كه مقامات ايراني به جاي جلوگيري از خروج اين اشياء از ايران، انتظار دارند كه پليس اسرائيل از ورود اين اشياء به اسرائيل جلوگيري كند. يكي از افرادي كه نقش بسيار مهمي در سرقت اشياي عتيقه‌ي ايراني بر عهده داشت و با نفوذ زياد و دوستي گسترده‌اي كه با مقامات حكومت پهلوي داشت احتمالاً به راحتي اين كار را انجام مي‌داده است، يعقوب نيمرودي وابسته‌ي نظامي اسرائيل در ايران مي‌باشد. درباره‌ي اقدامات وي در اين زمينه مي‌توان به كتاب خاطرات حسين فردوست، جلد دوم مراجعه كرد كه توضيحات لازم در اين زمينه ارائه شده است. 6 ـ بخش فارسي راديو اسرائيل بخش فارسي راديو اسرائيل پس از اعلام استقلال اسرائيل در 1948 ايجاد شد و شايد علت اوليه‌ي تأسيس اين بخش، ارتباط با يهوديان ايران جهت امور مربوط به مهاجرت بوده باشد؛ چنان كه در اين دوره اين راديو نقش مهمي ايفا كرد و اسرائيل با استفاده از آن، مستقيماً با يهوديان در ارتباط بود. در اسناد مهاجرت يهوديان ايران ذكر شده است كه در سال 1329، دهقانان يهودي ايراني به نمايندگان يهودي كه براي بررسي اوضاع يهوديان ايران آمده بودند، اظهار داشته‌اند كه از برنامه‌ي راديو فارسي اسرائيل وعده داده‌اند‌ كه يهودي‌ها را به اسرائيل خواهند فرستاد و خيلي از آنها، بر همين اساس، خود را براي مسافرت آماده كرده‌اند. 45 و همين نشان‌دهنده‌ي جايگاه مهم اين راديو و اعتمادي است كه يهوديان ايران نسبت به اين رسانه داشته‌اند. دقيقاً به همين دليل در اسرائيل از اين راديو به عنوان «پل هوايي حياتي بين اسرائيل و ايران»46 ياد مي‌كردند. اين راديو به تدريج نقش مهمتر و جدي‌تري يافت و آن مقابله با تبليغات وسيع كشورهاي دشمن اسرائيل بود. از آنجا كه با توجه به نوع روابط ايران و اسرائيل، استفاده از روزنامه‌هاي ايران براي مقابله با تبليغات كشورهاي دشمن اسرائيل مقدور نبود،‌نقش بخش فارسي راديوي اسرائيل بسيار برجسته شد. يك روزنامه‌ي اسرائيلي در اين ارتباط نوشت: «اهميت اين سخن‌پراكني را نمي‌توان ارزيابي كرد. بخصوص اينكه حضور اسرائيل در ايران محدود است و نمي‌تواند نظريات خود را از طريقي كه مثلاً عربستان سعودي،‌ قطر و امارات عربي متحده با پركردن ستونهاي كامل روزنامه‌ها توضيح مي‌دهند،‌ منتشر سازد. بخش فارسي راديو اسرائيل تقريباً تنها رابطه‌ي عمومي كشور است كه در موفقيت آن شك و ترديدي نيست و اگرچه بخش كوچكي است ولي بايد با سخن‌پراكني‌هاي وسيع كشورهاي دشمن رقابت نمايد...» 47 در تيرماه 1357 مسئله‌ي تعطيل شدن بخش فارسي راديو اسرائيل در كميته‌ي بازگشت مهاجرت پارلمان اسرائيل مورد بررسي قرار گرفت و با توجه به دلايل ارائه شده از جانب موشيه قصاب 48(موشه كاتساو) نماينده‌ي ايراني‌الاصل پارلمان از حزب ليكود، مبني بر عدم انتشار نشريه‌اي به زبان فارسي در اسرائيل و لزوم حفظ و ادامه‌ي ارتباط روزانه با بيش از هشتاد هزار يهودي ايراني‌الاصل، موقتاً با ادامه‌ي كار بخش مذكور موافقت شد، اما چون مشكل كمبود بودجه‌ي اين بخش همچنان ادامه داشت، لذا مقامات آژانس يهود قول دادند مساعي لازم را در زمينه‌ي تأمين بودجه به عمل آورند. 49 7 ـ بورسهاي دانشجويي و دوره‌هاي آموزشي تعداد دانشجويان ايراني از اوايل دهه‌ي 1340 در اسرائيل به طور محسوسي رو به افزايش نهاد و درسال 1343 به بيش از صدنفر رسيد. 50 تعدادي از اين دانشجويان مسلمان بوده و بقيه نيز از پيروان مذاهب ديگر و اكثراً يهودي بوده‌اند. تعداد دانشجويان ايراني در سالهاي بعد افزايش بيشتري يافت، چنان كه در سالهاي اوليه دهه‌ي 1350، تعداد دانشجويان ايراني در اسرائيل به بيش از 350 نفر رسيد كه در دانشگاههاي مختلف اسرائيل مشغول به تحصيل بودند. 51 به دليل همين افزايش تعداد دانشجويان ايراني در اسرائيل، وزير امور خارجه در سال 1344، طي نامه‌اي خطاب به وزارت آموزش و پرورش، آورده است كه با توجه به اقدامات سازمان رهبري جوانان درباره‌ي واگذاري بورسهاي تحصيلي از طرف اسرائيل به اتباع ايران، به نظر وزارت امور خارجه تا زماني كه روابط سياسي به طور رسمي با اسرائيل برقرار نشده است، به خصوص با توجه به اوضاع و احوال كنوني و روابط ايران با كشورهاي عربي، تماس مقامات دولتي مسئول با مقامات اسرائيلي براي دريافت بورس تحصيلي يا به هر عنوان ديگر، مقرون به مصلحت كشور نيست. 52 همانگونه كه ذكر شد، دانشجويان ايراني نيز به عناوين مختلف به اسرائيل دعوت مي‌شدند. مثلاً در سمينار بين‌المللي دانشجويان كه در سال 1340 در اسرائيل برگزار شد، ابوالحسن بني‌صدر و خانم ‌آشوري از ايران جزو مدعوين اين سمينار بودند. 53 علاوه بر اين، دوره‌هاي بسيار متنوع و زيادي براي كارمندان دولت از جمله كارمندان وزارت كشاورزي، وزارت كشور، شهرداريها، ارتش؛ و دوره‌هاي دامپروري و مبارزه با بي‌سوادي‌ در اسرائيل تشكيل مي‌شد كه كارمندان وزارتخانه‌هاي مختلف جهت آموزش به اين دوره‌ها اعزام مي‌شدند. 8 ـ همكاريهاي هنري ـ‌ ورزشي در زمينه‌ي روابط هنري مي‌توان به شركت فيلمهاي اسرائيلي در جشنواره‌هاي فيلم، مثلاً جشنواره‌ي فيلمهاي كودكان و نوجوانان در سال 1345 در تهران اشاره كرد كه در آن اسرائيلي‌ها با سه فيلم «يوسف و برادرانش»، «كودك ولگرد» و «مزرعه‌ي ما» شركت كردند. 54 مبادله‌ي گروههاي هنري نيز در اين زمينه قابل اشاره است ك هر از گاهي گروههايي براي اجراي برنامه‌هاي هنري به اسرائيل مي‌رفتند؛ چنان كه در اسفند 1340، گروهي مركب از ‌اكبر گلپايگاني، مهدي تاكستاني، منوچهر گودرزي و خانم آفت براي اجراي كنسرتهايي به اسرائيل رفتند. 55 همچنين فعاليتهايي نظير ايجاد رشته‌ي ايران‌شناسي دردانشگاه تل‌آويو56 و تأليف فرهنگ عبري ـ فارسي57 كه هر دو در سال 1345 اتفاق افتاد را مي‌توان جزو تعاملات فرهنگي ـ‌ هنري داسنت. در سال 1351 نيز در ايران كاتالوگي از تمبرهاي اسرائيلي منتشر شد كه اين كار در نوع خود در بين كشورهاي اسلامي بي‌سابقه بود. 58 در زمينه‌ي روابط ورزشي نيز بايد متذكر شد كه مسابقات متعددي بين تيم‌هاي ورزشي دو كشور و تيمهاي دانشگاهها صورت گرفت كه در اينجا فرصت پرداختن به آنها نيست،‌ اما حكومت پهلوي در قبال اين روابط و انعكاس آن در افكار عمومي اعلام مي‌داشت كه ايران سياست را در ورزش دخالت نمي‌دهد و هيچ‌گونه مخالفتي درادامه‌ي روابط ورزشي با اسرائيل وجود ندارد. 59 پانوشت‌ها: 1. Teddy Kollek 2. سينتيا هلمز، خاطرات همسر سفير، ترجمه‌ي اسماعيل زند، چاپ اول، تهران، نشر البرز، ص 79. 3. گزارش شماره‌ي 287 مورخ 29/5/1341 از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 43 ـ 1340، كارتن 3، پرونده‌ي 17. 4. سند پيشين 5. خاطرات همسر سفير، پيشين، ص 79. 6. گزارش شماره‌ي 287 مورخ 29/5/1341 از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 43 ـ 1340، كارتن 3، پرونده‌ي 17. 7. روزنامه‌ي داوار، مورخ 6/11/1963، بايگاني وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 1342، كارتن 2، پرونده‌ي 12. 8. گزارش شماره‌ي 1440 مورخ 4/12/1342 از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 8، پرونده‌ي 54. 9. مظفر شاهدي، زندگي سياسي خاندان علم، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1377، ص 219. 10. گزارش شماره‌ي 282/ 5 ـ 210 / 8 مورخ 28/1/2537 از سفارت ايران در لندن به وزارت امور خارجه، اسناد ادارت مركز، سال 58 / 1356، كارتن 3، پرونده‌ي 5 ـ 210. 11. روزنامه‌ي هپوكر 31/9/1964، همچنين نشريه‌ي هپوعل هتصاعير مورخ 15/12/1964؛ همچنين روزنامه‌ي معاريو 16/10/1964 و نمونه‌هاي فراوان ديگر. 12. نشريه‌ي هپوعل هتصاعير مورخ 15/12/1964 به قلم اريه‌تار تاكوور، تل‌آويو، سال 1343، كارتن 5، پرونده‌ي 30. 13. برنامه‌ي كامل جشنهاي دو هزار و پانصدمين سال كوروش كبير، دبيرخانه‌ي شوراي مركزي جشنهاي شاهنشاهي ايران، ص 114. 14. همان، ص 116 ـ 114. 15. جهت مطالعه بيشتر ن. ك. به همان، ص 116 ـ 114. 16. بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 1343، كارتن 4، پرونده‌ي 24. 17. هاآرتص 30/7/1350، بايگاني وزارت امور خارجه، سال 55 ـ 1350، كارتن 2، پرونده‌ي 1 ـ 109. 18. جريان‌شناسي تاريخ‌نگاريها در ايران معاصر، ابوالفضل شكوري، بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، قم، 1371، صص 468 ـ 466. 19. «استر» زني يهودي كه بنا به بعضي داستانها، همسر يكي از پادشاهان ايران بوده است. 20. روزنامه‌ي يديعوت اخرونوت مورخ 4/1/1964. 21. كه احتمالاً دايي استربوده است. 22. گزارش شماره‌ي 927، مورخ 24/12/1341، از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 1341، كارتن 1، پرونده‌ي 5. 23. گزارش شماره‌ي 845 ، مورخ 31/5/1344 از صدريه به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 6، پرنده‌ي 36. 24. كمبوجيه. 25. Thebes 26. هادي هاديتي، كوروش كبير، 1355، تهران، چاپخانه‌ي دانشگاه تهران، ص 215. 27. حسين فردوست، ظهور و سقوط پهلوي، ج 2، ص 127. 28. همان، ص 127. 29. همان، ص 128. 30. جهت اطلاع بيشتر ن.ك.به: شمس آل‌احمد، از چشم برادر، صص 480 ـ 461. 31. هوشنگ مهدوي، عبدالرضا، سياست خارجي ايران 1357 ـ 1300، ص 293. 32. نامه‌ي شماره‌ي 969 مورخه 21/6/1344، از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1348، كارتن 10، پرونده‌ي 83. 33. گزارش شماره‌ي 1510، مورخ 25/12/1342 از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 10، پرونده‌ي 83. 34. گزارش شماره‌ي 1504 مورخ 18/12/1342 از صادر صدريه به وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 10، پرونده‌ي 10. 35. گزارش شماره‌ي 1388، مورخ25/6/1345؛ همچنين گزارش شماره‌ي 1413، مورخ 2/7/1345 از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 12، پرونده‌ي 105. 36. گزارش شماره‌ي 2 مورخ 10/5/1340 از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 10، پرونده‌ي 83. 37. گزارش شماره‌ي 422 / 15 ـ 510 مورخ 17/2/2537، از تل‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 57 ـ 1356، كارتن 8، پرونده‌ي 15 ـ 510. 38. گزارش محرمانه‌‌ي شماره‌ي 152 مورخ 29/9/1340 از تل‌‌آويو به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338،‌كارتن 10، پرونده‌ي 10. 39. نشريه‌ي داوار هفتگي مورخ 6/12/1963 چاپ تل‌آويو، بايگاني وزارت امور خارجه، سال 43 ـ 1340، كارتن 5، پرونده‌ي 34. 40. هاآرتص، مورخ 1/1/1965، بايگاني وزارت امور خارجه، سال 1343، كارتن 5، پرونده‌ي 30. 41. همان. 42. گزارش شماره‌ي 1615 موره 28/9/1344، از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 6، پرونده‌ي 39. 43. اردشير زاهدي. 44. گزارش شماره‌ي 9 / م «محرمانه»، مورخه 3/11/1344، از صادق صدريه به وزارت فرهنگ، نمايندگي بِرن 2، سال 54 ـ 1350، كارتن 69، پرونده‌ي 26. 45. اسناد مهاجرت يهوديان ايران به فلسطين، سازمان اسناد ملي ايران، به كوشش مرضيه يزداني، سال 1374، ص 184. 46. روزنامه‌ي عل هميشمار مورخ 23/11/2536، بايگاني وزارت امور خارجه، سال 57ـ 1356،‌ كارتن 4، پرونده‌ي 11 ـ 300. 47. همان. 48. وي در انتخابات رياست جمهوري اسرائيل در سال 1379 به رياست جمهوري اسرائيل انتخاب شد. 49. گزارش شماره‌ي 1290 / 11 ـ 300 مورخه 1/5/2537 از مرتضايي به وزارت امور خارجه، سال 2537، كارتن 3، پرونده‌ي 11 ـ 300. 50. گزارش شماره‌ي 1890، مورخه 16/12/1343 از تل‌آويو (صادق صدريه) به وزارت امور خارجه، سال 43/1342، كارتن 4، پرونده‌ي 28. 51. بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 55 ـ 1350، كارتن 8، پرونده‌ي 169 و همچنين سال 44 ـ 1340، كارتن، 5، پرونده‌ي 34. 52. نامه‌ي شماره‌ي 11876 «محرمانه» مورخ 19/10/1344 از وزير امور خارجه به وزارت آموزش و پرورش، تل‌آويو‌، سال 49 ـ 1348، كارتن 10، پرونده‌ي 83. 53. گزارش محرمانه‌ي شماره‌ي 152، مورخه 29/9/1340 از تيموري به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 10، پرونده‌ي 10. 54. گزارش شماره‌ي 1755، مورخه 25/8/1345 از صادق صدريه (تل‌آويو) به وزارت امور خارجه، سال 49ـ 1338، كارتن 8 ، پرونده‌ي 56. 55. گزارش محرمانه‌ي شماره‌ي 241 مورخه 1612/1340 از ابراهيم تيموري (تل‌آويو) به وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 10، پرونده‌ي 83. 56. گزارش شماره‌ي 378، مورخه 25/2/1345، از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 8، پرونده‌ي 50. 57. گزارش شماره‌ي 1126 مورخه 16/5/1345، از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، سال 49 ـ 1338، كارتن 7، پرونده‌ي 45. 58. گزارش شماره‌ي 1335 مورخ 3/6/1351، به نقل از روزنامه‌ي داوار مورخه 23/5/1351 از تيموري به وزارت امور خارجه، سال 55 ـ 1350، كارتن 2، پرونده‌ي 2ـ 109. 59. گزارش شماره‌ي 54 / 3 ـ 324 مورخ 8/1/2537 از مرتضايي به وزارت امور خارجه، سال 57 ـ 1356، كارتن 4، پرونده‌ي 3 ـ 324. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:فصلنامه تاريخ روابط خارجي، نشريه مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران، سال اول، شماره 4

توصيه عمه و خاله!

توصيه عمه و خاله! دوران حكومت ناصرالدين شاه قاجار (1264 ـ 1313 ه‍. ق) چه از نظر طول حكومت و چه از نظر جايگاه آن درتاريخ معاصر، مهمترين دوره حكومت در عصر قاجاريه محسوب مي‌شود. ناصرالدين شاه فرزند ذكور و ارشد محمد‌شاه و وليعهد او،‌از بطن ملك‌جهان‌خانم، ملقب به مهدعليا متولد شد و در شب چهاردهم ماه شوال 1264 ه‍. ق پس از مرگ پدر در حالي كه هنوز به هيجده سالگي نرسيده بود، در تبريز بر تخت سلطنت نشست. علاوه بر سن كم و كم تجربگي، عدم تحصيلات عميق او، ايجاب مي‌كرد تا مرد پخته، باتجربه و ميهن‌دوستي چون ميرزا تقي‌خان اميركبير، او را در راه دشوار و پرپيچ و خمي كه در پيش روي داشت، راهنمايي كند. در دوره‌ي اول حكومت ناصرالدين شاه (1264 ـ 1273 ه‍. ق) كه در تقسيم‌بندي تاريخي، دوره‌ي اغتشاش نام گرفته است، او تحت تأثير صدراعظم كاردان خود، خواهان سر و سامان دادن به اوضاع و اصلاح امور بود. اصلاح‌طلبي ناصرالدين شاه به اين علل، تحت تأثير اميركبير بود كه، اولاً: در نظام استبدادي قاجاري، هيچ‌نوع محدوديت عرفي يا قانوني در برابر قدرت شاه وجود نداشت و حق بهره‌برداري از همه منابع موجود مملكت و انتفاع از هر نوع حقوق و مزايا براي شاه مجاز بود و بر مردم كشور حق مالكيت داشت. ثانياً: پس از قتل اميركبير، دوره‌ي اصلاحات نيز پايان پذيرفت. جان فورن در مورد دامنه‌ اين قدرت استبدادي مي‌نويسد: «شاه مانند گذشته از قدرتي پردامنه و مطلق‌العنان برخوردار بود. اعلان جنگ، عقد صلح، بستن پيمان، واگذاري تيول، اعطاي مناصب، تعيين و وصول ماليات با او بود. او بالاترين مرجع در نظام قضايي كشور محسوب مي‌شد، اختيار مرگ و زندگي همه اتباع كشور در دست او بود.» 1 در اين نوع حكومت، توزيع مراتب قدرت، عزل و نصب عُمّال حكومتي، دخل و خرج دولت، دستورالعمل ولايات، مقاطعه گمركات و مواردي از اين قبيل، همه به تصميم و فرمان شاه بود. گاسپار دروويل كه در دوره‌ي فتحعلي‌شاه به ايران آمده، در سفرنامه‌‌اش مي‌نويسد: «تمام مردم ايران به شاه تعلق دارند و شاه به هر طريقي كه ميل دارد، با آنها رفتار مي‌كند. هر ايراني به غلامي شاه مباهات مي‌كند،‌به طوري كه عنوان قلي (برده) ضميمه‌ي اسم بسياري از بزرگان است. پادشاه همچنين از آنها كه ناراضي است سلب مالكيت مي‌كند و اموالشان را به زيردستان خود مي‌بخشد. او مي‌تواند به ميل خود، هر دختر و زني را به هر طبقه‌اي كه تعلق داشته باشد، تصاحب كند.» 2 در چنين شرايطي، ميرزا تقي‌خان اميركبير كه فرزند يك آشپز بود، به صورت غيررسمي و به دور از زد و بندهاي سياسي و طبقاتي ـ كه در آن زمان شيوه مسلطي بود ـ وارد عرصه سياست شد و عَلَم اصلاح برداشت. اين در حالي بود كه آينده او را ميرزاابوالقاسم قائم‌مقام ثاني ـ كه اميركبير نزد او به شغل كتابت مشغول بود ـ چنين پيش‌بيني كرده بود: «حقيقتاً من به كربلايي قربان حسد بردم و از پسرش مي‌ترسم ... اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار مي‌گذراند.» 3 و پيشگويي ميرزا ابوالقاسم قائم‌مقام، درست از آب درآمد و اقدامات و اصلاحات بسياري در زمينه‌هاي مختلف فرهنگي،‌اقتصادي‌، اجتماعي، سياسي و نظامي،‌توسط اميركبير صورت گرفت كه برخي از آنها، به شرح زير است: ـ اصلاح شيوه مالياتي ـ تشويق توليد‌كنندگان داخلي و ملي ـ دعوت استادكاران خارجي به ايران ـ كاهش حقوق شاهزادگان و شاه و تأسيس دو سد در ايران با استفاده از درآمد اين كاهش. ـ ايجاد پادگان‌هاي مستحكم مرزي ـ تشويق استادان ايراني به توليد سلاح ـ بنا نهادن مدرسه دارالفنون ـ انتشار اولين روزنامه رسمي به نام وقايع اتفاقيه ـ وارد كردن اولين ماشين چاپ به ايران ـ‌ و .... 4 همين اقدامات مدبرانه و ممانعت از دزدي‌ها بودكه او را محسود دشمنانش قرار داد تا با دسيسه‌هاي مختلف نسبت به قتل او در حمام فين اقدام گردد و صدارت به ميرزا‌آقاخان نوري برسد. سندي كه در ذيل آمده است گواهي صادق بر اين ادعاست: «قربانت شوم الساعه كه در ايوان منزل با همشيره همايوني5 به شكستن لبه‌ي نان مشغولم خبر رسيد كه شاهزاده موثق‌الدوله حاكم قم را كه به جرم رشاء و ارتشاء معزول كرده بودم به توصيه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان رانده‌ايد. فرستادم او را تحت‌الحفظ به تهران بياورند تا اعليحضرت بدانند كه اداره‌ي امور مملكت با توصيه عمه و خاله نمي‌شود. زياده جسارت است. تقي» طبيعي است كه اين دغدغه مي‌تواند در تمامي عصرها و زمان‌ها، ساري و جاري باشد. به اميد روزي كه شايسته سالاري، جايگزين سفارشات عمه‌ها و خاله‌ها گردد؛ كه در غير اين صورت، حكومت‌ها، ديرپا نخواهد بود. پانوشت‌ها: 1. جان فورن،‌مقاومت شكننده،‌تاريخ تحولات اجتماعي ايران از صفويه تا سال‌هاي پس از انقلاب اسلامي، ترجمه احمد تدين، ص 214، به نقل از: قاجاريه، انگلستان و قراردادهاي استعماري، سجاد راعي گلوجه، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ص 25. 2. گاسپار دروويل، سفر در ايران، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم، ص 182، به نقل از همان، ص 26. 3. همان، ص 11. 4. ر. ك: تاريخ تحولات سياسي ايران، موسي حقاني، موسي نجفي، مؤسسه مطالعات و تاريخ معاصر، ص 122. 5. منظور ملك‌زاده، عزت‌الدوله است كه پس از قتل اميركبير، به اجبار، به همسري نظام‌الملك، فرزند ارشد ميرزاآقاخان نوري ـ قاتل همسرش ـ درآمد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19 به نقل از:اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي

نقد كتاب «خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان»

نقد كتاب «خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان» حسن طوفانيان، فرزند مهدي، در سال 1292خ. در تهران متولد شد. وي در سال 1312 به استخدام ارتش درآمد و در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي، مهمترين مشاغل وي چنين بود: فرمانده آموزشگاه خلباني، رئيس دايره 2 طرحهاي استراتژيك اداره سوم ارتش، معاون هوايي اداره سوم ارتش، مديرعامل سازمان صنايع نظامي، آجودان مخصوص شاه، رئيس اداره خريد و سفارشات خارجي صنايع نظامي و جانشين وزير جنگ. ارتشبد طوفانيان در جريان پيروزي انقلاب اسلامي در ايران توسط مردم دستگير و به زندان قصر منتقل شد، امّا توسط عده‌اي به لويزان انتقال يافت كه مدارك خريدهاي كلان نظامي در آنجا نگهداري مي‌شد. فراري دادن وي به همراه اين مدارك آخرين اقدام در مورد طوفانيان بود. البته پس از تسخير لانه جاسوسي آمريكا توسط دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، اسناد متعددي درياره معاملات طوفانيان از جمله با رژيم صهيونيستي به دست آمد كه در اسناد لانه جاسوسي مندرج است. كتاب خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان در سال 1363 به تشويق مسئولان طرح تاريخ شفاهي ايران وابسته به دانشگاه هاروراد به رشته تحرير درآمده و در 1381 توسط انتشارات «زيبا» به همراه مقدمه‌اي در مورد شخصيت طوفانيان و چگونگي فرار وي از ايران بعد از دستگيري توسط مردم، به چاپ رسيده است. در فرازي از اين مقدمه ناشر آمده است: «ارتشبد طوفانيان در جريان پيروزي انقلاب توسط مردم دستگير شد ولي با حمايت مسئولين دولت موقت به همراه اسناد خريدهاي كلان نظامي ايران، فرار داده شد.» كتاب خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد بررسي و نقد قرار گرفته است. به اميد آنكه اين بررسي بتواند خوانندگان گرامي را با محتواي كتاب آشنا سازد. اسرار نظامي دوران پهلوي دوم- كه طي آن ايران به عنوان يك حلقه تعيين‌كننده از استراتژي دفاعي آمريكا در برابر روسها، به محل انباشت حجم عظيمي از تسليحات گوناگون تبديل شده بود- براي محققان و علاقه مندان به تاريخ داراي كشش بسيار است. از همين رو، فقر شديد منابع مكتوب در اين زمينه، بر توجه همگاني به خاطرات كسي كه طي 10 سال مسئوليت انحصاري خريد تسليحات را در كشور برعهده داشته است، مي‌افزايد. در اين دهه، براساس سياست واشنگتن قيمت نفت يكباره افزايش چشمگيري يافت تا توليدكنندگان عمده همچون عربستان، ايران و... كه جزو كشورهاي اقماري آمريكا به حساب مي‌آمدند، نقش اصلي را در ايجاد يك خط به اصطلاح دفاعي ايفا كنند. به عبارت ديگر، سياست افزايش قيمت نفت اين امكان را فراهم مي‌ساخت كه بخش اعظم هزينه‌هاي سنگين انباشت تسليحات لازم در نقاط استراتژيك جهان بر دوش ملتهاي برخوردار از ذخاير نفتي گذاشته شود. به اين ترتيب به بهانه تهديدات ارتش سرخ، از يك سو دلارهاي نفتي راه بازگشت سريع به واشنگتن را پيدا مي‌كرد و از ديگر سو حكمراناني كه صرفاً به سبب حمايت آمريكا در رأس قدرت بودند و پشتوانه مردمي نداشتند، در كنار اين تجهيزات پيشرفته احساس امنيت بيشتري مي‌كردند. از آنجا كه در اين برنامه، آمريكاييها ابتكار عمل را در دست داشتند، در واقع با استفاده بموقع از ذخاير استراتژيك نفتي خود، فشار اين افزايش ناگهاني قيمت نفت را متوجه مصرف كنندگان سوخت فسيلي در اروپا و آسياي جنوب شرقي مي‌نمودند. با اتخاذ چنين سياستي، بخشي از هزينه‌هاي دفاعي آمريكا به صورت غيرمستقيم از صندوق خريداران عمده نفت و بخش افزونتر آن از خزانه ملتهاي ضعيف توليد كننده نفت تأمين مي‌شد. بديهي است در كنار افزايش قيمت نفت، افزايش توليد غيراصولي و بسيار زيانبار براي چاههاي نفت در ايران و عربستان (به ترتيب 6 و8 ميليون بشكه در روز) در دستور كار قرار گرفت تا توانمنديهاي مالي براي خريد تسليحات فزوني يابد. طي اين سالها، آقاي طوفانيان تنها عنصر اجرايي در خريداري و تهيه تسليحات و اختصاص آنها به بخشهاي مختلف داخلي و كشورهاي تحت سلطه آمريكا، به حساب مي‌آمد. در مورد دلايل اتخاذ چنين مكانيزم دور از ذهني كه هيچ‌كدام از بخشهاي كارشناسي ارتش در خريدهاي كلان ميليارد دلاري كمترين دخالتي نداشته باشند احتمالات متعددي را مي‌توان مطرح كرد: 1- مكتوم ماندن رشوه‌هاي مرسوم در اين گونه معاملات 2- اختفاي كامل و سري ماندن كمك‌هاي تسليحاتي به ساير كشورهاي اقماري آمريكا 3- پنهان ماندن روند تصميم‌گيري در مورد نحوه انباشت سلاح در ايران 4- مشخص نشدن عدم نياز ايران به تجهيزاتي كه صرفاً آمريكاييها در منطقه به آن نياز داشتند مانند سيستم پيچيده استراق سمع كه صرفاً در اختيار كارشناسان غير ايراني بود و... عمده تاريخ نگاران در مورد علت اتخاذ چنين تصميمي كه به ظاهر مسئوليت آن متوجه محمدرضا پهلوي مي‌شد، توجه خود را به پورسانتهاي رسمي به مأمور خريد و رشوه‌هاي پرداخت شده به مقامات عالي رتبه آمريكايي معطوف نموده‌اند. اين دقيقاً همان موردي است كه دست‌اندركاران تنظيم خاطرات آقاي طوفانيان در پي آن بوده‌اند، در حالي كه توقف در موضوع پورسانتهاي دريافتي توسط محمدرضا و رشوه‌هاي دريافتي توسط مقامات واشنگتن، مي‌تواند ما را از مسائل بسيار مهمتري در زمينه‌ سياستهاي تاراج گرانه آمريكا، دور سازد. لذا به نظر مي‌رسد پنهان داشتن آمار و ارقام سلاحهايي كه به نام ملت ايران خريداري مي‌شد، اما مستقيماً سر از كشورهايي درمي‌آورد كه آمريكا به عنوان وابستگان خود به آنها كمك نظامي و تسليحاتي مي‌‌كرد، مقوله جدي‌تري باشد، به ويژه آنكه تاكنون محققان در اين زمينه به كشف حقايق نپرداخته‌اند. آقاي طوفانيان در بازگويي بخشي از خاطرات خود، موضوع خريد 90 فروند هواپيماي جنگنده و بخشيدن آن به پاكستان را به عنوان يكي از شاهكارهايش مطرح مي‌سازد: «فقط يك دانه‌اش را براي اعليحضرت گفتم نودتا طياره (؟) كه از آلمان خريدم به اعليحضرت گفتم، حالا چطوري خريدم؟ گفتم: اعليحضرت اين ممكن است گرفتاري سياسي پيدا بكند... اعليحضرت گفت: اگر گرفتاري سياسي پيدا كرد مي‌گوييم تو اشتباه كردي. گفتم: بله به فرض هم من اشتباه كردم بازنشسته‌ام كنيد... رفتيم و نودتا طياره را هم خريديم. وقتي خريدم يك روزي گرفتاري سياسي پيدا شد، هندي‌ها آمدند اعتراض كردند كه شما حق نداشتيد. آن وقت خود اين يك قصه است.» (صص54 و53) البته كمكهايي كه از طريق آقاي طوفانيان به پاكستان صورت مي‌گيرد تا اين كشور در برابر هند (كه در آن زمان يكي از كشورهاي وابسته به اتحاد جماهير شوروي به حساب مي‌آمد) تقويت شود، حديث مفصلي دارد، كه وي صرفاً چند مورد آن را بازگو مي‌كند: «اگر من تشخيص مي‌دادم كه الان در بلوچستان نزاع [است] و پاكستان مي‌تواند جنگ بكند چهارتا هليكوپتر مي‌دادم بهش، چهارتا هواپيماي سي130 مي‌دادم به پاكستان. خودم خريده بودم ولي منتقل مي‌كردم، مي‌گفتم اعليحضرت پولش را از آنها نگير. صدتا اتوبوس مي‌دادم به پاكستان، پولش را نمي‌گرفتم. يا اين كه وزير دفاع پاكستان مي‌آمد پهلوي من و شاه صد ميليون دلار بلاعوض به او مي‌دادم به عنوان... اين براي چه؟ براي تقويت بنيه دفاعي كشور.» (ص51) آيا بواقع در اين گونه مسائل مهم يعني اعطاي نود فروند هواپيما و تجهيزات بيشمار ديگر، آقاي طوفانيان عنصر تصميم گيرنده بوده است؟ وي در اين فرازها معترف است كه بدون اطلاع محمدرضا پهلوي اين كمكها را ارسال مي‌كرد و بعد مسائل را به اطلاع شاه مي‌رساند. چنين عملي صرفاً در يك صورت ممكن بود و آن اينكه طوفانيان در واقع منتخب كشوري باشد كه شاه را با كودتا مجدداً سر كار آورد. اين واقعيت در فراز ديگري از خاطرات آقاي طوفانيان روشنتر مي‌شود: «من با شاه در مورد شاخ آفريقا صحبت كردم، پيش از اين كه با كارتر صحبت بكند. در اين اتفاق حبشه، پيش از حبشه صحبت كردم نبايد بگذارند حبشه كمونيست بشود. مي‌دانستم، من با يك جاهايي ارتباط دارم. اينها را صحبت مي‌كردم با فهميده‌ها، آدمهايي كه به اين جاها آشنايي داشتند، فهميده بودند، صحبت مي‌كردم، شاه وقتي كه... پيش از اين كه كارتر را ببيند با من صحبت كرد. بعد هم به من گفت: اصلاً كارتر نمي‌دانست، نمي‌داند تاريخ را، نمي‌داند Horn of Africa چيست... تو فرودگاه يك خبرنگار از او (شاه) يك سؤالي كرد راجع به شاخ آفريقا. گفت، اگر خطري ايجاد بشود ما مثل عمان نيرو خواهيم فرستاد.» (صص 75و76) آقاي طوفانيان آن گونه كه خود ترسيم مي‌كند به كساني متصل است كه به همه مسائل جهاني واقفند و وي از مصاحبت و هماهنگي با چنين آدمهاي «مطلع و فهميده‌اي» برخوردار است. در واقع وي بعد از تماس با آنان به شاه توصيه مي‌كند در مورد حبشه (اتيوپي كنوني) چنين موضعي را رسماً اعلام كند. اگر هويت اين «آدمهاي مطلع» مشخص شود تا حدود زيادي روشن خواهد شد كه در واقع سياست‌گذاران اصلي پشت پرده در مورد خريدهاي تسليحاتي و انباشت سلاح در ايران چه كساني بوده‌اند. به طور مسلم افراد مورد بحث نمي‌توانسته‌اند ايراني باشند؛ زيرا در ايران صرفاً دو نفر يعني شخص محمدرضا و آقاي طوفانيان در اين زمينه به تبادل نظر مي‌پرداختند و شخص ثالثي دخالت نداشت. به اين ترتيب هر محققي مي‌تواند گمانه زني كند كه مأمور خريدهاي تسليحاتي «ميلياردي» ايران با چه منابعي هماهنگ بوده و به عبارت بهتر، وي سياستهاي چه مراكزي را به اجرا در مي‌آورده است. كتاب خاطرات آقاي طوفانيان - به دليل پيچيدگي موضوع و دخالت مستقيم آمريكاييها در آن - تا حدودي اهداف و برنامه‌هاي طرح تاريخ شفاهي ايران در دانشگاه‌ هاروارد را در زمينه تدوين تاريخ معاصر و بويژه عملكرد دولت آمريكا را در ايران بعد از كودتاي 28 مرداد مشخص مي‌سازد؛ زيرا هر خواننده‌اي با هر ميزان از اطلاعات تاريخي متوجه مي‌شود كه آگاهانه به بسياري از موضوعات مهم پرداخته نشده است و حتي در برخي موارد كه روايت كننده خاطرات قصد ورود به عرصه‌هاي ممنوعه را داشته به صورت كاملاً آشكار راه بر او بسته شده است. براي نمونه،‌ آقاي طوفانيان بعد از بيان برخي كمكهاي صورت گرفته به پاكستان، تمايل مي‌يابد تا شمه‌اي از كمكهاي نظامي و تسليحاتي به ساير كشورهاي مورد نظر آمريكا را نيز بازگو كند، اما بلافاصله مسئولان طرح تاريخ شفاهي با پيش كشيدن سؤالات انحرافي به صورت پي‌درپي، بحث را منحرف مي‌سازند: «خوب البته يك كارهاي ديگر من خيلي مي‌كردم. مثلاً من مناسبات با اسرائيل را اداره مي‌كردم، با اسرائيل را خيلي اداره مي‌كردم. س- با چه سمتي آقا؟ ج- در همان محلهايي كه آخر بودم من... س- ممكن است آنها را بفرمائيد...» (ص57) به اين ترتيب مصاحبه كننده آگاهانه از طرح كمكهاي بسيار سخاوتمندانه به اسرائيل (نسبت به ساير كشورها، همان طور كه بخشي از آن در اسناد سفارت آمريكا منعكس است) جلوگيري مي‌كند. البته آقاي طوفانيان اطلاعات بسيار دقيقي درباره كمكهاي انساني و تسليحاتي به عمان براي سركوب مردم در ظفار، به مراكش براي درهم شكستن مقاومت مردم صحرا، به اتيوپي (حبشه) براي قلع و قمع مردم اريتره و... داشته كه با برخورد حسابگرانه مسئولان طرح تاريخ شفاهي ايران در هاروارد، تنها منبع و معتبرترين راوي اين گونه ولخرجيها از پول ملت ايران از بيان بسياري از واقعيتهاي تلخ تاريخ باز مي‌ماند. امّا چرا تاريخ‌سازان در هاروارد اجازه مي‌دهند صرفاً برخي كمكها به پاكستان بازگو شود؟ احتمالاً به زعم آقايان كمك به پاكستان از اين رو كه مرز مشترك با ايران دارد و مسائل آن مي‌تواند به امنيت ملي ايران نيز مربوط شود، قابل توجيه خواهد بود. بي‌ترديد برخوردهاي گزينشي با تاريخ معاصر و تدوين هدفمند رخدادهاي مهم و فراموش ناشدني، صرفاً از ميزان اعتبار مراكزي كه با هر انگيزه‌اي به اين شيوه‌ها توسل مي‌جويند، خواهد كاست. مگر اعزام جمعي از نيروهاي ارتش به فرماندهي سپهبد حجت‌ (يكي از امراي بسيار نزديك به محمدرضا) به مراكش و مشاركت دو ساله آنان در سركوب مردم صحرا مقوله‌اي است كه بتوان آن را از تاريخ محو كرد؟ سكوت مطلق آقاي طوفانيان نسبت به اين گونه موارد، موجب تشديد حساسيت خواننده آثار تاريخي توليد شده در طرح تاريخ شفاهي هاروارد به دليل ارتباط اين دانشگاه با سازمان اطلاعاتي آمريكا مي‌شود. از جمله نكات قابل توجه در اين كتاب نقل خاطراتي از چگونگي غارت اموال ايران توسط انگليسي‌ها قبل از كودتاي آمريكايي 28 مرداد است، يعني دوراني كه لندن قدرت مطلق در ايران بود. بيان اين واقعيتها در مورد انگليس و سكوت در مورد عملكرد آمريكاييها ضمن اينكه پيوندها و ارتباطات آقاي طوفانيان را تا حدودي مشخص مي‌سازد، گواهي است كه اين قدرتها در دوران سلطه خود صرفاً به چپاول نفت بسنده نمي‌كردند، بلكه از سرقت ساير اموال نيز دريغ نداشتند: «از آمريكا هم ما هواپيماهاي كرتيس خريديم كه اين هواپيماي كرتيس تمامش تو صندوق دربسته در آبادان به وسيله انگليس‌ها رفت به سنگاپور... ما ماشينهاي قشنگ آلماني هم آنجا داشتيم. ماشينهاي تراش خوب آلماني كه تمام ماشينهاي خوب ما را انگليس‌ها وقتي آمدند به ايران، بردند.» (ص32) اين در حالي است كه يك مورد از اين گونه تخلفات آمريكاييها را در اين كتاب نمي‌توان يافت، حتي آنچه اعضاي خانواده پهلوي در مورد سرقتهاي مشابه توسط دولت آمريكا در خاطراتشان مطرح ساخته‌اند از جانب آقاي طوفانيان مورد اغماض قرار مي‌گيرد. براي نمونه خانم تاج‌الملوك در خاطرات خود مي‌گويد: «يك روز محمدرضا كه خيلي ناراحت بود به من گفت: مادر جان! مرده شور اين سلطنت را ببرد كه من شاه و فرمانده كل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپيماهاي ما را برده‌اند ويتنام. آن موقع جنگ ويتنام بود و آمريكايي‌ها كه از قديم در ايران نيروي نظامي داشتند هر وقت احتياج پيدا مي‌كردند از پايگاههاي ايران و امكانات ايران با صلاحديد خود استفاده مي‌كردند و حتي اگر احتياج داشتند از هواپيماها و يدكي‌هاي ما استفاده مي‌كردند براي پشتيباني از نيروهاي خودشان در ويتنام، حالا بماند كه چقدر سوخت مجاني مي‌زدند و اصلاً كل بنزين هواپيما‌ها و سوخت‌ كشتي‌هايشان را از ايران مي‌بردند...» (كتاب ملكه پهلوي، ص 387) اگر اطلاعات و روايات تاريخي را پازل‌گونه كنار يكديگر قرار دهيم علي رغم همه كاستيها و ابهامات، ما را به تصور آن «بهشتي» كه آمريكاييها براي خود در ايران تدارك ديده بودند، نزديك مي‌سازد. بنا به اعتراف آقاي طوفانيان بخشي از اموال ملت ايران مستقيماً از محل خريد به كشورهاي مورد نظر آمريكا روانه مي‌شد و بخش ديگري كه در ايران استقرار مي‌يافت بنا به اعتراف خانم تاج‌الملوك كاملاً در اختيار آمريكاييها بوده است. به عبارت ديگر، همه آنچه با پول نفت خريداري مي‌شد بدون هيچ‌گونه مانعي در خدمت آقايي و سلطه‌طلبي آمريكا بر جهان قرار داشت؛ شرايطي كه حتي امروز نيز در كشورهاي فاقد سابقه و قدمت فرهنگي و حتي شيخ‌نشين خليج‌فارس كه وابسته به آمريكايند، براي واشنگتن فراهم نيست. شناخت شخصيت‌ آقاي طوفانيان كه به اعتقاد آقاي فردوست توسط مستشاران آمريكا در ايران براي چنين پست مهمي انتخاب شده بود (هرچند به نظر مي‌رسد وي بايد منتخب جايگاه مهمتري در سيستم آمريكا باشد) در تجزيه و تحليل چگونگي فراهم آمدن ابزارهاي بومي براي به تاراج رفتن امكانات ايران بسيار ضروري به نظر مي‌رسد. از يك سو فردي انتخاب شده كه به شدت با مذهب و اعتقادات معنوي عداوت دارد، تا حدي كه حتي از توجه و توسل ايراني‌ها به ائمه اطهار در آمريكا برافروخته مي‌شود: «تا وقتي كه در لوس‌آنجلس، تا وقتي كه در واشنگتن زن شما، زن بنده و امثالهم سفره حضرت رقيه مي‌اندازند آن رهبر به خر خودش سوار است.» (ص79) از سوي ديگر، اين عامل بومي تهيه ميلياردها دلار تسليحات به لحاظ سواد عمومي در جايگاه نازلي قرار دارد؛ زيرا علاوه بر آنچه از اين كتاب مي‌توان استنباط كرد، عدم توانمندي وي به ادامه تحصيل در دانشگاه دلالت بر اين امر دارد. آقاي طوفانيان در توجيه اين كه چرا بعد از چند ماه، ترك تحصيل مي‌كند مي‌گويد: «خودم پيش خودم فكر كردم گفتم چه فايده دارد من دكتر بشوم، برادرهايم حمال بشوند، همان روز اين چيزها را هم ديدم و به مادربزرگم گفتم تصميم گرفتم بيايم خدمت وظيفه‌ام را بكنم ببينم چطور مي‌شود.» (ص23) در مورد اطلاعات سياسي و آگاهي‌هاي وي از جامعه ايران همان بس كه هنوز هم معتقد است انقلاب اسلامي يك جنبش ماركسيستي بوده كه حتي غرب هم متوجه آن نشده است: «دنيا نمي‌فهمد كه اين سيستم، سيستم كمونيستي است، اين سيستم سيستم كمونيسم است آقاجان.» (ص70) وي مدعي است كه در جمعه خونين در ميدان ژاله (شهدا) اين سربازان ارتش شاهنشاهي نبودند كه راهپيمايان را به خاك و خون كشيدند بلكه فلسطيني‌ها بودند: «اصلاً تو ميدان ژاله سربازها كسي را نكشتند، فلسطيني‌ها كشتند، فلسطيني‌ها كشتند.» (ص77) به لحاظ وجاهت نيز آقاي طوفانيان برخلاف آنچه در مقدمه كتاب از سوي ناشر آمده، وضعيت مقبولي نداشته است، يعني حتي محمدرضا نيز اين مطلب را به خوبي درك مي‌كرده است: «... من آن روز گفتم كه اعليحضرت نمي‌مانم. وزير جنگ كيست آخر؟ من ارشدترين افسرم، كي را گذاشتي وزير جنگ؟ يعني مي‌داني اين قدر درباره من حرف بد زده بودند كه شاه مي‌ترسيد بگذارد وزير جنگش، مي‌ترسيد.» (ص84) چنين فردي با اين خصوصيات كه حتي شاه از بدنامي وي مي‌گريزد چرا نزد آمريكاييها داراي چنين اهميتي است كه براي آزادي وي مستقيماً وارد عمل مي‌شوند؟ در واقع با وجود گذشت بيش از دو و نيم دهه هنوز دو مسئله در مورد آقاي طوفانيان در هاله‌اي از ابهام قرار دارد: 1- چگونگي انتخاب وي به عنوان مسئول خريد تسليحات كشور 2- چگونگي فراري دادن وي از زندان و سپس خارج ساختن او از كشور. حسين فردوست هرچند در خاطرات خود اشاره مستقيمي به ارتباط طوفانيان با سيا ندارد، اما مي‌گويد: «نمي‌دانم كه طوفانيان چگونه توسط محمدرضا به عنوان مأمور تهيه سلاح انتخاب شد، ولي حدس مي‌زنم كه به علت طي دوره نظامي در آمريكا و آشنايي زياد با مستشاران نظامي آمريكايي در ايران، از طريق آنها به محمدرضا معرفي شد و از آن پس خريدهاي گزاف اسلحه ايران را ترتيب مي‌داد.» (خاطرات حسين فردوست، ص 218) از نكات جالب در اين كتاب، «ديكتاتور» خوانده شدن محمدرضا توسط آقاي طوفانيان است. اين مأمور خريد خوشنام! با فراموشي اين مسئله كه در چند فراز از خاطراتش شاه را بسيار رقيق‌القلب معرفي كرده است براي توجيه حضورش در دربار چنين ديكتاتوري، موضوع استفاده از فرصت و موقعيت خود براي خدمت به مردم و كارگران محروم و فقير را مطرح مي سازد: «... به شاه گفتم اعليحضرت حاضرم بروم سر سازمان صنايع نظامي، اما اجازه بفرماييد كه حقوق اينها از 250 تومان به 500 تومان برسد در ماه. اعليحضرت گفت: براي چه؟ گفتم براي اينكه بايد زندگي كنند، نمي شود با 250 تومان زندگي كرد، كارگر بايد زندگي بكند، نمي شود با 250 تومان. گفت آخر صددرصد هم نمي شود. گفتم شما امر بفرماييد من مي‌كنم يعني اين قدر مي‌فهميدم كه وقتي من امر اعليحضرت را ابلاغ كردم كسي رويش حرف نمي‌تواند بزند. اين را شما كه دكتر تحصيلكرده‌ايد مي‌دانيد كه من چه راهي را انتخاب كردم؛ از قدرت ديكتاتوري به نفع مستضعفين استفاده بكنم...»(ص50) صرفنظر از اين كه طوفانيان با توجه به چنين مسئوليتي، اطلاعات فراواني در مورد مسائل رژيم پهلوي داشت، شايد بتوان اهميت وي را براي آمريكاييها از نوع واكنش آنان بعد از دستگيري او در جريان انقلاب، دريافت. بايد به اين نكته توجه داشت كه دستگيري بسياري از كساني كه در خدمت واشنگتن بودند (مانند هويدا) چنين حساسيتي را برنينگيخت، اما طوفانيان از جمله موارد نادري بود كه شبكه مرتبط با آمريكا بلافاصله براي آزادي وي فعال شد. آيت‌الله خلخالي در مصاحبه‌اي در مورد فراري دادن طوفانيان علي‌رغم حساسيت شديد امام بر مراقبت از وي، مي‌گويد: «امام به من فرمودند: شنيده‌ام ارتشبد طوفانيان را گرفته‌اند. چون اسرار مالي كشور در پيش او مي‌باشد هر چه زودتر به زندان برو و او را در جاي امني نگهداري كن... من با مسئول زندان قصر فرموده امام را در ميان گذاشتم. او گفت خيالت راحت باشد. طوفانيان در جاي امني زنداني است و 5 پاسدار نيز در محل حفاظت گمارده‌‌ام. چون فرموده امام بود من قانع نشدم و به داخل بند رفتم. قسمتهاي مختلف را دقيقاً وارسي كردم، اما اثري از طوفانيان نديدم.» (روزنامه كيهان 29 بهمن 58) حسين فردوست نيز در خاطرات خود در مورد چگونگي فرار مأمور منحصر به فرد! خريدهاي تسليحاتي مي‌گويد: «در جريان انقلاب طوفانيان بازداشت شد. نصرالله پس از آزادي از زندان برايم تعريف كرد كه روزي عده‌اي آمدند و طوفانيان را از زندان قصر به لويزان بردند (مدارك معاملات اسلحه در لويزان نگهداري مي‌شد) ظاهراً در آنجا طوفانيان مدارك را به فرد آمريكايي تحويل داده و سپس به اتفاق او از كشور خارج شده است. در آن موقع شايع شد كه آمريكاييها طوفانيان را به اتفاق من از زندان برده‌اند... چرا آمريكايي‌ها پس از انقلاب طوفانيان را فراري دادند؟ زيرا اكثر مقامات آمريكايي كه هم اكنون نيز در مسند قدرت هستند در اين چپاول سهم داشتند. اگر طوفانيان و اسناد خريد اسلحه مي‌ماند، انتشار آنها بزرگترين افتضاح جهاني را به پا مي‌كرد و خيلي‌ها در آمريكا آبرويشان مي‌رفت.» (خاطرات حسين فردوست، ص22) در حقيقت بايد گفت متأسفانه فراري دادن طوفانيان موجب شد كه ملت ايران از بخش‌ قابل توجهي از واقعيتهاي تاريخ خود محروم شود و جالب اين كه در اين كتاب نه آقاي طوفانيان اشاره‌اي به نحوه فرار خود دارد و نه مصاحبه كننده كمترين علاقه‌اي به طرح اين موضوع بسيار مهم از خود نشان مي‌دهد. در آخرين فراز از اين نوشتار نمي‌توان اشاره‌اي به شبكه فساد مالي داخلي به عنوان بستر هموار كننده اجراي سياستهاي تاراج گرانه آمريكا، نداشت. به رسم معمول در اين گونه خاطره‌گويي‌ها آقاي طوفانيان خود را عنصري پاك و طاهر معرفي مي‌كند، اما در ذكر مصاديقي كه مدعي است ديگران به جاي وي رشوه‌هاي كلان دريافت مي‌كرده‌اند، آنچنان ساده‌لوحانه به توجيه فساد حاكم بر روابط تهيه تسليحات مي‌پردازد كه خنده بر لبان خواننده مي‌نشاند. معلوم نيست آقاي طوفانيان و مسئولان طرح تاريخ شفاهي ايران در هاروارد خوانندگان را در چه سطح از آگاهي تصور كرده‌اند كه انتظار دارند داستان «برادران لاوي» پذيرفته شود. هرچند به اعتقاد نگارنده، موضوع دريافت پورسانت و پرداخت رشوه در معاملات بين‌المللي امري رايج است و قطعاً محمدرضا پهلوي و طوفانيان در اين زمينه داد و ستدهاي فراواني داشته‌اند كه چند مورد داخلي و خارجي آن را همچون محوي و روزولت، در اين كتاب مورد تصديق قرار داده است، اما همان طور كه اشاره رفت اين موضوع، فرع بر يك واقعيت تلخ‌تر است كه نبايد از آن دور ماند. براستي چرا آمريكا همچنان بعد از گذشت يك ربع قرن، حاضر نيست بپذيرد كه ايران را از دست داده است؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 19

