انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

شاهان ايران از نگاه «ويل دورانت»

شاهان ايران از نگاه «ويل دورانت» هيچ مورخ نامداري از شاهان ايران به نيكي ياد نكرده و هيچ يك از مقاطع قابل دفاعي كه در تاريخ ايران به وفور وجود دارند نيز ارتباطي به شاهان ندارد. متن زير از كتاب «تاريخ تمدن» نوشته ويل دورانت راجع به شاهان ايران نقل شده است. زندگي ايران به سياست و جنگ بيشتر از مسائل اقتصادي بستگي داشت، و ثروت آن سرزمين بر پايه‌ي قدرت بود، نه بر پايه‌ي صناعت؛ به همين جهت پايه‌هاي دستگاه دولتي متزلزل بود، و به جزيره‌ي كوچكي مي‌نمود كه در وسط درياي وسيعي باشد و بر آن دريا حكومت كند، و اين حكومت وتسلط، بنا و بنياد طبيعي نداشته باشد.سازمان شاهنشاهي،‌كه بر اين مجموعه تسلط داشت، از نيرومندترين سازمانها و تقريباً منحصر به فرد بود. بر رأس اين سازمان شخص شاه قرار داشت، و چون شاهاني در زير فرمان او بودند، به نام «شاه شاهان» يا «شاهنشاه» خوانده مي‌شد و جهان قديم به اين لقب اعتراضي نداشت، تنها يونانيان شاهنشاه ايران را «باسيلئوس»، يعني «شاه» مي‌خواندند. قدرت مطلقه در دست شاه بود و كلمه‌اي كه از دهان وي بيرون مي‌آمد كافي بود كه هر كس را، بدون محاكمه و توضيح، به كشتن دهد ـ‌ اين راه و رسمي است كه بعضي از ديكتاتورهاي زمان حاضر نيز در پيش گرفته‌اند؛ گاهي نيز به مادر يا زن سوگلي خويش اين حق فرمان قتل صادر كردن را تفويض مي‌كرد. كمتر، از ميان مردم و حتي اعيان مملكت، كسي را جرئت آن بود كه از شاه خرده‌گيري يا وي را سرزنش كند؛ افكار عمومي، در نتيجه‌ي ترس و تقيه، هيچ گونه تأثيري در رفتار شاه نداشت. هرگاه شاه فرزند كسي را در برابر چشم وي، با تير مي‌زد، پدر ناچار در برابر شاه سرفرود مي‌آورد و مهارت او را در تيراندازي ستايش مي‌كرد؛ كساني كه به امر شاه تنشان در زير ضربه‌هاي تازيانه سياه مي‌شد، ‌از مرحمت شاهنشاه سپاسگزاري مي‌كردند كه از ياد آنان غافل نمانده است. ارتش پايه‌ي اساسي قدرت شاه و حكومت شاهنشاهي به شمار مي‌رفت، چه دستگاه شاهنشاهي تا زماني سرپا مي‌ماند كه قدرت آدمكشي خود را محفوظ نگاه دارد. تمام كساني كه مزاج سالم داشتند، و سنشان ميان پانزده و پنجاه سال بود، ناچار بودند در هنگام جنگ به خدمت سربازي درآيند. يك‌بار چنان اتفاق افتاد كه پدر سه فرزند درخواست كرد كه يكي از آنان را از خدمت سرباز معارف دارند، و شاه در مقابل اين درخواست فرمان داد تا هر سه پسر او راكشتند؛ پدر ديگري چهار پسر خود را به ميدان جنگ فرستاد و از شاه تقاضا كرد كه پسر پنجم او را براي رسيدگي به كارهاي كشاورزي نزد او بازگذارند؛ شاه فرمان داد تا آن پسر را دوپاره كردند، و هر پاره را در يك طرف راهي كه قشون از آن مي‌گذشت آويختند. گل سرسبد قشون، گارد سلطنتي بود. اگر همه‌ي شاهان ايراني روح نشاط و فعاليت كوروش و داريوش اول را داشتند، مي‌توانستند هم حكومت كنند و هم پادشاه، ولي شاهان متأخر بيشتر كارهاي حكومت را به اعيان و اشراف و زير دست خود يا به خواجگان حرمسرا وا مي‌گذاشتند و خود به عشقبازي و باختن نرد و شكار مي‌پرداختند. كاخ سلطنتي پر از خواجه‌سراياني بود كه از زنان حرم پاسباني مي‌كردند و شاهزادگان را تعليم مي‌دادند و در آغاز هر دوره‌ي سلطنت جديد، دسيسه‌هاي فراوان بر مي‌انگيختند. شاه حق داشت كه از ميا ن پسران خود هر كدام را بخواهد به جانشيني برگزيند، ‌ولي غالباً اوقات مسئله جانشيني با آدمكشي و انقلاب همراه بود. املاك اختصاصي بسياري از ثروتمندان و بزرگان را شاه به ايشان بخشيده بود، و آنان در مقابل، هرگاه شاه فرمان بسيج مي‌داد، مرد جنگي و ساز برگ فراهم مي‌آوردند. اين اشراف در املاك خود تسلط بي‌حد و حساب داشتند و ماليات مي‌گرفتند و قانون مي‌گذاشتند و دستگاه قضايي در اختيارشان بود و براي خود نيروهاي مسلح نگاه مي‌داشتند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 26 به نقل از:تاريخ تمدن ـ ويل دورانت، چاپ 1381، ج 1، صص 416 ـ 417

انگليس، ركورد دار تلاش براي جلوگيري از سقوط شاه

انگليس، ركورد دار تلاش براي جلوگيري از سقوط شاه تحقيقات سياسي نشان مي‌دهد كه در سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب اسلامي بود، هيچ دولتي به اندازه انگلستان هيأتهاي سياسي و نظامي براي تأكيد بر حمايت لندن از رژيم شاه به تهران گسيل نداشته است. فهرست مهمترين هيأتهاي انگليسي كه در سال 1357 به ايران آمدند به قرار زير است: ـ چهارم فروردين 1357: «فردريك مالي» وزير دفاع انگلستان در رأس هيأتي براي ابراز حمايت از رژيم شاه و گفتگو درباره امكان صدور اسلحه به ايران، وارد تهران شد. ـ پنجم خرداد 1357: «هارولد ويلسون» نخست‌وزير سابق انگليس در رأس هيأتي وارد تهران شد و با شاه ديدار و گفتگو كرد. ـ 15 خرداد 1357: در سالروز قيام 15 خرداد 1342، 10 عضو پارلمان انگليس به همراه 5 عضو حزب كارگر و 5 عضو حزب محافظه‌كار وارد تهران شدند و با شاه ديدار كردند. ـ 22خرداد 1357: «ادوارد هيس» نخست‌وزير اسبق انگلستان در رأس هيأتي وارد ايران شد. ـ چهارم تير 1357: وزير دفاع انگليس مجدداً در رأس يك هيأت نظامي وارد تهران شد و با شاه ايران درباره‌ي قراردادهاي تأسيسات نظامي اصفهان گفتگو كرد. ـ بيست و ششم شهريور 1357: جيمز كالاهان نخست‌وزير وقت انگلستان و رهبر حزب كارگر آن كشور در رأس هيأتي وارد تهران شد و پشتيباني رسمي خود را از شاه اعلام داشت، وي اظهار اميدواري كرد كه برنامه گسترش «فضاي باز سياسي» شاه همچنان ادامه يابد. اين سفر تنها 9 روز پس از كشتار مردم در ميدان ژاله (شهدا) تهران در روز جمعه هفدهم شهريور انجام شد. ـ 18 دي 1357: جورج براون وزير خارجه سابق انگليس در آستانه فرار شاه وارد تهران شد و حمايت لندن از رژيم شاه را اعلام كرد. ميزان تلاش و تكاپوي انگليسي‌ها براي حفظ رژيم شاه به مراتب بيشتر از آمريكائي‌‌ها بود ولي هر دو دولت تا‌ آخرين لحظات اميد به باقي ماندن رژيم شاه داشتند و در اين جهت تلاش مي‌كردند. نگاه هر دو دولت به انقلاب اسلامي نيز خصمانه بود. آنتوني پارسونز و ويليام سوليوان سفراي هر دو دولت بلافاصله پس از فاجعه 17 شهريور به ديدن شاه رفتند و به او گفتند كه «برخلاف آنچه در سال 1951 در زمان ملي شدن صنعت نفت گذشت اين بار كشورهاي ما در كنار شما قرار دارند و از شما پشتيباني مي‌كنند.»1 پارسونز پيام جيمز كالاهان نخست‌وزير انگليس را مبني بر پشتيباني از شاه به او تسليم كرد و اطمينانهاي لازم را به او داد و گفت: «مي‌تواند روي اين قول حساب كند كه انگلستان نه از انجام تعهدات خود طفره خواهد رفت و نه درصدد بيمه كردن منافع آينده‌ي خود با مخالفان برخواهد آمد.» 2 سه هفته بعد سفير انگليس مجدداً به شاه اطمينان داد كه وحدت نظر كامل بين لندن و واشنگتن در سطوح بالا درباره‌ي مسائل مربوط به ايران برقرار است و حتي ترديد دارد كه دولت شوروي هم از فعاليتهاي ضد رژيم ايران به طور جدي حمايت نمايد. او ضمن اشاره به نقش مهم ايران به عنوان بزرگترين بازار صادرات انگليس در قاره‌ي آسيا، سياست شاه را مورد تأييد قرار داد و افزود «عزم جزم دولت ايران براي حفظ ثبات و امنيت كشور بريتانيا را دلگرم ساخته است.» 3 روز 10 آبان 1357 نيز ملكه انگلستان در مراسم افتتاح پارلمان آن كشور ضمن بياناتش گفت: بريتانيا آرزومند بقاي رژيم سلطنتي ايران است.» 4 شايد يكي از دلائل دلواپسي انگليسي‌ها كه زمينه‌ساز تلاش گسترده آنها براي جلوگيري از سقوط شاه بود، اطمينان آنها از پيروزي انقلاب و ناتواني رژيم شاه در برابر امواج انقلاب بود. زيرا چنين شناختي را آمريكائيها نداشتند. دولتمردان امريكائي در آستانه فرار شاه (دي 1357) و در شرائطي كه امريكائيها فوج فوج از ايران مي‌گريختند نيز ژنرال خود را براي تشويق ارتش ايران به حمايت جدي از بختيار به عنوان تنها راه اعاده رژيم سلطنتي شاه به تهران فرستادند و برژينسكي مشاور امنيت ملي كاخ سفيد روز 22 بهمن، به لزوم انجام كودتا در ايران اشاره كرده بود! 5 اگر ميزان رفت و آمدهاي ديپلماتيك به تهران و حجم اظهار نظرها و تفسيرها و تبليغات جانبدارانه منابع خبري و سياسي كشورها نشانگر ميزان تلاش آنها در حمايت از رژيم شاه باشد، انگليس، ركورد‌دار اين تلاش‌هاست؛ تلاشهائي كه عموماً بياگر عدم شناخت نسبت به ماهيت انقلاب، رهبري، اراده مردم و پوشالي بودن حكومت پهلوي است. چنانكه پارسونز نيز به اين ناآگاهي و ضعف اطلاعاتي اعتراف دارد: «آنچه ما را د چار اشتباه كرد و مانع از پيش‌بيني صحيح سير حوادث بعدي ايران شد، عدم توجه به اين مسئله بود كه يك حادثه مي‌تواند نيروهاي پراكنده مخالف و گروه‌هاي ناراضي را كه تشكلي ندارند براي وصول به هدف مشتركي دور هم جمع كند و از اين جويبارها سيلي بوجود آيد كه سرانجام بنيان رژيم شاه را از زمين بركند. حتي اگر پيش‌بيني به هم پيوستن نيروهاي مخالف براي ما امكان پذير بود يك مشت مردم بي‌اسلحه را در برابر نيروي مجهز و قوي ارتش، كه تصور مي‌شد متحد و نسبت به رژيم پهلوي وفادار هستند ناتوان مي‌ديديم و از معنويت و ايمان آنان آگاهي نداشتيم. بنابراين من معتقدم كه ناتواني ما در پيش‌بيني آنچه روي داد از نداشتن اطلاعات كافي ناشي نمي‌شود. بلكه نتيجه عدم توانائي ما در تجزيه و تحليل و تفسير صحيح اطلاعاتي است كه در دست داشتيم.» 6 پي‌نوشت‌ها: 1ـ‌ آندره فونتن، يك بستر و دو دريا، ص 463. 2ـ پارسونز، غرور و سقوط، صفحه 126. 3ـ‌ همانجا، ص 154. 4 ـ همانجا، ص 288. 5 ـ ويليام سوليوان، مأموريت در ايران، ص 177. 6 ـ روزنامه جمهوري اسلامي، 22 آذر 1363، تلاش انگليس براي حفظ رژيم شاه منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 26

نقد كتاب «چه شد كه چنان شد»

نقد كتاب «چه شد كه چنان شد» «چه شد كه چنان شد» عنوان كتابي است كه به بررسي وقايع انقلاب اسلامي ايران طي سالهاي 57 ـ 1356 مي‌پردازد. رويدادهاي بررسي شده در اين كتاب،‌حوادث پس از انتشار مقاله «احمد رشيدي‌مطلق» تا اعلام بي‌طرفي ارتش در 22 بهمن 1357 براي اولين بار در سانفرانسيسكو و توسط نشر آران در شمارگان 500 نسخه به چاپ رسيد. احمد احرار در اين كتاب طي مصاحبه‌اي با ارتشبد عباس قره‌باغي – رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران در زمان پهلوي دوم- در سيزده بخش درگيري‌هاي خونين قم و تبريز، دولت آشتي ملي، اعلام حكومت نظامي، بيماري شاه، هفدهم شهريور، آتش‌سوزي سينما ركس آبادان، فشنگ‌هاي سفيد، دولت نظامي، ارتش و كودتا، تيري كه به هدر رفت، هايزر در تهران، كنفرانس گوادلوپ و پيامدهاي آن، اعلام بيطرفي و سرنوشت ارتش)، رخدادهاي سال‌هاي 1356 و 1357 را مد نظر دارد. متن پيام محمدرضا پهلوي كه طي آن به خطاهاي گذشته اذعان مي‌نمايد، مذاكرات آخرين جلسه شوراي فرماندهان در 9 بهمن 1357 و اصل اعلاميه ارتش به صورت دستخط از ديگر موضوعاتي است كه در «چه شد چنان شد؟» آمده است. عباس قره‌باغي در سال 1297 خ. در تبريز در كوچه قره‌باغي‌ها متولد شد. وي بعد از گذراندن پنجم متوسطه، در همين شهر در مهرماه 1313 به مدرسه نظام رفت و دو سال بعد يعني در مهر 1315 در تهران در دانشكده افسري پذيرفته ‌شد. گفته مي‌شود وي به دليل داشتن خط خوبش در همان سال به عنوان منشي مخصوص محمدرضا انتخاب گرديد. قره‌باغي در دانشكده همچنين هم‌دوره علي قوام، حسين فردوست، فتح‌الله مين‌باشيان و فريدون جم بود. وي خدمت افسري را از مهرماه 1317 با درجه ستوان دومي در هنگ پياده پهلوي (لشكر يكم) آغاز كرد و در سال 1321 جزو چند افسري بود كه براي تشكيل گارد سلطنتي انتخاب شد. قره‌باغي ضمن كار در گارد، همزمان در دانشكده حقوق دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و در سال 1323 دوره‌اش را به پايان رساند و پس از طي دوره عالي پياده در فرانسه با ادامه تحصيل در دوره حقوق دانشگاه پاريس، سال 1333 موفق به اخذ درجه دكترا شد. وي پس از مراجعت به ايران ضمن كار در ركن سوم ستاد ارتش در دانشكده فرماندهي و ستاد به تدريس پرداخت. قره‌باغي مجدداً در سال 1340 به فرانسه رفت و دوره ستاد مشترك را گذراند. از جمله مسئوليت‌هاي وي فرماندهي لشكر پنج پياده گرگان، فرماندهي لشكر يك گارد، رياست ستاد نيروي زميني، جانشيني فرمانده نيروي زميني، فرماندهي سپاه يكم غرب كرمانشاه، فرماندهي ژاندارمري كل كشور، وزير كشور در دولت دوم شريف امامي و كابينه ارتشبد ازهاري، سرپرستي وزارت امور اقتصادي در همين دولت و آخرين سمت وي رياست ستاد بزرگ ارتشتاران بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي بعد از چهارده ماه اختفا در تهران به اروپا گريخت و سرانجام در مهر ماه 1379 از دنيا رفت. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «چه شد كه چنان شد» را مورد نقد و بررسي قرار داده است در اين نقد مي‌خوانيم: سرعت رخدادهاي پي‌درپي و درهم تنيده منجر به پيروزي انقلاب اسلامي به ويژه در اوج خيزش سراسري مردم در سالهاي 57-56، هرچند ابتكار عمل را از آمريكا و انگليس و دستگاه ديكتاتوري مورد حمايت آنها در ايران كاملاً سلب كرد، اما بعدها همين كثرت و تنوع فعل و انفعالات سياسي موجب غفلت از تبيين و واكاوي تاريخي دقيق آنها شد و ساز و كار انقلابي كه توانست با امواج مردمي و توان نه چندان قابل محاسبه آن به صورت كاملاً آرام و تدريجي - البته غيرقهرآميز- ابزارهاي قدرت بزرگترين نيروي سلطه‌گر جهان را ناكارآمد سازد، به همين دليل چندان شناخته نشد؛ زيرا عوامل مؤثر در تشكيلاتي مردمي به وسعت ايران زمين كمتر فرصت آن را يافتند تا روايات خود را از چگونگي زمين‌گير كردن دستگاه عريض و طويل ساخته و پرداخته شده توسط بيگانه در ايران بيان دارند، همچنين هرگز سازماني متناسب با حركتي با اين وسعت شكل نگرفت تا به سرعت اين اطلاعات پراكنده در جبهه مردم را جمع‌آوري كند. مع‌الاسف بسياري از پيشقراولان و تدبيرگران ابتكارات بديع مردمي در همان سال‌ها جان بر سر پيمان خود براي دفاع از استقلال اين مرز و بوم گذاشتند و بسياري ديگر در جبهه دفع شرارت‌هاي تجزيه‌طلبانه وابستگان به بيگانه و همچنين در وادي ايستادگي در برابر حمله گسترده متجاوز به مرزهاي جنوب و غرب كشور، دانسته‌هاي خويش را به ديار باقي بردند؛ لذا در حالي‌كه چگونگي تحقق اين پديده كم‌نظير سياسي مي‌تواند باب جديدي در معادلات قدرت در جهان معاصر بگشايد از يك سو با چنين وضعيتي مواجهيم و از ديگر سو آسيب‌ديدگان از اين جنبش صددرصد متكي به توان مردم و خائفان از فراگير شدن مدل آن، به سرعت در صدد برآمدند تا اطلاعات مخدوشي به مشتاقان اطلاع از چگونگي برتري يافتن اراده توده‌ها بر معادلات قدرت رايج و به رسميت شناخته شده، ارائه دهند. هرچند مؤسسات تاريخ پژوهي در خارج كشور با حمايت‌هاي ويژه به امر جمع‌آوري و انعكاس هدايت شده روايت‌هاي صاحب‌منصبان دستگاه ديكتاتوري پهلوي‌ها مي‌پردازند، اما همين امر يعني اطلاع از مسائل داخلي جبهه مقابل مردم بعضاً مي‌تواند حلقه‌هاي گم شده تاريخ معاصر ايران را تكميل نمايد. بدون شك مؤسساتي كه در قالب فعاليت‌هاي پژوهشي، اهداف سياسي سفارش شده را پي‌ مي‌گيرند قادر نخواهند بود اصول پژوهشي را ناديده بگيرند و سراسر ادعاهاي غيرمستندي مطرح سازند. اصل تأثيرگذاري در مخاطب - به ويژه صاحب‌نظران عرصه تاريخ- آنها را وامي‌دارد تا بعضاً به واقعيت‌هايي معترف باشند. «چه شد كه چنان شد» از جمله آثاري است كه با همين رويكرد توليد شده است. جهت‌گيري‌هاي خاص مصاحبه كننده در برخي از فرازهاي مصاحبه با ارتشبد قره‌باغي آنچنان پررنگ است كه خواننده اثر از تلاش اصرارگونه‌اش براي القاي مطلبي به مصاحبه شونده متأسف مي‌گردد، با اين وجود، همين طراح بحث‌ها و سؤالات القايي در مورد چگونگي پيروزي انقلاب اسلامي در فراز ديگري مجبور به نقض اظهارات قبلي و اعتراف به برخي واقعيت‌ها مي‌شود. براي نمونه، دو موضع متعارض در مورد عوامل آتش‌سوزي‌هاي گسترده در تهران و شهرستان‌ها گواهي بر اين مدعاست: «ا.ا- با اوج ‌گرفتن اغتشاشات و خرابكاري‌ها، به ويژه بعد از حادثه سينما ركس آبادان، اين عقيده كه تشنجات موجي گذرا و فروخواهد نشست تغيير كرد. در حالي كه اغتشاشات هر روز بيشتر رنگ مذهبي به خود مي‌گرفت و...»(ص21) در اين فراز آقاي احمد احرار تلاش مي‌كند آتش‌سوزي‌ها، انفجارات و خرابكاري‌ها به ويژه جنايت سينما ركس آبادان را به نيروهاي به پاخاسته عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانه نسبت دهد، اما توضيحات نه چندان مطلوب نظر ايشان توسط آقاي قره‌باغي موجب مي‌شود مصاحبه كننده كاملاً موضع متناقضي با جهت‌گيري القايي اول اتخاذ كند: «ا.ا- درباره حوادث خياباني و نقش مامورين ساواك، ما هم چيزهايي شنيده بوديم. گويا اين طور فكر شده بود كه اگر يك اغتشاشات مصنوعي در شهر، بخصوص در خيابان‌هاي بالاي شهر تهران، راه بيافتد و مغازه‌ها را آتش بزنند و ايجاد هراس بكنند، مردم نگران امنيت خودشان خواهند شد و افكار عمومي برانگيخته مي‌شود و اكثريت خاموش به صدا درمي‌آيد و از اقدامات دولت براي غلبه بر بحران و برقراري امنيت جانبداري مي‌كند. تقريباً چيزي شبيه آنچه در جريان 25 تا 28 مرداد 1332 اتفاق افتاد. مي‌دانيم كه اغتشاشات آن چند روزه و تندرويهايي كه شد يكي از عوامل زمينه‌ساز 28 مرداد بود و توده مردم به دليل نگراني‌هايي كه اوضاع آن چند روزه ايجاد كرده بود از جاي خود نجنبيدند»(ص34) در فاصله چند صفحه‌ آقاي احمد احرار نه تنها معترف است كه اغتشاشات و آتش‌سوزي‌هاي دوران انقلاب اسلامي ترفندي براي خاموش كردن نهضت مردم بوده است بلكه برخي تجربيات موفق در اين زمينه را نيز برمي‌شمرد. بنابراين در اين فراز، فلسفه چنين جناياتي كه در تاريخ ايران سابقه فراواني دارد و حتي در ساير كشورهاي اسلامي نيز دول استعمارگر به آن متمسك شده‌اند، بازگو مي‌شود. اينكه چرا چنين جناياتي در الجزاير نتيجه مورد نظر را تأمين مي‌كنند يا در جريان كودتاي آمريكايي و انگليسي در 28 مرداد 32 سلطه‌گران و عناصر جنايت‌پيشه‌ به نتايج دلخواه دست مي‌يابند بحثي است كه بايد به آن پرداخت. در الجزاير جنايت و كشتار مردم بي‌گناه بر اساس همين ترفندي كه آقاي احمد احرار به آن اشاره دارد توانست به تدريج توده‌هاي ملت به پاخاسته براي كسب استقلال را منفعل و سرخورده سازد، اما در ايران سال‌هاي 56 و 57 اين جنايات نتيجه عكس داد و مردم را براي سرنگون سازي دستگاه ديكتاتوري و اخراج سلطه‌گران مصرتر ساخت. چرا؟ پاسخ آقاي قره‌باغي به عنوان نيروي مخالف نهضت مردم در اين زمينه قابل تأمل است: «ا.ق- اگر چنين فكري وجود داشته اشتباه بزرگي بوده است. همانطور كه در مورد پانزدهم خرداد گفتم كه مقايسه آن با اوضاع سال 57 اشتباه است در اين مورد هم بايد بگويم كه مقايسه اوضاع سال 57 با سال 1332 قياس مع‌الفارق بود. اين حوادث به هيچوجه مشابه هم نبودند كه بشود از تجاربي كه در آنجا بدست آمده بود اينجا استفاده كنند.»(ص34) هرچند مصاحبه‌كننده نيز در تلاش براي القاي اين موضوع كه انقلاب اسلامي ريشه خارجي داشته است، سعي دارد از تأثير آن بكاهد، اما در طرح چنين ادعايي ناگزير از بيان مسئله نارضايتي مردم مي‌شود: «ا.ا- ... بطور خلاصه زمينه نارضايي‌ها وجود داشت و چون حقوق اكثريت و اقليت آن طور كه در دموكراسي‌ها مرسوم است رعايت نمي‌شد و مخالفين و معترضين از حق مشاركت در تصميم‌گيري‌ها محروم بودند و در اداره امور مملكت سهمي نداشتند، در موقعي كه اوضاع و احوال دگرگون شد، خارجي‌ها از اين عوامل استفاده كردند و مخالفين را ياري دادند.» (ص4) در پاسخ به اين ادعاي آقاي احمد احرار كه مشخص نمي‌سازد كدام خارجي‌ها از اعتراضات مردم استفاده كردند، آقاي قره‌باغي جامعه دوران پهلوي را جامعه سركوب شده‌اي ترسيم مي‌كند كه حتي طي سال‌هايي كه آمريكا و محمدرضا پهلوي، ايران را جزيره ثبات فرض مي‌كردند چون آتشي زير خاكستر بود: «همان‌طور كه اشاره كرديد نارضايي‌ها وجود داشت نابرابري‌ها وجود داشت مخالفت‌هاي آشكار و پنهان وجود داشت. حتي در پانزدهم خرداد 1342 آن طغيان پيش آمد كه البته دولت به سرعت دست به كار شد و آن را درهم كوبيد ولي خود آن هم به صورت آتش زير خاكستر باقي ماند و ادامه پيدا كرد و فعاليت‌هاي سياسي مخالفين از آن به بعد با تبليغات مذهبي در هم آميخت بخصوص در خارج از كشور، از طريق كنفدراسيون، از طريق انجمن‌هاي اسلامي كه اينجا و آنجا تشكيل مي‌شد،... اينها همه وجود داشت و مثل بشكه باروت منتظر يك جرقه بود. آن جرقه در كابينه آقاي دكتر آموزگار، دقيقاً در 17 دي‌ماه 1356، با انتشار مقاله‌اي به امضاي احمد رشيدي مطلق- كه البته يك نام واقعي نبود- به مخزن باروت اصابت كرد.»(ص5) در اين اظهارات جناب ارتشبد، به چندين نكته تلويحاً اشاره شده است؛ از جمله به خفقان شديد در داخل كشور كه موجب شد جنبش‌هاي دانشجويي در خارج كشور به سرعت رشد كنند. ساواك (پليس مخفي ايجاد شده توسط آمريكا) هر صدايي را در داخل كشور به خشونت‌بارترين وجه ممكن خفه كرده و به ظاهر جزيره آرامي براي بيگانگان (همان‌گونه كه كارتر در نطق تاريخي خود اعلام داشت) به وجود آورده بود، اما به اذعان قره‌باغي، مخالفت‌ها چون آتشي زير خاكستر در حال گسترش بودند. از سوي ديگر تحقير ملت ايران توسط انگليس و سپس آمريكا در جريان غارت نفت در دوران پهلوي اول و دوم هر بار كه مي‌رفت چون بغضي بتركد با اقداماتي چون كودتاي 28 مرداد 32 مجدداً سركوب شده و جامعه ظاهري آرام به خود گرفته بود. همين آرامش قبل از توفان، غفلت و بي‌اطلاعي سرويس‌هاي جاسوسي‌اي چون سيا، اينتليجنس سرويس و موساد را موجب گشت. هرچند تصور اين ‌كه دستگاه سركوبگر ساواك توانسته است براي هميشه مردم ايران را خاموش سازد نشان از عدم شناخت اين ملت داشت؛ به هر ترتيب بايد معترف بود دستگاه ديكتاتوري و قدرت‌هاي بيگانه مسلط بر ايران يا به دليل غره شدن به قدرت تسليحاتي و اطلاعاتي خويش يا به دليل بي‌اطلاعي و بيگانگي با فرهنگ اين مرز و بوم غافل از آن شدند كه بغض تاريخي فروخورده جامعه ايران در دوران پهلوي دوم در انتظار فرصتي براي تركيدن است. هدايت دقيق خيزش مردم توسط شخصيت بي‌نظيري چون امام خميني(ره) كه علاوه بر مرجعيت، عارفي بزرگ، پيري تاريخ‌شناس و سياستمداري زاهد بود به يكباره آرامش بر خوان پرجاذبه نفت ايران نسشتگان را بر هم زد و آنان را دچار پريشاني و درهم ريختگي كرد. در اين وادي اقدامات شتابزده و بعضاً متعارض، موجب گسترش آگاهي همه اقشار جامعه از مناسبات حاكم بر كشور شد. البته بايد اذعان داشت شيوه‌ مبارزاتي رهبري انقلاب براي غرب كاملاً ناشناخته بود. آمريكا و انگليس و دستگاه پليسي ايران خود را براي مقابله با مبارزات چريكي مخفي و جنگ‌هاي مسلحانه شهري و روستايي آماده كرده بودند. در اين‌گونه تقابل‌ها كه عمدتاً نيز رنگ ماركسيستي مي‌يافت به طور معمول گروه‌هاي مسلح ناگزير از تهيه سلاح از كشورهاي وابسته به بلوك شرق و در رأس آنها اتحاد جماهير شوروي بودند. بر اساس مناسبات جهاني آن روزگاران كه كاملاً دو قطبي بود تأمين‌كنندگان تسليحات مورد نياز گروه‌هاي قيام كرده عليه سلطه آمريكا در كشورهاي مختلف، عمدتاً جز بلوك مقابل غرب نمي‌توانستند باشند. ارتش و نيروهاي سركوبگر تربيت شده توسط آمريكا و انگليس براي در هم شكستن اين‌گونه مخالفان، انگيزه فراواني داشتند؛ به ويژه اين‌كه در مواجهه با مشي مسلحانه، اگر عوامل دستگاه ديكتاتوري اقدام به قلع و قمع نمي‌كردند امكان خطر جاني برايشان متصور بود و همين امر در نوع عملكردشان بي‌تأثير نبود؛ در حالي‌كه در چهارچوب استراتژي مبارزاتي امام، نه تنها چنين انگيزه‌اي در بدنه نيروهاي ارتش به وجود نمي‌آمد بلكه به تدريج زمينه جذب آنها نيز فراهم مي‌گرديد. آقاي قره‌باغي در اين كتاب به كارگيري ارتش را براي مقابله با خيزش مردم خطايي فاحش عنوان مي‌كند و معتقد است نيروهاي شهرباني و ژاندارمري مي‌بايست در اولويت قرار مي‌گرفتند. ظاهراً آخرين رئيس ستاد ارتش رژيم پهلوي به ابعاد خيزش سراسري ملت توجه ندارد كه چنين انتقادي را مطرح مي‌سازد: «ا.ق- ... بدين ترتيب گارد شهرباني به وجود آمد كه تا دو هزار نفر عضو ورزيده داشت و اينها همه پليس‌هاي داوطلب بودند يعني از بين داوطلبان انتخاب شده بودند و تعليمات مخصوص ديده بودند و بعد هم هشت يا دوازده زره‌پوش كوچك براي اين واحد خريداري شده بود. اين واحد وجود داشت و محلش هم عشرت‌آباد بود... در هفدهم شهريور اگر هم لازم بود اقدامي بشود ابتدا مي‌بايستي از اين يگان استفاده مي‌كردند كه براي چنين روزهائي به وجود آمده بود. به فرض هم كه اين نيرو و نيروهاي شهرباني و ژاندارمري كافي نبود آن وقت مي‌بايست يك عده كمك بگيرند نه اينكه ارتش را مستقيماً به آن صورت وارد عمل كنند.» (ص59) آنچه موجب شده است كه آقاي قره‌باغي چنين پيشنهادي را مطرح كند وجود واقعيتي درباره فروپاشي ارتش از درون در مواجهه با يك حركت اصيل مردمي بود وگرنه آيا محمدرضا پهلوي مي‌توانست با دو هزار نيروي گارد شهرباني از نگراني تظاهرات‌ متعدد چند ميليوني مردم رهايي يابد؟ اين دو هزار نفر شايد مي‌توانستند براي كنترل يك تظاهرات محدود دانشجويي در اطراف دانشگاه‌هاي تهران كارايي داشته باشند، اما آيا براي كنترل جمعيت فشره‌اي از تظاهركنندگان در وسعت چندين كيلومتر از خيابانهاي اصلي، اصولاً نمي‌توانستند به حساب آيند. همان‌گونه كه اشاره شد، اين‌گونه نيروهاي سركوب براي مقابله با هسته‌هاي چريكي تدارك ديده شده بودند، اما در مواجهه با حركت فراگير توده‌اي بر خلاف نظر آقاي قره‌باغي ناگزير از استفاده از ارتش بودند. ارتش نيز به عنوان آخرين ابزار آمريكا و محمدرضا پهلوي در يك مقابله دراز مدت با اقشار مختلف مردم دچار فرسايش شديد شد: «از آن طرف هم ما رسيده بوديم به جايي كه بطور متوسط روزي 1200 نفر از ارتش فرار مي‌كردند. نه تنها افسران وظيفه و سربازان وظيفه فرار مي‌كردند بلكه افسران داوطلب هم غيبت مي‌كردند و سر كارشان حاضر نمي‌شدند. در كتاب «پل بالتا» شايد خوانده باشيد كه مي‌نويسد من رفتم در تظاهرات، چند نفر دور و بر مرا گرفتند و گفتند ما افسر ارتش هستيم من باور نمي‌كردم. كارت‌هاي افسري خود را نشان دادند.»(ص82) از آنجا كه امام بر اساس آموزه‌هاي ديني همواره برخورد خودسرانه با نيروهاي ارتش را خلاف مي‌دانستند و به طور كلي حركت‌هاي مسلحانه را كه طي آن بحث جان انسان‌ها به ميان مي‌آمد هرگز تأييد نمي‌كردند، لذا محمدرضا پهلوي در دادن انگيزه به بدنه ارتش براي كشتار مردم به شدت دچار مشكل شده بود. يكي از فرماندهان عاليرتبه ارتش در اين زمينه به بي‌بي‌سي مي‌گويد: «[ارتشبد] جم: اصلاً ارتش را هيچ جاي دنيا نمي‌آرند اينجوري خورده خورده تو كوچه‌ها چندين ماه با يك به اصطلاح، شلوغ پلوغي، روبرو بكنند. ارتش در يك رويارويي بايد بره بجنگه ديگه، ديگه ارتش، نمي‌تونه بره، يه روز بره كار پليس رو انجام بده، يه روز گل بزنند بهش و يه روز نمي‌دونم ماچش كنند و جلوي روي آن مثلاً عكس شاه رو آتش بزنند...».(تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش ع. باقي، نشر تفكر، ص383) تمهيد شاه براي حمله عناصر ساواكي به نظامياني كه در خيابانها مستقر بودند و نسبت دادن آن به مردم نه تنها مشكل را حل نكرد، بلكه بعد از آگاهي نيروهاي ارتش از اين جنايت كه به هيچ وجه با مشي مبارزاتي امام سازگاري نداشت روند بي‌اعتمادي به محمدرضا پهلوي در نيروهايي كه ديكتاتوري به آنها بسيار دل بسته بود به شدت فزوني يافت. رئيس شعبه ساواك در آمريكا در اين زمينه مي‌نويسد: «چند هفته بعد از ملاقات روزانه با شاه، اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: «وقت آن است كه به اين بي‌نظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت.» اويسي كه خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره‌پوش‌هاي خود در خيابان‌ها مستقر شده‌اند، مردم به طرف آنها مي‌روند، با آنها دست مي‌دهند و گل‌هاي ميخك قرمز به آنها مي‌دهند. آنان سربازان را برادر خطاب مي‌كنند! سربازان من ديگر به روي آنها آتش نمي‌گشايند»... شاه مدتي به فكر فرورفت. سرانجام گفت: «اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند و عده‌اي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته مي‌شوند و به سمت جمعيت شليك مي‌كنند. نظرت در اين مورد چيست؟»(خاطرات منصور رفيع‌زاده، آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص367) بر اساس اين طرح در چند مورد نيروهاي ساواك برخي افسران ارتش را قطعه قطعه كردند و در پادگان‌ها به نمايش گذاشتند كه براي نمونه موجب تحريك ارتشيان در مشهد و قتل‌عام مردم شد. اما بعد از مدتي كوتاه عاملان اصلي اين جنايت تحريك كننده مشخص شدند و نتيجه عكس براي دربار به بار آمد. البته آقاي قره‌باغي در مصاحبه با بي‌بي‌سي پيوند اعتقادي و مذهبي بدنه ارتش با مردم را عامل اصلي سر باز زدن از كشتار ياد مي‌كند: «مسئله اينجاست كه اينها از راه مذهب وارد شدند در نيروهاي مسلح، خوب نيروهاي مسلح ما مثل همه خوب اكثريت شيعه بودند، مسلمان بودند، اعتقاد داشتند، پدر مادرهاشون معتقد بودند يعني وقتي كه در – فرض بفرماييد در ده- آخوند ده جمع مي‌كرد، باهاشون صحبت مي‌كرد، پدر و مادر تحت تاثير اين قرار مي‌گرفت، مادر نامه مي‌نوشت كه پسرم من شيرم را به تو حلال نمي‌كنم، اينا تمام گزارشاتي بود كه اون زمان به ما مي‌رسيد در داخل غالب خانواده‌ها جنگ وجدال بود، زن و شوهرها با هم قهر كرده بودند... در هيچ كشوري من فكر نمي‌كنم كه شما يك سرباز را 6 ماه كنار خيابان نگهداريد كه تماس بگيره با مردم، بيايند تحت تاثير قرار بدهند...»(تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش ع.باقي، نشر تفكر سال 73، ص385) بعد از ارتكاب جنايات ساواك عليه ارتشيان به منظور متوقف ساختن روند رو به رشد جذب بدنه ارتش به مردم، توجه محمدرضا پهلوي به ارعاب كارمندان و قرار دادن آنان در برابر نهضت استقلال‌ طلبانه ملت ايران، جلب شد. همان‌گونه كه اشاره شد، تصور مي‌رفت از اين طريق مقاومتي در درون صفوف مردم عليه نهضتي كه آغاز شده بود شكل خواهد گرفت. منصور رفيع‌زاده در اين زمينه به نقل از رياست ساواك مي‌گويد: «در اين هنگام تيمسار (نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه درمي‌آمد ادامه داد: «مي‌داني هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را درب و داغان كرديم؟ چند تا آتش‌سوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم؟ چه تعداد آدم در جا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من گفت اين كافي نيست بيشتر بكشيد! بيشتر آتش بزنيد. من ديگر نمي‌توانم. من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.» - «به خاطر خدا به من بگوييد دليل اين كارها چيست؟» «براي اينكه چنين نشان داده شود كه اين اعمال تروريستي است براي اين كه به مردم قبولانده شود كه دشمناني وجود دارد و اين كه دشمنان كمونيست هستند...».(خاطرات منصور رفيع‌زاده، آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص320) البته خود آقاي قره‌باغي نيز به اين واقعيت اذعان دارد كه ساواك چنين جناياتي را براي بدنام كردن نهضت مردم صورت مي‌داده است. وي همچنين به صراحت از اطلاع محمدرضا پهلوي از آن سخن به ميان مي‌آورد: «روزي مرحوم سپهبد صمديان بود رئيس شهرباني وقت خواست و آمد به وزارت كشور و گفت دو مطلب آمده‌ام خدمت شما بگويم. يكي اين كه مي‌گويند يك مقدار از اين كارها را خود ساواك مي‌كند. گفتم يعني چه؟ چطور چنين چيزي ممكن است؟ گفت بله يك مبل فروشي اظهار كرده است كه شب آمدند و به ما خبر دادند كه فردا قرار داشت ناحيه شما را شلوغ كنيم و آتش بزنيم... تصميم گرفتم خود هم بروم حضور اعليحضرت و مطالب را بي‌پرده عرض كنم. رفتم حضورشان و گفتم جريان اين است رئيس شهرباني اين طور مي‌گويد و خودش هم گويا به عرض رسانيده است. البته نفرمودند كه به عرض رسانيده بود يا خير، همين طور گوش مي‌كردند، در مورد ساواك گفتند كه بله نخست‌وزير فكر مي‌كند همه اين كارها زير سر ساواك است. شما كاري به اين كارها نداشته باشيد، شما كار خودتان را انجام بدهيد!».(ص30) به اين ترتيب محمدرضا پهلوي در همان زمان هماهنگ بودن ساواك با خويش را در اين جنايات مي‌پذيرد و به وزير كشور دستور مي‌دهد كه در اين زمينه دخالت نكند. هرچند تصور ديكتاتور بر آن بود كه در چارچوب يك سياست دوگانه - يعني شعار ايجاد نظم و خود آشوب ايجاد كردن - قادر خواهد بود بهانه‌هاي لازم را براي سركوب و قتل‌عام نيروهاي مخالف به دست آورد، اما همين دوگانگي موجب سردرگمي عوامل اجرايي دستگاه ديكتاتوري مي‌شد. جالب اينكه قائم‌مقام حزب رستاخيز ضمن ابراز وحشت از تظاهرات آرام و تأثيرگذار مردم در نيروهاي حكومت نظامي هرگونه اقدام جنايتكارانه توسط شاخه پيشرو حزب رستاخيز و ساواك را براي مخدوش ساختن وجهه نيروهاي طرفدار استقلال كشور مردود مي‌شمارد: «سرانجام گفتم: اگر سياست ما همين باشد كه شورشيان آزادانه تظاهرات برپا كنند و گل بر سر لوله تفنگ سربازان نهند و سربازان هم ابتدا به سكوت برگزار كنند و سپس با لبخند پاسخ بدهند اين بلواگران مسلط مي‌شوند.»(يادمانده‌ها از بربادرفته‌ها، خاطرات سياسي و اجتماعي دكتر محمد حسين موسوي، سال 2003 م، انتشارات مهر، كلن آلمان، ص461) در حالي ‌كه براي رفع همين وحشت از جذب شدن سربازان به خيل تظاهركنندگان، اقداماتي به منظور بدنام كردن تحول و تغييرخواهان صورت مي‌گرفت همين مقام حزب رستاخيز ادعا مي‌كند: «در روزنامه‌ها نوشته شده بود و گفته شده بود حزب رستاخيز مي‌خواهد به مقابله با آشوبگران يا به اصطلاح آنروز «آزاديخواهان» پردازد و از سوي ديگر از طرف حزب هيچگونه عملي نشان داده نشد، ناگهان ديديم كه از هر چند روز گفته مي‌شود بمبي در خانه يكي از كساني كه آن روز عنوان سردسته مخالفين و طرفداران دموكراسي را داشتند منفجر شده است و آن را به حزب رستاخيز نسبت مي‌دادند و مقدمه اجراي طرح مورد بحث مي‌شمردند... عجيب‌تر آن‌كه هيچ‌كدام از اين بمب‌ها كه حقيقت نداشت، آسيبي به كسي يا چيزي نرساند ولي انعكاس تبليغاتي آن اجتماع ايران را به لرزه درآورد. من تا امروز علت واقعي اين امر و ايجاد كننده اين بلوا و آشوب‌ها را نه مي‌دانم و نه مي‌شناسم ولي حدس مي‌زنم كه اين كار از طرف خود مخالفين و دارودسته آنان مخصوصاً چپي‌ها يا فلسطيني‌ها بوده كه در اين كارها مهارت كامل دارند و با برنامه‌ريزي خاص و دقيقي، از آن، همانند آتش زدن سينما ركس آبادان، بهره‌برداري مي‌كردند. به عبارت ديگر آنها ترقه مي‌تركاندند و نام بمب بر آن مي‌گذاشتند و دستگاه و رژيم را متهم مي‌كردند...».(همان، ص445) اين نوع روايتگري در خارج كشور براي تحريف رخدادهاي انقلاب گسترش چشمگيري يافته است. شايد اگر قائم‌مقام حزب رستاخيز كه سناتور نيز بوده است دستكم يكبار خاطرات رئيس خود در حزب يعني عبدالمجيد مجيدي را مي‌خواند به اين صراحت برنامه‌هاي ايجاد اغتشاش توسط ساواك و نسبت دادن به آزاديخواهان را نفي نمي‌كرد؛ البته لازم به ذكر است كه قطعاً شاخه پيشرو حزب كه رياست آن با مجيدي بود برنامه‌هاي خشونت‌آميز فراواني براي جلوگيري از نهضت مردم به اجرا گذاشته بود، اما مجيدي در مورد انفجارات در خاطراتش به صراحت مي‌گويد‌: «ع.م- من آن موقع در دولت نبودم، ولي هماهنگ كننده جناح پيشرو در حزب رستاخيز بودم. گفتم كه جناح پيشرو حاضر است پشت سر شما بيايد و هر نوع كمكي لازم است به شما بدهد و بين شما و دستگاههاي انتظامي و شهري ارتباطات لازم را برقرار بكند و كمك بكند. اين را من رسماً اعلام كردم. اين را گويا، خوب، بعضي‌ها نپسنديدند. موقعي بود كه ساواك ديگر آن نقش قبليش را عوض كرده بود و نقش ديگري بازي مي‌كرد- براي اين كه سابوتاژ بكند (در) اين حرفي كه من زدم چون استقبال خيلي خوب از آن شده بود... اما اين كارها را كرديم. يك روز شنيديم كه بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدايت متين دفتري و آن يكي ديگر هم دكتر سامي كه بعداً وزير بهداري همين انقلابيون شد. به هر صورت چهار تا بمب در پشت در خانه آنها گذاشتند كه به هيچ كسي هم آسيبي نرسيد فقط يك سروصدايي كرد و نمي‌دانم، مثلاً بمبي بود كه [اگر] در خانه يك كسي [منفجر مي‌شد] ممكن [بود] لطمه بزند. بعداً مقداري تراكت پخش كرده بودند كه من [مجيدي] تا بودم كه دستور داده‌‌ام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار خود ساواك بود...»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، وزير مشاور و رئيس سازمان برنامه و بودجه 6-1351، طرح تاريخ شفاهي هاروارد در سال 64، انتشارات گام نو، تهران در سال 81، ص179) فراگيري اطلاع از جنايات گسترده ساواك كه با هدايت مستقيم شاه صورت مي‌گرفت موجب آگاه شدن همان كارمنداني شد كه بعضاً با حقوق‌هاي بالايي با دربار پهلوي همراه شده بودند. به عبارت ديگر، آتش‌سوزي ادارات، فروشگاه‌هاي بزرگ زنجيره‌اي در زمان حضور مردم در آنها، بمب‌گذاري‌ها و ... نه تنها نتوانست كمترين خدشه‌اي بر چهره انقلابي آرام و آگاهي‌بخش وارد سازد، بلكه چهره شاه را كه تا آن زمان براي كساني ناشناخته مانده بود كاملاً روشن ساخت. به اين ترتيب جنايات هولناك طراحي شده، قشر كارمند را كه تا آن زمان كاملاً به صفوف ملت نپيوسته بود به شناخت قاطعي از ماهيت ضدمردمي دربار پهلوي رساند. مشاور خانم فرح ديبا در شرح ملاقاتش با محمدرضا در اين زمينه مي‌نويسد: «شاه براي اينكه خودش را قانع كند كه چاره ديگري (جز خروج از كشور) نيست، مورد ديگري عنوان كرد: درباره موضوعي كه امروز صبح پيش آمده است، مايلم توضيحاتي دهيد: در حدود نيم ساعت پيش مطلع ‌شدم، پزشكان و پرستارهاي بيمارستان قلب، كه مادرم با سرمايه شخصي و هداياي افراد، آن را ساخته است و در نتيجه نام وي بر آن مي‌باشد، طي گرد‌هم‌آئي كه در بيمارستان تشكيل داده‌اند خواستار تعويض نام آن به نام علي شريعتي شده‌اند... اين تغيير نام ناگهاني بيمارستان «مادر» عميقاً شاه را جريحه‌دار كرده بود و اگرچه جملاتي نسبتاً آرام‌بخش به او مي‌گفتم، اما بر اين باور بودم كه جدائي شاه و ملت ايران براي هميشه صورت گرفته است، زيرا تغيير رفتار ناگهاني كاركنان بيمارستاني كه به وسيله دربار و دفتر مادر شاه، اداره مي‌شده و او آنها را استخدام كرده بود، نه به يك حزب سياسي بستگي داشت و نه به توطئه بين‌المللي. اين به آن معني بود كه همه چيز از درون درهم مي‌ريزد و اين تمام كشور است كه از سلطنت روي گردانيده و به طور آشتي ناپذيري رابطه‌هايش را با آن گسسته است.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، سال 72، صص1-240) هرچند آقاي قره‌باغي در اين كتاب و در مصاحبه با بي‌بي‌سي به صراحت مقوله ايجاد «آتش‌سوزي» را به عنوان بخشي از برنامه‌هاي ساواك (كه در هماهنگي كامل با شاه عمل مي‌كرد) براي ايجاد جو رعب و وحشت و تحت فشار قراردادن مردم، مطرح مي‌سازد، اما همچنان آقاي احمد احرار (يعني كسي كه به صورت افراطي با سؤالات خود سعي در القاي گرايش خاصي را دارد) مدعي مي‌شود كه جنايت سينما ركس توسط مخالفان رژيم پهلوي رخ داده است: «احمد احرار- ...بسياري عقيده دارند كه حادثه آتش‌سوزي سينما ركس آبادان و انعكاس گسترده آن و هيجاني كه به دنبال آورد علت اصلي استعفاي دكتر آموزگار و تغيير كابينه او بود. در اين ترديد نيست كه حريق سينما ركس و كشته شدن نزديك به چهارصد نفر در آن حادثه فجيع، تلاطم عجيبي در جامعه برانگيخت و دولت را در وضع دشواري قرار داد. شايد در شرايط ديگري اگر اين حادثه پيش آمده بود كمك مي‌كرد به دولت كه آن را مستمسك قرار دهد براي حمله متقابل؛ و با استفاده از فرصت، اوضاع را تحت كنترل درآورد. قرائني در دست داريم كه آقاي خميني و اطرافيان ايشان هم در نجف نگران اين موضوع بودند كه مبادا علل و عوامل آتش‌سوزي آشكار شود و مردم بدانند اين حادثه و حوادث مشابه آن از كجا هدايت مي‌شود و با چه هدفي صورت مي‌گيرد. اما از آنجا كه شرايط، شرايط خاصي بود، حادثه به حربه‌اي بر ضد دولت تبديل شد و مخالفان، دولت را مسبب آتش‌سوزي معرفي كردند...».(ص17) در بخش ششم كتاب، مجدداً نويسنده، داستان مفصلي را در مورد آتش‌سوزي‌ها و در رأس آن‌ها جنايت سينما ركس آبادان در قالب سؤالي القايي مطرح مي‌سازد. اين‌بار سؤال كننده فراموش مي‌كند كه در فراز ديگري به صراحت پذيرفته كه ساواك براي ايجاد رعب و وحشت دست به اين‌گونه اقدام‌ها مي‌زد: «احمد احرار- يكي از مسائلي كه آقاي باهري در خاطرات خود ذكر مي‌كند و آن را هم از دلائل استعفاي خود مي‌داند موضوع پرونده متهم يا متهمين آتش‌سوزي سينما ركس آبادان است. خيال مي‌كنم در مورد اين قضيه، حضرت عالي كه وزير كشور بوديد از جريان امر مطلع باشيد. بنده خاطرم هست كه همان ايام از آقاي شريف‌امامي شنيدم كه گفتند در ضيافتي كه به افتخار يكي از ميهمانان خارجي- اگر اشتباه نكنم ضياءالرحمن رئيس‌جمهوري بنگلادش- ترتيب يافته بود آمدند آهسته چيزي به اعليحضرت گفتند. ايشان از سر ميز برخاستند و رفتند و وقتي برگشتند به من و سپهبد مقدم اشاره كردند كه برويم... گفتند الان صدام حسين بود كه تلفن مي‌كرد و خبر داد كه عراقي‌ها كسي را در موقع عبور از مرز گرفته‌اند و او اعتراف كرده كه از عوامل آتش‌سوزي سينما ركس بوده است... در 13 شهريور 57 آقاي دكتر باهري كه وزير دادگستري بود اعلام كرد دومين عامل آتش‌سوزي سينما ركس هم دستگير شد. من نمي‌دانم اين دومي كه بود ولي يادم هست در همان ايام شخصي بنام سيدعلي اندرزگو معروف به شيخ عباس تهراني در جريان زد و خورد با مامورين ساواك تير خورد و دستگير شد. اين شخص از فعالان بود و مرتبا به سوريه و لبنان و عراق مي‌رفت و با آقاي خميني ارتباط نزديك داشت... يكي دو روز بعد درگذشت ولي خبر مرگ او فوراً اعلام نشد. حسين اخوان توحيدي، كسي كه آن موقع در بغداد جزو محارم آقاي خميني بود و بعدها جدا شد و به مجاهدين پيوست نوشته است وقتي اطلاع رسيد كه شيخ عباس تهراني گرفتار شده است سخت باعث نگراني شد زيرا او از خيلي چيزها خبر داشت و اگر دهان باز مي‌كرد آشكار مي‌شد كه بمب‌گذاري‌ها و ترورها و تخريب‌ها و همين قضيه سينما ركس آبادان كار چه كساني است. به همين دليل آقاي خميني براي اين كه پيشگيري كند اعلاميه‌اي صادر كرد و در آن اعلاميه نوشت «در آينده دور يا نزديك ممكن است فرد يا افرادي را بياورند كه اقرار كنند در اين حادثه دست داشته‌اند. اين افراد يا مامورند و يا از بهترين و متدين‌ترين افرادي هستند كه براي كشتن آنان هيچ وسيله‌اي را بهتر از اين نمي‌دانند».(ص72) آقاي احرار در طرح اين موضوعات القايي‌اش، مطالب خلاف واقع بسياري را به يكديگر مرتبط مي‌سازد تا به نتيجه مورد نظر دست يابد: 1- نسبت دادن عبارت داخل گيومه به امام خميني(ره) كه به هيچ وجه در پيام ايشان در مورد حادثه سينما ركس وجود ندارد و صرفاً مي‌توان آن را «جعلي» خواند. رهبر نهضت اسلامي در اطلاعيه خود در همان زمان به نكات بسياري دقيقي اشاره داشتند: «قراين نيز شهادت مي‌دهد كه دست جنايتكار دستگاه ظلم در كار باشد كه نهضت انساني- اسلامي ملت را در دنيا بد منعكس كند. آتش‌ را به طور كمربند در سراسر سينما افروختن و بعد توسط مامورين درهاي آن را قفل كردن، كار اشخاص غير مسلط بر اوضاع نيست. گفتار شاه كه: تظاهركنندگان مخالف من «وحشت بزرگ را وعده مي‌دهند؛ و تكرار آن پس از واقعه كه: همان وعده بوده است، شاهد ديگري بر توطئه است؛ نه اينكه واقعاً شاه يك غيبگوي بزرگ است!... من به ملت بزرگ ايران اعلام خطر مي‌كنم، خطر اينكه دستگاه اين‌گونه اعمال وحشيانه و ضد اسلامي را در ساير شهرهاي ايران انجام دهد تا تظاهرات پاك مردم شجاع ايران را كه با خون خود ريشه درخت اسلام را آبياري مي‌كنند لوث نمايند. لازم است گويندگان، مطلبي را كه به نابودي انقلاب رهايي بخش اسلام منجر مي‌شود براي مردم روشن نمايند.»(صحيفه امام، جلد3، 31 مرداد 1357، نجف) در اين بيانيه رهبر نهضت اسلامي به نكات دقيقي اشاره مي‌نمايد ازجمله اين‌كه محمدرضا پهلوي يك روز قبل از اين جنايت دهشتناك وعده «وحشت بزرگ» را داده بود. خوشبختانه اين موضعگيري بهنگام و هشيارانه رهبري مردم، جلو انحراف افكار عمومي و سردرگمي را گرفت. 2- آقاي احرار مدعي است در زمان حادثه، محمدرضا پهلوي ميزبان رئيس‌جمهور بنگلادش بوده و در همان ضيافت به برخي مسئولان اشاره مي‌كند كه براي مشورت به اتاق ديگري بروند. روايت هوشنگ نهاوندي كه به دربار نزديكتر بود به گونه ديگري است. وي در اين زمينه مي‌گويد: «روز 19 اوت، كه پنج‌شنبه‌اي بود اوايل بعدازظهر، آتشي سينما ركس آبادان پايتخت صنعت نفت را سوزاند و ويران كرد. چهارصد و هفتاد تن كه بيشترشان زنان و كودكان بودند خفه شدند يا سوختند و مردند... حكومت با بي‌خيالي به اين ماجرا پرداخت. به گونه‌اي كه گويا يكي از «حوادث» معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند كه زياد به اين ماجرا بند نكنند و مطبوعات نيز تقريباً همين‌گونه رفتار كردند. اين روش برخورد، افكار عمومي را شگفت‌زده و منزجر ساخت. اعليحضرتين در نوشهر بودند. نه نخست‌وزير و نه وزيري از دولت او به خود زحمت رفتن به آبادان را داد. چرا اين روش را برگزيدند؟»(آخرين روزها، خاطرات دكتر هوشنگ نهاوندي، ترجمه بهروز صوراسرافيل و مريم، شركت كتاب لس‌آنجلس، 83، ص134) آقاي نهاوندي در فراز ديگري مي‌افزايد: «شام 20 اوت در باغ‌هاي زيباي كاخ او (تاج‌الملوك) برپا شد. معمولاً هزار نفري به آن مهماني دعوت مي‌شدند... يكي از پيشخدمت‌هاي شاه از شش نفر از مدعوين دعوت كرد كه به تالار كاخ بروند در آنجا شاه ايستاده بود و با آنان دست داد اين دفعه نقاب از چهره‌ي او فرو افتاد و نگراني‌اش مشهود بود. از آنان پرسيد: «شماها خبرهاي آبادان را شنيده‌ايد؟»... چند روز بعد هنگامي كه همگان از ابعاد فاجعه‌ي آبادان آگاهي يافتند مخالفان تندرو رژيم از مهماني باشكوه و آتش‌بازي آن شب به سود خود استفاده كردند و آن را به باد انتقاد گرفتند. مي‌گفتند هنگامي كه شهر يكپارچه عزادار است، آنان در دربار سرگرم رقص و آتش‌بازي هستند. اشتباه بزرگي روي داده بود. بايد آن مهماني را متوقف مي‌كردند و از خير آتش‌بازي چشمگير هم مي‌گذشتند- بايد حتي عزاي ملي اعلام مي‌كردند اين ماجرا ضربه‌ي شديدي به رژيم بود.»(همان، صفحات 2-140) 3- نويسنده به نوعي ماجراي شهيد اندرزگو را مطرح مي‌سازد كه گويا وي قبل از شهادت به دخالت در ماجراي سينماركس اعتراف كرده است، در حالي‌كه اين شهيد بزرگوار در همان صحنه درگيري با ساواك به تعداد بسياري تير خورد و به شهادت رسيد. تصويري كه ساواك از صحنه درگيري تهيه كرده به روشني گوياي اين واقعيت است؛ البته مقدم - رئيس وقت ساواك- در گزارش خود مدعي است كه وي در راه انتقال به بيمارستان فوت كرده است: «به تيمسار رياست اداره دادرسي نيروهاي مسلح شاهنشاهي از ساواك... در ساعت 45/18 روز 2/6/57 هنگاميكه سيدعلي اندرزگو بمنزل يكي از مرتبطينش بنام اكبر حسيني واقع در خيابان ايران ميرفت بوسيله مامورين محاصره و از آنجا كه گزارشات رسيده حاكي از مسلح بودن مشاراليه و حمل مواد منفجره بوسيله او بود، به وي دستور ايست و تسليم داده شد كه ناگهان ياد شده با حركات غيرعادي در صدد فرار برآمد و مامورين بناچار بسوي او تيراندازي و در نتيجه مشاراليه مورد اصابت گلوله واقع و در راه انتقال به بيمارستان فوت نمود... رئيس سازمان اطلاعات و امنيت كشور سپهبد مقدم.»(سردار سرفراز، مركز بررسي اسناد تاريخي سال77، صص8-497) بنابراين ادعاي اين‌كه شهيد اندرزگو مطلبي در اختيار ساواك قرار داده باشد كاملاً خلاف واقع است. 4- آقاي احرار كه مي‌داند نمي‌تواند ماجراي سينما ركس آبادان را از ساير آتش‌سوزي‌هايي كه به اعتراف خود وي، ساواك عامل آنها بود و آقاي قره‌باغي مستندات روشني بر اين دخالت عرضه مي‌دارد، جدا كند، در اين فراز كليه بمب‌گذاري‌ها و ترورها و تخريب‌ها را به مخالفان استبداد نسبت مي‌دهد، در حالي‌كه قبلاً عنوان داشته بود: «ا.ا- درباره حوادث خياباني و نقش مامورين ساواك ما هم چيزهايي شنيده بوديم. گويا اين طور فكر شده بود كه اگر يك اغتشاشات مصنوعي در شهر، بخصوص در خيابان‌هاي بالاي شهر تهران، راه بيفتد و مغازه‌‌ها را آتش بزنند و ايجاد هراس بكنند مردم نگران امنيت خودشان خواهند شد و افكار عمومي برانگيخته مي‌شود و اكثريت خاموش به صدا درمي‌آيند».(ص32) بنابراين در همان زمان هم قدرت‌هاي مسلط بر ايران و دربار اين‌گونه مي‌انديشيدند كه با نسبت دادن اين جنايات به مردم به پا خاسته و معترض كه به صورت آرام تظاهرات مي‌كردند قادر خواهند بود مردم را در برابر مردم قرار دهند، اما همان‌گونه كه در همان زمان تبليغات نتوانست اين هدف را تأمين كند امروز نيز آقاي احرار نيز قادر نخواهد بود چنين جعلياتي را به تاريخ تحميل كند. در حالي‌كه مركز پليس در چند قدمي سينما ركس آبادان قرار داشت چگونه ممكن بود كسي يا كساني از مخالفان بتوانند در زمان فعاليت سينما وارد سالن شوند، يك باتري ساعتي كار بگذارند، دربها را قفل كنند، سرتاسر اطراف سالن را به بنزين آغشته نمايند و هيچ‌كس اعتراضي به آنان نكند و به پليس هم اطلاع داده نشود؟ استمپل عضو ارشد سفارت آمريكا در تهران در گزارش محرمانه خود به واشنگتن در همان زمان مي‌نويسد:‌ «در شب 19 اوت [28 مرداد] تعداد 600 نفر در سينما مشغول تماشاي فيلمي [به نام گوزنها] از يك هنرمند مشهور ايراني بودند كه سينما دستخوش آتش‌سوزي شد. كسي كه آتش را در سينما افروخت، همه تماشاگران به استثناي چند نفر را به قتل رساند. يك تحقيق رسمي نشان مي‌داد كه ديوارهاي سالن با بنزين خيس بوده است و آتش‌سوزي با يك باطري خودكار ساعتي آغاز شده است. در ورودي و خروجي قفل بوده است و پليس و ماشين‌ها و تجهيزات آتش‌نشاني دير رسيده‌اند.»(جان‌دي استمپل، درون انقلاب ايران، ترجمه منوچهر شجاعي، انتشارات رسا، صص1-160) چگونه ممكن است پليس كه مقر آن در فاصله بسيار اندكي از سينما قرار داشت دير در محل حادثه حاضر شود؟ همچنين آتش‌نشان‌هاي بسيار پيشرفته شركت نفت كه ايستگاه آنها نيز در فاصله كوتاهي از سينما قرار داشت بعد از كشته شدن همه مردم اقدام كنند؟ پاسخ اين مطلب را مي‌توان در اعتراف نماينده ساواك در آمريكا هنگام نقل سخنان اويسي يافت: «بعداً تيمسار اويسي به من گفت كه شاه او را محرمانه به حضور پذيرفت و به وي گفت كاري كند تا سربازانش آتش‌سوزي‌هايي را كه توسط نيروهاي ويژه ساواك ايجاد مي‌شود خاموش ننمايد.»‌(خاطرات منصور رفيع‌زاده، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76،ص366 ) آقاي قره‌باغي نيز در پيگيري علت خاموش نشدن آتش‌سوزي‌ها به عنوان وزير كشور همين پاسخ را دريافت مي‌دارد؛ بنابراين اگر سينما ركس در چند قدمي مقر پليس و با فاصله كمي از ايستگاه آتش‌نشاني بسيار مجهز مي‌سوزد و همه انسان‌هاي بيگناه محصور شده در آن به کام مرگ كشيده مي‌شوند، اين برنامه صرفاً در چارچوب وعده «وحشت بزرگ» محمدرضا پهلوي معني مي‌يابد. بايد همه عوامل دست به دست هم مي‌دادند تا اين وعده محقق شود. جنايت‌پيشگان ساواك آتش‌افروزي كنند و عوامل شهرباني و فرمانداري نظامي مانع از خاموش كردن شعله‌هاي آتش شوند تا به زعم درباريان وحشتي شكل گيرد. اظهارات قره¬باغي دستکم در مورد يک صحنه از آتش سوزيهاي گسترده در تهران بسيار گوياست: «ارتشبد قره‌باغي- روز چهاردهم آبان، از حوالي ظهر گزارش‌هايي به وزارت كشور مي‌رسيد كه در نقاط مختلف شهر آتش‌سوزي است. اشخاص مختلف تلفن مي‌كردند و از آتش‌سوزي‌هاي متعدد خبر مي‌دادند. از پنجرة اتاق وزير كشور در طبقه ششم ساختمان وزارتخانه که در جنوب پارک شهر قرار داشت نگاه کردم و ديدم از نقاط مختلف آتش و دود زبانه مي‌كشد. ضمناً بعضي اشخاص كه تلفن مي‌كردند مي‌گفتند مأمورين فرمانداري نظامي و مأمورين پليس كه آنها هم مأمور فرمانداري نظامي تلقي مي‌شدند ايستاده‌اند نگاه مي‌كنند و هيچ اقدامي انجام نمي‌دهند. من تلفن كردم به سپهبد صمديانپور رئيس شهرباني و گفتم اينطور گزارش مي‌دهند، قضيه از چه قرار است؟ گفت بله، درست است شهر را در نقاط مختلف به آتش كشيده‌اند. گفتم پس چطور اقدام نمي‌كنيد؟ گفت فرماندار نظامي دستور داده است كه مداخله نشود.»(ص 94) اما از آنجا كه نهضت مردم مركزيتي مدبر و فهيم داشت به سرعت ترفندهاي خائنان به ملت ايران را كشف مي‌كرد و به اطلاع همگان مي‌رساند؛ لذا اين جنايات نه تنها موجب وحشت و سردرگمي مردم نمي‌شد، بلكه به دليل آگاهي از ريشه‌ وقوع آن، عزم ملت را در سرنگوني رژيمي كه تا آن زمان به اين ميزان آن را جنايتكار و خائن نمي‌شناختند راسخ‌تر كرد. نكته حائز اهميت اينكه حتي قشر خاموش و بي‌تفاوت با چنين شوك‌هايي از لاك خود خارج و با سيل استقلال‌طلبي همراه گردبد؛ البته بايد اذعان داشت در يك نهضت مردمي فراگير، نيروهاي سازمان‌هاي مختلف ضدمردمي نيز مي‌توانند به صورت پنهان تأمين كننده نيازهاي نهضت استقلال طلبانه باشند. اين واقعيت در مورد انقلاب اسلامي بسيار تعيين كننده بود. نفوذ رهبري اين نهضت در ميان توده‌هاي سازمان‌هاي مختلف علاوه بر زمين‌گير كردن برنامه‌هاي كشورهاي سلطه‌گر و دستگاه ديكتاتور موجب مي‌گرديد كه آخرين اطلاعات دربارة تصميمات سازمان‌هاي تعيين كننده از كانال‌هاي مختلف به ستاد رهبري انقلاب برسد؛ لذا هم به سرعت ترفندها خنثي مي‌شد و هم قدرت ابتكار عمل از آن دستگاه عريض و طويل سلب مي‌گرديد. براي نمونه، ارتشي كه افسران عالي‌رتبه‌اش در درون پادگان‌ها و ستادهاي خود احساس امنيت نمي‌كردند چگونه مي‌توانست به نفع آمريكا و محمدرضا پهلوي قدرت ابتكار عمل داشته باشد: «خاطرم مي‌آيد وقتي من رئيس ستاد شدم از ضداطلاعات دستور رسيده بود براي رفتن به نخست‌وزيري از اتومبيل استفاده نكنم، با هليكوپتر برويم. با هليكوپتر از ستاد مي‌رفتم به باغشاه و از باغ‌شاه كه نزديك كاخ نخست‌وزيري بود با اتومبيل مي‌رفتم نزد نخست‌وزير. حتي روزهاي آخر گفتند آنجا هم دور از احتياط است و بايد در دانشكده افسري از هليكوپتر پياده شويم. البته دو بار هم به هليكوپتر من تيراندازي شد، حالا چه طور فهميده بودند من در آن هليكوپتر هستم و از ميان چند هليكوپتري كه با هم حركت مي‌كرد كدام يك مال من است قطعاً‌ به نحوي اطلاع داشتند، جاسوس داشتند به هر حال، اوايل كه مي‌رفتيم به باغشاه ديدم در داخل سربازخانه يك صورت‌بندي عجيب و غريبي است. تفنگ به دست‌ها دور تا دور مي‌گيرند و محصور مي‌كنند تا اين كه رئيس ستاد از هليكوپتر پياده شود. خيلي ناراحت شدم كه خوب، اگر من كه رئيس ستاد هستم نتوانم در باغشاه، در يك سربازخانه، پهلوي سربازها بيايم پائين و اعتمادي نباشد در روحيه سربازها و درجه‌دارها تاثير خيلي نامطلوبي خواهد داشت... يك روز كه آمدم باز از هليكوپتر ديدم عده زيادي آن كنار تفنگ به دست دارند حركت مي‌كنند. وقتي پياده شدم به فرمانده پادگان كه اداي احترام كرد گفتم من كه به شما گفته بودم كسي نباشد. اين‌ها كي بودند؟ گفت به ما مربوط نبود. اين‌ها محافظين سرلشكر خسروداد بودند كه ايشان را در داخل سربازخانه معيت مي‌كنند. يعني يك صورت‌بندي نظامي، به اصطلاح ژ.ث در دست و آقاي خسروداد در وسط آنها مي‌رفت به قسمت خودش در چنين حالتي بود كه مي‌گفتند سرلشكر خسروداد قصد كودتا داشت.» (صص6-405) وحشت سران وابسته ارتش از بدنه آن عملاً موجب انزواي كساني شده بود كه آمريكا و انگليس در حفظ ديكتاتوري به آنها دل‌بسته بود. اين ميزان قدرت نفوذ يك جنبش مردمي در آن سالها به هيچ‌وجه قابل درك نبود. از نگاه ناظران بيروني، وضعيت ارتش به لحاظ لجستيكي و گستره سازماني بسيار چشمگير بود و خيره كننده، اما امروز بنا به اعتراف آقاي قره‌باغي قدرت مردمي آن‌چنان آن را از درون متلاشي كرده بود كه رأس اين سازمان پرهزينه با بدنه آن كاملاً در برابر هم قرار داشتند. آقاي قره‌باغي اطلاعات ارزشمندتري نيز در اين زمينه ارائه مي‌دهد و آن اينكه نيروهاي مردمي درون ارتش حتي بيسيم فرماند‌هان وابسته خود را شنود مي‌كردند و آخرين اطلاعات را در مورد تصميم‌گيري‌ها در اختيار آزاديخواهان و استقلال‌طلبان قرار مي‌دادند: «سرهنگ كيخسرو نصرتي در مصاحبه‌اي صريحاً گفت كه در شهرباني تلفن سپهبد رحيمي رئيس شهرباني و فرماندار نظامي را كنترل مي‌كرده‌اند و به مكالمات او گوش مي‌دادند و خبرها را به خارج مي‌رساندند. وقتي در سازمان‌هاي نظامي كه اساس كار بر انضباط است وضع چنين بوده باشد در جاهاي ديگر حتماً اين قبيل ارتباطات وجود داشته است و مخالفان از جريان كارها خبر پيدا مي‌كردند»(ص88) قره‌باغي در ادامه اين اعتراف به صراحت عنوان مي‌دارد كه در شب بيست و يكم بهمن ستون تانك‌هايي را كه سپهبد بدره‌اي به سوي مركز شهر گسيل داشته بود تا در كنار اقدامات ساير بخش‌هاي ارتش، دستگيري وسيعي در سطح تهران آغاز و به زعم بيگانه رأس نهضت از بدنه‌اش جدا شود، مردم از اين اقدامات مطلع بودند. آنچه رئيس ستاد ارتش در اين زمينه عنوان مي‌كند بسيار مهم و نيازمند مروري عميق است. همان‌گونه كه در اين مصاحبه عنوان مي‌شود، هايزر به سران ارتش توصيه مي‌كند از طريق آقاي ميناچي با آقاي بازرگان تماس بگيرند (هرچند آقاي قره‌باغي به صورت غيرواقعي تماس با آيت‌الله بهشتي را به اين توصيه مي‌افزايد كه در ادامه به آن اشاره خواهيم کرد) يكي از نتايج تماس‌هاي نزديك افسران عاليرتبه‌اي همچون مقدم، قره‌باغي و... را با مرحوم بازرگان مي‌توان در اين روز تعيين كننده مورد ارزيابي قرار داد. در حالي‌ كه مرحوم بازرگان به اظهارات آقاي قره‌باغي و مقدم اعتماد كرده بود و باور داشت كه ارتش قصد سركوب گسترده نهضت را ندارد، به مردم توصيه كردند كه مقررات حكومت نظامي را رعايت كنند و در خانه‌هاي خود بمانند. بر اساس همين اطلاعات، مرحوم طالقاني طي بيانيه‌اي خطاب به همافران، ترك درگيري با نيروهاي گارد را توصيه نمود و از مردم خواست تا براي جلوگيري از خونريزي، مقررات جديد حكومت نظامي را رعايت كنند، اما امام خميني(ره) بلافاصله با صدور بيانيه‌اي از مردم خواستند در خيابان‌ها استقرار يابند و با اين حضور توطئه‌ها را خنثي نمايند. بدون شك واكنش آيت‌الله طالقاني ناشي از اطلاعاتي بود كه افسران عالي‌رتبه ارتش از طريق آقاي بازرگان در اختيار ايشان قرار داده بودند. اما ارتباط امام با بدنه ارتش موجب شد كه خدعه آقاي قره‌باغي و مقدم در ايشان كارگر نيفتد و با تصميمي بجا و بموقع ضمن بي‌اثر ساختن آخرين تلاش‌هاي ارتش براي سركوب نهضت، از يك خونريزي گسترده جلوگيري به عمل آيد. به اين ترتيب مردم با آگاهي از برنامه گارد، ستون تانك‌هاي تحت فرماندهي بدره‌اي را در نقطه‌اي استراتژيك يعني ميدان امام حسين زمين‌گير كردند و تانك وي را آتش زدند. با مجروح شدن بد‌ره‌اي عملاً گارد در آن شب نتوانست ابتكار عملي از خود نشان دهد. آنچه آقاي قره‌باغي در اين فراز به آن معترف است بسياري از اظهارات بي‌پايه و اساسي را كه اين روزها در خارج كشور طرح مي‌شود، ازجمله اين‌ كه گويا آمريكايي‌ها خود به امام خميني(ره) نظر داشتند، كاملاً بي‌رنگ مي‌سازد. اگر به فرض آمريكايي‌ها از كارايي محمدرضا پهلوي نااميد شده بودند و قصد جايگزين كردن فرد ديگري را داشتند، نمي‌توانستند به كسي نظر داشته باشند كه پايه‌هاي نفوذ آنها را كاملاً متزلزل مي‌ساخت. آقاي قره‌باغي در چند فراز به درستي ارتش را آخرين برگ آمريكا كه سعي در حفظ آن داشتند عنوان مي‌كند، در حالي كه امام خميني(ره) بنا به اعتراف همگان با تمام توان درصدد خارج كردن اين برگ برنده از دست آمريكا بود و با نفوذ در بدنه ارتش توانست پايه‌هاي سلطه بيگانه را تخريب سازد؛ زيرا ساختار سلطه آمريكا بر ايران بيش از آنکه متكي به فرد ديكتاتور باشد بر شانه‌هاي ارتش گذاشته شده بود و امام با طراحي دقيقي، بدنه ارتش را كه جزئي از ملت ايران بود جذب كرد و رؤساي وابسته به بيگانه‌اش را كنار گذاشت. مرحوم بازرگان، قبل از انقلاب به اين واقعيت اذعان داشت كه امام در مسير حذف سلطه آمريكا قرار دارد كه وي به ويژه در بحث‌هاي خود در فرانسه با ايشان چنين چيزي را ناممكن مي‌پنداشت. غربي‌ها نيز از اين مسئله مطلع بودند كه مشي مرحوم بازرگان با امام خميني(ره) در اين زمينه بسيار متفاوت است. تأكيد هايزر به آقاي قره‌باغي براي تماس با بازرگان نيز به سبب همين شناخت بود؛ البته در فرازي از كتاب نام آيت‌الله بهشتي نيز در كنار بازرگان آورده شده است، اما در ديگر فرازها به ويژه در زمان ملاقات‌ها هرگز نامي از ايشان به ميان نمي‌آيد و در هيچ يك از ديگر منابع نيز اين ادعا مطرح نشده است كه به توصيه هايزر ملاقاتي بين سران ارتش و نماينده امام (يعني شهيد بهشتي) صورت گرفته باشد؛ بنابراين تأكيد هايزر بر ملاقات نيروهاي وابسته در ارتش با مسئول نهضت آزادي به دليل متفاوت بودن مواضع سياسي آنها در قبال آمريكا بوده است. آقاي بازرگان در مورد بحث‌هاي خود با امام در پاريس مي‌گويد: «گفتم (به امام) يك فاكتور فرض كنيم ملت، ملت و روحانيت، راجع به اينها حرف نمي‌زنم خودتان بهتر مي‌دانيد و مردم هم دنبال شما هستند و از اين حرفها، فاكتور دوم شاه و دربار است. فاكتور سوم آمريكا و غرب است ايشان طوري حرف مي‌زد كه يعني اصلاً اينها را كان‌لم يكن مي‌دانست. ديگر من بقيه حرفهايم را نزدم، وقتي ايشان اصلاً نمي‌خواست حتي تا اينجا جلو رفتيم و گفتم بالاخره آمريكا خوب، بد؛ ولي اين‌ها يك نوع واقعيتي است، يك چيزي است در دنيا حالا نه به لحاظ دوستي، به لحاظ دشمني و ضرر رساندن... ديدم ايشان اصلاً وزني و وزنه‌اي براي خودي و شاه قائل نيست... ايشان نه براي آمريكا ارزش و اثري قائل است و نه حاضر است متديكمان كار شود...»(مصاحبه بازرگان با حامد الگار، مواضع نهضت آزادي، ص133) مرحوم بازرگان در اين فراز از اظهارات خود به صراحت اذعان دارد كه قبل از انقلاب معتقد بوده است شاه و آمريكا واقعيت‌هايي در معادلات ايران هستند كه بايد پذيرفته شوند، اما رهبري انقلاب به هيچ وجه چنين موضوعي را نمي‌پذيرفته است. البته موضع قاطع امام خميني(ره) در قبال آمريكا در جريان تحميل كاپيتولاسيون بر ايران در ابتداي دهه چهل به خوبي جهت‌گيري‌هاي ايشان را به منظور رفع سلطه غرب بر ايران مشخص مي‌ساخت؛ بنابراين تناقض سخنان كساني كه موضع ضدآمريكايي انقلاب اسلامي را مربوط به پس از انقلاب عنوان مي‌كنند تا نتيجه بگيرند امام بدون نظر مثبت آمريكا نمي‌توانست سلطنت را سرنگون سازد و بدين ترتيب از تأثيرات انقلاب اسلامي بر ساير ملت‌ها بكاهند به قدري است كه تحليل‌گران را بي‌نياز از پرداختن جدي به آن مي‌نمايد. طبيعي است اگر جماعتي كه همواره در وابستگي سير كرده‌اند هرگز قدرت مردم را به حساب نياورند و در چارچوب درك آنان نگنجد كه ملتي بتواند در برابر بيگانه ايستادگي كند و به استقلال خود دست يابد. البته اين واقعيت را هم نبايد از نظر دور داشت كه همين نگاه محمدرضا پهلوي كه مي‌پنداشت همواره در ايران همه چيز با تدبير آمريكا و انگليس صورت مي‌گيرد در سرگرداني دربار و دستگاه ديكتاتوري بسيار مؤثر بود. طي سال‌هاي طولاني هر تغييري در ايران با اراده بيگانه صورت گرفته بود، لذا در مخيله چنين فردي هرگز نمي‌گنجيد كه با اراده مردم - كه وي براي آنها پشيزي ارزش قائل نبود - مي‌تواند تغييري بزرگ صورت گيرد؛ بنابراين هر چه آمريكا و انگليس تأكيد مي‌كردند كه «ما از تو حمايت مي‌كنيم با قاطعيت عمل كن!» زماني كه او با تظاهرات ميليوني مردم مواجه مي‌شود ترديد مي‌كند؛ زيرا هرگز باور نداشت كه مردم چنين قدرتي و توان سازمان‌دهي چنين تظاهرات عظيمي را داشته باشند. همين سرگرداني‌ها كه ناشي از عاجز بار آوردن محمدرضا توسط بيگانه بود بهترين فرصت را براي رشد سريع انقلاب فراهم آورد. شاه در طول سال‌هاي سلطنتش نمي‌توانست متكي به خويش تغييري در ساختار سياسي كشور ايجاد كند. قاسم‌ غني در نامه‌اي به عبدالحسين دهقان در مورد اجازه گرفتن محمدرضا از انگليسي‌ها براي افزايش اختيارات خود از طريق تشكيل مجلس مؤسسان مي‌نويسد: «يكسال پيش صاف و صريح سفير انگليز در طهران به يكي از وزراء گفته بوده است كه ما حاضر شديم روي اصرار هژير كه مي‌گفت اگر اعليحضرت اختيارات قانوني داشته باشند چنين و چنان خواهد شد و ما لازم است موافقت كنيم مجلس مؤسسان تشكيل شود و بدون هيچ تشنجي هم تشكيل گرديد و اختياراتي بايشان داده شد بعد معلوم شد شخصاً آن جوهر را ندارد.» (نامه‌هاي دكتر قاسم غني، به كوشش سيروس غني، انتشارات بكا، لندن، 1366، ص9) آقاي احرار نيز در اين كتاب اعتراف دارد كه تغيير هويدا با دستور آمريكا صورت گرفت، منتها وي مدعي است كه مدتها بود ديگر اين دخالت‌ها صورت نمي‌گرفت: «اعليحضرت اصولاً قصد تغيير هويدا را نداشت و مايل بود هويدا در نخست‌وزيري بماند و برنامه فضاي باز سياسي هم توسط خود او به مرحله اجرا درآيد. شهرت داشت كه اولين بار، وقتي خانم جانسون- همسر رئيس‌جمهور اسبق آمريكا- كه بعد از روي كارآمدن كارتر به ايران آمده بود، ضمن مذاكراتش با اعليحضرت راجع به لزوم تغيير كابينه صحبت مي‌كند ايشان تعجب مي‌كند و حتي خيلي ناراحت مي‌شود براي اين كه مدت‌ها بود شاه ديگر عادت نداشت از خارجي‌ها راجع به تغيير و تبديل دولت و نصب يا عزل وزرا چيزي بشنود و اين قبيل مداخلات خشم او را برمي‌انگيخت.»(ص18) محمدرضا پهلوي تغيير هويدا را علي‌رغم ميل خود، نه بر اساس دستور مسئولان وقت آمريكا، بلكه با اشاره همسر رئيس‌جمهور سابق اين كشور كه در آن زمان هيچ‌گونه جايگاه رسمي در قدرت نداشت انجام مي‌دهد. البته ابتهاج در خاطرات خود مي‌نويسد يك عنصر جزء سفارت آمريكا مسئولان عالي‌رتبه كشور را جابجا مي‌كرد: «دوئر (وابسته سفارت آمريكا) با اينكه سمت بي‌اهميتي در سفارت آمريكا داشت توانسته بود خود را به نحوي در محافل تهران جلوه بدهد كه مقامات دولتي او را شخص فوق‌العاده مؤثري در سياست آمريكا مي‌دانستند... مداخله اين شخص در امور داخلي ايران بحدي بود كه امروز كسي نمي‌تواند باور كند چگونه عضو كوچك يك سفارت خارجي مي‌توانسته در بردن و آوردن مامورين عالي مقام ايران اينگونه علني مداخله كند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاكاپرينت، سال 1991، ص246) اين روند تصميم‌گيري براي محمدرضا پهلوي حتي تا آخرين ماه‌هاي انقراض اين رژيم ادامه مي‌يابد. براي نمونه در مورد انتصاب رؤساي ساواك، منوچهر هاشمي- رئيس اداره هشتم اين سازمان مخوف- در خاطراتش مي‌گويد: «سالي كه ارتشبد نصيري قرار بود از سمت رياست ساواك منتقل و به سفارت در پاكستان منصوب شود، مرا به ماموريتي به پاريس اعزام نمود و در موقع خداحافظي به من تأكيد كرد كه تا مي‌تواني ماموريت خود را زودتر انجام بدهيد و به ايران برگرديد. قرار است من در شغل ديگري، سفارت در پاكستان، انجام وظيفه بكنم. من سرلشكر معتضد را به سمت رئيس و شما را به سمت قائم‌مقام ساواك به اعليحضرت پيشنهاد كرده‌ام و ايشان هم تصويب فرموده‌اند. زودتر مراجعت كنيد تا به حضور ايشان معرفي شويد. اما من در پاريس اطلاع پيدا كردم كه سپهبد مقدم به رياست ساواك تعيين شده است. اين ماجرا گذشت و من از پاريس، برگشتم... تا اينكه خود ايشان تلفن كرد و خواست به ملاقات ايشان بروم... ارتشبد نصيري در مورد مطلبي كه قبل از عزيمت من به پاريس در مورد رياست سرلشكر معتضد و قائم‌مقامي من گفته بود، توضيح داد كه: «آمريكائيها از طريق اردشير زاهدي پيغام داده بودند كه سپهبد مقدم مناسب‌ترين افسر براي رياست سازمان اطلاعات و امنيت كشور است. لذا اين انتخاب طبق نظر آنها انجام گرفته است.» (داوري، سخني در كارنامه ساواك، سرتيپ منوچهر هاشمي، انتشارات ارس، لندن، 1373، صص7-406) اين‌گونه دخالت‌هاي مستقيم بيگانه در اداره كشور موجب شده بود كه محمدرضا پهلوي نتواند به طور مستقل در شرايط بحران تصميم بگيرد، اما اين‌ كه چرا در مواجهه با خيزش سراسري ملت ايران آمريكايي‌ها حاضر نبودند خود هزينه سياست‌هاي اتخاذي را بپردازند به اين نكته بازمي‌گشت كه طبق تحليل همه كارشناسان با مشاهده فراگيري حركت مردم، سركوبي آن را از طريق نظامي ناممكن مي‌پنداشتند. آقاي قره‌باغي نيز بارها در اين كتاب به اين واقعيت اذعان دارد كه خيزش سال‌هاي 56 و 57 با نهضت ملي شدن صنعت نفت و قيام 15 خرداد 42 و... متفاوت بود؛ درگير شدن مستقيم آمريكا و انگليس در سركوبي قيام سراسري ملت ايران هزينه كلان و بي‌نتيجه‌اي را بر آنها تحميل مي‌كرد واز اين رو حاضر نبودند تجربه كودتاي 28 مرداد 1332 را اين ‌بار با ريسك بسيار بالايي تكرار كنند. در مقابل، محمدرضا پهلوي تمايل داشت همچون گذشته از كشور خارج شود و حاميانش بحران را برطرف نمايند و او را مجدداً به قدرت بازگردانند. اما همان‌گونه كه آقاي قره‌باغي مي‌گويد وضعيت، اين‌بار متفاوت بود: «ا.ق- دو نكته را لازم به يادآوري مي‌دانم؛ يكي مقايسه 15 خرداد با وقايع سال 56 و57 اين دو تا را نمي‌توان با هم مقايسه كرد. من در سال 1342 فرمانده دانشكده نظامي بودم و از جريانات تا حدودي اطلاع داشتم. واقعه 15 خرداد مسبوق به تداركات و زمينه‌هاي آنچناني نبود. حادثه محدود كوچكي بود. حالت يك انفجار محلي و موضعي داشت... اين حركت را مي‌شد با سرعت و قاطعيت از بين برد و بر آن مسلط شد. البته قاطعيت را منكر نيستم. اگر قاطعيت در كار نبود همان هم مي‌توانست دامنه پيدا كند ولي اوضاع مملكت در خرداد 42 به هيچ وجه با اوضاع سال‌هاي 56 و 57 قابل مقايسه نبود.»(ص12) بر اساس همين تحليل دقيق، آمريكا به محمدرضا پهلوي فشار مي‌آورد كه خود مسئوليت تصميمات لازم را به عهده گيرد، اما فردي كه در شرايط عادي عادت كرده بود ديگران برايش تصميمات كلان بگيرند، در شرايط بحران نمي‌توانست مذبذب نباشد. با اين وجود بعد از مجوز صريح كارتر كه وعده استقرار حقوق بشر را در ايران مي‌داد، محمدرضا پهلوي دولت نظامي را بر كشور حاكم ساخت. آقاي احرار در اين زمينه مي‌گويد: اما مطلب ديگري هم آن روز ايشان (شريف‌امامي) گفت و آن اين بود كه گفت اعليحضرت با من صحبت كردند و گفتند از طرف كارتر تلگرافي يا پيامي برايشان رسيده و رئيس‌جمهوري آمريكا قوياً و قاطعاً گفته است هر تصميمي شاه ايران براي استقرار نظم و امنيت بگيرد آمريكا از آن حمايت خواهد كرد. يادم هست كه متن آن پيام يا تلگراف را ايشان همراه داشتند و خواندند... اين را هم ضمناً اضافه كرده بود كه ما هيچ راه‌حل خاصي به شما پيشنهاد نمي‌كنيم. هرچه را شما تشخيص بدهيد و تصميم بگيريد تأييد خواهيم كرد. آقاي شريف امامي گفت بعد از اظهار اين مطلب اعليحضرت به من فرمودند حالا بايد دولتي كه جنبة نظامي داشته باشد تشكيل دهيم تا بتواند نظم را برقرار كند. (صص3-101) البته همان‌گونه كه اشاره شد، محمدرضا پهلوي براي كسب اين اجازه، آتش‌سوزي‌ها و انفجارات و تخريب وسيعي را تدارك ديده بود تا اين‌گونه وانمود سازد كه ايجاد فضاي بازسياسي، پايداري سلطه واشنگتن بر ايران را به مخاطره مي‌اندازد، زيرا تظاهرات آرام و بسيار منظم مردم هرگز اين بهانه را فراهم نمي‌كرد و هر روز بر وسعت مخالفت‌ها با رژيم پهلوي افزوده مي‌شد. هرچند با ايجاد اغتشاشات مصنوعي و جناياتي همچون سينما ركس آبادان زمينه سركوبي بسيار گسترده مردم فراهم شده بود، اما پهلوي دوم با علم به اينكه ايران براي آمريكا يك منطقه استراتژيك است با اين شيوه درصدد بود تا الگوي كودتاي 28 مرداد مجدداً تكرار شود. نكته‌اي كه اينجا مي‌بايست متذكر شد ادعاي دخالت بيگانه در دامن زدن به انقلاب يا تغيير سياست آمريكا و انگليس به عنوان پشتيبان اصلي محمدرضا پهلوي است. دربار پهلوي و كساني كه همچنان در رؤياي جاذبه‌هاي ويژه سلطنت به سرمي‌برند، آمريكا را به اين دليل كه مستقيماً به قتل عام مردم نپرداخت قابل سرزنش مي‌دانند و افرادي چون آقاي احرار اين سرزنش را تا مرز خيانت به شاه وسعت مي‌بخشند، اما آيا واقعاً آمريكا مي‌توانست بيش از اين كاري براي حفظ دست نشانده خود در ايران صورت دهد؟ دستكم افرادي چون آقاي قره‌باغي كه به گستردگي و فراگيري قيام ملت ايران در سالهاي 57 و 56 معترفند، معتقدند سركوب و كشتار هيچ‌گونه نتيجه‌اي نداشته است. همچنين اين ادعا كه محمدرضا پهلوي ريشه نهضت را نزد حاميان خويش مي‌دانسته نمي‌تواند رنگ و بويي از حقيقت داشته باشد؛ زيرا در اين صورت وي نمي‌بايست به آمريكا فشار مي‌آورد تا در ايران درگير شود. البته تخيلات افرادي كه به قدرت مردم هرگز اعتقادي نداشتند موجب سردرگمي محمدرضا پهلوي در آن مقطع حساس ‌شد، اما بسياري از عملكردهاي وي مؤيد آن است كه در كنار فقر درك و فهم دقيق، دادن امتياز به مردم را براي كاهش خشم آنان را به طور جدي در دستور كار خود قرار مي‌دهد. اگر آن‌گونه كه امروز جريانات وابسته به غرب ترسيم مي‌كنند پهلوي دوم بدون هيچ ترديدي به اين مسئله رسيده بود كه عامل اصلي خيزش مردم در خارج كشور قرار دارد طبعاً امتيازات متعددي به آن وادي مصروف مي‌داشت، كما اينكه در سال‌هاي قبل از آن محمدرضا توانسته بود با دادن امتيازات فراوان به اتحاد جماهير شوروي و سپس چين حمايت آنها را از گروه‌هاي ماركسيستي در ايران متوقف سازد و بساط آنها را به صورت موفقيت‌‌آميزي جمع نمايد. وي در آن سالها در مواجهه با چنين مخالفاني هرگز به مردم امتياز نمي‌داد، در حالي ‌كه اين مخالفان به دليل مسلح بودن به حسب ‌ظاهر خطرناك‌تر نيز به نظر مي‌رسيدند. در آن ايام، اين‌گونه مخالفت‌هاي داخلي از آنجا كه ريشه در خارج كشور داشتند با گاز رساني رايگان به روس‌ها و دادن امتيازات متعدد ديگر به ساير كشورهاي بزرگ ماركسيستي حل و فصل شد، لذا اگر محمدرضا پهلوي اين‌بار از مردم عذرخواهي مي‌كند، نزديكترين مهره‌ها به خود را به جرم فساد دستگير مي‌سازد، تاريخ هجري را كه نشان از احترام به فرهنگ ملي داشت مجدداً رايج مي‌سازد و ... بدين معني است كه علي‌رغم همه پريشاني‌هاي ذهني و عدم درك مردم به اين مسئله واقف شده بود که اين نهضت به ‌گونه‌اي نيست كه بتوان تحليل‌هاي كليشه‌اي را در موردش پذيرا شد. تا آن زمان هر حركت مخالف به خارج نسبت داده مي‌شد، اما اين ‌بار محمدرضا روي سخن خود را به مردم مي‌كند و به صراحت مي‌گويد: «من صداي انقلاب شما را شنيدم». سپس قول مي‌دهد كه خطاها تكرار نشوند و... حتي آمريكا براي اولين بار بعد از تصويب كاپيتولاسيون به شاه اجازه مي‌دهد تا آمريكايي‌هاي متخلف را دستگير كند و اين همه بدان معناست كه اجماعي در آن زمان وجود داشته است كه مردم ديگر به جان آمده‌اند و با همه وجود در صدد دستيابي به استقلالند و سركوبي چنين ملت مصممي هرگز نتيجه مطلوب ديكتاتوران را در پي نخواهد داشت. مشاور خانم فرح ديبا در روايتي از ملاقات خود با محمدرضا پهلوي اين واقعيت را از زبان وي منعكس مي‌سازد كه نمي‌توان با كشتار، ملت را از صحنه خارج كرد: «در اين موقع، شاه كه گويي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده، به سمت من خم شد و گفت: «با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند، چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار گلوله آنها را جذب مي‌كنند».(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيدآذري، انتشارات رسا، چاپ اول 1372، ص154) بنابراين ديكتاتور هم به اين واقعيت رسيده بود كه حتي با قتل‌عام يك ميليون نفر نيز نخواهد توانست قيام مردم را سركوب كند. به طور قطع اگر شاه از جان خود هراس نداشت و تصميم مي‌گرفت كشتار را گسترش دهد غرب هرگز با وي مخالفتي نمي‌كرد؛ زيرا در پي جدي شدن مخالفت‌ها و متزلزل شدن ارتش، آمريكا پيوسته ضمن اعلام حمايت از شاه، وي را به سركوب مردم تشويق مي‌كرد و در اين قضيه ‌چنان افراط مي‌شد كه عملاً استفاده از مليون براي ايجاد دولت آشتي ملي؟! ناممكن مي‌گرديد. براي نمونه به روايت مشاور خانم ديبا، صديقي يكي از شرايط خود را براي پذيرش نخست‌وزيري شاه اين‌گونه عنوان مي‌دارد: «اعليحضرت، صديقي خواهش ديگري هم دارد و آن اين است كه شما به متحدين انگليسي و آمريكايي خود تاكيد كنيد، به طور مداوم و هر روزه، نسبت به شما اعلام حمايت نكنند. صديقي مايل است در صورتيكه نخست‌وزير شد، از جيمي كارتر بخواهد ابراز حمايت دائمي خود را نسبت به رژيم ايران متوقف نمايد. از نظر او اين‌گونه سخنان براي ايرانيان تحقيرآميز است.» (همان، ص228) بنابراين تنها دلگيري دربار پهلوي آن بود كه چرا در مواجهه با جنبش سراسري اين‌بار مردم، همچون گذشته آمريكا و انگليس مستقيماً درگير نمي‌شوند. وقتي فردي چون اميراسدالله علم درك مي‌كند كه عملكرد دربار راهي براي مردم جز انقلاب باقي نگذاشته است چرا حاميان خارجي نبايد اين معنا را درك كنند و خود را به چاه ويل درافكنند: «جمعه 3/11/54-... افكار پيچيده دور و درازي مي‌كردم، ولي مطلبي كه مرا بيشتر تحت تأثير داشت مذاكراتي بود كه ديشب با [عبدالمجيد] مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چند تا پروژه مورد علاقه شاهنشاه را بايد با او مذاكره مي‌كردم. ديشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناكي از كمي پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن مي‌گفت كه بي‌نهايت ناراحتم كرد. يعني وضع به طوري است كه قاعدتاً بايد به انقلاب بيانجامد. اولاً بودجه امسال را با بيست و پنج ميليارد تومان كسري بسته‌اند ثانياً آن قدر پول هدر داده‌اند، چه در پروژه‌هاي بي‌ثمر، چه در خريدهاي بي‌ثمر، از جمله 4000 كاميون كه نه راننده و نه راه براي آن موجود است چه در خريد گندم و مواد غذايي، چه در خريد شكر كه واقعاً انسان شاخ درمي‌آورد و از همه بامزه‌تر اين كه مي‌گفت، من كه رئيس سازمان برنامه هستم، از اغلب اين مخارج تا پس از تهيه آنها هيچ‌گونه خبري نداشته‌ام. قرض‌هاي به دولت‌هاي خارجي كه خود فصلي عليحده است و رقمي است در حدود دو ميليارد دلار. من ترديد ندارم كه اين جهان وطنان به شاه و كشور خيانت كرده و ما را به روزي انداخته‌اند كه ناچار بايد در جنگ نفت و اضافه قيمت نفت تسليم بشويم.»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، انتشارات مازيار و معين، جلد پنجم، چاپ دوم، تهران 1380، صص3-452) البته همان‌گونه كه علم به عنوان يار غار محمدرضا پهلوي معترف است بسياري از اين خيانت‌ها از جمله نابودسازي كشاورزي كشور و عملكردهاي وابستگان آنها يعني فراماسونها و به تعبير وي «جهان وطنان» توسط آمريكا و انگليس بر ملت ايران روا داشته شده بود و صرفنظر از اينكه سهم دربار و بيگانگان در اين خيانت‌ها هر يك به چه ميزان بود، تاراج اقتصادي، فرهنگي و وابسته‌سازي سياسي ايران، ملت را به نقطه انفجار رسانده بود، به گونه‌اي كه هيچ قدرتي را ياراي مقابله با اين مخزن باروت نبود. البته نبايد از اين نكته غافل شد كه حتي آقاي قره‌باغي كه معترف است نمي‌توانستيم با سركوب به اين نهضت پايان دهيم اذعان مي‌دارد هر چه به مراحل نهايي سقوط نزديكتر مي‌شدند بحث كودتا جدي‌تر مي‌شد، اما تضمين موفقيت كودتا خود، ساز و كاري را مي‌طلبيد. اصرار شاه بر خروج از كشور، ارتشي را كه بدنه‌اش دچار انشقاق شده بود دچار تشتت در رهبري و فرماندهي كرد. همان‌گونه كه شاه عادت كرده بود بيگانه برايش تصميم بگيرد نيروهاي تحت امر محمدرضا پهلوي نيز چنين رويه‌اي را دنبال مي كردند. پهلوي دوم به دليل وحشت زياد از رشد يافتن فردي در ارتش و نظام اجرايي كشور، افراد بسيار نازل‌تر از خود را بر امور مختلف مي‌گمارد، ضمن اين ‌كه به همين افراد نازل نيز اجازه رشد نمي‌داد. براي نمونه، وقتي از ازهاري سؤال مي‌كنند: «براي دولت نظامي چه برنامه‌اي داري؟» مي‌گويد: من صرفاً تابع «اعليحضرت» هستم هرچه ايشان بگويد عمل مي‌كنم. يعني سال‌ها صرفاً فرمانبر بوده و قوه ابتكاري در او شكل نگرفته است كه خود بتواند برنامه‌اي داشته باشد؛ لذا زماني كه شاه از قتل‌عام جمعه سياه و كشتار سينما ركس و... نتيجه‌اي نگرفت و تلاش داشت هرچه زودتر كشور را ترك كند همان نظم فرمايشي نيز در رأس هرم ارتش دچار آسيب جدي شد. برخلاف آن‌چه گفته مي‌شود كه شاه به دستور آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها از كشور خارج شد، صديقي و بقايي به عنوان افرادي با وجهه¬اي متفاوت از دربار مي‌خواستند آمريكا و شاه را از بحراني كه با آن مواجه بودند خارج سازند و در اين راستا يكي از شرايطشان اين بود كه محمدرضا پهلوي از كشور خارج نشود، اما به دليل همين شرط توافق في‌مابين حاصل نشد. صديقي و بقايي به دليل پختگي سياسي آگاه بودند كه خروج شاه از ايران چه سرنوشتي را متوجه افسران عاليرتبه‌اي كه تا آن زمان هيچ‌گونه هويت مستقلي نداشتند، خواهد ساخت؛ بنابراين به شدت با ترك ايران مخالفت مي‌ورزيدند. همين امر نيز موجب شد كه شاه به سوي بختيار كه به دليل بلندپروازي در رؤياهاي خود سير مي‌كرد سوق يابد. بختيار كه به هيچ وجه با واقعيت‌ها آشنا نبود تصور مي‌كرد در غياب محمدرضا قادر خواهد بود ارتش را اداره كند و همزمان به مانورهاي سياسي نيز بپردازد. همين تصور غلط موجب شد كه با اولين ژست و فريب سياسي‌اش مبني بر اينكه مي‌توان تشكيل جمهوري را نيز بررسي كرد سران ارتش به كلي از وي فاصله گرفتند. به اين ترتيب برنامه كودتاي بختيار در روز بيست و يكم دچار بحران نيرو حتي در رأس ارتش شد. آقاي قره‌باغي در اين زمينه از يك‌سو مدعي است ارتش ديگر انگيزه‌اي براي دفاع از بختيار نداشت و از سوي ديگر مشاركت در برنامه كشتار و دستگيري گسترده را امري طبيعي در همراهي با دولت بختيار عنوان مي‌دارد: « آقاي بختيار نخست‌وزير بود و ارتش از دستورات ايشان اطاعت مي‌كرد. كاري كه ايشان دستور مي‌داد و ارتش اجرا مي‌كرد آيا اسمش كودتاست؟ كودتا عملي است عليه دولت. عليه خود آقاي بختيار. اقدام نظامي در اجراي دستورات نخست‌وزير يعني همان اجراي مقررات حكومت نظامي. اين كه اسمش كودتا نيست. آقاي هايزر تفاوت اين دو موضوع را تشخيص نمي‌دهد. بعد از آن كه كتاب ژنرال هايزر منتشر شد روزنامه گاردين با ايشان مصاحبه‌اي كرد كه متن آن را بنده دارم. در آنجا مي‌گويد همان روز اول برژينسكي از من خواست كه ترتيب كودتا را بدهم ولي اين چيزي نبود كه كارتر از من خواسته بود، و من مي‌بايستي دستورات رئيس‌جمهور را اجرا كنم. » (ص131) همراهي آقاي قره‌باغي با برنامه كودتاي بختيار با اين استدلال كه «كودتا عملي است عليه دولت» توجيه مي‌شود. اين سخن درست است كه كودتا عليه دولت عنوان مي‌شود، اما مگر كودتا در زمان شاه قرار بود عليه شاه باشد؟ به طور كلي در آن مقطع برنامه گسترده براي قتل عام و دستگيري وسيع نيروهاي تعيين كننده را عنوان كودتا مي‌دادند. بختيار در چند روز آخر دولتش وقتي جريان امور را از دست رفته يافت برنامه كودتا را به توصيه آمريكا به اجرا گذاشت، اما از يك سو برنامه فريب مقدم و قره‌باغي كه توانست برخي نيروهاي سياسي را مجاب كند ارتش دست به كشتار و دستگيري نخواهد زد نتوانست در امام تأثيري گذارد و از سوي ديگر، ارتش به ميزاني جذب قيام استقلال‌طلبانه شده بود كه ديگر از اقدامات معدود افراد وفادار به سلطنت كار چنداني برنمي‌آمد، لذا اولين خيزها براي كودتا در همان مراحل اوليه زمين‌گير شد. نكته قابل تأمل اين ‌كه قره‌باغي اگرچه اعتراف مي¬کند بعد از آمدن امام به ايران ديگر به هيچ وجه كودتا ممكن نبود و صرفاً جوي خون راه مي‌افتاد اما در آن مشاركتي فعال دارد: «مقصود اين كه قبل از آمدن خميني اگر دولت با حمايت ارتش اقدام قاطع مي‌كرد، امكان داشت كاري انجام شود اما بعد از آمدن خميني ديگر هيچ كاري از كسي ساخته نبود و جوي خون راه مي‌افتاد، بدون نتيجه.» (صص2-141) بنابراين برخلاف تصويري كه آقاي قره‌باغي مي‌خواهد از خود در تاريخ به ثبت رساند كه با كشتار وسيع هموطنان خويش كه تنها جزمشان استقلال‌طلبي بود موافقتي نداشته است با كودتاي بختيار در روز بيست و يكم بهمن كه با هشياري رهبري انقلاب ناكام ماند همراهي داشت و با بحث لفظي در مورد كودتا نمي‌توان در اصل مشاركت آقاي قره‌باغي در اقدامي كه مي‌توانست به كشتار هزاران هزار انسان منجر شود، تغييري ايجاد كرد. اين كتاب همچنين در مورد عملكرد بي‌بي‌سي، حساسيت ويژه دربار و وفاداران به سلطنت را منعكس كرده به نوعي كه گويا اطلاع‌رساني اين راديو موجب گسترش اعتراضات مردم ايران بوده است. اين جماعت ظاهراً بيگانه با رسانه و كاركرد حرفه‌اي آن، از اينكه اخبار رخدادهاي ايران توسط اين بنگاه سخن پراكني انعكاس مي‌يافته، بدون اينكه به جهت‌گيريهاي آن توجه نمايند، معترض بوده‌اند. صرفنظر از اينكه اين رسانه چه اهدافي را در پوشش خبري خود دنبال مي‌كرد اين سئوال اساسي بايد مورد توجه قرار گيرد كه آيا بي‌بي‌سي مي‌توانست اخبار نهضت سراسري ملت ايران را منعكس نكند؟ بعد از سالها خفقان كه اجتماع سياسي و حتي صنفي چند نفر نمي‌توانست شكل گيرد، هنگامي كه يك ميليون نفر در خيابانهاي اصلي تهران به صورت بسيار منظم و منسجم بدون كمترين تنشي راهپيمايي كنند طبعاً همه رسانه‌هاي جهان به اين مقوله به عنوان رخدادي بي‌سابقه مي‌پردازند. در اين حال اگر بي‌بي‌سي به دليل وابستگي به وزارت خارجه انگليس و اينكه لندن از جمله حاميان اصلي محمدرضا پهلوي است اين رخداد را منعكس نكند چه اتفاقي خواهد افتاد؟ آيا صداي مردم ايران به جهان نمي‌رسد يا بي‌بي‌سي براي هميشه از اعتبار مي‌افتد؟ پاسخ اين سئوال كاملاً روشن است، دستكم يك ميليون تظاهر كننده در تهران با اقوام و اطرافيانشان ديگر هرگز به اين رسانه توجه نمي‌كردند و براي آن اعتباري قائل نمي‌شدند. در سطح جهان تاثير سوء بي‌توجهي به اين «رخداد» به لحاظ حرفه‌اي براي بي‌بي‌سي بسيار مخرب‌تر بود. اين بنگاه كه سالها براي توسعه آن سرمايه‌گذاري شده بود تا در مسائل بين‌المللي تاثير‌گذار باشد هرگز مرتکب چنين خبطي نمي‌شد كه رخدادهايي به اين عظمت را پوشش ندهد بلكه تلاش آن بر اين بود تا اهداف سياسي خود را از طريق ايجاد انحراف در نهضت مردم پي ‌گيرد. براستي سلطنت‌طلبان و دربار پهلوي چه سود و بهره‌اي از اعمال سانسور مطلق كسب كردند كه پيگيري همان شيوه را به رسانه‌ همپيمان خود توصيه مي¬نمودند؟ نهضت سالهاي 56 و57 از يک شبكه مردمي اطلاع رساني بسيار قوي برخوردار بود که در فاصله چند ساعت اخبار نهضت را حتي به دورترين نقاط كشور منعكس مي‌ساخت. آقاي قره‌باغي نيز اشارات مختصري به اين شبكه قدرتمند مردمي ‌دارد. حتي در دورافتاده‌ترين روستاها نيز از طريق مسجد و منبر به سرعت اخبار منتشر مي‌شدند. در خارج كشور نيز نهضت دانشجويي به صورت بسيار سازمان يافته به نيازهاي خبري همه كساني كه مسائل ايران را دنبال مي‌كردند پاسخ مي‌دادند. آيا انقلاب با داشتن چنين شبكه قدرتمند و مطمئني، نياز به بي‌بي‌سي براي انتشار اخبار خود داشت؟ در ماههاي آخر حتي در داخل كشور راديوهاي مخفي فراواني راه‌اندازي شده بود. شب‌ نامه‌هايي نيز در هر مسجد به صورت خبرنامه¬هاي هر روزه منتشر مي‌شد و کليه مسائل و رويدادها را منعکس مي¬کرد. البته دربار و وفاداران به سلطنت به دليل منزوي بودن از جامعه، به هيچوجه از عمق اين قدرت مردمي مطلع نبودند، لذا برايشان دور از انتظار بود كه همپيمانشان درصدي از اخبار را منتشر سازد. آنها تصور مي‌كردند اگر بي‌بي‌سي اخبار را منتشر نكند كسي از مسائل ايران مطلع نخواهد شد و در اين شرايط هر جنايتي را قادر خواهند بود در حق ملت ايران روا دارند. براي نمونه آيا بي‌بي‌سي مي‌توانست خبر جنايت سينما ركس آبادان را به عنوان يك رخداد خبري بسيار مهم كه افكار عمومي جهان را متاثر ساخته بود منعكس نكند؟ قطعاً خير. اما چگونگي انعكاس خبر مهم است كه بايد مورد مطالعه قرار گيرد. محمدرضا پهلوي همانگونه كه آقاي هوشنگ نهاوندي در كتاب خود معترف است، به رسانه‌هاي آن روز دستور مي‌دهد كه به اين موضوع «بند» نكنند و از كنار آن بگذرند آما آيا بي‌بي‌سي نيز به لحاظ حرفه‌اي مي‌توانست به مانند رسانه‌هاي تحت سانسور عمل كند تا انتظارات دست نشاندگانش برآورده شود؟ براي كساني كه با ساز و كار رسانه كمترين آشنايي را دارند ارائه توضيح در اين زمينه غيرضروري است. اما آيا جهت‌‌گيريهاي خبري بي‌بي‌سي به نفع مدافعان سلطنت نبود؟ بدين منظور مروري به نحوه اطلاع‌رساني اين بنگاه در مورد يكي از كم‌نظيرترين جنايات محمدرضا پهلوي يعني سوزاندن چهارصد و هفتاد و هفت نفر در سينما ركس نظري مجدد مي‌افكنيم: «گوينده: دولت ايران مي‌گويد كه حمله تروريستي ديشب را كه به مرگ تقريباً400 نفر در سينمايي در شهر آبادان انجاميد، رسماً بررسي خواهد كرد. برطبق اخبار راديوي ايران، تاكنون اجساد 377 نفر از زير آوار سينما بيرون آورده شده و گروههاي امدادي هنوز مشغول جستجوي خرابه هستند. سينما ديشب پر از تماشاچي بود كه ناگهان تروريست‌ها به هر چهارگوشه ساختمان آتش زدند و از آنجايي كه درهاي خروجي سينما قفل بود، تماشاچيان نتوانستند كه از ساختمان فرار بنمايند. خبرنگار بي‌بي‌سي در تهران مي‌گويد كه اين ضايعه پرتلفات‌ترين حريق عمدي بوده كه اخيراً در ايران صورت ‌گرفته. ديشب يك سينماي ديگر - اين بار در شيراز- سوزانده شد و انفجار بمبي در رستوراني يك نفر را زخمي ساخت. در هفته گذشته هم، سه نفر در حريق سينمايي در مشهد كشته شدند.» (تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش ع.باقي، نشر تفكر سال 1373، ص280) شايد پنداشته شود كه در آن زمان اين تنها بي‌بي‌سي نبوده كه صرفاً ادعاي دربار همپيمان خود را منعكس ساخته است و قبل از اينكه حتي كمترين تحقيقي در موضوع صورت گرفته باشد ساير رسانه‌هاي غرب نيز اين جنايت را به مخالفين شاه نسبت داده‌اند. اما اينگونه نيست. دستكم به اعتراف آقاي هوشنگ نهاوندي رسانه‌هاي فرانسه كه وابستگي كمتري به دستگاه استبداد در ايران داشتند اين خبر را با جهت‌گيري متأثر از واقعيت منعكس ساختند: «مطبوعات بين‌المللي و درصدر آنها چند نشريه‌ي چاپ پاريس «ساواك» را متهم به ارتكاب اين جنايت وحشتناك كردند- بي‌ آن كه توضيح دهند «ساواك» كه بر حسب وظيفه مي‌بايست از رژيم پادشاهي دفاع كند...» (آخرين روزها، پايان سلطنت و درگذشت شاه، دكتر هوشنگ نهاوندي، ترجمه بهروز صوراسرافيل و مريم سيحون، انتشارات شركت كتاب لوس‌آنجلس، سال 1383، ص135) دستكم در اين كتاب اعترافات چشمگيري در مورد ايجاد اغتشاش، آتش‌سوزي، انفجار، كشتار توسط ساواك صورت مي‌گيرد كه برخلاف ادعاي آقاي نهاوندي كه با هدف تبرئه خود و ساير درباريان اقدام به خاطره‌نگاري نموده، اين جنايات با هماهنگي كامل و براساس برنامه‌اي مشخص صورت مي‌گرفته است. بنابراين آيا نفس اطلاع‌رساني بي‌بي‌سي مي‌تواند مبناي قضاوت باشد؟ اين بنگاه سخن پراكني حتي برخلاف ساير رسانه‌هاي بين‌المللي كاملاً در جهت حفظ رژيم پهلوي اقدام مي‌كرد. در ماههاي آخر نيز سعي داشت در قالب اطلاع‌رساني به وضوح مواضع مليون و نهضت آزادي را كه خواهان نوعي سازش با رژيم سلطنتي و سلطه آمريكا بودند، تقويت نمايد. البته اين برنامه هدفمند، سطحي بالاتر از فهم سياسي سلطنت‌طلبان داشت لذا آنان صرفاً خواهان سانسور كامل بودند. در آخرين فراز از اين نوشتار ضمن تأكيد بر اين نكته كه در اين كتاب مصاحبه شونده با انصاف بيشتري از مصاحبه كننده ظاهر شده است، بايد گفت آقاي قره‌باغي برخلاف انتظار از امراي ارتش شاهنشاهي، بسياري از ادعاهاي بي‌اساس وفاداران به سلطنت را كه بعد از سال‌ها هنوز حاضر نيستند در خيانت‌هاي رژيم پهلوي به اين مرز و بوم كمترين تأملي نمايند، به صراحت نفي مي‌كند. جماعت وفادار به ديكتاتوري پهلوي ظاهراً آن‌قدر اظهارات تبليغاتي ساواك و دربار را تكرار كرده‌اند كه امروز نيز مجبورند به داستان پردازي‌هاي مختلفي از قبيل مشاركت فلسطيني‌ها در تظاهرات‌ مردمي و... روي آورند. از آنجا كه آقاي قره‌باغي اين‌گونه تبليغات سطحي را نفي مي‌كند پاسخ‌گويي به بسياري از پردازش‌هاي توجيه‌گرانه آقاي احمد احرار غير ضروري مي‌نمايد. صرفنظر از تناقضات بسيار «چه شد كه آن چنان شد؟» بايد اذعان داشت اين اثر با توجه به اطلاع آقاي قره‌باغي از مسائل داخلي جبهه مقابل مردم مي‌تواند در تبيين چگونگي سقوط رژيم پهلوي توسط مردمي مصمم كه با صفوفي متحد و با شيوه‌هايي منحصر به فرد توانستند قدرتمندترين ارتش منطقه را زمين‌گير سازند و به سلطه بيگانگان بر سرزمين خود پايان دهند بسيار مفيد است منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 26