«بني‌اسرائيل» به روايت قرآن

«بني‌اسرائيل» به روايت قرآن «... مسأله يهود در دنياي امروز، خصوصاً به شكلي كه در آمريكا و اسراييل جلوه‌گر شده،‌مسأله تازه‌اي نيست و سوابق ديرينه‌‌اي دارد. شكي نيست كه اين مسأله در دوران ما ابعاد بسيار وسيعي يافته و به اشكال بي‌سابقه و متنوعي ظاهر شده است، اما ريشه‌ها و علل بروز آن در تصويري كه قرآن كريم از قوم يهود ارائه مي‌دهد قابل جستجوست. بسياري از خصايص و ويژگي‌هايي كه قرآن كريم به قوم يهود نسبت مي‌دهد در جهان امروز به صورت مكاتب گوناگون فكري، فلسفي، سياسي و اقتصادي درآمده و در قالب نظامهاي حكومتي و نهادها و سازمانهاي ملي و بين‌المللي استقرار يافته است. شرايع الهي و تعاليم انبياء عليهم‌السلام در دوران كنوني يا مسخ و تحريف شده و يا به كلي نفي و تكذيب گرديده است و دنياپرستي و ماديگرايي، در اشكال مختلف سيانتيسم، كاپيتاليسم، سوسياليسم، اومانيسم، ليبراليسم و هزاران ايسم ديگر، جايگزين آن شده است. نظام فاسد سرمايه‌داري با استفاده از مؤسسات بانكي و تراستهاي عظيم بين‌المللي، كنترل شريانهاي اقتصادي و به تبع آن نظامهاي سياسي و حكومتي را در كشورهاي مختلف به دست گرفته و جهان را به سوي مقاصد استكباري خود سوق مي‌دهد. جنگ و صلح، شكوفايي اقتصادي و صنعتي، فقر و قحطي و عقب‌ماندگي، تحولات سياسي و اجتماعي و جريانهاي فرهنگي و هنري، رسانه‌هاي ارتباطي و خبري و افكار عمومي ... همه و همه به شكلي با اين شبكه‌ي جهاني مرتبط بوده و از آن تأثير مي‌پذيرد. اسلام، يگانه حقيقت زنده و پوياي جهان، آماج كينه‌ها و خصومتها قرارگرفته و روزي نيسته كه خون پاك مسلمانان به تيغ دشمنان دين خدا، بر خاك جاري نشود. از پس سيماي كنوني جهان، خطوط اصلي چهره‌ي يهود را آن گونه كه قرآن كريم ترسيم نموده مي‌توان ديد، حتي اگر نقاب حقوق بشر و نظم نوين جهاني را بر چهره داشته باشد...» 1 شايد براي عده‌اي شگفت‌ باشد كه در قرآن به آداب و اوصاف و اعمال و به طور خلاصه سرگذشت «يهود» يا «بني‌اسرائيل» به نسبت بيش از ديگرا قوام و امتها اشاره شده است. 2 راستي! چرا خداوند متعال در قرآن كريم براي هدايت و عبرت خلق، بيش از همه اقوام و امتها، به اوصاف و شيوه‌هاي رفتاري يهود اشاره فرموده و از آنها مثال آورده است؟ اوصاف و شيوه‌هاي رفتاري يهود چگونه بود كه اين همه درباره‌ي آن تذكر داده شده است؟ مهمتر از همه علت و منشاء اصلي و باطني اوصاف و اعمال بني‌اسرائيل چيست و چه بوده است؟ مرحوم علامه طباطبايي درباه‌ي علت كثرت اشاره به يهود و بني‌اسرائيل در قرآن، نوشته است: بني‌اسرائيل از تمام امتها لجوج‌تر و كينه‌توزتر بودند و در برابر حق، سركشي بيشتري داشتند؛ چنانكه كفار عرب كه پيغمبر (ص) مبتلا به ‌آنها بود، نيز چنين اوصافي را دارا بودند. 3 خصايص و ويژگي‌هاي قوم يهود ـ آنچنان كه در قرآن كريم اشاره شده، در رديف بدترين و زشت‌ترين رفتار و صفاتي است كه ممكن است انسان يا قومي در زندگي دنيايي خويش داشته باشد. ابراز علاقه و گرايش به بت‌پرستي، به عنوان ويژگي بارز يهود در قرآن بيان شده است: به موسي گفتند اي موسي، معبودي مانند معبودهاي اينان (اين بت‌پرستان) براي ما درست كن.4 عصيان و سرپيچي در مقابل پيامبران و دستورات الهي، رفتار بسيار ناپسند و مذمومي است كه به اعتقاد مفسرين و دانشمندان معارف ديني مختص قوم يهود است. داستان «گاو بني‌اسرائيل»5 در قرآن نمونه‌ي بسيار روشن و آشكاري است كه اين گفته را تائيد مي‌كند. نكته حائز اهميت و بسيار حيرت‌انگيز در اين ‌آيات، نه فقط قصه گاو بني‌اسرائيل و معجزه الهي مبني بر زنده كردن مقتول و مشخص كردن قاتل يهودي و نيز سركشي و لجبازي و ناسازگاري بني‌اسرائيل در مقابل اوامر الهي، بلكه بيش از همه سخت‌سري و سنگدلي و قساوت قلبي يهود است كه در قرآن با صريح‌‌ترين بيان و عبارت در آيه 74 سوره بقره آمده است: پس [از ديدن اين معجزه‌ي بزرگ نيز] سخت دل شديد كه دلهايتان چون سنگ بلكه سخت‌تر از آن شد. زيرا بسا سنگها مي‌شكافد و آب از آن بيرون مي‌ريزد و بعضي از آنها از ترس خدا فرو مي‌ريزد و خدا از آنچه انجام مي‌دهيد غافل نيست. تكذيب رسالت انبياء و حتي كشتن پيغمبران الهي از ديگر افعال و ويژگي‌هاي مذموم يهود است كه در آيات متعددي به آنها اشاره شده است. دنياگرايي و دلبستگي مفرط و شديد به د نيا و مطامع دنيوي و عدم اعتقاد و توجه به سراي آخرت و روز قيات، ديگر ويژگيِ اختصاصي و لاينفك «يهود» شمرده شده است؛ به طوري كه در اين زمينه نوشته‌اند: يهود به جهان پس از مرگ معتقد نيست و پاداش و كيفر را منحصر به زندگي دنيا مي‌داند. براساس همين عقيده، يهود ثروت و لذائذ جسمي را هدف اساسي در زندگي خود مي‌داند و براي جمع‌آوري ثروت مي‌كوشد. 6 البته يهوديان نه تنها موضوع دنياپرستي و عدم توجه به آخرت را به عنوان اتهام نسبت به خويش قلمداد كرده، بلكه مدعي شده‌‌اند كه سراي آخرت مختص آنهاست. لذا خداوند متعال در پاسخ به آنها در قرآن كريم فرموده است: بگو اگر سراي آخرت نزد خدا مخصوص شماست نه ساير مردم، اگر راستگو هستيد، پس تقاضاي مرگ كنيد و هرگز آرزوي مرگ نخواهند كرد، زيرا به خاطر كردار بد، عذاب سختي براي خود مهيا كرده‌اند و خداوند بر همه ستمكاران آگاه است. 7 در قرآن كريم همچنين در اين باره آمده است: يهوديان را از همه مردم، حتي مشركان [كه ايمان به قيامت ندارند] حريص‌تر بر زندگي مادي مي‌يابي، هر يك از آنها دوست دارند هزار سال عمر كنند، در حالي كه طول عمر نمي‌تواند آنان را از عذاب دور سازد و خدا نسبت به آنچه مي‌كنند بيناست. 8 علامه طباطبايي در تفسير اين آيه نوشته است: دليل روشن بر اين مطلب اين است كه آنها [بني‌اسرائيل] را از همه مردم حريص‌تر بر زندگي دنيا مي‌بيني، با اينكه يگانه حاجب و مانع از توجه به آخرت همين حرص بر دنيا و دلبستگي آن است [...] يعني آنها را از مشركين هم حريص‌تر به دنيا مي‌يابي... آنها هرگز تمناي مرگ نخواهند كرد و سوگند ياد مي‌كنم كه آنها را از تمام مردم حريص‌تر بر اين زندگي پست و دور كننده از آن زندگي پاك و پاكيزه‌ي عالم آخرت مي‌يابي، بلكه مي‌بيني از مشركين هم كه عقيده به قيامت ندارند حريص‌ترند،‌به طوري كه هر كدام دوست مي‌دارند طولاني‌ترين عمر را داشته باشند، با اينكه چنين عمري نمي‌تواند آنها را از عذاب دور سازد، چه اينكه عمر هر چه باشد، بالاخره محدود است و پايان خواهد پذيرفت. 9 در ارتباط با دنياگرايي افراطي يهود، همچنين در تفسير شريف‌الميزان در شرح ‌آيات 211 و 212 سوره بقره آمده است: مي‌گويد: هان! اين قوم بني اسرائيل در جلو چشم شمايند؛ اينان همان مردمي هستند كه خدا به ايشان كتاب و آئين و پيامبري و سلطنت عطا فرموده و از ارزاق خوب و پاكيزه به آن‌ها روزي داده و بر عالميان برتري بخشيد. از ايشان بپرس كه خدا چه آيات روشني به ايشان داد؟ و در كارشان دقت كن كه آغاز از كجا بود و به كجا انجاميد؟ كلمات را تحريف كردند و از جاي خودش تغيير دادند و در قبال خدا و كتابش اموري را از پيش خود وضع كردند و با اينكه وظايفشان را مي‌دانستند از حدود خودشان تجاوز نمودند، خدا هم به سخت‌‌ترين عقوبتها گرفتارشان كرد. جمعيتشان پراكنده شد؛ آقايي‌شان زوال پذيرفت، خوشبختي و سعادتشان به باد فنا رفت؛ در دنيا به خواري و گدايي افتادند و رسوايي و عذاب آخرتشان بسي‌بالاتر است. 10 امروز نيز يهوديان، دنياگرايي و مطامع دنيوي خود را تحت پوشش به اصطلاح دين (آئين يهود) تفسير، توجيه و تبليغ مي‌كنند، در حالي كه به اعتقاد عالمان و مفسران علوم قرآني، يهود نه تنها به ماوراءالطبيعه و ماوراء حس و اصول وحي و معاد بي‌اعتقاد است، بلكه علت اساسي و منشاء ضلالت و انحراف «يهود»، «ماده‌پرستي» و «حس‌گرايي» بوده است. مرحوم علامه طباطبايي در اين باره نوشته است: بني‌اسرائيل معتقد به اصالت ماده بودند. احكام ماده را در مورد خدا نيز اجرا مي‌كردند و گمان مي‌كردند كه خداوند نيز يك موجود مادي است، منتها با اين تفاوت كه او يك موجود قوي است كه بر ماده حكومت مي‌كند، عيناً مانند علل مادي كه برمعلولات مادي حكومت دارند. 11 چنانچه در داستانهايي كه از بني‌اسرائيل در قرآن نقل شده دقت كنيم و اسرار اخلاقي آنهارا كه در آنها منعكس شده است مورد بررسي قرار دهيم، خواهيم ديد كه آنها مردمي غرق در ماديات و دلباخته‌ي لذائذ حسي اين زندگي صوري بوده‌اند، لذا در مقابل حقايق ماوراء حس خضوع نمي‌كردند و جز در برابر لذات و كمالات مادي تسليم نمي‌شدند، امروز هم عيناً همان طورند،؛ همين روحيه است كه عقل و اراده‌ي آنها را تحت انقياد حس و ماده قرار داده، به طوري كه جز آنچه اين دو اجازه مي‌دهند درك نمي‌كنند و اراده نمي‌نمايند. 12 با توجه به ‌آنچه ذكر شد، اين نتيجه به دست مي‌آيد كه: اعتقاد به «اصالت ماده و حس» و تسليم و انقياد عقلي، فكري و اخلاقي در برابر اين دو و بالعكس عدم اعتقاد به باور قلبي نسبت به حقايق ماوراءالطبيعه و ماوراءحس، «عصاره‌ي اصول و فروع يهود است»؛ كه برخي آن را «سيره و سنت يهودي» نامگذاري كرده‌اند. بنابراين اگر بتوان اين موارد و مجموعه را به عنوان «فرهنگ يهود» يا «فرهنگ بني‌اسرائيلي» خلاصه و تعريف نمود؛ آنگاه ناگزير بايد نظار و شاهد تشييع تابوت فرهنگ و تمدن حاكم بر سرزمين غرب بود. زيرا آنچه امروزه به عنوان معيار، ارزش، اخلاق، فرهنگ و ... بر جوامع غربي حكمراني مي‌كند، دقيقاً منطبق با «سنت و سيره‌ي» مذكور، يعني «فرهنگ يهودي ـ اسرائيلي» است. امروز عواطف، احساسات و افكار عمومي در غرب تحت سيطره‌ي اين فرهنگ است. تذكر اين موضوع اگر چه بسيار تلخ و ناگوار مي‌نمايد،‌ اما واقعيتي است كه نمود عيني پيدا كرده و بر عرصه‌ي جهاني سايه‌ي شوم خود را گسترده است و خطر آن، جغرافياي فرهنگ و اجتماع در جهان را تهديد مي‌كند. پانوشت‌ها: 1. آويني، سيد‌محمد، از مقدمه ترجمه كتاب «يهود بين‌الملل». 2. به طوري كه نوشته‌اند: در قرآن كريم 420 آيه درباره‌ي حضرت موسي و 480 آيه درباره‌ي انبياء بني‌اسراييل و برخورد و رفتار اين قوم با پيامبران خود آمده است و 157 آيه و به قولي ديگر 153 آيه اشاره مستقيم به يهود دارد. [رجوع شود به: شمس‌الدين رحماني، جنايت جهاني، به نقل از مرآت‌الآيات يا راهنماي مطالب قرآن: سيدابوالفضل برقعي، و همچنين به: دكتر محمد‌باقر محقق؛ نمونه بينات در شأن نزول آيات، صص 1013 ـ 1011.] همچنين «نام حضرت موسي بيش از ديگر انبياء الهي در 166 جاي قرآن ذكر شده كه در 36 سوره‌ي قرآن به گوشه‌هايي از داستانهاي آن حضرت به طور اجمال يا تفصيل اشاره شده است.» [رجوع شود به: علامه سيد‌محمد‌حسين طباطبايي، الميزان، ج 16، ترجمه سيد‌محمد‌باقر موسوي همداني، ناشر، بنياد علمي و فكري طباطبايي با همكاري مركز نشر فرهنگي رجاء، چاپ دوم، تابستان 66، ص 61.] 3. الميزان، ج 1، صص 280 ـ 279. 4. قرآن كريم، سوره اعراف، آيه 138. 5. به آيات 67 تا 72 سوره بقره مراجعه شود. 6. عفيف عبدالفتاح طباره، چهره يهود در قرآن، ص 84. 7. قرآن كريم، سوره بقره،‌آيات 94 و 95. 8. قرآن كريم، سوره بقره،‌آيه 96. 9. الميزان، ج 1، صص 309 ـ 308. 10. الميزان، ج 2، صص 152 ـ 151. 11. الميزان، ج 1، ص 278. 12. همان، ص 280، مصداق بارز اين روحيه و اعقتاد، تقليد و پيروي يهوديان، از سامري و پرستش گوساله‌ي طلايي در زمان حضرت موسي (ع) است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از:«پژوهه صهيونيت» مؤسسه فرهنگي پژوهشي ضياءانديشه

جنبش صهيونيسم

جنبش صهيونيسم زرسالاران يهود، فكر سلطه بر جهان را هيچگاه رها نكرده و همواره در طول تاريخ، اين تفكر توسعه‌طلبانه و نژادپرستانه را دنبال كرده‌ا‌ند ولي به تصريح همه رهبران يهود، پايگاه اول آنها در اين سلطه‌جوئي، فلسطين بوده است. به همين دليل طرحهاي مختلفي را براي نيل به اين هدف برنامه‌ريزي كردند. جنبش صهيونيستي به عنوان يك تشكل سياسي سازمان يافته، در جهت رسيدن به هدف مذكور در سال 1897 ميلادي توسط يك روزنامه‌ نگار اتريشي به نام «تئودور هرتزل» كه خود يك يهودي بود بنيانگذاري شد. هرتزل در 1896 كتابي با عنوان «دولت يهود» منتشر كرد و نظريه «صهيونيسم» را در آن انتشار داد. «صهيونيسم» ريشه در كلمه صهيون (صيون) دارد كه نام كوهي در جنوب غربي قدس (اورشليم) است. رهبران يهود ادعا مي‌كنند حضرت داوود و حضرت سليمان زماني در آنجا سكونت داشته‌اند و خداوند اين سرزمين را به آنان وعده داده تا بتوانند حكومت يهود را در آنجا برپا كنند. ولي گستره اين حكومت به فلسطين محدود نمي‌شود بلكه همانطور كه «تئودور هرتزل» در كتاب «دولت يهود» نوشته و همه رهبران صهيونيست نيز به آ‌ن اعتقاد دارند، قلمرو حكومت مورد نظر آنان، ‌اراضي حدفاصل دو رودخانه نيل تا فرات است. اين منطقه شامل تمامي خاورميانه بوده و استراتژيك‌ترين و غني‌ترين بخش جهان را تشكيل مي‌دهد. مبناي اين ادعاي صهيونيست‌ها نيز همان تورات تحريف شده است. توراتي كه قديمي‌ترين نسخه آن دو سه قرن بعد از هجرت نوشته شده است. سازمان صهيونيسم بين‌الملل براساس اين تفكر توسط «تئودور هرتزل» شكل گرفت. هرتزل نظريه خود را برپايه برتري دين و نژاد يهود بر ساير اديان و نژادها و اقوام استوار كرد. او براي تثبيت و نهادينه كردن ديدگاه خود كنگره بزرگي را نيز در شهر «بال» سوئيس تشكيل داد. در اين كنگره كه در 29 اوت 1897 با حضور نمايندگان سازمانها و اتحاديه‌هاي يهودي جهان برگزار شد، هرتزل ديدگاه خود را تشريح كرد. او گفت: «ما قصد داريم سنگ بناي خانه‌اي را بگذاريم كه امت يهود در آن مأوا خواهد گرفت... و صهيونيسم در پي ايجاد وطن ملي يهودي در فلسطين با ضمانت قانون و شناسايي بين‌المللي است.» از دل همين كنگره بود كه سازمان صهيونيسم بين‌الملل يا هدف گردآوري انجمن‌ها و اتحاديه‌هاي يهودي در يك سازمان جهاني به قصد ايجاد انسجام در تلاش‌هاي فكري و عقلي آنان به وجود آمد. اين سازمان رياكارانه نام جنبش خود را صهيونيسم گذاشت تا با تبليغات خود، بتواند نيات توسعه‌طلبانه بعدي خود را نزد جهانيان توجيه نموده افكار عمومي يهوديان جهان را به خود جلب كند. سازمان صهيونيسم بين‌الملل در درجه اول از مجموع اتحاديه‌ها و سازمانهايي تشكيل شده كه دركشورهاي مختلف و بر اساس شرايط آن كشورها فعاليت مي‌كنند. همچنين اتحاديه‌ها و سازمانهاي بين‌المللي صهيونيستي نيز وجود دارند كه تحت نظارت و هدايت سازمان صهيونيسم بين‌الملل در زمينه‌هاي ديني،‌ اجتماعي، سياسي، صنفي و حتي جنسيتي،‌حركت خويش را شكل مي‌دهند. در پي تشكيل سازمان صهيونيسم بين‌الملل، ثروتمندان يهود در سراسر جهان ميلياردها دلار در اين راه سرمايه‌گذاري كردند. نخستين توجه صهيونيستها به وسائل ارتباط جمعي معطوف شد و به تدريج بسياري از رجال سياسي و اقتصادي كشورهاي مختلف به مدد روشها و شيوه‌هاي گوناگون با نظرات صهيونيستها همراه شدند. صهيونيسم براساس نظريه هرتزل به زودي در رهبري بسياري از احزاب جهان به ويژه احزاب چپ روسيه نفوذ كردند. در مراحل بعد، يهوديان موفق شدند ساير احزاب چپ اروپا و همچنين كنگره امريكا را تحت نفوذ خود درآورند. آنها با سلطه بر رسانه‌هاي گروهي آمريكا چنان قدرتي يافتند كه توانستند در انتخابات رياست جمهوري اين كشور نيز نفوذ يابند. سازمان جهاني صهيونيسم با بهره‌گيري از مظلوم‌نمايي و تحت شعار «عشق به صهيون» از يهوديان سراسر جهان خواست به فلسطين بروند و از طريق تملك زمينهاي اعراب اين سرزمين را از چنگ آنان به در آورند. هرتزل در سايه اقدامات گسترده خود كنگره يهوديان را به پارلمان جهاني يهود تبديل كرد و رهبري آن را در دست گرفت. هرتزل و همكاران او به يك سلسله اقدامهاي سياسي دست زدند. از جمله با سلطان عبدالحميد امپراطوري عثماني وارد مذاكره شدند و از طريق ثروتمندان بزرگ صهيونيست با سياستمداران درجه اول جهان به داد و ستد سياسي و مالي پرداختند. سازمان جهاني صهيونيسم موفق شد از طريق نفوذ در دولت انگلستان حمايت آن دولت را به سوي خود جلب كند. صدور اعلاميه مشهور «بالفور» وزير خارجه انگلستان در سال 1917 به قدرت‌يابي روزافزون صهيونيسم انجاميد. بالفور زير نفوذ يهوديان مقتدري چون «بارون روچيلد» اعلاميه ‌آزادي مهاجرت يهوديان به فلسطين را منتشر كرد و در اين راه بسيار كوشيد او نه تنها به اهداف امپراطوري انگلستان در تضعيف دولت عثماني ياري رساند، بلكه رضايت صهيونيستها را نيز در پي آورد. در سال 1929 از مجموع جمعيت فلسطين فقط 15 درصد يهودي بودند. در همين سالها فلسطين كه تحت‌الحمايه انگلستان بود هر روز شاهد صحنه‌هاي برخورد اعراب و يهوديان بود. صهيونيستها به كمك پولهاي هنگفتي كه ثروتمندان يهود در جهان به ويژه آمريكا در اختيار آنها مي‌گذاشتند سرزمين‌هاي زيادي را از اعراب فلسطيني خريداري مي‌كردند. اين امر نگراني شديدي درجهان عرب به وجود آورده بود. از سوي ديگر به علت بحران اروپا سيل مهاجران يهود به فلسطين توسعه‌اي شگفت‌آور يافت و يهوديان فلسطين 30 درصد افزايش يافتند. با اين حال انگليسي‌ها از خشم اعراب نگران شده و مي‌ترسيدند منافع آنها در كشورهاي عرب خاورميانه به خطر افتد. در همين ايام صهيونيستها دو سازمان تروريستي به نام «اشترن» و «ايرگون» تأسيس كردند. كه اغلب هتلهاي بزرگ و مراكز حساس فلسطين را منفجر مي‌كردند. در سال 1947 انگلستان ناتواني خود را در اداره فلسطين به سازمان ملل اعرام كرد. در ماه نوامبر همان سال مجمع عمومي سازمان ملل فلسطين را به يك دولت عرب با 11500 كيلومتر مربع و يك دولت يهود با 14100 كيلومتر مربع تقسيم كرد و اداره بيت‌المقدس را به يك سازمان جهاني واگذار كرد. در 14 مه 1948 به محض خروج نيروهاي انگليسي از فلسطين، صهيونيستها تأسيس دولت اسرائيل را براساس نظريه هرتزل اعلام كردند و بلافاصله آمريكا و شوروي آن را به رسميت شناختند. طي قرن بيستم سياست توسعه‌طلبي اسرائيل به شدت ادامه يافت و در چهار جنگ صهيونيستها عليه كشورهاي عربي صدها هزار نفر قرباني جنايات آنها شدند. هرتزل در سوم ژوئيه 1904 در 44 سالگي جان خود را از دست داد ولي در حيات خود نظريه‌اي را بنيان نهاد كه هنوز پس از گذشت بيش از يك قرن خاورميانه در آتش مكتب او مي‌سوزد. با استفاده از منابع مطبوعاتي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20