ارزيابي عناصر «اراده ملي» و «بيطرفي» در جنگ اول جهاني

ارزيابي عناصر «اراده ملي» و «بيطرفي» در جنگ اول جهاني تاريخ ايران در جنگ جهاني اول، ناشناخته‌ترين دوره در تاريخ معاصر اين كشور مي‌باشد. در حاليكه اين دوره، از سويي از حلقه‌هاي زنجير مقاومت و مبارزات ضد استعماري مردم، و از سوي ديگر، نقطه عطفي در سرنوشت ايران و خاورميانه و بطور كلي نظام سياسي جهان به شمار مي‌رود. عدم توجه مورخين و صاحبنظران علوم سياسي به اين دوره، مسائل بسياري را بي‌جواب مي‌گذارد. مؤلفين بيگانه عمق روحيات و احساسات ايرانيان را كمتر درك كرده‌اند. راجع به اين دوره نيز اغلب درصدد توجيه سياست دولت متبوع خود برآمده و حقايق را به نفع غرب و به ضرر ايران جلوه داده‌اند. از سوي ديگر اهميت اين دوره بويژه بخاطر ارتباطي است كه بين وقايع اجتماعي حادث در آن ايام با دوران بعدي وجود دارد. يعني مبارزات ضد استعماري و قيام مردم در جنگ اول، واقعه تنباكو و جنبش مشروطه را به ملي شدن صنعت نفت، حوادث سال 1342، و بالاخره انقلاب اسلامي ايران پيوند مي‌دهد. بالاخره در اين دوره است كه ايرانيان بر عليه منافع استعماري روس و انگليس بپا مي‌خيزند. به عبارت ديگر، اين قيام اولين مبارزه‌ي مردمي و همه جانبه و مستقيم بر عليه هر دو ابرقدرت زمان محسوب مي‌گردد. قيام مردم بر ضد استعمار، در خلال جنگ به صورت حكومت موقت تجلي كرد؛ و پس از جنگ هسته‌ اصلي مقاومتي شد كه باعث رد قرارداد 1919 گرديد كه نقطه‌ي عطفي در تاريخ ايران و منطقه به شمار مي‌رود. زيرا مبارزات ملت ايران در جنگ بين‌المللي اول و اثرات آن در ممالك منطقه بالاخره سبب شد كه استعمار تدبير ديگري انديشيده و از در ديگر وارد شود. در مورد اين دوره اغلب گفته شده است كه «ايران در جنگ جهاني اول سعي نمود از طريق سياست بيطرفي، از آتش جنگ جان سالم بدر برد. ولي ضعف داخلي و در نتيجه عدم رعايت حقوق بيطرفي توسط متجاوين،‌ به شكست اين سياست انجاميد.» ولي يك تجزيه و تحليل كلي و تاريخي، ابعاد سياسي و اجتماعي ديگري را به ما مي‌نماياند. البته چنين تجزيه و تحليلي مستلزم پژوهش ديگري است كه در اين مقاله نمي‌گنجد. در اينجا كافي است به دو مطلب اصلي، يعني سياست خارجي ايران و سياست بيطرفي، اشاره كنيم و تفصيل مطلب را به فرصت ديگري واگذاريم به عبارت ديگر براي درك بعد اجتماعي ـ سياسي اين مبارزات در جنگ بين‌ الملل اول، از يك سوي بايد مفهوم بيطرفي را در آن دوران، و از سوي ديگر، عواملي را كه در سياست خارجي ايران نقش مؤثري داشته‌اند باز شناخت. بيطرفي به طور كلي مفهوم بيطرفي داراي سه جنبه است: بيطرفي در سياست خارجي، بيطرفي نظري و بيطرفي حقوقي. بيطرفي در سياست خارجي از كهن‌ترين سياست‌‌هاي حقوق بين‌المللي مي‌باشد. حتي مي‌توان گفت كه در تاريخ تمدن، بيطرفي به قدمت جنگ است. در قديمي‌ ترين و معتبرترين تاريخ مدون يعني «جنگ‌هاي يونانيان»، توسيديد1 چند نمونه از اين سياست را تشريح مي‌كند. بهر حال تاريخ جنگ‌ها از بيطرفي خالي نيست. نگاهي به اين تواريخ، انواع و اقسام سياست بيطرفي را به ما مي‌نماياند كه هنوز هم كم و بيش معتبر بوده و به عنوان سياست خارجي از سوي برخي دولت‌ها اتخاذ مي‌شوند. از جمله منحصر بفردترين انواع بيطرفي، جنبش «عدم تعهد» مي‌باشد كه پس از جنگ جهاني دوم به عنوان عكس‌العملي از سوي ممالك خارج از پيمان‌‌هاي نظامي ناتو و ورشو ظهور ‌كرد. از لحاظ نظري به بيطرفي به اندازه‌ي كافي توجه نشده است. مي‌توان گفت كه بر اساس مكتب واقع‌گرايي سياسي، روابط بين‌الملل را ازدياد قدرت كه جوهر منابع ملي باشد تعيين مي‌كند. در نتيجه پيروان اين مكتب، بيشتر فكر خود را به پيمانهاي نظامي معطوف داشته‌اند كه به قيمت عدم توجه به بيطرفي تمام شده است. تأليفاتي كه پس از جنگ جهاني دوم در جوامع شرقي و غربي راجع به روابط بين‌المللي صورت گرفته، گوياي اين نكته است. البته از اين دو موضع شرق و غرب چيزي جز اين هم انتظار نمي‌رود. از سوي ديگر، در تفكر مكتب سياسي آرمان‌گرايي نيز بيطرفي جايي ندارد. در اغلب نظريه‌هاي اين نحله راجع به «نظام دنيا»، مانند: فدراسيون جهاني با يك سازمان بين‌المللي كارا، نظام يك قطبي، و حتي يك «تعادل قواي» كامل، بيطرفي به كار نمي‌آيد. اين بي‌توجهي نسبت به بعد نظري بيطرفي، در مورد جنبش عدم تعهد نيز صادق است. به طور كلي ناديده گرفتن بعد نظري، درك جنبه‌هاي عملي را مشكل‌‌تر مي‌كند؛ و اين مسأله در مورد بيطرفي بوضوح مشاهده مي‌شود. اما از لحاظ حقوقي، يعني بيطرفي در حقوق بين‌المللي، اين مفهوم تاريخچه‌ي كاملتري دارد. البته چون حقوق بين‌المللي فعلي محصول تسلط و قدرت فرهنگ غرب مي‌باشد، تكامل بيطرفي حقوقي را بايد در تاريخ حقوق بين‌‌المللي غرب جستجو كرد. به طور كلي حقوق بين‌المللي معلول پيدايش كشور به معناي جديد آن، كه پديداري است غربي، مي‌باشد. استفاده از واژه‌ي بيطرفي در مجامع ديپلماتيك اروپا و قراردادهاي دو جانبه از قرن پانزدهم ميلادي معمول بوده است. پرنس‌نشين ليژ2 در سال 1478 ميلادي سياست خارجي خود را بيطرف اعلام كرد. اواخر همين قرن «كنفرانس دريايي»3 قوانين بيطرفي در درياها را تدوين نمود. ولي اغلب از صلح وست‌فالي4 در سال 1648 ميلادي براي پايان دادن به جنگ‌هاي سي ساله كه مصادف با انتشار كتاب «حق جنگ و صلح»5 توسط گروسيوس6 بود به عنوان نقطه شروع حقوق بين‌المللي و حقوق بيطرفي ياد مي‌شود. از عواملي كه به‌نحوي در تكامل حقوق بين‌المللي و بخصوص بيطرفي مؤثر بوده‌اند از: فئوداليسم، تسلط كليسا و «جنگ حق»، عصر اكتشافات و تجارت و كشتيراني و بيطرفي درياها، و پيدايش سوداگري7 و سرمايه‌داري مي‌توان نام برد. طي قرون هفدهم و هجدهم ميلادي استفاده و سوء استفاده از بيطرفي در تكامل اين مفهوم بي‌تأثير نبوده است. بيطرفي متمايل ـ يعني بيطرفي اسمي و كمك رسمي به يك طرف ـ مظهر بيطرفي اين عصر به شمار مي‌آيد. در اواخر قرن هيجدهم، شدت عمل متخاصمين و تجاوز به حقوق بيطرف‌ها، به پيدايش «بيطرفي مسلح» انجاميد؛ بدين معني كه فقط ممالك و قوي مي‌توانستند از حقوق بيطرفي خود دفاع كنند. بالاخره در همين دوران، بيطرفي براي اولين بار بعنوان يك سياست خارجي دايم اتخاذ شد. اعلام بيطرفي ايالات متحده توسط جرج واشنگتن،‌ اصول مونرو، و سياست بيطرفي امريكا در جنگ‌هاي ناپلئون، بعد جديدي در بيطرفي بر جاي گذارد. با وجودي كه جنگ‌هاي ناپلئون بيطرفي را بي‌اعتبار ساخت، تكامل اين مفهوم در طي اعصار و مقتضيات زمان در اروپاي بعد از ناپلئون، بالاخره به رسميت بيطرفي انجاميد. كنگره وين در سال 1815 ميلادي سويس را بعنوان يك كشور بيطرف دايم شناخت، و سپس همان موقعيت را به بلژيك و لوكزامبورگ اعطا كرد. در اواخر قرن 19 ميلادي خطر يك جنگ اروپايي به خوبي احساس مي‌شد. اين خطر موجب كوشش اين ممالك در تدوين قوانين جنگ و بيطرفي شد. عهدنامه‌هاي لاهه در سالهاي 1899 و 1957 ميلادي اوج اين كوشش را مي‌نماياند. مي‌توان گفت از زمان «كنفرانس دريايي»، قوانين بيطرفي به ‌آرامي و بنابر مقتضيات زمان در شرف تكميل بود. در نتيجه به هنگام انعقاد اين عهدنامه‌ها، با وجودي كه بيطرفي بطور رسمي مورد بحث قرار گرفت، مقتضيات زمان و منافع كشورهاي شركت كننده بيشتر مد نظر بود تا تدوين يك منشور واقعي بين‌المللي، بعلاوه چون اين عهدنامه‌ها به امضاء همگان نرسيد، از لحاظ حقوقي هيچگاه ضمانت اجرايي پيدا نكرد. بطور كلي، بيطرفي قبل از جنگ جهاني اول هميشه به شكل تبصره‌اي از قوانين جنگ باقي مانده بود. جنگ جهاني اول همه‌ي قواعد بيطرفي را دوباره بر هم زد. با وجودي كه جنگ اول براي اولين بار بي‌معني بودن جنگ مطلق و بيطرفي مطلق را نشان داد و دنيا را با ابعاد گوناگون اين نبرد غافلگير كرد، تجاوز پي در پي به حقوق بيطرفي، غير عملي بودن اين نوع سياست در يك جنگ عالمگير را ثابت كرد. واقع‌بيني سياسي حاكم بر ايران، كه ثمر‌‌ه‌ي صد سال ارتباط مستقيم با استعمار زورمدارانه‌ي روس و زيركانه انگليس بود، جاي هيچ‌گونه خوش‌بيني را نسبت به رعايت بيطرفي ايران از سوي دول اروپا باقي نمي‌گذاشت. مذاكرات ايران با نمايندگان روس و عثماني قبل از اعلان بيطرفي شاهد اين مدعا است. در چنين شرايطي، ايران در يك منطقه جغرافيايي مهم، با دو همسايه پرقدرت، و جنگي كه به سرحداتش رسيده بود، به آينده‌ي خود مي‌انديشيد. سياست خارجي ايران براي درك عمق عكس‌ العمل ايران در جنگ بين‌المللي اول،‌ بايد به سياست خارجي ايران در قرن نوزدهم ميلادي باز گرديم. درباره‌ي اين موضوع تحقيقات و تأليفات زيادي صورت گرفته كه در اين مختصر جاي بازگفتن ‌آنها نيست. شايد برشمردن عواملي كه در اتخاذ اين سياست خارجي مؤثر بوده كافي باشد. از عوامل مهم اين تصميم‌گيري، چند قاعده كلي است كه تا شروع جنگ عالمگير، محرز و مورد تصديق اكثريت بود. اين قواعد عبارت بودند از: 1. حضور ممالك اروپايي در منطقه،‌بعنوان واقعيتي غير قابل انكار. 2. اين ممالك منافعي دارند كه ضرورتاً با منافع ايران سازگار نيست ـ استعمار. 3. ايران نسبت به ممالك اروپايي ضعيف‌تر است، و در شرايط عادي قدرت درگيري مستقيم را ندارد. 4. قاعده‌ي سوم در مورد همه‌ي ممالك منطقه صادق است. 5. مرزهاي شمالي مشترك با روسيه، موضع آسيب‌پذيري است كه اين همسايه را يك خطر دائمي جلوه مي‌دهد. 6. درياهاي جنوب،‌موضع ‌آسيب‌پذير ديگري هستند كه بزرگترين قدرت بحري اروپا ـ يعني انگلستان را ـ نيز يك خطر دائمي جلوه مي‌دهد. 7. منطقه ايران منطقه‌اي است دو قطبي. 8. ضعف ايران، رابطه‌ي متعادلي با دو ابرقدرت را ايجاب مي‌كند. 9. نفاق يا عدم توافق بين دو ابرقدرت، به نفع ايران، و آشتي يا توافق بين آنها، به ضرر ايران است. 10. در اروپا نوعي تعادل قوا برقرار است و انگلستان با نيروي دريايي خود نقش متعادل كننده را بعهده دارد. اين تعادل از نوع دراز مدت مي‌باشد. 11. هر نوع احتمال خطر براي بهم خوردن تعادل قوا در اروپا، با تجديد‌‌نظر در روابط استعماري با ممالك غيراروپايي، و از طريق معامله ممالك غير‌اروپايي با يكديگر دفع مي‌شود. 12. تا تعادل قوا در اروپا برقرار است، اوضاع ايران به همين منوال باقي خواهد ماند. اما وقايعي كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در دنيا رخ مي‌داد، حاكي از تغييراتي اساسي بود. البته بنظر بعيد مي‌رسيد كه قواعد يك تا نه تغيير يابند. ولي ظهور امپراطوري آلمان در صحنه‌ي بين‌المللي، اين اميدواري را بوجود مي‌آورد كه قواعد 10 تا 12 يعني تعادل قوا در اروپا، در شرف تغيير است. اين مي‌توانست براي ايرانيان تنها روزنه‌ي اميد به شمار رود و در اثر آن، اوضاع داخلي بهبود يابد. ولي بر هم خوردن تعادل قوا، در صحنه‌ي بين‌المللي، در منطقه اثرات ديگري داشت. با بر هم خوردن تعادل بين‌المللي قوا، قاعده‌ي يازدهم چه مي‌شد؟ آيا اين تغيير در اروپا، منطقه را از دو قطبي بودن درآورده و سه قطبي مي‌‌كرد؟ در اين صورت با سه قطبي شدن منطقه، تكليف قاعده‌ي نهم چه مي‌شود؟ اما سير جريانات بين‌المللي در اين دوران، حاكي از آن بود كه خطر بر هم خوردن تعادل قوا عميق‌تر از آن است كه بشود با تجديد‌نظر در روابط استعماري و معامله ممالك غير‌اروپايي آن را دفع كرد. فعاليت انگلستان براي حفظ موقعيت خويش و تكاپو براي تشكيل پيمان‌هائي كه منجر به قرارداد «اتحاد مثلث»9 با روسيه و فرانسه شد، خطر تجديد نظر در روابط استعماري را كم مي‌كرد. از طرف ديگر فعاليت آلمانها و روابطه حسنه آنها با عثماني دال بر روند سه‌قطبي شدن منطقه بود. در اين ميان، آشتي و توافق روس و انگليس مي‌توانست براي ايران سرنوشت‌ساز باشد. بالاخره كابوس تجزيه‌‌ي ايران با قرارداد 1907 بين روس و انگليس، كه طبق آن ايران به دو منطقه نفوذ شمالي و جنوبي و يك منطقه بيطرف در وسط تقسيم شد، به حقيقت پيوست. هماهنگي دو ابرقدرت در مسايل سياسي ـ اقتصادي در سالهاي قبل از جنگ به اين فكر نيروي بيشتري بخشيد. از اين نقطه، ديگر سير جريانات اجتناب‌ناپذير مي‌نمود. به عبارت ديگر موضع ايران در يك جنگ احتمالي روشن شده بود.در صورت جنگ و هم‌پيماني روس و انگليس، كه هر دومحتمل مي‌نمودند، تكليف ايران روشن بود. بنظر مي‌رسيد كه در صورت پيروزي روس و انگليس حداقل قرارداد 1907 و تقسيم ايران ـ‌كه تا آن روز عملاً اجرا شد ه بود ـ رسميت يابد؛ چنانكه تجديد قرارداد روس و انگليس در سال 1915 اين فرضيه را ثابت كرد. چنين سرنوشتي به عكس‌ العمل ايران در جنگ و اينكه چه سياستي اتخاذ كند بستگي نداشت. تنها راه نجات،‌ شكست روس و انگليس در چنين جنگي بود و ايران مي‌توانست سهم خود را، اگر چه كوچك، ادا كند. از سوي ديگر عوامل داخلي اين روند را تشديد مي‌‌كردند. تغييرات اجتماعي ـ سياسي كه در داخل مملكت در طي همين دوران رخ داده بود، اگر پراهميت‌تر نبودند، كم ‌اهميت‌تر از جريانات بين‌المللي محسوب نمي‌شدند. ايران ديگر ايران ناصرالدين‌شاهي نبود. شكست روسيه از ژاپن، يا اولين شكست يك دولت اروپايي از يك مملكت آسيايي افسانه‌ي برتري اروپا را تا حد زيادي نابود كرده بود. ولي مهمتر از آن، اتفاقات و تغييرات اجتماعي ـ سياسي داخلي بود. واقعه تنباكو و انقلاب مشروطه ثابت كرده بودند كه مردم مي‌توانند خواسته‌هاي خود را، علي‌رغم اراده دولت، مطرح و اجرا نمايند. مسأله آراء عمومي‌،با پيشرفت ارتباطات عمومي، يك پارچه‌تر، هماهنگ‌تر و در نتيجه از اهميت بيشتري برخوردار شده بود. از طرف ديگر، همين حوادث سبب شده بودند كه نقش اسلام و روحانيت در جامعه ايراني شكل گرفته و قوام يابد؛ و اسلام و روحانيت با استعمار به هيچ عنوان سر سازش نداشتند. به عبارت ديگر، اين بار استعمار با دربار طرف نبود؛ با مذهب و مردمي سر و كار داشت كه كارد به استخوانشان رسيده بود. اين نكته‌اي است كه اكثر مؤلفين غربي از درك ‌آن عاجزاند. بعد احساسات مذهبي ـ ضد استعماري مردم ايران اغلب از ديد مستشرقين مخفي مانده است. چنين روحيه‌اي همراه با محاسبات سود و زيان سياست خارجي در يك جنگ احتمالي، همانطور كه اشاره شد، جاي هيچ‌گونه شبهه‌اي را باقي نمي‌گاشت كه ايران هيچ موقعيتي را براي بر هم زد ن اوضاع سابق از دست نمي‌دهد و بر عليه روس و انگليس وارد جنگ خواهد شد. چنانكه سپهر مي‌نويسد: «.... مژده‌ي اعلان جنگ جهانگير روح جديدي در كالبد ميهن پرستان ايران دميد. جنگي كه در دنيا موجب هزاران آفات و بليات و سيه‌بختي شد، كشور ما را از استعمار رهايي بخشيد. اگر آن كارزار در روزگار رخ نمي‌داد وطن ما در نتيجه‌ي اجراي منطقه نفوذ 1907 به دو نيمه منقسم، شايد امروز نام آن از نقشه عالم محو شده بود.» 10 اول اوت 1914 ميلادي خبر شروع جنگ در دنيا منتشر شد. از چند ماه قبل از شروع جنگ، اعمال نفوذ ابرقدرتها در ايران به حد افراط رسيده بود. روسها كه از سال 1909، يعني دو سال قبل از اولتيماتوم، در شمال ايران حضور نظامي داشتند، و حتي از مردم ماليات مي‌گرفتند، به محض اعلان جنگ عمليات نظامي فعال و چند جانبه‌اي را آغاز كردند. تركها نيز با وجودي كه درتاريخ 31 سپتامبر سال 1914 ميلادي رسماً وارد جنگ شدند، از ابتداي جنگ نيروهاي خود را در مرز مستقر نموده و از ‌آغاز ماه اكتبر مناطق مرزي را در نزديك درياچه اروميه اشغال كرده بودند. زد و خوردهاي پي‌در‌پي قواي عثماني و روس در خاك ايران و حملات متقابل آنها به يكديگر و تصرف و تجاوزات به شهرهاي آذربايجان، ايران را بر آن داشت كه در تاريخ 12 ذي‌حجه 1332 ه‍. ق اعلاميه‌‌اي رسمي مبني بر بيطرفي ايران جنگ صادر كند. در حقيقت منظور از سياست بيطرفي كابينه‌ي مستوفي اتخاذ كرد و تا آخر جنگ سياست رسمي دولت ايران باقي ماند، دو چيز بود: اول بدست آوردن فرصت كافي براي عقد يك قرارداد نظامي با آلمانها؛ دوم، نظر به سابقه‌ي روابط سياسي با عثماني و مسأله «پان اسلاميسم» تحت رياست باب عالي، نجواهاي «پان تورانيسم» و اختلافات شيعه و سني در عتبات عاليات و مشكلات تعيين مرزها، ايران دل خوشي از حضور قشون عثماني در خاك خود نداشت. از طرف ديگر، و بخصوص مخاصمات بين روس و عثمان، دو دستگي بين ايلات كرد و ساكنين ارمني آذربايجان بوجود آورده كه مطلوب ايران نبود. موفقيت‌ها و پيروزي‌هاي كم دوام طرفين بالاخره به شكست ارتش سوم تركيه در ساري كاميش انجاميد. 11 پيروزي ارتش قفقاز،‌روسيه را در شمال ايران بدون رقيب، گذاشت، از اين هنگام، فصل جديدي در تاريخ ايران، در جنگ جهاني اول شروع شد. بطور خلاصه، از دوازده ذي‌حجه 1332 كه بيطرفي ايران اعلام شد تا هفتم محرم 1334 يعني آغاز مهاجرت خاك ايران صحنه‌ي مبارزه‌ي سياسي و نظامي بين‌ انگليس و روسيه از يك طرف، آلمانها و تركها و ايرانيان مخالف روس و انگليس از طرف ديگر بود. با وجودي كه روسها در آذربايجان، تركها را به عقب رانده و در شمال ايران مستقر شده بودند، همانطور كه اشاره رفت افكار عمومي در ديگر نقاط مملكت بطرف متحدين تمايل داشت. در نتيجه، در همين گير و دار كابينه مستوفي‌الممالك درصدد عقد قراردادي با آلمانها برآمد. تشنج در تهران و ايالات ديگر بر ضد روس و انگليس، و احتمال قرارداد ايران با آلمان مبني بر اعلان جنگ ايران به متفقين،12 دول روس و انگليس را واداشت تا تدبيري بيانديشند. بالاخره، قواي نظامي روس كه در قزوين مستقر شده بود، به سوي تهران به حركت درآمد. خطر اشغال تهران سبب شد تا ايرانيان بفكر تغيير پايتخت افتند. ولي در آخرين دقايق كه احمدشاه آماده سفر شده بود، سفراي روس و انگليس شاه را منصرف كردند. با وجود عملي نشدن طرح تغيير پايتخت، اين واقعه نقطه ‌آغاز نهضت مهاجرت شد. البته نقش آلمانها و حزب دموكرات در طرح تغيير پايتخت و تشديد احساسات در مردم را نمي‌توان ناديده گرفت. بهر حال، قيامي كه از اول جنگ احتمال وقوع آن با هر پيشامدي بيشتر ‌مي‌شد بالاخره به حقيقت پيوست. قسمت عمده‌ي وكلا و ليدرها و رؤسا احزاب و همچنين سياسيون و سركردگان مجاهدين به قم رفته و «كميته دفاع ملي» را تشكيل دادند. در نتيجه قشون روس از فتح تهران منصرف شد و به تعقيب ايشان پرداخت. مهاجرين در قم به تدارك مقابله با قشون روس پرداختند، و پس از شكست از روسها بالاخره به كرمانشاه عزيمت كردند، و در آنجا «حكومت موقت» راتشكيل دادند. پس از تشكيل حكومت موقت، طبقات ديگري از مردم مانند روحانيون، خوانين، تجار و كسبه از ديگر نقاط ايران به اين اردو پيوسته و به كمك ايلات به تدارك قوا براي مقابله با قشون روس و انگليس پرداختند. از اين پس ايران با دو حكومت، يعني حكومت بيطرف مركزي؛ و حكومت موقت، هم پيمان با متحدين، سرنوشت خود را در جنگ دنبال مي‌كند. يعني پس از مهاجرت و تشكيل حكومت موقت و شروع مبارزات نظامي بر عليه روسها در كرمانشاه، دولت مركزي ـ البته منهاي طرفداران روس و انگليس ـ سياست بيطرفي را ادامه مي‌دهند. يعني چون مردم مبارزات را در دست مي‌گيرند، دولت مركزي نيز سعي مي‌كند با حفظ سياست بيطرفي راه‌هاي متعدد‌تري براي خود نگاه دارد. اين دوره از جالبترين دوران سياست خارجي ايران است كه خود احتياج به كتاب جداگانه‌اي دارد. بهر حال پس از ورود ايالات متحده به صحنه‌ي جنگ اروپا، اميدي به پيروزي نمي‌رفت. بالاخره در نوامبر سال 1918 ميلادي آلمان حاضر شد بعنوان مغلوب پاي ميز مذاكرات صلح بنشيند. شكست متحدين منجر به مهاجرت اعضاء حكومت موقت به عثماني گرديد. براي ايرانيان اميد رهايي از يوغ استعمار انگليس موقتاً به يأس مبدل شد. در صحنه‌ي بين‌المللي، جنگ عالمگير اثرات مهمي از خود باقي گذاشت. جنگ شايد بيش از هرچيز ديگر نقطه‌ي عطفي درتاريخ امپراطوري‌هاي اروپا بود، زيرا امپراطوري‌هاي آلمان، اطريش، روسيه تزاري، و عثماني، همه از بين رفتند با وجودي كه انگلستان براي مدت بيست سال ديگر مالك بلامنازع دنيا باقي ماند، زمينه‌اي افول امپراطوريش از همين زمان مهيا شد. در حالي كه امريكاي جوان مي‌رفت تا پاي در جاي انگلستان گذارد و مستعمرات آنرا به ارث ببرد. در چنين شرايطي كنفرانس صلح پاريس تشكيل شد. اين كنفرانس هم نتيجه‌ي چهار سال جنگ اروپا و هم صد سال استعمار را تعيين مي‌كرد. شكست متحدين و پيروزي متفقين اميد ايرانيان را به يأس مبدل كرد. ولي انتخاب ويلسون به سمت رئيس‌جمهور امريكا و اعلاميه چهارده ماده‌اي او اميد جديدي براي ايرانيان و ديگر ممالك آسيايي بوجود ‌آورد. ظهور امريكا در صحنه‌ي بين‌ المللي و رياست جمهوري ويلسون اين اميد را در انديشه ايرانيان بوجود آورد كه اولاً ايران مي‌تواند از طريق كمك امريكا در كنفرانس صلح پاريس شركت كند. و ثانياً بطور كلي با انهدام يكي از دو قطب يعني روسيه تزاري، امريكا شايد بتواند ايران را از چنگال انگلستان كه در منطقه بدون رقيب مانده بود. خارج كند. با وجود اينكه خواهش ايران در مورد مساعدت آمريكا براي شركت در كنفرانس صلح بدون جواب رسمي ماند، ايران هيئت پنج‌نفره‌اي به پاريس گسيل داشت. كنفرانس صلح در 18 ژانويه 1919 افتتاح شد. ايرانيان درخواستهاي خود را كه در چهارچوب اصول اعلاميه ويلسون قرار مي‌گرفت به شرح زير اعلام كردند. سياسي: لغو قرارداد 1907 ميلادي و لغو كاپيتولاسيون. آزادي اقتصادي: جبران خسارت وارده در اثر تجاوز قشون بيگانه در خلال جنگ، لغو امتيازات و آزادي در تعيين خط مشي اقتصادي مملكت. ارضي: تجديد‌نظر در سر حدات و تعيين حدود مرزها. ولي به ايرانيان اجازه شركت در كنفرانس داده نشد. درخواست دولت ايران به بهانه‌ي اينكه در جنگ بيطرف بوده و مستحق شركت نيست رد شد. البته اين بهانه‌ي خنده‌‌آوري بود. زيرا به صهيونيست‌ها و نمايندگان غيردولتي ديگر اجازه شركت و طرح مسائل‌شان داده شد. 13 در حقيقت اين انگلستان بود كه اجازه نداد ايران در كنفرانس صلح شركت كند.حتي يكي از اعضاء وزارت خارجه انگليس به مشاور الممالك وزير خارجه ايران و رئيس هيئت گفته بود كه «ايران بايد راه نجات را درتالار سفيد14 يا وزارت جنگ انگليس جستجو كند نه در ورساي كه مقر كنفرانس صلح است. 15» حتي به مشاورالممالك بجرم داشتن احساسات ضد انگليسي اجازه‌ي مسافرت به انگلستان هم داده نشد. 16 بهرحال در گردهم‌آئي‌هايي كه صورت مي‌گرفت، بالفور پيشنهاد شركت ايران را مكرراً رد كرد. بالفور حتي به درخواست رسيدگي از طرف ويلسون در اين باب نيز وقعي نگذاشت. البته خود انگليس بعدها اين مسأله را اعتراف كرد ولي اينطور استدلال نمود كه نمي‌خواست بدعتي گذاشته شود كه بر مبناي آن، ممالك بيطرف ديگر مانند: هلند، سويس و سوئد نيز طرح دعوي كنند. هر چه بود ايران در كنفرانس شركت نكرد، غافل از اينكه استعمار خواب ديگري ديده است. وقتي يك سال بعد سر و صداي مفاد قرارداد 1919 ميلادي بلند شد، همان روحيه‌اي كه مردم را به مهاجرت واداشت دوباره پديد آمد و همان حماسه آفرينان بالاخره در مقابل اجراي قرارداد ايستادند. اما استعمار باز هم از در ديگري وارد شد و اين تسلسل ادامه يافت. قيام مردم در ملي شدن نفت، حوادث سال 1342 و بالاخره انقلاب اسلامي ايران نبردهايي است كه مردم ايران در آن پيروز شدند؛ ولي جنگ ادامه خواهد داشت. پي‌نوشتها: 1. Thucydides 2. Liege 3. Consolato Del Mare 4. Westphalia 5. De Jure Belli Ac Pacis 6. H. Grotius 7. Mercantilism 8. Entente Cordiale 9. سپهر، مورخ الدوله،«ايران در جنگ بزرگ» چاپخانه بانك ملي 1336 هجري شمسي، صفحه 9. 10. ميروشنيكف، ل. ي. ايران در جنگ اول ترجمه‌ي ع دخانياتي، كتابهاي سيمرغ 1334، صفحه 40. 11. اين اتفاقات در ضمن مصادف بود با مذاكرات و تجدد نظر روس و انگليس در مورد قرارداد 1907 م. پس از عقب‌راندن تركها توسط روسها و فشار انگليس در گالي پولي، روسها مسأله تجديد‌نظر در وضعيت تنگه‌ي بسفر را پس از جنگ مطرح كردند. انگلستان با اينكه سرنوشت اين تنگه را به روسيه واگذار كنند. موافقت كرد و در عوض تقاضاي تجديد‌نظر و حذف منطقه بيطرف ايران را به نفع خود نمود. طرح انگلستان با اندك تغييراتي به نفع روسيه به تصويب رسيد. 12. Lenczowski, G The Middle East in World Affais. Cornell University Press, N.Y.1956. pp.161. 13. Whitehall. 14. Fatemi, N.S. Diplomatic History of Persia 1917 – 1923 Russell F Moore Co. INC N.Y 1952 pp16. 15. Temperley. H.W.V. (ED) A History of the Peace Conference of Paris Vol. VI. Henry Forwde and Hodder London 1924 pp 211. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:«كتاب سبز» نشر تاريخ ايران، شماره 26

شاه: به هيچ‌كس اعتماد ندارم

شاه: به هيچ‌كس اعتماد ندارم جعفرشريف امامي از آخرين نخست وزيران ايران قبل از پيروزي انقلاب اخيراً در كتاب خاطرات خود نكاتي را درباره خود محوري‌هاي شاه مطرح كرده است. در بخشي از اين كتاب مي‌خوانيم: يكي از مسائلي كه جالب است و بد نيست كه اظهاري در آن خصوص بشود اين است كه اعليحضرت راجع به بعضي از مسائل فوق‌العاده اصرار داشتند و مقيد بودند. من جمله اين كه اختياري نمي‌خواستند به كسي داده بشود و مخصوصاً در مسائل خارجي هر اقدام كوچكي بايستي كه با نظر و اطلاع خودشان باشد و همچنين در مورد وزارت جنگ. خوب يادم هست كه يك موقعي آقاي دكتر وكيل نماينده ما در سازمان ملل بود. تلگرافي فرستاد به نخست‌وزيري مشعر بر اين كه مسئله‌اي آن‌جا مطرح بود (حالا موضوع آن يادم نيست كه موضوع چه بود) و اجازه خواسته بود ـ يعني پرسيده بودكه چه جور رأي بدهد.مثبت رأي بدهد يا منفي؟ من بلافاصله به او تلگراف كردم كه تعجب مي‌كنم شما يك چنين مطلبي را سؤال مي‌كنيد. پرواضح است كه بايد شما در اين امر مثبت رأي بدهيد. بعد از ظهر همان روز تيمسار سرلشكر انصاري كه وزير راه بود دعوتي كرده بود براي بازديد كارخانجاتي كه لوكوموتيوهاي جديد آمريكايي را تعمير مي‌كردند. اعليحضرت تشريف فرما مي‌شدند آن جا. من هم البته در خدمتشان بودم. بعد از اين كه بازديد تمام شد، از كارخانجات كه مي‌آمدم به سمت ايستگاه كه اعليحضرت از آن جا تشريف ببرند به كاخ، به ايشان عرض كردم امروز وكيل يك چنين تلگرافي كرده بود و من اين جور به او جواب دادم. يك مرتبه اعليحضرت ناراحت شدندو عصباني و متغير گفتند، «چه طور شما قبل از اين كه به من بگوييد، يك چنين تلگرافي به او كرديد؟» گفتم، «قربان، اگر به عرض مي‌رساندم چه مي‌فرموديد كه تلگراف بشود؟» فرمودند، «خوب درست است. من همان را مي‌گفتم كه شما به او گفتيد.» عرض كردم، «من چون مي‌دانستم و محرز بود برايم كه بايد اين جور رأي داده بشود، اين بود كه ديگر مزاحم اعليحضرت نشدم. حالا به عرض مي‌رسانم كه مستحضر بشويد.» گفتند، «نه.نه.نه. بايستي كه حتماً وقتي كه يك چنين مطلبي پيش مي‌آيد، قبلاً به خود من گفته بشود تا بگويم چه كار بكنند.» اين گذشت. آن جا جاي بحث بيشتري نبود. دفعه بعد كه شرفيابي داشتم، به عرضشان رساندم، قربان، اعليحضرت. چرا اين قدر خودتان را ناراحت مي‌كنيد. بالاخره شما يك عده زيادي را انتخاب كرده‌ ايدو انتصاب كرده‌ايد به كارها و سمت‌هاي مختلف. خوب، هر كس در حدود وظيفه خودش بايستي اختيار داشته باشد كه تصميم بگيرد و عمل بكند و كار بكند.» گفتم، «قربان، اگر اين جور باشد كه خيلي اعليحضرت ناراحت خواهيد بود. بهتر اين است كه كساني را انتخاب بكنيد كه مورد اعتمادتان باشند. اگر به بنده اعتماد نداريد، خوب، من استعفا بدهم يك كس ديگري بيايد كه به او اعتماد داريد و بگذاريد وقتي كه آمد كارش را بكند كه بار اعليحضرت سبك بشود و به كارهاي اساسي و مهم‌‌تر برسيد. اگر قرار باشد براي يك رأي در سازمان ملل حتماً به اعليحضرت عرض شود، خوب، ديگر اعليحضرت وقتي براي اين كه كارهاي اساسي مملكت را بررسي بفرماييد نخواهيد داشت.» فرمودند، «نه. نه. من اين تجربه را دارم كه به هيچ كس اعتماد نمي‌كنم. من به هيچ كس به طور مطلق اعتماد نمي‌كنم. بايد اين كارها همه به خودم گفته بشود.» گفتم، «خيلي اسباب تأسف است كه اعليحضرت اين جور به اين نتيجه رسيده‌ايد كه به هيچ كس اعتماد نكنيد. ولي به نظر بنده ضرر اين كه اگر يكي از آنهايي كه به او اعتماد كرده‌ايد اشتباهي بكند، خبطي بكند، كمتر از اين است كه هميشه، همه جزئيات را بياورندپيش خود اعليحضرت.» اين مطلب را بنده آن جا برايشان توضيح دادم و بالاخره هم قانع شدند. ـ يك فرد هر چه هم پرظرفيت، باهوش، قوي، كاردان و غيره باشد عملاً چه گونه مي‌تواند همه مسائل را هر روز حل و فصل كند. اين هميشه براي من معما بوده كه با توجه به خصوصيات اداري شاه، چه گونه ايشان به كراهاي مملكت رسيدگي مي‌نمودند؟ مگر روزي چند ساعت كار مي‌كردند؟ ج: آخر ملاحظه بكنيد، اعليحضرت سي‌و چند سال سلطنت كردند، تجربه پيدا كردند. افراد را مي‌شناختند و با تجربه ممتدي كه پيدا كردند، خوب، به كارها آشنا شده بودند. ولي ترديدي نيست كه در خيلي از مسائل ايشان نمي‌توانستند صاحب نظر باشند. ولي اخيراً كار به جايي رسيده بودكه ديگر هيچ كس را قبول نداشتند و نظر خودشان را صائب‌‌ترين نظر مي‌دانستند. بديهي است كه روي تجربه زيادي كه داشتند در خيلي از مسائل بهترين نظر را اتخاذ مي‌كردند، اما اين طور نبود كه يك نفر به همه مسائل طوري تسلط داشته باشد كه همه چيز را بهتر از همه بداند. ايشان ديگر معتقد به مشورت نبودند. اواخر اصلاً مشورت نمي‌كردند. كسي هم اگر به ايشان مشورت مي‌داد بخصوص اگر كه آشنا هم نبود به اين كه به يك نحوي اين مشورت را بيان بكند كه قابل ه‍ضم و قابل قبول باشد ـ اصلاً ناراحت مي‌شدند و نمي‌پذيرفتند. ـ حالا فرض كنيم كه اين شخص متخصص باشد، ولي تعداد سؤالاتي كه ظاهراً هر روز از ايشان مي‌شده ـ از مسائل نظامي گرفته تا كشاورزي تا نمي‌دانم [قطع كلام] ج: كارهاي سياست خارجي، نمي‌دانم. اينها خيلي اسباب تأسف و تعجب هم بود براي اين كه ايشان اين همه كار مي‌كردند و زحمت مي‌كشيدند و، خوب، بيشتر ‍]هم] براي اين [بود] كه اطمينان حاصل بكنند كه ‌آن چه كه خودشان مي‌خواهند، همان طوري كه خواستند عمل شده. حالا آن كه اگر يك قدري بيشتر اختيار به اشخاصي كه متصدي كار بودند مي‌دادند، آن وقت اگر آن اشخاص خبطي مي‌كردند، از آنها بازخواست مي‌كردند، كنارشان مي‌گذاشتند، حل مي‌شد به همين دليل هم كنترل ايشان روي كارها كم مي‌شد. تقريباً از بين رفت. براي اين كه اگر قرار باشد انسان به تمام جزئيات برسد،‌ آن وقت كليات از دستش مي‌رود. اين اشتباه را متأسفانه اعليجضرت مي‌كردند. خيلي اشخاص كه مي‌توانستند بعضي مواقع نصيحت بكنند يا مشورت بدهند، يادآوري مي‌كردند، «اعليحضرت، خوب است كه شما همه وزرا را نخواهيد. همه را نپذيريد. به همه جزئيات نرسيد. به كارهاي اساسي رسيدگي بكنيد.» يك قدري هم اواخر اين نكته مراعات مي‌شد ـ يعني كار يك وقتي به جايي رسيده بود كه روزي، سه چهار تا وزير حتماً شرفيابي داشتند. مرحوم هويدا هم خوشش مي‌آمد كه اينها را بفرستد پيش اعليحضرت كه اطمينان پيدا بشود كه او هيچ نظري در كار ندارد. به اين كار معتقد بود. ولي كار به جايي رسيد كه اعليحضرت از كارهاي ديگرشان ماندند. دستور دادند كه وزرا ديگر شرفيابي مرتب نداشته باشند، مگر وقتي كه لازم باشد كه آنها را بخواهند. اين بود كه اواخر وزيران ديگر تقاضا هم نمي‌توانستند بكنند، مگر خود اعليحضرت آنها را بخواهند. اما مع‌ذلك گاهي اوقات به يك كارهايي رسيدگي مي‌كردند كه مثلاً يك مدير كل بايد رسيدگي بكند ـ نه حتي وزير. اين اندازه به جزئيات وارد مي‌شدند، صرف وقت مي‌كردند كه البته صحيح نبود. ولي، خوب، متأسفانه اين عادت شده بود. ديگر روال روزانه بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:خاطرات جعفر شريف‌امامي، ويراستار حبيب‌ الله لاجوردي، ‌نشر نگاه امروز، 1380

پيش‌بيني صحيح...!

پيش‌بيني صحيح...! شاه در سال 1975 [1354] طي مصاحبه‌اي با «جان اوكز» (كه در شماره 30 سپتامبر 1975 نيويورك تايمز به چاپ رسيد) در موردخواست خود مبني بر جاي دادن ايران در ميان قدرتهاي بزرگ جهان گفته بود: « اين اولين بار نخواهد بود، كه در اين مملكت كارهاي غيرممكن، ممكن خواهد شد...». گرچه سه سال بعد از آن تاريخ، پيش‌بيني شاه درست از آب درآمد و كارغيرممكني انجام گرفت، ولي اين كار نه به دست شاه و براي تعبير روياهاي او، بلكه به دست امام خميني و با كوشش انقلابيون بي‌اسلحه در مقابل ارتشي مجهز انجام گرفت، كه توانستند به 25 قرن شاهنشاهي خاتمه دهند و به جايش در ايران رژيم جمهوري اسلامي را برقرار سازند. و به نظر من، اقدام آنها را به اين دليل بايد يك انقلاب بي‌سابقه تلقي كرد كه اكثر طبقات پراكنده و متضاد اجتماع فقط تحت لواي دو شعار «الله اكبر» و «مرگ بر شاه» با هم متحد شده بودند. ولي در اينجا سؤالي هم مطرح است كه مردم سر بزير ايران چنين قدرت رام نشدني را از چه منبعي كسب كرده بودند؟ خيلي ساده مي‌توان گفت كه اين قدرت ناشي از ايمان و اعتقاد مذهبي عميق مردم بوده است. منتها بايد ديد چرا مذهب شيعه كه از قرن شانزدهم به بعد مايه قدرت ايرانيان به حساب مي‌آمده، آنها را قبلا ً اينگونه به تلاطم نيانداخته بود.1 و اگر چنين جرياني با نطقهاي آتشين (امام) خميني ارتباط داشته، پس چرا چندين سال پيش كه او مردم را دعوت به قيام كرد، چنين اتفاقي نيافتاد؟2 بايد پرسيد: پس چه عاملي در برانگيختن مردم نقش داشته است؟ جبهه ملي طرفدار مصدق؟ يا روشنفكران وابسته به راست و چپ؟... ولي حقيقت اين است كه آنها جز گروهي اقليت را در اجتماع تشكيل نمي‌دادند. شايد كار كمپانيهاي نفتي بوده،‌كه به اين وسيله مي‌خواستند مراتب نارضايتي خود را از سياستهاي شاه نشان دهند؟... ولي بايد دانست كه قدرت ‌آنها محدود است و به هر حال شاه نيز همواره به سهم خود از تأمين نفت مورد نياز كمپانيهاي نفتي ابائي نداشت. گهگاه هم شنيده شد كه نفوذ خارجيها در اين ماجرا مؤثر بوده است. منجمله اينكه: شاه تقريباً همه روزه با سفراي آمريكا و انگليس مشورت مي‌كرده؛ فلسطيني‌ ها گروههاي چريكي ايراني را آموزش داده‌اند؛ راديو «پيك ايران» (كه از يك كشور اروپاي‌ شرقي پخش مي‌‌شد) دايم به انتقاد از شاه مشغول بوده؛ و يا، اين كه نيكسون بودكه شاه را وادار كرد تا تمام ثروت مملكت را بي‌دليل صرف خريد تسليحات كند. بعضي‌ها از اين هم فراتر رفته‌اند و في‌المثل مثل «رابرت دريفوس» و همكارانش طي مقالاتي در مجله«اكسكيوتيواينتليجنس ريويو» (چاپ نيويورك، شماره‌هاي 20 فوريه و 8 مه 1979)، انقلاب ايران را مرحله مقدماتي يك «توطئه بزرگ» دانسته‌اند كه قصد آن چيزي نبود جز بر هم زدن ثبات منطقه. نويسندگان اين مقاله معتقدند كه نقش اصلي را در اين توطئه، به جاي حكومتهاي غربي، سازمان‌هائي به عهده داشته‌اند كه «بنيادگرايي اسلامي» را به عنوان سلاحي قدرتمند در جهت برقراري وضعيت مطلوب خود برگزيدند تا بتوانند برنامه‌هاي مورد نظر رادر كشورهاي جهان سوم برقرار سازند. ايران هم فقط به اين دليل به عنوان اولين محل اجراي توطئه انتخاب شد كه داراي شرايط مناسب بود، به هر حال، بسته به اينكه هر كس به دلخواه خود شايعاتي را در حوادث ايران بپذيرد، يا نه؟در اين مسأله هرگز نمي‌توان ترديد داشت كه شاه در سرنگون ساختن سلطنتش نقش‌پرداز اصلي بوده است. با قبول اين حقيقت، چنانچه بخواهيم بازهم عوامل خارجي را در سقوط شاه مؤثر بدانيم، چاره‌اي نيست جز آنكه باور كنيم تمام حركات و سكنات شاه توسط خارجيها از راه دور هدايت مي‌شده است! ولي از مقوله شايعات و مسموعات گذشته، وقوع انقلاب در ايران واقعاً اجتناب ناپذير بود. چون شاه در طول سلطنتش بقدري نسبت به قوانين و ضوابط اجتماع، و نيز در مورد عادت و رسوم و سنن مردم سهل‌انگار شده بود كه گاهي حتي آنها را به مسخره نيز مي‌گرفت. شاه گرچه مي‌توانست ادعا كند كه دستاوردهاي محسوسي داشته است، ولي مردم طبقه پايين هرگز نمي‌‌توانستند براي اقدامات رژيمي ارزش قايل باشند كه در رأس آن شاه؛ دوستان و بستگان را آزاد گذارده بود تا با اطمينان خاطر كليه امور تجارتي كشور را به خود اختصاص دهند، و صرفاً به فكر پركردن جيبهايشان باشند. در اين مورد حتي طبقات مرفه نيز اكثراً از رفتار شاه و مواضع سياسي وي آشكارا انتقاد مي‌كردند و رويهمرفته وضع به جايي رسيده بود كه با گسترش سايه ديكتاتوري بر تمام شئون جامعه،‌هر مسأله نامطلوبي در هر جا به چشم مي‌خورد، همگي آن را به شاه نسبت مي‌دادند، و همين نكته است كه مي‌تواند علت اصلي نفرت عمومي ايرانيان را از شاه درسال 1978 به خوبي آشكار سازد. ولي با اين حال، پس از سقوط رژيم شاه آيا احتمال نمي‌رود علي‌رغم عنوان كردن نام «خدا» از سوي كساني كه هر يك داعيه حل مسائل اقتصادي، قضايي و سياسي كشور را دارند،‌ باز هم شاهد انحراف امور كشور از مسير واقعي آن، باشيم؟... در اين مورد هنوز فراموش نكرده‌ايم كه پس از قيام روحانيون و مردم عليه استبداد قاجاريه در اوايل قرن حاضر، ملت ايران در عوض دستيابي به هدف انقلاب ديكتاتوري رضاشاه را به خود ديد و اينك هم لازم است از خود سؤال كنيم كه آيا بازگشت به قوانين اسلامي، واقعاً مي‌تواند مردم را به آزادي مورد نظرشان برساند؟3 انديشيدن به چنين مسائلي است كه مرا به فكر فرو مي‌برد و از خود مي‌پرسم كه آيا بهتر نبود شاه در همان سال 1953 [1332] ايران را ترك مي‌كرد و ديگر باز نمي‌گشت؟ و كودتاي «سيا» پيشرفت كشور را به تأخيرنمي‌انداخت؟ گرچه اين حرف هم بر سر زبانها بود كه چنانچه «سيا» كودتا نمي‌كرد، ايران به دست كمونيستها مي‌افتاد، ولي مسأله اينجا است كه آيا ايران واقعاً در معرض تهديد كمونيسم قرار داشت؟... مسلماً اين طور نبود. چون شوروي در آن زمان تازه موفق شده بود اولين بمب اتمي خودرا آزمايش كند، ولي آمريكا تعداد قابل توجهي بمب اتمي در اختيار داشت، و نيز حوادث بعد از جنگ دوم نشان مي‌دهد كه شوروي همواره در قبال آمريكا سعي مي‌كرد روشهايي محتاطانه به كار‌گيرد. چنانكه در سال 1945 [1946؟] استالين با توجه به خواست ترومن ارتش شوروي را از آذربايجان فراخواند؛ خروشچف بعداً متعاقب اخطار كندي موشكهاي خود را از كوبا خارج كرد؛و آن طور كه اعضاي پيوند گسسته از حزب توده تعريف مي‌كنند: رهبري حزب، تحت فشار مسكو همه آنها را از توسل به مقاومت مسلحانه در برابر كودتاي «سيا» بازداشته بود. كودتاي سال 1953 فقط توانست كار تصفيه حساب شاه را براي مدتي به عقب بياندازد. زيرا با گذشت 25 سال از بازگشت پيروزمندانه‌اش به كشور، شاه دوباره به يك تبعيد اجباري تن در داد. ولي اين بار، هم ننگين و بي‌آبرو بود، و هم نزديكترين يارانش را در كام دشمنان خود رها كرد و گريخت. او در حاليكه ناخدايي كشتي را به عهده داشت، مسافران را در طوفان رها كرد و جان خود را نجات داد. محمد‌رضا پهلوي سرنوشت عجيبي داشت. او در عين حال كه توانسته بود يك انقلاب را در خارج مرزهاي ايران به شكست بكشاند (ظفار)، خود در داخل مرزهاي كشورش به محاصره انقلاب درآمد و همچون پر كاه در طوفاني كه ازخشم مردم پديد آمده بود، به هوا پرتاب شد... او كوزه‌گري بود كه از كوزه شكسته آب مي‌خورد! پي‌نويس‌ها 1ـ قيام عليه قرارداد «رژي» در ماجراي تحريم تنباكو، نهضت مشروطه ايران، نهضت ملي شدن نفت، و قيام 15 خرداد 42، نمونه‌هايي ارزنده از تجلي قدرت ايمان مردم در قيام عليه استبداد و استعمار و استثمار به حساب مي‌آيد ـ م. 2ـ اولاً در همان اوايل دعوت امام خميني، قيام 15 خرداد 42 اتفاق افتاد. ثانياً بهتر بود نويسنده كتاب حداقل قبلاً معلومات مختصري در باب «انقلاب‌شناسي» كسب مي‌كرد و آنگاه به اظهار نظر پيرامون مسائل «انقلاب» مي‌پرداخت. چون اينطور كه مشهود است، به گمان او مراحل طولاني و دشوار موجود در فرآيند و به ثمر نشستن يك انقلاب بايد فقط ظرف يكي دو روز اتفاق بيافتد! و گذشت يك دوره چند ساله براي افزايش آگاهي توده مردم و طي مراحل پختگي انقلاب، ديگر لزومي ندارد! ـ‌م. 3ـ اتفاقاً يكي از دلايل شكست نهضت مشروطه و ظهور ديكتاتوري رضاخان در اين بود كه مردم ايران پس از دفع استبداد قاجار، در پي برقراري قوانين اسلامي برنيامدند، و گمان كردند كه مشروطه بدون مشروع مي‌تواند آنها را براي هميشه از چنگال استبداد برهاند ـ‌م. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:«سقوط شاه»، فريدون هويدا، انتشارات اطلاعات

كشور آرشيوي

كشور آرشيوي روسيه كشوري آرشيوي است. تاريخ هزار ساله روسيه و نظام كمونيستي سابق در ميراث مكتوب عظيمي منعكس مي‌باشد كه بالغ بر 000/000/222 پرونده يا 4000 كيلومتر قفسه ‌آرشيو مي‌شود. اين مجموعه اسناد در 2400 آرشيو دولتي و شهرداريها جاي گرفته‌اند. مجامع علمي و فرهنگي داخلي و بين‌المللي علاقمندند بدانند اين اسناد ارزشمند چگونه نگهداري مي‌شوند و مورد استفاده قرار مي‌گيرند. بايد گفت در اين مورد زمينه تاريخي فراگيري وجود ندارد. بعد از انقلاب اكتبر 1917 م در روسيه، بلشويك‌ها به پيشنهادات دانشمندان مشهور روسي در جهت توسعه و بهبود آرشيو عمل كردند و در 1918 م «اداره آرشيو مركزي» براي نگهداري مجموعه‌هاي آرشيوي دولتي تشكيل شد. پس از ملي كردن اسناد كليسا، شركتهاي خصوصي، خانواده‌هاي بزرگ و سرشناس و بازرگانان تقريباً ديگر آرشيو خصوصي در كشور باقي نماند و تنها آرشيو حزب حاكم (حزب كمونيست) مستقل از آرشيو مركزي فعاليت مي‌كرد. تغييرات اساسي كه در زندگي اجتماعي و اقتصادي كشور در اواخر دهه 1980 م و آغاز دهه 1990 م رخ داد منجر به اصلاحات آرشيوي جديدي شد كه تاكنون ادامه دارد. در واقع براي اين اصلاحات از قبل برنامه‌ريزي نشده بود و تصميمات عمده به دنبال رويدادهاي كشور اتخاذ شد. كار با ضميمه كردن اسناد حزب كمونيست به مجموعه اسناد آرشيوي فدراسيون روسيه شروع شد. در پايان سال 1991 م «سازمان خدمات آرشيوي روسيه» كه به اختصار «روس آرشيو» ناميده مي‌شود، ساير مراكز اسناد و مدارك چون سازمان فدرال مديريت آرشيو، آرشيو مركزي حكومت كمونيستي و آرشيو حزب كمونيست را همراه با ساختمانها و كارمندان مربوط تحت كنترل و نظارت خود درآورد. اين اقدام تمركز مديريت آ‌رشيوهاي دولتي را به دنبال داشت. گامهاي بعدي در جهت بهبود وضعيت آرشيو با توسعه اقتصاد بازار و توفيق در امر تمركز‌زدائي در روسيه مرتبط مي‌باشد. اكنون عدم تمركز با ايجاد آرشيوهاي اختصاصي در بانكها، شركتهاي بزرگ، بنيادهاي فرهنگي و علمي تا حد زيادي اجرا شده است. به عنوان مثال اخير در شهر مسكو مراكز آرشيوي دولتي براي مجمع اسناد فرهنگي روسيه، مجموعه اسناد گورباچف و انجمن ياد بود كه داراي مدارك بسيار ارزشمندي در رابطه با زندگي سياسي و فرهنگي كشور است تشكيل شده است. هدف از تغييرات مذكور توصيف و معرفي نظام‌هاي آرشيوي نوين است كه نيازهاي علمي، فرهنگي و اطلاعاتي جامعه هوشمند متمدن را برآورده مي‌سازد. در عين حال باور داريم كه ادامه ارتباط و استفاده از نظام‌هاي سنتي و تجارب ملي توسعه آرشيوي نيز لازم است. در واقع ما اصلاحات آرشيوي را با اتخاذ شيوه‌هاي متحول انجام داده‌ايم و قانون آ‌رشيوي جديد روسيه منعكس كننده اين امر است. بايد متذكر شويم كه چه قبل از انقلاب اكتبر و چه در زمان حكومت كمونيستي، روسيه فاقد يك قانون منسجم آرشيوي بود و تصميمات طبق فرامين تزار امپراطور و بعدها صرفاً توسط كادر رهبري حكومت كمونيستي اتخاذ مي‌شد. اكنون چند سال است كه قانون آرشيوي جديد اجرا مي‌گردد. اين قانون كه در 1993 م به تصويب پارلمان روسيه رسيد شامل آرشيوهاي فدرال و منطقه‌اي مي‌گردد و همبستگي بين آنها را منعكس مي‌سازد. علاوه بر آن رابطه بين شهروندان، جامعه و دولت را در زمينه فعاليتهاي آرشيوي تنظيم مي‌كند. تا سال 1994 م قانون آرشيو در 10 منطقه از 86 منطقه روسيه مجري گرديده است. عبارت مجموعه‌ها يا دارائي آرشيوي فدراسيون روسيه، همه اسناد ارزشمند اعم از تاريخي، علمي و فرهنگي را در بر مي‌گيرد و به بخشهاي دولتي و خصوصي تقسيم مي‌شود. اسناد آ‌رشيوي بخش دولتي شامل اسناد ادارات، نهادها، سازمانها، مؤسسات دولتي و شهرداريها مي‌شود. اسناد كليسا، احزاب سياسي، سازمانهاي اجتماعي و افراد حقيقي جزء آرشيو خصوصي محسوب مي‌شوند. دولت تنها در دو صورت مي‌تواند در كار آرشيوهاي خصوصي دخالت كند: جلوگيري از خروج غير قانوني اسناد منحصر به فرد و با ارزش از كشور و نظارت بر ثبت و ضبط آنها، زيرا مجموعه اسناد بخش خصوصي هم بايد به اطلاع دولت رسيده و در آمار عمومي درج گردد. حيطه فعاليت آرشيو دولتي روسيه «روس آرشيو» و شهرداريها از اين قرار است: آرشيهاي دولتي روسيه مستقيماً آرشيوهاي فدرال را اداره و بر رعايت مفاد قانون آرشيو، دريافت اسناد، ثبت، آماده‌سازي، و استفاده از اسناد در سراسر كشور نظارت مي‌كند. وزارتخانه‌هائي كه اسناد آرشيوي زيادي را خود نگهداري مي‌كنند بايستي مقررات خود را با «روس آرشيو» هماهنگ سازند. آرشيوهاي منطقه‌اي و شهرداريها گرچه از استقلال برخوردارند ولي عملكرد آنها بايد با استانداردهاي تعيين شده براي حرفه آرشيو مطابقت داشته باشد. اين استانداردها و معيارها در سطح فدرال تهيه و تعيين مي‌شوند. اسناد آرشيوهاي دولتي و شهرداري از جمله تمام فهرست راهنماهاي آنان براي افراد حقوقي و حقيقي، بدون در نظر گرفتن مليت، افكار سياسي و مذهبي آنها قابل دسترسي مي‌باشد. براساس قانون سال 1993 م در مورد اسناد محرمانه كه افشاي آنها بر منافع كشور تأثير سوء مي‌گذارد، گذشت مدت 30 سال براي دسترسي به اينگونه اسناد تصويب شده است. دسترسي به اطلاعات در مورد زندگي خصوصي افراد مثل وضعيت سلامتي، ثروت، خانواده، مراودات و ... كه فاش شدن آنها زندگي يا امنيت فرد را به خطر مي‌اندازد پس از گذشتن 75 سال از تاريخ ايجاد مجاز مي‌گردد. در صورت ضرورت با كسب اجازه از خود فرد يا وراث قانوني او مي‌توان قبل از 75 سال به اسناد مذكور مراجعه كرد. قانون آرشيو مقرر مي‌دارد كه دولت بايد تسهيلات مالي و تجهيزات فني مورد نياز آرشيوهاي دولتي و شهرداري را در بودجه فدرال، منطقه‌اي و شهرداري ملحوظ دارد. آرشيوها مجازند علاوه بر بودجه تعيين شده از منابع ديگري نيز كسب درآمد كنند، مثلاً اخذ مبالغي از افرادي كه از اسناد آرشيوي در مشاغل و تجارت آزاد استفاده مي‌كنند. در سالهاي اخير پس از فروپاشي نظام كمونيستي به علت مشكلات اقتصادي كشور بودجه آرشيوهاي روسيه هم محدود شده و بخصوص در بودجه فدرال هزينه نگهداري آرشيوها كاهش يافته است. برنامه احداث مخازن جديد آرشيوي نيز متوقف شده است. وسايل فني مورد نياز هم به همين وضع دچارند. برخي اوقات ما را ملامت مي‌كنند كه در برابر مراجعه به اسناد‌مان پول زيادي از اشخاص بخصوص از خارجيها دريافت مي‌كنيم. بايد متذكر شوم كه قانون اين اجازه را به همه آرشيوهاي كشور در صورت استفاده تجاري از محتواي اطلاعاتي‌اسنادشان داده است. علاوه بر آن در صورت انجام خدماتي چون يافتن اسناد مورد نياز افراد، تهيه كپي از متن آنها و غيره نيز مجاز به دريافت وجه مي‌باشيم. ولي اين خواسته و تمايل قلبي ما نيست بلكه نياز و ضرورت چنين ايجاب مي‌كند. هر چند كه تدوين رسالات و كتب مستند با همكاري و مشاركت ساير كشورها براي آرشيويست‌ها هم بهره علمي و هم بهره مالي دارد. با اين همه كاملاً آگاهيم كه بودجه رسمي كشور درگذشته، حال و آينده تنها منبع اصلي مالي براي آرشيوهاي دولتي و شهرداري محسوب مي‌شود. ما بر اين باوريم كه در بيشتر مواقع، دانشمندان و پژوهشگران بايد پرداخت وجه بتواند به اسناد آرشيوي مراجعه كنند. اميدواريم با اقدام اخير دولت در به استخدام درآوردن آرشيويستهاي كشور، هم موقعيت اجتماعي اين حرفه تحكيم شود و هم وضعيت مالي آرشيوها بهبود يابد. با تصميم رئيس‌جمهور روسيه در مارس 1994 م تقريباً بيش از نيمي از 000/23 آرشيويست روسي اكنون به عنوان كارمندان دولت حقوق دريافت مي‌كنند و شرايط نامطلوب قبلي تا حد زيادي از بين رفته است. اين اقدام تنها شامل كاركنان آرشيوهاي فدرال و منطقه‌اي كه ارزشمند‌ترين اسناد رانگهداري مي‌كنند نمي‌گردد. در آينده نزديك قرار است فهرست جديد شرح مشاغل آرشيوي و مقررات مربوط تدوين گردد. به سامان رساندن اصلاحات آرشيوي با اقدامات مذكور بستگي تام دارد. آرشيوهاي روسيه معمولاً رابطه نزديكي با علوم داشته و دارند. در گذشته دانشمندان مشهوري در آرشيوها كار كرده يا جزء رؤساي آن بوده‌‌اند. در شرايط كنوني نيز حفظ اين ارتباط اهميت بسزائي دارد. بخصوص بايد توجه داشت كه آرشيويست‌ها درگير كاغذبازي و ديوان سالاري نشوند و كماكان پژوهشگر و پوياي دانش و اطلاعات باقي بمانند. همچنين درصدد آنيم كه از امكانات آموزش عالي كشور بخصوص دو دانشگاه مسكو و كاترين بورگ2 كه مدتها مدير، كارشناسان و متخصصاني براي فعاليت‌هاي مختلف آرشيوي تربيت كرده‌اند بيشتر بهره‌گيريم. ما تجارب كشورهاي ديگر ار به دقت بررسي كرده‌ايم. كشورهائي كه در آنجا آرشيويست‌ها در استخدام دولت هستند و دست‌آوردهاي بسيار خوبي در زمينه اطلاع‌رساني و بررسيهاي تاريخي داشته‌اند. از جمله مشكلات موجود بايد از دسترسي به اسناد محرمانه نام برد. كاربرد و تطبيق استانداردهاي دموكراتيك مشخص شده در قانون آرشيو يك مسأله فني پيچيده است ولي بخصوص در آرشيوهاي بزرگ حتي‌الامكان بايد محدوديت‌هاي دسترسي به اسناد و مدارك را كاهش دهيم. ما متوجه شديم كه در آرشيوهاي فدرال و حزب كمونيست تعداد زيادي اسناد مهم كه 50 الي 70 سال از تاريخ ايجادشان گذشته بود، همچنان متروك، محرمانه و غير قابل دسترسي مانده بودند. به همين دليل از سال 1991 م تا 1993 م از تعداد 000/000/5 پرونده رفع محدوديت مراجعه شد و اميدواريم تا پايان اين قرن كليه اينگونه پرونده‌ها در دسترس پژوهشگران قرار گيرد. كاستي‌هاي خدمات آرشيوي3 از جمله فهرست راهنماهاي اسناد هم مانع ديگري در راه مراجعه به اسناد و استفاه از آنها است. مي‌توان گفت تقريباً تمام اسناد آرشيوي حزب كمونيست، فاقد فهرست مدون مي‌باشند و بسياري از فهرست‌هاي آرشيوهاي دولتي هم بدون استفاده مانده‌اند كه بايد براي چاپ مجدد آماده و تنظيم شوند تا به عنوان منبع اصلي مراجعه در بخش خدمات آرشيوي قرار گيرند. بدين منظور اخيراً 9 فهرست راهنما در مورد مجموعه اسناد آرشيوهاي فدرال از جمله راهنماهاي فشرده4 براي «مركز روسي حفظ و نگهداري و بررسي اسناد تاريخ معاصر» كه همان آرشيو مركزي حزب كمونيست است به چاپ رسيده است. بزودي آرشيوهاي دولتي روسيه به طور كامل از فن‌آوري كامپيوتر استفاده كامل خواهند كرد. مركز اصلي آموزش كاركنان آرشيو هم در آرشيو مجهز شهرداري مسكو كه داراي شبكه كامپيوتري و 70 دستگاه سخت‌افزار الكترونيم است تعيين شده است. كارهاي مقدماتي و تهيه برنامه‌هاي هماهنگ براي ثبت مجموعه اسناد همه آرشيوهاي كشور نيز در حال اتمام است. در حال حاضر نيمي از آرشيوهاي فدرال و منطقه‌‌اي درگير ايجاد پايگاه‌هاي اطلاعاتي خودكار هستند. پايگاه اطلاعاتي در مورد تلفات ارتش سرخ شوروي طي جنگ جهاني دوم با بيش از 000/000/19 ورودي و 19 هيگو بايت5، از اهميت زيادي برخوردار است. هزينه ايجاد اين پايگاه توسط مجمع بين‌المللي بنيادهاي صلح6 پرداخت شده است. اما متأسفانه هنوز فعاليت اصلي در اين راه انجام نگرفته است. از اهم مشكلات شهروندان روسيه كه آرشيويست‌ها در سالهاي اخير با آن مواجه بوده‌اند وضعيت اسناد مربوط به بازنشستگان و مستمري‌بگيران است. اينگونه اسناد جزء اسناد آرشيوي فدراسيون روسيه نيستند و بايد در سازمان يا اداره مربوطه (مثلاً اداره بازنشستگي) حفظ و نگهداري شوند. اما قانون اجتماعي جاري متولي نگهداري اسناد بازنشستگي را پيش‌بيني و مشخص نكرده است. علاوه بر آن تحت شرايط خصوصي‌سازي، دارائيهاي بسياري از سازمانها تغيير شكل داده يا تسويه شده است و اسناد آنها بلاصاحب بر جاي مانده‌اند. بنابراين مشخص نيست كه اين اسناد اكنون به چه اداره يا نهادي تعلق دارد. آرشيويست‌ها و آرشيوهاي شهرداري بايد مدارك و اسناد بازنشستگي را جمع‌‌آوري و نگهداري كنند. سال گذشته آرشيوهاي روسيه براي اولين بار به روي همكاريهاي بين‌المللي در زمينه‌هاي آرشيوي گشوده شد. طبيعي‌ است كه ما هم بخواهيم با بقيه جهان همگام شويم. «روس آرشيو» از حمايتهاي همه جانبه «شوراي جهاني آرشيو» براي انجام اصلاحات آرشيوي در روسيه سپاسگزار است. ما با همكاري‌هاي آرشيوي رژيم كمونيستي قبلي كه اكنون با آرشيويست‌هاي روسي در نظام فعلي كار مي‌كنند روابط حرفه‌اي خوب و روشني داريم. زيرا تاريخ مشترك و توافق بر اين نظر كه آرشيوها هرگز نبايد درگير و در خدمت تضادهاي خصمانه باشند، ما را به هم نزديك ساخته است. آرشيوهاي روسيه سياست همكاري با ساير كشورها را همچنان دنبال خواهد كرد. در پايان اجازه مي‌خواهم يك مطلب احتمالاً بديهي را بيان كنم كه توسعه آرشيوهاي روسيه هم تائيدي بر آن است. تغييرات آرشيوي اساسي ارتباط نزديكي با روند اصلاحات كلي و همه جانبه در كشور دارد. زندگي بخودي خود راه را براي ايده‌هاي نوين آرشيوي هموار مي‌سازد، مسائلي را مطرح مي‌كند، تجارب گذشته را قابل درك مي‌سازد تا سرانجام ما را به اتخاذ تصميم‌هاي درست ترغيب كند. مهم آن است كه آرشيويست‌ها ناخواسته و ناآگاهانه در مسير خطا نيفتند. پي‌نوشتها: 1ـ Janus 1995- by: Andre Artizov 2- Ecaterinburg 3- Reference Service 4- Brief guide 5- Higobytes 6- International Association of Foundations of Peace منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:گنجينه اسناد، فصلنامه تحقيقات تاريخي، شماره 31 و 32، پائيز و زمستان 1377، مترجم شهلا اشرف

وزارت خارجه رضاشاه از زبان فروغي

وزارت خارجه رضاشاه از زبان فروغي متن زير نامه محمد علي فروغي مشهورترين سياستمدار عصر پهلوي درباره وضعيت وزارت خارجه ايران در عصر رضاشاه است. فروغي اين نامه را در بهمن 1307 زماني كه مسئوليت سفارت ايران در تركيه را داشت نوشت و مخاطب وي محمد‌علي فرزين كفيل وزارت امور خارجه بوده است. ذكر اين نكته ضروري است كه فرزين در اوج جنگ داخلي افغانستان و چند روز قبل از سقوط حكومت 10 ساله امان‌الله خان پادشاه آن كشور طي حكمي به عنوان سفير كبير ايران در افغانستان تعيين شد و چند روز پس از آنكه از طريق مرز مشهد رهسپار كابل حوزه مأمورت خود شد، طي حكم ديگري به كفالت وزارت امور خارجه تعيين و معرفي شد و در نتيجه پيش از آغاز فعاليت خود به عنوان سفير ايران در افغانستان، به تهران بازگشت. با اين مقدمه، اكنون نامه محمد‌علي فروغي را از مبدأ استانبول، خطاب به محمد‌علي فرزين مي‌خوانيم: فدايت شوم، مدار امور دنيا بر تركيبي از غم و شادي و خوشي و ناخوشي و فرج و شدت است. چنانكه پس از تألم فوق‌العاده از فوت مرحوم انتظام‌‌الملك كه حقيقتاً فقدان اسف‌‌انگيزي بود خبر محول شدن امور وزارت خارجه به حضرتعالي1 موجب كمال مسرت گرديد بدو جهت يكي اينكه اميدواري حاصل شد كه آن اندازه كه در قدرت و اختيار حضرتعالي است البته در جريان كارهاي وزارت خارجه كه اين اوقات گرفتار وقفه و سكته و فلج بوده، بهبودي و اصلاح روي خواهد داد ديگر اينكه اين پيش‌آمد حضرتعالي را از مسافرت پرزحمت افغانستان و اقامت كابل مستخلص نمود2 هر چند رأي رزين و عقل متين اعليحضرت امان‌الله خان اوضاع آن مملكت را به صورتي درآورد كه فعلاً تا مدتي مديد همه از اين نعمت بهره‌‌مند خواهند بود، و راستي بنده هيچ نفهميدم چه سري داشت كه در موقعي كه ما مي‌دانستيم امان‌الله خان از سلطنت استعفا داده و حتي معلوم نبود كه زنده است يا كشته شده، و در هر صورت مسلم بود كه از كابل بيرون رفته و ديگر كسي او را به سلطنت نمي‌شناسد3 روزنامه‌هاي ما خبر حركت حضرتعالي و ساير اعضاي سفارت را از راه مشهد به كابل مي‌دادند، و بالاخره حقيقت مطلب بر ما معلوم نشد مثل بسياري از امور ديگر از اوضاع وطن عزيز كه بر بنده‌ي بي‌تميز، فهم حقيقت آن همان اندازه مشكل و معما شده و حسرت آن به دلم مانده كه حسرت درك حقيقت عالم خلقت و معرفت ذات باريتعالي بر دل حكماو دانشمندان باقي است. خلاصه از اين پيش‌آمددرضمن شادي و خرسندي يك تأسف هم دارم كه قبلاً اين فقره را پيش‌بيني نكرده بودم و الا هرطور بود ترتيبي مي‌داديم كه قبل از مراجعت حضرتعالي به طهران ملاقاتي دست دهد و اوضاع اين سفارت و حوائج آن را شفاهاً براي حضرتعالي بيان كنم تا بلكه بتوانيد دستگيري بنمائيد و چون اين امر ميسر نشده ناچار بايد آن مقصود را به تحرير حاصل كنم وليكن از يك طرف هر قدر شرح و بسط و حسن بيان به كار برم تفاوت تحرير با تقرير مثل تفاوت عيان با بيان است كه شنيدن كي بود مانند ديدن و در اين مورد نوشتن كي بود مانند گفتن، و از طرف ديگر چون ناچار بيان مطلب طولاني و مفصل خواهد شد البته ماية ملالت و دردسر خواهد بود و به همين جهت چندين روز است كه از اقدام به عريضه نگاري خودداري مي‌كنم وليكن چون چاره نيست به قول فرانسويان همت و شجاعت خود را دو دستي گرفته قلم بر مي‌دارم و براي اينكه مسائل در هم و مخلوط نشود هر مطلبي را روي ورقه‌ي جداگانه مي‌نگارم اما بعضي كليات است كه فقط براي استحضار خاطر خودتان به طور خصوصي بايد عرض كنم و بنابراين در همين ورقه تصديع مي‌دهم. آنچه بنده در اين مدت اقامت در خارجه استنباط كرده‌ام، وزارت امور خارجه‌ي ما از اين حيث اداري وجود خارجي ندارد و به اين دليل تمام زحمات آن بر دوش كفيل يا مقامات ديگر است. به عقيده‌ي بنده اول كاري كه بايد كرد اگر ممكن است فكر علاج اين درد است، هر چند قحط‌الرجال شايد سبب باشد كه اين درد درمان ناپذير شمرده شود و خود بنده هر وقت متصدي امري بوده‌ام همين فقر مانع شده است از اينكه كاري صورت دهم. مثلاً وقتي كه بنده راجع به اوضاع اين سفارت يا درباب دولت تركيه و سياست دولت ايران در اين مملكت و اقداماتي كه بايد به عمل آيد مطلبي به وزارت خارجه اظهار مي‌كنم، بايد در آنجا اداراتي، و در رأس آن ادارات اشخاصي باشند كه اظهارات بنده را بفهمند و از مطالب سابقه داشته باشند، اگر درست مي‌گويم تصديق و موافقت و مساعدت كنند، اگر اشتباه كرده‌ام به خطا واقفم سازند و بالاخره به دست وزير و كفيل و غيره تكليف را تعيين و كار را راه بيندازند. چنين چيزي در وزارت خارجه نيست هرچه مي‌گوئيم و مي‌خواهيم يا جواب نمي‌رسد يا اگر مي‌رسد بي‌ربط است و در عالم سرگرداني مي‌مانيم. حتي اينكه نمي‌دانيم راپورتهاي ما به طهران مي‌رسد يا نمي‌رسد،‌ و اگر مي‌رسد كسي آنها را مي‌خواند يا نمي‌خواند، و اگر مي‌خواند ميفهمد يا نمي‌فهمد، و اگر مي‌فهمد تصديق دارد و مي‌پسندد يا ايراد و اعتراض دارد. به همين جهت است كه بنده در اوايل مأموريتم راپورتهاي مفصل مشروح چه در باب جامعة ملل و چه راجع به تركيه مي‌دادم، كم كم سرد شده و امروز به اداي تكليف اكتفا مي‌كنم. همين حالتي كه در دستگاه وسيع وزارت خارجه مشاهده مي‌فرمائيد در دستگاه حقير سفارت ما هم موجود است يعني به واسطه‌ي نبودن اعضاء كافي ـ كماً و كيفاً ـ امور سفارت مختل است و هر كاري هم كه صورت بگيرد از جزئي و كلي پس از مدتي خون دل و مراقبت و مباشرت خود بنده است. اعضاء سفارت منحصرند به يك مستشار و يك منشي اول و يك اتاشه كه مستخدم رسمي هستند. يك مترجم تركي و يك ماشين‌نويس فرانسه هم داريم اما ... 4 حالا قياس بفرمائيد از يك سفارتي كه حالش اين باشد چه كار ساخته مي‌شود. حضرتعالي خودتان در برلن وزير مختار بوده‌ايد در صورتي كه بين ‌آلمان و تركيه از هر جهت تفاوت از زمين تا آ‌سمان است. به علاوه دولت ايران با دولت آلمان نه همسايه و هم سرحد است، نه ابتلاآت سياسي و اقتصادي و طوايفي و عشايري و رقابتي دارد، نه چندين هزار ايراني در خاك آلمان هست چنانكه در تركيه هستند، با اين تفصيل آيا سفارت برلن اگر كيفيت اين سفارت را داشت چه حالي داشتيد؟ و اگر بهتر بود تصور بفرمائيد كه اگر اين كيفيت را داشت چه مي‌كرديد؟ قوز بالا قوز مسئله جامعه‌ي ملل است كه در آن باب هم عيناً ابتلاي سفارت تركيه را دارم بلكه بدتر، زيرا در سفارت اقلاً اعضاء ناقص داريم، براي جامعه‌ي ملل كه هيچ‌ اندر هيچ است و هر چه هم گفتم به جائي نرسيد. پي‌نوشت‌ها: 1ـ‌ محمد‌علي فرزين در 16 بهمن 1307 طي حكمي به سمت كفالت وزارت امور خارجه تعيين و معرفي شد. 2ـ فرزين سه هفته قبل از عهده‌داري كفالت وزارت خارجه، حكم سفارت ايران در كابل را دريافت كرده بود. 3ـ امان‌الله خان همزمان با صدور احكام سفارت فرزين در كابل و سپس كفالت وزارت خارجه وي، در جريان آشوبهاي داخلي سقوط كرده بود. 4ـ فروغي در اينجا از گرفتاري و بي‌نوائي و زندگاني خانوادگي اعضاي سفارت با دلسوزي و محبت تمام سخن رانده كه از چاپ آن خودداري كرديم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:يغما - شماره چهارم، سال اول،تير، 1327

خريد و فروش مناصب در دوره قاجار!

خريد و فروش مناصب در دوره قاجار! احمد مجد‌الاسلام كرماني از نويسندگان منتقد عصر مشروطيت در مقاله‌اي به رواج فروش منصب و مقام در اواخر دوره قاجار اشاره كرده است. در اين مقاله مي‌خوانيم: در اواخر دوره‌ي ناصرالدين‌شاه كار ماليه‌ي ايران به جايي رسيد كه هيچ شهري اضافه محل و به اصطلاح مستوفي‌ها «باقي تحت محل» نداشت و شاه براي پوشانيدن كسر بودجه مجبور شد كه به وسايلي فوق‌العاده متوسل شود. او چند وسيله‌‌ي موقتي اختيار نمود كه علي‌الظاهر بار خودش را بار نمود اما در باطن بر خرابي ماليه‌ي ايران افزود. اول آن كه مساعده حواله داد. يعني قرارداد يك قسط از ماليات را حكام ولايات قبل از تجديد سال از مردم مطالبه نمايند و در واقع سال نو را وصله‌ي سال كهنه كرد و چون از اين راه هم چندان تفاوتي حاصل نشد وسيله‌ي ديگر انتخاب نمود و تا چندي هم با آن گذرانيد. يعني مناصب و القاب را در معرض فروش و حراج درآوردند. هر كس هر منصبي استدعا كرد در مقابل مبلغ معيني به او دادند. مثلاً درجات نظامي از قبيل، سطاني، ياوري، سرهنگي، سرتيپي، اميرپنجي، اميرتوماني، سرداري، سالاري، امير نوباني، باندازه‌اي فروخته شد كه عده‌ي صاحبان مناصب دو سه مقابل افراد نظامي شد. در اوائل، حمقا براي انجام اين معامله با كمال عجله حاضر شدند و پول دادند تا صاحب منصب خارج از فوج يعني سرهنگ و سرتيپ و امير پنج و اميرتومان افتخاري بدون ابواب جمعي شدند تا وقتي كه عده‌ي آنها به قدري زياد شد كه ديگر كسي پيرامون اين معامله نرفت بلكه از بس هر بي‌ سر و پايي صاحب منصب شد ديگر شأن و شرفي براي اين مناصب باقي نماند. حتي زرگر و معمار و كلاهدوز و نجار هم بي‌نصيب از منصب نماندند. بعد از آن كه اين متاع به كلي فاسد شد و از رونق افتاد شروع به فروش القاب افتخاري كردند و به اختلاف لغات، قيمتي براي صحه‌ي فرامين به عنوان تقديمي معين كردند و از هر ماده چندين لفظ مشتق شد به طوري كه قاموس و منتهي‌الارب هم از تعداد آنها عاجز شدند. مثلاً ماده‌ي نصرت از حيث اشتقاق لفظي و مضاف اليه قريب پانصد لقب شد كه براي نمونه به بعضي از آنها اشاره مي‌نمائيم: نصرة‌الدوله، نصرة‌‌السلطنه، نصرة‌الملك، نصرة‌السلطان، نصرة‌خاقان، نصرة‌لشگر، نصرة‌نظام، نصرة‌حضور، نصرة‌خلوت، نصرة‌دفتر، نصرة‌الممالك. اسم فاعل آن هم كه ناصر باشد به همين قسم ناصرالدوله، ناصرالسلطنه، ناصرالملك، ناصرالممالك، ناصرالسلطان، ناصر خاقان، ناصر نظام، ناصر لشگر، ناصر حضور، ناصر دفتر، ناصر الوزاره ـ صيغه فعل آن را هم مهمل نگذاشتند و بر همين قياس: نصيرالدوله، نصيرالسلطنه، نصيرالملك، نصيرالسلطان، نصير نظام، نصير دفتر، نصيرخلوت، نصيرحضور، نصيرالممالك، نصيرلشگر، نصيرخاقان، بعد كه از ثلاثي مجرد آن فارغ شدند آن را باب افتعالي بردند. و از او هم چندين لغت مشتق شده منتصرالدوله الي آخر انتصارالدوله الي آخر. و هم چنين لغت امانت از امين‌الدوله گرفته الي امين دواب بعد به باب افتعالش بردند: مؤتمن‌الدوله، مؤتمن‌الممالك، مؤتمن‌السلطنه الي آخر به اضافات مختلفه استعمال شد. لغت اعانت هم تقريباً مثل امانت، معين‌الدوله الي آخر. ولي تفاوتي كه دارد در مزيد فيه است نه در ثلاثي مجرد. نمي‌دانم به چه ملاحظه اين لغت از باب افتعال قهر كرده است و به باب استفعال پناه برده كه مستعين‌الدوله و مستعان‌السلطنه و امثال آن استعمال شد. بعد از آن كه تمام كتاب قاموس را گشتند و پدر مشتقات را درآوردند شروع به جوامد نمودند و رفته رفته قيد تركيب لفظي را هم زدند و عربي را با فارسي و فارسي را با عربي تركيب نمودند مثل: هژيرالسلطنه، بهادرالدوله، حسام دفتر، سيف لشگر، ضرغام دفتر، ضرغام لشگر. باري از جوامدو اعلام هم طرفي بر نبستند ناچار به آسمان رفتند و دست به فلكات زدند: شمس‌الدوله، كوكب‌السلطنه، اخترالدوله، نجم‌الدوله، نجم‌الممالك، مهرالدوله، مهرالسلطنه، و امثال آنها و چون ديدند از مهر و سپهر و كليه‌ي فلكيات هم بارشان بار نشد شروع به تشريح بدن انسان نمودند و هر عضوي را به چندين مضاف‌اليه استعمال نمودند: عين‌‌الدوله، و عين‌الملك الي آخر. عضدالدوله، عضدالسلطنه الي آخر ـ ساعد‌الدوله، ساعد‌السلطنه، ساعد‌الملك الي آخر اقسامه. فؤاد الملك الي آخر اقسامه. لسان‌الدوله، لسان‌السلطنه، لسان‌الملك الي آخر. ولي از اين رهگذر دولت عليه را چندان گشايشي حاصل نشد چرا كه راه تقلب در آن باز ود ست متقلبين دراز شد. اولاً بسياري از اين القاب را مجاناً استدعا كردند و به شفاعت وزرا و خان‌ها و شاه‌زادگان به مختصر تعارفي گذرانيدند. ثانياً رندان بنا كردند به فرمان ساختن و چون فرمان لقب محتاج به ثبت و ضبط نبود هر كس هم مي‌توانست صحه‌ي همايوني را بعد از دو سه روز مشق كردن بسازد و به علاوه از صحه‌ي فرمان لقب فقط محتاج است به مهر صدر‌اعظم، و اتابك مقتول اگر روزي هزار فرمان لقب هم حضورش مي‌بردند مهر مي‌كرد نه اين كه خودش بخواند بلكه عادت او اين بود كه مهرش را مي‌انداخت نزد منشي‌هاي حضورش كه اين گونه كاغذها را به ضميمه‌ي جواب عرايض و مراسلات ولايات كه به سليقه خودشان مي‌نوشتند مهر كنند و منشي‌‌ها هم مي‌دانستند اتابك در مهر كردن فرمان لقب نه امتناهي دارد و نه هرگز اعتنايي كه چيزي مطالبه كند، اين بودكه هر چه ملفوفه يا فرمان لقب به ‌آنها مي‌دادند بدون ترديد مهر مي‌كردند و به مختصر تقديمي كه صاحب آن لقب با واسطه‌ي صدور فرمان مي‌داد قناعت مي‌كردند و ‌آنها هم فرامين را بعد از ‌آن كه به مهر اتابك مي‌رسيد مي‌گرفتند كه ببرند به صحه‌ي همايوني برسانند و صحه‌ي همايوني هم بدون تقديم ممكن نبود لهذا رنود شروع كردند باختن صحه و كساني كه فرامين معموله‌ي ايران را ديده‌اند مي‌دانند ما چه مي‌گوييم و چگونه به سهولت ممكن است صحنه را بسازند چرا كه غير از يك خط كج ومعوج كشيدن زحمتي ديگر ندارد نه ثبت مخصوصي براي صحه‌ي پادشاهي است نه علامت خاصي و بعد از صحه‌ غير از مهر پادشاهي ديگر معطلي ندارد و مهر پادشاه هم در نزد شخص مخصوصي است كه رسومي معين دارد كه در القاب به مختصر مبلغي امر قطع مي‌شود اما در باب حقوق و مواجب و يا فروش خالص‌جات از قرارتوماني يك قران و پانزده شاهي رسوم مهر كردن فرامين را مهردار مي‌گيرد ودر سال مبلغي بابت اجاره مهر سلطنتي به دولت مي‌پردازد. ثالثاً آن كه چون القاب رواجي گرفت و زياد شد و طالبين القاب ديدند حد و سد مخصوصي در اين كار نيست لهذا خواستند كه بدون تحمل مخارج فرمان‌نويسي صاحب لقب شوند. بنابراين وسايلي مخصوص اختراع نمودند كه آنها را به مقصود مي‌رسانيد مثلاً از كرمان فلان ... نكرده عريضه‌اي به صدر‌اعظم مي‌ نوشت و در آخر كاغذ امضاء مي‌كرد سلطان‌العلماء، و يك مهري هم با دو قران تمام مي‌كرد و سرپاكت را با آن مهري كه به ميل خودش حك كرده بود مهر مي‌نمود و پاكت را به پست‌خانه مي‌داد. بعد از چند هفته جوابي از صدر‌اعظم مي‌رسيد كه جوابش را نوشته بود: كرمان جناب سلطان‌العلماء ملاحظه نمايد. همين پاكت، سلطان‌العلمايي آن آخوند را نزد همگان مدلل مي‌ساخت. وسيله ديگر آن كه اشخاصي كه در تهران آشنايي داشتند خواهش مي‌كردند كه سفارشي از صدر‌اعظم خطاب به حاكم محل درباره آنها صادر نمايد، آن شخص هم از يكي از منشيان صدارت خواهش مي‌كرد كه سفارش نامه‌اي به اين مضمون درباره مجدالعلماء يا امين‌‌الاسلام يا معين‌الشريعه يزد يا كرمان يا شيراز و .. به حاكم آنجا صادر كند، او هم در نهايت سادگي مي‌نوشت كه: «جناب مستطاب اجل اكرم فلان‌الملك، يا سركار اشرف ارفع و يا شاهزاده فلان‌ الدوله. جناب آقاي امين‌ الشريعه از بستگان مخصوص اينجانب است و رعايت احوال او را همه وقت لازم مي‌دانم لهذا از جناب اجل يا حضرت والا خواهش دارم كه در مقاصد مشروعه ايشان كمال بذل جهد را مراعات فرماييد مزيد امتنان اين جانب است» و اين پاكت را واسطه نزد شخص لقب خواه مي‌فرستاد و او هم به عوض اين كه مستقيماً به حضور حكومت ببرد در نزد خود نگاهداشته به تمام اشنايان خود نشان مي‌داد. و ‌آن لقب را مسلم به خود مي‌پنداشت. شايد زياده از پنجاه لقب به همين وسيله خود بنده براي دوستانم صادر كرده باشم كه يادگار آنها در كرمان امين‌الشريعه، معين‌الشريعه، امين‌الاسلام، نظام‌الشريعه، قوام‌الاسلام، مؤيد‌الاسلام. شريعت‌مدار و غيره موجود هستند. چهارم بعد از آن كه كار لقب به اين افتضاحات منجر شد واحدي در مقام تحقيق و تفتيش بر نيامد كه مصدر و مأخذ القاب را معلوم نمايد و مردم دانستند كه امر لقب در دولت مثل امر مستحبات در شريعت است كه مورد مسامحه و عدم اعتناء و مسؤوليت واقع شده لهذا بدون اين كه به يكي از آن وسايل متوسل شوند رجوع به اين حكاكي كردند و هر لقبي را كه خودشان براي خود انتخاب نمودند به چهار قران خريدند يعني دستورالعمل مي‌‌دادند مهري به فلان عنوان براي آنها حكاكي كند و بعد از آن كه مهر حاضر مي‌شد آن را در مراسلات و قبوض و بروات خود به كار مي‌بردند و همان استعمال مهر كفايت مي‌كرد كه صاحب آن مهر، به آن لقب ملقب شناخته شد و احدي از او نمي‌پرسيد كه شما را كي لقب داده چنان كه متجاوز از دويست نفر را خود بنده مستقيماً لقب داده‌ام و اغلب امروز به همان القاب معروف هستند. به همين جهات كار لقب در ايران به جايي رسيد كه تقريباً يك عشر از مردم ايران رجالاً و نساءاً، صغيراً و كبيراً صاحب القاب شدند و بسياري از القاب مكرر شود سواي چند لقب بزرگ كه از قديم مقرر شده از قبيل، ظل‌السلطان، نايب‌السلطنه، امين‌الدوله، فرمانفرما، نظام‌‌السلطنه، نظام‌الملك و امثال آنها. مابقي در هر شهري به عينه مثل پايتخت به تكرار رواج گرفت و نه تنها القاب دولتي در شهرها مكرر شد بلكه القابي كه مضاف‌اليه آنها اسلام و شريعت و علما و واعظين و تجار وحكماء و امثال آنها بود مثل: امين‌العلماء، امين‌الشريعه، امين‌‌الاسلام، امين‌التجار، معاون‌الشريعه، معاون‌الواعظين، معاون‌الاطباء تمام اينها در هر شهري يك دسته پيدا شد كه ربطي به شهرهاي ديگر نداشت. اما در پايتخت ملاحظه از تعدد و تكرارنشد به عبارة اخري در هر شهري معاون‌التجار و امين‌الشريعه يا مجلل السلطان يا شجاع نظام يك نفر بيشتر نيست ولي در تهران در هر محله اقلاً ده نفر داراي يك لقب هستند چنان كه خود بنده در تهران هفت نفر بديع‌السلطان و شش نفر مصدق‌الممالك و چهار نفر رفيع‌السلطان و پنج نفر سالارامجد وپنج‌نفر امين‌التجار و سه نفر هم لقب خودم مجد‌الاسلام و سه نفر بديع‌الممالك و چهار نفر علاءالملك و شش نفر اشرف‌الواعظين و يازده نفر معاون‌ التجار و دوازده نفر اديب‌الحكماء و هفت نفر اديب‌السلطنه و هشت نفر صدرالاشراف مي‌شناسم، و در دفتر مشتركين روزنامه نداي وطن اسامي آنها براي تميز القاب مفصلاً ثبت است. چه بسا تلگرافات و مراسلات ولايات را اشتباهاً به غير صاحب اصلي او مي‌دهند چنان كه مكرراً پاكت‌هاي بنده را به مجد‌الاسلام محرر امام جمعه يا مجد‌الاسلام اروميه‌اي يا مجد‌الاسلام قزويني داده‌اند يا مال آنها را نزد بنده آورده‌اند و معلوم است كه چه مفاسد غير منتظره و ناگواري بر اين تعدد و تكرار مترتب مي‌شود. احدي در مقام رفع اين آثار ناهنجار نيست و حال آن كه علاجش خيلي آسان است. زيرا بسياري از مواد مشتقه هست كه هنوز استعمال نشده و ممكن است از آن صيغ‌القابي ترتيب بدهند و واقعاً بسيار جاي تعجب است كه آقايان آن صيغ را به كلي فراموش كرده‌اند مثلاً ناصرالدوله، اسم مفعول آن را هم بي‌كار نگذاشته‌اند. منصورالدوله و منصور‌ السلطنه، و منصورالملك و غيره داريم. اما فاتح‌الدوله اسم مفعول ابداً ندارد و مفتوح‌السلطنه و مفتوح‌السلطان نداريم برعكس منشورالسلطنه و منشورالملك است اما فاعلش فراموش شده و ناشرالسلطنه و ناشرالملك ابداً استعمال نكرده‌اند. قوام‌الملك، قوام‌الدوله، قوام‌‌السلطنه وغيره من الاقسام داريم، قويم‌الدوله: قويم‌السلطنه، قويم‌‌الممالك هم هست اما اسم فاعل‌اش را متروك گذاشته‌اند. قائم‌ الدوله و قائم‌السلطنه و امثال آن هنوز استعمال نشده، چنان كه از اغلب لغات افعل، تفضيل به اضافات مختلفه استعمال كرده‌اند مثل اكرم‌الدوله، اعظم‌‌السلطنه، اشجع‌الملك، افضل‌الملك، احسن‌الدوله و غيره اما از بعض ديگر هنوز افعل تفضيل استعمال نكرده‌اند مثل افتح‌‌الدوله، افهم‌السلطان، سردار اقوم، اكمل‌الدوله، اكبرالممالك و ... حال آن كه در معني تفاوتي با ساير لغات ندارند و بعلاوه در القاب ملاحظه معني تركيبي ابداً نمي‌شود و الا اشرف‌السلطان و اعظم‌السلطنه و مشارالسلطنه و ارفع‌السلطان را به كسي لقب نمي‌دادند چرا كه معقول نيست كه كسي اشرف از سلطان و اعظم از سلطنت و ارفع از دولت باشد و بسياري از القاب به كلي معني ندارد مثل مشيرالدوله و مشارالدوله كه مقصود صاحب لقب اين است كه طرف مشورت دولت باشد و حال آن كه مشير و مشار از باب افعال است كه مصدرش اشاره است و اشاره كننده دولت يا اشاره شونده معني ندارد. باز مشاورالدوله به آن معني زيادتر مناسبت دارد و مستشارالملك بر حسب معني لغوي مطلقاً تناسبي با ارادة صاحب القاب ندارد چرا كه معني ظاهري لغوي طلب اشاره كننده‌ي دولت و مشير طلب اشاره شونده است و نمي‌دانم كدام اشاره را از دولت مطالبه كرده‌اند در حالتي كه خودشان قابل هيچ قسم اشاره حسبه نيستند و همان معني را كه منشورالدوله دارد ناشرالدوله هم مي‌تواند داشته باشد بلكه پراكنده كننده‌ي دولت مناسبت‌اش زيادتر است تا پراكنده شده‌ي دولت، و هكذا مطاع‌الدوله در مقام تجلي بهتر است از مطيع‌الدوله و اطاعت كننده‌ي از دولت ‌آنقدرها امتياز ندارد چرا كه هر فردي از ملت بايد مطيع دولت باشد اما مطاع دولت البته خيلي اهميت دارد. نگارنده يك وقتي كه فراغي و دماغي داشتم قريب هشت هزار كلمه از لغات مشتقه و كلمات جامده كه قابل اخذ القاب مي‌باشد جمع‌آوري نموده خيال داشتم اعلامي منتشر كنم كه هر كس لقبي تازه و دست نخورده مي‌خواهد به من رجوع نمايد براي هر لقب هم يك تومان حق‌الزحمه معين نمايم اما چون مشتريان لقب را خيلي مي‌شناختم ترسيدم كه بيايند و فهرست القاب را به عنوان امتحان و اختيار ملاحظه كنند و ظاهراً به بنده بگويند هيچ كدام را نپسنديديم ولي ضمناً تعدادي را حفظ كرده بروند نزد حكاك‌باشي و فرمان آن را با پنج قران صادركنند چنان كه يكي از آشنايان لقبي خواست و شرط كرد اگر پسندش شود ده تومان به من بدهد و من كلمه‌ي مجاهد را به او نشان دادم علي‌‌الظاهر اظهار كراهت كرد ولي بعد از يك هفته رقعه‌اي از او ديدم كه مهرش مجاهد‌السلطنه بود و بعد از دو ماه دويست لقب از اين كلمه منتشر گرديد. مجلاً خيلي معذرت مي‌خواهم كه اين مبحث مضحك براي تفريح خوانندگان طولاني شد والا اگر ملاحظه اختصار كتاب را نداشتم اقلاً پنجاه هزار بيت در اين مقام مي‌نگاشتم تا خوانندگان پايه‌ي حماقت و درجه جهالت صاحبان القاب را بشناسند و بدانند كه اين ملت جاهل تا چه درجه معتقد و مقيد به عالم‌ الفاظ هستند و دل خودشان را به چه مزخرفاتي خوش كرده‌اند. شايد يك وقتي موفق شوم قاموسي در فهرست الغاب متداوله در اين مملكت ترتيب بدهم تا يادگار حماقت مردم اين زمان و مايه‌ي عبرت آيندگان گردد. عجالتاً به اختصار مي‌كوشيم و بر مي‌گرديم به اصل مقصود كه عمده باعث ايجاد القاب ابتداء تحصيل منافع براي دولت بود شايد كسر بودجه را جبران كنند. چنان كه شنيدم شاه مرحوم خزينه‌اي در اندرون تشكيل داده بود بود و هر ماهه تقديمي كه براي امضاء فرامين مناصب و القاب جمع مي‌شد در آن خزانه مي‌گذاشت و اسم ‌آن را «خزينةالحمقاء» نهاده بود ولي به زودي معلوم شد كه از اين ممر چندان دخلي عايد دولت نمي‌شود و جهتش را هم اشاره كرديم. بلي بايد انصاف داد با آن كه بازار حراج القاب در دوره‌ي ناصرالدين شاه افتتاح شد اما مثل دوره مظفرالدين‌شاه رواج نگرفت زيرا ناصرالدين‌شاه هر چند در دادن القاب مختلفه لفظيه مسامحه مي‌كره اما در حفظ درجات نظامي كمال ملاحظه را داشت اما در دوره‌ي مظفرالدين شاه درجات نظامي هم ضميمه‌ي ساير القاب افتخاري شد. مثلاً ناصرالدين‌شاه در پنجاه سال سلطنت لقب يا مقام سرداري را به پنج شش نفر زيادتر نداد اما در دوره‌ي مظفرالدين شاه تعداد سردار به چند هزار رسيد و در اين اواخر به قدري زيادتر شد كه ديگر كسي ميل نداشت سردار خوانده شود و سردارهاي محترم استدعاي تغيير منصب و لقب نمودند بعضي از آنها اميرنويان شدند و ديگران كه تا آن اندازه مكنت نداشتند كهاز عهده‌ي اين معامله برآيند ناچار در مقام فرار از لفظ سردار به لفظ امير پناه بردند، امير اعظم، اميرافخم، امير مفخم، امير مكرم، اميرمعظم، امير اسعد، اميرامجد، اميراشرف و امثال اين‌ها و عما‌قريب آن قدر اميرپيدا خواهد شد كه قاموس و صحاح و نهايه‌ي ابن‌اثير هم از عهده مضاف‌اليه آنها برنيايد چنان كه نسبت به سالار و سردار و وزير و مشير شده است. زهي سعادت ما كه در عصري واقع شده‌ايم كه عده‌اي امر كنند و فرمانده به مراتب زيادتر از امر شنونده و فرمانبر است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:ويژه‌نامه «ياد» بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، سال 18، زمستان 1382