نقش انگليس در واگذاري فلسطين به صهيونيسم

نقش انگليس در واگذاري فلسطين به صهيونيسم 5 سال پس از شكل‌گيري جنبش جهاني صهيونيسم و در يك همسوئي آشكار با اهداف و برنامه‌هاي اين جنبش، «آرتور جيمز بالفور» نخست‌وزير وقت انگلستان1 در 1902 ميلادي تصميم گرفت در شرق آفريقا و در قلب كشورهاي اسلامي، موطني براي يهوديان اختصاص دهد. اما تلاش‌هاي وي ناموفق بود. در سال 1903 بعضي از رهبران يهودي درباره تأسيس كشوري براي يهوديان در منطقه صحراي سينا با حكومت انگليس مذاكره كردند. پس از آن، هرتزل بنيان‌گذار صهيونيسم، به انگليس اعلام كرد كه تنها راه حل مشكل يهوديان، ايجاد وطني براي پناه دادن به مهاجران يهودي است. اين انديشه در غرب به ويژه در شخص بالفور، تأثير فراوان گذاشت. در ابتداي قرن بيستم ميلادي در حالي كه هدف سياست استعمار انگليس تثبيت وجود خود در هند، مصر و بخش‌هاي بزرگي از آفريقا و نيز حمايت از راه‌هاي مهم منتهي به اين مستعمر‌ها بود، اوضاع جديدي در صحنه سياست جهاني پديدار شد. استعمار انگليس، اهميت فراوان و ارزش سوق‌الجيشي فلسطين و نقش بزرگي كه مي‌توانست به ياري موقعيت خويش در آينده استعماري آن ايفا كند را درك كرد. فلسطين جايگاهي اساسي براي حمايت از صحراي سينا و كانال سوئز بود كه اين كانال مهمترين مصالح استعمار انگليس و راه هند و آفريقا را تشكيل مي‌داد. فلسطين، پيوندگاه سه قاره و مركز سوق‌الجيشي مهمي براي چيرگي بر كرانه‌هاي جنوبي درياي مديترانه و درياي سرخ و پايگاه عمده‌اي براي تمام طرح‌هاي توسعه طلبانه‌اي بود كه بعدها پس از فروپاشي امپراطوري عثماني، در سوريه، اردن، عراق و جزيره‌العرب رخ داد و لذا انگليسي‌ها براي دست‌اندازي به فلسطين از يكسو در چانه‌زني با فرانسوي‌ها در پيمان موسوم به «سايكس پيكو»2 اين كشور را در جريان تجزيه مستملكات عثماني سهم خود ساختند و از سوي ديگر امتيازات فراواني به يهوديان كه انگيزه زيادي براي هم‌پيماني با انگلستان در مهار مقاومتهاي اسلامي و ضداستعماري مردم فلسطين داشتند واگذار نمودند. در اين راستا وايزمن، رئيس وقت جنبش صهيونيسم،‌تلاش‌هاي بي‌وقفه‌اي براي همسو كردن مواضع انگليس با ديدگاههاي صهيونيستي انجام داد. بعد از تبلور اين انديشه، حكومت انگليس پيش‌نويس مستندي را در ژوئن 1917 م آماده كرد و در آن ديدگاه‌هاي وزير خارجه‌اش، «آرتور جيمز بالفور»را مد نظر قرارداد و تجربيات قديمي او را درباره اسكان مهاجرين يهودي منعكس، و بر مفهوم احداث پناهگاه براي ستم‌ديدگان آنها تأكيد كرد. اما صهيونيستها با اين ديدگاه مخالفت كردند. زيرا آنان نه يك سرپناه تحت نظارت انگليس بلكه يك كشور مستقل براي خود به منظور تأسيس دولت يهود ر آن مي‌خواستند.اين تأكيد با مخالفت و عدم انعطاف انگليسي‌ها روبرو شد آنان از يكسو براي خواسته صهيونيستها احترام قائل بودند و از سوي ديگر نمي‌خواستند حاكميت خود را بر فلسطين از دست بدهند. از اين رو در دراز مدت با واگذاري فلسطين به يهوديان موافقت كردند. اين توافق در نهايت منجر به صدور اعلاميه‌ي «بالفور» شد. لرد بالفور در جلسه مورخه 31 اكبتر 1917 م كابينه انگليس اعلام كرد: «... دولت اعلي‌حضرت پادشاه (انگلستان) به موضوع تأسيس وطن ملي يهوديان در فلسطين با نظر موافق مي‌نگرد، و براي رسيدن به اين هدف، تمامي تلاش‌هاي خويش و مساعي خود را به كار خواهد برد تا راه رسيدن به اهداف را هموار سازد. مشروط بر اين كه هيچ نوع اقدامي صورت نگيرد كه به حقوق ملي و مذهبي جماعت غير‌يهودي در فلسطين و اصل حقوق و موقعيت سياسي يهوديان در كشورهاي ديگر لطمه بزند...» سپس در روز دوم نوامبر 1917 م، لرد بالفور اين اعلاميه را همراه يك نامه براي لرد روچيلد بدين مضمون فرستاد: دوست عزيزم لرد روچيلد بسيار خوشحال شدم از اين كه اطلاع پيدا كردم به شما نيابت حكومت سلطنتي اعطا شد و اظهارات ذيل را كه خواسته صهيونيستها و مورد تأييد شوراي وزيران است، تقديم مي‌كنم.» سپس در آغاز ژانويه، 1919 م. كنفرانس پاريس گشايش يافت. تا در جوي مالامال از خوش‌بيني،‌در خصوص نزديك شدن موعد اجراي اصل تعيين سرنوشت، نقشه‌‌اي تازه براي جهان بكشد، و پايه‌هاي نوين روابط بين‌ا لمللي پس از جنگ جهاني را پي‌بريزد. از همان آغاز معلوم بودكه صهيونيست‌ها از قدرت فراواني در كنفرانس برخوردارند، چندان كه به ايشان امكان مي‌داد به تمام اهداف خود دست يابند. اين در حالي بود كه فيصل، نماينده عرب‌ها (پادشاه حجاز)، در كنفرانس حضور داشت. وي از همان آغاز با فشارهايي از طرف فرانسويان روبه‌رو شد. از طرفي انگليسي‌ها نيز راحتش نمي‌گذاشتند نتيجه اين شد كه فيصل به پيمان «فيصل وايزمن» تن داد و در برابر صهيونيسم، موضع ملايمي گرفت. زيرا از يك طرف بر وحدت و استقلال عرب‌ها، از اسكندرون تا اقيانوس هند، تأكيد مي‌كرد و از طرف ديگر، از قرابت خوني آنان و يهوديان در فلسطين سخن مي‌گفت و تقاضا داشت كه يكي از كشورهاي بزرگ، سرپرستي فلسطين را بر عهده بگيرد و حكومتي براي آن انتخاب شود كه نماينده واقعي مردم آن سرزمين باشد. در همين كنفرانس شوراي عالي متفقين درتاريخ بيستم آويل 1920 م مقرر داشت كه فلسطين تحت‌الحمايه انگليس قرار گيرد، به شرط آن كه اين كشور به اجراي اعلاميه بالفور متعهد شود. سازمان ملل در تاريخ بيست و چهارم جولاي 1922 م، در اجلاس خود مقرر داشت تا فلسطين در اجراي مصوبه شوراي عالي متفقين، صادره در بيستم آوريل 1920م، زير قيموميت انگليس قرار گيرد. سازمان ملل در همان اجلاس سند قيموميت انگليس بر فلسطين را تصويب، و ‌آن را منتشر كرد. حكومت انگليس نيز از سند قيموميت به صورت اهرمي براي سياست استعماري خود در يهودي كردن تدريجي فلسطين استفاده كرد. اجراي اين نقشه در تابستان 1920 م، كه حكومت انگليس اداره غير نظامي فلسطين را به «هربرت ساموئل» واگذار كرد، شكل ديگري يافت. او كه يك يهودي انگليسي و فعاليت‌هايش در جنبش صهيونيسم زبانزد بود، فرماندار عالي انگليس در فلسطين لقب گرفت. علاوه بر اين‌ها، حكومت قيموميت انگليس، جانبداري از منافع صهيونيست‌ها بر ضد عرب‌ها را از حد گذراند. به طوري كه همواره در زيان رساندن به آنان و تضعيف آنها از همه جهت به نفع صهيونيست‌ها تلاش مي‌كرد. او عرب‌ها را از تمامي حقوق مربوط به مشاركت در اداره كشور و صدور قوانين و احكام محروم كرد و هرگز در حمايت از حقوق دهقانان و كشاورزان عرب در زمين‌هايي كه به صهيونيست‌ها منتقل شد، اقدامي نكرد، در صورتي كه مدارس و آموزش‌گاه‌هاي صهيونيست‌ها را به خودشان واگذار كرد. در سال‌هاي 23 ـ 1922 م، حكومت انگليس طرحي براي تأسيس مجلس قانون‌گذاري عرضه كرد، ولي عرب‌ها آن را (چون بر پايه اعلاميه بالفور و قيموميت استوار بود) رد كردند. سپس طرح شوراي مشورتي را عرضه كرد، ولي عرب‌ها به همان علت آن را نيز رد كردند. بعد تأسيس «دفتر آژانس عرب» را پيشنهاد كرد كه آن نيز رد شد. اگر مردم فلسطين، هر يك از طرح‌ها را مي‌پذيرفتند، دولت صهيونيستي، همان‌گونه كه ميان انگليس و جنبش صهيونيسم توافق شده بود، در سال 1934 م برپا مي‌شد. «حاييم وايزمن» در كتاب خاطرات خود مي‌گويد: «مقاومت شديد فلسطيني‌ها و ايستادگي «مفتي امين‌الحسيني» و شورش‌ها بود كه اجراي برنامه‌ها را در فلسطين تا سال 1948 م به تعويق انداخت. در حالي كه مقرر شده بود حداكثر تا سال 1934 م به اجرا درآيد.» در زماني كه ملت فلسطين، طرح‌هاي پيشنهادي انگليس را براساس اعلاميه بالفور و سند قيموميت را رد مي‌كرد و همواره بر تأسيس حكومت ملي در كشور تأكيد مي‌ورزيد تا عربها و يهوديان به تناسب جمعيت خود در ‌آن شريك باشند.، انگليس اين درخواست را قاطعنانه رد مي‌كرد،‌نخستين نظريه منفي در كتاب سفيدي آمد كه «وينستون چرچيل»، وزير مستعمرات آن زمان درسال 1923م، منتشر كرد. در آن گفته شد: «حكومت بريتانيا نمي‌تواند با تأسيس حكومت ملي موافقت كند، چون تأسيس چنين حكومتي اجراي برنامه تأسيس وطن يهوديان در فلسطين را به تعويق مي‌اندازد.» پس از شدت يافتن مقاومت فلسطيني‌ها در برابر حكومت انگليس و هجوم صهيونيست‌ها، انگليسي‌ها يقين پيدا كردند كه بهترين وسيله براي سركوب فلسطيني‌ها و تشكيل دولت يهودي، نيروي مسلح است. از اين رو، آنها به طور آشكار به مسلح كردن و آموزش دادن صهيونيست‌ها پرداختند و در زمان انقلاب 1939 ـ 1963 م، مقادير زيادي اسلحه به صهيونيست‌ها دادند. پس از شروع جنگ جهاني دوم، حكومت انگليس تلاش‌هاي خود را براي سازماندهي نظامي صهيونيست‌ها و مسلح كردن آنها افزاش داد و «لشكر يهود» را تأسيس كرد و پس از پايان جنگ جهاني به نيروهاي آن اجازه داد كه با اسلحه خود وارد فلسطين شوند. در دهه 1930م، نيز عده‌اي از افسران خود را مأمور كرده بود به اعضاي سازمان صهيونيستي «هاگانا» آموزش نظامي بدهند تا شيوه‌هاي مقابله با اعراب را بياموزند. انگليس همواره ادعا مي‌كرد كه در اداره كردن فلسطين، از سياست بي‌طرفي پيروي مي‌كند، اما جنگ جهاني دوم از ماهيت سياست و اهداف استعماري آن كشور پرده برداشت. در اين سال، انگليس اجازه داد تا انتقال صهيونيست‌ها به فلسطين ادامه يابد. در دسامبر 1944م، كميته مركزي حزب كارگر انگليس، ضمن جلسه فوق‌العاده‌اي در لندن، اعلام كرد: «تبديل فلسطين به كشوري يهودي و بيرون راندن مردم عرب‌ آن به كشورهاي مجاور لازم و ضروري است.» و سرانجام در سال 1946م، هنگامي كه حكومت انگليس اطمينان پيدا كرد كه زمينه لازم در مجامع بين‌المللي براي تأسيس دولت يهودي در فلسطين آماده شده است، با تفاهم و همدستي آمريكا و جنبش جهاني صهيونيسم مسأله را در سازمان ملل متحد، براي يافتن راه حلي مطرح كرد. به اين ترتيب بود كه قطعنامه تقسيم فلسطين درتاريخ 29 نوامبر 1947 م صادر شد. وقتي در مجمع عمومي سازمان ملل متحد درباره تقسيم فلسطين رأي‌گيري مي‌شد،‌انگليس، علي‌رغم داشتن نقش اول و اصلي در طراحي و زمينه‌سازي تقسيم و سپس اجراي آن، رأي ممتنع داد. زيرا اطمينان داشت كه اين طرح اكثريت آراي لازم را به دست خواهد آورد. انگليس اين موضع‌گيري را براي فريب عرب‌ها و مسلمان‌ها اتخاذ كرد، تا به آنها بقبولاند كه در جنايت تقسيم فلسطين دست نداشته است. پس از آن كه انقلاب فلسطين بر ضد طرح تقسيم شروع شد، انگليس با سرعت هر چه تمامتر نيروهاي مسلح خود را در فلسطين به كمك صهيونيستها فرستاد، تا از انقلاب جلوگيري كند، نيروهاي انگليس، همواره براي حمايت كاروانهاي صهيونيستي با آنها همراه مي‌شدند و اسلحه و مهمات براي صهيونيستهايي كه در بيت‌المقدس و ساير جاهاي ديگر محاصره شده بودند، مي‌فرستادند. اين نيروها،‌ همراه با نيروهاي «هاگانا» و ديگر سازمانهاي مخفي تروريستي صهيونيستي در مقابله با عربها شركت مي‌كردند. انگليس براي آنكه جنبش صهيونيسم بتواند به موقع تشكيل دولت اسرائيل را اعلام كند، تاريخ خروج خود از فلسطين را تا 14 مي 1948 م جلو انداخت. هدف از اين اقدام آن بود كه هر نوع مقاومتي كه از طرف اعراب در برابر نقشه‌هاي آن صورت مي‌گيرد، به كلي سركوب شود و هرگونه مخالفتي را از بين ببرد و ريشه مبارزه عليه هجوم صهيونيستها را بخشكاند. از سال 1897 تا1948 (تأسيس اسرائيل) در مجموع 22 كنگره صهيونيستي برگزار گرديد كه در هر كدام از اين كنگره‌ها كه نقش پارلمان دولت صهيونيستي را داشت، تصميمات اساسي و قوانين مهمي تصويب گرديد. در جريان كنگره بيست و دوم (1946) در شهر بال سوئيس، «برنامه بالتيمور» (محور سياست صهيونيستي) تدوين گرديد. اين برنامه، تشكيل دولت يهودي را كه هدف اصلي بيانيه بالفور (قول مساعد انگلستان براي تشكيل دولتي يهودي در فلسطين) و سند قيموميت است و همچنين تشكيل يك ارتش يهودي و برداشتن هرگونه محدوديتي براي خريد زمين در فلسطين توسط مؤسسات صهيونيستي را تضمين مي‌كند. شوراي عمومي صهيونيستي با تشكيل كميته اجرايي، «ديويد بن‌گوريون» را به عنوان رياست اين كميته منصوب كرد. بن‌گوريون تلاش صهيونيست‌ها را براي تشكيل دولت يهودي رهبري كرد. سرانجام در روز 14 مي 1948 يعني اندكي بعد از به رسميت شناخته شدن حضور صهيونيستها در فلسطين توسط سازمان ملل و كمي بعد از كشتار ديرياسين، درست يك روز قبل از اتمام قيموميت انگلستان بر فلسطين، بن‌گوريون، تأسيس دولت اسرائيل را اعلام نمود و نخستين كابينه اين دولت را به رياست خود تشكيل داد. پي‌نويس‌ها 1. بالفور از 1902 تا 1905 نخست‌وزير و از 1916 تا 1919 وزير امور خارجه انگلستان بود. 2. پيمان سايكس پيكو در 18 مه 1916 ميان «سايكس» و «پيكو» وزيران خارجه انگليس و فرانسه به امضا رسيد و بخش اعظم خاورميانه به حوزه نفوذ آنان تقسيم شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از:زيتون سرخ - شماره ويژه نشريه فرهنگسراي انقلاب

روياروئي امام خميني با سلطه‌ي صهيونيسم بر ايران شاهنشاهي

روياروئي امام خميني با سلطه‌ي صهيونيسم بر ايران شاهنشاهي سلطه روز افزون يهوديان و دست‌پروردگان آنها بر ايران شاهنشاهي ـ كه روابط عميق سران پهلوي با رژيم صهيونيستي، از آن حكايت مي‌كرد، يكي از انگيزه‌هاي قيام امام خميني در برابر حاكميت پهلوي بود. در ديدگاه امام، شاه از كارگزاران صهيونيستها بود كه مأموريت داشت تا زمينه‌هاي گسترش نفوذ آنها را در كشورهاي اسلامي فراهم سازد. «... اين جانب كراراً خطر اسرائيل و عمال آن را ـ كه در رأس آنها، شاه ايران است‌ ـ گوشزد كرده‌ام. ملت اسلام تا اين جرثومه‌ي فساد را از بُن نكنند، روي خوش نمي‌بينند؛ و ايران تا گرفتار اين دودمان ننگين است، روي آزادي نخواهد ديد. از خداوند متعال، نصرت مسلمين و خذلان اسرائيل و عمال سياه آن را خواستارم...». 1 بركسي پوشيده نيست كه ايران به لحاظ موقعيت خاص تاريخي ـ فرهنگي و نيز وضعيت ويژه‌ي جغرافيايي ـ‌اقتصادي، ‌در قرون اخير، پيوسته دستخوش توطئه‌چيني يهود و دست‌پروردگان آن بوده است. در عصر پهلوي‌، نهادها و محافل مخفي و قدرتمند صهيونيسم جهاني در تمام شؤون اقتصادي، سياسي، فرهنگي، نظامي و اطلاعاتي ـ امنيتي دخالت داشتند. براساس مدارك موجود، يهودي‌ها و مأمورانشان سمتهاي حساس كشور را بر عهده داشتند و در جنبه‌هاي گوناگون، امور را در جهت برنامه‌ها و اهداف خود سوق مي‌دادند. به عبارتي، آنان طراح و برنامه‌ريز حكومت پهلوي نيز بودند. هشدارهاي عالمانه‌ي حضرت امام نسبت به خطر گسترده‌ و فزاينده‌ي يهود در آن دوران سياه، در زمره‌ي معتبرترين مدارك تاريخي جاي دارند. اين گنجينه‌ي گرانبها، همچنين نشانگر مبارزات حماسي بزرگمردي است كه با الهام از فرهنگ عاشورا، به نبرد با دشمن مهاجم برخاست. امام خميني، زماني پرچم مبارزه را بر دوش گرفت كه خصم با تمام امكانات خويش، در ميدان حاضر بود و همه‌ي اهرمهاي قدرت را در دست داشت. در حقيقت، «محمد‌رضا پهلوي»، به عنوان سركرده‌ي مأموران اسرائيل، ايران شاهنشاهي را پايگاه نظامي و جاسوسي صهيونيسم جهاني ساخته بود. در چنين موقعيتي، حضرت امام برنامه‌هاي شاه و حاميان بين‌المللي‌اش را افشا كرد؛ در حالي كه روشنفكرنماها و عالم مآبان، از شدت هراس، به مجيزگويي محمد‌رضا مشغول بودند و او را «شاه شيعه»، «يگانه قدرت ايران‌زمين»، و حتي «سايه‌ي خدا» خطاب مي‌كردند. در اين ميان، حضرت امام كه به حقانيت مبارزه‌اش يقين كامل داشت، لحظه‌اي از حركت پيامبرگونه‌‌اش باز نايستاد: «... امروز به من اطلاع دادندكه بعضي اهل منبر را برده‌اند در سازمان امنيت و گفته‌اند: «شما با سه چيز كار نداشته باشيد؛ يكي، شاه را كار نداشته باشيد؛ يكي هم اسرائيل را كار نداشته‌ باشيد؛ يكي هم نگوييد دين در خطر است. اين سه تا امر را كار نداشته باشيد؛ هر چه مي‌خواهيد بگوييد. خوب؛ اگر اين سه تا امر را كنار بگذاريم، ديگر چه بگوييم؟ ما هر چه گرفتاري داريم، از اين سه تاست؛ تمام گرفتاريهاي ما. اسرائيل مملكت را به باد مي‌دهد. اسرائيل سلطنت را مي‌برد؛ عمال اسرائيلي، آقا! اسرائيل دوست اعليحضرت است؟ يك چيزهايي، يك حقايقي در كار است... مي‌گويند از شاه و اسرائيل حرف نزنيد. رابطه‌ي بين شاه و اسرائيل چيست؟ شايد به نظر سازمان امنيت، شاه يهودي باشد. اين كه ادعاي اسلام مي‌كند و مي‌گويد «من مسلمانم» و بر حسب ظواهر هم مسلمان است، شايد سري در كار باشد...». 2 «... تأثرات ما زياد است. نه اين كه امروز «عاشورا» است و زياد است ـ آن هم بايد باشد ـ . لكن اين چيزي كه براي اين ملت دارد پيش مي‌آيد،‌اين چيزي كه در شرف تكوين است، از آن، ما تأثرمان زياد است؛ مي‌ترسيم. روابط مابين شاه و اسرائيل چيست كه سازمان امنيت مي‌گويد: «از اسرائيل حرف نزنيد! از شاه هم حرف نزنيد!» اين دو تا تناسبشان چيست؟ مگر شاه اسرائيلي است؟ به نظر سازمان امنيت، شاه يهودي است؟....»3 افشاي نقشه‌هاي پنهان و خزنده‌ي يهود بر ضد دين و امت اسلام، آن هم در زمان اوج قدرت اين جماعت در ايران،‌ نه تنها نشانگر بينش عميق و حكيمانه‌ي امام راحل، بلكه بيانگر مردانگي و همت بلند آن حضرت بود: «... اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت دانشمند باشد؛ اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت قرآن باشد، اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت علماي دين باشند؛ اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت احكام اسلام باشد. اسرائيل به دست عمال سياه، مدرسه [= فيضيه] را كوبيد، ما را مي‌كوبند؛ شما را مي‌كوبند؛ مي‌خواهند اقتصاد شما را قبضه كنند؛ مي‌خواهند زراعت و تجارت شما را از بين ببرند؛ مي‌خواهند در اين مملكت داراي ثروتي باشند، ثروتها را تصاحب كنند به دست عمال خود؛ اين چيزهايي كه مانع هستند، چيزهايي كه سد راه هستند، سدها را بشكنند، قرآن سد راه است، بايد شكسته شود؛ مدرسه‌ي فيضيه سد راه است، بايد خراب شود؛ طلاب علوم دينيه ممكن است بعدها سد راه شوند، بايد از پشت بامها بيفتند؛ بايد سر و دست آنها شكسته شود. براي اين كه اسرائيل به منافع خودش برسد، دولت ما به تبعيت اسرائيل، ما را اهانت مي‌كند....». 4 از ديدگاه امام خميني،‌توطئه خزنده و خطرناك يهود براي تسلط بر اهرمهاي قدرت در ممالك اسلامي‌، از جمله ايران نه تنها در دوره‌ي سلطنت پهلوي، بلكه در گستره‌اي بس طولاني‌تر جريان داشته است. به منظور شناخت بيشتر بينش ژرف و داهيانه‌ي حضرت امام و مبارزات حسين‌وار آن مرد بزرگ با دشمن اصلي، به جاست تا به پاره‌اي اسناد تاريخي اشاره كنيم. طبق مدارك موجود، در دوران حساس مشروطه تا كودتاي رضاخان رئيس‌الوزرا (نخست‌وزير)‌هاي دولتهاي مختلف از مأموران شبكه‌ي جهاني يهود ـ و به عبارتي دقيقتر : سازمان جهاني «فراماسونري» ـ بودند. اين عده، هم از لحاظ فكري و هم از جنبه‌ي تشكيلاتي، موظف به فرمانبرداري از كارفرمايان خود بودند و در اجراي برنامه‌هاي سياسي، اقتصادي، و فرهنگي آنها از هيچ تلاشي فروگذار نكردند. صرف‌نظر از شخصيتهاي مورد اشاره وزراء و صاحب منصباني ديگر نيز داراي چنين ماهيت و وابستگي‌هايي بودند كه تشريح عملكرد خائنانه‌ي آنان از عهده‌ي اين نوشتار خارج است. اينك، به ماهيت يكي از اين گونه افراد، به طور گذرا مي‌پردازيم. انديشه‌مندان و ‌آگاهان از مسائل تاريخي و سياسي مي‌دانند كه با روي كار آمدن رضاخان، كفالت نخست‌وزيري به يكي از چهره‌ها و مهره‌هاي رمز‌آميز تاريخ معاصر ايران، «محمد‌علي فروغي»، واگذر گرديد. او در دوران سلطنت رضاخان، چهار بار به نخست‌وزيري منصوب شد. پس از روي كار آمدن «محمد‌رضا پهلوي» و در دوران اول پادشاهي وي نيز فروغي سه بار به نخست‌وزيري رسيد. ناگفته نماند كه اين شخص در دوره‌ي قاجار هم چندين بار وزير دارايي،‌وزير عدليه، وزير امور خارجه گشته. در برخي ديگر از وزارتخانه‌ها و ادارات مهم آن زمان نيز سمتهايي حساس را دارا بوده است. جالب توجه است كه هم سلطنت رضاخان و هم سلطنت پسرش محمد‌رضا با نخست‌وزيري فروغي شروع شد. او علاوه بر عهده‌داري مأموريتهاي خارجي، جمعاً پنج بار وزير امور خارجه، چهار بار وزير دارايي، سه بار وزير عدليه، چهار بار وزير جنگ، يك بار وزير اقتصاد ملي، و يك بار وزير دربار بود. 5 با اين حال، محمد‌علي فروغي بيشتر به عنوان يك دانشمند به جامعه معرفي شده است. خوب است بدانيد كه جد بزرگ اين خانواده فروغي از يهوديان «بغداد» بوده است؛ و محمد‌علي فروغي، خود از سركردگان و فعالان سازمان «فراماسونري»، بنيان‌گذار و استاد اعظم «لژ بيداري ايران» و از خادمان دانشمند مآب يهوديت جهاني در كشور ما بود. 6 به طور مختصر بايد به اين واقعيت اشاره نمود كه نقش و عملكرد چند بُعدي فروغي و امثال او در تاريخ معاصر ايران، بسيار وحشتناك و تكان دهنده است. به اين سان، جاي تأسف و تعجب است كه هنوز جوانان و دانشجويان و دانش‌پژوهان كشور ما، درباره‌ي چنين مهره‌هايي آگاهي كافي ندارند. يهود، براي دستيابي به اهداف پنهان خود، به انتخاب مقامهاي درجه‌ي اول كشور بسيار اهميت مي‌داد، در مورد روي كار آمدن رضاخان، همين اشاره كافي است كه صعود سلطنت رضاخان را گامي از سوي صهيونيسم، به منظور تأمين شرايط لازم براي تأسيس «تمدن يهود» در خاورميانه [و بلكه ايجاد و استقرار سلطنت جهاني يهود] ارزيابي كنيم. اين گام توسط «اردشير ريپورتر»، سرجاسوس انگليس در ايران، به فرجام رسيد و رژيمي ضد اسلامي و لائيك استقرار يافت كه وظيفه داشت با سركوب فرهنگ اسلامي مردم ايران، اين نيروي عظيم را از منطقه‌ي خاورميانه بيگانه و منزوي سازد. 7 پس از رضاخان، فرزند و وليعهد او، محمد‌رضا،‌ به سلطنت نشست و ادامه‌ي نقش و مأموريت پدر به او تفويض شد. در مدت 37 سال سلطنت محمد‌رضا، سراسر كشور جولانگاه محافل و مأموران «يهودي‌ـ ماسوني» گرديد. اكثر كساني كه در اين مدت به عنوان نخست‌وزير انتخاب شدند، يا از استادان و اعضاي بلند‌پايه‌ي لژهاي فراماسونري بودند و يا از دست‌نشاندگان و مأموران يهود و ماسون؛ در اين زمينه نيز به نمونه‌اي اكتفا مي‌كنيم: «اميرعباس هويدا» از نخست‌وزيران معروف دوران سلطنت محمد‌رضا پهلوي به شمار مي‌رفت. او از نوادگان «ميرزا يعقوب» يهودي و از بهائيان مشهور و عضو بلندپايه‌ي فراماسونري ايران بود. وي از بهمن 1343 تا امرداد 1356، حدود سيزده سال سمت نخست‌وزيري را بر عهده داشت و در ميداني به پهنه‌ي ايران زمين، يكه‌تازي مي‌‌كرد: «... دردوران هويدا، پيوندهاي نهان و عيان دربار پهلوي با محافل قدرتمند و چپاولگر غرب و صهيونيسم جهاني، به مستحكمترين شكل خود رسيد...». 8 البته ميان كساني چون «فروغي»، «هويدا»، «منصور»، «زاهدي»، «عَلَم»، «اقبال» و «شريف‌امامي» ـ كه در دوران محمد‌رضا، نخست‌وزير بودند ـ و برخي از وزراء و اُمرا و اشراف‌زادگان ـ كه با محافل پشت پرده‌ي يهودي ـ فراماسونري ارتباط پنهان و تشكيلاتي داشتند ـ‌چندان نمي‌توان فرق نهاد. زيرا همه‌ي اين افراد در حد توان و موقعيت خويش، خدمات شاياني به محافل جهاني يهود و خيانتهاي جبران ناپذيري به ملت ايران و فرهنگ اسلامي اين سرزمين كردند. اين حقايق حساس، هيچ‌گاه از ديد امام خميني دور نماند. او در دوران سياه سكوت و سكون با فريادها و پيامهاي حسين‌وار خود، چهره‌ي دشمنان را افشا نمود و لحظه‌اي در مبارزه با آنان سستي نورزيد: «... تأسف بالاتر، تسلط اسرائيل و عمال اسرائيل است بر بسياري از شؤون حساس مملكت؛ و قبضه نمودن اقتصاديات آن، به كمك دولت و عمال دستگاه جبار...». 9 در ديدگاه امام خميني، هدف اصلي دشمن آن بود كه فرهنگ نوراني اسلام را از صحنه‌ي اجتماع بزدايد و علماي راستين را در ميان مردم منزوي سازد. «سازمان اطلاعات و امنيت» رژيم شاهنشاهي نيز به دستور كار‌فرمايان جهاني خويش، با تمام توان در اين جهت تلاش مي‌كرد: «... هدف اجانب، قرآن و روحانيت است. دستهاي ناپاك اجانب با دست اين قبيل دولتها قصد دارد قرآن را از ميان بردارد و روحانيت را پايمال كند. مابايد به نفع يهود‌ آمريكا و فلسطين هتك شويم و به زندان برويم، معدوم گرديم، و فداي اغرض شوم اجانب بشويم.!...». 10 حضور كارشناسان و مشاوران يهودي در رأس دستگاه پهلوي و مراكز حساس تصميم‌گيري، از دربار گرفته تا سازمان امنيت و هيأت دولت و سازمان طرح و برنامه و راديو ـ تلويزيون و ...، از ديگر مسائل اسفناكي بود كه امام امت آن را افشا كرد: مشاورين سلاطين سابق علما بودند: «علي‌بن يقطين» بوده است؛ گاهي ائمه‌ي اطهار (ع) بوده‌اند. حالا مشاورين چه كساني هستند؟ اسرائيل! مشاورها از اسرائيل [مي‌آيند]...». 11 ايران عصر پهلوي نه تنها پايگاه نظامي ـ جاسوسي يهود و آمريكا بود، بلكه طرح‌ها و برنامه‌هاي مهم حكومت پهلوي به دست يهوديان و فراماسون‌ها تدوين مي‌شد و براي اجرا به شاه و نخست‌وزير يا ديگر مقامهاي اجرايي ابلاغ مي‌گرديد. برنامه‌ي انحرافي موسوم به «انقلاب سفيد» يا «انقلاب شاه و ملت» نمونه‌اي آشكار از همين برنامه‌ها بود. اين طرح به نام محمد‌رضا پهلوي شهرت پيدا كرد؛ اما بر آگاهان پوشيده نيست كه اصول اين طرح، همسو با منافع كارفرمايان جهاني محمد‌رضا و سرمايه‌داران بزرگ بين‌المللي، به سركردگي صهيونيسم جهاني طرح‌ريزي گشت. طبق اسناد موجود اين پروژه به دست يكي از يهوديان سرشناس به نام «والت راستو»12طراحي گشت. او عضو فعال نهاد نيمه‌مخفي «شوراي روابط خارجي آمريكا»، رئيس «شوراي برنامه‌ريزي وزارت امور خارجه‌ي امريكا»، مشاور امنيت ملي آن كشور، و يكي از طراحان اصلي جنگ ويتنام بود. 13اين جامعه‌شناس امريكايي در خانواده‌ي يهودي «ويكتور هارون» به دنيا آمد و مدتي دراز مشاور كاخ سفيد بود. حدود يك دهه (1960 تا 1970 م. = 1339 تا 1349 ش.) نام اين فرد بر جامعه‌شناسي غرب سنگيني مي‌كرد. 14 در محافل مخفي جهاني «والت راستو»؛ و در دنياي پيداي سياست، محمد‌رضا پهلوي و برخي ديگر به عنوان طراحان «انقلاب سفيد شاه و ملت» معروف شدند. اما در حقيقت، نهادهاي نيمه پنهان يهودي ـ كه «راستو» عضوي از آن خانواده بود ـ كارگزاران اصلي اين فتنه بودند. چه انديشه‌مندانه و آگاهانه است اين سخن امام خميني: «... اين اصلاحات ادعايي [انقلاب شاه] به نفع بازرگاني آمريكا و اسرائيل در ايران بود...». 15در اين مورد نيز حضرت امام با بينش عميق خويش، نوك پيكان مبارزه را به سوي محمد‌رضا و كارفرمايان يهودي‌اش نشانه گرفت: «... يك قدري تأمل كن! يك قدري عواقب امور را ملاحظه بكن! يك قدري عبرت ببر؛ عبرت از پدرت ببر! آقا؛ نكن اين طور ! بشنو از من؛ از روحانيون؛ بشنو از علماي مذهب. اينها صلاح مذهب را مي‌خواهند، اينها صلاح مملكت را مي‌خواهند. ما مرتجع هستيم؟ احكام اسلام ارتجاع هست؟ كدام «انقلاب سفيد» را كردي آقا؟ چرا مردم را اغفال مي‌كنيد؟ چرا نشر اكاذيب مي‌كنيد؟ چرا اغفال مي‌كني ملت را؟ والله؛ اسرائيل به درد تو نمي‌خورد؛ قرآن به درد تو مي‌خورد...». 16 «... ما با كجاي تمدن مخالفت داريم؟ ما با فساد مخالفت داريم. ما مي‌گوييم كه برنامه‌هاي اصلاحي شما را اسرائيل برايتان درست مي‌كند. شما وقتي مي‌‌خواهيد برنامه‌اي هم درست كنيد، دستتان را پيش اسرائيل دراز مي‌كنيد. شما كارشناس نظامي از اسرائيل به اين مملكت مي‌آوريد...»17 اين بزرگمرد مبارز كه مركز جهاني توطئه و فتنه را كاملاً شناخته بود، پس از عتابهاي مكرر به شاه و صاحب‌منصبان درجه‌ي اول كشور، با قدرت و صلابت، به آنان فرمود: «... آقا مگر شما يهوديد؟ مگر مملكت ما، مملكت يهود است؟...»18 و آن گاه، علماي اسلام را به ميدان اين مبارزه‌ي سرسختانه دعوت كرد: «... خطر اسرائيل و عمال ننگين آن، اسلام و ايران را تهديد به زوال مي‌كند. من براي چند روز زندگي با عار و ننگ ارزشي قائل نيستم و از علماي اعلام و ساير طبقات مسلمين انتظار دارم كه با تشريك مساعي، قرآن و اسلام را از خطري كه در پيش است نجات دهند...». 19 در دوران سلطنت پهلوي، صهيونيستها با جديت تمام به فعاليتهاي خزنده‌ي فرهنگي و اطلاعاتي پرداختند وكوشيدند تا انديشه‌هاي غيراسلامي و يهوديگرانه را در ايران، خصوصاً در ميان قشر جوان، رواج دهند. اين خود حقيقي است قابل تأمل كه متأسفانه كمتر مورد بررسي قرار گرفته است. پس از شهريور 1320، مجدداً و به تدريج، «يهودگرايي» به شكل مرموزي در ميان روشنفكران غربگراي ايران ترويج شد [...] طبق اسناد موجود، «يعقوب نيمرودي» در سال 1334 وارد ايران شد و هدايت شبكه‌ي «موساد» در ايران را به عهده گرفت. در نتيجه‌ي عملكرد اطلاعاتي و سياسي و فرهنگي سرويسهاي جاسوسي غرب بود كه رژيم پهلوي در دهه‌ي 1340 به نزديكترين متحد اسرائيل و بزرگترين پايگاه صهيونيسم در منطقه بدل گرديد. اين موفقيت تا حدود زيادي با نام يعقوب نيمرودي و شگردهاي زيركانه‌ي او پيوند خورده است. يعقوب نيمرودي به عنوان رابط موساد (سرويس «زيتون») با ساواك، نقش تبديل ساواك به زائده‌ي سازمان اطلاعاتي اسرائيل را ايفا كرد. معهذا فعاليتهاي او در عرصه‌هاي جاسوسي و اطلاعاتي محدود نبود و وي با هدايت «لرد ويكتورروچيلد» [يهودي] و در همكاري با «شاپو.ر ريپورتر» مجري طرحهاي پيچيده‌‌اي در عرصه‌هاي فرهنگي و اقتصادي، نيز بود از جمله‌ي اين طرح‌ها بايد به تبليغ پيشرفتهاي «ملت ستمديده‌ي يهود» در ميانه‌‌ي «درياي توحش عرب» و بهره‌گيري از «ناسيوناليسم ايراني» به منظور القاي پيوندهاي باستاني ايرانيان و يهود، همزمان با ترويج «عرب‌ستيزي» اشاره كرد. [... از سوي آنان،] چنين القا شد كه گويا بين آيين كهن ايرانيان و دين يهود، وجوه اشتراك فراوان بوده است؛ و همان گونه كه «كورش» منجي «قوم يهود» بود، ايران كنوني نيز بايد حامي و نجات‌بخش قوم يهود باشد. روشن است كه اين تبليغات، حرفي جز جدايي مردم ايران از مردم مسلمان منطقه و ايجاد همدردي با مهاجرين يهودي در فلسطين و يا حداقل بي‌تفاوتي را پي نمي‌گرفت. اين مشي تبليغاتي، نقش پس پرده «روچيلد»هاي بريتانيا را در هدايت عوامل ايراني «اينتليجنس سرويس» نشان مي‌دهد. [در ضمن، بايد] توجه داشته باشيم كه برخي از متنفذترين عوامل ايراني بريتانيا چون «قوام‌الملك شيرازي» و «ذكاءالملك فروغي» طبق روايت يهودي بوده‌اند. 20 حضرت امام با آگاهي از همين واقعيتها، پيامبر وار هشدار داد: «... اسرائيل در تمام شؤون سياسي و نظامي ايران دخالت دارد و ايران به صورت پايگاه نظامي اسرائيل درآمده و كشور زير چكمه‌ي يهود پايمال مي‌شود...».. 21 همچنين، امام يك خطر بزرگ فرهنگي را نيز گوشزد فرمود: «... ذخاير ما اين جوانها هستند. جوانهاي ما را دارند اغفال مي‌كنند؛ دارند به ‌آنها تزريق مي‌كند كه هر بدبختي شما داريد از اسلام است...». 22 وي در ادامه‌ي همين سخنراني، درباره‌ي تبليغات انحرافي و نيات پليد يهود در ايران، فرمود: در دو روز پيش از اين، سه روز پيش از اين، در شانزده شهريور، در تهران، «دروازده‌ي دولت»، يك بساطي يهوديها درست كردند. چهارصد پانصد نفر يهودي دزد دور هم جمع شدند و غايت حرفشان اين بوده است؛ يكي شعاري براي يكي دادند و يك فحش به يكي دادند. آن وقت گفته‌اند: «مجد مال يهود است. يهود برگزيده‌ي خداست. ما ملتي هستيم كه بايد ماحكومت كنيم.»23 اين، نشان مي‌دهد كه در عصر پهلوي، يهوديان بسيار بيشتر از ديگر اقليتها و حتي مسلمانان، داراي آزادي و اختيار بوده‌اند. بي‌فايده نيست كه به اعتراف يكي از نويسندگان يهودي در اين باره اشاره شود. «حبيب لوي» نوشته است: سلطنت اين پادشاه بزرگ [رضاخان] انقلابي عظيمي در بهبود وضع آزادي و آسايش يهوديان ايران پديد آورد. و اگر گفته شود كه زمان «رضاشاه كبير» براي يهوديان ايران نظير زمان «كورش كبير» و عصر فرزند او «محمد‌رضا شاه» نظير عصر «داريوش اول» گرديد، راه اغراق نپيموده‌ايم. آزادي يهوديان ايران و اجراي اعلاميه‌ي «بالفور» كه ـ در زمان رضاشاه كبير بود ـ و اجتماع پراكندگان در زمان محمد‌رضا شاه، اين دو نظر را تقويت و تأييد مي‌كند. 24 يكي از برنامه‌هاي بسيار مفتضحانه كه با طراحي يهوديان و صرف هزينه‌هاي هنگفت، در زمان سلطه‌ي محمد‌رضا پهلوي، اجرا شد،‌ «جشن دوهزار و پانصدساله‌ي شيراز» بود: «... اطراف مملكت ايران را در اين مصيبت گرفتار هستند؛ و ميليونها تومان خرج جشن شاهنشاهي مي‌شود. از قراري كه يك جايي نوشته بود، براي جشن خود تهران، هشتاد ميليون تومان اختصاص داده شده است. اين راجع به خود شهر است. كارشناسان اسرائيلي مشغول به پا داشتن اين جشن هستند؛ و اين تشريفات را آنها دارند درست مي‌كند: اين اسرائيل كه دشمن اسلام است و الان در حال جنگ با سلام است؛ اين اسرائيل كه مسجد‌‌الاقصي را خراب كرد ـ و ديگران مي‌خواستند ترميم كنند و روپوشي كنند جرم اسرائيل را، نفت از ايران رفته است و در راديوهاي بزرگ دنيا گفته شده است كشتي نفت ايران براي اسرائيل كه در حال جنگ با مسلمين است رفته است. اينها كارهايي است كه برايشان بايد جشن گرفت...». 25 بزرگ پرچمدار اسلام پابرهنگان و مستضعفان، هرگونه حركت مرموز يهود در كشورهاي اسلامي را توطئه‌اي در مسير تحقق استراتژي توسعه طلبانه‌ي صهيونيسم و ترويج فرهنگ يهودي ـ بني‌اسرائيلي مي‌دانست. از اين رو، بهانه‌هاي بني‌ اسرائيلي عافيت‌طلبان و دنياخواهان خاموش را ناموجه شمرد و فرمود: كفايت مي‌كند كه ما جمع بشويم در مسجدِ كذا و كذا و فقه بخوانيم و اصول بخوانيم، لكن غافل باشيم از همه جهات مسلمين؟ غافل باشيم از اين كه يهود مي‌خواهد ممالك اسلامي را قبضه كند؟ تا اين جا برسد؛ تا همه جا برسد؛ اين امور را مي‌خواهد خراب كند . ما بايد غافل باشيم از اين؟26 پانوشت‌ها: 1. صحيفه‌ي نور، ج 1، ص 207. 2. همان، ص 56 ، 13 خرداد 42 (روز عاشورا) 3. همان، ص 57، 13 خرداد 42 (روز عاشورا) 4. همان، ص 54، 13 خرداد 42 (روز عاشورا). 5. شمس‌‌الدين رحماني،«فرهنگ و زبان»، صص 129ـ130. 6. رجوع كنيد به: «فرهنگ و زبان» از نويسنده و محقق گرانقدر «شمس‌الدين رحماني»؛ ص 125 تا 170 / فصل ويژه «محمدن‌علي خان فروغي». همچنين بنيگريد به: كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي»، ج 2. 7. «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» (جستارهايي از تاريخ معاصر ايران)، ج 2؛ ص 124. 8. همان، ص 367. 9. صحيفه نور، ج 1، ص 62، 18 فروردين 1343. 10. همان، ص 27، 1341. 11. همان، ص 11، 10 فروردين 1341. 12. Walt Rostow 13. جهت آشنايي بيشتر با اين يهودي، بنگيريد به: «سايه‌هاي قدرت» از «جيمز پرلاف». 14. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 302. 15. امام خميني: «راه امام، كلام امام» مصاحبه با روزنامه‌ي «السفير»، 1 بهمن 1357. 16. صحيفه نور، ج 1، ص 56، خرداد 1342. 17. همان، ص 77، 25 ارديبهشت 43. 18. همان، ص 12، 10 فروردين 41. 19. همان، ص 50، 16 ارديبهشت 42. 20. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 126 تا 128. 21. صحيفه نور، ج 1، ص 157، 19 بهن 49 و همان، ص 46، 12 ارديبهشت 42. 22. همان، ص 91 تا 92، 18 شهريور 43. 23. همان. 24. حبيب لوي، «تاريخ يهود ايران»، ج 3، 1339، ص 959. 25. صحيفه‌نور، ج 1، ص 168، 6 خرداد 50. 26. همان، ص 170، 6 خرداد 1350. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از:«پژوهه صهيونيت» مؤسسه فرهنگي پژوهشي ضياءانديشه