نقد كتاب مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي

نقد كتاب مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي زيباكلام در 24 دي 1327 در تهران متولد شد. پدرش از مسئولان حزب زحمتكشان به رهبري مظفر بقايي بود. به اين ترتيب وي در خانواده‌اي سنتي اما به شدت سياسي پرورش يافت. او در سال 1345 ديپلم خود را در رشته طبيعي اخذ نمود و علي‌رغم قبولي در كنكور، خانواده‌اش به خاطر جلوگيري از ورود وي به مسائل سياسي، او را براي ادامه تحصيلات راهي اتريش و سپس انگليس ساخت. زيبا كلام از همان آغاز دوران تحصيل در وين وارد تشكيلات كنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج از كشور شد و هنگام حضور در انگليس نيز به اين عضويت ادامه داد. وي از جمله فعالين جنبش دانشجويي در خارج كشور بود كه علي‌رغم فعاليت در كنفدراسيون و آميزش با نيروهاي ماركسيستي، در عين حال با اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي اروپا و آمريكا نيز همكاريهايي داشت. زيباكلام پس از اخذ ليسانس مهندسي شيمي از پلي‌تكنيك هادرزفيلد، به دانشگاه برادفورد رفته و در سال 1352 موفق به اخذ فوق‌ليسانس مهندسي شيمي شد و در همان دانشگاه تحصيل در دوره دكتراي اين رشته را آغاز كرد. وي همزمان با تمايلاتي كه به سازمان مجاهدين خلق و تحولات دروني آن يافته بود در خرداد 1353 براي ديدار خانواده‌اش به ايران آمد، دستگير و تا شهريور 1355 در كميته مشترك ضد خرابكاري و نيز زندان‌هاي قصر و اوين به سر برد. او پس از آزادي از زندان تقاضاي خارج شدن از كشور را به منظور ادامه تحصيل كرد كه با آن موافقت به عمل نيامد. زيباكلام در مهر 1355 به عضويت هيئت علمي گروه مهندسي شيمي دانشكده فني دانشگاه تهران درآمد و همزمان دوره فوق‌ ليسانس مديريت و برنامه‌ريزي را كه از طرف دانشگاه هاروارد در تهران برگزار مي‌شد، پشت سر گذارد. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عهده‌دار مسئوليتهاي مختلفي گرديد كه از جمله‌اند: سرپرستي شوراي مديريت دانشكده پرستاري دانشگاه تهران، نماينده نخست‌وزير دولت موقت در منطقه كردستان، رياست دانشگاه علوم و فنون ارتش، عضويت در شوراي سرپرستي و رياست بازرسي بنياد امور جنگ‌زدگان، نماينده جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران، مديركل روابط بين‌الملل و روابط عمومي دانشگاه تهران، بازرس ويژه نهاد رياست‌جمهوري و نيز عضو ستاد هماهنگي بهداشت جنگي دانشگاه تهران. زيباكلام در سال 1363 مجدداً براي اخذ دكترا عازم انگليس گرديد و اين بار در رشته صلح‌شناسي دانشگاه برادفورد مشغول تحصيل شد. او در سال 1369 با ارائه رساله‌اي پيرامون انقلاب اسلامي ايران موفق به اخذ مدرك دكترا گرديد و پس از بازگشت به ايران از سال 1371 به عضويت گروه علوم سياسي دانشگاه تهران درآمد. زيباكلام در مهر 1376موفق به كسب درجه دانشياري و در دي ماه 1385 موفق به كسب درجه استادي در رشته علوم سياسي گرديد. از وي تاكنون آثار متعددي به چاپ رسيده كه به استثناء دو اثري كه هم‌اكنون زيرچاپ هستند، عموماً در حوزه تاريخ بوده است. از جمله تأليفات زيباكلام عبارتند از: مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي، ما چگونه ما شديم: ريشه‌يابي علل عقب‌ماندگي در ايران، سنت و مدرنيته: بررسي علل ناكامي جنبش‌هاي اصلاح‌طلبي در ايران عصر قاجار، تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي معاصر ايران 1332-1320. كتاب «مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي» بنا به ادعاي نويسنده‌اش آقاي دكتر صادق زيبا كلام قصد دارد تا با عبور از يك سري مفاهيم كه به عنوان «اصول ثابت» در مورد رژيم شاه و انقلاب اسلامي فرض گرفته شده است، رويكرد جديدي به اين واقعه بزرگ داشته باشد و طبعاً تحليلي منطبق بر واقعيت به خوانندگانش ارائه دهد. نويسنده همچنين با اشاره به ايرادات و انتقاداتي كه بر اين كتاب وارد آمده، مدعي است: «ريشه اين ايرادات نه بر كتاب بلكه بر نوع روش يا رويكرد منتقدين وارد است.»(ص10) در واقع بايد گفت به اعتقاد ايشان چنانچه منتقدان كتاب نيز چشم‌هايشان را بشويند و با زدودن آن «اصول ثابت» اما غير واقعي، جور ديگري به مسائل نگاه كنند، به همان نتيجه‌اي خواهند رسيد كه در اين كتاب آمده است. قبل از پرداختن به مدعاي نويسنده محترم درباره «اصول ثابت غيرواقعي» جا دارد به اين نكته اشاره كنيم كه مبناي نقد ما در اين نوشتار، چاپ ششم از كتاب مزبور است كه در سال 1386 انتشار يافته است. در ابتداي اين چاپ، قبل از متن اصلي، «مقدمه نويسنده به چاپ سوم» به چشم مي‌خورد كه تاريخ مرداد ماه 1378 را در انتهاي خود دارد. نويسنده در اين مقدمه نسبتاً مفصل تلاش كرده است تا در مقام پاسخ‌گويي به منتقدان كتاب- كه چاپ نخست آن در سال 1374 انتشار يافته- به توضيح و تشريح ديدگاه‌هاي مطروحه در متن كتاب بپردازد. جالب آن كه در اين مقدمه، عقايد و ديدگاه‌هاي نويسنده با وضوح و صراحت بسيار بيشتري نسبت به متن اصلي، انعكاس يافته است؛ بر همين اساس به نظر مي‌رسد چنانچه مطالب و محورهاي مطروحه در اين مقدمه را مبناي نقد و بررسي كتاب حاضر قرار دهيم و البته به مقتضاي موضوع به مندرجات متن اصلي نيز رجوع نماييم، به نحو بهتري خواهيم توانست آراء و نظرات نويسنده محترم را پيرامون انقلاب اسلامي تجزيه و تحليل كنيم. همان‌گونه كه اشاره رفت، آقاي زيباكلام بحث خود را از نقد و بلكه نفي پاره‌اي «اصول ثابت» اما غيرواقعي آغاز مي‌كند كه به تعبير وي در اذهان جايگزين شده و موجب منحرف شدن تحليل‌ها و تفسيرها از حقايق امور گرديده‌اند. اما اين اصول كدامند؟ آقاي زيبا كلام نخستين آنها را چنين بيان مي‌دارد: «مثلاً اينكه: شاه يك مهره وابسته، يك مأمور، يك ابزار بي‌اراده در دست اربابان خارجي خود بالاخص آمريكايي‌ها بود. بنابراين او و رژيمش هرآنچه كه كردند يا برعكس نكردند، به دستور مستقيم مقامات واشنگتن بوده است. نتيجه اين «توهم» آن شده كه به جاي درك اسباب و علل واقعي كه چرا شاه سابق اين سياست را اعمال كرد و يا آن تصميم را گرفت، يك راست به سراغ قالب‌هاي از پيش تعيين شده مي‌رويم تا نشان دهيم كه اتخاذ آن سياست چگونه به نفع آمريكا تمام شده است.»(صص11-10) به اين ترتيب نويسنده به صراحت اعلام مي‌دارد اين كه شاه را يك مهره وابسته به آمريكا بدانيم، جز يك «توهم» نيست و عاري از حقيقت است. بنابراين ما در اينجا با يك سؤال مواجهيم: آيا رژيم پهلوي و در رأس آن شاه وابسته به آمريكا بود يا خير؟ براي پاسخ‌گويي به اين سؤال، ابتدا بايد منظور خود را از «وابستگي» مشخص سازيم، چه در غير اين صورت مي‌توان با پيش كشيدن برخي فرض‌ها و سؤالات سطحي يا انحرافي موجبات انحراف اذهان را از دستيابي به حقايق امور فراهم آورد. هنگامي كه بحث از وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا پيش مي‌آيد، طبعاً منظور آن نيست كه كليه امور اعم از كلي و جزئي و با اهميت و بي‌اهميت، روزانه طي فهرستي از طريق سفارت آمريكا به شاه ارائه مي‌شد و وي نيز آن را براي اجرا به مسئولان مربوطه ارجاع مي‌داد. ارائه چنين تصوير ساده‌نگرانه‌اي از مسئله طبعاً موجب مي‌گردد تا راه براي طرح ايرادات و اشكالات فراوان بر نظريه وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا باز و اين نظريه به سادگي مردود و در رده توهمات اعلام شود، اما بايد دانست «وابستگي» يك مفهوم پيچيده و چند وجهي است كه گذشته از اصول و كليات، مصاديق آن را بايد يك به يك مورد بررسي قرار داد. از نگاه كلي بايد گفت مفهوم وابستگي سياسي رژيم پهلوي به آمريكا بدان معناست كه شاه در چارچوب سياست‌ها و برنامه‌هاي كلان ايالات متحده به نوعي حركت مي¬کرد كه برآيند تصميمات، برنامه‌ريزي‌ها و اقدامات رژيم پهلوي تأمين كننده منافع آمريكا به بهاي تضييع حقوق و منافع مردم و كشور ايران بود. بديهي است در قالب اين ديدگاه، قبل از پرداختن به جزئياتي مثل انتصاب اشخاص به مسئوليت‌هاي مختلف و اتخاذ تصميمات اجرايي ريز و درشت در زمينه‌هاي گوناگون، بايد از يك سو منافع كلي آمريكا و نيز كليات سياست‌ها و برنامه‌هاي اين كشور را براي دستيابي به آن منافع در نظر داشت و از سوي ديگر نيز به همين منوال خط مشي كلي رژيم پهلوي را در تصميم‌گيري‌ها و سياستگذاري‌ها مورد توجه قرار داد. اگر در اين تجزيه و تحليل كلي اين نتيجه عايد شد كه شاه آگاهانه در مسير تعيين شده از سوي ايالات متحده حركت كرده و منافع آمريكا را به بهاي تضييع منافع ملي ايران تأمين ساخته، طبعاً فارغ از پاره‌اي مسائل جزئي كه در اين ميان مي‌تواند مطرح باشد، بايد قائل به وجود رابطه وابستگي ميان شاه و آمريكا شد. براي روشن شدن اين قضيه مي‌توان به موضوعي اشاره كرد كه بايد آن را نقطه عطفي در تاريخ معاصر ايران به شمار آورد. همان‌گونه كه مي‌دانيم، نهضت ملي شدن صنعت نفت ايران در اسفندماه 1329 به ثمر رسيد و پس از آن دولت دكتر مصدق به منظور اجراي قانون ملي شدن صنعت نفت، روي كار آمد. طبعاً انگليسي‌ها كه به شدت از اين واقعه ناراضي بودند شروع به كارشكني كردند. در اين حال آمريكا كه مترصد تضعيف موقعيت انگليس در ايران و دستيابي به امكانات و شرايط لازم براي دست‌اندازي به منابع گوناگون كشورمان بود، سياست ميانه‌اي در پيش گرفت و چون در نهايت با مقاومت دولت مصدق در چشم‌پوشي از منافع ملي مواجه گرديد، طرح مشتركي را با انگليس براي سرنگوني اين دولت و باز كردن مسير به منظور تأمين منافع نامشروع واشنگتن پي‌ريزي كرد. براساس اسناد انتشار يافته در مورد «عمليات آژاكس»، شاه طبق درخواست طراحان آمريكايي- انگليسي اين طرح براندازانه، حقوق و اختيارات خود را در خدمت اجراي آن قرار داد. پس از ساقط شدن دولت دكتر مصدق، آمريكا و انگليس همراه يكي دو كشور اروپايي ديگر طرح ايجاد كنسرسيوم را به اجرا درآوردند و بدين ترتيب ضمن پايمال شدن منافع ملي ايران، مجدداً بيگانگان بر عمده‌ترين منبع درآمد ملت تسلط يافتند. هنگامي كه كليت اين ماجرا را در نظر مي‌گيريم، آيا جز وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا را مي‌توان نتيجه گرفت؟ در اين ميان، حتي با فرض آن كه در يكي از مراحل اجراي اين طرح، شاه به دليل ترس و جبن ذاتي خود در برابر يكي دو درخواست مقامات آمريكايي و انگليسي مخالفت كرده يا مقاومت نشان داده باشد، آيا مي‌تواند مستمسكي براي زير سؤال بردن كليت قضيه باشد؟ به اين ترتيب رژيم پهلوي كه اصل و اساس آن را انگليسي‌ها در ايران بنيان‌گذارده بودند، در شرايط جديد بين‌المللي پس از جنگ جهاني دوم كه آمريكا به عنوان قدرت برتر غربي مطرح شده بود، در ماجراي كودتاي 28 مرداد به يك عامل وابسته كاخ سفيد مبدل مي‌گردد. البته ممكن است دلايل مختلفي براي اين وابستگي مطرح شود. به عنوان نمونه، شرايط دو قطبي حاكم بر عرصه بين‌الملل و خوف از كمونيسم مي‌تواند به عنوان دليلي بر وابستگي شاه به آمريكا بيان گردد يا در ماجراي كودتاي 28 مرداد، ترس شاه از سرنگوني توسط مصدق عامل رضايت اجباري شاه به ايفاي نقش در طرح كودتا عنوان شود، اما مسئله اينجاست كه با تمام اينها، اصل «وابستگي» را نمي‌توان منكر شد. حال ببينيم آقاي زيبا كلام براي نفي اصل وابستگي شاه به آمريكا و اثبات توهم بودن آن چه دلايلي ارائه داده است. ايشان بدين منظور با اشاره به پاره‌اي مسائل خرد و جزئي، چنين نتيجه مي‌گيرد كه اگر قائل به وابستگي شاه باشيم «حداقل ايرادي كه به اين مدل مي‌توان گرفت آن است كه بسياري از تصميمات شاه نه تنها همسو و هماهنگ با يكديگر نبوده بلكه در جهت عكس هم نيز بوده‌اند.» (ص11) سپس براي اثبات اين قضيه از انتصاب علي اميني به نخست‌وزيري و سرانجام بركناري او سخن به ميان مي‌آورد: «به عنوان مثال، وقتي كه او يك شخصيت مستقل و استخواندار قديمي مثل دكتر علي اميني را بر سر كار مي‌آورد، اين تصميم به دستور واشنگتن بوده است. چهارده ماه بعدش هم كه اميني كنار مي‌رود، آنهم باز به دستور آمريكايي‌ها بوده است. نخست‌وزير بعدي هم كه درست در نقطه مقابل اميني مي‌باشد، يعني يك شخص مطيع شاه است، آنهم باز به دستور آمريكايي‌ها بوده است. اگر اين تصميمات ضد و نقيض واقعاً به دستور آمريكايي‌ها صورت گرفته باشد (آن‌طور كه ما معتقديم)، در آن صورت حداقل نتيجه‌اي كه در مورد عملكرد آمريكايي‌ها در ايران مي‌بايستي گرفت آن است كه اينان واقعاً نمي‌فهميده‌اند و نمي‌دانسته‌اند كه كدام سياست را مي‌بايستي اتخاذ نموده و منظماً تصميمات خود را تغيير مي‌داده‌اند.» (ص11) نخستين نكته‌ درباره اظهارنظر نويسنده محترم آن است كه منظور ايشان از الصاق صفت «مستقل» به دكتر علي اميني چيست؟ اگر منظور از «مستقل» آن است كه اميني داراي استقلال رأي و نظر در مقابل آمريكا و شاه بوده و با استفاده از اختيارات قانوني مقام نخست‌وزيري، هدفي جز تأمين منافع ملي كشور نداشته، اين ادعا عاري از حقيقت است و معلوم نيست آقاي زيباكلام برچه اساسي چنين صفتي را براي ايشان قائل شده است. گويا ايشان فراموش كرده است اين «شخصيت مستقل و استخواندار قديمي»! همان عاقد قرارداد كنسرسيوم در زمان تصدي وزارت دارايي در دولت كودتايي سرلشكر زاهدي است كه از جمله خفت‌بارترين و ظالمانه‌ترين قراردادهاي منعقده ميان ايران و ديگر كشورها ‌بود و براي سالياني دراز بيگانگان و علي‌الخصوص آمريكايي‌ها را بر منابع عظيم‌ نفتي ايران مسلط ساخت و دست آنها را براي چپاول و ايلغار سرمايه و ثروت ايرانيان باز گذارد. گذشته از اين، چنانچه توجه كافي به جوهره استدلال نويسنده محترم در اين فراز بكنيم، ملاحظه مي‌شود كه حتي در صورت پذيرش عدم وابستگي شاه به آمريكا و مفروض گرفتن وي به عنوان يک حاکم کاملاً مستقل نيز همچنان ايراد مورد نظر آقاي زيباكلام قابل طرح است؛ زيرا اين بار مي‌توان گفت آيا واقعا‌ً شاه نمي‌فهميده و نمي‌دانسته كه كدام سياست را مي‌بايستي اتخاذ كند و چرا منظماً تصميمات خود را تغيير مي‌داده است؟ در واقع اگر قرار باشد فارغ از يك چارچوب تحليلي كلان، براي اثبات عدم وابستگي شاه به آمريكا صرفاً اين‌گونه مسائل مطرح شود، بهتر آن بود كه نويسنده محترم به جاي علي اميني، سرلشكر فضل‌الله زاهدي را به عنوان شاهد مثال خويش برمي‌گزيد و سؤالي را كه درباره اميني مطرح ساخته بود، درباره وي به ميان مي‌آورد. حتي در اين صورت براي نويسنده ميسر بود تا بركناري زاهدي را كه در جريان كودتاي 28 مرداد با حمايت و پشتيباني مستقيم آمريكا و انگليس بر كرسي نخست‌وزيري تكيه زده بود، به عنوان بهترين و قويترين دليل براي استقلال رأي شاه به خوانندگان كتاب ارائه دهد. اما بديهي است اشاره به اين‌گونه آمدن و رفتن‌ها و عزل و نصب‌ها بي‌آن كه عمق قضايا را در نظر داشته باشيم، في‌نفسه نمي‌تواند نظريه‌اي را اثبات يا ابطال كند. بالا و پايين رفتن قيمت نفت نيز مورد ديگري است كه آقاي زيباكلام با استناد به آن در پي انكار مسئله وابستگي شاه به آمريكا برمي‌آيد:‌ «زماني كه قيمت نفت پايين بوده و در سطح 7/8 دلار يا كمتر به فروش مي‌رفت ما آن را به دستور آمريكايي‌ها مي‌دانستيم. از اوايل دهه 1350 هم كه نفت چهار برابر شد و به بشكه‌اي سي و چند دلار رسيد، ما آن را نيز باز به دستور آمريكايي‌ها مي‌دانيم. مهم نيست كه شاه در مورد نفت چه تصميمي مي‌گرفت، آن را ارزان مي‌فروخت يا گران، در هر حال او صرفاً مجري دستورات ارباب بود.» (ص11) در اينجا نيز ملاحظه مي‌شود كه نويسنده با سطحي جلوه دادن مسئله قيمت نفت و بيان پاره‌اي مسائل غيرواقعي درصدد نفي وابستگي شاه به آمريكا برمي‌آيد؛ اين در حالي است كه اساساً بهاي نفت در چارچوب يك مكانيسم پيچيده و تحت تأثير عوامل گوناگون و متعدد در بازارهاي جهاني تعيين مي‌گردد و لذا نه شاه و نه آمريكا هيچ‌ كدام نقش و قدرت مطلق - آن‌گونه كه نويسنده قصد القاي آن را دارد- در بالا يا پايين بردن بهاي نفت نداشته‌اند. از سوي ديگر، كساني هم كه قائل به وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا هستند، هيچ‌گاه مدعي نشده‌اند شاه به دستور آمريكا بهاي نفت را در حد 8 دلار نگه داشته بود و پس از چندي در اوايل دهه 50، به دستور آمريكا بهاي آن را 4 برابر كرد يا حتي به طور كلي بهاي نفت در آن زمان به دستور آمريكا 4 برابر شد. اين‌گونه مسائل، ساخته و پرداخته ذهن خلاق نويسنده محترم است تا بتواند با طرح مسائل سطحي و بي‌مبنا و انتسابشان به مخالفان فكري خويش، به راحتي به رد و نفي آنها بپردازد. آنچه در قضيه نفت به عنوان «شاه كليد» وابستگي رژيم پهلوي - اعم از پدر و پسر - به بيگانگان مطرح است، تمديد قرارداد دارسي در سال 1312 توسط رضاشاه و انعقاد قرارداد كنسرسيوم در سال 1333 در زمان محمدرضاست. طبق اين دو قرارداد، نفت ايران در طول حاكميت پهلوي‌ها توسط بيگانگان به غارت رفت، فارغ از اين كه بهاي آن 8 دلار بود يا بيش از 30 دلار. آقاي زيباكلام چنانچه با بهره‌گيري از مسائل نفتي قصد رد نظريه وابستگي رژيم پهلوي به بيگانگان را داشت مي‌بايست به بحث پيرامون اين دو قرارداد و عوامل و دلايل انعقاد آنها و نيز پيامدهاي سياسي و اقتصادي اين قراردادها براي كشور و مردم ايران مي‌پرداخت، نه آن كه با طرح مسائل موهوم، سطحي و غيرعلمي در اين مسير گام بردارد. اساساً مگر تعيين قيمت نفت به دست شاه بود تا هرگاه اراده مي‌كرد آن را بشكه‌اي 8 دلار و يا هروقت دلش مي¬خواست 30 دلار يا بيشتر به فروش برساند که اينك ما به بحث در اين باره بپردازيم كه چگونه مي‌شود پذيرفت هم زماني كه شاه نفت را ارزان مي‌فروخته و هم زماني كه گران مي‌فروخته است، هر دو به دستور آمريكا بوده باشد. اين نوعي مغالطه به منظور پريدن از روي اصل قضيه است. از همين دست مغالطات را در بخش ديگري از كتاب، هنگامي كه نويسنده اعتقادات خود را از زبان طرفداران «فرضيه توطئه» بيان مي‌دارد مي‌توان مشاهده كرد. به گفته آقاي زيبا كلام اگر قائل به آن باشيم كه رژيم پهلوي «به دستور ارباب» عمل مي‌كرده است، آن‌گاه «انقلاب اسلامي سر از ناكجاآباد» فرضيه‌هاي توطئه درمي‌آورد. (ص12) منظور ايشان از فرضيه‌هاي توطئه همان است كه عده‌اي قائلند «انقلاب اسلامي» نيز با طراحي و برنامه‌ريزي آمريكا و انگليس آغاز شد و به انجام رسيد؛ لذا نويسنده محترم چنين هشدار مي¬دهد كه اگر بر نظريه وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا تأكيد شود، ماهيت انقلاب اسلامي نيز به شدت زير سؤال قرار خواهد گرفت و براي اجتناب از اين قضيه بهتر است كه نظريه وابستگي محمدرضا نيز به كناري نهاده شود. اما استدلالي كه ايشان براي اثبات نظر خود- البته از زبان طرفداران فرضيه‌هاي توطئه بيان مي‌دارد- بسيار جالب است: «از ديد طرفداران «فرضيه‌هاي توطئه» پيرامون انقلاب اسلامي، چگونه مي‌شود پذيرفت شاهي كه حتي آب خوردنش هم با هماهنگي و توافق واشنگتن صورت مي‌گرفته دفعتاً آزادي بدهد، فضاي بازسياسي ايجاد كند، گروه گروه زندانيان سياسي را آزاد كند، صحبت از آزادي بيان، آزادي مطبوعات و آزادي اجتماعات بنمايد، بدون آن كه واشنگتن هيچ دخالتي داشته باشد؟ چگونه مي‌شود كه ظرف نيم قرن هرچيز و همه چيز در اين مملكت به اشاره انگلستان و آمريكا و يا حداقل در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته باشد، اما يك مرتبه و دفعتاً يك استثنا بزرگ اتفاق بيفتاد و انقلاب اسلامي به گونه‌اي خودجوش و بدون ارتباط با بيگانگان صورت بگيرد؟ واقعيت آن است كه پذيرش اين باور كه شاه بيش از يك مهره بي‌اراده چيز ديگري در دست آمريكايي‌ها نبود، لاجرم و به گونه‌اي اجتناب ناپذير، توهمات و «فرضيه‌هاي توطئه» زيادي را در قبال مسايل و جريانات سالهاي 57- 1356 به بار مي‌آورد.» (صص13-12) با توجه به متن فوق‌ مي‌توان دريافت كه نويسنده‌ براي اثبات و القاي نظر خويش، تا چه حد از روش سطحي كردن مسائل، مغالطه و حتي تحريف مسائل تاريخي بهره گرفته است. اولاً ايشان با بهره‌گيري از يك اصطلاح يعني «آب نخوردن بدون اجازه آمريكا» مسئله وابستگي رژيم پهلوي به بيگانه را چنان مبتذل مطرح مي‌سازد كه طبعاً براي هيچ‌ كس قابل قبول نيست. اصرار آقاي زيباكلام بر اين اصطلاح و تكرارش حكايت از آن دارد كه ايشان مترصد است به خواننده القا كند طرفداران نظريه وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا واقعاً و حقيقتاً بر اين اعتقادند كه شاه بدون توافق و هماهنگي با آمريكا آب هم نمي‌خورده است: «اين هم درست است كه از فرداي كودتاي 28 مرداد تا صبح روز دوشنبه 22 بهمن سال 1357، شاه روابط بسيار نزديكي با آمريكا داشت. اين‌ها همه درست هستند. اما آنچه كه درست نيست اين باور است كه شاه بدون اجازه آمريكايي‌ها آب هم نمي‌خورد.» (ص13) اگرچه ممكن است در برخي سخنان و نوشته‌ها براي نشان دادن عمق وابستگي رژيم پهلوي به بيگانه، از اصطلاح «بدون اجازه آب هم نمي‌خورد» استفاده شده باشد، اما هر شنونده و خواننده عاقلي به وضوح منظور از اين اصطلاح را درمي‌يابد و در ذهن هيچكس نمي‌گنجد كه به راستي شاه براي آب خوردن يا موارد جزئي و پيش پا افتاده هم مي‌بايست از آمريكا كسب اجازه كند. نکته جالب اينجاست که نويسنده محترم پس از تكرار اين اصطلاح و سطحي كردن مسئله، بلافاصله نتيجه مطلوب خود را اخذ مي‌كند: «آنچه كه درست نيست اين اعتقاد خطاست كه شاه هرچه مي‌كرد به دستور لندن و واشنگتن بود. شاه با غرب و بالاخص با آمريكا نزديك بود. بسيار هم نزديك بود اما بخش عمده‌اي از آنچه كه مي‌كرد بنا بر اراده و تصميم خودش بود.» (ص13) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود از نفي مسئله «آب خوردن شاه با اجازه آمريكا»، ناگهان چنين نتيجه گرفته مي‌شود كه پس شاه «بخش عمده‌اي از آنچه مي‌كرد بنابر اراده و تصميم خودش بود»! طبعاً اين روش را بيش از آن كه بتوان استدلال و احتجاج دانست بايد آن را «ترفند» و نوعي تردستي قلمي به شمار آورد. ثانياً آقاي زيباكلام سؤال مي‌كند: «چگونه مي‌شود پذيرفت شاهي كه حتي آب خوردنش هم با هماهنگي و توافق واشنگتن صورت مي‌گرفته دفعتاً آزادي بدهد، فضاي باز سياسي ايجاد كند، گروه گروه زندانيان سياسي را آزاد كند، صحبت از آزادي بيان، آزادي مطبوعات و آزادي اجتماعات بنمايد، بدون آن كه واشنگتن هيچ دخالتي داشته باشد؟» معلوم نيست چه كسي مدعي شده كه شاه اين كارها را با استقلال رأي و اراده خويش انجام مي‌داده است كه اينك نويسنده درصدد يافتن تناقضات منطقي اين امور با يكديگر برآمده است. دستكم طرفداران نظريه وابستگي رژيم پهلوي به بيگانگان بر اين نكته تأكيد دارند كه اقدامات مورد اشاره نويسنده طي سالهاي 56 و 57 در چارچوب سياست‌هاي كلي آمريكا صورت پذيرفته است؛ بنابراين سؤال مطروحه از سوي آقاي زيباكلام في‌نفسه داراي مبناي منطقي و استنادات تاريخي نيست، اما هنگامي كه اين سؤال را با سؤال بعدي نويسنده در نظر بگيريم، آن گاه متوجه منظور ايشان از طرح آن مي‌شويم: «چگونه مي‌شود كه ظرف نيم قرن هرچيز و همه چيز در اين مملكت به اشاره انگلستان و آمريكا و يا حداقل در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته باشد، اما يك مرتبه و دفعتاً يك استثنا بزرگ اتفاق بيفتاد و انقلاب اسلامي به گونه‌اي خودجوش و بدون ارتباط با بيگانگان صورت بگيرد؟»همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود تاكنون بحث از وابستگي «شاه و رژيم پهلوي» به آمريكا و انگليس بود كه عده‌اي بر آن تأكيد مي‌ورزند و در مقابل، نويسنده نيز با طرح گزاره‌ها و سؤالات مختلف در نفي آن كوشش مي‌كرد. اما در اين سؤال كه قصد نتيجه‌گيري نهايي از آن است، ناگهان به جاي شاه و رژيم پهلوي، «هرچيز و همه چيز» قرار داده مي‌شود و يك شعبده بزرگ رخ مي‌نماياند. دقت کنيد! معتقدان به نظريه وابستگي رژيم پهلوي هرگز نگفته‌اند كه «هر چيز و همه چيز» در كشور ما طي نيم قرن اخير به اشاره انگلستان و آمريكا يا در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته است؛ چراكه در اين صورت كليه حركت‌هاي استقلال طلبانه مردمي و اقدامات ملي و جميع امور مشابه نيز در اين رديف قرار مي‌گرفته‌اند، بلكه آنان ميان «رژيم پهلوي» و «جامعه» تفكيك قائل شده و بر وابستگي شاه و وابستگان به او به بيگانگان تأكيد داشته‌اند. اما نويسنده با جايگزين كردن عبارت «هرچيز و همه چيز» در واقع اين تفكيك را از بين مي‌برد و با اين ترفند، راه را براي نتيجه‌گيري مطلوب خويش باز مي‌كند؛ زيرا اگر «هرچيز و همه چيز» -شامل كليه حركتهاي مردمي و اجتماعي به معناي اعم خود - طي نيم قرن گذشته با هماهنگي بيگانگان صورت گرفته باشد، چه دليلي دارد كه «انقلاب اسلامي» نيز به اشاره آنها و در جهت تأمين منافع آنان به وقوع نپيوسته باشد؟ حال اگر عبارت جعلي «هرچيز و همه چيز» را از سؤال فوق برداريم و به جاي آن «شاه و رژيم پهلوي و وابستگانشان» را قرار دهيم، به سادگي مي‌توان پاسخ داد كه اتفاقاً به دليل وابستگي اين رژيم به بيگانگان در طول نيم قرن حياتش و فداكردن حقوق و منافع مردم، ملت ايران براساس اراده و تصميم خويش و تحت رهبري حضرت امام، عليه پهلوي‌ها و حاميانشان قيام كرد. بدين ترتيب نگراني‌هاي آقاي زيباكلام از مطرح شدن «فرضيه‌هاي توطئه» نيز مرتفع خواهد گشت! موضوع ديگري كه در اينجا بايد به آن بپردازيم، ادعاي نويسنده درباره احساس قدرتمندي و شخصيت شاه در برابر آمريكاست: «اگر هم در مقاطعي، بالاخص در دهه 1320 يا سالهاي بعد از كودتاي 28 مرداد، شاه احساس ضعف نموده و به واشنگتن و لندن تكيه مي‌كرد، در دهه 1340 او احساس رهبري نيرومند و مقتدر را داشت كه نياز چنداني به جلب رضايت و حمايت آمريكا ندارد. شاه در دهه پايان حكومتش بيش از آنچه كه خود را يك «عامل» و «سرسپرده» واشنگتن بداند، احساس يك «متحد»، يك «هم‌پيمان» و يك «شريك برابر» با آمريكايي‌ها را مي‌كرد. واقعيت آن است كه واشنگتن هم شاه را اينگونه مي‌ديد و به او كمتر به چشم يك «مأمور» و «دست نشانده» نگاه مي‌كرد.» (ص14) آنچه آقاي زيباكلام درباره رابطه شاه و آمريكا در دهه 40 بيان مي‌دارد، دقيقاً عكس واقعيت است؛ بدين معنا كه از ابتداي اين دهه رفتارها و اقداماتي در پرونده زندگي محمدرضا ثبت است كه حكايت از تعميق وابستگي‌ها و سرسپردگي‌هاي وي به ايالات متحده دارد. نخستين مسئله‌اي كه در اين زمينه بايد به آن اشاره كرد، انتخاب كندي به رياست‌جمهوري آمريكا و آثار و تبعات آن بر رژيم پهلوي و شاه است: «ناتواني شريف‌امامي در حل معضلات اقتصادي جامعه به سقوط كابينه‌اش انجاميد و شاه به اكراه و تحت فشار آمريكا، علي اميني را به نخست‌وزيري برگمارد... ايران در آن روزها به شدت محتاج يك وام سي و سه ميليون دلاري از آمريكا بود. آمريكا هم گويا پرداخت وام را به انتصاب اميني مشروط كرده بود.» (عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر آتيه، چاپ چهارم، 1380، صص181-180) اساساً اصرار آمريكا بر نخست‌وزيري اميني از يك‌سو به خاطر آن بود كه وي را شخص مناسبي براي انجام برنامه‌هاي اقتصادي مورد نظر واشنگتن تحت عنوان «اصلاحات»، مي‌دانست و از سوي ديگر رئيس‌جمهور آمريكا از حزب دموكرات اين نكته را نيز از نظر دور نمي‌داشت كه بدين طريق خواهد توانست شاه را كه متمايل به جناح جمهوريخواهان بود وادار به همراهي بيشتر با جناح خود سازد. حوادث بعدي نشان دادند كه طرح كندي براي علم كردن اميني در مقابل شاه، نتايج مورد نظرش را در برداشته است: «شاه مي‌دانست اصلاحاتي از اين جنم اجتناب ناپذيرند. در عين حال «نگران حمايت بي‌رويه آمريكا از شخص اميني» بود. به همين خاطر، «بي‌پرده به آمريكا اطلاع داد كه در ايران موفقيت برنامه‌ي هر دولتي منوط به حمايت شخص شاه است.» سپس در فروردين 1341، براي ديداري رسمي راهي آمريكا شد. آن‌جا موافقت خود را با انجام اصلاحات مورد نظر آمريكا اعلان داشت. پس از بازگشت از سفر و بعد از زمينه‌سازي لازم با سفارت آمريكا، سرانجام در تيرماه 1341 اميني را از كار بركنار كرد و دوست و محرم اسرارش، اسدالله علم را، به مقام نخست‌وزيري برگمارد.» (همان، ص185) شاه در مسير اجراي برنامه‌هاي مورد نظر آمريكا تا حد درگيري با عالي‌ترين شخصيت‌هاي روحاني تشيع و حوزه‌هاي علميه و كشتار و قتل عام مردم نيز پيش رفت و به اين ترتيب وابستگي تمام عيار خود به ايالات متحده را براي حاكمان سياسي اين كشور به اثبات رسانيد. اما اين تمام ماجرا نبود. آمريكايي‌ها كه پس از كنار زدن انگليس، در صدد تحكيم موقعيت خويش در ايران و نهادينه ساختن نفوذ و سلطه‌شان بر كشور ما بودند، اقدام به راه‌اندازي مركزيتي تحت عنوان «كانون مترقي» كردند و در اين مسير البته شاه نيز كمال همراهي و مساعدت را داشت: «در واقع آمريكايي‌ها در فكر ايجاد حزب يا جنبشي بودند كه بتوانند طبقات متوسط شهري، تكنوكرات‌ها و روشنفكران را جلب و بسيج كنند. مي‌خواستند از اين راه جانشيني براي جبهه‌ي ملي پديد آورند. كانون مترقي خود را به سان چنين تشكيلاتي معرفي مي‌كرد... در سال 1342 شاه به اقدامي نامتعارف دست زد. فرماني صادر كرد و در آن حمايت خود را از كانون مترقي ابراز داشت.» (همان، صص190-189) از درون همين كانون مترقي است كه حسنعلي منصور مهره نشان‌دار آمريكا و پس از وي اميرعباس هويدا، معاون وي، به نخست‌وزيري مي‌رسند: «منصور، در مهرماه 1342، در ديداري با جوليس هولمز، سفير آمريكا در ايران ادعا كرد كه «به گمانش ظرف سه يا چهار ماه آينده وظيفه‌ي تشكيل دولت جديد به او محول خواهد شد.»... در سوم آبان 1342، شاه دوباره با سفير آمريكا درباره‌ي منصور و آينده‌اش گفتگو كرد. اين بار به هولمز گفت كه: «به توانايي‌هاي منصور به عنوان يك رهبر سياسي»، اميد چنداني ندارد. با اين حال، به گمانش «در شرايط كنوني، بهتر از او كسي در صحنه نيست.» (همان، صص191 الي 195) البته منصور تنها به فاصله اندكي پس از تصدي نخست‌وزيري با تكميل و ارائه طرح كاپيتولاسيون- كه در زمان اسدالله علم پايه‌ريزي شده بود- به مجلس و دفاع سرسختانه از آن، نشان داد كه براي تحكيم پايه‌ها و موقعيت آمريكا در ايران، حاضر به انجام هر خيانتي به مملكت خويش است. براساس لايحه مزبور نه تنها مستشاران نظامي آمريكا در ايران، بلكه خانواده‌هاي آنان نيز مشمول حق قضاوت كنسولي شدند. اين اقدام به حدي ناشايست و خيانت‌بار بود كه منصور در وهله نخست خودش نيز حاضر به افشاي آن نشد: «وقتي يكي از خبرنگاران از او پرسيد كه آيا طرح لايحه صرفاً شامل حال مستشاران نظامي است- آن‌چنان كه رسم اين‌گونه قراردادها ميان آمريكا و متحدانش بود- يا آن كه خانواده‌ي مستشاران را نيز در برمي‌گيرد، منصور وانمود نمود كه سخت خشمگين شده و با لحني معترض و حق به جانب، تأكيد كرد كه اين‌گونه شايعات همه كار مغرضين و «ستون پنجم بيگانگان» است... اما در واقع هيچ يك از دعاوي او درست نبود و او خود به نادرستي آنان وقوف داشت.»(همان، صص 200-199) بنابراين اگر آقاي زيباكلام با تأمل و حوصله بيشتري به مطالعه تاريخ كشورمان مي‌پرداخت، بر اين نكته واقف مي‌گشت كه نه تنها نمي‌توان دهه 40 را آغازي بر احساس اقتدار و بي‌نيازي شاه از آمريكا به حساب آورد، بلكه بالعكس اين دهه را بايد دوراني دانست كه از ابتدا تا انتهاي آن چيزي جز تحكيم سلطه همه‌جانبه آمريكا بر ايران و فرو رفتن هر چه بيشتر شاه در باتلاق وابستگي به كاخ سفيد، نمي‌توان مشاهده كرد. در واقع در انتهاي اين دهه، آمريكا بيش از هر زمان ديگري حاكميت و سلطه‌ خود را از طريق سازمان‌ها، نهادها و تشكيلات گوناگون سياسي، اقتصادي و نظامي بر ايران تحكيم بخشيده بود. طبعاً معناي اين سخن آن نيست كه چنانچه شاه قصد خوردن يك ليوان آب را داشت مي‌بايست نخست از سفارت آمريكا يا كاخ سفيد كسب تكليف كند يا به تعبير ديگر در جزئيات امور، ملزم به هماهنگي با آمريكايي‌ها باشد، بلكه سيستم و قواعد و ضوابطي كه در طول اين دهه از سوي آمريكايي‌ها و با مساعدت و موافقت شاه پي‌ريزي شد، به طور خودكار كليات امور را در جهت منافع كلان آمريكا به پيش مي‌برد و در اين روال نظام‌مند، شاه نه مي‌خواست و نه مي‌توانست، جز طي اين طريق به راه ديگري برود. اينك براي آن كه عمق نفوذ دولت‌هاي غربي و بويژه آمريكا در ايران زمان پهلوي مشخص شود، تنها اشاراتي به خاطرات برخي از شخصيت‌هاي سياسي آن دوران خواهيم داشت. البته نبايد فراموش كرد كه وابستگي قاجارها و پهلوي‌ها به بيگانه داراي عوامل و ريشه‌هاي متعددي است كه بحث جامع پيرامون آنها در اين جا امكان‌پذير نيست. به عنوان نمونه، پيامد حضور مستشاران مالي بيگانه در كشور ما كه به نام اصلاح امور اقتصادي صورت مي‌گرفت، فارغ از كليه تبعات آن، اين بود که تمامي اطلاعات ريز و درشت اقتصادي كشور در اختيار كشورهاي متبوع آنها قرار مي‌گرفت و امكان هرگونه برنامه‌ريزي به منظور بهره‌برداري‌هاي هرچه بيشتر از شرايط اقتصادي ايران برايشان فراهم مي‌شد. آن‌گونه كه دكتر كريم سنجابي در خاطراتش آورده است، پس از اتمام جنگ جهاني دوم ازجمله نخستين اقدامات آمريكا، اعزام هيئت‌هايي براي بررسي وضعيت اقتصادي ايران و جمع‌آوري اطلاعات دقيق در زمينه‌هاي مختلف بود: ‌«در همان زمان كابينه قوام¬السلطنه بود كه سازمان برنامه هفت‌ساله تشكيل شد... در همين زمان بود كه دو هيئت از آمريكا براي مطالعه اين برنامه به ايران آمدند. يك هيئت اول آمد چند روزي ماندند مطالعاتي كردند و رفتند و رويهم رفته غير از تعارف چيزي نشان ندادند. هيئت دومي كه وارد شد به نظرم همان هيئت ماوراء‌البحار بود. نكته جالبي كه بايد بگويم اين است كه اين هيئت قريب بيست روز يا دو هفته در ايران ماندند. آنها افراد متعددي بودند كه كه در رشته‌هاي مختلف تخصص داشتند. براي ارتباط با هر يك از آنها در هر رشته يك يا دو نفر از شوراي عالي برنامه برگزيده شدند. يكي از آنها كه مي‌خواست در امور حقوقي و قوانين لازم مربوط به اجراي برنامه مطالعاتي بكند خواسته بود كه يك نفر از اعضاي حقوقدان سازمان برنامه با او مرتبط بشود. براي ارتباط با او مرا انتخاب كردند. شما تصور مي‌كنيد كه آن شخص چه كسي بود؟... آن شخص آقاي آلن‌دالس برادر جان فوستر دالس و رئيس آينده سازمان سيا آمريكا بود.» (دكتر كريم سنجابي، خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، به كوشش طرح تاريخ شفاهي ايران دانشگاه هاروارد، تهران، انتشارات صداي معاصر، 1381، ص99) شايد از نظر عده‌اي ازجمله آقاي زيباكلام اين‌گونه هيئت‌ها هدفي جز خدمت به ايران نداشته‌اند و اطلاعات جمع‌آوري شده را نيز در همين راستا مورد استفاده قرار مي‌داده‌اند، اما در خاطرات ديگر شخصيت‌هاي آن دوران مواردي را مي‌توان مشاهده كرد كه اهميت اطلاعات را براي آمريكايي‌ها نشان مي‌دهد. ابوالحسن ابتهاج از رجال سرشناس آن دوران در خاطراتش مي‌نويسد: «چندي پس از كناره‌گيري من از سازمان برنامه، يك روز گودرزي به ملاقات من آمد و ضمن صحبت يكي از اعضاي سفارت آمريكا را اسم برد كه متأسفانه بخاطرم نمانده است. گودرزي گفت اين شخص به وي اظهار كرده است كه ما اطلاع داريم كه جوانهاي ايراني كه در آمريكا تحصيل كرده‌اند و در وزارتخانه‌هاي مختلف مشغول كار هستند حقوقهايي دريافت مي‌كنند كه براي تأمين معاششان كافي نيست. بنابراين ما تصميم گرفته‌ايم كه به اين اشخاص كمكي بنمائيم كه معادل حقوقي است كه از دولت دريافت مي‌كنند و در مقابل انتظار ما اين است كه از گزارشها و از اسناد مهمي كه زير دست آنها قرار مي‌گيرد عكس‌برداري كرده و عكسها را بما بدهند، و براي انجام اين منظور دوربينهاي مخصوصي در اختيار آنها گذاشته‌ايم.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، تهران، انتشارات علمي، 1371، ج دوم، ص410) اين مسئله و انبوهي از نكات ديگر، روند شتابنده و رو به تزايد نفوذ و سلطه‌جويي آمريكا را در ايران طي سالهاي پس از جنگ جهاني دوم و بويژه در پي كودتاي 28 مرداد نشان مي‌دهد و سرانجام با ورود به دهه 40 وضعيت به صورتي درمي‌آيد كه آمريكايي‌ها به سادگي حتي در انتخاب وزرا و نخست‌وزيران نيز دخالت تام دارند. به گفته ابتهاج: «در تابستان سال 1341 وقتي تازه از زندان آزاد شده بودم «ياتسويچ» يكي از اعضاي ارشد سفارت آمريكا در تهران به ملاقات من آمد و بعد از مقدمه مختصري پرسيد شما حاضر هستيد وزارت دارايي را قبول كنيد... گفتم مي‌دانيد سالها پيش شاه نخست‌وزيري را به من تكليف كرد و من نپذيرفتم حالا بيايم و وزارت دارايي را قبول كنم آن هم در كابينه علم؟ اين شخص رفت و ديگر موضوع را دنبال نكرد... تقريباً يك سال بعد، در تابستان سال 1342، ياتسويچ يكبار ديگر بديدن من آمد. قضاياي 15 خرداد كه منجر به تبعيد آيت‌الله خميني از ايران شد تازه پيش آمده بود و اوضاع مملكت ناآرام بود. گفت آمده‌ام از شما سئوال كنم آيا حاضريد نخست‌وزيري را قبول كنيد؟ گفتم شما از طرف چه كسي چنين سؤالي مي‌كنيد؟ جواب داد واشنگتن از من خواسته موضوع را با شما در ميان بگذارم. گفتم اگر موفق شوم در چنين اوضاع بحراني خدمتي انجام دهم قبول مي‌كنم ولي شرايطي دارم» (همان، صص 526-525) فحواي كلام ابتهاج به خوبي نمايانگر آن است كه سفارت آمريكا نه صرفاً از باب يك نظرخواهي متعارف، بلكه كاملاً در چارچوب يك اقدام سياسي قاطع به طرح مسئله با وي پرداخته است، كما اين كه آمريكا در مورد نخست‌وزيري علي اميني و سپس روي كار آوردن حسنعلي منصور و هويدا، نقش اصلي را ايفا كرد. به اين ترتيب با تصاحب قدرت در رده‌هاي گوناگون توسط نيروهاي وابسته به آمريكا در دهه 40، زنجيره وابستگي سياسي و اقتصادي و نظامي كشور به ايالات متحده تكميل شد. بديهي است اگرچه پس از سركوب قيام 15 خرداد، جو خفقان بر كشور حاكم شده بود، اما جامعه در سكوت، شاهد و ناظر آثار و تبعات وابستگي روزافزون به بيگانه بود. عبدالمجيد مجيدي - رئيس سازمان برنامه و بودجه در اوايل دهه 50 و از نيروهاي نزديك به محمدرضا - سالها بعد در خاطرات خويش به اين واقعيت اشاره دارد: «يك دفعه حكومت افتاد دست عده‌اي كه از ديد اكثريت غرب زده بودند و ايجاد شكاف كرد و اين شكاف روز به روز بيشتر شد. تا به آخر [اكثريت مردم باور داشتند] كه اين گروهي كه حكومت مي‌كنند يك عده آدمهايي هستند كه نه مذهب مي‌فهمند، نه مسائل مردم را مي‌فهمند، نه به فقر مردم توجهي دارند، نه به مشكلات مردم توجه دارند. اينها آدمهايي هستند كه آمده‌اند بر ما حكومت مي‌كنند. غاصب هستند، يا نمي‌دانم، مأمور غربي‌ها هستند.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص44) بنابراين براساس انبوهي از مستندات و واقعيات تاريخي، نه تنها نمي‌توان دهه 40 را دوران استقلال يابي محمدرضا از آمريكا به حساب آورد بلكه بايد گفت از ابتداي اين دهه در واقع زنجيره سلطه آمريكا بر رژيم پهلوي تكميل مي‌شود و البته شاه نيز كمال همراهي با اين روند را دارد. اما موضوعي كه در اينجا بايد مورد بررسي قرار گيرد، «احساس قدرت» محمدرضا بويژه از اوايل دهه 50 است كه مورد اشاره برخي نويسندگان ازجمله آقاي زيباكلام قرار گرفته و نشانه‌اي از استقلال شخصيتي و سياسي وي در مقابل آمريكا قلمداد گرديده است. همچنين برخي از هواداران رژيم پهلوي نيز كه به فرضيه‌هاي توطئه مورد اشاره نويسنده محترم معتقدند، اين مسئله را به عنوان برهان قاطعي براي اثبات اين فرضيه‌ها مطرح ساخته‌اند. به طور كلي مؤلفه‌هاي اصلي احساس قدرت و نيرومندي شاه را مي‌توان در موارد ذيل خلاصه كرد، هرچند كه بايد توجه داشت مسائل متنوع ديگري نيز در اين زمينه وجود داشته‌اند و بيان اين مؤلفه‌ها به معناي نفي آنها نيست. نخستين مسئله‌ در اين زمينه، احساس اطمينان شاه از پشتيباني همه‌جانبه آمريكا بود. اگرچه محمدرضا در جريان كودتاي 28 مرداد اين نكته را دريافت كه آمريكا و انگليس او را بر ديگران ترجيح مي‌دهند، اما همچنان در طول سال‌هاي بعد نگراني‌هايي در اين‌باره داشت. به عنوان مثال، بلافاصله پس از كودتا، وي با نخست‌وزيري سرلشكر زاهدي مواجه شد و اين احتمال كه آمريكايي‌ها اين نظامي پرسابقه و فعال را بر او ترجيح دهند، ذهنش را مي‌آزرد؛ به همين دليل نيز به شدت در پي آن بود تا هر چه زودتر خود را از اين نگراني برهاند. چندي بعد در اوايل دهه 40، فشار كاخ سفيد براي انتصاب علي اميني به نخست‌وزيري مجدداً او را با نگراني‌هاي تازه‌اي مواجه ساخت كه براي رفع آن، طي مسافرتي به آمريكا و سپردن تعهدات لازم براي اجراي برنامه‌هاي مورد نظر كاخ سفيد، اين نگراني را نيز مرتفع ساخت. گام بعدي سركوب نهضت مخالف آمريكا و سپس سپردن قدرت اجرايي به نيروهاي كانون مترقي بود كه عوامل شناخته شده آمريكا به شمار مي‌آمدند. البته پس از روي كار آمدن اميرعباس هويدا كه موافقان و مخالفانش در بي‌ارادگي و بي‌شخصيتي او در مقابل شاه متفق‌القولند، در واقع خود محمدرضا به عنوان سرشاخه وابستگان به آمريكا، امور كشور را در مسير خواست و اراده كاخ سفيد قرار داد. به اين ترتيب از زمان عقد قرارداد كنسرسيوم در سال 33 تا اواسط دهه 40، به كلي امور كشور تحت سلطه آمريكا قرار گرفته بود و شاه توانسته بود خود را بهترين عامل اجرايي برنامه‌هاي ايالات متحده و مطمئن‌ترين ضامن تأمين منافع آن معرفي كند، لذا ديگر نه تنها هيچ‌گونه نگراني از جايگزيني مهره ديگري به جاي خود نداشت، بلكه به دليل برخورداري از حمايت كامل و همه جانبه كاخ سفيد، احساس قدرت و نيرومندي نيز مي‌نمود و پايه‌هاي سلطنت خويش را مستحكم مي‌ديد. اين احساس خدمتگزاري به بيگانه و در مقابل برخورداري از حمايت آن، تا آخرين مراحل حيات سياسي رژيم پهلوي با محمدرضا همراه بود. فرازي از خاطرات آنتوني پارسونز كه در سال 57 مسئوليت سفارت انگليس در ايران را برعهده داشت، به روشني اين روحيه شاه را آشكار مي‌سازد. در آن هنگام از آنجا كه محمدرضا در چارچوب تصورات خويش، احتمال دخالت انگليسي‌ها را در راه‌اندازي حركتهاي مخالف مي‌داد، طي ملاقاتي با پارسونز اين نكته را يادآور ‌شد كه هيچ رژيم ديگري مانند پهلوي‌ها تأمين كننده منافع غربي‌ها نخواهد بود: «در پايان اين ملاقات شاه سؤال غيرمنتظره‌اي را مطرح كرد و گفت آيا دولت انگلستان هنوز از او پشتيباني مي‌كند؟ و در تكميل اين سؤال افزود كه اميدوار است ما اين واقعيت را دريابيم كه استقرار هر رژيم ديگري در ايران از نظر منافع انگلستان كمتر مطلوب خواهد بود. من با اشاره به مضمون پيام نخست‌وزير انگلستان كه در ابتداي ملاقات شاه تسليم كرده بودم، اطمينان‌هاي لازم را به او دادم و گفتم مي‌تواند روي اين قول من حساب كند كه ما نه از انجام تعهدات خود طفره خواهيم رفت و نه در صدد بيمه كردن منافع آينده خود با مخالفان برخواهيم آمد.» (خاطرات دو سفير، به قلم ويليام سوليوان و سرآنتوني پارسونز، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص348) از آنجا كه شاه ثبات حاكميتش را در ارتباط مستقيم با نوع نگاه آمريكا و انگليس و ديگر كشورهاي غربي به خود مي‌دانست، جايگاهي كه براي ايران در منطقه در چارچوب دکترين نيکسون در نظر گرفته شده بود نيز عامل بسيار مهم ديگري در شكل‌ دادن به تصورات محمدرضا از ميزان قدرت و استحكام خويش به شمار مي‌آمد. در واقع زماني كه محمدرضا خود را بر كليه رقباي داخلي در ارتباط با آمريكا، فائق ‌ديد خويش را در مقياس منطقه‌اي نيز در رأس متحدان كاخ سفيد مشاهده ‌كرد و اين براي شخصيتي كه به لحاظ سياسي و رواني، برخورداري از حمايت قدرت‌هاي بيگانه را اصلي‌ترين عامل ثبات خود محسوب مي‌داشت، بس غرور آفرين بود. اين نکته¬اي است که آقاي زيباكلام نيز به آن اشاره‌ دارد: «بالاخص از سال 1351 به بعد كه بر طبق دكترين نيكسون- كيسينجر (كه بر اساس آن غرب به جاي حضور مستقيم نظامي در اطراف و اكناف دنيا از جمله خليج‌فارس مي‌توانست متحدين محلي خود را مسلح نمايد)، شاه قادر شده بود به استثناء سلاح هسته‌اي، عملاً هر سلاح جديد و پيشرفته‌ زرادخانه غرب را براي ارتش خود تهيه نمايد، او احساس نيرومندي بيشتري مي‌كرد.» (ص157) اما همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود ايشان از كنار اصل مسئله گذشته است. مسلماً سرازير شدن انبوهي از تسليحات غربي و بويژه آمريكايي به ايران در دامن زدن به تصورات محمدرضا بي‌تأثير نبوده است، اما اين مسئله نبايد مانع از آن شود كه ما ريشه و اساس قضايا را ناديده انگاريم. در اين برهه آنچه بيش از همه انبساط خاطر شاه و احساس قدرتمندي و ثباتش را در پي داشت، اين بود كه وي بيش از هر كسي در ميان سياستمداران ايراني و بيش از هر حاكمي در منطقه مورد اعتماد و پشتيباني كاخ سفيد قرار دارد. فروش انبوه تسليحات آمريكايي به ايران، ازجمله تبعات اين مسئله بود كه آن هم البته به احساسات كاذب شاه دامن مي‌زد. به طور كلي ارتش و تجهيز و تسليح آن، به ويژه در اوايل دهه 50 را نيز بايد يكي از مؤلفه‌هاي احساس قدرت محمدرضا به حساب آورد و همان‌گونه كه آمد، نويسنده محترم نيز اين مسئله را مورد توجه و تأكيد جدي خود قرار داده است. البته ايشان در جاي جاي كتاب بنا به مقتضاي بحث و نتيجه‌اي كه در نظر داشته، ورود تجهيزات نظامي به كشور و تقويت ارتش را به انحاي متفاوت و بلكه متعارضي مورد اشاره قرار داده است. همان‌گونه كه پيش از اين ملاحظه شد، در جايي، نويسنده سخن از اين به ميان مي‌آورد كه طبق دكترين نيكسون- كيسينجر، شاه امكان تحصيل هرگونه سلاح جديد و پيشرفته‌اي را به استثناي سلاحهاي هسته‌اي به دست آورده بود (ص157) و لذا غرب و آمريكا نه تنها هيچ‌گونه نارضايتي از اين مسئله نداشتند، بلكه كاخ سفيد خود مشوق و مؤيد مسلح شدن هرچه بيشتر ارتش رژيم پهلوي بود. اما آقاي زيباكلام در فراز ديگري از كتاب خويش تلاش شاه را براي خريد تسليحات از جمله مواردي به حساب مي‌آورد كه حكايت از استقلال رأي وي داشته و موجبات نارضايتي آمريكا را فراهم مي‌آورده است: «اين هم يك واقعيت ديگري است كه مواردي هم بوده كه تصميمات و سياستهاي شاه چندان خوشايند واشنگتن نبوده... مثل اصرار شاه بر خريد تسليحات» (ص14) حال اگر اين سخن و ادعاي نويسنده محترم را نيز در نظر بگيريم كه «ديدگاه مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي نسبت به رژيم شاه آن است كه وي از يك درجه‌اي از استقلال برخوردار بود و هر قدر كه به سالهاي پاياني حكومتش نزديكتر مي‌شويم او از يك سو نيرومندتر شده و به همان ميزان نيز استقلال عملش در قبال انگلستان و آمريكا بيشتر مي‌شده است» (ص16) در اين صورت مي‌توان چنين برداشت كرد كه استقلال عمل شاه در تقويت و تجهيز ارتش از يك‌سو موجب شده است تا وي احساس قدرت و شخصيت حتي در مقابل آمريكا بكند و از سوي ديگر اين تمايل وي به استقلال، نگراني‌هايي را در مقامات آمريكايي بابت خريدهاي تسليحاتي شاه دامن زده و آنها با احساس خطر از اين كه مبادا قدرتمند شدن ارتش ايران، محمدرضا را از گردونه عوامل آنها خارج و به يك قدرت منطقه‌اي و بلكه جهاني مستقل تبديل سازد، از سفارشات و خريدهاي تسليحاتي شاه نارضايتي داشته‌اند. البته در پس اين ديدگاه مي‌توان سايه‌اي از فرضيه توطئه را هم مشاهده كرد؛ زيرا شاه از آنجا كه «بيش از آنچه خود را يك عامل و سرسپرده واشنگتن بداند، احساس يك متحد، يك هم‌پيمان و يك شريك برابر با آمريكايي‌ها مي‌كرد» (ص14) ديگر چندان وقعي به سياست‌ها و برنامه‌هاي كاخ سفيد نمي‌گذاشت و در سر خيالات ديگري مي‌پروراند؛ لذا آمريكا قبل از آن كه كنترل اوضاع از دستش بيرون رود، به حيات سياسي‌اش خاتمه بخشيد! واقعيت آن است كه تقويت ارتش ايران پس از كودتاي 28 مرداد، بيش از آن كه مد نظر محمدرضا باشد، مورد اهتمام آمريكا در چارچوب سياست‌هاي بين‌المللي و منطقه‌‌اي‌اش بود و البته هزينه اين كار مي‌بايست از جيب ملت ايران پرداخت شود. اين در حالي بود كه آمريكا با حاكم ساختن سازمان مستشاري خود بر ارتش ايران، در حقيقت فرماندهي و كنترل واقعي آن را به دست داشت، هرچند محمدرضا نيز منعي نداشت كه خود را در جايگاه فرمانده كل ارتش شاهنشاهي ببيند و از اين بابت حظ و لذت وافري ببرد. علينقي عاليخاني كه در اغلب سالهاي دهه 40 وزارت اقتصاد را در دولت‌هاي مختلف برعهده داشت، در خاطرات خود به نحوه عملكرد آمريكايي‌ها در دوران پس از كودتا اشاره دارد: «چيزي كه اين ميان پيش آمد اين بود كه پس از 28 مرداد مقامهاي آمريكايي يك غرور بي‌اندازه پيدا كردند و دچار اين توهم شدند كه آنها هستند كه بايد بگويند چه براي ايران خوب است يا چه برايش بد است، و اين خواه و ناخواه در هر ايراني ميهن‌پرستي واكنشي ايجاد مي‌كرد... ولي خوب، باز هم من خودمان را مسئول مي‌دانم يادم مي‌آيد، همان سالهاي اولي كه به ايران برگشته بودم يك دفعه عكسي ديدم كه واقعاً زننده بود به من خيلي برخورد. ولي مثل اين كه مقامات مسئول توجهي به آن نمي‌كردند آن هم عكسي بود كه يك عده سرباز ايستاده بودند و شاه هم از آنها بازديد مي‌كرد و معلوم بود لباسها را آمريكائيها به عنوان كمك نظامي داده‌اند و روي كمربند علامت us army به چشم مي‌خورد. خوب، اين خيلي زننده بود.» (خاطرات علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي بنياد مطالعات ايران، به كوشش غلامرضا افخمي، تهران، نشرآبي، چاپ دوم، 1382، صص 2-131) بايد توجه داشت كه عاليخاني در سال‌هاي پس از انقلاب اسلامي در حال بازگو كردن اين خاطرات است و سخنانش را دربارة ميهن‌پرستي و عرق ملي و امثالهم بايد ناشي از اوضاع و احوال جديد دانست وگرنه قطعاً اين طور نبوده است كه در آن سال‌ها هيچ‌كس ديگري آرم ارتش آمريكا را بر روي كمربند سربازان و نظاميان ايراني نديده باشد، بلكه چه بسا در آن شرايط كم نبودند سياستمداران و نظاميان ايراني‌اي كه نه تنها از ديدن آن علامت احساس شرمساري نمي‌كردند بلكه آن را دال بر قدرتمندي ارتش شاهنشاهي نيز به حساب مي‌آوردند. از سوي ديگر در آن شرايط، آمريكايي‌ها دچار «توهم» نبودند بلكه به راستي خود را قادر به پياده كردن برنامه‌هايشان در ايران مي‌ديدند و محمدرضا نيز كاملاً در اين زمينه با آنان همراه بود. تجهيز ارتش از طريق اختصاص بخش قابل توجهي از بودجه كشور يكي از اهداف مهم آمريكا به شمار مي‌رفت و شاه نيز ولو به بهاي راكد ماندن طرحهاي عمراني و عقب ماندگي كشور در زمينه‌هاي صنعتي و كشاورزي، كوچك‌ترين مخالفتي با آن نداشت. ابوالحسن ابتهاج- همان‌گونه كه پيش از اين اشاره شد- در خاطراتش از ملاقات فردي به نام ياتسويچ از كارمندان سفارت آمريكا با خود و ارائه پيشنهاد نخست‌وزيري به وي در تابستان سال 42 ياد كرده است. البته گفتني است ياتسويچ رئيس بخش سازمان سيا در سفارت آمريكا بود. ابتهاج خاطرنشان مي‌سازد: «به ياتسويچ گفتم شرط اول من آنست كه هيچ يك از وزراء حق نخواهند داشت مستقيماً پيش شاه بروند و از شاه دستور بگيرند. رابطه شاه با دولت فقط توسط شخص نخست‌وزير خواهد بود. شرط دوم اينست كه نبايد قسمت عمده درآمد مملكت خرج ارتش و خريد اسلحه شود. ياتسويچ پس از شنيدن شرايط من رفت و چون هيچ يك از شرايط من مطابق سليقه آمريكايي‌ها نبود، ديگر از او خبري نشد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج دوم، ص126) اين سخنان حاكي از آن است كه آمريكايي‌ها علاوه بر اين كه به شدت موافق ديكتاتوري محمدرضا از طريق زيرپاگذاردن قانون اساسي بودند، بر صرف هزينه‌هاي كلان براي تجهيز ارتش توسط وي نيز اصرار داشتند. فراموش نبايد كرد كه ابتهاج سال‌ها پس از كودتاي 28 مرداد رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده داشت و حساسيت وي در مورد تخصيص بخش قابل توجهي از بودجه كشور به ارتش و پشتيباني آمريكايي‌ها از اين مسئله، كاملاً‌ مبتني بر اطلاعات دقيق و مستند است. اين مخالفت ابتهاج، در گزارشي كه به تاريخ 19 ژانويه 1963 از سفارت آمريكا در تهران به وزارت امور خارجه اين كشور ارسال مي‌شود نيز منعكس است: «در تاريخ دهم ژانويه ابوالحسن ابتهاج، طي ملاقاتي با چند تن از مقامات سفارت آمريكا در تهران اظهار داشت كه به نظر او ايران بطور يقين در آينده نزديكي با يك بحران شديد سياسي- اقتصادي روبرو خواهد شد، چون دولت به جاي اين كه درآمد نفت را صرف برنامه‌هاي عمراني بكند به تشويق دولت آمريكا قسمت عمده درآمد نفت را به مصرف خريد اسلحه‌هائي مي‌رساند كه به آن احتياج ندارد...» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج دوم، ص540) همان‌گونه كه مي‌دانيم در سالهاي دهه 40 درآمدهاي نفتي ايران به سختي كفاف هزينه‌هاي جاري و عمراني كشور را مي‌داد، اما در همان حال «به تشويق آمريكا» بخش عمده همين درآمد نيز صرف خريدهاي نظامي از ايالات متحده مي‌شد. بنابراين روال بودجه‌بندي در كشور از دهه 30 به بعد مبتني بر اولويت بخشيدن به بودجه نظامي بود و اين مسئله تا پايان عمر رژيم پهلوي ادامه يافت. در اينجا بايد به روحيه و طرز تفكر شاه نيز اشاره كرد كه علاوه بر سياستگذاري‌ها و تأكيدهاي آمريكا، موجب صرف هزينه‌هاي گزاف براي خريدهاي تسليحاتي مي‌شد. محمدرضا به دلايل گوناگون پايه و اساس قدرت خويش را در تسليحات نظامي و ارتش مي‌ديد و لذا مي‌كوشيد تا با صرف هزينه‌هاي كلان، ضمن برخورداري از دلخوشي‌هاي كودكانه، بر اطمينانش از استحكام جايگاه خويش بيفزايد. البته شاه به اين مسئله واقف بود كه در هرگونه برخوردهاي نظامي خارجي، آمريكا از متحد خويش حمايت نظامي به عمل خواهد آورد؛ بنابراين بايد گفت ارتش براي شاه از يك نقش و كاركرد مهم داخلي برخوردار بود. شاه به عنوان فرمانده كل ارتش، اين نيروي مسلح عظيم را بيش از آن كه مدافع مرزهاي ميهن به شمار آورد، حامي رژيم و سلطنت پهلوي مي‌دانست؛ لذا سعي مي‌كرد تا با افزودن هرچه بيشتر بر ابهت و شكوه ظاهري آن، خود را در رأس چنين تشكيلات عظيم نظامي قرار دهد و از حمايت آن برخوردار شود. اين مسلماً يكي از بزرگترين اشتباهات آخرين شاه ايران بود. اگر شاه مي‌توانست بر روحيه كودكانه خويش براي به دست آوردن آخرين نوع و مدل تجهيزات نظامي غلبه كند و با مقاومت در برابر آمريكا، درآمدهاي كشور را صرف بهبود زيرساخت‌هاي اقتصادي كشور جهت دستيابي به يك توسعه هماهنگ و پايدار كند و دست از دشمني با دين مردم بردارد، آن‌گاه چه بسا روند حوادث كشور به گونه ديگري پيش مي‌رفت، اما واقعيت آن است كه شاه و رژيم پهلوي به هيچ وجه در قالب چنين فرض‌هايي نمي‌گنجيدند. بنابراين بايد گفت كه ارتش و ظاهر فريبنده و رو به گسترش آن، يكي از مؤلفه‌هاي مهم در ايجاد احساس قدرت در شاه بود، اما نكته مهم اينجاست كه آمريكا هيچگونه نگراني از اين بابت نداشت، زيرا اولاً محمدرضا به لحاظ شخصيتي، فكري و روحي، يك فرد كاملاً غربگرا - بويژه وابسته به آمريكا- بود و لذا هرگز تصور اين كه مبادا احساس قدرت شاهانه موجب رويارويي با آمريكا و غرب و مقاومت در برابر چپاولگري‌هاي آنها شود، وجود نداشت. ثانياً هرچه شاه با مشاهده تجهيزات و سلاح‌هاي نظامي، بيشتر احساس قدرت مي‌كرد موجب مي‌شد پول بيشتري از سرمايه‌ ملي ايرانيان راهي آمريكا و ديگر كشورهاي غربي براي خريد تسليحات پيشرفته‌تر گردد و شاه بيش از پيش غرق احساسات خويش شود و به اين دل خوش دارد كه پنجمين ارتش جهان زير فرمان اوست. ثالثاً ارتش ايران اساساً در اختيار شاه نبود و سهم وي از اين ارتش تنها همان احساس قدرت و غرور و امثال اينها بود. به عبارتي، كنترل و فرماندهي ارتش در حقيقت در اختيار سيستم مستشاري آمريكا قرار داشت و در بسياري از امور، ارتش منحصراً تحت كنترل اين سيستم گسترده بود و نيروهاي ايراني حق مداخله در آن را نداشتند. حتي در بسياري از خريدهاي نظامي نيز مسئولان ايراني دخالتي نداشتند و دستور از جاي ديگر صادر مي‌شد. ارتشبد طوفانيان مسئول كل خريدهاي نظامي ايران طي حدود يك دهه پيش از انقلاب به صراحت در اين باره مي‌گويد: «مثلاً شما مي‌شنويد كه ما اف 14 خريديم. شما مي‌گوييد كه اين اف 14 را مثلاً نيروي هوائي خيلي رويش مطالعه كرده و كار كرده و اين‌ها، آن وقت بعد تصميم گرفتند. ولي همچين چيزي نبود، همچين چيزي نبود. شاه به من مي¬گفت بين اف 14 و اف 15 كدام را بخريم؟ من هم مي‌فهميدم چه خبر است؟» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان، طرح تاريخ شفاهي ايران دانشگاه هاروارد، تهران، انتشارات زيبا، 1381، ص58) طبعاً با وجود چنين وضعيتي است كه بعدها ژنرال‌ هايزر از وقوع انقلاب اسلامي در ايران به شدت ابراز تأسف مي‌كند و آن را موجب وارد آمدن ضررهاي هنگفت مالي و سياسي به ايالات متحده مي‌خواند: «يكي از بزرگترين مشتريان ما ايران بود... اگر ايران مي‌توانست يك نيروي مهم دفاعي ايجاد نمايد- همانطور كه در راه انجام آن بود- مي‌توانستيم ميليونها دلار از اين بابت ذخيره كنيم. مطمئنم كه اگر روابط نزديك خود را با ايران از دست نمي‌داديم و آن كشور همچنان به تقويت قدرت نظامي خود ادامه مي‌داد ضروري نبود كه ما اين همه خرج كنيم تا نيروي واكنش سريع در خليج‌فارس ايجاد نماييم. نيروهاي ايران مي‌توانستند ثبات منطقه را تضمين نمايند و از منافع حياتي آمريكا حفاظت كنند... لذا بهاي سقوط شاه براي مردم آمريكا بسيار گزاف بوده است.» (مأموريت مخفي هايزر در تهران، ترجمه محمدحسين عادلي، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ چهارم، 1376، ص30) بنابراين بايد تكرار كرد و به ضرس قاطع بر اين واقعيت پاي فشرد كه آمريكا نه تنها هيچ‌گونه نگراني از خريدهاي نظامي شاه و تجهيز ارتش نداشت؛ بلكه خود بزرگترين مشوق و محرك شاه در اين زمينه بود و البته از اين طريق منافع هنگفت اقتصادي و سياسي، نصيب خويش مي‌ساخت. اما اين كه چرا در يكي- دو سال آخر سلطنت شاه، اشكال‌تراشي‌هايي در مورد برخي تسليحات سفارشي وي مي‌شد دلايل مختلفي دارد، ازجمله اين كه شاه بعضاً درخواست خريد سلاحهايي را داشت كه تا زمان معيني فروش آنها به ديگر كشورها طبق قوانين داخلي آمريكا ممنوع بود يا فروش آنها به ايران كه در همسايگي شوروي قرار دارد مي‌توانست حساسيت‌هاي كرملين را برانگيزد. همچنين در بعضي موارد نيز آمريكايي‌ها سعي مي‌كردند با استفاده از اين حربه- با توجه به آن كه علاقه و اشتياق مفرط شاه را به داشتن پيشرفته‌ترين سلاحها مي‌دانستند- وي را وادار به انجام سياست‌هاي حقوق بشري كارتر و رفرم‌هاي ظاهري كنند. از سوي ديگر غرق شدن محمدرضا در احساسات و تخيلات قدرت مدارانه گاهي باعث مي‌شد تا وي به حدي در خريدهاي نظامي افراط كند كه موجبات نگراني غربي‌ها را از تخصيص بيش از حد بودجه به اين مسئله و وارد آمدن خسارات جدي به اقتصاد مملكت و پيامدهاي ناشي از آن، فراهم آورد. ضمن آن كه بعضاً‌ خريدهاي مزبور به هيچ وجه توجيه فني، سازماني و نظامي نداشت؛ چرا كه اساساً امكان جذب و به كارگيري آنها به دلايل مختلف وجود نداشت و لذا همين مسئله مي‌توانست واكنش‌هاي منفي در بدنه ارتش به دنبال داشته باشد. با همه اينها بايد گفت هيچ‌گاه خلل جدي در امر خريدهاي نظامي محمدرضا به وجود نيامد و همان‌گونه كه نويسنده محترم نيز معترف است: « در عمل سياست جديد بيشتر در حد حرف باقي ماند. به تدريج و به مرور زمان مقامات آمريكايي موفق مي‌شوند به طرق مختلف (از جمله به كارگيري تبصره‌ها و پيچ و خم‌هاي بوروكراسي و استفاده از شعبات و مؤسسات وابسته به شركت‌هاي بزرگ آمريكايي و چند مليتي در خارج از آمريكا) بخش عمده‌اي از درخواست‌هاي شاه را جامه عمل بپوشانند. في‌الواقع فروش تسليحات در زمان كارتر نه تنها كاهش نمي‌يابد بلكه در اولين سال زمامداري وي، آمريكا با فروش بيش از 12 ميليارد دلار جنگ افزار به ركورد جديدي دست مي‌يابد.» (ص172) مؤلفه ديگري كه به برانگيخته شدن احساس قدرت در شاه دامن مي‌زد، تقويت روزافزون ساواك توسط آمريكا و اسرائيل و سركوب حركت‌هاي مخالف و دستگيري گسترده نيروهاي مبارز بود. بدين ترتيب شاه در طول دهه 40 با اتكا به اين دستگاه سركوبگر توانسته بود آرامشي ظاهري در كشور برقرار سازد و حتي بسياري از حركت‌ها را نيز در همان ابتداي راه به انحاي گوناگون از توش و توان بيندازد. سازمان مجاهدين خلق كه از سال 44 پايه‌گذاري شده بود پس از چندين سال كار تشكيلاتي، جذب نيرو و آموزش‌هاي تئوريك عقيدتي و سپس نظامي و چريكي، درست در زماني كه قصد خيز برداشتن به سمت فعاليت‌هاي مسلحانه را داشت از طريق يك عامل ساواك شناسايي مي‌گردد و اكثريت اعضاي آن دستگير و سپس اعدام مي‌شوند. اگرچه در پي اين ضربه سنگين، نيروهاي باقيمانده سازمان دست به برخي تحركات و اقدامات مسلحانه مي‌زنند، اما هرگز تهديدي جدي از سوي آن متوجه رژيم پهلوي نمي‌گردد. سازمان چريكهاي فدايي خلق نيز حداكثر قدرت مسلحانه‌اش را در حمله به يك پاسگاه در سياهكل و كشتن چندتن از نيروهاي رده پايين نظامي و غنيمت گرفتن تعدادي اسلحه به نمايش مي‌گذارد و البته پس از اين واقعه اعضاي آن مورد تعقيب و مراقبت جدي قرار مي‌گيرند و غالب افراد مؤثر كشته يا دستگير مي‌شوند. حزب توده نيز به واسطه نفوذ جدي ساواك در آن، به طوري كه كل تشكيلات داخلي‌اش تحت فرمان يك مهره ساواك يعني عباسعلي شهرياري قرار گرفته بود و نيز به دليل بهبود روابط سياسي رژيم پهلوي با بلوك شرق در چارچوب سياست‌هاي كلان بين‌المللي و جهاني آمريكا، به يك حزب كاملاً بي‌خطر مبدل شده بود. همچنين تبعيد حضرت امام در سال 43 و دستگيري گسترده روحانيون و نيروهاي اسلامي مبارز و تشديد فضاي اختناق، اين ذهنيت را براي شاه به وجود آورده بود كه توانسته است بحران‌هاي ناشي از خيزش اسلامي جامعه را پشت سرگذارد و اوضاع را تحت تسلط خويش درآورد. بويژه در اين زمينه بايد توجه داشت كه اقدامات گسترده و همه‌جانبه به منظور زدودن فرهنگ اسلامي از جامعه و جايگزين كردن فرهنگ و عقايد و رفتارهاي غربي در كشور كه البته مصاديق و مظاهري از آنها نيز در جامعه به چشم مي‌خورد، شاه و آمريكا را به موفقيت در غربي كردن جامعه و رهنمون ساختن مردم به سمت و سوي مطلوب خويش، بسيار خوشبين ساخته بود. در اين حال افزايش چشمگير و به تعبير آقاي زيباكلام چهل برابر شدن درآمدهاي نفتي ايران در اوايل دهه 50 به نسبت دهه 40، عامل و مؤلفه ديگري بود كه بر غرور و احساس قدرت شاه افزود. البته همان‌گونه كه پيش از اين نيز بيان شد، شاه پول را بيش از هر چيزي براي خريد اسلحه در نظر داشت و اين دقيقاً منطبق بر منافع آمريكا و ديگر كشورهاي غربي بود؛ بنابراين احساس قدرت شاه از كسب درآمدهاي هنگفت نفتي، بيش از آن كه به واسطه اميدواري به پيشرفت و توسعه همه‌جانبه و تقويت پايه‌هاي استقلال كشور باشد، مبتني بر تصوير و تصوري بود كه از «ارتش شاهنشاهي» مجهز به آخرين و پيشرفته‌ترين تسليحات آمريكايي و انگليسي داشت و با در اختيار داشتن سرمايه لازم، امكان خريد تمامي آن تسليحات را براي خود مهيا مي‌ديد. به واسطه همين طرز تفكر بود كه نه تنها بخش اعظم درآمدهاي نفتي صرف خريدهاي نظامي مي‌شد بلكه بودجه مصوب عمراني نيز هيچ‌گونه امنيت و ثباتي نداشت و پيوسته بخش‌هايي از آن نيز به سمت مسائل نظامي تغيير مسير مي‌داد: «هرچند يك بار، همه را غافلگير مي‌كردند و طرحهاي تازه براي ارتش مي‌آوردند، كه هيچ با برنامه‌ريزي درازمدت مورد ادعا جور درنمي‌آمد. در اين مورد هم يك باره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه مي‌بايست از بسياري از طرح‌هاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تأمين كند.»(خاطرات علينقي عاليخاني، ص212) به هر حال، بر مبناي اين مؤلفه‌ها شاه به تدريج خود را به مثابه يك رهبر قدرتمند تصور كرد و احساس قدرت كاذبي در وي شكل گرفت. طبيعتاً در اين حال سخنان و اظهار نظرهايي را مي‌توانيم از محمدرضا در زمينه مسائل داخلي و خارجي ملاحظه كنيم كه منتج از همان احساس و تصور است؛ به ويژه در خاطرات اسدالله علم كه مشتمل بر گفتگوهاي خصوصي وي با محمدرضا نيز مي‌باشد، گاهي سخناني حاوي تندترين و بلكه زشت‌ترين اهانت‌ها به آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها مشاهده مي‌شود: «15/5/48: يك نفر پيامي از انگلستان آورده بود، كه خلاصه آن اين است: در ملاقات نيكسون- ويلسون در مورد ايران، اين نظر قاطع است كه اگر غرب بخواهد با شوروي معامله بكند، ايران وجه‌المصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، «گُه خوردند، چنين حرفي زدند. مگر ما خودمان مرده‌ايم [كه آنها بتوانند ما را معامله كنند؟] قبل از آن كه چنين كاري بكنند، مگر ما نمي‌توانيم هزار زد و بند با روس و غيره بكنيم؟ به علاوه قدرت ما طوري است كه آن قدر هم ديگر راحت الحلقوم نيستيم.»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، تهران، انتشارات مازيار، 1380، ج1، ص292) علاوه بر انبوهي از اين دست اظهارات قدرت‌مآبانه كه در يادداشت‌هاي وزير دربار محمدرضا ثبت است، بسياري از اظهارات شاه را در مطبوعات داخلي و خارجي آن زمان نيز مي‌توان از نظر گذراند كه در آنها نيز البته با ادبياتي متفاوت از آنچه در گفتگوهاي خصوصي با علم و در پشت درهاي بسته به كار گرفته مي‌شد، شاه احساس قدرت خود را به رخ كشيده است. اگر مبناي قضاوت ما اين‌گونه «حرف‌ها» باشد، نه تنها بايد گفت در آن زمان شاه احساس قدرت مي‌كرد و خود را شريكي برابر با آمريكا به حساب مي‌آورد بلكه به جرئت بايد گفت خود را به مراتب بالاتر و قدرتمندتر از آمريكا و انگليس نيز مي‌دانست و چه بسا اگر مدتي ديگر بر سرير قدرت مي‌ماند در گفتگوهاي خصوصي‌اش با علم پشت درهاي بسته، حاكمان كاخ سفيد و كاخ بوكينگهام را مهره‌ها و نوكرهاي خود محسوب مي‌داشت. نكته جالبتر اين كه غربي‌ها نيز چندان مخالفتي با اين احساس قدرت شاه نداشتند و چه بسا در مواردي تعريف و تمجيدهاي اغراق‌آميزي نيز از او به عمل مي‌آوردند تا روحيه خود بزرگ‌بيني و تملق پذيري محمدرضا را سيراب نمايند. اسدالله علم در خاطرات خود به تملق گويي سناتور «جرج ماك گاورن» كه براي يك دوره نامزدي حزب دموكرات را در انتخابات رياست‌جمهوري برعهده داشت و در آن هنگام از سياستمداران برجسته آمريكايي به شمار مي‌آمد، اشاره دارد: «18/1/54:‌ بعد از شام مرا به گوشه [اي] كشيد و صحبت مفصل درباره شاهنشاه كرد كه من هر وقت شرفياب مي‌شوم به وسعت نظر اين شخص و بزرگي و همت والاي ايشان براي ملت ايران بيشتر واقف مي‌شوم به علاوه ايشان در اين منطقه دنيا اميد ما و كشورهاي آزاد هستند. اي كاش ليدرهاي ديگري در جهان نظير ايشان بودند و خيلي خيلي [ستايش] eloge كرد... واقعاً كشور شما و ليدر شما [يكتا] unique است... صبح شرفياب شدم. صحبت‌هاي ديشب با ماك‌گاورن را عرض كردم. شاهنشاه خيلي به دقت گوش دادند.»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ج5، صص36-35) در واقع آنچه براي غربي‌ها مهم بود، فراهم آمدن امكانات هر چه بيشتر جهت كسب منافع كلان سياسي و اقتصادي در ايران بود. حال چه باك اگر محمدرضا خود را خدايگان ايران و بلكه جهان تصور مي‌كرد! براي آن كه موقعيت واقعي شاه را در آن زمان درك كنيم، بايد از سطح حرف‌ها و اظهارنظرها و ادعاها و احساسات بگذريم و به آنچه در عمل و واقعيت وجود داشت پي ببريم. البته در اين زمينه نيز علم در يادداشت‌هاي خود بعضاً به نكاتي اشاره دارد كه مي‌تواند ما را در فهم واقعيت، كمك شاياني نمايد: «19/2/51: صبح خيلي زود كاردار سفارت آمريكا به من تلفن كرد كه كار فوري دارم... پيام نيكسون را براي شاهنشاه آورد، كه تصميم خودش را در مورد مين‌گذاري آب‌هاي ويتنام شمالي و قطع مذاكرات پاريس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض كردم، شاهنشاه بايد جواب مثبتي مرحمت فرماييد. فرمودند آخر همه جا گفته‌ايم بايد مقررات كنفرانس ژنو اجرا شود... چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض كردم با كمال تأسف شيشه عمر ما هم در دست آمريكاست، يعني اگر آمريكا اين‌جا شكست بخورد، ديگر فاتحه دنياي آزاد خوانده شده...».(همان، ج2، ص252) اين وابستگي «حياتي» رژيم پهلوي به آمريكا، واقعيتي بود كه هم محمدرضا و دربارش و هم رؤساي جمهوري و سياستمداران آمريكايي به خوبي از آن مطلع بودند و همين مسئله باعث مي‌شد تا رابطه با آن، شكل و محتواي «خاص» خود را داشته باشد. صدالبته در اين شرايط و روابط خاص، آنچه از نظر آمريكايي‌ها مي‌بايست اتفاق بيفتد، در حال انجام بود وطبعاً در مورد محمدرضا نيز رعايت ظواهر به طور كامل مي‌شد. موضوع ديگري كه آقاي زيباكلام در كتابش آن را مورد بحث قرارداده، نوع موضع‌گيري جيمي‌كارتر و تيم دموكرات‌هاي همراه او در قبال رژيم پهلوي از يك‌سو و نهضت انقلابي مردم ايران از سوي ديگر است. اتخاذ سياست حقوق بشري توسط اين تيم تازه وارد به كاخ سفيد از جمله مسائلي است كه نويسنده محترم مورد اشاره قرار داده است، اما در نهايت نمي‌توان دريافت كه نظر مشخص ايشان راجع به آن چيست. آقاي زيباكلام با اشاره به اظهارنظر برخي شخصيت‌ها و گروه‌هايي كه اتخاذ اين سياست توسط كارتر را «ماسك حقوق بشر»، «جيمي كراسي» و يا «عقب‌نشيني امپرياليسم در مقابل پيشرفت جبهه ضد امپرياليستي» (ص168) قلمداد كردند و در نهايت، آن را نوعي فريب و نيرنگ به حساب مي‌آوردند، خاطر نشان مي‌سازد: «اما واقع مطلب اين است كه سياست حقوق بشر در مبارزات انتخاباتي آمريكا در آن مقطع نه يك تاكتيك بود، نه ماسك، نه عقب‌نشيني بلكه تخته موج سواري بود كه جيمي كارتر و همفكرانش در حزب دمكرات به وسيله آن بر روي امواج افكار عمومي مردم آمريكا قرار گرفته بودند.»(ص168) از آنجا که عبارت «موج‌سواري» در ادبيات سياسي رايج، معنايي جز همان فريب و نيرنگ و بي‌اعتقادي به اصل سخن و امثالهم ندارد؛ لذا در اين جمله، به جاي منطق و استدلال، شاهد نوعي بازي با كلمات هستيم، بدين ترتيب كه در مبتداي جمله، يك فرضيه نقض مي‌شود و در مؤخره آن، با به كارگيري كلمات مترادف ديگري، همان فرضيه اثبات مي‌گردد. جالب‌تر آن كه آقاي زيباكلام پس از صدور اين حكم مغشوش با هدف القاي واقعي بودن سياست حقوق بشر كارتر و تبرئه كاخ سفيد از نيرنگ و فريب، ناگهان اظهار مي‌دارد: «اينكه سياست حقوق بشر چقدر فريب و نيرنگ بود و يا برعكس چقدر واقعيت داشت، موضوع بحث ما نيست.»(ص169) به راستي اگر موضوع بحث ايشان، تبيين واقعي يا غيرواقعي بودن آن سياست نيست، پس تأكيد بر اين كه «واقع مطلب اين است كه سياست حقوق بشر در مبارزات انتخاباتي آمريكا در آن مقطع نه يك تاكتيك بود، نه ماسك، نه عقب‌نشيني» مشعر بر چيست و چه هدف و نتيجه‌اي از بيان آن دنبال مي‌شود؟ همين‌گونه مغشوش‌گويي عامدانه را مي‌توان در موضوع علل و عوامل تن دادن شاه به سياست‌هاي حقوق بشري و ايجاد فضاي باز سياسي پس از روي كار آمدن دولت كارتر نيز مشاهده كرد. اما سؤالي كه در اين زمينه مطرح است اين كه آيا تغييرات صورت گرفته در فضاي سياسي كشور به دنبال رياست‌جمهوري كارتر، ناشي از خواست و اراده كاخ سفيد بود كه به انحاي گوناگون بر رژيم پهلوي تحميل شد يا آن كه محمدرضا مستقلانه مبادرت به انجام اين تغيير و تحولات كرد؟ پاسخ اين سؤال از سه حالت بيرون نمي‌تواند باشد: 1- شاه تحت فشار آمريكا اقدام به ايجاد فضاي بازسياسي كرد. 2- شاه بر اساس خواست و اراده خويش مبادرت به اين كار كرد. 3- فشار سياسي آمريكا و اراده شخص محمدرضا، هر دو در اين امر دخيل بودند. ما معتقد به هر يك از اين سه گزينه باشيم مي‌توانيم با صراحت و شفافيت كه لازمه يك بحث منطقي و مستدل است، ديدگاه خود را بيان كنيم. اما خواننده كتاب «مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي» چنانچه تمامي مطالب نگاشته شده در آن را پيرامون اين مسئله در ذهن داشته باشد، هرگز در ميان انبوهي از تناقض‌گويي‌هاي نويسنده در اين باره، نظر نهايي وي را در نخواهد يافت. آقاي زيبا كلام پس از مبهم گذاردن اين كه بالاخره سياست حقوق بشري كارتر يك اقدام حقيقي و صادقانه بود يا نيرنگ و فريب، در مورد روابط شاه با دولت جديد آمريكايي مي‌گويد: «تنها دو جنبه از سياست‌هاي جديد كاخ سفيد بود كه جداً اسباب نگراني او را فراهم ساخته بود: تجديد نظر در فروش تسليحات و تأكيد بر روي رعايت حقوق بشر» (ص170) از اين جمله مي‌توان چنين برداشت كرد كه محمدرضا با توجه به عدم تمايل به ايجاد فضاي باز سياسي و دست كشيدن از روش‌هاي سركوبگرانه، از آنجا كه خود را ناچار از پيروي از سياست‌هاي جديد كاخ سفيد مي‌ديد دچار نگراني جدي شده بود و در ضمن در بطن و فحواي اين جمله مي‌توان رابطه وابستگي ميان محمدرضا و آمريكا را نيز دريافت؛ چرا كه اگر شاه به ادعاي آقاي زيباكلام در اين هنگام احساس قدرت مي‌كرد و نه مهره بودن، طبعاً نمي‌بايست اين‌گونه دچار نگراني شود. نويسنده در ادامه مطالب خود پيرامون اين مسئله مي‌نويسد: «اگر به بررسي خود از مطبوعات در ماه‌هاي اوليه زمامداري كارتر ادامه دهيم، به نظر مي‌رسد دو واكنش مشخص قابل شناسايي باشند. در ابتدا بيشتر اين باور وجود داشت كه سياست حقوق بشر يك موج گذرا است كه يادگار دوران انتخابات رياست‌جمهوري آمريكايي باشد تا يك استراتژي جديد، رژيم ايران نيز خود را با آن هماهنگ نشان داد.» (ص195) بنابراين به اعتقاد ايشان، رژيم پهلوي - به هر دليل- خود را با آن هماهنگ نشان داد، اما نويسنده محترم ترجيح مي‌دهد در اين فراز بيش از اين به تشريح مسئله نپردازد و وارد اين بحث نشود كه علت اين هماهنگي، خواست و اراده مستقلانه شاه بود يا آن كه محمدرضا خود را ناچار از تبعيت مي‌يافت. به دنبال اين مسئله، آقاي زيباكلام به طور مفصل به بازتاب‌هاي مطبوعاتي اين موضوع مي‌پردازد كه طبعاً از خلال آنها نيز نمي‌توان به پاسخ سؤال اصلي در اين زمينه دست يافت. اما آنچه مسئله را غامض مي‌كند، توضيحات نويسنده محترم در مقدمه مفصل كتابش و در جهت ايضاح مطالب مندرج در آن است! ايشان در اين مقدمه خاطر نشان مي‌سازد: «آنچه كه شاه از اوايل سال 1356 تحت عنوان فضاي باز سياسي به راه انداخت يك ابلاغيه و دستورالعمل آمريكايي نبود.»(ص24) اين جمله طبعاً موجب خوشحالي خوانندگان مي‌گردد؛ چرا كه يك اظهار نظر و حكم شفاف نويسنده را بيان مي¬دارد مبني بر اين كه شاه با استقلال رأي و اراده خويش، اقدام به ايجاد فضاي باز سياسي در كشور كرد و نه بر اساس يك دستورالعمل آمريكايي. از سوي ديگر اين اظهار نظر صريح در بطن خود اين نكته را نهفته دارد كه نويسنده محترم پس از مطالعه و تحقيق پيرامون اين مسئله، توانسته به يك رأي و ديدگاه قاطع برسد و آن را نيز به صراحت بيان دارد، اما در ادامه مي‌خوانيم: «آمريكايي‌ها خواهان رعايت حقوق بشر بودند اما به هيچ روي خواهان سرنگوني رژيم شاه نبودند... اين شاه بود كه مي‌بايست با همان اطمينان و ثبات به حاكميتش ادامه دهد و از سويي ديگر از سياست‌هاي سركوبگرانه فاصله گرفته و در راه اصلاحات گام گذارد.»(ص24) فارغ از نكات مختلفي كه در اين جملات وجود دارد، اگر نگاه خود را بر روي «مي‌بايست» متمركز كنيم كه پس از خواست آمريكايي‌ها براي رعايت حقوق بشر آمده است، قاعدتاً اين سؤال برايمان مطرح مي‌شود كه جبر و بايدي كه آقاي زيباكلام براي گام برداشتن شاه در مسير اصلاحات قائل شده، از كجا آمده و از چه واقعيتي نشئت ‌گرفته است؟ اگر طبق جمله قبلي، آنچه شاه انجام داد بر اساس يك دستورالعمل آمريكايي نبود چرا در اينجا تركيب جملات به گونه‌اي است كه گويا شاه از يك سو «مي‌بايست» طبق خواست كاخ سفيد در راه اصلاحات گام بردارد و از سوي ديگر مراقب استحكام حاكميتش باشد. هنوز پاسخ اين مسائل در ذهن خواننده روشن نشده است كه آقاي زيباكلام مي‌نويسد: «شاه از درك سه نكته اساسي پيرامون تحولات جديد به نحو شگفت‌انگيزي عاجز ماند. نخست اين كه او به هيچ رو مجبور به انجام اصلاحات و ايجاد فضاي سياسي باز نبود. اينطور نبود كه اگر شاه اصلاحات نمي‌كرد، واشنگتن يقه چاك مي‌كرد و سفير خود در تهران را فرامي‌خواند.»(ص25) در اينجا، نويسنده محترم كه قبلاً به نوعي شاه را ناچار از گام برداشتن در مسير اصلاحات خوانده بود، به كلي منكر عامل جبر و فشار بر شاه مي‌شود و البته اين نكته را نيز خاطر نشان مي‌سازد كه شاه از درك عدم اجبار خويش عاجز ماند. البته اين كه چرا و چگونه شاه نتوانست چنين نكته ساده‌اي را درك كند، سؤالي است كه قاعدتاً آقاي زيباكلام بايد پاسخگوي آن باشد. اندكي بعد ايشان مجدداً به طرح اين سؤال مي‌پردازد كه «آيا انگيزه شاه در آن اصلاحات فقط جلب رضايت واشنگتن بود؟» و بلافاصله پاسخ مي‌دهد: «در پاسخ بايستي گفت كه بدون ترديد حضور دمكرات‌ها در كاخ سفيد مي‌توانسته يكي از انگيزه‌هاي مهم شاه براي تغييرات سياسي باشد.»(ص27) مجدداً در قالب اين جملات ملاحظه مي‌شود كه ايشان به هر حال- در كنار ديگر عوامل- حضور دمكرات‌ها در كاخ سفيد را از جمله «انگيزه‌‌هاي مهم شاه» براي انجام اصلاحات مزبور مي‌داند كه معناي واقعي نهفته در آن، همان اجبار و تلاش شاه براي جلب رضايت كاخ سفيد است. سپس ايشان مجموعه‌اي از فرض‌ها و «شايد‌ها» را مطرح مي‌سازد كه عمده آنها هيچ مبنا و ريشه‌اي در واقعيت‌هاي سياسي آن دوران ندارند و جز القاي بعضي مسائل به ذهن خوانندگان، به كار ديگري نمي‌آيند و كوچك‌ترين روزنه‌اي به حقايق باز نمي‌كنند. در واقع ايشان با بيان اين كه «هيچ كار پژوهشي و هيچ بررسي» درباره علل و انگيزه‌هاي شاه براي اقدام به تغييرات در جهت ايجاد فضاي باز سياسي، در ايران صورت نگرفته و لذا نمي‌توان هيچ نظر قاطع و صائبي در اين زمينه ابراز كرد، راه را براي طرح انبوهي از اين دست فرضيه‌هاي بي¬مبنا باز مي‌كند. البته نبايد فراموش كرد كه ايشان پيش از اين و حتي بعد از اين نيز بارها اقدام به صدور حكم و نظر قطعي در اين زمينه مي‌كند كه به برخي از آنها اشاره شد. نمونه روشن ديگري از اين نوع تناقض‌گويي نيز مجدداً در صفحه 29 كتاب ملاحظه مي‌شود: «واقعيت آن است كه كسي نمي‌تواند به گونه‌اي محكم بگويد در مخيله شاه در آن مقطع حساس چه مي‌گذشته و انگيزه و دليل او براي دادن آزادي و به قول خودش ايجاد فضاي باز سياسي چه بوده است.» تنها به فاصله دو سطر از اين حكم قطعي و بستن راه ذهن خواني شاه، آقاي زيباكلام مي‌نويسد: «او مسلماً فكر مي‌كرده كه دادن آزادي، ايجاد فضاي باز سياسي، لغو سانسور بر روي مطبوعات و كاهش فشار به روي مخالفين، خطر حياتي براي رژيمش پيش نمي‌آورد.» و باز تنها به فاصله دو سطر از اين جمله كه با تعبيه واژه «مسلماً» در آن، قطعيتش به خواننده اعلام شده، ايشان خاطر نشان مي‌سازد: «اينها نيز جملگي حدس و گمان است.»(ص29) اين كه چگونه مي‌توان در ابتدا اعلام کرد که قادر به پي بردن به آنچه در مخيله يک فرد مي¬گذشته نيستيم و از ديگر ‌سو اعلام كرد آن فرد «مسلماً» چنين مي‌انديشيده و در نهايت اين حكم قاطع و مؤكد را جزو حدس و گمان‌ها به شمار ‌آورد، به راستي از عجايب و ظرايف هنر نويسندگي و فن تحليلگري مسائل سياسي و تاريخي است كه عده‌اي خاص از آن بهره‌مندند. بنابراين همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود آقاي زيباكلام با طرح انبوهي از گزاره‌هاي مبهم، متناقض، دو پهلو و امثالهم، موجبات سردرگمي خوانندگان را فراهم مي‌آورد و البته در اين ميان، برخي نكات مورد نظر خويش را نيز به آنها القا مي‌نمايد. اما براي درك واقعيت مسئله آزادسازي فضاي سياسي كشور، جا دارد به اظهار نظرهاي برخي از شخصيت‌هاي سياسي داخلي و خارجي توجه كنيم. قبل از آن بايد اين نكته را در نظر داشته باشيم كه زمان آغاز اين تغيير و تحولات در كشور از اواخر سال 55 و اوايل سال 56 يعني پس از انتخاب جيمي كارتر به رياست‌جمهوري آمريكا بوده است. خوشبختانه آقاي زيباكلام نيز در اين زمينه به صراحت اوايل سال 56 را مورد تأييد قرار داده است. (ص24) ويليام سوليوان كه بلافاصله پس از رياست‌جمهوري كارتر در اواسط سال 55، به عنوان سفير اين كشور در ايران انتخاب مي‌شود، در خاطراتش مي‌نويسد هنگامي كه علت انتخاب خود را از سايروس ونس وزير امور خارجه سؤال كرده، چنين پاسخي از وي شنيده است: «وزير خارجه در پاسخ گفت: علت انتخاب من به اين سمت اين بوده است كه براي پست سفارت ايران در جستجوي ديپلماتي بوده‌اند كه در كشورهائي كه با حكومت متمركز و استبدادي اداره مي‌شوند تجربه كافي داشته و بتواند با يك زمامدار مقتدر و خودكامه كار كند.»(خاطرات دو سفير، ص24) اين در واقع تأييدي است بر آن كه تا آن هنگام هيچ نشانه‌اي از فضاي باز سياسي در كشور به چشم نمي‌خورد. حال اگر در همين حال نگاهي به خاطرات اميراسدالله علم بيندازيم، مسائلي را ملاحظه خواهيم كرد كه نشان از نهادينه شدن روحيه استبدادي در شاه دارد: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض مي‌كند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند، البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا مي‌كنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم، بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نمي‌تواند بكند، دست كسي را هم كه نمي‌تواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ج4،ص207) در حقيقت محمدرضا حتي تحمل پايبندي به قواعد بازي طراحي شده توسط خود و دربارش به منظور نمايش سيستم دو حزبي و دمكراسي در كشور را هم نداشت و اين روحيه، تعجب و گاهي عصبانيت علم را نيز برمي‌انگيخت. طبيعي است كسي كه قادر نيست حرف‌ها و انتقادات نمايشي عوامل خود را تحمل كند، به هيچ وجه بلند شدن صداي مخالفان برايش پذيرفتني نخواهد بود. بر اين اساس مي‌توان گفت هيچ قرينه و نشانه‌اي كه حاكي از تمايل شخصي شاه به ايجاد فضاي باز سياسي در كشور باشد به چشم نمي‌خورد. به ويژه اين كه وي در اواخر سال 53 بساط نمايش دو حزبي را نيز برچيد و با ايجاد خلق‌الساعه حزب رستاخيز، هرگونه روزنه‌اي را بر فضاي باز سياسي بست. جالب اين‌كه حتي در اين چارچوب كاملاً بسته نيز شاه تحمل شنيدن كوچكترين صداي مخالفي را ندارد و حتي به آنچه خود در مقطعي از زمان رضايت مي‌دهد، پايبند نمي‌ماند. به نوشته علم پس از آن كه شاه در روز 23/1/54 اجازه مي‌دهد تا در مطبوعات راجع به اشكالات موجود در اساسنامه حزب رستاخيز مطالبي چاپ شود، به محض آن كه كوچكترين انتقادي در اين زمينه در روزنامه كيهان آن هم طبق طرح و برنامه‌اي كه دربار ريخته است، به چاپ مي‌رسد، خشم و عصبانيتش زبانه مي‌كشد: «25/1/54: فرمودند، همين حالا كه مرخص شدي به روزنامه كيهان به مصباح‌زاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مي‌نويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي مي‌كند، مي‌نويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامه حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كرده‌ايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقه قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ج5، ص46) در حالي كه هيچ نشانه‌اي از رويكرد شاه به فضاي باز سياسي به چشم نمي‌خورد و ويژگي‌هاي اخلاقي و عقيدتي وي هرگونه اميدي را در اين باره به نااميدي مبدل مي‌ساخت، سوليوان قبل از عزيمت به تهران، در ملاقات با كارتر، دستوراتي از او مي‌گيرد، از جمله اين كه: «رئيس‌جمهوري افزود كه البته در زمينه حقوق بشر مسائلي وجود دارد و از من خواست كه ضمن ملاقات‌هاي خود با شاه ايران سعي كنم وي را قانع نمايم كه سياست كلي حكومت خود را در اين زمينه تعديل كند.»(خاطرات دو سفير، ص29) به طور كلي پس از انتخاب كارتر كه شعار حقوق بشر را براي خود برگزيده بود و به تعبير آقاي زيباكلام از آن به عنوان يك «تخته موج سواري» بهره مي‌گرفت، شاه كه علي‌رغم حرف‌ها و ادعاهايش، خود به ماهيت رابطه‌اش با كاخ سفيد واقف بود، دريافت كه در چارچوب سياست‌هاي موج سواري كارتر، او هم بناچار بايد دست به اقدماتي بزند، هرچند همچنان براساس خصلت‌هاي شخصيتي‌اش، مقاومت‌هايي در پيمودن اين مسير از خود نشان مي‌داد. كارتر در خاطراتش با اشاره به سفر شاه به آمريكا در اواسط سال 56، اين واقعيت را به وضوح بيان مي‌دارد: «در پايان دومين ملاقات و مذاكرات رسمي‌مان من از او دعوت كردم كه همراه من به دفتر كار شخصي‌ام در مجاورت دفتر بيضي شكل بيايد. وقتي هر دو سيگارهايمان را روشن كرديم، از او خواستم كه به من اجازه بدهد به صراحت و بي‌پرده با او سخن بگويم، و شاه پذيرفت... به او گفتم: «من از پيشرفت‌هاي عظيمي كه در كشور شما صورت گرفته آگاهم، و در عين حال از مسائلي كه شما با آن روبرو هستيد بي‌خبر نيستم. شما موضع مرا در مسئله حقوق بشر مي‌دانيد. امروز، شمار فزاينده‌اي از مردم كشور شما از اينكه موازين حقوق بشر هميشه در ايران مراعات نمي‌شود شكايت دارند... آيا شما نمي‌توانيد كاري براي بهبود اين شرايط بكنيد، و به طور مثال با گروه‌هاي ناراضي تماس برقرار كنيد يا آزادي‌هاي بيشتري به آنها بدهيد؟» شاه به دقت به حرفهاي من گوش داد، مدتي به فكر فرو رفت و سپس با كمي تلخي و ناراحتي گفت «نه، من دقيقاً هيچ كاري در اين مورد نمي‌توانم انجام بدهم. وظيفه من اجراي قوانيني است كه براي مبارزه با كمونيسم در ايران وضع شده است.»... معلوم بود كه موعظه من در گوش او اثري ندارد و شاه به لزوم تعديل سياست خود متقاعد نخواهد شد.»(خاطرات دو سفير، ص9-448) البته در كنار اين‌گونه موعظه‌ها، اتخاذ برخي تصميمات به منظور ممانعت از فروش برخي سلاح‌ها به ايران لزوم برداشتن گام‌هايي در زمينه فضاي باز سياسي و كاهش جو سركوب را به شاه گوشزد مي‌كرد. به طور كلي در اين برهه عمدتاً در كنگره مخالفت‌هايي با بعضي تقاضاهاي شاه مبني بر خريد تجهيزات نظامي صورت مي‌گيرد كه يكي از دلايل مهم آن، انتقادات اعضاي كنگره به وضعيت حقوق بشر در ايران است. طبيعتاً شاه بر مبناي اصل كلي «حركت در چارچوب سياست‌هاي آمريكا» و نيز به دليل نگراني‌هايي كه از بابت عدم دستيابي به تجهيزات مورد نظرش در او ايجاد شده بود، به هر حال گام‌هايي در جهت تعديل جو اختناق برداشت و به اين ترتيب اين امكان را فراهم آورد تا كارتر و تيم اجرايي او بتوانند حمايت‌هايي از شاه در مقابل كنگره به عمل آورند. سايروس ونس در اين باره خاطرنشان مي‌سازد: «من روز سيزدهم مه 1977 در كاخ نياوران با شاه ملاقات كردم... درباره فروش اسلحه تأكيد كردم كه مي‌خواهيم نيازهاي تسليحاتي ايران را تامين كنيم و پرزيدنت كارتر تصميم گرفته است قرارداد مربوط به فروش 160 هواپيماي پيشرفته «اف-16» را به ايران با وجود مشكلاتي كه در رابطه با كنگره با آن مواجه هستيم اجرا كند. سپس گفتم كه سفارش ايران براي خريد هواپيماهاي پيچيده و گرانقيمت آواكس هم پس از جلب موافقت كنگره اجرا خواهد شد ولي در آينده بايد ترتيبات تازه‌اي براي تأمين سلاح‌هاي مورد نياز ايران بدهيم... گفتم كه ما از قدم‌هايي كه در ايران در جهت بهبود وضع زندانيان صورت گرفته و اجازه بازديد ناظران بين‌المللي از زندان‌هاي ايران خوشحاليم.»(خاطرات دو سفير، صص9-468) وي در ادامه مي‌افزايد: «شاه گفت كه با اصول كلي سياست آمريكا در مورد حقوق بشر مخالفتي ندارد ولي نمي‌تواند به خاطر رعايت اين اصول امنيت كشور خود را به مخاطره بيندازد... روز هفتم ژوئيه 1977 پرزيدنت كارتر رسماً از كنگره درخواست كرد كه با فروش هفت هواپيماي آواكس به ايران موافقت كند.»(همان، ص470) البته در اينجا بايد متذکر اين نکته شد که تأکيدات صورت گرفته بر رعايت حقوق بشر در اين زمان اساساً مبتني بر حفظ و تضمين منافع آمريکا در ايران و ديگر کشورهاي تحت سلطه رژيم¬هاي استبدادي وابسته به کاخ سفيد بود. اگرچه رژيم پهلوي بظاهر توانسته بود به طرق مختلف حرکتهاي سازماني و چريکي را سرکوب کرده و فضاي اختناق¬آميزي را بر کشور حاکم سازد اما وجود شکنجه¬هاي شديد در زندانها و درز خبر آن به بيرون و همچنين بسته بودن کامل فضاي سياسي کشور، به نوبه خود به اعتراضاتي در داخل و خارج کشور دامن مي¬زد که در صورت ادامه، مي¬توانست خطراتي جدي را در بر داشته باشد. تظاهرات رو به گسترش انبوه دانشجويان ايراني در کشورهاي خارجي و نيز درج اخبار و گزارشهايي درباره رژيم ديکتاتوري شاه در برخي نشريات خارجي از جمله مسائلي بود که در اين زمان جلب توجه مي¬کرد و البته اين مسائل از نگاه ساکنان کاخ سفيد پنهان نبود. از طرف ديگر همان گونه که نويسنده محترم نيز بدرستي اشاره کرده است تحليل مقامات سياسي و امنيتي آمريکا از وضعيت رژيم شاه حاکي از ثبات و استحکام آن بود و بنابراين از نظر آنان با اندکي کاهش از شدت استبداد و خشونت، به صورتي که چهره شاه و نيز «عمو سام» به عنوان بزرگترين حامي آن تا حدي تطهير شود، نه تنها خدشه¬اي بر حاکميت وابسته پهلوي و منافع آمريکا در ايران وارد نمي¬ساخت بلکه با پنهان ساختن چهره کريه اين مسائل در زير پوششي از رفرم¬هاي سطحي موجبات پيچيده و دشوارتر شدن شناخت آنها را فراهم مي¬آورد و بدين طريق به رفع تهديدات و خطرات احتمالي در پيش رو کمک مي¬کرد. از اين رو دستگاه حاکمه ايالات متحده با انگشت نهادن بر ضرورت رعايت حقوق بشر، شاه را وادار ساخت تا حداقل¬هايي را در اين زمينه مورد رعايت قرار دهد. البته ناگفته نماند که از سوي ديگر اگر به عنوان نمونه شاهد کاهش شکنجه در زندانها هستيم اما بلافاصله سياست کشتن مبارزين در درگيريهاي خياباني توسط ساواک به اجرا درمي¬آيد تا ديگر پاي کمتر مبارزي به زندان برسد. به هر تقدير در پي اين مسائل و پس از اندکي رفرم¬هاي به اجرا درآمده در سال 55 و 56 ، هنگامي که كارتر در آخرين روز از سال 1977 ميهمان محمدرضا در كاخ نياوران بود، اقدام به چنان تعريف و تمجيدي از شاه مي‌كند كه حتي سوليوان، سفير آمريكا در تهران، انگشت به دهان مي‌ماند: «نكته مهم و فراموش نشدني اين مهماني سخناني بود كه پرزيدنت كارتر در سر ميز شام خطاب به شاه ايراد كرد. برحسب معمول سفارت نطق سنجيده و آرام‌بخشي براي رئيس‌جمهوري تهيه ديده بود. ولي در ميان شگفتي ما كارتر بدون توجه به متني كه ما براي او تهيه كرده بوديم في‌البداهه شروع به صحبت كرد و مطالب اغراق‌آميزي نسبت به شاه بر زبان آورد. در همين سخنراني بود كه وي از شاه به عنوان رهبر محبوب ملتش نام برد و ايران را يك جزيره ثبات در منطقه خواند، عناويني كه بعد از بروز بحران و آغاز انقلاب ايران بارها و بارها براي اثبات عدم روشن‌بيني رئيس‌جمهوري نقل و يادآوري شد.»(همان، ص128) بنابراين طبق آنچه بيان گرديد مي‌توان گفت اولاً تا قبل از انتخاب جيمي كارتر به رياست‌جمهوري آمريكا، نه تنها هيچ نشانه‌اي از تمايل نظري و عملي شاه به گشايش فضاي سياسي كشور وجود ندارد، بلكه تمامي اسناد و شواهد حكايت از تشديد روزافزون افكار و رفتارهاي مستبدانه محمدرضا دارند. ثانياً پس از ورود كارتر به كاخ سفيد، شاه خود را ناچار و ناگزير از آن مي‌بيند كه علي‌رغم ميل باطني‌اش، به اقداماتي جهت كاهش جو اختناق و شكنجه و سركوب دست زند. ثالثاً كارتر و شاه هر دو به مسئله استحكام رژيم پهلوي توجه كامل دارند. كارتر به همين مقدار كه بهبودي اندكي در وضعيت زندانيان سياسي به وجود آيد و تا حدي امكان انعكاس برخي آرا و افكار در جامعه و مطبوعات فراهم آيد، راضي است و آن را دقيقاً در جهت استحكام رژيم پهلوي مي‌داند و از سوي ديگر شاه نيز به هيچ وجه در اين زمينه از خود گشاده‌دستي نشان نمي‌دهد بلكه كاملاً محتاطانه گام برمي‌دارد. رابعاً پس از آن كه تغييرات و تحولات در همان حد و حدود مورد نظر كاخ سفيد و رژيم پهلوي به وجود آمد، كارتر نه تنها هيچ تقاضاي ديگري از شاه نداشت، بلكه وي را كاملاً قابل ستايش و تمجيد مي‌دانست و ضمن يادكردن از محمدرضا به عنوان رهبري خردمند، خاطرنشان ساخت: «هيچ كشور ديگري در جهان به ما، از نظر امنيت نظامي، به اندازه‌ي شما نزديك نيست. هيچ كشور ديگري در جهان وجود ندارد كه ما در مورد مسائل منطقه‌اي كه نگرانمان مي‌سازد، با آن مشورت‌هايي چنين دقيق كنيم. و هيچ رهبري ديگري نيست كه من براي او احترامي عميق‌تر و دوستي خصوصي‌اي صميمانه‌تر داشته باشم.»(هوشنگ نهاوندي، آخرين روزها، ترجمه مريم سيحون و آقاي صوراسرافيل، لس‌آنجلس، شركت كتاب، 1383، ص63) جالب اين كه كارتر در پايان اين سخنراني تاريخي خود، شاه را به خاطر كوشش‌هاي ايران و پادشاه آن براي تحكيم دمكراسي و احترام به حقوق بشر در كشور مورد ستايش قرار داد. به اين ترتيب ملاحظه مي‌شود در آستانه نهضت انقلابي مردم در 19 دي ماه 1356، يعني حدود 10 روز پس از اين شب‌نشيني، علي‌رغم پاره‌اي اختلاف‌نظرها يا دلخوري‌هايي كه ميان كارتر و شاه طي حدود يك سال گذشته به وجود آمده بود، به دنبال تطبيق عملكرد شاه با سياست‌هاي مورد نظر كاخ سفيد، مجدداً رابطه‌اي بسيار گرم و صميمي ميان آنها برقرار گرديد تا جايي كه هوشنگ نهاوندي رئيس دفتر فرح پهلوي در خاطراتش مي‌گويد: «تا آن زمان هرگز هيچ رئيس كشور خارجي، و هيچ يك از رؤساي جمهوري آمريكا چنين صميميت- و حتي مي‌شود گفت تملقي را به او ابراز نكرده بودند.»(همان، ص64) اينك بايد به بررسي اين مسئله بپردازيم كه عملكرد رژيم پهلوي و روابط آمريكا با شاه در طول اين نهضت انقلابي چگونه بوده است. بدين منظور ابتدا به بازخواني ديدگاه آقاي زيباكلام در اين زمينه مي‌پردازيم‌: «ما اولاً فرض گرفته‌ايم كه در دوران انقلاب سياستي بنام «سركوب» وجود عيني داشت. يعني نيروهاي نظامي و انتظامي دستور داشتند تا منظماً به كشتار مردم بپردازند تا جلوي تظاهرات و راه‌پيمايي‌ها گرفته شود. ثانياً اين دستور از سوي آمريكايي‌ها بوده است. ثالثاً تا صبح روز 22 بهمن اين سياست اعمال مي‌شده است. اين يك نمونه از همان مفروضات غلطي است كه هيچ پايه و اساسي ندارد.» (ص19) فرض نخست ايشان در مورد وجود سياست سركوب تظاهرات توسط رژيم پهلوي است. طبعاً براساس شواهد و مدارك بي‌شمار، هيچ‌كس نمي‌تواند منكر وجود چنين سياستي از سوي شاه شود، اما اگر خوانندگان محترم توجه كنند ايشان واژه «منظماً» را در اين فرض خود تعبيه كرده است تا راه براي نتيجه‌گيري‌هاي خاص باز شود؛ بدين معنا كه اگر به دلايل مختلف، در روند درگيري‌هاي قواي نظامي و انتظامي با مردم، وقفه‌اي پيش مي‌آمد، آقاي زيباكلام بتواند مدعي شود كه بنابراين «منظماً» چنين سركوبي وجود نداشته است و جالبتر آن که در گام بعدي به كلي منكر «سياست سركوب» از طرف رژيم شود کما اين كه چنين هم كرده است: «اگر در عالم واقعيت چنين سياستي وجود مي‌داشت اساساً انقلاب در همان مراحل اوليه متوقف مي‌شد. البته 17 شهريور و موارد ديگري در پاره‌اي شهرستان‌ها اتفاق افتاد اما هيچ كدام آنها بخشي از يك سياست منسجم، دقيق و طراحي شده براي كشتار و جلوگيري از ظاهر شدن مجدد مردم در خيابان‌ها نبود. تمامي آنها مولود تصميمات فردي فرماندهان محلي بود بدون آن كه در برگيرنده طرح و نقشه از پيش تعيين شده‌اي باشند. بي‌برنامگي و بي‌هدفي آن كشتارها را از آنجا مي‌توان فهميد كه فرداي روز كشتار و برخورد، مردم به تظاهرات مي‌پرداختند و حتي يك گلوله هم ديگر شليك نمي‌شد. تظاهرات ميليوني در فرداي كشتار به آرامي به راه مي‌افتاد و قواي نظامي و انتظامي هم صرفاً نظاره‌گر بودند.»(صص20-19) در واقع آقاي زيباكلام با تعبيه كلمه «منظماً» در فرض خود و توضيحات بعدي قصد دارد چنين بنماياند كه اگر رژيم پهلوي قصد سركوب تظاهرات را داشت مي‌بايست هر روز شاهد يك «17 شهريور» باشيم و چون چنين نشده پس مي‌توان نتيجه گرفت كه سياست سركوب در دستور كار شاه قرار نداشته است! براي درك واقعيت در اين زمينه بايد نگاهي به سير و روال قضايا بيندازيم. همان‌گونه كه بيان شد، حضور كارتر در ايران و تعريف و تمجيد افراطي و شگفتي‌آفرين وي از شاه و نيز اعلام حمايت همه‌جانبه و قاطع از رژيم پهلوي و توصيف آن به مثابه مستحكم‌ترين نظام سياسي در منطقه و بلكه جهان، كليه مسائل في‌مابين دو كشور را در آن مقطع پايان داد و شاه اطمينان يافت كه از حداكثر حمايت كاخ سفيد برخوردار است. به دليل همين اعتماد به نفس بيش از حد، چند روز بعد به سفارش دربار مقاله توهين‌آميزي با امضاي مجعول «احمد رشيدي مطلق» در روزنامه اطلاعات به چاپ رسيد كه به دنبال آن تظاهراتي در روز 19 دي ماه 56 در قم در حمايت از حريم مرجعيت و دفاع از «آيت‌الله‌العظمي خميني» برگزار گرديد. اين تظاهرات به شدت از سوي رژيم پهلوي سركوب شد و جمع زيادي در آن روز كشته و مجروح شدند. در پي اين قضيه اگرچه تظاهرات و تحرك ديگري در روزهاي بعد به چشم نخورد، اما در محافل و مجامع مذهبي و سياسي و حتي خانوادگي، شاهد رشد اعتراضات و بحث‌هاي سياسي جدي بوديم. چهل روز پس از آن، ناگهان مراسم چهلم شهداي قم در تبريز با شدت تمام سركوب شد و مجدداً جمع زيادي به خاك و خون كشيده شدند. سپس در مراسم چهلم شهداي تبريز، شهر يزد آماج سركوب قرار گرفت و باز تعداد زيادي كشته و مجروح شدند. پس از آن، تظاهرات مردمي در شهرهاي مختلف برگزار شد كه بسياري از آنها با شدت عمل رژيم مواجه گرديد. همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود، اين وقايع با شروع از روز نوزدهم دي ماه 1356 به تدريج گسترش يافتند و همزمان، بر شدت سركوبگري رژيم نيز افزوده گشت كه به استقرار حكومت نظامي در بسياري از شهرها و كشتار فجيع روز 17 شهريور انجاميد. آيا اين همه حاكي از آن نيست كه شاه با توجه به تصوراتي كه از قدرت و استحكام رژيم خود داشت و برمبناي غروري كه از اين بابت بر او عارض شده بود، جز زبان زور و سركوب و كشتار، هيچ راه و روش ديگري براي مواجهه با اين بحران در نظر نداشت؟ از طرفي كساني كه حتي اندكي آشنايي با رژيم پهلوي داشته باشند، به خوبي مطلعند كه فرماندهان نظامي و انتظامي كاملاً مطيع و منقاد محمدرضا بودند و بدون نظر او دست به كاري نمي‌زدند. گذشته از اين، اگر شاه واقعاً قصد سركوب نداشت و به تعبير آقاي زيباكلام «تمامي آنها مولود تصميمات فردي فرماندهان محلي بود بدون آن كه در برگيرنده طرح و نقشه از پيش تعيين شده‌اي باشند» چرا به محض آن كه اولين كشتار در قم روي داد، شاه دستور توقف و منع چنين برخوردهايي را صادر نكرد؟ به علاوه، اگر اين‌گونه عملكردهاي فرماندهان نظامي را ناشي از خودسري آنها، علي‌رغم خواست و فرمان شاه بدانيم، چگونه است كه در مقطعي ديگر، آنها را بر مبناي آنچه در كتاب «مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي» آمده، كاملاً مطيع و گوش به فرمان مي‌يابيم: «بارها برخي از فرماندهان نظامي تندرو از وي چنين اجازه‌اي خواستند. مي‌خواستند وي اجازه دهد و اطمينان مي‌دادند كه در كمتر از 48 ساعت نظم و آرامش را به كشور باز گردانند. اينكه آيا مي‌توانستند يا نه بحث ديگري است. اما نكته مهم آن است كه شاه چنين اجازه‌اي را نداد.»(ص23) به نظر مي‌رسد آقاي زيباكلام به جاي ارائه تصوير و تحليلي واقعي از شرايط، ترجيح داده است تا بر مبناي «تطهير و تبرئه محمدرضا از جنايت» به بازگويي حوادث بپردازد؛ آنجا كه جنايت‌ها و كشتارهاي مسلم و غيرقابل انكاري صورت گرفته است و هيچ راه گريزي از اعتراف به آن وجود ندارد، مسئوليت به كلي بر گردن مسئولان و فرماندهان محلي انداخته مي‌شود، اما زماني كه بنا به دلايل مختلف امكان اجراي يك طرح و نقشه جنايت‌آميز وجود نداشته، در كلام آقاي زيباكلام محمدرضا از چنان تسلط و اقتداري برخوردار مي‌گردد كه به محض مخالفت با اين طرح، تمامي فرماندهاني كه خودسرانه دست به كشتار مي‌زدند و در ميدان ژاله از کشته پشته مي¬ساختند، تابع و تسليم محض فرمان و اجازه شاه مي‌شوند. واقعيت آن است كه رژيم پهلوي از ابتداي نهضت انقلابي مردم در 19 دي 1356 تا هنگام فروپاشي، سياست سركوب و كشتار را دنبال كرد، اما در شرايط مختلف اين سياست، شدت و ضعف‌هايي داشت. در ابتدا اين سياست با شدت دنبال شد تا جايي که در 17 شهريور 1357 به اوج خود رسيد. البته جا دارد توضيحي راجع به ماجراي 17 شهريور بيان گردد زيرا نويسنده محترم با بيان چند باره اين كه «اگر جمعه سياه تكرار شده بود، انقلاب نمي‌توانست به آن سرعت و سهولت پيش برود»(ص23) در صدد برآمده تا با انگشت نهادن بر عدم تكرار كشتار بزرگي همانند آن، به اثبات فقدان سياست سركوب بپردازد. واقعه 17 شهريور در نخستين روز از اعلام حكومت نظامي در تهران و چندين شهر ديگر، روي داد. نكته مهم آن است كه چند روز قبل از آن كه مصادف با عيد فطر بود، پس از اقامه نماز عيد در منطقه قيطريه، انبوه جمعيت نمازگزار، اقدام به راهپيمايي به سمت مناطق جنوبي‌تر شهر تهران كردند كه در طول مسير، بر تعداد جمعيت افزوده گشت تا به حدي كه بزرگترين تظاهرات در شهر تهران تا آن روز شكل گرفت و اين تظاهرات در روزهاي آتي نيز تکرار شد. در روز پنجشنبه از سوي جمعيت انبوهي که به تظاهرات پرداخته بودند شعار «فردا صبح، 8 صبح، ميدان ژاله» سر داده شد که در پي آن در ساعات اوليه روز جمعه، رژيم تصميم به برقراري حكومت نظامي در تهران گرفت و از آنجا كه بسياري از مردم از اين مسئله اطلاع نداشتند يا حتي آنها كه مطلع بودند برمبناي قرار قبلي، اصرار بر حضور در ميدان ژاله را داشتند، جمعيت زيادي در اين ميدان در صبح روز جمعه 17 شهريور گرد آمدند. از طرف ديگر، موقعيت اين ميدان به گونه‌اي بود كه نيروهاي نظامي توانستند آن را تقريباً به محاصره درآورند و سپس بر اساس سياست سركوب، «شليك به مردم» را آغاز كنند تا در نخستين روز حكومت نظامي به اصطلاح زهر چشمي از آنها بگيرند و جو رعب و وحشت را بر جامعه حاكم سازند؛ بنابراين اگر در روز 17 شهريور شاهد شكل‌گيري يك كشتار دسته‌جمعي بزرگ در ميدان شهدا هستيم، بخشي از آن به شرايط و عوامل خاصي باز مي‌گردد كه فقدان آنها در مراحل بعد، يكي از علل عدم تكرار چنان واقعه‌اي به حساب مي‌آيد. البته اين بدان معنا نيست كه از اين پس بلافاصله رژيم پهلوي اقدام به قطع كشتار مردم كرد، زيرا اساساً برقراري حكومت نظامي معنايي جز اتخاذ يك سياست سركوبگرانه نداشت، از اين رو در قالب اعلام حكومت نظامي يا حتي روي كار آوردن يك دولت نظامي به نخست‌وزيري ارتشبد ازهاري، هيچ‌گاه سركوب مخالفت‌ها و حركات اعتراض‌آميز متوقف نگرديد، اما چند نكته موجب شد كه در كنار آن، رويكردهاي ديگري نيز مورد توجه رژيم قرار گيرد. شايد مهمترين عامل را بتوان بي‌اثري كشتارها در خاموش كردن تظاهرات مردمي دانست؛ در واقع محمدرضا و همراهانش به اين نتيجه رسيدند كه اين سياست سركوبگرانه، تأثيرات به شدت منفي دارد و موجبات رشد و توسعه و شدت‌يابي مخالفت‌ها را فراهم آورده است. اين مسئله از يك‌سو باعث نااميدي از تأثير بخشي سياست سركوب شد و از سوي ديگر، روش‌هاي مسالمت‌آميز را مورد توجه آنها قرار داد. نقطه اوج اين روش‌ها، اذعان شاه به شنيدن صداي انقلاب مردم بود كه البته هرگز مورد قبول جامعه قرار نگرفت. بنابراين بايد گفت هنگامي كه نويسنده محترم درصدد مقايسه قيام انقلابي مردم در سال 56 و 57 با رويدادهاي سال 32 و 42 برمي‌آيد و براي اثبات فقدان سياست سركوب در سال 57 مي‌نويسد: «كافي است رفتار حكومت نظامي در سال 1357 را مقايسه كنيم با رفتار حكومت نظامي در سال 1332 و 1342» (ص24) در واقع با ناديده گرفتن ابعاد عظيم تحولات سال 57 با سال‌هاي مزبور، دست به يك قياس مع‌الفارق مي‌زند. به عبارت بهتر، رژيم پهلوي در سال‌هاي 56 و 57 به اقدامات سركوبگرانه به مراتب وسيع‌تر و خشن‌تري از سال 42 دست زد، اما عظمت و گستره رويدادهاي سال 57 به حدي بود كه اين‌گونه اقدامات قادر به كنترل يا حتي كاهش آن نبودند. نكته بسيار مهم ديگري كه در كاهش رويارويي ارتش با مردم نقش حائز اهميتي داشت و آقاي زيباكلام حتي از اشاره كوتاهي به آن نيز امتناع ورزيده، تدبير هوشمندانه امام خميني در جهت منع مردم از حملات شعاري و عملي به نظاميان بود. حتي بر اساس اين تدبير، مردم ارتش را برادر خود مي‌خواندند و به آنها شاخه گل هديه مي‌دادند. شايد كم نبودند كساني در ميان طيف انقلابيون كه بر مبناي شور و احساسات، خواستار تقابل مسلحانه با نيروهاي نظامي رژيم بودند، اما امام علي‌رغم فضاي سنگيني كه در اين زمينه وجود داشت، هرگز اجازه چنين اقدامي را ندادند و همواره در پيام‌هاي خويش نيز با لحن مهربانانه و اندرزگويانه با نظاميان سخن مي¬گفتند. از سوي ديگر، رژيم پهلوي بسيار مايل بود كه تحركات مسلحانه عليه نظاميان صورت گيرد؛ چرا كه در اين صورت با برانگيخته شدن احساساتي مانند عصبانيت، ترس از آينده و نيز تلاش براي دفاع از خويش، خود به خود بر شدت عمل نظاميان در مقابل تظاهركنندگان افزوده مي‌شد. در حقيقت امام با اتخاذ سياست برادري با ارتش و اهداي شاخه گل به آنها، احساسات نظاميان را به نفع جريان انقلاب سوق داد و حداقل آن كه آنان را براي اجراي «سياست شليك به مردم» در محذورات اخلاقي و عاطفي جدي قرار داد. به اين ترتيب علاوه بر يأس و نااميدي رژيم پهلوي از ادامه سياست سركوب، تعامل مثبت جريان انقلاب با بدنه ارتش نيز مانعي جدي بر سر راه اجراي اين سياست شد. اما علي‌رغم اين واقعيت‌هاي روشن، آقاي زيباكلام به نحوي اين مسائل را در كتاب خويش منعكس مي‌سازد كه دقيقاً عكس واقعيت به اذهان خوانندگان متبادر شود. ايشان براي اثبات عدم به كارگيري سياست سركوب توسط رژيم پهلوي مي‌گويد: «آنچه مسلم است اگر جمعه سياه تكرار شده بود، انقلاب نمي‌توانست به آن سرعت و سهولت پيش برود. حتي اگر كشتارهاي جديدي هم صورت نمي‌گرفت اما ارتش همان برخورد قاطع، جدي و مصمم را كه در صبح روز جمعه 17 شهريور از خود نشان داده بود ادامه مي‌داد معلوم نبود انقلاب به آن سرعت مي‌توانست به پيروزي برسد» و سپس بلافاصله مي‌افزايد: «واقعيت آن است كه چند روز بعد از كشتار ميدان شهدا (ژاله)، فرماندهان نظامي در جلوي دانشگاه با حلقه‌هاي گل بر گردنشان بر روي دوش مردم بودند»(ص23) نويسنده به گونه‌اي به اين موضوع مي‌پردازد كه گويي قرار گرفتن نظاميان پس از آن كشتار بر روي دوش مردم، ناشي از سياست اتخاذ شده از سوي شاه به منظور تلطيف فضاي كشور و نشان دادن روي خوش به مردم و دلجويي از آنان بوده است، در حالي كه امام با اتخاذ سياست رفتار ملاطفت‌‌آميز با ارتش، يكي از بزرگترين ضربات سياسي و روحي را به شاه وارد آورد و علاوه بر آن با صدور حكم فرار سربازان و ديگر نيروهاي بدنه ارتش از پادگان‌ها، كه از سوي بسياري از نيروهاي ارتشي اجابت شد، تبختر و غرور بي‌حد محمدرضا را كه تصور مي‌كرد ارتش در همه حال چشم‌ وگوش بسته تابع فرمان اوست، در هم شكست. با توجه به آنچه بيان شد، بي‌مناسبت نيست راجع به يكي از روش‌هايي كه به شدت مورد علاقه آقاي زيباكلام براي القاي مطالب خويش به خوانندگان است نيز توضيحاتي داده شود و آن بهره‌گيري از «جملات شرطيه خلاف واقع» است. منظور از اين جملات، گزاره‌هايي است كه با «اگر» - به عنوان نشانه شرط- آغاز مي‌شوند و راجع به واقعه‌اي به صورت شرطي حكم مي‌كنند كه در گذشته اتفاق نيفتاده است: «اگر جمعه سياه تكرار شده بود، انقلاب نمي‌توانست به آن ‌سرعت و سهولت پيش برود.» به طور كلي جملات شرطيه خلاف واقع از قابليت فوق‌العاده‌اي براي انحراف اذهان مخاطبان از حاق واقعيت و مصادره نتايج به سوي ديگر، برخوردارند، بنابراين هنگام مواجه شدن با چنين جملاتي بايد دقت زيادي مبذول داشت كه فريب «شرط‌هاي خلاف واقع» را نخورد. نخستين نكته‌اي كه در اين زمينه بايد مورد توجه قرار گيرد، امكان وقوع شرط است: «اگر جمعه سياه تكرار شده بود»، اما آيا واقعاً امكان تكرار آن واقعه وجود داشت؟ بحث‌هاي مفصل و درازدامني در پاسخ به اين سؤال مي‌توان داشت كه از آنها پرهيز مي‌كنيم، اما به طور اجمال بايد گفت كه با در نظر گرفتن جميع شرايط داخلي و خارجي، امكان تكرار چنان واقعه‌اي بسيار ضعيف و بلكه در حد صفر بود. نكته دومي كه بايد در نظر گرفت، بررسي دقيق نتيجه اخذ شده يا به تعبير ديگر «جزاي شرط» است: «اگر جمعه سياه تكرار شده بود» (شرط)، «انقلاب نمي‌توانست به آن سرعت و سهولت پيش برود» (جزاي شرط) اما از كجا معلوم كه اگر چنان مي‌شد واقعاً‌ چنين نتيجه‌اي در برداشت؟ شايد اگر چنان مي‌شد، روند انقلاب به دليل خشم و عصبانيت مردم يا حتي اوج‌گيري حركتهايي از سوي بخش‌ها و طيف‌هايي از درون ارتش يا به دهها دليل ديگر، سرعت بيشتري مي‌گرفت و چه بسا رژيم پهلوي بسيار زودتر از 22 بهمن سرنگون مي‌شد. به هر حال، همگان بايد توجه داشته باشند كه ذهن آنها از طريق به كارگيري جملات شرطيه خلاف واقع توسط كساني كه شگرد بهره‌گيري از اين روش را به خوبي مي‌دانند، فريب نخورد و نتيجه‌اي خاص به آن تحميل نگردد. حمايت آمريكا از شاه براي سركوب مخالفان و ادامه اين حمايت‌ها تا مقطع پيروزي انقلاب و سرنگوني رژيم پهلوي، مسائل ديگري‌اند كه آقاي زيباكلام آنها را مفروضات غلطي به حساب آورده كه هيچ پايه و اساسي ندارند (ص19) اما واقعيات تاريخي از بي‌مبنا بودن اين نظر نويسنده محترم كتاب «مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي» حكايت مي‌كنند. اگرچه در تيم دمكراتهاي حاكم بر آمريكا به رياست جيمي كارتر مي‌توان اختلاف سليقه‌هايي مشاهده كرد، كما اين كه آقاي زيباكلام نيز از دو جناح به رهبري برژينسكي و سايروس‌ ونس سخن به ميان آورده است (ص22) اما اين مسئله نبايد بهانه‌اي براي ناديده انگاشتن و بلكه انكار حمايت كلان و جامع كاخ سفيد از شاه تا روز 22 بهمن 1357 گردد. ويليام سوليوان در خاطرات خود بارها بر اين نكته تأكيد مي‌ورزد كه كارتر با ارسال پيام‌هاي مختلفي، حمايت همه‌جانبه خود را از شاه و هرگونه اقدامي كه جهت غلبه بر «بحران» انجام دهد، اعلام داشت. به نوشته سوليوان، پس از كشتار فاجعه‌آميز مردم در روز 17 شهريور، كارتر كه در كمپ ديويد مشغول مذاكره بر سر مسائل خاورميانه با سران مصر و اسرائيل بود، وظيفه خود مي‌داند تا طي يك تماس تلفني‌ حمايت قاطع خود را از شاه اعلام دارد: ‌«انور سادات كه از دوستان نزديك شاه بود تصميم گرفت از همانجا به شاه تلفن كند و مراتب همدردي و پشتيباني خود را از شاه به وي اطلاع دهد. به فاصله كمي پس از اين تلفن پرزيدنت كارتر هم به شاه تلفن كرد. از جزئيات سخنان رئيس‌جمهوري در اين مكالمه تلفني اطلاع ندارم، ولي بعداً به من ابلاغ شد كه رئيس‌جمهوري در اين گفتگوي تلفني مراتب پشتيباني خود را از شاه اعلام كرده و اين تلفن در واقع جانشين نامه مورد سفارش من از طرف رئيس‌جمهوري براي شاه گرديده است... به هر حال تلفن رئيس‌جمهوري آمريكا به شاه در آن شرايط بهترين تقويت روحي براي او به شمار مي‌رفت و بعد از آن هرگز از شاه نشنيدم كه سازمان سيا را متهم به توطئه براي براندازي او بنمايد.» (خاطرات دو سفير، ص151) همچنين شاه هنگامي كه قصد بر سر كار آوردن يك دولت نظامي به نخست‌وزيري ازهاري را دارد، از سفير آمريكا درخواست مي‌كند تا «به فوريت با واشنگتن تماس گرفته و از حمايت آمريكا از اين تصميم او اطمينان حاصل» كند و سوليوان كه به گفته خودش پيش‌بيني اين سؤال را مي‌كرده، پاسخ مي‌دهد: «چون پيش‌بيني اين وضع را مي‌كردم قبلاً نظر واشنگتن را در اين مورد جويا شده‌ام و رئيس‌جمهوري و دولت آمريكا از اين اقدام پشتيباني خواهند كرد. شاه از اين موضوع خوشحال و آسوده خاطر شد و سفارش ويسكي براي من داد.» (همان، ص6-165) اين در حالي بود كه پيش از اين برژينسكي نيز طي تماس مستقيم با شاه «پشتيباني كامل پرزيدنت كارتر را از هر اقدامي كه وي براي حل مشكلات كنوني ضروري تشخيص دهد» اعلام داشته بود. (همان، ص151) در كنار اين‌گونه اعلام حمايت‌هاي قاطع و بي‌قيد و شرط كاخ سفيد از محمدرضا، اعزام ژنرال‌ هايزر به ايران را نيز بايد در نظر داشت كه هدف اصلي آن حفظ رژيم پهلوي پس از خروج اضطراري و موقت شاه از ايران بود. در واقع آمريكا با اعزام هايزر قصد داشت به محمدرضا اين اطمينان خاطر را بدهد كه سلطنت وي پس از خروجش از ايران، پايدار خواهد بود و وي پس از چندي خواهد توانست به كشور برگردد و مجدداً بر تخت خويش تكيه زند. براي درك اهميت اعزام هايزر به ايران بايد اين نكته را در نظر داشته باشيم كه او از بلندپايه‌ترين و كارآمدترين ژنرال‌هاي آمريكايي به شمار مي‌آمد؛ به طوري كه در آن زمان معاونت فرماندهي كل نيروهاي آمريكايي در اروپا را برعهده داشت و در اين موقعيت، مسئول اداره بيش از 320 هزار نيروي نظامي آمريكايي و نظارت بر تمامي فروش‌هاي نظامي خارجي و برنامه‌هاي كمك نظامي آمريكا به 44 كشور جهان نيز بود. (ر.ك. به مأموريت مخفي هايزر در تهران، ترجمه دكتر سيدمحمد حسين عادلي. گفتار اوليه). اساساً نفس انتخاب هايزر از سوي كارتر براي اعزام به ايران و انجام مأموريت خطير حفظ و نگهداري ارتش به منظور حراست از رژيم پهلوي، مي‌تواند ميزان حمايت كاخ سفيد از شاه را نمايان سازد. از طرفي هايزر پس از حدود يك ماه اقامت در تهران و تلاش مجدانه براي انجام مأموريتش، در حالي ايران را ترك مي‌كند كه به نظر خود، ارتش ايران را مهياي كودتا عليه نهضت انقلابي مردم ايران ساخته و همه چيز را براي سركوب مخالفان شاه آماده كرده است: «جمعه 2 فوريه 1979 (13 بهمن 57) ژنرال جونز [رئيس ستاد مشترك ارتش آمريكا] سپس پرسيد آيا ارتش بدون حضور من قادر به كودتاي نظامي هست يا خير؟ گفتم هركس مي‌تواند حدسي بزند، اما من فكر مي‌كنم كه قادر به اين كار هستند و اگر بختيار به آنها دستور بدهد به اين كار اقدام خواهند كرد.» (مأموريت مخفي هايزر در تهران، ص419) سرانجام نيز بختيار پس از آغاز درگيري‌ها در مركز آموزش‌هاي هوايي ميان تعدادي از نيروهاي مستقر در اين مركز با نيروهاي گارد و اوج‌گيري آن (كه انشقاق در ارتش را به صورت بارزي نشان داد) دستور اجراي كودتا را صادر مي‌كند، اما با تدبير ويژه حضرت امام كه مردم را به شكستن حكومت نظامي اعلام شده از ساعت 5/4 بعدازظهر روز 21 بهمن 57 فراخواندند، علي‌رغم آغاز كودتا و حركت واحدهايي از ارتش بدين منظور، اين اقدام با شكست مواجه مي‌گردد. جالب‌تر از همه اين كه صبح روز 22 بهمن در شرايطي كه فرماندهان ارتش از روي استيصال و اجبار در حال مشاوره براي صدور بيانيه اعلام بيطرفي بودند، كاخ سفيد همچنان در پي جلوگيري از فروپاشي رژيم پهلوي و خاتمه يافتن سلطنت محمدرضا بود: «صبح روز يازدهم فوريه [22 بهمن] اعضاي ارشد هيئت مستشاري آمريكا در نيروهاي مسلح ايران طبق معمول به محل كار خود در مركز ستاد مشترك رفتند... چند دقيقه بعد معاون او به من تلفن كرد و گفت تانك‌ها در اطراف ستاد موضع گرفته و توپهاي خود را به طرف ساختمان ستاد نشانه گرفته‌اند... پانزده دقيقه بعد تلفن واشنگتن مجدداً به صدا درآمد و اين بار نيوسام و كريستوفر معاون ارشد وزارت امور خارجه هر دوپاي تلفن بودند. تلفن از اتاق وضع اضطراري كاخ سفيد بود و اطلاعات دقيق‌تري راجع به اوضاع و امكاناتي كه در اختيار ما بود مي‌خواستند... نهايت خشم و عصبانيت من در اين مكالمه موقعي بود كه گفته شد برژينسكي درباره امكان ترتيب دادن يك كودتا براي استقرار يك رژيم نظامي به جاي حكومت در حال سقوط بختيار از من نظر مي‌خواهد. اين فكر و اين سئوال در آن شرايط به قدري سخيف و نامعقول بود كه بي‌اختيار مرا به اداي يك كلمه زشت درباره برژينسكي وادار ساخت و اين فحاشي و بددهني بيسابقه، مخاطب من نيوسام را كه مرد ملايم و متيني بود تكان داد... نيوسام گفت موضوع را درك مي‌كند ولي دستوري كه به او داده شده اينست كه نظر ژنرال رئيس هيئت مستشاري آمريكا درباره كودتا سئوال شود!... با كمي خجالت جريان مذاكرات تلفني خود را با واشنگتن و سئوالي كه راجع به نظر او درباره امكان دست زدن به يك كودتاي نظامي از من شده بود با ژنرال در ميان گذاشتم. او با همه گرفتاري و نگراني درباره سرنوشت همكاران خود مانند يك سرباز امر مافوق را اجرا كرده و نظر خود را اعلام داشت. او گفت كه در شرايط فعلي شانس موفقيت يك كودتاي نظامي فقط پنج درصد است و من به يكي از همكارانم گفتم كه نظر ژنرال را به واشنگتن مخابره كند.» (خاطرات دو سفير،ص228الي 230) بنابراين با قاطعيت تمام، براساس مستندات مسلم تاريخي، مي‌توان گفت آمريكا نه تنها در طول شكل‌گيري و اوج‌گيري نهضت انقلابي مردم، با جديت تمام در حمايت از شاه گام برداشت، بلكه دقيقاً تا روز 22 بهمن و تا آخرين دقايق عمر رژيم پهلوي هر آنچه را كه از دستش برمي¬آمد و در توانش بود، بدين منظور انجام داد. حال اگر با تمام اينها، قدرت جريان انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به حدي بود كه امكان موفقيت را از آنها گرفت، اين مسئله نبايد سبب قلب واقعيت و تحريف تاريخ شود. تكرار اين موضوع بي‌مناسبت نيست كه اگرچه اختلاف سليقه‌هايي ميان برخي از مسئولان بلندپايه كاخ سفيد درباره نحوه مواجهه با «بحران ايران» وجود داشت، اما در اين زمينه دو نكته را بايد در نظر گرفت: 1- سياست كلي آمريكا در دفاع تمام عيار از رژيم پهلوي علي رغم وجود برخي اختلاف نظرها كاملاً مشهود و مشخص بود. 2- اختلافات مزبور ناشي از قدرت انقلاب اسلامي بود؛ لذا حتي آنان هم كه معتقدند اين اختلاف نظرها خللي در پشتيباني كاخ سفيد از شاه ايجاد كرد اين نكته را نبايد فراموش كنند كه عظمت، صلابت و گستره حركت انقلابي سال‌هاي 56و57، موجب بروز اين اختلاف ‌نظرها شده بود وگرنه تمامي هيئت حاكمه وقت ايالات متحده، از جيمي كارتر گرفته تا ويليام سوليوان، هيچ‌يك قلباً راضي به پيروزي انقلاب اسلامي نبودند و همگي در جلوگيري از اين واقعه، كاملاً متفق¬القول بودند. اگر به خاطرات سوليوان توجه كنيم مشاهده مي‌شود در روز 22 بهمن، كريستوفر و نيوسام - از مقامات وزارت امور خارجه- كه به عقيده آقاي زيباكلام جناح مقابل برژينسكي را تشكيل مي‌دادند، طي تماس تلفني خواستار بررسي امكان كودتا و نجات رژيم پهلوي مي‌شوند و اين بيانگر اتفاق‌نظر هر دو جناح براي جلوگيري از پيروزي انقلاب اسلامي است. پاسخ سوليوان به آنها در مورد عدم امكان اجراي نظر كاخ سفيد نيز مبتني بر اين نيست كه چون انجام كودتا مستلزم قتل عام جمع زيادي از مردم و زيرپاگذاردن موازين حقوق بشري است، لذا بهتر است از آن چشم‌پوشي شود، بلكه فارغ از تمامي اين مسائل، درخواست هيئت حاكمه آمريكا از سوي بالاترين مقام نظامي آمريكايي حاضر در محل مورد بررسي كارشناسانه قرار مي‌گيرد و از آنجا كه شرايط و امكانات لازم براي اجراي كودتا و موفقيت آن وجود نداشته است، چنين كاري صورت نمي‌گيرد. بي‌شك اگر كودتا يا هر اقدام ديگري كه مي¬توانست موجب نجات رژيم پهلوي شود يا از پيروزي «انقلاب اسلامي» جلوگيري به عمل آورد براي آمريكايي‌ها ميسر بود، فارغ از شعارها و موج‌سواري‌هاي حقوق بشري، در اقدام به آن ترديدي به خود راه نمي‌دادند. اين واقعيتي است كه با نگاهي به خاطرات هايزر به وضوح مي‌توان دريافت. او كه براي مهيا ساختن به دست‌گيري قدرت توسط ارتش در صورت لزوم يا به تعبير ديگر انجام كودتا در مقابل جريان انقلاب، به ايران آمده و با سرعت و جديت در حال فراهم آوردن زمينه‌هاي آن بود، در خلال انجام اين مأموريت طي تماسي با هارولد براون- وزير دفاع وقت آمريكا- راجع به كودتا و تبعات آن صحبت مي‌كند: «براون مي‌خواست برآورد را از ميزان خونريزي در صورت وقوع كودتا بداند. گفتم كه به نظرم نسبتاً بالاست. اضافه كردم كه اين نكته را بايد براي آينده در نظر داشت. فدا كردن جان يك انسان تصميم بسيار سختي است، اما وقتي صحبت از يك جنگ مي‌شود بايد خسارات را با خسارتهاي ديگر مقايسه كنيم. شايد مرگ ده هزار تن بتواند جان يك ميليون را نجات دهد.» (ماموريت مخفي هايزر در تهران، ص237) اگر به منطق دروني نهفته در اين جمله توجه كنيم ملاحظه مي‌شود اين همان منطقي است كه بر اساس آن كاخ سفيد فرمان فرو ريختن بمب‌هاي اتمي بر دو شهر هيروشيما و ناكازاكي را صادر كرد و صدها هزار نفر را در چشم برهم زدني كشت. آيا به راستي اگر راهي براي آمريكا جهت جلوگيري از سقوط شاه وجود داشت، ولو به بهاي اقدام به قتل عام گسترده مردم ايران، از آن امتناع مي‌كرد؟ اگرچه همچنان نكات ديگري در اين كتاب به چشم مي‌خورد كه نيازمند توضيح و بحث و بررسي است، اما با اين اميد كه خوانندگان محترم كتاب با عنايت به آنچه در اين نوشتار آمد، خود به تأمل و تدقيق درباره آنها بپردازند، به منظور جلوگيري از تطويل بيش از حد مطلب، از ورود به آنها اجتناب مي‌ورزيم و در پايان تنها به ذكر اين سؤال بسنده مي‌كنيم كه در حالي كه آمريكايي‌ها خود با صراحت و وضوح تمام، حمايت قاطع از شاه و رژيم پهلوي را تا انتها مورد تأكيد قرار مي‌دهند، چگونه است كه آقاي زيباكلام به اصطلاح «كاسه داغ‌تر از آش» شده است و براي تطهير و تلطيف چهره آمريكا، حتي از تحريف مسلمات تاريخي نيز خودداري نمي‌ورزد؟! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 25 به نقل از:دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران

مصاحبه سفير آمريكا با آيت‌الله فيروزآبادي

مصاحبه سفير آمريكا با آيت‌الله فيروزآبادي آيت‌الله حاج سيد‌رضا فيروز‌آبادي مؤسس و بنيانگذار بيمارستان فيروزآبادي واقع در شهرري مي‌باشد. او در 1288ش. به دنيا آمد، در سالهاي 1294ش. تا 1322ش. در دوره‌هاي سوم، ششم، هفتم و چهاردهم نماينده مجلس بود. او حقوق دريافتي از مجلس را صرف ساختن بيمارستان بزرگي در شهرري كرد كه به نام خودش مشهور شد. وي در 14 مرداد 1344در سن 96 سالگي درگذشت. مجله خواندنيها در خرداد 1324 گزارشي از ديدار سفير آمريكا از بيمارستان فيروزآبادي و گفت و گوي وي با آيت‌ الله فيروز‌آبادي به چاپ رسانده كه توجه خوانندگان گرامي را به آن جلب مي‌كنيم. آقاي فيروزآبادي مي‌گفت يك روز سفير امريكا با خانمش براي ديدن مريضخانه اينجا آمده بود (اسم سفير كبير را نگفت ولي گويا مقصودش دريفوس است) و از من پرسيد كه چه چيز باعث شده كه شما اين مريضخانه را تأسيس كرديد. گفتم به امر پيغمبر (ص) اسلام اين كار را كردم. دريفوس گفت در قرآن راجع به ساختن مريضخانه حكمي نيست و پيغمبر (ص)تكليفي براي ساختن تعيين نكرده. گفتم پيغمبر (ص) فرموده حفظ و حراست نفس بر هر مسلماني واجب است و من اين مريضخانه را ساخته‌ام كه از نفوس حفاظت كنم. بيماران در اين مريضخانه معالجه شوند تا مرگ گريبان‌گير مردم نشود و زنده بمانند. سفير امريكا حرف مرا تصديق كرد و بعد از من پرسيد شما اجازه مي‌دهيد كه ما از ايرانيها زن بگيريم و با خانم ايراني ازدواج كنيم؟ گفتم خير. پرسيد چرا؟ گفتم شما بايد با زنهاي انگليسي ازدواج كنيد نه با زنهاي ايراني. زيرا انگليسي‌ها خيلي حقه‌باز هستند و شما مردمان ساده‌اي هستيد و اگر با انگليسي‌ها ازدواج كنيد يك نسل معتدلي بوجود خواهد آمد كه نه خيلي ساده باشد و نه خيلي حقه‌‌باز‌. سفير كبير پرسيد شما از كجا تشخيص داده‌ايد كه ما مردمان ساده‌اي هستيم؟ گفتم از اينجا كه شما آن همه از اروپا و آ‌لمان دور هستيد و تمام اطراف آمريكا را اقيانوسهاي بزرگ فراگرفته. نه آلمان مي‌تواند به شما حمله كند و نه مملكت ديگري، احتياجي هم به مستعمره نداريد، پول و كارخانه و اقتدار و همه چيز داريد معهذا گول انگليسي‌ها را خورديد و آمديد در اروپا به نفع انگليس مشغول جنگ شُديد و اين همه آدم كشتيد. و اين اقدام براي شما كه مي‌گوييد هميشه طرفدار صلح و صفا هستيد و در تمام عالم براي مردم مريضخانه مي‌ساختيد كه مردم را از مرگ نجات بدهيد، خوب نبود و شما هم خودتان برخلاف رويه‌تان داخل آدم‌كش‌ها گشتيد. از آقاي فيروز‌آبادي پرسيدم سفير كبير چه گفت؟ آقاي فيرو‌زآبادي گفت سفير امريكا و خانمش به هم نگاه كردند و خنديدند مثل اينكه حرف مرا تصديق كردند. از آقاي فيروزآبادي پرسيدم ديگر چه سئوالي از شما كرد؟ گفت سفير كبير به من گفت همه چيز مذهب شما خوب است ولي اينكه اجازه داده شده كه چهار زن بگيرند خوب نيست. گفتم اين هم دليل دارد و من دلايل آن را براي شما مي‌گويم: اول آيا تصديق داريد كه در همه جاي دنيا زن بيش از مرد است؟ گفت بله. گفتم آيا اگر به هر مرد يك زن بدهند سر يك عده از زنها بي‌كلاه نمي‌ماند؟ گفت چرا. گفتم پس تكليف اين زنهاي بي‌شوهر چيست؟ تا آخر عمر كه نمي‌توانند بي‌شوهر باشند اگر شوهر كنند آن وقت بعضي از مردها داراي دو زن و يا بيشتر مي‌شوند و اين همان هست كه پيغمبر (ص) به ما اجازه داده. اگر از طريق غيرمشروع با مردها رابطه پيدا كنند كه برخلاف مصلحت خودشان و مردم است بنابراين حكم پيغمبر (ص) ما درست است. آقاي فيروزآبادي گفت راجع به اين موضوع هم سفير كبير و خانمش به هم نگاه كردند و خنديدند. دوم ـ از شما مي‌پرسم و خواهش مي‌كنم چون مي‌گوييد مردمان راستگوئي هستيد جواب درست بدهيد ـ سفير كبير گفت بفرماييد ـ گفتم آيا واقعاً هر مردي در مدت عمرش به زنش تنها اكتفا مي‌كند،‌ و يا گاهي هم شيطنت‌هاي ديگري مي‌كند. سفير كبير گفت بله غالباً مردها به همسر خود قناعت نمي‌كنند. گفتم پس در اين صورت خوب است همان شيطنت را از طريق شرعي و بر طبق حكم خدائي انجام دهند نه از طريق نامشروع و حرام. پس از اين استدلال ظاهراً سفيركبير جواب قانع كننده‌اي نداشته و چون از طرز بيان ساده و بي‌آلايش آقاي فيرو‌زآبادي خوشش آمده از ايشان خواهش كرده به خرج دولت امريكا دو سال به امريكا بروند و تبليغ دين اسلام كنند ولي آقاي فيروزآبادي براي اينكه مريضخانه‌اش بي‌سرپرست نشود قبول نكرد. چندماهي از اين مصاحبه گذشت يك روز آقاي امين‌ الملك مجله‌اي آمريكائي به ايشان نشان داد كه عكس آقاي فيروز‌آبادي در آن چاپ شده و شرح مفصلي راجع به مريضخانه وي در آن نوشته شده بود. آقاي فيروز‌آبادي مي‌گفت من خيلي تعجب كردم عكس من در آمريكا چه كار مي‌كرده و كي از من عكس برداشته و به امريكا فرستاده كه در مجله چاپ كرده‌اند... منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:«خواندنيها» 19 خرداد 1324

جدال معاصران بر سر تاريخ باستان

جدال معاصران بر سر تاريخ باستان قرن‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي برابر با قرن‌هاي سيزدهم و چهاردهم هجري را درتاريخ جهاني، قرون معاصر ناميده‌اند. صرف‌نظر از معاصر بودن اين دوران با دوراني كه زمينه‌ساز تاريخ و فرهنگ جهان امروزي است و از منظر پديده معاصرت، هم آخرين و هم جديدترين ادوار تاريخ و تمدن بشري ـ محسوب مي‌شود، قرون معاصر به دليل شرايط و پديده‌هاي سرنوشت‌ساز جهاني مانند انقلاب‌هاي صنعتي و دموكراتيك، تكوين مكتب‌هاي سياسي و ... از ديگر اعصار و قرون تاريخ بشري متمايز مي‌شود. تمايزي كه به طور عام و تا حدودي مبهم، مدرنيسم نام گرفته است. همان‌گونه كه استعمار ـ‌ از نوع انقلاب صنعتي آن ـ و در نهايت امپرياليسم از وجوه عصر مدرن به شمار مي‌آيد، ناسيوناليسم جديد نيز از مختصات اين عصر دانسته شده است. از آن رو در اين نوشتار واژه ناسيوناليسم را با قيد جديد همراه مي‌سازيم تا از تقويت عام و گسترده‌ي از اين پديده در هر عصر و در قلمرو هر فرهنگ متمايز باشد و حتي از اشكال خاصي نظير ناسيوناليسم قرن شانزدهمي نيز قابل تفكيك باشد. بدين ترتيب ناسيوناليسم جديد شكل مطرح اين گرايش خاص در قرن‌هاي نوزدهم و بيستم است. هر چند در همين دوران كه هنوز هم به طور كامل به پايان نرسيده است، مظاهر ناسيوناليسم اشكالي گوناگون و حتي بسيار متفاوت با يكديگر را به ما نشان مي‌دهند. در مواردي ناسيوناليسم جديد پيوسته و مرتبط با امپرياليسم دانسته شده است ودر مواردي ناسيوناليسم پديده‌اي ضد‌استعماري و برانگيزاننده ملت‌ها براي كسب استقلال و عاملي براي ترقي‌خواهي و دست‌يابي به اتحاد بوده است. به عنوان مثال يكي از انگيزه‌هاي استعمارگري اروپاييان در قرن نوزدهم را قدم گذاردن از مرحله ناسيوناليسم به امپرياليسم تفسير كرده‌ اند. آلمان، ايتاليا و بلژيك از نمونه‌هاي اين كشورها هستند. بلژيك در حدود سال 1830 م. ايتاليا در حدود سال 1861 و آلمان در سال 1871م. موفق شدند به استقلال يا وحدت ملي و بعضاً تا حد امپراتوري نايل آيند و بلافاصله داعيه استعمارگري كنند. در شرايطي كه هنوز اوضاع اقتصادي آنان استعمارگري را طلب نمي‌كرد تداوم روحيه ناسيوناليستي كه تا پيش از اين، از آن براي كسب استقلال يا وحدت ملي استفاده مي‌شده، عامل اصلي و محرك قوي ميل به استعمارگري شد. هر چند بهروزي اقتصادي به عنوان غايتي در اين تحركات به شمار مي‌آمد اما اشتياق به مجدو عظمت ملي انگيزه‌اي وراي هر خواست ديگر محسوب مي‌شد. استعمارگران كهنه‌كارتري مانند: فرانسه و انگلستان تا بدان درجه اين مرحله را پشت‌سر گذاشته بودند كه كالبد‌شكافي انگيزه‌ها و علل استعمارگري آنان در اين مجال نمي‌گنجد. ناسيوناليسم جديد را به عنوان پديده‌اي ضد استعماري مي‌توان در جنبش بالكان عليه عثماني و اتريش در سراسر قرن نوزدهم (از جمله انقلاب استقلال يونان در دهه 1820 م.)، قيام ضد استعماري شمال افريقا مانند قيام عرابي پاشا در مصر و محمد احمد مهدي سوداني در سودان (كه هر دو در نيمه دوم قزن نوزدهم صورت گرفت)، قيام امير عبدالقادر الجزايري (در نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي)، قيام عمر مختار (دردهه دوم قرن بيستم ميلادي در ليبي) و هم زمان با آن عبدالكريم ريفي در مراكش و نيز قيام سپاهيان در 1856 م. در هندوستان عليه انگلستان، پيدايش حزب كنگره و سپس مسلم ليگ تا اوايل قرن بيستم و مواردي از اين قبيل را در تاريخ ايران و ممالك هم‌جوار آن و به طور كلي در سراسر نواحي درگير با استعمار از امريكاي لاتين تا زولوهاي (ZULO) افريقاي جنوبي و فولاني‌ها (Fulani) و آشانتي‌ها در غرب افريقا و چين ودر قيام‌هاي تاپينگ (Taiping) و بي‌هه چوان (Bi- H - Chuan) و ... ملاحظه كرد. هر چند در سراسر قرن نوزدهم عواملي چون علايق ديني، گرايشهاي قومي، كوشش براي بهروزي اقتصادي و مواردي از اين قبيل در چنين جنبش‌هايي بسيار مؤثر بوده‌اند، اما به صرف رويارويي با بيگانگان مي‌توان كم و بيش رگه‌هايي از ناسيوناليسم را در آن‌ها جست‌و جو كرد. كاركردهاي دوگانه ناسيوناليسم جديد در قرن معاصر را مي‌توان درتكاپوهاي مربوط به افزايش اقتدار و وحدت ملي و نيز در فروپاشي امپراتورهاي قديمي ديد. به عنوان مثال در ژاپن عصر ميجي و عثماني در قرن نوزدهم ناسيوناليسم را وسيله‌اي براي حفظ و حدت و قدرت مركزي امپراتوري مي‌دانسته‌اند. «در آلمان و ايتاليا چنين منظوري خيلي زود تحقق يافت. در مقابل، گروه‌هايي چون ارمني‌ها، عرب‌ها، يوناني‌ ها، صرب‌ها و بلغارها با تكيه بر ناسيوناليسم درصدد و تجزيه عثماني و كسب استقلال خويش بودند. مجارها نيز چنين برنامه‌اي را براي امپراتوري اتريش ـ مجارستان در نظر داشته و اقوام چك و اسلواك و بالت (Balt) و لهستاني‌ها براي امپراتوري تزاري. ايرلندي‌ها نيز در مقابل بريتانيا چنين هدفي را پي‌گيري مي‌كردند. در هر حال در دو قرن اخير ناسيوناليسم جديد از محرك‌هاي مهم تحولات سياسي بوده است و هر چند امروزه به ظاهر آن نقش سابق را ندارد و جاي خود را به عوامل جديدي داده است اما چهره نهفته آن را دركشورها و ملت‌هايي كه در دوران معاصر پا به عرصه ظهور نهاده‌اند و يا به صورت تكوين تصوري كه آن‌ها از تاريخ گذشته خود دارند به خوبي مي‌توان ديد، زيرا يكي از وجوه بارز و قابل توجه ناسيوناليسم جديد ارائه تفسيري نوين از گذشته‌هايي بود كه هر دسته از مردمان و اقوام يا ملت‌‌هاي بعدي از آن گذشته داشته‌‌اند. به خصوص عصر باستان، به صورتي نو منتهي شد كه امروزه به دليل رواج و عموميتي كه يافته‌‌اند كم‌تر محل ترديد، تأمل و تفحص واقع مي‌شوند. در واقع هر يك از مللي كه در دوران معاصر مرحله تأسيس يا به زعم خود تجديد حيات را طي مي‌كرد رجوعي به گذشته‌اي داشت كه مدعي آن بود؛ اعم از درست يا نادرست. اين گذشته هر اندازه قديمي‌تر بود بهتر جلوه مي‌كرد و جاذبه بيشتري داشت. اما بدون شك در رجوع به گذشته‌ها هيچ‌كدام تنها نبودند. گويي مسابقه‌اي براي بازگشت به گذشته‌ها و تملك آن‌چه كه در عهد دوران باستان وجود داشته است در جريان بود. بي‌ترديد مبناي اين تملك تعريفي بود كه هر ملتي از خود و از گذشته خود داشت. يعني خويشتن را چه چيزي و مبناي مليت و هويت خود را بر چه اصل و اساسي قرار مي‌داد. اين اصل و اساس معين مي‌كرد كه او به كدام خويشتن بايد برگردد. خويشتن او متعلق به چه نسلي و چه عصري است و از تاريخ گذشته بشري كدام را خودي بداند و كدام را خير؟ در حقيقت جدالي در دوران معاصر درگرفت كه ميدان‌هاي آن، اعصار باستاني و قرون گذشته بود. پويندگان اين ميدان مورخان، باستان‌شناسان و مستشرقان بودند. عطف توجه به گذشته‌ها پديده تازه‌اي در سير جوامع بشري نيست و تذكر به احوال پيشينيان نيز همواره مورد تأكيد بوده است. اما نسبتي كه در اين تذكر ميان گذشته و حال برقرار مي‌شد پديده جديدي بود. پيشينيان در تذكر تاريخ خود را متعلق به گذشته‌اي تاريخي مي‌ساختند؛ امري كه سنت‌گرايي نام مي‌گرفت. اما در قرون معاصر اين گذشته بود كه متعلق به مردمان اين زمان مي‌شد و صورتي شيئي مي‌گرفت و سرانجام وسيله‌اي براي موزه يا عاملي در تبليغات مي‌شد. در عصر رنسانس تحولي در نحوه نگرش به گذشته پديد آمد. مشهور است كه رنسانس احياي مجدد فرهنگ يونان و روم باستان بود و لذا اين احيا پس از 1000 سال كه قرون وسطي در آن وقفه ايجاد كرده بود، نوزايي يا تولد مجدد ناميده شده است. اما تاكنون نيز اين پرسش وجود دارد كه «رنسانس (به خصوص از نوع ايتاليايي آن) حركتي واپس‌گرا بوده است يا پيش‌رو؟» با اين حال مشخص است كه اومانيسم رنسانس در باطن رجوعي به تاريخ و فرهنگ يونان و روم داشت. يونان و رومي كه در دوره ماقبل مسيحيت گرفتار شرك بودند اما اكنون (عصر رنسانس) مسيحيان اروپايي رجوع به تاريخ و فرهنگ آنان را مغاير با مسيحيت نمي‌دانستند. باستان‌گرايي قرن نوزدهم حتي اين صورت مضموني باستان‌گرايي رنسانس را هم نداشت و پيش از آن كه تلفيقي موزون از گذشته و حال به دست آورد عرصه پرپيچ و خم گذشته‌ها را براي يافتن ريشه‌هاي مطلوب خود پشت سر مي‌گذاشت. در حالي كه بورژوازي عصر رنسانس به دليل پي‌جويي منافعي كه مدنظر داشت به خوبي مي‌دانست كه چيزي از گذشته را بخواهد كه مؤيد موفقيت كنوني و متضمن پيشرفت امروزينش باشد. لذا مي‌بينيم كه توجه فراوان به يونان و روم در عصر رنسانس موجب احياي مجدد ملت يونان يا امپراتوري روم نشد. اما در قرن نوزدهم يعني حدود سه قرن پس از رنسانس معروف، تحت تأثير ناسيوناليسم جديد چنين واقعه‌اي رخ داد. بدون شك تفسير چنين واقعه‌اي مستلزم رجوع به شرايطي است كه در قرن نوزدهم وجود داشته است. پيچيدگي و بحران رجوع به گذشته‌ها چنان كه گفته شد از اين جهت به وجود مي‌آمد كه گذشته فضايي ساده و يكدست نداشته است. صرف‌نظر از دولت‌ها و تمدن‌هاي چين،‌ هند، ايران، يونان، روم و تمدن اسلامي ... كه هم اكنون نيز كاملاً يا تقريباً با همين عناوين در جهان امروزي حضور دارند و در واقع نمايندگان آن تمدن‌ها كه در دوران معاصر هستند، اكثريت كشورهايي كه هم‌اكنون وجود دارند و تعداد آن‌ها بالغ بر 185 كشور رسيده است، در تمام يا قسمتي از تاريخ ماقبل معاصر وجود نداشته‌اند. اما اكنون كه وجود دارند اين پرسش مطرح است كه «چه جايي از گذشته‌ها و چه سهمي از تاريخ بدان‌ها تعلق مي‌گيرد؟» به عبارتي ديگر ريشه در كدام قسمت از تاريخ خواهند داشت و چه‌گونه در تكوين تمدن جهاني كه بدون شك ميراث تمام بشريت است، صاحب نقش خواهد بود؟ هيچ يك از كشورها و ملت‌ها نيز حاضر به اعتراف به اين كه نبوده است نيست و بعكس ادعايي كامل و شامل نيز در مورد تاريخ دارد. به عنوان مثال شخصي كه ساكن آسياي صغير يا شام يا مصر است در رجوع به گذشته‌ها خود را به كجا و چه‌گونه اتصال خواهد داد؟ جايي كه امروزه خاورميانه نام گرفته زماني شاهد امپراتوري اكد،‌ سپس آشور، بعد فراعنه، آن‌گاه ايرانيان، چندي بعد اسكندر و روزگاري روميان و ايامي خلافت اسلامي يا امپراتوري عثماني و بالاخره استعمار اروپايي بوده است. در بررسي‌هايي كه در زير خواهد آمد خواهيد ديد كه پاسخ به اين پرسش (كه متضمن انتخابي سرنوشت‌ساز بوده است) تا چه اندازه دشوار بوده و هست. در حدود سال 1820 م. يوناني‌ها عليه عثماني قيام كردند و خواهان استقلال شدند. طبق مصوبات كنگره وين (1815 م.) مقرر شده بودكه از انقلاب‌ها حمايت نشود و عثماني نيز مورد حمايت دولت‌هاي اروپايي باشد. اما روسيه به اميد دست‌يابي به مديترانه، با اين عنوان كه يوناني‌ها ارتدكس هستند به حمايت از آنان برخاست. انگلستان كه سياست حفظ عثماني را تعقيب مي‌كرد، شرايط را به اندازه‌اي خطرناك ديد كه به حمايت از يوناني‌ها برخاست تا رقيب ديرين يعني روسيه را ناكام سازد. لذا شاعران و مورخان ياد يونان باستان را زنده كردند و يونان فيلسوفان و اساطير و تئاتر و المپيك سخت مورد توجه قرار گرفت. خيلي زود ارتدكس بودن يونان كه پديده‌اي مربوط به چند قرن پس از مسيحيت و عامل جدايي آن از بقيه اروپا (كاتوليك) بود از نظرها دور شد. يونان كه پس از عصر طلايي پريكلس در قرن پنجم قبل از ميلاد به زير سلطه مقدوني‌ها (اسكندر)، روميان، بيزانسي‌ها و عثماني‌ها رفته بود، فقط آن گذشته را خواست و به آن تمسك جست. مصر پس از آن كه تمدن چندين هزار ساله‌ي عصر فراعنه را پشت سر گذاشت در اواسط هزاره اول قبل از ميلاد به تصرف ايرانيان درآمد. سپس جزيي از قلمرو اسكندر و جانشينانش شد. پس از آن نوبت به روميان رسيد و مصريان مسيحي (قبطي) شدند تا آن كه در قرن اول هجري (هفتم ميلادي) اعراب مسلمان آن ‌جا را فتح كردند و از آن پس مردم آن مسلمان و عرب شدند. تسلط طولاني تركان مملوك نيز تغييري در آن ايجاد نكرد، در حالي كه در آستانه‌ي قرن نوزدهم جزيي از امپراتوري عثماني بود. در آغاز قرن نوزدهم ناپلئون به مصر حمله كرد و در مدت كوتاه اشغال آن سرزمين، مصر‌شناسي را پايه‌گذاري كرد و كساني چون شامپوليون در اين راه تلاشي بسيار به خرج دادند. پس از ناپلئون سلسله خديوان مصر قدرت يافت كه روند تدريجي جداي از عثماني را پي‌گرفت و آن هنگام كه شريف حسين فرمانرواي حجاز سخني ازخلافت عربي در جنگ جهاني اول به ميان آورد و مصر را نيز مطمح نظر قرارداد باز هم مصر توانست روند جدايي و استقلال را ادامه دهد. در تمام اين سير مصرشناسي، مصريانِ عرب و مسلمان را متذكر به عصر فراعنه و اهرام و ديگر آثار آن مي‌ساختند. در سوريه در قرن نوزدهم درحالي كه تداوم سلطه عثماني‌ها و تلاش فرانسويان براي نفوذ در آن سامان در جريان بود روشنفكراني چون نظيف بازجي و پطريوساني سخني از سوريه باستان به ميان آوردند و ياد غساني‌هاي مسيحي كه اعرابي مطيع روميان بودند و سرياني‌هاي باستاني كه در هزاره اول قبل از ميلاد مي‌زيستند را زنده كردند. اين دو مسيحي بودند و هر چند عربيت را انكار نمي‌كردند اما عرب قديم را مي‌خواستند. حال آن كه سوريه باستاني پس از اقوام آرامي و سرياني، دولت‌هاي هخامنشي، اسكندراني،‌رومي، ساساني، عرب و عثماني (ترك) را تجربه كرده بود. براي ترك‌ها اين عرصه پيچ و خمِ بيشتري داشت. آسياي صغير از روزگار باستان ساردي‌ها، يوناني‌ها، هوري‌ها، هلني‌ها، اوراتورها، كاپادوكيه‌اي‌ها، ايراني‌ها، رومي‌ها، عرب‌ها و ترك‌ها و هم چنين اديان متعددي را شاهد بوده است. امپراتوري عثماني چون در قرن نوزدهم در سراشيبي زوال افتاد، كوشيد با تكيه بر اسلاميت، ترك‌ها و عرب‌ها را متحد نگه‌دارد. اما چون اعراب سرِ همراهي نداشته‌‌اند كم كم به سياست پان‌توران و تأكيد بر عنصر ترك متمايل شد و نه تنها كوشيد آن را محور اتحاد قرار دهد بلكه سعي كرداز آن براي شوراندن ترك‌هاي تابع دولت تزاري در قفقاز و ماوراء‌النهر نيز سود جويد. اما چون اين سياست به جايي نرسيد به خلافت توجه كرد و به موازات آن و پان‌تورانيسم به تاريخ سلجوقيان اهتمام فراوان نشان داد. اما سرانجام عثماني در جنگ جهاني اول سقوط كرد و آتاتورك به قدرت رسيد. او سياست پان تركيسم را پيش گرفت و آن را اساس اتحاد قرار داد اما با تعجب ريشه ملت ترك را به هيتي‌ها كه از اقوام آريايي هزاره سوم قبل از ميلاد بودند رساند. با اين كه او سعي كرد پيوندهاي خود با تاريخ اسلام را قطع كند، اما در عمل محققان ترك ، عصر تركان در تاريخ تمدن اسلامي را عرصه اصلي مطالعات خود ساختند. به طور كلي در ميراث تجزيه و تقسيم شده امپراتوري عثماني كه از آن تركيه و كشورهاي عربي به وجود ‌آمدند، ناسيوناليسم پديده‌اي گيج كننده و حيرت‌انگيز شده است. در شرايطي كه دين و زبان و نژاد و تاريخ و حتي سرزمين، ميان ملل عرب يكي است، حضور آن‌ها به شكل دولت‌هاي مختلف چگونه قابل توجيه و چگونه مي‌توانند براي خود مباني ملي متمايز از ديگران معرفي كنند؟ عراقي‌ها كه در سال 1920 م. پس از قيام مردم و علما با پادشاهي فيصل پسر شريف‌حسين كشورشان شكل گرفت از سقوط بغداد در 656 ه‍. ق تا 1338 ه‍. ق يعني پايان جنگ جهاني دوم را عصر اختلال ناميدند؛ عصري كه عراق زير نظر ايل‌خانان مغول، جلايريان، آق‌قويونلوها و سپس عثماني‌ها بود. چنان كه عباس غداوي مورخ عراقي كتابي تحت عنوان تاريخ‌العراق بين‌الاختلالين را نوشت. قبل از آن دوران، عراقي‌ها خود را وارث عباسيان مي‌دانستند به خصوص بر عصر هارون‌الرشيد تكيه بسيار دارند. اما دوره ماقبل اسلام را كه عراق جزيي از امپراتوري ساساني و اشكاني و هخامنشي بود واگذاشته يك سره به سراغ بابل و آشور مي‌روند. تحقيقات لاياردوراولينسون در مورد آ‌شور و كلده و بابل دستمايه اصلي چنين گرايشي است. مورخي به نام جواد علي كتابي در ده جلد با عنوان «تاريخ عرب قبل از اسلام» نوشته و همه اقوام سامي را عرب معرفي كرده است. اين در حالي است كه گروههايي از مسيحيان خاورميانه خود را آشوري و كلداني معرفي مي‌كنند و از ميراث آن‌ها سخن مي‌‌گويند. در شبه‌قاره هند نيز چنين كشاكشي وجود دارد. تحقيقات هندشناسي كه در اواخر قرن هيجدهم به وسيله اروپاييان آغاز شد. خيلي زود هنديها را به ياد عهد باستان انداخت. تاريخ هند در عهد باستان اعصاري چون سلسله موريا و گوپتا و پادشاهي چون آشوكا و ادياني چون برهما و بودا و آثاري چون كتب ودا و رامايانا و مهابارات به يادگار داشت اما فقدان مركزيت براي مدتي طولاني و ورود اسلام طي قرون متمادي به خصوص عصر پرشكوه گوركانيان، هند باستان و عنصر هندو را كم‌رنگ ساخت. اما در قرن نوزدهم استعمار انگلستان همان‌گونه كه حكومت گوركانيان مسلمان و زبان‌فارسي را زايل مي‌ساخت، ناسيوناليسم هندو، آيين هندو، زبان هندو و تاريخ هند را احيا مي‌كرد. لذا پس از استقلال هند تاريخ اسلامي هند كم‌رنگ شد. در عوض پاكستاني‌ها كه در جداي از هند به كشور مستقلي (با تكيه بر اصل اسلاميت) دست يافته بودند، بر عصر غزنويان و غوريان (يعني دو سلسه ايراني كه با مركزيت افغانستان كنوني فتوحات بزرگي در هند انجام دادند و موجب گسترش اسلام شدند.) تكيه كردند. پاكستاني‌ها، هم‌چنين عصر سلاطين گورگاني را كه فصل مشترك آن‌ها با تاريخ هند است مورد توجه قرار دادند در حالي كه هندي‌ها راهي غير اين رفتند. افغان‌ها نيز كه از زمان احمد‌شاه دراني دولت افغانستان را پس از نادرشاه افشار ساختند بر غزنويان و غوريان و ميراث‌هايي از تاريخ آريايي تكيه كردند. آن‌ها حتي به مواردي چون سيد‌جمال و ابن‌سينا نيز عطف توجه داشتند. شخصيت‌هايي چون ابن‌سينا و بيروني و ديگران در دوران اخير مورد ادعاي ترك‌ها، عرب‌ها، افغان‌ها، تركمن‌ها، ازبك‌ها و حتي روس‌ها نيز بوده‌اند. روس‌ها نيز در تاريخ‌‌نگاري خود به چنين عصر پركشمكشي وارد شدند. در عصر تزاري تحقيقات ترك‌شناسي و ايران‌شناسي به منظور شناسايي هر چه بهتر اقوام ترك و ايراني قفقاز و ماوراءالنهر صورت گرفت و كساني چون بارتولد و مينورسكي پا به عرصه نهادند. سپس در دوره بلشويك كساني چون عبدالله‌يف كوشيدند كه اشغال قفقاز و آسياي ميانه توسط روس‌هاي تزاري را توجيه كنند. سپس با خواست استالين مبني بر نوشتن تاريخ ملل مشرق براساس ماترياليسم تاريخي ماركس، كساني چون پتروشفكي، داندامايف، دياكونف و ... تاريخ قديم تا جديد ملل مشرق را بر مبناي ماترياليسم ديالكتيك توجيه كردند. پس از فروپاشي اتحاد شوروي و استقلال جمهوري‌هاي تركمنستان، تاجيكستان، ازبكستان، قرقيزستان،‌ قزاقستان و ... جدالي پرشتاب براي كسب قلمرويي در تاريخ گذشته و با هدف يافتن هويتي خاص صورت گرفت. ازبكستان بر تاريخ تيموريان، تاجيكستان بر تاريخ سامانيان و ... تأكيد ورزيدند و در اين راه از عناصر گوناگوني سود جستند. همچنان كه كشورهاي حاشيه جنوبي خليج فارس بر قراردادهاي قرن نوزدهم و ملل مسيحي و اسپانيايي زبان آمريكاي لاتين بر نسبت سرخ‌پوستي يعني بوميان آمريكا تأكيد ورزيده‌اند. چنان كه فرآيند آفرينش كشورها در جهان امروز پايان يافته باشد شايد جدال در مورد اعصار باستاني نيز به اتمام رسيده باشد، در غير اين صورت بايد همچنان شاهد چنين مسائيلي در تاريخ معاصر ايران باشيم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:رشد، آموزش تاريخ، سال دوم، پائيز 1379

داريوش همايون كارگزار آژانس يهود در ايران

داريوش همايون كارگزار آژانس يهود در ايران داريوش همايون در سال 1307 در تهران و در يك خانواده متوسط شهري به دنيا آمد. پدرش كارمند وزارت دارايي بود و به عنوان مستشار ديوان محاسبات انجام وظيفه مي‌كرد. تحصيلات ابتدايي را در دبستان‌هاي «فيروز بهرام» و «ابن‌سينا» و دوره‌ي متوسطه را در دبيرستانهاي «البرز» و «دارايي» به پايان برد و پس از اخذ ديپلم به دانشگاه تهران رفت و به عنوان ليسانسيه حقوق فارغ‌التحصيل شد.1 او در دوران دانشجويي كه مقارن با ايام نهضت ملي كردن نفت بود، به عضويت حزب سوسياليست ملي كارگران ايران درآمد. اعضاي اين تشكيلات كه به طور اختصاري سومكا ناميده مي‌شد، داراي عقايد افراطي «ناسيونال ـ فاشيستي» بودند و به تقليد از اعضاي حزب نازي آلمان، يونيفورم سياه مي‌پوشيدند و بر آستين پيراهنشان علامتي شبيه «صليب شكسته» را نقش مي‌كردند. سركردگي اين گروه را فردي به نام داوود منشي‌زاده بر عهده داشت كه تحصيلات خود را در آلمان به پايان رسانده بود. 2 اعضاي حزب «سومكا» با خشونت بسيار با مخالفين خود برخورد مي‌كردند و اغلب با چوب و چماق و دشنه و قمه به جان مردم و گروههاي مخالف مي‌افتادند. حزب «سومكا» در دوران حيات خود، منشاء هيچ فعاليت مفيد و مؤثري نبود و به عنوان عامل قدرتهاي خارجي، جز تخريب، اذيت و آزار مردم كاري انجام نداد. لازم به يادآوري است كه بقاياي حزب شاهنشاهي پان ايرانيست نيز داريوش همايون را از اعضاي اوليه‌ي تشكيلات خود مي‌دانند و در ويژه‌نامه‌اي كه به مناسبت سالگرد اعدام محمد‌رضا عاملي تهراني ـ‌ وزير اطلاعات و جهانگردي در كابينه شريف امامي ـ ‌انتشار داده بودند، او را عضو مركزيت اين حزب و از نزديكترين ياران محمد‌رضا عاملي تهراني و محسن پزشكپور معرفي مي‌كنند. 3 حزب پان ايرانيست در اواخر دهه‌ي 1320 به وجود آمد و زير پوشش «وطن‌پرستي افراطي» (ناسيونال شوونيسم) براي محمد‌رضا پهلوي و مجمومه‌ي دربار فعاليت مي‌كرد و «شاه‌پرستي» را از اركان اصلي «وطن‌پرستي» معرفي مي‌نمود. اين حزب همانند گروهك «سومكا» از روي احزاب فاشيستي اروپا الگوبرداري شده بود. سران آن، همانند حزب نازي آلمان، لباسهاي متحدالشكل مي‌پوشيدند و اعضاي عادي آن بازوبندهاي ويژه‌اي بر بازو مي‌بستند. و رؤسا و رهبران آن را سَروَر خطاب مي‌كردند. در سال 1328 دانشجويان عضو «حزب پان‌ايرانيست» به سركردگي داريوش فروهر از اين تشكيلات انشعاب كردند و با نام حزب ملت ايران بر بنياد پان ايرانيسم به جبهه ملي پيوستند و در صف هواداران نهضت ملي و دكتر محمد مصدق قرار گرفتند. حزب پان ايرانيست از گروههاي فعال در جريان كودتاي 28 مرداد و در شمار ياران نزديك كودتاگران امريكايي بود. اعضاي اين حزب كه اكثراً از عناصر «لومپن» و شرور بودند ‌در روز 28 مرداد با چماق و قمه و زنجير و چاقو به جان مردم مي‌افتادند و سوار بر كاميونهاي ارتشي شعار «خدا، شاه، ميهن» را سر مي‌دادند. عملكرد «حزب سومكا» و حزب «پان يارانيست» تفاوت چنداني با يكديگر نداشت. هر دو از يك آبشخور سيراب مي‌شدند و عضويت داريوش همايون در هر يك از اين دو تشكيلات، نشان دهنده‌ي اعتقادات فاشيستي اوست. داريوش همايون مدعي است كه فعاليتهاي مطبوعاتي را از سال 1328 با انتشار مجله هنري جام‌جم آغاز كرده است،4 اما برخي از آثارو كتب، تاريخ شروع فعاليتهاي مطبوعاتي او را سال 1334 مي‌داند. 5 سالخوردگان و پيش كسوتان مطبوعاتي مي‌گويند كه داريوش همايون ابتدا به عنوان مصحح و نمونه‌خوان در چاپخانه اطلاعات مشغول به كار شد و پس از مدتي كم‌كم به تحريريه روزنامه اطلاعات راه يافت و از سال 1334 به عنوان خبرنگار در سرويس سياسي اين روزنامه به كار پرداخت. از آنجا كه در آن زمان بسياري از روزنامه‌نگاران مستقل در زندانهاي فرمانداري نظامي و كودتا به سر مي‌بردند و يا ممنوع‌القلم شده و اجباراً حرفه روزنامه‌نگاري را رها كرده بودند، كار داريوش همايون خيلي زود «گل» كرد و به سبب فقدان نويسندگان توانا مورد توجه قرار گرفت. همايون كه با هدايت علي جواهركلام فعاليت حرفه‌اي خبرنگاري و نويسندگي مطبوعاتي را آغاز كرده بود، خيلي زود و از طريق او با شبكة جاسوسي‌ ـ ‌مطبوعاتي «بداَمن» مرتبط شد و از همان نخستين سالهاي فعاليت، خود را در خدمت محافل و مجامع بيگانه قرار داد. شبكه جاسوسي ـ مطبوعاتي «بدامن» كليه فعاليتهاي مطبوعاتي دوران پس از كودتاي 28 مرداد را هدايت و كنترل مي‌كرد. براساس نوشته ارتشبد حسين فردوست ـ متولي امور اطلاعاتي و جاسوسي رژيم پهلوي ـ وظيفه‌ي اين شبكه ايجاد وحشت (پانيك) از سلطه‌ي كمونيست‌ها در بين مردم و كشاندن جرايد ايران به مسير دلخواه امپرياليسم امريكا بود. 6 اعضاي اين شبكه را افرادي چون علي جواهركلام، نصرت‌‌الله معينيان، ‌مصطفي صباح‌زاده، عبدالرحمن فرامرزي،‌جهانگير تفضلي، مهدي ميراشرافي و عده‌اي ديگر از كارگزاران درجه اول امور مطبوعاتي رژيم پهلوي تشكيل مي‌دادند. 7 همايون در جريان همكاري با شبكه‌ي جاسوسي «بدامن» و از رهگذر خوشخدمتي، توجه مقامات امريكايي را جلب مي‌كند. اين ارتباط موجب مي‌شود تا در سال 1339 زماني كه امريكا تصميم به ايجاد سازمان كتابهاي جيبي گرفت، او را به رياست اين سازمان بگمارد و در سال 1341،‌ پس از گسترش دامنه‌ي فعاليت اين انتشاراتي و تبديل كردن آن به انتشارات فرانكلين داريوش همايون را به سرپرستي آن منصوب كند. 8 داريوش همايون بسيار متكبرو جاه‌طلب بود و از همان ابتداي جواني دوست داشت تا در محيط كارش «رئيس» و «سردسته» باشد. زماني كه ايجاد سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات دردستور كار متوليان امور مطبوعاتي و فرهنگي رژيم پهلوي قرار گرفت، داريوش همايون به بازي فراخوانده شد و به عنوان يكي از كارگردانان اصلي اين ماجرا در كنار مسعود برزين، سياوش آذري و ركن‌الدين همايونفرخ9 قرار گرفت. بيانيه‌هاي منتشره از سوي هيئت مؤسس اين سنديكا خبر از فعاليت شديد داريوش همايون در اين عرصه مي‌دهد. 10 او پس از تأسيس سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات، بيشتر اوقات خود را در خدمت اين سنديكا گذاشت و در شمار نزديك‌ترين دستياران مسعود برزين ـ اولين دبير اين سنديكا ـ قرار گرفت. اما كم‌كم،‌ ميزان نفوذ و اعتبار داريوش همايون در حوزه‌ي سنديكا تا بدان حد افزايش يافت كه پس از كناره‌گيري مسعود برزين خودش به عنوان دومين دبير اين سنديكا برگزيده شد . او به غير از دومين دوره سنديكا كه سمت دبير آن را داشت، در چند دوره ديگر جزو كارگردانان اصلي اين تشكيلات بود و به عنوان عضو هيئت مديره با آن همكاري مي‌كرد. 11 داريوش همايون روابط نزديك و صميمانه‌اي با محافل و مجامع وابسته و ديگر گروههاي قدرت موجود در هرم حاكميت پهلوي، نظير جناح صهيونيستي فراماسونري ايران و انجمن بازرگانان كليمي و آژانس يهود ايران داشت و در سايه‌ي اينگونه ارتباطات بود كه راه خود را به سطوح بالاي رژيم باز كرد. ميزان اهميت و اعتبار داريوش همايون نزد گروههاي قدرت، بويژه آژانس يهود ايران و جناح صهيونيستي فراماسونري به حدي بود كه در اواسط دهه 1340،‌زماني كه صهيونيستهاي ايران ضرورت در اختيار داشتن يك روزنامه پرقدرت و پرتيراژ را احساس كردند و تصميم به تأسيس روزنامه آيندگان گرفتند، او را نامزد سرپرستي و اداره امور اين نشريه كردند. براساس مدارك و اسناد موجود، «آژانس يهود ايران» و جناح صهيونيستي فراماسونري ايران ابتدا امتياز روزنامه آيندگان را به نام دكتر حسين اهري كه از سران اين جناح و داراي عنوان استاد ارجمند بود، 12 و از اعضاي مؤسس نخستين كلوپ روتاري ايران به شمار مي‌آمد13، گرفتند14 و پس از مدت زماني كوتاه وقتي اطمينان يافتند كه داريوش همايون كاملاً در جهت خواستها و برنامه‌هاي آنان حركت خواهد كرد، اين امتياز به او انتقال دادند. 15 همايون از سال 1346 رسماً و به طور كامل به آيندگان آمد، و از نخستين روز تأسيس اين روزنامه در كليه امور انتشاراتي آن دخالت كامل و مؤثر داشت. وي براي سازماندهي آيندگان از كمكهاي غلامحسين صالحيار بهره گرفت و افرادي چون مسعود بهنود و سيروس آموزگار ـ‌ضد انقلاب فراري و عضو كلوپ روتاري16ـ را زير چتر حمايتي خود گرفت و پس از اينكه صالحيار، براي سازماندهي دفتر مركزي خبر به تلويزيون ملي رفت، مسعود بهنود را به سردبيري آيندگان گماشت. 17 همايون چند سالي هم سيروس آموزگار را به عنوان مدير روزنامه آيندگان منصوب كرد. 18 همايون همه چيز را در خدمت منافع شخصي و فداي قدرت‌طلبي خود مي‌كرد. او از ابتداي دهه 1340 كه خود را به گروههاي قدرت نزديك كرد، مدام در انديشه بود تا به طريقي به دربار راه يابد. بر اين اساس روابط ويژه‌اي با هما زاهدي خواهر اردشير زاهدي برقرار كرد. او كه مي‌دانست از طريق ارتباط با اردشير زاهدي به قدرت و نفوذ بيشتري در چارچوب هيئت حاكمه ايران دست خواهد يافت، خود را عاشق و شيفتة هما زاهدي نشان داد و براي دستيابي به منافع بيشتر، همسر خودرا طلاق داد و با وي ازدواج كرد. 19 داريوش همايون تبليغات وسيعي پيرامون اين وصلت راه‌انداخت و با بهره‌گيري از نفوذ خود به عنوان يك مدير روزنامه، خبر ازدواجش را در تمام جرايد ايران چاپ كرد و سعي نمود تا ازحضور فرح پهلوي و ديگر بستگان شاه در اين مجلس،‌ به سود خود بهره‌برداري نمايد: «ازدواج خانم هما زاهدي نماينده مجلس شوراي ملي با آقاي داريوش همايون، مدير عامل روزنامه آيندگان كه در حضور عليا‌حضرت فرح پهلوي شهبانوي ايران برگزار شد، از خبرهاي جالب هفته گذشته بود. مراسم عقد‌كنان در منزل آقاي اردشير زاهدي ـ برادر عروس ـ در حصارك برگزار شد. در اين مراسم كه به طرز ساده و گرمي برگزار شد، والاحضرت شاهدخت فاطمه پهلوي، سركار عليه بانو فريده ديبا، و چند تن ديگر از خاندان جليل سلطنت و شخصيت‌‌هاي مملكتي حضور داشتند... شهبانو پس از انجام خطبه‌ي عقد،‌يك عدد سنجاق بسيار زيبا و جالب به عروس هديه فرمودند...» 20 همايون با عوامل مستقر در سفارت امريكا نيز ارتباط نزديكي داشت و به عنوان يك عامل اطلاعاتي مورد بهره‌‌برداري آنان قرار مي‌گرفت. در سايه اين ارتباطات و خوش‌خدمتي‌ها بودكه در 1959 موفق به دريافت يك بورس تحصيلي از دانشگاه هاروارد امريكا شد. او با بهره‌ گيري از اين بورس تحصيلي و زير اين پوشش،‌ دوره ويژه‌اي را گذراند21 و موفق به اخذ جايزه «نيمن» از دانشگاه هاروارد گرديد. 22 پايگاه جاسوسي سازمان «C.I.A» مستقر در تهران، داريوش همايون را جزو رابطين خوب و كساني كه حاضرند به هر قيمت و تحت هر شرايط خدماتي براي دولت آمريكا انجام دهند، دسته‌بندي مي‌كند. 23 جلد هفدهم اسناد لانه جاوسي امريكا، حاوي گزارشهايي از تماسهاي متعدد داريوش همايون با جاسوسان امريكايي است. تمام جاسوساني كه با همايون ديدار داشته‌اند او را شخصيتي باهوش و علاقه‌مند به حفظ رابطه با جاسوسان امريكايي معرفي كرده‌اند. يكي از جاسوسان امريكايي در گزارش خود مي‌نويسد: «... من با داريوش همايون مكالمات جالبي در جريان ماههاي اخير و در ارتباط با به‌راه انداختن روزنامه‌ي آيندگان داشته‌ام... او علاقه‌مند به حفظ تماس با ما مي‌باشد و من معتقدم كه او بسيار فراتر خواهد رفت... و كاملاً باهوش و مطلع و بسيار خوشحال از آشنايي با ما مي‌باشد و مايل است كه هر چند يكبار ملاقاتي داشته باشد.» 24 يكي از مهمترين رابطين آمريكا كه داريوش همايون اكثر اطلاعات خود را از طريق او به پايگاه «سازمان سيا» انتقال مي‌داد، بيل ميلر نام داشت. همين شخص بود كه بورس دانشگاه هاروارد را به عنوان پاداش در اختيار همايون گذاشت. 25 داريوش همايون در سالهاي تصدي خود در روزنامه آيندگان ارتباط تنگاتنگي با مقامات اسرائيلي برقرار كرد. او از آنان رسماً خواسته بود تا در اين روزنامه سرمايه‌گذاري كنند. پس از پيروزي انقلاب اسناد متعددي در مورد عضويت داريوش همايون در سازمان سيا انتشار يافت. ساواك در اسناد خود آشكارا از همكاري و ارتباط فعال وي با سيا پرده برداشت. به موجب يكي از اين اسناد آيندگان به مثابه ارگان دولت اسرائيل عمل مي‌كرده است. داريوش همايون به هنگام تأسيس روزنامه آيندگان از همه گونه حمايت برخوردار بود. وي ديناري پول نداشت،‌ اما سرمايه لازم را عناصر صهيونيست در اختيار او گذاشتند و دكتر مصطفي مصباح‌زاده يك دستگاه چاپ «رتاتيو» را كه به نام دخترش، نازنين نامگذاري كرده بود، ظاهراً با شرايط سهل و با اقساط بسيار نازل و در واقع به صورت كاملاً رايگان به او واگذار كرد. اين دستگاه چاپ رتاتيو را دو تن از كلان سرمايه‌داران يهودي به نامهاي لطف‌ا‌لله حي و صمد رضوان كه در شمار كارگزاران طراز اول جناح صهيونيستي فراماسونري ايران و آژانس يهود ايران قرار داشتند، به صورت رايگان و ظاهراً به عنوان پيش‌پرداخت بهاي يكسال آگهي ساعت‌هاي «داماس» و «ناوزر» به دكتر مصباح‌زاده داده بودند. 26 زماني كه حزب فرمايشي رستاخيز ايجاد شد، داريوش همايون يكي از نخستين كارگزاران مطبوعاتي بود كه به اين حزب پيوست و تمام توان و قدرت خود و روزنامه ‌آيندگان را در خدمت آن قرار داد. او از يك سو ادعا مي‌كرد كه عضويت در حزب رستاخيز اجباري است. 27 و از سوي ديگر تأكيد مي‌كرد افرادي كه به عضويت اين حزب در نيايند نبايد توقع هيچ‌چيز را داشته باشند و مطلقاَ نبايد به فكر ترقي و پيشرفت باشند:28 «... وقتي نخست‌وزير و دبير كل حزب يك نفر است، اين معني را دارد كه در سطح استانها نيز تمام دستگاههاي اجرايي در خدمت اين حزب هستند. اگر كساني هستند كه حزبي فكر نمي‌كنند، بايد بدانند كه آينده‌اي در اين مملكت نخواهند داشت و بايد به فكر خودشان باشند. زيرا موقعيت كنوني كشور ما ايجاب مي‌كند كه همه‌ي آحاد ملت ايران، حزبي فكر كنند. اگر كسي مي‌خواهد در اين مملكت مسئوليتي داشته باشد و در نظام مملكتي مؤثر باشد، بايد حتماً عضو حزب باشد...» 29 همايون با اينگونه حرف و سخنها درصدد بود تا اين مسئله را القا كند كه راه زندگي آسوده و راه رشد و ترقي، تنها از كانال حزب رستاخيز مي‌گذرد. در اين باره يكي از خبرنگاران ـ در يك نشست مطبوعاتي در روزهاي پاياني عمر رژيم پهلوي ـ از وي مي‌پرسيد : «آيا كساني كه از حزب كناره گرفته‌اند مي‌توانند فعاليت دولتي داشته باشند؟» و همايون مي‌گويد: «نكته‌اي كه شاهنشاه در روز آغاز تشكيل حزب به آن اشاره فرمودند... همين بودكه كساني كه اين سه اصل را قبول دارند ـ [منظور نظام شاهنشاهي، انقلاب شاه و ملت و قانون اساسي نظام شاهي است] ـ و نمي‌خواهند فعاليت حزبي داشته باشند، نبايد توقعي داشته باشند ... در اين كشور مسئوليت و فعاليت سياسي از داخل حزب رستاخيز ملت ايران مي‌گذرد... وزرا و مقامات مملكتي بايد فعاليت حزبي داشته باشند و حزب و دولت به هيچ وجه در ايران از هم جدا نيستند.» 30 سرانجام پيروي بي‌چون و چراي داريوش همايون از دستورها و پيوند ارتباط با دربار و محافل و مجامع صهيونيستي راه نفوذ هر چه بيشتر وي به دربار را هموار ساخت و موجب شد تا در صف دولتمردان طراز اول قرار گيرد. زماني كه محمد‌رضا پهلوي، امير‌عباس هويدا را بركنار كرد و جمشيد آموزگار را به اين مقام منصوب نمود، داريوش همايون به آرزوي ديرين خود ـ وزارت ـ رسيد و از سوي جمشيد آموزگار به عنوان وزير اطلاعات و جهانگردي منصوب گرديد. 31 از آنجا كه جمشيد آموزگار مقام دبير‌كلي حزب رستاخيز را بر عهده داشت با حمايت او داريوش همايون در عرصه اين حزب هم رشد كرد و به قائم‌مقامي حزب رستاخيز دست يافت. 32 وي در اين دوران سعي كرد تا به حزب رستاخيز تحرك بخشد و چهره‌ي آن را از صورت كاريكاتوري خارج نمايد. همايون مدعي بود كه تمام تصميمات مهم مملكتي و برنامه‌هاي سياسي بايد از طريق اين حزب اتخاذ شود و حمايت و تصويب اين حزب را پشت و پناه خود داشته باشد. اما تلاشش به جايي نمي‌رسيد. او در يكي از مصاحبه‌هايش مي‌گويد: «حزب رستاخيز ملت ايران را نبايد به صندوق شكايات تبديل كنيم، بلكه مردم بايد بدانند اين حزب براي اين تشكيل شده است تا علاوه بر پيگيري مشكلات، ريشه‌هاي فرهنگ سياسي را در اين مملكت محكم كند.» 33 وي معتقد بود كه حزب رستاخيز با هدف آماده كردن مردم براي پذيرش فرمانها به وجود آمده است و وظيفه‌ي آن وادار ساختن مردم به اطاعت بي‌چون و چرا از مقامات و اجراي فرمانهاي صادره است: «... در اين زمينه حزب كوشش دارد تا مقامات و مردمرا به طور مساوي به اهميت اين فرمان و اجراي صحيح آن متوجه سازد، و از سوي ديگر روحيه عمومي را براي اجراي فرمان، مساعد‌تر كند...» 34 داريوش همايون در آستانه تغيير و تحول در هيئت حاكمه امريكا و رياست جمهوري جيمي‌ كارتر، تحركات اوليه مردم مسلمان ايران در سال 1356 را محصول سازش با بيگانگان مي‌داند و مي‌كوشد تا به طور تلويحي قيام پانزده خرداد 1342 را هم به خارجيان پيوند بزند: «... 16 سال پيش همين اشخاص، همين نتيجه‌ها را از برخي تحولات خارجي گرفتند و جنب و جوشي به خود دادند. امروز هم به اتكاي حسابهايي كه روي برخي تحولات خارجي كرده‌اند، درتنور آزادي خود، نان طمع مي‌پزند...» 35 و به طور ضمني روحانيت مبارز كه رهبري مبارزات ملت را در دست داشت، ‌از نيروهاي كمونيست مي‌ترساند و حركت اسلامي آغاز شده به رهبري روحانيت را با دوران مصدق و اوضاع و احوال روزگار ملي كردن نفت مقايسه مي‌كندو مي‌گويد: «... آنها كه هرج و مرج را براي اين جامعه مي‌خواهند، امروز هم مانند 25 سال پيش در كار آن هستند كه زمينه را براي نيروهاي ديگري آماده كنند كه پشت سر آنها منتظر فرصت مناسب هستند.» 36 داريوش همايون در مقام وزير اطلاعات و جهانگردي، سعي در مهار مطبوعات داشت. او در اين عرصه حتي رعايت ظواهر امور را هم نمي‌كرد؛ به طوري كه در نخستين روزهاي تصدي مقام وزارت، بخشنامه‌اي رسمي و بلند بالا به تمام جرايد كشور فرستاد و موارد سانسور را به صورتي كاملاً علني و مشروح، براي مديران و سردبيران يادآوري كرد و آنان را مأمور اجراي اين بخشنامه ساخت. وي كه خود سالها به عنوان روزنامه‌نويس فعاليت كرده و اثرات نامطلوب حضور مستقيم سانسورچيان دولتي را از نزديك مشاهده كرده بود، به جاي اعزام سانسورچيان دولتي به چاپخانه‌ها و دفاتر جرايد،‌ نويسندگان جرايد را مجبور به «خودسانسوري» مي‌كرد. او چندي بعد با وقاحت هر چه تمامتر مدعي شد كه دولت جديدي كه جانشين حكومت هويدا شده است (دولت آ‌موزگار) كار خودرا با برداشتن سانسور از مطبوعات و حذف سانسورچيان از عرصه جرايد آغاز كرده است. با هم به گوشه‌اي از دستورالعمل داريوش همايون درباره سانسور توجه كنيم: «1ـ مطالب مربوط به شاهنشاه و شهبانو و وليعهد و خاندان سلطنتي تنها از مراجع رسمي گرفته شود. همچنين مطالب مربوط به نخست‌وزير ... 6ـ همه خبرهايي كه موجب نگراني و سلب اعتماد عمومي مي‌شود، چه نگراني از وضع اقتصادي و مالي كشور و مؤسسات بزرگ مالي، چه نگراني مربوط به امور بهداشتي و بيماري‌هاي واگيردار با احتياط تلقي شود و پيش از چاپ مورد مشورت با مقامات قرار گيرد ... 8 ـ خبرهاي مربوط به سوءاستفاده‌هاي بزرگ و پرونده‌هاي اختلاس و رشوه‌خواري قبلاً با مراجع مسئول در ميان گذاشته شود ... 9 ـ با اصول فكري حزب رستاخيز ملت ايران، نظام شاهنشاهي ... انقلاب شاه و ملت ... با احترام رفتار شود و اگر انتقادي هست، نه در باره خود آن اصول كه درباره شيوه‌هاي اجرايي باشد... . 20 ـ ستونهاي مطبوعات در اختيار نويسندگان و شاعراني كه قصدشان مبارزه با رژيم است قرار نگيرد...»37 اين اقدام داريوش همايون آنقدر فريبكارانه و غير‌قابل دفاع و عاري از حقيقت بود كه حتي متوليان و كارگزاران مطبوعاتي رژيم پهلوي بر آن خرده گرفتند و هنوز هم آن را به عنوان نقطه‌اي سياه در كارنامه داريوش همايون مطرح مي‌سازند. اسماعيل پوروالي يكي از معروف‌ ترين كارگزاران مطبوعاتي رژيم پهلوي كه هم اكنون در خارج از كشور مجله روزگار نو را با پول و سرمايه‌اي كه جعفر رائد38 برايش از عربستان سعودي گدايي كرد، ‌منتشر مي‌كند، طي نوشته‌‌اي با عنوان «دموكراسي ساواك پسندانه» در اين مورد مي‌‌نويسد: «... از ابتكاراتي كه همايون در همان هفته اول آغاز كار خود، نشان داد اين بودكه طي يك نامه رسمي كه براي روزنامه‌ها فرستاد، ‌موارد سانسور را به آنها يادآور شد و سردبيران روزنامه‌ها را مأمور اجراي آن كرد، و به جاي اينكه سانسورچيان را به سراغ روزنامه‌ها بفرستد، خود روزنامه‌ها را مجبور به «خودسانسوري» كرد و بعد مدعي شد كه حكومت جديدي كه جانشين حكومت هويدا شده، كار خود را با برداشتن سانسور از مطبوعات شروع كرده است!!» 39 اين ادعاي داريوش همايون را جمشيد آموزگار هم تكرار كرد و در جلسه علني مجلس شوراي ملي، مدعي حذف سانسور از عرصه‌ي مطبوعات ايران گرديد. رفتار وقيحانه داريوش همايون و ادعاي بي‌ربط جمشيد آموزگار در اين مورد، موجبات خشم برخي نويسندگان و اعضاي تحريريه مطبوعات را فراهم آورد و باعث شد تا اين عده دست به يك حركت اعتراضي هماهنگ بزنند و بيانيه‌اي بر عليه ادعاهاي داريوش همايون و جمشيد آموزگار و تكذيب ادعاي حذف سانسور، انتشار دهند. متن اين بيانية اعتراض در تحريريه روزنامه كيهان توسط چند تن از روزنامه‌نگاران جوان تهيه شد و پس از امضا توسط نويسندگان ديگر روزنامه‌ها و مجلات، به صورت فتوكپي تكثير و پخش گرديد و براي كليه‌خبرگزاريهاي جهاني ارسال شد. 40 داريوش همايون كه انتظار چنين واكنشي را از جامعه كاملاً «ايزوله» شده نويسندگان و خبرنگاران ايراني نداشت، به شدت برآشفت و زماني كه از سوي جمشيد آموزگار مورد مواخذه شديد قرار گرفت، به تلاشهاي مذبوحانه‌اي دست زد و يكي از عناصر مطبوعاتي به نام حسين سرافراز را كه دبير سرويس اجتماعي روزنامه رستاخيز بود، واداشت تا بيانيه‌اي را به امضاي خبرنگاران برساند كه در آن متن بيانيه قبلي محصول توطئه عده‌اي غير روزنامه‌نگار و غير‌ايراني معرفي و محكوم شده بود. تلاش حسين سرفراز براي جمع‌آوري امضاء باشكست مواجه شد. غير از برخي از روزنامه‌نگاران خود فروخته نظير نصير اميني42، ستار لقائي، و ... هيچكس حاضر به تأييد و امضاي آن نشد. از اين رو حسين سرفراز اين بيانيه را به امضاي كاركنان بخش خدمات روزنامه‌ها، نظير مستخدمان، نظافتچي‌ها و رانندگان وكارگران اتاق خبر روزنامه رستاخيز و امثال آنها رساند و پس از يك سلسله تبليغات گسترده و در مقابل دوربينهاي تلويزيون در سرسراي كاخ نخست‌وزيري آن را به جمشيد آموزگار تقديم كرد. داريوش همايون به پاس اين خوش‌خدمتي، حسين سرفراز را مورد تفقد فراوان قرارداد و مبالغ كلاني به عنوان پاداش به او پرداخت كرد. به طور كلي داريوش همايون در ايام وزارت خود، جز مخالفت با روزنامه‌نگاران و تنگ كردن عرصه‌ي فعاليت براي آنان كاري انجام نداد. او حتي بسياري از نويسندگان جرايد را ممنوع‌القلم ساخت. 43 او پس از انتشار بيانيه نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات، نامه‌اي خطاب به جمشيد ‌آموزگار نخست‌وزير نوشت و در آن برنامه‌هاي وزارت اطلاعات را براي برخورد با اين افراد براي او تشريح كرد. از ديگر اقدامات خائنانه داريوش همايون در دوران تصدي مقام وزارت اطلاعات، چاپ مطلبي اهانت‌آميز با امضاي فردي موهوم به نام رشيدي مطلق در روزنامه اطلاعات بود. اين نامه كه به صورت ناجوانمردانه‌اي به ساحت مقدس مرجع تقليد شيعيان جهان، حضرت امام خميني(ره) بي‌حرمتي و اسائه ادب كرده بود، خشم همگاني را برانگيخت و موجب شد تا مردم به صورتي خشمگينانه به كوچه و خيابانها بريزند و ضمن حمايت همه جانبه از حضرت امام خميني (ره) خواستار مجازات عاملين و دست‌اندركاران اين توطئه شوند. با انتشار اين نامه در حقيقت، موتور انقلاب اسلامي ايران كه از پانزده خرداد 1342 روشن شده بود، به حركت افتاد و در مسير خود، بنياد رژيم پهلوي و شاهنشاهي ايران را نابودكرد. زماني كه دست‌اندركاران رژيم ديدند كه خشم مردم، رژيم 2500 ساله شاهنشاهي را لگدكوب كينه قرنها و ساليان خود كرده و عن‌قريب اين رژيم بر سر گردانندگان آن آوار خواهد شد، بار ديگر داريوش همايون را به صحنه كشاندند و او از بازداشتگاه خود با هدف كاهش خشم ملت مسلمان ايران طي يادداشتي درباره نامه رشيدي مطلق نوشت: «.... مقاله‌اي كه در دي ماه گذشته در روزنامه اطلاعات با امضاي شخصي به نام رشيدي مطلق چاپ شد، مسبوق به سابقه است. چند روز پيش از چاپ مقاله به من تلفن شد كه مقاله‌اي است و مقرر شده است كه حتماًٌ در روزنامه‌ها چاپ شود... به هر حال در روز 17 دي ماه 1356 هنگامي كه در كنگره حزب رستاخيز ملت ايران در سمت رئيس كميته اساسنامه سرگرم كارهاي مربوط به تجديد نظر در اساسنامه حزب بودم، پاكت سفيد رنگي را به من دادندو گفتند كه اين همان مقاله‌اي است كه مقدر است چاپ شود. من چون گرفتار كارهاي كنگره بودم، فرصت خواندن مقاله را نداشتم ... از اولين روزنامه‌نگاري كه نزديك خود ديدم و خبرنگار اطلاعات بود، خواهش كردم كه پاكت را بگيرد و گفتم اين مقاله چاپ شود و ايشان گفتند به چشم، اشكالي ندارد...» 44 اما موضوع به اين سادگيها نبود. اصل ماجرا به قداست حضرت امام خميني (ره) در اذهان شيعيان جهان و شركت صميمانه اقشار مختلف مردم در سوگ فرزند برومند ايشان، يعني شهيد حاج آقا مصطفي خميني بر مي‌گشت. رژيم پهلوي كه نمي‌توانست شاهد حضور عاشقانه مردم در مراسم سوگواري فرزند امام خميني باشد، برنامه ويژه‌اي طراحي كرد و براي شكستن قداست معظم‌له به تهيه و چاپ اين نامه توطئه‌آميز اقدام نمود. رژيم انتظار داشت از اين طريق به حضرت امام ضربه بزند، اما اين برنامه ثمر معكوس داد و خداوند كيد دشمنان را به خودشان بازگرداند «و مكرو و مكرالله، و الله خيرالماكرين».45 اقدام خائنانه او در چاپ نامه رشيدي‌مطلق و تلاش براي برقراري سانسور و ممنوع‌القلم ساختن عده‌اي از نويسندگان جرايد موجب شد تا سنديكاي نويسندگان ايران چند ماه بعد با گسترش اعتراضات مردمي طي بيانيه‌اي رسمي عليه او اعلام جرم كند. 46 اين اقدام سنديكا عملي فرصت‌طلبانه بود، زيرا تا زماني كه داريوش همايون بر مسند قدرت بود و به عنوان وزير اطلاعات اختيار مطبوعات را در دست داشت، اعضاي هيئت مديره سنديكا هيچ حركتي بر عليه او انجام ندادند،‌اما به محض اينكه از كار بركنار شد و محمد‌رضا عاملي تهراني به جاي او به مقام وزارت اطلاعات منصوب شد، كارگزاران سنديكا دست به كار شدند و براي اينكه خود را همصدا و همگام با ملت مسلمان ايران نشان بدهند، عليه داريوش همايون اعلام جرم كردند. روزنامه كيهان خبر اعلام جرم سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات را اينگونه منعكس ساخت: «سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات عليه داريوش همايون اعلام جرم كرد و او را متهم به نقض قوانين و زيرپا گذاشتن حقوق انساني و تجاوز از حدود اختيارات قانوني يك وزير نمود... سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات «همايون» را به چندين مورد خلاف متهم كرده است كه اين موارد عبارتند از: 1ـ برقرار ساختن سانسور در مطبوعات و سلب آزادي 2ـ جلوگيري از نشر حقايق 3ـ ممنوع‌القلم ساختن جمعي از نويسندگان 4ـ صدور دستور انتشار مطالب غيرواقعي در مطبوعات 5ـ مجبور ساختن مطبوعات به انتشار مقالاتي عليه شخصيت‌ها و مقامات ملي و مذهبي 6ـ كارشكني در انجام امور سنديكايي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات 7ـ تهيه و جمع آوري امضاي اجباري به منظور واژگون نشان دادن حقايق 8ـ اقدام به تعطيل اجباري صندوق رفاه نويسندگان و خبرنگاران 9ـ جلوگيري از انتشار مطبوعاتي كه سابقه انتشار در پايتخت و شهرستانها دارند. 10 ـ اقدام به اعمال و رفتاري كه مآلاً و در تحليل نهايي مانع اعتلاي مطبوعات و ايفاي وظايف سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات در اجراي مفاد اساسنامه اين سنديكا است.» 47 رژيم پهلوي در هنگامه‌ي اوج‌گيري انقلاب اسلامي و براي منحرف ساختن اذهان عمومي، گروهي از دولتمردان راكه نامشان به دليل آلودگي به فساد و سوءاستفاده از قدرت بر سر زبانها بود، بازداشت و روانه زندان كرد. كارگزاران رژيم در اين انديشه بودند تا با راه انداختن خيمه‌ شب‌بازي و محاكمات نمايشي، توجه مردم را به دادگستري و محاكمه رجال معطوف نمايند و برنامه‌اي را كه علي اميني در زمان نخست‌وزيري خود انجام داد و افرادي چون سپهبد حاجيعلي كيا ـ‌ رئيس ركن دوم ارتش ـ‌ و خانم علاميردولو ـ سلطان خاويار جهان ـ و عده‌اي ديگر را به اتهام سوءاستفاده و اختلاس دستگير كرد و با مانور در اطراف آنان و جرائم ارتكابي‌شان، مدتها ذهن و انديشه مردم و افكار عمومي را كاملاً منحرف ساخت، دوباره تكرار نمايد. از اين رو افرادي چون اميرعباس هويدا ـ نخست‌وزير ـ سرهنگ عبدالعظيم وليان ـ ‌وزير زورگوي اصلاحات ارضي و نايب‌التوليه‌ي آستان قدس رضوي به هنگام تخريب املاك اطراف حرم مطهر ـ ارتشبد نعمت‌الله نصيري ـ رئيس سازمان اطلاعات و امنيت ـ‌ رحيم علي‌خرم ـ‌ مقاطعه‌ كار بزرگ شهردار تهران ـ و عده‌اي ديگر را زنداني كرد. داريوش همايون هم در ميان اين گروه از بازداشت شدگان بود و اتهام اصلي او انتشار نامه جعلي رشيدي‌مطلق بود. وي قرار بود به اين اتهام محاكمه شود تا به اين ترتيب اذهان عمومي آرام شود، ولي طوفان انقلاب فرصت اجراي اين خيمه‌شب بازي را به كارگزاران رژيم نداد و بنياد آنان را ويران كرد. همايون مدتي پيش از اين بازداشت با كمال وقاحت در پيشگاه مردم حاضر شده و به دروغ گفت: «... دولت در كمال قدرت بر اوضاع مسلط است... تمام كساني كه به امور وارد هستند متوجه‌اند كه جاي هيچگونه نگراني نيست، ما وارد يك جريان گسترش آزاديهاي سياسي در كشور شده‌ايم و بروز اين گونه اغتشاشات و آشوبها تا حدودي نتيجه گسترش آزادي‌هاست و كاملاً حساب شده است...» 48 به نظر مي‌رسد حساب كار از دست داريوش همايون و بسياري ديگر آنچنان در رفته بود كه خود نيز نمي‌دانستند كه چه واقعه‌اي در انتظارشان است و چه آينده‌اي را برايشان رقم خواهد زد. همايون در شامگاه 21 بهمن 1357، زماني كه مردم و نيروهاي انقلاب، پادگان «جمشيديه» تهران را تسخير كردند، از زندان فرار كرد و پس از تحمل مدتها دربه‌دري و زندگي مخفي از ايران گريخت و خود را در پناه اربابان صهيونيست جاي داد. وي از نخستين روز فرار از ايران، به صورت دائم مشغول فعاليتهاي ضد انقلابي است و در كسوت يكي از رهبران ضد انقلاب خارج از كشور به ايفاي نقش در نمايشهاي خائنانه مشغول است. داريوش همايون وابسته به جريان سلطنت‌طلب است و مدتها براي به قدرت رساندن دوباره خاندان پهلوي به عنوان جيره‌خوار رضا پهلوي فعاليت مي‌كرد. او «نظريه‌پرداز» جناح راست اپوزيسيون خارج از كشور قلمداد مي‌شد. 49 او معتقد بود «پادشاهي مشروطه گرايش مسلط در ميان ايرانيان خارج است.» 50 و در انتظار آنچنان تئوري مبارزه‌اي بود كه عاري از استراتژي پيكار مردمي باشد! 51 وي تا مدتها خود را قيّم مشروطه‌خواهان و دست راست رضا پهلوي تلقي مي‌كرد. به طوري كه در سفري به اردن او نيز به همراه اردشير زاهدي در كنار رضا پهلوي حضور داشت. 52 اما بعداً مأيوس و نااميد دست از حمايت رضا پهلوي برداشت. ولي همچنان هوادار مشروطه سلطنتي ماند و پس از رحلت حضرت امام خميني (ره) گفت: «... من شخصاً چون طرفدار پادشاهي هستم، فكر مي‌كنم كه سلطنت مشروطه در ايران امروز، بيش از هر وقت، بخت پيروزي دارد.» 53 او كه ادعا مي‌كرد براي فرار از كشور توان تهيه صدهزار تومان پول را نداشته است، در خارج از كشور بودجه و اعتبار كلاني را در اختيار گرفت و به مدد محافل و مجامع ضد‌انقلابي هواي فعاليت مطبوعاتي به سرش افتاد و به سوداي جمع‌آوري هوادار، هفته‌نامه آيندگان را به سردبيري هوشنگ وزيري در لوس‌آنجلس انتشار داد. همايون اين اقدام را در سال 1369 انجام داد، ولي كارش با استقبال مواجه نشد و هفته نامه آيندگان پس از 16 شماره تعطيل گرديد. 54 وي سردمدار بسياري از اقدامات گروههاي سلطنت‌طلب است و دوران ديكتاتوري خاندان پهلوي را در شمار بهترين ادوار تاريخي ايران ارزيابي مي‌كند و مي‌گويد: «... 57 سال از تاريخ ايران كه مشروطه‌خواهان مسئول آن بوده‌اند،‌ بهترين دهه‌هاي تاريخ، دستكم در چهار سده‌ي پيش از آن است...» 55 و علي‌رغم اين باور، اعتراف مي‌كند كه در دوران چنين حكومتي «يك روز گفتار يك راديو انگليسي يا مقاله يك روزنامه امريكايي، رژيم ما را مي‌لرزاند و به آستانه سقوط مي‌برد.» 56 و بسيار متعجب است از اينكه چرا اكنون «ديگر گلوله‌باران ناوگان و حملات هليكوپترهاي امريكايي هم تأثيري در سقوط رژيم ندارد.» 57 ذهن عليل داريوش همايون از تحليل اين نكته كه داشتن پايگاه مردمي به معناي واقعي كلمه، حافظ اصلي و رمز بقا و ماندگاري نظام مقدس اسلامي بوده، عاجز است. او با هدف آسيب رساندن به جمهوري اسلامي ايران دست به هر تلاش مي‌زند و امضاي او در زير بسياري از بيانيه‌هاي ضد‌انقلاب خودنمايي مي‌كند. مخالفت با حكم ارتداد سلمان رشدي نمونه‌اي از اين گونه تلاشهاست. طرفه اينكه وي كه در موضع و مقام وزير اطلاعات طي بخشنامه‌اي به سانسور رژيم پهلوي رسميت كامل بخشيده، نويسندگان را مكلف به خودسانسوري كرده و عده‌اي از نويسندگان را به جرم عدم رعايت موازين سانسور، ممنوع‌القلم ساخته بود، اينك در خارج از كشور مدافع آزادي قلم شده و جمهوري اسلامي ايران را مخالف آزادي قلم و انديشه معرفي مي‌كند! و مي‌گويد: «جمهوري اسلامي به عنوان بزرگترين مانع رسيدن به مردم‌سالاري است...» 58 تذبذب و تشويش انديشه همايون همچون دوراني كه در وزارت اطلاعات و جهانگردي دولت آموزگار نمود يافت در دوران به اصطلاح مبارزه‌اش!! در جمع ضدانقلابيون خارج از كشور نيز ادامه دارد. او در دوره‌اي سخت از طرفداري «استراتژي مبارزه مسالمت‌آميز» انتقاد كرده و آنها را به دليل اتخاذ اين شيوه مذمت مي‌كرد و مي‌گفت: «... ‌آنها كه به اميد دگرگوني آرام و گام به گام رژيم، از اين وعده انتخابات تا آن وعده انتخابات نشسته‌اند، بيش از همه آن مردمي را از دست خواهند داد كه نه از زندگي آسوده رهبران امثال نهضت آزادي برخوردارند، و نه از آزادي عمل مخالفان تبعيدي...» 59 و اين شيوه را معمايي مي‌خواند به نام «استراتژي مبارزه در حد اجازه جمهوري اسلامي» براي مبارزان و مخالفان. 60 اما او چند ماه بعد همگام با تحولات به وجود آمده، معتقد به تئوري استحاله شده و نفوذ در حاكميت نظام اسلامي را براي براندازي مورد اشاره قرار مي‌دهد، چندانكه به دموكراسي ايمان آورده! و مي‌نويسد: «بايد كوشيد گروه قابل ملاحظه‌اي از سران سياسي و فرهنگي و ملي و آزاديخواه، بر پاره‌اي از اصول كلي توافق كنند و با همكاري سازمانهاي گروههاي سياسي در هر حدي كه آنها خود بخواهند، و نيز شركت دادن رسانه‌هاي همگاني مخالف رژيم، براي تشكيل حكومت با شركت افراد و گروههايي از گرايشات گوناگون پيشگام شوند.» 61 گرچه فراريان از چنگ ملت خويش به دليل هراس از ظلم و جور بي‌حدّي كه به مردم روا داشتند و واصل شدگان به دامان بيگانگان و صهيونيستها شايستگي تأمل و تدبّر بر محور نظراتشان نيست، ولي جهت اطلاع از عاقبت كار عناصري چون داريوش همايون، بد نيست كه نظري اجمالي به آخرين بافته‌هاي ذهني او بيندازيم. وي تا چندي پيش «استراتژي مبارزه مسالمت‌آميز بي‌فشارهاي كمرشكن بر رژيم آخوندي را ...» 62 بي‌ثمر مي‌دانست. اما در مرحله بعد دريافت كه، «جامعه مدني تقريباً به ناگهان هماورد و جايگزين (آلترناتيو) ولايت فقيه شده است و ....» 63 و از همين رو «جامعه مدني را بزرگترين عامل فروپاشي نظام اسلامي...» 64 تلقي كرد. او خوش‌خيالانه تصور مي‌كند كه مردم ايران چشم به ر اه او و امثال او نشسته‌اند. داريوش همايون از دعوت‌ صادقانه مسئولين نظام از ايرانيان مقيم خارج از كشور جهت بازگشت سوءاستفاده كرد و با گستاخي تمام و همراه با سوءنيت مي‌كوشد تا بازگشت ايرانيان، خصوصاً نادمين سياسي را نشانه‌ي ضعف نظام تلقي نمايد، و ورود ‌آنهايي كه در سالهاي سختي و مرارت،‌ مردم و سرزمين خود را رها كرده و به دامان بيگانه پناه برده بودند را، ‌نه شرمسارانه، بلكه بازگشتي فاتحانه و طلبكارانه قلمداد كند. او در اين مورد مي‌نويسد: «ايرانيان اگر مي‌خواهند برگردند، بايد با سرهاي افراشته باشند. اين رژيم است كه به خود پشت مي‌كند و حرفهايش را پس مي‌گيرد. آنها (نادمين سياسي مقيم خارج) چيزي بدهكار نيستند، حق در همه اين سالها با آنان بوده است. آنها به ايران مي‌روند تا كمك كنند و آن را از صورت جمهوري اسلامي به درآورند...» 65 او در همين مقاله كينه و عداوت خود نسبت به جمهوري اسلامي را به صورتي عريان‌تر به نمايش مي‌گذارد و مي‌افزايد: «با بازگشت آنها دست ايرانياني كه اين سالهاي فراموش كردني را در آن دوزخ زيستند، ‌نيرومند‌تر خواهد شد. اينها هر كدام مي‌روند جا را براي حزب اللهي‌ها و مكتبي‌ها تنگ‌تر مي‌كنند... پيكار بر ضد رژيم اسلامي در خارج، از آنها چندان بهره‌مند نبوده است كه در نبودشان بي‌چيز شود، اما بودنشان در ايران به پيكار كلي كمك خواهد كرد.» 66 آنچه بيش از هر چيز در گفته‌ها و نوشته‌هاي داريوش همايون به چشم مي‌آيد، كينه‌‌توزي صريح و خصومت‌ آشتي‌ناپذير با نظام مقدس اسلامي است. منابع: ـ نيمه پنهان، سيماي كارگزاران فرهنگ و سياست، دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، ج اول. ـ داريوش همايون به روايت اسناد ساواك. ـ آرشيو اسناد در سايت مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ـ مجموعه اسناد لانه جاسوسي، كتاب دوم و هشتم، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي پي‌نوشتها: 1. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 2. كاتوزيان، محمد‌علي (همايون)، مصدق و نبرد قدرت، ص 176. 3. ضد استعمار، بولتن تبليغاتي و ارگان بقاياي حزب پان ايرانيست، شماره‌ دوم ، ص 4، ارديبهشت 1377 4. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 5. انتشارات پرس‌اجنت، چهره مطبوعات معاصر، سال 1351. 6. فرودست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي. 7. همان. 8. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 9. ركن‌ الدين هماينفرخ از سركردگان طراز اول جريان فراماسونري ايران بود كه مسئوليت اداره امور انجمنهاي صنفي و محلي و ادبي را بر عهده داشت و اين انجمنها را در جهت اهداف فراماسونري بسيج مي‌كرد. نقش او در ماجراي نانوايان تهران در روزگار نخست‌وزير قوام‌السلطنه، گوشه‌اي از ارتباطاتش را با مجامع و محافل استعماري فاش و اثبات مي‌كند. همايونفرخ در سالهاي اخير طي سفري به ايران، كوشيد تا چند انجمن ادبي و هنري را در جهت اهداف ضد انقلاب فعال نمايد. از جمله اين انجمن‌ها مي‌توان از انجمن حافظان فرهنگ و هنر، ياد كرد اين انجمن‌‌ها مي‌كوشيدند تا زير پوشش تجليل از هنرمندان فعاليت خود را آغاز كنند، كه اين توطئه با هوشياري برخي از جرايد و افشاگري روزنامه كيهان و هفته‌نامه كيهان هوايي در آن سالها روبرو شد. ـ مسعود برزين هم يكي از بركشيدگان محافل استعماري در ايران است. او كه زير نظر مستقيم انگليسي‌ها و در كالج اصفهان تربيت شده بود، بااشاره و صلاحديد آنان به عرصه مطبوعات آمد و با مدد و همراهي يك روزنامه‌نگار وابسته به نام مجيد موقر فعاليت خود را آغاز كرد. مسعود برزين در سايه همين وابستگي در عرصه رسانه‌هاي همگاني رشد كرد. او سالها رئيس روابط عمومي دفتر فرح پهلوي بود و با اشاره رژيم سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات را راه‌اندازي كرد و خود به عنوان اولين دبير آن به اداره امور اين سنديكا پرداخت. برزين در ايام اوج‌گيري انقلاب عهده‌دار امور راديو تلويزيون ملي ايران شد و به دستور او بود كه تلويزيون پخش گزارش ورود حضرت امام خميني (ره) را قطع كرد. ـ سياوش آذري هم از نويسندگان و خبرنگاران وابسته به دربار بود. او از ايادي مسعود برزين به حساب مي‌آمد و در پناه حمايت او رشد كرد. آذري مدتي به سرپرستي خبرگزاري پارس گماشته شد و اينك همراه با ضد انقلاب سلطنت‌طلب در امريكا براي به قدرت رساندن رضا پهلوي تلاش مي‌‌كند. 10. بيانيه‌هاي هيئت مؤسس سنديكا و گزارش ارسالي مسعود برزين براي جرايد. 11. انتشارات پرس‌اجنت، چهره مطبوعات معاصر، ص 145 و بولتن و اسناد منتشر شده از سوي سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران. 12. رائين،‌اسماعيل، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، جلد سوم، ص 314. 13. رزم‌آرا، رضا، راهنماي كلوپهاي روتاري ايران، بهمن ماه 1353. 14. چهره مطبوعات معاصر، پرس‌اجنت، ص 6. 15. برزين، مسعود، شناسنامه مطبوعات ايران و نيز چهره مطبوعات معاصر، ص 145. 16. رزم‌آرا، رضا، اسامي اعضاي كلوپهاي روتاري ايران. 17. چهره مطبوعات معاصر، پرس‌اجنت، ص 6. 18. نشريه ضد‌انقلابي روزگار نو، چاپ خارج از كشور، آبان 1376. 19. روزنامه كيهان، مورخ 29/10/1350. 20. مجله اطلاعات بانوان، شماره 761، مورخه 6/11/1350. 21. اسناد لانه جاسوسي امريكا در ايران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، كتاب هشتم، سند شماره 1، ص 770. 22. همان، سند شماره 2، ص 772. 23. همان، كتاب دوم، ج هفدهم، رابطين خوب. 24. همان،‌ص 370. 25. همان. 26. براي اطلاع بيشتر در اين زمينه به شرح حال دكتر مصباح‌زاده در جلد پنجم نيمه پنهان مراجعه فرماييد. 27. روزنامه كيهان، مورخ 4/6/1357. 28. همان. 29. روزنامه كيهان، مورخ 6/3/1357. 30. روزنامه كيهان، مورخ 4/6/1357. 31. روزنامه كيهان، مورخ 15/5/1357. 32. روزنامه كيهان، مورخ 3/6/1357. 33. روزنامه كيهان، مورخ 25/10/1357. 34. روزنامه كيهان، مورخ 18/9/1357. 35. همايون، داريوش، روزنامه اطلاعات، مورخ 9/4/1356. 36. همان. 37. روزنامه اطلاعات، ضميمه ويژه‌نامه سالگرد انقلاب، مورخ 21/11/1358، ص 3، كليه اين سند در روزنامه اطلاعات چاپ شده است. 38. جعفر رائد در كويت به دنيا آمد (پدرش) ميرزاعلي احقاقي اسكويي نام داشت و رهبر فرقه ضاله شيخيه در عربستان، كويت و عراق بود. تحصيلات مقدماتي را در عراق انجام داد و با هدف ادامه تحصيلات عالي به تهران آمد و در دانشكده معقول و منقول سابق (اللهيات كنوني) ثبت نام كرد. رائد در ‌آشفته بازار پس از جنگ جهاني دوم و دهه 1320 كه مقارن با اوج‌ فعاليتهاي تبليغاتي احمدكسروي و هجوم خصمانه او به اسلام و ارزشهاي اعتقادي مردم ايران بود، جانب او را گرفت و در صف هواداران احمد كسروي درآمد. در سال 1330 كه يك عرب مهاجر لبناني به نام محمد‌ خليل جواهري با هدف سازماندهي جريان فراماسونري جديد ايران لژ پهلوي را تأسيس كرد، جعفر رائد به او پيوست و به عضويت اين لژ كه بعداً به لژ همايون تغيير نام داد درآمد و اندكي بعد به همراه دكتر احمد هومن، ساعد مراغه‌اي، به عنوان اولين گروه از اعضاي جريان فراماسونري جديد ايران در پاريس مراسم تحليف بجاآورد و رسماً در شمار فراماسونها قرار گرفت. جعفر رائد پس از فراغت از تحصيلات دانشگاهي و عضويت در فراماسونري به استخدام وزارت امور خارجه ايران درآمد و به عنوان يك ديپلمات فعاليت دولتي خود را آغاز كرد. او در طول دوران خدمت خود به كشورهاي عراق، سوريه، اردن، لبنان، يمن و عربستان سعودي رفت. آخرين مأموريت جعفر رائد در عربستان سعودي بود وي در دهه 1340 به عنوان سفير محمد‌رضا پهلوي در دربار عربستان سعودي رفت. رائد در هنگام اقامت در عربستان سعودي، موفق به ايجاد رابطه‌اي گرم و صميمانه با ملك‌فيصل، پادشاه وقت عربستان سعودي شد تا جايي كه ملك فيصل شخصاً از شاه خواست تا مأموريت وي را تمديد كند. محمد‌رضا پهلوي اين درخواست را پذيرفت و جعفر رائد تا پايان حيات رژيم پهلوي صاحب عنوان سفيركبير ايران در عربستان سعودي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي جعفر رائد به انگلستان رفت و در خدمت اهداف جهاني عربستان سعودي فعال شد. او ابتدا يك مركز جهاني براي تبليغات عربستان سعودي در لندن ايجاد كرد و چندين نشريه عرب زبان در كشورهاي اروپايي سازماندهي كرد. براساس نوشته هفته‌نامه كيهان، چاپ لندن، شماره 538، مورخه 15/10/1373 وي با هدف بهره‌برداري از مسايل نژادي و دامن‌زدن به انديشه پان عربيسم به تكاپو برخاست و با توزيع پول و اعتبار، بخشي از ضدانقلاب فراري ايران را در جهت اهداف عربستان بسيج كرد و در نخستين گام «مركز پژوهشهاي ايران و عرب» را در لندن پايه‌گذاري نمود. به گواهي همين نشريه، رائد در فعاليتهاي پس از انقلاب خود نگاه ويژ‌اي به روزنامه‌نگاران ايراني ضدانقلاب داشت و به جذب و جلب عده‌اي از آنان همت گماشت و افرادي چون عليرضا نوري‌زاده، اسماعيل پوروالي و نصير اميني را به خدمت گرفت. او نشريه عرب‌زبان الموجز عن ايران را ـ‌كه به زبان عربي در لندن منتشر مي‌شود ـ ‌راه‌اندازي كرد و زمام امور آن را به عليرضا نوري‌زاده سپرد و پس از آن ماهنامه فارسي‌زبان روزگار نو را به مديريت اسماعيل پوروالي تأسيس نمود. هفته‌نامه نيمروز نيز از نشرياتي است كه بخشي از سرمايه لازم براي انتشار آن را جعفر رائد از عربستان سعودي تأمين كرد و در اختيار پرويز اصفهاني گذاشت. براساس اعترافات مديران نيمروز تمام هزينه‌هاي اوليه انتشار اين هفته‌نامه را جعفر رائد تأمين كرد و مخارج انتشار 150 شماره اوليه اين هفته‌نامه را عربستان سعودي پرداخت نمود. رائد در ديماه 1373 در لندن درگذشت. هم‌اكنون برخي از همپالكي‌ها و همفكران رائد از سركردگان فرقه ضاله «شيخيه» در ايران هستند و مجامع و محافلي در تهران و در شهر مشهد دارند. گفتني است از آقاي جعفر رائد طي اين سالها مقالاتي در برخي مطبوعات داخلي به چاپ رسيده است. 39. مجله روزگار نو، چاپ خارج از كشور، ديماه 1371، ص 3. 40. بيانيه نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات ايران، خطاب به جمشيد آموزگار نخست‌وزير، در سال 1356. 41. بيانيه جعلي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات ايران، خطاب به جمشيد آموزگار، نخست‌وزير. 42. نصيراميني نمونه‌اي از روزنامه‌نگاران كلاش و سوءاستفاده‌چي بود كه همواره از حرفة روزنامه‌نگاري به عنوان حربه‌اي براي باج‌خواهي سود مي‌برد. او زماني كه از شهرستان خوانسار به تهران آمده آه در بساط نداشت، اما در سالهاي آخر اقتدار محمد‌رضا پهلوي صاحب ميلياردها تومان پول نقد و كارخانجات متعدد بود. وي به مدد اعمال نفوذ و از رهگذر همان باج‌خواهي امر توزيع تغذيه ر ايگان مدراس تهران رامونوپل خود كرده بود و هر روز از اين رهگذر صدها هزار تومان درآمد داشت. وي هم اكنون مديريت يكي از جرايد ضد‌انقلاب را در لندن برعهده دارد. ستار لقائي نيز از پيروان ضاله بهائيت است كه به دليل مواضع و رفتار ضد‌انقلابي از سنديكاي نويسندگان اخراج شد. طرفه آنكه هم‌اكنون اين دو در لندن با هم پيوند خورده‌اند و نصير اميني مجله‌اش را در چاپخانه «پكا» كه متعلق به ستار لقائي است چاپ مي‌كند. 43. بولتن سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات. 44. روزنامه كيهان، شماره 10607، مورخ 18/10/1357. 45. قرآن مجيد، سوره آل عمران، آيه 54. 46. روزنامه كيهان، مورخه 15/6/1357. 47. روزنامه كيهان، مورخه 15/6/1357. 48. روزنامه كيهان، مورخه 24/5/1357. 49. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 194، مورخه 18/1/1367. 50. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 194، مورخه 18/1/1367. 51. همان. 52. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 607، مورخه 3/3/1370. 53. مصاحبه با راديو بي‌بي‌سي، لندن مورخه 15/3/1368. 54. شناسنامه نشريات فارسي‌زبان خارج از كشور، ناشر مركز تحقيقات رسانه‌هاي وزارت ارشاد، ص 9. 55. هفته‌نامه ضد‌انقلابي نيمروز، چاپ لندن، مورخه 23/4/1374. 56. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، مورخ 18/1/1367. 57. همان. 58. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 5/11/1376. 59. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 11/3/1375، شماره 368. 60. همان. 61. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 5/11/1375. 62. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 11/3/1375، شماره 367. 63. همان، مورخ 23/8/1376، شماره 442. 64. همان، مورخ 14/8/1376، شماره 432. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24

ماجراي كشف حجاب

ماجراي كشف حجاب فلسفه‌ي حجاب از نظر اسلام حفظ كرامت و ارزشهاي والاي انساني است كه بر مبناي قرآن و احاديث استوار است. انديشمندان اسلامي كه مسئله‌ي حجاب را از جهات مختلف (رواني، اجتماعي و خانوادگي) مورد بحث و بررسي قرار داده‌اند، بر اين نكته تأكيد دارند كه پذيرش حجاب نه تنها به معناي كناره‌گيري از كار و قبول خانه‌نشيني نيست، بلكه توأم با خدمات اجتماعي و سياسي زن و نيز رعايت كليه‌ي حقوق قانوني و شناخته شده‌ي اوست. 1 در كل، تهاجم به ارزشهاي ديني و سنتي ايران همواره يكي از هدفهاي مهم و اساسي استعمارگران غرب در قرن حاضر بوده است. پس از وقوع جنگ بين‌المللي اول و سقوط حكومت تزارها در روسيه استعمار انگلستان در ايران از موقعيت برتري برخوردار شد و فرصتي به دست ‌آورد تا به آرزوها و آرمانهاي ديرينه‌ي خويش جامه‌ي عمل بپوشاند و ايران را كاملاً تحت نفوذ خود درآورد. 2 انگليسي‌ها تصميم داشتند با انعقاد يك قرارداد مشترك فرهنگي، اقتصادي و نظامي با ايران، تركيه، افغانستان و عراق فرهنگ غربي را در اين كشورها رواج دهند و برقدرت استعماري خود بيفزايند تا از اين طريق از رشد و نفوذ دولت جديد‌ التأسيس شوروي ممانعت به عمل آورند.3 در واقع، انتخاب رضاخان ميرپنج به سلطنت نيز در همين راستا قرار داشت؛ زيرا او نسبت به ارزشهاي جامعه‌ي اسلامي ايران، در مقايسه با همرديفان خود، بي‌اعتناتر بود. حكومت پهلوي از ابتداي تشكيل خود موظف بود دو هدف اساسي را تعقيب كند: جدا ساختن دين از صحنه‌ي زندگي اجتماعي و مبارزه با روحانيت. رضاشاه استراتژي اسلام‌زدايي انگلستان در ايران را به طرز پيچيده‌ و زمان‌بندي شده به مرحله‌ي اجرا درآورد. او در مسير تحقق سياستهاي استعماري و تشديد روند وابستگي بين‌المللي كه نظام سنتي جامعه‌ي ايران بزرگترين مانع در برابر آن بود به تظاهرات نوگرايي روي آورد و در اين راستا منصبهاي اصلي و مسئوليتهاي حساس را به افرادي نظير داور، تيمورتاش، حكمت و نصرالدوله واگذار كرد كه ترك فرهنگ سنتي و اخذ فرهنگ غربي را مهم‌ترين راه پيشرفت مي‌دانستند و همانند شاه مقيد به ارزشهاي اسلامي كه ريشه در فرهگ مردم داشت، نبودند. در اين دوره، توجه به غرب به عنوان مظهر پيشرفت تمدن و تكيه بر اقتدار و عظمت ايران پيش از اسلام به عنوان ملاك ارزشيابي، چارچوب اصلي حكومت را به عنوان يك نظام تشكيل مي‌داد. 4 شايان ذكر است كه سياست مذهب زدايي، با توجه به اينكه تفكرات ديني و مذهبي و عرف و سنتهاي ملي در ميان ايرانيان ريشه‌اي عميق داشت، با مشكلاتي عديده از جمله مقاومت شديد مردم مواجه شد. دست‌اندركاران حكومت پهلوي از طريق رواج انديشه‌ي جدايي دين از حكومت (سكولاريسم) و تحقير نمادهاي ديني و سنتهاي ملي تهاجم به مذهب را آغاز كردند. آنها براي اعمال اين سياست از ابزاري چون نظام آموزشي، كتاب و نشريات استفاده كردند. 5 اقدامات متعدد فرهنگي طي سالهاي حكومت مطلقه‌ي رضاشاه انجام گرفت كه دركليه‌ي آنها بر ترك سنتها و پذيرش مظاهر تمدن غربي تأكيد شده بود. در ميان تحولات فرهنگي اين دوره تغيير لباس سنتي و قضيه‌ي كشف حجاب بيش از ديگر موارد مورد توجه واقع شده است. 6 سفر رضاشاه به تركيه در 1313 نقطه‌ي عطفي در تثبيت باورهاي قبلي او مبني بر لزوم كشف حجاب بود. اين سفر اثر عميقي بر نگرش او نسبت به ميزان به اصطلاح «عقب‌ماندگي» ايرانيان نسبت به تركها داشت. به همين دليل، در فاصله‌ي 14 ـ 1313 اقدامات وسيع تبليغاتي به منظور آماده ساختن افكار عمومي براي كشف حجاب انجام گرفت. جشنها و مجالس سخنراني متعددي در اين زمينه در پايتخت و ديگر شهرها برپا شد. 7 كانون بانوان نيز در ارديبهشت 1314 تحت نظارت وزارت معارف و به رياست شمس پهلوي تأسيس شد. در اين كانون،‌اشخاصي نظير صديقه‌ي دولت‌آبادي، فاطمه سياح، بدرالملوك بامداد، هاجر تربيت، فخرالزمان غفاري بايندر و پري حسام شهيدي فعاليت داشتند. اين كانون موظف بود كه مجالس مختلف سخنراني برگزار كرده و از اشخاص معروف دعوت نمايد تا براي حضار راجع به مقام زن و مرد سخنراني كنند. در تعقيب اين سياست به وزارت معارف دستور داده شد كه در مدارس كشور مجالس جشن و سرور و خطابه با روي باز و بدون حجاب برگزار شود و نيز تصميم گرفته شد مدارس ابتدايي تا سال چهارم به صورت مختلط توسط زنان اداره گردد. 8 در نشريات نيز مقالاتي من‌باب پند و اندرز و انتقاد از حجاب به چاپ رسيد. اما اين قبيل اقدامات و برنامه‌ها پيشرفت چنداني نداشت و اكثريت مردم نه تنها استقبالي از آن به عمل نياورند، بلكه با ديده‌ي تحقير به آن نگريستند. سرانجام، فرمان كشف حجاب به صورت رسمي در 17 دي 1314 صادر شد. در اين روز، جشني از طرف علي‌ اصغر حكمت كه خود نقش فعال و مؤثري در اين ماجرا داشت، در دانشسراي مقدماتي ودرحضور رضاشاه برپا شد. در اين جشن همسر و دختران او و جمعي از همسران وزيران و وكيلان بدون حجاب شركت داشتند. 9 در اين جشن، شاه طي نطقي همه‌ي زنان را به عدم استفاده از حجاب تشويق نمود و اعلام كرد كه تاكنون نيمي از جمعيت كشور به حساب نمي‌آمدند؛ زيرا در پرده به سر مي‌بردند. 10 او همچنين افزود كه نجابت و عفت زن به چادر مربوط نيست و زن روحاً و اخلاقاً مي‌بايست عفيف باشد. 11 از اين تاريخ به بعد، استفاده از چادر يا هر سرپوشي، بجز كلاههاي اروپايي، ممنوع اعلام شد. زنان محجبه حق ورود به خيابانها يا استفاده از وسايط نقليه را نداشتند. كسبه نيز مجاز به فروش اجناس به زنان با حجاب نبودند. 12 آنهايي كه جرئت مي‌كردند در مقابل اين بي‌قانوني خشونت‌بار ايستادگي كنند، به شدت مورد حمله و بي‌حرمتي مأموران شهرباني قرار مي‌گرفتند. 13 شايان ذكر است كه مأموران انتظامي مجاز بودند زنان محجبه را تعقيب نموده و به منزل آنها وارد شوند، صندوقهاي لباس آنها را تفتيش كرده و اگر چادر بيابند به غنيمت برده يا آن را پاره كنند. بعلاوه، به وزارت معارف نيز دستور داده شده بودكه در كليه‌ي مدارس دخترانه معلمان و دانش‌آ‌موزان بدون حجاب باشند و در غير اين صورت به مدارس راه داده نشوند. 14 كليه‌ي حكام ولايات نيز دستور داشتند از پذيرفتن زنان باحجاب كه به ادارات مراجعه مي‌كردند، خودداري به عمل آورند. 15 اما از سوي ديگر، مطابق بخشنامه و متحدالمالهايي كه از طرف دولت صادر مي‌شد، شهرباني موظف بود كه در نهايت حفظ امنيت از هر نوع سوءاحترام به زنان بدون حجاب جلوگيري كند. شدت تبليغات بر ضد حجاب چنان گسترده بود كه بسياري از زنان معتقد و مؤمن كه با مشكل منع استفاده از چادر مواجه بودند،‌منزوي شدند و به تعداد قابل توجهي از عرصه‌ي كار و فعاليت فرهنگي و سياسي و علمي دور ماندند. عده‌اي نيز بنا به ذوق و سليقه‌ي خويش با پوشيدن پالتو و مانتو و سركردن چارقد و شال‌گردن يا استفاده از كلاههاي بزرگي كه تمام موهاي آنها را در بر مي‌گرفت‌، سعي مي‌كردند حجاب اسلامي را حفظ كنند. اما دولت براي مقابله با اين قبيل اقدامات نيز متحدالمالي به شماره‌ي 2970 مورخ 11/3/1315 صادر كرد مبني بر اينكه از استعمال چارقد بانوان جلوگيري به عمل مي‌آيد. اعمال كشف حجاب در شهرهاي مذهبي با مشكلات بيشتري همراه بود. در شهر مقدس قم بانوان معلم تهديد به استعفا كردند. همچنين بسياري از اهالي شهر، حتي پيش از 17 دي كه «روز آزادي زن و كشف حجاب» نام گرفت، به دليل انتشار خبر برداشتن حجاب از رفتن دختران خود به مدرسه ممانعت به عمل مي‌آوردند. اعلاناتي نيز از طرف مردم عليه حجاب‌زدايي بر ديوارهاي شهر نصب شده بود. 16 با صدور متحد‌المال شماره‌ي 541 مورخ 30/3/1315 از طرف وزارت داخله در شهر مشهد از حماميهاي زنانه التزام گرفته شده كه هيچ زني بدون كلاه به حمام ندهند، و در صورتي كه زني با چارقد به حمام برود اسم او و همسرش راپرت داده شود و در اين رابطه مأموريني به طور محرمانه وضعيت‌ خانم‌ها و حمامي‌ها را اطلاع مي‌دادند. همچنين از گاراژهايي كه در اين شهر وجود داشت التزام گرفته شده بود كه زنهاي با چارقد را سوار نكنند. اجراي قانون رفع حجاب علاوه بر اينكه براي زنان مسلمان كشور ايجاد مزاحمتهاي فراوان كرد، براي زنان مسلمان خارجي نيز كه بنا به دلايلي (زيارت يا سياحت) در ايران به سر مي‌بردند، مشكلاتي آفريد. به همين دليل نيز از سوي دولت مقرر شد زنان اتباع خارجي يا بايد از لباسهاي ملي خود استفاده كنند يا اينكه به لباسهاي غربي ملبس شوند و از استعمال چادرهايي كه نسوان ايراني سابقاً بدان ملبس بودند، اجتناب ورزند. 17 در واقع، حكومت چنين وانمود مي‌‌كرد كه پوشش اسلامي با علم وهنر و پيشرفت زنان در عرصه‌ي اجتماعي مغايرت دارد و حجاب‌خواهي با طرد دانش و عقب‌ماندگي و جمود مرادف است. كشف حجاب و ساير اقدامات ضد ديني كه با نداي جلوگيري از عقب‌ماندگي همراه بود، نه تنها درخت دانش و ترقي كشور را بارور نساخت، بلكه باعث بحرانهاي بزرگ اجتماعي، اقتصادي و سياسي در كشور شد. به طور كلي، مي‌توان اين‌گونه نتيجه گرفتت كه واقعه‌ي كشف حجاب تنها به يك ضربه‌ي ديني بر پيكر جامعه‌ي ايران نبود، بلكه توهين نسبت به سنتها، آداب و رسوم و شئونات يك ملت به شمار مي‌رفت. پيامدهاي آن نيز تا بدانجا انجاميد كه به نفع استعمارگران تمام شد. يادداشت‌ها: 1. جلال‌الدين مدني، ‌تاريخ سياسي معاصر ايران، جلد اول، قم: دفترتبليغات اسلامي، ص 120. 2. واقعه‌ي كشف حجاب، تهران: سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي مؤسسه پژوهش‌ و مطالعات فرهنگي، 1371، ص 19. 3. عبدالامير فولادزاده،‌شاهنشاهي پهلوي در ايران، تهران: كانون نشر انديشه‌‌هاي اسلامي،‌ 1369، ص 185. 4. خشونت و فرهنگ، تهران: سازمان اسناد ملي ايران، 1371، ص 10. 5. واقعه‌ي كشف حجاب، صص 21 ـ 20. 6. گنجينه‌ي اسناد، تهران: سازمان اسناد ملي ايران، 1370، ص 6. 7. مدني، همان كتاب. 8. ابراهيم صفايي، رضاشاه در آيينه خاطرات، تهران: اداره‌ي كل نگارش وزارت فرهنگ و هنر، 1365، ص 102. 9. علي‌اصغر حكمت، سي‌خاطره از عصر فرخنده پهلوي، تهران: وحيد،‌1355، ص 90. 10. محمد‌علي گرامي،‌تاريخ رضاشاه كبير، جلد اول، شيراز: كوروش، بي‌تا، ص 62. 11. حسين مكي،‌ تاريخ بيست ساله‌ي ايران، جلد اول،‌تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1363، صص 263 ـ 258. 12. پيترآوري، تاريخ معاصر ايران، ترجمه‌ي محمد رفيعي مهرآبادي، ‌جلد دوم، تهرا: عطايي، بي‌تا، ص 72. 13. محمد‌علي كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران، ترجمه‌ي محمد‌رضا نفيس، تهران: پاپيروس، 1366، ص 176. 14. محسن صدر، خاطرات صدرالاشراف، تهران: وحيد،‌1364، ص 302. 15. نگاه كنيد به: سند شماره‌ي 4. 16. گنجينه‌ي اسناد، ص10. 17. نگاه كنيد به: اسناد شماره‌ي 5 و 6. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:مجله سياست خارجي، سال نهم، ويژه مطالعات زنان

نقش عباس مسعودي در تجزيه بحرين از ايران

نقش عباس مسعودي در تجزيه بحرين از ايران سرزمين بحرين كه در تقسيمات كشوري ايران به عنوان چهاردهمين استان ايران شناخته شده بود، در ارديبهشت 1349 با خيانت حكومت پهلوي، از ايران جدا شد و با اين رويداد برگ ديگري به پرونده بي‌كفايتي شاهان حاكم بر ايران در حفظ تماميت ارضي كشور افزوده شد. يكي از عناصري كه در اين تراژدي نقش مؤثري ايفا كرد، عباس مسعودي بود. نامبرده در 1280 ش. در تهران به دنيا آمد. پس از خاتمه تحصيلات مقدماتي و متوسطه در تهران (دبيرستان دارالفنون) چون قادر به به ادامه تحصيل نبود و از جهت زندگي و معاش در زحمت بود، ابتدا به شغل حروف‌چيني و كارگر ساده مطبعه در مطابع تهران مشغول به كار شد پس از چهار سال بتدريج مصحح روزنامه «اقدام» و «شفق» و خبرنگار روزنامه‌هاي «ايران» و «كوشش» گرديد. در سال 1300 شمسي ابتدا مركز كوچكي كه فقط يك اتاق داشت‌، در تهران داير كرد كه مركز اطلاعات ناميده مي‌شد. او اخبار خبرگزاريهاي رويتر و هاواس را از دواير مطبوعاتي اين دو سفارتخانه مي‌گرفت و با دادن مبلغي مختصر اجازه ترجمه و نشر آن را در تهران گرفت. مسعودي در تيرماه 1304 امتياز روزنامه اطلاعات را گرفت در واقع امتياز روزنامه متعلق به فردي به نام علي‌اكبر سليمي بود كه مسعودي با نيرنگ و فشار پليس وقت، اخذ كرد.بعدها اطلاعات داراي مؤسسات فني و نشرياتي مانند چاپخانه اطلاعات، گراورسازي، اطلاعات كودكان، مجله اطلاعات هفتگي، مجله اطلاعات ماهانه، مجله بانوان، جوانان، تهران ژورنال و اطلاعات هوايي شد. مشاغل دولتي مسعودي از سال 1314 شروع شد و در آن سال به وكالت دوره دهم مجلس شوراي ملي از حوزه انتخابيه تهران رسيد. تا پايان دوره پانزدهم، شش دوره متوالي همچنان وكيل بود و در سال 1328 به سمت سناتوري تهران انتخاب گرديد و تا سال 1351 در اين سمت باقي ماند. وي به زبانهاي انگليسي و فرانسه آشنا بود. ساواك در سند زندگينامه او آورده است: او فرد متخصص در فن، كج‌دار و مريز و اهل زد و بند، خوش‌مشرب، محافظه‌كار، حقه‌باز، هزاررنگ، جاسوس صنعت، علاقمند به افزايش ثروت، غير‌قابل اعتماد و مورد تنفر عامه مردم مي‌باشد، نامبرده با تمام حوادث بعد از دهه 20 سازش داشته، نوكر رضاشاه بود و با مخالفان او نيز نزديك بود، در سال 1320 پس از حادثه سوم شهريور سلسله مقالاتي عليه رضا‌شاه نوشت. در سال 1321 در ماجراي 17 آ‌ذر عليه قوام‌السلطنه شركت كرد. پس از هفده سال براي اولين بار روزنامه او توقيف شد و به زندان افتاد. از اواسط سال 1320 روزنامه او طرفدار مصدق شد، در 25 مرداد سال 1332 شديدترين حملات عليه شاه و حكومت را انجام داد. با حزب توده، حزب اراده ملي و هر سياست و گروهي نزديك بود و سازش مي‌‌كرد. بعد از وارد شدن به امور روزنامه‌نگاري به سياست انگلستان نزديك شد و ترقي كرد و با عاميون نزديك بود. مسعودي عضو جمعيت فراماسونري لژ ايران و از افراد مؤثر در تشكيل كلوپ روتاري و عضو كلوپ روتاري تهران بود. او در خرداد 1353 در 73 سالگي درگذشت. نجف‌قلي پسيان، كه روزگاري سردبير اطلاعات بود، درباره‌ي نقش مسعودي مدير روزنامه اطلاعات در تجزيه بحرين مي‌نويسد كه وي براي نوشتن سلسله مقالات درباره‌ي بحرين كه در راستاي سياست شاه براي آماده‌سازي مردم ايران جهت پذيرش جدايي بحرين، نگاشته شد، مبلغ 15 ميليون دلار از شيخ بحرين رشوه دريافت كرد. هم‌چنين، پيروز مجتهد‌زاده در مقاله‌اي در شماره 39 فصل‌نامه‌ي ره‌آورد (چاپ آمريكا) با عنوان «بحرين، سرزمين جنبش‌هاي سياسي» مي‌نويسد: بديهي است منظور از اين كه حل مسأله‌ي بحرين به ابتكار شخص شاه بود، اين است كه جز محمد‌رضا شاه، كس ديگري مسؤول اين تصميم نيست. اگر چه برخي افراد، مانند سناتور عباس مسعودي، تشويق كننده‌ي اين تصميم‌گيري بودند... در اين جزوه [اعلاميه‌ي ارتش درباره‌ي بحرين] به استدلالي سست متوسل شده بود كه آن هنگام از سوي سناتور عباس مسعودي، يكي از مبتكران و مجريان اصلي (ولي غيررسمي) سياست پس گرفتن ادعا نسبت به بحرين، پيش كشيده مي‌شد و آن اينكه چون نفت و مرواريد بحرين پايان گرفته و يا كم‌تر از آن است كه تصور مي‌شد، گرفتن اين مجمع‌الجزاير، براي ايران سودي نخواهد داشت كه زيان‌آور نيز خواهد بود... فرهاد مسعودي فرزند عباس مسعودي در تيرماه سال 1354 كتابي درباره‌ي پدرش منتشر مي‌كند با نام «پيروزي لبخند». لحن كتاب، حماسي است و در تجليل از كارهاي عباس مسعودي، فرهاد مسعودي درباره‌ي نقش پدرش در ماجراي تجزيه بحرين مي‌نويسد: «... يكي از مهمترين عواملي كه هميشه در موقعيت‌هاي مختلف دستاويز مخالفان دوستي ايران و اعراب قرار مي‌گرفت مسأله‌ي بحرين بود. ايران بحرين را جزو خاك خود مي‌دانست در حالي كه از مدت‌ها قبل بحرين نيز مانند ساير امارات عربي‌، به صورت يك شيخ‌نشين مستقل اداره مي‌شد. ادعاي ايران در مورد بحرين در هر موقعيتي به سوء تفاهمات دامن مي‌زد و كساني كه اتحاد و دوستي ايران و كشورهاي عربي را مخالف مصالح خويش مي‌دانستند، چنان وانمود مي‌ساختند كه ايران داراي مطامع استعماري است و به خاك اعراب چشم دوخته است. آن‌ها دعوي ايران را نسبت به بحرين كه متكي به مدارك و اسناد مختلف تاريخي بود نشانه مطامع استعماري دانسته و احساسات اعراب را عليه ايران تحريك مي‌كردند. مدير اطلاعات (عباس مسعودي) در سفر خود به شيخ‌نشين‌ها كه به سال 1345 انجام گرفت مطالعات دقيقي در مورد بحرين انجام داد و متوجه حقايقي گرديد كه گرچه خوشايند و رضايت‌بخش نبود ولي به علت آنكه از واقعيت‌هاي انكار‌ناپذيري سرچشمه مي‌گرفت مي‌بايست مورد توجه قرار گيرد. او در مطالعات خود به اين نتيجه رسيد، جمعيت بحرين كه در آن زمان دويست هزار نفر بود اكثراً از اعراب هستند و ايراني‌ها كه زماني اكثريت داشتند در جريان وقايع و حوادث و نيز با گذشت زمان به اقليتي كم‌نفوذ تبديل شده‌اند. از سوي ديگر نفت بحرين كه موجبات رونق بازار آن سرزمين را فراهم ساخته بود رو به كاهش گذاشته و جمع درآمد آن در سال به 5 ميليون ليره رسيده است. مسأله‌ي ديگر كه مورد توجه مدير اطلاعات قرار گرفت، صيد مرواريد در بحرين بود كه از قديم‌الايام بزرگ‌ترين ثروت بحرين محسوب مي‌شد، او با نهايت تعجب و تأسف دريافت كه به واسطه پيدايش مرواريد ژاپني، بحرين بازار خود را از دست داده و اين منبع درآمد به كلي در بحرين به دست فراموشي سپرده شده است زيرا به علت نداشتن بازار فروش، صيد مرواريد در بحرين براي غواصان و سوداگران به هيچ‌وجه مقرون به صرفه نبود. عباس مسعودي پس از بازگشت، اين مسايل را با صراحت و روشني مطرح ساخت و اين واقعيت تلخ را كه براي بسياري از وطن‌پرستان متعصب، دردناك و غير‌قابل پذيرش بود تشريح كرد. طرح اين مسايل كه از نظر اوليا و مسؤولان امور پوشيده نبود، آن روزها براي مردمي كه با مسايل بحرين آشنايي نداشتند خوشايند به نظر نمي‌رسيد. حتي بسياري از خوانندگان اطلاعات كه به بي‌نظري و وطن‌پرستي مدير آن ايمان داشتند مايل نبودند اين سخنان را از وي بشنوند. اما اين واقعيت را نمي‌شد انكار كرد كه ادعاي مالكيت بحرين، سرزميني كه برخلاف تصور، تمام امتيازات اقتصادي خود را از دست داده و چشمه‌هاي نفت آن به پايان نزديك شده، نه تنها سودي عايد ايران نمي‌سازد بلكه متضمن زيان‌هاي بي‌شمار است. انتشار اين حقايق ذهن مردم واقع‌بين ايران را تا اندازه قابل توجهي روشن ساخت و كساني را كه با شوق و حرارت زياد مسأله مالكيت بحرين را عنوان مي‌كردند به تفكر و تأمل وادار نمود. خوشبختانه شاهنشاه در سفر خود به هند كه در تاريخ دي ماه 1347 انجام گرفت. ضمن مصاحبه با روزنامه‌نگاران در دهلي كه سؤالاتي راجع به بحرين مطرح كردند راه حل پسنديده و دموكراتيكي پيشنهاد فرمودند و اظهار داشتند: سياست و فلسفه ما اين است كه با اشغال و گرفتن سرزمين‌هاي ديگر از طريق زور مخالف مي‌باشيم... ايران پيوسته به اين سياست خود علاقه داشته است كه هرگز براي به دست‌ آوردن اراضي و امتيازات ارضي عليرغم تمايل مردم آن سامان به زور متوسل نشود. من مي‌خواهم بگويم كه اگر مردم بحرين مايل نباشند به كشور ما ملحق شوند، ما هرگز به زور متوسل نخواهيم شد، هر كاري كه بتواند اراده مردم بحرين را به نحوي كه نزد ما و همه جهان به رسميت شناخته شود نشان دهد مورد قبول ما است. راه حل پيشنهادي شاهنشاه تأثير بسزايي در ميان شيوخ و شخصيت‌هاي خليج فارس داشت و آن‌ها را به حل مسأله بحرين اميدوار ساخت. شاهنشاه مردم بحرين را در انتخاب وضع سرزمين خود آزاد گذاردند كه يا به ايران ملحق شوند و يا راه‌هاي ديگري را برگزينند از جمله استقلالي مانند ساير امارات خليج فارس داشته باشند. در اين موقع مسأله خليج فارس اهميت بيشتري يافته بود. زيرا نيروهاي انگليس از اين منطقه خارج شده بودند. مدير اطلاعات در ارديبهشت 1348 بار ديگر شيخ‌نشين‌هاي خليج فارس را مورد بازديد قرار داد. او سفير حسن‌نيت بود و در چنان موقعيت حساس لازم مي‌دانست كه يك‌بار ديگر ضمن ملاقات و گفت و گو با شخصيت‌هاي امارات خليج فارس، حسن نيت ايران و افكار بلند شاهنشاه را تشريح نمايد. او خود در مورد اين سفر نوشت: ... تحكيم مباني دوستي ايران و شيخ‌نشين‌ها و آگاهي از نظريات مردم آن سامان پس از اعلام خروج نيروهاي انگليس از خليج فارس يكي ازهدف‌هاي من در اين مسافرت بود كه با شيوخ و شخصيت‌هاي مهم امارات خليج فارس در ميان مي‌گذاشتم.... مدير اطلاعات پس از دومين مسافرت خود گزارش مفصلي تحت عنوان [خليج فارس پس از خروج نيروهاي انگليسي] منتشر ساخته حقايقي را در مورد بحرين به آگاهي هم‌وطنان خود رسانيد و وي در اين گزارش چنين خاطرنشان ساخت: من در مسافرت اول خود به خليج فارس و تماس با شيوخ و اهالي كاملاً درك كردم كه تمام مردم ساحل‌نشين خليج خاصه اعراب نسبت به ادعاي ايران بر بحرين تعصب شديد دارند و احساسات خود را در حمايت از بحرين مخفي نمي‌دارند و از بلندگوهاي مغرض هم بر اين ماجرا دامن مي‌زنند، ايران را استعمارطلب مي‌نامند، حملات شديدي به وسيله راديو و مطبوعات خود به ايران روا مي‌دارند، ما را متعدي و متجاوز قلمداد مي‌كنند، ملل عرب را نسبت به ما بدبين مي‌سازند و در نتيجه هم مردم آن سوي خليج در مورد دعاوي ايران با نظر استعماري به ما مي‌نگرند و بالاخره تبليغات خارجي ما را استعمارگر مي‌خوانند و تنها مستمسك و بهانه هم ادعاي ما بر مالكيت بحرين است. اعراب آن را قطعه‌اي از خاك خود مي‌دانند و عربيت و قوميت و اين‌گونه مسائل را پيش مي‌كشند و تخم بدبيني را ميان مردم مي‌پاشند. شيوخ هشت‌گانه خليج [فارس] نهايت علاقه را به شركت بحرين در فدراسيون دارند و اين امارت‌نشين را هرگز نمي‌خواهند از خود دور سازند، منتها از يك سو به حفظ روابط دوستانه با ايران علاقه دارند و مي‌خواهند تمايلات ايران را درباره عدم شركت بحرين در جلسات كنفرانس رعايت كنند و از طرفي نمي‌توانند بحرين را از خود ندانند و اشتراك مساعي نداشته باشند. خاصه اين كه بسياري از رجال و شخصيت‌هايي كه در شيخ‌نشين‌ها، در كارهاي حساس وارد هستند، تعليم يافته‌ي بحرين مي‌باشند. زيرا، سطح فكر و معلومات و اطلاعات و تجربيات در بحرين بالاتر از تمام شيخ‌نشين‌ها است، به همين جهت روشن‌فكران و شخصيت‌هاي بحريني در تمام امارات جاي خود را باز كرده و نفوذ يافته‌اند، حتي در عربستان سعودي هزارها بحريني كار مي‌كنند. در اين صورت چگونه مي‌توان گفت كه شيوخ خليج فارس فدراسيوني تشكيل بدهند كه بحرين عضو ‌آن نباشد. فقط مراعات دوستي با ايران معما و مشكلي براي آن‌ها به وجود آورده كه خوشبختانه بيانات صريح شاهنشاه براي حل مشكل بحرين از راه مراجعه به آراي عمومي روزنه اميدي براي آن‌ها باز كرده است. شاهنشاه دورانديش و مصلح ما كه پيوسته متوجه اهميت موضوع بحرين بوده و به منظور احقاق حق ايران در هر محفل و مجلسي كه صحبت از بحرين مي‌شده نماينده ايران را وادار به اعتراض مي‌كردند،‌هر جا حكمران بحرين قدم مي‌گذاشت نمايندگان سياسي ايران را از شركت در آن جا منع مي‌نمودند و حتي از پاكستان به خاطر رأيي كه به نفع بحرين در يونسكو داده بود، سخت گله فرمودند. هم چنين از پادشاه عربستان سعودي به واسطه پذيرايي از شيخ بحرين و صدور اعلاميه مشترك سخت ناراضي شدند كه بعد به اصلاح و رفع سوء تفاهم گراييد و خلاصه از هيچ‌گونه اقدامي در راه پيشبرد منافع ايران بر بحرين دريغ نفرمودند،‌ اكنون با توجه به سياست عمومي جهان و منطقه خليج فارس به خصوص در اين موقع كه دولت بريتانيا بيرون مي‌رود چنين تشخيص دادند كه توسل به زور و لشكركشي براي گرفتن بحرين به هيچ‌وجه مصلحت نيست. كشور پهناور و غني ما نيازي به گرفتن زمين با زور و جبر ندارد. كشور ما كه متجاوز را محكوم مي‌سازد بديهي است خود به تجاوز مبادرت نمي‌ورزد، ‌سياست مستقل ملي ايران بيش از پيش اين روش پسنديده را تحكيم بخشيده و بر مبناي صلح‌خواهي و حفظ روابط دوستانه با همه ملل و تأمين سعادت جوامع دنيا استوار ساخته و در اين صورت جز راه مسالمت‌جويانه طريقي پيش نخواهد گرفت و آن مراجعه به آراي عمومي مردم بحرين با مداخله و نظارت سازمان ملل متحد است...» فرهاد مسعودي‌، درباره‌ي آخرين لحظات عمر عباس مسعودي نوشت: او هم چون نقاشي بود كه اثر خود را به پايان رسانيده و با رضايت و خشنودي به آن نگاه كرده است... نقاش با غرور و خوشحالي، امضاي خود را در زير اثر خود گذاشته است... منابع: ـ تاريخ تجزيه ايران، دفتر دوم: تجزيه بحرين، دكتر هوشنگ طالع، ‌انتشارات سمرقند. ـ پاورقي‌هاي رجال عصر پهلوي به روايت اسناد ساواك، زندگينامه عباس مسعودي، مركز بررسي اسناد تاريخي. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24

گنجينه‌هاي هنر ايراني و بي‌كفايتي پهلوي

گنجينه‌هاي هنر ايراني و بي‌كفايتي پهلوي نامه زير سرگذشت غم‌انگيز يكي از آثار گرانسنگ هنري ايران است كه ندانم كاري و حماقت رژيم پهلوي موجب بر باد رفتن آن در خارج از كشور گرديد. اين نامه به قلم كسي نوشته شده كه خود آن اثر را ديده و براي انتقال آن به ايران در سال 1355 تلاش بي‌حاصلي به انجام رسانده بود: دوست گرامي آقاي كريم امامي در مقاله بسيار ممتع خود دربارة بازگشت نسخه خطي شاهنامه‌ي شاه تهماسبي به ايران در ماهنامه‌ي فرهنگي و هنر «كِلك» (شماره 53 مرداد 1373 به بعد) از من خواسته بود اطلاعات يا به قول او روايت خودم را در مورد شاهنامه‌ي مزبور نوشته براي درج در «كِلك» بفرستم. اينك در امتثال امر او، چگونگي ماجراي نسبتاً مفصل آن تا آنجا كه جزئيات آن به خاطرم مانده است به قلم ‌آورده براي اطلاع علاقه‌مندان به مسائل هنري و خوانندگان محترم آن مجله مي‌فرستم. اين شاهنامه كه نام اصلي و صحيح ‌آن «شاهنامه شاهي»1 است و اكنون به اشتباه به «شاهنامه شاه تهماسبي» و اخيراً به نام آخرين خريدار آن «شاهنامه هوتون» معروف شده است نسخه‌ي دست‌نوشت عظيم و پُر تصويري است كه به نوشته‌ كري ولش كتابت و نگارگري و تذهيب و تجليد آن با دست گروهي از بهترين نگارگران و مذهّبان و صحافان و كتاب آرايان كتابخانه‌ي دربار صفوي از زمان شاه اسماعيل يكم (حدود 927 هجري قمري) به نام ارمغان براي فرزند هشت ساله‌اش «تهماسب ميرزا» ‌آغاز شده در دوره‌ي شهرياري شاه تهماسب همچنان تا سال 937 هجري قمري ادامه و سرانجام يافته است. تنها تاريخي كه در اين نسخه به چشم مي‌خورد، رقم «934» (در تصوير اردشير و گلنار) يعني سال چهارم سلطنت شاه تهماسب است. اين اثر سترگ از ديده‌ي قطع و تعداد نگاره‌‌‌ها و جلد و كاغذ و تذهيب، يكي از بزرگترين نسخه‌هاي غيرعادي شاهنامه به شمار مي‌رود كه كلاً داراي 1006 صفحه با 258 مجلس تصويرست كه به نوشته‌ي ولش با دست پانزده تن از نقاشان كتابخانه‌ي دربار صفوي به ترتيب تحت سرپرستي سه استاد معروف: «سلطان محمد»، «ميرمصور»، «آقاميرك» نقاشي و آماده شده است، و از كاتبان مقدمه نيز كه نسبتاً به خط خوش استادانه كتابت شده و متن كه به خطوط متوسط اشخاص و خطاطان مختلف بر روي كاغذهاي گوناگون نوشته شده، نامي در ميان نيست. نام صورتگران نسخه بنا بر بر حدس و شناسايي كري ولش چنين است: سلطان‌محمد، مير مصور، آقاميرك، دوست محمد، ميرزا علي، مظفر علي، شيخ محمد، مير سيد‌علي، قديمي، قاسم‌بن‌علي عبدالوهاب (خواجه كاكا)، عبدالعزيز و دستيارش ميرزا محمد، باشدان قره. ليك از اين همه مصور تنها نام دو تن از آنان به صورت: «ميرمصور» و «صَوَره دوست محمد» بر روي دو صفحه از نسخه رقم خورده و به دست ما رسيده است. اين نسخه اگر درنتيجه‌ي غارت تركان و دزديهاي آنان از تبريز، به كشور عثماني برده نشده باشد (كه اينك موزه‌ها و كتابخانه‌هاي تركيه از آنها پر است) احتمالاً چنان كه گمان برده‌اند و ديكسون و ولش بر آن مهر تأييد نهاده‌اند جزو هدايايي بوده كه شاه تهماسب به سال 983 ه‍. ق با مقداري ارمغان‌‌‌هاي ديگر به دربار سلطان سليم دوم خليفه‌ي عثماني فرستاده شده بوده است. صدها سال بعد، گويا نسخه به دست يكي از پاشايان دربار عثماني افتاده، سپس بارون ادموند روچيلد (روس چايلد) يهودي ثروتمند و كلكسيونر معروف از او خريداري كرده، براي نخستين بار در سال 1903 ميلادي در نمايشگاه هنرهاي اسلامي، در موزه‌ي هنرهاي تزئيني پاريس در معرض تماشاي هنر دوستان قرار گرفته است. حدود پنجاه سال بعد (در 1959) نسخه به تصرف «آرتور هوتون» فرجامين دارنده آمريكايي آن در آمده است. اين نسخه مدتها مورد مطالعه و معاينه و آزمايش‌ كري ولش هنرشناس و همكارش مرحوم مارتين ديكسون متخصص تاريخ صفويه، قرار گرفته و چندين كتاب كوچك و بزرگ درباره‌ي آن تأليف و چاپ شده كه برخي مطالب آنها مورد تأييد ما نيست. داستان تماس من با اين نسخه از اينجا شروع مي‌شودكه هوتون يا به دليل بدهي‌هاي مالياتي يا به هر دليل ديگر، پس از آنكه 78 قطع از تصاوير آن را به موزه‌ي متروپوليتن نيويورك اهدا كرده بود، احتياج به فروش نسخه‌ي ناقص پيدا كرده به تكاپو افتاده، خواست آن را به قيمت برساند. نخست او درتاريخ يازدهم آوريل 1975 (22 فروردين 1355) نامه‌يي به آقاي ريچارد، ل فيجن رئيس مؤسسه‌يي به نام خودش در شماره 900، خيابان پارك در نيويورك، به مضمون زير نوشت: «آقاي فيجن عزيز، از اين كه اظهار علاقه نموده، در مري‌لند به ديدن من آمديد سپاسگزارم، بويژه از بحثي كه در خصوص نسخه‌ي خطي شاهنامه‌ي متعلق به من داشتيم. همچنانكه مي‌دانيد، من اين نسخه‌ي خطي را در 1959 خريداري كرده‌‌ام و هفتاد و هشت مينياتور آن را به موزه‌ي هنري متروپوليتن در چند سال پيش داده‌ام در زماني كه موزه مخصوصاً علاقمند بود دو هزار و پانصد سال بنيانگذاري شاهنشاهي ايران را ارج گزاري نمايد. من 180 مينياتور باقي‌مانده را همچنان در ملكيت خود دارم كه شامل متن و جلد صحافي شده‌‌ي اصلي آنست. هيچ يك از صفحات نسخه بريده نشده و تنها چيزي كه رخ داده‌، شيرازه‌ي آن از هم باز شده تا بدين ترتيب امكان عكس‌برداري تسهيل گردد. شما بسياري از اين مينياتورها را به صورت قاب شده در اطاق ايراني خانه‌ي من در مري‌لند كه به ديوار آويخته شده‌اند ديده‌ايد، همان‌طور كه به شما توضيح داده‌ام، اينها بزرگترين گنجينه‌ي مرا تشكيل مي‌دهند و من هيچ برنامه‌يي براي جداسازي آنها از خود در طول حياتم ندارم. مدت مديدي است مصمم بودم ضمن وصيت‌نامه خود آنها را در اختيار متروپوليتن و ساير موزه‌هاي آمريكا قرار دهم. شما به من متذكر شده‌ايد كه دولت ايران ممكن است علاقه‌مند باشد، آن مقدار از شاهنامه را كه در ملكيت من باقي مانده است خريداري نمايد. من در اين خصوص فكر كرده‌ام و آشكارا قابل درك است كه چرا نبايد اين شاهكار هنر ايران مجدداً در زمره‌ي گنجينه‌هاي ملي ايران قرار گيرد و به سرزمين اصليش بعنوان يكي از نمونه‌‌هاي بسيارعالي ميراثش بازگردانيده شود. البته بايد توضيح بدهم كه خريدار آن بايد دولت يا ساير مؤسسات ملي آن كشور باشد. شما تأكيد كرده‌ ايد كه من پيشنهادي در خصوص فروش آن ارائه بدهم، من اين اقدام را با دو دلي و تأمل و احتياط فراوان انجام مي‌دهم، به خاطر اين كه هيچ‌گونه علاقه‌يي براي منفك شدن از اين نسخه خطي كه سالهاست بنام «شاهنامه هوتون» شهرت يافته است ندارم. پس از تعمق فراوان در اطراف كل موضوع، آماده‌ام به شما تنها به شما ـ‌حق انحصاري پيشنهاد فروش آنچه را كه از شاهنامه در ملكيت من قرار دارد به دولت ايران يا يكي از مؤسسات آن در طي شصت روز آينده بدهم. چنان كه در طي اين مدت هيچگونه ترتيبي در اين خصوص داده نشود، يا حادثه‌يي براي من و نسخه‌ي خطي مزبور، رخ دهد، در آن صورت اين پيشنهاد كَاَن لَمْ يَكُن تلقي شده و در آن حال هيچ تعهدي از جانب شما يا هر كس ديگري موضوعيت نخواهد داشت. تعيين قيمت فروش در مورد اثري كه قابل قيمت‌گذاري نيست كار بسيار دشواري است و احتمالاً ممكن است مستحضر باشيد كه ارزش بسيار هنگفتي براي مينياتورهايي كه من در اختيار موزه متروپوليتن قرار داده‌ام ذكر شده بود در حالي كه آن مينياتورها انتخاب دقيق و عمدي خود من نبوده‌اند. مينياتورهاي بسيار مهم اين نسخه خطي را من علاقه‌‌مند بودم براي خود نگاه دارم؛ هديه‌ي من به موزه شامل هيچ يك از صفحات متن يا جلد صحافي شده نيست. پس از تأمّل و تعمق و ملاحظات بسيار دقيق من مصمم شده‌ام كه بهايي به مبلغ بيست و هشت ميليون و پانصد هزار دلار (000/500/28) براي تمام نسخه‌ي خطي كه همه آن در مالكيت اينجانب است بگذارم، اين پايين‌ترين قيمتي است كه شما مي‌توانيد از جانب من در خصوص اين نسخه پيشنهاد نماييد. (با توجه به شروطي كه قبلاً به آن اشاره شده است) در حالي كه شما و من مي‌دانيم كه بسياري از آثار هنري قبلاً به مبلغي پيشنهاد مي‌شوند ولي عملاً به مبلغ پايين‌‌تري به فروش مي‌رسند، موضوع من در اين خصوص موضوع فروشنده‌ي بسيار محتاط صاحب گنجينه‌يي است كه به آن سخت علاقه‌مند است بنابراين قيمت جز اين نمي‌تواند باشد. شما ممكن است احتمالاً اينطور نتيجه‌گيري كنيد كه دولت ايران يا نمايندگان آن علاقه‌يي نسبت به پيشنهاد من به شرح مندرج در اين نامه، نشان ندهند، در آن صورت سپاسگزار خواهم بود كه فوراً مرا از جريان مستحضر سازيد. حتي در صورتي كه با چنين وضعي مواجه شوم، به شما اطمينان مي‌دهم كه در اختيار گذاشتن «شاهنامه» براي مشاهده و اعمال نظر شما موجب خوشوقتي من خواهد بود. در صورتي كه تصور مي‌نماييد كه علاقه‌يي در اين خصوص وجود دارد، در آن حال تقاضامندم كه بي‌هيچ فوت وقت غيرضروري با اينجانب تماس حاصل نماييد. با صميمانه‌ترين احترامات ارادتمند: آرتور، آ. هوتون در دنباله‌ي اين نامه، فيجن در تاريخ 15 آوريل (26 فروردين 1355) نامه‌يي به فريدون هويدا، سفير ايران در سازمان ملل متفق فرستاده چنين نوشت: «جناب آقاي فريدون هويدا، مقام سفارت، توسط هيئت نمايندگي ايران در سا زمان ملل متفق. خيابان سوم، شماره 622، نيويورك، ايالت نيويورك. مقام عزيز سفارت آ‌قاي هويدا. اين نامه مشعر بر پيشنهاد فروش آن قسمت از «شاهنامه» كه در مالكيت آقاي آرتور هوتون قرار دارد به دولت ايران يا نماينده معرفي شده از طرف آن است كه مشتمل بر 180 صفحه مينياتور در 180 برگ و 1006 صفحه متن كامل كتاب در پشت و روي 503 برگ به انضمام جلد اصلي آن ( كه در قرن نوزدهم مورد ترميم و بازسازي قرار گرفته است.) همان‌طور كه آقاي هوتون در نشست منعقد بين ما متذكر گرديده، 78 قطعه مينياتور باقي مانده (‌در 76 برگ) در سال 1971 توسط خود او به موزه‌ي متروپوليتن هنگامي كه عهده‌دار مقام رياست آن بود اهدا شده است. با توجه به اين توضيح كه «شاهنامه» هوتون در اصل مشتمل بر 258 مينياتور بر روي 256 برگ بوده است. فكر مي‌كنم مستحضر باشيد كه انگيزه تعقيب اين هدف ظاهراً غير عملي از جانب من كه در ابتدا به علت پس گرفتن پيشنهاد فروش كتاب «گلستان» جان گولت از جانب شركت ما ( كه شامل سه قطعه مينياتور بود و من آنها را به بهزاد نسبت مي‌‌دادم و تاريخ 1486 ميلادي را با خود داشت» شكل گرفت (امري كه در مورد شاهنامه هوتون كه سابق بر اين جزء مجموعه بارون ادموند روچيلد قرار داشت نيز تكرار شد) عملي كه در 18 دسامبر گذشته اجباراً از جانب من در ارتباط با بهم‌زدن جلسه‌ام با شما به جهت خاطرنشان كردن آن نسخه خطي به شما، صورت گرفت و علاوه بر اين كه پيشاپيش شهبانوي ايران از پيشنهاد فروش اين نسخه از سوي ما به مبلغ 000/450 دلار استحضار پيدا كرده بودند، براي من موجب و مايه‌ي نوعي سردرگمي و بلاتكليفي حرفه‌يي بود. چنانكه نسخه خطي گولت به مرحله،‌ اجرا در نيايد به احتمال قريب به يقين مجدداً به ما رجوع داده خواهد شد و در آن هنگام من مراقب خواهم بود كه فروش آن با پيشنهاد يك قيمت ترجيحي به دولت شما داده شود. ولي مهمتر از همه انگيزه و علت تقويت چنين فكري از سوي من به واسطه اعتقادي است كه اينجانب نه تنها به گذشته، .... ايران و فرهنگ آن كه «شاهنامه» هوتون يكي از تجليات آن تلقي مي‌شود، دارم بلكه به واسطه اعتقادي است كه به آينده‌ي اين ملت بعنوان شايد يكي از پوياترين ملل در جهان حاضر، دارم. خوشبختانه آقاي هوتون كاملاً از اين فكر كه اين نسخه خطي بايد در مالكيت (دولت) ايران قرار گيرد حمايت و پشتيباني كرد و اظهار علاقه نمود كه نقشه‌اش دائر بر اين كه برگهاي متعدد اين اثر به موجب وصيت‌نامه‌اش در اختيار مؤسسات هنري آمريكايي قرار گيرد تغيير داده شود. علاوه بر اينها به عنوان اهداء كننده اصلي 76 برگ اين اثر به موزه‌ي متروپوليتن اظهار علاقه نمود كه اگر روزي امر دائر بر اين شود كه شركت ما در جهت امكان جمع‌آوري تمام اين اثر در ايران وارد كار شود، شخص ايشان مانع و رادعي در جهت تحقق انجام اين هدف قرار نگيرد، من شخصاً از كم و كيف عملي ساختن چنين فكر و خيالي فارغم ولي در صورتي كه فروش فعلي ما از قوّه به فعل درآيد، هدف ما اين خواهد بود كه در آينده قطع نظر از مدت زمان طولاني با كوشش فراواني كه مي‌بايد در جهت تحقق اين فكر مصروف گردد، در مورد 76 برگ باقي‌مانده نيز مقدم شويم. با عنايت به رونوشت نامه‌ي مورخه 11 آوريل 1975 آقاي هوتون به ما كه در جوف اين اين نامه قرار دارد ملاحظه خواهند فرمود كه بهاي درخواستي براي تمامي اقلام اين نسخه خطي كه در مالكيت ايشان قرار دارد، مبلغ 000/500/28 دلار است و اين مبلغ دربرگيرنده‌ي اجرت دلالي (كميسيون) شركت ما و ساير هزينه‌هاي متعلقه مي‌باشد. همانگونه كه قبلاً به شما توضيح داده‌ام اين بها تا حدود زيادي با توجه به الزامات متعدد مالياتي تعيين گرديده؛ شقوق متفرع فروش، اقلام اهدايي يا سهم واگذار شده به موجب فروش، تحت قوانين موضوعه‌ي كشورهاي متحده‌ي آمريكا براي شخص متولي اوحد آقاي هوتون بنابراين هدف و انگيزه‌هاي ايشان در اين خصوص صرفاً جنبه‌ي مالي نداشته بلكه همانگونه كه در مورد اين جانب مصداق دارد، متكي بر اعتقاد به عظمت گذشته و حال كشور ايران است. علاوه بر اينها، آرزوي مشترك ما هر دو اين است كه اين اقدام ـ‌ اعم از اين كه ـ اين معامله و تغيير مالكيت مآلاً به مرحله‌ي اجرا درآيد يا نيايد به منزله‌ي نمادي از دوستي في‌مابين دو كشور تلقي گردد. ما به عنوان افرادي كه كلاً خود را وقف هنر مي‌نمايند، نظرمان بر اين تعلق گرفت كه از راه تحكيم و تقويت مباني اين دوستي، علاوه بر موجبات صنفي، موجبات فرهنگي نيز ايفاگر نقشي شويم. قيمت پيشنهادي ما به دولت ايران براي خريد اين نسخه خطي تا 11 ژوئن 1975 با ملحوظ داشتن شرايط و محدوديت‌هاي مندرج در نامه‌ي مورخه 11 آوريل آقاي هوتون به اينجانب، مبلغي معادل 000/500/28 دلار است. واگذاري فعلي اين نسخه خطي به موجب اقلام مندرج در فهرست جوف اين نامه صورت خواهد گرفت. هر يك از اقلام ياد شده و يا تمامي آنها بر حسب قرار مورد توافق مشترك نماينده‌ي شما و آقاي هوتون مي‌تواند پيشاپيش مورد بررسي قرار گيرد. در مورد فروش اين نسخه، چند فقره ملاحظات جنبي نيز وجود دارد كه اميدوارم قبول طبع شما واقع شود. همان‌گونه كه آقاي هوتون متذكر گرديده‌اند، چاپخانه‌ي دانشگاه هاروارد هم اينك در مسير اتمام يك كار پژوهشي بسيار مهم و ارجداري در اين خصوص است. حاصل اين كار پژوهشي مشتمل بر سه جلد در قطع بزرگ، حاوي تمام مينياتورها در قطع و اندازه حقيقي آنها به صورت سياه و سفيد و نيز در مورد بسياري از آنها به صورت رنگي خواهد بود. فروش نسخه‌ي اصل نبايد مانعي در مسير انتشار نتيجه‌ي اين كار تحقيقي گردد. در ثاني در طول مدتي كه اين معامله ملحوظ نظر خواهد بود، قابل توصيه به نظر نمي‌رسد كه درباره‌ي نحوه‌ي تمليك 76 برگي هم كه اينك در تصرف موزه‌ي متروپوليتن است، هيچ بحث يا مذاكره‌يي صورت گيرد مگر اين كه پيشاپيش با آقاي هوتون يا اينجانب در آن خصوص مشورت شود. در صورتي كه موزه‌ي متروپوليتن نهايتاً واگذاري و تغيير مالكيت مينياتورهايي كه از جانب هوتون به آن اعطاء شده است اعلام موافقت نمايد، به تصور اينجانب، آقاي هوتون خود علاقه‌مند و اميدوار خواهد بود كه اين اقلام با اقلام ديگري از مجموعه آثار هنري ايران كه در مالكيت موزه‌ي متروپوليتن است و از نظر اهميت با اين شاهنامه برابري مي‌كند، جايگزين شود. علاو بر اين فرض و تصور بر اين است كه در صورتي كه شما «شاهنامه هوتون را مآلاً تملك كرده و در تصميم خود دائر بر تحصيل و تمليك 76 برگ ديگري كه در ملكيت موزه‌ي متروپوليتن است باقي باشيد به شركت ما اين امكان و فر صت داده شود كه در اين خصوص از جانب شما وارد مذاكره شود و در صورتي كه مآلاً دولت ايران موفق به تحصيل مالكيت مينياتورهاي مورد بحث در موزه‌ي متروپوليتن شود، به شركت ما مبلغي در حدود 15 درصد بها يا قيمت عادلانه بازار اين مينياتورها، حق‌السعي پرداخت گردد و سرانجام اينكه در اخبار و اطلاعاتي كه از جانب دولت ايران در خصوص معامله شاهنامه هوتون در اختيار مطبوعات قرار مي‌گيرد، بنام شركت ما به عنوان شركت واسطه انجام اين معامله اشاره شود. موجب خوشوقتي من خواهد بود كه سرانجام توفيق درخواست انجام چنين پيشنهادي را پيدا مي‌كنم. تذكر اين نكته را زائد مي‌دانم كه با اميد و انتظار زايدالوصفي منتظر عكس‌العمل دوست شما در اين خصوص هستم. با احترامات گرم و صميمانه ارادتمند شما: ريچارد، ل. فيجن. مدير همراه با نامه فوق، نامه ديگري حاوي فهرست مينياتورهاي كل نسخه با تعيين شماره ورق و تعيين راست و چپ صفحات و محل نگاهداري آنها ضميمه گرديد. علاوه بر اين مشخصات هفت قطعه مينياتور ديگر از اين مجموعه كه در حراجي كريستيز لندن به معرض فروش گذارده شده ولي هنوز فروخته نشده بود، پيوست نامه شد. پس از نامه‌ي فيجن به فريدون هويدا، گويا به اشاره‌ي او يا فيجن،‌يا شخصاً هوتون نامه‌يي خطاب به محمد‌رضا شاه نوشته توسط سفارت ايران در آمريكا به تهران ارسال مي‌دارد. مضمون نامه به شاه چنين است: اعليحضرتا با تقديم عميق‌ترين احترامات در سال 1959 اينجانب بر اثر توصيه و فشار محقّقان مبادرت به خريد نسخه‌ي خطي شاه تهماسب صفوي نمودم تا آن را از گزند استثمار تجاري محتمل نجات دهم و فرصتي براي تحقيق درباه‌ي محتواي آن و دويست و پنجاه و هشت مينياتور متعلق به آن را كه از شاهكارهاي هنر ايرانيست، ‌براي اولين بار فراهم سازم. پس از شانزده سال نتيجه‌ي زحمات محققان همچون ديكسون از دانشگاه پرينستون و ولش از دانشگاه هاروارد، اينك تكميل شده و ثمره كار آنها اكنون آماده‌ي چاپ مي‌باشد كه به صورت دو مجلد از طرف موزه‌ي هنري فوگ و چاپخانه‌ي دانشگاه هاروارد منتشر شود. اينك ما تقاضامند اجازه‌ي سخاوتمندانه‌ي شما هستيم كه نتيجه‌ي بزرگ كار تحقيقي آنان را در زمينه‌‌ي هنر ايران به اعليحضرت2 ... اهداء‌ نماييم. اين كار به مرحله‌ي اتمام رسيده و مالكيت من در مورد اين نسخه‌ي خطي بزرگ اينك به پايان خود نزديك شده است و من خوشوقتم كه انتشار آن به مرحله‌ي قطعي پيوسته و از نظر محتوي و شكل و قالب به صورتي است كه شايسته‌ي شاهنامه‌ي شاه تهماسبي و سنت افتخارآميز هنر ايرانيست. من اكنون در هفتادمين سال عمر خود هستم و اخيراً هم به صورت جدي دچار بيماري بوده‌ام، مشاوران حقوقي به من توصيه مي‌كنند كه با توجه به مالياتهاي سنگين كه به اموال من پس از مرگم تعلق خواهد گرفت، هر چه زودتر مي‌بايد از اين نسخه خطي سلب تعلق كنم. برنامه‌‌ي آنها اينست كه من مي‌بايد تعداد انگشت‌شماري از اين مينياتورها را در معرض حراج عمومي بگذارم تا بدين‌وسيله ارزش مابقي آن را به منظور پي‌بردن به قيمت آن در جهت اهداء مشخص نمايم و متعاقباً مينياتورهاي باقي مانده و 1006 صفحه‌ي متن را در ميان تعداد قابل ملاحظه‌يي از موزه‌ها و گالريهاي هنري كه در محدوده‌ي كشورهاي متحد آمريكا هستند توزيع نمايم. مشاوران حقوقي من هم اينك در راستاي اجراي اين برنامه، گامهاي نخستين را بر مي‌ دارند. من به اين نتيجه رسيده‌ام كه به منظور حفظ تمامت اموال خودم مي‌بايد اين توصيه را به كار بندم، با وجود اين اعليحضرتا، در مورد انجام چنين برنامه‌يي دچار ترديد هستم چه معناي آن اين خواهد بود كه شاهنامه‌ي شاه تهماسبي كه بزرگترين كار هنري ايرانست در چهار جهت جهان به باد رود، به طوري كه بر اثر آن امكان گردآوري مجدد آن هرگز ميسر نگردد. اعليحضرتا صميمانه اعتقاد دارم كه اين نسخه خطي كه بيش از 450 سال قبل فراهم آمده است تعلق به ايران دارد و اينجانب آنچه در توان دارم، قواي خود را بكار خواهم بست تا چنانكه آن اعليحضرت نيز احساس مشابهي داشته باشند، اين كار سرانجام يابد. من بسيار خوشوقت خواهم شد كه هر شخص تعيين شده از طرف آن اعليحضرت را پذيرا شوم و فقط انتظارم اين است كه هر پيشنهادي در اين خصوص بعمل مي‌آيد متناسب با ارزش واقعي اين نسخه باشد. معهذا، چنانكه آن اعليحضرت به اين امر علاقه‌مند نباشند باز اينجانب خود را موظف به قبول قضاوت و خردمندي شاهانه در اين خصوص مي‌دانم. تنها استدعاي اينجانب اينست كه رد اين موضوع از طرف آن اعليحضرت مستقيماً به خود اينجانب ابلاغ گردد. من احساس آرامش نخواهم كرد مگر در صورتي كه به اعقاب خودم و به دنياي هنر اين اطمينان را از خود باقي بگذارم كه هر آنچه در توان داشتم سعي لازم را بكار بستم كه آن را به ايران و گنجينه‌ي بزرگ ملي آن اعاده نمايم. يقين دارم كه آن اعليحضرت مسئله محدوديت زماني را كه براي من باقي مانده است بخوبي درك مي‌فرمايند، بنابراين جسارت مي‌ورزم كه تقاضا نمايم، تأخير غيرلازم در مورد اعلام نظر و تمايل آن اعليحضرت در اين خصوص روي ندهد. با تقديم عميق‌ترين مراتب احترامات آرتور. آ. هوتون اردشير زاهدي سفير ايران در آمريكا اين نامه را با يادداشتي از خود به معينيان رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي به تهران فرستاده و مضمون زير تقاضاي امعان‌نظر در اين مورد نموده جناب آقاي معينيان رياست محترم دفتر مخصوص دوست عزيزم و برادر مهربانم 1ـ بطوري كه استحضار دارند شاهنامه معروف شاه‌طهماسبي كه يكي از گنجينه‌هاي ارزشمند فرهنگ و هنر ايران به شمار مي‌رود، در اواخر قرن هفده ميلادي از طريق حكومت عثماني به اروپا و سپس توسط خانواده روچيلد به ايالات متحده آمريكا راه يافت. صاحب فعلي شاهنامه شخص ثروتمندي است بنام آرتور هوتون كه سابقاً رئيس موزه‌ي متروپاليتن نيويورك بوده و اكنون در سن هفتاد سالگي در دهكده‌ي زيبايي در سواحل شرقي ايالت مريلند زندگي مي‌‌كند. 2ـ مشاوران حقوقي و مالي آقاي هوتون به وي توصيه كرده‌اند كه چند صفحه از كتاب شاهنامه‌ي طهماسبي را از طريق مؤسسه كريستي در لندن بفروش برساند و بقيه‌ي صفحات را به چند موزه عمده و مراكز علمي و آموزشي آمريكا هديه نمايد. و در اين زمينه هفته پيش مذاكراتي بين آنان و رؤساي كريستي به عمل آمده و تاريخ تقريبي و غيررسمي فروش شاهنامه را براي اوائل اكتبر تعيين كرده‌اند. 3ـ از آنجا كه هوتون مرد فرهنگ دوستي است و به جنبه‌ي بازرگاني و سودجويي هنر اهميت نمي‌دهد، قلباًٌ مايل است شاهنامه به ايران عودت داده شود و بهمين دليل طي عريضه به پيشگاه ... اعليحضرت ... نيت واقعي خود را عرضه نموده و ديروز هم كه نماينده‌ي او به ملاقات من آمده بود، مخصوصاً يادآور شده كه وي از نظر ارادت قلبي و اعتقادي كه به اعليحضرت ... دارد علاقه‌مند است كه اين گنجينه‌ي مهم تاريخي را به موطن اصلي خود برگرداند و چون نمي‌خواهد در اين كار عوامل واسطه‌يي و دلالهاي هنري نقشي داشته باشند، تقاضا دارد نظريات وي مستقيماً به شرف عرض ... برسد تا هر طور اراده فرمودند اقدام بشود. 4ـ استنباط خودم و همكارم كاظميان از صحبت‌‌هايي كه تابحال در اين زمينه انجام گرفته اين است كه به علت نفوذ عميقي كه هوتون بين اعضاي هيئت امناي موزه متروپاليتن دارد، در صورتي كه مقرر گردد شاهنامه تهماسبي به ايران عودت داده شود، نامبرده قادر خواهد بود موزه‌ي متروپاليتن را راضي كند كه صفحاتي از شاهنامه مذكور را كه در اختيار دارند نيز به ايران عودت دهند. 5ـ موضوع ديگري را كه هوتون عنوان نموده راجع به كتابي است كه توسط ديكسون استاد دانشگاه پرينستون و ولش دانشيار ايرانشناسي دانشگاه هاروارد درباره‌ي اين مجموعه مهم تاريخي در دست تأليف است و به زودي از طرف دانشگاه هاروارد به چاپ خواهد رسيد. هوتون استدعا دارد... نام اعليحضرت ... در صفحه اول كتاب مذكور چاپ گردد/ از اين كتاب نفيس فقط 600 جلد به چاپ خواهد رسيد و قيمت هر جلد آن قبل از انتشار در حدود يكهزار دلار تعيين شده است. 6 ـ با توجه به موارد فوق خواهشمندم مراتب را به شرف عرض ... برسانيد و اوامر مباركشان را در اين زمينه ابلاغ فرمايد. عين عريضه‌ي تقديمي آقاي آرتور هوتون به اعليحضرت به ضميمه ايفاد مي‌گردد. از دور مي‌بوسمت، قربان تو اردشير زاهدي در تعقيب اين نامه بودكه دستخط محرمانه‌يي به شماره 31 ـ 6 ـ 900 م مورخ 9/4/2535 از طرف دفتر مخصوص خطاب به اميرعباس هويدا نخست‌وزير به مضمون زير صادر شد: جناب آقاي اميرعباس هويدا نخست‌وزير موضوع: خريد شاهنامه شاه‌تهماسبي حسب‌الامر... ملوكانه فتوكپي گزارش شماره 3465 / د 55 مورخه 21/3/35 سفارت ايران در واشنگتن و دوبرگ صفحه آن به پيوست ايفاد مي‌شود اوامر ملوكانه به اين شرح شرف صدور يافت. «نخست‌وزير اگر كسي را كه به اين كار آشنا باشد در نظر دارند فوراً به او مأموريت بدهند به آمريكا برود و شاهنامه را بخرد و الا به سفارت مأموريت داده شودكه فوراً آن را خريداري نمايد.» رئيس‌ دفتر مخصوص شاهنشاهي در پاسخ به اين دستخط از نخست‌وزيري نامه‌ي محرمانه‌يي به شماره 56 ـ 390 مورخه 21/4/2535 خطاب به رئيس دفتر مخصوص به اين شرح فرستاده شد: محرمانه، جناب آقاي نصرت‌ا... معينيان رئيس دفتر مخصوص بازگشت به نامه‌ي 31 ـ 6 ـ 900 م مورخ 9/4/2535 ضميمه فتوكپي گزارش 3465 / د 55 مورخه 21/3/2535 سفارت ... در واشنگتن و نامه‌ي آقاي آرتور هوتون موضع شاهنامه شاه‌تهماسبي كه اوامر ملوكانه درباره‌ي خريد آن شرف صدور يافته است اشعار مي‌دارد: در اجراي اوامر ... همايوني با تحقيقاتي كه به عمل آمد آقايان ايرج افشار از دانشگاه تهران و يحيي ذكاء از دفتر مخصوص علياحضرت ... واجد صلاحيت شناخته شده‌اندكه هر چه زودتر به آمريكا عزيمت خواهند نمود. نتيجه‌ي اقداماتي كه معمول خواهند داشت متعاقباً به اطلاع خواهد رسيد خواهشمند است به شرف عرض برسانند. اميرعباس هويدا با ارسال رونوشت اين نامه‌ي محرمانه به ايرج افشار و من مأموريت يافتيم كه هر چه زودتر بسوي آمريكا حركت كرده، شاهنامه را از نزديك بررسي و ارزيابي نموده نتيجه را گزارش كنيم. ولي در ‌آن هنگام افشار در سفر خارج بود و امكان آن را نيافت كه در اين مسافرت و مأموريت با من همراهي نمايد، لذا من به تنهايي با همسرم در بيست و هفتم تيرماه 1355 رهسپار آمريكا شدم. بنا به سفارش خودم قبلاً در وست بري هتل، جا براي ما رزرو شده بود. در بيست و نهم تيرماه در همان هتل با آقاي وايت نماينده و مباشر هوتون ملاقاتي انجام گرفته برنامه كار ريخته شد و ابتدا از آنجا به بانك در خيابان پانزدهم رفته جلد و متن و يك قطعه تذهيب را با 95 قطعه مينياتور كه در آن بانك به امانت گذاشته شده بود بررسي و ارزيابي كردم. در روز سي‌ام تير ماه با يك هواپيماي سبك كه فقط پنج و شش سرنشين جا داشت همراه وايت از نيويورك به مريلند دهكده‌ي محل اقامت و مزرعه هوتون حركت كرديم و با اتومبيل پروفسور ديكسون كه در فرودگاه به استقبال ما آمده بود به خانه‌ي هوتون رفتيم. هوتون مردي ثروتمند بود و مزرعه‌يي بزرگ با عمارات متعدد و باغهاي ميوه و استخرهاي بزرگ داشت از جمله يك ساختمان بزرگ فقط اختصاص به كتابخانه او داشت. با آشنايي و معرفي با هوتون و كمي گردش در كتابخانه او و ديدن مجموعه‌ي تابلوهاي مدرن او كه آثاري از پيكاسو و براك و ونگوك و ... در ميان آنها بود و تابلوهاي كلاسيك ديگر و مشاهده‌ي مجموعه قوطي‌ها و جبعه‌هاي او كه از انواع مواد و اجسام از سنگ و چوب و فلز و لاك و جواهر و غيره ساخته شده بودند و در همه جا پر بود، با آسانسور به طبقات پايين و زيرزمين عمارت او رفتيم و داخل سالن سينماي وسيعي شديم، ابتدا فيلمي را كه از شاهنامه‌ي مورد بحث كه به مناسبت جشنهاي دوهزار و پانصدمين ساله ... تهيه شده بود تماشا كرديم پس از اتمام فيلم هوتون براي تعارف و خوشامد ما و نشان دادن مقام اجتماعي خود گفت «يك هفته پيش آنجا كه شما نشسته‌ايد،‌ عليا حضرت ملكه انگليس كه مهمان من بود، نشسته اين فيلم را تماشا كردند.» او مردي مسن و بلند قد و مؤدب بود و بتازگي از عمل آب مرواريد چشمهايش خلاص شده بود، پس از برنامه فيلم، من در سالن تنها ماندم و ديگران به طبقات بالا رفتند و خانم جوان هوتون كه به تازگي با او ازدواج كرده بود، يكايك مينياتورها را آورده پس از مشاهده و بررسي و ارزيابي آنها را مي‌برد و بدينسان قسمتي از مينياتورهاي 78 گانه و دو صفحه تذهيب عالي و مقداري از مينياتورها از جمله شاهكار نقاشيهاي اين نسخه كه كيومرث پلنگينه پوش بود و قاب گرفته شده و در اطاق ايراني هوتون به ديوار آويخته بودند، تا ساعت دو بعد‌از ظهر كارشناسي و ارزيابي گرديد و سپس براي صرف ناهار به سر ميز دعوت شديم. در سر ميز ناهار تني چند از استادان دانشگاه مريلند و ديكسون و صاحبخانه و ديگران بودند ولي بخاطر ندارم كه كري ولش هم در ميان آنها بود يا نه؟ پس از صرف ناهار، هنوز به خوردن دسر نرسيده بوديم كه تلفن زنگ زد و از فرودگاه به هوتون خبر دادند كه طوفاني شديد در حال نزديك شدن به مريلند است و اگر هواپيماي ما هر چه زودتر پرواز نكند، بازگشت ما دچار مخاطره خواهد شد من نمي‌دانم اين امر حقيقت داشت يا صحنه‌سازي بود بهر حال با عجله خداحافظي كرده به فرودگاه رفتيم و به نيويورك مراجعت كرديم. روز سي‌ام تيرماه همراه وايت به موزه‌ي متروپوليتن رفته با همراهي خانم وان از كارمندان موزه، هفتاد و هشت قطعه‌ي مينياتورهاي اهدايي هوتون را در بخش اسلامي موزه بررسي و طبقه‌بندي و ارزيابي كردم. در روز دوم مرداد آقاي وايت به هتل آمده و در لابي مذاكرات مختصري درباره‌ي رفتن به لندن و مشاهده و بررسي هفت قطعه مينياتور ديگر كه در مؤسسه كريستيز بود انجام گرفت و ضمن صحبت وايت تلويحاً اشاره‌يي كرد كه اين كار به قول ما يك «بي‌زي‌نس» است و كميسيون و حق‌السعي شما محفوظ است،‌ ولي من در آن هنگام به اصطلاح خودم را به كوچه علي چپ زده وانمود كردم كه اصلاً ملتفت گفته او نشده‌ام و جوابي ندادم. روز سوم مرداد از نيويورك به لندن پرواز كرده در پنجم مرداد با همسرم در محل حراجي كريستيز حاضر شده در طبقه زيرين ساختمان هفت قطعه مينياتورهاي به حراج گذاشته شده را كه قبلاً راجع به آنها اشاره كرده‌ام، بررسي و ارزيابي نمودم. در اين موقع كارشناسان حراجي از حضور من در مؤسسه خود استفاده كرده و مشكلات خود را در مورد شناخت و تاريخ‌گذاري و خواندن رقم‌هاي بعضي از آثار ايراني كه قرار بود در حراجي گذاشته شوند با من مطرح كردند و من همه مسائل آنها را حل كردم و حال نمي‌دانم آيا اين كار براي آزمايش معلومات من بود يا واقعاً در شناخت آنها وامانده بودند! پس از آن كه با همسرم كه در طبقه بالا در دفتر مدير مؤسسه مانده بود، از ساختمان حراجي بيرون آ‌مديم، همسرم اظهار داشت كه در غياب تو رئيس مؤسسه كريستيز يك رشته گردن‌بند جواهر آنتيك بسيار گرانبها در يك قوطي مخمل به اصرار مي‌خواست به من هديه كند ولي من از قبول آن خودداري كردم. اين موضوع كه گويا به سفارش هوتون از آمريكا به رئيس مؤسسه انجام گرفته بود مرا بسيار خوشوقت ساخت و از كار بجاي همسرم كه ممكن بود با قبول آن مرا در محظور اخلاقي بزرگي قرار دهد، سپاسگزاري كردم. در اينجا لازم است يادآوري نمايم كه چون در مورد معامله‌ي شاهنامه از گوشه و كنار شنيده و احساس كرده بودم كه دندانهاي بسياري تيز شده است‌، صلاح كار خود را در آن ديدم كه مطلقاً در امر خريد و چانه زدن و از اين قبيل امور وارد مذاكره نشوم و با آن كه صراحتاً امر شده بود كه: «اگر كسي به اينكار آشنا باشد،‌ فوراً به او مأموريت بدهند به امريكا برود و شاهنامه را بخرد» من تنها به بررسي و كارشناسي و ارزيابي بي‌طرفانه و عادلانه اكتفا كردم و بدون ملاقات با احدي و مقامي در آمريكا و لندن در ششم مرداد فوراً به ايران مراجعت كردم و در عرض چند روز نتيجه‌ي بررسيها و كارشناسي خودم را با شرايطي كه براي آن تعيين كرده بودم، طي نامه و گزارش محرمانه‌يي به شرح زير به نخست‌وزير فرستادم: محرمانه ـ‌ مستقيم جناب آقاي امير‌عباس هويدا نخست‌وزير در پيرو اوامر ... همايوني و حسب‌الامر آن جناب بموجب دستور شماره 56 ـ390 مورخ 21/4/35 در تاريخ بيست و هفتم تيرماه 2535 براي بازديد از نسخه خطي شاهنامه متعلق به آقاي آرتور هوتون به سوي آمريكا عزيمت كرده از نزديك مجموعه مينياتورها و متن و جلد و تذهيب‌هاي نسخه را به شرح زير مورد معاينه و دقت قرار دادم: 1ـ 95 قطعه مينياتور يك قطعه تذهيب و دفتين جلد سوخت و ضربي و صفحات غير مصور موجود در صندوق بانك در نيويورك. 2ـ 78 قطعه مينياتور،‌ دو صفحه تمام تذهيب موجود در منزل آقاي هوتون در مريلند. 3ـ 78 قطعه مينياتور موجود در بخش اسلامي موزه‌ي متروپوليتن در نيويورك. 4ـ 7 قطعه مينياتور موجود در مؤسسه حراجي كريستيز در لندن. اين نسخه‌ي سلطنتي بنابر شيوه‌ي نقاشي و شواهدي كه در متن مينياتورها موجود است و وضع نسخه و تعداد تصاوير و قطع و جلد، به طوري كه آقاي كري ولش نيز در كتاب خود بطور تفصيل آن را معرفي و توصيف كرده است مسلماً براي شاه تهماسب صفوي نوشته شده و تصاوير آن نيز كه جمعاً 258 قطعه است توسط چند تن از استادان زمان كه معروفترين آنها سلطان محمد مي‌باشد پرداخته شده است. اينجانب با دقت در مينياتورها، آنها را به چهار دسته تقسيم و براي هر درجه حداكثر و حداقلي در بها تعيين نموده و بشرح زير ارزيابي كرده است. نوع مينياتور مجموعه هوتون مجموعه متروپوليتن جمع حداكثر بها حداقل بها بهاي مجموعه درجه 1 18 قطعه 9 قطعه 27 000/100 * 9 70000 * 18 000/160/2 درجه 2 63 قطعه 55 قطعه 118 60000 * 40 50000 * 78 000/300/6 درجه3 90 قطعه 13 قطعه 103 40000 * 40 30000 * 63 000/400/3 درجه 4 9 قطعه 1 قطعه 10 20000 * 10 ـ ـ ـ ـ ـ ـ 000/200 180 قطعه + 78 قطعه = 258 بهاي كل مينياتورها: 000/060/12 دلار جلد: سوخت و ضربي از عصر صفوي 000/30 تذهيب: سه قطعه، دو صفحه تمام تذهيب و يك قطعه لچك رويهم 000/100 اوراق بي‌تصوير (مجدول، حاشيه‌ها زرافشان، سرفصل‌هاي داستانهاي مذهب) 10063 ـ 503 قطعه 000/10 جمع كل 000/200/12 چنانكه ملاحظه مي‌شود، ارزش نسخه با در نظر گرفتن مينياتورهاي اهدائي به موزه‌ي متروپوليتن نيويورك، كلاً مبلغ 000/200/ 12 دلار مي‌شود ولي چنانكه آقاي هوتون راضي به اين مبلغ نشود، مي‌توان تا حدود 000/500/11 دلار براي مجموعه او و مبلغ 000/500/3 دلار براي مجموعه موزه متروپوليتن تعيين و بطور كلي نسخه را تا حدود 000/000/15 دلار خريداري كرد. با استمزاجي كه در نيويورك به عمل آمد، به نظر مي‌‌رسد كه بهتر است موضوع خارج كردن 78 قطعه مينياتورهاي اهدائي به موزه متروپوليتن به عهده‌ي خود ‌آقاي هوتون گذاشته شود و پس از خريد و تحويل گرفتن آنها نيز، اوراق نسخه در سه مرحله و از طريق سفارت ... ايران در واشنگتن و كنسولگري ايران در نيويورك و سفارت... ايران در لندن با پست سياسي به تهران حمل گردد: در انتظار اوامر آن جناب با تقدم احترامات يحيي ذكاء پس از ارسال اين گزارش، من ديگر جريان كار را تعقيب نكردم و ندانستم نتيجه كار و ارزيابي بكجا رسيد، دو ماه بعد كه از مقاماتي در مورد رد يا قبول خريد شاهنامه استفسار كردم گفته شد كه نخست‌وزير اظهار داشته است: «فعلاً پولي براي خريد آن نداريم»، همين و بس. متأسفانه بر اثر استنكاف دولت ايران از خريد شاهنامه، نخست‌ آن هفت قطعه مذكور در فوق در حراجي فروخته شد و سپس گويا قطعات ديگري به طور متفرقه بفروش رفت و بدينسان نسخه‌يي بدين مهمي، مثله شد كه ديگر غيرممكن است دوباره آن را در يكجا جمع كرده نسخه را كامل ساخت. در اينجا بايد اذعان نمايم كه من شخصاً با علاقه‌يي كه به آثار و هنر ميهن خود دارم و نزديك به چهل سال در شناخت و شناسانيدن گوشه‌هايي از آن، كوشيده و رنج برده‌ام و بر اثر تلاشها و كوششهايم موزه‌هاي: هنرهاي تزئيني، آبگينه و سفالينه‌هاي ايران، موزه فرش، نگارستان و رضاي عباسي تأسيس شده است. بسيار مايل بودم كه اين نسخه نيز بطور كامل به سرزمين اصلي خود باز گردد و موزه‌هاي ما را غنا و اعتبار و زينت بخشد، بنابراين با ذكر اين تاريخچه و اظهار تمايلات خودم، چقدر ناآگاهانه و غير منصفانه بلكه مغرضانه و نيشدار است اظهار نظر اسدا... سورن ملكيان شرواني كه زير نام مستعار «ژوزف رويال» در روزنامه «اكسپرس» مورخ دهم مه 1980 كه ترجمه‌ي آن زير عنوان «بازار هنر، تاريخچه يك غارت بزرگ» در روزنامه‌ي اطلاعات شماره 16136 مورخ 18 ارديبهشت 1359 چاپ و در آن نوشته شده: «... غم‌انگيزتر از همه، موضوع يك نسخه‌ي خطي است كه درسال 1568 ميلادي پادشاه ايران به سلطان سليم دوم هديه كرد. اين نسخه در آغاز كامل و شامل 258 مينياتور بود، تا اين كه از كلكسيون بارون روچيلد به كلكسيون،‌ آرتور هوتون كتابشناس امريكايي و رئيس متروپوليتن ميوزيوم آف آرت انتقال يافت. از آغاز سال 1962 صفحه‌هايي از آن را استخراج كردند تا در يك كلوب عرضه كنند. در سال 1972 هوتون تعداد 78 برگ از آن را به موزه داد. در سال 1974 در بازارهاي هنر ايران زمزمه پيچيد كه: نسخه را بفروش مي‌رسانند. قيمتي نيز از براي آن زمزمه مي‌شد: بيست ميليون دلار. اين قيمت را به مردي در دفتر مخصوص شهبانوي سابق كه مسئوليت خريد آثار هنري را بعهده داشت پيشنهاد كردند. اما از آنجا كه اين كارمند بسيار محترم معامله را چندان «جالب» نمي‌ديد، از خريد نسخه سرباز زد. ...» در هر حال، هفت صفحه از اين كتاب در حراج هفتم نوامبر 1976 لندن بفروش رسيد. پس از آن صفحات ديگري از آن در دو گالري به نامهاي كولناگي واگينو كه متخصص تابلوهاي دست اولند، عرضه گرديد، پس از آن تاريخ شاهكارها برگ برگ مي‌شدند، موزه‌ها بدون تظاهر ولي با شادي تمام به خريداري آنها مي‌پرداختند. در اين ميان تنها سورن ملكيان بود كه يك‌بار در سال 1976 و بار ديگر در سپتامبر 1979 در «اينترنشنال هرالد تريبون» نغمه ناخوشايندي بر عليه دلالان ساز كرد. مقاله‌ي دوم او زماني انتشار يافت كه از همان نسخه خطي صفحاتي كه عمدتاً به هوتون تعلق داشت،‌ همراه با چند اثر ديگر در بريتيش لايبرري لندن به نمايش گذاشته شد. درست در همان زمان، هفده صفحه‌ي ديگر از همان نسخه را در گالري اگنيو به معرض فروش نهادند. سپس آن نمايشگاه به واشنگتن انتقال يافت و در موزه هنري فوگ قرار گرفت. البته هيچ كس به سبب اين جريان‌‌ها دل‌نگران نيست زيرا موضوع تنها گرداگرد ايران دور مي‌زند.» يحيي ذكاء چابكسر، 7/6/74 به نقل از: كلك، آبان ـ دي 1374، شماره 70 ـ 68 پي‌نوشتها: 1ـ هنرمندان و آثار هنري كتابخانه‌ي شاه‌تهماسب با نسب شاهي،‌ معرفي مي‌شدند چنان كه هنرمندان كتابخانه‌ي شاه‌‌عباس با اجازه و التفات شاه به «عباسي» معروف بودند: مانند رضاي عباسي، شفيع عباسي، تاريخ عالم آراي عباسي. در نقل مدارك القاب و عبارات مربوط به رژيم سلطنت را كوتاه كرده و به جاي آن سه نقطه (...) گذاشته‌ايم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24

انتخابات دمكراتيك!

انتخابات دمكراتيك! آشنائي با انتخابات در عصر پهلوي دوم و شيوه برگزيده شدن نمايندگان و رؤساي مجلس، از جمله نكاتي است كه ما را با گوشه‌هائي از آزاديهاي ادعائي رژيم شاه و سهمي كه در اين آزادي براي مردم در نظر گرفته بود آشنا مي‌سازد. مقاله زير به بررسي نحوه انتخاب رئيس و نمايندگان در يكي از ادوار مجلس شوراي ملي و همچنين انتخاب اعضاي كابينه اشاره دارد: عبدالله رياضي كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 با بورسيه تحصيلي دانشگاه پنسيلوانياي آمريكا راهي آن كشور شد پس از طي يك دوره آموزشي به ايران بازگشت و رياست دانشكده فني دانشگاه تهران را بر عهده گرفت. ولي تحولاتي پس پرده رژيم پهلوي سرنوشت وي را دگرگون كرد و او را از دانشكده فني دانشگاه تهران به سرسراي مجلس شوراي ملي رساند. او را در صف مشاوران درجه اول محمد‌رضا پهلوي قرار داد. ماجرا چه بود؟ چه اتفاقاتي منجر به رشد ناگهاني عبدالله رياضي شد؟ علي بهزادي مدير مجله سپيد و سياه در اين باره معتقد است كه زماني كه جعفر شريف امامي نخست‌وزير بود،‌ بين او و سردار فاخر حكمت رئيس مجلس شوراي ملي اختلاف افتاد و بنا به گفتة برخي از گزارشگران مطبوعاتي، كارشان به مشاجره كشيد. سردار فاخر در حمايت از يكي از نمايندگان مجلس با شريف‌امامي به تندي صحبت كرد و نخست‌وزير را در مقابل چشم نمايندگان مجلس به باد ناسزا گرفت. 1 از آنجا كه جعفر شريف‌‌امامي استاد اعظم فراماسونري ايران بود، جريان فراماسونري براي حفظ حيثيت خود و مرعوب ساختن ديگر مقامات رژيم، تصميم به حذف سردار فاخر حكمت از صحنه‌ سياسي ايران گرفت. 2 چندي بعد، براساس سناريوي جديد آمريكا، قرار شد دولت ايران به سمت جوانگرايي حركت كند و پستهاي كليدي آن در اختيار جوانان تحصيلكرده در امريكا قرار گيرد. از آنجا كه اين تغييرات از صدر تا ذيل رژيم پهلوي رادر بر مي‌گرفت، يكي از دست‌پروردگان جوان آمريكا آماده مي‌شد تا به عنوان نخست‌وزير زمام امور را در دست بگيرد. اين شخص حسنعلي منصور بود. براساس اين برنامه، يك كميسيون مركب از عناصر مورد اعتماد از جمله اميراسدالله علم، ارتشبد فردوست و حسنعلي منصور مأمور انتخاب مهره‌هاي جديد شد. اين سه نفر هر روز در خانه اسدالله علم تشكيل جلسه مي‌دادند و اسامي افراد پيشنهادي و سوابق آنان را كه از سوي ساواك فرستاده شده بود، بررسي مي‌كردند و عده‌اي را براي نمايندگي مجلس شورا و تعدادي را براي مجلس سنا و گروهي را براي احراز مشاغل اداري رده بالا انتخاب مي‌كردند. ارتشبد حسين فردوست كه به دستور شاه و به عنوان رابط ساواك در اين جلسات حضور داشت، مشاهدات خود در اين مورد را به طور مفصل در خاطرات خود به رشته تحرير درآورده است. براساس نوشته فردوست اميراسدالله علم در اين جلسات، دست بالا را داشت و تصميمات نهايي توسط او اتخاذ مي‌شد. فردوست مي‌گويد: «در زمان نخست‌وزيري علم، محمد‌رضا دستور داد كه با علم و منصور يك كميسيون سه نفره براي انتخاب نمايندگان مجلس تشكيل دهم. كميسيون در منزل علم تشكيل مي‌شد. هر روز منصور با يك كيف پر از اسامي به ‌آنجا مي‌آمد. علم در رأس ميز مي‌نشست، من در سمت راست، و منصوردر سمت چپ او. منصور اسامي افراد مورد نظر را مي‌خواند وعلم هر كه را مي‌خواست تأييد مي‌كرد و هر كه را نمي‌خواست، دستور حذف مي‌داد. منصور هم با جمله «اطاعت مي‌شود» با احترام حذف مي‌كرد. سپس علم افراد مورد نظر خود را مي‌داد و همه بدون استثناء وارد ليست مي‌شدند و سپس من درباره صلاحيت سياسي و امنيتي آنان اظهار نظر مي‌كردم و ليست را با خود مي‌بردم و براي استخراج سوابق به ساواك مي‌دادم. پس از پايان كار و تصويب علم ترتيب انتخاب اين افراد داده شد. فقط افرادي كه در اين كميسيون تصويب شده بودند،‌ سر از صندق آراء در آوردند و لاغير....» 3 براساس طرح امريكا قرار بود پس از تشكيل مجلس، حسنعلي منصور در رأس گروهي از نمايندگان جوان دست به تحركاتي بزند و ضمن انتقاد از عملكرد دولتهاي گذشته، تشكيلاتي به نام كانون مترقي را ايجاد كند و خود به عنوان «ليدر پارلماني» اين گروه زمام امور را در دست گيرد. تمام مقدمات براي اجراي اين سناريو آماده بود، تنها انتخاب رئيس جديد مجلس شورا كه بايد جانشين سردار فاخر حكمت مي‌شد، باقي مانده بود و كميسيون سه نفره دنبال شخصي كه واجد مشخصات لازم باشد، مي‌گشت. كميسيون سه‌نفره براي پيدا كردن شخصيتي كه واجد اين خصوصيات باشد، دست به نوعي نظرخواهي محدود و محرمانه زد و حسنعلي منصور از برخي از اعضاي مؤسس و ارشد كانون مترقي و دوستان و محارم و نزديك خواست تا فرد مورد نظر خود را به صورت محرمانه به او معرفي نمايند. بر اين اساس منصور روحاني يكي از اعضاء‌كلوپ روتاري كه قرار بود دركابينه منصور عهده‌دار مقام وزارت شود، مهندس عبدالله رياضي رئيس دانشكده فني دانشگاه تهران را كه سالها استاد او بود، به اين كميسيون معرفي كرد و در شرح محسنات وي گفت كه رياضي توان اداره كردن يك كلاس را ندارد و شخصيتي بسيار مطيع و رام و سر به زير است. 4 علم، منصور و فردوست اين انتخاب را پسنديدند و نام او را براي تحقيق بيشتر و تهيه سوابقش در اختيار ساواك گذاشتند. فردوست گزارش لازم در اين مورد را تهيه كرد و در اختيار كميسيون سه‌نفره قرار داد. در اين گزارش در خلاصه بيوگرافي مهندس عبدالله رياضي چنين آمده بود: «... طي سالهاي بعد از شهريور 1320 كه هر صاحب ادعايي بارها اعتراض و اعتصاب كرده و هر صاحب عنواني داوطلب مشاغل عالي وكالت و وزارت شده بود، او [عبدالله رياضي] جز به تدريس و اداره امور دانشكده فني به هيچ كاري علاقه نشان نداد...» 5 نكته مهم ديگر سن و سال عبدالله رياضي بود. او در آن زمان 57 سال داشت. به اين ترتيب مهندس عبدالله رياضي براي احراز مقام رياست مجلس شوراي ملي مناسب تشخيص داده شد و پس از تصويب كميسيون سه‌نفره، نام او در بين اسامي كانديداهاي تهران قرار گرفت. نقطه ضعف مهم عبدالله رياضي، گمنام بودن بيش از حد بود؛ كه مهندس روحاني شخصاً داوطلب رفع اين نقيصه شد. علي بهزادي در اين مورد مي‌نويسد: «يك روز مهندس روحاني گروه روزنامه‌نويسان عضو «كانون مطبوعات» يعني دكتر رحمت‌‌الله مصطفوي (مدير مجله روشنفكر)، جانبانويي (مدير مجله فردوسي)، صفي‌پور (مدير مجله اميد ايران)، هوشنگ عسگري (مدير مجله خوشه)،‌ احمد هاشمي (مدير روزنامه اتحاد ملي)، طباطبائي (مدير نشريه دنيا) و من را به دفترش دعوت كرد و خيلي خودماني گفت: «بچه‌ها! من مي‌خواهم يك نفر را به شما معرفي كنم ... عده‌اي از شاگردانش او را براي وكالت مجلس كانديدا كرده‌‌اند... اسمش مهندس عبدالله رياضي است... تقاضا مي‌كنم به معرفي او بپردازيد... »6 مهندس منصور روحاني افزون بر اينگونه جلسات خصوصي، چندين ميهماني مفصل ناهار و شام و عصرانه نيز ترتيب داد و هر بار عده‌اي از طبقات مختلف مردم را دعوت كرد و مهندس رياضي را به عنوان كانديداي اساتيد و فارغ‌‌التحصيلان دانشكده فني و دانشگاه تهران معرفي نمود. از سوي ديگر زعماي امور انتخاباتي رژيم پهلوي ترتيبي دادند تا خيمه شب‌بازي ويژه‌اي نيز كه به نام كنگره ‌آزاد مردان و آزاد زنان درتهران تشكيل شده بود نام او را در ليست كانديداهاي نمايندگي مجلس قرار دهد. به اين ترتيب مهندس عبدالله رياضي ناگهان خود را در صف نمايندگان منتخب تهران ديد. در اين زمان چند تن از رجال با سابقه و مرتبط با فراماسونري كه از عاقبت كار و مشاجره سردار فاخر حكمت و شريف‌امامي آگاه شده بودند و نام سردار فاخر را در ميان كانديداهاي مجلس شوراي ملي نمي‌ديدند، به سوداي احراز مقام او افتادند و خود را داوطلب مقام رياست مجلس شورا كردند. از جمله اين افراد مي‌توان دكتر مصطفي مصباح‌زاده نام برد كه به اعتبار نزديكي‌اش با دربار و مالكيت بزرگترين كارتل مطبوعاتي ايران ـ مؤسسه كيهان ـ با هدف دستيابي به مقام رياست مجلس شوراي ملي، شروع به يارگيري و تبليغا ت كرد و خوشبينانه به انتظار روز رأي‌گيري ماند. 7 در روز رأي ‌گيري حادثه‌اي بر خلاف انتظار و پيش‌بيني مردم و مطبوعات رخ داد و يك نماينده كاملاً گمنام و تازه‌‌كار، مصطفي مصباح‌زاده مهره‌ي نامدار و نماينده ادوار پيشين مجلس را كه حداقل از سال 1316 در خدمت خاندان پهلوي و مجموعه رژيم بود، شكست داد و با اكثريت تقريباً مطلق به رياست مجلس شوراي ملي دست يافت. در اين رأي گيري تنها 23 نفر به دكتر مصباح‌زاده و ديگر داوطلبان رياست مجلس رأي داده و 187 نفر از نمايندگان مهندس عبدالله رياضي را انتخاب كرده بودند. 8 از اين پس عبدالله رياضي حاكم بلامنازع مجلس شوراي ملي شد و تا پانزده سال بعد كه طوفان انقلاب اسلامي، گردانندگان رژيم پهلوي را به گريختن واداشت، هر سال به عنوان رياست مجلس مطرح مي‌شد و با اكثريت آراء انتخاب مي‌گرديد. رياضي پس از رسيدن به مقام رياست مجلس، آنسوي چهره خود را نشان داد و با هيبت يك ديكتاتور، به اداره جلسات مجلس پرداخت. او در طول دوران رياستش آنچنان ديكتاتوري غليظي بر مجلس اعمال كرد كه در تمام دوران بعد از مشروطيت سابقه نداشت. 9 رياضي در طول سالهاي رياست و در كنار اعمال ديكتاتوري، رفتاري بلاهت‌آميز نيز داشت و با اينكه رئيس مهمترين نهاد قانونگذاري بود، هيچ‌كاري را بدون كسب تكليف از شريف‌امامي و اميرعباس هويدا انجام نمي‌داد. 10 براساس گزارشات منتشر شده ساواك،‌ جعفر شريف‌امامي رئيس مجلس سنا، رياضي را در سال 1346 براي فراماسونري ايران عضوگيري كرد. در يكي از اسناد ساواك آمده است: «در انتخابات سال گذشته مجلس شوراي ملي، عملاً همه فراماسونهاي وابسته به گروه اكثريت، مقامات هيئت رئيسه و هيئت رئيسه كميسيونها را حائز گرديدند و اكنون نيز گفته مي‌شود كه در انتخابات سال جاري نيز همه مقامات مذكور رادردرجه اول نمايندگان وابسته به فراماسونها، اشغال خواهند نمود. ضمناً اسامي نمايندگان فراماسونري به شرح زير معروض ودر رأس آنها عبدالله رياضي، رئيس مجلس شوراي ملي قرار گرفته كه مدت دو سال است كه به گروه فراماسونري شريف امامي، رئيس مجلس سنا پيوسته است...»11 عبدالله رياضي عضو روتاري كلوپ ايران بود12 و به اعتبار موقعيت و مقامش در تمام ضيافتهاي «روتاري» شركت مي‌جست و به عنوان شخصيتي رام و تربيت شده ‌‌امريكا به تمام خواسته‌هاي روتاري بين‌المللي در حوزه ايران روي خوش نشان مي‌داد. در دوران رياست او بود كه لايحه ننگين كاپيتولاسيون (مصونيت قضايي اتباع امريكايي در ايران) از تصويب گذشت. وي جلسات مجلس را به دلخواه خود و بدون رعايت آئين‌نامه‌هاي موجود اداره مي‌كرد و به هيچ چيز جز رضايت محمد‌رضا پهلوي نمي‌انديشيد. رياضي اين رويه را حتي در ايام اوج‌گيري انقلاب ادامه داد. وي براي آرام نشان دادن اوضاع از مطرح كردن نامه 7 نفر از نمايندگان مجلس شورا كه دولت جمشيدآموزگار را استيضاح كرده بودند، جلوگيري نمود. در حالي كه اين استيضاح نمايشي بود و در راستاي خيمه‌شب بازي «فضاي باز سياسي» محمد‌رضا پهلوي از سوي فراكسيون به اصطلاح مخالف مجلس شورا به سركردگي محسن پزشكپور و احمد بني‌احمد مطرح مي‌شد. 13 عبدالله رياضي به راستي از درك خواسته‌هاي مردم عاجز بود. او با اينكه به اعتبار مقامش ـ‌ رياست مجلس شورا ـ از ابعاد تحرك انقلابي مردم ايران اطلاع داشت و كليه بولتن‌هاي محرمانه و تحليل‌هاي روزانه ساواك از اوضاع مملكت را مطالعه مي‌كرد و از ميزان خشم مردم باخبر بود، حاضرنمي‌شد اين واقعيت را بپذيرد كه لحظه‌ي مرگ رژيم پهلوي فرا رسيده است. وي در اوج حركت انقلابي مردم ايران در سال 1357 و چند ماه قبل پيروزي انقلاب اسلامي، نمايندگاني را كه تحت تأثير اوضاع و احوال زمان رنگ عوض كرده و از تريبون مجلس به انتقادات آبكي عليه دولت مي‌پرداختند، تهديد به زندان و تبعيد كرد و حتي شخصاً در جلسات شوراي امنيت تهران حضور يافت و بدون توجه به مصونيت پارلماني وكلا، براي دو نفر از نمايندگان به اصطلاح اقليت و مخالف، تقاضاي تبعيد نمود. 14 رياضي در اواخر دوران رياستش در سال 1357 عده‌اي از نمايندگان مجلس را بسيج كرده بود تا به نمايندگان به اصطلاح مخالف و كساني كه در آن زمان از دولت انتقاد مي‌كردند، تعرض كنند. خبر اينگونه رفتار عبدالله رياضي، آن هم در ايام اوج‌گيري انقلاب اسلامي، خيلي سريع به مطبوعات رسيد15 و رژيم پهلوي كه در گرداب مرگ دست و پا مي‌زد، با هدف فريبكارانه ايجاد خوشبيني در مردم و در اجراي سناريوي آمريكايي «فضاي باز سياسي»، او را معزول كرد. عبدالله رياضي پس از اينكه از رياست مجلس شوراي ملي كنار گذاشته شد، به بهانه معالجه از ايران رفت و در سوئيس اقامت كرد. اما در روزهاي آخر حكومت شاپور بختيار به ايران بازگشت. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تاريخ 27/12/1357 دستگير و تحويل زندان قصر شد. براساس اطلاعيه دادستاني انقلاب اسلامي بازجويي از او بلافاصله آغاز گرديد و نامبرده به جرم «فعاليتهاي جنايتكارانه و تصويب قوانين غيرانساني و توطئه بر ضد مردم مسلمان ايران» محاكمه گرديد. دادگاه رياضي در روز بيست و يكم فروردين ماه 1358 به كار خود خاتمه داد و او را مفسد في‌الارض شناخت. وي و منصور روحاني معرف او به كميسيون سه‌نفره در يك روز و در يك دادگاه محاكمه و همزمان در 22/1/1358 اعدام شدند.16 پي‌نوشت‌ها: 1. بهزادي، علي. شبه‌ خاطرات، ص 270. 2. معصومي، ح . دزدان با چراغ، روزنامه كيهان، مورخ 28/7/1376. 3. فرودست،‌حسين. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد اول، ص 257 و جلد دوم ص 362. 4. معصومي، ح. دزدان با چراغ، روزنامه كيهان، مورخه 28/7/1376. 5. بهزادي، علي. شبه خاطرات، ص 272. 6. همان. 7. روزنامه كيهان،‌مورخه 20/7/1342. 8. روزنامه كيهان، مورخ 23/7/1342. 9. بهزادي، علي. شبه‌خاطرات، ص 274. 10. معصومي، ح. دزدان با چراغ، روزنامه كيهان، مورخه 28/7/13786. 11. سند ساواك، گزارش مورخه 12/7/1348، مندرج در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، صفحات 413 و 412. 12. رزم‌آرا، رضا. راهنماي كلوپهاي روتاري در ايران،‌سال انتشار 1353،‌ص 35. 13. روزنامه كيهان، مورخ 2/6/1357. 14. روزنامه كيهان، مورخ 15/6/1357. 15. روزنامه كيهان، مورخ 16/6/1357. 16. روزنامه كيهان، مورخ 23/1/1358. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:معماران تباهي، سيماي كارگزاران كلوپ‌هاي روتاري در ايران ، جلد پنجم، دفتر پژوهش‌هاي مؤسسه كيهان

قتل كنسول آمريكا درتهران

قتل كنسول آمريكا درتهران ماژور «ايمبري ويس» قنسول آمريكا هنگام عكسبرداري از سقاخانه آشيخ‌هادي كه در آن روز، شايعاتي در موردمعجزات آن در افواه بود مورد هجوم و حمله‌ي عده‌ زيادي از مردم قرار گرفت و به شدت مجروح شد. پس از انتقال به بيمارستان نظميه عده‌اي از مردم داخل بيمارستان شده با داس و قمه و چكش و آب جوش او را به قتل ‌رساندند. به دنبال اين حادثه در تهران حكومت نظامي اعلام گرديد. دو روز بعد «شارژ دافر» ـ كاردار ـ امريكا در وزارت خارجه حضور يافته با ذكاءالملك فروغي وزير خارجه مذاكره نمود. در اين جلسه كاردار تقاضاي شصت هزار دلار خون بهاء براي وراث ايمبري نمود. همچنين درخواست كرد دولت ايران اجاره كشتي جنگي امريكا را كه بالغ بر صد هزار دلار مي‌باشد بپردازد. اين كشتي جنازه ايمبري را به امريكا حمل خواهد كرد. ذكاءالملك با هر دو پيشنهاد قنسول آمريكا موافقت نمود. دست كم تا زماني كه حكومت رضاشاه برقرار بود، هيچ نشريه‌اي در ايران جرأت نداشت علت واقعي اين قتل را بنويسد. پس از سقوط رضاشاه كتابي تحت عنوان «حماسه نفت» منتشر شد و به حادثه قتل «ويس» اشاره كرد. سپس مجله خواندنيها به نقل گزارش كتاب راجع به اين حادثه پرداخت، با هم اين گزارش را مي‌خوانيم: ماژور «رابرت ايمبري ويس» كنسول آمريكا در تهران مردي كامل و خوش سر و وضع و مجرب و كاردان بود. در تهران حتي بچه‌هاي ولگرد هم او را مي‌شناختند. اما او نيز به تمام درباريان و مشاورين متنفذ شاه ‌آشنائي داشت و از تمام دسيسه‌ها و توطئه‌هائي كه بين رود فرات و دشت وسيع تركستان چيده مي‌شد آگاهي داشت. او يك كنسول ايده‌آل براي يك دولت بزرگ بود. در يك روز گرم ماه ژوئن 1924 ماژور ايمبري به قصد گردش در پايتخت از خانه به درآمد. از آنجا كه عشق غريبي به عكاسي داشت يك دوربين عكاسي به شانه‌اش آويزان كرده بود و با اين وضع يكه و تنها در كوچه‌هاي تنگ تهران شروع به گردش كرد. در آن اوقات اوضاع خيلي آشفته و درهم بود. چند روز پيش از آن دولت ايران به موجب يك بخشنامه به اتباع اروپايي اطلاع داده بود كه ملت به تحريك آخوند‌هاي متعصب قصد دارد تمام اروپائي‌ها را قتل عام كند. ماژور ايمبري بي‌ارزشي چنين بخشنامه‌هائي را مي‌دانست و از طرفي هم هنوز از اهالي تهران هيچ عمل نامطلوبي سر نزده بود. پس ويس كنسول آمريكا مي‌توانست گردش عادي خود را به آرامي ادامه دهد. ناگهان از دور ازدحام انبوهي ديد چند نفر ايراني ملبس به جامه‌هاي رنگ رنگ در كوچه‌ها نمايش مي‌دادند جمعيت كثيري به دنبال آنها افتاده بود هيچ عكاسي نبود كه از چنين فرصت استفاده نكند. ماژور ايمبري به سرعت دوربينش را از كيف درآورده ودر دوربين را برداشت براي ميزان كردن رو به جمعيت گرفت. غفلتاً درويش بلند قد لاغر اندام ژنده‌پوشي از ميان جمعيت بيرون آمد چشمهاي درشت او در چشمهاي ماژور خيره شد ودر حالي كه دست‌ها را به سوي آسمان بلند مي‌كرد فرياد زد: مؤمنين اين است شيطان رجيم مردي كه سه چشم دارد نگاه كنيد اي مؤمنين او دو چشم در سر دارد و يك چشم در دست اي ايراني‌ها كيست كه سه چشم دارد فقط شيطان است كه سه چشم دارد و با فريادهاي وحشيانه خود را بر روي ماژور انداخت. «رابرت ايمبري» با يك مشت قوي او را به كناري انداخت. در يك چشم به هم زد ن ازدحام تهديد كننده و پرهياهو او را در خود محصور نمود. سنگي بر بناگوشش خورد و ماژور ايمبري رولورش را كشيد اما ديگر دير شده بود و جمعيت اورا از پاي درانداخت. يك ساعت بعد وقتي پليس مداخله كرد از ماژور رابرت ايمبري ويس كنسول ممالك متحده جز نعشي متلاشي شده و تغيير شكل يافته و غرقه در خون چيزي باقي نبود. اضطراب شديدي از اين فاجعه بر اتباع اروپائي مستولي گشت از صد سال پيش و از زمان قتل گريبايدوف سفير روس در ايران چنين حوادثي به وقوع نپيوسته بود. حكومت ايران از اين فاجعه بسيار پوزش خواست و مسئوليت اين واقعه را به گردن توده متعصب انداخت. اما اروپائي‌ها مطلع مي‌دانستند كه در شرق، توده هميشه آلتي در دستهاي زمامداران پشت پرده است. در نيمه اول قرن اخير سفير روس در تهران به دست توده به قتل رسيد و اين قتل نتيجه دسيسه‌‌اي بود كه از طرف دربار بر ضد او چيده شده بود اما چه دست‌هائي ممكن بودتوده را بر عليه «ويس» كنسول آمريكا برانگيزد. رفته رفته اسم يك نفر در افواه شايع شد. اين اسم كه نخست به طور نجوي برده مي‌شد و سپس علناً بر زبانها جاري مي‌شد در شماره 24 سپتامبر 1924 روزنامه هرالد تريبون چاپ نيويورك فاش گرديد و قتل «ماژور ايمبري» به حساب هارولد اسپنسر گذاشته شد. وي سالخورده‌ترين و لايق‌‌ترين عامل مخفي انگليس در خاور نزديك بود اما پشتيبان اين عامل كمپاني‌هاي مقتدر نفت انگليس و آمريكا بودند «ويس» كنسول آمريكا كمي پيش از حادثه قتل تمام نفوذ خود را به كار انداخته بود تا منابع نفت شمال ايران را از چنگ يك كمپاني انگليسي و آمريكائي به در آورده و آن را به كمپاني مشهور سينكلر واگذار كند. اما مداخله او در سياست نفت به بهاي جان او تمام شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:كتاب «حماسه‌ نفت» /خواندني‌ها، 27 آبان 1323

پايان نامه تزار ...

پايان نامه تزار ... «موريس پاله ئولوك» نويسنده نامي فرانسوي كه مدتي سفارت كشورش در دربار تزار نيكلاي دوم آخرين امپراطور روسيه تزاري را بر عهده داشت مي‌گويد مسئوليت بخش بزرگي از حوادث خونين سالهاي اوليه قرن بيستم ميلادي در ايران بر عهده تزار نيكلاي دوم است. به گفته وي انعقاد قرارداد تجزيه ايران در 1907، حادثه به توپ‌بستن مجلس شوراي ملي و كشتار آزاديخواهان و روحانيون1 در تهران در 1908، حمله مسلحانه به بارگاه امام هشتم شيعيان در 1913 و تمامي ياغيگريهاي محمد‌علي شاه قاجار در برابر مردم كه همزمان با شكل‌گيري نهضت مشروطه در ايران به وقوع پيوست، عموماً با دستور و خط‌دهي تزار نيكلاي دوم آخرين امپراطوري روسيه صورت گرفت. اما تزار خود مرگ فجيع و هولناكي داشت. موريس پاله ئولوك كه در هنگام قتل تزار و خانواده‌اش، سفيركبير فرانسه در مسكو بود، گزارش تكان دهنده اين قتل دسته‌جمعي را در كتاب خاطرات خود آورده است. در اين گزارش كه در فصلي به نام «پرده‌اي از فجايع انقلاب اكتبر» منعكس گرديده، چنين مي‌خوانيم: مرگ «راسپوتين» كشيش مكاري كه روح و جسم ملكه‌ي روسيه را تسخير كرده بود، ديباچه‌ي سقوط حكومت سلطنتي روسيه بود. پس از مرگ وي، در ظرف چند روز، بلكه چند ساعت، كاخ حكومت تزاري فرو ريخت. در روز دوازدهم ماه مارس 1917 آتش انقلاب زبانه كشيد. در روز پانزدهم مارس امپراطور از سلطنت استعفا كرد. روز 21 همان ماه تمام افراد خانواده‌ي امپراطوري، كه بعد از آن به «خانواده‌ي رومانف» معروف شد، بنا بر اراده‌ي ملت در كاخ محبوس شدند. در آغاز انقلاب، هنگامي كه پادگان نظامي «پطروگراد» ياغي شده و آتش خشم ملت شعله‌ور گشته و سراسر پايتخت روسيه را خون و آتش فراگرفته بود، نيكلاي دوم با عنوان فرمانده كل قواي روسيه در مركز كل فرماندهي به سر مي‌برد. ولي در همان حال وزيران او هر يك بگوشه‌اي مي‌گريختند، و مجلس ملي «دوما» در برابر ياغيگري و انقلاب بر خود مي‌لرزيد. ملكه «آلكساندرا فئودورونا» با فرزندان خود در كاخ تنها بسر مي‌برد. او در آغاز كار به اهميت انقلاب پي نبرده بود و شايد اصلاً ظهور آن را امكان ناپذير مي‌پنداشت. ولي بعد به چشم خود ديد كه تمام قراولان مخصوص امپراطور و قزاقان رشيد اسكورت شاهي و همچنين پاسبانان دربار به شورشيان پيوستند.. حتي بدتر از آن را ديد... ديد كه نزديك‌ترين خدمتگزارانش، و مخصوصاً آنها كه مقام و عنوان و لقب و سردوشي و نشانها و امتيازات خود را در سايه‌ي توجه و محبت وي بدست آورده بودند نيز او را ترك گفته و تنهايش گذاشتند. از بدبختي، يگانه پسر و دختر وي نيز به مرض سرخك شديدي گرفتار شده بودند و ملكه‌ي تيره روز در آن كاخ در هم ريخته روز و شام به پرستاري ايشان مشغول بود. ولي چنانكه خود نوشته است چيزي كه فوق‌العاده او را پريشان مي‌داشت بي‌خبري از احوال امپراطور بود. مي‌دانست كه سرداران وي نيز او را ترك گفته و گريخته‌اند از آن مي‌ترسيد كه مبادا سران انقلاب او را به حبس افكنده و مجبور ساخته باشند كه از اختيارات و حقوق سلطنتي چشم پوشد، و به ملت خود آزادي بيشتر عطا كند. بقول خودش اين فكر «او را مي‌كشت»، زيرا اگر امپراطور از «حقوقي كه با تشريفات مخصوص ديني، از جانب خداوند بدو اعطا شده بود» مي‌گذشت، در برابر پروردگار گناهي بخشايش ناپذير مرتكب مي‌شد! عاقبت پس از هشت روز انتظار، كه ملكه‌ي روسيه خود آن را «كابوس» خوانده است،‌ شوهرش را مانند محبوسي به كاخ آوردند. تزار مثل كسي كه از بيماري سختي برخاسته باشد، بسيار لاغر و پژمرده بود. به محض ورود ملكه را مطمئن ساخت كه برخلاف سوگندي كه در روز تاجگذاري خويش در كليساي «كرملين» خورده است، اقدامي نكرده و استعفا از سلطنت را بر تفويض اختيارات و حقوق امپراطوري به ملت ترجيح داده است! در همان حال كه تزار و ملكه تمام اقتدارات و امتيازات سلطنت را از دست داده به صورت افرادي بسيار عادي درآمده بودند، اتفاق شوم ديگري نيز مايه‌ي كمال نفرت و عذاب روحي ايشان گرديد. چند نفر سرباز و يك افسر در حدود ساعت نه شب 22 ماه مارس،‌ تابوت دوست مقدس و عزيزشان «راسپوتين» را،‌كه پس از قتل او محرمانه در كليساي كوچكي در كاخ تزار سپرده شده بود، از گور بيرون كشيدند و به جنگل در چند فرسنگي «پطروگراد» بردند. آنجا جسد آن كشيش را از تابوت بدر آوردند و بالاي توده‌ي عظيم هزيمي كه به نفت آغشته بود قرار دادند و آتش زدند! لاشه راسپوتين شش ساعت تمام مي‌سوخت و در تمام اين مدت با آن كه باد بسيار سردي مي‌وزيد و آن دود متعفن را مانند گردباد سياهي به اطراف مي‌پراكند، صدها تن از روستائيان بي‌حركت و خاموش گرد آن آتش شوم حلقه زده با قيافه‌هاي بهت‌‌آميز سرنوشت عزيزترين دوستان و مشاوران تزار را تماشا مي‌كرند. همين كه كار آتش به پايان رسيد سربازان خاكستر راسپوتين راجمع كردند و در زير برف پنهان ساختند. پنج ماه بعد، در ماه اوت 1917 حكومت موقتي روسيه كه مورد حملات و دشنامهاي تهديد‌آميز شورش‌طلبان بلشويك بود، وجود خانواده‌ي سلطنتي را در نزديكي شهر «پطروگراد» مقتضي ندانست و براي اينكه ايشان را از خطر مرگ برهاند، دستور داد كه تزار و ملكه و فرزندان و همراهان ايشان را به شهر «توبولسك» اولين مرحله‌ي راه دراز سيبري، كه شهري آرام و دور افتاده بود، و مردم آن نيز از دوران حكومت تزار خاطرات خوشي داشتند،‌ منتقل سازند. ولي براي زندانيان عزيمت ازكاخ سلطنتي به منزله‌ي تشديد مجازات و مشقات بود. اقامتگاه تازه با آنكه وسائل زندگاني كافي داشت، به نرده‌اي آهنين محدود بود و مانند زنداني از طرف قراولان حراست مي‌شد. حكومت موقتي روسيه تزار و ملكه را در انتخاب نديمان و همراهان خود آزاد گذارده بود. برخي از درباريان، مانند سرهنگ ن. آجودان مخصوص تزار كه هميشه مورد كمال توجه و مهرباني او بود، از همراهي خاندان سلطنتي سرباز زدند، ولي در عوض برخي ديگر، مثل سرهنگ تاتيس چف آجودان ديگر امپراطور، پرنس دولگروكي مارشال دربار، كنتس هندريكف و مادمازل شنايدر نديمه‌‌هاي ملكه، بوتكين پزشك مخصوص و پي‌ير ژيليار سويسي مربي وليعهد، با كمال اشتياق و گذشت، خود را در بدبختي شاه و ملكه شريك ساختند و همراه ايشان به تبعيد‌گاه سيبري رفتند. در شهر توبولسك به خانواده سلطنتي بسيار بد مي‌گذشت. زيرا گذشته از تنهائي و زندگاني محدود بي‌روح و يكنواخت، مراقبت آشكار و نهاني جاسوسان دولت و حضور دائم قراولان هم مايه‌ي شكنجه و عذاب روحي ايشان بود. بي‌خبري از تحولات سياسي روسيه نيز تزار و ملكه را فوق‌العاده نگران مي‌داشت، و چون در ماه نوامبر خبر رسيد كه حكومت موقتي سرنگون گشته و زمام امور روسيه منحصراً به دست لنين پيشواي انقلابيون افتاده است، اين نگراني فزونتر گرديد. در اواخر دسامبر معلوم شد كه حكومت ديكتاتوري بولشويك بر مخالفان خود مستولي شده ودر سراسر روسيه حكومت وحشت و ترور برقرار ساخته و با حربه‌ي تهديد و شكنجه و مردمكشي به قتل عام مخالفين و انهدام كليساها و آثار مقدس و ملي و مؤسسات حكومت تزاري مشغول است. اين اخبار وحشت‌انگيز، نيكلاي دوم را سخت متأثر و ملول ساخت... زيرا دريافت كه باكناره‌گيري از سلطنت خبطي عظيم كرده است!... هنگامي كه از پادشاهي استعفا كرد معتقد بود كه اين فداكاري كينه و عداوتي را كه مردم روسيه نسبت به حكومت تزاري داشتند از ميان برمي‌دارد و چون ميان دولت و ملت اختلافي نماند، همگي يكدل و يك زبان بر ضد دشمن ملي قيام خواهند كرد و سربازان آلمان را از خاك روسيه بيرون خواهند راند... چند روز بعد خبر رسيد كه ديكتاتورهاي جديد كرملين با دولت آلمان از در صلح درآمده و در شهر بريست ليتوفسك پيمان مصالحه را امضا كرده و قسمتي ازخاك ميهن را به دشمن سپرده‌اند!... ضمناً در جرايد خوانده مي‌شد كه يكي از شرايط مصالحه از طرف آلمانيها اين است كه دولت انقلابي روسيه بايد خانواده سلطنتي را «صحيح و سالم» به دولت آلمان تسليم كند. تزار از شنيدن اين خبر برآشفت و به تغير گفت: ـ توهين از اين مصالحه بدتر نمي‌‌شود! مگر اين كه مخصوصاً اين ماده را در مصالحه گنجانده باشند تا مرا در نظر ملت عزيزم كوچك و پست جلوه دهند...! ملكه نيز فرياد كرد كه: ـ اگر ما بايد حفظ جان خود را مرهون آلمانيها باشيم، من ترجيح مي‌دهم كه بدست بلشويكها بميرم! گذشته از تأثرات شخصي و مصيبتهاي ملي، زندانيان از لحاظ احتياجات مادي هم در عذاب بودند. هر روز از مقدار پول و مايحتاج زندگي و غذاي ايشان كاسته مي‌شد، تا كار به جائي رسيد كه جمعي از خدمتگزاران و ملازمين خود را مرخص كردند و در خوراك نيز به غذاي سربازي قناعت نمودند. در همان حال مراقبت و حراست ايشان نيز به گروهي از سربازان سرخ سپرده شد كه اصلاً با رعايت احترام و ادب بيگانه بودند و در مقابل دختران جوان تزار،‌ عمداً در وقاحت و حركات ناشايست و بي‌ادبي افراط مي‌كردند. در روز 22 آوريل 1918 از طرف كميته‌ي اجرائيه مركزي نماينده‌اي به نام بازيل ياكوبلف از مسكو وارد توبولسك گرديد. اين مرد اختيارات فوق‌العاده داشت و مجاز بود هر كس را كه سر از فرمانش بپيچد بي‌محاكمه تيرباران كند. ياكوبف نزد«نيكلاي رومانف»، تزار سابق روسيه، رفت و به او ابلاغ كرد كه «مأمور است وي را با تمام افراد خانواده و همراهانش به محلي كه افشاي نام آن هنوز مقتضي نيست منتقل سازد و اين مسافرت چهار تا پنج روز طول خواهد كشيد!» ياكوبلف با آنكه به سئوالات تشويش‌آميز تزار، كه مقصد و مقصود آن مسافرت مرموز را مي‌پرسيد، جواب روشني نداد، از خلال گفته‌هايش چنين استنباط شد كه ديكتاتورهاي بولشويك مي‌خواهند نيكلاي دوم را به مسكو ببرند و به موجب قولي كه به دولت آلمان داده‌اند به امضا و تصديق مصالحه‌ي بريست ليتوفسك وادارش كنند. نيكلاي از تصور اين امر چنان متغير شد كه بي‌‌اختيار فرياد زد: ـ من مصالحه‌ي بريست ليتوفسك را تصديق كنم؟... پيش از چنين جنايتي دست خود را خواهم بريد! سه ساعت بعداز نيمه شب 26 آوريل نيكلاي با ملكه و دختر كوچكش «ماري نيكولايونا» طريق سفر پيش گرفتند و ساير فرزندان و همراهان بعد از آن به ايشان پيوستند. در 23 ماه مه باز تمام افراد خانواده‌ي امپراطوري در شهر بزرگ صنعتي يكاترين بورگ كه در مركز ناحيه اورال قرار دارد جمع شدند و در خانه بسيار كوچكي كه از هر طرف بوسيله‌ي سربازان سرخ مراقبت مي‌شد، منزل كردند. از آن پس با تزار و نزديكان او در نهايت بي‌رحمي و سختي رفتار شد. نخست پنج‌تن از همراهان و بسياري از خدمتگزاران ايشان را به زندان افكندند. سپس دو تن يهودي به نام يعقوب يوروسكي و شاياگولوسن چكين كه از بولشويك‌هاي بسيار متعصب بودند، از طرف كميته‌ي اجرائي مركزي مسكو با دستورات سري و اختيارات نامحدود مأمور مراقبت ايشان شدند. يوروسكي براي اينكه بيشتر مراقب زندانيان باشد، در يكي از اطاقهاي طبقه‌ي اول عمارت مسكن گزيد تا از آنجا خانه كوچكي را كه منزل نيكلاي و ملكه و فرزندان ايشان بود، كاملاً تحت نظر داشته باشد. بعلاوه در راهروها و جلوي تمام درها نيز قراولاني گماشت و اين سختگيري‌ها زندگاني محبوسين را از آنچه در توبولسك بر آنان گذشته بود نيز به مراتب تلختر كرد. در حدود 12ماه ژوئيه در دستگاه يوروسكي و گولوس چكين تشويش و اضطرابي پديدار شد و معلوم گرديد كه از چند هفته پيش، يك دسته از مخالفان انقلاب بنام «قواي سفيد» به سرداري درياسالار كولچاك با كمك دو فوج از اسران قديمي چك از مشرق سيبري پيش مي‌آيند و در همه جا بر قواي سرخ غالب گشته قريباً به نزديكي يكاترين بورگ خواهند رسيد. گولوس چكين در برابر اين خطر با شتاب راه مسكو پيش گرفت، تا درباره‌ي خانواده رومانوف از لنين دستورات لازم بگيرد. روز شانزدهم ماه ژوئيه هم بر زندانيان مثل روزهاي ديگر گذشت. پس از آنكه در ساعت هشت شام ساده‌اي خوردند، براي منصرف كردن و مشغول داشتن خويش به بازي ورق پرداختند. اماافكار پريشان و اضطرابات دروني آنان را واداشت در ساعت ده و نيم به رعايت حال امپراطور، كه بيمار و عليل بود، به جامه خواب رفتند. سه ساعت بعد ناگهان صداي چكمه‌هاي سنگين قراولان از اطاق مجاور، ايشان را بيدار كرد. يوروسكي با يكدسته سرباز وارد اطاق شد و با صداي وحشت‌انگيزي گفت: ـ برخيزيد و زود لباس بپوشيد... شما را بايد به جاي ديگري ببريم. زيرا قواي سفيد به نزديكي يكاترين بورگ رسيده‌اند. همين كه همگي لباس پوشيدند آنان را به طبقه‌ي زيرين عمارت بردند و در اطاق خالي تاريك و كوچكي گردآوردند. همه محبوسين يعني امپراطور، ملكه و يك شاهزده پسر و چهار شاهزاده خانم و دكتر پوتكين و سه نوكر، كه جمعاً يازده نفر بودند، در اين اطاق جمع شدند و يكي از قراولان سرخ بايشان گفت: ـ همين‌جا صبر كنيد!... چند دقيقه‌ي ديگر اتومبيل‌هائي براي بردن شما خواهد رسيد. محبوسين ظاهراً احساس خطري نمي‌كردند. ولي چون انتظار طولاني شد و امپراطور و ملكه بواسطه‌ي ضعف و كسالت اظهار خستگي كردند، تزار خواهش كرد كه براي آن دو صندلي بياورند. دقيقه‌اي نگذشت كه در با كمال شدت باز شد. يوروسكي كميسر بولشويك با دوازده سرباز سرخ كه هر يك تپانچه‌اي در دست داشت، وارد شدند. يوروسكي بي‌آنكه سخني گويد تپانچه‌ي خودرا به طرف نيكلاي خالي كرد و او بر زمين افتاد. سربازان نيز ساير محبوسين را كه از ترس بر جا خشك شده بودند، ميان خود تقسيم كرده آنان را با كمال بي‌رحمي و در يك چشم بر هم زدن از پاي درآوردند... اين فاجعه در كمتر از دو دقيقه انجام گرفت! ولي هنوز كار جنايتگران به پايان نرسيده بود. پس از كشتن آنان بايستي اجساد ايشان را نيز نابود كنند و اين امر شومترين و ننگين‌ترين اعمال آنها بود. مسكو دستور داده بود كه از تزار و بستگان و نزديكان او هيچگونه اثري باقي نگذارند و ترتيب كشتار و نابود كردن اجساد آنان به تفصيل از طرف كميته اجرائي مركزي كه از لنين، تروتسكي، سوردلف و زينوويف و زنيسكي تشكيل مي‌شد، معين شده بود. حتي ديكتاتورهاي مسكو از ترس اينكه مبادا سربازان روسي از كشتار تزار خودداري كنند، ‌احتياطاً چند سرباز آلماني هم به سربازان سرخي كه مأمور ارتكاب اين عمل فجيع بودند، افزودند. براي نابود كردن اجساد مق+تولين، يوروسكي دستور داد كه آنها را همچنان گرم و خون‌آلود دركاميوني بار كردند و به سرعت به يكي از جنگلهاي نزديك يكاترين بورگ بردند... در اين جنگل ميان درختان انبوه، زمين مسطحي بود و در آن ميان چاهي از آثار يك معدن متروك قديمي وجود داشت. اين محل را يوروسكي از چند روز پيش مخصوصاً براي انجام مأموريت خويش در نظر گرفته بود. در آنجا كشتگان را از كاميون فرو ريختند. نخست اشياء كوچك و قيمتي مانند انگشتري و صليب و گردن‌‌بند و مدال و امثال آن را از ايشان جدا كردند. سپس همگي را برهنه ساختند و در نهايت قساوت با ساطورهاي قصابي قطعه قطعه كردند و يكصد و نود كيلوگرم تيزاب بر آن قطعات ريختند تا گوشت و استخوان را حل و نابود كنند و آنچه را كه باقي ماند با دويست ليتر نفت آتش زدند. پس از آن نيز آنچه را كه از اين اعمال نفرت‌انگيز شنيع باقي ماند، با بيل به چاه معدن متروك قديمي فرو ريختند....! بدين ترتيب در شانزدهم و هفدهم ژوئيه 1918 نمايش ديگري از شومترين پرده‌هاي جنايتكاري اولادآدم در صحنه‌ي پرآشوب جهان به پايان رسيد! پي‌نوشت: 1ـ از جمله مرحوم ثقةالاسلام تبريزي روحاني مجاهد آذربايجان كه توسط روسها در روز عاشورا به دار كشيده شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:«اطلاعات ماهانه» آذر 1328