صهيونيسم و بهائيت

صهيونيسم و بهائيت از فصول بسيار مهم در پرونده صهيونيستها روابط صميمانه و همگاري تنگاتنگ سران آن به طور اعم و رژيم اشغالگر قدس به طور خاص با بهائيت است. سرزميني كه بيش از نيم قرن است صهيونيسم بر آن چنگ افكنده، از دير باز قبله‌ي بهائيان محسوب مي‌شود و افزون بر اين، سالها است مركزيت جهاني بهائيت (بيت‌العدل اعظم) در آن كشور قرار دارد. از اين رو اين روابط حسنه، اختصاص به امروز و ديروز نداشته و از بدو تأسيس رژيم اسرائيل برقرار بوده است. اگر با تتبع و عمق بيشتري به موضع نگاه شود، مي‌توان ردپاي اين روابط را با آژانس يهود و سران صهيونيسم جهاني در دهها سال پيش از تأسيس رژيم اشغالگر قدس يافت. پس از سقوط و تجزيه امپراطوري عثماني،‌فلسطين تحت قيمومت بريتانيا قرار گرفت تا چرچيل (وزير مستعمرات انگليس كه خود را «يك وزير ريشه‌دار» مي‌خواند) به عنوان كمك به ايجاد «كانون ملي يهود» در فلسطين، مقدمات تأسيس دولت اسرائيل را فراهم سازد. در دوران قيمومت نيز تشكيلات بهائيت در فلسطين از تسهيلات و امتيازات ويژه‌اي برخوردار بود. به نوشته‌ي شوقي افندي، در آن دوران، «شعبه‌اي به نام موقوفات بهائي در فلسطين داير گشت و هر چيزي كه به نام مقام متبركه بهائي از اطراف عالم به اراضي مقدسه مي‌رسيد، از پرداخت عوارض و حقوق گمركي معاف بود و همچنين موقوفات بهائي از پرداخت ماليات معاف بودند...». پيدا است كه استعمار بريتانيا اين امتيازات را رايگان در اختيار بهائيت قرار نمي‌دهد. طبعاً سران بهائيت خدمت شايان توجهي براي انگلستان و صهيونيسم انجام داده‌ بودند كه مستحق اين همه عنايت و توجه ويژه شده بودند. براي درك بيشتر اين خدمات بايد كمي به عقب بگرديم: هرتزل بنيانگذار صهيونيسم مي‌كوشد كه موافقت سلطان عبدالحميد را براي ايجاد يك مستعمره‌نشين صهيونيستي در فلسطين جلب كند، ولي او مخالفت مي‌كند و حتي از پذيرش هيئت صهيونيستي به رياست «مزراحي قاصو» كه به همين منظور (همراه پيشنهادهاي جذاب و فريبنده) عازم باب عالي است خودداري مي‌ورزد او «همچنين يهوديان را مجبور مي‌سازد كه به جاي اجازه‌نامه‌هاي معمولي، اجازه‌نامه‌هاي سرخ رنگ حمل كنند تا از ورود قاچاقي آنان و سكونتشان در سرزمين فلسطين جلوگيري شود.» 1 سرانجام به دليل همين مخالفتها است كه به قول صلاح زواوي (سفير سابق فلسطين در تهران)، سلطان عبدالحميد... تخت خود را به بهاي موضع خويش در قبال فلسطين از دست داد».2 سالها بعد در اواخر جنگ جهاني اول با شكست عثماني، زمينه‌ي رخنه‌ي صهيونيسم به فلسطين فراهم شد و لذا در اواخر جنگ (1917) جيمز بالفور، وزير خارجه‌ي لندن، مساعدت بريتانيا به طرح تشكيل كانون ملي يهودي در فلسطين را به صهيونيستها مي‌دهد (اعلاميه‌ي مشهور بالفور به روچيلد). در اين حال فرمانده كل قواي عثماني كه از نقشه‌هاي بريتانيا و صهيونيسم در مورد منطقه‌ي فلسطين اطلاع دارد،‌و عباس افندي و ياران وي را نيز در شامات و عراق و ... دست‌اندر كار كمك به ارتش بريتانيا مي‌بيند، تصميم به قتل وي و انهدام مراكز بهائي در حيفا و عكا مي‌گيرد، چرا كه از نقش اين فرقه و رهبران آن در تحقق توطئه‌ها آگاه است. شوقي افندي رهبر بهائيان در اين زمينه در كتاب قرن بديع به صراحت خاطرنشان مي‌سازد كه: جمال پاشا (فرمانده كل قواي عثماني) تصميم گرفت عباس افندي را به جرم جاسوسي اعدام كند. 3 دولت انگلستان نيز متقابلاً به حمايت جدي از پيشواي بهائيان بر مي‌خيزد و لرد بالفور تلگرافي به ژنرال آلنبي فرمانده ارتش بريتانيا (در جنگ با جمال پاشا در منطقه‌ي فلسطين) دستور مي‌دهد كه در حفظ و صيانت عبدالبهاء و عائله و دوستانش بكوشد و امپراتوري بريتانيا در تكميل اين اقدامات، توسط همين ژنرال آلنبي به عباس افندي لقب «سر» و نشان شواليه‌گري اعطا مي‌كند. چندي بعد عباس افندي از دنيا مي‌رود و در حيفا به خاك سپرده مي‌شود. با انتشار خبر مرگ او سفارتخانه‌ها و كنسولگري‌هاي انگليس در خاورميانه اظهار تأسف و همدردي كرده و چرچيل (وزير مستعمرات انگليس) تلگرامي براي سرهربرت ساموئل ( صهيونيست سرشناس و كميسر عالي انگليس در فلسطين) صادر مي‌كند و از او مي‌خواهد مراتب همدردي و تسليت حكومت انگليس را به خانواده‌ي عباس افندي ابلاغ كند. ساموئل خود با دستيارانش در تشييع جنازه‌ي عبدالبهاء حاضر شده و مقدم بر همه‌ي شركت‌كنندگان حركت مي‌كند. تأسيس اسرائيل و منافع مشترك «بهاء ـ صهيون» تشكيل رژيم اشغالگر قدس در سال 1948 در زمان حيات شوقي افندي اتفاق افتاد. قبل ازآن در سال 1947، سازمان ملل كميته‌اي را براي رسيدگي به مسئله فلسطين تشكيل داد. شوقي در 14 جولاي 1947، طي نامه‌اي به رئيس كميته مزبور بر مطالب جالب توجهي از منافع مشترك بهائيت و صهيونيسم تأكيد ورزيد و ضمن مقايسه‌ي منافع بهائيت با مسلمانان و مسيحي‌ها و يهودي‌ها در فلسطين نتيجه گرفت كه: «تنها يهوديان هستند كه علاقه‌ي آنها نسبت به فلسطيني تا اندازه‌اي قابل قياس با علاقه‌ي بهائيان به اين كشور است زيرا كه در اورشليم، بقاياي معبد مقدسشان قرار داشته و در تاريخ قديم، آن شهر مركز مؤسسات مذهبي و سياسي آنان بوده است...» 4 14 مي 1948 انگلستان به قيمومت فلسطين پايان داد و همان روز شوراي ملي يهود در تل‌آويو تشكيل شد و تأسيس دولت اسرائيل را اعلام كرد. پس از آن شوقي‌افندي در پيام نوروز سال 108 بديع (1130 ش) نظر مثبت خود و قاطبه‌ي بهائيان را پيرامون تأسيس اسرائيل اين چنين تصريح كرد:«... مصداق وعده‌ي الهي به ابناء خليل و وارث كليم، ظاهر و باهر، و دولت اسرائيل در ارض اقدس‌، مستقر و به استقلال و اصالت آيين بهائي مفتخر و به ثبت عقدنامه بهائي ومعافيت كافه‌ي موقوفات بهائي در عكا و جبل كرمل و لوازم ضروريه‌ي بناي مرقد باب از رسوم يعني عوارض و ماليات دولت و اقرار به رسميت ايام تعطيلي بهائيان موفق و مؤيد شده است.... 5 وي همچنين در تلگراف مربوط به تشكيل هيئت بين‌المللي بهائي (بيت‌العدل بعدي) مورخ 9 ژانويه 1951 (1329 ش) تأسيس اسرائيل را تحقق پيشگويي‌هاي حسينعلي بهاء و عباس افندي شمرد و سپس بين ايجاد اين هيئت و تأسيس اسرائيل ارتباط مستقيم برقرار كرد و سه علت براي تأسيس اين هيئت بيان داشت كه در رأس آنها، تأسيس اسرائيل بود. اين مطلب بسيار عجيب و قابل توجه است،‌زيرا چه رابطه‌اي است ميان مؤسسه‌اي كه قرار است به عنوان بيت‌‌العدل، رهبري بهائيان را بر عهده گيرد با تأسيس يك رژيم نامشروع و جعلي؟! شوقي سه وظيفه را براي آن هيئت برمي‌شمارد كه در رأس آنها: ايجاد روابط با اولياي حكومت اسرائيل قرار دارد و و ظيفه‌ي سوم نيز «ورود در مذاكره‌ با اولياي امور كشوري در باب مسائل مربوط به احوال شخصيه» است. او در جاي ديگر «استحكام روابط با امناي دولت جديد‌التأسيس [= اسرائيل] در اين ارض» را جزء وظايف هيئت بين‌المللي بهائي مي‌داند. بدين ترتيب، شوقي افندي به عنوان «مبتكر ارتباط صميمانه با اسرائيل پس از تأسيس اين رژيم، روابطي را با آن بنا مي‌نهد كه فصل مشترك آن، حمايت و اعتماد دو جانبه مي‌باشد زير او تأسيس اسرائيل را «مصداق وعده‌ي الهي به ابناء‌خليل و وراث كليم، ظاهر و باهر» مي‌خواند. هيئت بين‌المللي بهائي (جنين بيت‌العدل) در نامه‌اي كه 1 ژوئيه‌1952 براي محفل ملي بهائيان ايران ارسال كرد به رابطه صميمانه شوقي با دولت اشغالگر صهيونيستي اذعان مي‌كند: ‌«روابط حكومت [اسرائيل] با حضرت ولي‌امر الله [= شوقي افندي] و هيأت بين‌المللي بهائي، دوستانه و صميمانه است و في‌الحقيقه جاي بسي خوشوقتي است كه راجع به شناسايي امر [= بهائيت] در ارض اقدس [= فلسطين اشغالي] موفقتهايي حاصل گرديده است.» اما بشنويد از بن‌گوريون (نخست‌وزير اسرائيل، و رئيس جناح تندرو و به اصطلاح «بازها»ي آن كشور). بن گوريون اين صميميت را ميان رژيم اسرائيل و قاطبه‌ي بهائيان»، گسترده مي‌داند. در نشريه‌ي رسمي محفل ملي بهائيان ايران مي‌خوانيم: «با نهايت افتخار و مسرت، بسط و گسترش روابط بهائيت با اولياي امور دولت اسرائيل را به اطلاع بهائيان مي‌رسانيم و در ملاقات با بن‌گوريون نخست‌وزير اسرائيل، احساسات صميمانه بهائيان را براي پيشرفت دولت مزبور به او نمودند و او در جواب گفته است: از ابتداي تأسيس حكومت اسرائيل، بهائيان همواره روابط صميمانه‌ با دولت اسرائيل داشته‌اند.» 6 در همين راستا، اسرائيل امكانات ويژه‌اي در اختيار فرضه ضاله قرار مي‌دهد كه شوقي در پيام آوريل 1954 (1333) گوشه‌اي از آن را بر شمرد. از جمله اينكه، دولت اسرائيل شعبه‌هاي محافل ملي بهائيان بعضي كشورها (نظير انگليس و ايران و كانادا) در فلسطين اشغالي را نيز به رسميت شناخت تا امكان فعاليت مستقل داشته باشند. وي سپس مطالبي را بيان داشت كه نشانگر آن است كه شايد رژيم صهيونيستي براي هيچ گروه ديگري اين قدر اهتمام نداشته و اين از ارزش و اهميت بهائيت براي آنان حكايت دارد: «با رئيس‌جمهور اسرائيل و نخست‌وزير و 5 تن از وزراي كابينه و همچنين رئيس پارلمان آن كشور تماس و ارتباط حاصل گرديد و در نتيجه‌ اداره‌ي مخصوصي به نام اداره بهائي در وزارت اديان تأسيس گرديد و وزير اديان بيانات رسمي در پارلمان ايراد [كرد] و جنبه‌ي بين‌المللي امر و اهميت مركز جهاني بهائي را تصريح نمود و در اثر اين جريانات، رئيس‌جمهور اسرائيل مصمم گرديد در اوايل عيد رضوان رسماً مقام مقدس اعلي را زيارت نمايد.» 7 به تدريج نتايج ملاقاتهاي سياسي، جنبه‌هاي ملموس و عيني خود را نشان داد. يكي از نزديكان شوقي پس از ذكرحمايتهاي حاكم انگليسي فلسطين از بهائيان به عنايات صهيونيستها اشاره كرده مي‌گويد: «الان هم دولت اسرائيل همان روش را اتخاذ نموده و دستور رسمي داده شده است كه از كليه عوارض و ماليتها معاف باشند.» البته دامنه‌ي حمايتها تنها بدينجا محدود نمي‌شد، بلكه معافيت از ماليات، «بعداً شامل بيت مبارك حضرت عبدالبهاء و مسافرخانه‌ي شرقي و غربي نيز گرديد... عقدنامه بهائي به رسميت شناخته شد، وزارت اديان، قصر مزرعه را تسليم نمود و وزارت معارف اسرائيل، ايام متبركه بهائي را به رسميت شناخت.» 8 گفتني است كه حكومت اسرائيل قصر مزرعه را براي سازمانهاي ديگري در نظري گرفته بود، اما با پيگري‌هاي شوقي و مراجعه‌ي مستقيمش به رؤساي حكومت اسرائيل، به اين فرقه اختصاص يافت. در تقويت بهائيت، البته سران رژيم صهيونيستي نيز نقش داشتند و مثلاً پروفسور نرمان نيويچ، از شخصيتهاي سياسي و حقوقي دولت اسرائيل و دادستان اسبق حكومت فلسطيني، در زمان مسئوليتش، بهائيت را در شمار سه دين ابراهيمي (اسلام ـ مسيحيت و يهودي) به رسميت شناخت. در 30 سال اخير نيز بهائيان و رژيم صهيونيستي روابط خود را ادامه داده و نسبت به گذشته، عمق و گستردگي بيشتري بخشيده‌اند كه بحث از آن مجال ديگري مي‌‌طلبد. شواهد فراوان فوق، به روشني و به نحوي غير‌قابل ترديد، از ارتباط عميق و گسترده ميان بهائيت و صهيونيسم،‌ به ويژه رژيم اشغالگر فلسطين، حكايت دارد. عجيب است كه بهائيان در سايتها و رسانه‌هاي مربوط به خويش، در مقابل سؤال (يا اعتراض) نسبت به پيوند اين فرقه با اسرائيل، با جسارت «كبك‌وار»! ادعا مي‌كنند كه هيچ رابطه‌اي بين اين فرقه با صهيونيسم و اشغالگران فلسطين وجود ندارد و تمركز بيت‌العدل اعظم بهائيان در اسرائيل پديده‌اي كاملاً تصادفي است! و هيچ ارتباطي به علائق و منافع مشترك طرفين ندارد! اين شواهد بيش و پيش از همه، حجت را بر افراد عادي بهائيت تمام مي‌كند كه حكم پياده نظام، سپر خاكريز و گوشت دم توپ را براي سران فرقه بازي مي‌كنند. آنان بايد بدانند كه رهبرانشان چه وابستگي و پيوستگي عميقي با صهيونيستهاي غاصب و خون‌آشام دارند؟‌و از تشكيلات خود بخواهند كه بابت اين همه وابستگي به جنايتكاران اشغالگر، توضيح قانع كننده بدهند. با توجه به روابط وسيع و صميمانه و اعتماد مشتركي كه ميان صهيونيسم و بهائيت وجود دارد. طبيعي است كه جهان اسلام و آزادگان عالم، به حضور عناصر اين تشكيلات در بين خود با ديده‌ي سوءظن نگريسته و با ‌آنان برخورد طرد‌آميز پيش بگيرند و متقابلاً بديهي است كه وقتي بهائيت، كاكل خود را اين گونه محكم به زلف صهيونيسم گره مي‌زند، نمي‌تواند ادعا كند كه استقرار مركزيت اين تشكيلات در اسرائيل، صرفاً به دليل قرار داشتن قبور سران فرقه در فلسطين اشغالي بوده و به اين دليل است كه اسرائيل به عنوان قبله‌ي اهل بهاء برگزيده شده است. با وجود اين پيوند عميق، بديهي است كه بهائيان بايد در هزينه‌هايي كه اسرائيل و صهيونيسم جهاني (در برابر خروش انقلابي مظلومان و محرومان جهان) مي‌پردازند، سهيم و شريك باشند. پانوشت‌ها: 1. اطلاعات سياسي ـ ديپلماتيك، سال 1، شماره 12، 28 خرداد 1365، ص 6. 2. اطلاعات سياسي، همان، ص 6. 3. شوقي‌افندي، قرن بديع، تهران مؤسسه ملي مطبوعات امري، 3/291. 4. بهائيان، سيد‌محمد‌باقر نجفي، چاپ اول، طهوري، 1357، صص 689 ـ 691. 5. توقيعات مباركه، شوقي‌افندي، تهران مؤسسه ملي مطبوعات امري، بديع 125، ص 290. 6. تاريخ قيام 15 خرداد به روايت اسناد، مركز اسناد انقلاب اسلامي، جواد منصوري، چاپ اول. 7. اخبار امري، مرداد ـ شهريور 1333 ش. صص 4 ـ 5. 8. سالنامه جوانان بهائي ايران، ج 3 (108 ـ 109 بديع) ص 130. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از :بهائيت، آنگونه كه هست، «ايام» ويژه تاريخ معاصر، 6 شهريور 1386