نقد كتاب مأموريت مخفي هايزر در تهران

نقد كتاب مأموريت مخفي هايزر در تهران روبرت ا.داچ‌ هايزر در سال 1924 در كلرادوي آمريكا متولد شد. وي در سال 1943 پس از فارغ‌التحصيلي از دبيرستان براي خدمت در ارتش ثبت نام كرد و در طول جنگ جهاني دوم به عنوان خلبان بمب افكن تا درجه افسري ارتقا يافت. اوايل سال 1946 پس از آن كه دولت آمريكا تصميم به ايجاد يك فرماندهي استراتژيك هوايي گرفت هايزر براي كمك به ايجاد بخش بمب افكن فرماندهي استراتژيك داوطلب شد. وي در جنگ كره و ويتنام نيز فعالانه شركت جست و در اين دوران به فرماندهي عمليات ضربتي در فرماندهي بمب افكن‌هاي خاور دور ارتش آمريكا رسيد. در اين پست، براي برنامه‌ريزي مأموريت‌ بمب افكن‌هاي استراتژيك و صدور دستور عمليات روزانه آنها بر عهده هايزر قرار داشت. او بعد از بيست سال خدمت در ارتش آمريكا در سال 1972 به درجه سرلشكري رسيد و مأمور خدمت در پنتاگون شد. مسئوليت هايزر در اين دوره نظارت بر برنامه‌هاي فروش نظامي نيروي هوايي در سراسر جهان بود. در همين دوره، چند بار براي فروش ادوات نظامي نيروي هوايي به رژيم پهلوي، به ايران سفر كرد. در سال 1975 توسط رئيس‌جمهور وقت آمريكا به درجه ژنرالي چهار ستاره منصوب شد و براي تصدي پست معاون فرماندهي كل نيروهاي آمريكا در اروپا تحت فرماندهي ژنرال الكساندر ال- هيگ به اشتوت‌گارت آلمان رفت. وي در اين مسئوليت اداره بيش از 320 هزار نيروي نظامي آمريكايي و نظارت بر آنها و نيز تمامي فروشهاي نظامي خارجي و برنامه‌هاي كمك نظامي به 44 كشور را عهده‌دار بود. هايزر در جريان اوج‌گيري نهضت انقلابي مردم ايران و پس از نااميدي آمريكا از نتيجه تلاش مقامات داخلي كشور، با هدف جلوگيري از پيروزي انقلاب اسلامي در روز 14 دي ماه 1357 به طور مخفيانه وارد ايران شد و در مدت اقامت خود تلاش گسترده‌اي جهت دستيابي به هدف مأموريتش كرد. وي در نهايت بدون كسب موفقيت بناچار در تاريخ 3 فوريه 1979- 14 بهمن 57- از ايران خارج شد و شش سال بعد خاطرات خود را درباره اين مأموريت به رشته تحرير درآورد. كتاب هايزر در سال 1365 توسط محمد‌حسين عادلي ترجمه شد و چاپ چهارم آن در 1376 در شمارگان 2200 نسخه توسط مؤسسه خدمات فرهنگي رسا انتشار يافت. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتاب تاريخي، ـ به نقد كتاب «مآموريت مخفي هايزر در تهران» پرداخته است. در اين نقد مي‌خوانيم: براي پي بردن به اهميت و عظمت انقلاب اسلامي، از زواياي مختلف مي‌توان به اين پديده شگرف در ربع پاياني قرن بيستم نگريست و به تحليل و تفسير وقايع، رويدادها و دستاوردهاي مختلفي كه پيرامون اين واقعه شكل‌ گرفته يا حاصل آمده‌اند، پرداخت. در اين ميان بي‌شك بررسي خاطرات شخصيتهايي كه به نحوي از انحاء در جريان اين نهضت بزرگ بوده يا قرار گرفته‌اند نيز مي‌تواند منبع بسيار خوبي براي ارزيابي انقلاب اسلامي به شمار آيد، هرچند همواره در مرور خاطرات شخصيتهاي مختلف، بايد دقت نظر لازم را داشت تا مبادا برخي بزرگنمايي‌ها و كوچك‌نمايي‌ها، يا كم و زيادهاي عمدي يا سهوي در بيان مسائل، موجب نقش بستن تصويري غيرواقعي در ذهن ما شوند. «خاطرات ژنرال روبرت ا.داچ هايزر» از جمله منابعي است كه در آن مي‌توان از يك سو نهايت تلاش آمريكا براي مهار نهضت مردم ايران در سال 57 و از سوي ديگر قدرت عظيم انقلاب اسلامي را به نظاره نشست؛ به همين دليل بايد گفت ارزش خاطرات ژنرال هايزر و امثال آن، در زمان نگارش و انتشار مشخص نگرديده است، امّا پس از فاصله گرفتن از مقطع حركت و پيروزي انقلاب، در شرايطي كه غبار فراموشي بر اذهان مي‌نشيند و همزمان با فعاليت گسترده دستگاه تبليغاتي قدرتمند بيگانگان براي شائبه‌آفريني در افكار عمومي - بويژه نسل جوان كه خود از نزديك شاهد قضايا نبوده است - اين خاطرات مي‌تواند روشنگر ابهامات و پاسخگوي سؤالات و شائبه‌ها باشد. قبل از آن ‌كه به متن خاطرات اين ژنرال چهارستاره آمريكايي بپردازيم و از درون آن، نقبي به سوي حقايق انقلاب اسلامي بزنيم، جا دارد به شخصيت و موقعيت نگارنده خاطرات توجه لازم را بنماييم؛ هايزر بنا به آنچه خود در ابتداي خاطراتش بيان مي‌دارد، پس از بيست سال شركت مستمر در مأموريتهاي نظامي در نقاط مختلف جهان در چارچوب سياستهاي سلطه‌گرانه دولت آمريكا، از سال 1972 با كسب درجه سرلشكري، فعاليت جديدش را در پنتاگون كه عبارت بود از «نظارت بر برنامه‌هاي فروش تجهيزات نظامي نيروي هوايي به كشورهاي مختلف»، آغاز كرد. اين سالها، اوج دوران جنگ سرد ميان آمريكا و شوروي بود، لذا براحتي مي‌توان دريافت كه هايزر در موقعيت جديد خود، ناگزير ارتباط تنگاتنگي نيز با سياست بين‌الملل و همچنين مسائل و تحولات سياسي و اجتماعي در كشورهاي مختلف پيدا مي‌كند و از اين پس نمي‌توان وي را صرفاً يك چهره نظامي به شمار آورد. از طرفي، ارتقاي درجه هايزر در سال 1975 به ژنرال چهارستاره توسط رئيس‌جمهور و سپس انتصاب وي به معاونت فرماندهي كل نيروهاي آمريكايي در اروپا و در واقع معاونت ژنرال الكسا‌ندر هيگ(فرماندهي كل ناتو)، حاكي از قابليتهاي شخصي اين ژنرال آمريكايي در انجام مأموريتهاي محوله بود. هايزر حوزه مسئوليت خود را در اين پست چنين بازگو مي‌كند: «علاوه بر نظارت و اداره بيش از 320 هزار پرسنل آمريكايي، مسئوليت تمام فروش‌هاي نظامي خارجي و برنامه‌هاي كمك نظامي به 44 كشور را هم به عهده داشتم. در خلال تصدي اين پست حدود 85 درصد فروش‌هاي نظامي خارجي آمريكا در محدوده اروپا صورت گرفت. تقريباً سالانه حدود 12 ميليارد دلار با كشورهاي تحت مسئوليت من معامله مي‌كرديم. اين كار ابعاد سياسي و ديپلماتيك وسيعي داشت.» (ص29) به اين ترتيب پيداست كه ژنرال هايزر به دليل مسئوليت خاص خود، به يك عنصر ورزيده نظامي- سياسي تبديل مي‌شود. براي درك بهتر اين مسئله بايد به اين نكته توجه شود كه فرمانده وي - ژنرال هيگ - در سالهاي بعدي، مسئوليتهاي بسيار مهم سياسي از جمله وزارت امور خارجه را در هيئت حاكمه اين كشور برعهده گرفت. نكته ديگري كه در مورد هايزر بايد به آن توجه داشت، آشنايي وي با مسائل نظامي و سياسي ايران است؛ چرا كه از سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 32، شاه بر مبناي سياستهاي كلان بين‌المللي ايالات متحده به يكي از عوامل وابسته درجه اول اين كشور و در نتيجه به يكي از خريداران اصلي تسليحات آمريكايي تبديل مي‌شود، بويژه پس از ارائه دكترين نيكسون، همراه با افزايش درآمدهاي نفتي ايران، سيل تجهيزات نظامي روانه كشور ما مي‌گردد تا آن را به پايگاه اصلي آمريكا در منطقه حساس خليج‌فارس و خاورميانه مبدل سازد. قاعدتاً در چارچوب اين برنامه، هايزر بنا به مسئوليت خويش داراي ارتباطات گسترده با ايران در عاليترين سطوح نظامي و سياسي بود: «در اوايل سال 1978 شاه از آمريكا خواست تا او را براي ايجاد يك سيستم كنترل و فرماندهي و ايجاد دكترين و اصول و وظايف عملياتي سازمان نيروهاي مسلح كمك كند... در اواسط آوريل 1978 وزارت دفاع مرا براي همكاري با اعليحضرت به ايران اعزام داشت.» (ص31) آنچه شاه در ملاقات با هايزر به وي بيان مي‌دارد، حاوي نكته پراهميتي است كه توجه به آن در ادامه اين بحث كاملاً ضروري است: «شاه به من گفت كه از اين كه سرپرستي اين پروژه را به عهده دارم خوشحال است زيرا فكر مي‌كند من شيوه حكومت و نيروهاي مسلح او را دريافته و تفاوت بين سيستم آمريكايي و سلطنت در ايران را درك كرده‌ام. گفت كه يكي از نيازمنديهاي اصلي او در طراحي سيستم كنترل فرماندهي اين است كه او كنترل كامل و مطلق (استبدادي) خود را بر نيروها حفظ نمايد. او يك سيستمي مي‌خواست كه او را صددرصد در برابر كودتا حفظ كند.» (ص32) نتيجه اين ماموريت براي هايزر، آن بود كه وي را بيش از پيش بر امور نظامي و نيز سياسي و اجتماعي ايران واقف ساخت؛ چرا كه به منظور كسب اطلاعات لازم براي طراحي اين سيستم، گروهي عازم ايران شده، كليه اطلاعات لازم را جمع‌آوري كرده و در اختيار وي قرار داده بودند. به دنبال آن هايزر شخصاً «دكترين و مفاهيم عملياتي» مناسب براي نيروهاي نظامي ايران را تدوين مي‌كند. پذيرش تام و تمام اين طرح از سوي تمامي فرماندهان عاليرتبه ارتش شاهنشاهي و سرانجام محمدرضا (كه با حساسيت فوق‌العاده‌اي امور نظامي را پيگيري مي‌كرد و خواستار حاكميت مطلق خويش بر آن بود)، گذشته از مهارتهاي برنامه‌ريزي نظامي و عملياتي هايزر، حكايت از احاطة كامل وي بر زواياي مسائل سياسي ايران نيز داشت: «قضاوت شاه، روي گزارش من هنوز هم تا امروز مرا شگفت زده كرده است. او آن را به طور كلي و بدون هرگونه تغييري پذيرفت. اين اتفاق به ندرت براي كسي كه با شاه كار مي‌كرد، مي‌افتاد.» (ص36) علاوه بر اين، هايزر در طول ارتباطات خود با مقامات بلندپايه نظامي شاه، توانسته بود ارتباطات كاري و عاطفي عميقي نيز با آنها برقرار سازد تا جايي كه به گفته خودش، سپهبد ربيعي (فرمانده نيروي هوايي) خود را «برادر» كوچكتر او قلمداد مي‌كرد: «فرمانده نيروي هوائي دوست قديمي من تيمسار اميرحسين ربيعي بود. او مدت دو سال بود كه عهده‌دار اين پست بود. پيوند بسيار نزديكي بين ما وجود داشت و او خود را برادر كوچكتر من مي‌دانست.» (ص61) ارتشبد طوفانيان، معاون وزير جنگ و مسئول كل خريدهاي نظامي ايران نيز احساساتي مشابه نسبت به هايزر داشت: «او با من به صورت يك دوست قديمي سلام و احوالپرسي كرد و به سبك ايراني مرا در آغوش گرفته و گونه‌هايم را بوسيد.» (ص66) با در نظر گرفتن مجموع اين مسائل - از توانمنديهاي شخصي هايزر گرفته تا روابط او با شاه و فرماندهانش و نيز آشنايي وسيعش با مسائل سياسي و نظامي ايران- به قطعيت مي‌توان اظهار داشت كه انتخاب او براي انجام يك مأموريت بسيار حساس در ايران، كاملاً دقيق و حساب شده بود و بدون شك او كارآمدترين و مجرب‌ترين فرد براي انجام مأموريت جلوگيري از وقوع انقلاب اسلامي و تداوم‌بخشي به سلطه آمريكا بر ايران، محسوب مي‌شد. از طرفي انتخاب چنين فردي، بيانگر اوج اهتمام كاخ سفيد براي مقابله با نهضت انقلابي موجود در ايران نيز بود. هايزر در روز چهاردهم دي‌ماه 1375، در شرايطي كه كشور در التهاب روزافزوني به سر مي‌برد و سررشته كارها از كف دولتمردان شاهنشاهي خارج شده بود، به ايران آمد. اعزام چنين مقام بلندپايه‌اي به درون يك موقعيت بحراني با در نظر داشتن خطراتي كه ممكن بود متوجه جان وي شود، نشان از اهميت فوق‌العاده مسئله براي كاخ سفيد دارد. حتي اگر اين نكته را هم در نظر داشته باشيم كه هايزر به طور پنهاني با رعايت كليه مسائل امنيتي و حفاظتي وارد ايران شد تا به انجام مأموريت خود بپردازد (ص53) اما به فاصله اندكي خبر حضور اين ژنرال بلندپايه آمريكايي در ايران، به مطبوعات درز ‌پيدا كرد و حتي درباره مأموريت وي نيز حدس و گمانهايي زده ‌شد. (ص89) جالب اين ‌كه حضور هايزر و مأموريت او از نظر مقامات مسكو نيز داراي آنچنان اهميتي است كه گويا بخشي از دستگاه جاسوسي و عوامل وابسته آنها در ايران، فعاليت خود را بر تعقيب و مراقبت جدي از مأمور ويژه آمريكا متمركز مي‌سازند و سايه به سايه او را دنبال مي‌كنند تا بتوانند در اسرع وقت دقيق‌ترين اخبار را راجع به مأموريت او در ايران كسب كنند و آنچه را كه مصلحت مي‌بينند به طرق مختلف منتشر سازند. اما به نظر مي‌رسد برخلاف اصول و قواعد حفاظتي در اين موارد كه ايجاب مي‌كند تا مأمور به اصطلاح «سوخته» از ميدان خارج و فرد ديگري جاي او را بگيرد، كاخ سفيد همچنان بر حضور هايزر در ايران تأكيد دارد؛ چرا كه مهار انقلاب اسلامي از چنان اهميتي براي آمريكا برخوردار است كه بقيه مسائل در مقابل آن رنگ مي‌بازند. البته ناگفته نماند كه طرحها و برنامه‌هاي هايزر در تهران براي جلوگيري از وقوع انقلاب اسلامي، از چنان دقت و مهارتي برخوردار است كه بر درستي انتخاب وي از سوي كاخ سفيد مهر تأييد مي‌زند. درست است كه مأموريت هايزر در مقابل موج عظيم انقلاب اسلامي ناكام ماند، اما اين نبايد باعث شود ما (فارغ از علائق خود به انقلاب اسلامي)، كيفيت كار هايزر را در مدت مأموريت يك ماهه‌اش در تهران ناديده بگيريم. براي آن كه بتوانيم به ارزيابي اين اقدامات بپردازيم، نگاهي به اوضاع و احوال عمومي كشور و نيز وضعيت نيروهاي مسلح و دربار و دولت در آن برهه ضروري است: هايزر تقريباً در سالگرد حركت انقلابي مردم مسلمان ايران، وارد كشور شد. يك سال پيش از اين، در شب ژانويه سال 1978، جيمي‌كارتر مطالب اغراق‌آميزي نسبت به شاه بر زبان آورد. در همين سخنراني بود كه وي از شاه به عنوان رهبر محبوب ملتش نام برد و ايران را يك جزيره ثبات در منطقه خواند. (خاطرات دو سفير، ترجمه محمود طلوعي، چاپ سوم، 1375، تهران، نشر علم، ص128) تنها به فاصله چند روز پس از آن، به دنبال انتشار مقاله‌اي توهين‌آميز دربارة امام خميني در يك روزنامه، حركتي اعتراض‌آميز و انقلابي از بطن جامعه در مقابل نظام استبدادي، فاسد و وابسته پهلوي آغاز شد. رفتار و رويه دربار و نظاميان وابسته به آن در قبال اين حركت، ابتدا سركوب شديد و كشتار معترضان بود. همزمان با اوج‌گيري تظاهرات و اعتراضات، برشدت سركوب نيز افزوده شد كه در هفدهم شهريور ماه پس از اعلام حكومت نظامي در ده شهر بزرگ كشور به اوج خود رسيد. اما برخلاف آنچه شاه، درباريان، نظاميان و مسئولان امنيتي تصور مي‌كردند، اين كشتارها نه تنها نتوانست از گستره اعتراضات بكاهد بلكه برعمق و شدت آن نيز افزود. تغيير و تبديل نخست‌وزيران و دولتها نيز كوچكترين اثري در پي نداشت و دستگيري و بازداشت جمعي از مقامات سياسي و امنيتي رژيم به جرم فساد اقتصادي هم از نگاه مردم جز يك فريبكاري نبود، زيرا اعضاي خاندان سلطنتي و مهره‌هاي نورچشمي آنها كه بزرگترين و مؤثرترين عوامل فساد اقتصادي و سياسي و اخلاقي در كشور به شمار مي‌رفتند، آزاد و رها بودند و با اوج‌گيري حركت مردمي، هر يك در انديشه انتقال اموال و داراييهاي به يغما برده از خزانه ملت به خارج از كشور به سر مي‌بردند. سپردن حكومت به نظاميان كه پيرامون آن جنجال و هياهوي بسياري به راه افتاده بود و چنين وانمود مي‌شد كه در صورت قدرت‌يابي نظاميان، همه مسائل به ضرب و زور گلوله و آتش، حل خواهد شد نيز داروي كاملاً بي‌اثري بود كه دردي از پيكر آفت زده رژيم پهلوي نكاست. به اين ترتيب، به تعبير ارتشبد قره‌باغي در خاطرات خويش، «آخرين تير تركش» محمدرضا نيز به سنگ خورد: «طرز عمل ارتشبد ازهاري نخست‌وزير (با وجود تشكيل دولت نظامي) و ادامه روش نامعلوم حكومت نظامي در كشور سبب شدند عملاً به مردم ايران و مخالفين و همچنين به تمام دنيا نشان داده شود كه حتي آخرين اقدام نظامي سياسي مهم اعليحضرت يعني تشكيل دولت نظامي به نخست‌وزيري رئيس ستاد بزرگ و با عضويت فرماندهان نيروها هم نمي‌تواند جلو اغتشاشات، اعتصابات و آشوب‌هاي مخالفين و آشوبگران را بگيرد.» (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي، چاپ سوم، 1365، تهران، نشرني، ص65) بنابراين واضح است كه شاه تمام تيرهاي تركش خود را در طول نزديك به يك سال انداخته بود؛ از سركوب شديد مردم تا بيان «شنيدن صداي انقلاب آنها» و حتي اعلام پشتيباني از آن؛ «انقلاب شما نمي‌تواند مورد پشتيباني من نباشد.» (همان) از طرفي او پس از كشته و زخمي شدن هزاران نفر، در نهايت به اين نكته پي برده بود كه امكان سركوب اين جنبش ازطرق خشونت‌آميز وجود ندارد و مردم نه تنها از گلوله باكي ندارند بلكه به استقبال شهادت نيز مي‌روند: «در اين موقع شاه كه گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده، به سمت من خم شد و گفت: «با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند، چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب مي‌كند.» (احسان نراقي، از كاخ شاه تا زندان اوين، ترجمه سعيد آذري، چاپ پنجم، 1382، انتشارات موسسه خدمات فرهنگي رسا، ص154) ژنرال هايزر در شرايطي كه شاه و درباريان و نظاميان از مهار و سركوب انقلاب عاجز مانده بودند، وارد تهران شد، امّا مردم اگرچه متحمل خسارات و تلفات فراواني شده‌ بودند، پراميدتر و پرنشاط‌تر از قبل به حركت خود ادامه مي‌دادند و پيروزي بر رژيم وابسته استبدادي را در نزديكي خود احساس مي‌كردند. بايد اذعان كرد كه هايزر مأموريت سختي برعهده داشت. ورود هايزر به تهران تقريباً همزمان با معرفي بختيار از سوي شاه به مجلس به عنوان نخست‌وزير جديد است. در اين زمان اتفاق مهمي بر اوضاع و احوال كشور تأثير مي‌گذارد؛ شاه تصميم به خروج از كشور گرفته است. اين مسئله با توجه به شرايط زمان، معناي مشخصي براي درباريان و نظاميان داشت و لذا روحيه و اراده آنها را بشدت تحت تأثير قرار ‌داد. پيش از اين نيز البته دورنماي وقايع كشور چندان ناپيدا نبود، به همين دليل موج خروج وابستگان رژيم از كشور به همراه سرمايه‌هاي كلان، از مدتها پيش شروع شده بود و هرزمان شدت بيشتري مي‌گرفت. آنچه در اين ميان بخصوص بر روحيه مقامات ارشد نظامي شاه تأثير گذارد، فرار برخي همتايان آنها از كشور به بهانه‌هاي گوناگون بود. تيمسار ازهاري كه سالها رياست «ستاد بزرگ ارتشتاران» را برعهده داشت و دولت نظامي هم به نخست‌وزيري او تشكيل شده بود، پس از كناره‌گيري از اين منصب، عارضه قلبي‌اش را بهانه كرد و راهي آمريكا شد. اما واقعه‌اي كه قبل از اين، بشدت روحيه نظاميان را تضعيف كرد، فرار ارتشبد غلامعلي اويسي - فرماندار نظامي تهران - بود كه چه بسا به دليل قساوت قلب و بي‌پروايي در كشتار مخالفان رژيم و سركوب گسترده مردم، نقطه اميدي براي شخص شاه و ديگر نظاميان به شمار مي‌آمد. وي كه در نخستين اعلاميه فرمانداري نظامي خود نوشته بود: «من تا آخرين لحظات حيات به سوگندي كه... ياد كرده‌ام وفادار خواهم بود و تا آخرين لحظه حيات براي برقراري نظم در تهران و حومه تلاش خواهم كرد» پس از آن كه جنايت 17 شهريور را مرتكب شد و در ادامه به بي‌نتيجه بودن سركوب و حتي نتيجه معكوس دادن آن پي برد، با به يغما بردن 280 ميليون تومان، و با كسب موافقت محمدرضا از كشور خارج شد. (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي، ص107) اگرچه قره‌باغي از اين مسئله به عنوان واقعه‌اي كه «لطمه‌ شديدي به حيثيت ارتش و بخصوص به نيروي زميني شاهنشاهي وارد آورد» (همان) ياد مي‌كند، اما بايد گفت بيشترين تأثير آن بر «روحيه» پرسنل ارتش - از بالاترين مقامات تا پايين‌ترين رده‌ها – بود؛ به همين دليل هايزر به محض ورود به تهران، اولين و ضروري‌ترين اقدام را تلاش براي جلوگيري از فرار و خروج فرماندهان عاليرتبه ارتش شاهنشاهي در پي شخص شاه مي‌بيند: «اولين مسئله‌اي كه بايد به آن فكر مي‌شد رفتن شاه بود. ما مي‌بايستي حدس مي‌زديم كه در صورت چنين اتفاقي هر يك از رهبران چه مي‌كنند. واشنگتن ارزيابي صحيحي از اوضاع داشت. اولين كار ما براساس تعليمات رئيس‌جمهوري اين بود كه جلوي ترك آنها را بگيريم.» (ص85) سخناني كه در اولين جلسه ملاقات هايزر با اين فرماندهان به ميان مي‌آيد، حاكي از ترس شديد حاكم بر آنها و درخواست عاجزانه‌شان براي خروج از كشور به همراه محمدرضا يا در اولين فرصت پس از اوست و بخوبي وضعيت وخيمي را كه هايزر با آن مواجه بود، تصوير مي‌كند: «قره‌باغي گفت كه نخواهد توانست انسجام ارتش را در صورت ترك كشور توسط شاه آن هم با اين سرعت حفظ كند... و گفت اگر اعليحضرت كشور را ترك كند من نيز به همراه او خواهم رفت.» (ص91) طوفانيان نيز در ملاقات با هايزر به چيزي جز رفتن نمي‌انديشد: «نگراني اصلي من اين است كه اگر [امام] خميني به كشور بازگردد كار ما تمام است. او اين مطلب را با اضطراب و وحشت مي‌گفت و ادامه داد هيچ راهي براي زنده ماندن وجود ندارد. بايد برنامه ترك كشور را بريزيم.» (ص102) سپهبد ربيعي فرمانده نيروي هوايي شاهنشاهي نيز در ترس و وحشتي فوق‌العاده به سر مي‌برد: «وقتي كه گوشي را گذاشت با صدايي لرزان به من گفت اعليحضرت به من دستور داد كه برنامه عزيمت او را فراهم كنم. ربيعي به مرز جنون رسيده بود. با تاكيد گفت كه او هم بايد برود. اگر مي‌خواست بماند مي‌بايست از جانش مي‌گذشت.» (ص78) ارتشبد طوفانيان در خاطراتش موضوع اصرار براي ترك كشور را به صراحت عنوان داشته است: «گفتم اعليحضرت من هيچ وظيفه ميهني ندارم ديگر. وقتي كه من يك عمر گفتم اعليحضرت فرمانده كل قوا، اگر اعليحضرت برويد بيرون من نمي‌مانم تو اين مملكت، من هم بايد بروم.» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان، طرح تاريخ شفاهي ايران، دانشگاه هاروارد، 1381، انتشارات زيبا، ص81) اما در كنار اين مسئله طرح جلوگيري از خروج شاه نيز به طور جدي در دستور كار مقامات نظامي قرار داشت. قره‌باغي در خاطراتش از تلاش مكرر خود براي انصراف محمدرضا از مسافرت به خارج سخن مي‌گويد: «از زماني كه مسئله مسافرت اعليحضرت به خارج از كشور مطرح شد در هر فرصتي كه مقدور بود در جهت انصراف ايشان از مسافرت مطلبي عرض مي‌كردم... در يكي از شرفيابي‌هاي روزهاي اول پس از شرح مشكلاتي كه در صورت خروج اعليحضرت از ايران، نيروهاي مسلح با آن روبرو خواهند بود عرض كردم... معلوم نيست وضع روحي نيروهاي مسلح شاهنشاهي با اين كيفيت بعد از مسافرت اعليحضرت به چه وضعي خواهد بود و استدعا كردم كه از مسافرت صرفنظر نمايند. با تعجب فرمودند: چه مي‌گوييد الان سفير آمريكا و ژنرال هويزر اينجا بودند و منظورشان از ملاقات اطلاع از روز و ساعت مسافرت ما بود و با ناراحتي اضافه كردند: نمي‌فهميم منظور اينها چيست و چه مي‌خواهند.» (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي، صص155-154) البته محمدرضا خود بهتر از هركسي مي‌دانست كه وجود و حضور او در ايران نه تنها هيچ كمكي به بهبود اوضاع نمي‌كند، بلكه باعث اوج‌گيري اعتراضات مردمي خواهد شد و اين نكته‌اي بود كه سياستمداران آمريكايي و اروپايي نيز به آن رسيده بودند، بنابراين طرح خروج محمدرضا از كشور نه تنها گامي برضد او محسوب نمي‌شد بلكه اقدامي در جهت نجاتش از وضعيت وخيم موجود و جلوگيري از افتادن وي به دست مردم و محاكمه به خاطر سالها خيانت به كشور و ملت خويش بود. از طرفي، خروج از كشور در آن شرايط، در انطباق كامل با روحيه‌ ترسو و بزدل محمدرضا قرار داشت، كما اين كه در واقعه كودتاي 28 مرداد نيز وي بلافاصله پس از شكست موج اول كودتا در 25 مرداد و بحراني شدن وضعيت، فرار را برقرار ترجيح داد و راهي خارج از كشور شد. بنابراين تمامي آنچه تحت عنوان فشار آمريكا و اروپا بر شاه براي خروج از كشور مطرح مي‌شود، در نهايت جز تحت پوشش قرار دادن آن روي چهره «خدايگان پهلوي» نيست: «[احسان] نراقي: يه روزي من مي‌رفتم پيش شاه، برخوردم به پاكروان، آدم روشن و واردي بود، دست منو گرفت گفت مي‌روي پيش شاه؟ گفتم آره، گفت نذارين بره‌ها، اين آدم ترسوئيه در مي‌ره‌ها، نذارين بره، اين بايد بمونه تا درست كنه [او شاه را] مي‌شناخت بنابراين ميلش به رفتن بود...» (تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش: ع.باقي، 1373، نشر تفكر، ص399) علي اميني نيز در گفتگو با بي‌بي‌سي بر ترس و خودباختگي شاه در مواقع بحراني تاكيد مي‌ورزد: « آدم باهوشي بود با فهم بود ولي واقعاً ضعف كاراكتر [شخصيت] داشت، يه آدمي بود در مواقع آرامش براي مملكت ايده‌آل بود ولي به محض اينكه به يه مشكلي بر مي‌خورد، خودشو مي‌باخت، كما اين كه در همون سالهاي مصدق و اين ترتيبات خودشو باخت و بعد فرار كرد. در اين روزهاي آخر هم واقعاً ناخوش هم بود خودشو باخت.» (همان، ص396) گام نخست‌ مأموريت ژنرال هايزر آن بود كه ضمن فراهم آوردن مقدمات خروج چنين شخصيت ترسويي از كشور، از فرار سران ارتش كه دست كمي از شاه نداشتند جلوگيري به عمل آورد و در نهايت او توانست به اين امر موفق شود؛ بنابراين مي‌توان ادعا كرد چنانچه هايزر از سوي رئيس‌جمهور آمريكا به ايران اعزام نشده بود، بلافاصله پس از خروج شاه، فرماندهان ارتش نيز به هر نحو در صدد خروج از كشور برمي‌آمدند و حكومت بختيار با از دست دادن پشتوانه نظامي خويش، بسرعت فرو مي‌پاشيد. هايزر در حقيقت فرصت بقاي حكومت بختيار - به عبارت بهتر نظام سلطنتي – را پس از فرار شاه فراهم آورد. در اين فرصت، دو خط و جريان، بجد حفظ منافع آمريكا را دنبال ‌كردند؛ خط نخست توسط ويليام سوليوان از مدتي پيش فعاليت خود را آغاز كرده و خط دوم به رهبري هايزر گام در اين راه نهاده بود. آنچه مشهور است اين كه اين دو خط اگرچه براي يك هدف- حفظ منافع نامشروع ايالات متحده- تلاش مي‌كردند، اما هماهنگ با يكديگر نبودند و بلكه در تضاد با هم قرار داشتند. ويليام سوليوان با اشاره به تماسهاي هر روز خود و هايزر با مقامات ارشدشان در واشنگتن مي‌گويد: «هريك پاي يكي از دو خط تلفن اختصاصي به واشنگتن مي‌نشستيم. در يكي از اين دو خط من با مقامات وزارت امور خارجه صحبت مي‌كردم و با خط تلفني ديگر هايزر گزارشات روزانه خود را به رئيس ستاد كل نيروهاي مسلح آمريكا «ديويد جونز» يا وزير دفاع «هارولد براون» مي‌داد و دستورات لازم را از آنها مي‌گرفت... بعضي اوقات دستوراتي كه به من و هايزر داده شده بود به قدري با هم متفاوت بود كه گويي ما با دو شهر مختلف و يا مقامات دو كشور مختلف صحبت كرده‌ايم» (خاطرات دو سفير، ص208) اگرچه مي‌توان وجود چنين اختلاف‌نظرهايي را پذيرفت، اما چنانچه از وراي اين اختلافات، نگاهي كلان به كليت ماجرا بيندازيم مي‌توان يك حركت همه‌جانبه را از سوي آمريكا و نمايندگانش براي مهار انقلاب اسلامي مشاهده كرد. هايزر هما‌ن‌گونه كه بيان داشته است پيش از هركاري، جلوگيري از فرار فرماندهان ارتش را در دستور كار خود قرار داد و بالاخره موفق به انجام آن شد. سپس در جهت حمايت از دولت بختيار به سه مسئله اصلي پرداخت: «شكستن اعتصابات، مستحكم نمودن رابطه ارتش و بختيار، اتخاذ اقدامات احتياطي در صورت شكست دولت غيرنظامي» (ص127) از سوي ديگر سوليوان نيز اگرچه براساس دستورالعملهاي صادره از سوي كاخ سفيد وظيفه حمايت از شاه و سپس دولت بختيار را برعهده داشت اما با توجه به اين كه در متن حوادث و رويدادها بود، مي‌دانست كه دولت بختيار توان ايستادگي در برابر موج خروشان و پرقدرت انقلاب اسلامي را ندارد: «در آن گزارش نوشتم كه بختيار به نظر من دون كيشوتي بيش نيست و نمي‌داند كه پس از بازگشت آيت‌الله خميني به ايران، سيل انقلاب، او و دولتش را با خود خواهد برد. پس از مخابره اين پيام يك مقام ارشد وزارت خارجه آمريكا تلفني به من گفت كه كاخ سفيد از نظرات من استقبال نكرده و سياست رسمي دولت آمريكا همچنان مبتني بر حمايت از حكومت بختيار است.» (خاطرات دو سفير، ص215) براساس اين ارزيابي، سوليوان بهترين راه را براي حفظ منافع دراز مدت آمريكا در ايران، تلاش براي نفوذ به درون بافت نيروهاي مخالف رژيم پهلوي و برقراري نوعي رابطه با آنها مي‌دانست تا پس از سرنگوني محتوم آن رژيم كمترين ضربه و آسيب به جايگاه و موقعيت آمريكا وارد آيد. حال اگر برنامه هايزر و برنامه سوليوان را در كنار يكديگر قرار دهيم ملاحظه مي‌كنيم از مجموع آن دو، برنامه‌اي جامع به دست مي‌آيد كه قدرت مانور زيادي را براي آمريكا در حالات گوناگون فراهم مي‌آورد. اگر هايزر موفق به اجراي موفقيت‌آميز برنامه خود مي‌شد، طبعاً حكومت بختيار بر سر كار باقي مي‌ماند و با برخورداري از نيروي ارتش بتدريج بر اعتصابات و تظاهرات فائق مي‌آمد و حاكميت از دست رفته را دوباره احيا مي‌كرد. اين چيزي نبود كه سوليوان هم با آن مخالفتي داشته باشد. اما اگر برنامه هايزر شكست مي‌خورد- كه خورد- آن‌گاه براساس برنامه‌ريزيها و فعاليتهاي پيشين سوليوان، راههاي ارتباطي نسبتاً مناسبي با دولت تازه استقرار يافته، از پيش تدارك ديده شده بود كه امكانات و راهكارهايي براي دستگاه ديپلماتيك آمريكا به منظور فعاليت در جهت حفظ منافع اين كشور فراهم مي‌آورد. واقعيتها حاكي از آنند كه ارتباطات و فعاليتهاي سوليوان در اين دوره، دستاوردهاي بسياري را براي ايالات متحده به دنبال داشت. به عبارت ديگر اگر تمام تخم‌مرغ‌هاي آمريكا در سبد هايزر و تز كودتاي نظامي و سركوب و حمايت مطلق از بختيار چيده شده بود، پس از پيروزي انقلاب، كاخ سفيد هيچ حرفي براي گفتن به دولتمردان جديد نداشت، اما دقيقاً برمبناي اين‌گونه ارتباطات پيش از پيروزي انقلاب است كه سوليوان در مقاطع بعدي مي‌تواند با دولت موقت ارتباط نسبتاً دوستانه‌اي برقرار كند و شوروي را به عنوان خطر اصلي براي ايران جلوه‌گر سازد: «من بازرگان رئيس دولت موقت را قانع كردم كه نگاهداري اين پست‌هاي مراقبت و ادامه كار آنها به نفع ايران است، زيرا اطلاعاتي كه به وسيله اين دستگاهها درباره نقل و انتقال نيروهاي نظامي شوروي و آزمايشات موشكي آنها دريافت مي‌شود براي امنيت ايران مفيد است.» (خاطرات دوسفير، ص244) وي سپس برمبناي همين‌گونه تحليلها، البته با توجه به ديدگاه نخست‌وزير و همكاران او درباره مسائل بين‌المللي، قادر به تثبيت موقعيت مستشاران نظامي آمريكا در شرايط انقلابي جديد، البته در مقياسي محدودتر از قبل مي‌گردد: «ما مي‌بايست خود را با واقعيت‌ها و نتايج حاصله از انقلاب تطبيق دهيم و به ايفاي نقش محدودتري در ايران اكتفا كنيم. درباره سياست كلي آمريكا در ايران من بر اين اعتقاد باقي بودم كه بايد همكاري و اعتماد متقابلي بين گروه حاكم جديد و نيروهاي مسلح ايران به وجود آورد و رهبران جديد ايران را قانع كرد كه براي مبارزه با خطر كمونيسم به يك ارتش قوي احتياج دارند... مسئله‌اي كه براي من اولويت داشت تعيين تكليف هيئت مستشاري ما در ايران و امكان محدوديت فعاليت آنها با توجه به از هم پاشيده شدن نيروهاي مسلح ايران بود... پس از مباحثات بسيار سرانجام ما در مورد تقليل تعداد اعضاي هيئت نظامي خود در ايران به بيست و پنج نفر به توافق رسيديم و قرار شد رئيس اين هيئت هم نسبت به رئيس فعلي درجه پايين‌تري داشته باشد.» (همان، ص246-245) بنابراين برخلاف آنچه سعي مي‌شود شكست آمريكا در برابر انقلاب اسلامي از طريق بزرگنمايي غيرواقعي تضاد و تخالف رويه‌ها و برنامه‌هاي هايرز و سوليوان در ايران و نيز برژينسكي و ونس در كاخ سفيد، عنوان و بدين طريق عظمت انقلاب اسلامي حتي‌المقدور مكتوم نگاه داشته شود، بايد گفت هيچ راه و روش و هيچ امكان و برنامه‌اي براي مقابله با حركت انقلابي مردم ايران به رهبري امام خميني از نظر سياستمداران و نظاميان آمريكايي دور نماند. اگر اين همه، با شكست مواجه شد، دليلش را بايد در جاي ديگري جستجو كرد و نه پاره‌اي اختلاف روشها و بينشهاي مقامات آمريكايي. در واقع اگر سوليوان به ناپايداري موقعيت شاه و پس از او بختيار اعتقاد داشت، بدان معنا نبود كه در ابلاغ حمايتهاي بيدريغ كاخ سفيد از محمدرضا و نخست‌وزيرش كوتاهي كند يا در مسير تزلزل بيشتر موقعيت آنها بكوشد. همان‌گونه كه در خاطرات وي مشهود است، سوليوان بارها حمايت قاطع آمريكا از محمدرضا را شخصاً به وي ابلاغ نمود و به او اطمينان خاطر بخشيد كه كاخ سفيد در حفظ دست نشانده خود از هيچ اقدامي فرو گذار نخواهد بود. اما مسئله اينجا بود كه شاه و دربار و حكومت وي به حدي از تزلزل و سستي رسيده بودند كه امكان حفظ آن وجود نداشت، لذا سوليوان را به تعبير خود وي، وامي‌داشت مقامات واشنگتن را راضي به «فكر كردن به آنچه فكر نكردني است» بكند. در دوران حكومت سي و هفت روزه بختيار نيز ديدگاه سوليوان مبني بر دون كيشوتي بودن تفكرات و سست بودن پايه‌هاي حكومت وي، به معناي ايجاد اختلال در مأموريت هايزر نبود، بلكه تمامي كمكها و مساعدتهاي لازم نيز به اين ژنرال آمريكايي براي موفقيت در مأموريتش شد، كما اين كه در خاطرات هايزر نيز بوضوح اين مسئله مشاهده مي‌شود، بنابراين بايد دقت‌ كرد تا مبادا اظهارات و ادعاهاي پس از هزيمت و فرار شكست خوردگان، واقعيات را مخدوش سازد. در همين چارچوب، يكي از مسائلي كه بايد به آن پرداخته شود، اظهاراتي است كه تلويحاً يا صريحاً، مخالفت شاه با كشتار مردم را مطرح مي‌سازد و سعي دارد چهر‌ه‌اي انساني و مردم‌دار از كسي كه 25 سال در نهايت استبداد و سركوب و خشونت بر ايران حكم راند، ارائه دهد. به عنوان نمونه، فرح ديبا در خاطرات خود مي‌گويد: «روز يكشنبه 14 آبان هزاران نفر در خيابان‌هاي تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه كه از كشتار دو ماه پيش ميدان ژاله سخت متاثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگيري از تظاهرات تأكيد نمود كه از تيراندازي مگر در نهايت لزوم، خودداري شود.» (كهن‌ديارا، خاطرات فرح پهلوي، 2004، پاريس، انتشارات فرزاد، ص278) يا ارتشبد قره‌باغي يكي از آخرين توصيه‌هاي محمدرضا را هنگام خروج از كشور چنين بيان مي‌دارد: «ضمناً اعليحضرت مجدداً به موضوع حل مشكل مملكت به وسيله دولت از طريق سياسي اشاره فرموده و در مورد جلوگيري از خونريزي تأكيد نمودند و اوامري كه قبلاً فرموده بودند، تكرار كردند: مواظب باشيد كه فرماندهان يك وقت ديوانگي نكنند و به فكر كودتا نيفتند.» (اعترافات ژنرال، ص181) درباره اين دست اظهارات بايد گفت اگر «اعليحضرت»! براستي مايل به كشتار و خونريزي نبود بايد همان ابتداي سركوب خونين حركت مردم در قم يعني 19 دي 1356، بلافاصله پس از اطلاع از اين واقعه، چنين دستوراتي را صادر مي‌كرد، اما نه تنها چنين نشد بلكه هر روز بر شدت سركوبها و كشتارها افزوده گشت به اين اميد كه سكوت و سكون بر جامعه تحميل گردد. از سوي ديگر، اگر وي مخالف كشتار مردم بود، دستكم تني چند از مسئولان اين كشتارها را دستگير و مجازات مي‌كرد، اما در اين زمينه نيز هيچ اقدامي نشد و جالب اين كه ارتشبد اويسي، قصاب 17 شهريور، براحتي و با كسب اجازه از «اعليحضرت» توانست با 280 ميليون تومان پول – كه در آن زمان رقم هنگفتي به شمار مي‌آمد- از كشور خارج شود. اما مهمتر از همه اين كه حتي اگر بپذيريم محمدرضا پهلوي چنين اظهاراتي هم داشته است، اين‌گونه توصيه‌ها در زماني صورت مي‌گرفت كه اولاً براي همه و خود وي به اثبات رسيده بود كشتار و خونريزي ثمري ندارد و بر وخامت اوضاع مي‌افزايد، ثانياً اتخاذ سياستهاي مدبرانه از سوي امام و انقلابيون براي ايجاد پيوند عاطفي با ارتش، تأثيرات جدي بر روحيه ‌بخش عظيمي از آنها گذارده بود. در ضمن به هيچ وجه، امكان كودتا وجود نداشت و توصيه محمدرضا به قره‌باغي در واقع جز «روغن ريخته را نذر امام‌زاده كردن نبود». خاطرات هايزر در مورد ميزان توانايي ارتش براي كودتا نيز، نكته‌هاي درخور توجهي دارد. هنگامي كه ارتشبد طوفانيان شرط خود را براي ماندن در كشور پس از فرار محمدرضا، دست زدن ارتش به يك كودتا عنوان مي‌كند، تنها با يك سئوال ساده هايزر مشخص مي‌شود كه زيربناي چنين ادعا و درخواست بزرگي تا چه حدي از استحكام برخوردار است: «تنها راه ماندن من اين است كه روز رفتن شاه، ارتش كودتا كند. بلافاصله پرسيدم آيا رهبران ارتش آماده چنين كاري هستند؟ او به آرامي و با صداقت مخصوص به خود پاسخ داد خير، هيچ برنامه‌‌اي براي كودتا وجود ندارد.(ص103) اين پاسخي است كه ديگر فرماندهان ارتش نيز علي‌رغم برخي سخنان احساسي و پر حرارت درباره ضرورت دست زدن به كودتا، در مقابل سؤال ساده هايزر بيان مي‌دارند و مشخص مي‌گردد كه نه تنها هيچ برنامه‌اي براي كودتا وجود ندارد بلكه مقامات عاليرتبه ارتش شاهنشاهي حتي معنا و مفهوم كودتا را نيز بدرستي نمي‌دانند. چندان بعيد به نظر نمي‌رسد كه اعزام مأمور عاليرتبه و كارشناسي مانند هايزر به ايران نيز مبتني برشناختي بوده است كه مقامات آمريكايي از فرماندهان شاهنشاهي داشته‌اند. در واقع اگر اين افراد از سطح دانش و مهارت بالايي در امور نظامي و سياسي برخوردار بودند، شايد يك ژنرال معمولي آمريكايي هم به عنوان هماهنگ كننده و نيز رابط اين گروه با مسئولان مربوطه‌ آمريكايي مي‌توانست هدف مورد نظر رئيس‌جمهوري ايالات متحده را برآورده سازد، اما ويژگيهاي شخصيتي، سطح مهارتهاي نظامي و ميزان دانش سياسي اين فرماندهان به حدي نازل و اندك بود كه چاره‌اي جز اعزام يك «معمار كودتا» نبود. به اين ترتيب هايزر مي‌بايست در فرصتي كه براي ادامه بقاي دولت بختيار از طريق راضي كردن فرماندهان نيروها به ماندن در كشور و اعلام پشتيباني آنها از دولت فراهم آورده بود ترتيبات يك كودتا را (از مسائل زيربنايي تا عمليات اجرايي آن) فراهم مي‌آورد. هايزر در خاطرات خود به تفصيل درباره چگونگي پي‌ريزي يك كودتاي موفق سخن گفته و گردهم آوردن فرماندهان عاليرتبه ارتش و تشكيل يك گروه را نخستين گام در اين زمينه بر شمرده است: «پيشنهاد كردم كه اين گروه به صورت يك شورا مركب از رياست ستاد ارتش و فرماندهان نيروهاي سه‌گانه درآيد و اين فكر را پسنديد... چيزي كه من در واقع دنبالش بودم اين بود كه نهادي شبيه ستاد مشترك خودمان ايجاد كنم كه همه با هم درآن كار كنند.» (ص85) اين كاري بود كه محمدرضا در طول دوران سلطنت خويش بشدت از آن جلوگيري كرده و ارتباط هر يك از فرماندهان نيروها و مقامات ارشد نظامي را صرفاً با خود مجاز مي‌دانست. البته ارتشبد قره‌باغي نيز در خاطراتش مدعي است كه او پس از انتصاب به رياست مشترك، همزمان با نخست‌وزيري بختيار، اقدام به تشكيل «كميته بحران» كرده است: «پس از بررسي و مشورت با فرماندهان نيرو، شورايي به نام كميته بحران به منظور ايجاد هم‌آهنگي بين نيروها تشكيل دادم كه كليه مسائل مربوط به ارتش شاهنشاهي و مشكلات حاصله از اغتشاشات و اعتصابات عمومي كشور در ارتش را در اين كميته مطرح [مي‌كرديم] تا پس از تجزيه و تحليل، تصميمات لازم اتخاذ گردد.» (اعترافات ژنرال، ص126) البته با توجه به رويه موجود در ايران و تبعيت فرماندهان ارشد از ديسپلين حاكم، بعيد به نظر مي‌رسد كه قره‌باغي شخصاً مبدع اين گروه بوده باشد زيرا زماني كه وي به رياست ستاد مشترك منصوب مي‌شود، شاه همچنان در كشور حضور داشته و بسيار بعيد و بلكه غيرممكن به نظر مي‌رسد كه در اين حالت قره‌باغي حتي به خود جرئت دهد تا اقدامي برخلاف رويه 25 سال گذشته را در پيش گيرد. از طرفي قره‌باغي تا آخرين لحظات خروج محمدرضا از كشور بي‌آن كه اساساً به شرايط و وضعيت موجود فكر كند بشدت در پي اجراي ترتيبات و رويه‌هاي گذشته در مورد اختيارات «رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران» در زمان عدم حضور شاه در كشور است، در حالي كه محمدرضا خود بخوبي واقف است كه در شرايط جديد، اساساً بازگشتي در كار نيست تا نيازي به اتخاذ رويه گذشته باشد: «در شرفيابي همان روز، بعد از اتمام گزارشات به اعليحضرت عرض كردم كه فرمان اختيارات رئيس ستاد تا به حال ابلاغ نگرديده است. فرمودند: «فكر نمي‌كنيم كه احتياج داشته باشيد»! من كه فكر مي‌كردم اعليحضرت در اين وضعيت بحراني علاوه بر اختيارات معمول هميشه، راهنمايي‌هايي نيز خواهند فرمود، انتظار چنين جوابي را نداشتم بنابراين خيلي متعجب شدم.» (اعترافات ژنرال، ص159) بديهي است از چنين شخصيت و ذهنيتي برنمي‌آيد كه يكي از اصول و قواعد محكم و مسلم «اعليحضرت»! را زير پاگذارد و گامي در مسير نقض آن بردارد. به اين ترتيب به نظر مي‌رسد پذيرفتن سخن هايزر كه براي به دست‌گيري سكان عمليات نجات رژيم شاهنشاهي و جلوگيري از پيروزي انقلاب اسلامي، وارد ايران شده بود در مورد تشكيل گروه مشترك فرماندهان نظامي در زمان حضور محمدرضا، پذيرفتني باشد. اما نكته‌اي كه از وجه مشترك اظهارات هايزر و قره‌باغي به دست مي‌آيد- تشكيل گروه كاري فرماندهان، همزمان با نخست‌وزيري بختيار- اين است كه دستكم تا قبل از اين زمان، هرگونه ادعايي در مورد كودتا يا توصيه‌هاي شاه و ديگران به ضرورت جلوگيري از كودتا و مسائلي از اين قبيل، صرفاً جز يك ادعا يا توصيه توخالي بيش نيست؛ چرا كه اساساً تا پيش از اين فرماندهان ارشد حتي يك جلسه مشترك با يكديگر براي هماهنگي درباره ساده‌ترين مسائل نظامي و سياسي ندارند تا چه رسد به انجام كودتا كه نيازمند برنامه‌ريزيها و هماهنگي‌هاي بسيار دقيق و حساب شده است. در پي تشكيل اين گروه به عنوان يك اقدام زيربنايي، هايزر با جديت در پي طرح‌ريزي و اجراي ديگر بخشهاي مأموريت خود برمي‌آيد كه به طور خلاصه عبارتند از: جلب حمايت ارتش از بختيار پس از خروج محمدرضا (ص112)، شكستن اعتصابات و به دست‌گيري كنترل مراكز حساس اقتصادي و صنعتي به منظور تثبيت حاكميت دولت بختيار (ص92)، حل مسائل و مشكلات ارتش از جمله كمبود سوخت (ص167)، تقسيم وظايف بين نيروهاي سه‌گانه براي مقابله با جريان انقلاب و آمادگي براي كودتا (ص147) و نيز طراحي اقدامات لازم تبليغاتي و رواني و سپردن رهبري آن به يك افسر آمريكايي (ص185). هايزر در چارچوب اقدامات خود و با توجه به شرايط عيني جامعه، حتي ضرورت يك برخورد خشن نظامي و دست زدن به يك كشتار بزرگ را نيز از نظر دور نداشته بود: «براون مي‌خواست برآورد را از ميزان خونريزي در صورت وقوع كودتا بداند. گفتم كه به نظرم نسبتاً بالاست. اضافه كردم كه اين نكته را بايد براي آينده در نظر داشت. فدا كردن جان يك انسان تصميم بسيار سختي است اما وقتي صحبت از يك جنگ مي‌شود بايد خسارات را با خسارتهاي ديگر مقايسه كنيم. شايد مرگ ده هزار تن بتواند جان يك ميليون را نجات دهد.» (ص237) اين سخنان هايزر دقيقاً در قالب همان ادبياتي قرار دارد كه هرگاه دولتمردان آمريكايي قصد دست زدن به يك جنايت بزرگ و توجيه آن را دارند، از آن بهره مي‌گيرند. در واقع با منطقي كه در اين سخن نغز! هايزر وجود دارد، مي‌‌توان هر تعداد از انسانها را كشت و سپس چنين توجيه كرد كه اگر اين عده كشته نمي‌شدند، چه بسا در آينده دهها برابر آن مي‌بايست نابود شوند. مبناي توجيهات مقامات كاخ سفيد براي صدور بمباران اتمي دو شهر هيروشيما و ناكازاكي ژاپن را همين كلام بي‌منطق! و پوچ تشكيل مي‌داد؛ بنابراين هنگامي كه هايزر به وزير دفاع آمريكا چنين توضيحي را ارائه مي‌دهد، در حقيقت هر دو بخوبي معناي نهفته در پشت آن را درك و توافق مي‌كنند كه به منظور جلوگيري از پيروزي انقلاب اسلامي، كشتار مردم ايران به هر ميزان، مجاز است. بنابراين طرح و برنامه‌ هايزر در مقام يك متخصص بلندپايه امور نظامي، براي دستيابي به هدف، ظاهراً از همه‌ جانبه‌نگري برخوردار بود و هرچند مشكلاتي در سر راه اجرايي كردن آن به چشم مي‌خورد، اما قابليت پياده شدن و كسب موفقيت را داشت. در اين ميان آنچه آمريكا و مامور ويژه آن هايزر را با شكست مواجه ساخت، پديده‌اي بود به نام «روح‌الله خميني» كه حركتي را به نام خدا آغاز كرده بود و اين حركت به هيچ وجه در قالب‌‌هاي متعارف و معلوم براي آمريكا، مقامات آن و تحليگرانش نمي‌گنجيد. همان‌گونه كه هايزر در خاطراتش بيان مي‌دارد، پس از خروج شاه از كشور، مهمترين و حساس‌ترين مسئله براي او و تيم فرماندهي تحت نظرش، «زمان» بود تا بتوانند طبق برنامه، به آمادگيهاي لازم دست يابند. اين نكته‌اي بود كه امام خميني با فراست خاص خود كه مبتني بر ايمان و اتكال به خداوند بود، بخوبي دريافت و بازگشت به ايران را در رأس برنامه‌هايش قرار داد. اين در حالي بود كه تا همين مرحله از پيروزي - يعني خروج شاه از كشور - نيز در تصور غالب شخصيتهاي سياسي و انقلابي نيز نمي‌گنجيد و چه بسا كه همين مقدار را حد نهايت پيروزي ممكن به حساب مي‌آوردند؛ بنابراين اگرچه خواهان بازگشت امام به ايران بودند، اما تعجيل در آن را ضروري نمي‌دانستند. همچنين كم نبودند كساني كه به دليل خطرات موجود در آن شرايط بحراني، چه بسا از سر دلسوزي و ارادت به امام و به خاطر حفظ جان ايشان، ورود ايشان به كشور را مستلزم فراهم آمدن تمهيدات و مقدمات ويژه‌اي مي‌دانستند. هايزر در خاطرات خود اشاره‌اي به برخي از اين مسائل دارد: «براون- وزير دفاع- در اين مورد خبر خوشحال كننده‌اي داشت. در اثر تلاش‌هاي آمريكا كه از طريق فرانسه انجام شده بود، يكي از افراد [امام] خميني (كه به نظر من ابراهيم يزدي بود) او را تشويق كرده بود كه مراجعت خود را لااقل چند روز به تأخير بياندازد... گفتم همكاران ايراني من از شنيدن اين خبر خوشحال خواهند شد.» (ص 207)‌ از سوي ديگر اقدام بختيار به بستن فرودگاههاي كشور در چارچوب تصميمات كلي اتخاذ شده ازسوي مقامات سياسي و نظامي، عملاً امكان بازگشت امام به كشور را از بين برده بود و مسئله زمان را به نفع خود و گروه‌هايزر به پيش مي‌برد. در چنين شرايطي عزم امام و تأكيد مكرر ايشان بر بازگشت به كشور، فشار داخلي بر دولت بختيار را از طريق تظاهرات گسترده، درگيريهاي خشونت‌آميز و سرانجام تهديد جدي انقلابيون به مقابله مسلحانه با دولت به حدي افزايش داد كه چاره‌اي براي بختيار جز دستور بازگشايي فرودگاه باقي نماند. البته قره‌باغي در خاطرات خود در قبال اين تصميم بختيار به نوعي موضعگيري مي‌كند كه گويي وي در اين زمينه خودسرانه عمل كرده و قصد همراهي با جريان انقلاب را داشته است: «آقاي بختيار بدون اين كه با شوراي سلطنت، ارتش و شواري امنيت ملي مشورتي نمايد در مصاحبه مطبوعاتي مورخه 9 بهمن ماه 1357 خود با خبرنگاران داخلي و خارجي اظهار داشت: «فرودگاه مهرآباد امروز بازخواهد شد و هيچ ممانعتي براي بازگشت حضرت آيت‌الله خميني به عمل نخواهد آمد...» (اعترافات ژنرال، ص277) قره‌باغي اين را نيز مي‌افزايد كه بختيار در پاسخ به سؤال او درباره علت اين تصميم، ضمن اشاره به مشورت با سفراي آمريكا و انگليس، ورود امام به ايران را موجب كاهش محبوبيت ايشان در بين مردم ارزيابي مي‌كرد: «مردم حالا خيال مي‌كنند كه ايشان واقعاً امام است، اما وقتي آمد خواهند ديد كه خبري نيست و مثل ساير آيات است، شور و غليان خواهد خوابيد.» (همان، ص278) به هر حال، ورود امام به كشور به دنبال تصميم قاطع ايشان، در حقيقت برنامه ضدكودتا را در مقابل بختيار، هايزر و فرماندهان ارتش كليد زد و علي‌رغم تمامي تلاشهاي قبلي و برنامه‌هاي در حال اجراي آنها، امكان دستيابي به موفقيت را از آنها ستاند. خروج هايزر از ايران پيش از به ثمر رسيدن برنامه‌هاي وي، بي‌ترديد تحت تأثير تحولات ناشي از حضور امام در كشور و ايجاد اختلالات جدي در برنامه‌ريزيهاي آمريكا صورت گرفت. به عبارت ديگر، چنانچه امام- به هر دليل- اقامت در پاريس را ادامه مي‌داد و وارد كشور نمي‌شد، بي‌ترديد هايزر تا به ثمر رسيدن طرح‌هايش خاك ايران را ترك نمي‌كرد. هايزر البته سعي داشت وانمود كند كه خروجش از ايران پس از انجام تمام آنچه لازم بود و نيز به خاطر كاستن از حساسيتها، به دستور مقامات كاخ سفيد صورت گرفته است؛ بدين ترتيب او چهره شكست خورده خود را پس از ورود امام به ايران در پشت اين عبارات پنهان مي‌سازد و از سوي ديگر مسئوليت شكست را به عهده فرماندهاني مي‌اندازد كه علي‌رغم مهيا بودن مقدمات لازم، توان و تدبير لازم را براي وارد آوردن ضربه نهايي نداشتند: «ژنرال جونز سپس پرسيد آيا ارتش بدون حضور من قادر به كودتاي نظامي هست يا خير؟ گفتم هركس مي‌تواند حدسي بزند، اما من فكر مي‌كنم كه قادر به اين كار هستند و اگر بختيار به آنها دستور بدهد به اين كار اقدام خواهند كرد.» (ص419) وي همچنين بر اين نكته تأكيد مي‌ورزد كه اگرچه قره‌باغي را فرد ضعيفي براي انجام اين كار تشخيص مي‌داده است، اما به هر حال در بين فرماندهان اشخاص ديگري بوده‌اند كه از عهده اين كار برآيند: «تيمسار ربيعي كه سالها مرا برادر خطاب مي‌كرد، يك مرتبه دهان باز كرد و گفت برادرم [!] اگر چنين اتفاقي بيافتد و لازم باشد كشور را نجات دهيم من اقدام لازم را انجام خواهم داد و مسئوليت كار را به عهده خواهم گرفت... احساس مي‌كردم كه تيمسار طوفانيان و تيمسار بدره‌اي نيز آماده بودند هر كاري كه لازم باشد، انجام دهند.» (ص428) اما علي‌رغم اين‌گونه ادعاها، از اظهارات آقاي سوليوان سفير آمريكا در تهران بخوبي برمي‌آيد كه هايزر پس از ورود امام به ايران از آنجا كه ديگر اميد چنداني به پيروزي طرح‌هاي خود نداشت، چاره‌اي جز خروج هرچه سريعتر از ايران نديد: «با تشديد بحران، ‌هايزر هم براي بازگشت از ايران بيقراري مي‌كرد و در گزارشات روزانه خود به واشنگتن درخواست مي‌كرد با خاتمه ماموريت وي در ايران موافقت كنند. من هم فكر مي‌كردم كه ديگر حضور هايزر در تهران مثمر ثمر نيست ولي كاخ سفيد هنوز معتقد بود كه او مي‌تواند كارها را در تهران سرپرستي كند... هايزر و فن‌ماربود سرانجام موافقت واشنگتن را براي خروج از ايران به دست آوردند و بي‌سروصدا از تهران رفتند.» (صص225 -222) به اين ترتيب معمار كودتا علي‌رغم تمامي سوابق و تجربياتش در امور سياسي و نظامي و حوزه اختيارات وسيعي كه در ايران به وي داده شده بود در برابر معمار انقلاب، شكست سختي را متحمل شد و او نيز فرار را بر قرار ترجيح ‌داد. البته ناگفته نماند كه پس از خروج هايزر در 14 بهمن‌ماه و اوج‌گيري روند انقلاب با حضور امام خميني در داخل كشور، هرچند كه امكان انجام كودتا بر طبق طرح‌ها و برنامه‌هاي هايزر فراهم نيامد، اما به هر حال حركتي در روزهاي آخر عمر رژيم پهلوي با هدف سركوب شديد و كشتار مردم صورت گرفت كه اگرچه به شهادت جمعي از مردم و نظاميان پيوسته به انقلاب ‌انجاميد، اما به دليل هوشياري حضرت امام و صدور فرمان حضور مردم در خيابانها و بي‌اعتنايي به حكومت نظامي اعلام شده از ساعت 4 بعداظهر روز 21 بهمن 57، اين طرح نيز با شكست مواجه شد و فرماندهان ارشد ارتش چاره‌اي جز صدور بيانيه اعلام بيطرفي در روز 22 بهمن در پيش روي خود نديدند. (ر.ك به اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي، بخش هفتم، صفحات 293 الي 387) در پايان اين نوشتار، هرچند كه به مسائل ريز و درشت مختلفي در خاطرات هايزر مي‌توان پرداخت اما به منظور پرهيز از تطويل بيش از حد مطلب به دو مورد به طور مختصر اشاره مي‌شود: يكي از مسائلي كه در اين خاطرات، جلب توجه مي‌نمايد ماموريت اريك فن‌ماربد در شرايط حساس و بحراني اواخر عمر رژيم پهلوي است كه هدف از آن تأمين منافع آمريكا در فروشهاي تسليحاتي به ايران بود: «دستورات واشنگتن به اريك كاملاً واضح بود: تهيه و انعقاد يك يادداشت تفاهم با ايران. او با بررسي مجدد برنامه‌ها و مشخص كردن پروژه‌هايي كه قابل توقف بود و به كاهش هزينه منجر مي‌شد يك كار بسيار عالي كرده بود. اما از اين نگران بودم كه كسي اين يادداشت را امضاء نكند.» (ص337) اين رويه آمريكا به حدي منفعت طلبانه بود كه نه تنها صداي اعتراض فرماندهان ارتش را هم بلند كرد بلكه نارضايتي خود هايزر را نيز در پي داشت: «از آنها خواستم كه در مورد انعقاد يادداشت تفاهم براي برنامه‌هاي فروش نظامي، كوتاه بيايند. در اين مورد گفتم مثل اين است كه بعضي‌ها در واشنگتن متوجه نيستند كه دولت ايران چگونه فلج و درمانده شده است.» (ص368) هنگامي كه دولت آمريكا در زمان درماندگي و بحران زدگي رژيم پهلوي، همچنان بر كسب حداكثر منافع خود اصرار دارد، مي‌توان دريافت در زمان سكون و استقرار اين رژيم و كسب درآمدهاي هنگفت نفتي، چه بر سر اين كشور آمده است. نكته قابل توجه ديگر، نحوه تعامل بدنه ارتش با حركت انقلاب است. اگرچه فرماندهان ارشد ارتش در هماهنگي با هايزر در انديشه خونريزي و كشتار مردم بودند، اما مسلماً در بدنه ارتش حركت معكوسي وجود داشت كه هر روز بر شدت و گستره آن افزوده مي‌شد. اشاراتي كه هايزر در خاطرات خود به نحوه رفتار همافران با مستشاران نظامي آمريكا در پايگاه هوايي اصفهان مي‌كند، گوشه‌اي از اين واقعيت را به نمايش مي‌گذارد: «پيام ديگر حكايت از بروز مشكلات و حوادث بيشتري در پايگاه خاتمي مي‌كرد. وقتي كه افراد ما پايگاه را ترك مي‌كردند همافران آنها را بازرسي كرده بودند تا مبادا وسيله يا قطعه‌اي همراه خود ببرند.» (ص395) وجود اين روحيه در بين قشري از نيروهاي ارتش كه عمدتاً دوره‌هاي آموزشي خود را در آمريكا گذرانده و از حقوق و مزاياي بهتري نسبت به ديگر نيروهاي ارتشي برخوردار بودند، حاكي از عمق نفوذ تفكر، انديشه و انگيز‌ه‌هاي انقلابي به درون بدنه ارتش در آن هنگام است. به طور كلي «خاطرات هايزر» مي‌تواند گوشه‌هايي از عظمت انقلاب اسلامي را بويژه براي نسلهايي كه خود از نزديك شاهد اين واقعه بزرگ نبوده‌اند، به تصوير كشد، زيرا نشان مي‌دهد آمريكا هرآنچه در توان داشت براي سد كردن راه انقلاب به كار گرفت، اما در نهايت، شكست خورد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 24 به نقل از:دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران

خاطرات يك انگليسي در خوزستان در قرن 19 ميلادي

خاطرات يك انگليسي در خوزستان در قرن 19 ميلادي به محض اينكه مجموعه عتيقه‌هايي را كه در وركا (warka) [شهري باستاني در كشور عراق] به دست آورديم به انگلستان فرستاديم، سرهنگ ويليامز از من خواست تا به شوش برويم و درتپه‌هاي معروف آن منطقه اقدام به حفاري كنيم. به من توصيه اكيد شد كه در مراوده با افراد بومي دقت زيادي به عمل آورم و درصورت احتمال بروز هرگونه مخالفت از هر ناحيه‌اي از اقدام به حفاري خودداري كنم. از آن جا كه تا آن تاريخ براي خرابه‌هاي ناحيه شوش نقشه‌اي تهيه نشده بود بهتر اين بود كه فوراً اقدام به تهيه نقشه مي‌شد، نقشه‌اي كه احتمالاً در مورد پژوهش‌هاي در حال اجراي آن ناحيه مي‌توانست به ما كمك كند. آقاي چرچيل، همكار قبلي من در سفر به بين‌النهرين، از اين كه در اين سفر اكتشافي هم امكان همراهي با من براي او فراهم شد، بسيار خوشحال بود، و من نيز به خاطر فرصت بهره‌گيري از اطلاعات او در مورد زبان فارسي و اخلاق معاشرتي وي بسيار راضي بودم و از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدم. نامه‌هايي نيز از سوي هيأت‌هاي ‌نمايندگي ايران و بريتانيا خطاب به سليمان‌خان [حاكم ارمني و گرجي تبار منطقه] و مقامات و مسؤولان دو شهر شوشتر و دزفول (دو شهر بزرگ ايران در دشت‌هاي خوزستان) در اختيار من قرار گرفت. ميرزا‌جعفر‌خان نيز يكي از غلامان خود را براي راهنمايي و نيز حصول اطمينان از جلب احترام هموطنان خود همراه ما فرستاد. به اين ترتيب ما بار ديگر با دوستانمان وداع كرديم و عازم سفري ديگر شديم، و از اين كه از گرماي طاقت فرسا و هواي فلج كننده‌ي محمره [خرمشهر] فرار مي‌كرديم بي‌اندازه خوشحال بوديم. براي احتراز از شدت گرماي آفتاب منطقه لازم بود صبح زود عازم شويم تا اين امكان فراهم شود كه به هنگام ظهر چند ساعتي استراحت كنيم و بعد با فروكش كردن گرما دوباره به سفر خود ادامه دهيم. مسير اصلي سفر ما در امتداد ساحل كارون و رو به شمال شرقي منطقه بود، اما در جريان اولين روز سفرمان (كه با اسب صورت گرفت) فقط در يك نقطه توانستيم به ساحل كارون نزديك شويم و دوباره درمسير مستقيم به حركت خود ادامه داديم و شب را در بستر بيابان لم يزرع سپري كرديم. صبح روز بعد، دوباره به ساحل رود كارون نزديك شديم، آن هم در حاشيه آرامگاه مخروبه امامزاده‌اي كه در دل يك نخلستان انبوه جاي گرفته بود. حاشيه كارون نيز پوشيده از درخت‌هاي زيباي گز بود كه متناسب با شيب ساحل رود آنها نيز در سراشيبي رود قرار داشتند. ظهر رو به روي روستاي عرب‌نشين اسماعيلي بوديم، كه در آن جا براي عبور مسافران از رودخانه، يك دستگاه كلك پهلو گرفته بود. نمي‌دانم اعراب محل در حال سپري كردن قيلوله‌ي ظهر بودند يا اين كه حال اين را نداشتند كه با ظاهر شدن هر مسافر در كنار آب خود را فوراً در خدمت او قرار دهند، ولي مي‌دانم به رغم تمام داد و فريادها، تهديدها، تطميع‌ها و شليك‌هاي تپانچه‌ي ما اثري از صاحب كلك كذايي اسماعيلي پيدا نشد. ما كه چاره‌اي نداشتيم مگر اينكه منتظر پيدا شدن سر و كله كلكچي محل باشيم با عجله سايباني برپا كرديم و براي گذران وقت زير آن به خواب رفتيم. ولي به هر حال صبر ما مثل هميشه ثمر داد و پس از گذشت چهار ساعت مردي سوار بر يك قايق كوچك، پارو زنان به سمت ما حركت كرد تا از خواسته و تقاضاي ما باخبر شود، گو اين كه مطمئنم به احتمال زياد او تمام حرف‌هاي ما را از آن طرف رودخانه شنيده بود. بعد، يك نفر پيك را نزد شيخ محل فرستاد تا به او اطلاع دهد كه ما حامل چند نامه از ايلچي [فرستاده] انگليس در محمّره براي حاكم منطقه هستيم، و بنابراين لازم بود تا فوراً بي‌فوت وقت كلك را براي حمل ما به آنسوي رودخانه بفرستند. بعد هم سر و كله كلكچي كذايي بعد از تعلل فراوان در يك قايق بي‌قواره و فرسوده پيدا شد. اسباب همراه را با زور داخل قايق جاي داديم و خود روي كومه بار جاي گرفتيم و نشستيم. چند اسب و قاطر هم بقيه اسباب و اثاثيه را شناكنان به آن طرف رود منتقل كردند و طولي نكشيد كه هم ما و هم اسباب و اثاثيه‌مان در نقطه‌اي پايين روستا به سلامت پياده شديم. شيخ كه حالا با خود فكر مي‌كرد لابد بي‌احترامي او نسبت به ما از حد گذشته است سوار بر مادياني زيبا خود را به ما رساند تا از ميهمانان خود استقبال كرده باشد. ما هم تغافل كرديم و بعد از اين كه تمام مقدمات لازم را براي برپايي چادرها و تخليه اسباب و اثاثيه فراهم كرديم، طوري كه افراد او هم متوجه شوند به او گوشزد كرديم كه ما حتماً جريان اين استقبال غير محترمانه را به اطلاع ايلچي خواهيم رساند. شيخ بهانه آورد كه خبر نداشته است كه ما در آنسوي رودخانه منتظر قايق بوده‌ايم و گفت موفق به يافتن كلكچي نشده است. بعد از كلي ابراز انكار از سوي ما، بالاخره با اكراه پذيرفتيم كه با او به سوي كلبه وي برويم. ما را به درون يك حياط كثيف راهنمايي كرد و در آن جا بود كه در زير سايه كم جان چند درخت، چندين نفر سرتاپا نامرتب و ژنده‌پوش از اعراب قبيل چَعَب را ديديم كه كم‌ترين اعتنايي به حضور ما نصراني‌‌هاي بيگانه نكردند و فقط وقتي شيخ از آنها خواست به ما احترام بگذارند با اكراه به نشانه احترام از روي زيرانداز كثيف خود بلند شدند. سپس قهوه آماده و در يك فنجان ترك‌خورده و لب پريده به ما تعارف شد كه هر دو از آن فنجان خورديم. ظاهراً اين فنجان را عمداً انتخاب كرده بودند، چرا كه هنوز فنجان خالي را از در اتاق بيرون نبرده بودند كه صداي «نجس... نجس) يكي از مهمانداران به گوش رسيد كه از فرط ناراحتي از تماس فنجان با لب‌هاي نجسِ نصارا، آن را شكست و قطعه قطعه كرد! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و نگويم كه شستن فنجان حتماً تأثير بيشتري مي‌داشت وپول يك فنجان از جيب شيخ ضرر نمي‌شد! اين اولين استقبال از ما از سوي ميزبان‌هاي ايراني بود. روز سوم سفر ما تا اهواز كشيده شد و در همين روز بود كه اين فرصت را يافتيم تا نظري اجمالي به كوه‌هاي دور دست منطقه بياندازيم؛ كوه‌‌هايي كه نه قلل آنچناني داشت و نه عوارض طبيعي برجسته‌اي، و فقط به صورت خطي ممتد و مضرس ادامه داشت. ولي نسيمي كه از جانب كوه‌ها مي‌وزيد خنك بود و جانبخش و اكنون كه در حال دور شدن از آبرفت‌هاي پرنمك دشت‌هاي پست و ورود به بستر سنگ و ماسه‌اي صخره‌هاي دوره‌ي سوم زمين‌شناسي بوديم، تغيير بسيار زياد جنس پوشش گياهي منطقه قابل لمس بود. از پرپشتي درخت‌هاي گز كاسته شده و جاي آن را درختچه‌هاي بزرگ سدر ( يا به زبان محلي كُنار) گرفته بود كه داراي ميوه‌هاي قرمزرنگ و زيبايي هستند. سطح زمين نيز به صورت پراكنده پر از تيغه‌ علف‌هاي زرد خشكيده و سوخته رنگ بود. حوالي دو مايلي اهواز كنار رود كارون چهار درخت بلند كه در ظاهر شبيه به بلوط بود و حدود 50 پا ارتفاع داشت به چشم مي‌خورد. اين درخت‌ها برگ‌هايي كوچك، زبر و بيضي شكل داشت و كاملاً به بار نشسته بود. گل‌هاي زردرنگ و بزرگ آنها به برگ گل انگشتانه شباهت داشت گو اين كه برگ‌هاي آنها بسيار بزرگ‌تر بود و شباهت زيادي با برگ‌هاي Tetrandria Momogynia داشت. چند نمونه از اين گياهان را براي نگهداري درگنجينه گياهان شخصي خودم جمع‌آوري كردم اما هنوز به قافله نرسيده بودم كه گرماي شديد منطقه آنها را از بين برد. بعد از اين ديگر هيچ‌گاه با آن گونه‌ي درختي برخورد نكردم و هيچ‌گاه نيز نتوانستم اسم محلي آن را پيگيري كنم. حاكم اهواز، به نام ايباره، نشان داد كه از فنجان شكن‌هاي اسماعيلي متمدن‌تر و مهمان‌نواز‌تر است! اهواز در ساحل سمت چپ رود كارون در منتهي اليه رشته‌اي از تپه‌هاي سنگريزه‌اي و ماسه‌اي قرمز رنگ قرار گرفته است و در جهت جنوبي ـ شرقي به سمت زيدون امتداد دارد. اين تپه‌ها در واقع جزئي از برونهشته (Outlier) اصلي كوهستان‌هاي بزرگ هستند و مي‌توان رد آنها را در آنسوي رود كارون (يعني به سمت هويزه و از آن‌جا تا شرق مندلي) نيز پيدا كرد. اين رشته، بالاخره با افزايش ارتفاع به رشته تپه بزرگي به نام حمرين ملحق مي‌شود، و در نقطه‌اي پايين‌تر از نقطه تلاقي رودخانه زاب پايين و زاب بزرگ از عرض رود دجله عبور مي‌كند. معروفيت اهواز عمدتاً به واسطه وجود «بند» يا سدي است كه در پايين اين شهر از حركت آزاد كشتي‌ها بر روي رود كارون جلوگيري مي‌كند. اين بند عبارت است از نوعي مانع طبيعي كه حاصل امتداد بستر سنگي رشته تپه فوق‌الذكر است و يك ديواره‌ي مصنوعي (كه بخش‌هايي ازآن ديواره هنوز كاملاً پابرجاست، و بقيه آن‌هم توسط فشار جريان آب شسته شده و از بين رفته است) باعث استحكام هر چه بيشتر و بزرگي ابعاد بند شده است. پيش از اين ناخدا سلبي Captain Selby از يكي از سه آبراهي كه در اين محل وجود دارد توسط كشتي بخار آشور (Assyria) عبور كرده است ولي بقيه ‌آبراه قابل كشتيراني نمي‌باشد. بي‌ ترديد اين ديواره مصنوعي به اين منظور برپا شده بوده تا بتواند بخشي از جريان آب را به سمت آبراه‌هايي كه در دو طرف قسمت بالاي بند وجود دارد منحرف كند. اين بند به صورت ساحل درياچه مخزن سد عمل مي‌كرده و سطح ‌آب را تا ميزان مورد نياز بالا مي‌برده است. كمي بالاتر از شهر اهواز بستر خشك آبراهه‌اي عريض وباستاني به نام «نهرالبحاره» وجود دارد كه سابق بر اين از كنار فلاحيه [شادگان] رد مي‌شد و به رود جراحي مي‌پيوست. در حال حاضر مزرعه غلات جاي بستر اين آبراهه را پر كرده است. در زماني كه اين سد مصنوعي وجود داشته و درياچه مخزن آن نيز مملو از آب بوده است تخليه آن از طريق تونل‌هايي كه در ساحل سمت چپ در صخره‌ها ايجاد شده بود، صورت مي‌گرفته است و به اين ترتيب آب دوباره به جريان اصلي آب در پايين بند منتقل مي‌شده است. در اين قسمت از ساحل سمت راست، آبراهه خشك ديگري وجود دارد كه برخي مسافران عقيده دارند اين آبراه دهانه رود يوليئوس (Eulaeus) است كه اسكندر كبير از آن طريق با كشتي از شوش به دريا وارد شد. مي‌گويند در جاي فعلي شهر اهواز شهري باستاني به نام اجينس (Aginis) قرار داشته است. در امتداد قسمت تحتاني رشته تپه سنگريزه‌اي نزديك اهواز، خرابه‌هاي بسياري به چشم مي‌خورد و براساس گزارش‌ها‌ امتداد اين خرابه‌ها تا فاصله‌‌اي حدود سفري دو روزه با اسب نيز قابل مشاهده است. در فاصله كمي بالاتر از شهر فعلي، تعدادي ستون سقوط كرده به چشم مي‌خورد كه ستون‌ها ظاهراً از جنس سنگ و صخره‌هاي همين حوالي است و همچنين مقداري نيز آوار ساختمان‌هاي باستاني و در حال ويراني وجود دارد. معلوم نيست در چه زماني صخره‌هاي يكپارچه را در چندين محل شكافته‌ اند به صورتي كه هنوز هم بقاياي اتاقك‌هاي حفاري شده به تعداد بسيار زياد مشاهده مي‌شود. هر جا سطح شيب‌دار صخره‌ها نمايان شده است مردم بومي فوراً آن را ناشيانه حفر كرده و درون آن را تزئين كرده‌اند. آرامگاه‌هاي صخره‌اي همه جا ديده مي‌شود كه با عبور از چند پله مي‌توان وارد آنها شد و ظاهراً اين‌گونه مقابر مربوط به دوران قبل از ورود اسلام به ايران مي‌‌باشد، اما در قسمت تحتاني صخره‌ها گورهايي وجود دارند كه مربوط به ايام متأخرتر مي‌باشند؛ تخته سنگ‌هايي بزرگ به صورت افقي روي زمين قرار دارد كه روي آنها با هلال اسلامي تزئين شده و در انتهاي قسمت پايين آنها جوي كوچكي براي تخليه آب از سطح گور ايجاد شده است. دورهلال روي گور نيز نوشته‌هايي به خط كوفي ديده مي‌شود كه دچار فرسايش بسيار زيادي شده‌اند. منظره اين آرامگاه‌ها از فراز سلسله تپه‌هاي شني منطقه، منظره بسيار عجيب و غريبي است و ارزش توجه مسافران را دارد. مرحله بعدي سفر ما از اهواز به سمت بندر قيل [بندر قير] بود كه براي اين كار بايد از كنار روستاي عرب‌نشين ويس رد مي‌شديم. در بندر قيل، كل جمعيت روستا مشغول كار درو بودند؛ مردها، پسران جوان، گاوها و الاغ‌ها همگي با تقلاي زياد در حال خرمنكوبي بودند و زمين روستا نيز انباشته از كومه غلات بود. كمي بالاتر از روستاي ويس، رود كارون بر بستري آبرفتي جريان دارد و اين آب براي آبياري گندم و غلات بسيار مناسب است، گو اين كه ترديد دارم كه مردم كشاورز ويس از اين واقعيت باخبر باشند. در شوشتر رود كارون به دو شاخه تقسيم مي‌شود كه اين دو شاخه بار ديگر در محلي به نام بندر قيل [بندر قير] در 30 مايلي شهر دوباره به هم مي‌پيوندند. شاخه شرقي كارون در شوشتر، آب گرگر نام دارد و از طريق يك آبراه مصنوعي به صورت جرياني سفيد و شيري رنگ جاري مي‌شود. شاخه غربي كه در واقع بستر اصلي رود مي‌باشد. شطيط ناميده مي‌شود و رنگ آب آن مايل به قهوه‌اي است و سرعت جريان آن از آب گرگر بيشتر است. همچنين دهانه‌اي از رود دزفول در بندر قيل قرار دارد كه در آن جا آب‌ گل‌آلود و قهوه‌اي رنگ خود را به شطيط مي‌ريزد و در پايين روستاي بند قيل رسوبات قهوه‌اي رنگ خود را بر روي فضايي جزيره مانند (كه حاصل جريان‌هاي دوگانه كارون است) بر جا مي‌گذارد. آب گرگر تا مسافت بسيار زيادي پايين‌تر از نقطه تلاقي دو شعبه كارون تمايلي براي تركيب شدن با شعبه ديگر از خود بروز نمي‌دهد و در جريان بقيه مسير خود تا پيوستن به دريا همين خصلت را حفظ مي‌كند. بندر قيل محل رقت‌آور و فلاكت‌باري است با 40 خانوار جمعيت كه همگي از راه حمل و نقل با كلك فرسوده مستقر در محل امرار معاش مي‌كنند. از اين جا به بعد، مسير ما در صحرايي نسبتاً ناهموار قرار داشت. سطح زمين پوشيده از سبزه‌هايي زردفام بود كه جاي جاي آن درخت‌هاي سبزپوش كُنار زينت‌بخش دشت بود و اين كُنارها نه تنها چشم‌نواز بودند بلكه سايه‌سار استراحت مسافران نيز به شمار مي‌آمدند. بعد از مسافت كمي ناگهان در سمت راست مسير يك تپه بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد و ما كه با خود فكر مي‌كرديم شايد اين تپه بخشي از خرابه‌هايي باشد كه مي‌گويند در ساحل آب گرگر واقع شده است، با انتخاب راهي ميانبر به سمت آن روانه شديم. اما حدس ما غلط از آب درآمد و بعد با كلي زحمت و دردسر از زمين شخم‌زده وپر از بوته‌ها و درختچه‌هاي پرخار رد شديم و اين در حالي بود كه هم خود و هم اسب‌هاي ما از درد به خود مي‌پيچيديم. در حالي كه به دقت راه خود را از بين انبوه خار و خس پيش رويمان باز مي‌كرديم ناگهان در سمت راست ما بيرق سياهي بالا رفت و كمي بعد تعدادي سوار تنومند مسلح به نيزه‌هاي منگوله‌دار از يك طرف به ما نزديك شدند. از طرف ديگر نيز گروهي كوچك‌تر از عرب‌هاي عنافيه نيمه برهنه كه ساكن اين جزيره هستند راه پسروي ما را بستند؛ اين گروه مسلح به شمشير و تفنگ‌هايي بودند كه از شانه‌هاي سياه سوخته‌ي آنها آويزان بود و در پيشاپيش آنها كه با سرعت به سمت ما مي‌‌آمدند مردي عمود در دست قرار داشت و روي عمود را با پارچه‌ي سياه پوشانده بود. ما كه هنوز از درد خارهاي مسير نفسي تازه نكرده بوديم از داد و فريادها و رجزخواني‌هاي اين مهاجمان دچار هيجان‌زدگي دو چندان شديم. ولي بعد متوجه شديم كه ظاهراً آنها منتظر حمله همسايگان كوه نشين خود، يعني بختياري‌ها بوده‌اند و بعد كه ما را از دور دست بر بالاي تپه ديده‌‌اند گمانشان تقويت شده است كه لابد دشمنان در حال پيشروي هستند فكر مي‌كنم وقتي به جاي بختياري‌‌هاي تفنگ به دست دو نفر انگليسي آرام و بي‌سر و صدا و چتر به دست را ديده‌بودند خيلي شگفت زده شدند! البته اول نفرات سواره به ما رسيدند. اين افراد همگي مسلح به نيزه و سپر چرمي بودند و وقتي در حال پيشروي بودند قيافه بسيار پر ابهت و عجيب و غريبي داشتند. آنها سوار بر ماديان بودند و رهبريشان به عهده كسي به نام شيخ حسين بود كه نيزه بلند ومنگوله‌داري در دست داشت. علي‌رغم ترس و واهمه بي‌موردي كه ما براي آنها ايجاد كرده بوديم، شيخ حسين با مهرباني از ما استقبال كرد و سوار بر اسب ما رابه اردوگاه خودش برگرداند. از يكي از اين جماعت اسب سوار پرسيدم قبيله آنها چقدر نيرو مي‌تواند تأمين كند و او فوراً در جواب گفت (900 پياده و 300 سواره). بعد همين سواركار به شيخ حسين نزديك شد و از او پرسيد كه آيا پاسخي كه داده مناسب بوده است يا خير و شيخ در پاسخ گفت: «بله، بله كاش رقم بيشتري مي‌گفتي ولي ... اشكال ندارد... خوب بود». حقيقتش را بخواهيد يك سوم اين تعداد هم زياد به نظر مي‌رسيد. در گرماي شديد آن روز در چند متري چادر شيخ حسين ما نيز چادر خود را برپا كرديم و شيخ به نشان دوستي و ارادت خود بره‌اي به ما پيشكش داد. سه ساعت ديگر كه سواره حركت كرديم. به امام كاف علي رسيديم. امام كاف علي مقبره‌اي است تقريباً سفيد رنگ و بر فراز تپه‌اي كوچك كه مشرف بر شهر شوشتر است. شوشتر داراي مسجدي بزرگ و تعداد بسياري آرامگاه قديسين مي‌باشد. اين آرامگاه‌ها همگي به رنگ سفيد هستند و اين دقيقاًٌ نقطه مقابل انبوه زباله‌ها و كثافات اطراف آنهاست. در جنوب شوشتر آنچه كه از دور دست نمايان است قلعه قديمي شهر است كه مشرف بر شطيط مي‌باشد. آنچه كه در فاصله نزديك‌تر مشاهده مي‌شود مجموعه‌اي از چند باغ و بوستان است كه تا حدودي تپه‌هاي كم‌ارتفاع و خرابه‌هاي اطراف شهر را (كه بقاياي شهري باستاني‌تر مي‌باشند) مي‌پوشانند. اولين منظره شوشتر به هيچ وجه تصوير جالب و دلپذيري نيست چرا كه حتي از دور‌دست‌ها هم مي‌توان مشاهده كرد كه وجه بارز اين شهر خرابي و ويراني است و همين تأييد و تأكيدي است بر وضعيت رقت‌انگيز بخت برگشتگي شهر. از حدود جنوبي شهر و از طريق پل لشگر (كه طاق‌هاي كوتاه آن بر فراز آبراهه‌اي خشك قرار دارد) به شهر نزديك مي‌شويم و در نزديكي شهر با مقبره‌اي به نام امامزاده عبدالله (يكي از عجيب‌ترين نمونه‌هاي معماري زشت و بي‌قواره در شهرهاي مسلمين) برخورد مي‌كنيم. روي سقف كوتاه امامزاده گنبد مخروطي بسيار درازي بود كه كه به يك كپسول عظيم‌الجثه آتش‌نشاني شباهت داشت و در دو طرف گنبد، دو مناره بلند قرار داشت كه هر يك از آنها با راه پله‌اي به رأس مناره راه داشت. ظاهر مناره‌ها به يك شمعدان مي‌ماند كه شمع درون آن تا قسمت كف محفظه مقر شمع آب شده باشد. ولي چيزي كه آنها را بيشتر جالب توجه مي‌كرد ظاهر سفيد و خيره كننده آنها بود. ظاهر شوشتر در اولين برخورد به گونه‌اي بودكه گويي اخيراً در آن جا زلزله‌اي روي داده است. بازارهاي شهر كه روزگاري شهرت فراوان داشت اكنون خلوت بود و خانه‌ها در حال آوار شدن بر ساكنان؛ به طوري كه بسياري از آنها تنها به تلي از آجر شبيه بود. ويژگي بارز اين مقر حكومتي خوزستان طوري بودكه آنچه ديده مي‌شد فقط خرابي بود و خرابي، و تصوير ويراني شوشتر حتي از كم جمعيتي بغداد و بصره نيز بدتر بود. اما واقعيت اين بودكه در شوشتر نه زلزله‌اي روي داده بود و نه دشمن به آنجا حمله كرده بود. آنچه ما ديديم نتيجه سوء حاكميت مستمر، ماليات‌بندي‌‌هاي بيش حد و خصومت‌هاي دروني بود. شوشتر خاستگاه خانواده‌هاي اشرافي بسياري است كه مرتباً روي يكديگر شمشير مي‌كشند. هر محله‌اي يك رئيس دارد كه پيروان وي اطرافش را احاطه كرده و آمده‌اند تا هر لحظه به همسايگان خود حمله كنند. تأثير حكومت ايران فقط از طريق ايجاد و تداوم خصومت بين قبايل و عشاير مختلف شهر صورت مي‌گيرد. اما گاهي اوقات خصومت ورزي (كه جزو سياست‌هاي مورد اهتمام حكومت مي‌باشد) نتيجه‌ي عكس مي‌دهد و عليه دولت بر مي‌گردد و گريبانگير حاكم شهر مي‌شود كه ممكن است با خفت و خواري از شهر فرار كند. البته آن طور كه مي‌گفتند ظاهراً طي سه سال گذشته جنگ شديدي در شهر برپا نشده بود. به همين دليل ما شهر شوشتر را در بهترين حالت آن مي‌ديديم و در واقع ميل به آرامش در شهر بسيار بود مگر اين كه وقوع جريان غيرمنتظره‌اي به آتش خصومت‌ها و جنگ‌افروزي‌هاي داخلي دامن بزند. شهرهاي ايران، عموماً از نظر نظافت قابل توجه نيستند ولي شوشتر (و مي‌توانم اضافه كنم دزفول) بدترين نمونه‌هاي بي‌‌نظافتي به شمار مي‌آَيند. در همه شهرهاي شرقي سگ‌ها به وفور ديده مي‌شوند اما تنها در اين دو شهر خوزستان است كه سگ‌ها كار نظافت شهرها را نيز به عهده دارند! ناودان‌ها كه تا نصف عرض كوچه‌هاي تنگ و باريك را گرفته‌اند، فضولات را از پشت بام خانه‌ها به پايين تخليه مي‌كنند. كسي به انبوه زباله‌ها كه هوا را ‌آلوده مي‌كند و باعث شيوع انواع تب، وبا و بيماري‌هاي ديگري مي‌شود توجهي نمي‌كند. تنها باران‌هاي سيل‌آساي بهاري است كه باعث جابه جايي اين فضولات و زباله‌ها مي‌شود. گاهي اوقات نيز به هنگام ورود يكي از مهمانان بزرگ حكومتي و به افتخار او اين همه را به كناري مي‌ريزند و روي آنها را با خاك مي‌پوشانند. امكان قدم زدن در خيابان‌ها وجود ندارد و اگر هم سوار بر اسب باشيد بايد حواس خود را كاملاً جمع كنيد تا از ريزش ناودان‌ها در امان بمانيد! نيل به مقدار فراوان در شوشتر و دزفول كشت مي‌شود و به همين دليل است كه رنگ پوشاك اكثر افراد بومي اين دو شهر آبي است. به هر گوشه و كنار شهر نيز كه نگاه مي‌كنيد باز هم افراد بومي را مي‌بينيد كه روپوش‌هاي نيلي پوشيده‌اند و با شال آن را محكم به بدن خود چسبانده‌اند و نيز شلواري از همان جنس و همان رنگ و با صورت‌هاي سيه چرده كه جاي جاي آن رنگ نيل پيداست. در اين شهر كمتر اثري از كلاه معمولي ايرانيان (كلاه بلند نمدي) پيداست، اما دستار معمولي مردم عبارت است از تكه پارچه‌اي بلند و سياه رنگ كه دور سر و پيشاني مي‌بندند و يك سر آن را در جلوي پيشاني گره مي‌زنند و سر ديگر را به تقليد از پارتي‌ها و ساسانيان مانندگيس از پشت آويزان مي‌كنند. پسر بچه‌ها هم بدون كلاه نمدي و شلوارك، به صورت لخت و عريان اين سوو آن سو مي‌دوند. قيافه مردم جذبه‌اي ندارد... اما اشراف شهر به بعضي افراد عالم و آزاد‌ انديش مباهات مي‌كند كه اگر آنها را هم جزو جماعت عامي به حساب آوريم كار غير منصفانه‌اي است. مهمان‌نوازي و توجه خاطر اشراف شوشتر در طي سفر سه روزه ما به آن شهر تأثير خوشايندي بر ما بر جا گذاشت كه خاطره آن تا ديدارهاي بعدي ما نيز از بين نرفت. در مورد تاريخ باستاني شوشتر اطلاعاتي در دست نيست، چرا كه در خرابه‌هاي اطراف شهر پژوهشي صورت نگرفته است. برخي پژوهشگران عقيده دارند شوشتر همان «كاخ شوش» [مورد اشاره در كتاب مقدس] است كه در آن جا بنابر روايات تورات، صحنه‌هاي هيجان‌انگيز و خاطره برانگيزي در زندگي«استر»[همسر يهودي خشايارشا] روي داده است. اما همچنان كه بعداً ملاحظه خواهيم كرد اين حوادث يقيناً در شوش به وقوع پيوسته‌اند. ظاهراً شهر شوشتر در دوره‌اي به ارج و اعتبار دست يافته است كه آن دوره مقارن با زوال پايتخت بزرگ پادشاه ايران [شوش] بوده است. نام شوشتر [يعني شوش كوچك] به تولد عنقاوار اين شهر از خرابه‌هاي شهر بزرگ‌تري به نام «شوشان» اشاره دارد. داستان اين وضعيت به هرگونه كه بوده باشد، بي‌ ترديد شوشتر در زمان شاهپور (دومين پادشاه سلسله ساساني 273 ـ 242ميلادي) در اوج اقتدار بوده است. بنابر روايات تاريخي، وقتي شاهپور براي رها ساختن ايالات غربي آسيا از دست رومي‌ها از ايران به راه افتاد، امپراتور والرين در تلاش براي تسليم شهر ادسا [اورفا در تركيه]، به اسارت گرفته شد. شاهپور با قساوت خاص شخصيت شرقي‌ها طي هفت سال والرين شكست خورده را مورد توهين و تحقير قرار داد و براي سوار شدن بر اسب از والرين به عنوان ركاب اسب استفاده كرد و با پا گذاشتن بر گرده اين امپراتور شكست خورده بر اسب خود مي‌نشست. پس از مدت فراوان و پس از قساوت‌هاي بي‌سابقه، وي دستور داد تا چشم‌هاي والرين را از حدقه درآوردند. پوست بدنش را كنده، پر از كاه كرده و دوختند و آن را به صورت آدمكي كه نشانه و رهاورد عظمت شاه فاتح بود در جنگ و رزم همراه خود به اين سو و آن سو بردند [!] شوشتر تا حدود بسيار بسيار زيادي وامدار اسارت و نبوغ والرين مي‌باشد. بقاياي موجود نمونه‌هاي باشكوه فن‌ معماري (كه حتي از توان ايرانيان فعلي نيز بسيار جلوتر مي‌باشد) به وي نسبت داده شده است. البته به هيچ وجه در اين جا قصد ندارم به صورت مفصل اين آثار تأسيساتي آبي را به توصيف بكشم، چرا كه پيش از اين دو نفر ديگر از پژوهشگران اين كار را انجام داده‌اند كه اولي سرهنري راولينسون (Sir H. Rawlinson) و دومي آقاي لايارد (Layard) مي‌باشند. ولي فكر مي‌كنم جهت اطلاع خوانندگان غيرمتخصص ذكر جزئيات مختصري از اين آثار بزگ خالي از فايده نباشد. كارون درست پيش از ورود به شوشتر بعد از برخورد به پرتگاه‌هاي سنگي ‌ماسه‌اي مرتفع كنار شهر، با پيچي تند به غرب مي‌پيچد و از مجاورت پاي قلعه مشرف بر صخره‌ها عبور مي‌كند. اندكي آن سوتر بند ميزان قرار دارد كه سدي است عظيم از تخته سنگ كه تخت سنگ‌ها با نوارهاي آهني به يكديگر بسته شده و در مسير جريان عريض، عميق و سريع كارون قرار گرفته‌اند. در شگفتي تحسين برانگيز اين سد همين بس كه بگوييم اين سد قرن‌هاست كه فشار بي‌امان سيلاب‌هاي كارون را تحمل كرده است. اين سد نه تنها ديواره‌اي براي درياچه خود بوده بلكه به صورت پايه يك پل عظيم نيز عمل كرده است. البته شايددر حال حاضر هيچ بخشي از سد دوره والرين در اين جا بر جاي نمانده باشد. پل اين سد چندين مرتبه و در چندين نقطه ريزش كرده است و در حال حاضر نشان دهنده تصوير كاملي از نوآوري ايرانيان در معماري است. ظاهراً زمستان قبل از ورود ما، سه طاق از طاق‌هاي مركز پل فروريخته بود و مانع برخورد آب به بند مي‌شد و تا زماني كه سيلاب بعدي آن‌ها را جا به جا نكند همان جا خواهند ماند! از طاق‌هاي باقيمانده،‌36 چشمه بزرگ و 20 چشمه كوچك بود و شكل ظاهري آنها نيز هم بلند بود و هم كوتاه و نوك تيز. در قسمت پايين‌تر، در قسمت شمال زير پل، باقيمانده چندين آسياب آبي وجود دارد كه آب از طريق حفاري‌هايي كه در صخره‌ها صورت گرفته به آن جا منحرف شده است. در اين جا صخره‌هاي قلوه‌سنگي را براي ايجاد زيرزمين‌هايي به نام سرداب حفاري كرده‌اند و بعضي از اين سرداب‌ها آن قدر بزرگ است كه توان تدارك يك كاروان كامل و بزرگ را داراست. سقف سرداب آسياب‌ها روي ستون‌هاي صخره‌اي قرار دارد ولي تخته سنگ‌هاي بزرگ واقع در بستر رودخانه نشان مي‌دهد كه لاشه سنگ‌هاي عظيم‌الجثه با پوك شدن و ريزش پايه‌هاي آنها از جاهاي اصلي خود به درون آب فروغلتيده‌اند. منظور از ساختن بند ميزان، هدف دوگانه‌اي بوده است: اولاً ايجاد پايه‌اي براي پل و ثانياً گردآوردن درياچه‌اي از آب در برابر قلعه براي خوشايند و تفريح خاطر مالك آن كه بي‌ترديد مثل همه ايرانيان اگر خواستار به كارگيري آب نبود حداقل خواهان تماشاي آن بود. اما كار بزرگ شاهپور يا والرين حفر آبراهه‌اي بزرگ بود كه گرگر، يعني شاخه شرقي كارون در آن جريان دارد و اين در نقطه‌اي است كه جريان آب كارون كمي بالاتر از شهر از مسير اصلي منحرف مي‌شود، لذا در اين محل كانالي به عمق 70 پا در صخره‌هاي طبيعي ايجاد شد و تا فاصله‌اي دور (كه من قادر به تعيين دقيق آن نيستم) از آبراهه اصلي ادامه يافت. بعد آب را وارد اين كانال كرده‌اند اما براي اين كه مبادا اين كانال بخش زيادي از آب را از بين برده و تلف كند يك ديواره محكم (روي چند پايه پشتبند تنومند كه از سنگ لاشه ساخته شده‌اند) در جلوي دهانه كانال ساخته شد. ضمناً به منظور مقاومت بند در برابر نيروي فشار حاصل از سيلاب‌هاي قوي، در جلوي آن پشتبندهايي گرد و محكم به پا شد كه در واقع همين نقش را هم خوب ايفا كردند و مقدار آبي را كه از طريق چندين دريچه وارد بند مي‌شود، مي‌توان به دلخواه تنظيم كرد. نام انتخاب شده براي اين سد خود گواه روشني است بر اين كه اين سد عظيم در اصل توسط همان امپراتور اسير طراحي و ساخته شده است، چرا كه در محل به آن بند قيصر [لقب امپراتوران روم] مي‌گويند. علاوه بر اين، اين سد به بند شاهزاده نيز معروف است چرا كه يكي از شاهزادگان حاكم كرمانشاه آن را بازسازي كرده است. در فاصله حدوداً نيم مايلي پايين بند قيصر، بند ديگري قرار دارد كه احتمالاً بناي جديدتري است و از آن محكمتر و تنومندتر مي‌باشد. اين بند در محلي در حاشيه شهري به نام بليتي واقع است و به همين دليل پل بليتي نيز ناميده مي‌شود. اين بند 70 گام طول و 12 گام عرض دارد و با صخره‌هاي طرفين خود هم ارتفاع است. آبي كه از لاي صخره‌هاي طرفين بند منتقل مي‌شود از ارتفاع حدوداً 20 پايي [610 سانتي‌متر] به درون كانال‌هاي مصنوعي فرو مي‌ريزد و در مسير خود چندين چرخ آسياب را به حركت در مي‌آورد؛ آسياب‌هايي كه به صورت شبانه‌روزي مقادير زيادي جو را آسياب مي‌كنند. احتمالاً در سرتاسر شرق هيچ شهر ديگري وجود ندارد كه در آن به اندازه شوشتر براي توزيع و عرضه مناسب آب (به منابع وابسته به آن) اين همه كار صرف شده باشد. براي قسمت اصلي شهر نيز از طريق دو كانال (كه در صخره‌ هاي كنار قلعه حفر شده‌اند) آب تأمين مي‌شود. مي‌گويند در فاصله بين بند قيصر و بند ميزان، بستر كارون سنگ فرش شده است و شادروان نام دارد. به جز بندها و پايه‌هاي پل‌ها به نظر نمي‌رسد در شوشر از ساختمان‌هاي موجود هيچ‌كدام مربوط به دوره پيش از اسلام باشد. هر چند م. كورت (M. Court) در مقاله‌اي از بقاياي يك اثر تاريخي دوره ساسانيان در دروازه قلعه شوشتر نام مي‌برد اما مسافران امروزي آثاري از آن به چشم نديده‌اند. سليمان خان، حاكم ايالتي كه نامه‌‌هاي ما خطاب به وي بود در شوشتر حضور نداشت و در رامهرمز مشغول گردآوري خراج بود و قصد داشت براي سركوب جعفرقلي ‌خان بختياري كه به كوه زده و در قلعه كوهستاني خود، به نام دز، قواي دولت ايران را به مبارزه طبيده بود، سپاهي را اعزام كند اما منشي سليمان‌خان، حاجي محمد علي و جانشين موقت او ميرزا سلطان‌علي‌خان به استقبال ما آمدند. آنها مثل ديگر بزرگان شهر با چند مراسم جشن از ما پذيرايي كردند و اين جشن‌ها هر چند متناسب با ذوق و سليقه ما اروپايي‌ها نبود ولي دست كم نشان دهنده اين بود كه آنها مايلند تا از مهمانان خود نيز مطابق رسومات خود پذيرايي كنند يا آنها را مورد تكريم قرار دهند. ماجراي بعدي پذيرايي حاكم شوشتر بود كه اقامتگاه بسيار وسيع اودر محلي بسيار دلپذير قرار داشت. منزل حاكم كنار صخره‌هاي مشرف بر آب گرگر واقع شده بود؛ خانه‌اي با ديوار بسيار بلند كه جاي جاي آن چندين پنجره مشبك كوچك تعبيه شده بود و اين پنجره‌ها بيشتر از اين كه براي انتقال نور يا هوا به داخل خانه مفيد باشند، به درد تيراندازي در جريان شورش‌هاي محلي مي‌خورد. اين اقامتگاه دو دروازه ورودي داشت كه دروازه اصلي به صورت يك فرورفتگي عميق تخم‌مرغي شكل بود و قسمت فوقاني اين دروازه با تزئينات اسليمي رايج زينت داده شده بود. كنار دروازه صندلي‌هاي سنگي قرار داشت كه صاحبخانه به رسم معمول و هميشگي شرقي‌ها روي آن مي‌نشيند و در حالي كه بين محفلي از دوستان و ياران خود قرار دارد به اخبار، مسائل و بحث‌هاي محلي و روز گوش فرا مي‌دهد و از آنها باخبر مي‌شود. صاحب عمارت وقتي از ورود ما مطلع شد از جاي خود برخاست و از طريق يك حياط وسيع و جادار كه در وسط آن مخزن بزرگي از آب قرار داده شده بود ما را به نقطه‌اي بالاتر برد و از طريق راه‌پله‌اي تنگ در گوشه حياط به طبقه بالاي ساختمان هدايت كرد. در طبقه‌ي دوم حياطي كوچك‌تر قرار داشت كه سه طرف آن ديوار ساده بود و طرف چهارم آن كه كنار رودخانه بود داراي ايواني بود كه يك سمت آن باز بود و مي‌دانيم كه خانه‌هاي ايران اغلب داراي ايوان است. وسط حياط باغچه‌اي كوچك قرار داشت كه مقداري سبزي و گياه پژمرده در آن به چشم مي‌خورد و در جلوي ايوان به رسم فراگير ايرانيان حوضي براي تفريح خاطر ساكنين خانه قرار داشت. در داخل حوض، دو فواره عجيب و غريب را به صورتي بسيار مضحك تعبيه كرده بودند كه با فشار آبي كه از رودخانه به طبقه دوم منزل مي‌آمد كار مي‌كرد. كار انتقال آب از طريق يك دستگاه پر سر و صدا و فرسوده و چند دلو چرمي (كه مادياني چموش آنها را به حركت در مي‌آورد) انجام مي‌شد. ماديان نيز هر از چندي رم مي‌كرد و ارسال آب مورد نياز فواره‌ها را قطع مي‌كرد كه همين صحنه مايه خنده و سرگرمي شديد من و همراهم شد. بعد از مدت اندكي روي يكي از آن قاليچه‌هاي باشكوهي نشستيم كه در ايران هر مسافري از ديدن آنها زبان به تحسين مي‌گشايد. وقتي ما هدف از سفر خود به شوش را براي ميرزاسلطان‌ علي‌خان بازگو كرده و به او گفتيم دنبال اطلاعاتي هستيم كه احتمال دارد در نتيجه حفاري تپه‌هاي شوش به دست ما برسد،‌او با گشاده‌رويي بسيار زيادي با ما برخورد كرد. ميرزا سلطان علي كاملاً متوجه منظور ما شد و گرم صحبت در مورد پيروزي‌هاي كيكاووس و عظمت و شكوه خسروان ساساني شد، اما وقتي به رسم معمول ايراني‌ها شروع به ذكر اشعار شاهنامه فردوسي كرد ظاهراً هيجان‌زدگي او بر مهمان‌نوازي وي غلبه كرد. ذكر كلمه شوش براي جمعي از اعيان عمامه سبز شهر كه در محفل ما بودند مايه سرگشتگي فراواني شد و پچ‌پچ‌هاي بعدي آنها هم ثابت كرد كه آنها نسبت به مقاصد واقعي ما در اين زمينه مشكوك هستند و حسادت مي‌ورزند، ولي ما سعي كرديم حركات آنها را ناديده بگيريم. بعد نوبت به قليان كشيدن رسيد كه چند پيشخدمت دست به سينه و داراي سربند سياهرنگ با احترام تمام قليان‌ها را به ما تعارف كردند. صداي قل قل قليان‌ها بالا گرفت به صورتي كه گويي هر كس بايد با حداكثر سر و صدا دود توتون و زغال را بالا كشيده و در ريه‌‌هاي خود بفرستد. بعد نوبت چاي بود (البته نه آن نوع چاي تلخ و گس كه در مغازه‌هاي انگليس فروخته مي‌شود) بلكه چاي خالص و ناب كه از طريق مرز خشكي روسيه مي‌آورند و انسان با خوردن آن دچار آن چنان صفاي خوشايندي مي‌شود كه متأسفانه ما غربي‌ها در انگليس از آن بي‌خبريم! اين نوع چاي روسي در ايران همان نقشي را دارد كه قهوه‌ي اعراب در تركيه، و هيچ زن مسني در غرب از هورت كشيدن چاي خود به اندازه‌اي كه مردان جوان ايراني از آن لذت مي‌برند لذت نمي‌برد. در ايران هر چه مقدار شكري كه در فنجان مي‌ريزند بيشتر باشد به همان نسبت هم احترام مهمان بيشتر مي‌شود. بعد از پرخوري اين چاي و شربت‌ها دوباره نوبت به قليان رسيد و بعد افراد اعيان عمامه سبز آن قدر كنجكاوانه ما را ورانداز كردند كه بايد اعتراف كنم من شخصاً دست و پاي خود را گم كردم! ما رأس ساعتي كه حاكم تعيين كرده بود براي صبحانه به آن‌جا رفته بوديم ولي با گذشت سريع زمان بالاخره متوجه نشديم كه آيا ميزبان دعوت خود را از ياد برده است يا ما متوجه منظور او نشده‌ايم. سپس چند مرد سه سيني بسيار بزرگ را روي سرهاي خود وارد حياط كردند و ما هم آماده شديم تا دلي از عزا درآوريم. شايد تعجب كنيد كه بدانيد وقتي ظهر شد بي‌آن كه تا آن لحظه لب به غذا زده باشيم متوجه شديم كه در سيني‌هايي كه جلوي ما قرار داده شده بود چيزي وجود ندارد مگر مقداري خيار و آلوي زرد و ما هم كه به عادت غربي خود آلوها را علامت وبا مي‌دانستيم! اما بالاخره چاره‌اي نداشتيم، بنابراين به روي خودمان نياورديم و بعد از اين كه دست‌هايمان را مرتب شستيم با احترامات فائقه دست به كار شديم. ظاهراً بخت يارمان بود كه آن روز جان سالم به در برديم! بعد از اين ضيافت، دست‌هايمان را در آن حوض خنده‌آور شستيم، قلياني كشيديم و فنجاني قهوه نيز نوشيديم، و بدين ترتيب پذيرايي بزرگ به اتمام رسيد و با احترام تمام توانستيم محل را ترك كنيم. حاكم تا آستانه درب منزل ما را همراهي كرد و ما نيز سوار بر اسب شديم و به سمت چادرهاي خود در كنار آب رفتيم «تا به تلافي گرسنگي چيزي پيدا كنيم و بخوريم». نمونه فوق جزو پذيرايي‌هاي عادي بود ولي گاهي اوقات چيزهاي ديگري هم نصيب ما مي‌شد. چلو، پلو، گوشت بره (با چاشني پلو، مغز بادام و كشمش)، انواع سبزيجاتي كه در روغن و بسياري معجون‌هاي ديگر سرخ شده بود و ذكر نام يك يك آنها در اينجا امكان‌پذير نيست و فقط مسافر گرسنه معني واقعي آنها را مي‌داند و درك مي‌كند. در اين ديد و بازديدها تنها نوشيدني‌‌هايي كه ما مي‌خورديم يا چاي بود و يا شربت ولي با اين همه نبايد تصور كرد كه ايراني‌ها اهل مي‌ گساري نيستند. در فصل تابستان، شدت گرماي منطقه، شوشتري‌ها را وا مي‌دارد تا روزها را در سرداب‌هاي زيرزميني سپري كنند و هنگام غروب براي استراحت در ايوان‌ها به خواب روند. اين سرداب‌ها در دل صخره‌هاي سخت كنده شده و داراي مجراهايي بادگير هستند كه مانند دودكش‌هاي تزئيني از كنار خانه‌ها بالا رفته و جريان آزاد هوا يا كوران را امكان‌پذير مي‌‌كنند. بدون وجود اين گونه سرداب‌ها، در معرض اين نوع بادهاي داغ و خشكاننده ( كه بيشتر به دم كوره‌ آهنگري شباهت دارد تا هواي مناطق مسكوني) زندگي كردن امري است تقريباً ناممكن. در غياب سليمان‌خان، ما ميهمانان مخصوص حاجي‌محمد‌علي بوديم كه اجازه نمي‌داد چيزي از خودمان پخت و پز كنيم و اصرار داشت تمام ملزومات ما بايستي از طريق آشپزخانه وي تأمين شود. در واقع، در طول دوره اقامت ما همه ميزبانان در جلب توجه ما با يكديگر رقابت داشتند. بعد از ارسال چند نامه به حاكم دزفول براي درخواست كمك به ما در مورد طرح‌هاي شوش، از دوستان جديد خود خداحافظي كرديم. دو دستگاه كلك كوچك به جا پل شكسته عمل مي‌كرد و ما از آن طريق اسباب همراه خود را به ساحل غربي شطيط منتقل كرديم تا شب را در آن جا سپري كنيم و صبح زود به سمت دزفول به راه افتيم. به هنگام ترك شوشتر به عنوان قدرداني از مهمان‌نوازي حاجي‌محمد‌علي هديه جالبي براي پيشخدمت‌هاي اودر خانه جا گذاشتيم. اما فوراً متوجه شديم كه حاجي هديه را پس فرستاد و پيشخدمت از قول او گفت «حاجي قبول نمي‌كند. شما ميهمان حاجي هستيد. رسم ايراني‌ها نيست كه هديه قبول كنند. رسم بدي خواهد شد، چرا كه از حالا به بعد اگر باز هم اتفاقاً‌ يك خارجي از اين جا رد شود باز هم پيشخدمت‌ها از او انتظار دريافت هديه خواهند داشت.» بعد هم تعظيم كرد و وانمود كرد كه پيغام ارباب او اين است كه «اگر رسم كشور ما اين بودكه در هنگام رفتن به سفر پيشكش بدهيم، در اين صورت حاجي حداقل يك بار هم كه شده به ما اجازه مي‌داد اين كار را بكنيم!» پيشخدمت باز هم تعظيم ديگري كرد. قيافه‌اش كاملاً به يك دزد محكوم شباهت داشت! مي‌خواست زرنگي كند ولي وقتي ديد فرنگي‌ها از او زرنگ‌تر هستند بناچار خود را جمع و جور كرد و بي‌ان كه از پول‌ها و سكه‌هاي ما ( كه خيلي خواهان داشت) چيزي عايدش شود فوراً از محل دور شد. پيدا بود از اين كه در پايان اين مأموريت چيزي نصيبش نشده كاملاً عصباني است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23 به نقل از:رشد، آموزش تاريخ سال اول، بهار 1379