قدس در طول تاريخ

قدس در طول تاريخ قدمت شهر قدس به بيش از پنج هزار سال پيش باز مي‌گردد و بدين ترتيب يكي از قديمي‌ترين شهرهاي جهان محسوب مي‌شود. نام‌هاي مختلفي كه بر اين شهر اطلاق گرديد از عمق تاريخ اين شهر گواهي مي‌دهد. گوناگوني نامها به خاطر ملل مختلفي است كه در اين سرزمين سكونت داشتند. كنعاني‌ها كه در هزاره‌ي سوم پيش از ميلاد به اين منطقه آمدند نام آن را «اورساليم» نهادند كه به معناي شهر صلح يا شهر الهه «ساليم» است. واژه‌ي اورشليم كه در عبري «يروشاليم» خوانده شده و به بيت‌المقدس اطلاق شده است از ريشه‌ي همين واژه گرفته شده است. در تورات 680 بار اين واژه تكرار شده است. در عصر يونانيان هم اين شهر مقدس به «ايليا» شهرت يافت كه به معناي (خانه‌ي خداست). از مهمترين كارهايي كه كنعانيان براي قدس انجام دادند ايجاد تونل براي تأمين آب به داخل شهر بود. آنان ‌آب چشمه‌ي «جيحون» در دره‌ي «قدرون» كه امروزه به «عين سلوان» شهرت يافته را به اين شهر منتقل كردند. ساكنان اصلي شهر قبيله «يبوسي‌ها» كه از قبايل كنعانيان عرب بودند در حدود سال 2500 قبل از ميلاد در اين سرزمين ساكن شدند و بر آن نام «يبوس» نهادند. در عصر فراعنه شهر قدس تحت نفوذ مصر فرعوني قرار گرفت كه اين سيطره از قرن 16 قبل از ميلاد آغاز گرديد. در عهدپادشاه «اخناتون» شهر قدس توسط «خابيروها» كه از قبايل باديه‌نشين بودند، مورد حمله قرار گرفته و به دليل آنكه «عبدي خيبا» نتوانست در برابر حملات قبايل باديه‌نشين مقاومت كند، اين شهر به دست آنها افتاد و تا سال 1317 قبل از ميلاد اين سيطره ادامه داشت كه بار ديگر به تصرف مصري‌ها درآمد و تحت حاكميت آنها باقي ماند دوره يهودي: در تاريخ پنج هزارساله‌ي قدس،‌ يهوديان تنها 73 سال بر اين شهر حكومت كردند. حضرت داوود‌(ع) بين سالهاي 977 يا 1000 قبل از ميلاد اين شهر را به تصرف خود درآورد و بر آن نام «شهر داوود» نهاد. آن حضرت قصرها و قلعه‌هاي مختلفي در اين شهر بنا كرد. پادشاهي حضرت داوود 40 سال به طول انجاميد. پس از وي پسرش حضرت سليمان(ع) مدت 33 سال بر اين شهر حكمراني كرد. پس از رحلت حضرت سليمان در عهد فرزندش «رحبعام» قلمرو حضرت سليمان به چند تكه تقسيم شد و اين شهر بار ديگر «اورشليم» نام گرفت. عصر بابلي‌ها «بخت‌النصر دوم» شهر قدس را پس از شكست دادن پادشاهان يهود در سال 56 پيش از ميلاد به تصرف خود درآورد. وي پس از فتح قدس يهوديان و پادشاه آنان ‌(صدقيا) را به اسارت در آورده و به شهر بابل برد. دوره پارسيان در سال 538 قبل از ميلاد «كورش» پادشاه هخامنشي پس از برانداختن حكومت ماد و فتح بابل به يهوديان اجازه داد تا از بابل به قدس بازگردند. دوره يوناني اسكندر (مقدوني) فلسطين را در سال 333 قبل از ميلاد به تصرف خود درآورد. پس از مرگ وي سلسله مقدوني حاكميت خود را در اين شهر ادامه داد. در سال 323 قبل از ميلاد هم «بطلميوس» به اين شهر حمله كرد و آن را به همراه بقيه‌ي خاك فلسطين به سرزمين مصر ملحق كرد. پس از وي جانشين او نيز در سال 198 قبل از ميلادي اين عمل را تكرار كرد. دوره روميان «بومبيجي يبمپ» فرمانده‌ي ارتش روم در سال 63 قبل از ميلاد قدس را به تصرف خود درآورد و آن را به امپراطوري روم ملحق نمود. بيت‌ المقدس بدين شكل تا سال 636 ميلادي تحت حاكميت رومي‌ها باقي ماند. در اين مدت شهر قدس شاهد حوادث و رويدادهاي مختلفي بود. شورش يهوديان بين سالهاي 66 تا 70 ميلادي در قدس از جمله حوادث آن دوره بود كه به شدت توسط رومي‌ها سركوب گرديد و در اين شورش شهر به آتش كشيده شد و حاكم روم بسياري از يهوديان را به اسارت گرفت تا وضعيت شهر بار ديگر تحت اشغال رومي‌ها به شكل سابق خود باز گردد. پس از آن دو بار ديگر يهوديان در سال‌هاي 115 و 132 دست به شورش زدند و موفق شدند شهر را به تصرف خود درآورند اما «آدريان» امپراطور روم به شدت و قساوت با آنان برخورد كرد. او براي بار دوم شهر قدس را ويران و يهوديان را از آنجا اخراج كرده و تنها به مسيحيان اجازه اقامت در شهر را داد. پس از آن نام شهر را به «ايليا» تغيير و دستور داد تا هيچ يهودي در شهر سكونت نداشته باشد. «كنستانتين اول» امپراطور روم پايتخت خود را به قدس منتقل كرد و مسيحيت را به عنوان دين رسمي كشور تعيين نمود. اين حادثه نقطه عطفي در تاريخ قدس به شمار مي‌رود. زيرا در سال 326 كليساي «قيامت» در قدس ساخته شد. بازگشت فارس‌‌ها درسال 395 امپراطوري روم به دو بخش متخاصم تقسيم شد. مسئله‌اي كه باعث گرديد تا فارس‌ها نسبت به حمله به قدس ترغيب شوند. اين امر براي آنها در سال 614 ميسر گرديده و حاكميت آنان براين شهر تا سال 628 ادامه يافت. در اين سال رومي‌ها بيت‌المقدس را باز پس گرفته و تا زمان فتح اسلام در سال 636 همچنان حكمراني آنان بر اين شهر ادامه داشت. معراج حضرت رسول(ص) در سال 621 ميلادي شهر قدس شاهد حضور پيامبر بود، در اين سال خداوند رويداد «اسري»آن حضرت را از مسجد‌الحرام به مسجد‌الاقصي منتقل و از آنجا نيز به معراج برد. دوره‌ي اول اسلامي: عمر بن الخطاب در سال 636 (15 هجري)ـ در روايت ديگر سال 638 ميلادي ـ شهر قدس را فتح كرد. در آن سال ارتش اسلام به فرماندهي «ابوعبيده عمر بن جراح» وارد بيت‌ المقدس شد. اسقف «سفرونيوس» درخواست نمود كه عمرخود شهر قدس را تصرف كند، از اين رو بود كه سند اعطاي آزادي ديني در مقابل اعطاي جزيه بين او و عمر به امضا رسيد و اين دوره به (عهد عمري) شهرت يافت. براساس مفاد اين قرارداد نام شهر از ايليا به قدس بازگردانده شد و همچنين به درخواست مسيحيان سكونت يهوديان در شهر قدس ممنوع شد. از آن تاريخ شهر مقدس قدس شكل اسلامي به خود گرفت، تا آنكه در دوره‌ي امويان (661ـ 750 م) و دوره عباسيان (750ـ 878 م) اين شهر در ابعاد مختلف شاهد شكوفايي گسترده‌اي شده بود. از مهمترين آثار اسلامي ساخته شده در اين دوره مسجد «قبه‌الصخره» است كه «عبدالملك بن مروان» آن را بين سالهاي 682 تا 691 ميلادي بنا نهاد و در سال 709 ميلادي نيز «مسجدا‌لاقصي» ساخته شده است. شهر قدس در اين دوره شاهد ناآرامي و جنگ‌هاي نظامي متعدد بود كه بين عباسيان و فاطميان و نيز قرامطه روي داده بود. تا اينكه سرانجام در سال 1071 ميلادي بيت‌المقدس به دست سلجوقيان افتاد. جنگ‌هاي صليبي قدس در سال 1099 به دست صليبيان تصرف شد، اين رويداد پس از 500 سال حكومت اسلامي و بر اثر جنگ‌هاي بوجود آمده بين سلجوقيان و فاطميان از يكسو و نزاع‌ها و اختلافات داخلي سلجوقيان از سوي ديگر به وقوع پيوست. صليبي‌ها به محض ورود به قدس حدود 70 هزار مسلمان را به شهادت رساندند و از هتك حرمت تمامي مقدسات اسلامي دريغ نكردند. از آن تاريخ يك دولت مسيحي در قدس روي كار آمد كه توسط يك پادشاه كاتوليك اداره مي‌شد و تمامي قوانين نيز براساس مذهب كاتوليكي تدوين گرديد. اين مسئله باعث برانگيخته شدن خشم ارتودكس‌ها شد. دوره‌ي دوم اسلامي در اين دوره «صلاح‌الدين ايوبي» موفق شد در سال 1187 بيت‌المقدس را باز پس بگيرد. اين رويداد طي جنگ «حطين» به وقوع پيوست. وي پس از فتح قدس با ساكنان آن به نرمي رفتار كرده و صليب‌ها را از قبه‌الصخره برداشته و به سازندگي شهر پرداخت. با اين حال صليبي‌ها توانستند پس از مرگ صلاح‌ الدين بار ديگر بر شهر قدس تسلط يابند. اين كار در دوره «پادشاهي فردريك» صورت گرفت. اين شخص موفق شد كه به مدت 11 سال اين شهر مقدس را در اشغال خود نگه دارد،‌ اما پادشاه «صالح نجم الدين ايوم» در سال 1244 اين شهر را از آنان باز پس گرفت. دوره‌ي مماليك شهر طي سال‌هاي 1243 و 1244 ميلادي مورد حمله‌ي مغولها قرار گرفت اما مماليك‌ها به فرماندهي «سيف‌الدين قطز» و «الظاهر بيرس» در جنگ «عين جالود» بر مغولها پيروز شدند. اين رويداد در سال 1259 م به وقوع پيوست و پس از آن تمام فلسطين و از جمله قدس تحت حاكميت مماليكي‌ها درآمد. مماليك‌ها مصر، و شام را نيز پس از سقوط دولت ايوبي تاسال 1517 در حاكميت خويش داشتند. حكومت عثماني ارتش عثماني به رهبري سلطان سليم اول پس از پيروزي در جنگ «مرج دابق» كه بين سالهاي 1615 تا 1616 روي داد، وارد قدس شده و آن را به قلمرو امپراطوري عثماني ملحق كردند. سلطان «سليمان قانوني» ديوارهاي شهر قدس و همچنين «قبه‌الصخره» را بازسازي كرد. بين سالهاي 1831 تا 1840 م فلسطين بخشي از كشور مصر به رهبري «محمد‌علي» قرار گرفت. اما طولي نكشيد كه بار ديگر توسط دولت عثماني فتح شد. دولت عثماني در سال 1880 براي قدس خودمختاري اعلام كرده و ديوارهاي شهر را براي سهولت ورود «ويليام دوم» قيصر آلمان و همراهان وي به شهر در سال 1898 برداشت، به هر شكل قدس تا جنگ جهاني اول تحت حاكميت عثماني بود. آنگاه ترك‌هاي عثماني پس از شكست در جنگ از فلسطين خارج شدند. دوره‌ي اشغالگري انگليس قدس بين روزهاي 8 و 9/12/1917 به اشغال نيروهاي انگليسي درآمد. در اين تاريخ ژنرال «آلنبي» اشغال قدس را به دست انگليسي‌ها اعلام كرده و «جامعه‌ي ملل» حق قيموميت بر فلسطين را به انگليسي‌ها واگذار كرد. اينگونه بود كه قدس پايتخت فلسطين تحت قيموميت انگليس قرار گرفت. در اين دوره يعني حاكميت انگليس بين (1920 ـ 1948) فلسطين شاهد ورود گسترده يهوديان از سراسر جهان بود. بخصوص كه پس از وعده‌ي «بالفور» در سال 1917 مبني بر اسكان يهوديان در سرزمين فلسطين، جريان اين مهاجرتها شكل بسيار گسترده‌اي به خود گرفت. طرح بين‌المللي كردن قدس مسئله قدس پس از جنگ جهاني دوم در سازمان ملل متحد مطرح شد و اين سازمان با صدور قطعنامه‌اي در 29 نوامبر 1947 خواستار بين‌المللي شدن شهر مقدس قدس گرديد. پايان قيموميت انگليس در سال 1948 انگليس پايان قيموميت خود را بر فلسطين اعلام و نيروهاي خود را از اين سرزمين خارج كرد. به محض خروج انگليس از سرزمين فلسطين باندهاي صهيونيستي از خلأ سياسي و نظامي به وجود آمده در اين سرزمين كمال سوءاستفاده را كرده و فوري برپايي اسرائيل را اعلام كردند. در 3 دسامبر 1948 «ديويد بن گوريون» نخست‌وزير وقت رژيم صهيونيستي بخش غربي قدس را به عنوان پايتخت رژيم صهيونيستي اعلام كرد،‌در حالي كه تا شكست اعراب در جنگ ژوئن 1967 بخش شرقي اين شهر تحت حاكميت اردن بود. اما پس از جنگ ژوئن اين بخش از بيت‌المقدس نيز به اشغال رژيم صهيونيستي درآمد. جغرافياي قدس شهر قدس روي نصف‌‌النهار 35 درجه و 13 دقيقه شرقي و مدار 31 درجه و 52 دقيقه شمالي قرار گرفته است. اين شهر بر روي سلسله تپه‌هايي كه از غرب به شرق امتداد يافته و بين 720 الي 830 متر بالاتر از سطح دريا قرار گرفته‌اند، واقع شده‌ است. شهر قدس 54 كيلومتر با درياي مديترانه و 250 كيلومتر با درياي سرخ فاصله دارد. چندين جاده بسيار مهم قدس را به شهرهاي بزرگ فلسطين و برخي از پايتخت‌هاي كشورهاي عربي متصل مي‌كند. اين شهر 150 كيلومتر با عكا، 65 كيلومتر با نابلس، 36 كيلومتر با الخليل، 62 كيلومتر با يافا و 94 كيلومتر با غزه فاصله دارد. همچنين جاده‌اي به طول 88 كيلومتر اين شهر را به عمان،‌290 كيلومتر به دمشق، 528 كيلومتر به قاهره و 865 كيلومتري به بغداد متصل مي‌سازد. هسته‌ي اوليه شهر قدس آنگونه كه حفاري‌ها نشان مي‌دهند بر دامنه تپه مشرف بر روستاي «سلوان» واقع در جنوب شرقي حرم قدس شريف كه به مساحتي حدود 55 هزار متر مربع ساخته شده و با آب چشمه‌ي ام‌الدرج نيز آبياري مي‌شد، كشيده شده است. به مرور زمان شهر قدس روند توسعه‌‌ي خود را پيش گرفت و از شرق، شمال شرق و جنوب غربي گسترش يافت. هسته‌ي مركزي شهر نيز در بر گيرنده‌ي مراكز مقدس سه دين آسماني (اسلام، مسيحيت و يهود) است. قدس قديمي يا قدس عتيق به مناطقي اطلاق مي‌شود كه در داخل ديوار «سليمان قانوني» قرار دارد. مساحت اين منطقه 71/8 دونم (دونم معادل 1000 متر مربع است) است كه در داخل ديواري به طول 20/4 كيلومتر واقع شده است. منطقه‌ي مذكور بر فراز چهار كوه «موريا»، «صهيون»، «اكرا» و «بزيتا» واقع شده و حرم «مسجد‌الاقصي» نيز در جنوب شرقي بخش قديمي شهر مقدس قدس بر فراز كوه موريا قرار گرفته است. بخش شرقي قدس همان بخش قديمي شهر، شامل محله‌هايي است كه مسلمانان آن را بيرون از اين ديواره ساخته‌‌اند. اين محله‌ها شامل محله «شيخ جراح»، «باب الساهره»، «وادي الجوز» و محله‌ي «ظهر» مي‌باشد. واژه‌ي بخش شرقي پيش از سال 1948 زماني كه صهيونيست‌ها به حمايت انگليس‌ها در بخش غربي قدس مستقر شدند،‌رايج شد. واژه قدس غربي در واقع به مناطقي از بيت‌‌المقدس اطلاق مي‌گردد كه در سايه اشغال فلسطين توسط نيروهاي انگليسي گسترش يافته و مهاجران يهودي نيز با پشتيباني انگليس در آن سكونت كردند. اين منطقه وسعت بسياري يافته و انگليسي‌ها اين منطقه را در سال 1946 به حوزه استحفاظي بيت‌ المقدس ملحق كرده و با الحاق بخش غربي قدس مساحت اين شهر را به 19 كيلومتر مربع رساندند. بدين معنا كه اين بخش به 20 برابر بخش قديمي و كهنه شهر گسترش يافته است. قدس يكپارچه صهيونيست‌ها از اين واژه براي توصيف بخش‌هاي شرقي و غربي قدس استفاده مي‌كنند. زيرا اين شهر پس از جنگ 1948 به دو قسمت تقسيم شده و صهيونيست‌ها بخش غربي را به اشغال خود درآوردند در حالي كه بخش شرقي آن در اختيار ارتش اردن باقي ماند. اما پس از جنگ 1967 كه صهيونيست‌ها بخش شرقي شهر را هم به اشغال خود درآوردند بر انديشه قدس يكپارچه به عنوان پايتخت ابدي رژيم صهيونيستي پافشاري كردند. قدس بزرگ: اين واژه در راستاي تلاش‌هاي صهيونيستي براي محو هويت اسلامي اين شهر بكار مي‌رود. صهيونيست‌ها با الحاق شهرك‌هاي صهيونيست‌نشين كه در اطراف شهر قدس احداث كرده‌اند، به بيت‌المقدس، سعي دارند بخش‌‌هاي مسلمان نشين اين شهر مقدس را نسبت به بخش‌هاي يهودي نشين كوچك نشاندهند. از ديگر اهداف طرح «قدس بزرگ» به محاصره درآوردن محله‌هاي مسلمان نشين شهر كه در بخش قديمي شهر قرار گرفته‌اند را مي‌توان نام برد. صهيونيست‌ها در اين راستا تلاش مي‌كنند تا محله‌هاي مسلمان نشين بخش قديمي را از ديگر محله‌هاي مسلمان‌نشين كه بيرون از ديواره قرار گرفته جدا كرده و با دشوار كردن نقل و انتقال و تردد مسلمانان در بخش قديمي آنان را وادار كنند تا به خارج از شهر قدس نقل مكان كنند. چون بخش قديمي شهر گنجايش جمعيت و ساختمان‌هاي مسكوني را ديگر نداشت،‌كار ساخت و ساز به خارج از ديواره‌اي كه سلطان سليمان قانوني در سال 1542 ميلادي اطراف شهر ساخته بود، منتقل شد و محله‌هايي در خارج از اين شهر ساخته شد كه بعدها به آن قدس جديد اطلاع گرديد. همچنين مناطق حومه‌ي شهر و روستاهاي اطراف آن نيز به اين شهر متصل شدند. و بعد از آن كه سالها به عنوان روستاهاي اطراف شهر شناخته مي‌شدند، به دليل گسترش شهر به مناطقي در درون آن مبدل شدند كه روستاهاي «شعفاط»، «بيت‌حنينا»، «سلوان» و «عين كارم» از جمله آنها است. جمعيت قدس براساس آماري كه رژيم صهيونيستي به طور رسمي در سال 2000 ارايه داد، تعداد جمعيت شهر با رشدي 2 درصدي به 646 هزار و 300 نفر رسيده كه از اين تعداد 436 هزار و هفتصد نفر صهيونيست مهاجر و 209 هزار و 500 نفر نيز فلسطيني بودند. اين در حالي است كه با تغييرات بوجود آمده هم اكنون 6/67 درصد از جمعيت شهر را صهيونيست‌هاي مهاجر و 4/32 درصد را فلسطينيان يعني ساكنان اصلي آن تشكيل مي‌دهند. افزايش خالص جمعيت پس از آمار‌گيري از زاد و ولد و مهاجرين ودر نظر گرفتن مرگ و مير 12 هزار و 600 نفر مي‌باشد كه از اين تعداد 2900 نفر سهم صهيونيست‌ها و 9700 نفر نيز سهم فلسطينيان مي‌باشد. با توجه به اين رقم مي‌توان رشد جمعيت صهيونيست‌ها را در شهر 7 درصد و نزد فلسطينيان نيز 4/7 درصد عنوان كرد. به گفته‌ي دكتر «ساراه هيرشكوبيتس» رئيس بخش برنامه‌ريزي استراتژيك شهرداري قدس رژيم صهيونيستي همواره در تلاش است تا نسبت جمعيت فلسطينيان در شهر قدس از مرز 28 درصد فراتر نرود. در اين راستا رژيم صهيونيستي تمامي تلاش خود را به كار بسته تا جمعيت صهيونيست‌ها را در شهر از هر راه ممكن افزايش دهد. به طور مثال هر خانه‌اي كه فلسطينيان آن را ساختند، رژيم صهيونيستي به بهانه‌ي نداشتن جواز ويران كرده، و صهيونيست‌ها را در همان مكان اسكان مي‌دهند. براساس آمار منتشر شده توسط «بيت‌الشرق» از سال 1967 تا 1976 بيش از دو هزار منزل مسكوني فلسطينيان توسط صهيونيست‌‌ها ويران شده است و اين مسئله‌اي است كه باعث بروز گرفتاري‌هاي فراوان و بحران شديد در جامعه‌ي فلسطيني گرديده و اكثر خانه‌هاي باقي مانده فلسطيني نيز با تراكم جمعيت بسيار بالايي روبرو است. براساس آخرين اطلاعات به دست ‌آمده از سوي منابع صهيونيستي در سال 2001 بيش از 32 خانه مسكوني در بخش شرقي بيت‌المقدس توسط اين رژيم منهدم شده ودر شش ماهه اول سال 2002 نيز بيش از 17 خانه مسكوني در اين شهر توسط صهيونيست‌ها ويران شده است. از سوي ديگر مي‌توان گفت كه يكي از اهرمهاي فشار صهيونيست‌ها عليه فلسطينيان ساكن قدس عدم اعطاي جواز ساخت خانه به آنان است. صهيونيست‌ها بجز در موارد بسيار نادر به هيچ‌يك از خانه‌هاي فلسطينيان كه بيشتر آنها قديمي هستند، اجازه ساخت نمي‌دهند. اين در حالي است كه براساس اعلام منابع فلسطيني از ميان هر 6 صهيونيست ساكن بخش غربي قدس يك نفر جواز ساخت دريافت كرده است. به گفته اين منابع در هر سال تنها به 42 فلسطيني و با ارايه شروط سخت جواز ساخت داده مي‌شود. در اين زمينه بايد گفت كه صهيونيست‌ها در سال 1967 هيچ واحد ساختماني را در بخش شرقي بيت‌المقدس در اختيار نداشتند و همه‌ي 12010 واحد مسكوني اين بخش در اين شهر متعلق به فلسطينيان بود و تا سال 1995 واحدهاي مسكوني صهيونيست‌نشين به 21490 واحد رسيد و در مقابل نيز فلسطينيان تنها 38534 واحد مسكوني را در اختيار داشتند. جمعيت در بخش شرقي قدس: جمعيت فلسطينيان در سال 1999 حدود 5 درصد افزايش يافت، براساس آمارگيري صورت گرفته توسط اداره‌ي آمار فلسطين در ‌آن تاريخ بيش از 348 هزار فلسطيني در بخش شرقي قدس زندگي مي‌كردند در حالي كه اين رقم در سال قبل از آن 331 هزار نفر بود. با اين وجود صهيونيستها كه قدس را به عنوان پايتخت ابدي خود اعلام كرده بودند، اعلام مي‌كنند تنها 180 هزار فلسطيني در اين شهر زندگي مي‌كنند. اداره‌ي آمار فلسطين پيش‌بيني مي‌كند كه جمعيت فلسطينيان در بخش شرقي قدس تا سال 2010 ميلادي به بيش از نيم ميليون نفر خواهد رسيد. براساس همين آمار فلسطينيان تنها 7/10 درصد از كل مساحت را در اختيار دارند. از سوي ديگر شهرك‌هاي صهيونيست‌نشين كه پس از اشغال اين شهر ساخته شده است، حدود 7/2 درصد را به خود اختصاص داده و بقيه 85 درصد مساحت شهر نيز كه حدود 338 هزار دونم است بعنوان منطقه بسته نظامي اعلام شده و ورود فلسطينيان به آن ممنوع شده است. طي جنگ‌هاي 1948 و 1967 رژيم صهيونيسيتي موفق شد تمامي بيت‌المقدس (بخش‌هاي شرقي و غربي) را به اشغال خود درآورد و مساحت اين شهر را به چندين برابر افزايش داد. صهيونيست‌ها براي حفظ برتري يهودي در اين شهر بسياري از روستاهاي فلسطيني مجاور قدس را هم به زور سرنيزه به اين ضميمه كرده‌اند. در حالي كه تمام مذاكرات سازش در مورد قدس بر سر يك كيلومتر مربع از اين مكان مقدس بود اما اكنون برسر بقيه شهر مي‌باشد. در صورتي كه مساحت بخش شرقي قدس بالغ بر 73 كيلومتر مربع است. حال با توجه به اين نابرابري ملاحظه كنيد كه روند سازش چه بر سر مسئله قدس مي‌آورد. در اينجا لازم به اشاره است كه بخش قديمي قدس به پنج محله تقسيم مي‌شود: محله‌ي اسلامي، محله‌ي مسيحي (كه به آنها محله‌ي عربي يا فلسطيني اطلاق مي‌شود)، محله‌ي يهودي كه پس از جنگ 1967 بر روي زمين‌هاي موقوفه اسلامي ساخته شد، محله‌ي ارمني، و صحن مسجد‌الاقصي است كه تمامي اين محله‌ها تنها به وسعت يك كيلومتر مربع قرار دارند. كمپ‌ديويد 2 مسئله قدس در جدول حل و فصل نهايي روند سازش قرار داده شده بود. اين مسائل در مذاكرات «كمپ‌ديويد 2» مطرح شد كه در آن «ايهود باراك» نخست‌وزير وقت رژيم صهيونيستي و «ياسر عرفات» رئيس تشكيلات خودگردان فلسطين «بيل كلينتون» رئيس جمهور وقت آمريكا حضورداشتند. در گفت‌و گوهاي كمپ‌ديويد رژيم صهيونيستي و آمريكا به عرفات پيشنهاد كردند كه محله‌ي عربي (مسيحي و مسلمان نشين) كه مساحت آن از يك سوم كيلومتر تجاوز نمي‌كند را به تشيكلات خودگردان واگذار كنند. در اين مذاكرات رژيم صهيونيستي حاضر نشد تمام بخش قديمي اين شهر را به فلسطينيان واگذار كند. به هر شكل اين مسئله با مخالفت طرف فلسطيني مذاكره كننده مواجه گرديد. مي‌توان مسئله قدس را يكي از پايه‌هاي اساسي شكست مذاكرات دوره‌اي سازش‌ عنوان كرد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از:«نداءالقدس»، سال چهارم، شماره‌ي 67، 1/11/1381

...
108
...