ريشه‌هاي تحميل قراردادهاي استعماري بر ايران

ريشه‌هاي تحميل قراردادهاي استعماري بر ايران بسياري از علماي علوم اجتماعي معتقدند كه عامل اصلي ايجاد اجتماعات بشري، نيازهاي اقتصادي انسان مي‌باشد. اين ايده از افلاطون گرفته تا ماركس به انحاء گوناگون در سير انديشه‌هاي اجتماعي مطرح شده است. به هر حال حتي اگر عامل اصلي را اقتصاد هم ندانيم، نمي‌توان از نقش تعيين كننده‌ي آن در شكل‌گيري و تعيين روابط اجتماعي چشم‌پوشي كرد. به عنوان مثال مي‌توان مشاهده نمودكه رفتار گروهي در هر شغل تا چه اندازه تحت تأثير روابط اقتصادي آن صنف قرار دارد. براي آنكه مكانيسم‌هاي موجود در روابط اجتماعي يك ملت را بشناسيم، مجبوريم كه تاريخ گذشته آنان را بررسي كنيم؛ اين گذشته تاريخي مجموعه‌اي است از نحوه‌ي زيست مردم، كه در كنار آن وقايع تاريخي رخ مي‌دهند. آنچه بيشتر در تاريخ آمده است وقايع و حوادث مهم تاريخي است، اما آنچه به درستي هويت يك ملت را از ديد تاريخي مي‌نماياند، ‌چگونگي زندگي مردم در هر دوره است كه زندگي اقتصادي جزء مهم و تعيين كننده آن را تشكيل مي‌دهد. تاريخ ايران در چند قرن اخير مملو از وقايع عمدتاً تلخ و گاهي شيريني است كه زندگي مردم آن روز را شكل داده و هويت امروزين ما وابسته به آنها است. حال سؤال اين است: گذشته اقتصادي ما كه ساختار حيات اجتماعي امروز ما بر پايه آن بنا شده، چگونه بوده است؟ هر فرم خاص از زندگي اقتصادي امروز ما وابسته به نحوه‌ي زندگي پدران ما است. اينجاست كه اهميت شناخت تاريخ اقتصادي هر جامعه مشخص مي‌گردد. اگر بخواهيم آينده‌اي بهتر و اقتصادي توسعه يافته بيابيم، بايد براساس شناخت وضع موجود اقدام به برنامه‌ريزي نمائيم و شناخت اينكه چگونه زندگي مي‌كنيم وابسته به اين است كه بدانيم چگونه زندگي مي‌كرده‌ايم. در طي چندين سالي كه از ارائه علوم اقتصادي در محافل دانشگاهي و علمي ما مي‌گذرد، تنها و تنها به ارائه مشتي تئوريها و نظرياتي كه بر پايه شرائط اقتصادي ديگري است اكتفا كرده‌ايم. اما دانشجويان و حتي بسياري از اساتيد ما نمي‌دانند كه گذشته زندگي اقتصادي ما و مكانيسم آن چگونه بوده است؟ اگر بپرسيم علل عقب‌افتادگي ما در چيست، يكي از عوامل مهم كه در وهله‌ي اول از آن نام برده مي‌شود «عقب نگه‌داشته شدگي» توسط استعمار است. اما سؤال ما اين است كه «اين هيولاي وحشتناكي كه بر سراسر تحليلهاي تاريخي ـ اجتماعي ما سايه افكنده، چه كرده است؟ چگونه مسلط شده؟ و چرا ما هيچ‌كاري نتوانستيم انجام دهيم؟ و ... به جز جوابهائي كه تنها به عوامل ظاهري مانند: قرارداد فلان، كشتن بهمان، فساد دربار، ناآگاهي عمومي و امثال آن كه در هر كتابي پر است چه پاسخي داريم؟ همه دائم از تسلط استعمار بر تمامي شئون اجتماعي خود سخن مي‌گوئيم و تمامي مشكلات را بدان نسبت مي‌دهيم. اما اين استعمار چيست و چه كرده است؟ در اين نوشته با تمام ايرادات و نقصهاي آن، در حد زمان و بضاعت علمي‌مان، سعي كرده‌ايم به صورت خيلي خلاصه به طرح و جوابگوئي اين سؤال بپردازيم. اما اجازه دهيد كه قبلاً محدوده‌ي بحث خويش را مشخص سازيم. سؤال اساسي ما اين است كه: اولاً چرا استعمار اروپا در قرن 19 و اوائل قرن 20 به سراغ ما آمد؟ ثانياً، با توجه به شناخت اين انگيزه‌ها، كدام بخش از اجتماع مدنظر بوده است؟ و ثالثاً، ملتي كه براساس ساخت فرهنگي خود حتي يك فرد فرنگي را نجس مي‌دانست، چگونه در طي يك دوره‌ي 40 ، 50 ساله هر چه از غرب رسد را نه تنها مي‌پذيرد بلكه براي آن سر و دست مي‌شكند و نشانه اصالت و تمدن مي‌پندارد؟ در پاسخ به اين سؤال به بررسي دلائل عقب نگه‌داشته‌شدگي و يا بهتر بگوئيم تخريب اقتصادي ايران در دوره‌ي نفوذ قاجاريه مي‌پردازيم، و در اين ميان بحث خود را بر روي روابط تجاري در اقتصاد شهري و مسائل آن متمركز خواهيم كرد. در اين مقاله در وهله اول به تاريخ اروپا در دوره‌ي مورد بحث پرداخته‌ايم، تا دلائل و انگيزه‌هاي دروني استعمار را از طرف استعمارگران بررسي كنيم. سپس به ساختار اوليه نظام اقتصادي ايران پرداخته شده است، تا بدانيم چه بوده‌ايم و چه شده‌ايم، تا آنگاه دريابيم كه چه كرده‌اند و چه كرده‌ايم. در وهله سوم براساس وضع موجود آن زمان ـ اقتصاد ايران و شرائط اروپا و نيازهاي آن ـ نگاه خواهيم كرد كه سياست‌هاي ساده‌اي همچون تثبيت قيمت‌ها و سياستهاي گمركي آن روز چگونه توانسته‌اند اقتصاد را تخريب كنند، و ايراني را فرنگي‌پوش و فرنگي‌دوست و فرنگي‌خواه كنند. در نهايت خواهيم پرداخت به اينكه اين عمل چه اثري در ساختار فرهنگي اجتماعي ما گذارده است. قدم اول: دلائل و انگيزه‌هاي استعمارگر مسلماً براي اينكه ردپاي استعمار را در ايران دنبال كنيم بايد دلائل آن را در داخل كشورهاي استعمارگر بيابيم. سؤال اين است: چه فرآيندي باعث گسترش استعمار به صورت خاص آن در دوره‌ي مورد بحث ما شده است؟ يا به عبارت ديگر عوامل اجتماعي و اقتصادي كه استعمارگران را به سراغ كشورهاي عقب‌‌افتاده مي‌فرستاده كدام است؟ يا اگر از فرض اوليه‌ي زياده‌خواهي و قدرت‌طلبي انسانها درگذريم، مكانيسم داخلي‌اي كه استعمارگر را به سراغ ما مي‌فرستاده چيست؟ يافتن اين فرآيند و مكانيسم ما را موفق مي‌كند تا دلائل حركات سياسي اقتصادي استعمار را روشنتر ديده و دلائل تغيير ساختار اقتصادي خودمان را بهتر بشناسيم. از اين رو ما نيز ابتدا مي‌پردازيم به بررسي اين انگيزه‌ها از طريق طرح اوضاع و احوال اروپا در اين دوران. انقلاب صنعتي انقلاب صنعتي در اروپا تحولي بود كه زندگي اجتماع، اقتصادي و سياسي غرب را در مقياس وسيع، در يك دوره‌ي شصت‌ساله، دگرگون ساخت؛ اين نهضت عبارت بود از به‌كار بردن ماشين‌آلات در صنايع، معادن، حمل و نقل، كشاورزي، ارتباطات و تغيير سازمانهاي اقتصادي و نهادهاي اجتماعي كه روشهاي نوين را در توليد و ساختار اقتصادي اجتماعي پديد آورد. مراحل اوليه اين تحول همه جانبه در سالهاي (1825 ـ 1770)در انگلستان و بعد از آن در ساير كشورها به وقوع پيوست. عوامل مؤثر در پيدايش انقلاب صنعتي 1ـ رنسانس: رنسانس نهضتي همه جانبه بود كه در آن هنر‌، ادبيات،‌فلسفه، علوم، سياست و ساختارهاي فرهنگي اجتماعي و اقتصادي اروپا متحول شد، تا جائي كه با انقلاب صنعتي به بار نشست. اين نهضت از حدود سال 1453 در اروپاي غربي شكل گرفت و تا آخر قرن 17 و اوائل قرن 18 (آستانه انقلاب صنعتي) ادامه يافت. رنسانس را مي‌توان ازجهات فلسفي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي و علمي مورد بررسي قرار داد. تا قبل از رنسانس غالب متفكران قرون وسطي از مكتب اسكولاستيك پيروي مي‌كردند از اين روي علم و فلسفه و تفكر، همگي زير سيطره جهان‌بيني مذهبي اسكولاستيك، نظام كليسا و عقايد سنت‌توماس و ديگر علماي مذهبي قرار داشت. روش علمي در چهارچوب خشك قواعد و نظام كليسا با اعمال تفتيش عقايد به بند كشيده شده بود؛ لكن نهضت رنسانس و متفكران آن درصدد بر هم زدن آن برآمدند. عصر روشنگري در اروپا با وارد كردن عقل و تفكر در دايره‌ي ايمان توسط دانشمنداني نظير فرانسيس بيكن و دكارت آغاز شده بود. تكيه خاص اين دانشمندان بر تفكر فردي و دخيل كردن عقل،‌ راه را براي ساير دانشمندان در اين دوره باز كرد تا با عقل تحليل‌گر خود به بررسي محيط اطرافشان بپردازند. از سوئي ديگر، فلسفه روشنگري با توجه به نهضت پروتستانيسم كه توسط لوتر آلماني و كالون سوئيسي در زمينه مذهب كاتوليك پيش آمده بود، رشد يافت. در اين ميان آنچه مورد نظر ماست تأكيد اين نظريات بر نقش تفكر فرد در زندگي شخصي و اجتماعي ـ جداي از بايدها و انگارهاي تفسير و تغيير‌ناپذير اسكولاستيك ـ مي‌باشد. اين نهضت در زمينه‌ي اقتصادي باعث تغييرات عمده‌اي در تجارت و ساخت طبقات اقتصادي گرديد كه يكي از عوامل آن جريان مركانتيليسم مي‌باشد كه حاوي گونه‌اي تداوم اساسي بين «افكار اجتماعي قرون وسطي» و نظريات نوين «فلسفه فردگرائي» بود. دولت در سرمايه‌داري ابتدائي سوداگران نقشهاي بسياري را كه سابقاً بر عهده‌ي كليسا بود به گردن گرفت و اخلاق پدرسالارانه مسيحي ـ‌كه رفتار مبتني بر مال اندوزي را كه نيروي محركه اصلي نظام سرمايه‌داري جديد بود، كاملاً مردود مي‌شمرد ـ در مقابل اخلاق پروتستان عقب‌نشيني نمود. اين نظريه جديد بر نياز به آزادي بيشتر سرمايه‌داران در به دست آوردن سود و بنابراين بر مداخله‌ي كمتر دولت در بازار تأكيد داشت. به اين ترتيب وجود دو نظريه عمومي كه كاملاً در تضاد با يكديگر بودند (دخالت افراد در تصميم‌گيري جمعي لوتر و آزادي فردي در فلسفه فردگرائي)، نظريه نويني را به وجود آورد. در اين زمان حكومت انگلستان پس از انقلاب 1688، تحت تسلط اشراف پائين‌رتبه و سرمايه‌داران طبقه‌ي متوسط كه باعث زوال اخلاق پدرسالارانه‌ي مسيحي گشته بودند، قرار داشت. لكن يكصدسال بعد تحولي عظيم، فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك و عدم نقش دولت را قوت بخشيد. انتشار كتاب ثروت ملل آدام اسميت (1776)، فلسفه آشكار «عدم دخالت دولت» و تئوري «رشد صنعتي» را براي انگلستان آن زمان به ارمغان آورد و اختلاف نظر بين دو نظريه‌ي عمومي مركانتيليست‌ها، با پيروزي فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك پايان يافت و زمينه‌هاي رشد صنعتي فراهم شد از جهت تاريخي، در زمينه سياسي، مركانتيليسم پرتغال با كشف قاره‌ي آمريكا قدرت را به اسپانيا و سياست‌ها و دكترين صرفاً پولي آنان سپرد. سپس اسپانيا به دليل ضعف صنايع داخلي و تورم در مقابل مركانتيليسم تجاري فرانسه به زانو درآمد؛ فرانسه اين همه را به قدرت دريائي هلند و كمپاني هند شرقي آن سپرد و اين قدرت سياسي اقتصادي بعد از يك قرن، در قرن هجدهم به امپراطوري بريتانياي كبير تفويض گشت. ساير علل انقلاب صنعتي را فهرست‌وار مي‌‌توان چنين بيان نمود: 2ـ توسعه تجارت: اكتشافات جغرافيائي و تأسيس مستعمرات در آغاز به توسط مركانتيليستها،در قرن 16 و 17؛ باعث توسعه تجارت، كشف راههاي نوين دريائي، انباشت ثروت و پيدايش تجارت نيرومند و در نهايت سرمايه‌داران گشت. 3ـ پيشرفت علم: دو قرن تلاش افرادي چون گاليله، ژوردانو برانو، نيوتن، بويل و ديگران، كه به دنبال شناخت حقيقت هستي بودند، آنچنان زمينه‌هاي تجربي را فراهم ساخت كه پايه‌هاي تحول صنايع و اختراعات بر آن استوار گشت. 4ـ تشكيلات سياسي ـ اجتماعي مساعد: لغو سيستم ملوك‌الطوايفي و تشكيل دولتهاي ملي و سازمانهاي جديد اجتماعي، زمينه را براي رشد صنعتي فراهم كرد. انقلاب صنعتي و نتايج آن: اين عوامل باعث گرديد تا در قرن 18 ابداعات و ابتكارات فراوان در روش توليدكشاورزي پديد آيد. جتروتال (1741 ـ 1647) ماشين تخم‌پاشي را كه روش قديمي كشت را از بين برد، عرصه كرد؛ چارلز ويسكانت تاونزند، تجربياتي در «گردش زراعتي» انجام داد؛ ربر بيكل، نشان داد كه جنس چهارپايان اهلي را ممكن است به وسيله تخم‌كشي انتخابي بهتر كرد. در اواخر قرن 18، در انگلستان تعداد بي‌شماري از زمينهاي زراعتي و عمومي مصادره و به املاك ديگر ملحق گرديد. از سوئي ديگر در صنعت نساجي، ماكوي پرنده‌ي جان‌كي، در سال 1733 عمل ريسندگي را تسريع كرد؛ بنابراين لازم بود تقاضاي رشد يافته‌ي نخ براي صنايع ريسندگي تأمين گردد. از اين رو ماشين نخ‌ريسي جيم‌هارگريوز، در سال 1767 و متعاقب آن ماشين نخ‌ريسي ريچارآرك‌رايت، در 1769 و ماشين نخ‌ريسي ساموئل كرمپتون (1779) عرضه گرديد. و از سوئي ديگر ماشين پنبه‌پاك‌كني اي‌ويت‌ني در آمريكا و كار ارزان و مداوم برده‌ها، مقادير فراواني پنبه‌ي ارزان براي ريسيدن فراهم نمود. و تلاشهاي ادموند كاررايت، در 1785 باعث اصلاح روشهاي بافندگي شد. دو اختراع جيمز وات [كندانسور و طريقه‌ي عملي انتقال حركت متناوب پيستون به حركت دوراني] ماشين‌هاي بخار پاپن، نيوكامن و ساواري را به يك محرك اصلي عملي براي همه قسم ماشين در سال 1781 درآورد. از سوئي ديگر ابراهام داربي براي به‌كارگيري ذغال كك به جاي ذعال چوب تجربياتي انجام داد و جان روش داربي را با اضافه كردن جريان هوا كه توسط نيروي ‌آب توليد مي‌شد اصلاح كرد. از اين به بعد آهن، ذغال سنگ و بخار، اساس صنعت به شمار مي‌رفت. با پيشرفت راه‌آهن و كشتيراني توسط بخار، حمل و نقل توسعه يافت و با اختراع تلگراف مورس در 1838 و تلفن بل در 1876 و بي‌سيم ماركوني در 1896 ارتباطات به مرحله‌ي نويني از تاريخ خود رسيد و همين‌طور ماشين چاپ بخاري، (1804) از بهاي مطبوعات كاسته و به انتشار و گسترش آموزش كمك كرد. از طرف ديگر ماشين‌سازي در زمينه ماشين‌ آلات زراعتي و ماشين‌هاي نساجي باعث شد كه بخار و آهن به طور رشد يابنده‌اي به ساير صنايع راه يافت. پيدايش ماشين‌هاي ماشين‌سازي باعث گرديد سرعت انقلاب صنعتي دو چندان شود. بعد از سال 1830 سرعت و رشد صنعت و اختراعات از دوره‌ي قبلي خود نيز سريعتر بود كه مي‌توان از كشف القاي الكترومنيتيك فارادي در 1831 ـ ساخت پروانه كشتي توسط اريكسون در 1836 ـ اختراع عكاسي داگر در 1839 ـ محكم كردن لاستيم با گوگرد (و مكانيزه كردن لاستيك) توسط گودير در سال 1884 و .... در اين دوران نام برد. نتايج انقلاب صنعتي را مي‌توان به صورت خلاصه چنين بيان كرد: سيستم كا رخانه‌اي، روش قديم توليدخانگي را به روش سيستماتيك و توليد انبوه تبديل كرد و اين سيستم از طريق استاندارد كردن طريقه‌هاي عمل باعث پديدار شدن تقسيم كار مورد نظر آدام اسميت در تئوري «رشد سرمايه‌داري صنعتي» گرديد و از طرف ديگر توليد انبوه و تهيه كالاي تازه، ثروت را افزايش داد و اين ثروت به سرمايه تبديل گشت و باز صنعت آفريد. ثروت با رشد مؤسسات پولي به سرمايه تبديل گرديد و سرمايه در جريان خود باعث افزايش ثروت و قدرت مؤسسات پولي و سرمايه‌گذاران شد. نتيجه‌ي اين فرآيند پديد آمدن طبقه جديد سرمايه‌داران صنعتي و بورژواها گرديد. سرمايه‌داران پولهاي پس‌اندازكنندگان را از طريق مؤسسات پولي در صنعت به كار مي‌گرفتند و سود حاصله از آن ـ‌ هر چند با مقداري ضايعات ـ دوباره در چرخه‌ي فعاليتهاي توليدي و بانكي قرار مي‌گرفت. در كنار اين فعاليتها، شهرها توسعه پيدا كرده و مازاد نيروي كار آزاد شده‌ي كشاورزان به كارگران حومه‌ هاي شهري تبديل گشتند. اين امر به دليل توسعه همزمان كشاورزي در حومه‌ي شهرهاي صنعتي و زندگي فلاكت‌بار كارگران در شرايط بد كار حتي براي كودكان و ناايمني و بي‌كاري تكنولوژيك باعث گرديد نظام ليبراليسم كلاسيك به زير سؤال رود و اقتصاددانان بدبين كلاسيك نظير مالتوس و ريكاردو معتقد به كاهش دستمزدها گردند و از سوي ديگر عقايد سوسياليستها توسط تجربه‌ي رابرت اون و نظريات سن‌سيمون،‌ فوريه، سيسموندي و ديگران، اندك اندك، بر نظام سرمايه‌داري خط بطلان بكشد. اجازه دهيد اين مطالب را دقيق‌تر مورد بررسي قرار دهيم: انقلاب كشاورزي توانسته بود با تعداد كمتري نيروي كار از زمينهاي گذشته درمقياس وسيعتري بهره‌برداري كند و حتي به ميزان بيشتري از گذشته كالاي كشاورزي عرضه نمايد. مازاد نيروي كار كشاورزي منجر به افزايش عرضه‌ي كار در شهرها گرديد و به تقاضاي صنايع جواب داد و زمينه را براي رشد بيشتر آن آماده كرد. اين روند به همراه افزايش روز‌افزون سرمايه و تكامل انقلاب صنعتي ادامه داشت تا آنكه به يك بن‌بست رسيد. دلائل اين بن‌بست عبارت بود از اينكه: اولاً: روز به روز بر نيروي كاري كه از بخش كشاورزي رها مي‌شد،‌ افزوده مي‌گرديد و اين لشكر انبوه در حومه شهرها با آن وضع فلاكت‌بار اواخر قرن 18 و قرن 19 در حالتي نزديك به شورش و طغيان، ‌زندگي خود را مي‌گذراندند. اينان غذا مي‌خواستند، اما آيا بخش كشاورزي و زمينهاي محدود اروپا مي‌توانست شكم اين جمعيت رشد يابنده را سير كند. اين مشكل تا آنجا پيش رفت كه مالتوس نظريه‌ي بدبينانه خود را در مورد «بحران غذائي» اعلام نمود و ريكاردو براي كنترل مازاد نيروي انساني حربه‌ي «حداقل دست‌مزد» را مطرح كرد. ثانياً: صنايع براي رشد خود و مردم براي شكم خود از يك سو محتاج منابع اوليه كشاورزي نظير غلات و پنبه واز سوي ديگر منابع اوليه طبيعي بودند. زيرا سرمايه‌گذاري جديد كه بقاي نظام سرمايه‌داري را حفظ مي‌كرد محتاج منابع اوليه بود. ولي اين منابع بايد ازكجا تأمين مي‌شد؟ ثالثاً: انبوه كالاهاي ساخته شده و مازاد بر عرضه، به دليل كمبود تقاضاي بازار به دلايل فقر شديد توده‌ي مردم و محدود بودن بازار، محتاج بازارهاي نوين بود. اما ببينيم با اين مشكلات چگونه برخورد شد و چه راه‌حلهائي براي آن به دست آوردند؟ بزرگترين مهاجرتهاي نيروي انساني از اروپا، در اين زمان به وقوع مي‌پيوندد و سيل مهاجرين به قاره‌ي آمريكا از كانادا تا برزيل و آرژانتين و به قاره‌ي پنجم (استراليا) نه تنها توانست سوپاپ اطميناني براي حل مشكل فشار عرضه نيروي كار گردد، بلكه چون اكثر مهاجرين كشاورزان قابلي بودند كه شيوه‌هاي جديد توليد و ابزارهاي نوين حاصل از انقلاب كشاورزي را مي‌شناختند و حتي مي‌توانستند به كار بندند، به كشاورزان كارآمدي بر روي زمينهاي حاصلخيز آمريكا و استراليا و كارگران ماهر معدن در معادن غني قاره‌ي آمريكا بدل گشتند. اكنون هم زندگي كارگران بهبود يافته بود و هم منابع اوليه عظيمي توليد مي‌گشت كه با توسعه كشتيراني و ايجاد راه‌آهن و كشتي‌هاي بخار به صورت ارزاني توليد گشته و حمل مي‌شد. بنابراين تنگناهاي سرمايه‌گذاري و نظام سرمايه‌داري به ظاهر از بين رفته بود به جز مشكل سوم كه به حل مشكل اول و دوم شديدتر شده بود. چه كسي بايد اين همه توليد انبوه را مصرف كند؟ خارج شدن از مرزهاي سياسي و پيدا كردن بازارهاي جديد، يعني رشد تجارت خارجي تنها راه‌حل ممكن بود؛ چرا كه با در نظر گرفتن اينكه در آن زمان طرز تفكر كلاسيكها بر اقتصاد حاكم بود، بحران سيستم سرمايه‌داري به طور ساده چنين تحليل مي‌شد: اشباع شدن تقاضاي داخلي، مازاد كارگران شهري، عدم كشش تقاضاي سرمايه‌گذاري داخلي همگي بحران را در داخل سرمايه داري گواهي مي‌دهد. ريكاردو معتقد بود كه چنين امري از طريق بهره‌ي مالكانه منجر به كاهش سهم سرمايه‌ داران و سقوط نظام سرمايه‌داري خواهد شد. مالتوس بحران را از ديدگاه جمعيتي بررسي مي‌كرد. اما به هر حال اروپا با توجه به مطالب فوق ديگر نمي‌توانست به تقاضاي داخلي و بازارهاي خويش متكي باشد؛ لازم بودكه اين توليدات انبوه، تقاضائي را در ساير كشورها بيابد تا اندك‌اندك در آينده حتي سرمايه‌ها نيز صادر گردند. بنابراين نشان داديم كه رنسانس و تحول فكري در اروپا منجر به تغيير در شيوه‌هاي تفكر و سپس شيوه‌هاي توليد و در نهايت تغيير در شيوه نگرش به زندگي شد. اين همه در نهايت با رشد علوم و فنون و پيدايش نظريات نوين اقتصادي و اجتماعي منجر به پيدايش انقلابي در ساختار كشاورزي، صنعت و در نهايت سازمانها، طبقات و نهادهاي اجتماعي گرديد. اين تحول كه ما آن را به نام انقلاب صنعتي مي‌شناسيم، دروهله اول، خارج از مرزهاي خويش فقط به جمع‌آوري ثروت و مسكوكات طلا و نقره براي انباشت ثروت پرداخت. تا اين دوران كه دوره‌ي استعمار مستقيم است، رد پاي استعمار در مملكت ما مشخص نيست يا محدود به همان اكتشافات جغرافيائي سياحان است. در مرحله دوم به بار نشستن اين تحول ـ انقلاب صنعتي ـ توليد انبوه محتاج تقاضاي متناسب و هم‌وزن با آن و بحران نظام سرمايه‌داري محتاج به باز شدن دروازه‌هاي ملل ديگر بود؛ تا جائي كه يكي از عوامل مهم جنگ بين‌الملل اول را صاحب‌نظران در پر شدن صفحه كشورهاي جهان و نبودن جاي خالي براي تازه‌واردين مي‌دانند. اين رو بايد با توجه به اين امر ببينيم در تاريخ ايران چگونه درهاي بازارها بر روي كالاهاي آنان باز شد. درست است كه بعد از پايان جنگهاي صدساله تحول بزرگي در زمينه تشكيل دولتهاي ملي و سياستهاي ملي در جهت رهائي از سيطره‌ي سياسي ـ ايدئولوژيك كليساي روم به وجود آمد، اما به دليل آنكه تركان عثماني، قسطنطنيه را به تصرف درآوردند و در روز سي‌ام ماه مه 1453 صليب كليساي سنت‌صوفيا، جاي خود را به هلال مسجد اياصوفيه داد و سپس طولي نكشيد كه تركان از قسطنطنيه نيز عبور كرده و در تمام اروپاي جنوبي و شرقي پراكنده شدند و همه سواحل شرقي درياي مديترانه را تا درياي آدرياتيك اشغال كردند، لذا مانع بزرگي در جهت تجارت بين اروپا و آسيا ايجاد گشت. در نتيجه اروپائيان و در رأس همه پرتغال و اسپانيا براي تجارت خاور دور خود اقدام به اكتشاف جغرافيايي نموده و براي حفظ تجارت فلفل، زنجبيل، دارچين، گل ميخك، كافور، ترياك، روناس، انواع چوبهاي كورماندل، مشك چين، و احجار هند در ونيز، ژن و ناپل، مانع گمركي عثماني را دور زده و سعي كردند راه ديگري به جزاير ماداگاسكار، هند و چين و ايران بيابند. اين مسئله آنقدر اهميت داشت كه ناتواني كشتيراني ايتاليا در مسير كشف راههاي جديد باعث زوال بندرهاي تجاري نظير ونيز كه از دوران پولوها سابقه داشت گرديد؛ حتي قدرت سياسي ـ اقتصادي ايتاليا نيز در اروپا رو به ضعف گذارد. براي پيدا كردن راههاي جديد به تشويق پادشاه پرتغال (هانري بحرپيما)، ابتدا پرتغاليها عازم اكتشافات دريائي شدند. بارتولومو دياس از دماغه اميد نيك گذشت و در سال 1498 واسكودوگاما از اين راه به ساحل هند رسيد و ماژلان به بزرگترين سفر دريائي آن زمان دست زد. كريستف‌كلمب براي آنكه راه‌كوتاه‌تري نسبت به راه ليسبون تا گوا از طريق اميدنيك بيابد، از خاك اروپا به سمت غرب پيش رفت و در سال 1492 بعد از 35 روز دست و پنجه نرم كردن با امواج اقيانوس آرام در حالي كه خود معتقد بود در آسيا فرود آمده به جزاير آنتيل رسيد و آمريكا را كشف كرد. اما نكته قابل بحث در اينجاست كه خروج اروپا از مرزهاي خود در اين زمان تفاوتي اصولي با اين عمل در آينده دارد. تنها مي‌توان گفت كه اين حركت زمينه را براي آينده ايجاد كرد؛ چون اولاً، در اين زمان هدف اصلي، تجارت و جمع‌آوري مسكوكات طلا و نقره بود كه بعدها با انتقال اين ثروت به انگلستان و سرمايه‌‌گذاري در آنجا كارخانه‌ها راه افتاد. ثانياً ايجاد تحرك و انگيزه سودجوئي و تلاش فردي در اين دوران (كه عامل ماجراجوئيهاي ملوانان است) به علاوه اخلاق پروتستان سرمايه‌دارهاي پرقدرت، پرجوش و خروش و پركوشش قرن 17 و 18 را به وجود آورد. و از اين رو، اين حركت خود يكي از دلائل عمده رنسانس شمرده مي‌شود. بنابراين، چنين عاملي باعث استعمار كشوري همچون ايران نمي‌توانسته باشد. هدف در اين زمان جمع‌آوري مسكوكات طلا و نقره و برده بود كه از كشورهائي كه فاقد يك دولت مقتدر مركزي بودند و اغلب به صورت قبيله‌اي زندگي مي‌كردند و قدرت مدافعه در مقابل افراد چند كشتي را نداشتند، صورت مي‌گرفت؛ كشور ما نه آنچنان حجم طلا و نقره را داشت و نه كم قدرت بود تا مانند قبايل جزاير ‌آنتيل بلافاصله تسليم گردند و نه مانند اينكاها جنگ نديده بود كه از روي صفا اول طلاهايش را تحويل دهد و سپس قتل عام گردد. اما بعد از طي اين دوره، و آغاز انقلاب صنعتي، نياز جامعه سرمايه‌داري ـ آنچنان كه قبلاً توضيح داديم ـ بازارهاي جديد بود؛ زيرا آنها صادر كننده كالاهاي جديد بودند و ديگر نمي‌شد با زور توپ و تفنگ ـ حداقل همه‌جا نمي‌شد ـ مردم را مصرف كننده و علاقمند اين كالاها نمود. پس چه بهتر كه كشور مورد نظر در درون به فعاليت خود ادامه دهد و با هزينه شخصي اداره گردد. و عاقبت پولها و منابعش را جلوي پاي كالاها و قدرت اقتصادي آنها بريزد. به اين ترتيب ما بايد براي حفظ كارخانه‌هاي انگليس و... كت و شلوار مي‌پوشيديم و اين لازمه‌اش اين بودكه از ترمه خودمان بدمان آيد. اما اين هم به اين آساني‌ها نبود، لازمه‌‌ي اين امر جدا شدن ايراني از خود بود ـ و راه حل آن در تخريب اقتصاد ما و در نتيجه تخريب هويت زندگي ما بود. بايد مردم فرنگي‌پوش مي‌شدند و براي اينكه كل اين مردم را به دليل سيستم خاص خود ـ كه به آن در قدم بعدي خواهيم پرداخت‌ـ سنت‌گرا بودند، از سنت‌هاي خود ببرند و به جاي كالاي وطني، به جانشين آن ـ كالاي فرنگي ـ روي بياورند. طبيعتاً اولين قدم ساقط كردن سيستم موجود بود تا هويت افراد دستخوش بيگانگي از خويش، ‌قرار گيرد. قدم دوم بررسي ساختار اقتصادي حاكم بر جامعه‌ي ايران در آن دوران در قدم اول، انگيزه‌هاي استعمار را از طرف استعمارگر بيان كرديم. حال بايد ببينيم كه چگونه استعمار مي‌توانست به اهداف خويش نائل آيد؟ براي آنكه ببينيم استعمار در ايران چه كرده است، بايد بررسي كنيم كه با چه اوضاع و احوالي رو به رو بوده است و در مقابل آن چه سياست‌هائي را اتخاذ كرده است؟ از اين رو در قدم دوم سعي ما بر اين است كه ساختار اقتصادي آن زمان را طرح نمائيم. براي آنكه ساختار اقتصادي را تشريح كنيم بايد موارد زير را در نظر گيريم: الف) نظام اقتصادي از چه طبقاتي تشكيل مي‌شده است؟ ب) عناصر و عوامل توليد چگونه بوده است؟ ج‌) رابطه‌ي بين عوامل توليد و طبقات اقتصادي چگونه تعيين مي‌شده و كداميك از اين عناصر و طبقات نقش مسلط را بازي مي‌كرده‌اند؟ د) مكانيسم عمل توليد و توزيع چگونه بوده است؟ ه‍‌) روابط بين عوامل و نهادها و سازمانهاي اقتصادي با ساير نهادها و سازمانهاي اجتماعي تحت چه فرآيندي عمل مي‌كرده است؟ و) ساختار اقتصاد در مقابل نوسانها و بحرانها و فشارهاي وارده چگونه عكس‌العمل نشان داده و از طرف ديگر رشد و توسعه در درون سيستم چگونه صورت مي‌گرفته و در چه حدي بوده است؟ اكنون با توجه به موارد فوق به طرح ساختار اقتصاد ايران در آن زمان در دو بخش اقتصاد روستائي و اقتصاد شهري مي‌پردازيم. تا قبل از قاجاريه و بخصوص تا قبل از فتحعليشاه، در دوراني نزديك به 1000 سال، ما شاهد يك نظام وبافت خاصي در اقتصاد ايران هستيم؛ نظامي كه مدت هزار سال نه تنها تقاضاي جمعيتي با رشد ملايم (حدد 75/0 %) را تأمين مي‌نمود، بلكه بار تقاضاي يك قشر پرخرج به نام دربار را كه هيچ‌گونه نقش توليدي و حتي خدماتي نداشته، به دوش مي‌كشيد و از پس هزينه‌هاي گران قشون‌كشي‌هاي طولاني نيز بر مي‌آمده است و حتي از سوئي ديگر، تنوع طلبي در مصرف را نيز، با تنوعهاي زيبا و هنري در سبك ارائه محصولات ارضاء مي‌كرده است. اما ببينيم ساختار اين نظام چه بوده است؟ الف: اقتصاد روستائي اين بخش از اقتصاد به طور كلي براساس مشاركت در توليد توسط دو طبقه: رعيت و خان و دو عامل: كار از جانب رعيت و سرمايه از جانب خان مي‌چرخيده است. در گذشته‌هاي دور خان در كنار بهره كلاني كه از فعاليت كشاورزان به دست مي‌آورد وظايف بسياري نيز بر دوش داشت، از تهيه عوامل اوليه مانند بذر، حيوان براي شخم‌زني و ابزار كار گرفته تا تهيه سرمايه كافي براي احداث تأسيسات زيربنائي مانند: احداث و تعمير قنوات، چاه، كانالهاي آب و به خاطر فرهنگ خاصي كه بر كشور حاكم بود، شركت در كارهاي عام‌المنفعه مانند حمام‌سازي، مسجد‌سازي و ... حتي در زمينه‌هاي حقوقي در مقابل حكومت‌هاي وقت مدافع بوده است، هر چند در اين اواخر سيستم تيول‌داري ـ‌ كه آن هم از بسياري جهات شبيه سيستم خاني مي‌باشد ـ رواج داشته، لكن به هر حال چه تيول‌دار، چه خان و چه ارباب، بعد از مدتي به زمين و ملك خود دلبسته مي‌‌گشت و براي ادامه حيات اقتصادي به مشاركت با نيروي كار اهتمام مي‌ورزيد. چون مي‌دانست تا زماني كه چرخه كشت و زرع به دور خود مي‌گردد، او صاحب مكنت و ثروت و حتي در حد خود حكومت مي‌باشد؛ از اين رو نه تنها وظايف خويش را انجام مي‌داد، بلكه اگر كشاورزي به علت خاصي محصول خود را از دست مي‌ داد و نيازمند كمك بود، همان خان اغلب ستمگر حتماً به او كمك مي‌كرد؛ زيرا خوب مي‌دانست بدون كشاورز، زمين هم محصول نخواهد داد. از طرف ديگر كشاورز نيز چه از روي ترس و چه به خاطر بقاء خود، خود را مجبور به درستي در رابطه‌ي مشاركت خويش مي‌دانست. خواننده محترم توجه دارد كه بحث ما بر سر عادلانه بودن يا ظالمانه بودن رابطه‌ي اين مشاركت نيست، بلكه هدف ما تشريح مكانيسم عمل كننده‌ي آن است. بدين طريق سيستم توليد كشاورزي با توجه به شرايط موجود زماني و مكاني آن دوران،‌مي‌توانست نياز به مواد غذائي و اوليه كشور را در يك سيكل محدود با رشد جمعيتي كمتر از يك درصد تأمين نمايد. در اين سيستم، كشاورزان (اكثريت جمعيت كشور يعني 90% جمعيت در روستاها ساكن بودند) با ابتدائي‌ترين ابزارهاي توليد كار مي‌كردند و به هيچ وجه از ابداعات جديد در زمينه تحول توليد كشاورزي آگاه نبودند. اما به دليل سالها آزمون و خطا و تجربه‌هاي مداوم كه نسل اندرنسل از پدران خود كسب كره بودند، مي‌توانستند با توجه به محدوديت‌ منابع توليد، مقدار زمين در دست خود را با توجه به شرايط بازار (اطلاعاتي كه از قيمت سال قبل دارند) به نحو كارائي بين فعاليت‌هاي رقيب تخصيص دهند. اما خان، خان به علت وابسته بودن به سرمايه، عملاً بايد وظيفه رشد سيستم را هم انجام مي‌داد، لكن از آن جائي كه مالكيت وي اصولاً جنبه فئودال داشت و سرمايه‌گذار نبود، منابع مالي رشد فراهم نمي‌آمد و ابداعات كشاورزان تنها به صورت بعضي كارهاي ابتدائي در ارائه محصولات، آن هم بيشتر در زمينه توليد ميو‌ه‌ها و تنوع آنها به كار بسته مي‌شد. بنابراين نقش ارباب تنها نقش حمايت كننده سيستم موجود بوده نه عامل توسعه آن و سود حاصله در جريان توليد دوباره سرمايه‌گذاري نمي‌گرديد. تا با ايجاد فعاليتهاي توليدي جديد و تشويق و تأمين مالي آنها رشد و توسعه بخش كشاورزي را به ارمغان آورد. ولي از طرف ديگر بايد گفت كه اين سيستم با وجود نقص خود در مقابل توسعه، مي‌توانسته فشارهاي وارده بر خود را كه عمدتاً از طرف اربابها و نظام حكومتي،‌جنگلها، و خشك سالي‌ها بوده، تحمل كند و بتواند نيازهاي مصرفي كل جمعيت روستائي و شهري را فراهم كند و مازادي براي صادرات نيز داشته باشد و از طرف ديگر با استفاده از اوقات فراغت روستائيان صنايع دستي نيز ـ‌كه مواد اوليه آن در همين جا بخش كشاورزي تهيه مي‌شد ـ رواج داشته كه به عنوان صنايع جانبي در كشاورزي توليد مي‌گشته است. به طور كلي اقتصاد كشاورزي ما ساختي را به دست مي‌دهد كه هر چند توانائي ذاتي رشد چشم‌گيري را نداشته اما توانائي بقا را با توجه به شرايط خود داشته است. ب‌: اقتصاد شهري يكي از روشهائي كه اكنون در زمينه تاريخ براي شناخت تمدن، فرهنگ، چگونگي زيست و معيشت اقتصادي و حتي آداب و رسوم مردم به كار مي‌رود، تحقيق بر روي بافت معماري به جا مانده از گذشته است. ما نيز براي تشريح ساختار اقتصاد شهري ايران با بيان بافت معماري شهري، در گذشته، شروع مي‌كنيم. نماي ساده‌اي از نقشه يك شهر در تاريخ گذشته ايران را در نظر مجسم كنيد همان طور كه مي‌دانيد در مركز شهر ارك حكومتي قرار داشت و در كنار آن تجاري كه وظيفه تجارت خارجي به عهده‌ي آنان بوده است. در نزديكي ارك و معمولاً رو به روي آن مسجد جامعه (جمعه) كه حاكم نمازجمعه را در آنجا اقامه مي‌كرده، قرار داشت، از درون مسجد راههائي به درون بازار مي‌رفت و در قسمت جلو اين راهها مغازه‌هاي كوچكي (حجره‌ ها) كه مركز داد و ستد بوده‌اند، قرار گرفته بود. در پشت اين مغازه‌هاي كوچك كارگاههائي وجود داشته‌اند كه مشغول كار توليدي بوده‌اند. هر قسمت از اين راهها به فروشندگان و توليد‌كنندگان يك نوع كالا اختصاص دارد كه مثلاً راسته بزازها، بازار زرگرها و ... بنابراين مي‌توان براساس اين بافت اقتصاد شهري را به 3 بخش عمده تقسيم كرد: 1ـ تجار خارجي كه در كنار ارك بودند. 2ـ تجار داخلي كه در خود بازار قرار داشته‌اند. 3ـ پيشه‌وران، كه در پشت سر اين فروشگاهها قرار داشته‌اند و توليد‌كننده‌ي كالاي همان صنف بوده‌اند. اين كارگاههاي توليدي از طريق خيابانها و كوچه‌ها به انبارهاي وسيعي كه هم محل انبار مواد اوليه و هم محل انبار كالاهاي توليد شده است، مي‌رسند. در ادامه همين راهها به گوشه و كنار شهر، در نزديكي دروازه‌هاي ورودي، باراندازها قرار دارد كه كالاها و مواد اوليه در آنجا پياده مي‌‌شدند و از آنجا براساس نياز هر صنف و هر بخش به انبارها و يا كارگاهها و يا مغازه‌ها توزيع مي‌شدند و يا محل بارگيري كالاهاي ساخته شده براي صادر كردن به ديگر شهرها و كشورها مي‌باشند. يكي از نكات جالبي كه بايد گفت، اينكه وقتي به طرف دروازه‌هاي خروجي شهر حركت مي‌كنيم با بازار نعل‌بندها، بازار پالان‌دوزها و ... روبرو مي‌شويم و هر اندازه كه به درون بازار و مركز آن نزديك مي‌شويم به بازار كالاهاي ظريف و دقيق مانند بازار زرگرها، بازار كتاب‌فروشها و ... روبه‌رو مي‌شويم. نكته ديگري كه بايد به ‌آن اشاره كرد اين است كه در قلب بازار، در ميان كوچه، پس‌كوچه‌هاي آن، مدارس قديمه قرار داشت. نمونه‌هاي ناقص اين بازارها را هنوز مي‌توان ـ‌ با يك تفاوت عمده كه بعداً به آن مي‌پردازيم ـ در تهران، نقش جهان اصفهان، يزد، كرمان و ... مشاهده كرد. از لحاظ اداري و سياسي، هر صنف نقيبي داشت كه براساس تقوا، لياقت، تخصص و تجربه انتخاب مي‌شد. نقيب هم بر كار استادكاران و تربيت شاگردان جديد نظرات مي‌كرد و هم رابط صنف با دربار بود كه چگونگي پرداخت و مقدار ماليات حاصل مذاكره او با دربار بود. اما بخش تجارت خارجي بود كه بيشترين ارتباط را با دربار داشت. زيرا كاري پرخطر ـ يعني حمل و نقل كالاها از راههاي طولاني و پرزحمت ـ و پر سود را انجام مي‌دادند. آنها موظف بودند كه در مقابل صدور كالاهاي ساخت داخل و واردات كالاهاي خارجي، علاوه بر پرداخت عوارض مختلف راهداري و گمركات، تحفه‌هاي گرانبها به شاه و دربار بدهند. لذا در محاسبه هزينه‌ها، رقم بسيار بزرگي بر قيمت كالاي وارداتي اضافه مي‌شد كه هم قدرت رقابت با كالاي مشابه داخلي را برايش از بين مي‌برد و هم تمايل به وارد كردن كالاهاي لوكس را، كه طالب آن قشر خاصي از طبقات بالاي جامعه بودند، افزايش مي‌داد؛ كاري كه باعث مي‌شد كمترين اثر منفي را به بافت و نظام توليد و مصرف داخلي كشور وارد آورد؛ زيرا فقط جوابگوي تقاضاي اندك ثروتمندان بزرگ و يا دربار بود. از اين روي بسياري از اين تجار با حكومتها مي‌آمدند و با آنها مي‌رفتند. اين مجموعه تا زماني كه دولتهاي حاكم اعم از ملي مانند صفويه و يا مهاجم مانند مغولان، تنها ارتباطشان، اخذ ماليات از كل بازار بود، سيستم توانائي حفظ و ادامه بقاي خود را داشت. نظام بازار، ساخت حقوقي و اخلاقي خود را از مدارس علميه مي‌گرفت، كه شامل نحوه‌ي تجارت و روابط مالي و پولي آنها مي‌شد ( اكثر تجار درس مكاسب مي‌خواندند). در مقابل اين سازماندهي، مدارس علميه اكثر نيازهاي مالي خود را از بازار تأمين مي‌كردند. اين ارتباط تنگاتنگ اثرات مختلفي در تاريخ ما داشته است. رابطه‌ي مدرسه و بازار و تغذيه با يكديگر يكي از عوامل مهم مقاومت‌ها و مخالفت‌هاي شديد روحانيت با عملكرد استعمار در كشور ما بوده است؛ زيرا هرگونه عملي كه بخواهد و بتواند قسمتي از اين سيكل را فلج يا تخريب كند، خود به خود قسمت ديگر چه استعمار قصد داشته باشد يا نداشته باشد،چه آن بخش بخواهد يا نخواهد، صدمه خواهد ديد. لذا آغاز بسياري از مخالفتهاي روحانيت با استعمار بعد از شروع تخريب اين بخش از اقتصاد مي‌باشد. از اين روي، تداوم روابط اخلاقي حاكم بر بازار كه از مدارس گرفته شده بود، در مقابل هر تغيير اصولي در اين ساخت مقاومت مي‌كرد. نارضايتي‌هاي بازار كه پايه‌ي بخش عمده‌اي از نارضايتي‌هاي عمومي در ايران بوده است، از همين‌جا ناشي مي‌شود. ساختار دروني اين سيستم به صورت يك رابطه‌ي مريد و مرشدي، پدر و فرزندي بود كه از استخدام شاگرد و تربيت و آموزش او تا مرحله‌ي استاديش را شامل مي‌گشت. در طول اين مسير به محض آنكه شاگرد به آن مقدار توانائي از كار مي‌رسيد كه بخش مشخصي از توليد را كه تخصصي معين را لازم دارد، انجام دهد، از حالت روزمزد بيرون آمده و به صورت سهم‌بر در مي‌آمد. آنگاه كه به مرحله‌ي استادي كامل مي‌رسيد، يا همان واحد را گسترش مي‌داد، يا خود واحد مستقلي را تأسيس مي‌كرد. در بسياري از موارد نيز به صورت داماد جانشين استاد مي‌شد. مجموعه‌ي اين روابط، فرهنگ خاصي را بر صنوف و بين استاد و شاگرد ايجاد مي‌كرد. كه بسيار متفاوت با رابطه‌ي صاحب‌كار و كارگر امروز است. اين مطلب به خوبي از بعضي از آثار به جا مانده‌اي كه فرهنگ، اصول و ضوابط هر صنف در آن به صورت مدون به جا مانده، آشكار است. با توجه به اين مسائل و فرهنگ مذهبي خاصي كه حاكم بر زمان بود، اصلي‌ترين عامل رشد يك نفر اعتباري بود كه در محيط داشت. اين اعتبار براساس وفاداري به ارزشها و انجام‌ پي‌گير آنها در پروسه‌كار و فعاليت بوده است. ارزشهائي مانند: راستي، درستكاري، امانت، خوش‌روئي و شركت در كارهاي عام‌المنفعه و مذهبي و ... همه و همه زمينه‌ را براي ايجاد اعتبار شخص فراهم مي‌كرد. اين اعتبار به علاوه‌ي تخصص،‌ فعاليت و پشتكار فرد، به واقع تنها پشتوانه‌ي رشد او در بازار بوده است. از اين رو عامل رشد و پيشرفت‌، اعتبار افراد بوده است كه هنوز اين زمينه را در ادبيات خود مي‌توانيم ببينيم. گزارش بسياري از سياحان از بازارهاي ايران ـ در قبل از دوره‌ي تخريب ـ‌ حكايت از بهترين تجار از لحاظ امانت، درستكاري، راستگوئي و لطف و محبت با مشتري، دقت در كار و محاسبات و ... مي‌كند. چون نوع فعاليت بخش پيشه‌وري در گذشته ـ در آن حد محدود ـ سرمايه بسيار اندكي براي كار لازم داشت، به راحتي توانائي جذب استادكاران جديد را داشته است. مهمتر آنكه فرد به ميزان اعتباري كه در دوران شاگردي تا استادي خود كسب كرده بود، مي‌توانست صاحب جنس و امكانات شود، اينها همه در آن سيستم بسته كه رشد بسيار كند جمعيت (كمتر از 75/0 %) به اضافه‌ي رشد كم درآمد را با خود داشت، ممكن بود. اين بافت و اين شرايط اقتصاد شهري، ما را به يك اقتصاد با رقابت كامل شبيه و نزديك مي‌گرداند كه در آن هم قيمت به سمت حداقل حركت مي‌كند و هم كيفيت به سمت حداكثر، از همين‌ جاست كه در گذشته قيمت بازار، قيمت پايه شرعي بود و اين حكم براي آن زمان است و ‌آن سيستم از بازار. فايده‌ي اين ساختار آن است كه از حاكميت يك فروشنده بر بازاز جلوگيري مي‌شود؛ به دليل آن كه اطلاعات در مورد قيمت و چگونگي كالا به راحتي در اختيار خريدار قرار مي‌گرفت. پيشه‌وران مختلف در ارتباط با يكديگر و در حالت رقابت براي كار بهتر قرار داشتند، فنون و ابداعات جديد سريعاً به ديگرواحدها منتقل مي‌شد و توليد كننده به سهولت از شرايط بازار و قيمت و فروش خبر داشت. لذا به راحتي مي‌توانست سهم عادلانه‌اي از قيمت فروش را براي خود طلب كند. نبايد فراموش كرد كه اصل اعتبار دهنده نقش چنداني نداشت؛ زيرا تحريم ربا باعث شده بودكه اين بازار بيشتر در اختيار يهوديان قرار بگيرد و در عين حال عملي بسيار نكوهيده و ضد ارزش در اجتماع جلوه نمايد. پس نقدينه لازم براي معاملات از كجا تهيه مي‌شد؟ اين نقدينه اغلب به صورت دارائي‌هاي ثابت نزد خود تجار نگه‌داري مي‌شد كه عمدتاً عبارت بود از فرش كه حاصل اوقات فراغت روستائيان بود و از جهت تخصص به دوران هخامنشيان مي‌رسيد و طلا و جواهرات كه به عنوان زينت خانم‌ها مورد استفاده قرار مي‌گرفت و در بازار زرگرها توليد مي‌گرديد. فوائد نگهداري نقدينه به صورت اين دارائيهاي ثابت در اين بود كه اولاً سريعاً قابل تبديل به نقد بود. ثانياً قدرت خريد آن كاسته نمي‌شد و ثالثاً، ‌در ديد نظر دربار و متعاقب آن اخذ ماليات و گاه مصادره قرار نمي‌گرفت و در نهايت، خمس و زكات نيز به اين گونه دارائي‌هاي ثابت تعلق نمي‌گرفت. راه دوم قرض گرفتن از يكديگر بود كه پشتوانه آن اعتبار حاكم بر بازار مي‌باشد؛ هر چند قرضهاي ربوي نيز وجود داشت. اما به دليل مذموم بودن آن رشد چنداني نداشت. اين مسئله اقتصاد ما را از يك سيستم اعتبار دهنده قوي كه عامل مهمي براي سرمايه‌گذاري مي‌باشد، محروم مي‌كندكه آن بازار پول و اعتبارات است، مانند: سيستم بانكي، بازار سهام و اوراق بهاءدار و ... ، اين بخش نقش حياتي‌اي را در اقتصاد غرب و رشد انقلاب صنعتي ايفا كرده است؛ آن چنان كه تصوير اقتصاد غرب با تصور وجود يا عدم وجود آن دگرگون مي‌شود. هر چند عدم تعادل ميان بازارهاي پولي با بازارهاي مالي و سرمايه‌گذاري، غرب را دچار بحرانهاي بزرگي كرده كه محاسبه اثرات مخرب آن شايد بعد از دهها سال به طور كامل ممكن نباشد؛ مانند: بحران پولي آلمان در سالهاي 1924 ـ 1923 ، بحران 1929 و بحران اخير بازار بورس در 1987 كه به دوشنبه سياه معروف است. اما ناديده نمي‌‌توان گرفت كه يكي از مهمترين عوامل در رشد و توسعه اقتصادي غرب (كه حاصل انقلاب در كشاورزي و سپس انقلاب صنعتي مي‌باشد) وجود همين بازار پولي است كه بعدها به صورت يك جريان دو طرفه با تحولات علمي، صنعتي و اقتصادي درآمد، كه اين دو جريان مدام همديگر را تقويت كرده و توسعه مي‌دهند. اما در نظام اقتصادي گذشته‌ي ما، توسعه‌اي مانند غرب ممكن نبود. نخستين دليل اينكه،‌ در قدم اول مي‌بايست انگيزه‌هاي رشد كه پايه‌ي آن در زياده‌خواهي افراد قرار دارد به وجود آيد، تا متناسب با اين انگيزه‌ها شيوه‌هاي جديد توليد جانشين شيوه‌هاي قديم گرديد. ليكن از آنجائي كه اولاً ساخت اجتماعي و فرهنگي مردم ايران بر اصل قناعت استوار و انگيزه‌هاي خلاقيت محدود به تغييرات در ظريف‌كاريها بود و ثانياً، انگيزه خلاقيت (در زمينه‌هاي تجربي) در مقابل انگيزه‌هاي احساسي سهم كمتري را در علوم داشت،‌ علوم به جاي آنكه همانند اروپا در زمينه‌هاي تجربي رشد پيدا كند، در زمينه‌هاي شعر، تصوف، حكمت و علوم نقلي رشد يافتند. بنابراين پايه‌هاي طلب آينده‌اي بهتر به همراه رفاه بيشتر در ذهن ايراني استوار نمي‌گرديد. دومين قدم فراهم آمدن عوامل، نهادها و روابط لازم بين ‌آنهاست كه به طور خلاصه مي‌توان آنها رادر سرمايه و نهادهاي مربوط به آن و كار و سازمانهاي آن تقسيم نمود. گفتيم، در اينجا سرمايه‌اي اگر هم به دست مي‌آمد، تنها انباشته مي‌شد و به صورت جريان در نمي‌آمد و تازه، با فرض اينكه سرمايه به جريان افتد، بايد نيروي كار وسيع و ‌آزاد و مواد اوليه مورد نياز آن و مايحتاج غذائيش وجود داشته باشد تا بتواند در بخش اقتصاد شهري به كار مشغول شده و رشد سريع آن را فراهم سازد. اين نيروي كار از كجا بايد تهيه مي‌شد؟ اين سئوال يك جواب بيشتر ندارد: بخش كشاورزي. زيرا بيش از 90% جمعيت و نيروي كار در آنجا حضور داشت. بنابراين بخش كشاورزي مي‌بايست نه تنها نيروي كار ارزان و فراوان را عرضه مي‌كرد، بلكه بايد مي‌توانست آن را از لحاظ غذائي و مواد اوليه مورد احتياجش تغذيه كند. و هم بتواند تقاضاي كافي براي محصولات جديد اين گروه ايجاد كند. اين امر زماني ممكن بود كه هم از ابزارهاي نوين و روشهاي جديد توليد استفاده شود ـ (آنچنان كه در غرب با انقلاب كشاورزي اتفاق افتاد) ـ و هم نياز به سرمايه زيادي براي ايجاد اين تحولات و به كارگيري آنها بود. كه اين موضوع با توجه به شيوه‌ي سنتي توليد و ابزار ابتدائي و بن‌بست سرمايه‌گذاري كه پيش از آن به آن اشاره كرديم، امري محال بود. اين در حالي بودكه چون در اين بخش به بازدهي نزولي نرسيده بودند، خروج يك نيروي كار، بازدهي را به مقياس بيش از يك نفر مي‌‌كاست. اين ارتباط متقابل و اين ساختار، امكان توسعه‌اي سريع مانند غرب بعد از رنسانس را نداشت. يعني اگر هم مي‌خواست مانند غرب رشد يابد، با آن سيستم نمي‌توانست؛ زيرا محدوديتهاي آن درون بافت آن بود. اگر مي‌خواست رشد يابد بايد خود، آگاهانه از درون، تمام سيستم را به طور هماهنگ تغيير مي‌داد. اما چون اين سيستم به مشكلي برنخورده بود و مي‌توانست نيازهاي كلي اقتصاد را تأمين كند، با توجه به نهادهاي فرهنگي و فرم‌هاي اجتماعي و مذهبي اين عدم تمايل به تغيير، به يك مقاومت همه جانبه تبديل شده بود. در چنين شرايطي بود كه غرب نياز به توسعه بازارهاي فروش توليدات خود در سطح جهان را داشت. قدم سوم: چگونه تخريب اقتصادي صورت گرفت؟ با برداشتن دو قدم قبلي بايد اكنون مسئله مورد بحث را مطرح ساخته و پاسخي براي ‌آن داشته باشيم. براي طرح اين موضوع ابتدا بايد ببينيم با توجه به شرايط اقتصادي اروپا، كدام بخش از اقتصاد ما هدف‌گيري شده بود؟ و سپس نظري به سير حوادث تاريخي افكنده و از ميان اوراق آن، ردپاي استعمار را شناسائي كنيم. اطلاعاتي كه تاكنون ارائه كرده‌ايم، اين است كه اروپا براساس رشد صنايع و اشباع بازارهاي داخلي، محتاج صدور كالاي ساخته شده خويش و براي اين منظور مجبور به ايجاد تقاضا در كشورهاي ديگر بود. براي ايجاد تقاضا، مي‌بايست الگوي مصرفي كشورهاي مورد نظر تغيير مي‌يافت و يا شكستي در توليد آنها حادث مي‌شد وعمدتاً الگوي مصرفي براساس ساخت بازار و نظام توليدي داخلي شكل مي‌گرفت. بنابراين براي تغيير الگوي مصرفي و يا وقفه در توليد، اولاً، بايد اجازه رشد به توليدات داخلي داده نمي‌شد و ثانياً، ساختار بازار مبتني بر اين توليدات دگرگون مي‌گشت. قبلاً گفتيم كه هر چند ساختار اقتصاد ايران در مقابل نوسانات اقتصادي مقاوم بود. لكن عوامل رشد در درون اين سيستم به صورت بارزي وجود نداشت. اما نبايد فراموش كرد كه رشد صنايع در اروپا باعث مي‌گرديد كه اندك اندك فكر و انگيزه‌هاي رشد در صنعتگران و توليد‌كنندگان ايراني پديدار گرديد. بنابراين لازم بود كه تصور اين فكر كه ما هم مي‌توانيم صنعت ايجاد كنيم، از آنها گرفته شود. اما چگونه؟ اينجاست كه مسئله تخريب اقتصاد مطرح مي‌شود. اين تخريب در دو زمينه صورت گرفت: 1ـ جلوگيري از رشد، توسط محدود كردن عوامل و از بين بردن انگيزه‌هاي آن با توسل به بستن قراردادها و گرفتن امتيازات مداوم مسير گشت. 2ـ تخريب ساختار بازار. در زمينه جلوگيري از رشد، توسط محدود كردن عوامل توسعه از طريق امتيازات مي‌توان آنها را در سه بخش بررسي نمود: الف) بخش كالاهاي واسطه‌اي براي صنايع: در اين زمينه امتياز دارسي، قرارداد رژي، امتياز شيلات گرفته مي‌شود. ب ) بخش پولي و مالي: كه عمده امتيازهاي مربوط به آن عبارت است از تأسيس بانك رويتر و بانك استقراضي. ج) بخش تأسيسات زيربنائي لازم براي رشد: كه در اينجا نيز امتياز تلگراف به كمپاني هند و اروپا و بسياري از امتيازات واگذار شده در زمينه راه‌آهن و بنادر مطرح است. مكانيسم عمل قراردادها بدين صورت بود كه اولاً، عوامل رشد را در انحصار خود قرار مي‌داد و ثانياً، به علت تخصص اروپائيان در مسائل فني و اجازه ندادن به اينكه ايراني‌‌ها در اين صنايع وارد شوند، حتي فكر اينكه ايراني‌ هم مي‌تواند رشد كند را ساقط مي‌كرد. از اين رو است كه تا صدراعظمي همچون اميركبير به روي كار مي‌آيد و دارالفنون تأسيس مي‌‌گردد و سنگ بناي كارخانه‌هاي كاغذسازي، چيني‌سازي، شال‌بافي، تصفيه شكر، اسلحه‌سازي، مهمات‌سازي و تصفيه آهن گذارده مي‌شود، دولتهاي صاحب‌نفوذ به همراهي عناصر وابسته به خويش، با تمام توان مي‌كوشند تا اين فريادي كه ايراني را به خود مي‌آورد، خاموش سازند. شرط دوم تغيير الگوي مصرفي، دگرگوني ساخت بازار بود؛ براي برآورده شدن اين شرط بايد ديد كه اول كدام بخش از بازار بايد تغيير مي‌كرد؟ براي ورود كالاي خارجي، عرضه كننده‌اي لازم بود و چه بهتر كه اين عرضه‌كننده از خود مردم باشد. و با توجه به سابقه چند صد ساله طبقه تجار داخلي اين مهم به نحو بسيار مطلوبي توسط آنان صورت مي‌گرفت. اما آنان يا فروشندگان توليدات پيشه‌وران بودند يا فروشنده كالاهاي وارد شده توسط تجار. نقطه تهاجم همين دو بخش است (پيشه‌وران و تجار خارجي) تا با نبود آنان فروشندگان مجبور به فروش كالاي اروپائي باشند. اما برخورد با اين اقشار يكسان نيست. لازم به تذكر است كه با توجه به رشد جمعيت در اروپا و كمبود زمين قابل كشت، توليدات كشاورزي عمدتاً در اروپا به مصرف داخلي مي‌رسيد و حتي در زمينه‌ي منابع اوليه‌ي صنايعي مانند پارچه‌بافي كه نيازمند بخش كشاورزي بودند كمبودهائي مشاهده مي‌شد. بنابراين در اين دوران كشاورزي مد نظر استعمارگران اروپائي نيست. اما مكانيسم تخريب بازار چگونه بود؟ تا قبل از دوران تخريب تجار خارجي ما جنسي را مي‌بردند و در مقابل كالائي را وارد مي‌كردند، در بين راه مجبور بودند كه در نقطه به نقطه‌ي راه به حكام محلي عوارضي بپردازند تا بتوانند به سلامت تجارت كنند و علاوه بر آن يك عوارض گمركي هم كه شامل 5% ارزش مال‌التجاره بود به گمركات كه اوائل زير نظر بلژيكي‌ ها بود پرداخته مي‌شد. در صورتي كه تجار خارجي (عمدتاً روسي و انگليسي) فقط عوارض اخير را مي‌پرداختند. بنابراين هزينه ورود كالاها براي تاجران ايراني و تاجر خارجي متفاوت بود. در اين زمان يك سياست به ظاهر ملي و مردم‌پسند ضربه‌كاري را وارد آورد. اجراي سياست تثبيت قيمت‌ها در زمان ناصرالدين شاه باعث شد كه تجار ايراني به كلي از ميدان رقابت خارج گردند. گفتيم كه عامل رشد، اعتبار افراد بود؛ وقتي كه تجار و تجارت كشور در مقابل اين سياست قرار گرفت، تاجري كه مي‌خواست اعتبار خويش را حفظ كند و با تاجر خارجي هم رقابت كند مجبور به تحمل ضرر كلاني بود. هر تاجري دير يا زود فهميد كه دو راه بيشتر ندارد يا آنكه باقي عمر را با آنچه پس‌انداز كرده است در عزلتگاه خويش سپري كند تا هم جلوي ضرر را گرفته باشد و هم اعتبار اخلاقيش توسط چوپ و فلك بر باد نرود و يا آنكه راه‌حلي پيدا كند كه در يك سيستم ضررده باقي بماند. مسلماً استعمار دنبال چنين كساني مي‌گشت تا عرضه كننده كالاهاي پر زرق و برق آنان باشند. اما پيشه‌وران مواجه بودند با توليدات جديد كه با طرحهاي فريبنده از سوئي و قيمت نازل از سوئي ديگر (به علت تكيه بر انقلاب صنعتي و پائين بودن هزينه‌هاي توليد،‌ گمركات و حمل و نقل) با توليدات آنان رقابت مي‌كرد. از طرفي سياست تثبيت قيمت باعث ضرر‌دهي آنها نيز مي‌گرديد. در اين ميان برخلاف تجار، پيشه‌وراني كه استعداد بقاء داشتند موردحمايت نبودند و مجبور بودند با دوز و كلكهاي خويش كه بر خلاف اعتبار بازار بوده، خود را سرپا نگه‌دارند. از اين رو كالاي ايراني با قيمت بالاتر و ايراني فروش با دروغ و كلك مقابل مردم قرار گرفتند. در حالي كه آن طرف‌تر كالاي فرنگي با قيمت نازلتر و جذابيت بيشتر با درستي و تعهد!! عرضه مي‌گرديد. در اين ميان كه راه از همه سو بسته شده بود، راه حل بسيار آساني وجود داشت و آن اين كه: از فرق سر تا نوك انگشتان پا فرنگي شويم. آن هم فرنگي درستكار، خوش قول، مؤدب و ...!!! در نهايت ‌آنچه از دست رفته بود شخصيت ايراني و افتخار او به ايراني بودنش، بود. و همه نگاهها حتي از نگاه روشن‌بينان ما به اينكه غرب چه مي‌گويد و اگر انقلاب نيز كرديم،‌ براي آن بود كه خودمان را به سطح ملل مترقي اروپائي برسانيم. و خوب مي‌دانست آن سياستمدار انگليسي كه گفت: «مهمترين كار ما در ايران اين بود كه جامه‌ي ايرانيشان را درآورده و شلوار به پايشان كرديم.» چه اگر شلوار پوشيدند، بعد شلوار اطو مي‌خواهد، اطو برق مي‌خواهد، شلوار اطو كرده، كت مي‌خواهد، كت آستر مي‌خواهد و كت و شلوار، آقاي متناسب با مد اروپائي مي‌خواهد و ديگر... «اين بنده خدا همه چيز هست غير از ايراني» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23 به نقل از:«ياد» نشريه بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، شماره 12، سال سوم،‌پائيز 1367

هديه اسرائيل به «هويدا»

هديه اسرائيل به «هويدا» مدرسه‌‌اي كه اميرعباس هويدا در آن خواندن و نوشتن آموخت، شاخه‌اي بود از «آليانس جهاني اسرائيلي» كه در 1860 (1246 ق) در جهت همدردي با يهوديان و رسيدگي به گرفتاري‌هاي همكيشان در سراسر جهان بر پا شد. مركز اين انجمن در پاريس بود و بنيانگذارش آدولف كرميو و چند تن از روشنفكران يهودي بودند. او تحت تأثير همين آموزه‌ها، در مدرسه فرانسوي بيروت به گروه تمپلرها Templar)) پيوست . گروهي كه عباس ميلاني درباره سابقه تاريخي آن مي‌نويسد: «آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه مي‌دانستند و نام تمپلرها را برگزيده بودند. انتخاب شان سخت غريب بود، چون تمپلرهاي سده دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگ‌هاي صليبي، عليه مسلمين مي‌جنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تمپلرها را بايد هسته اوليه فراماسونري دانست.» همو در جائي ديگر، ضمن صحبت از بحث‌هاي روشنفكري هويدا و دوستانش در منزل مسكوني او در بيروت، درباره ايجاد دولت اسرائيل مي‌نويسد: « بحث امكان ايجاد يك دولت يهودي در بخشي از سرزمين فلسطين هم در آن زمان سخت رايج بود. هويدا از جمله اقليت‌ كوچكي بود كه از ايجاد چنين دولتي طرفداراي مي‌كرد. مي‌گفت: اين تنها پادزهر سامي ستيزي تاريخي است.» طبيعي است كه تلاش‌هاي شبانه‌روزي اميرعباس هويدا در كميسري عالي سازمان پناهندگان در ژنو را بايد در راستاي ايجاد دولت مورد علاقه او كه تنها پادزهر سامي ستيزي باشد، جستجو كرد. اسرائيل كعبه آمال بهائيان بود و تلاش عكانشينان براي ايجاد آن، به روشني در تاريخ ضبط شده است. اميرعباس هويدا از طرفي به اين فرقه تعلق داشت و تلاش براي تعالي دولت صهيونيستي اسرائيل از وظايف فرقه‌اي او بود و از طرف ديگر نيز، خانواده مادري او، از خدمتگذاران تشكيل دولت اسرائيل بودند. يكي از اين افراد، عبدالحسين سرداري ـ دائي اميرعباس هويدا ـ است كه در زمان اشغال فرانسه توسط آلمان، امور كنسولي سفارت ايران در پاريس را به عهده داشت. عباس ميلاني در اين باره مي‌نويسد: «وقتي فرانسه به اشغال نازي‌ها درآمد، كشورهايي چون ايران نه تنها روابط خود را با فرانسه اشغالي قطع كردند، بلكه دفاتر سفارت خود را هم در شهر پاريس بستند. ساختمان سفارت ايران در اختيار ابوالحسين [عبدالحسين] سرداري قرار گرفت كه جوان‌ترين برادر افسرالملوك [مادر هويدا] بود .... ديپلماتي حرفه‌اي بود و قبل از حمله نازي‌ها مسئوليت امور كنسولي سفارت ايران در پاريس را به عهده داشت ... رفيق باز و رفيق ياب بود. با برخي از سران ارتش اشغالگر آلمان در پاريس از سر دوستي در آمد. آنان را به مهماني‌هاي مجلل در محل سفارت دعوت مي‌كرد و خاويار و شامپاني فراوان و رايگان در اختيارشان مي‌گذاشت و براي تفريحشان حتي دختران جوان و زيبا را هم تدارك مي‌كرد. رابطش براي تامين اين دختران يكي از زنان زيباي پاريس به نام الكساندريا بود. مهمان نوازي‌هاي سرداري [!؟] هم براي او منشأ منفعت‌ مالي فراوان شد و هم زندگي برخي از يهوديان پاريس را نجات داد ... سرداري با استفاده از روابط نزديكش با آلمان‌ها، جان خانواده‌هاي يهودي ايراني مقيم پاريس را از مرگ حتمي نجات داد. او نيز به نوبه خود مقامات آلماني را متقاعد كرده بود كه هر كس گذرنامه ايراني دارد علي‌رغم وابستگي‌هاي مذهبي‌اش، شهروند ايراني و لاجرم از حقوق اين شهروندان برخوردار است... سرداري به حدود هزار و پانصد گذرنامه ايراني دسترسي داشت. وقتي در سال 1942، نازي‌ها بازداشت يهوديان پاريس را آغاز كردند، سرداري تصميم گرفت اين گذرنامه‌ها را به نام برخي از يهوديان غير ايراني صادر كند. يكي دو سال بعد، نشريات ايراني از اين ماجرا خبردار شدند و به لحني تند و انتقاد آميز، مي‌پرسيدند چرا سرداري را به رغم فروش گذرنامه به جهودان هنوز از كار بركنار نكرده‌اند ... به روايت فريدون هويدا، «در سال 1948 من در پاريس بودم وقتي كه اعضاي جامعه يهوديان ايراني مقيم پاريس به ديدن دايي من آمدند، سيني‌يي نقره‌اي كه امضاي روساي جامعه يهوديان در آن نقر شده بود، برسبيل امتنان و احترام به او هديه كردند.» اسكندر دلدم، اميرعباس هويدا را از اعضاي «شوراي امريكايي صهيونيزم» موسوم به AZL معرفي مي‌كند و فعاليت‌هاي او در سازمان ملل را پوششي بر عضويت وي در اين شورا مي‌داند. همين وابستگي‌ بود كه در ماه اول نخست‌وزيري او، ساواك را وادار به ارائه طرحي براي برون رفت از مشكل اشتهار او به بهائيت كرد. طرحي كه در بند ششم آن آمده است: «عدم انجام هيچ نوع معامله تجارتي و داد و ستد كه دال بر نزديكي با اسرائيل باشد، زيرا عناصر مخرب، بهائيان را عوامل اسرائيل در ايران به مردم معرفي كرده‌اند.» هنوز مدت زيادي از انتصاب او به نخست‌وزيري، سپري نشده بود كه اظهار نظر شد: «چون آقاي هويدا نخست‌وزير در معامله محرمانه فروش نفت ايران به اسرائيل، خدمت بزرگي به آن كشور نموده، دولت اسرائيل در قبال اين خدمت يكصد و چهل هزار متر مربع زمين در فلسطين به ايشان واگذار نموده است.» پيوستگي فرقه بهائيت و صهيونيزم به اندازه‌اي روشن و مبرهن بود كه در كميسيون نشر نفحات‌الله ! در شيراز گفته شد: «دولت اسرائيل در جنگ سال 46 و 47 قهرمان جهان شناخته شده، ما جامعه بهائيت، فعاليت اين قوم عزيز يهود را ستايش مي‌كنيم.» علي‌رغم اينكه از دو طرف ـ هويدا و اسرائيل ـ تلاش بر اين بود تا روابط في‌مابين، در نهايت پنهان‌كاري ادامه يابد ولي گاهي اوقات، نشريات خارجي از اين ارتباط پرده بر‌مي‌داشتند. نمونه آن مصاحبه‌اي است كه «مجله آلمان هوبي » با او داشت، سئوال كرد: «آيا در صورت بروز منازعه جديد في‌مابين اسرائيل و اعراب، ايران در تحريم نفتي شركت خواهد كرد؟» و هويدا در پاسخ گفت: «ما در تحريم نفتي گذشته اعراب نيز دخالتي نداشته، شركت نكرديم و بنا بر اين در آينده نيز به همين عمل مبادرت خواهيم ورزيد و نفت از ديدگاه ما يك متاع تجارتي است نه يك اسلحه سياسي. در صورت بروز كشمكش خصمانه و منازعه جديد در خاورميانه، صادرات نفت ما لاينقطع مسير خود را ادامه خواهد داد.» اميرعباس هويدا، يكي از شهروندان تمام عيار، اسرائيل بود. خدمات او به آنان به حدي بود كه حتي در ملاقات با يوري لوبراني ـ رئيس دفتر اسرائيل در ايران ـ همواره استثناء قائل بود. دكتر عباس ميلاني در اين‌باره نوشته است: «يوري لوبراني ... در عمل سفير اسرائيل در ايران بود... او روابط ويژه و نزديكي با هويدا پيدا كرده بود. نه تنها به بسياري از مهماني‌هاي شام هويدا دعوت داشت، بلكه مرتب با او در دفتر نخست‌وزير هم ديدار و گفتگو مي‌كرد. از يك جنبه، لوبراني‌ تنها استثناي قاعده‌اي بود كه هويدا خود در دوران صدارتش برقرار كرده بود. هر وقت سفيري از يكي از كشورهاي خارجي به ديدار هويدا مي‌آمد، او تأكيد داشت يكي از منشيانش در جلسه حضور داشته باشد. تنها استثنا لوبراني‌بود.» به نقل از قصه هويدا -ابراهيم ذوالفقاري - موسسه مطالعات و پزوهشهاي سياسي پانويس‌ها: 1ـ كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران 1921 ـ 1837، هما ناطق، 1380، ص 126. 2ـ معماي هويدا، ص 68. 3ـ همان، ص 65. 4ـ همان، صص 91 ـ 89. 5 ـ آرشيو، سند 423، 18/11/1343 و 432، 24/11/1343. 6 ـ پيشين، سند 2139/300 الف، 26/11/1344. 7ـ پيشين، سند 6946/ هـ، 11/3/1347. 8ـ اميرعباس هويدا به روايت اسناد ساواك، جلد 2، صص 3، 342، اين مصاحبه توسط سفارت ايران در آلمان ترجمه و به وزارت خارجه ارسال شده است. 9 ـ معماي هويدا، صص 7ـ 406. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23

مسجد مسلمانان پاريس

مسجد مسلمانان پاريس كم مانده بود جلوي مسجد به عوض الجزايري‌ها هدف گلوله پليس قرار بگيريم. تنها ملت مسلماني كه در اين مسجد خبري از او نيست ايران است. در جنوب شرقي پاريس بر سر در پرجلالي آياتي از قرآن مجيد به سبك مساجد و مدارس قديمه شهر خودمان نوشته شده است. در اين ساختمان بزرگ كافه‌اي است به سبك كافه‌هاي شمال آفريقا مملو از آثار صنعتي شرق و مردم بر روي نيمكت‌هاي درازي كه از مخمل پوشيده شده است مي‌نشينند و جلوشان سه‌پايه‌اي است كه بر روي آن سيني‌هاي يكنواخت برنجي كه نقوش زيبايي بر آن حك شده است گذاشته‌اند. با اين ترتيب مي‌توانند قهوه، چاي، قليان‌هاي ني‌پيچ بلند و غذايي كه بخواهند بر روي آن قرار دهند. در كنار اين كافه و رستوران انستيتو اسلامي و هتل اسلامي به چشم مي‌خورد. از در ديگر اين ساختمان مي‌توان به باغ و صحن و رواق‌هاي مسجد رفت. سبك معماري مسجد،‌مساجد آفريقايي قرون هفتم و هشتم را به ياد مي‌آورد كه آثارش از سبك معماري كليسا در آن به طور خفيفي احساس مي‌شود. تشريح اين مسائل گرچه شايد براي ما ايراني‌ها كه در دور دست هستيم جالب باشد. اما جالب‌تر و در عين حال دردناكتر از آن، مسائلي هست كه يك ايراني دور از وطن ناچار است ‌آن را با هم وطنانش بخصوص آن دسته‌اي كه با او هم افق‌اند در ميان بگذارد. غروب روز شنبه بود كه من هوس كردم از محيط شهوت‌آلود و تحريك‌آميز و آلوده پاريس شلوغ و از ميان زنان و مرداني كه در هر رهگذر يكديگر را در آغوش گرفته‌اند و از ميان منجلاب تمدن پليد فرنگي لحظه‌اي در هواي آرام و پاك روحانيت و معنويت خانه زنگ زده و آلوده خويش را تطهير كنم. من در جستجوي مسجد همراه با يكي از دوستان مصريم كه او هم براي اولين بار به مسجد پاريس مي‌آمد در و ديوار را ورانداز مي‌كرديم كه پليس فرانسه ايست داد. چهارتن مسلح بودند و ما دو تن يكي قرآني همراه داشت و ديگري ديكشنري دست‌ها را بالا كرديم. اما عوض ما پليس در همان حال دست مسلح‌اش مي‌لرزيد گذرنامه‌هامان را نشان داديم وقتي مطمئن شد الجزايري نيستيم و به خصوص وقتي فهميد من ايراني از همان ايراني‌هاي صلح‌جويي هستم كه شكر خدا زور مردم آزاري ندارم رهامان كرد. هنگام غروب در مسجد را مي‌بندند و براي گذاردن نماز مي‌بايست زنگ زد تا در را باز كنند. شب فرا رسيده بود صحن مسجد و رواق‌هاي بزرگ در سكوت پرمعنا و پرجلالي غرق بود. همان هنگام كه به قول دكتر كارل خدا فضا را پر مي‌كند و هم به قول او من خدا را مي‌بينم و خدا مرا. در گوشه‌اي نماز را خوانديم و رفيق مصري من رفت اما من دوست داشتم مدتي در آن سكوت با خود باشم مدتي گذشت مردي وارد شد كه از چهره‌اش پيدا بود از آن مردان كميابي است كه در اندرون خودش زندگي مي‌كند. كنار ميزي كه هديه ملك فؤاد اول پادشاه مصر بود نشست‌، بي‌آنكه نمازي بگذارد يا قرآني بخواند بخود فرورفته بود. مدتها همچنان گذشت و اين مسأله براي من هر لحظه جالب‌تر مي‌شد، به هر شكلي بود خودم را به او آوردم و او را متوجه كس ديگري جز خودش كردم. به من نگاه كرد و سلام كردم به تصور اين كه عرب است با عربي شكسته‌اي از او پرسيدم اول غروب چرا اين‌جا خلوت است و در را مي‌بندند؟ به فرانسه جواب داد من زبان شما را نمي‌فهمم گفتم شما اهل كجائيد؟ گفت پدرم از اهالي ويتنام است اما تقريباً خودم و تحقيقاً مادرم فرانسوي هستيم گفت شما عربيد؟ گفتم نه ايرانيم. گفت ايران همگي مسلمانند؟ گفتم آري؛ گفت پس چرا نه ملت و نه دولت ايران كمك مالي به ارتش الجزاير نمي‌كنند؟ گفتم من از سياست چيزي سرم نمي‌شود. گفت ايران به اين مسجد چرا هديه‌‌‌اي نكرده است. گفتم اعليحضرت پادشاه ايران يك قالي ايراني نفيسي هديه كرده است. گفت نه در كتابخانه و نه در انستيتو از ايران خبري نيست. چرا علماي ايران آثار خودشان را نفرستاده‌اند در حالي كه تعجب كردم چرا خزينۀ‌الجواهر و شجرۀ‌الانسان و كتاب در مضار ريش تراشي كه به تازگي در ايران انتشار يافته، در دسترس ايشان قرار نگرفته است، گفتم من اطلاعي ندارم شايد باشد من كتابخانه را نديده‌ام. گفت مردم ديندار ايران چرا به انستيتو اسلامي پاريس كمكي نكرده‌اند؟ شكسته نفسي ايراني مرا واداشت كه از موقوفات وسيع ايران و از كمك‌هاي مالي متمكنين متدين ايران در برگزاري مراسم سينه‌زني و قمه‌زني و زنجير‌زني و قفل‌بندي مطلبي به زبان نياورم. در جواب گفتم من مايلم در اين‌باره اينجا تحقيقاتي بكنم و نتيجه را به يك مؤسسه مذهبي كه در ايران داريم و من عضو آن هستم اطلاع بدهم بي‌شك مردم ايران نسبت به سهم خود دريغ نخواهند كرد. گفت بسياري از دانشجويان ايراني در پاريس چرا مشهور به فساد اخلاقي هستند؟ گفتم اينها نماينده‌ي اجتماع ايراني نيستند اين‌ها بيشتر بچه‌هايي كه در ايران از ادامه تحصيل عاجز مانده‌اند و چون اهل درس و مطالعه نبوده‌اند در كلاس‌ها و پشت كنكورها مي‌مانده‌اند و پدرانشان با تمكن فراواني كه داشته‌‌اند آنها را ناشيانه به اين محيط روانه كرده‌اند و اينها كه به جاي قيد مذهبي يا تربيتي و يا درسي فقط پول دارند و آزادي ناچار چنين مي‌شوند وگرنه دانشجويان واقعي ايراني همواره موجب افتخار ميهن خود در اروپا بوده‌اند. گفتم شما مسلمانيد يا براي ديدن مسجد به اينجا آمده‌ايد. گفت من مسيحي ارتدكس بودم پدرم ابتدا بودايي بود اما به فرانسه كه آمد مذهب را رها كرد اما من بيش از دو سال است مسلمان شده‌ام. دشنام‌هاي فراوان كشيشان به محمد(ص) مرا به اسلام نزديك كرد و ترجمه‌هايي از ابن فارض ابن‌العربي موجب شد كه از راه عرفان به اسلام وارد شوم. گفتم از شخصيت‌هاي اسلامي به كداميك بيشتر دل بسته‌ايد. گفت ابوبكر، عمر، علي و عثمان چهار لامپي هستند كه هميشه اطاق مرا روشن دارند و نور عمر خيره‌كننده‌تر است. گفتم اما نور علي لطيف‌تر است. چنين به نظرم مي‌رسد كه اين نور جز اطاق اندرون روح را هم روشن مي‌سازد اينطور نيست؟ گفت شما براي آن كه همين حرف را ثابت كنيد پايتان را از جمع مسلمانان كنار كشيده‌ايد اينطور نيست؟ گفتم سخن از اين درازتر است و من بسيار مشتاقم كه درباره اين گونه مسايل اگر بخواهيد با شما وقت ديگري ملاقات كنم. اولين ملاقات من با او كه ما را به مسلماني قبول نداشت با يك دنيا سرافكندگي و شرم از ضعف و سستي و اهمال هموطنان خودم تمام شد. اكنون كه اين نامه را مي‌نويسم آرزو مي‌‌كنم علماي اسلامي ايران، مقدسين متفكرين ايراني از خود در اين مسجد يادگاري بگذارند تا هم آبروي شيعه در برابر ديگر ملل و هم حيثيت اسلام در قبال كليساهاي معظم پرشكوه اينجا حفظ يا بهتر بگويم تأمين گردد. اين جا پاريس است شهري كه در آن كلمه اسلام ياد الجزاير و تونس و مراكش خونين و دلير را در نظر مردم فرانسه بيدار مي‌كند، همواره اين نام اينجا همراه با وحشت و عظمت و گستاخي و بي‌باكي مسلمان توأم است. نگهداري اين موقعيت را اگر مفتي بودم بر وجوب عيني فتوي مي‌دادم انتظار دارم مردم پاك دامن ايران و بخصوص پاك مردان شهرما كه خود از مراكز بزرگ اسلامي است در اين مسجد بزرگ كه بيشتر به اهميت مسلمانان آفريقا به پاي داشته شده است خودي بنمايند و لااقل با هدايايي جامعه شيعه و و ملت ايران را در اينجا جزيي از پيكره اسلام معرفي كنند آستانه مقدس و مسجد گوهرشاد شايسته است هر يك يادگاري در مسجد پاريس داشته باشند. به ياران بزرگوار و روش فكر كانون نشر حقايق اسلامي كه در اين گونه كارها پيش قدمند پيشنهاد مي‌كنم كه با فرستادن هديه‌اي خود را با بانيان بلند همت اين مؤسسه بزرگ در قلب اروپا سهيم كنند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23 به نقل از:مجله خواندنيها سال19، شماره 82، ص 22

فحاشي رضاشاه به يكي از وزيران

فحاشي رضاشاه به يكي از وزيران امروز اوقاتم خيلي تلخ است ـ از صبح تا حالا هيچ‌كس را نپذيرفته‌ام. حتي معاون و مدير كل‌ها را هم گفته‌ام به اطاقم راه ندهند ـ خيلي عصباني هستم مي‌ترسم نسبت به آنها هم عصباني شده و بدگوئي كنم. سه ساعت است تنها در اطاقم نشسته پيشخدمت هم اجازه ورود ندارد مگر اينكه احضارش كنم ـ يا راه مي‌روم يا مي‌نشينم آرنجم را روي ميز مي‌گذارم و سرم را ميان دو دستم گرفته فكر مي‌كنم. در اين سه ساعت 14 فنجان قهوه خورده‌ام ولي هنوز تخدير نشده حال عصباني را دارم! من در دوره‌ي خدمتم از هيچكس كج خلقي نديده و تندي نشنيده‌ام. چه رسد به اين كه عبارات ركيك بشنوم. به همين دليل سخت به زحمت و مشقت افتاده‌ام زيرا صبح طرف بي‌مهري اعليحضرت واقع شده و مرا (مرتيكه) خطاب كرده بود. امروز صبح كه شرفياب شدم چند فقره موضوعات مختلف مطرح مذاكره بين اعليحضرت و من و دو نفر از همقطارهايم واقع گرديد. در پايان مذاكرات، شاه موضوعي را از من سؤال كرد و چگونگي خاتمه‌ي امر را پرسيد ـ من حقايق امر را اظهار داشته و پايان امر را كه چگونه خاتمه يافت به عرض رسانيدم. شاه با كمال سكوت تمام را گوش داده بعد گفت (مرتيكه تو هم كه چيزي نمي‌فهمي ـ برو گم شو!) من قصد داشتم اظهار نظر كرده و از خود دفاعي نمايم. به خاطرم ‌آمد كه يكي از وزراي همقطار من در تاريخي طرف خطاب (مرتيكه) واقع شده و جواب داده بود كه «وقتي من با اين همه جان كندن (مرتيكه) خطاب شوم ساير اعضاء من كه ناظر زحمات شبانه‌روزي من هستند اين نوع قدرداني را ببينند از كار دلسرد خواهند شد و كاري از پيش نخواهد برد!» همين دفاع او سبب شد كه زير لگد اعليحضرت افتاده و به عواقب بدي دچار شود. اين فكر كه به خاطرم آمد از اظهار هر حرفي مانع گرديد. سري به علامت احترام فرود آورده بيرون آمدم و بدون آنكه منتظر ساير همقطارها بشوم اتومبيل را سوار شده به وزارتخانه آمدم و تاكنون چند فقره استعفا نوشته و پاره كرده‌ام بالاخره نمي‌دانم چه بايدم كرد. وزير عدليه، يكي از همقطارهاي من كه خيلي با هم دوست هستيم در اين موقع تلفني به من كرد و گفت قضايائي شنيده‌ام چون در تلفن نمي‌شود صحبت كرد، بيا اينجا با هم صحبت كنيم ـ گوشي را گذاشته سوار اتومبيل شده و نزد او رفتم. بين راه فكر كردم كه چرا به جاي 3 ساعت رنج و مشقت خود اول پيش او نرفته بودم تا به وسيله درد دل رفع آلام خود را بنمايم؟ وارد وزارت عدليه شده و يكسره به اطاق وزير رفتم. اطاق خلوت بود پيشخدمت دستور داد كسي نيايد و نشستيم ـ من شرح حال خود را گفتم و چاره‌جوئي خواستم و آخرين مينوت استعفائي كه نوشته بودم جلويش گذاشتم. مينوت اين بود كه «چاكر چند ماهي است كه به وزارت دارائي گماشته شده و آنچه در قدرت خويش داشتم به بندگان اعليحضرت همايوني و كشور خدمت كرده‌ام. اكنون قواي بدني چاكر تحليل رفته و به استراحت احتياج دارم. استدعا از پيشگاه مبارك دارم چاكر را ازخدمت معاف فرمائيد.» اين مينوت استعفا كه گفتم آخرين مينوت است براي اين است كه مينوتهاي اوليه‌ام خيلي تند و خشن و تعرض‌آميز بود كه آنقدر از آن كسر كردم تا به اين صورت درآمده است. وزير عدليه گفت مگر شاه بچه است و نمي‌فهمد كه اين استفعا تعرض است به شاه مي‌نويسي من خدمت كرده‌ام تو چه داخل آدم كه خدمتي كرده باشي ـ ‌مگر نمي‌خواهي بداني «اين همه آوازها از شه بود؟....» گفتم حالا چه كنم؟ گفت هيچ؟ برو سر كارت و به كارهايت رسيدگي كن مرتيكه را يك قربان صدقه فرض كن و بالاتر از اين را هم انتظار داشته باش و بدان كه اين عبارت و عبارات ديگر كه بعدها خواهي شنيد اظهار محبت است. گفتم يعني مي‌فرماييد اين قرمساق اولي است كه مي‌خواهند گوشم را پركنند؟ گفت بله، همان قرمساقي است كه با دولب مبارك فرمودند! گفتم براي من خيلي مشكل است اين عبارات را شنيده و برخود هموار كنم. گفت بله امروز مشكل است اما كم‌كم عادت مي‌كني. بهر حال فعلاً برو سر كارت من هم در اطراف تحقيقاتي مي‌كنم البته اگر كلمه مرتيكه همانطور كه من حدس مي‌زنم مقدمات مهر بيشتري باشد به تو اطلاع مي‌دهم و اگراز روي بي‌مهري بود باز هم خبر مي‌دهم كه استعفا بدهي و چگونگي استعفا را هم خواهم آموخت. وزير عدليه پس از چند روز ديگر به من گفت كه «مرتيكه» مقدمه مهر و محبت و آزمايش ظرفيت تو بود و خوب شد به دادت رسيدم و الا اكنون بايد از طرف كسانت احوالت را در محبس بپرسم؟ امروز واقعه غريبي در هيئت وزراء اتفاق افتاد وزراء همه مي‌دانستند كه چند روز است شاه نسبت به وزير دارائي غضبناك است و پي بهانه مي‌گردد كه او را سخت گوشمالي دهد. خود وزير دارائي هم اين موضوع را ملتفت شده و سخت هراسناك است. عيب عمده كار وزراء و متصديان دستگاه پهلوي اين است كه بيچاره‌ها نمي‌دانند چرا مورد غضب واقع شده و بچه دليل مورد لطف و مرحمت واقع مي‌شوند حقيقتاً با اين وضع كار كردن و دلگرم بودن خيلي مشكل است زيرا كمتر وقتي يكي از وزراء خنده و تبسم شاه را ديد و هميشه منتهاي دلخوشي هر يك آن است كه اعليحضرت در موقع ملاقات اوقاتشان تلخ نشده اظهار نارضايتي نفرموده‌اند و همين كه وزيري با شاه با بدن سوزان و قلب مرتعش روبرو شد و فحش و كتك و اقلاً بدگوئي و نارضايتي نشنيد براي او منتهاي افتخار و خوشحالي است. با اين وصف معلوم است چيزي كه چرخ اموركشور را مي‌‌چرخانه فقط ترس و وحشت است و به همين جهت در جائي كه وحشت و ترس در ميان نيست يا كارها طوري است كه شاه مطلع از آن نمي‌شود هيچ كس كار نمي‌كند و بلكه همه در خرابكاري اصرار دارند. خود شاه نيز از اين موضوع مطلع است و به اين جهت است كه هميشه سعي مي‌كند با مجازات وزراء به قيمت آبرو و حيثيات و حال كشور كار از آنها بكشد و اگر آبرو و حيثيت در نزد آنها ارزش نداشت و به فحش دادن كار پيش نرفت با كتك و حبس موجب ارعاب آنها گردد و اين است كه هميشه كارها در چنين حكومتي فلج است يعني كارها تمام باسمه‌اي و صورت‌سازي است و آنچه به نظر شاه مي‌رسد تمام با ظاهر توالت كرده و ظريف و قشنگ مي‌باشد ولي در زير قشر بالا كه از چشم شاه دور است به قدري كثافت پر است كه از بوي گندش همه پرهيز مي‌كنند. تمام وزراء هم اين وضع را مي‌دانند ولي چون اخلاق شاه اين طور است طبعاً جرأت نمي‌كنند به او صميمانه حقايق را بگويند. امروز وقتي جلسه هيئت وزراء در حضور شاه منعقد شد، اعليحضرت از ابتداي ورود عصباني بود، به تدريج عادت وزراء اين شده بود كه وقتي شاه در جلسه مي‌آيد اول به قيافه او دقت مي‌كردند كه ببينند آثار گرفتگي در وي هست يا نه و امروز اولين دفعه كه نگاه هر يك از وزراء به چشمان شاه افتاد آثار غضب از او هويدا بود و بدين جهت دست و پاها را جمع كرده و منتظر ظهور يك حادثه جديدي شدند. حسب‌المعمول وزراء به تمام قد تا نزديك زمين تعظيم كرده و سپس شاه نشست و اجازه جلوس فرمودند شاه پرسيد. امروز راجع به چه مطلبي بايد گفتگو بشود. نخست‌وزير يادداشت كارها و پرونده‌هائي را كه بايد به عرض رساند تقديم كرد. شاه بدون مقدمه گفت مرده‌شوي كار كردن همه شما را ببرد فقط پرونده به من تحويل مي‌‌دهند. از اين بيان همه وزراء غرق وحشت شده و سكوت محض در فضا حكمفرما بود. منتظر كلام شاه بوديم كه ناگهان رو كرد به وزير دارائي و گفت: تو براي من ديكتاتور شدي آقا؟ و وزير دارائي بيچاره در حاليكه مثل بيد مي‌لرزيد و رنگش مثل گچ شده بود عرض كرد چه گناهي كرده‌ام؟ شاه مهلت نداد كه كلامش تمام شود با صدائي بلند فرياد زد: پدر سوخته كي به تو اجازه داد كه هفت ميليون و نيم براي سد‌سازي از كيسه دولت بدهي؟ وزير دارائي عرض كرد: بر حسب امر مبارك حواله آن را امضاء كردم و تقصيري متوجه چاكر نيست. نعره شاه بيشتر بلند شد و در حاليكه دستش را دراز كرد كه با سيلي به صورت وزير دارائي بزند گفت احمق خفه شو خيال مي‌كني از حقه‌بازي و پدرسوختگي‌هايت خبر ندارم. وزير دارائي كه از ترس نمي‌توانست نفس بكشد صورتش را عقب كشيد كه سيلي نخورد و چند قدم هم عقب رفت و دستش را بي‌اختيار جلوي صورتش گرفت. شاه كه بيشتر عصباني شد، زيرسيگاري بلور را از روي ميز برداشت و به طرف او پرتاب كرد ‌وزير دارائي بدبخت باز دست جلو صورت گرفت و زيرسيگاري به گوشه صورت او خورده و رد شد و پشت سرش به ديوار خورد و قطعه قطعه شد. ولوله عجيبي در ميان وزراء افتاد ولي كي مي‌توانست تكان بخورد. شاه دوباره روي صندلي نشست و تمام وزرا برخاسته ايستاده بودند. شا ه يك پارچه آتش مشتعل بود و دائماً فحش مي‌داد و ناسزا مي‌گفت. دوباره رو به وزير دارائي كرد و گفت «بيا جلو پدرسگ، تو هم خيانت بلد شدي؟ تو هم خراب از آب درآمدي؟ بگو! توضيح بده كه كجا من به تو گفتم اين پول را بپردازي؟ وزير دارائي با آنكه خطر بزرگي متوجهش بود حقيقتاً شجاعت نشان داد، چاره‌اي هم نداشت، اگر اين شهامت را از خود نشان نمي‌داد ممكن بود در قعر محبس جا گرفته و دچار مرض سكته معمولي شده به سر دار اسعد و تيمورتاش ملحق شود. حقيقتاً شهامت و شجاعتي كه در آن روز در حضور شاه از وزير دارائي ديده شد تمام وزراء را متحير ساخت. پس از اينكه زيرسيگاري بلور را شاه با آن عصبانيت و غضب به طرف صورت وزير دارائي پرتاب كرد، تمام وزراء تصور مي‌كردند كه پشت سر اين عمل مرگ حتمي و بلاي غير‌قابل اجتناب براي وزير دارائي بيچاره نازل خواهد شد. همه رنگها پريده و مثل گچ ديوار ايستاده؛ قلب‌ها تمام مضطرب و به طوري مي‌زد كه از نزديك اگر كسي گوش مي‌داد صداي ضربان آنها شنيده مي‌شد. اگر آن زير سيگاري با آن شدت به مغز وزير دارائي اصابت كرده بود جمجمه آن بيچاره خورد مي‌شد و به طوري خود او بي‌ اختيار شده بود كه نفهميد كنار ابرويش مجروح و خون‌آلود و خون به صورتش جاري شده است. پس از چند دقيقه سكوت نخست‌وزير خواست كلامي بگويد كه آتش غضب شاه را خاموش كند ولي شاه كه در اين موقع نشسته و با اوقات كاملاً تلخ پرونده‌اي را ورق مي‌زد سرش را در حالي‌كه تكان مي‌داد بلند كرد متفكرانه گفت: «عجب پدرسوخته بازي است همه‌اش دروغ! همه‌‌اش دزدي!» در اثر اين كلام نفس نخست‌وزير در سينه‌اش قطع شده و دهانش نيمه‌باز ماند. شاه باز رو كرد به وزير دارائي و گفت: بيا جواب بده به من بايد ثابت كني كه كي به تو گفت حواله اين هفت ميليون و نيم را امضاء كني و الا نابودت خواهم كردم! وزير دارائي كه مثل موش آب نكشيده ايستاده بود در حاليكه نفس‌نفس مي‌زد گفت، قربان فدوي تقصير ندارم! جز خدمت كار ديگري نكرده‌ام و جز فداكاري در راه اعليحضرت همايوني و اطاعت اوامر ملوكانه وظيفه‌اي انجام نداده‌ام حالا هم دلائلي در دست دارم كه بر حسب تمايل اعليحضرت اين حواله را امضا كرده‌ام ولي ميل دارم بي‌تقصيريم پس از آن كه بي‌گناه اعدام شدم ثابت شود. استدعا دارم تصميمي كه براي اعدام چاكر داريد، به تأخيرنياندازيد، اين زندگاني هزار درجه از مرگ بدتر است. شاه كه انتظار شنيدن چنين كلامي را از وزير دارائي آن هم در حضور هيئت وزراء نداشت غرق تعجب شد ولي اين كلمات وزير دارائي چون بيچاره از جانش دست شسته و در آن ساعت نمي‌فهميد چه مي‌گويد و از روي قلب سوزناكش تراوش مي‌كرد تأثير خود را در شاه كرد. رضاشاه دريائي از سوء ظن اطرافش را احاطه كرده و به همه كس با نظر بدبيني نگاه مي‌‌كرد و درعين حالي كه اكثريت رجال و اطرافيان خودش را بي‌حقيقت و درغگو مي‌دانست و به آنها با منتهاي تحقير نگاه مي‌كرد به دليل و منطق قانع مي‌شد و ميل داشت اگر كسي را به مرگ هم محكوم مي‌‌كند به او اجازه دهد كه هرگونه دليلي بر بي‌گناهي خودش دارد بياورد و اگر قانع نمي‌شد آن وقت هر مجازاتي ميل داشت درباره گناهكار اجرا مي‌كرد. در اين موضوع از روي صورت ظاهر حق به جانب شاه بود، اجازه مخصوص و صريحي براي پرداخت اين پول در دست وزير دارائي نبود ولي او داراي سوابق خوبي بود و خيلي به شاه نزديك بود. در دربار تقرب و منزلت داشت و حقيقتاً جانفشاني‌ها و زحماتي كه او براي شاه و كشور متحمل شده بود قيمت داشت ولي وقتي كارها تا اين درجه سخت كنترل و ترس از شاه تا اين حد در دلها باقي باشد البته اين گونه حوادث اشتباهي هم پيش مي‌آيد. شاه سوءظن برده بودكه وزير دارائي استفاده شخصي در پرداخت اين پول داشته است و وقتي وزير دارائي به طرزي كه معلوم بود از جانش گذشته صداقت و خدمات او و بي‌وفائي و حق‌ناشناسي شاه را بالصراحه گفت حاضر شد كه به عرايضش با ملايمت گوش بدهد ولي وزير دارائي يك زرنگي ماهرانه‌اي در آن ساعت كرد كه از آن ساعت خطرناك گريخت و موضوع را به وقت ديگر محول كرد و آن اين بود كه در جواب شاه عرض كرد: چاكر در اين ساعت قادر نيستم عرض بكنم و تا فردا مهلت مي‌خواهم كه ادله بي‌گناهي خود را به عرض برسانم كه هر طور نظر مبارك تعلق گيرد اطاعت شود شاه هم پذيرفت ولي گفت تا اين موضوع روشن نشده در منزلت توقيف باش و جز با اجازه شهرباني نبايد بيرون بروي. با اين پيش آمد اعليحضرت نشست و شروع به كارهاي هيئت شد و به وزراء هم اذن جلوس داد ولي كي مي‌توانست ديگر كار بكند و كدام يك از وزراء فكر و حواس سالم درمغزشان بود. آن جلسه به اين طريق گذشت و معلوم شد اين دوز و كلك را دو نفر از وزرا با يكي از رؤساي دربار براي وزير دارائي بيچاره چيده و به ‌آن مرد اينطور فهمانده‌اند كه اعليحضرت مايل به صدور چنين حواله‌اي هستند و وزير دارائي هم اعتماد كرده و بعداً همان موضوع را به عرض شاه رسانيده‌اند و وقتي شاه فهميد كه او تقصير واقعي و قصد خيانت نداشته از مجازاتش چشم پوشيد اما مجرم اصلي را مجازات نكردو باز به وزير دارائي بدگمان بود! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23 به نقل از:«خواندنيها»، شماره‌هاي 2 دي و 9 دي 1323

جايگاه اسناد در سياست خارجي ايران

جايگاه اسناد در سياست خارجي ايران يكي از عوامل مهم در اتخاذ موضعگيري‌هاي سياسي، توانايي درك وقايع و پردازش دانسته‌هاي موجود است. امروزه، كارگزار سياست خارجي بايد بتواند هر واقعه‌اي را به مقياس طبيعي و بنيادي‌اش درك كرده، با بررسي احتمالات و ارزيابي پيشينه‌‌ي تاريخي موضوع، تصويري از پيامدهاي احتمالي آن را در ذهن ترسيم كند و آنگاه به اتخاذ موضع لازم مبادرت ورزد. اين مراحل اگر چه نيازمند مطالعه ودقت كارشناسان متعدد است، اما در دنياي كنوني و با گسترش روند تحولات و سرعت سير وقايع، گاه مي‌شود كه مراحل فوق در سطوح بالاي سياسي طي كسري از ثانيه صورت مي‌گيرد. بر اين اساس، يك سياستمدار كارآزموده بايد از واقع‌‌بيني و سرعت عمل در محاسبه، به موازات قدرت تجزيه و تحليل وقايع برخوردار باشد. او بايد بتواند براساس پاره‌اي اطلاعات پراكنده به بازآفريني موضوعي پرداخته، با دقت زواياي مبهم موجود را بررسي كند. در اين بررسي بايد تاحد ممكن به مطالب مهم توجه كند. البته، نبايد نكات كم اهميت‌تر را ناديده بگيرد. بايد اسناد و مدارك را مورد نقد قرار دهد و بدين ترتيب بتواند به حكم درباره‌ي حوادث و بستگي آن با جريان كلي تاريخ دست يابد. البته، بايد توجه داشت كه اين ميسر نخواهد شد، مگر آنكه به تبيين علل و انگيزه‌هاي حوادث عالم توجه كرد. سياستمدار فقط وقتي مي‌تواند حادثه را دريابد كه وقايع را با ديدي عميق و دقيق و آن‌چنان كه اتفاق افتاده با واقعيت وفق دهد و بتواند اطلاعات و اسناد گمراه كننده را كنار نهد و مدارك اصيل را در جايگاه واقعي خود نشاند. هر اداره و سازمان و مؤسسه‌اي كه در چارچوب ديوانسالاري حكومتي قرار دارد، طي فعاليتهاي خود اسناد و مداركي توليد مي‌كند كه در برگيرنده‌ي اطلاعات متعددي مي‌باشد؛ و اين مسلم است كه آنها براي راهبري عمليات خود نيازمند اطلاعات مندرج در همين اسناد و مدارك هستند. ارزش و جايگاه اسناد در تنظيم سياست خارجي شايد هنگامي آشكار شد كه فعاليت گسترده‌اي از سوي جهان مسيحيت به منظور حمايت از عقايد صليبيون آغاز گرديد. عهدنامه‌ها و مقاوله‌نامه‌هايي كه بين كشورهاي اروپايي براي صف‌آرايي نيروهاي نظامي آنها منعقد مي‌شد، در كنار وقايع و گزارشهاي روزانه براي پاپ ارسال مي‌گرديد. پاپ نيز به خاطر آنكه بايد بر روند اين اقدامات نظارت و آگاهي داشته باشد، دستور جمع‌آوري اين اسناد را در واتيكان صادر كرد. 1 اگر چه لزوم حفظ و نگهداري اسناد ريشه درتاريخ دارد، اما در اين دوران، با تحولات و پيشرفتهاي جوامع بشري، به تدريج جمع‌آوري اسناد راه تكامل و توسعه را در پيش گرفت و بسياري از كشورها مجبور شدند، تشكيلات مستقلي را به فراخور امكانات و توانايي‌هاي خود براي اين گونه امور پديدآورند. مسئله‌اي كه در اين ميان آشكار شد، مشكلات مربوط به طبقه‌بندي اسناد، بايگاني نادرست،‌ انبوهي اسناد، كمبود فضاي اداري و در نهايت كندي و تراكم كار اداري بود. اما با همه‌ي مشكلات، از آنجا كه اسناد با امكان بررسي و پژوهش پيشينه‌ي ملتها و دولتها ارتباطي ناگسستني دارد و بدون محور قرار دادن آنها نمي‌توان در غناي حافظه‌ي ملي كوشيد،‌ صرف‌نظر از بي‌توجهي به اين يادگار ملي ما را در تحليل مفيد يا مضر بودن وقايع و اتخاذ تصميم دچار سرگرداني مي‌كند. آرشيو اسناد وزارت خارجه‌ي جمهوري اسلامي ايران مركزي است كه بررسي و پردازش اطلاعات منحصر به فرد موجود در آن مي‌تواند راهگشاي اصول و تدوين خط مشي سياست خارجي آينده باشد. اين مركز كه اينك پس از سالها خاموشي به فعاليت و تحرك پرداخته است، در واقع فضايي آكنده از اسناد سياسي ـ تاريخي معاصر مي‌باشد. اين اسناد كه قديمي‌ترين آنها متعلق به سال 868 هجري شمسي (1463 ميلادي) مي‌باشد، مجموعه‌اي است از فرامين،2 احكام،3 رقم،4 مثال،5 دستخط،6 پروانچه،7 ديوانيات،8 اخوانيات،9 سياهه‌ها،10 تصديق‌ها11 و غيره كه به همت پيشينيان جمع‌آوري شده است و اينك به همت كاركنان اداره‌ي آرشيو و اسناد حفظ گرديده، توسعه مي‌يابد. در خصوص اهميت تاريخي اسناد موجود در وزارت خارجه‌ي جمهوري اسلامي ايران بايد گفت كه صرفنظر از نفاست هر برگ از آن به جهت كاغذ،‌خط، مركب، افشانگري،12 جدول‌كشي،13 تذهيب،14 ترصيع،15 مرقع،16 توقيع،17 طغري،18 ظهرنويسي،19 آستر، تاريخ و محل كتابت، اسلوب نگارش و نام كتاب، آنچه آنها را متمايز مي‌كند نقشي است كه اين اسناد مي‌توانند در تصميم‌گيري‌هاي سياسي داشته باشند، بدين معنا كه با بررسي و نقد صندوقها و دفاتر موجود مي‌توان بخشي از تاريخ سياسي معاصر را روشن كرد و آگاهي‌هاي لازم را به كاركنان وزارت خارجه در خصوص محل مأموريت و سوابق روابط بدهد. همچنين نگرش تاريخي كارشناسان به اين اسناد به دو شيوه‌ي مرسوم مي‌تواند اين گونه مطالعات و تحقيقات را به جنبه‌ي كاربردي و عملي نزديك كند. دو شيوه‌‌ي مرسوم عبارت است از: 1ـ بررسي اسناد نمايندگي‌ها و سازمانهاي خارجي در ايران؛ براساس اين شيوه مي‌توان از تحركات و تمايلات سياسي بيگانگان در ايران آگاهي يافت و چگونگي رفتار سياسي آنها را در موقعيتهاي مختلف ارزيابي كرد و بدين ترتيب، با بررسي مشتركات هنجارهاي آنها، از منش سياسي يك دولت خارجي در امور ايران مستحضر شد و آنگاه به پيش‌‌بيني استراتژي اقدام بيگانگان پرداخت. 2ـ بررسي اسناد نمايندگي‌ها و سازمانهاي ايراني در خارج از كشور؛ اين موضوع مبحثي است براي ارزيابي عملكرد سياست خارجي ايران و پي‌بردن بر كاستي‌ها و يا اشتباهات، كه خود سبب خواهد شد تا از تكرار اين گونه امور جلوگيري شود. به تعبيري ديگر، براساس مجموعه اطلاعات مستخرجه و طبقه‌بندي شده از اين اسناد مي‌توان بر دقت نظر و هدفدار بودن برنامه‌ريزي‌هاي آتي سياست‌گذاران افزود. وراي اين دو موضوع، مسائل ديگري نيز همچون اوضاع اجتماعي ـ فرهنگي كشوري بيگانه از خلال يادداشتهاي يك مأمور سياسي، شرح تلاش و مجاهدت اعضاي وزارت خارجه در گسترش فرهنگ و تمدن ايران و اسلام، تدوين تاريخ سياسي معاصر، موقعيت ايران در معادلات منطقه‌اي ـ جهاني، وضعيت اتباع خارجي در ايران و برعكس، آثار سودمند يا زيان‌مند نظام اداري وزارت خارجه در سياست گذاري‌ها و غيره هم مي‌تواند مورد توجه پژوهشگران قرار گيرد. اين نكته را نيز بايد مورد توجه قرار داد كه اسناد موجود در وزارت خارجه تنها گوشه‌اي از اسناد تاريخي ايران است،(1) به طوري كه امروزه مراكز اسناد متعدد ديگري نيز در سطح كشور موجود مي‌باشد. مسئله‌ي ديگري كه از اين مركز و مراكز مشابه در ايران يا خارج كشور مستفاد مي‌شود، كثرت منابع است. لذا اين سؤال را بر مي‌انگيزد كه آيا تنها با گزينش بخشي از اين اسناد و مدارك مي‌توان به نگارش تاريخ روابط خارجي ايران اقدام كرد؟ يا اينكه اين امر چگونه ممكن خواهد شد، چنانچه تصميم به بررسي همه‌ي اين مجموعه‌ها بگيريم؟ سؤالات فوق و نمونه‌هايي از اين دست وقتي اهميت بيشتري مي‌يابد كه اين نظر نيز به آنها منضم شود: «... به محض اينكه انسان از چارچوب تاريخ ديپلماسي پا فراتر مي‌گذارد تا بكوشد كه به توصيفها و تفسيرها برسد با چه جاهاي خالي در زمينه اين اطلاعات مواجه مي‌شود.» (2) پس چه بايد كرد؟ به روايتي ديگر، شيوه و روش بهره‌وري از اسناد چگونه است؟ نخستين نظري كه در اين خصوص ارائه شده است، اشاره به يك روش نقد هفت مرحله‌اي دارد: 1ـ ارزيابي تاريخ ايجاد سند؛ 2ـ علت ايجاد سند؛ 3ـ ارزيابي نويسنده؛ 4ـ مقابله و مقايسه با اسناد مشابه؛ 5ـ ارزيابي موقعيت محل ضبط سند از نظر قواعد و رسومي كه در ضبط اسناد رعايت مي‌كند؛ 6ـ بررسي موقعيت و مقتضيات مكان و زمان سند؛ 7 ـ ارزش‌گذاري سند. (3) اما انديشه‌ي جديدي نيز درباره‌ي روش نقد تاريخي اسناد مطرح شده است. اساس اين روش مبتني بر يك جهان‌بيني نيز هست. اين جهان‌بيني كه در واقع جهان‌نگري علوم تجربي نيز هست از سه اصل غير قابل تغيير به شرح زير پيروي مي‌كند: 1ـ‌ ممكن‌الوقوع بودن حوادث موجود به صورت مقايسه باحوادث مشابه (تجربي) با تكيه بر ادله‌ي عقلي و منطقي؛ 2ـ پيوستگي و همبستگي وقايع براساس نظام علت و معلولي؛ 3ـ استثنا بردار نبودن اين نظام علت و معلولي. واضع اين نظر معتقد است كه پس از پذيرش اين جهان‌بيني طي 5 مرحله مي‌توان يك سند تاريخي را نقد كرد. اين مراحل عبارت است از: 1ـ چگونگي و شكل ظاهري سند براساس موقعيت زماني و مكاني؛ 2ـ ارزيابي نويسنده؛ 3ـ صحت مطالب؛ 4ـ نوع مطالب؛ 5ـ تفكيك بين آن بخش از موضوعات مطروحه در سند كه نويسنده بر اثر معلومات خود به آنها دست يافته با مطالبي كه نويسنده خود دركي از آنها نداشته است. (4) به هر حال، آنچه از اين دو ديدگاه مشخص مي‌شود اينكه بررسي اسناد خود مبني بر اصولي معين و علمي است و هر پژوهشگر مسائل سياست خارجي بايد ضمن آشنايي با چگونگي اجراي روش پژوهش، اين كار را زير نظر راهنما و كارشناس صاحبنظر انجام دهد تا از لغزش و خطا تا حد امكان مصون بماند. شيوه‌ي دسترسي به آرشيو اسناد وزارت خارجه‌ي جمهوري اسلامي ايران تا سالها فاقد هرگونه ضابطه و قانون مدون بود. اما در پي جلسه‌ي 28 بهمن 1363 مجلس شواري اسلامي، ماده واحده‌اي در اين خصوص تصويب شد. براساس اين ماده واحده به وزارت خارجه اجازه داده مي‌شود با رعايت مصالح جمهوري اسلامي ايران به نحوي كه به تماميت ارضي، حاكميت، امنيت ملي و منافع جمهوري اسلامي هيچگونه خدشه‌اي وارد نيايد،‌ برخي از اسناد طبقه‌بندي شده و تاريخي آن وزارت خارجه را مطابق آيين‌نامه‌ي اجرايي مصوب هيئت وزيران انتشار دهد. آئين‌نامه‌ي مذكور بايد از تاريخ تصويب اين قانون ظرف مدت 6 ماه توسط وزارت امور خارجه تهيه و به تصويب هيئت وزيران برسد. (5) اين قانون پس از تصويب شوراي نگهبان(6) براي اجرا به هيئت وزيران ارجاع گرديد و با تصويب آئين‌نامه اجرايي مذكور، اداره‌ي انتشار اسناد موظف شد تا زير نظر شوراي عالي نظارت بر تدوين و نشر اسناد به اين مهم اقدام كند.» (7) در پي اين اقدام، اداره‌ي انتشار اسناد وزارت خارجه اقدام به چاپ و انتشار مجموعه‌اي ازاسناد وزارت خارجه‌ي جمهوري اسلامي ايران كرد. در خصوص اين آثار به نظر مي‌رسد شيوه و چگونگي گزينش اسناد منتشر شده بر اين پايه قرار داشته كه صرفاً مواد اوليه را براي فعاليت محققان و انديشمندان فراهم آورد. اما بايد توجه داشت كه خدمات ديگري را نيز اين اداره بر عهده دارد و آن ارائه خدمت به محققان ايراني وغير ايراني است كه براي تحقيقات خود نياز به اسناد و مدارك لازم دارند. همچنين اين اداره نسبت به تدوين و نگارش مقالات تحليلي مستند و در معرض ديد قراردادن اسناد طي نمايشگاههاي متعدد در داخل و خارج كشور فعال است. توسعه و تكميل آرشيو وزارت خارجه اقدام ديگري است كه اداره‌ي انتشار اسناد با اعزام كارشناسان آن را دنبال مي‌كند و بدين ترتيب، مكاتبات و اسناد سياسي موجود مربوط به ايران را از مراكز مشابه در خارج كشور تصويربرداري كرده، به مجموعه‌ي موجود مي‌افزايد. گسترش و توسعه‌ي مراكز آرشيوي در جهان، صر‌ف نظر از كشورهايي چون انگلستان(8) و تركيه(9) كه سابقه‌ي چند صد ساله دارند، حتي در كشورهايي نظير عمان نيز مورد توجه مسئولان امر قرار گرفته است. (10) به هر ترتيب، آنچه مسلم است اينكه توجه به مراكز آرشيوي و ارزشمند بودن تحقيقات كاربردي در زمينه‌ي اسناد روابط خارجي روز به روز در مذاكرات سياسي و مباحث حقوقي جايگاه ويژه‌اي مي‌يابد. از اين روست كه تربيت افرادي ورزيده در زمينه‌ي تجزيه و تحليل اسناد و نقش آنها در سياست‌گذاري‌‌هاي خارجي جمهوري اسلامي ايران، از اهميت خاصي برخوردار مي‌شود. اميد است با همكاري بخشهاي تابعه بتوان به برگزاري دوره‌هاي كوتاه مدت به منظور ارتقاء سطح كيفي اين گونه تحقيقات همت گمارد. پانوشت‌ها: 1. اين اسناد به اسناد واتيكان (Documento di Vaticana) معروف است. اين اقدام در دوره‌ي جنگهاي اوليه صليبي و زمان پاپ اوربانوس انجام گرفته است. 2. فرمان سندي است كه مطالبي در خصوص واگذاري مناصب يا اعطاي القاب را در بردارد. 3. حكم سندي است كه صرفاً دربرگيرنده موضوع انتصاب مي‌باشد. 4. رقم سندي حاوي اوامر مي‌باشد و احكام آن نيز به صورت مخاطبهاي مكاتباتي است. 5. مثال در واقع نوعي بخشنامه تلقي مي‌شود. 6. دستخط سندي است كه موضوعش حكم يا فرماني مي‌باشد كه از سوي شخص اول مملكت نگاشته شده است. 7. پروانچه جواز انجام كار است. 8. به انواع مكاتبات اداري و مالي ديوانيات لقب داده مي‌شود. 9. اخوانيات شامل نامه‌ها و مكاتبات دوستانه است. 10. سياهه در واقع فهرست مخارج يا انواع فهرستها را در بر مي‌گيرد. 11. تصديق نيز نوعي جواز يا اجازه‌ي انجام كسب يا كار است. 12. پخش براده‌هاي طلا در متن كاغذ. 13. رسم خطوطي در اطراف كاغذ به صورت جدول كه نويسنده را ملزم مي‌كند مطالب خود را در ميان آن بنويسد. 14. تذهيب ايجاد ابرهاي مذهب در اطراف متن سند است. 15. استفاده از رنگهاي متنوع در حاشيه‌ي اسناد. 16. سندي كه صرفاً خط آن بر متن ارجحيت دارد. 17. نشان ويژه‌اي با علامت خاص كه گاهي عبارت كوتاهي را نيز به همراه دارد. 18. نوعي مهر؛ علامت مخصوص پادشاهان. 19. پشت‌نويسي. يادداشت‌ها: 1) در خصوص اسناد تاريخي ايران نگاه كنيد به: ايرج افشار، «اسناد تاريخي در ايران»، مجله‌ي آينده، شماره‌ي 8، 1360. 2) پي‌ير رونون، تاريخ روابط بين‌الملل، ترجمه قاسم صغوي، انتشارات ‌آستان قدس. 3) لطفعلي صورتگر، «طرز تعليم تاريخ در مدارس عاليه»، مجله‌ي تعليم و تربيت، شماره‌ي 9، صص 538 ـ 543. 4) نظرات ارائه شده از سوي استاد محمد مجتهد شبستري. طي سخنراني تحت عنوان «جهان‌بيني نقد تاريخي متون ديني»، دانشگاه امام صادق (ع)، زمستان 1373. 5) اداره‌ي انتشار اسناد، اسناد معاهدات دو جانبه ايران با ساير دول، جلد اول، تهران: دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي، 1369، ص 4. 6) مصوبه‌ي شوراي نگهبان مورخ 19/12/1363. 7) آيين‌نامه‌ي اجرايي، مصوبات هيئت‌وزيران مورخه 4/4/1365. 8) در خصوص موقعيت آرشيو انگلستان نگاه كنيد به: British Documents on Foreign Affairs, Edited by Kenneth Bourne and D. Cameron Watt, (University Publications of America 1983). 9) در خصوص آرشيو تركيه نگاه كنيد به: «باشباقانلق عثمانلي آدشيوي»، دانشنامه‌ي جهان اسلام (حرف ب، جزوه‌ي 4، تهران: بنياد دائره‌المعارف اسلامي، 1374، صص 527 ـ 522. 10) در اين ‌باره نيز نگاه كنيد به: Abdolaziz Abid, Astinfo News Letter, PGI/UNESCO, Vol,7, No,3,1992. به نقل از:مجله سياست خارجي،‌سال نهم، شماره 1

توده‌اي‌ها در كابينه‌ي قوام‌السلطنه

توده‌اي‌ها در كابينه‌ي قوام‌السلطنه برچيده‌شدن نظام خودكامه‌ي رضاشاهي در شهريور 1320 و اشغال ايران توسط متفقين اگر چه از نظر اقتصادي و اجتماعي پيامدهاي ناگواري به همراه داشت، اما دست كم باعث شد فضاي مناسبي براي فعاليت احزاب و گروه‌ها پديد آيد. در نتيجه‌ي تصميمات شاه جديد كه شرط برقراري آزادي را در تشكيل احزاب مي‌دانست، كاريكاتوري از دموكراسي در جامعه‌ي ايران پديدار شد. بازيگران تازه‌اي در عرصه‌‌ي شطرنج سياسي كشور ظهور كردند. از جمله مهم‌ترين احزابي كه در اين زمان در جامعه‌ي پريشان و قحطي‌زده‌ي ايران شكل گرفت حزب توده بود. كه با تبليغ آرمان‌ها و اهداف كمونيستي توانست ظرف مدت كوتاهي بيش از سايرين نمو پيدا كند. حزب توده مهم‌ترين تشكل ماركسيستي در ايران به شمار مي‌رفت. هواداران اين حزب از آن‌جايي كه نمي‌خواستند با تفكرات مذهبي مردم ايران تضاد پيدا كنند، اعلام كردند حزب توده‌ي ايران يك حزب سياسي است نه مكتبي و بدين جهت منافاتي با اصول اسلام ندارد. با اين تدبير، رشد و گسترش حزب در مراكز شهري و صنعتي رو به فزوني گذاشت. سازماندهي تظاهرات‌خياباني، گردهمايي و ائتلاف‌هاي سياسي با ساير گروه‌ها روز به روز به قدرت و نفوذ حزب توده افزود. به اين ترتيب، در فاصله‌ي پنج سال پس از سقوط رضاشاه حزب توده به عنوان تنها نيروي سياسي منسجم كشور، مطبوعات و نيروي كار سراسر ايران را در اختيار گرفت. هنگامي كه در مرداد ماه سال 1325 شاه، قوام‌السلطنه را مأمور تشكيل كابينه ساخت، حزب توده بسيار قدرتمند بود. شش روزنامه‌ي مستقل مسئوليت ارگان سياسي حزب را به عهده داشتند. در بزرگداشت پنجمين سالگرد تأسيس حزب شمار راهپيمايان به صد هزار تن رسيد كه بزرگ‌ترين راهپيمايي غير‌دولتي در تاريخ خاورميانه محسوب مي‌شد. در بيشتر كارخانه‌ها اعتصاب‌‌هاي موفقي با ساماندهي حزب صورت گرفت و موجب نگراني شديد كارخانه‌داران و تجار شد. اما شگفت‌انگيز‌ترين كاميابي حزب توده برگزاري اعتصاب كارگران صنعت نفت بود كه حتي شركت نفت ايران و انگليس را به زانو درآورد و وادار به پذيرش خواسته‌هاي كارگران نمود. نفوذ حزب توده در ميان مردم هر رجل كارآزموده‌اي را بر آن داشت تا از اين عامل جهت پيشبرد اهداف سياسي خود بهره‌برداري كند چه رسد به قوام كه سياستبازي باهوش و استخواندار و در عين حال جاه‌طلب بود. صدارات قوام مقارن با وقوع غائله‌ي آذربايجان و كردستان بود كه روس‌ها در پي جبران عدم توفيق در كسب امتياز نفت شمال، قصد داشتند آنها را از ايران جدا سازند. قوام در آن شرايط بحراني، در مقام نخست‌وزير ايران به مسكو سفر كرد تا مقدمات امضاي موافقتنامه‌‌اي را با دولت شوروي درباره‌ي تشكيل يك شركت مشترك نفت فراهم آورد. براساس اين موافقتنامه 51 درصد سهام شركت متعلق به شوروي و 49 درصد متعلق به ايران بود. 1 پس از آن روس‌ها به اميد آن كه با شروع كار شركت نفت به اهدافشان خواهند رسيد، نيروهاي خود را از ايران خارج ساختند. گام بعدي قوام براي جلب اعتماد و اطمينان روس‌ها كه به نحوي منافع د ولت او را نيز تأمين مي‌كرد انتخاب سه وزير عضو حزب توده در كابينه‌اش بود. كشاورز، يزدي و ايرج اسكندري در رأس وزارتخانه‌هاي بازرگاني، بهداري و آموزش و پرورش قرار گرفتند. واگذاري پست‌هاي حساس سه وزارتخانه به اعضاي حزب توده و اوج پيروزي اين حزب بود. از اين زمان اداره‌ي شهرهاي صنعتي آبادان، اهواز، اصفهان، ساري، رشت و انزلي عملاً در دست توده‌اي‌ها قرار گرفت. متحدان حزب توده اعم از فرقه‌ي دموكرات كردستان و آذربايجان، موقعيت خود را در غرب و شمال غربي ايران مستحكم‌تر كردند و اتحاديه‌هاي دهقاني حزب، به ويژه در روستاهاي نزديك شهرهاي بزرگ به پيشرفت‌هاي بسياري دست يافتند. در پاسخ عنايات نخست‌وزير و قدرداني از جولانگاهي كه در اختيار توده‌اي ها قرار داده بود، دولت شوروي وي را «بزرگ‌ترين سياستمدار شرق» ناميد و حزب توده در اعلاميه‌ي خود اظهار كرد: «به محض زمامداري آقاي قوام‌السلطنه، چون بر ما مسلم گرديد كه موضوع اصلاح روابط با همسايگان در سرلوحه برنامه‌ي ايشان قرار گرفته است و مصمم هستند كه سياست خارجي ايران را براساس محكم و متيني بنيان نهند و در امور داخلي به يك سلسله اصلاحات اساسي به منظور تأمين آزادي و رفاه حال مردم دست بزنند.... بدون هيچ‌گونه قيد و شرطي، با تمام نيروي تشكيلاتي خود از ايشان پشتيباني نموديم.» توده‌اي ها در تمامي برنامه‌هاي خود، بالاخص جشن‌ها و ميهماني‌ها براي دولت قوام تبليغات مي‌كردند. آنها هيأتي را مأمور تدوين كتاب «راه حزب توده‌ي ‌ايران» نمودند كه براي توجيه و تفسير علل همكاري با قوام و تكبير او در عالم سياستمداري و سياست‌شناسي نوشته شده بود. سرانجام زماني نيز رسيد كه شوراي مركزي حزب توده اعلام كرد «مخالفت با قوام‌السلطنه،‌كمك به امپرياليسم و تضعيف جبهه‌ي جهاني دموكراسي است.» به نظر مي‌رسيد هر دو طرف از معامله رضايت دارند: حزب توده در عرصه‌ي سياست و اجتماع ايران يكه‌تاز شده بود آن هم به بهاي جانبداري از سياستمداري كه تلخي دوران سياه نخستين دوره صدارت او در سال 1301 هنوز از ذهن روشنفكران ايراني زدوده نشده بود و به قول فرخي يزدي ـ شاعر آزاده ـ به «خانواده‌ي خيانت» تعلق داشت. با اين همه نيروي سومي‌ هم در كار بود. نيرويي فراتر از هر حزب و گروه و شخصيت سياسي كه شاه به شدت از ‌آن فرمان مي‌برد. دولت انگليس سيرصعودي حزب توده را در ايران از نزديك نظاره مي‌كرد و از مدت‌ها پيش آماده بود تا در مقابل آن سد‌سازي كند. كشمكش ميان شاه دست نشانده و قوام‌ از همان زماني كه قوام سه وزير توده‌اي را وارد كابينه‌ي خود كرد شروع شد. شاه نه فقط نسبت به وزيران توده‌اي كابينه‌ي قوام، بلكه به اعضاي غير توده‌اي آن، به خصوص مظفر فيروز، معاون سياسي و پارلماني نخست‌وزير به شدت بدگمان بود. او در مصاحبه‌هاي خود به صراحت اعلام مي‌كرد قوام نه تنها در نجات آذربايجان از دست روس‌ها نقشي نداشته، بلكه عامل اجراي يك طرح پنهاني براي تقسيم ايران به مناطق نفوذ روس و انگليس است. انگليس نيز براي تضعيف دولت قوام و تفرقه‌افكني درون حزب توده از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. تقويت نيروهاي مسلح در عراق و تشويق عشاير و ايلات به شورش عليه حكومت مركزي از جمله مهم‌ترين اقدامات دولت انگلستان بود. در نتيجه‌ي اين تحريكات، عشاير مسلح كرمان، فارس و سيستان به دفاتر و چاپخانه‌هاي حزب توده حمله بردند و آنها را غارت و ويران كردند. زماني كه زمزمه‌هاي يك كودتاي آمريكايي براي بركناري قوام بر سر زبان‌ها افتاد، نخست‌وزير دريافت كه خطر بالاي سرش رسيده است. حمايت از حزب توده ديگر هيچ نفعي به حال قوام نداشت پس بار ديگر بر آن شد تا مواضع سياسي خود را با يك چرخش كامل، تغيير دهد. در روزهاي 24 و 25 مهر سال 1325 قوام استانداران توده‌اي تهران، اصفهان و كرمانشاه را عزل كرد و وزيران توده‌اي را از كابينه كنار نهاد. سپس اعلام نمود كه با ايالات شورشي جنوب به توافق رسيده و به اغلب خواسته‌هاي آنان پاسخ مثبت داده است. بعد هم استعفا كرد. به اين ترتيب، عمر كابينه‌ي ائتلافي او 75 روز بيشتر دوام نيافت و هم زمان با اخراج وزراي توده‌اي، دوره‌ي چهارساله‌ي سركوب حزب توده آغاز شد. شاه 27 مهر ماه همان سال بار ديگر نخست‌وزير نادم را مأمور تشكيل كابينه كرد ولي اين بار در ميان وزراي قوام‌السلطنه از توده‌اي‌ها يا طرفداران شوروي خبري نبود. طي چند هفته‌ي آينده، سياست «گردش به راست» قوام كامل‌تر شد. او دست به توقيف اعضاي حزب توده و فعالان اتحاديه كارگري زد. نشريه‌هاي چپ را ممنوع‌ اعلام كرد و چهره‌هاي ضد كمونيستي را به استانداري مناطق حساس منصوب نمود. بر پايه برآورد مقامات انگليسي، در سركوب خونين جنبش‌هاي كارگري اين زمان بيش از 500 شورشي كشته شدند، 10000 كرد به شوروي گريختند و 300 تن از رهبران حزب توده دستگير و زنداني شدند كه آوانسيان، كامبخش، اميرخيزي و ايرج اسكندري از جمله‌ي آنها بودند. با اين حال شعبه‌هاي استاني و اتحاديه‌هاي وابسته به حزب توده همچنان به حيات خود ادامه دادند و دولت مانع از فعاليت اين حزب در ميان روشنفكران نمي‌شد. شايد به اين دليل كه قوام اميدوار بود روزي دوباره بتواند حزب توده را عليه شاه به كارگيرد. شايد هم نمي‌خواست با غيرقانوني اعلام كردن حزب، مخالفت روس‌ها را برانگيزد و شايد به اين استدلال غربي اعتقاد داشت كه گذاشتن يك سوپاپ اطمينان آشكار براي نارضايتي‌هاي عمومي، عاقلانه است. پي‌نوشت‌ها: 1ـ اين موافقتنامه در مجلس پانزدهم با اين استدلال كه مغاير مصوبه‌‌ي قبلي مجلس درباره‌ي منع اعطاي هرگونه امتياز نفتي به خارجي‌ها بود رد شد. منابع: يرواند آبراهاميان، ايران بين دو انقلاب، ترجمه احمد گل‌محمدي، محمد‌ابراهيم فتاحي، تهران: نشر ني، 1378. جان فورن، مقاومت شكننده، ترجمه احمد تدين، مؤسسه‌ي خدمات فرهنگي رسا، 1382 عبدالله برهان، كارنامه‌ي حزب توده و راز سقوط مصدق، تهران: نشر علم، 1378. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23

نقد كتاب شش سال در دربار پهلوي

نقد كتاب شش سال در دربار پهلوي كتاب شش ‌سال در دربار پهلوي، خاطرات محمد‌ ارجمند سرپرست تلگرافخانه مخصوص رضاشاه در سال 1385 به كوشش عبدالرضا (هوشنگ) مهدوي تدوين و توسط مؤسسه انتشاراتي نشر پيكان در شمارگان دو هزار نسخه منتشر شد. محمد ارجمند در سال 1237 در همدان متولد شد. وي به دليل روحاني بودن پدرش تحصيلات حوزوي را پي گرفت، اما در اين سال تحت تأثير دايي خود از سلك روحانيت خارج شد و در سمت تحويلداري تلگراف به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد و در همدان مشغول به كار شد. بعد از پيروزي انقلاب مشروطيت به عضويت حزب «اتفاق و ترقي» درآمد. سپس به تبريز انتقال يافت و 9 ماه در آنجا خدمت ‌كرد. وي پس از مراجعت به مركز، وظايف خود را تحت رياست يك فرد انگليسي دنبال كرد. ارجمند همزمان با مأموريت نيروهاي قزاق براي سركوب به اصطلاح متجاسرين گيلان به عنوان تلگرافچي استاروسلسلكي (رئيس قواي قزاق) تعيين شد. در پي شكست نيروهاي قزاق در اين مأموريت و سپس اخراج اين افسر روس، ارجمند به تهران باز گشت. بعد از مدتي به عنوان رئيس اداره تلگرافهاي بين‌المللي خراسان راهي مشهد ‌شد. ارجمند در اين شهر در حلقه معتمدين فرمانده لشكر خراسان منتخب سردار سپه (رضاخان) قرار مي‌گيرد؛ در جريان برنامه گسترده براندازي سلسله قاجار پس از كودتاي 1299، كميته صوري «نهضت ملي» را رهبري مي‌كند و تلگراف‌هايي با همين امضا در دفاع از رضاخان و ابراز تنفر از سلسله قاجار به تهران و ولايت‌هاي مختلف ارسال مي‌نمايد. وي به دليل همين خدمات، از سوي فرمانده لشكر به عنوان نماينده مردم مشهد در مجلس مؤسسان انتخاب مي‌گردد، اما بعدها به سبب قرار نگرفتن نامش در ليست كانديداهاي نمايندگي مجلس ششم، روابطش با جان‌محمدخان تيره و به تهران فراخوانده مي‌شود. ارجمند مدت كوتاهي بعد از فعاليت در تهران در سال 1305به عنوان تلگرافچي مخصوص رضاخان كار خود را آغاز مي‌كند و تا سال 1311در اين سمت باقي مي‌ماند. او تا سال 1314. رياست اداره پست و تلگراف همدان و تا سال 1320 رياست اداره پست و تلگراف خراسان را عهده‌دار بوده است. پس از اشغال مشهد توسط روسها زماني كه ارجمند حاضر نمي‌شود اخبار مورد نياز مركز را مخابره كند به تهران احضار مي‌شود و تا سال 1325 با پست مديركل در تهران كار مي‌كند و در اين سال بازنشسته مي‌گردد. ارجمند در سال 1351 در تهران فوت مي‌كند. ارجمند در كتاب «6 سال در دربار پهلوي» خاطرات خود را از دربار رضاشاه بيان كرده است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در نقد اين كتاب مي‌نويسد: آثاري كه طي سالهاي اخير با هدف منزه ساختن پهلوي‌ها از عملكرد خائنانه‌شان در حق ملت ايران منتشر مي‌شوند عمدتاً بيش از آنكه درصدد ارائه چهره متفاوتي از اين جماعت باشند، حاميان آنان را مد نظر دارند. از آنجا كه دو موضوع، يعني گزينش رضاخان از سوي بيگانه و خصوصيات منحصر به فرد وي، در تاريخ معاصر به هيچ وجه قابل كتمان نيست، نويسندگان اين آثار براي خارج ساختن منتخبان پهلوي اول از زير سؤال، ظلم مضاعف ديگري بر اين ملت روا مي‌دارند و تبليغ مي‌كنند كه آن ديكتاتوري لازمه پيشرفت ايرانيان بوده است. ترويج اين نگاه در تاريخ معاصر و القاي اين باور كه بدون ضرب و شتم و فحاشي، اين ملت تن به كار و حركت نمي‌دهد صرفاً حركت انتخاب كنندگان را موجه مي‌سازد و نمي‌تواند چندان خاستگاهي داخلي داشته باشد. «خاطرات سرپرست تلگرافخانه مخصوص رضاشاه»تحت عنوان شش سال در دربار پهلوي ازجمله اين آثار است كه ضمن اذعان به ديكتاتوري رضاخان تلاش دارد خشونت، سركوب و تحقير را لازمه تبعيت پذيري جامعه ايراني عنوان كند. آقاي ارجمند در اين اثر در چندين فراز ضمن اعلام برائت از ديكتاتوري و تبعات آن، تمسك جستن رضاخان را به اين شيوه، شناخت وي از روحيات ملت اعلام مي‌دارد: «مستخدمان درباري همه روزه مورد ايراد واقع مي‌شدند و اغلب بر اثر غفلت در ريزه‌كاري‌هاي نظافت فحش و كتكهاي فراواني از دست مبارك شاه مي‌خوردند... رضاشاه مثل استاد علم‌الروح و روان‌شناس، كاملاً به روحيه ملت ايران پي برده بود و شناخت كامل از روحيه ايرانيان داشت و اين تشخيص بجا شايد تنها عامل مؤثر پيشرفت او در كليه امور بود. تنها حربة برنده او در پيشرفت امور، سختي و خشونت و خشكي و احياناً فحاشي به زيردستان و متصديان امور بود.»(ص119) اما در همين حال نويسنده خود معترف است كه اين ديكتاتوري به نفع ملت ايران نبوده است: «در اين دوره به ندرت نماينده صالحي پيدا مي‌شد كه فقط با حقوق قانوني خود اوامر دربار را در كارهاي مجلس اجرا نمايد. اين جريان در تمام دوره سلطنت پهلوي برقرار بود و مجلس شوراي ملي ايران در آن دوره از نظر نظارات در كليه امور كشور تنها عامل اجراي منويات شخص رضاشاه بود. بنابراين مي‌توان قبول كرد كه همان مشروطه و پارلماني غيرطبيعي هم كه در كشور ايران ايجاد شده بود در زمان سلطنت رضاشاه پهلوي رسماً صورت خارجي نداشت و كشور ايران به تمام معني با ديكتاتوري شديد‌العملي اداره مي‌گرديد.»(ص253) در اين جا بي‌مناسبت نيست كه به اعتراف ديگر آقاي ارجمند نيز نظري افكنيم هرچند در ادامه بحث به نتايج حاكميت ديكتاتوري سياه رضاخاني به تفصيل خواهيم پرداخت تا روشن شود از چنين خفقاني مردم ايران بهره‌مند شدند يا بيگانگان: «در واقع عصر پهلوي را در قسمت عمده امور مي‌توان عصر انجام دادن كارهاي بيهوده نام نهاد. براي تأييد اين موضوع ذكر اين قسمت نيز بي‌جا نيست كه در موقعي كه تازه تشكيلات سلطنت پهلوي شروع شده بود و من با سمت رياست تلگراف مخصوص شاهنشاهي در دربار مشغول خدمت بودم، چون سر و كارم بيشتر با دفتر مخصوص شاهنشاهي بود، به خوبي مي‌ديدم كه قسمت عمده‌اي از كارهاي دفتر مخصوص شاهنشاهي بيهوده است... من هميشه متاسف بودم كه چرا در همچو موقعيتي كه يك نفر در كشور پيدا شده كه مايل است براي ترقيات و اصلاحات كشور قدمهايي بردارد و نمي‌داند از كجا بايد شروع كند، عوض اينكه مردمان فهميده كشور دور او جمع شوند و فكرهاي مفيد و خوب به او بدهند، اين طور اطرافيانش به مملكت بي‌علاقه هستند.»(صص214-213) آقاي ارجمند كه قادر به تجزيه و تحليل اين مسئله نيست كه در ظل ديكتاتوري فحاش، قلدر و با دست بزن، شخصيتهاي اهل فكر و نظر جمع نمي‌شوند، در اين فراز ملت را كاملاً بي‌بهره از نتايج ديكتاتوري رضاخاني ارزيابي مي‌كند، اما آيا بيگانه نيز شرايط ملت ايران را داشت؟ جواب اين سؤال را از مشي سياسي آنان مي‌توان دريافت. آقاي سيروس غني كه وي نيز با هدف تطهير رضاخان و حاميانش به نگارش اثري پرداخته است در اين زمينه مي‌نويسد: «روسيه بي‌چون و چرا مخالف حكومت پارلماني بود. بريتانيا نيز ترجيح مي‌داد سر و كارش با يك فرد باشد و گرفتار دولتها و مجلسها نشود...».(ايران، برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، چاپ سوم، سال 80، ص24) البته بايد توجه كرد كه همزمان با فراهم آوردن زمينه‌هاي حاكميت رضاخان، روسيه به شدت درگير مسائل داخلي خود شده بود، لذا انگليس با استفاده از همين فرصت درصدد تحميل قرارداد 1919 به ايران برآمد، اما چون احمدشاه زير بار اين قرارداد نرفت و اعلام داشت «كلم‌فروشي در پاريس براي من از پادشاهي با چنين خيانتي ارجح است» انگليسي‌ها عزمشان براي پايان دادن به حكومت سلسله قاجار جزم شد. مصدق دربارة تلگرافش به احمدشاه مي‌نويسد: «از مخابره‌ي اين تلگراف دو نظر داشتم: يكي اين بود كه شاه باين جمله از تلگراف من «پيش‌آمدهاي محتمل الوقوع» توجه كند و بداند كه رفتني است و بهمان مقاومت منفي كه در مجلس ضيافت لندن راجع بقرارداد نمود اكتفا نكند و اگر ميرود نام درخشاني از خود در تاريخ مملكت بگذارد».(خاطرات و تالمات مصدق، انتشارات علمي، سال 65،ص129) سيروس غني نيز در مورد اهميت قرارداد 1919 براي لندن و اقداماتي كه براي عملي ساختن غيرمستقيم آن صورت گرفت مي‌نويسد: «...نقش وزير مختار انگلستان در اين كودتاست، اين شخص از همان لحظه ورود به تهران به ابتكار خويش به كارهايي كاملاً برخلاف توصيه‌هاي وزارت خارجه انگليس پرداخت تا آنجا كه سرانجام اعتماد وزير خارجه بريتانيا را به كل از دست داد. كودتاي سوم اسفند 1299 و آمدن رضاخان نتيجه مستقيم ادامه سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا و گل سرسبد آن قرارداد 1919، در ايران پس از جنگ جهاني اول بود.»(ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، چاپ سوم، سال 80، ص13) بعد از ناكامي لندن در تحميل قرارداد 1919 به دليل مقاومت مردم و در نهايت امضا نكردن آن توسط احمدشاه، انگليسي‌ها در پي حاكم كردن ديكتاتوري برآمدند تا مفاد قرار منتفي شده را به اجرا درآورد و كسي جرئت كمترين مخالفتي پيدا نكند. كرزن - مبتكر اين قرارداد- (قرارداد 1919 چندين مؤلف داشت ولي پدر فكري و نيروي پيشبران آن كرزن بود. همان، ص47) رضاخان را كه به صورت حساب شده‌اي رشد داده بودند به قدرت رساند تا نتيجه مورد نظر از طريق ديكتاتوري تأمين شود. حسين مكي در مورد تمايل لندن به ايجاد ديكتاتوري مطلق در كشور به منظور تأمين منافع مورد نظر انگليس و آگاهي فراماسون‌ها ازجمله فروغي از اين امر مي‌نويسد: «فروغي از بدو پيدايش رضاخان از لحاظ آگاهي به سياست انگلستان در مورد «تمركز حكومت و قدرت» و ايجاد ديكتاتوري همواره او را تقويت مي‌كرده و در بسياري از بازي‌هاي سياسي مبتكر و در حقيقت يكي از تعزيه گردان‌هاي اصلي بوده است و از عجايب آنكه در بدو سلطنت رسيدن پهلوي او رئيس‌الوزرا و در آخرين روزهاي سلطنت هم او رئيس‌الوزرا بوده است.»(تاريخ بيست‌ساله، حسين مكي، ص22) آقاي سيروس غني نيز طرفداري لندن از اعمال خشونت و سركوب را از طريق ديكتاتوري چون رضاخان اين‌گونه توصيف مي‌كند: «كرزن نيروي نظامي را بخشي از ديپلماسي مي‌شمرد... سلف او بلفور هم همين گونه فكر مي‌كرد. حدود دو سال پيش نوشته بود: «تجربه دو سال گذشته نشان داده است تنها چيزي كه ايرانيان را سر براه نگه مي‌دارد قدرت است.»(ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، چاپ سوم، سال 80 ،ص85) بنابراين نسخه اعمال خشونت نسبت به ايرانيان - كه با هوشياري توانسته بودند بسياري از قراردادهاي تحميلي انگليس به پادشاهان نالايق و خوشگذران قاجار را منتفي سازند- توسط رضاخان پيچيده نمي‌شود، بلكه اين فرد قلدر خود بخشي از اين نسخه است؛ لذا اين لندن است كه تصور مي‌كند با حاكم ساختن نظام ديكتاتوري رضاخاني مي‌تواند همه امور را به نفع خود رقم بزند؛ البته بايد اذعان داشت جنايات رضاخان موجب شد كه در كوتاه مدت منافع انگليس تأمين شود و به سبب اختناق موجود، كمتر كسي جرئت ابراز نظر پيدا كند؛ چرا كه كمترين مخالفت از سوي نيروهاي آزاده - اعم از علما و روشنفكران- تبعيد و اعدام را در پي داشت. بسياري از صاحبان فكر و نظر براي مصون ماندن از گزند ديكتاتور خود را منزوي ساختند و چون دكتر مصدق زندگي در روستا را برگزيدند. اين جو رعب و وحشت را انگليسي‌‌ها عامدانه به وجود آودند. آنها براي زهر چشم گرفتن از جامعه آن روز، حتي افرادي را كه به دليل تنفر شديد مردم از انگلوفيل¬ها مدتي از لندن دوري كرده بودند از دم تيغ گذراندند: «با فعال شدن سِر پرسي لورن (وزير مختار انگليس در تهران) يكي يكي كساني كه در دو سال گذشته، به بريتانيا خيانت كرده بودند، بدست رضاخان زده مي‌شدند.»(اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص168) در حالي‌كه در گزينش رضاخان توسط انگليسي‌‌ها، همچنين در بازگذاشتن دست وي براي قلع و قمع هر كسي كه با قدرت بلامنازع لندن در ايران، كمترين مخالفتي مي‌ورزيد، هيچ‌گونه ترديدي نيست، چگونه مي‌توان ادعا كرد پهلوي اول ابراز خشونت را به سبب شناخت ملت ايران برگزيد. آقاي ارجمند رضاخان را متفكري ترسيم مي‌كند كه بعدها با مطالعات روان‌شناسانه در جامعه ايران به اين نتيجه رسيده است كه براي پيشبرد و ترقي كشور راهي جز اعمال خشونت ندارد؛ زيرا مردم صرفاً با ديكتاتوري تن به كار خواهند داد. اما آيا خشونت مقوله‌اي بود كه رضاخان بعدها به آن روي آورد يا از ابتدا با آن پرورش يافته بود: «دو سه باري مشمول عنايات فرمانفرما والي كرمانشاه قرار گرفته بود... اما قمه‌كشي، قمار هر شبه و بد مستي از سرش دور نشد... تابستان همان سال در ركاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور يافت كه زير نظر افسران روس كار با شصت‌تير را بياموزد. لقب تازه‌اي به جاي «رضا قزاق» در انتظارش بود «رضا شصت‌تير». در اين زمان به امر فرمانفرما، فطن‌الدوله پيشكار شاهزاده، اتاقي در كنار هشتي خانه خود به او داده بود و هر شب سيني عرق و وافور او را مهيا مي‌كردند.»(همان، ص14) انتخاب فردي با ويژگي‌هاي رضاخان دقيقاً به منظور به نابودي كشاندن قابليت‌ها و توانمندي‌هاي ملت ايران بود كه مي‌توانست سد مستحكمي در برابر سلطه بيگانه باشد. البته ابعاد تحقير ملت ايران در اين‌گونه انتخابها براي انگليسي‌‌ها كاملاً روشن بود؛ لذا به زعم خود ترفندي به كار بستند تا عواقب چنين گزينه‌اي كمتر متوجه لندن شود. در حالي كه انگليس نيروي نظامي پرورش داده خود را براي سركوب مردم تحت عنوان «پليس جنوب» در اختيار داشت؛ اما فردي را از نيروي قزاق برگزيد تا خشونتي كه بعدها از طريق وي اعمال مي‌كند دستكم براي مدتي متوجه روس‌ها شود. چند سال بعد از روي كار آمدن رضاخان براي مردم مشخص شد كه چه حيله‌اي به كار رفته است، اما ديگر آن‌زمان هيچ‌كس از گزند رضاخان ايمن نبود. حتي متحدان باسابقه سياست لندن در ايران كه اين ميزان تحقير را بر ملت برنمي‌تابيدند مورد غضب واقع مي‌شدند: «فرمانفرما مي‌ناليد كه پس چه كسي ايمن است، اين سگ انگليس چه از جان ملت مي‌خواهد.»(همان، ص266) بنابراين تلاش نويسندگان چنين آثاري كه ديكتاتوري را در شأن ملت ايران تبليغ مي‌كنند نه تنها از جرم انگليس به دليل مستولي كردن فردي چون رضاخان بر اين سرزمين نمي¬كاهد بلكه بر نفرت آگاهان از اين‌گونه تاريخ‌سازي به منظور تبرئه حاميان ديكتاتوري پهلوي اول خواهد افزود. به طور كلي در اين اثر آقاي ارجمند در مورد نقش انگليس در روي كار آوردن رضاخان سكوت مي‌كند، البته اشارات گذرايي به دخالت گسترده حامي خارجي پادشاه جديد در امور داخلي همچون انتخاب نمايندگان مجلس دارد كه خواننده مي‌تواند ميزان دخالت عنصر بيگانه را در تغييرات نظام سياسي كشور به خوبي دريابد. برخلاف آنچه كه اين‌گونه آثار سعي در القايش دارند، نه تنها شؤنات فرهنگي ملت ايران هيچ‌گونه سنخيتي با خوي پادشاهي فحاش، بي‌سواد، قداره‌بند و... نداشت بلكه انگليسي‌ها به اعتراف همگان چندين سال تلاش كردند چنين فردي را بر جامعه ما حاكم نمايند. دكتر مصدق در اين زمينه مي‌گويد: « همه مي‌دانند كه سلسله‌ي پهلوي مخلوق سياست انگليس است، چونكه تا سوم اسفند 1299 غير از عده‌اي محدود كسي حتي نام رضاخان را هم نشنيده بود و بعد از سوم اسفند كه تلگرافي از او بشيراز رسيد هركس از ديگري سؤال مي‌كرد و مي‌پرسيد اين كي است، كجا بوده و حالا اينطور تلگراف مي‌كند. بديهي است شخصي كه شخصي كه با وسايل غيرملي وارد كار شود نمي‌تواند از ملت انتظار پشتباني داشته باشد. بهمين جهات هم اعليحضرت شاه فقيد و سپس اعليحضرت محمدرضاشاه هركدام بين دو محظور قرار گرفتند. چنانچه مي‌خواستند با يك عده وطن‌پرست مدارا كنند از انجام وظيفه در مقابل استثمار باز مي‌ماندند و چنانچه با اين عده بسختي و خشونت عمل مي‌كردند ديگر براي اين سلسله حيثتي باقي نمي‌ماند تا بتوانند بكار ادامه دهند.» (خاطرات و تالمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال65 صص4-343) وي در فراز ديگري در اين زمينه مي‌افزايد: «تشكيل دولت ديكتاتوري هم كه بيست سال بمعرض آزمايش قرار گرفت ثابت نمود كه بهترين وسيله براي پيشرفت سياست بيگانگان در اين قبيل ممالك حكومت فردي است، چونكه با يك نفر همه چيز را مي‌توانند در ميان بگذارند و او را هم طوري اداره نمايند كه هر وقت خواست كمترين تمردي بكند بيكي از جزاير اقيانوس تبعيدش كنند. بطور خلاصه هر كس را بخواهند وارد مجلس كنند و هر كس را بخواهند متصدي كار نمايند و هر چه بخواهند از چنين مجلس و دولت بگيرند. اگر دولت ديكتاتوري تشكيل نشده بود قرارداد دادرسي تمديد نمي‌شد، چنانچه آن مجلس نبود قرارداد 1933 بتصويب نمي‌رسيد.» (همان، ص261) خاطرات آقاي ارجمند نيز اطلاعات ذي‌قيمتي در اين زمينه در اختيار خوانندگان قرار مي‌دهد. وي كه خود در دوران سردار سپهي رضاخان در كنار فرمانده لشكر خراسان قرار داشته است، شمه‌اي از عملكرد نمايندگان رضاخان را براي ايجاد رعب و وحشت در ميان مردم بازگو مي‌كند: «ديگ طمع جان محمدخان (فرمانده لشكر خراسان) نسبت به ضبط دارايي سردار معزز طوري به جوش آمده بود كه حتي بيست هزار تومان پرداختي شعاع‌التوليه را قبول ننمود و بعد از يكي دو ماه زنداني كردن و محاكمه قلابي كه در ديوان حرب تشكيل داد، بالاخره سردار و پنج برادر و يك نفر پيشكارش را محكوم به اعدام كرد و عصر روزي هر هفت نفر را در ميدان ارك مشهد به دار مجازات آويختند... بعد از اين عمل جان محمدخان به قصد غارت و تصرف اموال سردار معزز به بجنورد عزيمت نمود. او تصور مي‌كرد كه تمول سردار معزز هم اقلاً برابر با تمول اقبال‌السلطنة ماكويي است كه به دست سرلشكر طهماسبي در تبريز اعدام شد و دارايي‌اش ضبط گرديد. ولي بعد از رفتن به بجنورد معلوم شد واقعاً سردار معزز دارايي قابلي نداشته و شايد تمام اموال منقول و نقدينة او از دويست هزار تومان تجاوز نمي‌كرده است. در هر صورت در بجنورد هم عده‌اي از رعاياي او دستگير شدند و به عنوان اينكه جزو اشرار تراكمه هستند، قريب هفتاد نفر آنها را در جنگلهاي بجنورد به درختها آويزان كردند. اين فجايع طوري در خراسان منعكس شده بود كه دوست و دشمن شب از وحشت و ترس جان محمدخان خواب راحت نداشتند.»(صص3-62) اين روايت به خوبي روشن مي‌سازد كه در دوره انتقالي - يعني از كودتاي 1299 تا سال 1304 كه رضاخان به سلطنت رسانده شد- چه شرايطي بر كشور حاكم ‌شده است و نمايندگان اين قزاق مورد حمايت قرار گرفته، در سراسر كشور چه بر سر مردم مي‌آورده‌اند تا وحشت بر همه مستولي شود. فرو رفتن جامعه ايران در وحشت‌زدگي بهترين شرايط براي تغيير سلطنت از نظر انگليسي‌ها بود زيرا در اين شرايط همه كانونهاي قدرت، مضمحل و اموال و دارايي‌هاي آنان به نفع رضاخان مصادره مي‌شد: «حتي شنيدم بعضي مأموران اخاذي كه همه از محارم و دست‌نشاندگان حضرت اجل (جان محمدخان) بودند در ساعات معين در دفتر او شرفياب مي‌شدند و آنچه را كاسبي شده بود تسليم حضور مي‌نمودند... عمليات جان محمدخان در مدت زمامداري در خراسان طوري بود كه همه مردم تصور مي‌كردند از طرف حضرت اشرف (رضاخان) مخصوصاً ماموريت دارد كه دمار از روزگار خراساني‌ها درآورد، زيرا نحوه عمل و پول گرفتن و اذيت و آزارهاي او نسبت به مردم آن استان اظهر من¬الشمس بود.»(ص64) اين باور در جامعه چندان دور از واقعيت نبود، زيرا جاسوسان اجير شده توسط رضاخان حتي مسائل جزئي را به وي گزارش مي‌دادند و در صورتي‌كه نمايندگان نظامي سردارسپه (كه در واقع همه كاره در مناطق مختلف كشور و ايالات بودند) موردي را به تهران گزارش نمي‌كردند بلافاصله عزل مي‌شدند. ماجراي فرمانده لشكر قبل از جان محمدخان اين مسئله را به خوبي روشن مي‌سازد: «اتفاقاً در همان ايام هم واقعة كوچكي در هنگ بجنورد كه تابع لشكر خراسان بود اتفاق افتاده بود... ساعت هشت شب نامه‌رسان تلگراف نزد من آمد و محرمانه اطلاع داد كه حضرت اجل را پاي تلگراف احضار كرده‌اند... من هم به او ابلاغ كردم و به اتفاق يكديگر از انجمن خارج شديم و به اداره تلگراف براي مخابره حضوري احضار فرموده. بنابراين سيم تلگراف تهران را به دستگاه خصوصي اتاق خودم وصل كردم و به تهران اطلاع دادم كه او حاضر است. حضرت اشرف سئوال كرد: «واقعه بجنورد چه بوده است؟» امير لشكر توضيحاتي داد. مجدداً پرسيد: «چرا اين جريان را تاكنون به مركز گزارش نداده‌ايد؟» امير لشكر عرض كرد: «چون موضوع بسيار كوچكي بود به نظر چاكر محتاج نبود كه به مركز گزارش دهم، زيرا فوراً با اقدامات محلي غائله را رفع نموده بودم». حضرت اشرف گفت: «الساعه به تهران حركت نمائيد.»(ص50) اطلاع كامل آقاي ارجمند از اين واقعيت كه امراي لشكرها موظف بودند همه فعاليت‌هاي خود را همان روز به مركز گزارش كنند موجب مي‌شود تا در زمان تيرگي رابطه‌اش با جان‌محمد خان به نوعي عمل ‌كند كه رضاخان نسبت به وي دچار ترديد شود و آن ارائه گزارشي با افزايش چشمگير عامدانه ميزان تصاحب ثروت مردم توسط جناب سرلشكر است: «تصميم گرفتم نامه‌اي به رضاشاه پهلوي بنويسم و شرح عمليات جان محمدخان را كه در مدت ماموريت مشهد نموده است- كه قسمت عمده‌اش را من اطلاع داشتم- ذكر كنم، به علاوه فجايع و جناياتي را كه اين مرد بي‌شرف در خراسان مرتكب شده بود همه را به عرض شاه رساندم. عريضه من طوري مستدل به مدارك محكم بود كه ممكن نبود تاثير نكند. تنها شيطنتي كه در عريضه كردم اين بود كه مبالغ اخاذي او را در هر مورد ده برابر اضافه نمودم و جمع اخاذي او را جزء به جزء با توضيح اينكه از كدام شخص و در چه مورد گرفته است به دو ميليون تومان رساندم».(ص84) در واقع اطلاع آقاي ارجمند از روابط آن دوران- به دليل نزديكي زياد به جان‌محمدخان- موجب به كارگيري اين ترفند مي‌شود. به عبارت ديگر موارد اخاذي از مردم اهميت نداشته است؛ زيرا همه مردم مي‌دانستند كه بدون اطلاع رضاخان ارتكاب چنين اعمالي ممكن نبوده است، بلكه صرفاً با دخل و تصرف در ارقام، حساسيت مركز به اين كارگزار برانگيخته مي‌شود و توسل آقاي ارجمند به اين ترفند موقعيت حاكم نظامي خراسان را تخريب مي‌كند. اين نحوه عمل گوياي اين واقعيت است كه عوامل سردار سپه مبالغ اخذ شده از مردم را به تهران ارسال مي‌داشته‌اند و مركز كاملاً در جريان اقدامات و فعاليتهاي رعب‌انگيز آنها قرار داشته است، از اين رو تنها راه براي تلگرافچي مخصوص افزايش ارقام بوده است. همان‌گونه كه در فرازهاي ديگر كتاب به آن اذعان شده هيچ‌كدام از كارگزاران رضاخان جرئت نمي‌كردند اقداماتشان را به وي گزارش نكنند. نكته حائز اهميت در اين زمينه تعارض آشكار در موضع‌گيري‌هاي آقاي ارجمند است. وي كه بعدها به دنبال بروز تضادي در منافع شخصي با عامل اصلي يعني رضاخان، جان‌محمدخان و برخي از ساير فرماندهان لشكرهاي ساير ولايات چون آذربايجان را اين‌گونه توصيف مي‌كند كه افراد را مي‌كشتند تا اموالشان را تصاحب كنند، چگونه است كه درصدد افزايش قدرت اين جماعت در كشور برمي‌آيد؟ نويسنده كتاب «شش سال در دربار پهلوي» كه از جنايات شبكه به روي كار آمده بعد از كودتاي 1299خ. سخن‌ها گفته است به دستور همين جناب سرلشكر، مسئوليت «كميته نهضت ملي» را در خراسان در آستانه تشكيل مجلس مؤسسان به عهده مي‌گيرد تا براي به سلطنت رساندن سردارسپه فضاسازي كند. جالب اينكه وي در اينجا مدعي است صرفاً بر اساس اعتقادي براي پايان دادن به سلسله قاجار تلاش كرده است: «در تهران نقشه خلع قاجاريه از پادشاهي ايران و موضوع تغيير سلطنت شروع شده بود و به وسيله مخابره تلگراف‌هاي رمز به استانداران نيز دستورهايي رسيد كه با دعوت شخصيت‌هاي اجتماعي شهر كميته‌هايي به نام نهضت ملي در ولايات تشكيل دهند و با مركز هم‌صدايي كنند. سرهنگ مرتضي‌خان وصول دستور را رمزاً براي جان‌محمدخان مخابره نمود و كسب تكليف كرد. جان‌محمدخان به او دستور داد: «اين موضوع را به ارجمند واگذار كنيد و از قول من به او بگوييد اين قسمت را بايد طوري انجام بدهيد كه از هر جهت مطابق دستور صادره از مركز باشد»... ما چند نفر با تهيه مهر «كميته نهضت شرق» هيئت را تشكيل داديم و تلگرافهاي انزجار و تنفر از سلسله قاجار و تقاضاي خلع سلطنت از آن سلسله را به چند مضمون مختلف خطاب به تهران و ولايات تهيه نموديم... خدا شاهد است اگر اعتباري براي مخارج مقدماتي اين نهضت تعيين و تامين شده بود، حتي يك قران هم اين چند نفر هيئت نهضت و بنده استفاده نكرديم بلكه با ايمان و علاقه كامل براي خدمت به ميهن اين امر را انجام داديم.»(صص69-67) نويسنده معترف است بر اساس نقشه‌ مركز عمل كرده است، اما بلافاصله براي تطهير خود از مشاركت در به روي كار آوردن جماعتي ديكتاتور و خونريز، مسئله ايمان و اعتقاد را مطرح مي‌سازد. آقاي ارجمند چگونه مي‌توانسته افرادي چون جان‌محمدخان را كه تصوير كوچك رضاخان بودند، باور داشته باشد؟ مگر آنكه بپذيريم برخلاف سوگند ياد شده صرفاً انگيزه‌هاي مادي در اين امر دخيل بوده‌اند، همان قضاوتي كه نويسنده كتاب در مورد ديگر اطرافيان رضاخان صادق مي‌داند: «در مقابل اقتدار شخص مقتدر، جنبه تملق و چاپلوسي و ترس ايرانيان از مافوق مقتدر به قدري راه افراط پيموده است كه هر مشكلي به آساني حل مي‌شود، و رضاشاه پهلوي اين نقطه ضعف را خوب تشخيص داده بود، بنابراين شايد قسمت عمده عملياتي كه زيردستان به دستور و امر او انجام مي‌دادند، از ترس ابهت و سختگيري‌هاي او بود نه از روي ايمان واقعي... اكثريت مجريان اوامر دروغ مي‌گفتند و باطناً هيچ كدام ايماني به وضعيت نداشتند.»(ص152) چگونه مي‌توان باور كرد افرادي كه در حد آقاي ارجمند به اين جماعت ديكتاتور و زورگو نزديك نبودند، ايماني به آنها نداشتند و حرف‌شنوي‌شان از روي ترس بوده است، اما ايشان كه آدمكشي‌‌هاي آنان را براي تصاحب اموال از نزديك شاهد بوده از روي ايمان! و نه به خاطر پول و منصب در جهت تأمين خواسته‌هاي آنان اقدامي مي‌كرده است؟! خواننده «شش سال در دربار پهلوي» با اين گونه تناقض‌ها در فرازهاي مختلفي از كتاب مواجه مي‌شود. نويسنده در فرازي در مورد رضاخان مي‌گويد: «الحق مردي شرقي و فوق‌العاده بود و صرف نظر از جريانات ظاهراً نامطلوبي كه قضاوت و حكميت آن با بنده نيست، به نظر من خدمات برجسته‌اي در كليه شئون اين كشور در آن مدت با زحمات طاقت‌فرساي شخص شاه انجام شد.»(ص152) در فراز ديگري، نويسنده در مورد ديكتاتوري و تأثيرات نامطلوب آن بر جامعه و اين‌ كه نظام اداري مبتني بر اين ديكتاتوري كمترين ثمره‌اي براي ملت فقير ايران نداشت، به طور مبسوط سخن مي‌گويد: «ادارات دولتي هر يك به نوبه خود مشغول انجام دادن اموري سطحي و بيهوده بودند و فرسنگ‌ها با حقيقت وظيفه‌شناسي فاصله داشتند و فقط در تلاش براي استفاده‌هاي نامشروع مادي اوقات اداري خود را مي‌گذراندند. اين براي من آينه‌اي از تشكيلات مصنوعي دولت مركزي بود، زيرا خوب مي‌ديدم كه دستورهاي صادره از مركز عموماً حاكي از تملقات براي خشنودي موقتي ذات‌ ملوكانه است. ما هم كه در ايالات و ولايات مجري دستورهاي حكومت مركزي بوديم، بنا بر سيره جاريه پشت پا به اداي وظيفه واقعي اداري خود مي‌زديم و كوركورانه دنبال پيشوايان اداري خود روان بوديم. در نتيجه اين وضعيت نمي‌توان ادعا كرد كه كوچك‌ترين فايده عمومي و اساسي‌اي از تشكيلات وزارتخانه‌ها و ادارات دولتي عايد جامعه مي‌شد، بلكه تحميلات از هر جهت و به هر عنوان هميشه بر پيكر ناتوان ملت فقير و بيچاره ايران وارد مي‌شد.»(ص204) اگر ادارات و وزارتخانه‌ها- كه علي‌القاعده هرگونه خدمتي به مردم از مسير آنها تحقق مي‌يابد- منشأ هيچ‌گونه خدماتي نبودند و «كوچكترين فايده عمومي» بر آنان مترتب نبوده چگونه مي‌توان ادعا كرد رضاخان در كليه شئون اين كشور خدمات برجسته‌اي صورت داده است؟ مگر جز اين مي‌توان تصور كرد كه هر اقدام در جهت بهبود وضع جامعه مي‌بايست از كانال همان سيستم اداري صورت گيرد؟ لذا بايد گفت در يك نظام ديكتاتوري، به ويژه با توجه به خصوصيات فردي چون رضاخان در رأس آن، اولاً شخصيت‌هاي مستقل لايق نه تنها جذب نمي‌شدند، بلكه حتي عناصر توانمند وابسته به دليل بي‌سوادي تنها تصميم‌گير، به سرعت دفع هم مي‌شدند. ثانياً همه امور اجرايي كشور با محوريت تأمين حرص و طمع ديكتاتور دنبال مي‌گرديد و افراد دون پايه و متملق نيز براي خوش خدمتي، مردم را به كلي فراموش كرده بودند و اين روند را تشديد مي‌كردند. ثالثاً وابستگي ديكتاتور به بيگانه موجب مي‌شد برخي فعاليت‌هاي عمراني مورد نياز سوق‌الجيشي آنان در اولويت قرار بگيرد و به عبارت ديگر تمامي توان مالي كشور اهداف منطقه‌اي آنان را برآورده سازد. با اين توضيحات مي‌توان هر دو روايت آقاي ارجمند را درست دانست؛ به عبارت ديگر هم اين مطلب واقعيت دارد كه در دوران رضاخان هيچ‌گونه خدمتي براي مردم صورت نگرفت و هم اينكه وي منشأ خدمات فراواني براي انگليسي‌ها و خودش بود. لازم است براي روشن شدن اين موضوع به وضعيت مردم و فعل و انفعالاتي كه در راستاي خدمت به حاميان ديكتاتور صورت گرفت اشاراتي هرچند گذرا داشته باشيم. براي نمونه، يكي از اقدامات پر مناقشه رضاخان كه برخي تلاش مي‌كنند آن را خدمت بزرگي به ملت ايران جلوه ‌دهند احداث راه‌آهن شمالي- جنوبي بود كه خليج‌فارس را به اتحاد جماهير شوروي متصل مي‌كرد؛ در حالي‌كه بسياري از صاحبنظران اين اقدام را خدمت بزرگي به برنامه‌هاي سوق‌الجيشي لندن و خيانتي فراموش‌ نشدني به ملت ايران - چرا كه زمينه اشغال كشور را فراهم آورد - مي‌دانند: «در خصوص راه‌آهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع به اين راه در مجلس صحبتي مي‌شد و يا لايحه‌اي جزء دستور قرار مي‌گرفت من با آن مخالفت كرده‌ام. چون كه خط خرمشهر- بندرشاه خطي است كاملاً سوق‌الجيشي و در يكي از جلسات حتي خود را براي هر پيشامدي حاضر كرده گفتم هر كس به اين لايحه رأي بدهد خيانتي است كه بوطن خود نموده است كه اين بيان در وكلاي فرمايشي تأثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني كرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شوراي ملي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آن‌كه ترانزيت بين‌المللي دارد ما را به بهشت مي‌برد و راهي كه بمنظور سوق‌الجيشي ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختي‌هاي ما هم در جنگ بين‌المللي دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راه‌آهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينكه مي‌خواستند از آن استفاده سوق‌الجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن به ايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت مي‌برد وارد انگليس كند... باز عرض مي‌كنم هر چه كرده‌اند خيانت است و خيانت.»(خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، صص52-349) در كنار خدماتي اين چنين كه بخش اعظم بودجه كشور را مي‌بلعيد رضاخان خدمات مستقيمي نيز به كساني كرد كه وي را بر مسند قدرت نشاندند. يكي از اين خدمات، تمديد قرارداد خفت‌بار دارسي است كه شهره عام و خاص بود و واگذاري آن به انگليس يكي از نقاط تاريك كارنامه قاجار به حساب مي‌آمد. البته انجام آن، كار آساني نبود، اما رضاخان به نوعي عمل كرد كه بتواند بيش از گذشته رضايت خاطر لندن را فراهم آورد. دكتر مصدق سير اين اقدام فريبكارانه را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «متاسفانه در زمان اعليحضرت فقيد صحنه‌سازيهائي شد كه آن را تمديد كنند... (1) اولين رُل آن بدست آقاي عباس مسعودي مدير اطلاعات صورت گرفت كه طبق دستور شركت اعتراض نمود و از آن انتقاد كرد و طبق دستور از اين جهت كه اطلاعات هيچ ‌وقت از هيچ استعماري انتقاد نكرده و براي حفظ وضعيت خود هميشه با هر سياست استعماري در اين مملكت ساخته است (2) رل دوم را خود شركت نفت بازي كرد كه بدولت اعلام نمود حق الامتياز سال 1310 كمتر از يك چهارم سال قبل خواهد بود... (3) رل سوم را خود شاه بازي فرمود كه امتيازنامه را انداخت در بخاري و سوخت. چنانچه اين كار نمي‌شد دولت انگليس براي يك كار عادي بجامعه ملل نمي‌رفت و شكايت نمي‌كرد. (4) چهارمين رل بدست دكتر بنش وزير خارجه چك‌اسلواكي صورت گرفت كه بجامعه ملل پيشنهاد نمود دولت ايران و شركت نفت با هم وارد مذاكره شوند و كار را تمام كنند كه چون مقصود طرفين همين بود جامعه ملل آن را تصويب نمود. (5) پنجمين رل را هم آقاي سيدحسن تقي‌زاده بازي كرد كه قبل از تقديم بمجلس قرارداد را منتشر ننمود و بمعرض افكار عمومي قرار نداد. چنانچه جامعه از مضار آن مطلع شده بود، مخالفت مي‌نمود و تصويب تمديد در همان مجلس دست نشانده هم‌كاري بس دشوار بود. پس لازم بود كه قرارداد را خود شركت تهيه كند و كسي از مفاد آن مطلع نشود تا مجلس بتواند آن را در يك جلسه تصويب نمايد.»(همان، صص9-198) اين خيانت تاريخي به ملت ايران در جهت تداوم چپاول بيشتر نفت اين مرز و بوم توسط لندن از طريق همكاري مثلث رضاخان، تقي‌زاده فراماسون انگلوفيل و شركت نفت انگليس ممكن شد و با اين خيمه شب‌بازي بر امتيازات بيگانه افزوده شد. آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز در مورد تمديد قرارداد دارسي توسط رضاخان مي‌نويسد: «رضا شاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت قرارداد امتياز نفت را ، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند ... سپس به دستور رضا شاه تقي زاده قرارداد جديدي با شركت نفت انگليس امضا كرد ‌و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس هم رسيد، در صورتيكه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين طبق قرار داد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه، ‌تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران درمي‌آمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن، ابتهاج، انتشارات Paka Print، چاپ لندن، ص234) البته اين‌گونه اقدامات صرفاً نمونه‌هايي از خدمات رضاخان به دولت فخيميه انگليس بود كه البته به كمك هدايت شبكه فراماسونري وابسته به لندن، صورت مي‌گرفت. اما دربارة خدماتي كه به منظور ارضاي حرص و ولع رضاخان صورت مي¬گرفت، مورخان فراوان گفته و نوشته‌اند. آقاي ارجمند نيز كم و بيش اشاراتي به اين موضوع دارد، هرچند اطلاعات وي بايد به مراتب بيش از اين باشد كه در كتاب آمده است، اما در همين حد نيز گوياي بسياري از واقعيات خواهد بود. وي كه در شش سال اول سلطنت رضاخان در خدمت دربار بود در مقام بازگو كردن برنامه روزانه پهلوي اول روشن مي‌سازد كه يك سوم از برنامه روزانه شاه به حساب و كتاب اموالش اختصاص مي‌يافته است: «اما در عصر، ساعتي كه شاه از خوابگاه خارج مي‌شد و مجدداً به كار مي‌پرداخت، بلافاصله رئيس محاسبات مخصوص شرفياب مي‌شد و كارهاي شخصي شاه و حساب نقدي و املاك و وضعيت ساختمان‌ها و مخارج مستمر و غير مستمر دربار و شخص شاه را به عرض مي‌رساند.»(ص104) رضاخان كه بر اساس روايت همه مورخان در دوران قزاقي هيچ نداشت و هرآنچه كسب مي‌كرد صرف قمار و شرب خمر و خوش‌گذراني‌هاي شبانه مي‌شد طي چند سال سپهسالاري و از طريق جنايات سرلشكرانش در سراسر كشور (كه شمه‌اي از آن در اين كتاب آمده) به چنان ثروتي دست يافت كه روزانه يك سوم از وقت خود را به حساب و كتاب آنها مي‌پرداخت. احسان نراقي - مشاور خانم فرح ديبا - در مورد بخشي از اموال رضاخان كه صرفاً به محمدرضا رسيد مي‌گويد: «اين بنياد (پهلوي در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضا شاه رسيده بود. رضاشاه، در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونه‌اي مستبدانه، بهترين زمين‌هاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمين‌ها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ اول، صص 5-94) همچنين پيرنيا استاندار استان‌هاي فارس و خراسان در دهه 40 مي‌گويد: «جمع رقبه‌هايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بودند نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ مي‌شد.» مسعود بهنود نيز در كتاب «اين سه زن» در اين زمينه مي‌گويد: «با گذر ايام و پيري، رضاخان سخت‌گيرتر مي‌شد. رئيسان املاك در شهرستان‌ها، هر روز چند سندي به دفتر مخصوص مي‌فرستادند و صاحبان آن املاك معمولاً نفي بلد مي‌شدند.»(اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، ص275) و در فراز ديگري در همين زمينه مي‌افزايد: «او اينك سلطنتي را رها مي‌كرد كه آن را به بهاي كشتن صدها تن و بي‌خانمان كردن هزاران نفر حفظ كرده بود... هيچ عاملي جز تهديد به حضور نظامي روسها و دستگيريش توسط آنها نمي‌توانست او را وادارد كه از آن اتاق سري و قفلدار پشت دفتر مخصوص چشم بپوشد، در آن اطاق چهل و چهار هزار سند منگوله‌دار وجود داشت كه تقريباً هيچ كدام از آن‌ها را صاحبان اصلي به ميل نفروخته يا نبخشيده بودند.»(همان، ص306) دكتر مصدق نيز در اين زمينه مي‌گويد: «مقارن ورود متفقين بايران اعليحضرت همايون شاهنشاه فقيد در حدود پنجهزار و ششصد رقبه در تصرف داشتند... چنانكه فرض كنيم در عصر شاهنشاه فقيد هر كدام از اين رقبات بعد از وضع مخارج در سال دويست تومان عايدي مي‌داد عوائد سالانه‌ي رقبات از يك ميليون تومان متجاوز بوده است 1120000=200*5600 و فرض مبلغي كمتر از اين معقول نيست و آن ملكي كه در يك سال كمتر از دويست تومان عايدي مي‌داد هرگز مورد توجه اعليحضرت همايون شاهنشاه فقيد قرار نمي‌گرفت.»(خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، صص3-282) البته دارايي‌هاي رضاخان كه قبل از طي مراحل به سلطنت نشاندنش هيچ نداشت محدود به املاك غصب شده از مردم نمي‌شد. وي كارخانه‌ها و تأسيسات فراواني را در تمام كشور به نام خود درآورد. براي نمونه ابوالحسن ابتهاج در خاطراتش در اين زمينه مي‌نويسد: «رضاشاه آن روز بياناتي كرد كه من فقط قسمتي از آن را به خاطر دارم. گفت: ...مي‌گويند من كارخانه (نساجي) شاهي را براي استفاده شخصي دائر كرده‌ام در صورتيكه اينطور نيست. من اينكار را انجام دادم چون هيچكس حاضر نبود دست به اين كار بزند وگرنه من كه نبايد كارخانه درست كنم.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات Paka Print، چاپ لندن، ص303) رضاخان علاوه بر چنين مركز توليدي كه به تملك درآورده بود عمده طرح‌هاي عمراني با بودجه عمومي را در اراضي خود داير مي‌ساخت تا موجب مرغوبيت بيشتر اين املاك شود، البته بي‌اعتنا به اين امر كه آيا صرف اين هزينه‌هاي سنگين در مناطق مورد نظر وي اصولاً منطقي است يا خير؟ ابوالحسن ابتهاج - رئيس سازمان برنامه و بودجه بعد از كودتاي 28 مرداد - در مورد اهداف منفعت‌طلبانه رضاخان مي‌گويد: «اصولاً رضاشاه به تمركز كارهاي عمراني اعتقادي نداشت. بعقيده او كليه كارهائي كه در راه اصلاحات صنعتي و اقتصادي ايران لازم بود بعمل آيد مي‌بايستي به ابتكار و دستور او باشد... سد كرخه به عنوان مجسمه‌اي از كارهاي ناصحيح در جاي خود باقي ماند. نمونه ديگر كارخانه قند چغندري بود كه در شاهي نصب شد و پس از احداث معلوم شد كه در آنجا محل مناسبي براي كشت چغندر وجود ندارد و كارخانه‌ را بعد از تحمل خرج زياد برچيدند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص304) از جمله طرح‌هاي ديگري كه رضاخان براي بالا بردن مرغوبيت املاك غصبي‌اش در كرج دنبال كرد پروژه ذوب‌آهن بود: «در زمان رضاشاه قراردادي با دماگ- كروپ آلمان براي احداث كارخانه ذوب‌آهن منعقد شده بود. امضاي قرارداد با اين شركت كه از بزرگترين شركت‌هاي صنعتي آلمان بود با عجله و بدون مطالعه كافي انجام شد و در نتيجه محل نامناسبي را در كرج براي اين كار انتخاب كرده بودند و پس از جنگ جهاني دوم احداث ذوب‌آهن كرج متوقف گرديد... وقتي با نماينده كنسرسيوم وارد مذاكره شدم او گفت كه تاسيس ذوب‌آهن در كرج به اين دليل عملي نبوده كه معادن شمال ايران به اندازه كافي سنگ آهن نداشته و فقط مصرف دو سال كارخانه را تامين مي‌كرده است. گذشته ازآن زغال سنگ اين ناحيه براي مصرف كوره‌هاي ذوب‌آهن مناسب نبود. پرسيدم چطور چنين محلي را براي ايجاد ذوب‌آهن انتخاب كرديد؟ جواب داد به ما گفتند شاه (رضاشاه) دستور داده است محل كارخانه بايد همين جا باشد و ما هم ناچار قبول كرديم».(همان، ص418) البته آقاي ارجمند به بيهوده بودن اين فعاليت‌ها از جنبه تامين منافع مردم اذعان دارد: «در واقع عصر پهلوي را در قسمت عمده امور مي‌توان عصر انجام دادن كارهاي بيهوده نام نهاد» اما از اين نكته غفلت مي‌ورزد كه اين‌گونه فعاليتها از لحاظ منافع رضاخان چندان هم بيهوده نبوده و اقدامي براي پاسخگويي به ولع سيري ناپذير يك قزاق دون پايه بوده است! به رغم عدم تمايل نويسنده به روشن شدن ابعاد اين خدمات به خويش، وي اشاراتي به دست‌اندازي رضاخان حتي به اموال بقاء متبركه دارد: «در مشهد در اين هفت سال بيش از يكصد و پنجاه ميليون عوايد شهرداري و آستان قدس توسط عمال ادارات مزبور به مصرف غيرمربوط رسيد كه از اين مبلغ شايد بي‌اغراق ده ميليونش به مصرف لازمي كه بايد برسد نرسيد. اين عوايد بيشترش صرف ساختمانهاي شخصي و ملكي رضاشاه در فريمان مي‌شد.»(ص211) شرح مظالم رضاخان فقط در پروژه عظيم مالي وي در فريمان فرصت مبسوطي مي‌طلبد تا روشن‌تر شود تلاشهاي همه‌جانبه ديكتاتور وابسته به بيگانه در چه مسيري صورت مي‌گرفته است. شايد در اين زمينه نيز روايت آقاي ارجمند كه تلاش دارد پهلوي اول را در نهايت تبرئه كند كفايت نمايد: «البته شرح مظالمي كه براي برپا نمودن فريمان از طرف متصديان كارپردازي املاك اختصاصي هر روز و شب به املاك مجاور مي‌رسيد وقتي فرمانداران كشوري و فرماندهان لشكري دهقانان بيچاره را از چند فرسخي براي بيگاري و عملگي بدون دادن دستمزد كافي و به زور كوچ مي‌دادند به قدري مفصل و مبسوط است كه ذكر جزئيات آن را لازم نمي‌دانم زيرا هركس در عصر پهلوي از تشكيلات اداره املاك اختصاصي و كارپردازي‌هايي كه به اين عنوان در شهرها تشكيل شده بود اطلاع داشته باشد خوب مي‌داند كه برنامه اين ادارات چه بوده و چه بلايي به سر مردم بيچاره ايران آورده‌اند.»(ص212) آقاي دكتر رضا قدس در كتاب (ايران اين توينتيست سنتري Iran in the20st centnry: A political history- July 1989- Lynne Rinner publication) در مورد اعزام پدر خويش به خارج كشور توسط رضاخان مي‌نويسد، پدرم و ساير دانشجويان همدوره‌ايش بعد از پايان تحصيلات و بازگشت به ايران قصد داشتند در بخشهاي عمراني كشور به فعاليت بپردازند اما پهلوي اول ضمن مخالفت شديد از ايشان مي‌خواهد كه صرفاً در اداره املاك اختصاصي به فعاليت مشغول شوند. به اين ترتيب مشخص مي‌گردد كه حتي هدف رضاخان از اعزام دانشجو به خارج كشور انتقاع شخصي بوده است. دليل امتناع نويسنده از بازگويي جزئيات عملكرد «اداره املاك اختصاصي» كه تبديل به يك تشكيلات عريض و طويل و سراسري شده بود و عمدتاً فرماندهان عالي‌رتبه نظامي با حفظ سمت در رأس آن قرار داشتند، چندان بر خواننده پوشيده نيست. آقاي ارجمند به عنوان فردي كه در تبعيت از برنامه كلان انگليس براي منقرض كردن سلسله قاجار و به روي كار آوردن رضاخان فعاليت‌هايي داشته نمي‌خواهد بپذيرد كه در اين مظالم سهيم بوده است، مظالم و جناياتي كه در عهد قاجار با وجود همه پلشتي‌هايشان كمتر مي‌توان از آنها سراغ گرفت. رقم ثروت نجومي رضاخان كه از راه زورگويي به ملت ايران كسب كرد بعد از شهريور 20 مشخص شد. در حالي‌كه عمده دارايي‌هاي وي را املاك، ابنيه و كارخانه‌‌جات تشكيل مي‌داد، فقط به يك پسرش مبلغ 40 ميليون تومان، نقد رسيد: «اعليحضرت فقيد كه فوت كردند يك مبلغي به نظرم در حدود 40 ميليون (تومان) نقد در اختيار اعليحضرت(محمدرضا)قرار گرفت».(خاطرات جعفر شريف‌امامي، تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، سال 80، ص87) انباشت اين ثروت غيرقابل تصور توسط پهلوي اول در حالي بود كه ملت وضعيت اسفباري داشتند. در اثبات اين موضوع باز هم سررشته كلام را به كسي مي‌دهيم كه در خاطراتش تلاش فراواني براي تطهير رضاخان دارد. روايتهايي كه آقاي شريف‌امامي در مورد حال و روز مردم بعد از نزديك به يك دهه از كنار گذاشته شدن رضاخان از قدرت در خاطراتش ارائه مي‌دهد بسيار در اين زمينه مي‌تواند روشنگر باشد: «اعليحضرت آن جا توقف كردند و پذيرايي شدند و همان جا هم فرمودند كه يك مطالعه‌اي براي افزايش آب نائين بكنيد و 150 هزار تومان مرحمت فرمودند... نمي‌دانم بركه ديده‌ايد يا نه. بركه يك جايي بود مثل استخر بزرگ كه ساخته بودند و هر وقت باران مي‌آمد آب باران را هدايت مي‌كردند كه در آن منبع جمع شود و اين آب مي‌ماند براي چندين ماه و از آن آب مي‌آمدند برمي‌داشتند براي خوردن. قبلاً رفتم آن جا، ديدم آب اصلاً يك رنگ خاكستري زننده‌اي دارد و اصلاً قابل شرب نبود. ولي خوب اهالي مجبور بودند كه آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پيوك (Piuk) را داشتند. مرض پيوك از آب آشاميدني ناسالم به وجود مي‌آيد كه كرمي است زير جلد انسان نمو مي‌كند... در بندرعباس چند آب‌انبار بود كه به همان صورتي كه در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالي بود. منتهي آب انبار سرپوشيده بود كه آب باران را هدايت مي‌كردند. مي‌آمد به انبار پرمي‌شد. بعد مي‌آمدند با سطل مي‌بردند براي خوراك مردم. خيلي وضع بدي داشتند مردم بيچاره، بدبخت، تراخمي همه مريض...»(همان، صص90-88) آقاي شريف‌امامي در سه سالي كه مسئوليت «بنگاه آبياري» را به عهده داشته است وضعيت سراسر كشور را اين‌گونه اسفبار توصيف مي‌نمايد. البته براي روشن شدن واقعيت‌هاي تلخ جامعه ايران در دوران پهلوي اول و دوم، مطالعه خاطرات دست‌اندركاران اين رژيم مي‌تواند مفيد واقع شود كه از آن جمله خاطرات عبدالمجيد مجيدي (رئيس سازمان برنامه و بودجه در دهه 50) و خاطرات پيرنيا (استاندار استانهاي فارس و خراسان) است. شايد اگر بيماري مال‌اندوزي پهلوي‌ها در كنار خساست و دنائت طبع آنان مورد مطالعه قرار گيرد تا حدودي پاسخ اين پرسش مشخص شود كه چرا اين جماعت در حق ملت تا اين حد ظلم روا مي‌داشتند. براي نمونه، آقاي ارجمند در خاطراتش بيانگر چشمداشت رضاخان به بودجه دربار است. در حالي‌كه ثروت پهلوي اول در همان سال‌هاي اوليه روي كار آمدنش غيرقابل محاسبه شده بود و روزانه مي‌بايست يك سوم وقت خويش را صرف رسيدگي به حساب و كتاب آن مي‌كرد، چشمداشت به مبالغ ناچيز از قبيل سختگيري به زيردستان و ندادن مزد كارگران به كار گرفته شده در فعاليت‌هاي اقتصادي آنان، عمق فاجعه را به نمايش مي‌گذارد: «سال سوم بالاخره با دوندگي و زحمت زياد، موفق شدم اعتبار نصب بخاري در اتاق تلگراف مخصوص را در بودجه حسابداري بگنجانم و بخاري نصب شد. ولي اعتبار حرارت آن نيز مانند ساير بخاري‌ها كه واقعاً به خواري مي‌سوختند يك من ذغال بيشتر نبود... ناچار همه روزه چهار ريال از جيب خودم به پيشخدمت مي‌دادم كه محرمانه چهار من چوب سفيد كه دود ندارد خريداري نمايد و در دولابچه اتاق بچيند و كم‌كم اين چوب‌هاي سفيد را الو مي‌كردم... هيچ وقت شنيده نشد كه دربار يا شخص اعليحضرت همايوني دست مساعدت به سر و گوش درباريان بكشند. حتي خود من كه نزديك شش سال با تماس مستقيم با شاه در آن محيط خدمت مي‌كردم و در شبانه روز تقريباً 14 ساعت حاضر به خدمت بودم و در اين مدت چندين مرتبه اخبار خوب و فتوحات قشون و دستگيري متجاسرين و غيره را به عرض رساندم، يك بار به دريافت انعام و پاداش موفق نشدم.»(صص113-112) بنابراين خاطره تلخ تحقير تاريخي ايرانيان كه انگليسي‌ها با مسلط كردن رضاخان بر سرنوشت ملتي بافرهنگ و داراي پيشينه كهن، روا داشتند هرگز از تاريخ اين سرزمين محو نخواهد شد و ارائه تحليل‌هاي جامعه‌شناسانه! مبني بر اين كه ملت ايران بدون ديكتاتور قابل اداره كردن نيست و بايد همواره چماق و فحش بر سرش هوار شود تا وظيفه اجتماعي‌اش را دنبال كند ظلم مضاعفي بر ملت بزرگ ايران است. متأسفانه اين ارزيابي توهين‌آميز به ايران و ايراني - آگاهانه يا ناآگاهانه- در خاطرات آقاي محمد ارجمند جاي گرفته است. نكته ديگر در اين خاطرات كه با واقعيت‌ها چندان تطبيق ندارد، درباره علاقه‌مندي پهلوي‌ها به ايران است: «شاه مردي به تمام معني ايراني بود و مملكت ايران را خيلي دوست مي‌داشت و جداً مي‌خواست كه ايران از هر جهت چون ساير ممالك متمدن ترقي نمايد. نسبت به اجنبي احساساتش خوب نبود... ياد دارم روزي گزارشي به عرض رساندم كه عده‌اي از عساكر ترك در يكي از مرزهاي آذربايجان به خاك ايران تجاوز كرده و دنبال چند سارق ترك وارد ايران شده‌اند. شاه از اين خبر فوق‌العاده برآشفته شد و فوراً سرهنگ كلبعلي‌خان، فرمانده هنگ اردبيل، را پاي دستگاه تلگراف احضار كرد و دستور داد عدة خود را بردارد و به دهكده‌اي كه عساكر ترك اطراق كرده‌اند برود و دهكده را محاصره نمايد و تمام عساكر ترك را خلع سلاح و دستگير كند.»(ص120) آيا اين واكنش رضاخان مي‌تواند شاخص حساسيت رضاخان به اجنبي و وطن‌دوستي وي باشد؟ البته با توجه احساسات ناسيوناليستي‌اي كه فراماسون‌ها سعي مي‌كردند در زمان آموزش خواندن و نوشتن به پادشاه منتخب بيگانه، در وي برانگيزند داشتن چنين مواضعي نسبت به ترك‌ها و اعراب همسايه چندان دور از ذهن نيست. رضاخان قبل از به قدرت رسيدن به اعتراف خود آقاي ارجمند :«...در طفوليت و جواني تحصيلاتي نكرده بود.»(ص117) و به گفته ساير مورخان و راويان دست اول هيچ‌گونه سوادي نداشت لذا هنگام تعليم خط و خواندن، فراماسون‌هايي چون فروغي فرصت يافتند او را متأثر از اين تفكر كنند؛ چرا كه انگليسي‌ها با ترويج ناسيوناليسم‌هاي مختلف (ترك، عرب، فارس و....) توانستند زمينه سلطه خود را در منطقه فراهم آورند. آنچه مي‌تواند شاخص ارزيابي حساسيت رضاخان به بيگانه باشد نحوه تعامل وي با انگليسي‌ها به عنوان قدرت سلطه‌طلب آن دوران است. زماني كه اراده انگليس به اين تعلق مي‌گيرد كه بخشي از خاك ايران به ترك‌ها يا اعراب واگذار شود رضاخان بدون هيچ‌گونه مقاومتي فرمانبرداري مي‌كند. اگر در دوران قاجار، بيگانگان با استفاده از بي‌لياقتي پادشاهان اين سلسله، با زور و لشكركشي بخش‌هايي از خاك ايران را تجزيه كردند، در دوران پهلوي به صورت بي‌سابقه‌اي بدون هيچ‌گونه جنگ و صف‌آرايي بخش‌هايي از خاك ايران به غير واگذار ‌شد: «حادثه ديگري كه مي‌توانست آرامش خاطر شاه را فراهم آورد، پيمان سعدآباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت. براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات، اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسي‌ها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقه‌اي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز مي‌داشت.»(اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص277) در دوران رضاخان همچنين با اشاره انگليسي‌ها وي در امور بحرين به عنوان بخشي از خاك ايران هيچ‌گونه نظارتي نمي‌كرد و اداره آن را كاملاً به بيگانه واگذار كرده بود. اين بي‌توجهي به تماميت ارضي كشور موجب شد كه در زمان پادشاهي پهلوي دوم اين بخش از خاك ايران رسماً از كشور جدا شود؛ لذا چگونه مي‌توان ادعا كرد كه رضاخان ايران دوست بود، در صورتي‌كه صرفاً با يك اشاره، -تأكيد مي‌كنم فقط با يك اشاره- به خاطر منافع خود از بخشي از خاك كشور صرفنظر مي‌كرد. نكته قابل توجه در كنار ادعاي ايران دوست بودن و حساسيت رضاخان به بيگانه، اعتراف آقاي ارجمند به اين مسئله است كه پهلوي اول اجازه داده بود انگليسي‌ها در مسائل مختلف كشور - حتي انتخاب نمايندگان مجلس- دخالت كنند: «هرچه خواستم بفهمم كه علت اين تغيير چيست، بالاخره چيزي نفهميدم. فقط در بين گفتگو اين طور اظهار داشت كه گويا مقامات خارجي با انتخاب شدن من مخالف هستند و البته مقصودش انگليسيها بود.»(ص77) نويسنده در اين فراز به صراحت معترف است كه وزير دربار با اشاره انگليسي‌ها وي را از ليست كانديداهاي فرمايشي مجلس ششم خارج مي‌سازد. حال جاي اين پرسش وجود دارد كه آيا پادشاهي كه تا اين حد دست بيگانه را در سرنوشت ملتش باز مي‌گذارد مي‌توان حساس نسبت به بيگانه خواند؟ جواب كاملاً روشن است. البته ساير شخصيت‌هاي سياسي آن دوران نيز از اين وضعيت به تلخي ياد مي‌كنند. براي نمونه دكتر مصدق در خاطراتش دخالت مستقيم سفارت انگليس در تعيين كانديداهاي مجلس شوراي ملي را مورد تاكيد قرار مي‌دهد: «...كدام مجلس همان مجلس كه در زمان تسلط شاه فقيد هيچ وكيلي به مجلس نرفت مگر با تصويب سفارت انگليس و باز همان مجلس كه رئيس آن را يك اكثريت متكي به سياست بيگانه انتخاب نمود.»(خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، ص191) بنابراين چندان منطقي به نظر نمي‌رسد كه پهلوي اول را با وجود همه وابستگي‌هايش به بيگانه فردي ايران دوست و حساس به بيگانه بخوانيم؛ زيرا اصولاً افرادي كه راه وابستگي را برمي‌گزينند نمي‌توانند به ملت خود وفادار بمانند. تضاد منافع ملت ايران با سلطه‌گراني كه براي تاراج منابع و ذخاير اين سرزمين تلاش مي‌كردند روشن‌تر از آن است كه بتوان ادعا كرد فردي همزمان با وابستگي به بيگانه و در خدمت آنها بودن (در حدي كه در رضاخان سراغ داريم) ايران دوست نيز مي‌توانسته باشد. البته اقدامات تخريبي رضاخان در عرصه فرهنگي بسيار فاجعه‌بارتر از عرصه‌هاي سياسي و اقتصادي است. انگليسي‌ها كه در جريان نهضت مشروطه به قدرت فرهنگ ديني ملت ايران پي برده بودند بعد از به روي كار آوردن اين قزاق بي‌سواد با تمام قدرت درصدد تخريب بنيان‌هاي فرهنگي اين مرز و بوم برآمدند. بيگانگان براي تحقير ملت ايران كه مقدمه پذيرش سلطه بيگانه بود به سنت‌ها نيز رحم نكردند. فجايعي كه به منظور اثبات بي‌هويتي ايرانيان صورت گرفت صرفاً از قلدر و فرهنگ نشناسي چون رضاخان برمي‌آمد؛ به يكباره لباس سنتي اين ملت با سابقه فرهنگي، پست قلمداد گرديد و به صورت تحقيرآميزي در خيابانها قيچي شد تا مردم بپذيرند كه نه تنها همه تعلقاتشان پست است بلكه صرفاً با لباس اروپايي، انسان ارزيابي خواهند شد: «در خيابان چادر زنها را مي‌كشيدند و همزمان كلاه از سر مردان برداشته مي‌شد و تنها كلاه شاپو مجاز بود، سرداري‌ها را قيچي مي‌كردند، عبا و عمامه كه به كلي ممنوع شد...».(اين سه زن، ص277) نه تنها لباس سنتي زنان و مردان ايراني به بدترين شكل ممكن مورد تحقير قرار ‌گرفت، بلكه باورهاي ديني نيز تحقير ‌شد. حسين مكي در كتاب تاريخ بيست‌ساله در اين زمينه مي‌نويسد: «حركت دسته‌هاي عزادار در ايام عاشورا را ممنوع گردانيد و اگر احياناً در بعضي خانه‌ها محرمانه مراسم عزاداري بعمل مي‌آمد صاحبان خانه تحت تعقيب قرار مي‌گرفتند و بزندان مي‌افتادند. بعداً بجاي عزاداري كاروان شادي (كارناوال) در ايام عاشورا براه انداختند و صنوف را مجبور مي‌كردند كه در برپائي كارناوال پيشقدم شده هر صنفي دسته خود را شركت دهد. خوب بخاطر دارم در اواخر سلطنت پهلوي حركت كارناوال (كاروان شادي) مصادف بود با شب عاشورا و در كاميون‌ها دستجات رقاصه‌ با ساز و آواز به پاي‌كوبي و رقص در شهر بگردش درآمده بودند».(تاريخ بيست‌ساله، ص20-18) آيا رضاخان براي اين ميزان تحقير ملت ايران انگيزه شخصي داشت؟ به طور قطع خير؛ زيرا وي اصولاً از درك ميزان تأثير فرهنگ در ايستادگي مقابل بيگانه عاجز بود و مبدأ خصومت‌ورزي با فرهنگ اين مرز و بوم را صرفاً بايد در برنامه‌هاي كلان انگليسيها ديد كه با انتخاب فردي بي‌فرهنگ اجراي آن را ممكن ساختند. در آخرين فراز از اين نوشتار مي‌بايست بر اين نكته تأكيد ورزيم كه خاطرات آقاي ارجمند داراي مطالب ارزشمندي به ويژه در مورد تشكيلاتي ميان تهي تحت عنوان «ارتش ملي» است كه قبل از رسيدن قواي شوروي به صورت بسيار تحقير‌آميز متلاشي شد و قزاقي كه خود مي‌بايست سرمشق ديگر نظاميان قرار مي‌گرفت، پيش از ديگران فراري گرديد. همچنين در مورد ترفندهاي به قدرت رساندن رضاخان، اين اثر مي‌تواند نكات مهمي در اختيار اهل تحقيق قرار دهد؛ هرچند متأسفانه به دليل مشاركت راوي خاطرات در اين جريان، وي هويت سياسي خود را به نوعي با رضاخان گره مي‌زند و از روي كار آوردن چنين فردي در كليت كتاب، دفاع مي‌نمايد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 23

مدرس، ناشناخته‌اي مشهور

مدرس، ناشناخته‌اي مشهور مقاله‌ي حاضر ضمن بررسي رمز ناشناختگي شهيد سيد‌حسن مدرس، عناصر تشكيل دهنده‌ي بافت شخصيت و جاذبه‌هاي ديني و حوزه‌‌اي او را نيز مور توجه قرار داده و در حقيقت شهيد مدرس را از يك زاويه‌ي ديد جديدي به بررسي نشسته است، اين مقاله به تاريخ 9/9/65 در دانشگاه اصفهان به مناسبت نخستين سمينار بزرگداشت شهيد مدرس به صورت سخنراني توسط نگارنده ايراد شده است. رمز ناشناختگي مدرس ... موضوع سخن، مرحوم سيد‌حسن مدرس فقيه و سياستمدار نامدار معاصر است كه آوازه‌ي او بيشتر پس از پيروزي انقلاب اسلامي مردم ايران به گوش نسل حاضر رسيده است. او فقيه و سياستمدار «مردم‌واره‌اي» بود كه در يك مبارزه‌ي همه‌جانبه با استبداد داخلي، استحمار و خرافات رايج و سلطه‌ي استعمار خارجي همزمان مي‌جنگيد. او متعهد به اسلام و مدافع راستين حقوق و منافع مردم بود. از اين رو، من نيز سخنم را با حديثي از پيامبر اسلام(ص) آغاز مي‌كنم. رسول خدا (ص) فرمودند: «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا»، يعني مركب قلب دانشمندان برترو ارزشمندتر از خون شهيدان است. مدرس از جمله كساني است كه مي‌تواند مصداق اين حديث شريف باشد. سپاس خداي را كه اينك در شرايطي راجع به اين شخصيت بزرگ به بررسي نشسته‌ايم كه حكومت پادشاهي ساقط شده و جمهوري اسلامي جايگزين آن گرديده است، و زمينه‌اي براي تحقق بسياري از اهداف و آرمانهاي اسلامي، و احيا و معرفي بسياري از قهرمانان متعلق به امت بزرگوار اسلام فراهم شده كه از جمله‌ي آنان، اسوه‌ي جهاد و مقاومت و الگوي فقاهت و نمونه‌ي زهد و تقوا و به قول يكي از نويسندگان متعهد «ناشناخته‌اي مشهور»، يعني آيت‌الله «سيدحسن مدرس» است. اين اجتماع با بركت به منظور تجليل از مقام او و آشنايي با ابعاد مختلف شخصيت ممتاز و نمونه‌ي آن بزرگوار تشكيل يافته است. برادراني كه در جهاد دانشگاهي اصفهان، براي نخستين‌بار عهده‌دار برگزاري اين سمينار در ايران شده‌اند، شايسته‌ قدرداني هستند و امتياز پيشتازي را ـ ‌كه آيه‌ي شريفه‌ي «السابقون السابقون اولئك المقربون» 1 به ارزش والاي آن اشاره دارد ـ ‌در حركتي فرهنگي و انقلابي به خود اختصاص داده‌اند. راجع به مرحوم مدرس حرف زياد است و همين‌طوري كه عرض كردم ايشان «ناشناخته‌اي مشهور» هستند، ‌يعني در عين نامداري به راستي ناشناخته‌اند. لذا در ابعاد مختلف مي‌توان راجع به شخصيت ايشان سخن گفت. در اين مدتي كه در حضور سروران محترم هستم و مصدع وقت شريف شما مي‌شوم، تا آنجايي كه اطلاعاتم اجازه مي‌دهد و تا آنجايي كه منابع تاريخي و اسناد قابل دسترسي ياري مي‌كند،‌ سعي خواهم كرد پرده‌هايي را از چهره‌ي شخصيت علمي، حوزه‌اي و فقاهتي ناشناخته‌ي مدرس در بعد علمي و فقهي، در حد امكان شناخته شود. از اين رو بايد عزيزان توجه داشته باشند كه موضوع اصلي سخن ما شخصيت علمي و حوزه‌اي شهيد مدرس است، لكن پرداختن به اين كار بدون اشاره به ستم بزرگي كه جريانهاي تاريخنگاري حاكم بر ادب و فرهنگ معاصر ايران، بر امثال ايشان روا داشته ودر گمنام ساختنشان كوشيده‌اند،‌ چندان جالب نخواهد بود. لذا سخني نيز درباره‌ي اين جريانها و تيولدارانشان خواهيم گفت. مدرس تاكنون در ايران بيشتر به عنوان يك سياستمدار شناخته شده است، و به عنوان يك روحاني وارسته كه در عالم سياست از پاره‌اي تيزهوشي‌ها و نبوغ فوق‌العاده‌اي برخوردار بوده و در عين حال از خلوص و ايمان و نستوهي در درجه‌ي عالي بهره‌مند بود،‌ شهرت يافته است؛ يعني مدرس صرفاً به نام يك شخصيت سياسي زاهد مخلص شناخته شده است. اما مدرس فقط اين نيست، مدرس قبل از آنكه يك سياستمدار و يك سياست‌شناس باشد، يك دانشمند اصولي سترگ، و يك فقيه برجسته و بزرگ است، درست همرديف اصوليون و فقهاي بزرگي همچون كمپاني، نائيني و امثال آنان؛ و شايد انسان بتواند به خودش جرئت بدهد و بگويد از نظر آشنايي به مباني علم اصول (و نه از جنبه‌ نوآوري در اين رشته) در حدي نزديك به مقا م اصولي مرحوم شيخ مرتضي انصاري كه معلم همه‌ي اصول‌دانان متأخر است. البته اين حرفي كه بنده مي‌زنم چندان مبالغه و اغراق نيست، دليل دارد، و دليل آن را نيز عرض خواهم كرد. اما متأسفانه مدرس به اين صفت بارز خود، يعني علم و دانش و فقاهت هنوز شناخته نيست، به همين دليل است كه ما علي‌رغم تأكيدات و سفارشهاي مكرر و هدايتگر امام امت (قدس سره) راجع به اينكه از اصول انديشه و افكار مدرس و از خط فكري و سياسي مدرس بايد استفاده كرد، هنوز در بهره‌گيري از رهنمودهاي شايسته‌ي او در سطوح و ابعاد گوناگون، از تعليمات و شخصيت او، طرفي برنبسته‌ايم. علتش اين است كه ايشان ناشناخته‌اي مشهور هستند و بعد فقهي و مقام علمي‌شان نيز همين‌ طور است. البته اين ناشناختگي دليل دارد، منحصر به مدرس هم نيست. تمام قهرمانان اصيل و همه‌ي چهره‌هاي تاريخ‌ساز ما، در تاريخ مكتوب معاصر كشور گم و ناشناخته هستند و آن‌گونه كه بايد شناخته بشوند، شناخته نشده‌اند. علت اين ناشناختگي نيز اين است كه جريانهاي تاريخنگاري منحرف و بيگانه پرست در ايران معاصر، سلطه و حاكميت داشته‌اند. اين جريانها زندگينامه و شرح احوال شخصيتهاي ملي و مذهبي ما را تحريف كرده‌اند، و يا در صورت امكان، آنان را از تواريخ خود حذف كرده‌اند. تاريخنگاري حاكم بر مراكز علمي و دانشگاهي جوامع اسلامي، از جمله ايران، تاكنون با ماهيت و شيوه‌ي ضد اسلامي خود هر نوع حركت و يا چهره‌ي مردمي و اسلامي و مبارزه را از تاريخ مكتوب معاصر حذف و يا محتواي آن را تحريف كرده‌اند. من در اينجا در حدي كه فرصت اجازه بدهد به عنوان مقدمه‌ي بحث، در تشريح علل ناشناختگي شخصيت علمي و حتي شخصيت سياسي مرحوم مدرس، به معرفي فشرده‌ي جريانهاي تاريخنگاري حاكم بر فرهنگ ايران معاصر، خواهم پرداخت. جريانهاي تاريخنگاري و نقش آنها در ناشناختگي امثال مدرس جريانهاي تاريخنگاري موجود در عالم اسلام و ايران معاصر را مي‌شود به چند دسته‌ي متمايز تقسيم‌بندي كرد: 1ـ جريان تاريخنگاري فراماسونري اين جريان، يك جريان تاريخنويسي فعال و نيرومندي است كه در جهان اسلام و جود داشته و دارد و در ايران نيز فعال بوده است. حتي بعد از انقلاب نيز با آن مباني خاص و ارزشهاي ويژه‌ي خودشان، در بسياري جاها تيول تاريخنگاري را در انحصار خودشان دارند، تاريخ كشور ما، تاريخ ملت قهرمان ما را در سراسر جهان اسلام تحريف كرده‌اند و نگذاشته‌ اند شخصيتهاي اصيل، الگو و الهام‌بخش امت ما، براي اين مردم آنگونه كه لازم است، شناخته شوند. جريان تاريخنگاري فراماسونري با برچسب‌زدنهاي مختلف و يا بايكوتهايي كه در مورد ايران قبل قهرمانان انجام داده، مانع از اين شده است كه ملتها اين قهرمانان را بشناسند، اگر شما كتابهايي را كه از اين جريان در تمام جهان اسلام، از جمله در ايران، در عالم كتب و مطبوعات نشر نشده است، ملاحظه كنيد،‌مي‌بينيد كه درصد عظيمي از كتابهاي تاريخي ما را بعد از مشروطه و در ايام مشروطه، اينان نوشته‌اند، و اين به راستي يك فاجعه‌ي فرهنگي است. طبيعي است كه فراماسونرها امثال شهيد مدرس و ديگر قهرمانان همسو، همفكر و هم‌ارزش مدرس را در تاريخ بايكوت كنند، و يا اينكه شخصيتشان را وارونه ترسيم كنند، و يا اينكه در صورت امكان، اساساً آنان را از تاريخ حذف نمايند. همان طوري كه علاوه بر شخصيتها، حوادث و رخدادهاي مهم را نيز از تاريخ حذف كرده‌اند. از باب مثال اغلب كتابهايي را كه راجع به تاريخ معاصر نوين ايران در قبل از انقلاب اسلامي نوشته شده، ملاحظه بفرماييد مي‌بينيد كه هيچ اشاره‌اي راجع به قيام خونين و مردمي پانزدهم خرداد سال چهل و دو، در اين قبيل كتابها ديده نمي‌شود. چرا كه آنان مي‌خواستند حتي نام 15 خرداد را نيز از تاريخ حذف كنند. اين از باب مثال بود كه ذكر كردم وگرنه همه‌ي حوادث مردمي و رجال اصيل ما دچار چنين سرنوشت غمباري شده‌اند. مثلاً شما مي‌بينيد كه مورخان استعماري و نيز دربار پهلوي جريان فرقه‌ي دمكرات آذربايجان و پيشه‌وري و همچنين ديگر جريانهاي فكري و سياسي معارض و مخالف رژيم شاه را در تاريخ آورده‌اند، و ماجراي اتفاقات مربوط به آنان را ذكر كرده‌‌اند... 2ـ تاريخنگاري درباري جريان تاريخنگاري ديگري هست كه مي‌توان از آن به «تاريخنگاري درباري» تعبير كرد كه در كار خود از دربارها الهام و برنامه مي‌گرفته است. اين شيوه‌ي تاريخنويسي در تاريخ ايران و اسلام ريشه‌ي بسيار طولاني دارد، و به دوران خلافت بني‌اميه و بني‌عباس و شاهان پيش از اسلام مي‌رسد.در زمان معاويه بود كه دسته‌اي از حديث‌سازان و تاريخ‌سازان (يعني جاعلان و تحريف‌كنندگان تاريخ اسلام) به دستور حكومت وقت شروع كردند به تاريخ‌سازي، چهره‌پردازي و خلاصه تحريف تاريخ در جلد راويگري و حديث‌گويي. به همين دليل است كه مي‌بينيم در مجموع تاريخ اسلام آن جرياني كه هميشه مورد بي‌حرمتي قلمداران درباري قرار داشته و آن جرياني كه هميشه به آن دشنام مي‌داده‌اند و زير شلاقهاي قلمي نويسندگان و مورخان و محدثان درباري قرار داشته است، همانا جريان مقدس و مظلوم «اهل بيت پيامبر(ص)» و خاندان علي (ع) بوده است. چنانكه بعد از ‌آنان تشيع و فقهاي مظلوم اعصار بوده‌ اند كه از طرف بني‌عباس و ديگر حاكمان اعصار، ماركهاي مختلف خورده و مسلوب‌اليد گرديده‌اند و قلمداران و مورخان درباري وابسته به قدرتهاي حاكمه همه جا آنان را مورد فحاشي قرار مي‌داده‌‌اند. در زمان حاكميت خاندان پهلوي نيز اين مسئله به قوت خود باقي بود كه دربار براي عده‌اي از تاريخنگاران، امكانات عظيم رفاهي و تحقيقاتي از قبيل اعطاي بورس، اعزام به خارج و غيره را فراهم مي‌آورد و همه‌ي امكانات پژوهشي و مطبوعاتي را در اختيار آنان قرار مي‌داد، و در عين حال برخي از آنان كوشش مي‌كردند كه خودشان را در ظاهر وابسته به دربار و قدرت حاكمه نشان ندهند و روي وابستگي‌شان به بيگانگان نيز روپوش بكشند. آن‌وقت آنان مي‌رفتند تحقيقات مي‌كردند و تاريخ مردم و سرزمين ما را مي‌نوشتند،‌و در واقع آن را تحريف مي‌كردند. من اكنون نمي‌خواهم به افشاگري اين مورخان با نام و نشان بپردازم،‌برخي از آنان اسناد وابستگي به مراكز ضد مردمي رژيم شاه را نيز دارند. برخي از قلمداران آن زمان، علاوه بر اينكه خودشان در مقام اغفال مردم و تحريف تاريخ سرزمين ما بودند، كوشش مي‌كردند به عنوان «دلالهاي فرهنگي» نيز ميان دربار شاه و روشنفكران نقش بازي كنند و روشنفكران را فريب بدهند و آنان را به طورناخواسته به خدمت تاريخنگاري دربار بكشانند. نمونه‌اي از اين افراد مرموز و پيچيده احسان نراقي است كه از دلالهاي شناخته شده‌ي فرهنگي براي جذب روشنفكران به دربار و جناح استعمار‌پسند روشنفكري است. 3ـ جريان تاريخ‌نگاري الحادي و ماركسيستي در ايران معاصر، جريان تاريخنويسي ديگري نيز وجود داشته است كه بعد از انقلاب مشروطيت و به ويژه در دوران منحوس پهلوي اوج گرفت و گسترش پيدا كرد، اين جريان همان جريان الحادي و ماركسيستي است كه ريشه در آن سوي مرزها دارد. عوامل بومي اين جريان نيز كه بيشتر كار خود را از راه ترجمه‌ي متون تاريخي روسي و ماركسيستي مربوط به ايران دنبال مي‌كردند، كوشششان بر اين بود كه شيوه‌ي نگارش و تحليل تاريخ با متد مورد قبول ماركسيستها و ملحدين را در ايران نشر بدهند. انبوهي از كتابهاي تاريخي معاصر در ايران را اين قبيل كتابها تشكيل مي‌ دهند كه هيچ ربطي به تاريخ واقعي سرزمين و مردم ما ندارد، و يك تاريخنگاري فرمايشي و قالبي از پيش ساخته است كه رسالتش تحريف حقايق تاريخي به نفع بلوك شرق و بينش منحرف ماترياليسم تاريخي است. 4ـ جريان تاريخنگاري ناسيوناليستي جريان ديگري كه در ايران وجود داشته، جرياني است كه خود را به اصطلاح جريان تاريخنويسي «ملي» معرفي مي‌كند، لكن اصطلاح درست آن همان تاريخنگاري ناسيوناليستي يا «قومي» است. جريان تاريخنگاري قومي كوشش داشته در ظاهر خود را وابسته به دربار و به جريانهاي تاريخنگاري فراماسونري و يا ماركسيستي نشان ندهد و با عنوان و محور قراردادن «مليت» و «قوميت ايراني» مشغول به تحليل و نگارش تاريخ ايران بپردازد. چنانكه در كشورهاي عربي و در كشورهاي آفريقايي و آسيايي نيز با محور قراردادن قوميتهاي محلي آن سرزمينها، مشغول به نگارش تاريخ و تحريف حقايق هستند، و از اين طريق به اسلام‌ستيزي و اسلام‌زدايي تحت عنوان دروغين مثلاً عرب‌ستيزي در ايران وعناوين مشابه درديگر سرزمينها مي‌پردازند. شما اگر كتب و آثار اينان را كه در زمينه‌ي تاريخ اعم از تاريخ اسلام و ايران و ديگر اقوام مسلمان كتاب نوشته‌اند، ملاحظه نماييد، مي‌بينيد كه به بهانه‌هاي واهي و به انگيزه‌ي ترويج يك مليت ويژه، در ابعاد گسترده، با اسلام، قرآن و تشيع مبارزه و ستيز كرده‌اند. شهيد مطهري آن «دردمند تنها» كتاب ارزشمند خدمات متقابل اسلام وايران را در برابر اين جريان تاريخنويسي و تيولداران آن نوشته‌اند. ايشان با تأليف اين كتاب خواستند ثابت كنند كه جدا كردن ايران و اسلام از يكديگر، خيانت به اسلام و ايران است. همان‌گونه كه ايرانيان هوشمند خدمات ارزشمند به فرهنگ اصيل اسلامي و ترويج و تحكيم آن، انجام داده‌اند، اسلام نيز در شكوفاسازي استعداد ايراني نقش مهمي داشته و اين دو در رابطه‌اي تنگاتنگ با يكديگر مطرح‌ اند. آري، تاريخنگاري كه تحت نام عرب‌ستيزي در واقع اسلام‌ستيزي مي‌كنند، حلقه‌اي از يك زنجيره‌ي استعماري هستند. اين هم يك جريان تاريخنگاري است كه مرحوم مطهري در مبارزه‌ي علمي و عملي با آن بيش از هر كس ديگري نقش و سهم دارد. ايشان در جاي جاي خدمات متقابل ... تأليفات وابسته به اين جريان ـ از قبيل دو قرن سكوت وغيره ـ را عالمانه به نقد نشسته و انحرافشان را نشان داده است. 5ـ تاريخنگاري اسلامي در تاريخ معاصر ايران نمونه‌هايي از يك شيوه‌ي ديگر تاريخ‌نويسي وجود داشته است كه شايد در مقام ثبوت بتوان گفت يك جريان بوده ولكن در مقام اثبات هرگز جريان ناميده نمي‌شود. اين نوع تاريخنگاري اصول و شيوه‌هاي علمي و خردپذير خود را داراست، لكن عملاً محكوم و منزوي بود و آثار و تأليفات چشمگيري ندارد. اين را مي‌توان شيوه‌ي تاريخنگاري اسلامي ناميد كه در دو شاخه قابل تفكيك و شناسايي است: الف ـ تاريخنگاري سنتي ب ـ تاريخنگاري اصيل اسلامي شيوه‌ي تاريخنگاري سنتي مبتني بر اوهام، خواب و رؤيا و بدون توجه به علل و معلولهاي طبيعي و اجتماعي است. لذا گزارش مجهولات تاريخي، خرافات، و نقل محتويات كتابها بدون تحليل و بررسي ميزان خردپذيري محتوا و صحت سندهاي آن، و بدون مقابله‌ي روايات مختلف و انتخاب درست از نادرست، صورت مي‌گرفته است و «رؤيازدگي» و افسانه‌پرستي بر همه‌ي مطالب آن چيره است. در ظاهر آنها را افراد مسلمان نوشته‌اند و از اين رو كوشش شده است تا به نام اسلام نيز سكه بخورد، لكن بايد بگويم كه اين نوع تاريخنويسي هيچ ربطي به اسلام ندارد، اين جدا از اسلام و تاريخنگاري سنتي نام دارد. درست مانند آداب و رسوم سنتي و عقايد سنتي (مانند عقيده به نحوست عدد 13، برپا داشتن مراسم نوروز، هفت‌سين و ...) بنابراين بايد حساب اين قبيل آثار تاريخي را از حساب اسلام و تاريخنگاري اصيل اسلامي كه اصول آن در قرآن و نهج‌البلاغه و كتب درايه و رجال بيان شده است، ‌از هم جدا كرد. اين نوع تاريخنويسي بومي به دليل خرافات‌زدگي، زمينه‌ي تاريخنويسي‌هاي استعماري و مغرضانه را در ايران آماده گردانيد، و متأسفانه برخي از اشخاص و محافل هنوز هم عملاً مروج آنند. در مقابل اين شيوه، شيوه‌ي تاريخنگاري اصيل اسلامي قرار دارد كه درتاريخ معاصر برخي از بزرگان انديشه‌ي اسلامي خواسته‌اند براساس آن تاريخنگاري كنند و در اين راه قلم به دست گرفته و وارد عمل شده‌اند، لكن عملاً توسط زورمندان حاكم زمان سركوب و كار تاريخي‌شان نيز ضايع شده است، و خودشان نيز در اثر القائات مزوران بايكوت گرديده‌اند. در رأس اين جريان شهيد سيد‌حسن مدرس قرار دارد و بعدها نيز كساني همچون استاد مرتضي مطهري و غيره آن شيوه را پي‌گيري كردند و برخي آثار تاريخي ابتكاري و مفيد را پديد آوردند. در برخي از آثار اجتماعي ـ تاريخي مرحوم جلال آل‌احمد نيز به ويژه آنهايي كه در دوره‌ي اخير و پاياني زندگي خود يعني «دوره‌ استبصار» و دوره‌ي گرايش مجدد به اسلام، نوشته است نيز روحيه‌ آزادگي و اسلام‌گرايي در گزارش حقايق اجتماعي و تاريخي مشاهده مي‌شود. اما آن شيوه‌ي تاريخنويسي بسيار اصيل اسلامي كه سركوب شده همان است كه مرحوم مدرس به ‌آن جريان فكري مربوط مي‌شده است و حتي مي‌توان گفت مؤسس آن بوده است. ايشان درباره‌ي تاريخ معاصر كتاب بسيار ارزشمندي به نام كتاب زرد نوشته‌اند كه هنوز از آن سرنوشت غمبار خود بيرون نيامده و به صورت خطي و متروك باقي مانده است. او مي‌گويد اين كتاب را از اين نظر كه به گزارش و بررسي تاريخ دوران افسردگي، غفلت و بدبختي و خلاصه عصر خزان و فصل پاييز كشورش مربوط مي‌شده است، «كتاب زرد» ناميده است. اين كتاب كه ما برگزيده‌هايي از آن را شنيده و خوانده‌ايم دربردارنده‌ي يكي از اصيل‌ترين شيوه‌هاي تاريخنگاري اسلامي است، لكن همان‌گونه كه مي‌دانيد هنوز به چاپ نرسيده و عملاً تأثيري در فرهنگ تاريخنويسي معاصر كشورمان نداشته است. يكي از علماي بزرگ نيز در زمينه‌ي تاريخ بيست ساله‌ي دوران اختناق رضاخاني كتابي نوشته بودند، لكن پيش از چاپ به دست ساواك افتاده و جلوي چشمان خود ايشان در آتش بخاري انداخته شده، و او حاصل رنج خود را در ميان شعله‌هاي آتش نظاره مي‌كند. بسياري از انديشمندان مسلمان بوده‌اند كه آثارشان در دوران عصر شب دچار چنين سرنوشتي شده و از بين رفته است. لذا از شيوه‌ي تاريخنگاري اسلامي آثار چنداني موجود نيست. طبيعي است كه در يك چنين جوي كساني كه مي‌خواستند با اين خط فكري و با اينجهت‌گيري تاريخ بنويسند چه رنجهايي مي‌كشيدند. كار مشكل بود. آيا فقط اسناد و مدارك تاريخي را جمع و تدوين كنند تا از بين نرود و يا به بررسي و تحليل حوادث تاريخي نيز بپردازند؟ اگر راه دوم را بر مي‌گزيدند نوشته‌هايشان متروك مي‌ماند و يا طعمه‌ي آتش مي‌شد،‌و اگر اولي را بر مي‌گزيدند باز كتابشان اجازه‌ي چاپ و نشر نمي‌يافت. از اين روست كه برخي از مؤلفان به گردآوري جهت‌دار برخي از اسناد و مدارك در مسير خلاف دربار پرداخته‌اند. اينها از طيف مورخان اسلامي به معني دقيق كلمه نيستند، از افراد وابسته به آن معني نيز محسوب نمي‌شوند، اينها گزيده‌هايي از حوادث تاريخي را به طور مستقل گردآورده‌اند. مانند تاريخ بيست ساله‌ي آقاي حسين مكي و امثال او. خوب، طبيعي است كه در اوج حاكميت رضاخاني امثال مدرس و مدرسها و حوادثي كه آنان آفريننده و رهبري كننده بودند،‌در تاريخ شناخته نشود. چند كتابي هم كه راجع به مدرس نوشته شده و چاپ شده، بعد از انقلاب اسلامي بود كه اجازه نشر يافت. از اين رو، بايد گفت مدرس در عين حالي كه مانند خورشيد در بين مردم مشهور است، لكن «ناشناخته» است. مدرس چون خورشيد مشهوري است ناشناخته، هر چند كه ما او را مي‌شناسيم لكن ماهيت او براي ما مجهول است، شهرت او نيز به بركت خون مقدس اوست، ‌چون او يك «شهيد» است و شهيد را كسي نمي‌تواند درتاريخ دفن كند، هر كس بخواهد در تاريخ، قديسان و شهدا و صديقان و انبيا و اوليا و خدمتگزاران واقعي مردم را دفن كند، خودش دفن خواهد شد. در مورد حضرت يحيي (ع) نكته‌اي وجود دارد كه شنيدني است. مي‌گويند. وقتي كه حضرت يحيي را سربريدند، در درون يك تشت طلا در درباري اين كار صورت گرفت. يك قطره از خون او در دربار آن ستمگر ريخت، و اين خون همچنان مي‌جوشيد، هر چه روي آن خاك مي‌ريختند، جوشش آ‌ن قطع نمي‌شد،‌مرتب مي‌جوشيد و بالا مي‌آمد تا همه‌‌ي‌ آنجا را فرابگيرد. البته ممكن است اين يك سخن سمبليك باشد و نشانگر اين كه خون مظلوم و شهيد در تاريخ همچنان سيلان و جريان دارد، و در هر شرايطي بالاخره خود را بروز مي‌دهد، هر چند كه ستمگران و جباران بخواهند روي آن خاك بريزند و پنهان دارند. نام «يحيي» هم ظاهراً در صورت عربي بودن هم ريشه با كلمه «حي» است به معناي «زنده» و يحيي يعني زنده شونده، مضارع است و در بطن آن استمرار نهفته است. 2 با توجه به اينكه حضرت «يحيي» عرب نبوده و اين اسمي است به عربي كه خداوند در قرآن براي او انتخاب كرده و شايد مناسبتش نيز اين باشد كه او به عنوان شهيد راه خدا هميشه زنده است، يعني هر آن دارد زنده مي‌شود، و هر آن خودش را رو مي‌آورد، هر چند كه جريانهاي غرض‌آلود و شيطاني تاريخنويسي بخواهند وجود و مظلوميت او را كتمان كنند. اگر اين فرض ما درست باشد، اختصاص به يحيي ندارد،‌ شامل حال همه‌ي شهدا و مظلومان تاريخ است. از اين باب است كه سيد‌حسن مدرس و امثال او نيز به عنوان شهيد راه حق هميشه زنده هستند، هر چند كه حكام و مورخان در پرده كتمان نگاهشان داشته باشند. لذا نگذاشته‌اند مدرس علي‌رغم شهرت خود ‌آنگونه كه بوده شناخته شود. مدرس مكتب سياسي دارد، لكن تاكنون مكتب سياسي، بينش سياسي، مباني و اصول تفكر سياسي مدرس مدون نشده است تا در سياست خارجي و مديريت داخلي نظام اسلامي ملاك و الهام‌بخش شود. در زمينه‌ي شخصيت سياسي و اجتماعي مدرس كه بسيار مشهور است تاكنون با رعايت اين ويژگيها قلمي زده نشده است، تا چه رسد به شخصيت فقهي و حوزه‌اي او كه براي همگان كاملاً مكتوم است. لذا من كوشش مي‌كنم تا در اينجا دورنمايي از سيما و شخصيت فقاهتي و علمي مدرس را ارائه بدهم، لكن با توجه به عدم وجود كارهاي قبلي و نيز عدم گنجايش اين سمينار مطالب ما بسيار فشرده و محدود و بالطبع ناقص خواهد بود. جاذبه‌هاي ديني و حوزه‌اي مدرس همان‌طوري كه عرض كردم، مدرس فقيه بزرگي است، كه اين نوع جريانهاي تاريخنگاري كوشش كرده‌اند تا او را در تاريخ بايكوت كنند و بر شخصيت و مظلوميت او پرده بكشند و حتي اگر توانستند از تاريخ كشور ما نامش را حذف كنند. اما امام خميني كه خود از تبار فكري او بود و در بسياري از ابعاد با هم مشابهت‌هايي دارند،‌نام او را دوباره زنده كرد. آن بزرگوار براي هيچ يك از علماي معاصر به اندازه‌ مدرس عظمت قائل نيست، و در مناسبتهاي گوناگون نسبت به او ابراز عشق و علاقه كرده و از شخصيت والايش تجليل فرموده است. عامل اصلي اين قضيه كه شهيد مدرس در نظر بزرگاني همچون امام خميني چنان جلوه و عظمتي دارد كه در حد يك فقيه و فرد اسوه و الگو مطرح است، در عناصرو خصايص بنيادين به وجود ‌آورنده‌ي شخصيت ممتاز ايشان نهفته است. عناصر اصلي تشكيل دهنده‌ي شخصيت مرحوم مدرس را مي‌توان در محورهايي كه اينك ذكر مي‌شود، خلاصه كرد: 1ـ تقوا و خلوص براي خدا و قطع طمع از مطامع دنيوي و پست و مقام. 2ـ فقاهت و اسلام‌شناسي به معناي درست كلمه و توان تطبيق فروع بر اصول در شناسايي و كشف حكم مسائل مستحدثه و نوپديد سياسي و اجتماعي و داشتن فراست و فهم عميق سياسي و اجتماعي. 3ـ ايمان به هدف اسلامي و مردمي خود و تن در ندادن به سازشها و معاملات سياسي و عدم سازش با مترفين و دشمنان مردم در سخت‌ترين شرايط. 4ـ آشنايي به علوم، عرف و زبان دنياي امروز و مبارزه با خرافات، تحجر‌گرايي و مقدس‌مآبي و تزوير ديني. اين است سيماي مدرس، و همين خصلتهاست كه از او يك شخصيت ممتاز و الگو ساخته است. او از نظر دانش و معلومات حوزه‌اي در سطحي بسيار بالا بوده است و تنها هم مباحثه‌ي مخصوص مرجع تقليد معروف شيعيان مرحوم حاج سيد‌ابوالحسن اصفهاني در دوره‌ي اشتهار هردوشان در نجف بوده است. آيت‌الله سيد‌ابوالحسن اصفهاني را كه ديگر شما خوب مي‌شناسيد، او در زمان خود و در مقطعي از زمان مرجع تقليد تقريباً منحصر به فرد جهان تشيع بود. تنها هم مباحثه‌ اين شخص در زمان اشتهار به تحصيل و دانش، همان سيد‌حسن مدرس بوده است. من عرض مي‌كنم كه در مقام مقايسه شايد بتوان گفت سيد‌حسن مدرس از برخي جهات بالاتر از مرحوم حاج سيد‌ابوالحسن اصفهاني بوده است.چرا كه فقاهت و معلومات حوزه‌اي او را داشته است و هم مباحثه و هم‌رتبه او بوده است. به علاوه‌ي مقام و درك سياسي و فهم عميق مسائل اجتماعي كه از اين نظر نه تنها بر حاج سيد‌ابوالحسن بلكه بر همه اقران خود برتري داشته است. تقوا و زهد و قناعت و دنياستيزي او نيز مشهور خاص و عام است و سخني در آن نيست. اين است كه شايد بتوان گفت او جامعتر از هم مباحثه‌ي فاضل و مجتهد خود بوده است. او فقيهي مدير و مدبر و هوشمند بود. يكي از كهنسالان و پيرمردان حوزه‌ي علميه قم كه از اساتيد سابق اين حوزه نيز محسوب مي‌شود، در ضمن مصاحبه‌اي كه يكي از نشريات ادواري حوزه‌ي علميه با او انجام داده، درباره‌ي فضل و مقام و منزلت ديني مرحوم مدرس سخنان تكان دهنده‌اي بيان داشته است. 3 او كه اكنون بيش از هشتاد سال دارد با ناتواني بدني و جسمي كه تحمل مشقات سفر را برايش دشوار مي‌كند، سال گذشته (منظور سال 1364ه‍. ش) وقتي كه به مشهد مقدس مشرف شده بود، با اين سن و سالش از آنجا نيز به قصد زيارت مزار سيد‌حسن مدرس راهي كاشمر گرديده بود، وقتي كه توسط مجله ياد شده از او پرسيده شد شما به كاشمر براي چه رفتيد؟ در جواب گفتند كه براي زيارت «سيد شهيد مدرس»، ‌من همان طور كه براي زيارت حضرت امام رضا (ع) رفتم و اين را بر خود لازم دانستم، جفا دانستم كه از آنجا به زيارت مدرس نروم. بلي، اين قبيل سخنان را پيران ما، كهنسالان حوزه‌نشين ما در مورد مدرس مي‌گويند. چرا كه آنان به منزلت ديني و مقام علم وعرفان او آشنايي دارند. مدرس از نظر آنان بسيار مهم است. وقتي كه از عالم مذكور (بهاءالديني) پرسيده شده كه آيا به نظر شما مقام آيت‌الله حاج شيخ عبدالكريم حائري (مؤسسه حوزه‌ي قم) بالاتر بوده يا سيد‌حسن مدرس؟ ايشان جوابي نزديك به اين مضمون داده‌اند كه اين هر دو فقيه و مجتهد بودند، اين جوري نمي‌شود ميان بزرگان مقايسه كرد، لكن بايد توجه داشته باشيم كه مرحوم مدرس علاوه بر فقاهت داراي «مقام ولايت» نيز بوده است (يعني در فهم مسائل سياسي و اجتماعي دست داشته است و در امور سياسي مسلمين دخيل بوده است) كه نتيجه‌ي حرف ايشان امتيازدهي به مقام و منزلت مدرس است. مدرس قابل مقايسه با هيچ يك از علماي معاصر خود نبوده است، زيرا علاوه بر عنصر علم و دانش و فضيلت و تقوا كه نوع علماي بزرگ دارا بوده‌اند، او صاحب ولايت و مجاهده في‌سبيل‌الله بوده است. او با اين حال براي تقليد عوام رساله‌ي عمليه و توضيح‌المسائل از خود منتشر نكرده، چون در اين وادي نبود و رسالت ديگر داشت. مدرس يك مجتهد جامع و داراي اهليت افتاء و مرجعيت تقليد بوده است، آثار فقهي و اصولي مخطوطي كه از او به جاي مانده خود گواه اين معني است. چرا كه ما مي‌دانيم سيد‌حسن مدرس در 26 سالگي درحوزه‌ي علميه آن زمان اصفهان كتابي در اصول فقيه و شرح كتاب رسائل شيخ مرتضي انصاري (ره) (تقريراً و تصنيفاً) نوشته است كه مجتهدان بزرگ و جامع‌الشرايط پنجاه و شصت ساله مي‌توانند چنين كتابي را بنويسند. او دوره‌ي كامل تقريرات اصول فقه درس خارج مرحوم آيت‌‌الله كه از مجتهدان بنام آن عصر بوده، نوشته است؛ ايشان بخش عظيمي از دروس خارج فقه آيت‌الله سيد‌محمد باقر درچه‌اي كه از جمله اساتيد مرحوم آيت‌الله العظمي آقاي بروجردي است، نوشته است. به نظر بنده كتاب او اكنون به همين صورت مخطوط، همسنگ كتاب اجود‌التقريرات است كه يكي از مراجع تقليد محترم كنوني آن را برپايه‌ي درسهاي مرحوم نائيني نوشته است. نسخه‌اي از آن كتاب را يكي از فرزندان آزاده‌ي او (نسخه‌ عكسي) به اين جانب داده‌اند كه به ضميمه چند رساله كوچك فقهي است و بسيار عميق است. 4 ايشان علاوه بر اين، بر كتاب مشهور آخوند ملاكاظم خراساني به نام كفاية‌الاصول نيز تعليقه نوشته است و اكنون نسخه‌ي خطي آن موجود است. كساني كه با عرفيات و فرهنگ حوزه‌هاي علميه آشنايي داشته باشند، و با نظام تحصيل و آموزش حوزه آشنا باشند، مي‌دانند تعليقه نوشتن بر كفايه‌ي آخوند يعني درك و فهم مقاصد و مطالب آخوند و تحشيه و نقد علمي آن كه اصطلاحاً «تعليقه» ناميده مي‌شود، ‌يكي از بارزترين نشانه‌هاي مجتهدين است. مدرس براي كفايه تعليقه نوشته است. اما متأسفانه تاكنون حتي حوزه‌‌هاي علميه‌ي ما نيز نسبت به اين مقام و منزلت علمي مدرس واقف نشده‌اند و كسي نمي‌داند كه شهيد مدرس در حدي بوده در علم اصول فقه چيزي از آقايان و آيات عظام كمپاني، نائيني و آقا ضياء عراقي (فضلاء ثلاثه) كم نداشته است، لكن او در نجف و اصفهان نماند و خود را سرگرم تدريس نكرد و در يك مبارزه جانستوه و دشوار اجتماعي به نفع اسلام و مسلمين شركت جست و در نهايت نيز پس از تحمل سالها زندان و تبعيد... مظلومانه به شهادت رسيد و كتابهاي علمي، اصولي و فقهي او دچار سرنوشتي مشابه خود او شدند. يا از بين رفتند و نابود شدند و يا به صورت مخطوط در گوشه برخي از كتابخانه‌هاي خصوصي خويشاوندان و احياناً مخفيگاههاي كتب و اوراق قاچاق، به صورت متروك درآمدند. به همين دليل است كه اكنون در حوزه و دروس نيز به نظرات فضلاي ثلاثه استناد مي‌شود و نه به نظر مدرس. اين سه بزرگوار (نائيني، آقاضيا و كمپاني) بعد از مرحوم آخوند خراساني از نظر مهارت در علم اصول فقه سرآمد شمرده مي‌شوند و از نظر احاطه‌ بر فروعات فقهي نيز حضرات آيات آقايان سيد‌كاظم يزدي مؤلف عروه‌الوثقي و سيد‌ابوالحسن اصفهاني مؤلف وسيله‌ النجات سرآمد شمرده مي‌شوند. شهيد مدرس شاگرد برجسته‌ي آخوند خراساني و سيد‌كاظم يزدي، هم مباحثه‌ي خصوصي حاج‌سيد‌ابوالحسن اصفهاني و همدوره‌ و همشاگردي آن چند بزرگوار ديگر مانند نائيني بوده است. و علاه بر اينها از اساتيد برجسته‌ي بسياري در حوزه‌هاي اصفهان و نجف در فلسفه و فقه و اصول استفاده كرده است. طبق نوشته‌ي شخص آن مرحوم در مقدمه‌ي كتاب مخطوطش به نام شرح رسائل فقط در اصفهان حضور در درس سي‌نفر از اساتيد را درك كرده است. با اين همه علم و دانش و اجتهاد و تأليفات فراوان مدرس تاكنون براي نسل ما و حوزه‌هاي علميه‌ي ما متأسفانه فقط در حد يك روحاني فاضل و معمولي شناخته شده است. علي‌رغم اينكه بسياري از تأليفات فقهي ايشان گم شده و يا از بين رفته، برخي جزوات و رساله‌‌هاي كوچكي كه در فقه استدلالي از او به جاي مانده،‌نشانگر عمق فقاهت اوست. مختصر نوشته باقي مانده‌ي او از كتاب مفصلي كه در مبحث غصب تحرير كرده بود، شناسنامه‌ي درخشان فقاهت او را به نمايش مي‌گذارد و توان استدلال و تشقيق شقوق و مانورهاي استدلالي و علمي او را مي‌توان در آن جزوه و جزوه‌هاي ديگري همچون رساله‌ي قضاءالصلوات الفائته و غيره به خوبي مشاهده كرد. نوشته‌‌هاي فقهي او از نظر روش، هم شكل و هم شيوه‌ي كتاب مكاسب شيخ مرتضي انصاري است. بنابراين بايد گفت مرحوم مدرس نه تنها از نظر سياسي در تاريخ بايكوت و مظلوم واقع شده، بلكه از نظر شخصيت حوزه‌اي و فقهي نيز كاملاً ناشناخته و مظلوم است. شايد دشمنان تفكر انقلابي، عدالتخواه و ستم‌ستيز اسلامي از احياي شخصيت فقهي او بيشتر هراس داشته باشند، چرا كه دشمن از اين مي‌ترسد كه مدرس به عنوان يك مجتهد جامع‌الشرايط و به عنوان يك فقيه مطلق در جامعه مطرح بشود، زيرا نتايج ناخواسته و به اصطلاح «تالي فاسد»‌هايي دارد كه نمي‌خواهد آنها را تحمل كند. مدرس از نظر تدريس و شاگردپروري نيز مهارت داشته است. او شاگردان بسيار زيادي را درحوزه‌ي علمي خود در اصفهان و درتهران كه در مدرسه‌ي سپهسالار تدريس مي‌كرد (همچنين در منزل خود كه اسفار تدريس مي‌نمود)، تربيت كرد، مانند مرحوم شيخ‌ابوالحسن شعراني كه از فلاسفه و متكلمين و دانشمندان وارسته‌ي معاصر است. و نيز مانند الهي قمشه‌اي فيلسوف و مترجم معروف قرآن به فارسي. و بسياري از علما و فرزانگان. مدرس در تدريس نهج‌البلاغه نيز يد طولايي داشته است و شاگردان زيادي به هنگام تدريس اين كتاب در حوزه ‌اصفهان برگرد او جمع شد ه بودند. تا آنجا كه ما مي‌دانيم او اولين كسي است كه درحوزه‌هاي علميه تدريس نهج‌البلاغه را براي عموم طلاب شروع كرد و به آن رسميت داد.او از ميان مجتهدان و فقهاي معاصر نخستين كسي است كه نهج‌البلاغه را به عنوان يك متن درسي براي آموزش اخلاق و عرفان رواج داده است و شخصاً آن را تدريس كرده است. مرحوم حاج‌ميرزا علي‌آقا شيرازي كه آقاي مطهري در مقدمه‌ي كتاب سيري در نهج‌البلاغه ياد نيكي از او كرده است، در محضر درس مدرس با نهج‌البلاغه آشنا شده است. مرحوم مطهري نيز از طريق حضور در محضر درس حاج ميرزا علي‌آقا شيرازي نهج‌ البلاغه را شناخته است. بنابراين ريشه‌ي اصلي اين قضيه به مدرس منتهي مي‌شود. داستان آشنايي مرحوم حاج‌ميرزا علي‌آقا شيرازي با نهج‌البلاغه، كه خود او يكي از اساتيد معروف مرحوم آيت‌الله بروجردي است، به قراري است كه از خود ‌آن مرحوم نقل شده است. او مي‌گفته است كه من از طريق مدرس بود كه با اقيانوس نهج‌ البلاغه آشنا شدم. من بعد از آنكه در نجف اشرف دوره‌ي كامل درس اصول فقه آ‌قايان علما ومخصوصاًً آخوند خراساني و سيد‌محمد كاظم يزدي را گذرانده بودم و مراحلي را طي كرده بودم معاصر بود با فتنه‌ي مشروطيت كه از نجف به اصفهان آمده و از اوضاع و احوال روز وازده بودم. لذا با حفظ لباس رسمي روحانيون از شغل خود انصراف نموده روي به تجارت آوردم، در حالي كه در اصفهان نيز همچنان كم و بيش از دروس آيت‌الله سيد‌ محمد باقر درچه‌اي و امثال او استفاده مي‌كردم. روزي به مناسبتي با مرحوم مدرس ملاقاتي حاصل آمد. ايشان ضمن بحث به من گفت كه فلاني شما بياييد تجارت آ‌خرت را در پيش بگيريد، تجارت دنيا در شأن شما نيست. گفتم آقا، تجارت آ‌خرت چيست؟ مدرس فرمود: تجارت آخرت همان درس و بحث و منبر و موعظه و خلاصه زندگي طلبگي است. شما از بازار ببريد و به زندگي طلبگي خودتان روي بياوريد، و به طور كامل مشغول درس و بحث شويد. من از اين پند و نصيحت مدرس منفعل و متأثر شدم و تصميم گرفتم تدريس را شروع كنم و يك سري مطالعاتي داشته باشم.‌ يك روز ديگر باز بنابر مناسبتي مي‌خواستم مدرس را ببينم، رفتم پاي درس نهج‌البلاغه ايشان در يكي از مساجد و مدارس اصفهان (شايد مدرسه صدر يا جده بوده است). در آنجا ديدم كه جمعي از فضلا و بزرگان خاموش نشسته‌اند و مدرس نيز مشغول تدريس متن نهج‌البلاغه و شرح و تفسير قطعات آن است. او آنچنان از اشعارو ادبيات فارسي و عربي و امثال عربي شاهد مثال مي‌آورد و معضلات و مشكلات آن را مي‌گشود كه من از قدرت و توانايي علمي و ادبي او در حيرت افتادم و كاملاً تحت تأثيرقرار گرفتم. اما آنچه مرا بيشتر از همه تحت تأثير قرار داد، بعد ادبي قضيه نبود،‌بلكه برداشتهاي عميق و هدايتگرانه‌اي بود كه مدرس از نهج‌البلاغه مي‌كرد. من در همانجا تصميم گرفتم از آن تاريخ به بعد هميشه در آن درس شركت كنم و در آن سلسله درسها مدرس به من بخشيد آنچه را كه در دنيا و آخرت موجب سعادت من است، او مرا با دنياي ناشناخته و بيكران نهج‌البلاغه آشنا كرد و شناوري در اعماق اين اقيانوس بي‌ساحل را به من آموخت. مدرس از نظر علمي و حوزه‌اي اين است كه حاج ميرزا علي آقا شيرازي معرفي مي‌كند: عاشق نهج‌البلاغه‌ و عارف نكات و زيباييهاي آن، بنيانگذار نهج‌البلاغه‌شناسي در حوزه‌هاي علميه‌ي متأخر شيعه. مدرس در تفسير قرآن نيز همانگونه بوده است كه در تفسير نهج‌البلاغه. او يك طرح تفسيرنويسي مختصر و جامعي دارد كه آن را در زمان توليت خود بر مدرسه سپهسالار به عنوان برنامه‌ي درس تفسير قرآن مدرسه نوشته است. آن طرح تفسيري هنوز هم به خط مرحوم مدرس موجود است. اگر آن طرح از قوه به عمل مي‌آمد شايد جامعتر از الميزان مي‌گرديد، چون همه‌ي ابعاد مربوط به آيات در آن پيش‌بيني شده است. تفسير ناقص و ناتمام مرحوم حاج‌آقا مصطفي خميني (ره) از نظر متد وشيوه‌ي تقسيم‌بندي مباحث، همانندي زيادي با طرح مرحوم مدرس دارد. مي‌گويند زماني كه مدرس مي‌خواست درس تفسير قرآن را در مدرسه سپهسالار جزء دروس رسمي قرار دهد، به دنبال تفسير جامعي بود كه آن را متن درسي قرار دهد، برخي‌ها تفسير «طنطاوي» را پيشنهاد كردند. مدرس بعد از آنكه يك مجلد آن را مدتي مورد بررسي و مطالعه قرار داد، به آن شخص گفت: اين شخص (طنطاوي) روح قرآن را درنيافته است و تفسير او به درد نمي‌خورد. سپس خود آن طرح معروف را نوشت تا مبناي تدريس و تأليف جديدي در تفسير قرآن قرار بگيرد. طرح مدرس يك محور بحث فلسفي دارد، يك محور بحث كلامي دارد، ‌يك محور بحث ادبي در شقوق مختلف دارد،‌ يك محور هم اجتماعات و سياسيات از امور مدني دارد. خلاصه تمام وجوه احتمالي موجود در يك آيه را در نظر گرفته است. اينهاست ابعاد ناشناخته‌ي شخصيت ممتاز مرحوم سيد‌حسن مدرس. ايراد عمده‌اي كه مدرس بر تفسير طنطاوي داشت عبارت بود از عدم اصالت فكري مؤلف و وابستگي آن به جريانهاي فكري منحرف آن كه علم‌زدگي ناميده مي‌شد. طنطاوي براي هر يك از آيات قرآن يك توجيه مادي و به اصطلاح علمي مي‌تراشد و به اين نكته توجه ندارد كتابي كه منشاء آن «وحي» و جهان غيب است لزومي ندارد همه‌ي آيات آن با قوانين و معلومات شناخته شده‌ي مادي بشر تطبيق كند. مدرس گفت ما كه نمي‌خواهيم تحت نام تفسير قرآن يك مشت مطالب علمي و يا فرضيات عليم را در كتاب گردآورده و به خورد مردم بدهيم. علوم طبيعي را در جاي ديگر بايد آموخت، در مقام تفسير قرآن ما به دنبال هدايتهاي معنوي و اصول و قوانين زندگي و اجتماعي هستيم. لذا اين تفسير طنطاوي به درد ما نمي‌‌خورد. مدرس در فلسفه و حكمت نيز از ناموران عصر خود و از شاگردان برجسته‌ي حكيم نامدار ميرزا جهانگيرخان قشقائي بوده است همچنين او از شاگردان بسيار خصوصي فيلسوف وارسته معروف آخوندملامحمد كاشي مقيم اصفهان بوده است. مدرس درباره‌ي آموزشهاي خود از اين فيلسوف بزرگ در زمينه‌ي حكمت و عرفان و منطق،‌دست نوشته‌ي بسيار ارزشمندي دارد كه در مقدمه‌ي كتاب خطي او به نام شرح رسائل موجود است. صفا و صميميت و خلوصي كه ميان اين استاد و شاگرد بوده در ميان كمتر كسي مي‌توان نمونه‌اش را يافت. مدرس مي‌نويسد: ملامحمد كاشي در زندگي مادي بسيار فقير و تنگدست بود. من هم فقير بودم. ما گاهي كار مي‌كرديم (مثلاً عملگي) و به يكديگر كمك و مساعدت مي‌كرديم و به همديگر تسليت و تسكين خاطر مي‌داديم، ‌تا در مقابل مشكلات زندگي از پا در نياييم. آيا يك عارف بزرگ و فيلسوف عاليقدري مانند آخوند ملامحمد‌كاشي در وجود مدرس جوان و طلبه‌ي تازه‌كار چه خلوصي و نبوغي ديده است و چه گوهري را نهفته يافته است كه او را به مصاحبت و محاضرت خود بر مي‌گزيند و نه لحيه‌داران پرمدعاي مغرور را؟ مدرس گوهري بود كه گوهرشناسان خبره او را خوب مي‌شناخته‌اند. خود مدرس استاد فلسفه و حكمت متعاليه نيز بوده است،‌او همچنان كه تدريس فقه و اصول فقه، و نهج‌البلاغه داشته، تدريس فلسفه هم داشته است. حتي زماني كه در تهران به عنوان فقيه طراز اول ناظر بر قوانين مجلس شوراي ملي بود، در منزل خودش اسفار ملاصدرا را نيز تدريس مي‌فرموده است. مدرس عبد صالح خدا بود و با تمام شهرتي كه اكنون دارد، باز «ناشناخته‌اي است مشهور». همان طور كه در اين سمينار نيز آقايان از جمله آقاي حسين مكي پيشنهاد كردند، بايد كميسيونهاي متعددي تشكيل شود تا در ابعاد مختلف مدرس‌شناسي كنند. البته برادران محقق فعال در بنياد تاريخ در حد امكانات ناچيزشان در اين زمينه مشغول انجام يك كار گروهي درباره‌ي مدرس هستند و هر كدام از آنان در يكي از ابعاد زندگي مدرس كار مي‌كنند. 5 همان طور كه استاد محترم جناب آقاي هاشمي رفسنجاني نيز در خطبه‌ي نماز جمعه اعلام كردند، قرار است ستادي راجع به بزرگداشت مدرس و تدوين و نشر آثار و تأليفات آن مرحوم تحت نظر مجلس، به لحاظ اينكه آن مرحوم فرزند مجلس بوده، به وجود بيايد و موجب معرفي مدرس به جامعه‌ و بهره‌وري جامعه از بركت شخصيت و آثار او گردد. 6 اينها همه نشانه‌ي آن است كه ملت ما دوباره دارد با فرزندان قهرمان و صديق خود آشنا مي‌شود و آنان را باز مي‌يابد، كه مدرس قهرمان در رأس آنان است. من تصميم داشتم فهرستي از آثار و تأليفات مدرس در زمينه‌هاي مختلف را در اينجا ارائه بدهم، و در اطراف هر يك از آنها نيز توضيحات لازم را بدهم. همچنين برخي از اساتيد نامدار و شاگردان آن مرحوم را معرفي كنم، تا شناختمان نسبت به مدرس بيش از اين افزون شود، لكن متأسفانه به علت پايان پذيرفتن وقت من و عدم امكان تمديد آن از اين قسمت صرف‌نظر كرده، و با افزودن اين نكته بحث خود را به پايان مي‌برم كه لقب «مدرس» نيز به خاطر تبحري كه آن مرحوم در تعليم و تدريس علوم اسلامي داشته، به او اعطا شده است وگرنه نام او سيد‌حسن، شهرتش طباطبائي و لقبش قمشه‌اي اصفهاني است و گاهي هم «اسفه‌اي» ناميده مي‌شده است. اين لقب مدرس خود دليل كافي بر فضل و دانش اوست. 7 والسلام توضيحات 1. سوره الواقعه / 10، يعني پيشگامان و پيش‌كسوتان از مقربين هستند. 2. هر چند كه گفته شده كه كلمه‌ي «يحيي» تعريب شده‌ي واژه‌ي عربي «يوحنا» است، تازه اگر اين هم درست باشد تبديل كلمه «يوحنا» به «يحيي» به صورت فعل مضارع عربي، داراي ظرافت ادبي بسيار جالبي است، و در بطن خود نكته‌ها دارد. 3. منظور حضرت آيت‌الله حاج‌آقا رضا بهاءالديني است كه مصاحبه‌ي او در مجله‌‌ي حوزه شماره‌ي 6 مندرج است. 4. تاكنون بخش فقهي ضميمه‌ي آن به نام «الرسائل الفقهيه» همراه با مقدمه‌ي مفصلي در شرح حال و شخصيت مدرس، توسط اين نگارنده، تحقيق و تصحيح شده و به چاپ رسيده است. بخش اصول آن نيز در دست تحقيق است. 5. نتيجه‌ي اين كار عجله‌اي ولكن به موقع بنياد تاريخ به صورت كتاب دو جلدي مدرس از چاپ خارج شده است كه اكنون ناياب است. 6. اين پيشنهاد آقاي هاشمي نيز تحت عنوان «سمينار بزرگداشت پنجاهمين سالگرد شهادت مدرس» در تهران و در محل مجلس شوراي ملي قديم (بهارستان) در سطح وسيع جهاني برگزار شد و كتاب الرسائل الفقهيه شهيد مدرس با مقدمه و تصحيح اينجانب نيز توسط اين سمينار به چاپ رسيد كه متأسفانه به دليل عدم ارائه آن بعد از حروف‌چيني به اينجانب براي غلط‌گيري بسيار پرغلط است. با تأسف بايد گفت كه مسئولان آن سمينار تاكنون حتي نتوانسته‌اند خطابه‌ها و مقاله‌هاي آن سمينار را نيز به چاپ برسانند. 7. براي آشنايي بيشتر با شخصيت علمي و فقهي مدرس به كتاب مدرس از انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، ج 2، مقاله‌اي به قلم اين نگارنده مراجعه فرماييد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 22 به نقل از:فصلنامه «ياد» ارگان بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، سال پنجم، شماره 20

...
107
...